روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: یکم دسامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
بنابراین با کمال نگرانی من میخواستم این مطلب را با لیلینتال مطرح بکنم و ببینم که چه عکسالعملی داشته این مذاکراتی که این به قول خودشان کارشناسان دادند. اما قبل از اینکه من چیزی بهش بگویم گفت که این مطالبی که این آقایون اکسپرتها دادند عیناً نظریاتی بود که تمام اکسپرتهای آمریکا وقتی که ما میخواستیم تی.وی.ا را شروع بکنیم تمام اکسپرتهای آمریکا بدون استثنا مخالف بودند. و استدلالهایی میکردند همین استدلالات بود. بنابراین به اندازه سر سوزن این چیزهایی که اینها گفتند تأثیر در من نخواهد کرد. بسیار خوشوقت شدم. ترتیب مسافرتش را دادم ـ قطار مخصوص در اختیارش گذاشتم و چند نفر هم از سازمان برنامه همراه اینها فرستادم. رفتند به خوزستان. یک نامهای نوشتم و آن روز نجمالملک استاندار خوزستان بود. نجمالملک هم میدونید ـ میشناسیدش؟
س- نخیر
ج- یکی از اشخاص بسیاربسیار امین ـ پاک ـ درست است. تنها عیبی که من بهش داشتم از مکتب منفی بافها است اصلاً مخالف همهچیز است همهچیز را با نظر بدبینی نگاه میکنه همهچیز. از شاگردهای مکتب تقیزاده است والا در درستیاش بکنند قبول نکرد. هرشغلی بهش دادند دیگه قبول نکرد بعد از همین مأموریت استانداری خوزستان. یک نامهای هم نوشتم به نجمالملک که استاندار خوزستان بود که آقای لیلینتال و آقای کلپ میآیند و خواستم معرفیشان بکنم اینها اشخاص برجستهای هستند. میآیند خواهش میکنم اگر احتیاج به کمک داشتند کمک بکنید. در جواب به من نوشت که من اولین دفعه است که میبینم که کارشناسی که آمده است به ایران از نوع کارشناسانی است که آرزو میکردم بیاید به ایران. زیرا من یک چندین سال پیش مهمان دولت آمریکا بودم ـ گمان میکنم که از آن برنامههایی که تحت عنوان فول برایت دعوت میکردند. که دعوت میکردند میدونید رجالی را و آنوقت یک جاهای مختلفی را بهشان نشان میدادند. در یک همچین مسافرتی به آمریکا رفتم و تی.وی.ا را دیدم و آقای گلدن گلپ رئیس تی.وی.ا بود و پیش خودم فکر کردم که آیا میشد یک روزی یکهمچین آدمی بیاد به ایران. چون منفیبافه اضافه کرده بود ـ امیدوارم که شما اینها را به این منظور نیاورده باشید که فقط یک گزارشی بدهند و این گزارش هم بایگانی بشه کسی هم نخواند. یکی از افتخارات یکی از چیزهایی که پیش خودم لذت میبرم همیشه این بود که امثال نجمالملک ملاحظه کردند که این اشخاص آمدند و در یک مدت کوتاهی که در دنیا بینظیر بود با یک سرعتی یک کارهای بزرگی را انجام دادند. بههرحال اینها از خوزستان برگشتند. آمدند در یک جلسهای که من تشکیل داده بودم در سازمان برنامه که یک عده از همکاران من از رؤسای ارشد سازمان برنامه حضور داشتند. لیلینتال و کلپ هم بودند. در حدود دو ساعت لیلینتال و کلپ گزارش شفاری دادند راجع به مشاهداتشان. چیزهایی گفتند راجع به خوزستان که باورکردنی نبود. گفتند ما وقتی که دیدیم آثار تمدن چندهزارساله ایران را و دیدیم آثاری از سدهایی که در چندهزار سال پیش بود پیش خودمان فکر کردیم که این تمدن بزرگیست که از بین رفته و ما تصور میکنیم در آمریکا این کارهایی را که کردیم پیش خودمان ـ خودمان را خجل میدانیم که ما چه کنیم ادعا میکنیم که این کارهایی را که ما کردیم هیچ است در مقابل چیزهایی که در دوهزاروپانصد سال ایرانیها انجام دادند. برای اینکه میگفتش که یک آثاری دیدیم از خندق ـ آنجا هم میگفتند که به ما توضیح دادند مثلاً شوش یک جاهایی هستش که هست یک جاهایی دارد که سدسازی کرده بودند در دوهزار سال پیش و اینها از بین رفته. که یک قسمتیش بواسطهی نداشتن علاقهمند سرپرست ـ یک قسمتش هم بهواسطه حوادث روزگار. یک قسمت زیادش بهواسطهی عملی را که بزها انجام میدهند که یکی از واقعاً بزرگترین عامل از بین رفتن آثار تمدن ـ زراعت بز است که میچره و ریشه هر گیاهی را میکنه بهطوری که آنوقت باد میآید این خاک و این هر چیزی را که روی سطح زمین هست میبره که دیگه قابل کشت نمیشه. یک قسمت از دنیا از همین جهت از بین رفته.بههرحال بهحدی گفتند اینها و من همینطور که گوش میکردم لذت میبردم از چیزهایی که اینها دیدند. وقتی که صحبتشان تمام شد گفتم که دعوتتان میکنم بیایید در کار خوزستان با من همکاری بکنید و برنامهای را که برای خوزستان دارم شما اجرا بکنید. گفتند که ما آمادگی که نداشتیم ـ برای اینکار که نیامدهایم. گفتم مستر لیلینتال میترسید از اینکه این مسئولیت را قبول بکنید؟ گفت نه ترس نیست ما آماده نبودیم حاضر نبودیم که همچین تکلیفی را به ما بکنید باید فکر بکنیم. گفتم خب برید فکرهایتان را بکنید. بعد به من گفتند که… چند کار کردند. یکیاش که به آندره مایرکه لازارفر که ذینفع شده بود در کارهای دی.ان.ار در جنبههای مالیاش به او میبایست مراجعت بکنند و از او نظر بخواهند که آیا او موافق هست که اینکار را بکنند یا نه. دوم که بعد به من گفتند آن وردون که کسی بود که تمام سدهای تی.وی.ا را او نقشهاش را کشیده بود که در برزیل بود آنوقت ـ آمریکایی بود ـ اصلاً هم هلندی بود. وردون اسم گمان میکنم هلندی هم باشه. این در استخدام یک شرکت بزرگ آمریکایی درآمده بود و در برزیل مشغول کار بود بهموجب یک قراردادی. با او تماس گرفتند و بعد از چند روز آمدند گفتند حاضریم. ما نشستیم همکاران من در سازمان برنامه آنها یک مشاور حقوقی هم از نیویورک خواستند که فوراً پرواز کرد و آمد ـ نشستند قراردادی تنظیم کردند یک پیشنویس یک قراردادی را
