روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۱۵ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۳
س- خانم دولتشاهی دفعه گذشته سرکار راجع به حزب دموکرات و تعدادی از اعضای مؤثر حزب برای ما صحبت کردید و یادبودها و خاطرات خودتان را و اظهارنظرتان را فرمودید. من میخواهم خواهش بکنم که الان برای ما مختصری از سازمان حزب، اگر سازمان مستحکم و جاافتادهای داشت و اثر حزب در سیاست وقت ایران مختصری برای ما صحبت بفرمایید.
ج- سازمان ما آقای مسکوب، در آنموقع من تازه به ایران آمده بودم و اینها به نظرم عادی میآمد، ولی به زودی متوجه شدم که بهتر از آن و مدرنتر از آنی است که آدم میتواند انتظار داشته باشد از این آدمهای قدیمی که اینها جمع شده باشند و این را درست کرده باشند. به زودی من متوجه شدم که اینها مقدار زیادی روی گرده حزب توده کار کردند. عباس شاهنده که میدانید قبلاً عضو حزب توده بوده، یکوقتی برای من تعریف کرد که وقتی میخواستند مرامنامه و تشکیلات این حزب را بنویسند توی زیرزمین منزل آقای مظفر فیروز او نشسته بوده و از اطلاعاتی که داشته و تشکیلاتی که از حزب توده داشته در اختیار اینها میگذاشته که استفاده بکنند برای تشکیلات دادن به حزب دموکرات ایران. و واقعاً هم تا آنجایی که الان من میتوانم بگویم خوب بود. تشکیلاتی بود و به سرعت هم که وسعت پیدا کرده بود و در تمام مملکت اشاعه پیدا کرده بود و کمویسینها کار میکرد و روزنامه خوب درمیآورد و بالاخره قدرت دولت هم پشت سرش بود. اصلاً هر چه نیرو بود آنجا جمع شده بود. تمام آدمهایی که کاری از آنها میآمد آنجا جمع شده بودند. اثری که در سیاست مملکت داشت پر واضح بود. قوامالسلطنه هم نخستوزیر بود و هم رهبر حزب و یک رهبر مقتدر. و یک چند نفر مشاور هم که داشت ولی خودش با کمال قدرت حزب را اداره میکرد و طبعاً سیاست دولت و حزب با هم هماهنگ بود بهطوریکه از قدرت حزب استفاده میکرد مثلاً برای مبارزه با فرقه دموکرات. من یادم هست که بعد از ۲۱ آذر و فتح آذربایجان اعلیحضرت برمیگشتند از آذربایجان این را میخواستند یک کاری بکنند که شاه را بکشانند توی حزب. جمعیت فوقالعاده زیادی، همه جا در راهها بود، جلوی حزب به خصوص جمع کرده بودند از اعضای حزب و وقتی که اتومبیل اعلیحضرت رسید به طوری مردم ابراز احساسات کردند و اتومبیل را اصلاً روی دست بلند کردند و شاه را بلند کردند و آوردند و اینها هم فوری یک مقداری از لحاظ امنیتی هول شدند و شاه را آوردند توی حزب. قوامالسلطنه هم توی حزب بود، پیداست که اینها نقشه بود وگرنه چطور شد که آن روز قوامالسلطنه توی حزب بود. آمد پیشواز شاه و نمیدانم چهقدر وقت آنجا استراحت کردند و رفت. قوامالسلطنه میدانید یک سیاستمدار مقتدری بود ولی شیطنت هم داشت. از اینجور کارها.
س- اهل بازی بود.
ج- اهل بازی بود و بازیهای سیاسی را با مهارت میکرد و یک مقدار هم از جوانی شاه استفاده یا سوءاسفتاده میکرد میخواست خودش را تحمیل بکند. بههرحال این جزو بازیهایی بود که میشد و بزرگترین بازیاش آن بود که مجلسی که خودش به وجود آورد، مجلس پانزدهم که اصلاً تمام از دستپروردههای حزب دموکرات بودند به خودش رأی اعتماد ندادند و واقعا بازی بزرگ سیاسی کرد. ارسنجانی هم خوب واقعاً یک شخصیت خیلی جالبی بود. آنوقت خیلی جوان بود ولی به قوامالسلطنه خیلی نزدیک بود. من در حزب و در روزنامه و اینها خیلی با او صحبت کرده بودم و کاملاً محسوس بود که به قوامالسلطنه نزدیک است و افکار مدرن و اینها یکی از کسانی بود که او واقعاً روی عقیده خیلی از این کارهای مترقی را حمایت میکرد نه روی اینکه خوب رسم است و باید اینکار را بکنیم. خوب از روزنامهنگاران مهم در آنجا بودند. تمام روزنامههای بزرگ رؤسایشان و نویسندگانشان آنجا بودند. عباس مسعودی بود، عبدالرحمان فرامرزی بود، حمید رهنما بود…
س- خود ارسنجانی؟
ج- بله خود ارسنجانی بود.
س- روزنامه داریا را داشت.
ج- بله. روزنامه داریا مثل اینکه بعد بود و زمان حزب دموکرات نبود.
س- گمان میکنم حتی قبل بود
ج- من یادم نمیآید.
س- یعنی توی ذهن من اینطوری است که گویا قبل از حزب دموکرات بود روزنامه داریا را ارسنجانی علم کرد و روزنامهی خیلی بانفوذی هم بود در بین روشنفکران.
ج- بله این را بعد یادم هست. مثلاً در خود روزنامه دموکرات ایران ارسنجانی مرتب چیز مینوشت و یک چیزی هم درآوردیم برای سازمان کارگران. چون به زودی حزب سازمان کارگران درست کرد. شوهر من مهندس انصاری در آنجا بود که فعالیت داشت، چون که رئیس اداره برق هم بود و آنها کارگر داشتند. اتفاقاً بین کارگران محبوبیت داشت و یادم هست من هم گاهی یک چیزی مینوشتم. شوهرم به نظرم به امضای استاد علی، یکهمچین چیزی، مقالههایی مینوشت یکوقت او سفر بود و ما خواستیم آن ستون خالی نماند من یک چیزی نوشتم و نوشتم نوشتهی زن اوستا علی با یکهمچین چیزی. یک چیزهایی مینوشتیم برای آن روزنامه، روزنامه کارگران حالا هفتهنامه بود یا چی بود الان درست یادم نیست، آن هم جالب بود و آنموقع توی کارگرها خواننده داشت. واقعاً حیف بود آدم تعجب میکند. که یکهمچین تشکیلاتی به این سرعت بالا آمد و به کلی به یک سرعتی پاشید. چون هدفش که تمام شد از بین رفت. هدف آن بود و از بین رفت.
س- در مورد روزنامهی خود حزب مطلب دیگری ندارید که بفرمایید، خاطرهی دیگری یا احتمالاً تیراژش. نویسندههایی که میفرمایید نویسندگانی بودند که اکثراً در روزنامههای دیگر هم مینوشتند
ج- بله گفتم که کیها هستند. تیراژش یادم نیست. یک خاطره هم داشتم راجع به آنکه تودهایها به ما فحش داده بودند و ما جواب دادیم. مثل اینکه این را گفتم.
س- خود قوامالسلطنه در حزب ظاهراً فرد مؤثر و شاید هم مؤثر، یعنی شاید که قطعاً مؤثرترین فرد بود. آیا کسان دیگری در تصمیمگیری حزب دخالت داشتند؟
ج- بله. یکی از آنها به طور قطع مظفر فیروز بود که خیلی جاها خودش تصمیم میگرفت و حتی بعدها ما میدیدیم که بعضی وقتها هم حتی قوامالسلطنه دیگر صدایش درمیآید که اینقدر هم سر خود تصمیم نگیرد. و فکر میکنم هر کدام از این آقایان مؤسس تا یک حدودی خودشان قدرت داشتند و تصمیمهایی میگرفتند. و یکی دیگر از کسانی را که به نظرم اسمش را نیاوردم آقای صادقینژاد بود.
س- نخیر نگفتید.
