روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: ۳۰ اگوست ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده: علیرضا عروضی

نوار شماره: ۴۳

 

 

س- امروز اگر موافق باشید یک مطالبی در مورد خانواده‌تان و ایام کودکی‌تان و خاطراتی که از رشت در آن زمان دارید.

ج- پدر من از اهالی گرکان بود، گرکان یک دهی است نزدیک تفرش و اهالی تفرش و گرکان به این معروف هستند که جایی است که مستوفی از آن‌جا می‌آید. بیشتر مستوفی‌های ایران، که مقصود از مستوفی‌ها هم اشخاصی بودند که سواد فارسی و عربی و خط و حساب داشتند، معروف هستند به طبقه‌ی مستوفی و این‌ها بیشتر از تفرش و گرکان هستند، اهالی تفرش و گرکان. پدر من گرکانی بود و از خانواده‌ی روحانی. با پدر، پدر من یا عموی پدر من در آن‌جا مجتهد بود و بستگانش هم که بعضی وقت‌ها از گرکان می‌آمدند تمام آن‌ها از همین طبقه بودند طبقه‌ی آخوند. اما پدرم از بهایی‌های بسیار متعصب بود حالا در چه تاریخی و کجا و چطور این بهایی شده بود نمی‌دانم؟ ولی به طور کلی می‌دانم که بعضی از همین خانواده‌های آ]وند و روحانیون این‌ها وقتی که تبلیغ می‌شدند و بهایی می‌شدند بسیار بهایی‌های متعصبی می‌شدند پدر من از آن‌جمله بود فوق‌العاده در این عقیده‌ی بهایی تعصب داشت و خانه‌ی ما هم، که بعد هم تشریح خواهم کرد یک مرکزی بود برای، در واقع مثل این‌که یک مهمانخانه‌ای بود، بهایی‌هایی که می‌آمدند از ایران که بروند به اروپا یا از اروپا برمی‌گشتند چون سر راه بود، آن‌وقت راه اروپا هم منحصر به رشت و انزلی بود. و مادرم از یک مسلمان‌های بسیاربسیار متعصب بود به‌طوری‌که من آنچه که به خاطر دارم همیشه مادرم سر نماز بود یا نشسته بود قرآن می‌خواند یا نماز می‌خواند دائم و این کانتراست عجیبی بود. تضاد عجیبی بود بین پدرم و مادرم، به‌طوری‌که خواهرهای مرا مادرم تحت نفوذ قرار داده بود و آن‌ها بیشتر مسلمان تربیت شده بودند، و پسرها یعنی من و برادرم تحت نفوذ پدرم بودیم که خیلی تأثیر داشت اخلاق و افکار او. پدرم آدم بسیاربسیار قوی‌الاراده‌ای بود. یک آدمی بود که با او شوخی نمی‌شد کرد، یک آدمی بود که دیسپلین برقرار می‌کرد. و همه هم از او ملاحظه می‌کردند و می‌ترسیدند هم در خانواده و هم در خارج در کارهایش بسیاربسیار جدی بود فوق‌العاده و با خشونت هم با مردم رفتار می‌کرد. یعنی کم‌حوصله بود و اهل تعارف آن اخلاق معمولی ایرانی را که به تعارف بگذراند و سعی بکنند که مردم را جلب بکنند مطلقاً این صفات را نداشت. ریش داشت و لباسی که می‌پوشید اتفاقاً از عجایب است که Redingote می‌پوشید آن‌وقت معمول بود مردم سرداری می‌پوشیدند اما پدر من سرداری نمی‌پوشید Redingote هم یک چیزی است شبیه به سرداری که به انگلیسی می‌گویند Frock Coat و فرانسه می‌گویند Redingote یعنی مثل سرداری است منتهایش یقه‌اش باز و یقه‌ی دوبل که با آن فوکل و کراوات می‌بندند. بعضی وقت‌ها کراوات می‌بست و بعضی‌وقت‌ها هم نمی‌بست همین‌جور با پیراهن ایرانی ولی این Redingote را می‌پوشید هیچ‌وقت به خاطر ندارم که سرداری پوشیده باشد