روایتکننده: آقای محمد درخشش
تاریخ مصاحبه: ۲۹ جون ۱۹۸۳
محلمصاحبه: چویچیس ـ مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
بله، رفت اعلام انتخابات بکند از چند پله او را هول دادند افتاد زمین که خوب، زخمی شد اما خوشبختانه دستش نشکست، کار به اینجا رسید. البته ما اعلام انتخابات کردیم یعنی همان هیئت مدیرۀ سابق. یعنی آن خانم اسامی را گفت آنجا هم خوب، بههرحال چون وضعیت ناجوری بود، همه معلمین که جمع بودند با هورا هیئت مدیره را تأیید کردند. بعد خواستیم بیاییم بیرون زندانی شدیم اجازه ندادند. آنموقع حزب زحمتکشان خلیل ملکی و بقایی با هم بودند دیگر. آن هم نزدیک مجلس بود، حزب زحمتکشان.
س- اول خیابان اکباتان.
ج- اول خیابان اکباتان بود. با تلفنها هم نمیتوانستیم صحبت کنیم. یک تلفن بود که آن تلفن را ما به خارج، البته خوب، شهربانی و نمیدانم، همه اینها فهمیده بودند که قضایا از چه قرار است، ولی جرأت نداشتند. رئیس شهربانی آمده بود بیرون دانشسرای عالی که راهش ندادند، که یک کاری بکند که بهاصطلاح، کشتوکشتار نشود، طبق وظیفهاش. گروه زیادی پاسبان آمدند جرأت نداشتند. که بعد در فردای آن روز ما مقالهای در مهرگان چاپ کردیم، واقعاً هم همینطور، و شهربانی را متهم کردیم به همکاری با حزب توده به دلیل اینکه چون میترسیدند بیشتر طرف آنها را میگرفتند. حزب زحمتکشان که آن روز، آن ساعت جلسه داشت و ملکی هم آنجا بود، آنها گروهی از، یعنی تمام افرادی که در حزب بودند به انضمام تلفن به این طرف و آن طرف، به یک عده از جبهه ملی و ملیون اینها همه را جمع کردند و اینها آمدند و هجوم آورند به دانشسرای عالی و یک زد و خورد جزئی شد و بههرحال ما را نجات دادند از داخل دانشسرای عالی که اینها ما را زندانی کرده بودند. ما را نجات دادند و ما آمدیم بیرون. بعد هم ما آگهی کردیم که از این به بعد مسئله به صورت دو جامعه اعلام میشد. یک جامعه حزب توده و یک جامعه ما. مرتباً در روزنامههای حزب توده مقالات خیلی شدیدی بر علیه ما بود به تمام معنی. و مقالات خیلی شدیدی ما در مهرگان بر علیه آنها. جنگ دقیقاً انجام شد. و من میخواهم بگویم که این افتخار را جامعۀ معلمان ایران دارد، که ما اولین گروهی بودیم البته غیر از خلیل ملکی، که به حزب توده attack کردیم حمله کردیم چون همه حالت دفاعی داشتند. و هیچ کس فکر نمیکرد به اینکه میشود به این حزب حمله کرد. این تاریخچه خیلی مفصل است. آنها شروع کردند امضا جمع کردن معلمین بر علیه ما. ما امضا جمع کردیم بر علیه آنها. آنها کوشش کردند از هیئتمدیره ما استعفا بگیرند. ما کوشش کردیم از هیئت مدیره آنها استعفا بگیریم. خلاصه، خیلی این جنگ و جدل همیشه ادامه داشت. یک دفعه هم باشگاهی برای خودشان درست کردند. خیلی باشگاه مفصل جدا از باشگاه حزب توده. یک شب حمله کردند به باشگاه ما و تمام اسباب و اثاثیۀ ما را شکستند و معلمین را فراری دادند. و ما هیچ پشت و پناهی نداشتیم دیگر. ما حمله کردیم به باشگاه آنها. عین همان حرکات آنها را. و بههرحال آنها هم غافلگیر شدند. بعد پیمان عدم تعرض شفاهی بستیم که دیگر حمله نکنیم. خیلی این قضایا مفصل است. خیلی مفصل است. بههرحال جنگ ایدئولوژیک و جنگ بهاصطلاح منطقی و قلمی و روزنامهای همچنان ادامه داشت تا موقعی که بنده هم که وزارت فرهنگ بودم آقایان یک روز در میان اعلامیه میدادند. همینطور ادامه داشت. البته این میخورد به تاریخ اعتصاب عمومی معلمین، که خیلی جالب است. آنجا هم خوب، یک تاریخچۀ بسیار جالبی دارد. فکر میکنم که آن در سؤال بعدی بیاید یا میتوانم همین الان هم توضیح بدهم. ما همینطور مبارزاتمان را ادامه میدادیم با دو جبهه. کتابی منتشر کردیم به نام، عرض شود که، «مبارزه در دو جبهه». و اسنادی منتشر کردیم در آن کتاب. آن دو جبهه یکی جبهه هیئت حاکمه بود و یکی هم جبهه حزب توده. و چندین بار خود بنده به زندان افتادم و مرتباً در این مبارزات با هیئت حاکمه، چندینبار از خدمت اخراج شدم. چندین سال مخفی بودم، ده دوازده سال. بنده هفت بار زندان بودم. دوازده سال ممنوعالخروج بودم در طول این قضایا. چندین سال حقوق نمیگرفتم. عرض شود که، اینها تاریخچه است که ما با هیئت حاکمه داشتیم. اما، ما اعتصاب اول را، عرض کردم، در زمان قوامالسلطنه کردیم و دکتر شایگان یک گروه از ما را منتظر خدمت کرده بود. دولت اجبار به تسلیم شد.
س- چرا منتظر خدمت کرده بودند؟
ج- به دلیل اعتصاب دیگر.
س- بله، این اعتصاب چه سالی بود؟ و هدفش چه بود؟
ج- این اعتصاب هدفش گرفتن صدتومان حق لیسانس بود. آنموقعی بود که ما جامعه لیسانسیههای دانشسرای عالی را داشتیم. بعد آن اندازه ما قوی بودیم و قدرت پیدا کرده بودیم که میگفتیم وزیر فرهنگ وقت باید بیاید در سالن اجتماعات از معلمین معذرت بخواهد. و ابلاغ، عرض شود، خود این آقایانی را که منتظر خدمت کرده است، معلمین را با معذرت از معلمین تسلیم بکند. معاون وزارت فرهنگ آنموقع خواهش میکرد به اینکه «اینکار را شما نخواهید از وزارت فرهنگ. از دکتر شایگان نخواهید. برای اینکه خیلی کار ناراحتکنندهای است برای او. حالا که خوب، بههرحال.» قبول نکردیم. دکتر شایگان مجبور شد آمد در سالن و از معلمین معذرت خواست و ابلاغها را هم آورد ولی خواهش کرد به اینکه «این ابلاغها را آقای محمد درخشش از جانب بنده بدهد.» بعد چون خیلی حالش بد بود. واقعاً خیلی متأثر بود از اینکه یک چنین قضایایی… یعنی خوب، بههرحال وزیر فرهنگ بود دیگر. یک شکستی برایش بود. در اعتصاب دوم که اعتصاب، اعتصاب معلمین بود ولی اعتصاب، اعتصاب ملت ایران بود. واقعاً یک انقلاب بود، به تمام معنی. و اولین جنبش پس از کودتای ۲۸ مرداد بود. یعنی تا آنموقع میدانید که بعد از کودتای ۲۸ مرداد با فرستادن زندانها و این قضایا. خوب، البته من خودم بعد از کودتای ۲۸ مرداد وکیل مجلس شدم که آن تاریخچۀ نفت است که باید…
س- مفصل به آن برمیگردیم.