ج- آذربایجانی بود. او هم در رأس بود که شاید عضو کمیته مرکزی چیزی بود. در شورای عالی حزبی ۵۰ نفر بودند که من هم آنجا عضو بودم، ولیکن کمیته مرکزی خوب طبعاً عدهی محدودتری داشت. خوب قوامالسلطنه عنوان دبیرکل و رهبر حزب را داشت و مظفر فیروز هم بهعنوان معاون دبیرکل و معاون رهبر را داشت. و قوامالسلطنه هم خیلی اختیارات به او میداد و داده بود. من یادم میآید، حالا شاید اگر با خودش صحبت کنید برایتان تعریف کند، یک سفر رفت اصفهان وقتی وارد شد دستور داد چند نفر را بگیرند، و اختیاراتی داشت. و بعد هم میآمد میگفت من اینجور صلاح دانستم. و قوامالسلطنه هم واقعاً خیلی تقویتش میکرد تا یک جاهایی که دیگر خودش هم صدایش درمیآمد. و حتی اینطور شایع بود که یکی از دلایلی که قوامالسلطنه مظفر را فرستاد مسکو گذشته از اینکه میخواست یک کسی که طرف اعتمادش است آنجا باشد در این موقع حساس، یک قدری هم میخواست از تهران دورش کند. برای اینکه بعضی کارهای خودسرانهی مظفر به ضرر قوامالسلطنه تمام میشد.
س- خانم دولتشاهی خواهش میکنم از فعالیتهای دیگرتان به خصوص فعالیت مربوط به آزادی زنان و سازمانهای مربوطه در زمان خودتان که در همین اوان بوده و یا کمی بعد از آن بوده لطفاً ما را باخبر کنید.
ج- بله. اتفاقاً در همین موقعها بود چون من همانطوری که گفتم در سال ۱۹۴۶ که بعد از جنگ برگشتم به ایران، در بهار سال ۱۹۴۶، بلافاصله شروع کردم ببینم چه کارها میشود، چه فعالیتها میشود، با سازمانهایی که وجود داشت تماس گرفتم. خیلی جمعیتهای خیریه بود خیلی کارهای خوب شده بود و زنان فعالیت فوقالعادهای کرده بودند به خصوص در جهت خدمات اجتماعی در دوران جنگ. از جمله دیدم یک حزب زنان هم وجود دارد که برای حقوق سیاسی و اینها کار میکند و خانم تربیت و خانم صفیه فیروز و فاطمه سیاح و اینها آنجا عضو بودند. و من هم داشتم مطالعه میکردم که چه فعالیتهایی بکنم. از جمله آن روزها قرار شد که یک جمعیت خیرهای با همکاری با شهرداری به وجود بیاوریم. من هم چون به واسطهی شوهرم با شهرداری ارتباط داشتم. بههرحال یک عدهای رفتیم، از هر جمعیت چند نفر چون این دیگر کار خیره بود، و یک جمعیت معاونت زنان شهر تهران درست کردیم. وارد فعالیت این نمیشوم چون از اسمش پیداست که…
س- کار تعاونی میکرد.
ج- بله. به مؤسسات خیرهی شهرداری میرسیدیم، پرورشگاه، تیمارستان. آنوقتها خیلی وضع بود و اینها بودجه نداشتند و همان بودجهای هم که کم بود لابد خورده برده هم میشد، یکهمچین کارهایی. ولی یک مقدار باعث شد که من شروع کردم به فعالیت در اجتماع. مثلاً شب عاشورا من رفتم توی رادیو صحبت کردم راجع به این جمعیت خیریه که مردم کمک بکنند. یکی دو روز بعدش بود رفتم به کارخانهی برق، میخواستم آنجا را ببینم. یک کارگری آمد جلو و گفت، «خانم انصاری من پریشب صحبت شما را شنیدم این پنج تومان را آوردم بدهم،» ببینید سال ۱۳۲۵ پنج تومان پول کمی نبود واسهی یک کارگر، بدهم «برای آن جمعیت خیریه.» میخواهم بگویم که مردم قدردان بودند و ارزش داشت و آدم تشویق میشد به فعالیت.
در همان اوایل فعالیت حزب دموکرات که آنها میخواستند که یک سازمان زنانی درست بکنند من راستش خودم اصرار و علاقهای نداشتم، به شما گفتم که تازه آمده بودم و گرفتار زندگی و بچه در راه بود و از این چیزها. گفتند که خوب بیایید با این زنانی که موجود هستند و تشکیلات دارند همکاری کنید. وسیلهی ملاقات فراهم کردم. سه چهار نفر از آن خانمها آمدند با آقای مظفر فیروز مذاکره کردند معاملهشان نشد. اینها میخواستند که تشکیلات کاملاً داخل حزب باشد و آنها میخواستند در کنار بمانند و شخصیت و استقلال خودشان را حفظ بکنند. در نتیجه ما این تشکیلات حزب را درست کردیم. ولی من بههرحال به فکر این همیشه بودم که یک فعالیتی از لحاظ کارهای سیاسی برای زنان بکنم.
یک وقتی یکی دو سال بعد از این جریانات، بعد از اینکه حزب دموکرات بهم خورد و سازمان زنان ما هم بهم خورد و در اوایلی هم که من بچهدار شده بودم خوب طبعاً یک هفت هشت ده ماهی خیلی دیگر سرگرم بچه بودم و نمیتوانستم که زیاد تنها بگذارمش. گرچه یک پرستار خیلی خوبی داشتیم، یک زنی بود که توی خانوادهی ما سهتا بچه بزرگ کرده بود، برادرم را شیر داده بود، خواهرزادهام را کوچک بود بزرگ کرده بود و بچهی مرا هم تا دو ساله و نیم خیلی خوب پرستاری کرد. بههرحال، در سالهای ۱۹۴۷، ۱۹۴۸ یک عدهای از ما جمع میشدیم، هنوز فرمی نگرفته بود و یک اسمی پیدا نکرده بود، خانه خانم بامداد یادم هست که جمع میشدیم. خانم بامداد هم از خانمهای قدیمی بود معلم بود و معاون مادام هس در دارالمعلمات بود و اینها و از دیپلمههای مدرسه فرانکوپرسان بود. یک مقداری آمد و شد و فعالیت برای اینکه چهها بکنیم برای بهتر شدن وضع زن. یادم هست که خانم بامداد یک روزنامهای داشت به نام زن امروز. این روزنامه را توقیف کرده بودند. من رفتم پیش سپهبد رزمآرا، آنموقع یادم نیست وزیر جنگ بود چی بود بههرحال چون حکومت نظامی این را توقیف کرده بود، رفتیم و خواهش کردیم. خانم بامداد را خواستند و با او صحبت کردند. گفتند آخر شما به خانهداریتان و اینها بپردازید. گفت، «ما خانهداری میکنیم منتها خانهمان بزرگ شده است. ما تمام مملکت را خانهی خودمان میدانیم.» بههرحال، من دیگر مسافر شدم برای اینکه هم خودم میخواستم برای دکترایم که نیمهکاره مانده بود در زمان جنگ که بروم و تکمیل بکنم و هم اتفاقاً دوباره به شوهرم مأموریت دادند برای تکمیل کارهای قبلیاش. چون قراردادهای زیادی دولت ایران با آلمان داشت که اینها معوق مانده بود و اینها رسیدگی میخواست و یک هیئتی قرار بود که شوهر من بود و یک نفر هم آلمانی، همان آقای کارل هوفر، و در اواخر سال ۱۹۴۹، من چون میدانم شما اینها را برای انگلیسی میخواهید دارم سالها را سال میلادی میگویم،
س- بله اشکالی ندارد. سال هجری هم بفرمایید فرقی نمیکند.
