روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: ۱۱ اگوست ۱۹۸۲
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۳
س- قربان اگر اجازه بفرمایید امروز صحبت را با خاطرات سرکار راجع به اولین آشنایی با مرحوم هژیر که ایشان چه سمتهایی داشت، چهجور آدمی بود و چه تماسهایی سرکار با ایشان داشتید؟
ج- حالا اولین ملاقات من با هژیر را به خاطر ندارم اما در زمانی با این تماس پیدا کردم که رئیس کمیسیون ارز بود، رئیس شرکت قماش بود و به نظرم، نمیدانم همانموقع بازرس دولت در بانک ملی بود یا نه این را به خاطر ندارم. و از اشخاصی بود که طرف شور بود، طرف شور داور بود که بعد بیشتر این کمیسیونهایی که داشتیم با داور راجع به مسائل مختلف اقتصادی و مالی و چه و چه این هم بود همانطوریکه.
س- تحصیل هم کرده بود در داخل یا خارج؟
ج- سابقهاش میدانم که یک وقتی میگویند در سفارت روسکار میکرد مثل اینکه گویا سفارت روس مثل اینکه کار میکرد. پدرش نمیدانم میگفتند مثل اینکه نمیدانم یقین ندارم شاید معلم بود این را نمیدانم ولی یک مردی بود بسیاربسیار باهوش فوقالعاده. در شعر و ادبیات فارسی و خط اینها خیلیخیلی خوب بود. یک آدم یک خرده مرموز بود یعنی اولاً که عینک دودی میزد آدم هیچوقت چشمش را نمیدید.
س- برای اینکه چشمش عیب داشت
ج- برای اینکه یک چشمش مثل اینکه کور بود و آدم تا چشم یک نفر را نبیند درست نمیتواند بشناسدش این یکی از چیزهایی بود که به نظر من همیشه مرموز میآمد. بسیار جاهطلب بود و فوقالعاده تحت نفوذ صاحبان نفوذ بود خیلی.
س- صاحبان نفوذ؟
ج- صاحبان نفوذ هرکس میخواهد باشد، هرکس صاحب نفوذ باشد این سعی میکرد که راضیاش نگه دارد. بهطوریکه وقتی که وزیر دارایی بود بسیار وزیر دارایی بدی بود. حالا یک دوتا موردش را میگویم همانموقعی که من ایستادگی کردم در مقابل فشار نمایندگان دولت پوشالی آذربایجان، پیشهوری و هر کاری کردند که من پول بفرستم پول به آذربایجان نفرستادم یک روز شنیدم که هژیر یک مقداری پول فرستاده برای دستگاه دولتی تلفن کردم گفتم راست است؟ گفت بله گفتم چرا اینکار را کردید؟ گفت من نمیتوانم مثل شما مقاومت بکنم. سخت از او بازخواست کردم ایراد گرفتم توقع من این بود که یک آدمی مثل هژیر اقلا او ایستادگی بکند. موارد دیگر این خیلی مربوط بود با عبدالحسین نیکپور، عبدالحسین نیکپور رئیس اطاق تجارت بود. عبدالحسین نیکپور سوابق ممتدی داشت فراز و نشیب زیادی داشت یک وقتی وضعش بسیاربسیار خوب بود و یک وقتی وضعش بسیاربسیار بد بود بهطوریکه من وقتی که در بانک شاهی بودم این اقساطی میبایست بپردازد بابت بدهیاش، گویا ماهی ۵۰ تومان، نمیتوانست بپردازد من فراش، آنوقت میگفتند فراش این پیشخدمتهای بانک را میگفتند فراش، فراش را میفرستادم درب حجرهاش که از او این پول را وصول بکند. بعد رسید کاروبارش بسیاربسیار خوب شد و بعد هم که مُرد یک چیزهای زیادی گذاشت من تصور نمیکردم اینقدر ثورتمند است. این مثلاً یکی از آن اشخاصی بود که فوقالعاده در هژیر نفوذ داشت. هرچه از هژیر تقریباً میخواست انجام میداد. این مخالفت را من ابراز میکردم بهش، ایرادها را میگرفتم. وقتی صحبت از نخستوزیری او شد به همهکس گفتم منجمله به شاه گفتم. شاه به من گفت که میخواهد هژیر را بیاورد گفتم این به درد نمیخورد پشیمان خواهید شد. یک روز هم سلام بود من بعد از سلام میخواستم بروم مازندران با عجله رفتم صدایم کردند گفتند که مثل اینکه عید بود، عید نوروز بود، گفتش که من بالاخره تصمیم گرفتم که هژیر را بیاورم گفتم پشیمان خواهید شد. گفت شما حق ندارید این حرف را بزنید، هرکس دیگر بگوید حق دارد شما حق ندارید من به شما تکلیف کردم کسی که خودش قبول نمیکند آنوقت به من میگوید که این را هم بیاورم. گفتم خب این عقیدهی من است این به درد نمیخورد و پشیمان خواهید شد. این مطالب به گوشش رسیده بود. حالا قبل از این مرحله هستها اما یک روز عبدالحسین نیکپور مرا دعوت کرد در شهر خانهاش، دفعه اولی هم بود که شهر خانهاش رفتم برای اینکه همسایه من بود در شمیران، شمیران منزل داشت. و گفت که هژیر هم خواهد بود من میخواهم که شما با او صحبت بکنید من هرکس که تقاضا میکرد که با من صحبت بکند ملاقات بکند با کمال میل میرفتم. قبول کردم رفتیم، سهتاییمان بودیم. هژیر پرسید چرا شما با من مخالفید؟ گفتم برای اینکه شما نمیتوانید در مقابل اشخاص بانفوذ مقاومت بکنید. اولاً گفتم که هان گفتم برای اینکه شما وزارت دارایی، در وزارت دارایی موفق نبودید وزیر دارایی خوبی نبودید نخستوزیر خوبی هم نمیتوانید باشید گفت چرا؟ گفتم تحت نفوذ میروید. اتفاقاً تحت نفوذ همین صاحبخانه ما میرفت. گفتم کسی که در ایران میخواهد یک کارهایی، دست به کارهای مهمی بزند و یک انقلابی ایجاد بکند نباید کسی باشد که تحت نفوذ هر صاحبنفوذی برود. گفت اگر نخستوزیر شدم و اینکار را کردم چی؟ گفتم من اول کسی هستم میآیم از شما عذرخواهی میکنم و صددرصد هم از شما پشتیبمانی میکنم. نخستوزیر شد وزیر دربار شد همان ضعف را داشت همان تأثیری که صاحبان نفوذ داشتند داشت و در مقابل خارجیان هم همین ضعف را داشت در مقابل ایرانیان وقتی که داشت در مقابل خارجیها هم داشت. من این را یک آدم به کلی درستی میدانم یک آدم صددرصد به نظر من درست بود یک آدمی بود به عقیده من یک نوع عقیده داشت به واسطه همین نقص جسمانیش که نسبت به من حسود بود که دیدم که در جلسهای که در حضور اشرف تشکیل شده بود راجع به برادرم وقتی که صحبت شد این اطمینان دارم قسم میخورم که باور نمیکرد گمان میکرد یک صحنهایست و گفت که جنگ زرگری است مثلاً تصور نمیتوانست بکند یک نفر میآید مصدر یک کاری میشود و نسبت به برادرش همانطور رفتار میکند که نسبت به سایرین، آن هم برادری که نسبت به من فوقالعاده صمیمی بود، خیلی خیلی صمیمی بهطوریکه من وقتی که از آمریکا برگشتم هیچ خانه و زندگی نداشتم رفتم مستقیماً منزل او مدتها تا آنجا بودم اتفاقاً صدرالاشراف آمد به دیدن من آنجا. همینجور اشخاص میآمدند آنجا مثل خانه خودم خیلیخیلی نسبت به من محبت داشت خیلی مرا دوست داشت. اما یک پرنسیپی داشتم که قیمتها باید بیاید پایین اتفاقاً او صاحب کارخانه سیمان بود. قیمت سیمان را مرتب آوردم پایین کهاو از همین رنجش داشت. و گمان میکنم که دربار شاه یا اشرف هم سهم داشتند در شرکت سیمان یقین ندارم اما خیال میکنم. بنابراین آنها هم علاقه داشتند که من این را در نظر بگیرم نگرفت. و این را این باور نمیتوانست بکند چرا؟ برای اینکه کسی که خودش فاقد یک صفتی است نمیتواند تصور بکند که این صفت در دیگران هم هست. ایرانی بهطورکلی معتقد است که یک ایرانی که وسیله داشته باشد برای دزدی دزدی کلان ممکن نیست نکند. پیش از آن اشخاص رضاشاه بود برای اینکه خودش فطرتاًآدم نادرستی بود. نمیتوانند باور بکنند و چون این را باور نمیکنند آن آدم محسود قرار میگیرد نسبت به او حسد میورزند. من این را متوجه نبودم یک وقت توجه کردم پیدا کردم این فکر را و به شاه گفتم، گفتم که من تازه فهمیدم که مردم نه فقط با آدم حسود هستند که آدم بهتر راه میرود بهتر لباس میپوشد بهتر زندگی میکند بیشتر معلومات دارد. حسودند برای اینکه درست است و اینها، این دیگر گفتم این مجاز نیست این قابل عفو نیست برای اینکه این دیگر درست خودش است. یک آدمی فرض بفرمایید که یک آدم رشید پیدا میشود یک آدم قدبلندی آدم خیلی خوشترکیبی این یک آدم زشت بدبخت بیچاره کریهی، حق دارند مثلاً به او حسود باشد اما یک کسی حسود است که چرا این آدم درستکار است خب تو هم درستکار باش تا بتوانی این حسادت را از بین ببری. ولی این یک حقیقتی است که دیدم و در این شخص گمان میکنم این وجود داشت.
س- چهجور خودش را به شاه نزدیک کرد؟
ج- گمان میکنم توسط اشرف، تصور میکنم. و اطاعت محض برای اینکه کسی که تحت نفوذ عبدالحسین نیکپور باشد خب در مقابل شاه که پرواضح است خیلیخیلی کارها او برای شاه انجام داد شاید دیگران اینطور نمیتوانستند انجام بدهند. مثلاً استرداد املاک را به…
س- لایحهای که از مجلس گذشت؟
ج- از مجلس گذشت و در تغییر قانون اساسی اصلاحات. این مثلاً از اینجور کارها که به او میگفتند با نهایت جدیت و پشتکار و پشتکار هم داشت آدم خیلی پرکاری هم بود. با نهایت جدیت دنبال اینکار میرفت و یک به طرزی هم خیلی پاکیزه میآورد جلو میداد نشان میداد ارائه میداد و خب شاه هم خوشش میآمد از این چیزها.
س- یک شایعاتی هم بود که ایشان با انگلیسیها از طریق
ج- پیش Miss Lambton درس انگلیسی میخواند این من نمیدانم من Miss Lambton خوشم نمیآمد برای اینکه من خوشم نمیآمد که یک زنی که هیچ به هیچ دلیلی حق ندارد در امور مملکت مداخله بکند اینطور صاحب نفوذ بود، صاحب نفوذ بود که مردم سرودست میشکستند که بروند با او یکجور آشنایی پیدا بکنند.
س- چهجور نفوذی؟
ج- نفوذ فوقالعاده پسر آقاخان چیز، پرنس علیخان بسیار جوان خوبی بود من خب خیلی دوستش داشتم من پاریس با او آشنا بودم. از آن آقاخان خیلی بدم آمد خیلی بدم آمد. باز میگویم حرف تو حرف میآید میگویم اما این چیزها را میگویم برای اینکه یکروزی ناهار ما را دعوت کرد فاطمه بود خواهر شاه. ایکاش قرارداد ۱۹۱۹ لغو نشده بود برای اینکه اگر این قرارداد اجرا شده بود ایران امروز دارای یک کادری بود مثل هند تربیت شده Civil Servantهای هند.
س- به کی گفت این را؟
ج- آقاخان بزرگ. به او گفتم که من قبل از اینکه اظهار نظر خودم را بکنم به شما بگویم گفتم علا بارها میگفتش که جهنم ایران را من ترجیح میدهم به بهشت خارجی. گفتم این حرف را نزنید. چرا این ایرانیها نمیتوانند خودشون خودشون را تربیت بکنند؟ چرا میبایست یک دولت خارجی بیاید که آن هم رفتاری بکند که انگلیسیها با هندیها میکردند. داخل آدمشان نمیدانستند. من یک نمونه آن را در بانک شاهی دیده بودم که نوشته بودند که For Europeans Only روی اطاق Washroom این را نگفتم به شما؟ که من رفتم تو شروع کردم به فحاشی همانموقع ظهر بود و همه داشتند دست میشستند. برداشتند آن را فوراً. تا روز آخر هم این ایرانی پایش را آنجا نگذاشت. آنوقت آمدند پیش من گفتند که ما سوءتفاهم نشود یکهمچین نیتی نداشتیم اما جا نیست که همهکس بیاید. گفتم این راهش که بنویسند For Europears Only? خجالت نمیکشید در مملکت من اینکار را میکنید؟ خیلیها بودند که این شهامت را نداشتند زیربار میرفتند.
س- راجع به کار Miss Lambton میفرمودید.