س- این قبل از دفتر اقتصادی است دیگه؟
ج- این موقعی است که… الان میگویم تاریخ قطعیاش را بهتان میگویم که آمدن به ایران پس از اینکه من در اسلامبول باهاش ملاقات کردم که ۵۵ بود گمان میکنم این در ۱۹۵۶ بود. الان
س- در آن جلسه آقای خداداد فرمانفرمانئیان و همکارانش هم حضور داشتند یا هنوز آنها نیامده بودند؟
ج- نه آنها به نظرم هنوز نبودند ـ به نظرم هنوز نبودند. خسرو هدایت بود ـ مهندس اصفیا بود ـ خسرو هدایت قائممقام بود اصفیا معاون بود. کاظمی بود که رئیس اداره کشاورزی بود و او را فرستاده بودند با لیلینتال و کلپ رفته بودند به خوزستان. او حضور داشت یک مهندس دیگر برد که رئیس یکی از دانشکدهها بود ـ رئیس یک دانشدهای شد بعد در دانشگاه تهران. مزیّن ـ مزیّن نبود؟ مهندس مزیّن بود که با من در یک سفری هم آمد به آمریکا. او بود ـ پرودن بود ـ ژیرار بود ـ آن دفتر فنی وجود داشت گمان میکنم دفتر اقتصادی هنوز تأسیس نشده بود و گمان میکنم در ۱۹۵۶ بود
س- بعد نگا میکنیم یادداشت میکنیم
ج- خیلی خب. این قرارداد تنظیم شد. من میبایست از کمیسیون برنامه که قبلاً هم گفتم که کمیسیون برنامه مجلس اجازه قانونگذاری داشت در حدود چهارچوب قانون برنامه دوم. بنابراین آنها میتوانستند اعتبار تخصیص بدهند به اینکار. رفتم بردم قرارداد وقتی که آماده شد. بردم توسط دولت که نخستوزیر علا بود گمان میکنم ـ علا ـ نخستوزیر بود. توسط علا به علا دادم به رئیس دولت این گزارش را دادم و بردم طرح را به کمیسیون مشترک. کمیسیون مشترک که گفتم در حدود ۴۰ نفر بودند از مجلس و از سنا آن روز. و یک روز ـ یکدفعه جلسه در مجلس تشکیل میشد دفعهی بعد در سنا. آنروز در مجلس تشکیل میشد و وقتی که در مجلس تشکیل میشد ریاست جلسه با یک نمایندهی مجلس بود ـ در سنا وقتی که تشکیل میشد ریاست جلسه با یک سناتور بود. سناتور آن زمان صدرالاشراف بود رئیس کمیسیون. در مجلس جزایری ـ شمسالدین جزایری که نماینده خوزستان بود. وقتی که به شمسالدین جزایری گفتم که تقاضا میکنم جلسهای تشکیل بدهید من طرح خوزستان را میخواهم بیاورم گفت شما نمیتوانید اینکار را بکنید. در خوزستان قادر نخواهید بود. پرسیدم چرا؟ گفت انگلیسها نمیگذارند. گفتم به چه مناسبت انگلیسها نمیگذارند چیه. گفت انگلیسها امکان ندارد بگذارند در خوزستان کاری بشه. تعجب کردم گفتم من این را قبول نمیتوانم بکنم. گفت اینه حالا این عقیده من. بردم در جلسه رسمی این لایحه را دادم. پیشنهاد کردم که پنجاه میلیون تومان اعتباردر اختیار من بگذارند که من بهعنوان پیشپرداخت بدهم به شرکت دی.ان.ار. وقتی که جزایری این مطلب را بیان کرد به اعضای کمیسیون گفت من به آقای ابتهاج تبریک میگویم از اینکه اینکار را کردند و اگر موفق بشوند کار خوزستان را بکنند باید مجسمهی ایشان را از طلا ساخت. بهاتفاق آقا تصویب شد. بنابراین موافقتنامه تهیه شد امضا شد. اعتبار پنجاه میلیون تومان که شش میلیون و تقریباً نیم دلار میشد به نرخ آنوقت دلار هفت تومان بود. تمام این از روز ورود لیلینتال ـ کلپ به تهران تا روزی که این قرارداد امضا کردند و پول گرفتند بیستوسه روز شد. ۲۳ روز. همیشه گفتم challenge میکنم یک نفر را نشان بدهید نظیر این در روی زمین حالا ایران را کار ندارم. در دنیا نشان بدهند که کسی اینکار را توانسته بود که کرده باشه یک کار به این بزرگی را در یک همچین مدت کوتاه.
س- و از طریق مجلس
ج- و از طریق با تصویب مجلس. وقتی که آن جلسه تمام شد و امضا کردیم و رفتند هکتور پرودون گفت من اجازه میخواهم که با شما صحبت بکنم. گفتم بفرمایید. گفت که من به شما تبریک میگویم و از جرأت و شهامت شما بهتان تبریک میگویم که شما یکهمچین کار به این بزرگی را به این سرعت انجام دادید. بهش گفتم هکتور این چیز مهمی نیست برای اینکه الان بهتان میگویم چرا. من آرزو داشتم سالها بود که میواستم یک کاری در خوزستان بکنم. یکهمچین کارهای بزرگی بهدست هرکس نمیتوانستم بسپارم. شانس ایران بود که یکهمچین وضعی پیش آمد ـ یکهمچین ملاقاتی در اسلامبول پیش آمد و من با این اشخاص آشنا شدم دعوتش کردم به ایران. برای فرستادن به خوزستان اینها حاضر شدند قبول بکنند. سر چی من معطل بشوم ـ چانه بزنم. سالی به نظرم ۲۵۰.۰۰۰ دلار حقالزحمهشان بود برای این مطالعات. گفتم ۲۵۰.۰۰۰ دلار را مثلاً بکنم ۱۵۰.۰۰۰ دلار ـ برای خاطر ۱۰۰.۰۰۰ دلار بیایم چانه بزنم. معطلیم سر چی باشد. من میگشتم رسیدم به آن منظورم که این خودم را خوشبخت میدانم که همچین اشخاصی را پیدا کردم. بنابراین چیز مهمی نیست که با این سرعت این عمل انجام شده باشه. وقتی اینکار شد تمام شد و میخواستند بروند به لیلینتال گفتم که ما یک کار بزرگی انجام دادیم. خواهش میکنم ـ شاه هم بنا بود دو روز دیگر برگردد ـ خواهش میکنم شما بمانید من ترتیب ملاقات را بدهم و شما را به شاه معرفی بکنم.