ج- بله خوب آسان است تبدیل کردنش. و ما دوباره به آلمان رفتیم که من آن دوره دوباره آنجا تحصیل کردم و دکترایم را گذراندم. آن روز هم گفتم که بعد هایدلبرگ رفتم. بعد که ما از آلمان برگشتیم در سال ۱۳۳۲، همان بعد از قضیهی مصدق، نمیدانم این را برایتان گفتم یا نه. من در همان بحبوحهی مسئلهی مرافعهی نفت در دانشگاه هایدلبرگ در سالن داشنگاه هایدلبرگ، یک سخنرانی کردم راجع به سوابق روابط ایران و انگلیس و پیدایش شرکت نفت و اینها تا رسید به آن دعواهای زمان مصدق. بعضی از آقایان سفارت مرا متوجه کردند گفتند هیچ میدانی اگر چیزی بگویی که حکومت تهران و مصدق خوششان نیاید فوری انصاری را میخواهند. گفتم من واقعیت تاریخی را میگویم ولی فکر نمیکنم از اینها هم مصدق بدش بیاید چون واقعیات تاریخی است. بههرحال این هم یکی از فعالیت آنجا بود. خوب من در دورانی که در آلمان بودم گاهی هم چیز مینوشتم و گاهی هم میآمدند با من مصاحبه میکردند راجع به ایران و راجع به وضع زن و اینها و صحبت میکردم. در سال ۱۳۳۲ که من برگشتم خوب یک خرده باز شروع کردیم بعد از چند سال که نبودیم، چون دوباره ما چهار سال نبودیم، و یک خرده به زندگی و اینها برسیم و بلافاصله هم من یک مقداری به فکر این افتادم که کار بکنم و در سال لابد ۱۳۳۳ بود من وارد بنگاه عمران کشور شدم. در آنموقع یک همکاری بود بین اصل چهار و دولت ایران. از جمله یک بنگاه عمرانی درست شده بود Administration for Community Deb برای Development دهات. که همکاری بین ایران و آمریکا بود. یک رئیس آمریکایی داشت و یک رئیس ایرانی. اتفاقاً در یک مهمانی بود که من با آن رئیس ایرانی آشنا شدم و به ایشان گفتند که این خانم این تحصیلات را کرده و به دردتان نمیخورد. او رفت و با آمریکاییها صحبت کرد. فوری چسبیدند او سوسیولوژیست ما لازم داریم. و آن آقای ایرانی بعدها گفت که من این چیزها را نمیدانستم چی به چی است. به من گفتند این خانم دختر فلانکس است، زن فلانکس است، خانم خوبی است. من هم گفتم خوب بیاید. بیچاره ادعایی هم نداشت. از خودش میپرسیدند که معلومات چیست؟ میگفت در حدود ششم ابتدایی. ولی خوب آدمی بود یک خرده وارد بود به کار کشاورزی و خودش ملک داشت و ده داشت. بههرحال لابد دوستی آشنایی چیزی داشت آورده بودند و رئیس این بنگاهش کرده بودند. یک معاونی داشت که انگلیسی هم نسبتاً خوب بلد بود و او بیشتر به کار وارد بود و میدانست که چه باید بشود و به من گفت منظور از تشکیل اینجا چیست. ما شروع به پروژه نوشتن کردیم کوتاه نوشتیم گفتند مفصلتر بنویس. مفصل نوشتیم گفتند کوتاهتر بنویس. خودشان هم نمیدانستند با من چهکار کنند. آنجا توی تشکیلات نوشته بود فعالیت زنان women’s activities جزو کارهای ده. ولی اینها نمیدانستند فعالیت زنان توی ده یعنی چه. من هم هر چه میگفتم کسی نبود که تشخیص بدهد که اینکه من میگویم درست میگویم. من شروع کردم یک مقدار پروژه بدهم بهطورکلی برای کارهای ده نه مخصوص زنان، بهطورکلی. و آن وقت هر کسی هم که در این بنگاه بود یک counterpart هم در واقع در اصل ۴ داشت. حالا کار نداریم counterpart من هم یک خانم ایرانی بود که اصلاً اطلاعاتی از این چیزها نداشت چون یک مدت آمریکا بود و شوهر آمریکایی داشت و انگلیسی میدانست و او را هم گذاشته بودند آنجا. دیده بودند کجا بگذارند گفته بودند برای فعالیت زنان.
بههرحال مدتی طول کشید تا من بتوانم به این دستگاه بفهمانم که از لحاظ زنان چهکار میشود کرد. حتی قبل از سفر هند این مطلب فهمیده نشد. یک سفری پیش آمده بود و از طرف اصل چهار هایک عده را دعوت کرده بودند که بروند برنامههای عمرانی هند را ببینند که مشابهی همینهایی بود که قرار بود در ایران پیاده شود. البته من در تماسهایی که با کارشناسان آمریکایی داشتم موفق بودیم برای اینکه میفهمیدیم آنها چه سؤال میکنند که به آنها جواب بدهم نه از لحاظ انگلیسی از لحاظ مطلب و آنها هم راضی بودند. یک کسی را پیدا کردند که یک جوابی به آنها میدهد که به دردشان میخورد. امیدوارم اینها حمل بر خودستایی نشود ولی وضع این بود در آن زمان. البته بعدها خیلی آدمهایی آمدند که اطلاعات داشتند و تحصیلات داشتند. برای سفر هند دو نفر از این دستگاه میرفتند که یکی رئیس ادارهی ما آقای نورافشار بود و یکی هم به نظرم counterpartاش بود یا مشاورش تیمسار معارفی، دو نفر دیگر هم یکی از وزارت کشور و یکی از ادارهی املاک پهلوی که آنها هم بادهات و اینها کار داشتند. اینها به دعوت اصل ۴ میرفتند. این رئیس ادارهی ما آمد، چون من قبلاً قرار بود که یک سفر به هند بروم و راجع به آقای دکتر محسن نصر بعد باید یک جایی حرف بزنم چون که همکاریهایی که ما با او داشتیم و کمکهایی که واقعاً به پیشرفت زن میکرد مؤثر بود، این آقا شهردار تهران بود. یک شورای شهرداریها در هند بود و او میخواست که من هم بروم. با من صحبت کرده بود که من هم به خرج خودم بروم چون او دعوت داشت اما من که دعوت نداشتم. من گفتم خیلی خوب. من خوشم میآمد که هند بروم چون تا آن زمان هم نرفته بودم و قبول کردم. پاسپورت و همه چیزم را هم گرفته بودم، بعد آن سفر نشد.
آقای نورافشار از این فرصت استفاده کرد و به من گفت شما پاسپورتت که حاضر است و همه کارهایت را هم که کردی و ما هم الان فرصت این است که بودجه برای اینکار تأمین بکنیم نداریم چون ۴ نفر دعوت داشتند. شما با همان شرطی که میخواستی بروی تازه اینجوری هم نگفت. خواست دست پیش بگیرد گفت من خیلی ناراحت شدم که آن سفر نشد حالا برای اینکه تلافی بشود بیا با ما برویم. من گفتم یک خرده فکر بکنم اینها بالاخره قبول کردم. بعد هم فهمیدم این چرا میخواست من بروم. آن دوتا آقای دیگر که میرفتند انگلیسی تقریباً بلد نبودند. خود نورافشار هم بلد نبود. تنها کسی که انگلیسی بلد بود آقای معارفی بود که این دوتا با هم میانهی خوبی نداشتند. او میدید در تمام این سفر دستنشاندهی او میشود و میخواست مرا ببرد که یک کسی به دادش برسد و بعد هم در آنجا واقعاً یک جاهایی من، دیدم اصلاً جوری است که آبرویمان میرود طوری که اینها با همدیگر نمیسازند، بالاخره این رئیس هیئت ما بود و ما میبایستی حفظ احترامش را بکنیم. یک جاهایی آن آقا چنان کوچکش میکرد که من به داد میرسیدم و با آمریکاییها صحبت میکردم و فلان.
در این سفر هند که خیلی جاها ما رفتیم و بازدید کردیم، یک جاهایی من به این آقای نورافشار میگفتم آن پروژهای که من میدهم میگویم چهکار بکنیم یعنی اینجوری و بعد هم نتیجهاش این میشود. یک دو سه جا اینجا من به او نشان دادم. یکروز هم ما را بردند پیش رئیس سازمان برنامه هند یک آقایی بود به نام مستر دی نسبتاً هم جوان و گفتند این دست راست نهرو است، آنموقع نهرو نخستوزیر بود، و این آقا یک مقدار برنامهها و اینها را گفت و بعد گفت حالا اگر سؤالی دارید بکنید. یک عدهای سکوت کردند و من یک سؤال کردم خوشش آمد و جواب داد. یک سؤال دیگر کردم. گفت You ar touching the key of the problem. دوباره جواب داد. اینهایی که یک خرده انگلیسی بلد بودند برای آقای میرافشار تعریف کردند و گفتند این خانم دارد سؤالاتی میکند و او جواب میدهد. و اینجاها هم بعضی از جاها که میرفتیم این آقا هی با من حرف میزد میدید یا انگلیسی بلد نیستند یا مطلب را… بههرحال، این مسئله باعث شد که آقای نورافشار به من عقیده پیدا کرد و بعد خودش به من گفت، «اول به من گفتند این خانم خوبی است گفتم بیاید ولی در نتیجهی سفر هند من فهمیدم که خوب تو یک چیزی سرت میشود.» آمدیم و مرا رئیس آن ادارهای که من جزوش بودم کرد.