ج- آره Miss Lambton
س- چهجور نفوذ داشت؟
ج- یک کسی بود که. آن هم تنها نفوذ نداشت. دربار سفارت انگلیس نفوذ داشت فراش بود و فراشباشی بود فراشباشی سفار انگلیس یک شخصیتی داشت. هرکس روی کلاهش Union Jack میزد زده بود و اینها میکردند کلاهپاپاخی بود و همه آنها آن چیز را میزدند. در قلهک کدخدای، کدخدا انگلیسی بود یعنی انگلیسی بود مستخدم سفارت انگلیسی بود او هم یکی از این نشانها داشت. برای اینکه قلهک یک ده زیر مثل اینکه از خاک انگلیس، برای اینکه سفارت انگلیس، سفارت تابستان اینجا بود. همینطوریکه زرگنده تحت نفوذ روسها بود در زمان امپراطوری. هرکس که مربوط بود به سفارت انگلیس نفوذ داشت اینکه طرف توجه بولارد بود. خیلیخیلی بولارد به این اهمیت میداد. حالا اینکه صحبت آقاخان را کردم از این جهت بود که من علیخان را دعوت کرده بودم به ناهار. نه عصر میآمد منزل من آمد و گفتش که افسر انگلیسی بود لباس انگلیسی، در جنگ افسر بود ارتش انگلیس این در زمان جنگ دوم است. آمد گفت من امروز ناهار پیش بولارد بودم. Miss Lambton بود گفت به حدی متأثر شدم که مقدرات مملکت شما در دست اشخاصی است مثل بولارد و Miss Lambton که دست راست بولارد است. حظ کردم از این حرف. گفتم من عین این عقیدهایست که دارم. اعتنا نمیکردم به Miss Lambton درصورتیکه همه سرودست میشکستند که بروند پیش Miss Lambton نظیر کسی بود با تفاوت… نظیر کسی بود که Dooher در سالهای بعد در سفارت آمریکا مسلط بود بر جان وایلی که سفیر بود با این تفاوت که Miss Lambton یک زن با معلوماتی بود فارسی را خوب یاد گرفته بود تاریخ ایران را میدانست و در دهات ایران رفته بود آشنا بود به طرز اخلاق ایرانیها معلوماتی داشت. آن Dooher یک آدم عامی عامی بود یک پسربچه نالایقی بود. اما همان نفوذی را او بعدها در سفارت آمریکا پیدا کرد که این Lambton در این زمان در سفارت انگلیس داشت و هژیر پیش او درس میخواند. خب میگفتند حالا من نمیدانم اما ممکن است ممکن است که علت اینکه رفت پیش او درس بخواند شاید از این جهت بود شاید نمیدانم برای اینکه معلم انگلیسی در تهران بسیاری ممکن بود پیدا بشوند دلیلی نداشت که حتماً برود Miss Lambton را پیدا بکند که از او انگلیسی یاد بگیرد. و ممکن است. و آنچه هم که استنباط میکردم همیشه نسبت به انگلیسیها نظر خوبی داشت.
س- هژیر را اینجور معرفی کرده بودند که اولین نخستوزیر جوان و اصلاحطلب ایران است
ج- من مخالفت کردم. با او در حضور خودش. این دیگر ثابت شده هم به شاه گفتم هم به خودش گفتم. هم به همه دیگران میگفتم که این نمیتواند به واسطهی همان ضعفش میدانستم ضعیف است. همینطوری که مخالفت کردم توی رویش هم گفتم با تقینصر. تقینصر، تقینصر همینطور، تقینصر نامهای آورد از علا، علا سفیر بود در واشنگتن. وقتی که آمد به ایران. میدانید سالهای سال آنجا بود در اول نمایندگی تجارتی ایران بعد در سازمان ملل بعد آمد یک روزی به ایران یک نامهای هم از علا آورد که علا نوشته بود که نسبت به این شما نظر خوبی داشته باشید چنین و چنان. خواندم به او گفتم که آقای نصر من به شما بگویم شما را یک آدم خیلی لایقی میدانم تحصیل کردهاید درستکارید ولی جرأت اینکه در مقابل صاحبان نفوذ بایستید ندارید. گفتم من همین است. این است که من خیال نمیکنم که شما بتوانید در ایران کار بکنید. البته این خوشش نیامد پرواضح است. وقتی که وزیر دارایی بنا بود بشود که آن هم شرحش را بعد خواهم داد که رزمآرا آمد منزل من و صورتی گفت از وزرایش و گفت بیشتر اینها را هم من نمیشناسم تحقیق کردم اما بیشتر اشخاص به عقیده من Dooher به او داده بود که منجمله تقینصر هم Dooher داده بود. تقینصر بود. گفتم تقینصر به عقیدهی من عرضه اینکار را ندارد. وزیر دارایی شد فرار کرد اکونومیست لندن نوشته بود که “He deserted” و عین حقیقت هم بود برای اینکه من سفیر بودم در فرانسه به من تلفن کرد سهیلی از لندن که تقینصر کجا است؟ گفتم تقینصر لندن است گفتش که خیر اینجا نیست گفتم پریر به من اهری که با زند آمده بود پاریس به من میگفتش که این میرود لندن. گفتم که شاید هنوز نرسیده باشد از ژنو تحقیق کنید. گفت از ژنو تحقیق کردم. گفتم من هیچ اطلاعی ندارم. فردایش با پسفردایش خبر رسید که وارد نیویورک شده است و رفته سرکارش. همان چیزیست که پیشبینی کرده بودم. آنوقت همه به من نوشتند. علا به من نوشت، اشرف به من نوشت که حق با شما بود که این آدم، میگفتید که این آدم لیاقت اینکار را ندارد. فقط و فقط برای این آمد که برگردد دوباره به سر کارش و بگوید که من وزیر دارایی بودم. همینطوری که الان اشخاصی مثل اینها، یکی از آنها آموزگار است. یک آدم نالایق بیشخصیت.
س- کدام یکیشان؟
ج- همان نخستوزیر، جمشید. الان مباهات میکند که من نخستوزیر بودم و این را به این وسیله میخواهد کار مثلاً پیدا کند، به این وسیله میخواهد برای خودش احترام قائل بشود. باز هم یک مورد دیگر میگویم دکتر احمد مقبل که الان در نیس مقیم است. این را من زمانی میشناختم که شاگر شریعتزاده بود در دارالوکاله شریعتزاده، شریعتزاده وکیل بانک شاهی بود. تمام سروکارشان هم با من بود. وقتی که شریعتزاده خودش را کمکم کنار کشید مقبل میآمد میرفت مرتب هفتهای سه چهار روز بلکه هر روز میآمد او را میدیدم، میشناختمش. یکروزی منزل نبیلالملک پدر سمیعی شام میهمان بودیم این هم بود. تابستان بود در حیاط نشسته بودیم مرا کشید کنار و گفتش که خواهش میکنم یک کاری بکنید قوامالسلطنه هم نخستوزیر بود که من وزیر بشوم. گفتم برای چی میخواهی وزیر بشوی؟ چه میخواهی بکنی؟ خیلی خوب مثلاً یک آدم یک نیتی دارد یک عملی میخواهد یک برنامهای، گفت میخواهد Excellence بشوم. به شاه گفتم، گفتم اقلاً یک نفر پیدا شد که اینقدر ؟؟؟ و جرأت داشت که گفت برای چی میخواهد وزیر بشود. خیلیها هستند به جان شما که فقط وزارت را میخواهند برای اینکه عنوان جناب داشته باشند و بعد هم بگویند Ancien minister در کارتشان هم Ancien minister شخصیت دیگری ندارند که احتیاج به این چیزها نداشته باشند.
