روایت‌کننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی

تاریخ مصاحبه: ۸ مه ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

نوار شماره: ۱

 

 

س- خانم دولتشاهی ممکن است خواهش کنم لطف بفرمایید مقدمتا راجع به سابقه خانوادگی خودتان و کودکی و دوران تحصیل‌تان یک اطلاعات اولیه‌ای به ما بدهید.

ج- من همان‌طور که قبلاً صحبت کردیم از طرف مادری منسوب هستم به خانواده هدایت. مادرم اخترالملوک هدایت، دختر هدایت‌قلی‌خان اعتضادالملک و خانم زیورالملوک باز هم هدایت. چون توی خانواده هدایت خیلی همه قوم و خویش‌ها با هم وصلت می‌کردند. دیگربیشتر از این جلو نمی‌رویم برای این‌که اگر بخواهیم در این زمینه جلو برویم خیلی مفصل می‌شود.

س- به خصوص که هدایت‌ها هم خیال می‌کنم که شناخته شده هستند.

ج- بله، شناخته شده هستند. سرلشکر هدایت و عیسی هدایت و محمودخان هدایت که قاضی بود و قاضی دیوان کشور بود، و یک زمانی دو دور سه دور معاون نخست‌وزیر بود و این‌ها. ولی مهم‌تر از همه صادق هدایت دایی من بود، برادر کوچک مادرم بود. پدرم محمدعلی میرزا مشکات‌الدوله دولتشاهی پسر سلطان ابراهیم میرزای مشکات‌الدوله پسر امام‌قلی میرزای عمادالدوله پسر محمد علی میرزای اول حشمت‌الدوله بعد دولتشاه که پسر بزرگ فتح‌علی‌شاه بود. از زمان محمدعلی میرزای دولتشاه بود که خانواده ما رفت به کرمانشاه و آن‌جا دیگر نسل بعد از نسل مستقر شدند.

علت آن هم این بود که در گرفتاری‌هایی که آن وقت با کشور عثمانی داشتیم و اختلافات مرزی و دعواهایی که آن‌جا بود، یک آدم توی و سلحشوری لازم بود بفرستند و از قرار معلوم محمدعلی میرزای دولتشاه خیلی مردی قوی بوده. شاید یکی به این دلیل. یکی هم برای دور نگه داشتن از عباس میرزا. چون بین این دوتا برادر خیلی رقابت بود. این چون برادر بزرگ‌تر بود ولیعهدی را حق خودش می‌دانست آن مادرش قجر بود نمی‌بایستی او ولیعهد بشود، به علاوه روس‌ها او را شناخته بودند. ولی خوب، واقعاً مرد قوی‌ای بوده. و کرمانشاه و کردستان، آن وقت، لرستان و ایلام، اینها همه یک استان بود، یک ایالت بود. او آن‌جا را با لیاقت اداره کرد و در جنگ‌هایی که با عثمانی‌ها کرد خیلی پیشرفت کرد، به‌طوری‌که تا بغداد رفت. ولی نتوانست از این فتوحات خود آن استفاده‌ای که باید بکند. برای این‌که از پشت سر به او کمک نرسید. حالا یا عمدی یا سهوی بود در نتیجه نبودن تشکیلات درست. این برگشت تا کاظمین و در آن‌جا مریض شد و مرد. که به یک روایت می‌گویند وبا گرفت. به یک روایت می‌گویند او را مسموم کردند. خیلی هم جوان بود. سی و چهار سالش بود وقتی که مرد. البته تا مدتی آن سرحدات آرام ماند بعد از این فتح. ولی آن جوری که باید از آن استفاده نشد. بعد هم دیگر پسرهایش در آن‌جا در قدیم رسم بود که

س- جای پدر را می‌گرفتند.

ج- جای پدر را می‌گرفتند و والی می‌شدند و آن‌جاها را هم روی‌هم‌رفته یکی از سیاست‌های خانوادگی دولتشاهی و به خصوص خود دولتشاه این بود که مذهب شیعه را در آن‌جا رایج بکنند. قبلاً آن‌جاها همه سنی بودند. چنانچه هنوز هم کردها سنی هستند. و خیلی دولتشاه سعی کرد به دلیل مقابله با عثمانی‌ها، برای این‌که مسلمان با مسلمان نمی‌جنگید. مشکل بود تشویق او به جنگ. مذهب شیعه را خیلی رایج کردند و مسجدهای بزرگی ساختند. اصلاً خودش ساخت بعد عمادالدوله ساخت. الان بزرگ‌ترین مسجد کرمانشاه هنوز همان مسجدها است. و عمادالدوله موقوفات زیادی گذاشت برای اداره آن مسجد و مدرسه. مدت‌ها مدرسه آن‌جا تعطیل شده بود. در زمان محمدرضاشاه تا اندازه‌ای به دلایل سیاسی می‌خواستند آن مدرسه آن‌جا را نضجی بدهند. چنانچه که در مشهد هم می‌خواستند که قم را یک خرده ضعیف‌تر کنند. که یک مقدار از طلبه قم کشیده بشود به این‌جاها. ولی نگرفت این‌کار خیلی.  نمی‌گفته بدهید ولی رسم بوده که اینها یک مقداری را بدهند.

س- پیشکش بدهند.

ج- پیشکش بدهند. و اینها از این بابت با او بد می‌شوند. او را بیرون می‌کنند که تو چرا گفتی و بروز دادی؟ این خواهرشان آخر، زن ناصرالدین شاه بود. دختر عمادالدوله اسمش الان یادم نیست. یکی از زن‌های عقدی ناصرالدین‌شاه بود. به‌هرحال، این برادر کوچک را بیرون می‌کنند. این آمده بود تهران و یک آشنایی را به او آدرس داده بودند توی خیابان چراغ برق. آن زمان نمی‌دانم اسم آن چه بوده است؟

س- شاید چراغ گاز.

ج- نمی‌دانم. آن زمان چیز دیگر بوده. چون این بعدها چراغ‌گاز شد وقتی که چراغ‌گاز کشیدند. آمده بود و رفته بود حجره آن کسی که باید، آن نبوده یا چه بوده یا آن به او تعارف کرده «بیا این‌جا خوب، کاری نداری روزها بنشین پیش ما.» لابد حواله‌ای داده بودند که این‌جا پول بگیرد. این روزها می‌رفته آن‌جا می‌نشسته. گاهی می‌دید یک کالسکه‌ای می‌آید این‌جا و یک خانم مجللی می‌آید و می‌رود این‌جا، این خانه‌ای است می‌روند توی آن خانه. می‌پرسد که «این کی است؟ چی است؟» می‌گویند یک خانمی است مثلاً فلان‌کس. و یک خانم متمولی است که بیوه است و شوهرش مرده است. حالا، عمله اکره و گیس سفید و نمی‌دانم، پیشکار و فلان که آن‌جا بودند برای خانم خبر می‌بردند که «این‌جا می‌بینیم یک آقایی هست خیلی نجیب‌زاده، محترم. روزها می‌آید این‌جا می‌نشیند. کاری ندارد و معلوم نیست. مثل این‌که از کرمانشاه آ‌مده است.» همین‌جور که یک خبرهایی می‌شوند از توی محله می‌آیند خبر می‌آورند. بالاخره یواش‌یواش کسانی به میان می‌افتند و این آقا این خانم را می‌گیرند. که بعد دیگر وضع او تا اندازه‌ای هم روبه‌راه می‌شود. بعدها دیگر با آشنایی که دیگر داشته است موقعیتی پیدا می‌کند در تهران. نمی‌دانم چه‌کاره بوده؟ مثل این‌که کار رسمی دولتی نداشت ولی با خیلی از سران مملکت دوست بوده است. با سپهسالار، نخست‌وزیر، نمی‌دانم، وزرا ارتباط داشته دیگر. همان‌طور که اعیان قدیم داشتند.

س- بله، جزو اعیان بوده است دیگر.

ج- بله. و یک باجناق او هم امین‌الدوله پدر این امینی بوده است. یعنی این دکتر امینی پسرخاله پدر من است. و با هم خیلی دوست بودند و پدرم خیلی از خاطرات پدربزرگ من و امینی تعریف می‌کرد. در زمانی که امینی وزیر دربار بوده. یادم نیست. زمان ناصرالدین شاه لابد بوده. به‌هرحال، حالا زیاد مفصل نگوییم. این هم در حدود پدربزرگ من. آن‌وقت پدربزرگ من از زن تهرانی خودش سه‌تا پسر داشت. از زن کرمانشاهی خودش یک پسر و یک دختر. آن دختر گویا در جوانی می‌میرد. پسر که شش ماه فقط از پدر من کوچک‌تر بود او تا این اواخر بود. ابوالفتح میرزای دولتشاهی که سال‌ها حاکم تهران بود، بعد استاندار فارس شد، بعد چندین دوره وکیل بود. با محمدرضاشاه هم روابط او خوب بود. محمدرضاشاه به او محبت داشت. و اینها همه خانواده دولتشاهی از یک جهت با خانواده پهلوی نزدیکی و

س- همکاری داشتند.