این دورهی بنگاه عمران برای من فوقالعاده جالب بود برای اینکه من دهات خودمان را نمیشناختم و یک مقدار دلم میخواست که بروم و وارد وضع زندگی اجتماعی دهات خودمان بشوم. اوایل خیلی مشکل بود و به من امکان نمیداد که بروم. من هی پیغام میدادم که بابا من اینجا پشت میز نشستم فایده ندارد من باید بروم توی ده. در همانموقع آمریکاییها هم یک برنامههایی داشتند. یک خانم آمریکایی بود در مامازان کار میکرد که بعدها دانشگاه شد. یک مدرسهای بود در آنجا که کارشناسانی تربیت میکردند. دخترها را برای خدمت در ده تربیت میکردند. رفتیم آنها را دیدیم. من یک مقدار هم با این آمریکاییها کار کردم. یک خانم آمریکایی هم بود میسیز آدامز یک زن فوقالعادهای بود که او به ایران خیلی خدمت کرد. او رئیس اصل ۴ در اصفهان بود. به قدری مردم او را دوست داشتند، بعدها میببینیم چهقدر مردم در همان اصفهان از آمریکاییها بدشان آمد، ولی او را خیلی دوست داشتند. و به او هم میگفتند آقای آدامز.
س- میخواستند به او حرمت بگذارند.
ج- حرمت بگذارند. یعنی میخواستند بگویند که این خیلی قویتر از یک زن است. او هم به تهران میآمد و در بعضی کارها و مذاکراتی که داشتیم من با ایشان آشنا شدم. از جمله آمریکاییها یک خرده یک کارهایی هم داشتند میکردند که نوع فعالیتهای زنها را تقویت بدهند. چون که اینها چند نوع کار داشتند، توی کشاورزی بود. مثلاً از لحاظ کشاورزی یک بنگاه عمران بود و یکی خود وزارت کشاورزی بود که یک برنامههایی داشت، چندتا تشکیلات بود. یک چیزی من یادم هست، ما یک جلساتی داشتیم که آنجا این تشکیلات مختلف جمع میشدند و با خانم آدامز یک برنامهریزیهایی میکردیم که یک مقدار من از اطلاعاتم آنها راجع به ایران استفاده میکردند و از امکانات آنها که با آنها میرفتم به دهات و وضع دهات را میدیدم و کارهایی که میشد و جالب بود که من میدیدم با آن فکر خودم که یک پیشنهاداتی کرده بودم جور درآمده با این کارهایی که اینها دارند میکنند. یعنی خوب بالاخره دودوتا چهارتا میشود، ششتا که نمیشود. بههرحال این دوره برای من خیلی جالب بود. از لحاظ آشنایی با دهات.
بعد از آقای نورافشار آقای دکتر بیرجندی آمد رئیس بنگاه عمران شد. اول خیلی به من اهمیت داد و اینها و حتی آمد دوتا اداره را که رئیسش مرد بود یکی کرد. یکیاش رئیسش خودم بودم و یکیاش رئیسش مرد بود و خواست که مرا رئیس آنجا بکند. من گفتم شما اینکار را میکنید اینها صدایشان درمیآید. چون آن اداره در سال ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵ بود این قضیه. اواخر سال ۱۳۳۴ بود. گفت نه برای چه؟ او مهندس است و باید برود کار مهندسی بکند و اینجا اداره آموزش اجتماعی است، دوتا اداره بود که آن آموزش بود و این اجتماعی بود دوتا را کردند یکی به نام اداره آموزش اجتماعی، و شما بشوید رئیس آن. ما گفتیم بسیار خوب. فرداش دوسهتا از کارمندان اداره آموزش رفتند پیش آقای دکتر بیرجندی و گفتند ما کار نمیکنیم. گفت، «چرا؟» گفتند ما زیر دست یک زن کار نمیکنیم. گفت برای چه؟ تخصصش این است، کارش این است و اینجا هم لیاقتی از خودش نشان داده اگر نمیخواهید بروید به وزارتخانههایتان. آخر کارمندان بنگاه عمران کسانی بودند که از وزارتخانههای مختلف آمده بودند. بههرحال آمدیم و با هم کار کردیم. خلاصه بکنم خیلی هم با هم دوست شدیم، با آن سه نفر. یکیاش آقای سعادت بود که بعدها توی رادیو بود. یکیاش بعدها شنیدم رفته آمریکا و هنوز هم در آمریکا است و اسمش آقای پایدارفر بود که رفته آمریکا و در دانشگاهها کار میکند و یکیشان هم توی وزارت کشور بود بعدها دیدم فرماندار شد. بههرحال، با هم خیلی دوست شدیم و یک مدتی خوب کار کرده بودیم.
یک مدتی گذشت و قرار شده بود که اصل ۴ دستگاهش را جمع بکند و آن تشکیلاتی که با اصل ۴ کار میکند برود داخل دستگاههای ایرانی شود. در این موقع، به قول خودشان integration که قرار بود این تشکیلات وارد دستگاه وزارت کشور بشود آقای بیرجندی مرا کنار گذاشت و نفهمیدیم هم چرا، با آن همه علاقه و اهمیتهایی که به من داد. به قول بعضی گفتند برایت زدند من نمیدانم. اصلاً تو تشکیلات سرم به این حرفها نبود و من هم خوب خوشم نیامد که بروم به او بگویم چرا و یا برای چی مرا نگذاشتید، خوب ول کردم. اتفاقاً یادم هست همانروز رفته بودم نخستوزیری پیش داییام نمیدانم چهکار داشتم. داشتیم با همدیگر برمیگشتیم آقای علم را دیدیم وزیر کشور بود. پیش داییام شروع کرد از من تعریف کردن که بله این توی دستگاه ما است و اینجور از او میگویند. داییام گفت پس اگر اینقدر خوب است پس چرا کنارش گذاشتید؟ گفت اه چطور؟ مگر همچین چیزی ممکن است؟ هیچی بههرحال. این چیزهایی که در دستگاهها بود.
یک چیز جالب هم برایتان بگویم. گویا بعد از آن سفر هند یک سفری آن مستر دی را دعوت میکنند میآید ایران، جزو برنامههایی که داشته یک جلسه هم طبعاً در بنگاه عمران بود که سران بنگاه بودند و اینها با همدیگر صحبت کردند. این دیده من آنجا نیستم. پرسیده پس او کجاست؟ خوب آنی که آن سفر که آمده و یک کسی بود که یک چیزی سرش میشد. اینها دیده بودند چه بگویند، گفته بودند مسافرت است. بههرحال این هم از فعالیت ما در بنگاه عمران.
ولی در همان زمانی که من در بنگاه عمران بودم چونکه نمیتوانستم فعالیت زنان را نداشته باشم با چند نفر از خانمهای روشنفکر و تحصیلکرده و اینها صحبت کردیم و جمیع «راه نو» را تأسیس کردیم. این البته از نظر من، از نظر زندگی من و اثری که بعد جمعیت «راه نو» در کارهای زنان داشت اهمیت دارد که برایتان میخواهم بگویم.
س- ببخشید، قبل از اینکه به جمعیت «راه نو» بپردازید در مورد فعالیت بنگاه عمران چه نظری سرکار دارید؟ این فعالیتها تا چه اندازه فکر میکنید در تغییر وضع دهات مؤثر بود؟ و بعد چون این فعالیتها پیوسته بود با فعالیت اصل ۴ و در حقیقت اصل ۴ آنجا را تأسیس کرده بود در مورد خود اصل ۴ نظرتان چیست؟ و در چه تاریخی اصل ۴ کارهایش را واگذار کرد به سازمانهای ایرانی؟ خواهش میکنم این مطالب را هم برایمان بگویید.