س- در نخستوزیریش چهجوری از آب درآمد هژیر؟
ج- بسیار به عقیدهی من ناتوان، بسیار ناتوان، و همین دیگر که هرکسی که سعی میکرد مردم را راضی نگه دارد دچار زحمت میشد. نمیشود همه را راضی نگه داشت. یک عده را راضی نگه داشت یک عده را راضی نگه نداشت و کار مثبت کرد غیرممکن است، امکان ندارد کسی که این ضعف را داشته باشد در ایران امروز میتوانست موفقیت پیدا کند ممکن نبود من هم عادتم بود که میگفتم کسی که میشناختم که ضعف دارد میگفتم. نصر هم علت اینکه میشناختم این بود که وقتی که من رفتم، مأمور شدم که بروم Bretton Moods به ریاست هیئت Bretton Moods موقع جنگ بود خودم به زحمت رفتم برای اینکه تمام با وسایل ارتباط آمریکاییها بود وسائط جنگی بود که آدم میبایست برود وسیلهای نبود که آن روز آدم مسافرت بکند به آمریکا. بنابراین چند نفر را سه نفر را در آمریکا انتخاب کردم که عضو میسیون باشند. یکی دفتری، علیاکبر دفتری مستشار سفارت بود آنوقت. مستشار سفارت در زمانی که شایسته وزیرمختار بود پسرش هم اواخر در تهران بود کاروبارش هم مثل اینکه خیلی خوب بود مقاطعهکاری میکرد اینها. یکی حسین نواب که سرکنسول نیویورک بود. که در زمان مصدق وزیرخارجه شد یک مدت کوتاهی. سومی تقینصر که در نیویورک بود نمایندگان آن هیئت نمایندگی تجارتی بود که یک وقتی رئیس آن اللهیار صالح بود. اللهیار صالح را یک وقتی فرستاده بودند که در موقع جنگ کارهای تجارتی که با آمریکا دارند این هیئت انجام بدهد. این در هیئت اللهیار صالح بود. رفتم به Bretton Woods من قبل از اینکه بیایم یک مطالعاتی… برای من فرستاده بودند یک مطالعاتی راجع به مقررات صندوق کرده بودم. بیشتر من علاقه به صندوق داشتم. ما در نیویورک بودیم نمیدانم یک چیزهایی گفته بودم. در Bretton Moods هم گفته بودم که روش ما چه باید باشد. یکروزی با نواب در هتل خودم در اطاق خودم ایستاده بودم آمد تقینصر یک نوشتهای به من داد ماشین شده به انگلیسی. خواندم دیدم نظرهایی داده است. اولاً گفتم که چرا به من به انگلیسی مینویسید؟ گفت برای اینکه ماشیننویس انگلیسی دارم ماشیننویس فارسی ندارم. تمام آن مطالبی را که من گفته بودم تکرار کرده است. گفتم که آقای نصر این را برای چه نوشتید؟ گفت برای اینکه On Record بماند گفتم On Record برای شما بماند یا برای من بماند؟ جلویش پاره کردم گفتم اینکار را من نمیپسندم من اصلاً نمیفهمم چیچیه این؟ وفت خیلی هم خجل شد و رفت. نواب گفتش که بدرفتاری کردید. گفت این عادت دارد این عادت دارد پرونده درست میکند. عادتش این است. اینجا هم میخواهد یک پرونده درست کند بعد بفرستد تهران بگوید اینکارهایی است که من کردم. گفتم خب من بدون اینکه این را بدانم این اصلاً خوشم نمیآید از این عمل. اولین کاری که من کردم اگر بگوید که همینطوری که شما گفتید من این را یادداشت کردم به شما حالا دارم میگویم. اینها را نوشته بهعنوان نظرهای خودش.
س- هژیر بعد از نخستوزیری مثل اینکه وزیر دربار شد و ضمن اینکه وزیر دربار بود سوءقصدی به او شد؟
ج- بعد وزیر دربار شد. کشته شد. کشتنش بله، بله، بله.
س- شما تهران بودید آنموقع؟ خاطراتی دارید؟
ج- بله بله تهران بودم. اما این مثلاً یکی از خاطراتی که دارم این است که شاه به من گفتش… علا به من یک تلگرافی کرد که شما اطلاع دارید که دولت تقاضای صد میلیون دلار کمک مالی مجانی کرده است؟ خبر نداشتم. تحقیق کردم از شاه پرسیدم.
س- شما رئیس بانک ملی بودید؟
ج- رئیس بانک ملی بودم. گفت بله مگر شما نمیدانستید؟ و میدانست که من نمیدانمها، گفتم نه نمیدانم گفتم چطور شد گفت هژیر با Wiley صحبت کرده است. و هژیر وزیر دربار است ها. و اینها حاضر شدند بدهند صورتی هم فرستادند. صورت را خواستم به من دادند توی این صورت نوشته است کمک به کارخانه کازرونی در اصفهان. گفتم چطوری شما کمک مجانی میخواهید این پول را هم میخواهید مجانی بدهید به کارخانه کازرونی؟ گفتند نه میخواهیم قرض بدهیم گفتم آخر چطور فکرش را کردید؟ شما میخواهید قرض بدهید به یک نفری که دولت آمریکا به شما مجانی بدهد که شما قرض بدهید؟ گفتم امکان ندارد یکهمچین چیزی را هم دولت آمریکا بکند آخر چرا اینکار را میکنید مفتضح میکنید خودتان را آنوقت گفتش که این را Wiley گفته است. Wiley چرا گفته بود؟ برای اینکه آن آدم Dooher این را باید… و همین عملی است که Dooher وقتی که من رفتم آن صحبتها را کردم با State Department گفته بود که به علا به نمازی و به دیگران و به شاه که چون این همچین مذاکراتی کرد صدمیلیونی که من میخواستم از آمریکا بگیرم و میگرفتم مجانی… هژیر میکرد. هژیر Wiley را خواسته بود Wiley هم به او یک چیزی گفته بود. Wiley یک آدمی بود که ساعت ده صبح که میدیدمش ویسکی دستش بود و دستش میلرزید الکلیک شده بود که وقتی این را به George Allen گفتم George Allen آخر قبل از چیز بود. وقتی George Allen میرفت من گفتم که کی جای شما میآید؟ گفت یک آدم بسیاربسیار لایقی فوقالعاده خوب اینقدر از این تعریف کرد. بعدها که دیدمش در واشنگتن رئیس U. S. Information رادیو و فلان این چیزها در اختیارش بود U. S. I. F. این بهش گفتم که این آدم اینجوری بود گفتش که متأسفانه حق با شما است در وزارتخارجه هم همه تعجب کردند چطور شد این عوض شد، این تغییر کرد. گفت شاید در نتیجه نفوذ زنش بوده است زنش لهستانی بود و خودش چون ایرلندی بود اصلش این Dooher هم ایرلندی بود. طوری مسلط شده بود بر این که او شاید وادار کرده بود که بیاید به هژیر. اینها دیگر حدس است من میدانم که Wiley به هژیر گفته بود. بعید نیستش که او هم یک تلفن کرده مثلاً به وزیرخارجه که یکهمچین تقاضایی بکنید یا گفته و اینها هم بدون اینکه با کسی صحبت بکنند تقاضا را هم فرستادند صورتی سرتاپا که یکی از آن را من به خاطر دارم که مرا متحیر کرد کازرونی که میخواهند به او. گفتم میخواهید به او مجانی بدهید؟ گفتند نه به او قرض میدهیم. گفتم آخر هیچ فکر نکردید شما که خجالت نمیکشید به دولت آمریکا بگویید پول به ما بدهید گدایی میکنیم مجانی هم پول را قرض میدهد خودتان را هم بهرهاش را بریزید توی جیب خودتان و پس بگیرید. به من علا با حیرت گفت یک اثر عجیبی کرده است در اینجا که اینها چه میگویند؟ چطور شده است همچین تقاضایی کردهاند؟ این بود که وقتی که من رفتم به دستور خ هم قرار شد صحبت بکنم و صحبت کردم George Mc Gee هم بود گفتم یک دینار کمک مجانی از شما نمیخواهم مطلقاً من نمیآیم گدایی بکنم ما با پول خودمان ممیخواهیم برنامه را اجرا بکنیم. و همانموقعی بود که تلاش داشتم میکردم که پشتوانه را کم بکنم که از آنچه که آزاد میشود من برای دو سال میتوانستم Finance بکنم برنامه هفت ساله اول را. به دست خودم نه که بدهم به همان اشخاصی که من در بانک بودم من اصلاً بانک را نمیخواستم ترک بکنم. اما چون فکر فکر من بود برنامه هفت ساله، و من تهیه کرده بودم Finance آن را هم خودم میخواستم تهیه بکنم که از این محل میتوانستم تا دو سال راه ببرم بعد از دو سال که راه افتاد آنوقت بعد برویم قرض بکنیم. این اثر خیلیخیلی خوبی هم بخشید ولی مورد اعتراض شاه قرار گرفت برای اینکه Dooher رفت اینکارها را کرد. از هژیر چیز دیگری به خاطر ندارم.
س- موضوع قتل معلوم شد که چه دستهای او را کشتند؟
ج- این همین فدائیان اسلام مثل اینکه. حالا چرا
س- چه دشمنی با او داشتند؟ چرا او را؟
ج- شاید، شاید نمیدانم به واسطهی اینکه خیلی معروف بود که، بعضی میگفتند که با روسها هست، بعضیها میگفتند با انگلیسها هست و مطیع شاه بود شاید هم از این جهت بود نمیدانم آنها اصلاً نمیدانم هدفشان چه بود اما شاید به این منظور نمیدانم.
س- چه خاطراتی از رزمآرا دارید؟
ج- رزمآرا را خیلیخیلی بهش عقیده داشتم وقتی که رئیس ستاد بود برای اینکه از دور میشنیدم که خیلی در کارهایش جدی است یک چیزی هم که به من اثر گذاشت این بود که اللهیار صالح تعریف کرد یک وقتی، برایم گفتش که در کجا بود؟ مثل اینکه موقعی که در وزارت دادگستری بود یا در مالیه بود مسافرتی کرده بود رزمآرا برای نقشهبرداری ایران و این برایم تعریف کرد خیلی آدم مرتبی است جدی است وظیفهشناس هست و از اینها. از دور هم میشنیدم که در کار خودش مسلط است و خوشم آمده بود ازش. یک دفعه فقط من با او تماس پیدا کردم که به شاه گفتم که برای اینکه اگر روسها بیایند تهران را بگیرند اول کاری که میکنند جواهرات سلطنتی را میبرند من برای این چه بکنم؟ اگر بخواهم تخلیه بکنم این را بفرستم به یک جایی دیگر به محض اینکه اینکار را بکنم تهران تخلیه خواهد شد برای اینکه هزارها اشخاص از تهران فرار کرده بودند و میرفتند به طرف اصفهان. که یکروزی به من بولارد در میهمانی بود در وزارتخارجه گفتش که من خیلی Admiration دارم برای شما که شما از جایتان تکان نخوردید وقتی که همه فرار کردند موقعی که رضاشاه افتاد شنیدید که چه شد؟ نظامیها را رها کردند توی خیابان سرلشکرها امرا از پستهایشان فرار کردند رفتند و خیلی از اشخاص غیرنظامی فرار کردند.
س- من شنیدم که حتی آنهایی که محافظ اطراف کاخ سعدآباد بودند حضور نداشتند؟
ج- این را ممکن است. اما هژیر از اشخاصی بود ها. هژیر از اشخاصی بود که آنوقت معاون بانک ملی بود. کلاهش را میگویند گذاشت. کلاهش در بانک ماند رفت اصفهان… بعد از نصف شب عبدالله دفتری معاون من بود که از بانک رهنی آورده بودمش به بانک ملی، آمد منزل من مرا بیدار کرد اتومبیلش هم جلو خانه من که شما نمیروید آقا؟ گفتم کجا بروم؟ گفت اصفهان گفتم چرا بروم؟ گفت همه رفتند گفتم شما اگر میخواهید بروید بروید اما من نمیروم. چند نفر یا یک نفر این ماشین را جلو خانه من دیده بود وقتی که من یکروزی صحبت میکردم و بد میگفتم به آنهایی که فرار کردند به من گفتش که آقا شما خودتان هم که میخواستید بروید گفتم میخواستم بروم یعنی چی؟ گفت اتومبیلتان را ساعت سه بعد از نصف شب جلوی خانهتان دیدم به او گفتم اتومبیل عبدالله دفتری بود که آمده بود که به من تکلیف میکرد بروم یا نه گفتم من نمیروم شما میخواهید بروید بروید او هم نرفت.
س- آن چه کاره بود؟
ج- معاون بانک رهنی بود. من رئیس بانک رهنی بودم. اما هژیر فرار کرد. من آن روز ماندم چندتا از این بمبهای اسباببازی اسباببازی بچهها گمان میکنم بود انداختند روی تهران صدایش را شنیدیم. آقا آنچنان وحشتی ایجاد شد یک دفعه دیدم جیغ دادوفریاد زنهای ماشیننویس ؟؟؟ در بانک رهنی بلند شد گفتم چه خبر است؟ گفتند اینها را دارند گریه میکنند زاری میکنند که بانک باید تعطیل بشود ما برویم برای اینکه بانک ملی تعطیل شد فرزین رئیس بانک بود بانک ملی را تعطیل کرد همه رفتند خانهشان. گفتم هرکسی از بانک برود رفته که رفته دیگر برنمیگردد. همه نشستیم کارمان را کردیم بانک نمونه گذاشت رفت فرار کرد رفت آقای فرزین هم بست بانک را.