ج- خیلی نزدیکی پیدا کردند. چون یکی از دخترعموهای من زن رضاشاه شد. عموی بزرگ من غلام علی میرزای مجلل‌الدوله توی وزارت‌کشور بوده و حکومت شهرستان‌ها و استان‌ها می‌فرستادند او را. در قریب شصت سال پیش که او حاکم کاشان به نظرم بوده، پیش از این یک بار رضاشاه می‌فرستد خواستگاری خانه عموی من. دوتا دختر داشت که شوهر نداشتند. خانم عموی من که دختر حسام‌السلطنه بود، نوه سلطان مراد میرزا. یعنی، بله، نوه سلطان مراد میرزای فاتح هرات و دختر ابونصر میرزای حسام‌السلطنه که پسر او بوده که ضمناً دختر عمه پدرم بود، دختر عمه‌ای بود که زن پسر دایی‌اش بود. این آن‌موقع زنده بود و می‌گفت، «نخیر، رضاخان کیست؟» آن‌موقع وزیر جنگ بود. «وزیر جنگ است باشد. من دخترم را، رضاخان معلوم نیست بابا ننه‌اش کی بوده، نمی‌دهم.» بعد عموی من می‌رود به مأموریت کاشان و این خانم که حامله بوده در آن‌جا وضع حمل می‌کند. خوب، آن‌جا هم که آن‌موقع وضعیت بهداشتی درستی نبوده. ناخوش می‌شود و نمی‌دانم، چه می‌گویند اسم آن ناخوشی که چرک داخل خون می‌شود و می‌میرد. عمویم خیلی دیگر ناراحت می‌شود. می‌آید و استعفا می‌دهد و می‌آید تهران با آن بچه کوچک و دوتا دختر جوان. دخترها را می‌گذارد خانه مادربزرگ. خانم ابتهاج‌السلطنه عمه خودش و زن مرحوم حسام‌السلطنه، بچه کوچک را هم خواهرها نگهداری می‌کردند، که چون تقریباً آن هم سال برادر من بود، یک سال از برادر من بزرگ‌تر بود، یک وقتی که دایه نبود، آن‌وقت‌ها خوب، بچه‌ها را به دایه می‌دادند، مخصوصاً او که مادرش مرده بود. دایه نبود دختر عموی من التماس کنان می‌آمده پیش مادر من «بابا، به این بچه یک خرده شیر بدهید.» چون برادر من تازه به دنیا آمده بود، «که نمیرد تا دایه پیدا کنیم.» بعد عموی من که می‌رود کرمانشاه. به او استانداری کرمانشاه را می‌دهند و می‌رود آن‌جا. دخترها پیش مادربزرگ بودند. دوباره بعد از فوت مادر از طرف رضاشاه می‌آیند خواستگاری. و بیشتر هم نظرشان به آن دختر کوچک بود. نمی‌دانم چرا؟ و آن هم خیلی جوان بود، مثل این‌که چهارده پانزده سالش بیشتر نبود، دختر دایی خدایارخان بود. یک چیزی مثل خواب یادم می‌آید. یا شاید هم نمی‌شود که خاطره خودم باشد. توی خانواده شنیدم این است که خیال می‌کنم که یادم هست. دختردایی خدایارخان بود که می‌آمد، خیلی هم یواشی و پنهانی، چون رضاشاه زن داشت دیگر. و پدرم به عمویم می‌نویسد که «این‌طور است. اینها باز دوباره آمدند. تو چه می‌گویی؟» آن‌وقت ضمناً هم به یک شکلی، حالا نمی‌دانم چه‌جور؟ از لحاظ خارج و مردانه و اینها هم پدرم با رضاشاه آشنا شده بود و گاهی همدیگر را می‌دیدند. یک وقت‌ها رضاشاه با او یک مشورت‌هایی می‌کرد. یعنی یک سمپاتی و یک احترامی پدرم برای او داشت. به عمویم می‌نویسد که «این‌ها خیلی اصرار می‌کنند. من هم او را از خیلی جهات می‌پسندم مرد لایقی است. ولی خوب، سنی دارد و زن دارد. تو چه می‌گویی راجع به عصمت.» عمویم می‌نویسد «والله من این دوتا دختر بی‌مادر را نمی‌دانم آنها را چه کار بکنم؟» خیلی هم نمی‌شود نگه‌شان داشت. این‌جوری یک خرده خانه مادربزرگ و فلان و این‌ها. هرچه خودت صلاح می‌دانی بکن.» بعد اینها خیلی اصرار می‌کنند. یک‌روز رضاشاه پدرم را دعوت می‌کند که برود به دفتر او. آن‌موقع، نمی‌دانم، نخست‌وزیر شده بود یا نه؟ سردار سپه بود. وزیر جنگ و سردار سپه بود گویا. که هم پدرم تعریف می‌کرد، این را دیگر بعدها از پدرم شنیده بودم. همان‌جایی بود که در خیابان سپه یک خانه‌ای بود که بعدها هم تا مدتی دفتر بود، بعدها هم که شاه بود. یا آن که آن خانه‌ای بود که یک وقتی هم زن اول او نشسته بود، نه، دفتر جای دیگر بود. آن خانه یک خانه کوچک‌تری بود که مادر شاه بعدها نشسته بود. به‌هرحال، پدرم تعریف می‌کرد که قوطی سیگارش را درآورد به من سیگار تعارف کرد و یک مقدار صحبت کردیم. بعد شروع کرد که «من خیلی علاقه‌مندم که با فامیل شما وصلت بکنم. من خودم که فامیلی ندارم و دلم می‌خواهد که،» ها، در خلال این مدت، آن دفعه که خواستگاری کرده بود و این دفعه، رفته بود نوه مجدالوله را گرفته بود، خانم ملک‌توران که مادر شاپور غلام‌رضا باشد. ولی حالا به هر دلیلی بود خیلی زود او را طلاق داده بود. بعضی‌ها می‌گفتند رضاشاه عقیده به قدم دارد. و قبل از این‌که شاپور غلام‌رضا دنیا بیاید آن خانم را طلاق داده بودند که بعدها دنیا آمد. «و من می‌خواهم که با یک خانواده‌هایی وصلت بکنم.» پدرم، خیلی اشکالات آورده بود. گفته بود «می‌دانید توی خانواده ما طلاق خیلی بد است. و اصولاً هم ما دختر به کسی که زن داشته باشد نمی‌دهیم.» دیگر حالا نگفته بود که «شما سن‌تان هم زیاد است و از این حرف‌ها. به علاوه این بچه است و هنوز هیچ کار بلد نیست و این چیزها و این‌ها.» گفته بود «هیچ اشکالی ندارد. من از او کار نمی‌خواهم. و همه جور زندگی او اداره می‌شود.» به‌هرحال، هر جوری بوده اصرار می‌کند. حالا یا قسمت بوده یا هر چیزی بوده، من به قسمت عقیده ندارم، بالاخره وصلت سر می‌گیرد، و عقدکنان حتی توی خانه ما می‌شود. آن‌وقت خوشبختانه وضع هم جوری بوده که چون رضاشاه می‌خواسته خیلی این‌کار محرمانه بشود عملی می‌شود. چون از یک طرف این مادرش شش ماه بود مرده بود. نمی‌شد جشن گرفت و بساط و فلان. رضاشاه هم که نمی‌خواسته پیش،

س- سروصدا راه بیفتد.

ج- سروصدا راه بیفتد درباره این قضیه. این است که هیچی، عمویم از کرمانشاه می‌آید و همان عمه بزرگ من می‌گفتند آن روز سیاه خود را نکنده است، سرتاپا همان‌طور با لباس سیاه که برای دخترش پوشیده بود آمده بود. ولی خوب، بقیه فامیل سیاه خودشان را کندند. و به‌هرحال، عقد شد، طبعاً دختر قبلاً ندیده بود و بعد که دیده بود اول یک مقدار تحاشی نشان داده بود. و بالاخره یواش‌یواش خوب، آن هم. خوب، می‌دانید که بعد از عقد هم مدتی هنوز نمی‌رفت خانه شوهر و بعد می‌بایستی عروسی رسما باشد و کم‌کم آشنا بشوند.

