روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: سیام نوامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- عرض کنم که من فکر کنم اگر شروع کنیم به یک خلاصهای از تاریخچهی زندگیتان که شما کجا متولد شدید و تحصیلاتتان کجا بوده تا برسیم به بانک ملی و ۱۳۱۶ که الان صحبتش بود و موضوع برنامهریزی آقای داور و بیاییم تا آنجا که خسته نشوید
ج- خب من متولد رشتم. پدرم گرگانی بود و مادرم رشتی. تاریخ تولد من اتفاقاً دیروز بود ۲۹ نوامبر
س- تبریک عرض میکنم
ج- ۲۹ نوامبر ۱۸۹۹ منتهی در گذرنامهی من وقتی که تاریخ ایرانی را تبدیل میکردند به تاریخ فرنگی اشتباه کردند و به ۱۹۹۸ نوشتند اما عرض کردم ۱۸۹۹. تحصیلات من در سن تقریباً دوازدهسالگی بودم که برادرم و مرا، پدرم فرستاد به پاریس. رفتیم دریهلیسه بودیم در پاریس و بعد در… یکسال در فرانسه بودیم ما تغییر نظر دادند و فرستادند به بیروت به سیریان پروتستان کالج که بعد تبدیل شد به امریکن کالج بله؟
س- یونیورسیتی اوبیروت
ج- هزارونهصدوچهل و هزارونهصدوچهارده تا بستانش آمدیم به ایران برای مرخصی جنگ شروع شد و دیگر نتوانستیم به اروپا برگردیم نه بردارم نه من. در یک مدتی در مدرسه امریکایی رشت تحصیل میکردم. بعد پدرم مرا فرستاد به… اینجا من دیگر تنها بودم دیگر برادرم با من نبود تهران. در تهران درس خصوصی میگرفتم هم فارسی هم حساب هم انگلیسی در تهران در یکی از مدرسه… مدرسهای نرفتم و بنابراین من هیچوقت نتوانستم تحصیلاتم را به یک ترتیب منظمی تمام بکنم و آنچه که یاد گرفتم یک چیزهایی است که نمیدانم اینها معتقداتی بود یا چیزهایی بود که در من به وجود آمده حالا چطوری این را بتونم توضیح بدم نمیدونم. در ۱۹۲۰ در رشت بودم قشون سرخ آمدند ایران را تصرف کردند و من و برادرم پیاده فرار کردیم.
س- همان نهضت جنگلی همون موقعها بود بله جنگل بود.
ج- پدر مرا جنگلیها کشتند و روسها. یکروزی یکی از دوستان من آمد به منزلمان گفتش که برید برای اینکه دارند بلشویکها میآیند. ما هم با عجله من و برادرم با یک نفر مستخدم پیاده راه افتادیم. یک جمعیت فوقالعادهای هم از ایرانیان فرار میکردند تمام این راه رشت به قزوین مثل یک خیابون شهر بود. پر از جمعیت بود. همه پیاده میرفتند یه عدهای نسبتاً مجهز بودند مثلاً فرض کنید یه اسبی داشتند و یه الاغی داشتند و ما پای پیاده. به طوری که توی راه وقتی که گرسنمون شد اصلاً هیچچیز نداشتیم بخوریم. یک نفر بود آنجا رشتی ما را شناخت ما را دعوت کرد که داشت کته میپخت. تمام قهوهخانهها را هم تخلیه کرده بودند مردم فرار کرده بودند برای اینکه بلشویکها میآمدند. بنابراین هیچچیز نبود توی یک قهوهخانهای که تخلیه شده بود یه خانواده رشتی کتهای دم کرده بودند و ما را دعوت کردند نمک نداشتند. کته بدون نمک را ما خوردیم و راه افتادیم تا رود بارکه نزدیک منجیل هست رسیدیم آنجا قاطر پیدا شد با قاطر رفتیم کوههایی که…. کوههای خیلیخیلی مشکلی بود بورنر از آنجا به قزوین رفتیم.
س- جادهای پس نبود؟
ج- جاده نه جاده بود دیگه از جاده نرفتیم برای اینکه اینها گفتند که از جاده نمیشه رفت برای اینکه روسها میرسند و از ترس اینکه صدای توپ هم میشنید وقتی که همین جور که میآمدیم و جمعیت هم میآمد برای اینکه بالاخره روسها آمدند رشت را اشغال کردند. از منجیل با قاطر رفتیم به یک دهی که در شمال قزوین واقع است. شب منزل کدخدا آنجا خوابیدیم و از بس خسته بودیم بههیچوجه متوجه نشدیم صبح که پا شدیم دیدیم تمام بدنمان را کنه زده و این تمام بدنمون جوش کرده اما از بس خسته بودیم توجه نکردیم آمدیم قزوین و آنموقعی بود که وضع اسفناک قشون شکستخورده ایران را در آنجا دیدیم که این سپاهیان ایران که قزاق بودند پای برهنه مفلوک توی کوچههای قزوین ولو بودند. این مقدمهای بود که کودتا در آنجا داشت تهیه میشد. از آنجا خودمان را رساندیم به تهران و دولت وقت در مورد مهاجرین رشت مهاجرین گلان هم اسمش را گذاشته بودند یک مقرراتی وضع کرده بود یک کمکی میکردند به هر کدام یک مبلغی میدادند ما هم با همان زندگی میکردیم و یک روزی یکی از اشخاصی یکی از دوستان من که در بانک شاهی کار میکرد تحویلدار بانک شاهی بود هدکاشیر بانک شاهی بود به من گفتش که یه محلی در بانک شاهی هست ممکنه شما بیایید تقاضا بکنید رفتم و امتحان دادم و تقاضا کردم و قبول شدم. ضمناً سپهدار رشتی نخستوزیر بود. او ارتباط داشت با پدر من. پدر من با او خیلی خیلی نزدیک بود و او خواست کمک بکنه. مرا فرستاد پیش سردار همایونی بود که رئیس قزاقخانه شده بود به جای ساراسلسکی. ساراسلسکی یک روسی بود که فرمانده بریکاد قزاق بود. در این جنگ شمال که شکست خوردند گویا گفتند که این ساراسلسکسی با روسها ساخته و بنابراین او را معزول کردند و سردار همایون را که افسر یک بریکاریک دیگری بود در ایران که غیر از قزاق بود. او را کردند رئیس بریکار قزاق یعنی فرمانده قوایی در ایران درواقع. سپهدار معرفی کرده به او که من برم آنجا به من یه شغلی بدهند. یکروزی رفتم آنجا تو همان قزاقخانه تهران که سر چهارراه قزاقخانه است در… در تهران (؟؟؟) بعدها. رفتم آنجا و دیدم یه ترتیبی و هیچکس معلوم نیست اینجا اینجا این اداره برای چی هست چهکار میکنه؟ کسی دو سه روز اینجا بیتکلیف موندم ول کردم بله رفتم در همین بانک شاهی و آنجا استخدام شدم و سپهدار وقتی که اطلاع پیدا کرد که – یعنی اطلاع پیدا نکرده بود یکروز نهار پیشش بودم روز جمعه گفتش که خب حالا شما آنجا مشغول هستید؟ گفتم نه. گفت برای چی گفتم اصلاً رفتم آنجا معلوم نیستش که این قزاقخانه میدانید در حال چی چیز بود پاشیدن و پاشیدگی بود و بعدها کودتا که شد سردار همایون و تمام این بساط بهم خورد. اصلاً چیزی نبود حکومتی نبود تشکیلاتی نبود. گفتم نه آنجا دیدم خیلی بیتکلیفم رفتم در بانک شاهی استخدام شدم. نفت حالا چقدر میگیری؟ گفتم که سی تومن. گفت نه مقصودم این است که درآمدت چقدر است. گفتم که سی تومن. تخت آخه دخل و پخل من هم خیلی هم به من خورد با خیلی بیادبی بینزاکتی گفتم که من اهل این چیزها نیستم با همین زندگی میکنم. با ماهی سیتومان شروع کردم و بعد از دو سال شعبه رشت باز شد. بانک شاهی در رشت شعبه داشت و شعبه به واسطه همین اغتشاشات بسته شد. دو سال بعد باز شد و من منتقل شدم به شعبه رشت به عنوان معاون در… تا ۱۹۲۴ در رشت بودم. بیستوچهارمرا انتقال دادند به تهران و بالاترین مقامی که یه ایرونی در بانک داشت چیک اینترپتر چیف اینترپتر آن زمان یه شخصی بود به اسم مبصرالدوله لقب مبصرالدوله مهدیخان مبصرالدوله که این سیوچند سال بود در بانک بود این بالاترین مقام ایرونی را در آنجا داشت. این میرفت به مرخصی مرا گذاشتند اکتینت چیف اینترپتر. در واقع چیف اینترپتر ترجمه نبود این پیشکار مثلاً بانک بود پیشکار ایرونی بود. بهطوری که یک روزی مک مری رئیس کل بانک بود مرا خواست گفتش که شما باید برید پیش ولیعهد. ولیعهد هم ممد حسن میرزا بود برادر احمدشاه در نیاوران. گفت با تو کار داره با بانک کار داره و برید و… رفتم وارد شدم تو همون کاخی که کاخ نیاورانی که بعد کاخ
س- قسمت پایین
ج- قسمتی که آن مشرف پله شیشهبندی داشت که بعد همان را هم دفتر شاه کرده بودند این ساختند اما اون استخوانبدی اون ساختمان بود که یک منظر خیلی خیلی زیبایی داره به جنوبه که تا تمام آن دشتی که زیر نیاوران واقع است از آنجا پیداست خیلی جای زیبایی بود. ممدحسن میرزا که ولیعهد بود وقتی وارد شدم او را از من پرسید شما رشتی هستید؟ میدونست معلوم میشه. گفتم بله. گفت شما با میرزا کریمخان نسبت داریم. میرزا کریمخان یک رشتی بود که مخالف قاجاریه بود و یکی از اشخاصی بود که در نهضت ضد قاجاریه دست داشت با رضاشاه همکاری کرد و یه آدم خیلی جسوری بود و قاجاریه خیلی از اون ملاحظه میکردند مثل اینکه میترسیدند. گفتم نه من میرزا کریمخان را میشناسم اما خب قوموخویش نیستم بعد صحبتی شد گفتش که شما سردارسپه را یا رضاخان را یا سردار سپه به خاطر ندارم. گفت اینو میشناسی گفتم نه ندیدم. گفت یه آدم خیلی قدبلندی است وقتی من باهاش صحبت میکنم سرم را میبایستی بالا نگه دارم و گفتش که خوشبختانه این اختلافی که پیش آمده بود بین ما و این سردارسپه رفع شد. برای اینکه یه عدهای سعایت کرده بودند و این یه کارهایی میخواست بکنه اما اخیراً رفع شد و قرآن را… به قرآن قسم خورد آمد نسبت به شاه احمد شاه و وفاداریش را. دیگه حالا اطمینان داریم. این چند ماهه قبل از انقراض سلطنت قاجاریه بود. به طوری که من به مرخصی رفتم وقتی که مبصرالدوله برگشت و من کارم کار ؟؟؟ بانک دایر شد مرخصی گرفتم رفتم پاریس. یه روز و تور ریولی برخورد کردم به محمد (؟؟؟) به ممد حسن میرزا. شناختمش اون هم مرا شناخت گفت شما اینجا چه میکنید الان چهکارو دارید. گفتم هیچی. کنت یه خورده با هم راه بریم. راه رفتیم و رفتیم توی شانزهلیزه یه نیمکتی نشستیم و گفتش که یادتان میاد من چی بهتان گفتم. گفتم کاملاً یادم میآید. گفت دیدی که این آدم به ما خیانت کرد. به قرآن امضاء کرده بود و قسم خورده بود که وفادار باشه و بعد اینطور رفتار کرد. گفت که مرا در ایران چه میگویند. گفتم بله میگویند ولیعهد سابو گفت عنوان من چیه؟ گفتم ولیعهد سابق بعد نشستیم و گفتم که احمد شاه چی میکنه؟ گفت احمدشاه هیچی کتاب میخونه وقتی را صرف مطالعات میکنه در این ضمن رولز رویز احمدشاه از شانزدهلیزه رسید. گفت حلالزاده است گفت که… گفتم که خب وضعیه مالیات چطوره؟ گفت که وضع مالیاش را خودش به یک شرط بیان میکنه که میگوید که یه شخصی را کشتند و شرلوک هلمز را آوردند برای اینکه کشف بکند این موضوع را. شرلوک هلمز آمد و این جسد یارو را نگاه کرد و بعد از یه چند لحظه بلند شد و گفت این شخص یه وقتی کلروبارش خیلی خوب بوده و الان وضع مالیش خوب نبود اما آنقدر بدک نبود که به نان شب محتاج بشه. پرسیدند آخه شما چطور میتونید یه همچین به این زودی با یک نگاه به جسد این تشخیص مییدید. کفش که لباسی که پوشیده بود لباس یک خیاطخانه درجه یکه اما مال بیست سی سال پیشه. این معلوم میشه که الان استطاعت نداشته که پیش اون خیاط بره لباس دیگری بدوزه اما آنقدر هم فقیر نبوده که این لباس را بفروشه. احمدشاه راجع به خودش هم همین را میگه. میگه من یک رولدرویز که دارم رولدرویز که دارم رولدرویز مال مدل چندین سال پیشه و یه کسی اگر بخواد راجع به من قضاوت بکنه و روانشناس باشه همین قضاوت را میکنه که در مورد آن شخصیت کردند گفتم. شعر مورد مثل خوبی زده. گفت نه احمدشاه خیلی خوبه خیلی خوبه خیلی اطلاعاتش خوبه و دائماً مطالعات میکنه. بالاخره من شانزده سال در بانک شاهی بودم. شعبه رشت که گفتم باز شد رفتم آنجا معاون بودم و چهار سال در شعبه رشت بودم. بعد خواستند مرا به آن ترتیب آنجا بودم در تهران بودم و مبصرالدوله رفت و من شدم آن مقام را گرفتم و اما ناراضی بودم برای اینکه میفتم که چرا من نباید به مقام بالایی برسم گفتم خب دیگه این چیزی است که اینطور هست. میدونید اصلاً بانک شاهی که ناشر اسکناس بود. یه بانک انگلیسی بود همینطوری که سالهای بعد که رفتند که (؟؟؟) ۱۹۴۴ رفتم به قاهره – رفتم به دیدن رئیس نشنال بانک این ایجنت یه انگلیسی بود دیکسن هم بود اسمز. راجع به اوضاعشان باهاشون صحبت میکردم به من گفتش که مصریها لیاقت این رو ندارند. گفت بله بهترین مستخدمین ما یا ینونانیاند یا ارمنی. این عقیده را هم بانک شاهی نسبت به ایرانیها داشت تا آنموقع و بعد هم اگه به خاطر بیارم میتونم بهت بگم که کسی اون مصریی که رئیس نشنال بانک ایجبت شد موقعی که با هم در صندوق کار میکردیم زنکی صدر در زمان اون نجیب قبل از اینکه ناصر نجیب را خلع بکنه اینو آوردند به عنوان اولین رئیس مصری نشنال بانک ایجیت. تمام اختیارات با اونها بود. حق نشر اسکناس در مصر با اون نشنال بانک ایجیت در ایران با امپریال بانک اف پرشیا معاف بود از مالیات مثل بانک شاهی معاف بود از حقوق گمرکی. تمام لوازم احتیاجات خودش را و رؤساش را اثاثیههاشون را – تمام احتیاجات خانهشان را تمام معاف از گمرک وارد میکرد در صورتی که وقتی که من رئیس بانک ملی شدم ما برای وارد کردن اسکناس که از واترلو آن سانت میآوردیم (؟؟؟) گمان میکنم حقوق گمرکی میپرداختیم بانک شاهی تمام حوائجش را بدون گمرک میآورد ما که بانک ملی بودیم حقوق گمرکی میپرداختیم. بالاخره بعد از شانزده سال… من در این دوره چیز پیش آمد الغای کاپیتالیسیون در زمان رضاشاه. یکی از کارهای برجستهای که کرد کاپیتالیسیون را الغا کرد و وزیر دارایی دارایی داور – علیاکبرخان داور یه مرد بسیار بسیار برجستهای که من پسر من هم به اسم داور گذاشتم به یاد همین – واقعاً یکی از ایرانیهای برجستهای است که در عمرم شناختم با این نزدیک شدم یعنی راجع به کارهای بانک شاهی. وقتی که کاپیتالیسیون بود بانک شاهی مثل اتباع انگلیس و اتباع روس تمام رسیدگی به دعاوی بر علیه بانک شاهی یا از طرف بانک شاهی بر علیه دیگران در یک محکمهای در وزارت خارجه مطرح میشد. دیوان هیچچیزی دیوان خارجی بود یه چیزی بود یه محکمه بود در وزارت خارجه که برای خارجیهایی که – اما خارجیهایی که به اصطلاح روسها بانک روس و بانک شاهی اینها دعاویی که داشتند در آنجا مطرح میشد. وقتی که کاپیتالیسیون ملغی شد برای اولینبار میبایست بره به دادگستری و من دیگه سمتی را هم که آنوقت به من داده بودند از بس که من غرغر کردم و اعتراض کردم و اینها به من سمتی که دادند معاون بازرسی کل شدم و تمام این مسائل مربوط به محاکمات و به مسائل حقوقی و دعاوی و اینها زیر نظر من بود. به طوری که من دائماً مراجعه میکردم به وزیر دادگستری مرحوم داور و به این ترتیب خیلی به همدیگر نزدیک شدیم از جمله مسائلی که در این موقع پیش آمد یکی یک ادعایی شد بر علیه بانک شاهی از خود ورثهی سپهسالار مرحوم سپهسالار و ادعایی کردند که گفتند موقتاً عرضحالی که داده بودند برای اینکه مخارج هزینه تعمیرش زیاد نشه محدود کرده بودند به نظرم سیصد هزار تومن آن زمان ولی میگفتند در حدود شش میلیون لیره ادعا دارند بر علیه بانک شاهی و یه ورقهای هم که به امضای رئیس بانک اونوقت بود ـ بود بهخط خودش نوشته شده بود و بهامضای او بود یک جواهراتی هم در بانک گرو گذاشته بودند در مقابل این