روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: یکم دسامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۳
ج- بفرمایید ببینم
س- آقای بلاک گفتش که با شما ملاقات بکند و…
ج- نه من رفتم نشسته بودم آنجا آمدم بهش گفتند که پای تلفن شما را میخواهند از ژنو این چی چیز میخواهد با شما صحبت بکنه. ای داد و بیداد…
س- شما را میواستند با آقای بلاک را
ج- نه بلاک را میخواستند ـ این سکرتر جنرال
س- داک همرشولد
ج- گفت همرشولد از ژنو میخواهد با شما صحبت بکند. گفت بهش بگویید که من یک الان یک چیز مهمی دارم ـ یک کنفرانس مهمی دارم من خودم بعد بهش زنگ میزنم. گفت کسی هم مزاحم من نشود. من یکییکی این مواد را گفتم. گفتم من میخواهم یک همچین کاری بکنم. گفت بسیار کار خوبی میکنید. گفتم این بدبختها یک عده حاضر شدند روی اعتمادی هم که به من دارند حاضر شدند که اینقدر به من بهعنوان علاوه بر حقوقم که حقوقم میگویند هرچقدر میخواهی بهتان میدهیم ـ علاوه بر حقوق اینقدر هم ایکس درصد ـ مبلغش هم متنابه بود اما الان درست یادم نیست. اینقدر از سود سهام هم به من بدهند. میخواهم ببینم این درست است یا نه گفت صددرصد درست است. این کاری است که هر روز از آمریکا میآید. یک نفر که اسمی دارد ـ شهرتی دارد ـ گفتش شما خواهید بود بانک ایرانیان. آنها را کسی نمیشناسد به اسم شما است که بهتان اعتبارات خواهند داد. چه خواهند داد ـ چه خواهند کرد. در مقابل این بدیهی است که این… شما یک چیز گذاشتید ـ شما… اسمش چیز هست مثل سرقفلی است.
س- گودویل
ج- گودویل است ـ گودویل است شما. این هرروز اتفاق میافتد. گفتم خب حالا من خیالم راحت شد برای اینکه من نمیدانستم فکر میکردم شاید واقعاً من دارم یک کاری میکنم که غلط است این بدبختها هم این حرام بکنند یک روزی هم یک اشخاصی ایراد بگیرند شما آقا سوءاستفاده کردید از نادانی اینها. گفت نه صددرصد. تمام این موارد یکبهیک گفت حالام که تمام شد من حالا یک سؤال از شما دارم. گفت وام سد دز را بدهم یا نه؟ گفتم خوشحالم که این را سؤال کردید. الان که میدانید که من علاقهای ندارم. گفتم اگر ندهید بزرگترین اشتباه را در عمرتان کردید و اگر بدهید ایران را نجات دادید. گفت متشکرم. بعدها شنیدم که این رسیده بود به یک جایی که شاید خود بلاک هم گفته بوده که یکی از دلائیلی که اینها را چیز میکند که اینها اینقدر خرج کردند باید داد و اطمینان دارم این مطلب مؤثر بوده و به همین جهت هم به من تلگراف کرد که وقتی که آن را امضا کرد تلگراف کرد که دادم که بهش هم تبریک گفتم. گفتم خوب کردید دادید برای اینکه اگر نداده بودید یک اشتباهی بود و حالا که دادید کمک بزرگی به ایران کردید.
س- بعد از تأسیس بانک و زندان رفتنتان چه اتفاقاتی افتاد؟
ج- حالا ببینید ـ نه هیچ اتفاقاتی افتاد که برگشتم. زنم گفتش که از دربار تلفن کرده بود آهان جمال امامی هم آمده بود دیدن من. روی ایوان نشسته بودیم. زنم گفتش که تلفن کردند تو را از دربار خواستند. اسم آن یارو را هم گفت اسمش را فراموش کردم یکی از آجودانها. گفتم گور پدرشان کردند که کردند. جمال امامی گفت «نکن باباجون این که حالا برخلاف نزاکت است. تلفن کردند ببین چی میگویند.» پا شدم رفتم تلفن کردم یارو را سؤال کردم. گفتش که شما وقت برای شرفیابی خواستید وقت خواستند برایتان تعیین بکنند. گفتم من؟ من وقت نخواستم. گفت چه اهمیت داره نخواسته باشید رسم است وقتی اشخاصی مثل شما میروند مسافرت برمیگردند شرفیاب میشوند وقت میخواهند گفتم من وقت نخواستم. اگر شاه میخواهند مرا ببینند احضارم بکنند با کمال افتخار شرفیاب میشوم. اگر توقع دارند من تقاضای شرفیابی بکنم من نمیکنم. چند شب بعد منل مادر شاه ـ مادر شاه یک شخصیتی داشتش برای اینکه شنیدم شبی را که من روز پنجشنبه این کار شد شبش گویا مهمانی بوده که یک عدهای هم بودند. همیشه اینکار را میکرده یک عدهای هم بودند. جلو همه یک عدهای وقتی شاه آمده گفته یک نفر آدم درستی هم که در این مملکت بود اینطور باهاش رفتار کردید که خیلی بهش برخورده گفته که شما خوبه که مداخله نکنید در مسائل سیاسی.
