روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: سی‌ام نوامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

ج- در ضمن صحبت به آیرم گفتم. گفت یک سرهنگی را احضار کرد گفت این مردیکه را بخواهید بهش بگویید که برود تبعید. دیدیم خب اقلاً این دیگه یک قدمی است برای از بین بردن این بازار سیاه. بازار سیاهی که بازار اصلی است که تعیین نرخ ریال این در دست یک نفر دلال باشه. بعد از چندی گذشت دیدم این آدم هنوز هم هست. رفتم پیشش گفتم این چطور شد. یک‌جوری صحبت کرد معلوم بود که آمده پول داده. من دفعه اولی بود که نسبت به آیرم ظنین شدم. آن روز آن وضع مرگ تیمورتاش بود که توضیح می‌داد گفتش که ـ من خیلی متأسف شده بودم از مرگ تیمورتاش برای این‌که تیمورتاش یک شخصیتی داشت که تو ایرانی من ندیدم. با این‌که عیب‌های زیادی داشت. خیلی شهوتی بود خیلی نسبت به زن‌ها ضعف داشت به‌طوری‌که یقه هر کسی را می‌گرفت که زن یکی از سفرا که مسن هم بود تعریف می‌کرد که یک‌روز یقه من را هم گرفت. به‌طور صحبت‌های خصوصی می‌شد این اصلاً بی‌اختیار بود. این خیلی از این جهت خیلی خیلی ضعف داشت ولی یک آدم خیلی خیلی وطن‌پرست بود. بسیار مرد وطن‌پرستی بود بسیار. این را من دیگه دیدم وقتی در بانک شاهی بودم می‌دیدم کارهایی که می‌کرد نسبت به خارجی‌ها. گفتش که الان که تیمورتاش رفت الان دیگه یه نفر دیگه باقی مانده غیر از من.

