روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: ۲۹ اگوست ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده: علیرضا عروضی

نوار شماره: ۴۲

 

 

… بنابراین، یک قسمت از این استثناها برای خریدارهای ارز بود، یک قسمت از این استثناها برای فروشندگان ارز بود. خریداران ارز یکی دولت بود که خریدار عمده بود، یکی محصلین بودند که به این‌ها به نرخ رسمی ارز فروخته می‌شد. برای فروشندگان ارز استثنایی که قائل شده بودند یکی این بود که در مورد سیاحان آن‌ها حق دارند استفاده بکنند از قیمت تصدیق صدور یعنی ارزشان را لیره‌شان را به معنی خیلی به فارسی ساده این است که این سیاح می‌توانست لیره‌اش را بفروشد هیجده تومان یا بیست تومان. شرکت نفت ایران و انگلیس او موظف بود که لیره‌هایش را به نرخ رسمی بفروشد که هشت تومان مثلاً نُه تومان ده تومان. و به این وسیله بود که دولت می‌توانست ارزش را به نرخ رسمی بخرد برای احتیاجات رسمی دولت. مثلاً برای مأ«ورین وزارت‌خارجه، پرداخت حقوق مأمورین وزارت‌خارجه در خارج، این را دولت ارز می‌توانست بخرد به نرخ رسمی. و این هم تمام روی این تصور بود که تمام این‌ها از محل فروش ارزی که شرکت نفت ایران و انگلیس برای مخارج جاری‌اش می‌فروشد تأمین شده باشد و هیچ‌کس هم همچین اطمینانی نداشت برای این‌که قاعده‌ای نبود، دلیلی نبود که این چیزها را موازنه بکند و هیچ‌کس نمی‌دانست که شرکت نفت ایران و انگلیس چه‌قدر ارز خواهد فروخت. می‌توانست کم بشود، می‌توانست زیاد بشود بسته به این میزان مخارجش بود که در ایران داشت. یکی البته پرداخت حقوق مستخدمین‌اش و کارگرهایش و… خب اما یک عملیاتی را هم که در ایران اجرا می‌کرد که این مستلزم هزینه‌های ریالی بود آن را می‌توانست کم و زیاد بکند. یک‌روزی تصمیم بگیرد که الان مثلاً این‌قدر سرمایه‌گذاری نکند در ایران، این‌قدر توسعه ندهد بنابراین این محدود می‌کرد. به‌هیچ‌وجه رابطه مستقیمی وجود نداشت بین ارزی که شرکت نفت ایران و انگلیس برای مخارج جاری‌اش می‌فروخت و ارزی که دولت می‌خرید برای حوائج دولتی و ارزی که اولیا محصلین می‌خریدند برای فرستادن به بچه‌های‌شان، برای تحصیل‌شان. در یک‌همچین وضعیتی انگلیس‌ها و روس‌ها وارد ایران شدند. من حالا رئیس بانک رهنی هستم و هیچ اطلاعاتی از داخله مطلقاً ندارم هیچ. اما به‌عنوان یک ناظر، یک ناظری که وارد است در مسائل ارزی این را دارم می‌گویم این مطالب را.

س- شما در کمیسیون ارز نبودید؟

ج- نخیر. کمیسیون ارز رئیس‌اش هژیر بود که هیچ اطلاعات نداشت، مطلقاً اطلاعاتی نداشت. هژیر یک آدمی بود که در ادبیات و شعر و کتاب و عربی و فارسی وارد بود هیچ اصلاً در عمرش تجربه‌ای در مسائل ارزی نداشت. نه در قماش اطلاعی داشت، هر اطلاعی که پیدا کرد به واسطه هوشش بود، ذکاوتش بود. این یک آدم خیلی باهوشی بود، حافظه خیلی خوبی هم داشت. این از آن راه اکتساب کرده بود.

س- زمان داور هم هژیر رئیس کمیسیون ارز بود؟

ج- نه. یا شاید هم بود. اولین رئیس کمیسیون ارز کی بود، نمی‌دانم. اما هژیر….

س- داور هم بود….

ج- بله. در کمیسیون‌هایی که می‌گویم من وقتی وارد شدم در کمیسیون‌هایی که از همان روز اول شرکت کردم هژیر بود. همیشه این بود به‌عنوان رئیس کمیسیون ارز. بله، رئیس کمیسیون ارز بود، به‌عنوان رئیس شرکت قماش نمی‌آمد. آخر می‌گویم چندتا کار داشت. یک دفتر داشت در بانک ملی به‌عنوان بازرس دولت. بازرس دولت در بانک ملی که او را تقی‌زاده تعیین‌اش کرده بود به این سمت، از همان اوایل تأسیس. قبل از این‌که داوری بیاید به وزارت‌دارایی. یکی رئیس کمیسیون ارز بود که بعد از وضع مقررات نظارت ارز به وجود آمد که او را داور قطعاً تعیین کرد. یکی هم رئیس شرکت قماش بود. قماش به چه دلیل مربوط است به بانک ملی بود من تا امروز هم نفهمیدم. قماش را داده بودند به بانک ملی، بنابراین سمت او به‌عنوان رئیس قماش از طرف رئیس بانک ملی بود، از این جهت او تابع رئیس بانک ملی بود. الان که فکر می‌کنم هیچ اصلاً ارتباطی نمی‌بینم چرا قماش را داده بودند به بانک ملی. اما این‌طور بود، انحصار قماش را بانک ملی اداره می‌کرد و او هم هژیر را تعیین کرده بود. در یک‌همچین موقعی آمدند که ارز بفروشند به ارتش انگلیس برای این‌که هنوز به روس‌ها ارزی نمی‌فروختند. روس‌ها اصلاً خارج از این مباحث بودند برای این‌که روس‌ها وقتی که بعد من با آن‌ها قرارداد بستم به دعوت مرحوم قوام‌السلطنه و مرحوم سهیلی، با آن‌ها نظیر موافقتنامه‌ای که با انگلیس‌ها بسته بودم، با آیلیف بسته بودم با روس‌ها هم بستم که آن‌وقت آن‌ها قرار شد که برای تهیه ریال‌شان به ما دلار بدهند در مسکو. اما آن دلارها تضمین شده به طلا بود. ولی مثل مال انگلیس‌ها نبود که هر شش ماه به شش ماه تبدیل بشود به طلا و در آن‌جا باشد. مقدار طلایی را که کنار می‌گذاشتند به حساب ما تابع همان مقررات بود اما من موفق نشدم وقتی آمدم به بانک ملی آن‌طوری که در مورد انگلیس‌ها کردم، که طلا را آوردم، عین شمش طلا را وارد کردم، که دفعه اول پانصدهزار دلار از آن‌ها تقاضا کردم، دفعه دوم یک میلیون دلار تقاضا کردم، دفعه سوم یک میلیون و پانصد یا دو میلیون تقاضا کردم و این‌ها هر دفعه همین‌طور فرستادند منتها طول می‌کشید، تقریباً یک پنج شش روز یک هفته طول می‌کشید تا آیلیف تلگراف می‌کرد، مستشار مالی سفارت انگلیس بود، تلگراف می‌کرد به لندن اجازه می‌آمد. و بعد روزی که یک چند فعه این عمل تکرار شد به آیلیت یک‌روزی گفتم که این تشریفات زائدی است آخر چرا معطل بشویم؟ این طلا مال ماست، توسط ارتش آمریکا هم من وارد می‌کنم. در زمان جنگ راه دیگری نبود. چرا این تشریفات را ما هر دفعه تکرار بکنیم؟ شما تلگراف بکنید چند روز بگذرد. خب طلا هم مال ماست. آن‌ها ایرادشان این بود که وسایل حمل و نقل نیست. گفتم من وسایل حمل و نقل وقتی فراهم کردم ارتش آمریکا برای من می‌آورد، با هواپیما می‌آورد، مفت و مجانی می‌آورد توی خزانه بانک تحویل می‌دهد، چرا این تشریفات؟ قبول کرد موافقت کرد و آن تشریفات برداشته شد. بنابراین من هرقدر که لازم داشتم خودم تصمیم می‌گرفتم می‌آوردم هیچ اصلاً مراجعه به آن‌ها هم نمی‌کردم. در این مورد با شوروی‌ها خواستم همین عمل را بکنم دفعه اول پانصدهزار دلار خواستم، آن میگونوف که نماینده تجارتی بود غالباً می‌آمد پیش من، مرا هم دعوت می‌کرد می‌رفتم در دفترشان. یک آدم خیلی مؤدبی هم بود، یک آدم حسابی هم به نظر می‌رسید، او پانصدهزار دلار دفعه اول مطالبه کردم آورد. همان الگوی می‌خواستم مال انگلیس‌ها را هم در این مورد هم بخواهم اجرا بکنم، یک میلیون دلاری را که خواستم این تقاضا رفت به مسکو و جوابش نیامد که نیامد که نیامد. من هی تلفن می‌کردم به میگونوف که چطور شده؟ می‌گفت مسکو جواب نداده است. این رویه‌ای است که روس‌ها دارند وقتی یک چیزی می‌گویند نیست. این‌جا هم می‌گویند به من مربوط نیست، من منتظر جواب مسکو هستم. که جواب نیامد و ماند که خیلی از ایرانی‌ها من‌جمله تقی‌زاده که نماینده مجلس بود انتقادی که از بانک ملی کرد و از من کرد این بود که بانک ملی این طلاهای موجود روسیه را جزو ترازنامه‌اش آورده است. خب این هم بدبخت بیچاره و نادان اصلاً نمی‌دانست که من نمی‌توانم این را نیاورم. اگر جزو موجودی بانک نمی‌آوردم تمام این خسارت می‌شد، ضرر بانک می‌شد. برای این‌که ما به این‌ها ریال داده بودیم در مقابلش دلار گرفته بودیم در مسکو، یک قسمتش هم مطابق همان قرارداد با انگلیس‌ها تبدیل می‌شد به طلا، منتهی در پیش گوس بانک‌شان بود، بانک مرکزی‌شان بود. که به او جواب دادم که شما به فرضی که عقیده‌تان هم این باشد نباید این مطلب را بگویید. شما یک بهانه می‌دهید دست طرف که بگوید که این‌ها را اصلاً ما می‌توانیم بخوریم. تا دینار آخر را من از آن‌ها خواهم گرفت، چطوری می‌توانند آخر. این دولت شوروی که نمی‌تواند که بخورد. اتفاقاً گرفتم تا آخر منتها این را بعد از جنگ و بعد از این‌که من از بانک ملی رفتم طلاها را آوردند در زمان گمان می‌کنم مصدق هم بود، مصدق‌السلطنه بود که آوردند تحویل دادند. (طلاها بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به دولت فضل‌الله زاهدی تحویل داده شد.)