بعد عمویم هم آمد به نظرم از کرمانشاه. دیگر، او را خواستند و آمد و چون که خانه پدربزرگم، البته بعدها از خیابان چراغ برق آمده بودند خیابان سپه یک خانه خیلی بزرگ و خوبی بود که من آن را خوب یادم هست دیگر. هم بچگی‌ام آن‌جا خیلی می‌رفتم و هم این‌که بعدها که اداره آمار و ثبت و اسناد آن‌جا را خریده بود، اما خوش‌مان می‌آمد. وقتی کار داشتیم می‌رفتیم هم خاطره خانوادگی‌مان بود آن‌جا. یک تالار بزرگی بود، عمویم هم پیانو می‌زد، پیانو قشنگی می‌زد. به‌هرحال، آن‌جا آمد و شد این‌طوری کوچک می‌شد تا این‌که آن خانم را بردند. و به‌هرحال این یک قضیه‌ای شد که خانواده ما به خانواده پهلوی نزدیک شد. و در اولی هم که رضاشاه شاه شد و دربار پهلوی درست شد. اصلاً دربار پهلوی را دولتشاهی‌ها و نصرت‌الدوله درست کردند، پدرم و دوتا عمویم در آن‌جا بودند و نصرت‌الدوله، این چهار نفر دربار پهلوی را درست کردند اصلاً. بعد دیگر هر کدام از آنها متفرق شدند و کارهای دیگر داشتند. پدرم اصلاً سابقه‌اش در وزارت دارایی بود و بعد وکیل شد از کرمانشاه، دو سه دوره وکیل شد. یک مدتی رئیس تشریفات دربار شد. چون عمویم همان عمو بزرگ من که پدرزن رضاشاه بود رئیس تشریفات شد. آن وقت دربار رضاشاه دوتا رئیس تشریفات داشت هم ردیف هم. یکی برای تشریفات خارجی، یکی برای تشریفات داخلی. تشریفات داخلی عموی من بود.

س- که پدرزن رضاشاه بود.

ج- که پدرزن رضاشاه بود. تشریفات خارجی امیرنظام قراگوزلو بود. بعد از عمویم رضاشاه پدرم را برد دربار که یک دو سالی آن‌جا بود که بعد وزیر شد. رضاشاه، شاید حالا نباید بگویم، بعد بگویم روابط رضاشاه با پدرم، چه چیزهایی دوست داشت که برایش بخوانند تعریف کنند. اینها را که موقعی که راجع به رضاشاه می‌گوییم. خواهیم گفت. بله. و این تا آن حدودی که ارتباط خانواده ما را با رضاشاه نشان می‌دهد. بعدها می‌گویم اثری که، فکر می‌کنم در بعضی جهات، پدر من در او داشت. از جمله مسئله زنان و آزادی زنان.

س- پس به این ترتیب برگردیم به خودتان و لطفاً بفرمایید که در چه سالی متولد شدید؟ و تحصیلات و زندگی بچگی؟

ج- پس همان‌طور که گفتم چون که پدربزرگ من آمده بود تهران و تهران مانده بود و پدرم در تهران متولد شده بود، پدرم در تهران بزرگ شده بود. بعد تا یک مدتی آن عمویی هم که کرمانشاه دنیا آمده بود او را آورده بودند این‌جا با پدرم مدرسه می‌رفت و در تهران تحصیل می‌کرد. بعد هم پدرم در تهران وصلت می‌کند آن هم به میانجی‌گری مؤدب‌الملک بود، مسیو ریشار خان. می‌دانید این ریشار خان که اصلاً پدرش هم فرانسوی بود و در ایران ایرانی شده، مسلمان شده بالاخره آدم‌های متمدنی بودند و فرهنگ غرب را داشتند. پدرم با اینها ارتباط داشت. و از جمله داماد مسیو ریشارخان که علا السلطان بود و سرهنگ بود و ارتشی بود او هم با پدرم دوست بود. حالا بعدها از نتیجه دوستی آنها هم برای‌تان می‌گویم. با آنها مربوط بوده است و با خانواده مادرم و پدربزرگم هم مربوط بوده، او واسطه شده بود. که بعد هم خوب، تشریفات عادی. از این خانواده می‌روند خواستگاری و به رسم همان زمان و ازدواج می‌کنند.یک مدت کمی بعد از ازدواج آنها پدرم مأموریت پیدا می‌کند پیشکار مالیه اصفهان می‌شود و می‌رود اصفهان. من که مادرم وقتی از تهران می‌رفته حامله بوده، آن‌جا در اصفهان دنیا می‌آیم. در آذر ۱۲۹۸. حالا حساب کنید چند سال می‌شود؟ شمای بد باور.

س- بزنم به چوب.

ج- بیست و دوم آذر ۱۲۹۸ من در اصفهان دنیا آمدم. و اتفاقاً مادرم پشت هم هم دو تا بچه اولی‌اش را پیدا کرد. آن‌قدری طول نمی‌کشد. به نظرم یک سال و نیم، دو سال آن‌جا بوده پدرم. و وقتی که مادرم برمی‌گشته باز حامله بوده هفت ماهه. آن‌وقت فکرش را بکنید با چه بساطی؟ که آن‌وقت‌ها با کالسکه سفری و اینها سفر می‌کردند. با یک بچه کوچک و یکی هم حامله. گویا چهل روز از اصفهان تا تهران طول می‌کشد. البته بعضی جاها اطراق می‌کردند.

س- حتماً مجبور می‌شوند وگرنه.

ج- مثلاً سر راه کاشان. آن‌موقع عمویم در کاشان حاکم بوده. مثلاً چند روزی آن‌جا پیش عمویم. جاهای دیگر هم لابد یک جاهایی سر راه، حالا دیگر یادم نیست کجاها؟ منزل می‌کنند. به‌هرحال، وقتی که می‌رسند تهران چهل روز توی راه بودند که خوب، سلامت رسید. پدرم به نظرم بعد می‌آید.

س- گویا دوره عادی سفر دوازده روز بود، کم‌ترین مدت برای آدم سالم.

ج- ممکن است. بله. آنها لابد خیلی ملاحظه می‌کردند و یواش می‌آمدند و هی به فاصله و صبر می‌کردند و این‌ها.

س- ناچار.

ج- بله. و مادرم تعریف می‌کند که در کارشان از ترس عقرب هی می‌داده پشه بند بزرگ می‌زدند. من هم که بچه بودم آن‌جا می‌گذاشتند. خودش هی دور و بر خیلی مواظب بوده که زیر را خوب بزنند. به‌هرحال، اینها دیگر جزئیات است. و می‌آیند تهران. این را این‌جا خوب است بگویم برای این‌که بعد هم مؤثر است در ارتباط من با خانواده مادری من که خیلی زیاد بوده است. خانواده مادری من این اولین نوه‌شان بوده. پدربزرگ، مادربزرگ، پسرها هنوز جوان بودند زن نگرفته بودند. دخترهای دیگر هم که کوچک‌تر بودند. تنها دختری که شوهر کرده بود مادرم بود که خیلی هم دختر عزیزکرده‌ای بود و حالا این اولین بچه‌شان است. این است که من خیلی گل کرده بودم در بچگی و…

س- و محبت زیاد می‌شد به شما.

ج- گل سرسبد این، اسباب‌بازی درواقع خاله‌ها و دایی‌هایم بودم. مادربزرکم و پدربزرگم خیلی مرا دوست داشتند. مادربزرگم بعدها می‌گفت، «مهری با این‌که دختر است من خیلی او را دوست دارم.» چون او با آن افکار قدیم بود. که پسر فقط اهمیت دارد ولی من با این‌که دختر بودم مرا دوست داشتند. حالا این را حساب‌اش را داشته باشید که هم اینها روی سر آدم اثر می‌گذارد دیگر. روی فکر آدم. اتفاقاً مادربزرگ پدری من هم خیلی مرا دوست داشت. چون آن پدرم را که ته‌تغاری بود کوچک‌ترین فرزند او بود خیلی دوست داشت. و پدر من هم خیلی عاقل و خیلی محبوب بود توی خانواده. برادر بزرگ‌ها هم با او مشورت می‌کردند. از او مصلحت‌جویی می‌کردند که چه کار بکنند، چه‌کار نکنند، حالا خوب، من خیلی بچه بودم آن‌موقع. ولی آنچه که بعدها هم یادم می‌آید یک دلیلی داشت که او یک شاخصیتی داشت در خانواده. مادر بزرگ من او را خیلی دوست داشت. حالا من هم که اولاد اول او بودم، طبعاً،

س- بله دیگر، طبعاً محبت در محبت بود.

ج- خیلی عزیز بودم. یک پسر آن عمویم را، مجلل‌الدوله را خیلی دوست داشت، احمد میرزا را و یکی مرا و یکی هم اتفاقاً همان عصمت الملوک را. او را هم خیلی دوست داشت. و این حالا از جهت این‌که موقعیت من در خانواده چه‌جوری بود؟ خوب، خودم که پدر و مادرم بودند که مرا دوست داشتند و این پدر و مادر بزرگ‌ها هم که حتی یک خرده هم مرا لوس می‌کردند. بعدها من با آقای بنی‌احمد مشورت می‌کردم راجع به پسرم. می‌گفتم وقتی که مادرها و مادربزرگ‌ها، او را لوس می‌کنند، می‌گفت، «هیچ عیبی ندارد. بچه هر چه محبت ببیند عیب نمی‌کند. برعکس آن بد است.»