س- آیرم دیگه

ج- بله ـ و آن سردار اسعد است. یک مدتی باید سردار اسعد را و شمال رفته باشید که (؟؟؟) رضاشاه (؟؟؟) آمده بود بیرون گرفتندش بردندش به زندان و از زندان هم آنچه که می‌گویند می‌گویند کشتندش. گمان می‌کنم حقیقت هم داشته باشد. بنابراین یک نفر داور مانده بود و آن تغییری که بود که برای اولین دفعه بود موضوع‌اش چه بود معلوم نیست ممکنه که مربوط به گندم باشه ولی دیگه از جمله کارهایی که وزارت دارایی آن‌وقت می‌کرد که مرحوم داور بدبخت این می‌آمد که گندم به همه‌جا برسانه. هیچ اصلاً ارتباطی به وزارت دارایی نداشت اما همان‌طور که گفتم که یک نفر آدمی پیدا شده بود که تمام مسئولیت‌ها حاضر بود قبول کرد همه بارشان را می‌انداختند روی دوش این. این احساس کرد و خودش را کشت. من خب به حدی افسرده شدم ـ مأیوس شدم دیگه فوق‌العاده ـ من برای خاطر شخص داور بود که بانک شاهی را ول کرده بودم آمدم اما خب قرارداد من یا می‌گم تجدید شده بود یا همان روزها تجدید شد برای یک سال دیگه. در این ضمن امیر خسروی در بانک ملی به من ـ امیرخسروی را من می‌شناختم باهاش (؟؟؟) می‌کردم. جزو افسرانی بود که با رضاشاه آمده بودند در موقع کودتا و او بود و مرتضی‌خان بود که همیشه می‌گفتند مرتضی‌خان همین سرلشگر یزدان‌پناه ـ آن بدبخت بیچاره چیز بود که اعدامش کردند ـ ایرج مطبوعی ـ اسماعیل‌خان شفاعی این‌ها چند نفر بودند که از نزدیکان رضاشاه بودند و من باهاشان دوست بودم ـ با همدیگر معاشرت داشتیم. به من رضا الله‌خان امیرخسروی تکلیف کرد که بروم معاون بانک ملی بشوم. فوراً قبول کردم. یک شرحی نوشت به… حالا راجع به علا بگویم. علا که از لندن ـ من علا را از دور می‌شناختم نامه‌هایی که بعضی وقت‌ها چندی به چندی می‌نوشت به ادیترآو تایمز مثلاً می‌نوشت که راجع به ایران مقالاتی نوشته بودند و او جواب می‌نوشت. من این مقالات را که خوانده بودم خیلی خیلی برایش احترام داشتم. یک روزی آمد به ملاقات من در ساختمان همان در همان بانک کشاورزی و گفتش که به من تکلیف کردند اداره کل تجارت ـ یعنی وزارت بازرگانی الان. گفت من قبول کردم به یک شرط که شما با من کار بکنید یعنی دستگاهی که تا حالا زیر نظر داور بوده با وزارت بازرگانی باشه و زیر نظر علا گفتم من از خدا می‌خواهم برای این‌که من از دور با شما ارادت داشتم خیلی هم خوشوقت می‌شوم. این بود که رفتیم در همان اداره منزل مشیرالدوله که چند ساعت صبح می‌آمد و بعد دیگه بقیه اوقاتش را در وزارت بازرگانی می‌گذراند. یک چند روز بعد از این یک‌دفعه برخورد کردم به سهیلی و معتمدی ـ علی معتمدی ـ این‌ها البته از مدیران کل ـ رؤسای وزارت‌خارجه بودند. گفتند تو چطور با علا کار می‌کنی گفتم چی مگه. گفتند بسیار بسیار مشکله با این آدم کار کردن. گفتم اتفاقاً من به‌هیچ‌وجه اشکالی نمی‌بینم. چیه قبلاً مگر. گفتند هیچی آقا اصلاً مثلاً ـ نشسته‌ای می‌آید به کارمندان می‌گفتش که بیکاری؟ وردارید دیکشنری را ترجمه بکنید. گفتم من هیچ‌وقت بیکار نیستم که به من بیاد همچین حرفی بزنه. صبح می‌آمد این‌جا من بهش می‌گفتم که من این کارها این کارها را کرده‌ام و این کارها این کارها را می‌کنم. یک‌دفعه نشد که نظر مخالف داشته باشه بعد پا می‌شد می‌رفت سر کارش. همین‌طور که بعدها با شاه ـ من هیچ‌وقت به شماه نمی‌گفتم که اجازه بدهید من این‌کار را بکنم. می‌گفتم این کارها را کردم این کارها را هم خیال دارم بکنم همین ـ یادداشت‌هایی را هم که داشتم دقیقاً می‌گفتم این‌کارها این‌کارها را کردم و این‌کارها را در نظر دارم بکنم. مواردی پیدا شد که اختلاف پیش آمد که آن‌ها را هم یک چندتایی‌اش را ذکر خواهم کرد. در بانک ملی بودم. هان آمدم آن‌جا و که دیدم بانک ملی تازه آلمانی‌ها رفته بودند. لیندن بلاد محکوم شده بود تو زندان فوگل معاون آلمانی‌اش رفت در بیروت خودکشی کرد ـ خودش را انداخت به دریا  افتضاح شده بود دیگه افتضاح و آن‌وقت رضاشاه تصمیم گرفته بود که یک نفر قلدر بیاره که این کارها را بکند. یک مدت کوتاهی هم بین لیندن‌بلاد و امیرخسروی به‌نظرم یه مدت خیلی کوتاهی بود که مثل این‌که علا آن‌جا بود یقین ندارم خیال می‌کنم. رضاقلی‌خان هم آمده بود ـ امیرخسروی هم آمده بود به‌عنوان حضرت اجل آن‌وقت رسم بود به این تیمسارها می‌گفتند حضرت اجل به‌عنوان حضرت اجل یک دیکتاتوری شده بود ـ سگ ازش می‌ترسید. این در یه همچین اوضاعی به‌من تکلیف کرد که من بیام معاون بشم رفتم قبول کردم رفتم و بودم تا موقعی که امیرخسروی شد وزیر دارایی. امیرخسروی مدیرکل بود ـ محمدعلی فرزین که وزیر دارایی بود و سفیر ایران بوده آن‌وقت وزیر مختار ایران بوده در آلمان و جزو مهاجرین بود و از اشخاص خیلی خیلی معروف و در ضمن ملّیون و این‌ها اما یک آدم محتاطی یک آدمی که وقتی که همین‌طور ما نشسته بودیم من نمی‌شنیدم صحبت که می‌کرد. اشاره‌ای فلان و. من حوصله‌ام سر می‌رفت من اصلاً نمی‌توانستم تحمل بکنم یک آدمی که آن‌طور خونسرد این‌طور بی‌اعتنا به‌همه چیز این شد رئیس بانک ملی. یکی از چیزهایی که رضاشاه بهش معتقد بود این بود که وقتی یک نفر می‌رفت حتماً شخص دوم جایش را بایستی بگیره یک نفر دیگه از خارج نمی‌آورد. گمان نمی‌کنم از این عدول می‌کرد از این اصل. تقریباً تا آن‌جایی که من به‌خاطر دارم همیشه همین را رعایت می‌کرد. بنابراین وقتی که امیرخسروی را برد وزیر دارایی کرد به‌نظرش خیلی طبیعی می‌آمد که شخص دوم که قائم‌مقام بود بشه رئیس بانک. این بیچاره چیزی که نمی‌دانست اصلاً از بانکداری هیچ‌چیز خود رضاقلی‌خان بیچاره هم چیزی نمی‌دانست ـ امیرخسروی توسیون رقم نداشت. این‌که می‌گم ایرانی‌ها هیچ‌وقت توجه به رقم ـ رقم براشون بی‌معنی است. یکی از آن اشخاص امیرخسروی بود ـ خزانه‌دار قشون بود. رئیس بانک سپه بود رضاشاه فرستاده بود این را (؟؟؟) کرده بود برای این‌که مثل این‌که رئیس بانک ملی بکند فرستاده بودش به فرانسه یک چند مدتی. بسیار مرد نازنینی بود. یک آدم عجیب بود در جرأت. جرأت کار عجیب‌وغریب می‌کرد. ولی مطلقاً برایش رقم اهمیت نداشت. هیچی‌ها. این از جمله کارهایی که کرده بود من وقتی آمدم توی دستگاه فهمیدم. وقتی آمدم توی بانک و با داور همکاری می‌کردم وقتی فهمیدم وحشتم زد طوری فریاد زدم توی کمیسیون که داور گفت آقا منقلب نشوید کمی صبر کنید. این‌که گفتم این سیستم ارزی ما یک‌وقتی این بود که می‌بایست صادرکننده تصدیق صدور بگیرد ـ تصدیق صدور را بفروشه تا بتونه یک نفر دیگه وارد کننده ارز بخره و وارد بکنه من توی جلسات دوم یا سوم که در حضور داور تشکیل شد اطلاع پیدا کردم که ارز فروخته شده بدون تصدیق صدور. یعنی اساس آن سیاست این بعد اول باید صادر شده باشه ارز موجود باشه تا به یک نفر اجازه‌ی ورود بدهند. یک روز اطلاع پیدا کردم که تصمیم گرفته بودند که خب چه اهمیت داره ما که می‌دونیم این تصدیق صدور خواهد آمد ما عجالتاً این‌کار را می‌کنیم. من وقتی که این را شنیدم یک فریاد ـ که چطور می‌شه همچین چیزی برای من به حدی شک‌آور بود که من باور نمی‌توانستم بکنم. بعد آمدم به بانک ملی و اطلاع پیدا کردم که یک روز کارهای عجیبی که شد کمتر کسی در ایران این را بدونه این بود که یک مقداری نقره داشت بانک ملی. یک مقداری هم ارز داشت. ارزی که از شرکت نفت می‌خرید. ارزی که از شرکت نفت می‌خرید رضاشاه دستور داده بود که اگر باید کنار گذاشته بشه برای یک حساب مخصوص. ذخیره ـ خودش دستور می‌داد که این به چه مصرف برسد. بعضی وقت‌ها به مصارف خرید اسلحه می‌رساند در هر حال به‌نظر او یک اندوخته‌ای بود. تو بانک ملی که آمدم اطلاع پیدا کردم که امیرخسروی یک روز وضعی پیش آمده بود در ارز ایران که به‌واسطه همین کارهایی که کرده بودند. یعنی ارزی را که نبود فروخته بودند دچار مضیقه ارزی شده بودند. این پیش خودش فکر کرده بوده که یک کاری باید بکنه که ارز به‌دست بیاره و یکی از عجایبی که کرده بود این بود که شروع کرده بود به ارز آزاد فروختن. آن‌وقت لیره بود پایه پول ایران. خیال می‌کنم که نمی‌دونم یقین ندارم خیال می‌کنم نه تومان بود شروع کرده بود به فروختن آن ارز و آن اندوخته‌ها به آن قیمت به امید این‌که این‌قدر می‌فروشم تا می‌خواهی می‌فروشم که تنزل وقتی کرد پس می‌خرم. یک عده‌ای مثل لاوی بود نماینده جنرال موتورز را داشت.