س- شاه از این جریان اصلاً اطلاع نداشت پس
ج- مطلقاً ـ این است که میخواهم بگویم ـ این است که میخواهم بگویم ببینید ـ این را ـ میخواهم بهعنوان یک عمل برجستهای نشان بدهم که کسی که جرأت و شهامت این را داشته باشه و اعتمادبهنفس داشته باشه و بداند که کاری را که میکند کار صحیح است ـ همینطور که در بانک ـ گفتم مسئولیت را به من بدهید. به شورا گفتم که به من گفتند باید چی بکنیم برای فروش طلا ـ نرخ طلا. گفتم اختیارتان را به من بدهید که سفیر ترکیه به من گفت آخه احمق چطور یکهمچین کاری را میکنی. میدونید این عواقب دارد؟ و اگر آدم معتقد باشه به شانس و اینکه خدا آدم را نجات داده این از آن مواردی است برای اینکه برعلیه من صدها تهمت زده شد و چند بار اعلام جرم کردند. این را اگر در بانک بر علیه من اعلام جرم کرده بودند من دفاعی نداشتم. من نمیتوانستم بگم که من یک آدمی هستم آنقدر بیباک و با شهامت که اینکار را کردم. میگفتند شما غلط کردید که یک همچین کاری را کردید. گور پدر فروش طلا شما اصلاً حق نداشتی یکهمچین کاری را بکنید. مرا محکوم میکردند درش تردید نیست. اینجا روی همین جرئت. من به شاه توضیح دادم در همین بیاناتم که توی اتومبیل با هم میرفتیم بعد از اینکه موضوع استعفا و کناره گیریم که تمام شد گفتم که من لیلینتال را دیدم دعوتش کردم میخواهم بفرستمش خوزستان. گفت بسیار کار خوبی کردید و بس هیچی دیگه نبود مطلقاً. سه روز قبل از اینکه اینها وارد بشوند و آن هم چون عمل جراحی کرد عقب افتاد والا میبایستی که آمده باشه زودتر به تاریخی که شاه هنوز نرفته به هندوستان. رفته بود به هندوستان قرارداد سه روز قبل از آنکه برگشته امضا شده بود ـ تمام شده بود پولش هم گرفته بودم
س- شما تماس تلفنی هم با شاه نداشتید؟
ج- مطلقاً ـ مطلقاً
س- بهعرض برسانید
ج- مطلقاً ـ موند فقط به علا گفتم که خواهش میکنم وقت ممتد بگیرید. جواب آمد که روز جمعه شاه وارد میشد روز شنبه وقت دادند. لیلینتال و کلپ را برداشتم بردم وارد دفتر شاه شدیم گفتم قربان من موافقتنامه خوزستان را با آقایون امضا کردم. نشستم اولین تماس است حالا چون توی این کتاب که بخوانید میبینید سرتاپای این کتاب تمجید است از شاه و این را تا این اندازهاش را من قبول دارم برای اینکه مؤمن شد ـ او هم مؤمن شد. که بعد از رفتن من که گفتم تحریکاتی که کردند که در رأسش شریفامامی بود و اشخاص دیگر. موفق نشدند که به هم بزنند. خیلی سعی کردند بهم بزنند برای اینکه معتقد شده بود شاه. کوچکترین نوسیون نداشت راجع به خوزستان مطلقاً اصلاً صبحت خوزستان را نکرده بودیم. من آن روزی که رفتم پیش لیلینتال برای اولین بار برای اولین بار برای اینکه تقاضا کرد توسط مهدی سمیعی که میخواهد با من صحبت بکنه ـ من نمیدانستم برای چی میخواهد با من صحبت بکنه برای اینکه بلاک به من چیزی نگفته بود. وقتی که شروع کرد به صحبت کردن از کارهایی که در کلمبیا کرده و سوابقی که داشتم راجع به کارهایی که در تی.وی.ا کرده بود بهش گفتم خوبه بیایید شما از نزدیک ببینید. واقعاً شاید بتوانید به من یک راهنماییهایی بکنید که مفید باشد. همانوقت فکر خوزستان را کردم رفتم پیش بلاک و بلاک گفتم خواستمش برای خوزستان آمد بهش نگفتم خوزستان. به شاه گفتم این را خواستم قبل از اینکه بیایید یک چیزهایی جمعآوری کردم راجع به خوزستان براشان هم فرستادم که شاید دو سه هفته قبل از اینکه بیایند که اینها را شما مطالعه بکنید برای اینکه من میخواهم شما بروید ا ناحیه را ببینید. این بیریفینک را درست کردم رفتند و آمدند این چیزهایی را که میگفتند میگویم تقریباً دو ساعت تقریباً طول کشید. وقتی که نشستیم خلاصهای از آن چیزهایی را که چند روز پیش در سازمان برنامه گفته بود برای شاه گفت. که امکانات خوزستان چنین و چنان. من ایمان داشتم به این چیزهای خوزستان ـ سالها بود آرزویم این بود که یکنفر پیدا بشه یک کاری بکنه برای خوزستان. باور کنید کمتر ناحیهای است در روی زمین که استعداد خوزستان را داشته باشد. استعداد صنعتیاش و استعداد کشاورزیاش. کشاورزیاش بهمراتب بیشتر از کالیفرنیای جنوبی است. صنعتیاش با داشتن آن گاز و آن آب و راه به دریا و راه به داخله کمنظیر است. زمینی که من خریدم برای کود شیمیایی زیرش نفت بود ـ گاز بود ـ و بازار خود خوزستان استعداد این داشت که چندصدهزار تن کود مصرف بکند. افسوس که خوزستان مثل سایر چیزهای ایران رفت. امیدوارم یک روزی یک عدهای ایرانی پیدا بشوند و جرأت این را داشته باشند که بروند دنبال این فکر. خوزستان را میگویند که میگویند که خوزستان یعنی محل شکر. نیشکری که خوزستان درآورد رکورد دنیا را شکست ـ رکورد دنیا را شکست این را نادر حکیمی میتواند برایتان بگوید. برای اینکه من دیگه وارد تمام جزئیاتش شدم. رکورد هاوایی را شکست. رکورد کوبا را شکست. هیچ نظیر نداره این. و یک عده بدخواه ـ یکعده ایرانی حسود. همانطوریکه بدر وقتی که دید که من دارم کار را تمام میکنم
