روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: یکم دسامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۴
س- بعد پیدا میکنید اسمش را
ج- وزیر چی چیز است
س- هامفری؟
ج- نه نه ـ وزیر… این همین تا چندی پیش رئیس بانک بود
س- مک نامارا؟
ج- مک نامارا ـ بین او و مک نامارا ـ جرج وود ـ جرج وود را من اصلاً نمیشناختم رفتم برای اولینبار باهاش آشنا شدم در واشنگتن سر راهم که بروم الجزایر. رفتم بهش گفتم که خب من آماده هستم چی میخواهید بکنید. گفتند که ما میخواهیم ببینیم که اینها وضعش طوری است که ما بهشان یک وامهایی بدهیم برای کارهای عمرانی یا نه. رفتم یک هفت هشت ده روزی بودم. سر کار من با وزیر… با وزیر کسی بود که وزیر دارایی ـ وزیر اقتصاد وزیر برنامهریزی همهی اینها ـ همهی این سه شغل را داشت.
س- در زمان بن بلا
ج- بن بلا ـ بومدین بود بومدین و از دوستان زمان طفولیت بود به این بلا که ناهار منزل بدمزه بودم بن بلا آمد توتائیه میکردم به فرانسه با همدیگر. با همدیگر فرانسه حرف میزدند. میگفتند از ۱۲ سالگی با همدیگر اینجور دوست بودند و این دست راست بنبلا بود درواقع. بنبلا هم خیلی خوشم آمد ازش. رفتارش خیلی معقول خیلی مؤدب خیلی به نظرم با فهم آمد. ضمناً هم یک چیز جالبی هم گفت که این هم آن رکورد بمانه. گفت که بچههای ما یک موقعی آمدند به من گفتند ـ موقعی که شاه به مسافرت میآمد ـ که اجازه میدهید ما این را کلکش را بکنیم ـ تصفیهاش کنیم؟ گفتم نه من اجازه نمیدهم. درست است که ما مخالفیم باهاش اما من موافق نیستم با این کارها. بعد از اینکه من این هفت هشت ده روزی که آنجا ماندم دیدم که اینها بدبختها خودشان هم نمیدانند چه میکنند. تازه فرانسویها رفته بودند. دستگاههای تلفنشان را ـ ستشان را اینها درست کار نمیکرد برای اینکه هیچکس را نداشتند از خودشان بگذارند. در یک همچین وضعی اینها میخواهند جلب سرمایه خارجی بکنند. بهشان گفتم. گفتم شما میخواهید جلب سرمایه خارجی بکنید درست موقعی که اموال فرانسویها را توقیف کردید. هرچه که دارید و ندارید مال فرانسویهاست مال اینها را ضبط کردید. توقید کردند بدون پرداخت غذامت. بهطوریکه برای اداره کردن کارخانهها یک کمیتههایی درست کردند. کمیتههای مدیریت از خود کارگرها و برای زراعت هم همینجور. تمام مزارع بزرگ فرانسویها را که خیلیهایشان بعضیهایشان بزرگ بود. مثلاً انگور بهعمل میآوردند برای درست کردن شراب فرستادن به فرانسه. تمام اینها را گرفته بودند آنوقت سپرده بودند به یکعده زارع که اینها اداره بکنند و یک تصویبنامه هم گذارنده بودند که این تقسیم میشه به سه قسمت. هم در صنایع هم در کشاورزی. یک سومش متعلق به مدیرانی که اداره میکنند. یکسومش بابت مالیات و یکسومش بابت به نظرم افزایش سرمایه یک همچین چیزی. وقتی که خواستند اجرا بکنند دیدند که این یکسومها چیزی نمیشود توش گیر کردند. گفتم آخه شما یکهمچین کارهایی کردید آنوقت چطوری میخواهید که خارجیها بیایند سرمایهگذاری بکنند. گفتم به عقیدهی من اینجور نمیآید. شما اگر واقعاً احساس میکنید که احتیاج دارید به سرمایه خارجی باید یک محیطی فراهم بکنید که افراد با سرمایه خودشان بیایند اینجا سرمایهگذاری بکنند. به بانک هم گفتم به عقیدهی من الان بههیچوجه مستعد نیست و بانک هم صرفنظر کرد از فاینانس کردن. آنوقت درآمد نفتشان به هیچوجه بدین پایه نرسیده بود. یک نفتی داشتند خیلی جزئی. بعد که برگشتم به ایران به خیال اینکه دیگه تمام شده دیگه پروندههای من تمام تصفیه شده است. سالها گذشت یکروزی از وزارت دادگستری یکنفر به من تلفن کرد که آقا خیلی خوشوقتم که بهتان بگویم که ـ تبریک بهتان عرض بکنم که پروندههای شما بسته شد. گفتم خیر اشتباه میکنید پروندههای من مدتی است بسته شد. من موقعی که میرفتم به الجزایر. گفت خیر اینطور نیست هیچ همچین چیزی نیست. آن یک قسمت بود. گفتم مگر چیزهای دیگر بود. گفت بله پروندههای متعددی بود. گفتم پس چطور شد من اطلاع نداشتم. گفت حالا ما صورتش را اینها را برای شما میفرستیم. تمام اینها را قرار است منع تعقیب صادر شد. معلوم شد آن مقدمه بود تازه برای من خوزستان. پرونده خوزستان چیز جالبی است ـ جالبترینش را فراموش کردم. گفتم که شما ـ همان روز اول گفتند شما خودسرانه یک کارهایی کردید که برخلاف مقررات ایران بود. گفتم هیچ همچین چیزی نیست. من تمام کارهایی را که کردم بدون استثنا با تصویب تمام ارکانهای سازمان برنامه ـ با رعایت قانون سازمان برنامه و با اطلاع دولت. گفتند کجا هست همین چیزی. گفتم تمام اینها توی ـ اسنادش توی سازمان برنامه هست. گفتند خیلی خب حالا موکول است به رسیدگی بعد. بعد احضار کردند بهانشاهی را ـ یک محمد جهانشاهی بود خدا بیامرزدش ببینید این آدمی است که شهامت نشان داد. این وکیل مشاور حقوقی سازمان برنامه بود. خواستنش و که ما بدونید که ابتهاج تحت تعقیب است و ابتهاج مرتکب یک ـ خواستند دعوتش بکنند و او را هم جلب بکنند ـ ابتهاج مرتکب یک اعمال خلاف قانونی شده که حت تعقیب است و ادعا میکنه که اینها تمام با رعایت قوانین بوده و تمام اینها مطالعه شده است و مدارکش هم تمام در سازمان برنامه هست. گفتند آنها که البته بدانید آقای جهانشاهی شما اگر یک مطالبی بگویید که ممکن است نسبت به خودتان هم عواقبی داشته باشد. حالا چه میگویید؟ گفتش که تمام اینها در پروندههای سازمان برنامه هست. گفتند این پروندهها کجاست؟ گفت پروندههایی است که شما چندی پیش آمدید تمام را توقیف کردید در دیوان کیفر هست. گفتند خب بیایید پیدا کنید رفت پیدا کرد بهشان نشان داد. حالا چطور شد که متوجه نشده بودند. روز اولی که من به سازمان برنامه آمده بودم گفتم به شورای عالی ـ به هیئت نظارت و به هیئت نظارت این دوتا که شما هفت نفر را ـ هفت نفر هم من یکی پانزده نفر ما همه ایرانی هستیم همه برای یک منظور داریم کار میکنیم. شورا بهجای خودش ـ هیئت نظارت به جای خودش اما بنشینیم در یک اطاق با هم تمام یک مسائلی را بحث بکنیم ـ هرکس نظری داره میگه ـ شورا باید تصمیم بگیره تصمیمش را بگیره ـ هیئت نظارت باید نظر بده ـ نظر بده ـ من هم که مدیر عاملم من دفاع میکنم از این چیزهایی را که گفته شده. این اول به نظرشان خیلی بعید میآمد. میگفتند آخه چطور میشه آقا همچین چیزی نمیشه این. ما هرکداممان یک وظایف خاصی داریم. گفتیم وظایف خاصتان سر جایش ـ اما مشورت کردن که مانعی نداره. قبول کردند. برای این یک دفتر صورت مذاکرات مخصوصی به اسم مجمع عمومی مثل اینکه اسمش را گذاشتند یا مجمع مشترک. اینها رفته بودند صورتجلسات شورای عالی را دیده بودند. صورتجلسات هیئت وزارت را دیده بودند دیگه نپرسیده بودند چیز دیگر هم هست یا نه ـ کسی هم بهشان نگفته بود و با اطمینانخاطر مرا توقیف کردند که این آدم اینقدر گردنکلفت است و بیاعتناست به احدی ـ کسی را داخل آدم نمیداند که بیاید با کسی شور بکنه ـ خودسرانه این کار را کرده. اینها را که نشان داده بود گفتند شما آقای جهانشاهی بهعنوان مشاور حقوقی اطلاع داشتید؟ گفت بله از روز اول تا روز آخر فلانی به ما دستور داد که ما این قراردادی را که باهاشون باید تنظیم بکنیم آنها وکیلشان از نیویورک پا شد آمد ما هم مشاورین حقوقی تماممان از الف تا یایاش را نشستیم همه را با هم یکایک رسیدگی کردیم و امضایمان هم روی تمام اینها هست. ببینید اینها برایشان چهقدر این باعث بدبختی میشه این. صداش هم درنیاوردند این را که بگویند. من هم همینجور در زندان هستم و از همه جریان بیاطلاع. من دیدم که حالا در جلسات دیگه ـ بعد دیگه مرا دیگه در جلسه روز نمیآوردند شب میآوردند. چرا؟ برای اینکه در آن جلسه اول به حدی داد و فریاد کرده بودم که تمام معلوم میشه توی دادگستری شنیده بودند صدای مرا. شب میبردند که این دکتر شریعتزاده بیچاره چشمش هم تا یک حدی نابینا بود. برایش زحمت داشت توی این کریدورهای تاریک که میپرسید که فلانی کجاست؟ نمیدید درست. هیچکس نبود. ما را میآوردند آنجا مینشاندند و سؤال و جواب میکردند. در ضمن مذاکرات شد یک روزی شاهکار به من گفتش که این نصیری میگوید که به من گفته است که موقعی که من و خوانوادهام پوست لیو میخوریم ابتهاج به لیلینتال یک میلیون دلار پول داده ـ در یکی از این جلساتی که این دو نفر هم نشسته بودند وکلای من. گفتم آقای نصیری شنیدم گفتید یک همچین مطلبی؟ گفت نگفتم. گفتم گفتید. گفت نگفتم. گفتم گفتید حالا اصرار هم نمیکنم ـ میدونم به کی گفتید ـ میخواستم بدانید. اولاً یک میلیون دلار ندادم بیشتر از یک میلیون دلار دادم اگر مراجعه بکنید به حسابها خواهید دید یک میلیون بیشتر دادم. برای اینکار را کردم؟ گفتم برای این اینکار را کردم که تا پانصد سال دیگه امثال شما بچههایشان پوست لبو نخورند گفتم یک کاری کردم که یک روزی مردم ایران قدردانی خواهند کرد. گفت این را از قول کی میگویید؟ گفتم از قول خود من. گفت این کافی نیست. گفتم کافی است از قول خودم کافی است برای اینکه من مؤمن هستم به این چیزهایی که میگویم. برای من یکسان است که شما چه عقیدهای نسبت به من ـ نسبت به کارهای من دارید. اما دارم میگویم من کارهایی که کردم باعث افتخار من است. علیالابد خواهد بود. در ضمن سؤالها از من کرده بود شما تحقیق کردید راجع به لیلینتال قبل از اینکه بخواهیدشان؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم برای اینکه احتیاج نداشتم. من لیلینتال را میشناسم. گفتم من مثل بعضی از شماها نیستم که لیلینتال برای من تازگی داشته باشه. من کسی را میشناسم احتیاج ندارم که بروم تحقیق بکنم این آدم کیه. سوء سابقه داره یا نداره. گفتم همین کارهاییست که کردم که الان هم که گرفتار هستم افتخار میکنم و هنوز هم لیلینتال وقتی که میآید به ایران شاه همان روز اول یا دوم میپذیردش. و شاه همهجا مینشینه و میگوید افتخار میکنم. در حضور من به لیلینتال گفت ـ تازه از مسکو برگشته بود ـ گفت که مستر لیلینتال هروقت که من خواستم براک بکنم گفتم مثل لیلینتال کار میکنه و واقعاً هم اینه. همیشه همیشه میگفت توی کتاب لیلینتال هم هست که میگفت این همیشه مینشست این چیزها را میگفت
س- اجازه میدهید چون برای نوار امروز حدود ۴۰ دقیقه مانده اگر اجازه بفرمایید راجع به موضوعی که سر ناهار صحبت میکردیم. اگر خاطراتتان را بفرمایید از اولین باری که شاه فقید آشنا شدید و روحیه و اخلاق و طرز رفتارش و روزهای آخر و این تغییرات چهجوری به چه صورت به چه جهات ـ چه عواملی در کار بود اگر تغییراتی در ایشان صورت گرفته بود.