س- لاوی یا لابی

ج- لاوی برادر آن لاوی ـ کلیمی‌های

س- که اخیراً هم اسم‌شان سر زبان بود

ج- اسم‌شان در یک جایی بود ـ مثل این‌که همان لاوی (؟؟؟) که می‌گفتند این‌ها واسطه نمی‌دونم گرفتن رشوه بودند در مهمات. من این را والله باور نمی‌کنم. آن‌ها را نمی‌دانم حالا اما آن‌ها از تجار معتبر بودند که نمایندگی جنرال‌موتورز را داشتند و کتانه که نمایندگی کرایسکر را داشت. این‌ها حق داد که بانک ملی ارز عرضه کرد خرید بکند. آن اندوخته تمام شد بانک ملی هم نشست به‌انتظار این‌که این‌ها بیایند پس بفروشند. (؟؟؟) که بیایند بفروشند. آن وضع وضع خطرانکی ایجاد شده بود که اگر رضاشاه اطلاع پیدا می‌کرد بدون شک اعدام می‌کرد امیرخسروی را. برای نجات خودش این‌ها می‌نشینند فکر می‌کنند که یک مقداری نقره بردارند حمل بکنند به لندن بفروشند و جای او را پر کنند و این را از وزیر دارایی داور اجازه می‌گیره و این را می‌فرسته آن کار را می‌کنند. من گفتم

س- نقره از کجا گیر آوردند؟ جزو ذخایر بانک ملی بود؟

ج- بود ـ جزو ذخایر بانک ملی بود. آخه ذخایر بانک ملی یمنی این نقره‌هایی بود که جمع‌آوری کرده بودند. کیسه‌های دویست و پنجاه تومنی سابق هریک کیسه نقره معادل دویست و پنجاه تومان بود. چه دو ریالی چه یک‌ریالی چه پنج ریالی در حدود در زمانی که من آمدم در حدود ششصد تن نقره داشت بانک ملی. این‌ها این نقره می‌فرستند و می‌فروشند و جایش ارز می‌گذارند و رضاشاه هم هیچ‌وقت اطلاع نداشت چرا برای این‌که این هیأت به مردانگی داور ـ داور می‌دونه که این آدم بدبخت یک خبطی کرده که اگر یارو بفهمه اعدامش خواهد کرد. این سکوت می‌کنه هیچی نمی‌گه در‌صورتی‌که یک ایرونی دیگه بود فوراً می‌رفت از ترس جان خودش هم می‌رفت می‌گفت و این را

س- خبرچین هم در دستگاه نبوده

ج- چطوری این را توانستند مخفی بکنند. من تو بانک ملی اطلاع پیدا کردم وقتی آمدم خب می‌گم یک آدم عجیبی بود یه همچین کارهایی می‌کرد کارهای خطرناک ه

س- داور

ج- نه نه امیرخسروی ـ امیرخسروی این‌کار را کرده بود. وقتی آمد او آن ارز را فروخت یک ابتکاری او به‌خرج داده بود که می‌خواست چیز بکنه. خب من وقتی که این چیزها را آن‌وقت صحبت می‌شد بهش می‌گفتم من باهاش توتوآیه می‌کردم بهش می‌گفتم آقا این کارها را نباید کرد این کارها را نباید کرد و گوش می‌داد همه‌چیز را قبول می‌کرد. درصورتی‌که دیگران مثل سگ ازش می‌ترسیدند برای این‌که فحاشی می‌کرد ـ کتک می‌زد می‌گویند مثل یک سربازخانه رفتار می‌کرد. نه فقط اعضا می‌ترسیدند این فرزین و زند و این‌ها هم می‌ترسیدند برای این‌که رفتار خشونت‌آمیز نسبت به عموم بود. من وضع بانک ملی را که دیدم ـ دیدم بسیار بسیار خراب است. ما یک حساب پایاپای داشتیم با آلمان‌ها زمان جنگ بود ـ این از اختراعات شاخ بود که با کشورهایی مثل یک عده کشورها می‌آمد معامله مبادله جنسی می‌کرد. آن‌وقت یک صندوق هم درست کرده بودند در برلن (؟؟؟) این صندوق پایاپای بود. اول می‌آمدند جنس می‌خریدند از ایران. پنبه را که اصلاً هیچ‌کس نمی‌خرید. کشورهای غربی نمی‌خریدند برای این‌که مطابق استاندارد نبود ـ تمیز نبود. این‌ها هر کثافتی بود می‌خریدند به قیمت‌هایی‌ام که دیگران خریدار نبودند. خب این‌ها ایرانی‌ها از خدا می‌خواستند. این را می‌فروختند این پنبه‌اش را ورمی‌داشت می‌برد پنبه می‌خرید پوست می‌خرید ـ دانه‌های روغنی می‌خرید کتیرا می‌خرید ـ این‌ها را می‌خرید ایران طلبکار می‌شد از آن صندوق برلن. آن‌وقت ایران می‌بایستی بره خودش جنس بخره. آن‌جا دیگه هرچیز دلشان می‌خواست روی آن قیمت می‌کشیدند برای این‌که شما جنس‌تان را بردید این یکی از چیزهای خیلی زیرکانه دکتر شاخ بود ـ این اختراع دکتر شاخ بود. بدین‌وسیله این‌ها تمام بازارهای کشروهایی مثل ایران را به‌دست گرفته بودند ـ قبضه کرده بودند. برای این‌که مقید نبودند که جنس مطابق استاندارد باشه ـ می‌بردند ـ می‌خریدند احتیاج داشتند و بعد می‌نشستند راحت چون اگر جنس نمی‌خرید خب نخره چه بهتر مفت بردند دیگه. اگر جنس بخواهید بخرید اون به شما دیکته می‌کرد.