ج- مفصل به آن برمیگردیم. آن خودش یک تاریخچۀ جدایی دارد. ولی در این قضیه، در اعتصاب معلمین، قبل از اعتصاب البته شریفامامی نخستوزیر بود. آقای جهانشاه صالح وزیر فرهنگ. ابتدای کار شروع شد بر مبنای حقوق معلم. و من این را به عرض جنابعالی برسانم، در کشور ایران، من فکر میکنم در کشورهای جهان سوم، بهطورکلی از لحاظ فرهنگ، یک ماکت و یک شمایی از فرهنگ هست. فرهنگ یک چیز سطحی است. به ظاهر شاگردها سر کلاس میروند. و هر سال بر تعداد شاگردها اضافه میشود. بر تعداد دانشجویان اضافه میشود. کتاب منتشر میشود. همۀ این قضایا میشود ولی در عمق فرهنگ یک چیز پوشالی است و هیچچیز نیست. بهعنوان مثال برای اینکه بهعرضتان برسانم آمار دانشجو و دانشآموز در دوران همین رژیم شاه، واقعاً خیلی بالا میرفت خیلی به صورت وسیع بالا میرفت. اما با تمام تفاصیل در همان تاریخ ما به قولی ۲ میلیون، به قولی یک میلیون و نیم خارجی در کشور داشتیم. یعنی تمام وسایل فنی و علمی در دست خارجیها بود. چطور ممکن است یک کشوری تا این اندازه مستحق منابع فنی و علمی خارجی باشد با اینکه خودش این همه تحصیلکرده دارد. خوب، آن یک تاریخچهای دارد که در خارج هم آنهایی که تحصیل میکردند میآمدند در ایران و تقسیمبندی میشدند بر دو گروه: یک گروهی خود فروخته همه کاره و یک گروهی بهاصطلاح، ملی و با شخصیت که کار به آنها نمیدادند. آن بههرحال یک بحث واقعاً جدایی است که به عقیدهی من قابل بحث است که به اینکه ببینیم فرهنگ ایران چه بوده؟ و چطور شده است؟ چون خود من در تمام طول تاریخ فرهنگ. یعنی نه تاریخ فرهنگ. من در حدود چهل سال با فرهنگ تماس مستقیم داشتم. خوب، یک سالی هم خودم وزیر فرهنگ بودم. در آنجا مبارزات به تدریج شروع شد، به همین دلیل که عرض میکنم فرهنگ سطحی است، یکی ازدلایل محکم آن این است که حقوق معلم در همان شرایطی که ما مبارزه میکردیم، معلم منباب مثال آموزگار ۱۵۰ تومان میگرفت. در همانموقع نظافتچی، سپور البته، کارگر است، محترم است، عرض شود میگرفت ۳۰۰ تومان. دو برابر. و واقعیت این است که معلمین یکی از طبقاتی بودند که، حالا من همان کلمه «مستضعف» را نمیخواهم به کار ببرم، از مستضعفترین طبقات بودند. واقعاً به نان شب محتاج بودند، خیلی طبقۀ درمانده و گرسنهای. خوب، معلوم است وقتی حقوق این باشد طبقۀ درمانده و گرسنه هم میآید سراغ معلمین. یعنی وقتی که فرض کنید امتحان دانشسرای عالی یا دانشسرای مقدماتی برای گرفتن محصلین میشد، اول تمام محصلینی که میتوانستند میرفتند جاهای دیگر. بعد از اینکه جاهای دیگر پر میشد و راهشان نمیدادند و هیچ کار از دستشان برنمیآمد میآمدند معلم میشدند. یعنی میآمدند یعنی کار به اینجا بود. تا این اندازه وضع معلمین آشفته بود این هم باز دلیل بر این است که در کشورهای دیکتاتوری ظاهر امر فرهنگ دارند ولی باطناً با فرهنگ دشمن هستند، به تمام معنی. مثل رژیم فعلی. ما شروع کردیم به مبارزات و اولین نوا و اولین صدا بعد از کودتای ۲۸ مرداد ما بودیم. باید بگویم که تمام جبههها، جبهه ملی، دیگران و دیگران، به تمام معنی خاموش بودند و بهطورکلی پرچم مبارزه را انداخته بودند. تنها پرچمی که افراشته شد و چراغی روشن شد، جامعۀ معلمان ایران بود. این واقعیتی است. خوب، بنده دردسرتان ندهم و این که کار همینطور ساده نبود. روزها در زندان بودیم ما. یک گروهی را میگرفتند، رها میکردند و عرض شود که، معلمین اعتراض میکردند. همین قضایا همینطور ادامه پیدا میکرد تا اینکه ما شبی اعلام اعتصاب کردیم در بین جمعیت خیلی عظیم. قبل از این مسائل جلسات عمومی داشتیم. ما را میبردند در ساواک اهانت میکردند فحش میدادند که جلسه تشکیل ندهید. نمیدانم، از این قضایا زیاد بود. واقعاً به قدری ناراحتکننده و به قدری اعصاب… سه شب نگه میداشتند پنج شب نگه میداشتند. چاقوکش فرستادند به باشگاه مهرگان. چند نفر از رفقایمان را چاقو زدند. بعد به عنوان اینکه اینجا چاقوکشی شده است میخواستند باشگاه را ببندند، دردسر خیلی بود، مشکلات عظیم بوده خیلی زیاد بود. بعد از تمام این قضایا شبی بود که ما اعلام اعتصاب کردیم بلافاصله همانموقع آمدند بنده را گرفتند و بردند قزلقلعه آنجا زندانی کردند. بلافاصله همان شب محاکمات نظامی شروع شد. و بنده را محاکمۀ نظامی کردند به جرم قیام بر علیه امنیت عمومی، که همان مادهای بود که…
س- شما را به تنهایی گرفته بودند یا سایر اعضای هیئتمدیره هم بودند با شما؟
ج- من را تنها گرفتند به یک دلیل. ما یک تاکتیکی بازی کردیم که من را اگر بگیرند یک نفر را بگیرند بقیه آزاد باشند. ما یک اعلامیه دادیم، گفتم «من، به نام محمد درخشش به نمایندگی از طرف معلمین ایران اعتصاب را اعلام میکنم. و من محمد درخشش، بایستی به نمایندگی از طرف معلمین ایران ختم اعتصاب را اعلام کنم پس از رأیگیری عمومی. هیچ فردی غیر از من حق اعلام ختم اعتصاب را ندارد.» یک اعلامیه اینطوری دادیم. چرا؟ دلیلش این است که با یک نفر طرف باشند. دلیلش این است که ما نمیخواستیم ده نفر، اگر بنده را میگیرند آن کمیتۀ اعتصاب را حتیالامکان نگیرند. تمام مسائل و تمام کاسهکوزهها را همه ریختند روی سر من، یعنی من خودم پیشنهاد کردم در جلسۀ کمیتۀ اعتصاب که «بگذارید ما اینکار را بکنیم که با من این عمل را بکنند. همهتان را نگیرند. شما آزاد باشید بتوانید به کارها برسید.» به این دلیل تنها من را گرفتند. چون تمام کارها را دیدند کلیدش دست من است. کاری نمیتوانند بکنند. فرض کنید دیگران را بگیرند بعد بگویند که «آقا اعلام ختم اعتصاب بکنید.» تصویب شده بود در قطعنامه، بنابراین فایده ندارد من باید بیایم بگویم که آقا اعتصاب چه هست و چه نیست. که البته تاکتیکی هم به کار بردیم. بنده را محاکمه نظامی میکردند تا اینکه فردای آن روز که من هیچ اطلاع نداشتم طبق یک برنامۀ مشخص چند روزه تعیین کرده بودیم، اعلام کرده بودیم که میدانستند معلمین برنامۀ چند روزهشان چیست. البته در این تاریخ هم در شهرستانها بهطورکلی اعتصاب شد و از مردم هم استمداد کردیم. دانشجویان و دانشآموزان، بازار، دیگر جنبۀ عام پیدا کرد، واقعاً از آن صورت، بعداً هم شعار، شعار آزادی بود. دیگر شعار گرسنگی معلم نبود. رفتند به جلوی مجلس و واقعیت این است که جمعیت کثیر و عظیمی از بازار، بازار بسته شد. تمام، عرض شود که، مغازههای شاهآباد و اسلامبول و لالهزار بسته شد. اصناف و دانشجو و دانشآموز، اینها آمدند، بنده نبودم آنجا، یک جمعیت عظیمی که تا آن تاریخ واقعاً تهران چنین اجتماعی به خودش ندیده بود در جلوی مجلس تشکیل شد. در آن اعتصاب هیئت مدیره مجلس، اول که قوای انتظامی و پلیس آمدند جلوی مجلس و حمله کرده بودند به اجتماع و تیراندازی هوایی. که در همانجا دکتر خانعلی که یکی از معلمین مبارز بود کشته شد و چندین نفر زخمی شدند. چندین نفر سرنیزه خوردند.