به‌هرحال، من یادم هست که قبل از این‌که آن خانه‌ای که در بچی‌مان بودیم پدرم بسازد یک خانه‌هایی اجاره می‌کردند. یک دفعه مثل این‌که یک خانه‌ای بود توی سنگلج من مثل خواب یادم می‌آید که شب دزد آمده بود. یک خانه بود که خیلی دزد می‌آمد. شب‌ها پا می‌شدند همه دنبال می‌کردند. آن یکی می‌گفت، «از بالا پشت بام دوید. »‌خوب، ما هم بچه بودیم، خیلی کوچک بودیم. بیدار می‌شدیم می‌فهمیدیم. یک خانه‌ای هم بود نزدیک همان خانه خیابان استخر مادربزرگ من، که مال حاجی‌خان جلالی بود اجاره کرده بودند که من یادم هست آن‌جا یک دفعه از پله افتادم ولی هیچ چیزم نشد. خوب یادم هست که وقتی که افتادم دست‌هایم روی پله پایینی بود. پاهایم روی پله بالایی هیچ طور نشدم تا آمدند مرا گرفتند. مثل همه بچه‌ها هم یکی دو دفعه توی حوض افتادیم. من یادم هست مادربزرگم آمده بود منزل ما. بعد از ظهر که می‌آمدند بیرون روی تخت، خوب، کتان می‌انداختند. خانم بزرگ و اینها می‌نشستند. زمین را هم با آب‌پاش آب می‌دادند و آب که می‌دادند بوی زمین بلند می‌شد، عطر تابستان. از سر حوض هم آب داشت رد می‌شد و یکی دو نفر داشتند کاهو می‌شستند. خوب، کاهو را هم آن‌وقت‌ها نمی‌دانم، شما یادتان می‌آید یا نه؟ توی حوض می‌شستند. اول توی حوض می‌شستند. خوب گل‌هایش که رفت بعد یک خرده آب آب‌انبار رویش می‌ریختند. آب آب‌انبار هم که خوب، همان آبی بود که با جوی آمده بود. ولی خوب تمیز بود پری بد نبود با آن زغال و نمک و آهک که می‌ریختند خوب، تمیز می‌شد. به‌هرحال، کاهو می‌شستند و من هم رفتم آن دم یک کاری بکنم، یک سیبی دستم بود آن را بشورم افتادم توی حوض. وای که جلوی مادر بزرگ چه هنگامه‌ای شده بود که مرا کشیدند بیرون. بعد از قرار معلوم در سال ۱۳۰۲ بود.

مادربزرگ من در زندگی خودش خیلی ولخرجی می‌کرده است هی چیزها را می‌فروخته و به این و آن می‌داده و هی کربلا می‌رفته. عموی بزرگ من که بچه بوده از درخت افتاده بود زانویش عیب کرده بود. مادر بزرگم نذر می‌کند که برود کربلا. دیگر چندین نفر را با خودش برده و با تخت‌روان رفته بودند که تخت روان را روی فیل می‌گذاشتند. که پدرم تعریف می‌کند آن‌موقع هفت سال او بوده، آن برادر مثلاً چهارده سال او بود. او را هم برده بودند که می‌گفت، «از این تخت روان می‌رفتم به آن تخت‌روان. خوشم می‌آمد. این‌جا یک آجیل به من می‌دادند. آن‌جا یک خوراکی می‌دادند. همه اینها رفته بودند کربلا. که مثلاً خرج‌های این جوری می‌کرد. که خدا می‌داند چند نفر را آن سفر با خودش برده برای نذر پای پسرش. بالاخره، پسرها که بزرگ‌تر می‌شوند می‌بینند خانم دارد همه‌چیز را از بین می‌برد. می‌آیند به او می‌گویند «این‌ها را ببخش به شازده.» می‌گوید «خوب، آخر شما که نمی‌توانید برسید.» به‌هرحال، او را وادار می‌کنند، گرچه که از بچه‌های شوهر اول او هم بوده، یک چیزی به آنها می‌دهد بقیه را می‌بخشد به پدربزرگ من. بعد از فوت پدربزرگم که اینها خوب، می‌خواستند این چیزهایش را تقسیم بکنند. خانه بزرگ را عموی بزرگ من می‌گوید «این‌جا در واقع مال من است. چون برای عروسی من این‌جا را خریدند.» آنها هم قبول می‌کنند. پشت آن خانه یک زمین‌هایی بود. نمی‌دانم زمین خلوت بود؟ زمین چه چیز بود؟ نفری سه هزار متر آن عموی وسطی‌ام و پدرم برمی‌دارند. و پدرم این خانه را ساخت که نسبتاً برای آن زمان خانه مدرنی بود. یک خانه دو طبقه بود و بد نبود دیگر یک مقدار، نمی‌شود گفت که مثل این ساختمان‌های اخیر بود ولی خوب، نمی‌دانم، مثلاً

س- که نسبت به زمان خودش ساختمان مدرنی بود.

ج- نسبت به زمان خودش نسبتاً مدرن بود. مثلاً بالا روشوئی و اینها داشت. البته جور دیگر که نمی‌شد. از پایین تلمبه می‌زدند که آب بیاید طبقه بالا. حمام پایین حیاط بود. بله، این‌طور که گفتم در این خانه بود که ما دیگر یواش‌یواش کودکستان رفتیم. اولین کودکستانی که در ایران درست شد. چهار پدر که پنج بچه داشتند با هم شریک شدند و این کودکستان را پایه‌گذاری کردند. که باز من فکر می‌کنم براساس فکر مؤدب الملک بود که آدم مدرنی بود. چون محل این کودکستان هم در خانه همان علا‌السلطان بود که در ارتباط با آنها، خواهرهای علا‌السلطان و خانم او که دختر مؤدب الملک بود این‌جا را اداره می‌کردند. یکی علا‌السلطان فسا بود. یکی شازده انتصار‌السلطنه احمدی بود. یکی آقای، اسمش به نظرم احمد است. احمد رضوی که همین اواخر در لندن مرد. سال‌ها بود که پیرمرد بود. یکی پدرم بود. یک نفر دیگر هم بود. نه، دیگر این شد چهارتا.

س- این چهارتا.

ج- بله. این چهارتا آنها یکی یک بچه داشتند. دوتای‌شان پسر داشتند. خود علا‌السلطان دختر داشت. ما هم دوتا دختر بودیم. این کودکستان درست شد و ما می‌رفتیم به این کودکستان، خوب، جالب بود دیگر. برای آن زمان معمولاً بچه‌ها به کودکستان نمی‌رفتند. و با یک اصول مدرن با بچه‌ها رفتار می‌شد. یک کمکی چندتا شعر کوچولوی فرانسه یادمان داده بودند. شعرهای فارسی. پیانو می‌زدند ما با آن می‌خواندیم. ما را بازی می‌دادند. و یادم هست اول بار ما در آن‌جا یک چیزی دیدیم که در واقع پدر سینما بود. لانترن ماژیک. نمی‌دانم شما دیدید یا نه؟

س- ندیدم ولی شنیدم و بله، بعد هم.

ج- ولی شنیدید که چیست. بله. خیلی جالب است. عکس‌هایی که البته بچه‌گانه بود و حالت داستان‌ها و این‌ها. این را آن‌جا وارو می‌گذاشتند و می‌انداختند. فقط آنها داشتند. خوب، البته نه آن زمان ولی جلوتر هم مدرسه فرانکو ـ پرسان که خیلی از دخترهای در ردیف سن مادر من به آن‌جا، خیلی نمی‌شود گفت، ولی یک عده‌ای رفته بودند. ولی متأسفانه مادر من نرفته بود. خانواده هدایت با وجود این‌که خیلی خانواده علم و کمال بودند و خودشان پایه‌گذاران وزارت علوم و وزارت آموزش در ایران بودند و پسرهای‌شان را بهترین تحصیلات داده بودند درباره دخترهای‌شان خیلی کوتاهی می‌کردند. خیلی نسبت به دختر متعصب بودند و به همین دلیل مادر من و خاله‌ام که اول اینها را می‌فرستادند مدرسه وقتی پدربزرگ آنها می‌فهمد که اینها مدرسه می‌روند می‌گوید «وای آبرویم رفت. شما دوتا دختر را هر روز می‌فرستید توی کوچه؟ نفرستید.» در نتیجه معلم آخوند می‌آوردند توی خانه که به آنها درس بدهد. اما یک برادر دیگر نیرالملک، عموی مامانم. آن خانه‌اش نزدیک خانه پدر نبوده که هر روز ببیند. آن دخترش را فرستاده بود.