س- با انگلیسها
ج- با انگلیسها ـ کسی که به من میگفتش که ممکن نیست بتوانید این کار را بکنید ما نقره خواستیم به ما چنان با توپ و تشر رد کردند که شما میتوانید برید طلا بگیرید؟ وقتی که من به ۴۰ درصد رساندم خودش رفت و تصویبنامه را برد رساند و بعد قوامالسلطنه خواهش کرد من اینکار را کاردم. همین آموزگاری که شما ممکن است باهاش هم دوست باشید ـ یک اشخاص کوچک نظرتنگ. اینچیزهاست که. یکی از مشکلات دیگر خوزستان برایتان بگویم در ضمن صحبت الان بهخاطرم آمد. وقتی که حالا تمام شد و موافقت شد و اینها خواستیم شروع بکنیم به کار و شروع بکنیم به محل کشت نیشکر را در نظر بگیرند. آمدند به من نقش دادند. حالا شاید یک سال بعد طول کشید. آمدند گفتند با دههزار هکتار فلان زمین را میخواهیم. و این را اگر تا فلان تاریخ به ما بدهید در فلان تاریخ نیشکر آماده خواهد بود. گفتم اینکار باید بشه. همین کاظمی را رئیس کشاورزی را مأمور کردم که باید این دههزار هکتار را بخرید. این همین مزیّنی را فرستادیم که مأمور خرید این معامله بشود. این زمین متعلق به یک شیخی بود ـ یک شیخ اسمش را فراموش کردهام اما یک ایلی که به قول خودشان ۵۰۰ سال بود که در خوزستان اینها این ایل باقی بود. این مهندس مزیّن وقتی که آمد گزارش به من داد باور نکردم. گفت تمام رعایای این قریهها دهات که متعلق به این شیخ است اگر بخواهند خارج بشوند از ده باید جواز بگیرند. بدون جواز شیخ نمیتوانند خارج بشوند. گفت زن که میگیرند شب اول عروس متعلق به شیخ است. شیخ چهل تا زن داره خیلی مسنه ـ تمام مأ«ورین دولت را در محل خریده ـ همه ازش حقوق میگیرند ـ پول تنزیل میده چهل درصد در سال سیوشش درصد در سال فرع میگیره. من باور نکردم. اگر مهندس مزیّن این حرفها را نزده بود امکان نداشت باور بکنم. گفتم خب بخرید. رفتند بخرند این یاور گفت نمیفروشم. چرا نمیفروشه؟ برای اینکه در وسط زمیناش این میدانست اگر یک چیزی را بفروشه اشخاص رخنه بکنند دیگه این ملوک الطوایفیاش این رژیمش از بین میره. چه کارهایی بود که این نکرد برای این عمل. تگرافهایی رسید از تمام اهالی خوزستان به شاه به سردار فاخر رئیس مجلس به تمام مقامات. که بیایید بفریاد برسید میخواهند یک کاری بکنند که خوزستان را بهم خواهند زد. به من مراجعه کردند که چیه چه خبره؟ گفتم هیچی من میخواهم ده هزار هکتار بخرم. قیمتاش را هم ارزیابی گفتم کردند ۲۵۰ تومان هر هکتاری که میشد دو میلیون و پانصدهزار تومان. شاه به من گفت که آقا ما اینهمه اراضی خالصه داریم در خوزستان. نه فقط شاه همه. از این اراضی بهشان بدهید دههزار هکتار. گفتم اینها را من آوردم اینهام بزرگترین متخصص نیشکر دنیا را آوردم. اسمش را فراموش کردم. او آمد آمد به من شخصاً گزارشی که داد همینطور که به من گزارش میداد من پرواز میکردم میرفتم به آسمان. هر کاری کردم که به من بگه که این هکتاری چهقدر نیشکر خواهد داد روی صفت عجولانهای که من دارم این خودداری میکرد. بالاخره من مجبورش کردم گفت ۹۰ تن. وقتی گفت گفتم ۹۰ تن؟ این گفتش که الان دارم با احتیاط میگویم. برای اینکه ما همهاش صحبت از ۳۰ تن و ۴۰ تن میکردیم. بعد این ۹۰ تن رسید به عمل ـ الان رقم درستش را به خاطر ندارم اما گویا ۱۳۰ تن ۱۴۰ تن. بنابراین من به شاه گفتم که من اینها را آوردهام. اینها بزرگترین متخصص نیشکر را آوردهااند. مطالعات کردند خاک شناس آوردند تجزیه کردند خاکها را ـ تمام عوامل را در نظر گرفتند به من میگویند این دههزار هکتار را میخواهیم من بگویم بیایید من به شما زمین میدهم در جایی دیگه چون خالصه است برای خاطر دو میلیون و پانصدهزار تومان. گفتم اعلیحضرت والله اگر بیستوپنج میلیون تومان میخواستند بیستوپنج میلیون تومان میدادم برای خرید این دههزار هکتار برای خاطر دو میلیون و پانصدهزار تومان تمام این بساط و اینها. متقاعد شد. تمام شد. یکروز آقای عبدالله هدایت رونوشت تلگراف فرمانده آنجا را فرستاد که تلگراف میکند که من از خودم سلب مسئولیت میکنم اگر این زمین از این آدم گرفته بشود. برای اینکه این امنیت چیز مربوط به این است ـ امنیت خوزستان را مختل خواهد کرد و من سلب مسئولیت میکنم. آقای علا هم یک نامهای نوشته به من که با اهمیتی که خوزستان دارد و ما تصدیق میکنیم مقرر فرمودند که زمین را پس بدهید. نوشتم که
س- مگر گرفته بودید زمین را؟
ج- بله زمین را گرفته بودم بله. نوشتم که اهمیت این کار به حدی است که قابل توصیف نیست. تمام این چیزهایی را که اینها میگویند پول میخواهند برای اینکه مزیّنی گفت که ـ وقتی رفتیم پیش شیخ گفت من به هر کدامتان ۳۰۰ هزارتومان میدهم بروید جای دیگه زمین بخرید اینجا را ول کنید. گفتم پول میدهند پول داده مردیکه شیخ اینها این دلسوزیها برای آن است. وانگهی من زمین را دادم دیگه تمام شد گذشت.