قرضه و این و آوردند ادعا کردند که بانک شاهی این جواهرات سپهسالار را که در بانک گرو بوده اینها را بانک شاهی فروخته و الان در بریتیش میوزیم هست اینها و شش میلیون لیره قیمتش هست علیالحساب ما سیصدهزار لیره همچین سیصد هزار تومن مطالبه کردند که تقاضای حکمیت هم کردند. حکم خودشون را هم داور را تعیین کرده بودند وزیر دادگستری. سر حکم وثوقالدوله من هم حکم بانک شاهی شدم. من هر چی که مراجعه کردم به دفاتر بانک اثری از این پیدا نشد که اینها به همچین چیزی به بانک گذاشته در بانک تودیع کرده باشند به آن تاریخ ـ تاریخش هم بود. سپهسالار هم در آن زمان وزیر گمرک بود. این به اسم وزیر گرمکات که نصرالسلطنه سپهسالار آنوقت نصرالسلطنه بود و صنیعالدوله وزیر مالیه. هیچ اثری از آن پیدا نشد. شروع کردم به تحقیق از ایرونیها ـ از ایرونیهای قدیم. پیش همهشان رفت. پیش فرمانفرماییان صاحب اختیاز از جمله اشخاصی که به خاطر دارم و یه عدهی دیگه اینها هیچ کدامشان اطلاع نداشتند. بالاخره رفتیم پیش حاج مخبرالسلطنه که نخستوزیر بود. به او که گفتم گفت که من چیزی به خاطر ندارم اما یک آقای مرآتالسلطنهای هست در وزارت دارایی او ممکن است بداند. به او مراجعه کردم او رئیس خالصه بود در آن زمان. او گفت که من هم ایارعی ندارم اما اگر برید پیش یک نفر که به اسم اسمش را الان به خاطر ندارم به خاطر خواهم آورد گفت این رئیس بیوتاته اون ممکنه اطلاع داشته باشه. محل کارش را هم به من داد. محل کارش در وزارتخارجهای که وزارتخارجه قدیم توی حیاط اون وزارتخارجه یک اطاق کوچکی بود که اون بیوتات در آنجا کار میکرد. رفتم پیشش بهش گفتم که یه همچنین چیزی هست. گفت بله من دارم. گفتم چی هستش گفت این جواهرات سلطنتی است که مظفرالدینشاه از بانک قرض کرد و جواهرات را گرو گذاشت و بعد پولش را داد و جواهرات را پس گرفت. گفتم این را ممکن است برای من پیدا کنید. گفتش که بله. سه چهار روز بعد تلفن زد که پیدا کردم. رفتم پیشش یک طومار ؟؟؟ از چیزهایی است مسائلی است که من بارها به همکاران جوانم بعد گفتم تذکر دادم چطور سابق یه همچی چیزی را که مال چندین سال پیش هست یکنفر آدم این را آناً پیدا کرد به من داد در صورتی که با تشکیلاتی که بعد ایران پیدا کرده بود گفتم این مال دو سال پیشه شما میخواهید کسی را پیدا بکنید نمیتوانید پیدا کنید برای اینکه نه بایگانیتون صحیحه نه حسابداریتون. این یکی از طومارهایی که به سیاق نوشته شده بود و لوله میشد. یه لولهای که خدا میداند چند متر بود این را درآورد و من هم یک کمی هم سیاق بلد بودم نشان داد که در این حاشیه یک این طومار نوشته شده بود که در فلان تاریخ چهل هزار تومان مظفرالدینشاه از بانک شاهی قرار کرده و این جواهرات را گرو گذاشته و زیرش درجه تاریخی آن را پس داد و جواهرات را گرفت. این تاریخ را که یادداشت کردم دیگه قضیه روشن شد. فوراً آمدم از روی تاریخ اون لجر اون روز را درآوردم معلوم شد آنجا هست منتهی چون این را محرمانه خواستند نگه دارند این را این دو وزیر یکی وزیر مالیه یکی وزیر گمرکات شخصاً آمده بودند پیش بوری رئیس بانک شاهی و رئیس بانک شاهی هم به دست خودش به خط خودش این را نوشته بود آن رسید را به اینها داده بود و این محرمانه بود هیچکس تو بانک نمیدانست.یک معاملهاای هم بود یک قرضهای هم بود که اون قرضه الان یادم نیست بهاسم کی نوشته بودند اون قرضه را پرداخته بود و جواهرات را گرفته بود. این را پیدا کردند و روزی که جلسه حکمیت بود در منزل داور رفتم هنوز وثوقالدوله نیامده بود. به داور نشون دادم گفت که عجب چیز غریبی است. من به اینها میگم که این عرضحالشان را پس بگیرند و اگر پس نگرفتند من استعفا میدهم از داوری آنها در این ضمن وثوقالدوله رسید و اونهم که مطلع شد اونهم گفتش که خب… یعنی این قرضی بوده که شاه کرده بود حالا این طرف بهحساب خودش میخواست اینها را پس بگیره این جواهرات را؟
ج- این جزو اسنادی بود که توی اوراق این نصرالسلطنه سپهدار مانده بود. وقتی که سالها گذشته بود از فوتش این تو ورقه توی اوراق او یه همچنین چیزی را پیدا کرده بودند و من خیال میکنم با علم به اینکه این مربوط به او نیست آمدند یه عرضحالی دادند که بهعنوان اینکه این جواهرات مال مورث ما بوده
س- یعنی جواهرات شاه مال مورث بوده
ج- جواهرات شاه مال سپهسالار بوده و بایست الان پولش را بدید. از داور پرسیدم که اگه این رو من پیدا نکرده بودم چی میشد. بدون شک محکوم میشدیم. خوب اینها چیزهایی دارند ریز این چیزهایی تا یه حدهایی هم (؟؟؟) داشتند الان درست به خاطر ندارم که این تا چه حد داشتند این جزئیات این جواهرات را ـ اما به مقدار جواهرات… در هزاروسیصد و شانزده یا هزاروسیصد و پانزده من از بانک استعفا دادم.