س- او موفق می‌شود.

ج- او موفق شده بود و دخترش را فرستاده بود مدرسه فرانکو ـ پرسان درس خوانده بود. یک قدری فرانسه می‌دانست. بعدها هم شد همسر منصورالسلطنه عدل، بله آن خانم. خوب، مامانم بعدها از خودش لیاقتی نشان داد ولی دیگر مدرسه نرفته بود و آن‌طور مثلاً معلومات کلاسیک مدرسه‌ای نداشت. همان درس‌هایی بود که توی خانه خوانده بود و بعد هم شوهر کرده بود. به‌هرحال، این کودکستان ما رفتیم و همان‌طور که به شما گفتم، بعضی، یعنی بعضی از هم کودکستانی‌های‌مان یادم هست. مثلاً دختر یزدان‌پناه یادم است وقتی او را آوردند و وقتی او را گذاشتند و رفتند آن‌قدر گریه کرد ما همه دلمان می‌سوخت. که تمام روز بغض کرده بود و گریه کرد که از خانواده‌اش جدا شده بود. بعضی‌های دیگر نه. بچه‌های وکیلی آمدند. همین اصلان افشار آمده بود که من بعد از مثلاً شاید شانزده هفده سال در دانشگاه برلن او را دیدم. آن‌جا توی دانشگاه دوباره روی یک صندلی با هم نشسته بودیم.

س- این کودکستان مختلط بود دیگر؟ دخترانه و پسرانه.

ج- بله مختلط بود. دختر و پسر با هم بودند.

س- اسم کودکستان چه بود؟

ج- یادم نیست. اتفاقاً یک دفعه هم فکر کردم دیدم یادم نمی‌آید که اسم آن چه بود. بالاخره بعد از آن هم که همین عده بچه‌هایی که بودند رفتند مدرسه دیگر تقریباً برچیده شد. بعد من خیلی از بچگی‌ام زودتر از سن خودم رشد کردم. من پنج ساله بودم که پدرم به من الفبای فارسی یاد داد که هنوز کودکستان هم می‌رفتم. بعد که کودکستان به هم خورد یک معلم سرخانه برای ما آوردند، یک شیخ اسماعیلی بود. آن هم عمامه‌ای بود. ولی من و خواهرم خیلی دوست نداشتیم پیش او درس بخوانیم. من اصلاً چون درس خوان بودم خوب، می‌خواندم. این بیشتر فارسی و گلستان درس داده بود ریاضی کمتر. به‌طوری‌که، دیگر بالاخره یواش‌یواش پدرم تصمیم گرفت که ما را بگذارد مدرسه. یک دور به نظرم فکر کرده بودند که یک شبانه روزی فرانسوی‌ها بود، پسرانه‌اش سن لوئی بود، دخترانه‌اش یک اسم دیگر داشت. مادرم رفت آن‌جا که آن‌جا را ببیند، ببیند خودشش می‌آید یا نه؟ آمد و خوشش نیامد. ناراحت بود و بغض کرده بود و می‌گفت، «من دلم نمی‌خواهد بچه‌هایم را آن‌جا بگذارم.» پدرم گفت، «خوب، نمی‌خواهی نگذار.» ضمناً یک خاطره مضحک هم داریم از بچگی‌مان. یک وقتی یک پرستار فرانسوی برای ما آوردند. پرستار gouvernante اسم او هم یادم هست مادام هلن بود. خوب، این سر ما را روزها گرم می‌کرد، بازی می‌داد، البته پیش از دوران مدرسه باید بوده باشد. درست یادم نیست چه سالی بود. ولی همه اهل خانه با این مخالف بودند. مثلاً ما را یک‌جوری همین‌طور حمام می‌داد. همان جوری که خارجی‌ها عادت دارند با یک آب. «وای اینها نجس کاری می‌کند. کثافت‌کاری می‌کند. بچه‌ها را نجس می‌کند.» یادم هست رفته بود توی باغ عمویم، گوجه فرنگی رسیده بود چیده بود آورده بود، شسته بود داده بود ما خورده بودیم. «ای وای، این گوجه فرنگی خام می‌دهد به بچه‌ها. ناخوش می‌شوند.» بالاخره این مادام هلن را دست به سر کردند. بعدها که بزرگ شده بودیم از مامان پرسیدم چطور شد؟ مامان گفت، «نه، برای خاطر گوجه فرنگی خام نبود. برای خاطر این بود که تمام اهل خانه مرا کلافه کرده بودند که این نجس است ما را نجس می‌کند، تمام خانه را نجس کرده. برای خاطر این من کلافه شدم و مجبور شدم که او را جواب بکنم.» به‌هرحال، آن‌وقت تصمیم گرفتند که ما را بگذارند مدرسه زرتشتی‌ها. آن‌موقع در واقع سه ‌تا مدرسه خیلی خوب دخترانه بود، یکی ژاندارک بود، یکی آمریکایی، یکی هم مدرسه زرتشتی‌ها. پدرم برای مدرسه زرتشتی تصمیم گرفت. یادم نیست با کی‌ها مشورت کرد. خوب، ما چون یک خرده توی خانه درس خوانده بودیم وقتی که رفتیم مدرسه. من به نظرم آن‌موقع شس سالم تمام بود، امتحان کردند.

س- یعنی این‌که می‌گویید مال سال ۱۳۰۴ بود.

ج- بله ۱۳۰۴. از سه دیگر گذشته. و مدرسه زرتشتی، اولاً یکی از آثار نتیجه کودکستان این بود که بعدها برای ما می‌گفتند «ما تعجب کردیم. دیدیم دوتا بچه را آوردند مدرسه و گذاشتند و رفتند، اینها گریه نکردند. برای این‌که به محیط بودن با بچه‌ها

س- عادت کرده بودید.

ج- مثلاً آن‌قدر از پیش برای ما خوب گفته بودند. حالا مدرسه می‌رویم چه می‌شود؟ فلان و این‌ها، که اصلاً با یک شوقی ما می‌خواستیم. آن معلم سرخانه را هم خیلی دوست نداشتیم. و من فارسی‌ام را امتحان می‌کردند به کلاس سوم می‌رسیدم. ریاضی‌ام، نمی‌دانم، فقط جمع و تفریق بلد بودم، چی بود؟ به علاوه دیدند سن من کمتر است. آن‌وقت‌ها اصلاً خیلی رعایت سن نمی‌شد. ولی خوب، گفتند شش ساله را کلاس سوم نمی‌توانیم ببریم. مرا کلاس دوم بردند. خواهرم را کلاس اول. بعدها کلاس‌های بالاتر باز هم یک دور دیگر دو کلاس یکی کردم. در نتیجه یکی از مشکلات من این بود که بعد که دیپلم خودم را در آلمان نشان می‌دادم می‌گفتند، «چه‌طوری چنین چیزی می‌شود که تو پانزده سالگی دیپلم گرفتی. این‌که نمی‌شود که. بچه‌های ما در نوزده سالگی دیپلم می‌گیرند.» به‌هرحال، روی‌هم‌رفته خوب درس می‌خواندم. همه معلم‌ها راضی بودند. معلم ریاضی‌ام می‌گفت «این ریاضی‌اش خیلی خوب است. اگر خوب کار بکند خیلی خوب می‌شود.» معلم ادبیات هم باز همین را می‌گفت. چون علاقه داشتم دوست داشتم. در مدرسه زرتشتی به زبان فارسی خیلی اهمیت می‌دادند. شاید هم برای خاطر این بود که پدرم ما را آن مدرسه فرنگی‌ها نگذاشت و این‌جا گذاشت. و یکی از چیزهای خوبی که این اختصاص داشت به مدرسه زرتشتی شاهنامه بود. جزوه‌های کوچک بود از شاهنامه. منتخباتی درآورده بودند که ما از کلاس چهارم به بعد می‌خواندیم حفظ می‌کردیم اینها را، مدرسه‌های دیگر نبود، اینها خارج از برنامه بود. البته یکی از چیزهایی هم که بود، من اصولاً از بچگی خیلی توجه داشتم به ایران قدیم، یک مقدار هم شاید به واسطه همین بود. مثلاً یک مقداری ما با مذهب زرتشتی آشنا می‌شدیم آن‌جا. یک کتابی بود «آئینه آئین میرزایسنی» که این را ما توی مدرسه می‌خواندیم، کلاس‌های چهارم و پنجم و مثل این‌که منعی هم نداشت اصلاً. قرآن و شرعیات‌مان هم به جای خود بود، آنها را هم می‌خواندیم این را هم می‌خواندیم. ما یک زمین ورزش داشتیم آن طرف مدرسه‌مان که می‌بایستی از توی معبد رد بشویم برویم آن‌جا، این وسط معبد زرتشتی‌ها بود، این طرف مدرسه ما بود، آن طرف آن زمین بود. که بعدها آن را ساختند، مدرسه فیروز بهرام شد. از توی معبد رد می‌شدیم ولی هیچ‌وقت اجازه نداشتیم برویم داخل آن و چیزی ببینیم. خودمان هم آن‌قدرها کنجکاو نبودیم.