س- قیمت نداشت مگه جنس‌شان ـ قیمت بین‌المللی مثلاً؟

ج- یک موقعی بود که این‌ها چاره دیگه‌ای نداشتند. می‌بایست همانی هست که هست و پول داریم ارز نمی‌دهیم. استدلال واردکننده این بود که آقا ارز نمی‌دیم ما از صندوق پایاپای می‌خریم مثل این‌که صندوق پایاپای غیر از اینه. آن‌وقت یک عده‌ای یک کارهایی می‌کردند که باورکردنی نیست. پنبه را می‌فرستادند به هامبورگ ـ بند و آزاد هامبورگ ـ این می‌رفت توی به‌حساب پایاپای آلمان صندوق پایاپای آلمان. در گمرک ازش عوض این‌که تعهد ارزی بگیرند. تعهد صندوق پایاپای می‌گرفتند که این در ظرف مثلاً ایکس‌ماه می‌بایست این مارکش ریخته بشه به‌حساب پایاپای. توی بانک مطلقاً حساب نبود ـ پرونده نبود. پرونده فرض بکنید که بود اقیان اتفاقاً بود اقیان بود جزو اشخاصی که صادر کننده عمده بود. این می‌رفت توی پرونده بود اقیان یک ورقه کاغذ بود. هرکسی این ورقه کاغذ را ورمی‌داشت اثری در هیچ جا باقی نبود. تعهد اگر توی بانک بود سر وعده اگر کسی می‌خواست مطالبه بکند می‌بایست مطالبه بکند که آقا چطور شد این ریخته نشد تاریخته بشه. پس بنابراین ظاهراً این تعهدی را که سپرده این‌قدر مارک در آن‌جا هست. آن‌وقت ما می‌بایستی وقتی که نمی‌خواد یک نفر وارد بکنه می‌آمد از همان مارک صندوق حواله می‌گرفت و این خیلی آسان‌تر بود از این‌که بیاد به ارز بگیره برای این‌که این را ما ارز نمی‌دانستیم. ایرانی‌ها این‌جور سؤال می‌کردند که این دیگه چیه ما چه دادیم پنبه دادیم ـ پوست دادیم ـ خشکبار دادیم ـ ارز فرستادیم. من که آمدم یک همچنین وضعیتی را دیدم خواستم بدونم که حساب‌هایش را جمع بکنم. هر کاری کردم ماه‌ها تلاش کردیم غیرممکن بود برای این‌که بعضی پرونده‌ها اصلاً نبود وجود نداشت. حساب برایش درست کنیم حساب درست کردم حسابی که دفتر داشته باشه ـ دفترکل داشته باشه ـ موازنه داشته باشه ـ بخونه با مال گمرک بخونه ـ با صندوق (؟؟؟) بخونه. متین دفتری آمد نخست‌وزیر شد. یک‌روزی به من تلفن زد که آلمان‌ها می‌گویند که اختلاف هست بین صندوق آلمان ـ صندوق پایاپای آلمان و بانک ملی. بانک ملی هم برای این کار انجام این عمل مقطوع یک مبلغی در سال می‌گرفت که آن‌وقت گمان می‌کنم صدهزار تومان می‌گرفت. و در مقابل این صدهزار تومان هیچ کاری نمی‌کرد ـ هیچ کاری نکرده بود. یک نفر از آلمان‌های اسمش هم بگذار بعداً یادم می‌آید تیسنر به‌نظرم اسمش بود. این در آن زمان در موقعی که آلمان‌ها بودند این‌ها بودند توی بانک کار می‌کرده و بعد در آن موقعی که من معاون شده بودم این توی سفارت آلمان کار می‌کرد. من به متین‌دفتری دادوفریاد که آقا چه افتضاحیه. آلمان‌ها می‌گویند این اختلاف هم چقدر بیست و چند مثل این‌که میلیون مارک یه همچین چیزی به چند میلیون مارک. گفتم غیرممکن است همچین چیزی ابداً این‌طور نیست. او هم اطمینان داشت وقتی آلمان‌ها گفته بودند که آن مقدار هست حق با آن‌ها است. گفتم مطلقاً این‌طور نیست. این حساب‌هایی که الان ما دفتر داریم حساب داریم همه‌چیز مرتب است. گفتم بهشان بگویید که بیایند آن‌جا ما رسیدگی بکنیم. قرار بگذاریم با آن‌ها. هم از نظر به شرکت‌های… چندتا شرکت بزرگ داشتند که اسم‌های‌شان را تمام من الان فراموش کرده‌ام. اما این‌ها آمدند خود این یارو این کسی هم که در سفارت آلمان کار می‌کرد که سابق در یک بانک ملی ـ آمدند و یکی‌یکی نشستیم و شروع به حساب کردیم. دیدیم که صادرکننده‌ها کی‌ها بودند ـ این و این و این ـ واردکننده‌ها چندتا شرکت‌های بزرگ که آلمانی‌ها داشتند که مقاطعه‌کاری می‌کردند و این‌ها را یکایک رسیدگی کردیم چندین‌جور رسیدگی می‌کردیم ـ آخرین شب تا نصف شب رسیدیم به این‌که تمام این حساب‌ها روشن شد و معلوم شد که حساب‌های بانک ملی درست بوده و بان کق غلطه. نماینده شرکت‌های آلمانی که آن‌ها شرکت‌های تمام شرکت‌های دولتی بود یک صورتمجلسی نوشتند. نزدیک‌های نصف‌شب که شد این یارو همان تیسفر گفتش که من باید بروم الان یک تلگراف رمزی بفرستم می‌روم این را امضا می‌کنم می‌فرستم و برمی‌گردم. رفتم ما نشستیم و صورت جلسه را حاضر کردیم و همه امضا کردیم (؟؟؟) بود یکی از شرکت‌های بزرگ‌شان (؟؟؟) بود این‌ها این را امضا کردند بعد نشستیم که این آقا برگرده برنگشت. تلفن زدیم گفتند نیست رفته. معلوم شد که این آدمی که این حرف‌ها را رفته به او زده روی این اطمینانی است که یک‌وقتی که در بانک ملی بود که هیچ حسابی در بین نبوده و این را همین‌طوری گفته و به اطمینان این‌که خب بالاخره ما هم چیزی که نداریم که ثابت کنیم که این دروغه. وقتی این را فرستادم برای هیئت دولت متین‌دفتری تعجب کردند که چطور این‌دفعه یک‌دفعه یک دفتر ایرانی حساب‌هایش درسته و آن‌ها غلط می‌گفتند. آن‌وقت فرزین آمد شد رئیس بانک و من به‌زودی اصلاً با فرزین شاخ به شاخ شدم برای این‌که اصلاً با این آدم اصلاً با دیوار مثلاً حرف می‌زد. دیگه اصلاً من باهاش سلام‌وعلیک هم نمی‌کردم. توی دفترش نمی‌رفتم. توی دفتر اطاق خودم نشسته بودم هیچ کاری هم بهش نداشتم. امیرخسروی مرا خواست و گفتش که این رفته به شاه گفته

س- فرزین؟

ج- فرزین ـ که این آدم آدم درستی آدم لایقی آدم فلانی اما دیکتاتور خیلی رویه تیمورتاش را داره

س- شاه یعنی

ج- بله بله ـ همین کافی بود که آدم بگه به تیمورتاش شبیه تیمورتاش آن هم با او سابقه‌ای که با تیمورتاش داشت. او گفته بوده به امیرخسروی که این چطوره؟ او گفته خیلی خوبه گفته خب یک کار دیگه بهش بدهید. مرا کردند رئیس بانک رهنی. من هم گفتم من هم از خدا می‌خواستم که بروم برای این‌که با این فرزین که اصلاً این‌جوری نمی‌شه کار کرد. من آن‌جا هستم اصلاً باهاش سروکار ندارم یعنی نمی‌تونم باهاش حرف بزنم. رفتم بانک رهنی و دو سال در بانک رهنی بودم و بعد از در بانک رهنی قضایای شهریور پیش آمد ـ شهریور هزاروسیصد و بیست که این هم واقعه‌ای است که فراموش نمی‌کنم. یک چندتا بمب کوچولو در تهران انداخته بودند می‌دونید سروصدایی شده بود

س- کی‌ها انداختند؟ انگلیسی‌ها یا روس‌ها؟

ج- روس‌ها به‌نظرم انداخته بودند. روس‌ها به‌نظرم. چیزهای مهمی نبود اما همین سروصدا بانک ملی تعطیل شده و همه رفتند ـ هژیر کلاهش را هم فراموش کرد که بردارد. سوار شده رفته بودند طرف راه اصفهان. راه اصفهان شنیدم مثل خیابان لاله‌زار شده بود. اتومبیل‌هایی که از تهران فرار می‌کرد می‌رفت دادوفریاد کارمندان بانک رهنی بلند شد. گفتند بانک ملی بسته ما هم برویم گفتم هرکس بره دیگه بره دیگه نباید برگرده ـ همه سر جای‌شان گفتم باید بنشینید چی شده. توی خانه‌ام ساعت سه بعد از نیمه‌شب عبدالله دفتری که معاون بانک ملی بود آمد سه بعد از نصف شب مرا بیدار کرد خونه‌ام که آقا شما نمی‌رید گفتم کجا نمی‌رید گفت همه رفتند دارند می‌روند اصفهان. گفتم نخیر من نمی‌رم. گفتم اگر شما می‌خواهیم برید بروید. او معاون بانک رهنی بود.