س- بانک شاهی
س- بانک شاهی ـ اینطور شد. بعد از اینکه موارد بسیاری پیش آمد. یکی از موارد بسیار جالب هم این بود که تازه کاپیتالاسیون ملغی شده بود و اولین فتح طلب (؟؟؟) بهجای سفتهای که بعد معمول شد یه فتح طلبی میبایستی آنوقت هم میگفتند پروتست بایستی واخواست بشه. این را بانک شاهی فرستاد و یک محکمهای هم درست کردند برای بهخصوص محکمه تجارت. یه علیآباد و نامی هم رئیس محکمه تجارت بود. بردند به محکمه تجارت که این را پروتست بکنند واخواست بکنند. گفت نمیشه رد کرده بود بهعنوان اینکه نمیشه یک طلب را از چند نفر در آنواحد مطالبه کرد محیل و محال علیه میگفتند آنوقت برات گیر و برات گیرنده. وقتی این قضیه پیش من آمد من این را بردم پیش داور. گفتم آقا شما آمدید کاپیتالیسیون را ملغی کردید بسیار کار خوبی هم کردید اما اگر بنا باشه که این طرز قضاوتتان این باشه این که افتضاح داره. قانون تجارت دنیا تمام دنیا بهعلت اینکه امضاهای متعدد میگیرند برای اعتبار آن سند. این آدم استدلال کرده بود که در قانون شرع نمیشود یک دین را از دو نفر مطالبه کرد وقتی که از یک نفر مطالبه کردید آنها بری الضمه میشوند. این را تعجب کرد گفت حالا من چه بکنم گفتم آخه یه آدمی گذاشتید رئیس محکمه که این اصلاً همین آشنا نیست. گوشی را برداشت تلفن کرد به علیآبادی خیلی تند صحبت کرد که یعنی خلاصهاش این بود که آخه آبروی ما را شما میبرید شما این چه کاریست کردید. قانون تجارت را اگه نگاه کنید میبینید که ماده فلانش میگه که حر داره به تحریک از مراجعه… از امضا کنندگان مراجعه بکند. این حل شد. این اولین کیسی که ما داشتیم در بعد از امضای کاپیتالیسیون. خیلی کارهای زیادی داشتند بهطوریکه یه روزی این قانون تجارت را که من میخواندم راجع به همین همین در همین موضوعی که پیش آمد دیدم که یه ماده مینویسد که ؟؟؟ از ده روز نمیشه واخواست کرد پروتست کرد یه ماده دیگه میگه بعد از ده روز نمیشه اینو بردم پیشش گفتم ملاحظه بفرمایید. ؟؟؟ امروز کی میشه پروتست کرد. نفت غیرممکنه همچین چیزی باشه. خواند دفعه دوم خواند عجیبه چطور شده اینطور شده. خب این قانون تجارت را من الان دارم تجدید نظر میکنم و طرحش تهیه میشه وقتی تهیه شد به شما میدم که شما نظر بدید. گفت من خیلی خوشوقت میشم. مدتها گذشت یکروز زنگ زدند که داور بایست که شما بیایید رفتم وزارتدادگستری که در آن محل فعلی نبود. در منزل صنیعالدوله بود همچینی جایی و آن منشی باشی معروفی هم بود که آکتر بود اون رئیس دفترش بود. یه خلوت کرده بودند رفتم تو. یه چیزی را به من داد ماشین شده طبق قانون تجارت جدید. گفت این را شما بخوانید نظر بدهید. گفتم خیلی خب چند روز؟ گفت الان گفتم الان چطوره آقا. داشتم ورق میزدم دیدم که ؟؟؟ آخرین صفحهاش امضا داره منجمله امضا خود داور. گفتم شما که اینها را امضا کردید که گفت این کمیسیون قوانین دادگستری است کمیسیون دادگستری است. این قانونی است که بهطور آزمایشی تصویب شده بعد از آزمایش بعد از یه مدتی میبریم اصلش را به مجلس میدیم. آن اهمیت نداشت شما به ؟؟؟؟ بنشینید تو دفتر منشیباشی یه نظر بدید. آقا اینجا که میشه. گفت چاره دیگه ندارم. تمام کارهای ایران با این عجله است. رفتم آنجا این منشیباشی هم تو رئیس دفتر تلفن زنگ میزد. آدم میآمد میرفت سروصدا من در یکساعت هیچی نتونستم بکنم یه سرسری یه نگاهی کردم بهت گفتم که بدین ترتیب نمیشه اظهار عقیده کرد. اینهم یک نمونهای ـ با وجودی که یه مرد بسیار بسیار برجستهای بود اما این نشون میده که طرز کار در ایران چه بوده با آنچنان عجله که کسی خودش دو تا ماده را توجه نداشت و الان هم این کار را ـ تقصیر هم نداشت فشار کار طوری بود برای این آدم بهطور کلی این را میخواهم بکنم تجربه شخصی من اینه که یک نفر در ایران اگر حاضر بود مسئولیت قبول بکنه تمام اطرافیان همکارها دستگاههای دیگه تمام مسائل به دوش اون آدم میفرستند برای اینکه فرار از مسئولیت بکنند و این آدم بدبختی که با حسننیت میخواست کار بکنه اونقدر کار درش بار میشد که امکان نداشت بتونه از عهده بربیاد و نتیجهاش این میشد که یه عده اشخاص هیچ کار نمیکردند هیچوقت دچار خبطی هم نمیشدند هیچوقت مورد مؤاخذه قرار نمیگرفتند اما اشخاصی که دارای ابتکار بودند دارای جرأت تصمیمگرفتن بودند همیشه هم ممکن بود مرتکب یه اشتباهی بشوند اینها میبایستی یه روزی دچار زحمت بشوند برای اینکه حرارت این تصمیم گرفتن را داشتند یکی از معایب بزرگ ایران این بود که مجازات نبود برای کار نکردن. کار نکردن زرنگی ـ یکی در این مورد هم این را باید بگم وقتی که داور خودش را کشت یه بدری بود بدر معاون وزارت دارایی بود این شد قائممقام کفیل شد.
س- محمود بدر یا پدرش؟
ج- بدر ـ این جوانه را میگید؟ نه این پدر این. این پدر این بود بله. پسرش در انگلستان تحصیل کرده بود؟
س- بله بله
ج- نه پدر اون ـ این یه جلساتی در دفتر اول تشکیل شد برای اینکه وزیر دارایی خودکشی کرده من هم حالا بعد هم میرسم به اون که من چطور در آن دستگاه بودم. یکی از حرفهایی که زد گفت که ـ حالا تازه دو روزه سه روزه که داور خودکشی کرده گفت دو نوع خر هست الاغ هست. یک الاغی است که خیلی الغه که بارش را میبره هر قدر هم رو دوشش بگذارید میره. خرهایی هست که زرنگند. این خر زرنگه یک باری را که میکنند دوشش این میندازه خودش را شروع میکنه به غلتزدن اونقدر غلت میزنه که این مردی که مجبوره خرکچی بیاد بار این را برداره بذاره رو دوش آن الاغی که خره. گفت من جزو اون الاغخرها نمیخواهم باشم. خودش را معرفی کرد. گفت میخواهم من نمیخواهم مسئولیتها را خودم قبول بکنم یعنی داوری که تا پریروز زنده بود و این کارها را میکرد اون یه خر احمقی بود. من خر زرنگ میخواهم باشم که در ایران قبول کردن مسئولیت و قبول کردن کار و انجام این کار یک نوع خریتی است. آدم باید یه طوری کار بکنه که مسئولیتی نداشته باشه. بهعرض برسد ـ مقرر فرمودند. این عبارتهاها. داور یکی از اشخاص برجستهای بود که من دیدم معذالک میگم به حدی کار روی دوشش ریخته بودند که این بدبخت نمیتونست برسه.