س- آقای درخشش، قبل از این تظاهرات شما با دولت شریفامامی هم در تماس بودید؟
ج- مسلم، دولت شریفامامی نماینده فرستاد به جامعه. معاون خود را فرستاد.
س- ایشان چه کسی بودند؟
ج- یک آقایی به نام دکتر علیآبادی که بعد هم استاندار شد. ایشان آمد که معلمین تقریباً او را راه ندادند. و قضیه خیلی حاد بود. من دو سه جلسه با شریفامامی با هم جلسه داشتیم سر همین مسئله. یکی دو سه جلسه با وزیر فرهنگ جلسه داشتیم. قضیه ختم نشد. آنها میخواستند که…
س- ممکن است مذاکراتتان را با آقای شریفامامی توضیح بفرمایید؟
ج- با شریفامامی مذاکراتمان در جهت تأمین حقوق معلمین بود. البته مذاکرات سیاسی هم با هم داشتیم بر مبنای اوضاع مملکت ومسئله انتخابات قلابی یا فلان. البته این مسائل را هم ایشان بودیم. اما خصوصی هم ایشان شاید یک مقداری طبق معمول اظهار عدم رضایت میکرد. خصوصی ولی در عمل غیر از این بود. این مذاکرات بود. درباره معلمین سخن او این بود که بودجه نداریم. و بههرحال دست آخر گفت «به زحمت، به بدبختی، به بیچارگی، ما یک رقم بسیار ناچیزی تهیه بکنیم. مثلاً یکی صد تومان به آنهایی که صدوپنجاه تومان هست، یکی پنجاه تومان به آنهایی که صدوپنجاه هست، یک عده محدودی بدهیم. یک ماه صد تومان پاداش عید بدهیم». یک چنین صحبتهایی بسیار مسخره و ناچیز. بله، البته ما کاغذ نوشتیم اولتیماتوم دادیم. تمام این مسائل بود تا به اینکه به این اعتصاب ختم شد. بعد هم آن روز آن تظاهرات عظیم شد. و خیلی مردم، عجیب است و این را عرض کنم خدمتتان، چون یک عدهای الان در خارج گرفتند نشستند میگویند «آقا، این مردم حمیت ندارند، نمیدانم، همکاری ندارند، فلان ندارند.» مردم اعتقاد ندارند به شما. اگر اعتقاد داشتند چطور حمیت و مردانگی ندارند؟ در خیابان شاهآباد، در آن خیابان دو طرف خیابان پیراهن فروشی مردانه است، پیراهن فروشی مردانه بود آن روز. و یکمقدار پارچهفروشی مردانه است، پیراهن فروشی مردانه بود آن روز. و یک مقدار پارچهفروشی. اینجا به اصطلاح، بورس اینکارها بود. آن روز یکی از کارهایی که حکومت کرد، ماشین آبپاشی بود، که قبل از اینکه حمله بکنند با ماشینهای آبپاشی خواستند مردم را متفرق بکنند. این ماشینهای آبپاشی تمام لباس زنها را سرتاپا خیس کرد. تمام این کسبه با اینکه دکانشان بسته بود در میتینگ بودند، تمام دکانها را باز کردند. تمام پیراهن مردانه و تمام پارچهها را آوردند و دادند به این زنها، که اینها پوشیدند مجاناً. میخواهم عرض کنم که مردم این نیست به اینکه میگویند که، وقتی ببینند قضیه اصالت دارد همهچیزشان را تقدیم میکنند. بههرحال باشگاه مهرگان را اشغال کرده بودند، پلیس و سرباز. و همهجا را بسته بودند ولی معلمین از جلوی مجلس نرفتند و مردم هم که میشنیدند مرتباً از نقاط مختلف شهر میآمدند به اینها میپیوستند. مجلس هم که آقای سردار فاخر رئیس مجلس بود، هیئت مدیره مجلس را، وکلایی را که هیئت مدیره بودند فرستاد بیرون مجلس، خواستند صحبت بکنند. معلمین به آنها اجازه ندادند. گفتند که «خوب، شما آمدید جلوی مجلس». گفتند «ما آمدیم جلوی ساحت مقدس مجلس. ما این وکلا را قبول نداریم و با شما کاری نداریم». از معلمین خواسته بودند به اینکه «چند نفر از معلمین را هیئت مدیره را بفرستید داخل مجلس و در آنجا با آقای سردار فاخر جلسه تشکیل بدهند و مذاکره کنند. اینکار را یکجوری سروسامان بدهند.» معلمین گفته بودند نماینده ما درخشش است، اعلامیه دادیم ما، تصویب کردیم این علامیه را، فقط او است که میتواند صحبت بکند. ما هیچ نوع نماینده نداریم. ملاحظه بفرمایید تاکتیکها را ما طوری تنظیم کرده بودیم که اگر احیاناً در بین معلمین افرادی بودند که اینها از موقعیت میخواستند سوءاستفاده بکنند، امکان به آنها نداده بودیم که هیچ قدم یا قلمی بردارند. ناگفته نماند در آنموقع هم دولت یک جامعۀ معلمین قلابی درست کرده بود. که آن جامعۀ معلمین قلابی هم بهطورکلی اعلام میکرد که «بله، دولت حق معلمین را خواهد داد. یک عده ماجراجو، یک عده خائن، یک عده فلان میکنند.» یک مقالهای روزنامه، میدانید قبل از اینکه ما اعتصاب بکنیم برای اینکه معلمین را آماده بکنیم برای اعتصاب، ببینیم آمادگیشان چه است؟ ما دوتا کار کردیم. این دو کار خیلی جالب بود. یک کار این است که اعلام کردیم به اینکه یکروز حقوقتان را بیاورید بگذارید به بانک. و در شهرستانها هم اینکار را بکنند. البته یکروز حقوق او ۱۵۰ تومان چیزی نبود. فرض کنید که یک رقم بسیار ناچیزی بود. اما بانک تعطیل شد. یعنی تا این اندازه جمعیت رفت. بانک توی خیابان فردوسی تعطیل شد که رئیس بانک به من تلفن کرد گفت، «آقا، ما خصوصی برای آقایان جلسه میگذاریم یعنی عصر بیایند شب بیایند یک روز حقوق را بگیرند بگذارند» ما زیر بار نرفتیم. و واقعاً چندین روز بانک مختل شد از لحاظ هجوم معلمین. یکی اینکار را کردیم. یکی اینکه قبلاً گفتیم که یکروز معلمین بروند سرکلاس. و در آن یکروز سکوت اختیار کنند، و در آن روز واقعاً یک درس عالی بود. هم شاگردها سکوت کردند هم معلمین که رژیم بدنش لرزید از همان روز از این عملی که انجام شد. خوب، روزنامههای اطلاعات، کیهان، روزنامه اطلاعات مخصوصاً نوشت به اینکه یک مشت چاقوکش حقهباز، عرض شود که، میخواستند مدارس یکروز تعطیل بشود و نشد. ما روزنامه کیهان را خیر. روزنامه اطلاعات را یک جلسه تحریم کردیم که ورق پارههای اطلاعات آن اندازه زیاد در، چون مسئله باشگاه مهرگان دیگر نبود. ما بلندگو میگذاشتیم توی تمام خیابانها. تمام روزنامهها، زیر پای مردم پر از روزنامه اطلاعات شد. و تا سه روز روزنامههای اطلاعات را آن اندازه نخواندند که عباس مسعودی به من تلفن کرد. رسماً پشت تلفن گفت «آقا ما غلط کردیم و آن کسی را که این مقاله را نوشت اخراج کردیم.» همینطور کوه روزنامههای اطلاعات روی دستگاه بود و هیچکس نمیخرید در تمام کشور. میخواهم بگویم تا این اندازه واقعاً این نهضت، نهضت قوی و قدرتمند بود. بنده در قزلقلعه بودم در یک سلول و آمدند شکست خوردند. بههرحال گویا، بعد به من گفتند، گزارش به شاه داده بودند که قضیه به این صورت است. مردم هستند دیگر الان مسئلهای به نام معلم نیست. مسئله این است که الان پانصدهزار جمعیت تمام خیابانهای شاهآباد و اسلامبول و نادری و سهراه شاه و اصلاً بهطورکلی البته این باشگاه مهرگان یک جای چیزی بود، دور این حلقه زده بودند. و این خطرناکترین وضع است. و جنازۀ خانعلی را هم برده بودند مخفی کرده بودند رژیم. و بعد اینها میخواستند حرکت کنند آنجا بود که دنبال ما آمدند. حرکت کنند و بروند در شهر و شعار بدهند و به هرحال جنازه را بخواهند آنجا بود که رژیم وحشتزده تصمیم گرفت که بنده را از زندان بیرون بیاورد من روحم اطلاع نداشت از این قضایا. چون بنده در سلول تنها بودم. رئیس زندان آمد و گفت که «شما بیایید برویم» با یک بهاصطلاح کامانکار. بنده فکر میکردم به اینکه من را میخواهند ببرند در شهر دژبان. چون مأمور دژبان میآمد از من. چیز نظامی بود دیگر. بنده آماده شدم و آمدم. بنده را آوردند به ساواک، برای ساواک و من پیاده شدم. هیچ روحم اطلاع نداشت که چه خبر است. دیدم که آقای علویکیا معاون ساواک، رئیس ساواک نبود مسافرت بود، علویکیا دارد قدم میزند آنجا جلوی در.
س- هنوز آنموقع آقای بختیار رئیس ساواک بود؟
ج- نخیر پاکروان رئیس ساواک بود. پاکروان مسافرت بود. علویکیا داشت قدم میزد. تا من را دید آمد جلو گفت «سلام علیکم» و با من دست داد. فهمیدم اوضاع عوض شده است. چون تا آنموقع که نمیدانستم اوضاع عوض شده است. من را تعارف کرد، چون همین ساواک بهعلاوه اینکه اهانتها به ما میکردند، فحشها میدادند، عرض شود که، چاقوکش ما را خطاب میکردند، زندانیمان میکردند. ولی یکدفعه وقتی چهره اینطور شد، بنده دقیقاً فهمیدم که قضیه چیز دیگری است. ما را بردند توی یک اتاق نشاندند. و توی همان اتاق و ایشان برای من شرح داد گفت «قضیه اینطوری شده. ما گناه نداریم، ساواک». علویکیا گفت، «من شدیداً به دولت، من هیئت دولت را خواستم. گفتم به آقای شریفامامی نکنید اینکار را. شریفامامی گفت که، ما اینکار را میکنیم به مسئولیت خودمان، چون من میدانستم زمان گذشته دیگر نمیشود اینکار را کرد.»
س- کدام کار منظورتان است؟
ج- منظور همین بستن باشگاه و این چیزها. این را هم عرض کنم خدمتتان که در مجلس شورای ملی هم دو نفر دولت را استیضاح کردند برای زندانی بودن من، و این کشتن معلم و اعتراض به این اعمال ضدمعلمی.
س- اسامی این دو نفر را میدانید؟
ج- یکی آقای جعفر بهبهانی بود وکیل مجلس بود. یکی ارسلان خلعتبری. این دوتا مجلس را استیضاح کرده بودند. مجلس هم متشنج شده بود. و این عکسالعمل خیلی بدی کرد. من یک چیز جالبی خوب است اینجا عرض کنم خدمتتان. و آن این است که در آن شرایط و در آنموقع واقعیت این است که آن چیزی که مردم را در آنموقع مردم همۀ ایران را منقلب کرد و برافروخت، قتل خانعلی بود. مجالس عزاداری در تمام کشور برای خانعلی در مساجد برقرار شد که در تهران مسجد ارک بود. مسجد ارک از بزرگترین مساجد است. و در آن روز واقعاً تا جلوی بازار، باز من چنین جمعیتی را ندیدم. برای اینکه بهاصطلاح مبارزه کنند با هیئت حاکمه. و روز هفت خانعلی و روز چهل خانعلی که بنده وزیر بودم تمام ابنبابویه مملو از جمعیت بود. و تمام شوفرهای تاکسی رسماً اعلام کردند به اینکه تمام مردم را مجانی خواهند برد. میخواهم بگویم که یک چنین نیروی عظیمی بود.