س- از چی می‌ترسیدند؟

ج- آمدن روس‌ها. روس‌ها دارند می‌آیند اشغال می‌کنند تهران را ـ کلک همه را می‌کَنند می‌کشند. بله می‌کشند. ترس طوری بود که (؟؟؟) موقعی که از ایران می‌رفت گفتش که من تنها جایی که ماند چیز شما بود برای این‌که واقعاً می‌گویند جاده اصفهان همین‌جور اتومبیل‌هایی بود که از تهران داشتند می‌رفتند

س- من شنیدم حتی کاخ رضاشاه هم نگهبانانش

ج- همه می‌رفتند آذربایجان که مردیکه نظامی‌ها فرار کردند ـ استاندار فرار کرد در تهران سربازها را نظام‌وظیفه را مرخص کرده بودند که خود این‌ها موجب چیز شده بود که نزدیک بود مثل این‌که شاه چیز را بکشه

س- نخجوان

ج- نخجوان را ـ که وزیر جنگ بود به‌نظرم. به‌نظرم (؟؟؟) وزیر جنگ بود که پاکتش را کنده بوده و می‌خواست بکشدش. یک شرب‌الیهود عجیبی شده بود در تهران ما که سر جای خودمان نشستیم و دیدیم هیچ خبری هم نیستش و بعد از چندی آمدند ـ کابینه فروغی تشکیل شد و توی کابینه فروغی مشرف نفیسی شد وزیر دارایی علی امینی هم به‌نظرم معاون وزارت‌دارایی بود. این‌ها تکلیف کردند به من که من بشوم رئیس بانک ملی. من با مشرف دوستی داشتم از قدیم. با علی امینی همچنین. موافقت کردم. گفتم قبول می‌کنم. بعد یک روزی مشرف مرا خواست و گفتش که با فروغی صحبت کرده و فروغی می‌گه که الان که تازه رضاشاه رفته و شایع هستش که یک مقداری هم از جواهرات سلطنتی را برده این الان شاید مصلحت نباشه که یک‌نفری را که یک جوانی را که کسی نمی‌شناسه بیارند رئیس بانک ملی بکنند. الان خوبه که علا بیاد رئیس بانک ملی بشه برای این‌که فرزین رئیس بانک ملی بود فرزین شد وزیر دربار و علا بیاد جای قرزین ـ ابتهاج هم بیاد قائم‌مقام بشه و بعد از یک چندی برای علا آگره‌مان می‌خواهیم که بره واشنگتن که او بشه رئیس بانک ملی. من این حرف را که توی دفترش زد چنان پرخاش کردم که مشرف اصلاً گذاشت رفت از چیز… گفتم خجالت نمی‌کشید. من که نیامدم بانک ملی را از شما بخواهم شما فرستادید به من تکلیف کردید من قبول کردم حالا می‌خواهید که من بروم زیر عبای علا و از این یواشکی آن‌وقت که او بره از آن‌جا ظاهر بشوم این‌قدر شما بی‌عرضه و ترسو هستید. بعد بهشان گفتم نه نمیام. این موضوع از بین رفت.

س- حمل جواهرات سلطنتی هیچ حقیقت هم داشته؟

ج- هیچی مطلقً مطلقاً. بعد که آمدم رئیس بانک ملی شدم. بعد قوام‌السلطنه آمد نخست‌وزیر شد.

س- بعد از سهیلی. فروغی بود و سهیلی بود و بعد قوام‌السلطنه

ج- فروغی بود و سهیلی بود و بعد قوام‌السلطنه. حالا این‌جا در زمان کابینه سهیلی باید بگویم

س- در جایی لیست می‌گذارم الان از کلیه به‌هیچ‌وجهان و وزرای‌شان برای کمک به‌ما صحبت کنید

ج- پس این جریان را داشته باشیم که من می‌خواهم بعد ادامه بدهم و صحبت خودم را راجع به ریاست بانک ملی بگویم. در بانک رهنی هستم هنوز. عضو انجمن تربیت بدنی بودم. علا رئیس انجمن تربیت بدنی بود. امان المیرزا جهانبانی هم عضو انجمن تربیت‌بدنی بود. تدیّن هم عضو انجمن بود. یک‌روزی توی این جلسه انجمن امان‌المیرزا جهانبانی از من راجع به قیمت طلا سؤال کرد. گفتم به امان‌المیرزا خیی خوب می‌دانست گفتم قیمت طلا را به چه مناسبتی می‌خواهید. گفت یک مذاکراتی در بین هست با متفقین ـ انگلیس‌ها که ما ازشان طلا بگیریم این‌ها ـ نقره بگیریم یک همچی چیزی. ما می‌خواهیم نرخ را بدونیم. گفتم که اگر یک‌نفر الان بایسته و بگوید در مقابل ارزی که ارتش انگلیس بفروشه به بانک ملی ما طلا می‌خواهیم می‌شه گرفت. گفت غیرممکنه. گفتم من… آن جلسه صبح بود توی انجمن تربیت‌بدنی ـ فردا هژیر به من تلفن کرد ـ هژیر وزیر بازرگانی بود. تلفن کرد که در هیئت وزیران جهانبانی یه همچین ـ جهانبانی وزیر صنایع بود.

س- جهانبانی وزیر جنگ بود.