س- چه شد خودکشی کرد؟
ج- برای اینکه احساس کرد که رضاشاه خواهد کشتش.
س- صحیح
ج- حالا من به آنجا هم میرسم. بعد از مدتها این همکاری نزدیک به من یهروزی گفت که شما چرا نمیآیید کار بکنید برای من. من آره میآیم ـ با کمال میل میآیم. از کی بیام؟ گفت از فردا. گفتم از… بهعرض رساندید؟ گفت نه. گفتم چرا نه. گفت میترسم قبول نکنه. گفتم آقای داور آقا من این که میگم حاضرم ترک بکنم بیام.
س- بانک شاهی را ترک بکنید؟
ج- بانک شاهی را ترک بکنم بیام این یه کاریست که اخیراً احساس میکردم و صحبت میکردم با چند نفر. دو نفر منجمله دو نفر یکیاش لقمانالملک بود که نزدیک بود به من یکی هم امینالملک بود دکتر چشم بود. این هم گیلانی بود یه آدم… هردوتا اشخاص بسیار بسیار نازنین. هر دو گفتند مبادا این کار را بکنید. شما کاری که دارید مهمترین کاریست که در مملکت موجود است مردم آرزو میکنند که یه همچین سمتی در بانک شاهی داشته باشند. شما ول کنید بیایید تو دستگاه فردا شما را بیرونتان بکنند تکلیفتان چیه. گفتم آقای داور من این مطالب را میگند. گفت زیاد هم بد نمیگند. گفتم من دانسته این کار را دارم میکنم اما این صحیح نیست. شما اگر به شاه نگید فردا وقتی اطلاع پیدا میکنه بهتون بگه یه کسی که توی بانک شاهی سالهاست کار کرده شما چطور میتونید بیارید اینه کار کارهای مهم بهش بدید اونوقت دیگه شما چارهای ندارید. من از آنجا از آن کارم افتادهام مجبورید خرجم را بدید. گفت راست میگید خیلی خب میگم. در حدود یکماه شاید بیشتر از یکماه طول کشید. یکروز بعد از این مدت زنگ زد و رفتم. گفت تا امروز من مجال نکرده بودم فرصت نکرده بودم یه موقع مناسبی پیدا کنم. امروز سر حال بود و این مطلب را بیان کردم گفتش که به کسی که شانزده سال تو بانگ انگلیس بوده بانک شاهی را میگفتند بانک انگلیس ـ میشه اطمینان داشت این عبارت داوره گفت من ریش و سیبلمو گرو گذاشتم همهچیز را گفتم. گفتم میشه برای اینکه این آدم در سالهاست با من سروکار داشته در عین حالیکه هیچوقت خیانت نکرده تو بانک شاهی همیشه منافع مملکتش را هم در نظر داشته. او هم گفت بسیار خوب.
س- تا آنجا فرمودید که آقای داور رفت پهلو رضاشاه و…
ج- آها اونوقت
س- اجازه گرفت که سرکار…
ج- که ریش و سبیلمو گرو گذاشتم که این آدم در عین حال که نسبت به بانک شاهی هیچوقت خیانت نکرده همیشه خیلی خدمت کرده به مملکتش و شروع کردم به کار. شغلی که به من داد شرکتهای دولتی را که عدهشان از (؟؟؟) که یکیاش شرکت مرکزی بود. شرکت مرکزی خود آن شرکت مرکزی علی وکیلی هم رئیسش بود قسمت عمده کارهای مملکت را داشت. تمام معاملات مبادلات با شوروی را جنس به جنس اون بود شرکت کالا بود شرکت کشاورزی بود شرکت حملونقل بود ماشینآلات کشاورزی بود سرتاسر ایران
س- همه دولتی بودند این شرکتها؟
ج- تمام دولتی بودند تمام این کارها را میکرد. مثلاً ورود اتومبیل را انحصار کرده بود نمایندگی جنرال موتورز و کرایسلر را گرفته بود و که دولت اداره میکنه. اینه من موقعی که تو بانک شاهی بودم بهمن گفت گفتم نکنید این کار را. گفتم نکنید چون نمیتونید از عهده بربیایید. گفت اینها اجحاف میکنند خیلی سوءاستفاده میکنند از این و از این گفتم نمیتونید اداره بکنید دولت نمیتونه این کار را بکنه. گفت من میکنم
س- کی بود که میگفت من میکنم؟
ج- داور
س- مرحوم داور
ج- و من شدم نماینده و بازرس دولت در تمام این ـ حالا نه فقط نماینده دولت دلم میخواست این اصلاً تصمیم داور را میدیدی. یک تصویبنامهای گذراند که من حق رسیدگی ـ بازرسی و مدیریت این شرکتها. تمام این اختیارات به من یکنفر داده بود برای تمام این شرکتهای دولتی
س- تصویبنامه دولت بود؟
ج- تصویبنامه…
س- پس این موجوده
ج- موجوده ـ در هزاروسیصد و همان پانزده که هزارونهصد و سیوشش. اونوقت بازرس دولت در بانک کشاورزی با این اختیارات که این تصمیمها در تمام شرکتهای دولتی. دفتر من هم توی بانک کشاورزی در خیابان لالهزار ابتهاج سلطنه محوی هم رئیس آنجا بود. پدر این محوی معروف و که راجع به این محوی هم تکهای دارم که بهتان میگم. پسرش را آوردم در بانک ملی چه کاری کرد در بانک ملی. من یکدانه ماشیننویس داشتم و مرد قدوسی نام. من و این قدوسی میبایست تمام این کارها را میکردیم و اول کاری هم که بهمن گفت بکنید گفت رسیدگی بکنید به این شرکت کالا. شرکت کالا بود تو خیابون سپه رئیسش هم کاشف بود. کاشف یکی از تجاری بود که اون زمان خودش یکی از تجار معروف بود.