ج- من اولین باری که شاه را دیدم موقعی بود که به ریاست بانک ملی منصوب شدم. مرا هم قوامالسلطنه رئیس بانک ملی کرد در کابینه اولش. در ۱۳۲۱ بود. آن هم شرحش را نمیدانم گفتم یا نگفتم. اگر نگفتم یکوقتی خواهم گفت اما اگر گفتم که هیچ. رفتم پیشش فوقالعاده خوشم آمد. یک جوانی که رفتارش بسیار معقول بسیار مؤدب و مدتها با هم صحبت کردیم. در اولین ملاقات این مذاکرات طوری خصوصی بود که من به شاه گفتم که به عقیدهی من اعلیحضرت دو روش میتوانید داشته باشید یا سلطنت بکنید یا حکومت و من عقیدهام این است که سلطنت بکنید. دلیلش هم اینه که نخستوزیر ـ دولت یک وزیری ممکنه یک اشتباهی بکنه ـ ممکنه یک روشی داشته باشه که مورد پسند نباشه ممکنه ناشایسته دربیاید میشه عوض کرد اما شاه دیگه نمیشه عوض کرد. این یکی از دلایلی است. دلایل بسیار دیگری داره. شما گفتم اگر یک پادشاه محبوبی باشید بههیچوجه احتیاج ندارید به هیچچیز دیگر مردم ایران پشت سرتان خواهد گفت. در این زمینه یک مقدار زیادی صحبت کردم و فوقالعاده بهم دیگر نزدیک شدیم خیلی. بهطوریکه یک عدهای عقیدهشان این بود که من نزدیکترین شخص هستم به شاه. درصورتیکه رئی بانک بودم. من در زمانی که در سازمان برنامه بودم ـ روزهای معینی میرفتم در بانک ملی روزهای معینی نداشتم. اگر مطلبی داشتم میرفتم. اما غالباً میدیدم شاه را ـ من را دعوت میکرد به خانهشان به مهمانیهایشان ـ ضیافتشان آنوقت فوزیه زن شاه بود. فوزیه را هم ـ بارها سعی کردم با فوزیه به یک زبانی ـ یک موضوعی پیدا بکنم باهاش صحبت بکنم به فرانسه به انگلیسی. چون هم فرانسه خوب صحبت میکرد هم انگلیسی خیلی خوب صحبت میکرد. ولیکن با این خانم هیچ اصلاً نمیشد حرفی ازش درآورد. یک زن خیلی محجوبی بود. دائماً مثلاً پیکنیک درست میشد در باغهای نمیدونم نیاوران ـ فرحآباد این جاهای مختلف. من همیشه بودم و دوستش داشتم به تمام معنی دوست داشتن. من سواری میکردم آنوقت خیلی اسبسواری خوشم میآمد. او هم سوارکار بود. مرا دعوت کرد رفتم به لار باهاش با اسبهای سلطنتی رفتم ـ اصطبل سلطنتی رفتم. آنجا چند روز با هم بودیم. عیناً مثل دوتا دوست با همدیگر صحبت میکردیم. من رعایت انسانیت و ادب را میکردم اما بههیچوجه من الوجوه فراموش میکردم که شاه هست. به حدی دوستداشتنی بود. یکروزی از سواری برمیگشتم روز تعطیل بود که از سواری برمیگشتم نزدیکهای ظهر بود از خیابان پهلوی. خیابان پهلوی آنوقت وسطش اسفالت بود طرفیناش خاک بود بهترین جا بود برای سواری. یک ماشینی با سرعت میرفت به شمیران با صدای زیادی هم برگشت و آمد و ایستاد ـ دیدم شاه هست. از اسب پیاده شدم.
س- اسکورت اینها هم نبود؟
ج- نه خودش پشت رل نشسته بود هیچکس باهاش نبود هیچ اسکورت نبود. وقتی هم که با من صحبت میکرد ـ روز جمعه بود دیگه مردم رد میشدند هرکس رد میشد میدیدش میشناختش. از اسب پیاده شدم و یک مدتی با من صحبت میکرد. صحبتهای خیلی عادی ـ خیلی معمولی. اما همینکه این که یک آدمی توجه خودش را ـ سمپاتی خودش را دوستی خودش را به این ترتیب نشان میدهد خب این اثر میگذاره در آدم. و من چهقدر خوشم میآمد از اینکه این خب یک پادشاه دموکراتی است. از هیچکس نمیترسید ـ دلیلی هم نداشت بترسد. این پادشاهی بود که من دوست داشتم. این آدم من بودم تا ۱۹۵۰. از ۵۰ـ۱۹۴۲ رئیس بانک ملی بودم. بعد از برداشتن من از بانک ملی بدون شک به دستور او بود. چرا؟ همانطورکه سابق توضیح دادم این راست راستی باور کرده بود که یک دوئر احمقی میآید یک دوئر احمق انتریگانی که انتریکها به شکل ایرانی یاد گرفته بود که شما اگر این آدم را بردارید صد میلیون دلار بهتان میدهم. این بدبخت ضعیف النفس هم فکر کرد خب صد میلیون دلار ارزش داره که ما ابتهاج را برداریم و یک کار دیگر هم بهش میدهیم به این خیال گمان میکنم مرا برداشت. ضمناً هم گمان میکنم رزمآرا هم همچنین. برای اینکه من مخالف کرده بودم با آمدن رزمآرا و خیال میکنم شاه بهش گفته بود. خب بدیهی است خوشش نمیآمد. یک نظامی که آمد به من تکلیف کرد شما بیایید نخستوزیر بشوید من افتخار میکنم با شما کار بکنم ـ آن هم چون حقیقت نداشت خوشش میآمد ـ تقینصر هم که من داخل آدم نمیدانستم وزیر دارایی شده ـ تمام اینها موجب شده بود. آن یارو فون برگ هم در یک آنتریکهایی دخالت داشت. فونبرگ هم بدون دخالت نبود بدون شک. تمام اینها باعث شکه مرا برداشتند. فقط برای من پیغام داد که من بروم سفارت پاریس اول سفارت لندن. گفتم نمیروم. بعد علا آمد که شما اگر از شاه قهر کردید از مملکتتان که قهر نباید بکنید. شما نصر را اینطور نالایق میدانید و میگویید که موفق نخواهد شد بهتر است اینجا نباشید والا این را به گردن شما میاندازند. این خیلی به من اثر کرد قبول کردم و رفتم پاریس. برگشتم غز آنجا رفتم آمریکا و برگشتم اینکار را به من تکلیف کرد.
س- پس بین میشه گفت ۱۹۴۲ که سرکار اول آشنا شدید و ۱۹۴۹
ج- ۱۹۵۰
س- فرق کرده بودند ایشان یا نکرده بودند؟
ج- در آن اواخر خیال میکنم تا این اندازه فرق کرده بود که بدون اینکه به من خودش چیزی بگوید بیمیل نبود که من برکنار بشم یک صد میلیونی گیرشان بیاید ضمناً این نخستوزیری هم را که من ازش بد گفتم و گفتم نظامی نیاورید او هم شنیده او را هم راضی میکنه. من خیال میکنم این عوامل بود. ولی اینطور آدم بیرحمی باشد. آدمی باشه که فساد را تشویق بکنه. این صفات مطلقاً در آن تاریخ به عقیدهی من در این آدم وجود نداشت چطور شد که اینطور شد؟ به عقیدکردمن باز دو عامل مهم بود. یکی عدم مقاومت ایرانیها اخلاقاً در مقابل زور که یکنفر به خودش اجازه نمیداد که به این آدم نظر غیرموافقی بده. و وقتی که یک کسی در یکهمچین محیطی سالها زندگی میکنه خیلی خیلی خیلی باید قویالاراده که تحتتأثیر قرار نگیره. عامل دوم که مهمتر از شاید اولی باشد حمایت دو دولت قدرت بزرگ. که آن زمان جزو قدرت بزرگ در ایران در هر حال انگلستان قدرت بزرگ محسوب میشد. هم انگلیسها هم آمریکاییها ارزش حمایت میکردند.