ج- وزیر جنگ بود. گفت دیشب در هیئت وزیران جهانبانی همچین چیزی گفت راسته؟ گفتم بله

س- که می‌شه از انگلیس‌ها طلا گرفت

ج- طلا گرفت. گفتم بله. گفت پس شما این‌کار را بکنید خواهش می‌کنم. گفتم از طرف کی بکنم؟ از طرف خودم؟ آخه نخست‌وزیر سهیلی است. سهیلی باید بکند. گفتند سهیلی نمی‌کنه. که آقا بیایید این‌جا. با سهیلی دوست بودم ـ آشنا بودم تونوآیه می‌کردم باهاش. رفتم وزارت‌خارجه ـ وزیر وزارت‌خارجه هم بود مثل این‌که

س- تقی وزیر خارجه بود

ج- پس در وزارت‌خارجه بود مثل این‌که

س- بله

ج- در وزارت‌خارجه بود. گفتش که تو شنیدم همچین کاری تو می‌تونی بکنی؟ گفتم بله گفت نمی‌تونی. وزیر دارایی آن‌جا بود. ما گفتیم نقره. تا نقره را گفتیم چنان این عکس‌العمل نشان داد که امکان نداره. گفتم من با (؟؟؟) صحبت نمی‌کنم. من می‌گم می‌تونم این کار را بکنم. من (؟؟؟) صحبت نخواستم. من با آن کسی صحبت می‌کنم آیلین بود که بعدها شد وایزپریزیدنت بانک جهانی در زمان جیم بلک

س- وآیلین

ج- آیلین. ویلیام آیدر. او مستشار اقتصادی سفارت انگلیس بود و دوست من بود بریج بازی می‌کرد خوب. خیلی خوب بریج بازی می‌کرد من آن‌وقت بریج بازی می‌کردم خیلی با همدیگر بریج بازی می‌کردیم و مرد بسیار بسیار منصف منطقی تشخیص داده بودمش گفتم با بورات صحبت نمی‌کنم. گفت خیلی خب پس برو صحبت کن. تماس بگیر می‌دونم نمی‌تونید بدهید. من هم رفتم تلفن کردم به آیلین که من با شما کاری دارم آمد دفتر من در بانک رهنی. شروع کردم توضیح دادن. استدلال من این بود منطق من این بود. شما آمدید ایران را تصرف کردید به زور. الان هم می‌خواهید لیره برای تمام مخارجش می‌بایستی در واقع بانک ملی فاینانس بکنه. ارز می‌دادند لیره می‌فروختند ریال می‌گرفتند. انکار را هم می‌کنید. شما که در روز ـ آن رقم آن وقت یادم بود ـ این‌قدر دارید خرج جنگ می‌کنید برای‌تان هیچ اهمیت داره که یک شندرقازش را در ایران که به زور اشغال کردید و یک ملتی را متنفر کردید همه نسبت به شما نفرت پیدا کردند ـ هیچ برای‌تان فرق می‌کنه؟ استدلال من در این زمینه بود. گفتش که آخه آقا ما اگر این‌کار بکنیم با مصر چه بکنیم ـ با برزیل چه بکنیم ـ با هند چه بکنیم. گفتم والله من سخنگوی آن‌ها نیستم من با آن‌ها چه‌کار دارم. من راجع به مملکت خودم دارم صحبت می‌کنم. این استدلال چندین ساعت طول کشید. این مذاکرات. به سهیلی وقتی که گفتم ـ گفتم که بسیار خوب من اما می‌روم یا وزیر دارایی‌تان که بهش هم عقیده ندارم بدر ـ گفتم با او می‌روم صحبت می‌کنم که او هم بداند و آن‌وقت جریان را هم به او اطلاع می‌دهم. گفت تو حاضری این‌کار را بکنی؟ می‌دونست نظر من. گفتم بله من می‌کنم. به علا گفتم که من به این آدم هیچ نظر خوبی ندارم دوتایی‌مان بریم دوتایی رفتیم گفتیم به ـ من گفتم به فرزاد من این‌کار را خواهم کرد گفت غیر ممکنه نمی‌شه. گفتم حالا من می‌روم من عقیده دارم می‌شه. دفعه اول که صحبت کردیم زمینه من دیدم زمینه مثبت است می‌شه این کار را کرد ولی هنوز تمام نشده موکول شد به جلسه دوم به علا گفتم تلفن کردم که اگه یک‌وقت آمد صحبت کردیم امیدواری دارم که بتونم این‌کار را بکنم

س- به کی گفتید؟ علا

ج- به علا که رئیس بانک ملی بود. جلسه دوم چند روز بعد آمد در دنبال آن. دیدم صحبت از چهل درصد می‌کنه. گفتم تمام صددرصد گفت من گفتم چهل درصد گفتم نه صددرصده. برای این‌که شما می‌گفتید موضوع اصولی است وقتی موضوع اصولی باشه دیگه چهل درصد و صددرصدش برای شما فرقی نمی‌کنه. گفت نه نه این‌طور نیست. گفتم جلسه سوم در دفتر آقای علا در بانک ملی. به علا گفتم که چهل درصد حاضر شده بده. به بدر هم گفتم ـ بدر گفت نمی‌شه غیرممکنه. جلسه سوم آمدند توی دفتر علا و گفتم آیلیف هم الان می‌آید من می‌خواهم شما خودتان بهش بگویید. آیلیف آمد نشست و گفتم به علا که من با مستر آیلیف صحبت کردم و چهل درصد موافقت کرده. من موافق نیستم. او گفتش که این کار را من نمی‌دونم چطور شد حاضر شدند بکنند و من همین روزها باید بروم لندن ـ من نمی‌دونم آن‌جا چی بگم. گفتم من با شما می‌آیم. من می‌آیم لندن من خودم با چرچیل صحبت می‌کنم. شما هم باشید. من چرچیل را متقاعد می‌کنم که این‌کار به نفع شماست که این کار را بکنید. این مطلب را هم به اطلاع آقای چیز رساندیم بدر. یک‌‌روزی یک کاکتل پارتی بود علی امینی داده بود. علی امینی آن‌وقت چه‌کار بود نمی‌دانم سمتی داشت نداشت. اول چیز بود عضدی بود ـ عضدی وزیر راه بود. عضدی وزیر راه نبود؟

س- عضدی در کابینه قوام‌السلطنه وزیر راه بود ـ در کابینه سهیلی هم بود (؟؟؟)

ج- بود ـ عضدی آمد به من گفتش که ابتهاج کار امشب می‌آید در هیئت وزیران گفتم چطور من از همه‌جا بی‌خبر. گفت که بدر آمده گفته که من این‌کار را تمام کردم و امشب هم هیئت وزیران تصویب‌نامه‌اش را می‌آره. گفتم محض رضای خدا رأی ندهید. من صددرصد می‌گیرم. نکنید این کار را

س- چهل درصد را می‌خواستند…

ج- بله ـ تصویب‌نامه را بردند و تصویب شد و آورد و تمام شد. قوام‌السلطنه آمد نخست‌وزیر شد. عضدی به من گفتش که تو (؟؟؟) رفتی پیش نخست‌وزیر؟ عضدی حالا باز هم وزیر راه قوام‌السلطنه هم هست. گفتم نه. گفت چرا نه. گفتم من پیش یه کسی قوام‌السلطنهه می‌رم به دیدنش که یا باهاش آشنایی داشته باشم و یا باهاش یه کاری داشته باشم. من با قوام‌السلطنه در عمرم فقط یک‌دفعه با تلفن با هم صحبت کردیم آن هم یادم نیست راجع به چه موضوعی بوده. نه من با او کاری دارم نه باهاش آشنایی دارم. اگر او میل داشته باشه با کمال میل. یکی دو روز بعد تلفن زدند که قوام‌السلطنه شما را می‌خواهد. رفتم دفعه اول حالا ملاقاتم با قوام. توی کاخ سفید یک اطاق کوچک تاریکی داشت.