س- قراردادتان با آیلیف که تمدید نشد..

ج- قرارداد من با آیلیف آخر این مربوط بود فقط به دوره جنگ و موقعی که ارتش انگلیس قرارداد می‌فروخت. اما یک قرارداد دیگری بعدها بستم با وزارت دارایی و Bank of England که آن همان Memorandum of Understanding بود که سال به سال تجدید می‌شد. حالا برمی‌گردم به اصل موضوع. این‌ها که آمدند ارزشان را بفروشند بانک مجاز گفتند که ما فقط به نرخ رسمی از شما می‌توانیم بخریم. یعنی هشت تومان، نُه تومان، ده تومان. خب این‌ها ایراد کردند که ما متفق شما هستیم حالا به عبارت صحیح‌تری این است که باید بگویند ما آمده‌ایم مملکت شما را اشغال کردیم، به زور مملکت شما را اشغال کردیم… رفتاری که می‌خواهید با ما بکنید بدتر از رفتاری است که به یک سیاح می‌کنید. یک سیاحی می‌آید تو و میرود به یکی از شعبات بانک به شما پنجاه لیره می‌فروشد. شما این را از او می‌خرید با نرخ رسمی به اضافه‌ی قیمت تصدیق صدور یعنی هیجده تومان، نوزده تومان، بیست تومان. چطور آن‌وقت ما که یک مبالغ عمده خواهیم فروخت برای مخارج ارتش می‌خواهید به ما فقط آن هشت تومان نه تومان ده تومان را بدهید؟ خب این مشرف و هکارانش در وزارت دارایی متوجه شدند که نمی‌توانند حرف زور بگویند، حرف زور به کی بگویند؟ به یک کسی که آمده اشغال کرده مملکت را و حرفش حسابی است. می‌گوید که شما از اشخاص غیر تاجر که سیاح باشد می‌خرید به قیمت رسمی و تصدیق صدور. مرا جزو این سیاح محسوب نمی‌کنید؟ من که فروشنده عمده هستم به مراتب یشتر از آن‌ها هم می‌فروشم. این را نشستند و چانه زدند و این‌ها من درست ارقامش را به خاطر ندارم اما مثل این‌که جمعاً گفتند چهارده تومان، خیال می‌کنم. این ارقام می‌گویم آخه، این قضیه مربوط است به ۱۹۴۱ است. یعنی درست چهل و یک سال پیش. من این‌ها را الان به خاطر ندارم. اما نتیجه چه شد؟ این البته تصویب‌نامه برد به هیئت‌وزیران، هیئت دولت فروغی که یک آدمی بود که مورد اعتماد تمام ایرانی‌ها بود. یک آدم بسیار شریف، بسیار عمیق، یک آدمی که همیشه در وطن‌پرستی‌اش ایرانی‌ها قبولش داشتند، هیچ‌کس نسبت و استناد خیانت به این نداده بود. آن تصویب‌نامه را تصویب کرد در هیئت وزیران، تصویب‌نامه صادر کرد به وزیر دارایی هم اجازه داد که این کار را بکند. این بدبخت هم این‌کار را کرد. از فردای آن روز شروع کردند به تهمت زدن به این بدبخت که مشرف نفیسی همان کسی است که توی دستگاه شرکت نفت کار می‌کرده، در صورتی که یک دوره‌ای آن‌جا می‌گویم وکیل‌شان بود و بعد هم استعفا داد و رفت. این آمده خیانت کرده، یک لیره‌ای را که هشت تومان، نه تومان و ده تومان ارزش داشت آمده دارد می‌خرد پهارده تومان برای این‌که به اربابانش خدمت کرده باشد. خب ببینید مردم ایران هم… این هم از دو جهت قابل توجه است این موضوع. یکی از این‌که چرا مردم ایران یک عقایدی را کسب می‌کنند و تکرار می‌کنند به‌طوری‌که عموم ایرانی‌ها معتقد می‌شوند به یک موضوعی. چرا؟ یکی‌اش این است که اهل تحقیق نیستند دقت نمی‌کنند، حوصله این را ندارند که گوش بدهند. این مطلبی را که من این‌طور بیان کردم این حوصله می‌خواهد که یک نفر بیاید از اول تا آخر گوش بدهد و بفهمد که تصدیق صدور چی‌چی است و چطوری به وجود آمده و چطور این اعمال می‌شود. بدون این‌که یک نفر از این اشخاصی که این تهمت را می‌زدند، یک نفرشان مطلع نبودند از این‌ها. برای این‌که از آن زمان در ظرف این چهل سال صدها بار ایرانی‌ها آمدند پیش من گفتند آقا ما به قضاوت شما اطمینان داریم. شما در این موضوع چی می‌گویید مشرف خیانت کرد یا نه؟ همین توضیحات را دادم برای‌شان همه‌شان متقاعد شدند. در همین کان همین یکی دو سال اخیر چند نفر ایرانی‌های این‌جا از من پرسیدند که این چطور است؟ وقتی گوش دادند و فهمیدند گفتند عجب بی‌انصافی شده به این بدبخت. این است، این نشان می‌دهد که جامعه ایرانی یک عقیده‌ای پیدا می‌کند که مبنایش روی غلط است،‌یک چیزی است که به‌هیچ‌وجه من الوجوه با حقیقت تطبیق نمی‌کند و این می‌شود افکار عمومی. بدبخت آن کسی است که باشد از خودش دفاع بکند در یک مسائل فنی. این یکی از فنی‌ترین مسائل پولی دنیا است. از این غامض‌تر، پیچیده‌تر در روی زمین سیستم ارزی ما نداشتیم که یک اشخاصی بنشینند پیش خودشان یک خیالات خامی کرده باشند که برای این‌که موازنه ارزی را حفظ بکنند متوسل بشوند به یک‌همچین شعبده‌بازی بندبازی. حتی یقین دارم تجاری هم که واردکننده و یا صادرکننده بودند و در بازار تصدیق صدور می‌فروختند و می‌خریدند توجه به این مطلب نداشتند. دقت نمی‌کنند. یک افکار عمومی به وجود می‌آید که توی صدهزار نفر شاید یک نفر مطلب را متوجه بود و این آدم را بیگناه می‌دانست. بقیه تمام عقیده‌شان این بود که این آدم خیانت کرده. این یکی از نتایجی است که از این بحث می‌گیرم. نتیجه دوم این‌که مردم ایران تصور می‌کنند تمام ایرانی‌ها اگر دست‌شان برسد دزدی می‌کنند. برای این‌که قرن‌هاست دیدند این‌طور بوده. هرکس که یک مقامی داشته، شاه‌هایش که این‌کار را می‌کردند. احمدشاه فرمان آن‌وقت ولایت، یک نفر والی می‌شد، والی یک ایالتی مثل خراسان یا آذربایجان می‌شد پول می‌گرفت، رسماً می‌بایست پول بدهد این عملی بود، این یک چیز رسمی بود. بعضی وقت‌ها شکایت می‌کردند که چرا زود احضارشان کردند که آقا من هنوز نتوانستم پولی را که به شما دادم دربیاورم، چطوری آخر مرا احضار می‌کنید؟ کار به افتضاح می‌کشید، مردم اطلاع پیدا می‌کردند. یکی هم در ضعفی که در مقابل خارجی‌هاست. ایرانی‌ها به‌طور عموم می‌شود گفت معتقدند که کمتر ایرانی پیدا می‌شود که آن‌قدر اعتمادبه‌نفس داشته باشد، آن‌قدر در خودش قدرت و توانایی داشته باشد که روی پای خودش بایستد در مقابل خارجی‌ها. می‌گوید همچین چیزی امکان ندارد. ممکن نیست این را باور نمی‌کند. بنابراین به محض این‌که یک‌همچین چیزهایی را می‌شنود بدون تعمق، بدون تحقیق آن را تکرار می‌کند و این می‌شود افکار عمومی ایران. و این نه این‌که منحصر باشد به این دوره‌ای که من الان دارم شرح می‌دهم، قرن‌هاست که در ایران این‌طور بودم. اشخاص خائن را جور دیگری جلوه دادند، برای این‌که این آدم با یک وسایلی خودش را توانسته آدم حسابی معرفی بکند. اشخاص نالایق و بی‌عرضه که به کرات در عمرم دیدم، هیچ ایرادی به او نداشتند، می‌گفتند این آدم بسیار مهربانی است. شما می‌روید پیشش، به محض این‌که می‌گویید آقا من یک گرفتاری دارم فوراً برای شما یک شرحی برمی‌دارد می‌نویسد به آن وزیر، به آن وکیل به آن اداره که، بدون این‌که شما را بشناسد، این شخص آدمی است چنین است و چنان است و من می‌شناسم و معرفی می‌کنم و در این مورد کارش را انجام بدهید. این کاغذ را می‌گرفته و می‌برده سال‌ها می‌دویده، هیچ نتیجه‌ای هم نداشته. اما نسبت به این آدمی که این نامه را صادر کرده و به او داده راضی و خوشوقت است. من این را صدها بار گفتم آقا من ترجیح می‌دهم به شما از روز اولی که می‌آیید بگویم نه نمی‌شود این‌کار. تقاضای شما انجام‌پذیر نیست. این شما را راحت می‌کند، تکلیفتان را معلوم می‌کند. شما بی‌خود وقت خودتان را تلف نمی‌کنید و می‌روید. اما نه این‌طور نبود. این آدم ترجیح می‌داد که من وقتی که می‌آید آن‌جا بگویم برایش چای بیاورند یک تعارفات دروغ و بی‌معنی هم بگویم، یکی از این نامه‌ها هم بنویسم و به دستش بدهم. این آدم می‌رود دلش به این خوش است که این ببین چه مرد خوبی است. چه آدم مهربانی است، چه آدم خیری است، چه آدم خوش‌قلبی است که این را داد. این آدم‌هایی که این توصیه‌ها را می‌کردند در ایران معروف بودند. یکی‌شان حاجی محتشم‌السلطنه بود. حاجی محتشم‌السلطنه که رئیس مجلس بود. اسفندیاری ـ بسیاربسیار آدم ـ نازنینی بود. هیچ‌کسی ناراضی از توی دفترش، توی اداره‌اش، توی خانه‌اش بیرون نمی‌رفت. هرکسی می‌آمد هر تقاضایی که داشت فوراً یک شرحی به خط خودش می‌نوشت به آن دوست عزیزش، به آن دوست گرامی‌اش، به آن جناب فلانش که این‌کار را انجام بدهید. و مردم به حدی از این قضیه راضی بودند. این هم یکی از چیزهای عجیب است. از خصوصیات اخلاقی یک ملتی. من بهشان می‌گفتم آقا من نمی‌توانم به شما دروغ بگویم. من می‌گویم این تقاضایی که شما از من دارید امان ندارد، نمی‌شود. این راحت‌تان می‌کند. اما نه این دلش می‌خواست که من بگویم بنده شما هستم، چاکر شما هستم، قربان شما می‌روم و یک نامه‌ای هم بدهم دستش برود بدود. یک سال بدود و به نتیجه‌ای هم نرسد را ترجیح می‌دهد به آن‌که به او بگویند همان دقیقه اول که آقا این‌کار انجام‌پذیر نیست. این یکی از خصوصیات اخلاقی ایلانی است که هزاران بار با آن برخورد کردم. روزی نبود، کمتر روزی بود که من از این جور تقاضاها نداشته باشم. به من مثلاً می‌گفتند که اما شما اگر بخواهید می‌توانید این دستور را بدهید. می‌گفتم البته اگر بخواهم می‌توانم اما نمی‌کنم برای این‌که نمی‌خواهم. می‌خواهم برخلاف این سنت رفتار بشود. من نمی‌خواهم برای شما یک کاری بکنم که برای دیگران نکنم. من نمی‌خواهم برای شاه یک کاری بکنم که برای دیگران نکنم. وقتی که در مورد شاه خودش، خواهرهایش، برادرهایش می‌گویم نه، شما چه حقی دارید همچین توقعی از من داشته باشید؟ می‌رنجید برنجید. اگر یک آدم باانصافی باشید نباید برنجید. اما اگر آدم بی‌انصافی هستید می‌رنجید برنجید اهمیت نمی‌دهم. هر روز برای خودم دشمن ایجاد می‌کردم روی همین طرز رفتار. آسان نیست، کارکردن در ایران بسیار مشکل است برای این‌که کمتر آدمی پیدا می‌شود که بگوید برای من یکسان است. شما مرا خائن می‌دانید بدانید، شما مرا بداخلاق می‌دانید بدانید مرا دیکتاتور می‌خواهید بگویید، هرچی می‌خواهید بگویید اما من عوض نمی‌شوم، من تحت نفوذ تحت این نفوذ و زیر بار این چیزها نمی‌روم. این یک نمونه‌ای از طرز فکر یک ملتی است که این بدبخت تا روزی که مرد، تا روز آخر این همین لکه رویش ماند و این را اگر من الان می‌گویم برای این‌که این آدم را از نزدیک می‌شناختم. یک آدم بسیار شریفی بود، یک آدم بسیار لایقی بود، یک آدم بسیار وطن‌پرستی بود. و روی این صفات بود من یقین دارم که فروغی این را آورد وزیر مالیه‌اش کرد. این آدم تا آن‌جایی که من اطلاع دارم با فروغی این‌ها ارتباطی نداشت، هیچ‌وقت وارد در این چیزها نبود، یک آدم بسیار هم تلخی بود، خیلی تلخ، در برخوردش خیلی تلخ بود. هیچ اصلاً تودل‌برو نبود که قربان صدقه و قربانت می‌روم و نمی‌دانم جون‌جونی من و یک کسی را راضی نگه دارد. او هم رک بود و مطالبش را می‌گفت. این آدم یکی دو دفعه سعی کرد یک چیزهایی نوشت توی روزنامه‌اش اما کدام ایرانی است که حوصله این را داشته باشد که این را بخواند و فهمش را داشته باشد و بفهمد. خیلی‌ها نمی‌فهمند. این‌که اگر به این تفصیل من توضیح دادم امیدوارم در آینده اشخاصی که این را می‌خوانند و یا می‌شنوند درست مطلب را روشن کرده باشم برای‌شان. تا