ج- واگذار کردن که آنجوری که الان گفتم باید سال ۱۳۳۵ بوده باشد که واگذار شد. به عقیدهی من این بنگاه عمران از لحاظ وضع دهات ایران حتماً مؤثر بود. کارشناسانی که به دهات میرفتند دو نوع بودند:یکی ایرانی بودند که تعلیمات دیده بودند و میرفتند به دهات و یکی هم آمریکاییهایی بودند که با اینها همکاری میکردند. حالا ممکن هم است یک جا هم یک کارشناس مثلاً خیلی خوب کار نکرده باشد. ولی در مجموع واقعاً در بهتر کردن وضع دهات مؤثر بود. چون اینها همهجور کمک به روستاییها میدادند. چنان که نمونهاش هم با زنان ما همین برنامه را داشتیم. برای بهتر کردن بذر، برای آنان کردن به متدهای یکخرده جدیدتر کشاورزی، برای استفاده بهتر از آب، برای کارهای بهداشتی. مثلاً یکنوع مستراحهای بهداشتی شروع کرده بودند به مردم یاد میدادند که استفاده بکنند. و بعضی جاها اصلاً به مردم یاد میدادند بعضی سبزیها را بکارند و بخورند و یک قسمتی از دهات سیستان بود یا بلوچستان، یادم نیست، که مردم اسفناج نمیشناختند آن دهاتیها. اینها یادشان دادند اسفناج را که درست بکنند و بعد هم بخورند برای اینکه این دهاتیها خیلی چیزها را میکاشتند و حاضر میکردند ولی میفروختند و خودشان نمیخوردند. یک مقدار هم یادشان دادند که یک مقدار کارهای کوچکی که زنان توی خانهشان انجام بدهند مثلاً همین کاشتن بعضی سبزیجات یا مرغداری. یک مقدار مرغداری به آنهایی هم که مرغداری نمیکردند یاد دادند برای اینکه چند دانه مرغ برای خانه خودشان نگه دارند و تخم مرغش را به بچهشان بدهند یا گوشت مرغ را به بچهشان بدهند که وضع تغذیهشان بهتر بشود و سبزیجات بخورند و مثلاً میوه بخورند. همانطوری که گفتم مثلاً یک دهی بود که اصلاً اسفناج نمیشناخته. بعد از لحاظ زنان هم همینطور. این کارشناسان که میرفتند یک مقدار بهداشت، بهداشت خانواده، یک خرده تمیزتر کردن خانه و زندگی بچه و اینها یاد میدادند به خانوادهها. البته خوب در یک مملکت به این بزرگی حتماً اینها هنوز کافی نبوده و میبایستی باز هم ادامه پیدا کرده باشد. به عقیدهی من آن کار نسبتاً زود، نمیخواهم بگویم تعطیل شد ولی از آن نضج خودش افتاد و الا میبایستی دبنالهی آن کاری که شروع کرده بودند آمریکایها میگرفتیم یا تربیت عدهی بیشتری همین کارشناسان در سطوح مختلف. من یک پروژهای تهیه کرده بودم که شاید یک نسخهاش را جایی داشته باشم توی زندگیام در تهران. پیشنهاد کرده بودم که ما یک آموزشگاهی درست بکنیم برای تربیت این کارشناسان در سطوح مختلف. از تعلیمات ۶ هفتهای شروع بکنیم، دختر و پسر، که باز یک اطلاعات کمی برود به ده و برگردد با تجربهای که خودش هم در آنجا پیدا کرده. در خلال این مدت یک عدهی دیگر هم تربیت بشوند با یک مدت بیشتری. بعد او هم بیاید از تجربه او هم در اینجا استفاده بشود و به معلومات آنهای دیگر اضافه بشود، که دائماً ما یک عده اشخاصی را داشته باشیم در سطوح مختلف برای اینکه بروند دهات کار بکنند. چون با این عدهی زیاد دهی که ما داشتیم و با وضع عقبماندگی که ما داشتیم جز این ما نمیتوانستیم برسانیم که به سرعت آدم تربیت بکنیم. این آموزشگاه از آن دختر جوانی که شش هفته یا هشت هفته تعلیم میگیرد تربیت بکند تا مددکاران بزرگی که مثلاً چندین سال تحصیل کردند و لیسانسیه شدند در سطوح مختلف. یک نفر آمریکایی بود مشاور شهرداریها بود او هم آنجا بیچاره نشسته بود توی یک اتاقی هیچ کار هم نمیکرد، از او هیچ کاری نمیخواستند. یکروز نمیدانم چه شد که من او را دیدم. گفت مم شنیدم شما یک چیز جالبی تهیه کردید؟ این چیست. برای او گفتم. گفت اگر شما موفق بشوید این کار را عملی بکنید بزرگترین خدمت را به این مملکت کردهاید. بعد هم دیگر همانموقعی بود که عذر ما را خواستند.
س- آنوقت رابطهی اصل ۴ با بنگاه عمراه چه بود؟
ج- بنگاه عمران در واقع یکی از تشکیلات اصل ۴ بود. چون اصل ۴ برای کارهایی که میکرد یک تشکیلاتی داشت برای همکاری با وزارتخانههای مختلف. آن همکاری با وزارت کشور بود برای دهات. یعنی یک نفر از طرف وزارت کشور رئیس معین شده بود و یک نفر هم از طرف اصل ۴ و اینها با هم قرار بود کار بکنند. یکی دیگر از کارهای اصل ۴ که به نظر من در ایران خیلی اهمیت داشت آوردن زنان توی کار بود. قبل از آن خانمهایی که تحصیلی داشتند و زبانی بلد بودند و در یک ردهی بالایی تربیت شده بودند نمیرفتند کار بکنند. کار در ادارات منحصر شده بود به ماشیننویسی و آن هم از یک خانوادههای کمدرآمدتر و کممعلوماتتری میآمدند برای این نوع کارها و خیلی هم حقوقها قبل از جنگ کم بود، در زمان رضاشاه. خانمهایی که تحصیلات بهتر داشتند و یا احتیاجی به این پول کم نداشتند، اگر حقوق بیشتری بود میرفتند کار میکردند اینها کنار بودند. آنها بیشتر چه کسانی بودند؟ آنها بیشتر کسانی بودند که در مدارس خوب تحصیل کرده بودند، مدرسه آمریکایی آنجاها انگلیسی بلد بودند. آنهایی که انگلیسی بلد بودند تمام یکهو جذب شدند به اصل ۴ و یک مقدار هم در اصل ۴ کار یاد گرفتند به اینها تعلیمات دادند. بعضیها را فرستادند آمریکا که یک تحصیلات اضافی کردند برای آن رشته کاری که میکنند. یا تحصیلکردههایی که از خارج آمدند فوراً اصل ۴ اینها را جذب کرد. در نتیجه نوع فعالیت زن و کار زن در ادارت چیز دیگری در ایران شد. این هم یک اثر به نظر من مثبتی بود، یک جنبهی مثبت اثر اصل ۴ بود. حالا بعضیها میگفتند مثلاً آمریکاییها مردم را به ولخرجی یاد دادند. آخر طرز زندگی آمریکایی خیلی فرق داشت با طرز زندگی آن زمان ایران. آنها که زندگی عادیشان را میکردند به نظر ایرانیها خیلی گشادبازی و ولخرجی میآمد. حالا بالاخره توی یک کاری، یک دستگاه بزرگی لابد یک عیبهایی هم بوده است ولی من این دو جنبهی مثبت را در کار اصل ۴ دیدم.
س- ببخشید یک سؤال آخر را هم راجع به اصل ۴ بکنم و بعد برسیم به مسئلهی جمعیت راه نو. جنبهی سیاسی در کار اصل ۴ نمیدیدی؟ احتمالاً دخالت در سیاست مملکت و اعمال نفوذ و غیره؟
ج- شاید بوده است. ولی در سطح کار ما دیده نمیشد ولی شاید بوده است. زمانی که من وارد اصل ۴ شدم، که قرار بود دوتا رئیس کل داشته باشیم یکی آمریکایی بود و حالا اسمش یادم نیست و یکیاش آقای دکتر شادمان بود رئیس ایرانی اصل ۴ در
س- دکتر فخرالدین شادمان؟
ج- به نظرم. فخرالدین بود یا کدام یکی بود؟
س- فخرالدین که از شادمانها، نویسنده کتاب و…
ج- بله بله مثل اینکه او بود که خانمش فرنگیس خانم بود، نمازی.
س- بله، بله.