س- که بعد آمریکا رفت؟
ج- آمریکا رفت؟
س- مقیم آمریکا شد یه آقای کاشفی
ج- نه این کاشف شاید یه کاشف دیگری بود این اما خیلی معتبر بود خیلی معتبر بود دوست داور هم بود. او دوستهای قدیمیاش بود. من تأکید تأکید که این رو پول میخواد باز از من و من نمیدونم وضعش از چه قراره که بهش بدم ندم شما نظر بدید من رفتم ببینم «کالا» چه میکنه. دیدم هیچی نه دفتری است نه حسابی هست نه کتابی هست هیچی نیست. اینها از براسل در اصفهان بود یه چیزهایی میخریدند و میآوردند تهران میفروختند. خواستم رسیدگی بکنم که اینها چه کردند چه چیزهایی را آوردند هیچی نبود. یکنفر یه عدهای را شروع کردم از بانک شاهی بیارم. اشخاصی که در بانک شاهی با من کار کرده بودند. یه سه چهار نفر را آوردم. یکیاش آموخته که خیلی خیلی برجسته بود خیلی خیلی خوب بود برای حسابداری من نظیر او را در حسابداری ندیدم هیچکس در ایران. یکی غلامرضا چیچیز اونهم یه آدمی بود بعد به بانک ملی آوردم. یه عدهای را سه چهارنفری را آوردم رئیس بانک شاهی رفت پیش داور که اگر این کار را بخواهید بکنید
س- شکایت
ج- ما اصلاً دیگه هیچکس برامون باقی نمیمانه. داور هم به من گفتش که دست نگه دارید. گفتم آقا من دست نگه دارم من چی برم تو خیابان لالهزار بایستم هرکسی از آنجا عبور میکنه دستش را بگیرم میبرم بالا عضوم بکنم. گفتم آخه من شما این کارها را که به مراجعه کردید من با چی انجام بدم. یه دونه ماشیننویس مرد دارم. کسی هم نمیشناسم که حسابداری بلد باشه در دستگاههای دیگه شما به من بدید من نیاز دارم. گفتش که خب حالا دیگه آمده این چیزها را گفته و من هم بهش گفتم که نه ما همچین نیتی نداریم که مال بانک شاهی را بخواهیم متزلزل بکنیم. من این عدهای را که آورده بودم یه عده برمیگردند. آذرمی که بسیاربسیار لایق بود. یکی محسن خُرم نمیدونم یک چهار پنج نفر را آوردیم یکی هم چی چیز زاخاریان ارمنی بود که اون هم کاروبارش خوب بود تا این اواخر هم در شرکت شیلات مدیر بود.بالاخره شروع کردیم به کار یه روزی به داور گفتم که همان تقریباً هفته اول بود گفتم که بهعقیدهی من شما بعضی از این کارهایی که کردید برای این اگه بخواهید اداره بکنید باید آدم داشته باشید و آدم ندارید. بنابراین یه فکری بکنید نمیشه با سپردن یه دستگاهی به علی وکیلی و اون یکی را به چیچیز کاشف اسمش را فراموش کردم یکی در بلوچستان مثلاً ماشین کشاورزی یکی در آذربایجان. گفتم اصلاً غیرممکنه این دستگاه بتونه اداره بکنه با اشخاصی که متصدیش هستند ـ آدم نیست. گفتش خدا بیامرزه مرحوم مستوفیالممالک. مستوفیالممالک میگفتش که ما چون آدم نداریم دست نباید بزنیم به کار. من عقیدهام برعکس بود. این است که من میگم باید کار بکنیم و آدم هم تهیه بکنیم. این تقریباً یه حدی طول میکشد. یکروز قبل از مرگش
س- مرگ؟
ج- مرگ داور. وقتی کمیسیون خبر میکردند در ایرن بهطورکلی ـ تلفن میکردند که خواهش میکنیم فلان ساعت تشریف بیاورید کمیسیون هست. هیچوقت هم نمیگفتند به آدم کمیسیون موضوعش چی هست که آدم یه چیزی با خودش ببره حاضر بکنه وقتی وارد میشد بنشینه آنوقت معلوم میشد که چیه. تلفن کردند که بیایید ـ رفتم یه عدهای بودند. علی امینی رئیس گمرک بود آنوقت.
س- همین دکتر علی امینی؟
ج- بله بله ـ صادق وثیقی آدم بسیار بسیار نازنینی بود. اون کفیل اداره تجارت بود خیلی مرد شریفی بود. یعنی آنوقت اداره تجارت وزارت نشده بود. هژیر بود. هژیر بهعنوان آنوقت سمتش چی بود هژیر؟ رئیس قماش بود. و دیگر گمان میکنم از وزارتدارایی هم شاید یکی مدیرکل بود شاید یا گلشائیان یا اللهیار صالح. اللهیار صالح مدیرکل بود آنوقت و خلاصه نشستیم دورتادور و داور هم خیلی با سیمای گرفته خیلی خیلی مغشوش گفت که شرکتها را باید یکییکی ببینیم کدامشان را داشته باشیم این را نداشته باشیم منحل کنیم. بعدها معلوم شد که رضاشاه داد و فریاد کرده که اینا چیه و اینها را باید منحل بکنید حالا شروع کرد از الفبا از اوّل. شرکت ساختمان بود که رام رئیسش بود. پدر این رام
س- پدر هوشنگ رام
ج- پسر او ـ آن را خط کشید.
س- که منحل؟
ج- منحل.
ج- چرا رضاشاه میخواست اینها منحل بشه؟
ج- شکایت میکرده ـ اصلاً عقب بهانه میگشت بهش ایراد بگیره
س- به داور که خلعش کنه
ج- داور را ـ آنوقت یک دفعه گفتش که خدا بیامرزه مستوفیالممالک مرحوم را. مستوفیالممالک عقیدهاش این بود که تا آدم نداشته باشیم دست به کارهای جدید نباید بزنیم.
س- این را داور.
ج- داور. حالا یکسال و خردهای بعد از اینکه من وارد شدم. قرارداد من یکساله بود تجدید شده بود که داور خودکشی کرد یا نزدیک اتمامش بود که در زمان بدر تجدید شد. درست بهخاطر ندارم اما تقریباً یکسال گذشته بود. توی همان اطاق پشت همان میز مطلبی را که به من گفته بود که خدا بیامرزه مستوفیالممالک او عقیدهاش این بود اما من این عقیده را ندارم امروز عکسش را گفت. هیچکس دیگر شاید متوجه نبود. چطور؟ چطور شد اینطور شد
س- در ظرف یکسال؟
ج- در ظرف یکسال. جلسهای داشتیم توی دفتر من. دفتر من هم توی خانه مشیرالدوله بود خیابان جلو سفارت انگلیس. آنجا را اجاره کرده بودند ـ دفتر من آنجا بود که جلسات را آنجا تشکیل میدادیم ـ علا هم بهعنوان وزیر تجارت که تازه آمده بود آنهم شرکت میکرد. جلسهای داشتیم و آنوقت جلسه بعد را گفت در دفتر من خواهد بود.