س- به مادرشان
ج- به مادرشان ـ ما را دعوت کرد. رفتیم منزلشان یک عدهی زیادی بودند. رئیس شهربانی هم پهلویش وایستاده بود آن علویمقدم. به من گفت که راست است که اعلیحضرت شما را خواستند شما نرفتید گفتم بله راست است. گفت آخه چطور؟ گفتم که به من تلفن میکنند که شما وقت ملاقات خواستید. من همچین چیزی نخواستم به من بگویند شاه مرا میخواهد میروم. گفتم یک پیرزنی از جنوب شهر تلفن کنه به من که من میل داشتم شما را ببینم اما قادر نیستم بیایم ناخوشم مریضم. خانهام هم سر قبر آقا است میروم تا چه بر سر به شاه. اما وقتی میخواهند مرا ببینند به من میگویند شما وقت خواستید من پا میشم میرم آنجا. من یک برادری هم دارم دوتا برادر دارم اینها هم هر دوتا شاه اینها را میشناسه. من بگم من آمدم بگویند شما را کی گفت بیایید. بگم که تلفن کردند گفتم بگویند نه شما را نخواستیم غلامحسین ابتهاج را ـ خواستیم. گفتم من از این کارها نمیکنم. اعلیحضرت اگر میل دارند مرا ببینند با کمال افتخار میروم. تمام شهر این قضیه پیچید. میدونید هیچچیز در ایران مخفی نمیماند که یک روزی در جلسه هیئت وزیران ـ شاه رو کرد به اقبال و وزرا گفتش که میدونید که یک نفر در تهران ادعا میکنه که من خواستمش و نیامد روی یک کاغذ سفیدم یک چیز نوشت گذاشت جلو اقبال. بعد اسم من است. خب همه فهمیدند که میدونند که مرا خواست این را نشان بدهد که شوآف بکنه که این آدم بیخود مثلاً میگه یک همچین چیزی. یک چیزی بود که باعث دلخوری شدیدش شد. بعد کنفرانس سانفرانسیسکو پیش آمد. ما حالا بانک را درست کردم و دایر شد و منتهی بنا بود وقتی بانک دایر کردم دو نفر آمدند پیش من. یکی لاله که رئیس بانک تهران بود با یک نفر دیگر. آمدند پیش من که حالا که شما بانکدار شدید در شورای… در بانک مرکزی به موجب یک قانونی در شورای در چی چیز هستید یک نماینده شورای عالی
س- شورای عالی اقتصاد و پول
ج- اقتصاد و پول. یک نماینده بانکها باید باشد. از شما کی بهتر. گفتم شما این را از طرف خودتان دارید میگویید؟ گفتند بله. گفتم کافی است اگر تمام بانکها موافق باشند قبول میکنم اما اگر یکدانه بانک موافق باشد نمیکنم. رفتند آمدند گفتند تمام بانکها موافقند. گفتم قبول میکنم. رفتیم در بانک صادرات برای انتخاب این. وارد شدیم نشستیم و رأی گرفتند و مساوی درآمد. من و عبدالحسین بهنیا رئیس بانک اعتبارات بود. آقا من را میبینید من حالا چه کنم ـ من که کاری نمیتوانم بکنم. من داوطلب نشدم خودشان آمدند آقای چیچیز آنها هم آنجا نشستند آقای…
س- لاله
ج- لاله. دفعه دوم رأی گرفتند ـ بهنیا اکثریت آورد. خب من با تأثر از آنجا رفتم. بعد تحقیق کردم که آخه شما چطور شد اینکار را کردید. گفتند ما جرأت نکردیم به شما بگوییم. یکایک ما را خواستند گفتند به ابتهاج رأی ندهید برای اینکه وزیر دارایی گفتند. خواست ـ به گفتش که رأی ندهید برای اینکه ـ یا بانک مرکزی ـ برای اینکه ـ نه بانک مرکزی رأی ندهید برای اینکه اگر او بیاید به شورای بانک مرکزی تمام را تحت نفوذ خودش خواهد گرفت. گفتم شما خب بالاخره انسانیت نداشتید که بیایید به من بگویید که من بیایم آنجا و یک همچین وضعی پیش بیاید یک همچین ناظر یک همچین پیشآمدی بشوم. تأسفشان تا این حال بود. که من هم که بانکم را تأسیس کرده بودم اما در موقعی که بانک تأسیس میکردم بعدها شنیدم. یکی از آنها جعفر اخوان ـ جعفر اخوان مثلاً آمد ۵۰۰ هزار تومان سهم خرید. من تعجب کردم چطور شد جعفر اخوان آمده. بعد اصرار کردم در هیئت مدیره باشه. گفت نه ـ نمیخواهم. هرچه اصرار کردم قبول نکرد. چند سال پیش به من گفتش وقتی که من سهم… علت این گفت آمدم از شما سهم خریدم گفت چی بود. گفتم چطور شد از من سهم خریدید؟ گفت من شما رئیس سازمان برنامه بودید بنا بود که چندتا جیپ فلان وزارتخانه از من بخرد نمیدونم وزارت کشاورزی یادم نیست. جیپ بخره و در نتیجه مداخله نمیدونم ـ سفارت انگلیس چه اینها تصمیم گرفتند به جای جیپ لندرور بخرشد. من آمدم پیش شما گفتم که ـ گفت اصلاً با شما آشنایی هم نداشتم ـ گفتم یک همچین چیزی است گفت برای من ـ گفت این مرا نجات داد آن روز. گفت مثل اینکه ۵۰۰ تا بود گفت مرا نجات داد. بهتان گفتم که من بنا شد پانصد تا جیپ بخرم و دستور داده بودش که بخرند الان آمدند اندروور. گفت شما مهندس گنجهای را خواستید. من مهندس گنجهای را برای یک مدتی آورده بودم که اوایل کارم بود که هیچکس را چون نداشتم هرکسی که از دوستانم بود خواهش میکردم همانطور که مهدی سمیعی را آوردم ـ همانطور که خردجو را آوردم ـ یک مدتی آنها اینجا کار میکردند با من. تا اینکه یک اشخاصی را جلب بکنم ـ استخدام بکنم. گفت به مهندس گنجهای گفتید که بروید رسیدگی بکنید اگر جیپ نیست به لندروور اینطور که آقای کاشانی میگویند بهتر هست و اگر ارزانتر هست بگویید باید جیپ بخرند گفت خریدند. گفت شما مرا به راه انداختید. این بود که من بهعنوان تشکر آمدم ازتان خواستم ۵۰۰ تا سهم خریدم و اینکه به من عضویت مدیریت را تکلیف کردید قبول نکردم برای اینکه به من گفتند. گفتند شما بد کاری کردید که رفتید سهم خریدید و نباید عضو هیئتمدیره بشوید. یعنی قدمبهقدم هنوز روزهای اول کارشکنی میکردند تا روزهای آخر میکردند تا دقیقه آخر کردند.