ج- و قاعدتاً فخرالدین بود. یعنی ببینید آنموقع که اگر هم ما چیز زیادی حس نکرده باشیم
س- تأثیر تمدن فرنگی را.
ج- بله. و الان من خوب وقتی که برمیگردم به آن زمان فکر میکنم قطعاً بدون نفوذ سیاسی هم نبوده، آمریکاییها دیگر شروع کرده بودند که بیایند مخصوصاً هم که بعد از جنگ دوم آمریکاییها را دوست داشتند چون مردم با انگلیسیها بد بودند، با روسها بد بودند اینها را یک نیروی جدید و بیطرف و آزادیخواه و دموکرات و اینها میدانستند و مردم آنموقع از آمریکاییها بدشان نمیآمد.
س- خوب حالا بفرمایید به جریانات جمعیت «راه نو.»
ج- بله در سال ۱۳۳۴ یعنی همزمان با آنموقعی که من در اصل ۴ بودم و با آن خانمهای آمریکایی هم آشنا شده بودم و با خانمهایی هم که در تشکیلات دیگر اصل ۴ بودند و یک قدری جلسات داشتیم و برنامهریزی و اینها. از این طرف هم ما دیدیم که خوب تشکیلاتی که از پیش در ایران بوده از لحاظ زنان خوب است، خیلی کارها کردند. و لیکن ما حس میکردیم که یک نیروی جدید یکخرده جوانتر با تحصیلات مدرنتر لازم است که توی کار بیاید، درعینحال که برای آنهایی که قبلاً کار کرده بودیم خیلی احترام قائل بودیم و میخواستیم که احترامشان را حفظ بکنیم.
من یک چند جلسهای یک عده خانمهایی را به خانهام دعوت کردم تا اینکه در روز سیام فروردین ۱۳۳۴ منجر به تأسیس جمعیت «راه نو» شد. من فکر میکنم خوب است که اسمهای این خانمها را بگویم که بماند مخصوصاً هم که خوب در نتیجهی اینکه من خیلی فعالیت داشتم در جمعیت «راه نو» و یک مقدار زیادی اسم من وابسته شد به جمعیت «راه نو» این آنوقت بیانصافی میشود که اسم آنهای دیگری که در تأسیس مؤثر بودند گفته نشود. البته بعضیها بعد دیگر فعالیت نکردند و بعضیها به فعالیتشان ادامه دادند. خانمهایی که در آنجا بودند من حالا ترتیب الفباییاش را هم رعایت نکردم و همینجوری نوشتم: پروین خانلری بود، خواهر دکتر خانلری، خانم سعیده زنجانی که در مدرسه زرتشتیان معلم ما بود و خوب خیلی هم خانم روشنی بود، دختر شیخ ابراهیم زنجانی که از روشنفکران زمان مشروطیت بود، مهری صادقینژاد که او آذربایجانی بود، فروغ شهاب که خانم تحصیلکردهای بود…
س- بله. در این مورد یادم هست خانم معروفی هم بود و خانم برجسته شناختهشدهای بود.
ج- بله، بله خانم شناختهشدهای بود. شکوه ریاضی که نقاشی بود و بعد استاد دانشکده هنرهای تزئینی. طفلک زود فوت کرد و یک نسبتی هم از طرف مادری به من داشت. خانم قمر آریان، قمر آریان مثل اینکه شوهرش زرینکوب بود که دبیر بود…
س- میدانم که خانم دکترزرینکوب بود.
ج- بله، آنوقت هم بود؟
س- بله خانم دکتر زرینکوب.
ج- بله و خودش دبیر بود. بیشتر اینها دبیر بودند. خانم مهری آهی که استاد دانشگاه است آنموقع هم دانشگاه بود، خانم پریچهر حکمت دختر علی اصغرخان که او هم دبیر بود و مدرسه خوبی بعدها داشت و مدیر بود. نمیدانم حالا هست یا نیست و من این مثل اینکه شد نه تا. این نه نفر مؤسسین جمعیت «راه نو» بودند. اول نشستیم و با دقت یک برنامهریزی کردیم هدفهای جمعیت را معین کردیم، تشکیلات جمعیت را معین کردیم و یک چند ماهی کار کردیم و خیلی زود خانمها استقبال کردند از این جمعیت و به ما پیوستند. مثلاً در ظرف هفت هشت ماه که یک دو ماهیاش هم تابستان بود هفتاد نفر آدم یادم هست که برای عید نوروز سال ۱۳۳۵. ولی بعد به زودی در حدود هفتصد نفر شدیم. این خودش در ایران خیلی بود. با توجه به اینکه جمعیتهای دیگری هم وجود داشتند. اولاً بعضی جمعیتها جنبهی تخصصی یا تقریباً مذهبی نمیتوانم بگویم ولی از لحاظ اقلیتها. مثلاً یک سازمان بانوان یهود بود، یک سازمان زنان زرتشتی بود، یکی دوتا سازمان ارامنه بود که بیشتر جنبهی خیریه داشت. اینها آنهایی بود که برای اقلیتها بود. ولی بعضیها هم جنبهی تخصصی بود مثل سازمان بانوان پزشک، سازمان پرستاران، سازمان ماماها و از این قبیل سازمانها.
س- گروههای خاصی از خانمها.
ج- بله. ولی ما همهجور عضو داشتیم. مثلاً کسی بود که عضو سازمان بانوان پزشک بود و عضو جمعیت ما هم بود چون اینجا نوع فعالیت فرق داشت. عامتر بود و به خصوص هدف اصلیش حقوق زن بود. ما یک مقدار خدمات اجتماعی هم میکردیم. حالا میگویم چرا. ولی هدف اصلیمان حقوق زن بود و عقیده داشتیم ما جمعیت خیریه نیستیم. یک مقدار کارهای اجتماعی میکردیم برای اینکه اجتماع ما احتیاج به آنها داشت و لازم بود خانمها سرگرم بشوند و بیایند و یک فعالیتی داشته باشند. این فعالیتها از دو نظر اهمیت داشت. یکی اینکه این خانمها خودشان به خودشان امیدوار بشوند و تشخیص بدهند که میتوانند کارهایی بکنند. اینقدر زنها توی خانه مانده بودند و خیال میکردند فقط برای کار خانه هستند که اول جرأت بعضی فعالیتها در خارج را نداشتند. یک جنبهی دیگرش هم اینکه اجتماع ببیند که این خانمها میتوانند مؤثر باشند و کاری انجام بدهند. ما کمیسیونهای مختلفی داشتیم که به مریضخانه میرفتند، به زندان میرفتند. آن کمیسیون ما که به زندان میرفت آنقدر خوب کار کرد و آنقدر وضع زندان زنان بهتر شد که شهربانی کل کشور بزرگترین مبلغ ما شده بود. همهجا میگفت این جمعیت «راه نو» جمعیت خوبی است. سریو کار میکرد و کمیسیون مطالعات داشتیم برای اینکه مطالعه بکنیم ببینیم چه کارهایی را باید جلو بیندازیم، جلسات ماهانه داشتیم برای اینکه کنفرانسهای مختلف داشته باشیم و همه اعضا جمع بشوند. چون در خلال هفته هر کمیسیونی خودش جمع میشد با همدیگر دور هم و رئیسش با عضو هیئت مدیره بود یا میآمد در هیئت مدیره گزارش میداد. ولی ماهی یک بار همه جمع میشدند که همه حرف همدیگر را بشنوند، کمیسیونها گزارش کارشان را میدادند. اگر بعضی از اعضا نظری داشتند راجع به کار کمیسیون یا کمکی میخواستند بکنند داوطلب میشدند و یک سری هم اطلاعات برایشان میگذاشتیم. صحبت مثلاً راجع به قانون اساسی. چند جلسه راجع به قانون اساسی صحبت میکردیم. من برای عید سال ۱۳۳۵ دیدم بیشتر خانمهای ما قانون اساسی را نخواندهاند. یک جزوههای کوچولویی بود یکی یک تومان آن زمان. من یادم هست که هفتاد تا از این خریدم و عیدی به آنها دادم. گفتم به شرطی که بخوانید و بعد صحبت بکنیم. یا قانون مدنی خوب خیلیها نمیدانستند. ما از قانون مدنی یک استخراجی کردیم تمام مواد قانون که ارتباط پیدا میکرد به خانواده زن و بچه. ما اینها را فتوکپی کردیم یا هر چی آن زمان بود.