ببینند چه‌جور قضاوت یک ملتی، ملت ایران، قضاوت قریب به اتفاق مردم ایران روی چه پایه‌های غلطی برخلاف حقیقت، برخلاف انصاف، برخلاف منافع ایران، من بارها وقتی دفاع می‌کردم از خودم در مقابل تهمت‌هایی که به من می‌زدند و تهمت‌هایی بود که من تعقیب می‌کردم. من در بانک ملی هفتاد و چند محاکمه داشتم. هر روزنامه‌نگاری که یک مطلبی را می‌نوشت که قابل تعقیب بود بدون استثنا فوراً عرض‌حال می‌دادم. آن‌وقت در خیلی موارد این‌ها را توضیح می‌دادم در روزنامه‌ها، در مصاحبه‌هایم. این را می‌گفتم. می‌گفتم بشر احتیاج به تشویق دارد. اگر ملت‌های پیشرفته‌ای که رشدشان قابل مقایسه با ملت ایران نیست از لحاظ فهم از لحاظ درک مسئولیت، احساس مسئولیتی که نسبت به مملکت‌شان دارند، به دستگاه‌شان دارند، به دولت‌شان دارند، به وظایفی که به عده‌شان هست دارند در این ممالک چرا یک تشویق‌هایی هست؟ برای این‌که بشر احتیاج دارد به تشویق، بشر خوشش می‌آید که وقتی یک کاری را کرد، کار خوبی که کرد، بگویند به‌به چه‌کار خوبی کرده و به او نشان بدهند، به او لقب بدهند، به او انعام بدهند، عکسش را منتشر بکنند، در تاریخ بماند. این ملت انگلستان یکی از ملت‌هایی است که در رشد از خیلی از ملت‌های دنیا جلو است. این‌ها چرا این القاب را دارند. انواع و اقسام القاب، انواع و اقسام نشان. تمام این‌ها برای تشویق است که مردی که خودش را به آب‌وآتش بیندازد و برود، آن‌زمانی که امپراطوری بود برود کشته بشود در راه حفظ امپراطوری در راه افزایش توسعه امپراطوری. بشر اگر بنا باشد که هر خدمتی که می‌کند این را خیانت جلوه بدهند، در یک میلیون ده میلیون شاید یک نفر پیدا بشود که حاضر است تمام این تهمت‌ها را قبول بکند، تمام این نسبت‌هایی را که به او می‌دهند قبول بکند، از راه انجام وظیفه‌اش منحرف نشود. این کار آسانی نیست برای این‌که بارها می‌گویم خارجی‌ها به من می‌گفتند، همان موقعی که می‌دیدند من این‌طور سخت‌گیری می‌کنم نسبت به آن‌ها و آن‌وقت روزنامه‌ها را می‌خواندند که هر روز روزنامه‌ها به من تهمت می‌زدند، هرروز. به من می‌گفتند آخه شما برای خاطر کی این‌کار را می‌کنید؟ می‌گفتم برای خاطر خودم، خودم. من باید در وجدان خودم از عملی که کردم راضی باشم و اطمینان داشته باشم. و لذت گفتم می‌برم از این‌که یک کار صحیحی که کردم که کمتر کسی جرئت انجام این را دارد. این را طوری جلوه می‌دهند که مثل این‌که خیانت است. اما چون خودم می‌دانم این خیانت نیست، خدمت به مملکتم است می‌کنم و از این لذت می‌برم. بارها شد که در بانک ملی من خواستم یک کارهایی بکنم. یک موردش این بود که می‌خواستم تمام نقره‌ها را تبدیل به طلا بکنم و کردم. اشخاصی که از دوستان من بودند و معتقد به من بودند آمدند به من گفتند نصیحت به شما می‌کنیم نکنید آقا این‌کار را. کی از شما همچین توقعی را دارد؟ قبل از شما کسی این‌کار را کرده؟ شما چرا این‌کار را می‌کنید؟ این‌کار را نکنید برای‌تان تولید زحمت خواهد شد و حق هم داشتند. اعلام جرم شد بر علیه من. این را بر علیه من اعلام جرم کردند که یکی از مواردی بود که وقتی که به قوام‌السلطنه گفتم کهمرا احضار کردند به دیوان کیفر گفت که شما نباید بروید در دیوان کیفر. آن مستنطق را خواست و وزیر دادگستری را هم خواست و گفت در دفتر شما تحقیق بشود. عین همان پیش‌بینی‌هایی که کرده بودند. یک مورد دیگری بود، از آن تصمیماتی دارم می‌گویم که احدی نمی‌گرفت در آن شرب‌الیهودی که در ایران وجود داشت که هرکس هر تهمتی که می‌خواست به یک نفر می‌زد و مصون بود، هیچ‌کس تعقیب نکرد. من وقتی که تصمیم گرفتم تعقیب… وقتی بردم در شورای عالی بانک اشخاصی مثل حکیم‌الملک یک پارچه ایمان و امانت و تقوی و حسن نیت گفت آقای ابتهاج ببینید روزی نیست که به من تهمت نزنند به من بد نگویند، اعتنا نکنید. گفتم آقایان من نمی‌دانم شما چطور می‌توانید تحمل بکنید من نمی‌توانم و اگر نتوانم این‌کار را بکنم از بانک می‌روم. من که نمی‌توانم بیایم مخارج محاکمه این را از جیب خودم بدهم، این مربوط به بانک است. من اگر این‌کار را نکنم بانک از بین خواهد رفت برای این‌که یواش‌یواش مردم باور می‌کنند، مردم به محض این‌که باور کردند که رئیس بانک یک همچنین آدم خائن پستی است که یک‌همچین کثافت‌کاری‌ها و خیانت‌هایی می‌کند دیگر اصلاً اعتباری برای این بانک قائل نیستند. یک بانک شصت ساله انگلیسی آن‌جا است، پول‌های‌شان را از این‌جا می‌کشند و می‌برند آن‌جا. این بانک باید اصلاً درش را تخته کرد وگرنه اصلاً ورشکست می‌شود بنابراین خب به اتفاق آرا تصویب کردند. یکی از موارد دیگری که من از آن تصمیماتی گرفتم که با علم به این‌که خطر برای من دارد این بود که خواستم خزانه بانک را، موجودی طلا و فلزات خزانه بانک ملی را رسیدگی بکنیم. من وقتی گفتم این‌کار را می‌کنم آمدند گفتند واویلا نکنید آقا، نکنید این‌کار را. برای این‌که الان از اول تأسیس بانک تا حالا که خیال می‌کنم شانزده یا هیجده سال بود، برای این‌که بانک ملی تاریخ تأسیس‌اش را الان درست به خاطر ندارم اما خیال می‌کنم که شانزده یا هجده سال بود آن‌وقتی بود که من این حرف را زدم و گفتم این تصمیم را می‌گیرم. گفتم که تازه ما این‌کار را بکنیم کسر پیدا می‌شود. خب من این کسری را تأمین می‌کنم از پول بانک و اعلام هم می‌کنم که این طور شد. این‌قدر کسر داشتیم. مردم از این به بعد بدانند که وقتی که ما می‌گوییم