س- به چه ترتیب؟ چهچور؟
ج- در هر کاری حمایت میکردند. بهطوریکه دولت آمریکا کارت بلانش داده بود به شاه که شاه هرچی که اسلحه بخواهد بدون گفتوگو بدهند. این کارت بلانش را نیکسون داده بود به این آدم. چون همین اواکسها که اینهمه الان هایوهوی بلند میشه برای دادن چناتا ـ فروختن چندتا آواکس به عربستان سعودی بدون اینکه هیچکس صداش دربیاید ششتا به ایران فروختند. چرا فروختند؟ برای اینکه این آدم داوطلب شد که پلیس خلیج فارسه بشه. آخه خلیج فارس اهمیت داره من قبول دارم اما همان امنیتی که برای ما داره برای عربستان سعودی داره برای کویت داره برای عراق داره برای شیخها داره برای آمریکا داره برای اروپا داره و برای ژاپن داره. برای اینکه اگر بنا بشود که نفت خلیج فارس بره تنها ایران نیست که ضرر دیده تمام این. اروپای غربی صنایعاش میخوابه. زاپن صنایعاش از بین میره. به آمریکا لطمه بزرگی وارد میشود. یک نفر توی این دنیا پیدا بشود و بگوید من داوطلبانه حاضرم از جیب خودم. از جیب خودم یعنی چه ـ یعنی از پول ملت ایران اینکار را بکنم. این ده میلیارد خرید اسلحه بود در یک سال از آمریکا. ده میلیارد دلار. این شوخی نیست. این یک مبلغ خطیری است. برای چی؟ برای اینکه خلیج فارس را ما پلیس بکنم. کار صحیحش این بود که شاه تمام این کشورها را میخواست بهشان میگفتش که انگلیسها رفتهاند ـ دارند میروند ـ من و شما با همه ایران و شما همهمان در اینکار ذینفعایم. ما بیاییم روی هم رفته ـ روی هم با هم به اتفاق یکدیگر بیاییم یک تشکیلاتی بدهیم که بتوانیم خودمان را در مقابل هرگونه خطری محافظت بکنیم و در این کار آنهایی هم که ذینفع هستند باید یک سهمی بدهند. اروپای غربی ـ ژاپن ـ آمریکا تمام این کشورهایی که از نفت خلیج فارس استفاده میکنند باید سهیم باشند. شاه حق نداشت بیاید تمام این مخارج را تحمیل بکند به ملت ایران. آنوقت ملتی که عواقب تورم را احساس میکند ـ ملتی که ترقی خارقالعاده یک عده طیلی را میبیند که اینها از هیچ رسیدند ـ صاحب همهچیز شدند و خودش بدبخت بیچاره ـ غالباً اتفاق میافتاد خودتان هم شاهد هستید. سیبزمینی پیدا نمیشد ـ پیاز پیدا نمیشد ـ تخممرغ پیدا نمیشد ـ گوشت پیدا نمیشد به تواترها… ایرانی که تمام این چیزها میبایست خودش عمل بیاره و صادرکنندهاش باشه چرا؟ برای اینکه سیاست غلط داشتیم کشاورزی ایران را گذاشتند اصلاً داغون شد با این به قول خودشان اصلاحات ارضی که پدر کشاورزی مملکت را درآورد. فقط و فقط اینکار را من خیال میکنم شاه کرد برای پیدا کردن وجهه در غرب بخصوص در آمریکا. والا اینکار از اول تا آخرش غلط بود. نه اینکه من دفاع بخواهم بکنم از مالک خیر. مالکین ایران نمیبایست استحقاق این را نداشتند که مالک بمانند اما راه اصلاحش این نبود که بگیرند به زور بدهند به دست یک بدبختهایی که یکعدهای پولهایی را هم که گرفتند یا ررفتند رادیو خریدند تلویزیون خریدند. یا رفتند عیاشی کردند یا رفتند سفر مکه یا بعضیهایشان رفتند اروپا. کوچکترین قسمتی از این پولها شاید به مصرف واقعی رسیده باشد. چرا غلط بود؟ برای اینکه توجه به اینکه اینکار صحیح است یا نسبت نبود توجه به این است که این چه اثری در دنیای خارج خواهد گذاشت و آنوقت خارجیها هم خودشان را گول میزدند که ما الان یک جزیرهای داریم در این قسمت دنیا که هیچ چیزی نمیتواند این را متزلزل بکنه و بنابراین کارت بلانش دادند. ایشان هم که این را حس کرد که اینطور هست میتاخت ـ هرچی دلش میخواست میکرد و آنهایی که این مسئولیت اخلاقی را داشتند کوچکترین توجهی نداشتند. برای اینکه برای آنها ملت ایران ـ رفاه ملت ایران مطرح نبود. گور پدر ایرانی. آنها سیاست خودشان از لحاظ استراتژی از لحاظ خود سیاست آمریکا و انگلیس در آن قسمت دنیا این بود که یک آدمی که ظاهراً قویترین شخص آن قسمت دنیا بود این الیة قسمخورده آنها بود و اگر آنها توجه به این مطلب نداشتند همانطوریکه تذکر دادم ـ و به سر راجز استیونس تذکر دادم به آمریکاییها به کرات گفتم ـ مواردش را الان به خاطر ندارم اما به کرات میگفتم. برای اینکه کوچکترین جنبه شخصی نداشت اگر من جاهطلب بودم نخستوزیری را قبول میکردم. من میدیدم که این راهی را که داریم میرویم راه غلط است. من میگفتم ایران یک انفجاری در پیش دارد. این به گوش ساواک میرسید برای اینکه جزو اشخاصی که با خانواده من میآمدند ـ میآمدند پیش من دوستم هم بودند مأمورین ساواک بود. اشخاصی که توی بانک بودند مأمورین ساواک بود. من چند دفعه در بانک در دفترم که توی ساختمان جدید که درست کردیم میخواستم ببینم واقعاً اینها چیزی هست دستگاهی هست. خواستم یک اشخاصی را بیاورم که ببینند اینجا چیزی هست یا نه ـ کسی نتوانست پیدا بکنه. اما اطمینان دارم تمام کارهایی که من میکردم به آنها اطلاع میدادند. من وقتی از سازمان برنامه برکنار شدم یک خانهای زنم یک زمینی داشت در خیابان پیراسته در تجریش این را شروع کردیم به ساختن. یکروز من دیدم که از این بخاری توی دیواری یک چیزی آویزان است. کشیدم این سیم یک سیم بلندی آمد یک چیزی هم سرش بود. یک نفر اهل فن را خواستم گفت این میکروفون است. آن سیمکشی را خواستم. آنچه که تو دهنم بود از الفاظ رکیک به این آدم گفتم کتکش زدم.