س- اشتیاقی هم نداشتید.

ج- نه زیاد. شاید سال‌های بزرگتری‌مان بله ولی اجازه نداشتیم داخل بشویم. فقط از توی این‌جا رد می‌شدیم می‌رفتیم آن طرف توی زمین ورزش. یکی از خاطرات زمان بچگی من این است که گاهی زرتشتی‌های معروفی از هند می‌آمدند به ایران و معمولاً چون که مدرسه مدرسه زرتشتی بود ارباب کیخسرو که رئیس زرتشتی‌ها بود با اینها تماس داشت. اینها را دعوت می‌کردند می‌آمدند مدرسه را می‌دیدند. اینها غالباً پول هم می‌دادند برای مدرسه. به خصوص برای مدرسه دخترها می‌دادند. یک نفر زرتشتی متمول یک پولی داده بود برای مدرسه دخترانه که به اسم پسرش که در جوانی مرده بود. آن‌وقت آن مدرسه فیروز بهرام را که ساختند اسم آن را گذاشتند مدرسه فیروز بهرام ولی ما دخترها را بردند آن‌جا. ما اول توی این مدرسه قدیمی بودیم، آن‌وقت رفتیم آن‌جا. اولی که ما رفتیم مدرسه، مدرسه زرتشتی فقط شش کلاس داشت. بعد یواش‌یواش اضافه کردند. به نظرم من که به کلاس پنجم که رسیده بودم کلاس هفتم دائر شد. دیگر یواش یواش

س- شما هم که توانستید کم‌کم بروید بالا.

ج- بله دیگر. خوب، لابد اگر نمی‌کردند ما را می‌فرستادند مدرسه دیگر. ولی با پیشرفت زمان حتماً همان مدرسه (؟؟؟) بعد هم که فیروزبهرام را ساختند این مدرسه کوچک را کردند فقط شش کلاس ابتدایی. از هفتم تا یازدهم، آن‌وقت برای دخترها فقط یازده کلاس بود، رفت فیروزبهرام. آن‌وقت بعدها باز یک نفر دیگر پول داد که انوشیروان دادگر را ساختند. آن را کردند دخترانه چون باز گفته بود که این باید برای دخترها باشد. فیروزبهرام را کردند پسرانه متوسطه. به‌هرحال این را داشتم می‌گفتم. یک زرتشتی دین شاه جی‌جی، نمی‌دانم چی‌چی؟ می‌آمد با تاگور. با رابیندرانات تاگور. اینها آمده بودند به ایران و از جمله یک‌روز اینها را دعوت کردند به مدرسه و یک جشن ورزشی بود. آخر سال بود موقع این بود که امتحانات خرداد بود تمام شده بود و یک جشن ورزشی هم هر سال داشتیم. مثلاً یکی از خصوصیات مدرسه ما این بود که ورزش می‌داد. مدرسه‌های دخترانه بیشتر آنها آن زمان هنوز ورزش نمی‌دادند. البته من آن‌موقع بچه بودم نمی‌دانم، کلاس چهارم بودم؟ کجا بودم؟ و اینها می‌خواستند یک دختری آن روز صحبت بکند. یک عده‌ای را امتحان کردند و این‌ها. نایب مدیر مدرسه‌مان هم یک حبیبه خانمی بود مجلل، حبیبه خانم مجلل از دیپلمه‌های مدرسه آمریکایی. این می‌آورد و مرا آوردند و دیگران را آوردند و مرا انتخاب کردند که آن روز من صحبت بکنم. یک چیزی هم نوشتند و با من تمرین کردند. من یادم هست توی خانه قرار بود این را تمرین کنم برای پدرم گفته بودم که من قرار است آن روز صحبت کنم. آن هم حالا به من راهنمایی می‌کرد که چه کار بکنم که مثلاً دستپاچه نشوم. می‌گفت، «مثلاً خیال کن هیچ‌کس نیست وقتی که حرف می‌زنی». ولی من چنین ترسی هم نداشتم که آنها برایم،

س- آنها چنین تصور می‌کردند.

ج- بله. فقط آن روز به حبیبه خانم گفتم «شما این نزدیکی‌ها باشید.» گفت، «خیلی خوب». صف‌ها را بستند و از توی صف ورزش به من گفتند «بیا جلو، بیا جلو، بیا جلو». رفتیم جلوتر و بالاخره آن روز نطق کردیم و از آن روز ما شدیم سخنران مدرسه. هر وقت هر خبری می‌شد می‌گفتند که «تو بیا». یا خیر مقدم بگو یا چه‌کار بکن. ولی خوب نبود.. آن‌وقت‌ها یک شاگردی اگر یک چیزی می‌توانست یا خوب بود زیادی چیزش می‌کردند.

س- بار می‌کردند.

ج- نه فقط بار. از نظر این‌که او را زیاد به رخ دیگران می‌کشیدند کار خوبی نبود. این‌کار خوب نبود. و من بعدها متوجه این شدم که این باعث می‌شود که، بالاخره

س- دیگران حسادت کنند.

ج- حسادت هم از چیزهایی که جزو طبیعت بشر است و نباید از بچگی تحریک کرد و آنهای دیگر چیز بشوند. خیلی تا آخر مدرسه معلم‌های ما این‌کار را کردند با من. برای آتیه من یک عده دشمن درست کردند. به‌هرحال، ما تا آخر تا سال دیپلم مدرسه زرتشتی بودیم یعنی دیپلم همان کلاس یازدهم. و آن سال آخر هم خیلی دیگر مدرسه و اینها خاطر جمع بودند که در امتحانات وزارت معارف من حتماً شاگرد اول می‌شوم. مدرسه‌ها خیلی اهمیت می‌دادند که شاگرد اول بدهند. بعد هم مدیر مدرسه‌مان عقیده‌اش این بود که در امتحانات شفاهی اعمال نظر کردند. بعضی جاها نمره مرا کم کردند، بعضی جاها. برای این‌که دارالمعلمات شاگرد اول بدهد. حالا نمی‌دانم تا چه حد درست بود.

در سال ۱۳۱۳ من دیپلم گرفتم. حالا، قبل از این جریان من به پدرم می‌گفتم «باید مرا بفرستی اروپا» مثلاً همان سال می‌گفت که، عجیب است آن‌وقت‌ها به این فکر نبودند که به موازات مدرسه رفتن و تحصیل کردن هم می‌شود موسیقی یاد گرفت. یک‌وقت‌ها بعضی‌ها از پدرم می‌پرسیدند که «خوب، دخترهای‌تان موسیقی چیزی می‌دانند؟» می‌گفت، «حالا مدرسه‌شان تمام بشود آن‌وقت.» حالا که مدرسه من داشت تمام می‌شد می‌گفت، «می‌خواهم برایت جایزه دیپلم پیانو بخرم و معلم بیاورم پیانو»، من گفتم، «من نمی‌خواهم. من می‌خواهم بروم فرنگ درس بخوانم.» حالا چرا می‌خواستم بروم فرنگ؟ من از خیلی بچگی همان کلاس چهارم پنجم، دوست داشتم روزنامه، روزها روزنامه‌هایی که می‌آمد برای پدرم، دوسه‌تا روزنامه آن زمان بود که پدرم آبونه بود. کوشش بود و شفق بود و ایران بود، اطلاعات هنوز نبود، اینها را می‌آورد و من اینها همه را می‌خواندم. یک‌روز یک اعلانی دیدم که خانم صدیقه دولت‌آبادی توی روزنامه داده است که می‌گوید «من می‌خواهم بروم اروپا و می‌توانم اگر کسانی، خانواده‌هایی می‌خواهند دخترشان را به اروپا بفرستند که در خانواده‌ها و پانسیون‌های خاطرجمعی جابه‌جا بشوند در بلژیک یا پاریس، من می‌توانم این‌کار را بکنم با من تماس بگیرند.» خوب، اینها را که می‌خواندم فکر می‌کردم پس معلوم می‌شود اروپا رفتن یک چیز خوبی است. بعد هم یواش‌یواش ما دیدیم در ایران که اصلاً دانشگاهی برای دخترها نیست. آنهایی هم که هست مخصوص، تازه دانشگاه هم آن‌موقع نبود ولی خوب، مدرسه طب بود، مدرسه حقوق بود که دخترها نمی‌توانستند بروند، پس برای تحصیل کردن باید رفت اروپا. پدرم می‌گفت، «من حرفی ندارم که تو را بفرستم تا آن‌جایی که بتوانم.» آن‌وقت این جوری حساب می‌کرد، می‌گفت که «تو بروی دو سال بمانی، برگردی. بعد نوبت مهین می‌شود. مهین برود دو سال بماند برگردد. آن‌وقت نوبت بهمن می‌شود که آن باید دیگر برود زیاد بماند تا تحصیل او تمام بشود.» من می‌گفتم دو سال به درد نمی‌خورد. من می‌خواهم بروم یک رشته را شروع بکنم و تمام بکنم. به‌هرحال ما در این بحث‌ها بودیم که پدرم، یکی دو ماه بعد از این‌که من امتحانم تمام شد فوت کرد، سکته کرد فوت کرد. ولی متأسفانه خیلی شوک بزرگی شد برای من. برای این‌که پدر من ما را خیلی به نسبت آن زمان آزاد و خیلی لیبرال بار آورده بود. توی خانه ما جلوی پدرمان می‌نشستیم، حرف می‌زدیم می‌خندیدیم، یک پیرزنی داشتیم خانه‌مان نیمه‌سیاه. می‌گفت «وای، این دخترها جلوی این پدر چه‌کارها می‌کنند؟ ما توی این خانواده از این چیزها ندیده بودیم.» به نظر او خیلی بد می‌آمد. ولی پدرم با ما خیلی نسبتاً خودمانی رفتار می‌کرد. و خوب، خیلی چیزها را که به نسبت این‌که آن زمان اجازه نمی‌دادند اجازه می‌داد. و من یادم هست سال آخر مدرسه بود یک دفعه تنها آمدم. چون همیشه آدم ما را می‌برد و می‌آورد. صبح‌ها ما را می‌بردند ظهرها برای ما ناهار می‌آوردند مدرسه دوباره عصری می‌آمدند عقب‌مان. و برادرم وقتی که می‌آمد مدرسه، مدرسه زرتشتی پسرانه هم نزدیک ما بود. وقتی می‌آمدند عقب ما، می‌رفتند او را برمی‌داشتند می‌آمدند ما را هم برمی‌داشتند می‌آمدیم خانه. بیست دقیقه راه بود، از منزل‌مان تا مدرسه و همیشه هم پیاده می‌رفتیم حتی زمستان‌ها مگر دیگر یک وقتی که هوا خیلی بود و بارندگی بود، اجازه داشتیم که درشکه سوار بشویم، درشکه‌هایی که شاید شما هم دیده بودید دیگر؟ آن زمان‌ها بود و