که تا مثقال آخر طلا داریم بدانند که این راست است. شما تا حالا این تصدیقی را که گرفتید هیچش را بدون این‌که اطلاع داشته باشید. خب یک عده‌ای متقاعد نشدند و کردم این‌کار را. مدت‌ها طول کشید برای این‌که یکایک تمام این فلز، شمش، مسکوک، زینت‌آلات طلا، این‌ها جزو پشتوانه بود، این‌ها را تمام را رسیدگی بکنند یک مدتی طول کشید. بعد از این معلوم شد که یک کیلو و فلان‌قدر طلا کسر داریم. این را من دربارار طلا را خریدم و توی گزارش بانک این را ذکر کردم. یک حملاتی شد. اما با نهایت شهامت و صراحت گفتم. که این وظیفه‌ای بود که می‌بایستی اسلاف من کرده باشند، نکردند. من این‌کاری که کردم این یک خدمتی است که به بانک کردم و این به من تذکر داده شد که نکنم اما کردم برای این‌که این را از وظایف اولیه خودم می‌دانستم. من هراس ندارم از این‌که یک کاری را که می‌کنم و معتقد هستم که درست کردم بکنم، واهمه ندارم. یکی از موارد دیگری که، از کارهایی که کردم که هیچ‌کس نمی‌کرد. هیچ‌کس. نه فقط ایرانی نمی‌کرد خارجی هم نمی‌کرد. وقتی که تصمیم گرفتم طلا بفروشم می‌بایستی قیمت طلا را یک کسی تعیین بکند. قانون تأسیس بانک ملی می‌گوید که تعیین نرخ خرید و فروش زروسیم، طلا و نقره، با شورای عالی بانک است. خب من برخورد کردم به این اشکال. رفتم در شورا. گفتم که من تصمیم گرفتم که طلا بفروشم، این را برای نجات پول ایران از واجبات می‌دانم. این باید حتماً این‌کار بشود. برخورد کردم به این اشکال. چه‌جوری این‌کار را بکنیم؟ شما روزهای شنبه تشکیل جلسه می‌دهید. در یک‌روز ممکن است دو دفعه یا سه دفعه نرخ باید عوض بشود. گفتند که نظر خودتان چیست؟ گفتم نظر من این است پیشنهاد می‌کنم که به من این حق تعیین نرخ فروش طلا را، که از آن‌که می‌گوید خرید و فروش طلا و نقره با شماست، این را به من واگذار بکنید. من در آخر هفته هر روز شنبه به شما می‌گویم در هفته گذشته چه مقدار فروختیم، به چه قیمت‌هایی فروختیم و چرا نرخ تغییر کرد. به اتفاق آرا تصویب کردند. خوشبختانه، نمی‌دانم این از آن تصادفات عجیبی است، همه‌چیز هر چیزی را که من کردم به من تهمت زدند این یکی را اصلاً هیچ توجه نکردند. اگر این آمده بود به محکمه و دیوان کیفر حتم دارم از من قبول نمی‌کردند، از شورای عالی بانک قبول نمی‌کردند، آن‌ها را هم دراز می‌کردند و می‌گفتند قانون این حق را به شما داده، شما چه حقی داشتید این را تفویض بکنید به یک‌نفر رئیس، به یک نفر و آن هم به اراده خودش؟ اجرایش هم این‌طور بود که صبح که من می‌آمدم به بانک، رئیس فلزات اداره خزانه بود. اتفاقاً اسمش هم خزانه بود. در همان مراحل اولیه آقای خزانه می‌آمد رئیس اداره خزانه بانک و می‌گفت که دیروز فروش ما این‌قدر بود، هجوم زیاد بود، تقاضا زیاد بود. می‌گفتم دو تومان ببرید بالا. می‌رفت و این پرونده بسته می‌شد توی مغز من. اصلاً هیچ تا فردا که می‌آمد می‌گفت این‌طور. می‌گفتم باز یک تومان ببرید بالا، دو تومان ببرید بالا، یا بیاورید پایین. این نوسان این نرخ، گفتم از آن‌جایی که به خاطرم هست از چهل و هشت تومان بود ـ پهلوی چهل و هشت تومان تا هفتاد و دو تومان ـ صدوبیست و چهار میلیون تومان سود خالص بانک بود از این معاملات. حالا این را می‌گفتند جون. می‌گفتند احمقی. آخر چطور یک‌همچین مسئولیتی قبول می‌کنید؟ اگر این مسئولیت را قبول نمی‌کردم اصلاً کاری انجام‌پذیر بود. غیرممکن بود من می‌توانستم موفق بشوم در اجرای این فکرم که برای اعتبار پول ایران، برای حفظ پول ایران، من این‌کار را واجب و لازم می‌دانستم، ضروری می‌دانستم، تنها راهی بود که ایران نجات پیدا بکند. چرا؟ برای این‌که جنگ است. سه قشون اجنبی آمده است ایران. احتیاجاتی که به ریال دارند بی‌سابقه است. هیچ‌وقت ایرانی این‌قدر ریال احتیاج نداشت که این‌ها برای قشون‌های‌شان لازم داشتند. از آن‌ها ارز می‌گیرم تمام تبدیل شده به طلا. اما کدام ایرانی باور می‌کرد که این طلاها واقعیت دارد، باور نمی‌کرد. این طلاها را وارد کردم حالا می‌خواهم به مردم ایران طلا بفروشم. هجومی که آوردند می‌گویند تمام این باجه‌های بانک را خرد کردند. توی باغ باجه‌های آهنی درست کردم تمام را شکستند از بس که هجوم آوردند. تا می‌خریدند من فروختم. هی فروختم. هی نرخ را بردم بالا هی خریدند. تا رسید به یک جایی که دیگر اصلاً دیدند که اشباع شدند دیگر. عجله‌ای لازم نیست داشته باشند. هروقت می‌خواهند می‌توانند بیایند بروند پشت باجه بخرند. یک چیزی شد عادی. اما این نجات‌دهنده پول ایران شد. تمام محافل بانکی دنیا این را می‌دانند چه‌چیز باعث شد که من توانستم پول ایران را حفظ بکنم. این را می‌دانستند و می‌دانستند این ابتکار من است و می‌دانستند که چه منافعی برای بانک هم دربر دارد. اما دلم می‌خواهد اشخاصی را که جای من بودند و این‌کار را می‌کردند پیدا بکنم. نمی‌گویم در ایران نبود، در خارجه ـ من سروکاری که داشتم با آمریکایی‌ها، با انگلیسی‌ها با سوئیسی‌ها، با فرانسوی‌ها، با آلمان‌ها یک‌دام‌شان این‌کار را نمی‌کردند. می‌گفتند به من چه آقا، مگر این‌که بروند قانون را عوض بکنند و قانون اجازه بدهد به شخص من. مگر همچین چیزی می‌شد؟ مگر امکان داشت که من بروم از مجلس اختیار بگیرم به شخص من یک‌همچین چیزی را بدهند؟ در همان موقعی که من این‌کار را می‌کردم یک عده از همین آقایان نمایندگان مجلس مرا ناصالح می‌دانستند. چرا این مشکلات هست، برای این‌که عقیده عموم مردم به واسطه ضعف‌شان، به واسطه ضعف اخلاقی‌شان ـ ایرانی فکر می‌کند من سگ کی هستم که بتوانم در مقابل قدرت خارجی بمانم. من هیچ‌وقت این عبارت را در عمرم به کار نبردم. دفعه اولی هم که شنیدم مصدق‌السلطنه در مجلس گفت من سگ کی هستم این یک شوکی برای من بود. من فکر کردم که اه این آدم که این‌قدر مردم به او عقیده دارند چطور همچین چیزی را می‌گوید؟ آخر از این عبارت این‌قدر من بدم می‌آید که آدم خودش را با سگ مثلاً مقایسه بکند و بگوید من سگ کی هستم که بتوانم همچین کاری را بکنم. نخیر، من یک کاری را که می‌توانستم بکنم ابا نداشتم، خجالت هم نمی‌کشیدم که بگویم بله من این‌کار را می‌توانم بکنم و این‌کار را بهتر از هرکس هم می‌توانم بکنم. همان‌طوری که به میلسپو هم گفتم که در دنیا کسی نیست، در آمریکا کسی نیست که بتواند بانک ملی را مثل من اداره بکند. این را رفت کتاب نوشت. در کتابش می‌نویسد که این آدم به حدی خودخواه بود که عقیده‌اش این بود که بر هر آمریکایی برتری دارد و این عقیده را هم به من می‌گفت. بدیهی است می‌گفتم برای این‌که عقیده‌ام این بود و عین حقیقت بود. یک آمریکایی ممکن نبود بیاید در ایران و یک‌همچین تصمیمی را بگیرد. یک آمریکایی ممکن نبود بیاید در ایران و آشنایی داشته باشد به روحیه ایرانی آن‌طوری‌که من داشتم که بتواند این بانک را اداره بکند. و بعد هم بر خودش هم مسلم شد که همین‌طور هم بود و بعد به من گفت که من الان بعد از چند ملاقاتی که با شما کردم تصدیق می‌کنم که شما از آن آقای لاکانت که من در نظر گرفتم برای بانک ملی شما از او به‌مراتب صالح‌تر هستید. گفتم من این را که معتقد بودم، متشکر هستم که از زبان شما می‌شنوم. ایرانی یک کسی است که باید با خضوع و خشوع اظهار عجز و خودش را کوچک بکند و بگوید بله من که جسارت نمی‌کنم، بنده کسی نیستم. من از این چیزها بلد نیستم. این را باید ریشه‌کن کرد در ایران، این را باید به ایرانی تزریق کرد که آقا تو آدمی بمان روی پای خودت، شخصیت داری، دفاع بکن از شخصیتت بایست روی حیثیتت. با هیچ انجکسیونی نمی‌شود این را تزریق کرد به ملتی مگر این‌که در یک محیطی باشد که ببیند. نه فقط رئیسش این کار را می‌کند ببیند که اگر مرئوسش هم این‌کار را کرد از او حمایت می‌کند. رئیس شعبه مرا متهم کرد. قوام‌السلطنه به من نوشت که منفصلش بکنید این کسی که رئیس شعبه پهلوی است. رفتم پیشش گفتم آقا برای چی؟ گفت برای این‌که این آدم طرفدار شوروی است و با شوروی‌ها رابطه دارد. گفتم کی گفت؟ فرستادم و تحقیق کردند. آن‌وقت برای او دلائلم را آوردم که استاندار گیلان رفته و به او گفته است که تو باید رئیس انجمن ایران و شوروی باشی به زور گردنش گذاشته. به او گفتم. گفتم ملاحظه می‌کنید این است نتیجه این گفته. آن‌وقت گفتم این را کی گفته؟ گفت پیشکارش در لاهیجان. گفتم بر پدرشان لعنت. گفت نه فحش ندهید. گفتم بر پدرشان لعنت، این همین است دیگر. این برای این‌که وام خواسته به او ندادند، رفته یک‌همچین تهمتی زده. من هم اگر این را برداشته بودم یک آدم بی‌گناه… گفتم این است، این است که ایران را خراب می‌کند. بارها این را به شاه گفتم. در موارد بسیاری این را به شاه گفتم. گفتم مثلاً همین قضیه خوزستان بود، نیشکر خوزستان، له و علیه، این‌قدر به من دستور دادند از دربار. علا وزیر دربار نامه نوشت که زمینی را که خریدید برای نیشکر پس بدهید. گفتم پس نمی‌دهم. این شروع شد. و راه نجات خوزستان این نیست که شما می‌فرمایید که برای وضع خوزستان نباید یک عده‌ای ناراضی باشند. گفتم این‌ها دعا می‌کنند به من. کی ناراضی است؟ آن اشخاصی که متضرر می‌شوند از این کارهایی که من می‌کنم. یک عده‌ای، یک شخ پولداری. راه نجات ایران این است. خب بایستد آدم آن‌وقت در این موارد وقتی که اول گفتند زمین‌ گران خریده، بعد گفتند به زور گرفته. به شاه گفتم. گفتم ملاحظه می‌فرمایید اعلیحضرت چرا کار کردن در ایران مشکل است، چرا مردم دست به کارهای مثبت نمی‌زنند برای این‌که نتیجه‌اش این است. من یک کاری را دارم می‌کنم که تردید نیست، بزرگ‌ترین کاری است که در ایران دارد می‌شود. نیشکر را در جایی می‌خواهم بکارم که نمونه خواهد شد. نمونه دنیا شد، رکورد دنیا را شکست. آن زمان نمی‌دانستم دنیا…. اما می‌دانستم برای این‌که به من گفتند. آن متخصص گفت یکی از مستعدترین جاهای دنیاست. گفتم من این‌کار را بخواهم بکنم آن‌وقت توسط دفتر خودتان، وزارت دربار از من مؤاخذه کردند. به من می‌نویسند نکنید. گفتم این است مردم نمی‌کنند. یک کاری باید کرد که دفاع کرد. حمایت کرد از اشخاصی که جرأت این‌کار را دارند. به همین جهت هم است که در خارجه در خیلی کشورها، نشان می‌دهند، لقب می‌دهند، تبلیغ می‌کنند توی روزنامه‌ها آن کشورهایی که نشان و این چیزها ندارند. حتی دموکراتیک‌ترین کشور دنیا هم نشان دارد. آمریکا هم نشان‌دار هست. البته آن برای خدمات جنگی است. اما در موارد دیگر افکارعمومی را کی تشکیل می‌دهد؟ مطبوعات. مطبوعاتی که وقتی یک حقیقتی را ببینند بیان می‌کنند دفاع می‌کنند از یک آدمی. یک آدم درستکاری را وقتی که بخواهد جامعه به غلط گناهکار جلوه بدهد، آزارش بدهد، زندانی‌اش بکند، آن‌طوری برای دفاع از این قیام می‌کنند کسی جرأت نمی‌کند یک‌همچین کاری بکند. اما در مملکت ما، این هم از معجزاتی که وقتی که من زندانی شدم یک روزنامه‌هایی بودند که از من دفاع می‌کردند. واقعاً معجزه است.