س- چطوری ازش گرفتید؟
ج- از کی گرفتم؟
س- از همین شیخ
ج- برای اینکه بهموجب قانون ـ ما یک قانونی داشتیم که برای احداث ـ قانون همین سازمان برنامه هم بود ـ قانون برای احداث و اجرای طرحهایی که مفید تشخیص داده بشود سازمان برنامه میتواند با این تشریفات که یکنفر از طرف دادستان کل و دو نفر دیگر به این تشریفات بهعنوان ارزیاب ـ اینها میدانند و ارزیابی میکنند و پولش را من تودیع کردم ـ پولش را ما گذاشتیم در دادگستری تودیع کردم. زمین را تصرف کردم. این سرو صدایی بود که تلگرافی بود که مردم کرده بودند استاندار و اینها آن مال نظامیها در مرحله سوم رسید. مال نظامیه رسید. من به شاه گفتم من اطمینان دارم پول دادند به این آدمها به این فرمانده قشون. تازه این چه ربطی داره به امنیت خوزستان. این مردیکه یک ظالمی است یک حکومت استبدادی قرون وسطی داره مردم خوزستان علاقهای ندارند به این آدم ـ این پول میده. آنوقت به شاه گفتم اعلیحضرت حالا ملاحظه میفرمایید که چرا در ایران کسی جرأت نداره کار بکنه؟ این یکی از مفیدترین کارهایی است که در ایران میتواند باشد. اگر یک طرح میبایست اجرا بکنم این یک طرح است. ببینید چه بساطی راه انداختند؟ ببینید چه کارهایی کردند؟ بعد یک گله شد یک تلگراف رسید که این آدم به زور اینجا را گرفته و دویست و پنجاه هزار تومان فقط داده و دو هزار و پانصد تومان فقط داده و به زور اشخاصی را که قرنها پشت در پشت در این زندگی میکردند اینها را از خانهشان رانده. جواب دادم که تا دیروز که میگفتند که پس بدهید چرا گرفتید به زور؟ حالا میگویند ـ اول میگفتند چرا به این گرانی خریدید؟ الان میگویند به زور اینها را چیز کردید. در صورتی که ما علاوه بر اینکه پولش را دادیم به مالک ـ پیشنهاد کردند همین همکاران من که به این اشخاصی که در آنجا زراعت میکردند به اینها هرکدامشان یک چیزی داده بشه ـ این هم موافقت کردم و آنها داده بشه. گفتم اینها را به زور اصلاً نراندیم تمام اینها با خوشوقتی دارند میگیرند که بروند کار بکنند عملگی بکنند. آنوقت گفتم که ببینید این است ـ این بساط این مملکت به این جهت است که کسی جرئت نمیکند. در ایران کار بکنه. این است نتیجه کار مثبت کردن و واقعاً هم این یک درسی است که باید برای آیندگان در نظر گرفته بشه که هر کس که میخواد کار بکنه باید بدونه کار کردن در ایران کار هرکس نیست. تی.وی.ا مشکلات داشت. لیلینتال و اینها هم گفتند و هم من به خاطر دارم این چیزهایی که میواندم. تهمتهایی که میزنند. توی این کتاب وقتی میخوانید میبینید که میگه که به این اشکال ـ این اشکال ـ این اشکال در ایران برخوردم. به خاطر میآوریم مشکلاتی را که در تی.وی.ا داشتیم. آنتریکهایی که تی.وی.ا میشد. دسایسی که در تی.وی.ا بود. از طرف کیها؟ از طرف این خودش را تلف کرد با شرکتهای خصوصی برق. اینهایی که میدیدند بساطشان داره بهم میخوره. همان تهمتها را میزدند. لیلینتال را کمونیست معرفی کردند آوردنش در کمیسیون سنا ازش تحقیقات کردند وقتی که رئیس اتامیک انرژی کامیشن شد
س- مک کارتی
ج- نه مک کارتی نه ـ کمیسیون سنا یکی در سنا بود ـ یک سناتوری که او باهاش بد بود ازش سؤال کردند که بگویید شما کمونیست هستید یا نیستید که در جواب گفت که تأسف میخورم به حال آ«ریکا. من هیچوقت تصور نمیکردم کار آمریکا به اینجا میرسه که همچین بساطی پیش بیاد که از من بپرسند که کمونیست هستید یا نستید ـ بگو بله یا نه. آنوقت یک اظهاراتی کرد. من اینم ـ اینم ـ اینم و همین نطق این را مشهور کرد در آمریکا. نطق برجستهای است. این را من در یکی از کتابهایی راجع به آمریکا بهطورکلی این این را خواندم نطق این را. همین نطق باعث شهرت این آدم شد. بنابراین در آمریکا این تهمتها را هم میزدند که این آدم را متهم کرده بودند که کمونیست است. این مشکلات مقدماتی. آنوقت شاه رفت به خوزستان کارها حالا راه افتاده همه کارها تمام شده. رفت به خوزستان میبایست این را توجه بکنید ـ همین دکتر محمد کاظمی به من میگفت حضور داشت. شاه مسافرت میکنه به خوزستان قطار سلطنتی میبایستی در یک جایی توقف بکند. قطار سلطنتی رفت درست در یک جای دیگری که شیخ جلویش بود. ببینید پول چه میکنه. شاه پیاده شد این شیخ خودش را انداخت به پای شاه ـ که مرا چنین کردند چنان کردند ـ نابود کردند چی کردند. آن هم پرسید این کیه؟ گفتند این همان است شیخی است که زمینش را گرفتهاند. که دست برنداشته بود تا بعد از اینکه من گرفته بودم شروع کرده بودند به کار کردن میخواست بهم بزنه. امثال شریفاممی ـ امثال آقای آموزگار اینها اگر شاه جلویشان را نگرفته بود این را از بین میبردند. به همین جهت هم بود شاید جزایری روی این مشکلات شاید این پیش خودش فکر میکرد شاید هم واقعاً هم. انگلیسها هم یک زمانی در زمانی که قدرت قبل از لغو کاپیتالاسیون ایران خوزستان تمام امنیت خوزستان با آنها بود. حالا میرسم به جایی که بعد آنوقت بهتان شرح خواهم داد ملاقات من با رئیس شرکت نفت ـ فریزر ـ خواهم گفت توی ملاقات من با او که چه بود. ویلیام فریزر بود دیگه ـ چرمن ـ که راجع به خوزستان. در خوزستان حکومت داشتند ـ شهردار ـ استاندار رئیس پلیس حقوق میگرفتند تمام از شرکت نفت حقوق میگرفتند. جیره خوارشان بودند بنابراین توی افراد انگلیسها ممکنه یک اشخاصی هم بوده که این گلونیالیسم را دیده بودند و خوششان میآمد و یک اوامری هم صادر میکردند و همینطور هم آمرانه شاید با این اشخاص بدبخت رفتار میکردند ـ پس بعید هم نیست یکی از اینها یا عدهای از اینها دلشان نمیخواست که یک نفوذ دیگری هم رخنه بکنه به خوزستان این هم ممکنه. الان توی پرانتز باز هم الان یک چیزی یادم آمد. جین بلاک به من گفتش که رئیس بانک جهانی بود. گفت من رفتم کویت ـ وقت ملاقات هم داشتم با شیخ. گفت وارد شدم به کویت گفتند شیخ نیست. گفتم چطور نیست؟ وقت داده. گفتند نیست. گفت مسلم است که بهش اجازه ندادند با من ملاقات بکنه. ملاحظه میکنید؟
س- انگلیسها
ج- او که به من نگفت که دیگه ولی همینه ـ اجازه ندادند. این ممکنه سیاست یک دولتی نباشه اما افرادی هستند که اینطور فکر میکنند و این افراد در محل نفوذ دارند. به مردیکه گفتند آقا پاشو برو شکار ـ نمیدونم برو مریضخانه که مبادا او نفوذ پیدا بکنه و از تحت سلطه اینها دربیاد.