س- بله، استانسیل بود.
ج- نه فتوکپی نبود، استانسیل بود. استانسیل کرده بودیم و به خانمها داده بودیم. حتی به غیر از جمعیت هم. خیلی زیاد تهیه کرده بودیم و به غیر اعضای جمعیت هم میدادیم که بخوانند. من یادم هست یکی از پسرخالههای من وقتی که آمد و خواند گفت اه زنان ما تحت این شرایط با ما دارند زندگی میکنند، من از امروز از زنم خجالت میکشم. و این خودش ما مقداری زیادی روی آن بحث میکردیم و این باعث میشد که مردها متوجه بشوند که چه عیبهایی در کار هست. ولی ما exaggerate نمیکردیم، سعی نمیکردیم که مردم را تحریک بکنیم به اینکه حالا بلند شویم و داد بزنید….
س- دشمنی زن و مرد ایجاد بکنید.
ج- آهان اینکار را نمیکردیم. میگفتیم که این مردهایی که الان دارند با ما زندگی میکنند این وضع را به وجود نیاوردند. این یک وضعی است مال چند قرن است. منتها ما باید با مذاکره و صحبت و بحث سعی بکنیم که این آقایان را راضی بکنیم و آنها متوجه بشوند که اینها بد است، آنهاییشان که متوجه نیستند، تا درست بشود.
من یادم هست قبل از اینکه اینکار را بکنیم، قبل از این به نظرم بود که جمعیت «راه نو» تشکیل شده بود، از دایی که خودش قاضی و حقوقدان و اینها جلد دوم قانون مدنی را گرفته بودم برای همین که این قسمتها را بخوانم. بعد که صحبت میکردم توی حرفها و میگفتم این بد است و چطور و چهجور میشود که زن با این شرایط زندگی بکند. یکروز به من گفت، «مهری جان آن کتاب قانون مرا پس بده تو داری مزاحم میشوی.» کمیسیون حقوق جمعیت «راه نو» دست به یک ابتکاری زد بعد از اینکه ما این مواد را درآوردیم و دست همه دادیم و اینها گفتیم حالا ما باید بنشینیم چاره جویی بکنیم. خودمان میدانستیم که آن قوانینی که اصلاحش از همه واجبتر است قوانین مربوط به خانواده مخصوصاً مربوط به طلاق است. حالا بعضی از چیزهای دیگر قابل تحمل بود تا بعد بگذاریم مسئله ارث
س- فوریت طلاق بیشتر بود.
ج- این بود که فوریت داشت. یعنی مثلاً به عقیدهی ما میگفتیم حتی حق انتخاب. برای اینکه ما تازه حق رأی داشته باشیم خیلها اصلاً توجه ندارند. و زنان رأی نمیدهند یا اگر بدهند میرود یک رایی میدهد ولی آن طور که باید شرک واقعی نمیکند. ولی قانون خانواده اگر درست بشود هر کسی خودش متوجه باشد یا نباشد شاملش میشود و از این استفاده خواهد کرد. در کمیسیون حقوقی ما مدتی طولانی از آقایان صاحبنظر، از قضات، از وکلای دادگستری، استادان حقوق دعوت میکردیم. یادم هست در آنموقع آقای نمیدانم عید بود یا معظمی که رئیس دانشکهی حقوق بود در همان سالهای ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶.
س- عمید گمان میکنم یک کمی زودتر بود. زودتر که قبل از آن که رئیس دانشکده حقوق بود.
ج- پس همان بود. عضو حزب مردم هم بود؟ بعد نایب رئیس مجلس شد؟
س- نخیر. دکتر معظمی باید باشد.
ج- پس معظمی بود. بههرحال یکی از کسانی که در جلسات ما شرکت میکرد و به کارهای ما نظر موافق میداد او بود.
س- مرد قد بلندی بود؟
ج- نه خیلی. خیلی بلند نبود. یک کمی هم چاق بود.
س- شاید عمید است. این مشخصات عمید است.
ج- پس این عمید است.
س- رئیس دانشکده حقوق سالها بود.
ج- بله. او بود منتها من برای این قاطی کردم که معظمی در یک مورد دیگر از ما حمایت کرد که بعد برایتان میگویم.
س- دکتر عمید قد نسبتاً متوسط مایل به کوتاه داشت.
ج- بله. پس دکتر عمید است.
س- و صدای خفهای هم داشت.
ج- بله. و ما خیلیها را دعوت کردیم از قضات دیوان کشور، از وکلای دادگستری را دسته دسته دعوت میکردیم و با آنها صحبت میکردیم و میگفتیم که ما فکر میکنیم آیا شما هم نظرتان این است که چهجور میشود اصلاح کرد که با قوانین تطبیق بکند، با موازین مذهب تطبیق بکند. که ما احساس میکردیم اگر اینکار را ما با همکاری آقایان بکنیم یک عده همکار موافق ما در دستگاههای دادگستری مملکت خواهیم داشت. ولی کسی که رایش و نظرش و قلمش بیش از همه مؤثر بود برای تهیه این طرح، طرح حمایت خانواده، آقای شهاب فردوس بود که هم قاضی بود قانوندان بود، هم قوانین شرع را میدانست و هم قوانین مدنی را میدانست و هم آدم روشنفکری بود.
س- قاضی فوقالعاده خوشنامی بود.
ج- بله قاضی فوقالعاده خوشنامی بود. البته اول ما نمیگفتیم که کسانی هستند که با ما در تماس هستند اما این را ما باید بگوییم این از لحاظ تاریخ است، اصلاحات قانون در ایران واقعاً اهمیت دارد البته بعد نقش ایشان در مجلس هم معلوم شد. آن طرح تهیه شد.
س- این طرح قانونی اصلاح خانواده.
ج- بله و قانون حمایت خانواده شد که اول طرح بود. طرح قانون حمایت خانواده که برای اینکه، و ما کراراً هم گفتیم و تبلیغ کردیم در مجلس هم بعد راجع به آن خیلی کار کردیم که ما منظورمان این نیست که زنان بتوانند فوری طلاق بگیرند ما میخواهیم که بر یک اساس و پایه صحیحی باشد، یک مرجعی باشد که رسیدگی بکند چه زن چه مرد تقاضای طلاق را به آنجا بدهند و بعد از رسیدگی مثلاً وضع بچه به خصوص روشن شود. صرفاً اینکه این بچه پسر است باید حتماً پیش پدر باشد یا اینکه دختر هفت سالش بیشتر است باید پیش پدر باشد و بعد معلوم نباشد که چطوری نگهداری بشود. حتی وقتی این طرح آمد در مجلس و یک چیزهایی هم به آن اضافه شد چون دیگر زمانی بود که تساوی حقوق شده بود. آنموقع که ما آن را مینوشتیم هنوز تساوی حقوق نبود. گفتیم که اگر زنی استطاعت دارد که خرج بچهاش را بدهد بدهد. چرا باید فقط پدر بدهد؟ شاید یک وقت یک پدری نداشته باشد یا هر دو بدهند، در بعضی موارد هر دو بدهند یا اگر مادر ندارد آنوقت پدر بدهد.
بههرحال، واقعاً یک طرح مدرن و خوبی بود. البته من بعد خدمتتان میدهم خود متن هر دو، اولیه و دومی. بههرحال در واقع این یکی از افتخارات جمعیت «راه نو» شد که همانطوری که گفتم قدم به قدم با آگاه کردن، با روشن کردن ما وضع حقوقی زن را سعی کردمی. البته یک مقدار فعالیت زیادی هم میکردیم برای حقوق سیاسی. جلسات، کنفرانس. از هفده دی همیشه استفاده میکردیم. دعوت میکردیم از ملکهی مملکت، از کسانی که خوب مؤثر بودند. وقتی که ملکه مملکت میآمد آقایان هم میآمدند، نخستوزیر میآمد، وزرا میآمد اشخاص میآمدند. و ما میتوانستیم حرفهایمان را جلوی آنها بزنیم. اگر هم صددرصد قبول نمیکردند بالاخره یک مقداری از این حرفها به سرشان میرفت. من یادم هست در یک نطقی قرار بود من نوشته بودم، یک سال بود که ما میخواستیم ۱۷ دی را بگیریم متأسفانه یکی از خانمها میخواست کار ما را بهم بزند. بعد برایتان خواهم گفت که این مسئله هم مهم است، ایجاد سازمان همکاری جمعیتهای زنان ایران، یکی دو سال بعد از تأسیس جمعیت شد. بههرحال من حالا این دوتا را با هم قاطی نمیکنم و آن را بعد میگویم.