س- در ایران؟

ج- در ایران. عباس مسعودی دارایی‌اش همه‌اش در اختیار شاه بود. شاه یک‌روز اراده می‌کرد این را می‌توانست نابود بکند. چه کرد؟ از من دفاع کرد. نه یک دفعه چندین بار وقتی که در زندان بودم. خب این چیزها برای من لذت‌بخش بود. روزنامه‌های دیگری که اصلاً نمی‌شناختم آن‌ها هم دفاع می‌کردند. اما این‌ها استثنا بودند. اکثریت با آن اشخاصی بود که تهمت می‌زدند، و اکثریت مردم هم با آن اشخاصی بود که این تهمت‌ها را باور می‌کردند. حالا من اگر یک بختی داشتم، خوشبخت بودم از این‌که به من این فرصت داده شد که بمانم و به تدریج ثابت بکنم که این مطالبی را که به من تهمت می‌زنند و به من می‌بندند صحیح نیست، لااقل برای یک عده زیادی از ایرانی‌ها. خوشبختی من این بود که نتوانستند مرا بردارند. اگر موفق می‌شدند، همان روزهای اولی که من آمده بودم به بانک، آن قانون را بگذرانند که هفت نفر دولت پیشنهاد بکند که یکی از آن‌ها انتخاب بکنند. من جزو آن انتخاب‌شدگان نبودم بدون شک. یک نفر دیگر می‌آمد تا دنیا دنیا بود این لکه روی من می‌ماند که این یک آدم بود اجنبی‌پرست خارجی‌ها آوردندش مجلس شورای ملی، نمایندگان محترم مردم ایران، او را راندند. اما ماندم و نتیجه‌اش این شد که تمام آن اشخاصی که این تبلیغات را بر علیه من شروع کردند، ابوالقاسم نراقی، مؤید احمدی آمدند و ایمان پیدا کردند به من، بدون این‌که به من بگویند اما همه‌جا پشت سر من دفاع می‌کردند برای این‌که در عمل دیدند. این شانس را همه‌کس ندارد. این جرأت را هم همه‌کس ندارد. این وظیفه متصدیان امور است. هرکسی بخواهد یک ملتی مثل ملت ایران را اصلاح بکند یکی از بزرگ‌ترین اصلاحاتش این است که طرز فکرش را باید عوض کرد. تا زمانی که ایرانی به رایگان بتواند مردم را، ایرانی‌های دیگر را متهم بکند که نوکر اجنبی هستند. خلاف این را هم نمی‌شود ثابت کرد. من نمی‌توانم بیایم در یک مرجعی بیایم ثابت بکنم، دلیل بیاورم، برهان بیاورم که ثابت بکنم که من آقا اجنبی‌پرست نیستم، من خائن نیستم. این خیلی مشکل است یک چیزی است که اثبات خلافش کار آسانی نیست. تا زمانی که این طرز فکر وجود دارد و این فکر اکثریت مردم یک قومی است امید زیادی به این مملکت نمی‌شود داشت. برای این‌که دزد و دوست یکسان با آن‌ها رفتار می‌شود. انسان ترجیح می‌دهد که دزد باشد اقلاً وقتی کنارش گذاشتند، بیرونش کردند بتواند خودش و زن و بچه‌اش به راحتی زندگی بکنند، یک ذخیره‌ای داشته باشد. این خیلی طبیعی است، این غریزه طبیعی افراد بشر است. این را باید عوض کرد. برای عوض کردن این چه اشخاصی لازم هستند؟ اشخاصی که ایمان داشته باشند خودشان به این اصول. از من مثلاً سؤال می‌شود که عقیده شما راجع به آینده مملکت‌تان چیست؟ اگر یک‌روزی این مملکت از شر این آدم‌کش‌ها، آدم‌خورهایی که گرفتار شده خلاص شد. من تنها جوابی که می‌توانم به آن‌ها بدهم این است که اشخاصی که دارند این ادعا را می‌کنند که می‌خواهند بروند ایران را نجات بدهند باید اشخاص صددرصد پاک باشند، مؤمن باشند. اگر جنبه شارلاتانی دارد توصیه من به این‌ها این است که این کار را نکنند فایده ندارد. برای این‌که برعکس این گناه دارد. شما این جرأت را داشته باشید که بروید با این نیت که ما می‌رویم فقط و فقط با این مقصود با این منظور که به این مردم خدمت بکنیم و تعهد می‌کنیم جز این‌کار منظور دیگری نداشته باشیم. و اشخاصی را هم که دعوت می‌کنیم به همکاری خودمان اشخاصی باشند که اطمینان داشته باشیم دارای این نیت و این خاصیت هستند، نه این‌که یک اشخاصی هستند که با کمال وقاحت می‌آمدند به من می‌گفتند آقا یک کاری بکنید که به ما یک شغلی بدهند در خارج، می‌خواستند بروند در یک جایی سفیر بشوند، وزیرمختار بشوند که حتی‌المقدور در یک مملکتی باشد که ایرانی کمتر باشد که از آن ایرانی عبور هم نکند که بروند آن‌جا راحت، بیندازند پای‌شان روی پای‌شان، عنوان داشته باشند حقوق داشته باشند ولی کار نکنند. باید به این چیزها خاتمه داد. باید اشخاصی به این کار خاتمه بدهند که خودشان مؤمن به این طرز فکر باشند، به این طرز عمل. والا اگر یک کسی بخواهد برود با همان نیتی که سابق در ایران هم می‌آمدند سر کار من امیدی برای آینده ایران نمی‌بینم. ممکن است وضع ظاهری ایران خیلی هم خوب بشود اما این مسائل اساسی همیشه وجود خواهد داشت. یک مملکت عقب‌مانده‌ای را باید افراد نجات بدهند، باید افراد اصلاح بکنند. به‌خودی‌خود که این‌کار انجام‌پذیر نیست. این افراد خارجی هم نمی‌توانند باشند. این دیگر تکنولوژی خارجی در این‌کارها هیچ مؤثر نیست. شما بزرگ‌ترین متخصصین و ماشین‌های دنیا را بیاورید این تأثیری ندارد در این طرز فکر در این روحیه ایرانی. این را باید یک فکری کرد برایش. ایرانی را باید به او تزریق کرد که آقا تو آدم هستی تو یک شخصیت داری تو بمان، کارت را صحیح بکن من هم پشت‌سر تو هستم. هیچ قدرتی نمی‌تواند تو را تکان بدهد، به شرطی که وظایف خودت را با امانت انجام داده باشی و این را وقتی که یک سال، دو سال، سه سال دید و در عمل دید که برای این کسی که در رأس این دستگاه قرار گرفته چپزی که مهم است امانت است، انجام وظیفه است، حتی اگر به او هم بد بگویند حتی اگر بر علیه‌اش هم کتاب منتشر کرده باشند. بزرگ‌ترین و بدترین تهمت‌ها را هم به او زده باشند اما این آدم اگر معلوم بشود که شخصی است که صلاحیت دارد به او کار بدند. یک کسی را که متهم کردند به نادرستی اگر نادرست نیست هیچ قدرتی نمی‌تواند او را عوض بکند. یک کسی که مرتکب خیانت شده، دزدی شده، تقلب کرده بیرونش می‌کنند هیچ قدرتی در روی زمین نمی‌تواند این را برگرداند. این‌ها یک چیزهایی است که به عقیده‌ی من از تجربه یک عمر به‌دست من آمده که در ایران نتیجه می‌دهد به من بارها می‌گفتند تو ایرانی را نمی‌شناسی، تو اصلاً نمی‌دانی با چه افرادی سروکار داری، مگر می‌شود این طرز در ایران کار کرد؟ ‌من نشان دادم. در بانک ملی نشان دادم، در سازمان برنامه نشان دادم، یک دوره کوتاهی در سفارت ایران که پاریس بودم نشان دادم. طرز فکرشان طرز کارشان عوض شد. من معتقدم انسانی که به یک مسائلی ایمان داشته باشد و از راه راستی که برای خودش اتخاذ کرده اگر منحرف نشود می‌تواند صدها، هزاران، صدها هزار را فرد را تحت تأثیر قرار بدهد و وارد بکند که این‌ها درستکار باشند. ایرانی بدبخت گناهی ندارد وقتی که حقوقی که به او می‌دهند کافی نیست برای تأمین حداقل نان و غذای روزانه زن و بچه‌اش. هر ملتی را شما بگذارید جای ایرانی و با او این رفتار را بکنید یک نفر درستکار برای نمونه پیدا نمی‌شود. باز شکر می‌کردم افتخار می‌کردم، مباهات می‌کردم، با همین وضع بدبختی می‌دیدم یک افرادی با نهایت فلاکت زندگی می‌کنند اما درستکار هستند. این نشان می‌دهد که ایرانی همان‌طوری‌که بارها گفتم همان‌قدر استعداد دارد که درستکار باشد که نادرست باشد، بسته به این است که چه محیطی باشد. وقتی که برایش مسلم شد که دزدی و نادرستی صرف نمی‌کند به ضررش است. او آن‌قدر شعور دارد که آن راه درستکاری را پیش بگیرد به ظرط این‌که از کسی که یک‌همچین توقعی دارید حداقل زندگی‌اش را تأمین بکنید والا اگر بنا باشد که زنش ناخوش بشود و وسیله نداشته باشد، پول نداشته باشد، استطاعت نداشته باشد برای معالجه‌اش، بچه‌هایش را استطاعت نداشته باشد بفرستد به مدرسه، استطاعت نداشته باشد به این‌ها غذای کافی بدهد آن‌وقت توقع‌تان بی‌جاست ـ توقعی است که فوق بشر است این توقع را نباید داشت. این به طور خلاصه، حالا حاشیه رفتم چندین‌بار هم حاشیه رفتم اما این یک چیزهایی بود که شاید جاهای دیگر می‌بایست بیان شده باشد این را من حالا این‌جا گفتم. راجع به مشکلات بانک ملی که بیان کردم چندتا از آن را ذکر کردم. مثال‌های متعدد دیگری هم هست اما شاید همین کافی باشد.