س- راجع به رزمآرا میفرمودید.
ج- راجع به رزمآرا.
س- وقتی ستاد بود میگویند خیلی نفوذ داشت در امور سیاسی.
ج- نفوذ داشت بدون شک. من وقتی که به شاه گفتم که این جواهرات را چه بکنم آخر اگر روسها آمدند من چه بکنم؟ گفتش که با رزمآرا صحبت بکنید. تلفن کردم به رزمآرا که من میخواهم شما را ببینم رفتم برای اولینبار ستاد ارتش را دیدم آنجا در دفترش.
س- سوم اسفند بود؟ یا کجا بود؟
ج- همان میدان سوم اسفند. همانجایی بود که سردار سپه دفترش بود وقتی که رئیس قزاقخانه شده بود. به او گفتم که من با شاه صحبت کردم و شاه هم گفتش که من با شما صحبت بکنم من نمیتوانم جواهرات را بفرستم برای اینکه به کرات هی مینوشتند در روزنامهها که بانک دارد بعضی چیزهای خودش را میفرستد به خارج. همین باعث میشد، مردم در هر حال داشتند فرار میکردند تهران تخلیه میشد اینکار را میکردم برای اینکه میفهمیدند دیگر گفتش که من در هواپیما در اختیار شما میگذارم در فرودگاه دائم در اختیار شما خواهد بود شما فقط اینها را آماده بکنید که وقتی که آنموقع رسید به من اطلاع بدهید میبرید یکسره میگذارید در فرودگاه. من آمدم رئیس خزانه را خواستم و به او گفتم این مطلبی را که به شما میگویم به هیچوجه احدی نباید بداند حتی کارمندان شما هم نباید بدانند صندوقهای بزرگ میخواهم سفارش بدهید به تعداد کافی که در صورتی که ما لازم باشد اینها را بتوانیم در آن جای بدهیم. اینکار را هم کرد صندوقها را تهیه کردند و آماده کردند در یک جای معینی گذاشتند کجا گذاشتند نمیدانم؟ اما که در صورت لزوم بکنیم اینکار را. اینکار را با نهایت پاکیزگی جدیت فوراً گفت. وقتی که اعضای چاپخانه ما را توقیف کردند تودهایها حکیم الملک نخستوزیر بود من فکر کردم به کی بگویم؟ به حکیمالملک دیدم بیفایده است تلفن کردم به رزمآرا گفتم، گفتم که اگر اینها آزاد نشوند من در بانک نمیتوانم بمانم من یک اعلامیهای میدهم که منتشر میکنم در روزنامهها که من در مملکتی که صاحب ندارد حزب توده میآید جلوی درب بانک یک عدهای از کارمندان بانک را توقیف میکند میبرد در محل حزبش زندانی میکند (؟؟؟) و هر تلاشی هم کردم نتیجه نگرفتم نمیتوانم رئیس بانک باشم. گفتم من اینکار را میکنم میروم و گفتم اینکار هم باید فوراً بشود والا من این عمل را میکنم. تا نزدیک ظهر به من تلفن کرد که اینها آزاد شدند و آن اشخاصی هم که اینکار را کرده بودند توقیف کردم.
س- این سابقهاش را فهمیده بودید چی شد اینها را گرفتند آمده بودند برده بودند؟
ج- برای اینکه میخواستند کارگران ناراضی بودند این را رؤسای چاپخانه را گرفتند که در حمایت از کارگران. کارگران هم اعتصاب کردند چاپخانه را بستند. که بعد به زانو افتادند کشاورز آمد پیش من یکی دو نفر دیگر آمدند گفتند غلط کردند اینها را برگردانید گفتم غیر ممکن است بعد آنهایی را که پشیمان شدند بیایند بنویسند طلب چیز بکنند معذرت بخواهند تا عفوشان بکنم. یک عدهای کردند یک چهار پنج نفر نکردند که آنها را نیاوردم. برای حمایت از آنها بود حمایت از کارگران بود.
س- یعنی میفرمایید که حزب توده آمد یک تعدادی از کارگرهای شما را گرفت و برد؟
ج- نه رئیس چاپخانه را و چند نفر دیگر از اعضای چاپخانه را اعضای ارشد را برد توقیف کرد.
س- کی؟ حزب توده؟
ج- حزب توده. پشت بانک در کوچه بختیاری آنجا مثل اینکه مرکز حزبشان آنجا بود بردند آنجا توقیف کردند.
س- یعنی این اداره کنندگانچاپخانه را؟
ج- بله بله بله و این آقای رزمآرا چه کاری کرد دیگر نمیدانم اینها را گفت آزاد شدند و آنهایی که اینکار را کرده بودند گفت آنها را توقیف کرد. من خیلی برای این احترام قائل شدم خیلی.
س- یک عده مظنون بودند که رزمآرا خیالهایی دارد و میخواهد جانشین شاه بشود؟
ج- جاهطلب بود بدون شک بدون شک. بعد یکروزی به من تلفن کرد که من میخواهم شما را ببینم گفتم خوب من میآیم پیش شما، گفت نه، گفتم شما بیایید اینجا گفت نه، گفتم من میآیم منزل شما گفت نه. گفتم پس چی بکنم؟ گفت من میآیم منزل شما گفتم خوب بفرمایید گفت ساعت شش صبح گفتم بفرمایید. شش صبح آمد، آمد چون به من آن روز گفتش که من. گفتم آخر چطور شد شما صبح به این زودی راه میافتید؟ گفت من در شبانه روز سه ساعت بیشتر نمیتوانم بخوابم. سالهای سال هم هست اینطورم هیچ ناراحتی هم ندارم گفتم خوش به حالتان. آمد و گفتش من آمدم از شما استدعا بکنم که شما نخستوزیر بشوید من هم افتخار داشته باشم که با شما کار بکنم.