س- سیمکش را
ج- سیمکش را. که مردیکه تو سیمکشی یا اینکه جاسوسی. گذاشت رفت که رفت که رفت. طلب داشت رفت دیگه اصلاً به سراغ من نیامد که طلبش را هم بگیرد. مسلم بود که این به مأموریت سازمان امنیت برای من اینجا سیم گذاشته بود میکروفون گذاشته بود. این بود زندگی ایرونی و این تمام با اطمینان خاطر که هیچکس در دنیا. روزنامهها بگویند اهمیت نداره اما دوتا دولتی که از لحاظ او مهمترین دولتها بودند پشتیبانش بودند. بالاتر از این چیزی میشد این نطقی که من در سانفرانسیسکو کردم. این اعلام خطری که کردم. این را بهتان دادهام خواهش میکنم این را یکدفعه دیگر بخوانید. ببینید خط کشیدم زیرش. یک جایی میگویم که روزی ممکن است پیش بیاید که مردم ایران تمام این بدبختیهایشان را از آمریکا بداند و آمریکا را بهعنوان یک دولت آمپریالیست معرفی بکنند و تمام ملت ایران هم این مسئله را باور خواهد کرد. خب در زمان خمینی این عمل واقع شد دیگه. در ۱۹۶۲ این مطلب را گفتم در ۱۹۷۸ شانزده سال بعد این قضیه عیناً واقع شد. این تذکرات را وقتی میدادم پیغام میدادند توسط زن من که شما چی میگویید شکوفان تراز این وضع ممکن است در دنیا باشه؟ شما آخه چی میگویید؟ چیتان هست؟ چرا اینقدر بدبین هستید چرا اینقدر بدگویی میکنید چرا اینقدر به مملکتتان صدمه میرسانید؟ اینها را جزو خیانت میدانستند که حزب واحدی را تشکیل داد و اخطار کرد دیگه که هرکس که موافق نیست بره. اگر ماند و عضو حزب نبود دیگه توقع کمک نداشته باشد. یعنی اعلام دارم میکنم که اگر پدرتان را درآوردند ـ صدایتان درنیاید والا پا شوید بروید. اینها را تمام را خارجیها دیدند.
س- شما چه کردید وقتی که اعلام شد؟
ج- من به هویدا تلفن کردم که دبیرکل حزب بود. گفتم که این معنیاش این است که من باید الان عضو حزب باشم من که ایران را نمیتوانم ترک بکنم. گفت بله. گفتم چه باید بکنم؟ گفت ورقهای برایتان میفرستم امضا بکنید. ورقهای فرستادند من امضا کردم بهعنوان اینکه من عضو حزب هستم. همین به همین امضا. برای اینکه من میبایستی یا ایران را ترک بکنم یا میبایستی اعلان جنگ کرده بود دیگه. نسبت به من این عمل را کرده بود به دیگران نکرده بود. اما این اخطار ـ اخطار رسمی بود که هر کس که ماند و عضو حزب نشد اگر برایش یک پیشآمدهایی کرد توقع کمک نداشته باشد. یعنی مرا اگر توی خیابان یک نفر میگرفت کتم میزد به قصد کشتن مجروحم میکرد صدام را درمیآوردم میگفتند ما که گفتیم به شما. این شده بود مملکت ایران ـ ایرانی که مورد حمایت دو دولت دموکراتیک غربی بود. این خجالتآور نیست؟ شما به خدا خجالتآور نیست آنوقت من بهشان تذکر وقتی میروم میدهم آن مردیکه خیال میکند که من آمدم که میخواهم من شاه بشوم. یقین دارم که معنیاش دیگه چیز دیگر میتواند باشد. میگه “A known evil is better than an unknown evil.” با دوستان آمریکاییام که صحبت میکردم تکتوک بودند که موافق بودند. یکی از آنها بل میلر بود. یکی از آنهایی که سمپاتیک بود همین الیوت بود. اینها میآمدند منزل من تنیس بازی میکردیم. من تمام این مسئله ـ من دستبردار نبودم. این را همهجا ـ هر دفعهای که فرصت پیدا میکردم میگفتم هرجا بود میگفتم. علنی میگفتم. توی همین اشخاصی که توی منزل من میآمدند تنیس بازی میکردند یکیشان از مأمورین ساواک بود. وقتی که توی زندان بودم یک نفر دو نفر یکیشان خواست بیاید گفتم که ـ به زنم گفتم بهش بگویید که نمیخواهم بیاید برای اینکه من میدانم شما مأمور ساواک هستید. بهش گفتش این دیوانه شد داد فریاد کرد چه کرد چه کرد ـ چه کرد… هر کاری کرد خیلی هم آدم آنتلکتوئل است. آن یکی یک دکتری بود وقتی که بهش گفتم نمیدونید چه حالی پیدا کرد. او شروع کرد نتوانست جلوی این دندانش را بگیرد. این اصلاً چانهاش میلرزید. میلرزید… رنگ و رویش پرید درصورتیکه من منظورم به او نبود. گفتم اشخاصی میآیند پیش من که مأمورین ساواک بودند. یکیاش خودش بود. آخه این زندگی است. قابل دفاع بود؟ غربیها نمیدانستند که هست؟ به خوبی میدانستند اما میگفتند که به ما چه. این تا زمانی که منافع ما را تأمین کرده و بدین نحو تأمین کرده که هرچی بخواهیم میکند و به بهترین وجه انجام میدهد برای چی مداخله بکنند. بنابراین این دو عامل. اول ضعف مردم ایران در مقابل زور. حالا اعم از اینکه محمدرضاشاه باشه اعم از اینکه آقای خمینی باشه یا یک فتحعلی بقال دیگه باشه در مقابل زور تعظیم تکریم ـ چاپلوسی ـ تملق و طوری اینکار را میکنند که اون مرد خودش امر بهش مشتبه میشود. شاه من ایمان دارم
س- از کی این شد؟
ج- عقیده پیدا کرده بود که یک ژنی است یک چیز خارقالعاده است
س- از چه تاریخی این مشهود بود؟ از چه زمانی از چه کابینهای؟ یا از چه سالی؟
ج- اوووو… خب قوامالسلطنه این اخلاق را نداشت. مصدق نداشت و مصدق البته با رفتاری که کرد انگیزه این آدم را دیگه شدت داد بعد از اینکه به کمک کرمیت روزولت برگشت این پیش خودش تصمیم گرفت که دیگه فرصتی نخواهد داد به مخالفینش که چنین کاری بکنند.