س- آقای درخشش، شما شخصاً دکتر خانعلی را میشناختید؟
ج- دکتر خانعلی را من شخصاً نمیشناختم. دلیل آن این است که جامعۀ معلمان مرکز فعالیت عظیم معلمان بود. من یک نفر نمیتوانستم همۀ معلمین را بشناسم ولی در جلسات شرکت میکرد ایشان. واقعاً جامعۀ ما، یک جامعهای بود که قویترین تعداد را از لحاظ عضو داشت. بعد هم سروکارش با پدرومادرها، سروکارش با دانشآموز و دانشجو، خیلی سطح وسیعی داشت. بعد قضایا به اینجا منجر شد که آمدند و به بنده گفتند، «بله، ما اشتباه کردیم و من یک پیامی از طرف اعلیحضرت همایونی دارم برای شما. و آن پیام این است که مملکت در خطر است.» همان حرفهایی که همیشه گفته میشد. بههرحال گفتند که «یک پیامی داریم که این پیام این است که مملکت در خطر است»، عرض شود که، «شما راضی نباشید به اینکه وضع اینطوری بشود. ما هم اشتباه کردیم.» گفتم شاه چه پیام بدهد چه پیام ندهد برای من مساوی است. به هیچ عنوان. ما یک مسیری داریم آن مسیر را میرویم اعتقادمان این است که این مسیر در مسیر منافع ملت ایران است. و من از الان به شما بگویم اگر احیاناً در کوچکترین کار من دخالت کردید. اگر در کوچکترین کار من باز دوباره مزاحمت فراهم کردید، این دفعه این شما هستید و این مردم ایران. اصلاً من هم میروم کنار. چون حوصلهام را سر بردید بس که آزارم دادید. الان یک سال است که من را آزار میدهید شما سر همین قضایا. ایشان گفت «نه بنده به شما قول میدهم که ما کاری به کارتان نداریم.» خوب، زنگ زد گفت ماشین را بیاورند بنده سوار بشوم. گفت «کجا میخواهی بروی؟» گفتم «میخواهم بروم منزلم، پیش زن و بچهام.» گفت، «قربان مملکت را دارد آب میبرد. مردم الان میخواهند هجوم کنند به شهر. شما کجا میخواهید بروید؟ من از شما یک خواهشی دارم. شما یک تلفن بکن بگو من آزاد شدم میآیم تو باشگاه.» بنده این تلفن را کردم. بعد هم گفت، «ماشین.» گفتم بنده با ماشین شما بلند بشوم بروم باشگاه؟ مگر شما خل شدید؟ اصلاً من با شما کاری ندارم. اگر آزاد هستم بروم. اگر نه دوباره من را برگردانید به زندان. گفت «نه، شما آزاد هستید.» ما تاکسی گرفتیم و رفتیم. بنده آمدم توی خیابان شاهرضا اتفاقاً نزدیک همان خانه ملکی. خیابان…
س- شاهرضا؟
ج- شاهرضا، آنجا لالهزار بود.
س- لالهزار نو.
ج- باشگاه مهرگان لالهزار پایین بود. آنجا دیگر مسئلهای به نام رفت و آمد تاکسی نبود.
س- باشگاه مهرگان توی خیابان، کوچه بین خیابان لالهزار نو و سعدی شمالی بود.
ج- درست است. بله. بههرحال، ما آنجا آمدیم پایین و یک ده پانزده قدمی که من آمدم به سمت بالا دیدم نمیتوانم، چون جمعیت اجازه نمیداد. همینطور پشت سر هم بود. خدایا چهجوری من خودم را برسانم به باشگاه؟ در آنجا دو سه نفر مرا شناختند از توی جمعیت. خوب، قبلاً هم خبر از توی بلندگو گفته بودند «درخشش آزاد شد». خوب، حالا یک تظاهراتی هم کرده بودند. چون میدانید که این مسئلۀ زندان در آدم بههرحال، محبت ایجاد میکرد. بس که با آن رژیم بد بودند نه برای اینکه برای آن آدم اینکار را بکنند. گفتند «راه بدهید.» راه نشد. قرار شد بنده را سر دست بلند کنند و روی دست بفرستند به باشگاه مهرگان. و همین کار را هم کردند مردم. و در حدود یک ساعت و خردهای طول کشید چون همهاش بنده روی دست باید بروم آنجا. رفتم به باشگاه مهرگان رسیدم و آنجا، آن شب بنده یک سخنرانی کردم. دلیلش این است، دلیل این نبود ولی اعتقادم این بود. بنده که رفتم آنجا کار ما تقریباً داشت خراب میشد. رهبری نبود. حزب توده از یک طرف، جبهه ملی از طرف دیگر، واقعاً یک ائتلافی هم با هم کرده بودند. البته نه ائتلاف، حالا ائتلاف را هم عرض میکنم. اینها آمده بودند پول بگیرند از قضایا از بودن من در زندان. و این مسئله سفرۀ انداخته را سرش بگیرند بنشینند. اینها شروع کردند. آمدیم آنجا و یکی دوتا فریاد زدند. آقای اللهیار صالح هم عرض شود که، راه افتاده بود. فقط همان روز راه افتاده بود. آقای جعفر بهبهانی، آقای ارسلان خلعتبری، این دو نفر استیضاح کردند. در آن موقع که هنوز تکلیف ما معلوم نبود که ما کارمان درست است. اللهیار صالح همان روزی که بهطورکلی ما توفیق حاصل کردیم و موفق شدیم، آن روز ایشان راه افتاده بود. حالا بماند. یک عدهای از این طرف و یک عدهای از آن طرف که «آقا، ما میخواهیم برویم به سراغ جنازه. شما بیفتید جلو». بنده یک سخنرانی آن شب کردم که اینقدر عرض کنم که صبح ساواک دوباره میخواست بنده را بگیرد. ولی امکان گرفتن نداشت. به هیچ عنوان، از فساد و از دیکتاتوری. آن شب بود که شعار ما شد «ما آزادی میخواهیم، صحبت نان و معلم نیست. صحبت آزادی است.» و همۀ مردم فریاد میزدند آزادی، آزادی. و خیلی این شعار در آنموقع شعار عجیب و غریبی بود. بههرحال گفتیم نه شما، پشت بلندگو اعلام کردم که «خواهش میکنم شما نیایید». چرا؟ دلیلش این است که سرهنگی بود دایی آن آقای خانعلی، سرهنگ تمام بود. و این سرهنگ شد رئیس ستاد. اول معاون ستاد شد بعد شد رئیس ستاد، در زمان خمینی. حالا اسمش خاطرم نیست. اینجا عکس او هست. اینجا نوشته شده. چون ما اینجا یک جزوهای منتشر کردیم. این جزوه به نام «اولین جنبش پس از کودتای ۲۸ مرداد.» این شرححال مختصر آن چیز است. با اسناد و مدارک. با عکس و اسناد و مدارک. آن آقای سرهنگ هم اینجا هست. او آهسته به وسیلۀ یکی از دوستانم به من رساند که «جنازه در بیمارستانی است. این بیمارستان بازرگانان است. آنجا مأمورین هستند و شبانه میخواهند او را دفن کنند و شما خودتان را به آنجا برسانید.» من به جمعیت گفتم که، البته توی بلندگو اعلام کردم که هیچ کس لازم نیست بیاید. یک گروه صد نفری را بنده با خودم میبرم. گفتند «کجا میبرید؟». گفتم من بروم پیدا کنم دیگر. نگفتم، برای اینکه یکوقت میبردند اگر میدانستند که این بنده میدانم کجا هست؟ منتقلش میکردند. گفتم به هیچ عنوان شما نیایید. من بروم ببینم چهکار میتوانم بکنم. بعد از شما هم میخواهم به اینکه نروید. چه مردمی که در خیابانها هستند، چه مردمی که در باشگاه هستند. باشید تا من بروم و نتیجه را به عرضتان برسانم. ما آمدیم سوار ماشین شدیم بدون اینکه آن عده در حدود سیصد چهارصد نفر هم سوار ماشین شدند آمدند. و واقعیت این است که آن روزی که چند نفر از دوستان ما سرنیزه خورده بودند و زخمی شده بودند توی بیمارستان سینا بودند. به ما همان شب اطلاع دادند که اینها احتیاج به خون دارند. آنقدر خون به این بیمارستان دادند که از بیمارستان تلفن شد به باشگاه که «آقا، ما گنجایش این همه خون دادن اینها را نداریم. نمیخواهیم دیگر، اصلاً. ما ذخیره کردیم خون را.» میخواهم بگویم تا این اندازه وقتی که قضیه اصیل باشد مردم هستند. بعد از این جریان، قضایا به این صورت شد که ما آمدیم بدون اینکه کسی توجه داشته باشد رفتیم به آن سمت و از چندتا کوچه و بههرحال رفتیم در بیمارستان که مأمورینی بودند. رفتیم داخل، صاف رفتیم توی اتاقی که در آن جایی که جنازه را گذاشته بودند. دستگاه حکومتی خیلی ناراحت و عصبانی بود. چون میخواستند ببرند. میخواستند این هجوم بخوابد، مردم بروند بخوابند، شب، نصفشب جنازه را ببرند مثلاً دو سه بعد از نصف شب دفنش کنند. ما آمدیم و دیدیم که وضع بدجوری است. برای اینکه مأمور خیلی زیاد است. آن صد نفر را گذاشتیم از آنجا تلفن کردیم که یک گروهی هرچه ممکن است بیایند به بیمارستان بازرگانان. عدۀ زیادی که وسیله داشتند ریختند به بیمارستان بازرگانان. بنابراین امکان انتقال جنازه را دیگر ندادیم به اینها. بنده آمدم در باشگاه مهرگان گفتم «جنازه را پیدا کردیم. تشییع جنازه فردا از مسجد فلان خواهد بود. مسجد دم دانشگاه یعنی کنار، نزدیک دانشگاه، یک مسجد بود که این مسجد به دلیل اینکه میخواستیم دانشجویان هم نزدیک باشند. ما جنازه را شبانه بردیم آنجا. تمام آن جمعیت که چندین هزار نفر بود، دور مسجد، عرض شود، پشتبام و پایین و بالا کشیک دادند. بنده خودم آمدم منزل. و باز دو بعد از نصف شب کامیونهای سرباز آمدند که جنازه را ببرند که اینها فریاد کشیدند و جلویش را گرفتند. صبح خیلی زود به من تلفن کردند از ساواک که «آقا این جنازه را خواهش میکنم بیایید حرکت بدهید.» گفتم، قرار شد که به من چیز نکنید. البته بعد هم آقای علویکیا یک پیغامی به من داد که «این سخنرانی که شما دیشب کردید، ایکاش که ما مسئله را میگذاشتیم به دست حزب توده. چون شما آن اندازه attack کردید که هیچوقت حزب توده این اندازه attack نمیکرد.» بههرحال تا این اندازه هم ناراضی و ناراحت بود. بنده صبح ساعت نهونیم آمدم بیرون. ده بار به خانۀ من تلفن شد. برای اینکه جمعیت جمع بشود. و واقعاً یک سر جمعیت آن طرف، حالا چهارراه شاه شده، سه راه شاه بود، یک سر جمعیت هم جلوی مجلس. واقعاً همچین موج آدم را بنده البته فقط در زمان انقلاب دیدم، قبل از آن ندیده بودم.
س- بله من آن روز را دیدم. خودم به خاطر دارم.
ج- بله یک موج عظیمی بود. همه طبقات بودند دیگر. ما جنازه را آوردیم. عرض شود که، بعد هم بردند دفن کردند. فردا یک میتینگی داشتیم در جلوی مجلس، که در آن میتینگ، عرض کردم، اول آخوندها بودند ملاها بودند، بعد زنها بودند، بعد معلمین بودند، بعد دانشجویان بودند و بعد مردم. به این ترتیب بود. تمام با شعارها حرکت کردند…
س- این آخوندها و ملاها که میفرمایید کیها بودند؟
ج- آقای بهشتی بود، آقای باهنر بود، آقای مفتح بود و یک گروه خیلی زیادتری. اینها همهشان در آن میتینگ شرکت کردند.
ج- اینها کارمندان وزارت فرهنگ بودند؟
ج- اینها معلم بودند. بله، کارمندان وزارت فرهنگ.
س- معلم فقه و شرعیات؟
ج- نه، معلم ادبیات بودند، فقه و شرعیات بودند و عضو باشگاه مهرگان بودند. جزو فعالین باشگاه مهرگان بودند. جزو مبارزین باشگاه مهرگان بودند و جامعۀ معلمان ایران. بههرحال، در آنجا آن میتینگ بسیار میتینگ عالی بود و در آن میتینگ عرض شود که، معذرت میخواهم، صبح آن روز شش نفر جبهه ملی با هم توافق کرده بودند و شش نفر حزب توده فرستادند به باشگاه مهرگان، قبل از شروع میتینگ.
س- اسامی این شش نفر یادتان است؟
ج- بنده هیچ یادم نیست. فرستادند به باشگاه مهرگان. گفتند «یک اتحاد مثلثی ما تشکیل بدهیم که این اتحاد یکی آن جامعه معلمان، یکی آن حزب توده، یکی آن جبهه ملی، رهبری با جامعه معلمان ایران است. و ما اطاعت میکنیم از جامعه معلمان، به شرط اینکه ما ادامه بدهیم مبارزه را شما این تعهد را بکن که مبارزه را اگر حقوق معلم درست شد.» پنج ماده ما داده بودیم، سقوط دولت ماده اول آن بود. حالا بقیۀ آن پنج ماده را عرض میکنم خدمتتان. «اینها اگر پذیرفت رژیم شما قبول نکن. ما مبارزه را ادامه بدهیم.» بنده به آقایان گفتم این امکان ندارد. اولاً به هیچ عنوان و به هیچ قیمتی ما آمادگی با همکاری با حزب توده را نداریم، به هیچ عنوان. و عجیب در این است که بعد از سالهای سال جنگ و مبارزه با حزب توده، این اولین پیشنهاد حزب توده بود به ما برای همکاری. به هیچ عنوان ما چیز نیستیم با شما. و بهعلاوه معلمین به یک مواردی رأی دادند. ما که همینطور، بنده هیچ کارهام. همینطور الکی که نیست که بنده بیایم بنشینم با شما در یک اتاق دربست تصمیم بگیرم بعد هم بروم اعلام کنم. خود بنده را هم گوشم را میگیرند میاندازند آن طرف. اینها به این مواد رأی دادند. به هیچ عنوان من با مردم بازی نمیکنم. و امکان اینکار هم الان نیست. و این را عرض کنم خدمتتان، آن روز که ما آمدیم، واقعیت این است که تمام لشکر تهران، زمینی، دریایی و هوایی تو خیابانها بودند. اصلاً وحشتناک بود. اصلاً همچین چیزی باز… تمام قدرت با توپ و تانک و همه اینها توی خیابانها بودند. که ما از وسط آنها رد میشدیم. آنها توی کوچهها بودند و توی خیابانها، که اگر احیاناً مثلاً یک انقلابی، به حساب خودشان، اتفاق افتاد اینها تیراندازی بکنند. گفتیم «نه، ما این چیز را نیستیم. ائتلاف هم با شما نداریم.» آن روز بعدی که ما رفتیم جلوی مجلس آنجایی بود که به حزب توده، عرض شود که، حمله کرد جبهه ملی جلسه داشت بر علیه بنده پانزده نفر، بر علیه همین جامعه، از لحاظ اینکه صحبت کرده بودند که یک کاری بکنیم رهبری را بگیریم. و از آن مهملات. حالا بماند. آن روز اینها حادثه آفریدند، چپیها. حمله کردند به پلیس، جلوی دبیرستان البرز درختهای خیابان را کندند، چنارهایی که تازه کاشته بودند. حمله کردند به پلیس و قوای انتظامی. چون آن روز که ما رژه میرفتیم شعار ما سکوت بود. آن روز اینها پلیس و بهاصطلاح، ژاندارم، توی خیابانها بودند منتهی با ما کاری نداشتند. ما هم میرفتیم. نمیتوانستند هم کاری داشته باشند. اینها حمله کردند به آنها. بعد هم آمدند جلوی مجلس و افتادند توی جمعیت معلمین و شروع کردند به آزار و اذیت. که ما بعد از سخنرانی آنجا پنج ماده ما اعلام کردیم. مادۀ اول، سقوط دولت.