س- رزمآرا؟
ج- گفتم که خیلی متشکرم آقای رزمآرا. اما شما یقیناً اطلاع دارید که شاه نخستوزیری را به من تکلیف کرد. این حالا در هزارونهصد و چهل و مثلاً نه باید باشد یکهمچین چیزی در ۴۴ به من تکلیف کرده بود. گفتم شما به شاه اینقدر نزدیک هستید که یقیناً این را بدانید علتی هم که قبول نکردم این بود الان هم، این را به او گفتم که من خارجی اجازه نمیدهم که بیاید سفیرش با من اینطور صحبت بکند الان Ulcer دارم. هفتهای چند روز من مجبور میشوم که بعضی وقتها روی نیمکت دفتر خودم دراز بکشم که درد میگیرد من با یکهمچین حالتی نمیتوانم کسی باید نخستوزیر بشود که بتواند اگر هم لازم باشد ۲۴ ساعت کار بکند. گفتم صحبت از شما هست شما چه میکنید؟ نیشش باز شده و فهمیدم برای همین هم آمده است گفتش که من یک اشخاصی را در نظر گرفتهام اگر اجازه بدهید من اسامی اینها را میآورم باز نظر شما را میخواهم و در تمام مسائل هم میخواهم با شما همیشه شور بکنم. گفتم با کمال میل. چند روز بعد ساعت شش آمد و یک صورتی درآورد از جیبش و خواند برای بعضی وزارتخانهها دو نفر برای بعضی از وزارتخانهها سه نفر در نظر داشت. من گفتم که بعضی از اینها را من نمیشناسم بعضیها را میشناسم بد نیستند بعضیها را میشناسم به درد نمیخورند به عقیدهی من منجمله تقینصر را گفتم، گفتم به این دلیل میشناسمش این کسی نیستش که جربزه این را داشته باشد بماند بایستد روی عقیدهاش و کاری انجام بدهد گفتم اما آقای رزمآرا از این نگران نباشید. برای اینکه من از یک بازی خوشم میآمد سالهای سال توی این portfolio یک یادداشتی نوشته بودم و هرکس که صحبت میکردیم این مسائل پیش میآمد و نظری از او میپرسیدم اینجا یادداشت میکردم که اگر یک کسی بخواهد کابینهای تشکیل بدهد چه اشخاصی باشند؟ نتوانستم بیش از هفت هشت نفر پیدا کنم که اولاً امتحان داده باشند در کارها دوم حسن شهرت داشته باشند، اشخاص بدنام نباشند، سوم در رشته خودشان وارد باشند، چهارم با همدیگر هماهنگی داشته باشند پیدا نمیشود. گفتم به هر ایرانی که مخالفت میکند با تیم بگویید که او باید پانزده نفر ایرانی را نشان بدهد نمیتواند قادر نیست هیچکس اینکار را بکند بنابراین از این حیث نگران نباشید که اینها را نمیشناسید اما یک شرط دارد و آن این است به محض اینکه تشخیص دادید معلوم شد که این کسی را که خیال میکردید چنین است و چنان آنطور نیست بدون معطلی فوراً بگویید که آقا اشتباه کردم شما خواهش میکنم. تشریف ببرید. گفت به شما قول میدهم اینکار را میکنم. بعد یک دفعه گفتش که نظر دارم یک چیزهای محلی ایجاد بکنم که در هر محلی حق داشته باشند خودشان کارهای خودشان را بکنند و ضمناً هم یک پولی هم در اختیار آنها گذاشته بشود برای کارهایی که از لحاظ زیربنای اقتصادی یکهمچین چیزی.
س- آن انجمنهای ایالتی و ولایتی مثل اینکه میخواست دایر کند؟
ج- بله بله. اما که اینکه گفت یعنی تشخیص اینکه در هر شهری هر استانی چه کارهای عمرانی را بکنم با آنها باشد. تا این را گفت گفتم اینکار را اگر بخواهید بکنید درست مخالف آن چیزی است که من الان سالها رویش دارم کار میکنم. تمرکز دادن کارهای عمرانی است در یک جا، یک مرکز باشد باشد اینطوری که شما بخواهید بکنید آنچنان درهم و برهم خواهد شد که هیچ ارتباط با هم هماهنگی با همدیگر نخواهند داشت هرکس هر چیز دلش بخواهد واسه خودش در یک ایالتی میکند این درست مخالف آن چیزی است که من دارم میکنم تمرکز دادن کارهای عملیات عمرانی و تشخیص دادن که مملکت به چه چیز احتیاج مبرم دارد از اهم فیالاهم تا گفتم این را گفتش که خوب من بدون مشورت با شما که کاری نخواهم کرد. این یک چیزی بود که این نظر را معلوم میشود داشتها و اطمینان دارم که این نظر نظریست که یکی از خارجیها به او داده بودند. که هنوز یواش یواش مثلاً استقلال تا یک حدی بدهند به استاندار و به شهردار و به انجمنهای ایالتی. اما این غیر از این است که بیایند Planning تقسیم بکنند بگویند هرکس واسه خودش یک Plan داشته باشد.
س- خوب نمیشد پروژههای کوچک را در محل انجام بدهند تشخیص بدهند بزرگها را در مرکز؟
ج- من اینکار را کردم بعد در سازمان برنامه. این هم یکی از کارهایی است که نظیرش را تا امروز اطلاع ندارم هیچ مملکتی کرده باشد در Planning این اصلاحات شهری را کردم که هر شهری یک چیزی میخواهد نصف پولش را بدهد نصف دیگرش را من مجانی میدادم پول مهندس آن را اجرای آن را نقشهکشی و مطالعاتش را هم من میدادم. این برای اینکه میگفتم یک چیزی است که خودش باید تشخیص بدهد وانگهی من نمیتوانم در تمام شهرهای ایران این را در آن واحد بکنم آنقدر پول ندارم. هر شهری که شهرداری دارد و مردمش حاضرند نصفش را بدهند آن نصف دیگرش را من مجانی میدهم. اینکار را کردم یکی از ابتکاراتی است که هیچ Planner دیگری در روی زمین نکرده. خب به همینجا ختم شد رفت و خیلی هم خوشحال. تمام این جریانات را هم من همیشه عادت داشتم هرچی که در این سازمان برنامه و بانک ملی بود من وقتی که شاه را میدیدم بهعنوان روایت به او میگفتم، گفتم رزمآرا آمد پیش من گفت که بیایید نخستوزیر بشوید من افتخار خواهم داشت که. حالا این هم خوشش میآمد یا نمیآمد یا نمیآمد نمیدانم اما میگفتم. آنوقت گفت. گفتم که وزرایش را اسم وزرایش را آورد و من چنین چنان، فلان فلان کردم ولی من با آمدن نظامی موافق نیستم به او گفتم به شاه گفتم من نظامی را عقیده ندارم. برای اینکه این اثر بدی دارد. شما این را در آخرین مرحله وقتی که اگر هیچچیز دیگر در چنتهتان نمانده بود آنوقت ممکن است. اما این اثر خوب نخواهد داشت که نظامی بیاید. و بههیچوجه من الوجوه نظرم نبود که این ممکن است که یکروزی کودتا بکند مقصودم این نبود اما بهطورکلی با نظامی موافق نبودم. اتفاقاً وقتی اینها را به او گفتم گفتش که اینکار تقریباً تمام شده است. و اما شما فردا بیایید باز با هم صحبت بکنیم. فردایش رفتم علا پیش او بود چند دقیقه صبر کردم بعد آمدند گفتند بفرمایید دفعه اولی هم بود که با حضور شخص ثالثی من با شاه صحبت میکردم. گفتش که ابتهاج دیروز یک چیزهایی به من گفت که من میخواستم که شما هم بشنوید آقا علا.
س- آقای علا چه کاره بود آنموقع.