س- کاخ سفید کجاست؟

ج- کاخ ابیض ـ ابیض می‌گفتند یکی از کاخ‌های قدیمی بود. کاخ‌های قدیمی قاجار در همان گلستان است آن‌جا این کاخ نخست‌وزیری آن‌وقت به‌جای نخست‌وزیری به‌خصوصی نبود. رفتیم و دیدیم این مذاکرات ما بیش از دو ساعت طول کشید. من به‌حدی از قوام‌السلطنه خوشم آمد او هم همچین. طوری شد که اصلاً یک تفاهمی بین ما به‌وجود آمد. او گفت شنیدم که شما قرار بود که تمام بگیرید طلا را. و او را بردم (؟؟؟) چهل درصد. گفتش که حالا هم تصویبنامه را ـ تصویبنامه را هم برده بودند داده بودند لایحه‌اش را هم داده بودند به مجلس. گفت که حالا شما خواهش می‌کنم که شما بروید دوباره این را. گفتم غیرممکنه یک همچین کاری بکنم. گفتم این که افتضاح داره برای این‌که دولت این را امضا کرده داده به مجلس من برم بگم چی؟ گفت این کار برای خاطر مملکت است. گفتم آخه چطوری؟ من به کی بگم آخه. گفت دیگه هرچی می‌خواهید بگویید بکنید اما این را از شما می‌خواهم خواهش می‌کنم. گفتم خب سعی می‌کنم بشه. رفتیم آیلین مخالف بود. گفتم آقای عزیز شما خوب می‌دانید و من هم می‌دونم که شما صددرصد به‌من می‌دادید… شما می‌دانید که چطور شد که این کار شد. یک شخص ترسو ـ نالایق بدطینتی خواست این بُل بگیره ـ خواست این را به نفع خودش تمام بکنه شما هم از این سوءاستفاده کردید این است قضیه. الان رئیس دولت از من خواهش کرده که من برگردم به‌همان جایی که بودم. داد ـ فریاد که آقا این مگه می‌شه این یعنی چه؟ ـ چطور شد گفت تمام شده بود این‌کار. تمام شده شما چرا این‌طور اسباب زحمت برای ما فراهم می‌کنید؟ گفتم نیست این عقیده منه ـ عقیده منه روی همان استدلالی که اول کردم این چیه در مقابل مخارج روزانه‌ای که شما دارید می‌کنید، آقا مذاکرات دوباره شروع شد. شش‌ماه به شش‌ماه چهل درصد دیگه باید بدهند شش ماه به شش ماه حساب بکنند بقیه‌اش لیره باشه. من این را برگرداندم کردم شصت درصد سه ماه به سه ماه و چهل درصد دیگه در مقابل طلا تضمین شده در مقابلش

س- طلا تضمین شده‌اش

ج- در مقابل طلاـ به قیمت طلا تضمین شده باشه به نرخ. به‌طوری‌که در ۱۹۴۹ لیره که تنزل کرد از یک لیره ۸۰/۴ به‌نظرم رسید به ۱۰/۴ یک همچی چیزی.

س- به دلار

ج- به دلار ـ من تمام تفاوتش را گرفتم. دوازده میلیون لیره تفاوتش را گرفتم. لایحه را پس گرفتیم قوام‌السلطنه ـ لایحه جدیدی داد به مجلس. خب این را وقتی قوام‌السلطنه دید دیگه من هرچی می‌گفتم چشم بسته قبول می‌کرد. بعد پیغام داد به من که میل داره که من رئیس بانک ملی بشم. آهان حالا قبل از این‌که این بشه دیگه آن‌وقت در تمام این مسائل قوام‌السلطنه با من مشورت می‌کرد در تمام مسائل پولی ـ مالی. این‌جا بود که من پیشنهاد کردم که قانون پشتوانه ایران عوض بشه و بشه صددرصد پشتوانه یا طلا یا ارز. استدلال من این بود که ما وقتی که ـ این قبل از این‌که قرارداد امضا بشه ـ قبل از این‌که قرارداد ببندند با انگلیس‌ها ـ بهش گفتم که قانون ما این را مطالبه می‌کند و نمی‌تونیم جز این ـ ما نمی‌تونیم همین‌جوری اسکناس بدهیم پشتوانه نداشته باشیم. هیأت وزیرانش توی یک اطاق تشکیل شده بود. این توی دفتر خودش پهلوی آن اطاق نشسته بود و من… گفت خب شما بگویید من دیکته کردم این لایحه را ورداشت نوشت برد در هیئت وزیرانش تصویب شد برد مجلس قانون شد. بنابراین ایران شد دارای صددرصد پشتوانه. تنها مملکت در روی زمین با علم به این‌که تنها مملکت در روی زمین است اما برای این‌که هیچ‌کس نتوانه اسکناسی منتشر بکنه جز این‌که در مقابلش این‌جور طلا داشته باشه یا چیز تضمین شده به طلا بعد آن‌وقت می‌رسم به موقعی که خواستم این را عوض بکنم و چه گرفتاری پیدا کردم که برای کارهای برنامه

س- پس این مدت که این‌ها اسکناس‌ها را انتشار داده بودند قبل از این جریان بود

ج- کی‌ها انتشار داده بودند؟

س- دولت ـ در آن زمان یا اوایل جنگ مقدار زیادی اسکناس

ج- تا آن زمان که من تا ـ من در ۱۳۲۱ در ترایخ ریاست بانک ملی من هست توی اصول و این چیزها هست.