س- از کجا آب میخورد این؟ و از کی بود؟
ج- از اینکه میدانستند که… یکی دوتا نبود. هرکسی که میخواست خوشخدمتی بکند این طبیعت رجال ما یک عده کرم بودند آخه. اینکه من میگویم کرم به تمام معنی به آدمی که شخصیت داشته باشد. یا شاه بهشان چیزهایی اشاره کرده بود. همان که کافی بود که بگوید. من این یادتان باشد که یک تیکه الان خاطرم آمد. برای اینکه شب عید گفتند که یکی از… عید نوروز یک سال شاه میرفت به مازندران. رفته بود به مازندران در بابل گفتند که… یکی از روزنامهنگارانی که حضور داشت گفت. گفت همه آنجا جمع شده بودیم که بعد از تحویل بود و شریفامامی رفته بود شیراز و از شیراز آمده بود یکسره به مازندران به بابل. گفت جلو ما شرفیاب شد
س- بهعنوان نخستوزیر
ج- چه سمتی داشت نمیدونم ـ نه گمان میکنم هنوز
س- وزیر صنایع و معادن
ج- وزیر صنایع بود که رفتم دیدم مؤسسه کود شیمیایی شیراز را چنین بود چنان بود فلان بود فلان. شاه رو بهش کرد گفتش که باز هم بروید از این خیانتها بکنید چون من معروف شده بودم که گفته بودم که این خیانت است
س- مسخره میکردند
ج- بله بله. من گفته بودم که جنایت است. گفتم خجالت هم نمیکشیدم نمیترسیدم که بگویم خیانت. جنایت و خیانت فرقی نداره. من گفته بودم جنایت اما به همه گفته بودند که یک کسی هست میگه که ما این کاری را که میکنیم خیانت است. گفته بود برید از این خیانتها بکنید. خب همه متوجه شدند که مقصود من هستم. آن یارو روزنامه نگاره که آنجا حضور داشت آمد گفت. گفت یه همچین چیزی را گفت شاه. خب این را میشنیدم
س- همین کافی بود
ج- و نه یک دفعه ـ صدها دفعه میدانستم و شنیدم که مثلاً من خواستند مرا نرفتم شنیدم که نوشت یک چیزی گذاشت پیش نخستوزیرش و گفت یک کسی است که ادعا میکنه که من خواستمش و نیامد. ایرانیهای بیکاراکتر ـ بیشخصیت ـ بیاعتماد بهنفس ـ ترسو ـ بزدل ترقیشان فقط به واسطه تملق فقط به واسطه پابوسی که من دفعه اولی که توی تلویزیون دیدم که این ولیعهد دنیا آمده بود میرفتند آنجا میافتادند پایش را میبوسیدند گفتم وای
س- پای کی را؟
ج- شاه را. میگفتم ای خدا چطور همچین چیزی میشه. باور نمیکردم به چشم دیدم خب یک همچین اشخاصی ـ یک همچین اشخاص بیحقیقت بیشخصیتی آنوقت توقع دارید که بایستند بگویند که من این کار را نمیکنم برای اینکه اینکار کار صحیحی نیست. من گفتم آنوقت. حالا رفتم کنفرانس سانفرانسیسکو ـ آن نطق کذایی را کردم. آمدم چند روز بعد از ورودم گفتم چیز رسید احضاریه رسید که فلان روز در ظرف پنج روز بیایید برای تحقیقات. هیچ موضوع هم ذکر نمیکنند. این روز پنجشنبه رسید من روز شنبه با اینکه وقت داشتم پنج روز…. ـ روز شنبه اول وقت رفتم. منتهی تلفن کردم به یکی از دوستانم گفتم که یه همچین چیزی مرا احضار کردند من میتوانم با خودم یک نفر ببرم یا نه وکیل. گفت بله میتوانید گفتم یک وکیل مطمئنی میشناسید. یک نفر را معرفی کرد من این را اصلاً اسمش را هم نشنیده بودم. او را هم گفتم با من بیاید. اصلاً کاشکی نیامده بود برای اینکه هیچی ـ صمم بکم آنجا نشست هیچی هیچی. گفتش که آقای همین نصیری که مستنطق بود گفت که اسمتان فلانتان بعد سؤال که شما راجع به خوزستان. دیدم موضوع خوزستان است که واگذار به موجب چه قانونی به موجب چیزی اختیارات خودتان را واگذار کردید به یک اشخاص خارجی ـ به خارجیها و چطور این را بدون مجوز این کار را کردید توضیح بدهید. من تمام جریان را توضیح دادم که اینطور اینطور اینطور شد. پیشنهادم را به نخستوزیر دادم بردم به کمیسیون مشترک ـ این کمیسیون به موجب قانون حق قانونگذاری داشت ـ تصویب کردند با تبریک با شعف پول در اختیار من گذاشتند پول را بهشان دادم و بعد هم بردمشان به شاه هم معرفی کردم و آنوقت در ضمن سؤالها. حالا آن کسی را که وکیل بود چیز شد. این تقریباً ۵ ساعت طول کشید تا ساعت یک بعدازظهر آنوقت گفتند که یک قراری صادر ـ نظر به اینکه وقت اداری به سر رسیده است و تحقیقات تکمیل نشده برای تکمیل تحقیقات تا موقع تکمیل تحقیقات به زندان موقت بروید.
س- شهربانی
ج- شهربانی ـ من به هیچکس نمیدونست این قضیه را جز زنم که من دارم میروم آنجا ساعت هشت رفتم تا ساعت یک بعدازظهر. در این ضمن چطور شد که همه مطلع شدند. در که باز شد یک عده روزنامهنگار آمدند ـ عکاس و روزنامهنگار همه آمدند تو. اینها یکی از آن آدمهای گردنگلفت که آنجا بود پرواضح بود که از طرف ساواک هست برای اینکه یکی از آن قلدرهای گردنگلفتهای بزنبهادر. هرکاری کرد که اینها را مانع بشه نتوانست. ریختند تو و شروع کردند به عکسبرداری و سؤال کردن از من که موضوع چیست. گفتم در یک مملکتی که تمام رجالمان دزد هستند مرا بهعنوان نادرستی دارند تعقیب میکنند اینه دیگه. این است مملکتمان و افتخار میکنند که این است. از آقایون بپرسید که چه خبر است. گفتم برای کارهایی که در خوزستان کردم که همه بهش مباهات میکنند مرا حالا کشیدند که از من تحقیقات بکنند که من چطور شد که اینکارها را کردم و هر چی اینها خواستند مانع بشوند فلان و اینها آنها سؤالاتشانرا کرده بودند. روزنامه کیهان و اطلاعات هم شب هم عکسهای این صحنه را هم مطالب مرا چاپ کردند
س- پس در آن زمان علیرغم نظر ساواک میشد روزنامهها میتوانستند آنچه بخواهند بنویسند آن زمان اینقدر مشکل نبود مثل اینکه. برای اینکه خب جلویش را نگرفتند دیگه.