س- خب زاهدی هم که آدم قویای بود
ج- زاهدی اما قوی به آن اندازه نبود که در مقابل او. زاهدی را خودش به من تلویحاً گفت دیگه محض خاطر شما بیرون کردم. مثلاً زاهدی را میتوانست منفصل بکنه اما مصدق را نمیتوانست منفصل بکند. خواست بکنه که عکسالعمل نشان داد. از همان زمان تقویت شد و روز به روز هم بیشتر شد. هرچه بر تملق ایرانیها افزوده شده و هرچه بر تقویت خارجیها افزوده شد ـ تقویت خارجیها از او ـ این امر به او مشتبه شد که من ایمان دارم که این آدم اواخر معتقد بود که یک قدرتی داره ـ این که میگفت من یک رسالتی دارم از طرف خدا که من تا کار من تمام نشه از بین نخواهم رفت ـ من خیال میکنم تا یک اندازهاش این اعتقادات خودش بود که واقعاً عقیدهاش شده بود. روی این افکار خرافات و روی این وضعیتی که ما برایش فراهم کرده بودیم و دنیا برایش فراهم کرده بود که این خیال میکرد که یک قوه فوق بشری هست. شنیدم یکی از اطرافیان ـ نزدیکانش گفته بود این الهام میگیرد از خدا برای اینکه ممکن نیست یک بشری بتواند در روز اینهمه تصمیمات بگیرد که یکیاش غلط نباشد. خب این را به من و دیگران میگفت برای اینکه به گوش او برسد. خب وقتی که بیست و چند سال این ۳۶ سال سر کار بود خب ۲۰ سالش با حکومت قدرت مطلق بود دیگه. یعنی قدرت مطلق بهطوریکه قوانین را دیگه رعایت نمیکرد. قانون اساسی را رعایت نمیکرد.
س- از کی شد این؟
ج- از کی شده که از موقعی که ـ گمان میکنم از موقع بعد از مصدق بود. قبل از اون گمان نمیکنم قانون… برخلاف قانون اساسی رفتار میکرد. اما بعد یک چیزهایی که برخلاف قانون اساسی. قانون اساسی یک جای صریحی داره که نباید در قوهی قضایی مداخله کرد. این اصلاً دستور میداد ابلاغ بکنید به فلان که مردیکه تو باید همچین رأیی بدهی
س- به قاضی
ج- قاضی ـ خجالت هم میکشید. میگفت یک چیز عادی است. آن قاضی هم اطاعت میکرد. در پاکستان چندی پیش میدونید همین دیکتاتور ضیاءالحق یک قانون اساسی جدیدی نوشت که این را میبایست شورا این دیوان عالی کشور تصویب بکنه. چند تا از اعضای دیوان کشور استعفا دادند. از پاکستانیها من در دنیا کمتر ملتی سراغ دارم که از لحاظ ترقی عقبمانده باشند ببینید در پاکستان اینکار را نمیکنند.
س- استعفا دادند.
ج- استعفا دادند. یک نفر در ایران یکوقت شنیده شد استعفا داده باشه که بگوید من دستوری را که شاه داده نمیکنم. یک نفر برای نمونه به من نشان بدهید دیگه. هرکاری که این آدم میگفت میکردند. من این کارهایی را که به من دستور که میداد میگفتم اعلیحضرت نمیکنم ـ استعفا میدهم
س- از کی مجلس دیگه قدرتش را از داد؟
ج- از موقعی که یک عده پوفیوز در آنجا انتخاب کردند. منصوب کردند
س- از چه دورهای بود؟
ج- من از لحاظ ادوار نمیتوانم الان بهتان چیزی بگویم.
س- ولی آن زمانی که سرکار در سازمان برنامه بودید مجلس نسبتاً قدرتی داشت یا
ج- نسبتاً داشت اما معذالک وقتی که یک شاه ـ شاه یک چیزی را میگفت همهشان اطاعت میکردند مگر اینکه خلافش را اشاره بکنه. برای اینکه باز چرا برای اینکه میدانستند انتخاب شدن آنها هم باز مربوط به این است که شاه موافق باشد یا نه. شاه اگر مخالف یک نفر بود انتخاب نمیشد.
س- یعنی قبلاً اسامی تهیه میشد؟
ج- (؟؟؟) اگر شاه میخواست یک نفر انتخاب نشه دستور میداد ساواک مانع میشد حالا به چه نحو اینکار را میکرد؟ نمیدانم اما میتوانستند مانع از انتخاب یک نفر بشوند. میتوانستند یک نفر را انتخاب بکنند اگر میخواستند یک نفر را انتخاب بکنند. این است که اگر خارجیها میخواستند توجه داشتند یک کمی دوربینتر بودند ـ یک کمی عاقلتر یک کمی مؤمنتر بودند به یک مسائلی. آخه یک ملت بدبخت پابرهنهای تقصیری نداره که این را باید فدای این کارها کرد. دیگه این آدم حق نداره صرفاً برای اینکه شما تقویتش میکنید و قدرتمند شده. گفتم توی نطفم که وقتی که دولت آمریکا پشتیبانی میکنه از یک اشخاصی که منفورند. نتیجهاش این میشه این مردم میگویند که چه باید کرد. این اربابانمان این را میخواهند و تسلیم میشوند تا روزی که بتوانند تلافی بکنند. این افراد ضعیف ضعیفاند اما آنچنان ظالم و خونخوار میشوند وقتی که فرصت پیدا بکنند که این را من به چشم خودم دیدم در چند وهله. یک وهله جنگلیها وقتی که یک عده نیمه وحشی مسلح شدند چه کاری کردند؟ تمام حسابهای شخصی را تسویه کردند. پدر مرا کشتند روی حسابهای شخصی. موارد دیگری هم دیدیم در ایران بسیار. در تاریخ ایران پر است مواردی که از اینجور پیش آمده. این ملت مظلوم توسری خور چنان خونخوار میشه وقتی که توانایی پیدا میکند. آخرین موردش ـ امتحانش ـ امتحان خمینی که شاه هیکل مینویسه که شاه باور نمیکرد که اینکه میآیند میگویند تو شهر میگویند مرده باد شاه ـ مردهباد فلان. توی هلیکوپتر سوار شد و آمد و پرواز کرد به خلبان گفتش که اینها راجع به من میگویند؟ خلبان خجالت کشید جواب بدهد برای اینکه میشنید دیگه ـ دید با چشم خودش. رفت منزل قدغن کرد زنش نتواند بیاید بدون اینکه بجورندش
س- آخرینباری که سرکار با شاه ملاقات داشتید و حرف زدید با هم کی بود؟
ج- من هیجده سال بود من… به تاریخ فرنگی میگویم. ۱۹۵۹ فوریه رفتم تا ۱۹۷۷ بود ۷۷ گمان میکنم. بنابراین میشه هیجده سال
س- شاه را ندیده بودید