س- دفتر…
ج- دفتر نظارت بر شرکتها ـ که علاء صبحها میآمد آنجا بعدازظهرها میرفت توی وزارتخانه یعنی صبحها تا ساعت ده بود ده و نیم میآمد و بعد میرفت وزارتخانه. آنروز جلسه آنجا در همین دفتر من تشکیل شد. نشستیم نشستیم علا بود ـ هژیر بود ـ وثیقی بود ـ علی وکیلی بود یا نه نمیدونم بهخاطر ندارم. نیامد داور. من گفتم تلفن بکنیم منزل داور که چطور شد. آمد گفتش که حسنخان میخواهد خودش با شما صحبت بکنه. پیشخدمتش بود. وقتی رفتم پای تلفن گفت آقا فوراً بیایید اینجا. همهمان دستهجمعی پا شدیم رفتیم خانهاش ـ زیاد دور هم نبود توی خیابان پهلوی نزدیک خانه مرتضی خان گمان کنم بود. همین یزدانپناه. آنجا خیال میکنم بود. وارد شدیم دیدیم غوغایی است. توی حیاط جمعیت پر ـ شیون ـ دختراش داد، گریه فریاد گفتیم چیه ـ گفتند خودش را کشت. من رفتم که بروم توی اطاق ببینم که درسته یک تامینانی وایستاده بود آنجا نمیشه. داد و فریاد کردم. گفتند نمیشه. بعد آنوقت شنیدیم که… آهان شکوهالملک آمد تا وقتی آنجا بودیم
س- رئیس دفتر رضاشاه
ج- رئیس دفتر رضاشاه و بعد از یک مدتی رفت و معلوم شد نامهای نوشته بود به شاه که من خودم را میکشم و بچههایم را میسپارم به شما. متأثر تا بعد رفتیم آقای بدر شد کفیل. حالا در این دوره
س- خب تعجب کرد؟ عکسالعمل راجع به خودکشی آقای داور چی بود بین شماها؟
ج- هیچ چیز…
س- انگیزعش روشن بود برایتان یا نامعلوم بود؟
ج- نه هیچ نامعلوم بود برای اینکه فقط بعد حدس میزدیم که آن دستوری که داد برای انحلال معلوم بشه که بهش توپیده بوده. آنچه که مسلم هست هیچوقت به او با آن خشونت و با آن هتک احترام رفتار نکرده بوده که آن روز کرده و این مسلم شده براش که این را خواهد کشت. چرا؟ برای اینکه یک تریآنگله بود که کمک کرد به آمدن رضاشاه.
س- تیمورتاش
ج- تیمورتاش بود و نصرتالدوله بود و داور. این سه نفر خیلی مؤثر بودند خیلی تیمورتاش را که در زندان کلکش را کندند. نصرتالدوله را که از بین برد. داور را هم این آخری هم. من قبل از اینکه ادامه بدهم راجع به تیمورتاش هم یک چیز بگویم. موقعی که تیمورتاش را کشتند ایروم ممدحسینخان ایروم سرلشکر رئیس شهربانی بود. من موقعی که رشت بودم و توی بانک شاهی بودم این فرمانده تیپ مستقل شمال شده بود. قبل از اینکه این بیاد آنجا یک کنسول شوروی بود بهاسم آپره سون این خیلی خیلی مرد جسوری بود و در تمام مسائل دخالت میکرد. بهطوری که یک روز یک وکیل عدلیه را این خواسته بود این وکیلی بود که بر علیه یک ـ یکی از اتباع شوروی عرضحال داده بود در دادگستری تعقیباش میکرد. این مردیکه را خواسته بود توی قنسولگری بهش فحاشی کرده بود ـ کتکش زده بودند و برده بودند توی زیرزمین قنسولگری زندانیاش کرده بود. این هتاکیاش به اینجا رسیده بود که من جوش میخوردم وقتی این چیزها را میشنیدم. هیچ کار هم نمیتوانستیم بکنیم برای اینکه اصلاً حکومت در بین نبود هیچچیز نبود که این به این فکرها باشد. آیرم آمد شد رئیس تیپ مستقل شمال. اولین کاری که کرد گفت هرکس پا به کنسولگری شوروی بذاره توقیف میشه. هرکسی که بیرون میآمد توقیف میکرد. بهکلی رفت و آمد موقوف بود. از این کارها کرد بهکلی وضع عوض شد. من برای این فوقالعاده سمپاتی پیدا کردم. به حدی با هم نزدیک شدیم که ما دائماً همدیگر را میدیدیم. دائم دائم. دیگه دوست نزدیک جونجونی شدیم. تهران وقتی که رئیس شهربانی شد من دیگه اصلاً به دیدنش نمیرفتم یکی دو مورد پیدا شد که رفتم. یک موردش این بود که یک دلال بغدادی بود که در واقع تعیین نرخ ارز ایران ـ پول ایران ریال به ارزهای خارجی در دست این بود. برای اینکه آنوقت یک سیستم عجیبی داشتیم. یک نرخ داشتیم نرخ رسمی ـ یک نرخ داشتیم بابت گواهینامه صدور. یعنی یک کسی که یک جنسی را صادر میکرد یک گواهینامه میگرفت که اینقدر جنس صادر کرده ـ آنوقت این گواهینامه قیمت داشت. لیره مثلاً آنچه که بهخاطر دارم ـ لیره دوازده تومان بود. نرخ لیره خیال میکنم هشت تومان بود. نرخ گواهینامه صدور میرسید دوازده تومان بهطوریکه لیره مثلاً بیست تومان ـ بیست و یک تومان بود که قسمت…
خوب بود.ولی پراکنده گویی غلبه دارد بر روایتذهای تاریخی رسا و روشن . آقای لاجوردی در هیچ مرحله ای آقای ابتهاج را به طرف پرسش روشن هدایت نمی کند و بیشتر شبیه هذیان گویی است