ج- مرا بردند توی زندان. بعد معلوم میشه که یک عده از اعضای سازمان برنامه و دیگران آمده بودند در تمام این پنج ساعت پشت در گوش میدادند و عکسهای آنها این عکسشان را گرفته بودند و این عکس را من قاب کرده بودم توی دفترم تو بانک ایرانیان گذاشته بودم. موقعی که مرا میبردند زندان ـ موقعی که اینها ریختند آنجا توی اطاق تمام اینها را عکس برداشته بودم و این یک گوشهای جزو افتخارات من بود هرجا که میرفتم هرکس میبینه که مرا یکوقتی زندان بردند این صحنه زندان بردن و زندانی کردن. و وقتی که از زندان هم درآوردند که تفاوت وزن چهقدر شده بود بعد از هشت ماه. اینها هم همه بود ـ تمام اینها عکس بود
س- هشت ماه بدون محاکمه شما زندان بودید؟
ج- بدون محاکمه زندان بودم. بعد ده روز که هیچ اجازه ملاقات نداشتم. من رسیدم آنجا و این زندانیهای دیگر یک عدهای بودند که متهمین شیلات بودند یکی دوتایشان مال وزارت دارایی بودند ـ ۱۶ نفر آنجا بودیم اینها خیلی انسانیت کردند تعارف کردند نمیدونم فلان بخورید. من هم یبوست داشتم آنوقت. معدهام شدیداً درد گرفته بود برای اینکه معده خالی هیچ هم نخورده بودم و هرچی آوردند نمیتوانستم بخورم گفتم نمیخورم تشکر میکنم. زنم مطلع میشه از آن روز به بعد دیگه مرتب زنم برای من غذا میفرستاد. غذا میفرستاد از منزل و یک نمیدونم آنجا را دید؟ یک زندان موقت
س- در خود شهربانی است؟
ج- نه در شهربانی نبود. زیاد دور نبود به شهربانی. یک جایی را ساخته بودند برای یک منظور دیگر ساخته بودند. برای چی ساخته نمیدونم اما متصل بود به زندان زنان بهطوریکه پنجره چیز ـ صدای زنها را ما میشنیدیم. این پنجره آهنین داشت که زندان زنان بود آنجا. درست الان نمیتوانم محلش را برایتان تشبیه بکنم اما میخورد کوچهاش میخورد یکیاش میخورد به سوم اسفند یک راهش هم میخورد به خیابانی که میخورد به شهربانی کل و راه کل و راه وزارتخارجه. حالا او خیابان نمیدونم اسمش چیست
س- زندانی سیاسی هم آنجا یا فقط آنجا که شما بودید؟
ج- نخیر زندانیان اشخاصی بودند که متهم بودند به اختلاس و دزدی و فلان و اینها و یکی هم برای یک شوفر بود راننده بود یکنفر را زیر گرفته بود کشته بود اون هم بود. او منتهاش پیشخدمتی میکرد برای اینها
س- همه توی یک اطاق بودید؟
ج- نه ـ به من یک اطاقی دادند تقریباً دو متر… نه دومتر نبود شاید دومتر در دومتر و نیم بود که یک تختخواب سفری زنم از منزل آورد از این تختخوابهای سفری چوبی که تا میشه ـ آنجا میخوابیدم. هرشب هم بدون استثنا چنددفعه بیدار میشدم از درد اول سرم و دوا میخوردم ـ و دوای خواب میخوردم که بتوانم بخوابم. بههرحال ده روز ـ بعد از ده روز یک نامهای نوشتم به دادستان دیوان کیفر که اگر به من اجازه ملاقات با مدیران بانک ندهید و یک وقایعی برای بانک رو بدهد نظر به اینکه دولت همیشه تشویق کرده است سرمایهگذاری را و من اینکار را کردم ـ من شما را مسئول کلیه خسارات خواهم دانست. روز بعدش فوراً اجازه دادند که زنم و بچههایم و برادرم و دو نفر از بانک حق داشتند بیایند. خب این به من اجازه داد که اولاً برادرم آمد گفتش که دو نفر از وکلا داوطلب شدهاند که وکالت تو را مجانی به عهده بگیرند. یکی احمد شریعتزاده یکی دکتر محمد شاهکار. گفتم که این اگر تعارف نیست واقعاً راست میگویند با کمال میل. آنها هم گفتند بههیچوجه یک دینار نمیگیریم قبول کردند آمدند.. دکتر… شریعتزاده یکی از اشخاص بسیاربسیار نازنین ایران بود. یک آدم سلفمید من بود یک آدم مازندرانی که هیچوقت در اروپا نرفته بود فرانسه را یاد گرفته ـ فرانسه را خوب حرف میزد و به تمام قوانین فرانسه آشنا بود. یک آدم بسیار دقیق بود بسیار دقیق برخلاف ایرانیها که تا یک چیز ازشان سؤال میکنید بیخودی برای خودشان اظهارعقیده میکنند. این اظهار عقیده نمیکرد مگر اینکه فهمیده باشد و وقتی یک مطلبی را میگفت میتوانستید صددرصد مطمئن باشید. از زمانی که بانک شاهی بودم این وکیل بانک شاهی بود باهاش رابطه داشتم و به درستی شناخته بودم. این داوطلب شد ـ شاهکار هم داوطلب شد مجانی یکشاهی هم از من نگرفتند. وکالت کردند تا آخر. اینها آنوقت آمدند و وارد شدند و اعتراض نمیدونم به رأی همین قرار توقیف من و چه و فلان و اینها ـ تمام این اعتراضات رد شد و وزیر دادگستری هم این آقای نورالدین الموتی بود. همان یارویی که جزو سه نماینده حزب توده آمده بود به قوامالسلطنه شکایت از کردنگلفتی من ـ رفتار من نسبت به جوانهای تحصیلکرده.
س- در زمان نخستوزیری دکتر امینی
ج- این در زمان دکتر امینی ـ و بعد از تقریباً آهان. من که دیدم حالا تو زندان ماندنی هستم.