ج- هیچوقت شاه را. هیجده سال بعد این آقای هویدای خدا بیامرز یکدفعه نمیشد که من هویدا را ببینم و هویدا نگوید از اینکه قق نمیدانید به شما چهقدر ایمان دارند چهقدر احترام به شما دارند. هروقت صحبت شما میشود با آنچنان احترام و من باور کردم دیگه. من دللی نداشت که باور نکنم. من موردی پیدا کردم که خواستم اینقدر به من سختگیری کردند ـ اینقدر به من زور گفتند
س- به بانک
ج- به بانک ـ به من و در تمام کارهای شخصی من. بانک را یک روزی مطلع شدم که دارند زد و بند کردند که بانک سیتی بانک را ببرند بانک اصناف را بهش بدهند شریک بشود با بنیاد پهلوی. بانک ملی و بانک توسعه صنعتی و بانک مرکزی ترتیب داره این کارها را میدهد. خواستم نماینده سیتی بانک را گفتم که همچین چیزی هست؟ دیدم گفت بله. گفتم چطور شما همچین چیزی…. چرا به من نگفتید؟
س- مگر با شما شریک بودند آنها؟
ج- بله. من آنوقت خونریزی داشتم اولسرم. بهمحض اینکه از رختخواب بلند شدم آمدم پیش دکتر زهرمار را بگویید که رئیس بانک مرکزی بود ـ آن کثافت… چی بود این آخریها زنجانی است
س- دکتر یگانه داریم
ج- یگانه یگانه. رفتم پیش یگانه و او معاون دو وجبیاش هم او هم آنجا بود
س- شرکاء
ج- شرکاء. گفتم شما بانک مرکزی برای حفظ منافع بانکها هستید شنیدم یک همچین کارهایی دارید میکنید پشت سر من. گفتند که والا ما نکردیم این شرکا شما کردند ـ سیتی بانک آمده به تقاضا کرده. این هم سیتی بانک گفتش که من میآیم در حضورشان بهشان میگویم دروغ میگویند. آنها میفرستند دائماً ـ شریفامامی است و اینها میفرستند دائماً پشت سر من. گفتم آخه این قبیح است. اگر اینها میخواهند شریک بشوند با یک بانکی وسعشان نمیرسه با کدام بانک من میروم برایشان یک بانک درجهیک پیدا میکنم. بانک خوب در دنیا تنها سیتی بانک نیستش که من پیدا کردم. اولاً سیتی بانک را من آوردم به ایران. اینها تعهد دارند در مقابل من. من سیتی بانک اگر اینکار را بکند تعقیبشان میکنم و در نیویورک تعقیبشان میکنم. گفتند چطور؟ گفتم یک memorandum of understanding داریم. بهفرض اینکه شما توانستید این بانک را درست بکنید تا بانک ایرانیانی با قیمت اینها موظفند که تمام معاملاتشان را در ایران منحصراً با بانک ایرانیان بکنند. یگانه گفتش که نوشته دارید؟ گفتم بله. گفت ممکن است این را بفرستید. رفتم فرستادم. یقین دارم رفت به شاه نشان داد. خوابید سروصدا از بین رفت. به ریستون گفتم. گفتم من نجاتتان دادم گفتم ممکن است یک روزی برسد که شما خجالت بکشید تأسف بخورید که شریک هستید با بنیاد پهلوی و افتخار بکنید که شریک هستید با یک نفری که رو پایش ایستاده و علناً مخالف است با این طرز حکومت. و آن روز هم رسید. نجاتشان دادم از اینکار. خب بهم خورد دیگه
س- آنوقت موضوع ملاقاتتان با شاه چی بود؟
ج- این به من هی میگفت که آخه شما نمیدونید چهقدر برای شما احترام قائل است. هرموقع صحبتی پیش میآید از شما تعریف میکند چنان میکند فلان فلان فلان… برخورد کردم به این اشکالات. خواستم سهامم را بفروشم گفتند که حق ندارید بفروشید. یک کسی که سهمش برسه به فلان مبلغ. گفتم چرا؟ گفتند برای اینکه نمیشه. گفتم پس چرا بعضی از بانکهایی هستش که صددرصد مال یک نفر هست مثل مال نیکپور. بانکهایی هستش که مال خود لاجوردیها ـ مال تدین مال… گفتم بعضیها صددرصد ـ بعضیها شصد درصد ـ هشتاد درصد. در مورد من چرا این چیز میشه؟ این را کی گفته بود؟ خیال میکنم که بانک مرکزی گفته بود. خیال میکنم. هویدا گفتش که یک صورتی از این بانکها میتوانید به من بدهید؟ صورت فرستادم. گفت که بهعرض رساندم و گفتند که نه این حق ندارید یک همچین اعتراضی بکنید. اعتراض را خودشان میکردند. بعد وقتی که تمام شد موضوع رفت که برویم در بورس. گفتند در بورس ما نمیتوانیم این را ۳۵ و فلانقدر معامله بکنیم چرا؟ گفتند برای اینکه ما ۱۰ درصد بیشتر ترقی قائل نیستیم. گفتم این را از کجا آوردید؟ کدام قانون همچین؟ کجای دنیا اینجوره؟ یک سهمی امروز یک تومان است فرداش دو تومان است. در بورس شنیده نشده است بگویند نخیر دو تومان زیاد است. بیایید این را باید بکنید ۱۲ ریال ۱۵ ریال. به شما مربوط نیست بین خریدار و فروشنده است. بورس فقط محل ثبت است. گفتند این مقررات داخلی است. گفتم شما غلط کردید مقررات داخلی که نمیشه. آن روزی که بناست معامله بشه از بورس به من تلفن کردند. تلفن کردم به رئیس بانک مرکزی آنوقت این مهران بود. مهران هم یک نوکی مثل نوکرهای دیگه ـ غلامهای شاه. او هم یک چیزهایی پرتوپلایی گفت و باز به هویدا گفتم که آخه آقا این چی هست داره میکنه. دائماً این اشکال. من مستأصل شدم دیگه. من دارم میفروشم که بروم بگذارم بروم به من بگویید که من نباید در این مملکت زندگی بکنم. دست زن و بچهام بگیرم میروم یک جای دیگه گدایی میکنم. اما اینجور چرا اینکارها را. گفتند که درست میکنیم یک کمیسیونی کردند ـ کمیسیون چند نفری و مدتها طول کشید ماهها طول کشید بعد گفتند مانعی نداره. بعد آنوقت هویدا به من گفتش که حالا میدانید تمام اینها را به دستور اعلیحضرت است و شما جا داره که شاه را ببینید و تشکر بکنید. من هم باور کردم خدای من شاهد است باور کردم. میدانستم که اگر او دستور ندهد که میشه. گفتم خیلی خب میروم تشکر میکنم. وقت تعیین کرد رفتم. بعد از ۱۸ سال