س- بله،

ج- بله، و کورس درشکه هم آن‌موقع دو‌زار بود. دو ریال، دو قران آن‌موقع بود. و بعدها هم که اتومبیلی در کار بود ما حق نداشتیم که سوار بشویم. مدرسه برویم با اتومبیل. ممکن بود مهمانی می‌رفتند ما را هم می‌بردند، ولی مدرسه نه. مدرسه توی راه هم غالباً با دوستان و رفقا می‌آمدیم، می‌گفتیم و حرف می‌زدیم. این را خوب است بگویم از لحاظ وضع تهران در آن زمان وقتی که من مدرسه می‌رفتم که سال‌های ۱۳۰۴، ۵، ۸، ۱۰ اینها است. این راه مدرسه را که ما بیست دقیقه می‌رفتیم خوب، خیابان‌ها همه گلی بود دیگر. زمستان‌ها به طوری گل می‌شد، آن وقت‌ها هم آدم روی کفش خودش یا پوتین خودش یک کفش‌های لاستیکی می‌پوشید که گالش می‌گفتند. یک وقت‌ها تو این گل بس که غلیظ بود آن کفش‌ها و لاستیکی درمی‌آمد، کفش‌مان از توی آن درمی‌آمد چادر هم سرمان بود. وقتی می‌آمدیم چادرها گلی می‌بود. می‌بایستی هر روز چادر را تمیز می‌کردیم. آن‌وقت، تابستان‌ها یک چیزی که خیلی لذت بخش بود. صبح که آدم می‌رفت مدرسه این سپورها از توی این جوی‌ها با آن دلوهای بزرگ آب برمی‌داشتند می‌پاشیدند پخش می‌کردند توی خیابان و این بوی خاک که بلند می‌شد، توی راه ما هم خیلی درخت اقاقی بود، این گل‌های اقاقی هم که بوی عطر اقاقی پیچیده بود واقعاً خیلی خاطره قشنگی بود. حالا دیگر زیاد روی این قسمت‌ها نرویم.

بالاخره، من در سال ۱۳۱۳ دیپلم گرفتم و بحث این بود که حالا مرا بفرستند اروپا که پدرم در بیست و هفتم تیر ۱۳۱۳، فوت کرد که همان سر کارش در وزارت پست و تلگراف سکته کرد و ما دیگر او را ندیدیم. ما آن‌موقع شمیران بودیم. چون تابستان‌ها می‌رفتیم جعفرآباد. جزو زندگی بچگی این را نگفتم این هم خیلی اثر داشت از طرز زندگی. تابستان‌ها دو ماه، دو ماه و نیم شمیران بودیم. آن‌وقت‌ها هم که می‌دانید رفت و آمد آسان نبود.

س- بله، درواقع ییلاق قشلاق بود. می‌رفتید ییلاق.

ج- اسباب‌کشی می‌کردیم می‌رفتیم ییلاق پائیز برمی‌گشتیم. دیگر این وسط آمد و شدی نبود. آن‌وقت اسباب‌کشی هم چه‌جوری بود؟ گاری‌هایی بود اسبی که بعضی از اثاثیه را مثل مثلاً رختخواب و مفرش و فلان و این‌جور چیزها را توی آن می‌گذاشتند. چیزهای شکستنی و این چیزها را با طبق‌کش که این می‌رفت.

س- عجب. با طبق‌کش از تهران به شمیران؟

ج- بله، با طبق‌کش از تهران می‌رفت، رسم این بود. طبق‌کش‌ها می‌آمدند اینها را بار می‌کردند و راه می‌افتادند، ظهر هم وسط راه هر جا خودشان می‌دانستند مکث می‌کردند، ناهار می‌خوردند، عصری می‌رسیدند آن‌جا. آن‌وقت خودمان هم با درشکه می‌رفتیم. دیگر جوری می‌رفتیم که بعد از ظهر برسیم. بعضی از مثلاً مستخدم‌ها هم می‌رفتند. باغبان و زن و بچه‌اش هم که آن‌جا بودند. چیزهایی که می‌رسید می‌گرفتند و پایین می‌آوردند اینها و آن‌وقت تمام تابستان را آن‌جا می‌ماندیم. آن زندگی جعفرآباد هم خیلی جالب بود. خیلی داستان‌ها از لحاظ خانواده می‌شد گفت که دیگر حالا برای این‌که خیلی مفصل‌تر نشود نمی‌گویم. بله، ما شمیران بودیم که پدرم سکته کرد. و خیلی برای من شوک بزرگی بود. چون که من واقعاً در تحت سرپرستی او خیلی آزاد یاد گرفته بودم که فکر بکنم و زندگی بکنم. حالا برای آن‌موقع نمی‌شود خیلی آزاد، ولی بالاخره

س- نسبت به زمان، دیگر.