در سال ۱۳۳۴ جمعیت «راه نو» تصمیم گرفت بعد از سالها که مسکوت مانده بود جشن ۱۷ دی بگیرد از بعد از جنگ و آخوندبازی و اینها اصلاً ۱۷ دی را فراموش کرده بودند و میگفتند نخیر اینها کافر هستند. بعضیها میگفتند مواظب باشید اینها ممکن است اوباش بریزند. گفتم نه ما اینکار را میکنیم. در سالن باشگاه دانشگاه بود، ما از دانشگاه اجازه گرفتیم و آنجا یک جلسهای ترتیب دادیم، یادم نیست کی آمد والاحضرت اشرف مثل اینکه آن سال آمد. بههرحال یک شخصیتی را هم دعوت کردیم که آن سال بیستمین سال ۱۷ دی بود. خوب مراسم دقیق و با این ترتیب جمعیت «راه نو» را در واقع به اجتماع معرفی کردیم چون قبلاً همینطور کوچولو کوچولو بین خودمان کار میکردیم و این هم خودش یک اقدامی بود که بعد دیگر دنباله پیدا کرد و همه جمعیتها دیگر هر سال جشن گرفتند و سر مقبره رضاشاه میرفتیم صبح ۱۷ دی و دیگر خیلی مراسم مفصلی شد.
س- ببخشید، قبل از اینکه دور بشویم من یک مطلب را متوجه نشدم. طرح اصلاح قانون خانواده که جمعیت «راه نو» فراهم کرد این طرح بعداً چه سرنوشتی پیدا کرد؟
ج- بعداً رفت مجلس و تصویب شد.
س- بله همین.
ج- برایتان بعد میگویم. جریانش را وقتی به مجلس رسیدیم میگویم. خیلی متشکرم که توجه میکنید به مسائلی که طرف علاقهی من هم هست.
س- خواهش میکنم چون مسئله
ج- همین. میدانید دیگر نمیخواهم دیگر هم در مجموع وقتمان چون زیاد نیست، نمیخواهم زیاد وقت بگیرم و چون بالاخره من همه چیزهایم، علاقهام و همه چیزم به جمعیت «راه نو» بسته است نمیخواهم زیاد در این زمینه بگویم ولی دوتا موضوع را هم بگویم. جمعیت «راه نو» یک تحول در وضع فعالیت زنان در ایران به وجود آورد. برای اینکه با یک طرز جدیدی بود. قدیم خانمها کار میکردند، فعالیت میکردند، در نهایت حسن نیت. یک خرده خودمونی داشت، دور هم جمع میشدند و کارهای خیریه میکردند. ما کارهای خیریهای را هم که میکردیم با متد مدرن و مثلاً با مریضخانهها مطالعه میکردیم. همینجوری که پا نمیشدیم برویم کمک. میپرسیدیم از مریضخانه چه نوع کمکی میخواهند؟ خانمهای ما هم میکردند. فرض کنید توی بیمارستان مریضهای بیمار سلی میرفتیم برایشان کتاب میبردیم، مجله میبردیم اینجور چیزها. یا بیمارستانهای دیگر. مثلاً بیخودی خوراکی نمیبردیم برای مریضها. ممکن بود واسهشان خیلی بد باشد، یک وقتها میشد خوراکی که میبردم پرستارها میگفتند همینجوری ندهید. خوب یواشیواش تشکیلات مریضخانهها هم بهتر بود، پرستاران هم یکخرده یواشیواش با سوادتر و آگاهتر بودند. آنوقت یک سری از کارهایی که ما میکردیم از قبیل زندان، از قبیل بیمارستان نمیدانم حمایت از بعضی مدارس پرورشگاهها و اینها برای اینکه توی پرورشگاهها یک خرده گداپروری میکردند. ما میرفتیم سعی میکردیم که نفوذ بکنیم و متد را عوض بکنیم که کسانی که میآیند کمک میدهند حالت عمه و خاله برای بچهها داشته باشند نه اینکه بهعنوان کمک کننده بیایند و بچهها را حالت دستگیری و اینها داشته باشد. چون این پرورشگاهها بچههای بیپدر و مادر بودند. یک مدرسه هم در جنوب شهر بود به نام مدرسه فیروزان که دیگر این چیز بزرگی برای ما شد و آنجا هم یکی از جاهایی بود که خانمهای ما میرفتند. مثلاً در این مدرسهها انجمن خانه و مدرسه تشکیل نمیشد برای اینکه پدرمادرها اصلاً اطلاع نداشتند، سواد نداشتند نمیآمدند. خانمهای ما میرفتند به جانشینی پدر و مادرها در آنجا شرکت میکردند. بعد یواشیواش پدرومادرها را تشویق میکردند که بیایند. مثلاً فرض کنید مدرسه تلفن نداشت خانمهای ما میرفتند دنبالش تلفن میگرفتند. چرخ خیاطی نداشت پول روی هم میگذاشتیم چرخ خیاطی برای آنها میخریدیم. یعنی وضع مدرسه را بالا میآوردیم. آن مدرسه فیروزان که در دروازه غار بود یک وضعی داشت، یک وضع بدی داشت و این به کلی وضعش عوض شد. یا اینکه، حالا هنوز به آن دو کار اصلی نرسیدهایم که میخواستم بگویم غیر از طرح خانواده. مردم خیلی زود فهمیده بودند که در این جمعیت میتوانند کمکهایی بگیرند. میآمدند با مسائل و مشکلاتشان. مشکلات عجیبی میآمد. یک کمیسیون رفاه اجتماعی ما داشتیم. من خودم هم چون محل جمعیت توی منزل من بود، توی زیرزمین خانهی من بود، همیشه بودم کار هم که نداشتم غالباً بودم و جواب میدادم. ما میدیدیم مشکلات و مسائلی که میآورند خودشان نمیدانند که به خیلی چیزهای دیگر مربوط است و باید به آن رسید. تصمیم گرفتیم که عوض اینکه آنها بلند شوند بیایند شمال شهر ما برویم و یک مرکزی در جنوب شهر درست بکنیم. یک جایی پیدا کردیم در پا ماشین سابق. بالای خانهی یک حمامی را به ما دادند، یک کسی که حمامی ساخته بود. مثلاً یک حمام مدرنی یک سه چهارتا اتاق داشت میخواسته به شیروخورشید بدهد بعد شهردار واسطه شد این را دادند به ما و ما در آنجا یک کانون خدمات جمعیت «راه نو» درست کردیم. چند نوع کلاس گذاشته بودیم. کلاسهای بهداشتی، تربیت بچه، آشپزی، خیاطی، با سواد کردن، سازمان مبارزه با بیسوادی هم به ما کمک داده بود، معلم داده بود و این کلاسها مرتب اداره میشد و در اینجا ما میدیدیم که میتوانیم بهتر به مردم کمک بکنیم. آن وقت در اینجا خیلی تعلیمات به این زنان داده میشد. مثلاً به آنها یاد میدادیم که به موقع سجل بچهتان را بگیرید نه موقعی که میخواهید بچه را بگذارید مدرسه سجل ندارد میآیید سراغ ما، یا تمیز نگه داشتن خانهها. آنوقت کمکهایی که میکردیم به عنوان جایزه بود. مثلاً به خانمها یاد میدادند آشغال را جلوی در خانهتان نریزید خانهتان را تمیز کنید، شیشه را بشورید، آفتابه را توی حوض نزنید اینها بعد میآمدند میگفتند خوب چون شما این کارها را خوب یاد گرفتید حالا ما به شما جایزه میدهیم برای بچههایتان لباس میخریم یا برای خودتان یک چیزی میگیریم. وجود این کانون خدمات خیلی در جنوب شهر مؤثر بود. البته ما چون بودجه وسیع نداشتیم نمیتوانستیم یکهو دهتا دوازدهتا از این درست بکنیم. ولی برنامهمان این بود که به تدریج این را اضافه بکنیم.
Leave A Comment