س- چهجور بود آن ملاقاتتان؟
ج- خیلی خیلی عادی ـ هیچ اصلاً صحبت از زمین و زمان کردیم و درختها ـ گفت درختکاری که کاجهایی کاشتیم که دیدید و چهقدر مشکل است این عمل آوردن این کاجها. نمیدونم از حیث آب دادنش از حیث فلانش بسیا ربسیار مشکل است
س- کاجهای دور تهران؟
ج- دور تهران ـ و هیچی تقریباً یک گمان کنم بیست دقیقه بودم
س- هیچ صحبتی از این تاریخ و تاریخچه و…
ج- مطلقاً یک کلمه یک کلمه نه او گفت نه من. من فقط گفتم تشکر میکنم از اینکه اعلیحضرت دستور فرمودید. گفتم اگر این کار نشده بود من نابود بودم. برای اینکه من الان سه میلیون دلار مقروض هستم. آن هم قرضم به سیتی بانک با اجاره بانک مرکزی قرض کردم هر دفعه این سرمایه افزوده میشد من میبایستی سهمم را بدهم. من یکشاهی که پول نداشتم. قرض میکردم از آنها که سهمم را بخرم پولش را بدهم. و درآمد مند کافی برای پرداخت بهرهاش نبود ـ بهرهاش ـ تا چه برسه به اصلش. و هروقت من فکر میکردم که من چهجور باید این قروضم را بدهم ماهها بود به جان شما من شبها یک گرفتاری پیدا کردم که خیس عرق میشدم. بوستون که رفتم معلوم شد که تمام اینها چیزهای از عصبی است. من فکر میکردم آخه من چهجوری این را بپردازم. تمام پساندازم را میدادم بهرهاش نمیشد. بهره میآمد روی بهره روی اصل هی هر سال زیادتر میشد. سه میلیون دلار من فکر کردم من چهجور این را در عمرم بپردازم. ناچار میبایست بفروشم و اگر نمیتوانستم بفروشم نابود بودم دیگه گفتم. گفتم که این ؟؟؟ هستم که این مشکلاتی را که فراهم کرده بودند که هیچ کدامش حقیقت نداشت. نه صحبت اینکه کسی نمیتوانست پنجاه درصد صاحب سهم بشه درصورتیکه صددرصد بود نه آن کسی که نمیتواند بیش از چند درصد ـ ۱۰ درصد حداکثر نمیدونم تجاوز بکنه از قیمت رسمی ـ درصورتیکه از آخرین قیمت بورس
س- یعنی خریدار از ۵۰ درصد تجاوز میاین خود شما که ۵۰ درصد نداشتید
ج- نه قیمت
س- قیمت
ج- اول که گفتند آن کسی که میخره اگر مثلاً برسه به پنجاه درصد حق نداره. گفتم اشخاصی هستند که صددرصد سهام بانک مال آنها است. دوم میگفتند قیمت بورس را نمیتوانیم اجازه بدهیم که بیاید به سه برابر و خردهای خریده بشه و فروش بشه. باید ۱۰ درصد نسبت به نمیدونم آخرین قیمت. گفتم کی این را گفته؟ گفتند مقررات ما. گفتم آخه مقررات شما که قانون نمیشه که. آهان به خردجو خواستم تلفن بکنم که رئیس هیئت مدیره بود. مسافرت رفته بود نمیدونم شیراز گفتم کجاست. وقتی که برگشت بهش گفتم ـ گفت غلط کردند هیچ همچین چیزی نیست. من که رئیس هیئت مدیره بیمه هستم یک همچین چیزی نیست. آنوقت دیگه کار از کار گذشته بود دیگه. افتاده بود دست بانک مرکزی و من هم مراجعه کرده بودم به هویدا که آخه بگویید که آخه این چه کاری است میکنید. گفتم اگر مقصودتان این است که من در ایران نباشم ـ خب بگویید من میروم از ایران اما اینجور اذیت نکنید آخه من نمیتوانم اصلاً زندگی بکنم. من روزی نیستش که یک ناملایماتی نبینم. آمریکا که اینکارها تمام شد حقیقتاً من فکر کردم این را از روی حسن نیت او دستور داده. بعدها فهمیدم که خیر این هم اینطور نیست معلوم میشه که اینطور نیست برای اینکه یزدانی
س- هژیر یزدانی
ج- هژیر یزدانی ـ بعد معلوم شد که با نصیری شریک است. شریکاند. این پولی را که میخواست داد بخره به شراکت آنها خرید ـ به دستور آنها این کارها را میکرد ـ من فکر میکردم این اصلاً از کجا آخه ـ همهش بهش میگفتم که آخه آقا شما ۳۰ درصد دارید کافیست دیگه شما چی میخواهید بکنید؟ پیغام به من دادند به شما چه مربوط است. یک آدمی است پول داره میخواهد بخرد. بهش بگوییم نخر ـ کجای دنیا میشه گفت به یک نفر که میخواهد یک سهمی را بخره بگویند نخر. آنوقت خودش پیغام داد یا سهام مرا بخرید یا سهام خودتان را بفروشید. من که سهام او را نمیتوانستم بخرم میبایستی اقلاً ۱۰۰ میلیون تومان بدهم سهامش را بخرم. یا سهام خودتان را بفروشید. گفتم سهام خودم را میفروشم.
س- آنوقت شما فروختید و…
ج- فروختم و قرضهایم را پرداختم. قرضهایم را توسط بانک مرکزی پرداختم. به سیتی بانک مقروض بودم. به دلار بود برای اینکه قرض دلاری را نمیشد بدون اجازه بانک مرکزی کرد. راجع به نرخاش هم هر دفعه صحبت میکردند که چهقدر نرخ بهره میدهید؟ آن هم میبایستی تسویه بکنم. آن را پرداختم مازاد آنچه که ماند انتقال دادم مثل همه افراد دیگه ـ آزاد بود دیگه. آمدم برای چهار ماه مرخصی ـ به خیال اینکه ایندفعه بیایم یک مرخصی طولانیتری باشم بعد برگردم به ایران و پیش خودم فکر کرده بودم نصف وقت در ایران هستم ـ نصف وقت دیگر را مسافرت میکنم اینطرف و آنطرف یک خانه حقیر و کوچکی هم داشتیم در کان که آن خوب بود برای آن. یک اطاق دوتا اطاق بود. بعد که آمدیم ماندنی شدم دیدم که آخه آنجا که نمیشه زندگی کرد. رفتیم اینطرف آنطرف کجا ستل دان بکنیم. بالاخره تصمیم گرفتم اینجا از همه جا ساکتتر است. من از جنبش و از معاشرت و اینها پرهیز دارم. دوست ندارم این چیزها را. ترجیح میدهم بنشینم یک جایی مطالعه بکنم. ضمناً هوای خوبی هم داره ـ ساکت هم هست. من برای خودم مطالعه میکنم. میخوانم لذت میبرم آخرعمری. انقلاب شد ـ همهچیز را برد.
Leave A Comment