س- پس در مورد خوزستان شاه تا دقیقهی آخر پشت شما ایستاد؟
ج- شاه بود یعنی نه به من امر کرد. کبتاً به من امر شد که یک ایرانی دیگری بود یک بدبخت دیگری بود به هر ترتیبی بود آن میرفت باطل میکرد. من جواب من بدبختی اینه که دسترس به این چیزها ندارم. در جواب علایی که دوست داشتم نوشتم که اهمیت خوزستان در وضع اقتصادیاش هست. باید از راه آبادی خوزستان ـ خوزستان را نجات داد نه اینکه یک نفر میگه که اگر این کار را بکنیم خوزستان چنین و چنان خواهد شد. سفری که من به خوزستان کردم و برای اولینبار از آبادان به چابهار رفتم ۱۲ روز در راه بودم یک عدهی زیادی هم از همکارانم با من بودند. ما در جاهایی پیاده میشدیم برای دیدن جاهای بندرسازی و به کلی آبادی خوزستان و بنادر. شما نمیتوانستید کشتی نمیتوانست بیاد پهلو بگیره. در بعضی جاها ما را کول میگرفتند میبردند در بعضی جاها صندلی میآوردند. مینشستیم روی صندلی ما را با دست بلند میکردند میآوردند. در یکی از این جاها که علویه بود عیناً مثل اینکه یک اشخاصی از ماه پیاده شدند ـ کره ماه ـ اینها آمدند و با یک تعجبی نگاه کردند اینها کی هستند. شیخها با همان لباسهای عربیشان شروع کردم باهاشان حرفزدن. فارسی نمیفهمیدند. یکنفر پیدا شد فارسی بلد بود مترجم شد. پرسیدند شما از کجا آمدهاید؟ گفتیم از تهران. گفتم شما مگه ایرانی نیستید؟ یک خندهای کردند. گفتم شما مگه رادیو گوش نمیدهید؟ گفتند چرا رادیو صوت العرب گوش میدهیم. گفتم آخه شما چطور فارسی را نمیدانید. با یک نظر نگاه میکردند که شما کی هستید این حرفها را میزنید؟ برگشتم به شاه گفتم من تا حالا همهاش اهمیت میدادم به جنبه اقتصادی خوزستان بعد از این مسافرت و این مسافرتها بر من مسلم شد که ما باید خوزستان را ایرانیزه بکنیم. کوچ بدهیم اشخاص را از اصفهان ـ از کاشان که جاهایی هستند یزدی ـ یزد که زحمتکشتند در کشاورزین ـ بروند خوزستان را آباد بکنند برای اینکه اصلاً خوزستان هیچ چیزش اینها اصلاً خودشان را ایرانی نمیدانند. بههرحال ـ اینکار شد و قرارداد را اجرا کردند شروع کردند بعد از یک مدتی آمدند گفتند که قرار ما هم این بود که بعد از تکمیل مطالعاتشان نظر بدهند مگر اینکه در مدت دو سال که باید گزارش بدهند به یک طرحهایی برخورد بکنند ـ تمام اینها هم روی تجربه تی.وی.ا بود که خودشان گفتند ـ که اگر برخورد کردند به یک طرحهایی که از لحاظ فیزیبیلیتی ـ اکونومیک فیزیبیلیتی و جهات دیگر محرز بود منتظر پایان دو سال نمیشویم آنها را اجرا میکنیم. در این فاصله دو سال یکی طرح نیشکر بود که این دههزار هکتار یکی ساختن سد دز ـ که گفتند که این ـ لیلینتال و کلپ گفتند که ما فکر میکنیم خدا این را گذاشت که برای ایرانیها حاضر و آماده که بیایند سد بسازند. برای اینکه همچین چیزی اصلاً باورکردنی نیست. یکی از این چیزهایی که اینها را متعجب کرده بود چطور شد خط راهآهن طوری از این عبور کرد که ما قادر هستیم سد را بسازیم برای اینکه اگر یکخرده انحراف داشت این راهآهن میرفت زیر آب آنوقت واقعاً مشکل بود خیلی مشکل بود. که در یکی از این مسافرتهای من به خوزستان که این گوردن کلپ بود و بلاک مال کنسرسیوم سوئدی که راهآهن را ساخته بودند کنسرسیوم…
س- کامساکس ـ دانمارکی بودند
ج- کامساکس ـ دانمارکی بودند. این رئیس آن خط بود و این خط را او ترسیم کرده بود او هم در این مسافرت من دعوتش کرده بودم که بیاید. عبور میکردیم و تنها دفعهای بود که قطار روز عبور میکرد برای اینکه تمام قطار خوزستان شب میره آنجا. این هکتور پرودون و کلپ و تمام این همراهان من میگفتند که شما یکی از مهمترین سرمایههای توریستی را دارید در دنیا ـ برای اینکه میگفتند یکی از بزرگترین مناظر دنیا است اینجا. واقعاً هم به حدی با ابهت است که شما از یک درههایی رد میشوید که هیچکس این را نمیبینه برای اینکه شب میره. ما چون قطار مخصوص داشتیم روز رفتیم که این را از لحاظ جلب سیاحان شما یک اقدامی بکنید. من برگشتم با آنتوزیسمی هم این موضوع را گرفتم با وزارت… با وزارت راه بود. التماس نوشتم و آنها هم به من وعده دادند و خلاصه هیچ کاری نشد. گفتم نمیتوانید یک کاری بکنید که جلب بکنید. ساعات قطارتان را هم عوض بکنید که روز رد بشوند که یک عدهای برای خاطر دیدن اینها بیایند. در ضمن این مسافرت کلپ از بلاک پرسید چطور شد که این خط شما اینجوری واقع شد و طبیعتش هم میبایستی یکجوری باشه که جایی را که ما باید سد بسازیم رفته باشه. آن هم توضیحات فنی داد که به من گفت تمام اینها را قدم به قدم