س- قانوناً میتوانستند شما را نگه دارند زندان؟
ج- قانون دیوان کیفر یک قانون خاصی داره ـ هرچی دلشان بخواهد میتوانند بکنند من خب لوایح… لوایح و دیگه تبلیغات و دکتر شاهکار یک جلسهای تشکیل داد در منزل خودش و گفت که برای چه چیزهایی ابتهاج را زندانی کردهاند. روز بعد الموتی برای دکتر شاهکار پیغام داد که این عملی که کرده جواز وکالت او را لغو خواهم کرد و این بیچاره دست و پا کرد اینطرف و آنطرف یک دوندگی کرد یک عده زیادی را دید که اینکار را نکنند که چرا یک عدهای را دعوت کرده و خواسته تا یک اندازهای علت بازداشت مرا بگوید. من در زندان رادیو را گوش میدادم دیدم که یک سخنرانیای کرده آقای وزیر دادگستری که جزو جنایات من ـ ساختن سد سفید رود. ساختن سد دز هنوز دز ساخته نشده بود. ساختن سد سفیدرود و یک کارهای دیگری را که از همین قبیل. اینها را جزو جنایات من محسوب کرده و من هم یک نامهای بهش نوشتم که اولاً شما وزیر دادگستری حق نداره تا زمانی که یک کسی به محکمه نیامده اظهار عقیده بکنه. برای اینکه این اظهار عقیده شما این مطالبی که شما گفتید تأثیر خواهد داشت در پرونده من که الان من ظاهراً باید تحت رسیدگی هستم. وانگهی تمام این کارهایی که کردم نه فقط مایه افتخار من هست همه به این مباهات میکنند شما چی میگویید؟ این را دادم که چاپ بکنند توسط وکلایم. رفتند به روزنامه دیدند دستور دادند که چاپ نکنند برای بعضی از روزنامه چیده بودند حتی ـ دستور داده بودند که جمعآوری بکنند جاپ نکردند. این حکومت آزاد هم بود ـ حکومت آقای دکتر امینی بود که دوست متهم بود. حالا این را هم متوقف شدند (؟؟؟) موقعی که… پس از مدتی که در زندان همین موقت ـ شهربانی موقت دیدم که حالا که ماندنی هستم عمل فتق احتیاج داشتم. یک طرف را چند سال پیش در واشنگتن انجام داده بودم که اتفاقاً در یک مأموریتی که رفته بودم و بانک که جهانی صحبت بکنم رفتم برای چکآپ و معاینه آلسرم ـ دکتر به من گفتش که شما فتق دارید. هرنیا دارید. گفتم هرنیا چیه؟ توضیح داد. گفتم چهجوری هرنیا را گرفتم. گفت یا پرش کردید یا وزنه زیادی را بلند کردید. گفتم هیچکدام اینکارها را نکردم. بعدها سالها بعد متوجه شدم سواری که میکردم ـ یورتمه بیلی کاپ سوار میشدم و این از آن بوده و گفتند باید فوراً عمل بکنید و آنجا هم برای مأموریت آمده بودم معذالک عمل کردم و رفتم ده روز هم مریضخانه بودم و چند سال بعد این آثار در طرف قسمت دیگرش پیدا شد که دکتر صدر جراح معروف است میشناسید؟
س- بله بله
ج- این قرار شد این مرا عمل بکنه اما گفتش که صبر میکنیم که تا هوا بهتر بشه عمل بکنیم. که یعنی توی هوای سرد عمل میکنند. زمستان عمل نمیکنند. من دیدم حالا که ماندنی هستم ـ پیغام دادم که بیایید عمل بکنید. حالا تقاضا کردم که به من اجازه بدهید که عمل بکنند. وکلای من رفتند پیش دکتر امینی و باهاش صحبت کردند. او هم گفتش که مانعی نداره و ترتیبش را میدهم. وقتی که خواستند اینکار بشه گفتم من میل دارم که بروم به مریضخانه بانک ملی آنجا مرا عمل بکنند. گفتند آنجا نمیشه باید یا مریضخانه شهربانی باشه یا بیمارستان ارتش. زنم رفت هر دوتا را دید رئیس بیمارستان ارتش گفت به شوهرتان بگویید مبادا اینجا بیاید برای اینکه ما اصلاً وسایل نداریم. وسایلی که برای عمل جراحی هست درست نیست هیچ تختخوابهای ما هم ـ بیمارستان ما اصلاً آمادگی نداره ـ این مال مال سربازها است. مال شهربانی را رفت دید. دید آنجا هم هیچ اصثلا جا ندارد. بالاخره گفتند ما یک اطاق را آماده میکنیم برای اینکار. یک اطاق دفتر بود. او را تبدیل کردند به یک جایی که من بروم آنجا. در زندان آنجا باشم. بعد از تقریباً سه چهار ماه که در زندان چیز بودم منتقلم کردند به آن بیمارستان شهربانی در آنجا پیغام دادم به دکتر صدر حالا اینجا من هستم و اینجا مریضخانه است. نیامد. مدتی گذشت باز پیغام دادم گفت نمیآیم. برای اینکه اینجا بههیچوجه من الوجوه قابل اطمینان نیست برای اینکه وسائل ندارند. پرستار ندارند. من یک شب حالم خیلی بد شد خیال میکردم که برنشیت دارم. گفتم که یک پرستار بفرستند یک مردیکه گردنکلفتی بهعنوان پرستار آمد و معاینه کرد گفت شما برنشیت نیست شما ذاتالریه دارید ـ نهمونیا. گفتم حالا هرچی هست چندتا بادکش بدهید پشت من برای اینکه من احساس میکنم که بهتر خواهد شد. چند جای پشت من را سوزاند اصلاً بلد نبود بادکش بده این اصلاً پرستار نبود و اصلاً صرفنظر کردم از عمل جراحی و وقتی که از زندان آزاد شدم رفتم در بیمارستان بانک ملی این عمل را انجام دادم.
س- چطوری آزاد شدید؟
ج- چهجور شد آزاد شدم ـ شاه رفت به آمریکا به دیدن کندی موقعی که من در زندان بودم من با این مکاتباتی کرده بودم با دوستانم با هر کس که عقلم میرسید که میتوانست کمکی بکنه مکاتبه کردم.
س- میگذاشتند این نامهها از زندان بره بیرون
ج- نخیر ـ میگم این یاروهایی که ـ منشی من که از بانک میآمد به او اجازه داده بودند بیاد به او دیکته میکردم میرفت ماشین میکردند و امضا میکردم. آنوقت با پست نمیدادم به وسایل مختلف میفرستادم. میگفتم مثلاً بدهید به فلانی فلانی یکنفر دوستش آشناش میآمد اروپا از آنجا پست میکرد. جوابها میآمد. جوابها میآمد بعضیهاش با بهعنوان بانک میآمد این هم باز همین منشی من ور میداشت میآورد به من میداد. جواب هنری لوس را خود رائین آورد که در فرودگاه بهش داده بود.
س- پرویز رائین نماینده تایم
ج- نماینده تایم ـ خیلی خیلی مؤثر بود فوقالعاده به من اثر کرد خیلی. نوشته بود که ایکاش ما اشخاصی مثل شما در آمریکا داشتیم. من امیدوارم که شما اجازه به من میدهید که من خودم را دوست شما بدانم. یک گردنکلفتی مثل هنری لوس آنوقت نوشته بود که از دست من چه برمیآید ـ میترسم که این نامه اگر به دست شما برسه مبادا وضع شما را بدتر بکنه. ولی اگر کاری از دست من برمیآید به من بگویید.