ج- بیکاره بود حتی وزیر دربار هم گمان نمیکنم بود. نه. گمان نمیکنم وزیر دربار بود تصور نمیکنم. نخیر نبود. آنوقت به علا گفتم. گفتم من استدلال من این بود، این بود، این بود نظامی مصلحت نیست که الان بیاید و اثر خوبی نخواهد داشت. درصورتیکه من آدم بدی هم نمیدانمش اما اساساً موافق نیستم شاید این عمل صحیح نباشد. علا با من موافقت کرد گفت من موافقم. شاه گفتش که نه دیگر حالا تمام شده است کار تمام شده است. گفتم خب انشاءالله مبارک است اما اعلیحضرت من حالا از شما یک استدعایی دارم حالا که آوردیدش تقویتش بفرمایید. خیلی با تعجب گفت یعنی چی؟ گفتم که میآیند سعایت میکنند میگویند بد میگویند یک دفعه ده دفعه میگویند بالاخره در شما تأثیر میکند و ضعیفش نکنید این کسی که طرف اطمینانتان هست میگویید که این کسی است که من اطمینان دارم و میتواند اینکارها را بکند. گفتم مثلاً کی زاهدی را رئیس شهربانی کرده بود تعجب من میدانستم که این را به این منظور آورده است که یک کسی در مقابل رزمآرا باشد والا اینها با همدیگر خیلیخیلی بد بودند. این را به او گفتم، گفتم خب این کاریست به عقیدهی من این را آوردید برای اینکه در مقابل این باشد علا هم حضور داشت. گفتش که اینها تمام شد. اتفاقاً چند روز بعد هم مثل اینکه نخستوزیر شد. علا به من تلفن کرد که رزم آرا میگویند که شما با حفظ مقامتان در بانک بیایید وزیر مشاور بشوید. گفتم خیلی تعجب میکنم رزمآرا آمده به من میگوید تکلیف کرده بیایید نخستوزیر بشوید من باشما کار بکنم من به او گفتم من Ulcer نمیتوانم بیایم با یک دستهای که یک عدهای را میدانم با آنها موافق نیستم نظر خوبی ندارم با آنها من سر یک هفته با کتککاری از هیئت وزیران بیرون میروم برای اینکه من حوصله ندارم که بیایم آنجا بشنوم یک چیزهایی را که با آنها مخالف هستم و سکوت بکنم مجبورم نظرهای خودم را بگویم و اینکار به کتککاری خواهد رسید تشکر بکنید از رزم آرا و بگویید من تعجب میکنم که چطور شد که یکهمچین پیشنهادی به من میکند این هم توسط شما. به فاصله چهقدر بود نمیدانم اما این تاریخهایش را داشتم در تهران الان ندارم به فاصله کوتاهی بود از زمانی که. حالا بگذارید شما بتوانید این را حل بکنید. من در ۱۹۵۰ معزول شدم از بانک. گمان میکنم شهریور بود یقین ندارم گمان میکنم اما خیال میکنم شهریور بود اگر شهریور ۱۹۵۰ بوده باشد که میشود مثلاً سپتامبر ۱۹۵۰ مثلاً.
س- شهریور ۱۹۵۰ اولین ترمیم کابینه رزمآرا صورت گرفت. که مثلاً آقای رئیس شد وزیرخارجه.
ج- هان رئیس وزیر خارجه بود وقتی که به من تکلیف کردند که من بروم به سفارت، خوب نه چهقدر از تاریخ تشکیل دولتش چهقدر طول کشید اولین؟
س- تقریباً دو ماه.
ج- همین، همین را میگویم به فاصله دو ماه. به فاصله دو ماه گفت خبر کردند که زند آمده است. در بانک نشسته بودم پنجشنبه بود هیچکس هم در بانک نمانده بود برای اینکه پنجشنبه زود میرفتند من مشغول کار بودم گفتند زند آمده است تعجب هم کردم زند استاندار آذربایجان بود من خیال میکردم در آذربایجان است، آمد تو نامه نخستوزیر را به من راجع به عزل من و انتصاب او به جای من او آورد به من داد.
س- دوره رزمآرا؟
ج- بله بله رزمآرا. که نوشته بود که برای اینکه سیاست اقتصادی دولت تغییر کرده است و یک سیاست جدیدی اتخاذ کردهاند به این جهت که یعین من با آن سیاستشان موافق نیستم معنیاش همین میشود تلویحاً.
س- وزیر دارایی هم که آقای نصر بود؟
ج- تقینصر بود بله. و هیچ رفتیم. هان بعد آنوقت شاه پیغام داد برای من هم توسط علا هم توسط ساعد که مرا میخواهد بفرستد به سفارت، اول سفارت لندن بود که بعد رفته بودند به او گفته بودند که انگلیسها مرا قبول نخواهند کرد و سفیر مرا ناهار دعوت کرد و گفتش که اولین کسی که آرزو میکردیم و در ۲۴ ساعت به شما Agreement میدهیم ما بودیم خب حاضرم به شاه بیایم بگویم. بعد قرار شد که مرا پاریس بفرستند. اما اولین دفعهای که به من این تکلیف شد گفتم نمیروم به علا گفتم نمیروم برای اینکه به حدی از رفتار شاه رنجیده بودم یک رفتاری از این پستتر دیگر نمیشد. رفتاری از این پستتر از این شما را به خدا میشود؟ که
س- هیچ با شما صحبت نکرد همینجور؟
ج- مطلقاً مطلقاً بهطوریکه این ۱۹۵۰ بود ۱۹۵۴ چهار سال بعد مرا خواست تازه از صندوق استعفا دادم و آمدم. دفعه اول مرا خواست احوالپرسی و فلان اینها. چند روز بعد مرا خواست تکلیف کرد سازمان برنامه را. به او گفتم اعلیحضرت من فراموش نکردم طرز بیرون کردن مرا از بانک گفتم هیچ خانه شاگردی را اینطور بیرون نمیکنند که یک خانه شاگردی که در منزل آدم چند سال کار کرده باشد آدم میخواهدش به او میگوید من متشکرم از کارهایی که کردهای اما الان دیگر به این دلیل، یا دلایل یا بدون دلیل من دیگر تو را لازم ندارم. گفتم اینکار را با من نکردید گفتم آمد آن با آن طرز مفتضح مرا از بانک. گفتم من عوض نشدم و عوض نخواهم شد اعلیحضرت بنابراین این را بدانید یعنی با این مقدمه شروع کردم وقتی در جوابش بعد آنوقت.
س- آنوقت شما رزمآرا را دیدید بعد از اینکه این نامه برایتان آقای زند آمد و…
ج- رزمآرا را وقتی دیدم که قبول کرده بودم سفارت پاریس را رفتم خداحافظی بکنم که رفتم خدا حافظی بکنم برای اینکه بگویم Attaché Militaire را شنیدم چیز مستقیم دارد با وزارت جنگ. گفتم من همچین چیزی را اجازه نخواهم داد. گفتم Attaché Militaire سفارت باید مثل اعضای سفارت تابع من باشد به من باید بگویند چه دارند میکنند گزارش هم میخواهند بدهند به من اطلاع بدهند من اطلاع داشته باشم. همانجا خواست دستور داد که Attaché Militaire باید رعایت این دستور را بکند.
Leave A Comment