خودم پیاده رفتم اینها را دیدم و اینکار مشکلی هم بود و این راه بهترین راه بود. اینها گفتند خدا مثل اینکه این را گذاشته ـ آماده کرده که این سد از اینجا ببینید شما عکسهایش را هم باید ببینید. دوتا دیوار همینجور آمده بالا میبینید. که این را میبایست یک سدی که یک دیواری آنجا بسازند که مهار بکنند تمام این آبرا. چیزهایی راجع به این سد میگفتند که من اصلاً عاشقش شدم. لیلینتال در یک جا مینویسد که فلانی آمد این عکسها را وقتی دید طوری مثل بچهها ذوق کرد و همینطور هم بود ـ ذوق هم داشت برای اینکه آرزویی میدیدم داره تحقق پیدا میکنه دیگه. من رفتم سازمان برنامه در… ـ من فوریه ۵۹ از سازمان برنامه رفتم. گفتم چطور شد که رفتم؟ اگر توضیح ندادم بدهم این را.
س- (؟؟؟)
ج- سر آن کود شیمیایی گفتم که شاه قهر کرد با من. مرا نمیپذیرفت. من هم یک روزی به علا گفتم که آقا به اعلیحضرت عرض بکنید که من که کار شخصی ندارم. من تمام سروکار من با ایشان است اگر ایشان مرا نمیپذیرند من که استعفا دادهام. اگر نمیپذیرند مرا من میرم. وقت به من دادند. یک روز سهشنبه به من وقت دادند رفتم. دیدم که شاه ذکام داره و خیلی حالش بد و دائماً هم داره دوا میخوره. این را شاید هم گفته باشم. چند روز بعد از اظهاری بود که ردفر توی سفارت آمریکا سر میز شام کرده بود. که برای این سه مملکت این ؟؟؟نها اصلاً لازم نیست. گفتم که من امروز اعلیحضرت بهعنوان یک ایرانی صحبت میکنیم نه بهعنوان رئیس سازمان برنامه. من عقایدی را که الان در سازمان برنامه دارم بهتان عرض میکنم عقایدی است که همانموقع که رئیس بانک بودم میگفتم. هیچ فرق نکرده. بنابراین برای این نیست که تعصب دارم الان در سازمان برنامه. ما پول نفت را حق نداریم برای هیچ مصرفی ـ به هیچ مصرفی برسانیم جز عمران. این عقیدهایست که آن روز داشتم و وقتی هم که قانون برنامه اول را ـ برنامه هفت ساله اول را ـ تنظیم کردم یکی از مواردش این بود که تمام درآمد نفت آنوقت شندرغاز بود درست است اما تمام درآمد نفت باید تخصیص داده بشه
س- یعنی صددرصد
ج- صددرصد. این در قانون اول را من گذاشتم
س- که بعداً هی تعدیل شد
ج- نخیر عمل نکرد. رزمآرا نخستوزیر شد. قلدری کرد نداد و هیچکس هم جرأت نکرد در مقابلش ایستادگی بکنه. بگوید آقا این نقض قانونه چطور نمیدهید که اصلاً سازمان برنامه را به این ترتیب از بین بردند ـ سازمان برنامه دیگه ؟؟؟ بود اما کاری نمیکرد و کسی هم نبود که معتقد باشه به آن چیزهایی که من معتقد بودم آخه. آدم باید ایمان داشته باشه برای چی میخواهد سازمان برنامه. تقینصر آمد رئیس سازمان برنامه شد تمام کارخانههای ورشکست کثافت دولت را آورد ضمیمهاش کرد برای اینکه به خیال خودش مثلاً یک امپراطوری درست میکنه که اهمیت بیشتر خواهد داشت. تمام آن اعضای کثافت دزد دستگاهها را آورد ضمیمه سازمان برنامه کرد و فلج کرد. دست رو دست گذاشتند شدند کارخانهچی عوض اینکه برنامهریز باشند.
س- میفرمودید که به شاه گفته بودید که من همیشه عقیدهام همین بوده
ج- بله گفته بودم
س- که پول نفت خرج عمران باشه ـ ایشان چه میگفتند؟
ج- سکوت محض. از اول تا آخر یک کلمه نگفت فقط وقتی که گفتم که شنیدید یقیناً که رادفرد چی گفت؟ چند شب پیش سر میز سفارت راجع به… سر تکان داد. آخه هرروز ـ همیشه به من میگفت چرا به من میگویید چرا به دوستان آمریکاییتان نمیگویید آنها هستند که میخواهند ـ فشار میآورند ـ خرج نظامی بشه. این هم راستی آن ژنرال لین کوئیستر نمیدونم فلان هم آن هم راست است که تغیر من با رادفر سر همین بود. گفتم من این را نمیفهمم شما بالاترین مقام نظامی آمریکا را داشتید سر میز شام سفارت در حضور یک عده از نمایندگان برجستهی ایران این اظهار را کردید که باعث تعجب و خوشبختی من شد. چطور آخه آنوقت یکنفر دیگه رئیس یک میسیونی یک ژنرال دوستارهای آمده اینجا و میره به شاه میگه که اینقدر که افزایش دادید کافی نیست باید بیشتر چیز بکنید. ما باید اسیر آن آدم باشیم. مفصل صحبت کردم و هیچچیز نگفت. سهشنبهای بود در بهمن بود ـ پنجشنبه توی سازمان برنامه نشسته بودم خسرو هدایت آمد گفتش که مجلس شورای سرّی تشکیل دادند خسرو هدایت را چند وقت پیشش من پیشنهاد کرده بودم وزیر مشاور شده بود که میتوانست در مجلس هم حضور داشته باشه. گفتش که دارند اختیارات شما را تفویض میکنند به نخستوزیری. گفتم گور پدرشان بکنند. همیشه برای من این اتی تود من بود ـ بکنند. کارهایم را کردم وقتی که منزل میرفتم توی رادیو گوش دادم که تمام این مذاکرات گفت که دولت.