س- راجع به هنری لوس میفرمودید
ج- بله و حالا میتوانم بگم این بحث را ادامه بدهم. این را همینجا میگم بعد ادامه میدهم مذاکرات دیگر موضوع را. چند سال بعد هنریلوس به نظرم هنری لوس مرده بود من در نیویورک بودم یکی از ادیتورهای تایم مرا دعوت کرد به ناهار اسمش هم الان یادم نیست. رفتم یک عدهای هم آنجا بودند. سر ناهار من ازشان پرسیدم که شما این چیزهایی که راجع به من نوشتید یقیناً راجع به… به دستور هنریلوس بود. گفتند نه اصلاً هنریلوس اطلاع نداشت. گفتم من خیال میکردم که او چون سابقه آشنایی با من داره این مسائل را به شما گفته. گفتند نه خیر نداشت. گفتم پس چه چیز شما را وادار کرد که این را بنویسید. گفتش که برای اینکه تنها استوری جالب در ایران این بود که وظیفه ما بود بنویسیم بنابراین هیچ ارتباطی نداشت با هنری لوس. حالا برمیگردم به موضوع استخلاص من. شاه رفت به این مسافرت در آمریکا و هرجایی که رفت یک عدهای به من اطلاع دادند که ازش این سؤال را کردند که چرا فلانی در زندان است. هیچ جوابی نتوانست بدهد. یک خانمی با من آشنا بود این میسیس کری بود که اخیراً مرد. این در یک جایی ـ خودش به من گفت. گفت مرا معرفی کردند من به شاه گفتم که من چند سفر به ایران آمدهام گفتش که باز هم بیایید شما را دعوت میکنم. گفت جواب دادم که تا زمانی که ابوالحسن ابتهاج در زندان است من پایم را به ایران نخواهم گذاشت. نیویورک تایمز ناهار دعوتش کردند و میدانم که راجع به من صحبت کردند. در تایم ماگازین مهمان بود ـ گفتند بهش. یک مصاحبه مطبوعاتی داد در واشنگتن که یک نفر برای من کاستش را فرستاد. یک سؤال یا ۲۳ سؤال کردند ـ سؤال سومی راجع به من بود ـ کی سؤال کرد نمیدانم. گفته بود که why is Dr.Ebtehaj in prison? این کی هست که خیال میکرده من دکترم سر این سؤال افتضاح درآورد. بقیه را نسبتاً خوب جواب داد این یکی را یک جواب بسیار ابلهانهای داد. گفتش که هیچکس نگفته که متهم نکرده ابتهاج را به نادرستی. میگویند که در زمان او یک کارهایی از لحاظ قوانین ـ عدم رعایت قوانین و نظامنامهها یک تخلفاتی شده و آن را مشغول رسیدگی هستند و اطمینان میدهم که اگر معلوم شد که تقصیری نداره آزاد خواهد شد. خب یقین دارم که علیرغم خودش احساس کرد ـ ممکن است ستیت دیپارتمنت هم اینکار را کرده باشه ـ زیرا یک عدهای به من گفتند که ما یک نامههایی نوشتیم به استیت دیپارتمنت ـ چندین نفر گفتند یکنفرشان برای اولین بار آشنا شدم باهاش مدیر مجله ـ مجله خیلی مشهوری هم ـ الان اسمش را به خاطر نمیآوردم ـ اسمش را به خاطر خواهم آورد ـ گفتم که شما مرا نمیشناختید. گفت من سالهاست شما را از دور میشناسم من امضا کردم این را. در کالیفرنیا خودشان به من نگفتند اما شنیدم یک عدهای ـ آمریکاییها رسمشان نیست که به آدم بگویند مثل اینکه منت گذاشتند. این را وظیفه خودشان میدانستند. اینکار را کردند. بعد از همه جالبتر یک کسی که در سازمان ملل کار میکرد یک شخصی به اسم بلوک که الان بانکی است در نیویورک مدیر بانک وربرگ در پارک اوینیو دفترش است. این استاد یل بوده گمان کنم که میگفت یک عده از ایرانیها هم زیر دستش درس میخواندند شاگردش بودند. این گفتش که وقتی که در سازمان ملل بودم موضوع شما را از استیونسن که آنوقت نماینده آمریکا بود و هامرشولد تعیب کردند ـ دنبال کردند به استیت دیپارتمنت نوشتند من گفتم ممکن هست که این سوابقش را شما برای من به دست بیاورید. گفت سعی میکنم. یک فرانسوی هم بود که این زیر دست آن فرانسوی کار میکرد. آن فرانسوی مدیر قسمت ایران بود و یک وقتی هم با هم ملاقات کرده بودیم. یک وقتی که پیشنهاد کرده بودند که من بروم به لائوس و باهاش ملاقات کرده بودم. اینها یک چیزهایی را اعتراضهایی نوشته بودند که اینکه اگر مبارزه با فساد میخواهید بکنید این که آدمی نیست که مرتکب فساد شده باشد. این را که همه دنیا میشناسند. درنتیجه تمام این فشارهایی که آمد و من خیال میکنم استیت دیپارتمنت مجبور شد که یک چیزهایی بگوید در صورتی که اطمینان دارم که در موقعی که مرا میخواستند توقیف بکنند شاید هم اطلاع داشتند و چیزی هم نگفته باشند بهطوریکه در طرف از ناحیه انگلیسها شنیدم که آن میسپان اسمیت که سالها بود در ایران بود ـ چهل حال بود که در ایران بود و از چهل سال پیش قوامالسلطنه شیرازی آورده بود بهعنوان گاورنرس دختراش و این زن خیلی مسنی بود ـ خیلی مسن. گمان کنم آنوقت دیگه هشتاد سالش بود و بیمار بود. بستری بود و از منزلش بیرون نمیآمد یک روزی به من تلفن کرد که من خواهش میکنم که شما سر راهتان میروید به بانک یک سری به من بزنید. رفتم پیشش و گفت که شما را توقیف خواهند کرد. گفتم شما چطور میدانید گفت سفیر انگلیس به من گفت اما خواهش میکنم این را به کسی نگویید تا وقتی هم که زنده بود و آن بساط بهم نخورده بود من این را هم به هیچکس نگفته بودم. وقتی که سفیر انگلیس میدانست که مرا توقیف خواهند کرد این پرواضح است که شاه باهاش صحبت کرده و چون به اخلاق و روحیات شاه هم آشنا هستم خیال میکنم این صحیح هم باشد. یعنی آنقدر جربزه نداشت که اینکار را بکند و عواقبش را هم قبول بکند خیال میکرد که اگر مرا بگیره آنها ممکنه عکسالعمل نشان بدهند ـ شاید هم گفته بودند و آنها هم جواب داده بودند که به ما مربوط نیست. در این قسمت هم حالا شاید این یک جای دیگه شاید مناسب باشه بگم اما الان این را بگویم قبل از اینکه فراموش بشود. من در یک سفری که از آمریکا به ایران برمیگشتم ـ آنموقعی بود که سر کار نبودم. در لندن توقف کردم و یکدفعه به این فکر افتادم که بروم به ملاقات سر راجر استیونس. راجر استیونس سفیر انگلیس بود در تهران و منا باهاش آشنا بودم. آدم خوبی هم میدانستمش. معاون وزارتخارجه شده بود. رفتم به ملاقاتش. بهش گفتم که شما و آمریکاییها مرتکب یک گناهی دارید میشوید برای اینکه شما از این رژیم دارید حمایت میکنید. این رژیم میدانید فاسد است ـ میدونید که مردم ناراضی هستند. این حمایت شماست که این را نگه داشته ـ نتیجهاش هم اینه که تمام مردم نسبت به شما و آمریکاییها بدبین هستند. اگر شما به تنهایی بخواهید اقدام بکنید اثری نداره ـ آمریکاییها هم بخواهند تنها اقدام بکنند بیفایده است. ؟؟؟ که شما یکی از بالاترین مقامات خودتان را ـ آمریکاییها همچنین ؟؟؟ دوتاییشان. یکی از طرف دولت انگلیس ـ آن هم از طرف رئیس جمهور آمریکا بروند پیغامی ببرند به شاه که این کارهایی که کردید تا امروز دیگه بسه باید رویهتان را تغییر بدهید. فساد باید از بین بره ـ زورگویی باید از بین بره اگر اینکار را کردید میتوانید وضع ایران را نجات بدهید. گفتم میدونم میترسید. از این میترسید که بهتان که شما چرا مداخله میکنید در امور ایران. اگر بخواهید مداخله بکنید من میروم. به محض اینکه این حرف را زد بگویید برید تشریف ببرید. برای اینکه این کسی نیستش که بره تهدید میکنه اما نمیره. شما اگر بایستید و این را ازش بخواهید خواهد کرد ـ هیچکس دیگر هم اینکار را نمیتواند بکند. این را نمیتواند عوضی بکنه جز شما و اگر نکنید شما مقصرید. گفتش که Aknown evil is better than an unknown evil. من این را اینطور پیش خودم تفسیر کردم که این آدم بدبخت و بیچاره خیال کرد که من این حرفها را دارم میزنم که برای خودم یک فکری کردم که ما خب این آدم را میشناسیم با تمام بدیهاش اما خب بالاخره شما را نمیشناسیم مثلاً از کجا که شما بدتر از این درنیایید ـ از کجا اینکه شما مثل این نباشید که هرچی که ما میگوییم اجرا بکنه ـ منافعمان ـ یقیناً چیز دیگری نیست. این یکی از مواردی بود که من تذکر داده بودم. موارد بسیار دیگری هم هستش که حالا در موقعش خواهم گفت. حالا برمیگردیم سر صحبت رفتن من ـ آزادی من از زندان. شاه که برگشت
س- از سفرش به دیدن کندی
ج- از دیدنش ـ سفر کندی ـ برای من یک اشخاصی میفرستادند میآمدند که ما میخواهیم که ضامن شما بشویم که شما آزاد بشوید. هرکس کنمآمد میگفتم غیرممکن است من ضامن لازم ندارم. یک روز جفرودی و مهندس مجید اعلم آمدند گفتند که ما الان داریم میریم به دادگستری که ضمانت شما را بکنیم. گفتم که کی از شما همچین تقاضایی کرد. گفتند هیچکس ما خودمان. گفتم اگر رفتید یک همچین کاری کردید من قبول ندارم من ضامن لازم ندارم. من فقط به این شرط از زندان بیرون خواهم رفت که خودم ضمانت بکنم. هرچیزی بخواهند من خودم امضا میکنم. یک شب آمد این آقای نصیری. آمد و
س- بازپرس
ج- بازپرس ـ در بیمارستان. یک چیز جلو من گذاشت گفتش که قراره آزادی شما صادر شده. دیدم چند سطر است که فلانی با امضای التزام شخصی مبنی بر اینکه از حوزه قضایی تهران نمیتونه خارج بشه بدون اجازه و اگر بدون اجازه خارج شد مبلغ سیزده میلیارد و خردهای بود این چیزی را که مرا ـ مبلغی که هیمشه بر علیه من ادعا میکردند دیدم که این یازده میلیارد و خردهای است. گفتم که این مبلغش که درست نیستش که. دستپاچه شد. گفتش که چیه کدامه چیه؟ گفتم این باید سیزده میلیارد باشد. گفت نه چه اهمیتی داره برای شما. گفتم خیلی برای من اهمیت داره. این تفاوتش بابت چیه؟ در این ضمن دکتر… شریعتزاده وارد شد وکیل من و صفاری شوهر همشیره من آمده بودند من. اینها گفتند که آقا چه اصراری میکنید این آقا آمده داره میگه مه شما این را امضا بکنید و بروید. شما هم که همیشه میگفتید من خودم باید امضا بکنم ـ من امضا کس دیگر را قبول ندارم ـ ضمانت کس دیگر را قبول ندارم. گفتم آخه باید بفهمم که این تفاوت چیه. وقتی که دید من اصرار میکنم گفتش که این را ضمانت گرفتیم. گفتم چهجوری شد ضمانت گرفتید؟ برای چی ـ کسی که یازده میلیارد اعتبار داره سیزده میلیارد نداره. آخه این چیه؟ این بدبخت بیچاره اینقدر بدبخت بود که نمینونست ـ یا شاید میدونست ـ اما گمان نمیکنم میدونست بهش چیزی گفته بودند چه منظوری داشتند نمیدانم ـ منظورش هم شاید همینطوریکه زنم گفت این بود که اینها بگویند که در مقابل فقط امضای این نبود بالاخره ما مجبورش کردیم که یک ضامن بده تا آزادش کنیم. گفتم من نمیرم. شریعتزاده و صفاری اصرار که آخه آقا نمیرم یعنی چه شما برید ایشان میگویند ما این را اصلاح میکنیم. گفتم نمیروم. فرداش جمع بود و روز بعدش تعطیل بود یک عیدی بود. گفتند ما سه روز بعد اینکار را انجام خواهیم داد. گفتم خب من اینجا میمانم تا پسین فردا که اینکار بشه. شریعتزاده گفتش که فلان ساعت من میآیم پیش شما ـ شما این را تبدیل میکنید این قرار را تبدیل میکنید به همان ضمانت شخصی فلانی که آن را از آن شخص نمیگیرید. به این شرط رفت. در این ضمن نگهبانی که پشت اطاق من گذاشته بودند آمد به من گفتش که اجازه میدهید من بروم. گفتم میل خودتان است. نه اجازه میدهید من امشب بمانم. گفتم مگه مانعی داره. گفت که از کمیسرها به من تلفن کردند که الان بروم ـ الان این موقع شب من کجا بروم. من میگویم امشب میمانم فردا صبح برم. گفتم خیلی… مسئله به من مربوط نیست اما خیلی خب بگویید به کی باید تلفن بکنم. گفت به رئیس کلانتری فلان ـ شمارهاش را هم داد. گرفتم رئیس کلانتری را. گفتم که این آدم بدبخت میگه بهش گفتند که همین الان باید بره. الان میگه شب است این ترجیح میده که امشب را بمانه فردا بره اینکه مانعی نداره. گفت نمیشه آقا. گفتم چرا؟ گفت قانونی نیست. گفتم تا حالا توقیف من ـ بازداشت من قانونی بوده. یکخرده گیر کرد گفت بله دیگه حالا الان دیگه حق نداره. این را تایم ورداشته بود به این یک شکلی درآورده بود که مثل اینکه من این آدم را به زور نگهاش داشتم. خواسته بره و این را نمیدانم چه جوری در آورده بود که آن حکایاتی را که راجع به استخلاص من همه را قشنگ نوشته بود این هم اینجور نوشته بود که فلانی حتی نگذاشته بود نگهبانش هم بره. گفته بود به زور گفته بود باید باشه تا اینکه من موقع خودش که رسید بروم. پسفرداش ـ پسین فرداش زنم آمد و اتومبیلی آوردند و آنجا هم عکاسها هم حاضر شده بودند ـ عکسها هم مطلع شده بودند و مخبرین و عکس برداشتن و من رفتم منزل. رفتم منزل از طرف رادیو تلویزیون فرانسه دیدم یکعدهای آنجا هستند. یک مصاحبهای هم اینجا شد. آنجا یک مصاحبهای کردند سؤال کردند که چهطور شد که شما مستخلص شدید و به چه مبلغی و به چه شرایطی اینها وقتی گفتم وقتی صحبت از سیزده میلیارد میشد ـ و چهقدر میشه چند فرانک میشه ـ چند دلار میشه هیچکس باور نمیکرد. نزدیک صدوهشتاد میلیون دلار میشد من یک وقتی ازش سؤال کردم از این نصیری که این چهجوری حساب. برای من فرق نمیکرد صدوهشتاد میلیون باشه ـ یا یک میلیارد و هشتصد میلیون باشه من امضا میکردم اما من گفتم شما چهجوری اینها را حساب میکنید. گفت که تمام مخارجی که در زمان شما در خوزستان شده ضرب میکنیم ـ بعضیهایش را ضرب میکنیم به سه ـ بعضی موارد ضرب میکنیم به پنج. گفتم آخه چطور شده که. نمیدونست خودش هم نمیدانست که چرا در بعضی موارد سه برابره در بعضی موارد پنج برابره. این خبر در دنیا منتشر شد. جین بلاک از خسروپور که در بانک جهانی بود بهعنوان قائممقام ـ نه قائممقام عضو هیئت مدیره ازش پرسیده بود که این ۱۸۰ میلیون راست است؟ گفته بود یقیناً یک صفرش زیادی است. به من هم نوشت که امروز بلاک از من پرسید من بهش اینطور جواب دادم. بهش نوشتن نخیر اشتباه کردید همان ۱۸۰ میلیون است. برای اینکه در دنیا سابقه نداشت که کسی را بیل به قول خودشان آنوقت آنها خیال میکردند واقعاً این هم بیل است. آخه اینکه نمیدانستند که فقط یک ورقهای است که من امضا میکنم و وقتی که هم آن ورقه را امضا میکردم گفتم من خوشوقتم که وزارت دادگستری بالاخره مرا به این مبلغ معتبر شناخته که من اینقدر ارزش دارم. یک روزنامه نوشته بود که علت توقیف فلانی این است که بودجه سه سال دولت ایران ـ کسر بودجهاش تأمین شد آنوقت حساب کرده بود که این معادل سه سال کسر بودجه دولت ایران میشد یعنی به شوخی تلقی کردند که واقعاً هم یکی هم نوشته بود که اگر این مسئله جدی و دراماتیک نبود کمیک بود این مسئلهای که اینکار… گمان کنم این روزنامه تایم نوشته بود این را که این به این ترتیب خاتمه پیدا کرد. من خلاص شدم و رفتم و خیال کردم دیگه قضیه تمام است. مدتها گذشت به من یک نامهای از بانک جهانی رسید آنوقتی که بلاک رفته بود. کسی که جای بلاک آمده بود به ریاست بانک جهانی الان اسمش جورج بله یک… اسمش یادم میآید. این یک نامهای از این رسید که ما میل داریم که شما از طرف بانک جهانی بروید به الجزایر برای راهنماییشان ـ کمک است به دولت الجزایر در تهیه برنامه عمرانی. من این نامه را رونوشتش را فرستادم برای قدس نخعی که وزیر دربار بود. بهش گفتم که این را به شاه نشان بدهید برای اینکه تا زمانی که من این مسئله برای من روشن نشده تکلیف من ـ من نمیروم. زیرا اگر من بروم به الجزایر بنبلّا مخالفینی داره اولاً خواهند گفتش که توی تمام دنیا مملکت قحط بود که شما رفتید از ایران یک نفر را آوردید برای اینکار به بانک جهانی و از تمام ملت ایران هم یک نفر آوردید که یک پرونده ۱۸۰ میلیوندلاری داره در آنجا. این اصلاً دیگه آبرو برای نه بانک جهانی نه ایران نه من میمونه ـ نه دستگاه شما ـ نه دستگاه شما. من چی بگم؟ بنابراین نمیروم تا تکلیف من در این ـ یا محاکمه بکنید تبرئه بکنید یا تبرئه بکنید یا محکومم بکنید. قدس نخعی تلفن کرد که بردم بهعرض رساندم ـ اعلیحضرت فرمودند که مگر اینکار هنوز تمام نشده؟ گفته بود نه. گفت بگویید که بهفوریت رسیدگی بکنید و هر تصمیمی هم که لازم است بگیرید. دستپاچه شدند و شروع کردند به راهحل پیدا کردن. آنوقت اطلاع پیدا کردم که برای صدور قرار منع تعقیب این بدبخت نصیری توانایی اینکه این قرار را خودش بنویسه نداره. وزیر دادگستری که همین آقای باهری که میخواهید بروید باهاش ملاقات بکنید در کابینه علم بود. این یک نفر را مأمور کرده که بره این قرار را صادر بکنه. این قرار در به نظرم سی صفحه صادر شد. سی صفحه مقدمه بود که کارهایی که ـ اتهاماتی که وارد کردند چی بود ـ رسیدگیهایی که کردند چه شد ـ نتیجتاً فلانی و اعضای شورای عالی ـ اعضای شورای عالی سازمان برنامه را هم رفته بودند ازشان یک تحقیقاتی کرده بودند و همهشان هم بدبختیها ترسیده بودند همهشان خدماتی به ایران کردند که مورد تقدیر است و فلان و اینها و هیچکدامشان قابل تعقیب نیستند. باز من خیال کردم تمام شده. من رفتم الجزایر…
Leave A Comment