س- شما فکر می‌کنید علتی که گفتید که مردم، کسی که کار می‌کند تشویق لازم دارد یا لازم دارد که به یک نوعی برایش تبلیغ بشود. علت این رفتار روزنامه‌نگاران و جراید در زمان جنگ و یک دوره کوتاهی بعد از جنگ چه بود؟

ج- برای این‌که بیشتر روزنامه‌نگاران از پست‌ترین افراد بودند. یک اشخاصی بودند که تمام صفات رذل یک بشر در این‌ها وجود داشت. بیشترشان خودشان را می‌فروختند، برای یک مبالغ ناچیزی می‌فروختند. نه‌فقط به ایرانی می‌فروختند به خارجی هم می‌فروختند. شما از یک‌همچین اشخاصی توقع ندارید. معجزه است به عقیده من که توی یک‌همچین طبقاتی، توی یک‌همچین اشخاصی آن‌وقت پیدا بشوند آن‌هایی که بدون هیچ استفاده مادی دفاع بکنند از یک آدمی که تشخیص دادند درستکار است، تشخیص دادند به وطنش، به مملکتش دارد خدمت می‌کند بدون این‌که یک دینار از او استفاده برده باشند از این‌جور اشخاص من وقتی که می‌دیدم امیدوار می‌شدم می‌گفتم هست این هست. من همیشه معتقد بودم که شاید از صد نفر ایرانی پنج نفرشان قابل اصلاح نباشند، نودوپنج نفرشان را می‌شود اصلاح کرد. یک اقلیت کوچکی هستند که این‌ها اصلاح‌پذیر نیستند آن‌ها را آدم باید کنار بگذارد، صرف‌نظر بکند، یک فکر دیگری برای‌شان بکند اما آن نودوپنج درصدی که قابل اصلاح هستند هدف این باشد که آن‌ها را به راه راست هدایت بکند البته این یک عملی نیست که در ظرف چند روز یا چند سال انجام شود. این یک برنامه درازمدتی است که تمام اشخاصی که می‌آیند در مقامات حاکمه ایران قرار می‌گیرند اگر معتقد باشند، اگر واقعاً ایمان داشته باشند به این مسائل و شروع بکنند به اجرای این برنامه و اجرای این اصل روزی خواهد رسید که به آن نتیجه خواهند رسید و آن نتیجه را به‌دست خواهند آورد که ایرانی خودش تشخیص بدهد که مصلحتش در این است که درستکار باشد وظیفه‌شناس باشد، راستگو باشد، با جرأت باشد، وظیفه خودش را اجرا بکند و اگر نمی‌تواند اجرا بکند سعی بکند به رفع مشکلات و در بیان موجباتی که مانع کارش می‌شود. به جای این‌که تشویق بکنند که آقا تو را چه‌کار به این‌کارها؟ تو ساکت باش تو کارت را بکن، کسی از تو همچین توقعاتی را ندارد، تو بکن کار خودت را، مگر کسی قدرت را می‌داند؟ بارها به من گفتند تو برای کی این‌کار را می‌کنی؟ برای آن دنیا این کار را می‌کنی؟ کسی که اصلاً تو را به این صفات نمی‌شناسد، تو را قبول ندارند، تو را اصلاً خائن می‌دانند، تو برای چه این‌کار را می‌کنی؟…