س- دولت دکتر اقبال
ج- بله ـ نظر به اینکه ما مصلحت دانستیم که این ـ همه اینها زیرنظر دولت بیاید چون فلان و اینها این اختیارات تفویض میشه به نخستوزیری و همه هم احسنت احسنت. یک نفر نبود که طرفدار من باشه از من دلش خوش باشه همه مخالف بودند و بدیهی است که میواستند بره زیر نظر یک کسی که بتوانند به او تحمیل بکنند ارادهتان را و گذشته از این خوششان هم نمیآمد از یک آدمی که کارش را میکنه سرش را انداخته اعتنا به فلک هم نمیکنه. اصلاً برای من میگفتم که اهمیت نداشت که آقای سناتور باشه به من چه. سناتوره من اگر خلافی میکنم خلاف قانونی به من ایراد بگیرد اما اگر تقاضایی داره مثل یک فردی است بره بنشینه با افراد صحبت بکنه ـ با نمایندگان سازمان برنامه. من روز پنجشنبه آمدم و این کارها را شروع کردم به آماده کردن روز شنبه آمدم از همان روز پنجشنبه نامهای نوشتم به شاه که من در تعقیب استعفایم نظر به اینکه این قانون گذشت معلومه دیگه مورد اعتماد نیستم و بدین ترتیب فایده نداره ماندن من. من رفتم از روز شنبه دیگه نخواهم بود. روز شنبه آمدم اسبابهایم را جمعآوری کردم و از صبح تا شب و رفتم منزل. غروبش روزنامه اطلاعات برایم رسید دیدم نوشته ابتهاج لجوج ـ گفتم الله اکبر. گفتم حالا مسعودی همیشه نسبت به من احترامی داشت. گفتم این هم حالا معلوم میشه ملحق شد به آنها مخالفین من. خواندم دیدم نه نوشته که این روی لجاجت روی عقیده خودش لجاجت میکنه و بعد آنوقت توصیه میکنه که خوب بود که کمتر لجاجت میکرد. تلفن کردم بهش گفتم خیلی متشکرم از اینکه در یک همچین وضعیتی اینجور نوشتی. گفت اما عقیدهی منه شما باید آشتی بکنید ـ سازش بکنید. گفتم غیرممکن است این وقتی که من میبینم دیگه حمایت نمیکنه تا امروز همهجور حمایت میکرد. البته در حین حمایت هم گفتم یک چیزهایی بود. روزنامهها فحاشی میکردند من گفتم به شاه گفتم آخه اعلیحضرت این برخلاف انصافه. شما میدونید من دارم یک کاری میکنم که اعتنا نمیکنم همه هم با من مخالفند باشند ـ و باعث افتخار منه اما به روزنامهها اجازه داده بشه که اینجور فحاشی بکنند به من بنویسند من خائن هستم من نوکر انگلیسها هستم. من یک عضو کوچک بانک شاهی بودم دستور میگیرم در این کارها به نفع آنها به ضرر نمیدونم مملکت خودم. گفتم آخه این گناه داره. این نوری سعید را برای همین ورداشتند شقه کردند بدبخت و بیچاره میدونید به مملکتش خدمت کرد و یک حادثهای پیش بیاد یک همچین چیزی هست این اصلاً گناه داره آخه این صحیح نیست. گفتم به بختیار چرا نمیگویند. آنوقت گفت به بختیار به بختیار هم گفتند.
س- شنبه شب چی شد این اطلاعات را دیدید و همینجور ماند؟
ج- آره دیگه. او نوشته بود که روی آدم درستی است آدم محکمیست آدم قرصیست لجاجتش روی عقایدی است که داره لج میکنه و مثل اینکه اظهار تأسف کرده بود از رفتن من. درهرحال یک چیز خیلی. چند چیز دیدم از عباس مسعودی که بسیار بجا بود. یکی هم در موقعی که زندان بودم مقالهای نوشت
س- خب آنوقت از طرف دولت دنبال شما نفرستادند که تشریف بیاورید و آشتی…
ج- حالا گوش کنید. من نمیدانستم چه خواهم کرد. یک روزی توی روزنامه خواندم که ابتهاج خیال داره بانک تأسیس بکنه. گفتم عجب فکر خوبی است. توی یک روزنامه کوچکی هم نوشته بود. این باعث شد که من رفتم دنبال تأسیس بانک برای اینکه اصلاً نمیدانستم چه باید بکنم. ایران بمانم بروم جای دیگه چه کاری بکنم. و صد هزار تومان هم وام گرفته بودم از موقعی که سازمان برنامه بودم. یک مبلغی هم به سازمان برنامه مقروض بودم. یکشاهی هم نداشتم. به فکر افتادم. این مطلبی را که توی روزنامه خبری را که توی روزنامه خواندم به فکر افتادم که بانک تأسیس بکنم. آمدم با یک عدهای صحبت کردم استقبال کردند. خب من که در عمرم همچین کاری نکرده بودم که بیایم یک شرکتی را تأسیس بکنم و برای خودم یک مزایایی قائل بشوم. به عقل یک عدهای از دوستانم یک مزایایی به من این اشخاصی که حاضر شدند چیزی بکنند به من دادند که علاوه بر حقوق فلانقدر هم از سود سهام قبل از تقسیم به من داده بشه. من اطمینان نداشتم که این درسته ـ نیست فلان و اینها. که مکاتبه کردم با بلاک که من دارم یک همچین کاری میکنم. دوستان من وقتی که مطلع شدند به من نوشتند که بسیار بسیار کار خوبی میکنید. به بلاک نوشتم من میخواهم یک همچین کاری بکنم ولی دلم میخواست که راجع به شرایط تأسیس این با شما مشورت بکنم. گفت من فلان تاریخ در پاریس خواهم بود. در ساختمان بانک بینالمللی بیایید آنجا.
Leave A Comment