س- سقوط دولت شریفامامی.
ج- سقوط دولت شریفامامی. مادۀ دوم، تعقیب قاتلان خانعلی. مادۀ سوم، عرض شود که، پنج ماده داشت که مادۀ آخرش حقوق معلم بود. دیگر حقوق معلم که مادۀ اول بود رفت مادۀ پنجم. این را اعلام کردیم. از مجلس چندتا از وکلای مجلس آمده بودند که پیام ما را ببرند. بردند جلوی مجلس بردند تو. هیئت مدیره تشکیل شد. بعد آمدند بیرون گفتند که «هیئت مدیره مجلس از شما درخواست دارد به اینکه به جای سقوط دولت بنویسید سقوط وزیر فرهنگ». گفتیم اصلاً به شما چه؟ مگر ما مشورتی با شما داریم؟ اصلاً به شما کاری ما نداریم. ما این پنج ماده، تا مادۀ آخر اگر تصویب نشود ما امکان چیز نداریم و اعتصاب ادامه خواهد داشت بههرحال بعد آمدیم و همینطور این مبارزات و میتینگها تا چند روز دیگر، یازده روز یا دوازده روز اعتصاب ما طول کشید. بههرحال، دولت یعنی رژیم تسلیم شد. چون واقعاً عرض کردم، معلم نبود. به هیچ عنوان. یک انقلاب بود. البته انقلابی نبود بر علیه سلطنت.
س- بر علیه رژیم.
ج- بر علیه رژیم. آنموقع اصلاً مطرح نبود. حتی انقلاب بر علیه رژیم هم میدانید در انقلاب مردم، مطرح نبود. این اواخر مطرح شد، مسئلۀ قانون اساسی بود و واقعاً این قضایا بود. در آنموقع اصلاً صحبت این مسائل نبود. ولی بههرحال این انقلابی بود بر علیه رژیم دیکتاتوری. بههرحال این مسائل عمل شد و بعد هم دولت عوض شد. مادۀ اول را عمل کردند. مادۀ دوم آقای سرهنگ چیزی که مظنون بود به تیراندازی.
س- سرهنگ شهرستانی.
ج- سرهنگ شهرستانی را گرفتند انداختند به زندان. مادۀ سوم، دکتر امینی به من تلفن کرد که «آقای درخشش حالا که چیز شما عمل شد خواهش میکنم که شما مرحمت بفرمایید که دیگر ما ببینیم که این مسئلۀ اعتصاب چهجوری میشود پایان داد؟ حالا چهجوری حقوق معلم این لایحهای که شما دادید برای حقوق معلم این محال است دولت ورشکسته است، غیر ممکن است، این نیست.» گفتم بههرحال، مسئلۀ ما، مسئلۀ شما، شریفامامی، حسن، حسین، برای ما مطرح نیست. دولت مطرح نیست. گفتیم دولت عوض بشود. الان نمیگوییم که دولت عوض بشود. آن دولت معلمکش عوض شد. اما قدر مسلم شما با همان مسائلی سروکار دارید که آقای شریفامامی سروکار داشت. ایشان خوب، یک مقدار به خودش مغرور بود گفت که «بنده به عنوان نخستوزیر حق دارم بیایم باشگاه مهرگان برای معلمین صحبت کنم؟». گفتم که بفرمایید. ولی من صلاحتان میدانم نیایید. گفت «نخیر بنده میآیم دیگر. مسئولیتش با خودم».
س- ایشان آنموقع نخستوزیر شده بودند؟
ج- نخستوزیر بود. ابلاغ شده بود. گفتم تشریف بیاورید. ایشان آمد و صددرصد پشیمان شد از آمدنش. برای اینکه آنجا معلمین به او حمله کردند. و خیلی شدید ناراحت ایشان از آنجا رفت. بعداً هم من به او گفتم «آقا، بنده که به این آقایان نسپرده بودم به اینکه، شما هستید. اصلاً به حرف من کسی گوش نمیکند. من عرض کردم آتمسفر مساعد نیست به اینکه شما بلند شوید بیایید اینجا.» ببینید در همین جزوهای که ما منتشر کردیم «معلمین تقاضای نخستوزیر را برای شکستن اعتصاب رد کردند». این را ما ننوشتیم. این نقل از روزنامه کیهان است. این اعتراضهایی که معلم کرده و در همان جا فریاد زدند اعتصاب، اعتصاب.
س- این کیهان چه تاریخی است؟
ج- این عرض شود کیهان سهشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه ۱۳۴۰. بههرحال ایشان رفتند. چارهای نداشتند جز تصویب آن. ما را دعوت کردند به هیئت دولت آنجا هم گفتیم که، نه بهعنوان وزیر، جامعۀ معلمان ایران را یک شب دعوت کردند. هیئت دولت تشکیل شد. حالا دولت هم وزیر فرهنگ ندارد. هیچکس قبول نمیکند در آن شرایط برود وزیر فرهنگ بشود. مگر دیوانه شده کسی برود؟ به آقای دکتر سیاسی پیشنهاد کردند قبول نکرد و دیگران و دیگران. درماندند چهکار بکنند؟ ما رفتیم در هیئت دولت یک گروه ۱۵ نفری جامعه معلمان. نشستیم و یک مقدار صحبت کردند آقایان که «آقا این مواد را فلان». گفتیم این ممکن است عباراتش هم غلط باشد. حتی یک واوش اگر پس و پیش بشود ما قبول نداریم. عیناً باید تصویب بشود. بدون کم و زیاد. عیناً دولت تصویب کرد. تصویبنامه صادر کرد. منتهی، از لحاظ پرداخت آن خوب، نوشته بود که «در صورت تأمین اعتبار.» آن را ما آمدیم گرفتیم. و آن شبی که ما، چون اعلام کرده بودیم که فقط بنده هستم که میتوانم، آن شب آمدیم در باشگاه مهرگان. توضیح دادم من که «آقا، آن پنج مادهمان، تمام این پنج مادهای که شما تصویب کردید تمام شده است. بنابراین من پیشنهاد میکنم اعتصاب پایان بپذیرد و از فردا بروید سر کلاس. که آنجا، عرض شود که، تودهایها و کمونیستها فریاد زدند. البته معلم نبودند آنها. آمده بودند دیگر. از بیرون، از خیابان شعار میدادند «نه، اعتصاب باید ادامه پیدا کند.» و از این صحبتها. معلمین شعار دادند که «شما معلم نیستید، بروید.» بههرحال صبح تمام معلمین رفتند سر کلاس، حتی واقعاً در سراسر کشور یک مدرسه نبود که تعطیل باشد. خوب، برای اینکه دولت بداند خود صدای من را پر کردم که آن صدای من را پخش کردند به اینکه مثلاً خوب، شیراز از کجا بداند؟ اصفهان از کجا بداند؟ رفتند سر کلاس. مسئلۀ دولت مطرح است. مسئلۀ وزیر فرهنگ مطرح است. کابینه وزیر ندارد. کسی هم حاضر نیست وزارت را قبول بکند و بنده را هم نه شاه دلش میخواهد بیاورد نه آقای امینی. غیرممکن است. چنین تمایلی آقایان ندارند به اینکه بنده را بیاورند. بههرحال، به بنده پیشنهاد کردند گفتم «من به هیچ قیمتی و به هیچ عنوانی آماده نیستم برای اینکار». گفتند «آقا، شما آمدید تصویبنامه تهیه کردید، خوب، بیایید حقوقش را بدهید.» البته دوتا نظر داشتند. بعد گفتند به من که شاه گفته است که «خود…» خیلی معذرت میخواهم از این جمله «خود پدرسوختهاش را بیاورید برای اینکه آبرویش جلوی معلمین برود که وعدۀ حقوق دوبرابر داده است. تا بفهمد به اینکه حکومت کردن یعنی چه.» شاه یکچنین جملهای گفته بود. بههرحال، گفتم «بنده کارهای نیستم، به هیچ عنوان». گفتند «آخر پس بنده چهکار کنم؟» گفتم «بفرمایید وزیرتان را انتخاب بفرمایید. به من چه مربوط است؟» گفتند، «نه آقا، ما نمیتوانیم آخر. این که نمیشود.» گفتم «من یک طور ممکن است و آن این است که من جلسۀ عمومی را تشکیل بدهم.» اینجا داریم روزنامه نقل کرده است. «در جلسۀ عمومی پیشنهاد دولت را مطرح میکنیم، به اینکه دولت پیشنهاد کرده است که جامعه معلمان ایران زمام اختیار فرهنگ را در اختیار بگیرد. ممکن است به من مأموریت بدهند. ممکن است به یک معلم دیگر مأموریت بدهند که او بیاید وزیر بشود. و این شخص نیست که میآید وزارت فرهنگ بلکه یک جامعه است.» واقعاً هم همینطور بود. گفتند که «قبول میکنیم.» چارهای نداشتند. ما آمدیم اعلام کردیم. جلسۀ عمومی تشکیل شد. یک جمعیت واقعاً عظیم، خوب، معلم پیروزمند، معلوم است دیگر. آمدند مسئله را مطرح کردیم. چهار نفر مخالف صحبت کردند. چهار نفر موافق. مخالف صحبت کردند از لحاظ اینکه گفتند مبادا جامعه معلمان انحراف حاصل کند. گفتم «فرد انحراف حاصل میکند اما جمعیت که نمیتواند انحراف حاصل کند.» گفتم هرجور میخواهید. رأی گرفتند. البته گفتند «خود شما باید باشید». و بعد هم، این تمامش را روزنامه نوشته اینجا هست. حالا یک عدهای، دشمنانم آن را پیراهن عثمان کردند که «آقا، شما وزیر رژیم شاه هستید.» بنده کجا وزیر رژیم شاه هستم؟ عرض شود که، حزب توده هم سه تا وزیر در کابینۀ قوامالسلطنه داشت، نه شاه میخواست، نه عرض شود که، قوامالسلطنه میخواست. قدرت بودند. آقای اللهیار صالح، آقای دکتر شایگان اینها همه وزیر کابینۀ قوامالسلطنه بودند. خود آقای دکتر مصدق، نخستوزیر زمان شاه بود. بستگی دارد به اینکه افراد با چه هدف بروند و بعد برنامهشان چه باشد و چهکار باید بکنند؟ اگر در خدمت مردم باشد، خوب، بروند. اگر میخواهند بروند جیبشان را پر کنند. بههرحال، ما آمدیم وزارت فرهنگ. ما وزارت فرهنگ را تصرف کردیم نه اینکه وزارت فرهنگ را به ما دادند. آمدیم و در آنجا در حدود یک سال بودیم. آن یک سال واقعاً جهنمی بود برای ما، برای همهمان. از لحاظ اینکه ساواک مبارزه میکرد با ما دربار مبارزات شدید میکرد، به تمام معنی. فقط یک هفت روز هشت روز بود که من در وزارت فرهنگ بودم، شب مجهز کردند یک عده چاقوکشان را، که آقای علا وزیر دربار بود، فرستادند به وزارت فرهنگ. که بنده را فحش بدهند چون زمستان بود مرا بگیرند بیندازند توی حوض وزارت فرهنگ. و عجب در این است که چون آن طبقه هیچ عقیدهای ندارند، از خودشان آمدند به معاون بنده گفتند یک چنین چیزی هست که فردا میریزند به وزارت فرهنگ. گفتیم مانعی ندارد. گروهی از چاقوکشان ریختند به وزارت فرهنگ و فریاد و فغان که «کمونیست، تودهای، بیرونت میکنیم.» با مشت گره کرده. رئیس کارگزینی ما تلفن کرد به کلانتری. کلانتری توی میدان بهارستان بود. تلفن کرد به کلانتری که «آقا، این چاقوکشان به وزارت فرهنگ آمدند و الان حمله میکنند به وزیر فرهنگ.» یک آقایی بود به نام سرهنگ دورمشیان، گفته بود «والله من خودم متأسفم. به ما دستور دادند دخالت نکنیم.» حالا ملاحظه بفرمایید. وزیر فرهنگ کابینۀ کلانتری گفته، حالا اگر احیاناً مسائل عادی هم بود، وزیر هم نبود. بالاخره دو دسته اگر با هم بکنند کلانتری میآید ببیند چه خبر است؟ شرکت نکنیم. گفتیم مانعی ندارد. ما هم گفتیم تلفن کردند به مدارس اطراف. مثل مور و ملخ معلم و شاگرد ریختند و با پسگردنی، اینها قبل از اینکه کتک بخورند فرار کردند. پانزده نفر را هم ما منتظر خدمت کردیم. حالا این هم تاریخچهای دارد آن پانزده نفر رفته بودند پیش دکتر امینی و دکتر امینی به ما دستور داد به اینکه ابلاغ آنها را لغو کنید. بنده زیر دستور نوشتم به اینکه به شما مربوط نیست. آن هم جنگ عجیبی بود بین بنده و دکتر امینی که قضیه ختم پیدا کرد. گفتم «به شما چه مربوط است؟ کار وزارت فرهنگ در اختیار من است. شما چه حقی داری که اصلاً دخالت میکنی در این کار؟» بههرحال بماند. این همینطور ادامه داشت. جنگ ما خیلی جنگ شدیدی بود. جنگ با دربار بود. ما چندین هزار نفر را، رقم آن را الان بنده نمیدانم، ارز دانشجویانی که پول میگرفتند از وزارت فرهنگ قطع کردیم. قطعاً اولاد بنده و جنابعالی ارز نمیگرفت. بلکه طبقۀ ممتاز مملکت، تیمسارها بودند، درباریان بودند ارز میگرفتند. تمام اینها را بدون استثنا قطع کردیم. عرض شود که، ما چیزهای وحشتناک در آن وضع دیدیم. مدارسی بود که اصلاً وجود خارجی نداشت، آن مدارس را، معلم داشت، ناظم داشت، مدیر داشت، اجاره خانه داشت. اصلاً وجود خارجی نداشت.
Leave A Comment