س- بله ـ نگاه می‌کنم

ج- من تا آن تاریخ که رئیس بانک شدم یه مقداری اسکناس چاپ کرده بودند و می‌دادند و این مخلوط بود حساب‌های اسکناس با حساب‌های بانک‌لی. به‌طوری‌که طرازنامه بانک ملی هیچ نشان نمی‌داد که چقدر از بابت اسکناس منتشره بانک ذخیره داره چقدر متعلق به خودشه ـ چقدر متعلق به پشتوانه اسکناس. من تفکیک کردم. اسمش را گذاشتم قسمت بانکی و قسمت نشر اسکناس. قسمت نشر اسکناس که هر هفته منتشر می‌کردند چاپ می‌کردند نشان می‌داد که چه‌قدر ما طلا داریم ـ چه‌قدر ارز داریم و چه‌قدر اسکناس منتشر کردیم. به‌طوری‌که هر هفته مردم ایران می‌دیدند که ما در مقابل اسکناسی که منتشر کردیم یا طلا داریم یا ارز البته هیچ‌کس هم باور نمی‌کرد. حالا در دنبال این قضیه این را تمام بکم. یک‌روزی تلفن کردند به من از طرف نخست‌وزیری که شما نخست‌وزیر در مجلس شما بیایید مجلس. من تعجب کردم. بنده را در مجلس برای چی می‌خواد

س- قوام‌السلطنه؟

ج- قوام‌السلطنه ـ بانک رهنی هم توی خیابان اسلامبول تا آن‌جا راهی نیست. فوراً رفتم و رسیدم و گفتم بفرمایید. در را باز کردند ـ من که وارد شدم خیال کردم جلسه مجلس است. می‌خواستم برگردم دیدم که صدا می‌کنه قوام‌السلطنه. متوجه نشدم جلسه خصوصی بود. آن ردیف یک صندلی گذاشته بودند قوام‌السلطنه با یک عده از وزرایش و صندلی هم چیده بودند این‌جا جلسه خصوصی توی همچین اطاقی تشکیل می‌شد. گفت بفرمایید. گفتش که لایحه چیز مطرحه ـ همین موافقتنامه مالی با انگلیس. در کابینه‌ی سهیلی چیسی که بعد لرد چیسی شد این در آن زمان عضو وارر کابینت چرچیل شد. کابینت چرچیل یک کابینه پنج نفری تشکیل داد که اسمش را گذاشت وار کابینت توی این پنج نفر چیسی را که وزیر استرالیا بود وزیرخارجه استرالیا بود گذاشت توی این کابینه ـ وار کابینت ـ که سر همین کار هم نخست‌وزیر استرالیا الان اسمش یادم نیست دلخور شد از چرچیل که این وزیر ماست شما می‌خواهید بهش کاری بدهید بدون این‌که با من صحبت بکنید آمدید این کار را کردید خب چرچیل هم می‌دانید که یک آدم قدیمی بود. گفت این را اصلاً اعتنا نرکد و گفتش که لازم است.برای این سمت که این را در قاهره بگذاره وزیر مقیم وار کابینت که معبر آف‌ وار کابینت متمرکز در قاهره برای تصمیم گرفتن راجع به تمام خاورمیانه که در موقع جنگ که مخابرات مکالمات ـ مذاکرات بسیار مشکله و بعضی وقت‌ها خیلی طول می‌کشه ـ یک نفر در محل باشه که بتوانه تصمیمات بگیره بنابراین با ا ختیارات تام این را فرستاد گذاشت در قاهره. یک‌روزی به من آیلیف گفت آقا این آدم داره میاد به ایران و شما باید حتماً با این آدم ملاقات کنید. گفتم آخه من رئیس بانک رهنی‌ام من بیام با چیسی صحبت کنم راجع به مسائل سیاسی. گفت والله اگر می‌خواهید ایران را بشناسانید این عقیده منه شما باید بروید یعنی هیچ‌کس غیر اشما نمی‌تواند. گفتم آخه این یک‌خورده شکل است. اما خب حالا من ببینم چه می‌توانم بکنم. به سهیلی نخست‌وزیر تلفن کردم. به سهیلی تلفن کردم که یک همچنین چیزی هست. گفتش که با کمال میل. شما ـ ببینم قوام‌السلطنه بود یا سهیلی بود یا قوام‌السلطنه بود یا سهیلی ـ اما گفتم آقا من مناسب این نیستش که من یک‌نفری بروم من می‌روم اما آقای علا هم با من بیاد. برای این‌که آقای علا گاورنر بانک ملی است که باعث ناشر اسکناس است منم رئیس بانک رهنی‌ام به این ترتیب یک نسبتی به یک مناسبتی پیدا می‌کنه که می‌شه این را توجیه‌اش کرد ـ قبول کردند. به علا هم گفتیم دونفری رفتیم و رسیدیم گولارد بود و چیسی و یک‌نفر هم آن‌جا نشسته بود یادداشت برمی‌داشت. من سال‌های سال سعی کردم یک کپی از آن را بگیرم به من ندادند. که ندادند که ندادند. گفتند نداریم. درصورتی‌که آدم نشسته بود آن‌جا یادداشت برمی‌داشت. وارد شدیم و آقای علا یک خوش‌آمدی گفت و به چیسی و بعد گفت که فلانی حالا یک مطالبی را اظهار می‌کند. آقا من شروع کردم. دیگه گفتم آنچه را… قوام‌السلطنه ـ برای این‌که آن روزی که بنا بود بروم پیش چیسی همان‌روزی بود که به من تلفن کرد که بیایید توی مجلس

س- توضیح بدهید

ج- بدم که توضیح ـ گفتم آقای (؟؟؟) من الان باید بروم این‌جا و آن هم ساعت یازده گفت خب تا آن‌وقت شما شروع بکنید بعد شما می‌روید آن‌جا و برمی‌گردید ما همین‌جا هستیم ـ برمی‌گردید به این‌جا. من آن‌جا این‌ها دیگه بهم مخلوط شد اما چون به همدیگر ارتباط پیدا می‌کند. در آن مجلس خصوصی دیدم محشر است که ما طلا را نمی‌خواهیم. ما یکی از وکلایی که با حرارت مخالفت می‌کرد و از مخالفین من بود و معلوم می‌شد که مرا از جاسوس انگلیس‌ها می‌دانست ـ بعدها معلوم شد ـ معلم فاری شاه بود

س- کاووسی

ج- اهل کاشان ـ نخیر نخیر ـ الان می‌گویم…

س- خب این را بعداً بفرمایید…

ج- بگذارید این دکتر. جوانی که اواخر ـ نراقی اسم کوچکش را هم فراموش کرده‌ام

س- عباس نه

ج- عباس نه ـ نه این وکیل مجلس بود. این آقا پا شد و یک نطق غرایی کرد که ما طلا می‌خواهیم چه کنیم. این طلا به این (؟؟؟) طلا ـ طلا را کی به‌ما می‌دهد کی به‌ما طلا می‌دهد. طلا به‌درد چی ما می‌خوره مگه این‌که بعد از مرگ ما گنبدی از طلا درست بکنند. پشت سر هم گفتند. گفتند که شما آقایون؟؟؟ می‌کنید که انگلیس را دعوت کردید که آمدند این‌جا و حالا که آمدند برای مخارج ؟؟؟ نشان پول می‌خواهد بهشان می‌گویید که به‌ما چرا نمی‌دهید ـ چمدون چرا می‌بندند و برمی‌گردند. برمی‌گردند به مملکتشان می‌گویند که ما رفتیم می‌خواستیم یک کارهایی در ایران بکنیم ایرانی‌ها چون به‌ما پول ندادند ما برگشتیم. گفتم می‌دونید چی می‌کنند؟ گفتم همان کاری را می‌کنند که آلمان‌ها در فرانسه کردند.