ج- نسبت به زمان. مثلاً همین قدری که ما با بعضی از دوست‌های همکلاسی‌مان معاشرت می‌کردیم این خودش خیلی بود آن‌وقت‌ها. و فکرهایی که داشتم که می‌خواهم اروپا بیایم می‌خواهم تحصیل بکنم، این‌ها. آن‌وقت، نه فقط، آن پدر آن‌قدر روشنفکر از بین رفت، قیم ما شد پدربزرگی که برای‌تان گفتم چه‌قدر نسبت به دخترها بسته و سخت‌گیر بودند. و واقعاً این خیلی مشکل بود برای من و خواهرم. خواهرم هنوز دیپلم نگرفته بود. بعد توی تابستان مدیر مدرسه‌مان خانم عفت سمیعیان که خودش هم از دیپلمه‌های مدرسه آمریکایی بود دیگر سال‌ها بود که ما می‌شناختیم و با هم یک قدری معاشرت داشتیم، آمد دیدن‌مان، آمد دیدن مادرم. دید که خیلی، به نظرم از مادر من پرسید می‌گفت، «آره، برای مهری خیلی سخت است.» گفت، «خانم، اجازه بدهید من مهری را ببرم مدرسه آمریکایی. برود آن‌جا کلاس دوازدهم را بخواند. این‌جور بماند توی خانه الان. خیلی بد است.» مامان گفت، «آره راست می‌گویید. هر جور شما صلاح می‌دانید بکنید.» ما پاییز که آمدیم شهر، عفت‌خانم ما یک میس لوئیزی داشتیم، دوتا خواهر بودند لوسی و لوئز اورشان، اینها از دیپلمه‌های مدرسه آمریکایی بودند کلدانی بودند، یکی‌شان معلم انگلیسی مدرسه ما بود، میس لوئیز که من هم شاگرد او بودم. با مدرسه آمریکایی ارتباط داشت و عفت خانم به او گفت، «بیا، مهرانگیز دولتشاهی را ببر آن‌جا.» او مرا برد به آن مدرسه آمریکایی اسم نویسی کردیم. سال اول فقط یک چندتا درس برداشته بودیم گفتند اول انگلیسی‌تان بهتر بشود. بعد هم سال دوم رفتیم کلاس دوازدهم. میس‌دولیتل خیلی به من محبت می‌کرد. گفت، «چون شما در مدرسه‌های ایرانی شیمی خیلی کم می‌خوانید. من به شما توصیه می‌کنم بیا با کلاس یازدهم شیمی بخوان که من خودم درس می‌دهم» واقعاً هم خیلی خوب بود برایم چون توی مدرسه دخترانه خیلی کم درس می‌دادند. اصلاً توی مدرسه دخترانه آن زمان خیلی برنامه‌ها ضعیف‌تر بود. مثلاً ریاضی ما توی کلاس یازدهم هم به اندازه کلاس نهم پسرها بود. آن‌وقت معلم ما میرزامحمد نراقی خدا بیامرز. به من درس اضافه می‌داد. خوشش می‌آمد که می‌دید من یاد می‌گیرم به من درس اضافه می‌داد. مثلاً یک دفعه چندتا مسئله می‌داد می‌گفت، «این را ببر ببینم چندتای آن را می‌توانی حل کنی؟» فردا صبح که می‌آمدم می‌گفتم هر چهارتا را حل کردم، می‌گفت، «آه، هر چهار تا را حل کردی؟ من این را به کلاس دهم پسرها دادم مثلاً فقط دو نفر هر چهارتا را حل کردند.» به من یک مقدار زیادی اضافه درس داده بود و او مرا تشویق می‌کرد می‌گفت، «سال دیگر بیا یک‌قدری هم بیشتر درس بخوان برو با کلاس دوازده پسرها امتحان بده که یک دیپلمی داشته باشی که همه‌جا ارزش داشته باشد.

س- دیپلم مردانه داشته باشی.

ج- دیپلم متوسطه باشد دیگر. چون آن دیپلم متوسطه بود این‌جا کافی نبود دیگر. البته یک مقدار تدبیر منزل و نمی‌دانم، روانشناسی و این چیزها به ما یاد می‌دادند ولی چیز قابلی نبود. بالاخره، من دیگر آن بهم خود و رفتم مدرسه آمریکایی. ولی روی تشویق نراقی خیلی سرم توی ریاضیات بود. و از جمله پیش خودم فکر می‌کردم که بعد نجوم بخوانم. یک دفعه هم به پدرم گفتم خیلی مرا جدی نگرفت. به‌هرحال با او که حرف‌مان نیمه‌کاره ماند. حالا که دیدم اصلاً همه‌چیز بهم ریخته است. حالا فعلاً رفتیم مدرسه آمریکایی. در مدرسه آمریکایی در نتیجه آشنا شدن با ادبیات انگلیس یک مقدار فکر من عوض شد. از جمله میس دولیتل مرا تشویق می‌کرد که همه‌اش فکر ریاضی نباشم.

س- میس؟

ج- میس دولیتل. میس جین الیزابت دو لیتل مدیر مدرسه آمریکایی بود و بعضی از درس‌های کلاس دوازدهم را خودش می‌داد. توی مدرسه آمریکایی ما به دلیل این‌که فارسی و عربی ما خوب‌تر بود که خیلی جلو می‌افتادیم. انگلیسی‌مان هم خیلی از آنهای دیگر بدتر نبود و درس‌های دیگر را هم می‌خواندیم. یک خاطره بامزه می‌توانم بگویم از کلاس عربی. همین آقایی که این‌جا معلم عربی بود در مدرسه زرتشتی هم معلم فارسی و عربی ما بود. او هم یک چیزهایی را فارسی خیلی اضافه به ما درس داده بود. بدیع، و فلان و این‌ها، که جزو برنامه عادی وزارت معارف نبود او درس می‌داد. تکه‌هایی از شعرا و ادبا برای ما دیکته می‌کرد خودمان می‌نوشتیم چون کتاب آن را نداشتیم، از جمله عربی هم. توی مدرسه آمریکایی هم کلاس دوازده همین آدم عربی درس می‌داد. خوب، عربی من از این‌های دیگر بهتر بود. یک‌روز موقع امتحان عربی بود و ما یک صندلی‌هایی داشتیم که صندلی با یک دسته پهنی که در واقع میز برای نوشتن بود همه خودش یکی بود. می‌شد به آسانی این‌طرف و آن‌طرف کشید. دیگر یک نیمکت و میز بزرگ و اینها نبود. اینها را گاهی از این‌طرف به آن‌طرف می‌کردند. آن روز بچه‌ها آمدند اینها را نزدیک کردند به همدیگر به من گفتند «تو وسط بنشین که ما بتوانیم به دست تو نگاه بکنیم.» گفتم، «خوب». آمدیم و آقای بوذری وارد شد و دید وضع کلاس عوض شده است. هیچ‌چیز نگفت و آمد و همه سلام و علیک و نشستند. یک دانه از آن صندلی‌ها را برداشت. برد گذاشت گوشه اتاق و گفت «خانم دولتشاهی بفرمایید این‌جا.» یکی از دخترها خودش را از تنگ و تا نینداخت، افسر شیبانی، گفت، «به، آقا شما همه نقشه‌های ما را بهم زدید.» به‌هرحال، کلاس دوازدهم هم آن‌جا خواندیم و ۱۳۱۵ من دیپلم مدرسه آمریکایی را گرفتم. سالی که ۱۳۱۳ من دیپلم مدرسه زرتشتی را گرفتم مدرسه زرتشتی هم مثل مدرسه آمریکایی، پائیز یک جشنی می‌گرفت برای فارغ‌التحصیل‌ها و دیپلم‌ها را می‌دادند. این دخترها هم صحبت می‌کردند، نطق می‌کردند، برنامه‌های مشابهی. سال ۱۳۱۳ عفت خانم سمیعیان که مدیر مدرسه زرتشتی ما بود، خیلی دلش می‌خواست که من در جشن شرکت بکنم و نطق بکنم، ولی من نمی‌توانستم. چون آن‌قدر وقتی نبود که پدرم مرده بود واقعاً نمی‌توانستم خودم را آماده کنم. یک‌روز مرا خواست آن‌جا توی دفتر خیلی با من صحبت کرد که من اصلاً دیگر حتی نتوانستم خودداری بکنم و گریه کردم و گفتم که «کسی که بیش از همه منتظر یک چنین روزی بود و دلش می‌خواست مرا در این وضع ببیند پدرم بود و او نیست من نمی‌توانم.» بالاخره آن سال، رفتم آن روز به نظرم. چون عکس‌هایش هست که من با لباس سیاه آن‌جا هستم ولی سخنرانی نکردم. بالاخره بس که او اصرار کرد من رفتم آن روز. اما در جشن مدرسه آمریکایی سخنرانی مفصلی هم کردیم که بعد خانم سمیعیان به من گفت، «مهری من حسودیم شد. برای این‌که توی مدرسه خودمان سخنرانی نکردی.». خیلی دیگر آن‌موقع دیگر، روزنامه‌ها دیگر، آن‌وقت دیگر چادر هم نداشتیم و ۱۳۱۵ بود. روزنامه‌ها نوشتند. مرحوم رزم‌آرا. مادربزرگ من نیامده بود آن روز. نمی‌آمد دیگر بی‌چادر از وقتی که چادر را برداشته بود نمی‌آمد. ولی خوب فامیل‌مان همه بودند. بلافاصله از روز جشن مدرسه آمریکایی صاف از آن‌جا رفتیم پیش مادربزرگم. مادر مادرم. مرحوم رزم‌آرا آمد و گفت «خانم، امروز دخترتان هنگامه کرد.» و دایی من همین دایی محمودخان، شوخی می‌کرد می‌گفت «من آن روز می‌آیم شیشه عینکم را درمی‌آورم می‌نشینم آن‌جا. چه می‌گویی؟ چه‌کار می‌کنی؟» گفتم، «هیچ‌چیز، من هم به شما نگاه می‌کنم حرف خودم را می‌زنم.» خیلی با من شوخی می‌کردند از بچگی که به همدیگر مأنوس بودیم. و خیلی هم با ذوق هستند این دایی‌های من. آن دوتای دیگر هم که صادق هدایت نیستند، ولی هم نویسنده هستند هم شاعر هستند. و خیلی طنز قشنگی دارند حتی توی حرف زدن خودشان. به‌هرحال ۱۳۱۵ من دیپلم مدرسه آمریکایی را گرفتم.