برای این‌که آن‌وقت معمول نبود، مطلقاً معمول نبود که کت بپوشند. حتی موقعی که من در تهران زندگی می‌کردم و در بانک شاهی بودم یعنی بعد از ۱۹۲۰ با بعضی از دوستانم که معاشرت داشتم من‌جمله با رضا بوشهری بود که پسر حاجی معین تجار بوشهری بود. او یک‌روزی به من گفت که ما عباهای خیلی خوب بوشهری داریم بیا به منزل یکی از این‌ها را انتخاب کن. من در عمرم عبا دوش نکرده بودم. تعجب کردم گفتم، یک دفعه به فکرم رسید که مبادا… این به او گفتم، مبادا مثلاً تو ناراحت بشوی که با من بیرون می‌آیی. آن‌ها همه‌شان عبا داشتند و من عبا ندارم و عبا نمی‌پوشم اگر این‌طور است خب مجبور نیستی با من معاشرت بکنی. گفت نه نه من اصراری ندارم. اما هیچ‌وقت من عبا دوش نکردم و تمام طبقه‌های جوان با سرداری می‌پوشیدند با عبا یا سرداری بدون عبا. ولی من در عمرم عبا دوش نکردم و همین‌جور مثل به قول آن‌وقت‌ها فرنگی‌مآبانه لباس می‌پوشیدم که خیلی هم به نظر مردم زننده بود که آدم کت کوتاه بپوشد. پدر من به این جهت لباس بلند می‌پوشید ولی عین Redingote بود. در طفولیت ما در تهران زندگی می‌کردیم. خیلی‌خیلی کوچک بودم حالا درست به خاطر ندارم که خانه کجا بود اما مدرسه تربیت می‌رفتیم برادرم غلامحسین خان و من، غلامحسین‌خان دو سال از من بزرگ‌تر بود فرزند اول بود، من دوم بودم بعد سه‌تا دختر، خواهر داشتم و آ]ری احمدعلی‌خان بود که پسر بود که شش تا اولاد بودیم. و مدتی در تهران بودم که گفتم مدرسه تربیت می‌رفتیم و بعد از یک مدتی آن هم به چه مناسبت نمی‌دانم رفتیم رشت سکونت کردیم، هیچ به خاطر ندارم هر چند بچه بودم دلیلش را هم نمی‌دانم. ولی قبلاً پدرم یک مدتی در رشت بود و مادرم را که یک رشتی بود ازدواج کرده بود، مادرم از خانواده‌ای بود که ملک داشتند در مثلاً فومن و شفت یک املاکی داشت که به اندازه‌ای بود که می‌توانستند نسبتاً راحت زندگی بکنند. شغل پدر من هم آن زمانی که ما در رشت بودیم پیشکار سپهدار رشتی بود که املاک سپهدار دست او بود و او اداره می‌کرد و با درآمدی که از ملک مادرم می‌رسید و حقوق پدرم یک زندگانی می‌گویم متوسط و مرفه‌ای داشتیم. به‌طوری‌که مثلاً پدرم اسب و درشکه داشت و از قفقاز اسب وارد کرده بود، یک جفت اسب کهر بودند و این را خوب به خاطر دارم که در خیابان‌های سنگ‌فرش رشت هر دفعه که از دور صدای پای اسب این‌ها را می‌شنیدیم می‌دانستم که درشکه است یا این‌که پدرم دارد می‌آید. و یک سورچی داشتیم برج علی بود یک ترکی بود که او را چی می‌گفتندش؟ همین مثل این‌که می‌گفتند درشکه‌دار بود زنش توی خانواده‌ی ما کار می‌کرد زن خیلی بافهمی بود، زن مسنی بود و این مثلاً کلفت ارشد بود که مورد احترام مادرم بود می‌آمد می‌نشست و با مادرم با بچه‌ها. بعد یک کنیز خریده بودند. این هم یکی از غرایبی است که خوش‌قدم نام است که از آفریقا خریدند و آوردند و این را به نظرم آن‌وقت می‌گفتند که ۱۲۰ تومان خریده بودند. و آن‌وقت معمول بود. این کنیزه این دختره آمد توی خانواده ما بزرگ شد بعد مادرم این را عروسی کرد برایش زن یکی از نوکرهای‌مان شد. این دختر آن تایه هم که زن برج علی بود زن این سورچی بود درشکه‌دار؟ کالسکه… چی می‌گفتند نمی‌دانم درست اصلاح‌اش را کالسکه‌چی یک‌همچین چیزی (درشکه‌چی). این زن او هم، زن او یک دختری داشت که این هم دخترش هم در خانواده ما بزرگ شد و کلفت بود و مستخدم بود، یکی هم یک زن دیگری هم بود که او هم از بچگی در خانواده ما بزرگ شده بود اسمش شوکت بود. این‌ها و آن‌وقت ما یک لَلِه هم داشتیم لَلِه آقا داشتیم و یک رشتی هم بود که مشتی علی بود که این هم مثلاً پیشخدمت بود. این‌ها حقوق‌شان در آنچه که به خاطر دارم در حدود در ماه چهار تومان بود. و زندگی ما در رشت عبارت بود از یک خانه‌ی بزرگ در سبزه‌میدان که مشرف بر باغ سبزه‌میدان بود. این را پدرم اجاره می‌داد مستأجرش هم همیشه ارمنی بودند. و ارمنی‌ها در رشت آن‌وقت یک طبقه‌ی متمدن محسوب می‌شدند. برای این‌که به خاطر دارم همین یارو، این ارمنی‌ای که مستأجر ما بود. تاجرباشی بود یعنی ریاست بر تجار ارمنی در رشت داشت. این را تاجرباشی می‌گفتند و پسرهایش در روسیه تحصیل می‌کردند به خاطر دارم وقتی که تابستان مرخصی می‌آمدند من خیلی از طرز رفتارشان تعجب می‌کردم برای این‌که توی مدرسه در روسیه رفته بودند از این کاسکت‌های افسری سرشان می‌کردند و وقتی که به آدم دست می‌دادند پای‌شان را بهم می‌زدند مثل نظامی‌ها تَقْی صدا می‌کرد. و این تربیت آن‌وقت روسیه‌ی قبل از جنگ بود که خیلی باعث حیرت من بود. این خانه‌ای را که مشرف به سبزه‌میدان بود یک خانه‌ی دوطبقه بود به همان معماری شمال ایران که تقلید از قفقاز بود دورتادور این حیاط طبقه‌ی بالایش شیشه پنجره داشت و به رنگ‌هایی هم رنگ آبی مثلاً این چوب را می‌کردند این تیپیکی از معماری رشت بود که از قفقاز آمده بود. آن‌وقت متصل به این که راه به حیات و اندرون ما داشت این هم یک حیاطی بود که نسبتاً وسیع و مشجر بود درخت‌های مرکبات داشت، مرکبات خیلی خوب که زمستان این‌ها را با کُلَش (کاه) می‌پوشاندند که در مقابل سرما محفوظ باشد. یک حوض بزرگی وسط حیاط بود و آن‌وقت این قسمت اندرونی بود قسمت بیرونی که مشرف به کوچه بود این هم یک دوطبقه بود همان به طرز معماری قفقازی، طبقه بالا مشرف به کوچه و شیشه‌هایی، شیشه‌بندی مشرف به اندرون داشت. پدرم پذیرایی‌هایش در همان بیرونی بود که وقتی هم مهمانی می‌دادند به خاطرم دارم که علاوه بر چلو و خورشت‌های ایرانی یک چیزهایی مثلاً به شکل کتلت درست می‌کردند این چیزهایی را که همین‌هایی را هم که الان هم درست می‌کنیم کتلت‌هایی مثل همبرگر و سیب‌زمینی نمی‌دانم سرخ کرده دورش می‌گذاشتند این را مثلاً خیلی فرنگی مآبانه بود این‌جور پذیرایی علاوه بر چلو و خورشت. من در تهران که بودیم گفتم مدرسه تربیت می‌رفتم که خیلی بچه بودم رشت که آمدیم مدرسه رشدیه می‌رفتم در نزدیک خانه‌مان در رشت. در ۱۹۱۲ پدرم من و غلامحسین‌خان را که از من دو سال بزرگ‌تر بود به پاریس فرستاد از راه روسیه، آن‌وقت به انزلی می‌رفتیم بادکوبه و از آن‌جا با ترن می‌رفتیم به اروپا. در حدود گمان می‌کنم پنج شش روز این مسافرت طول می‌کشید. در ۱۹۱۲ بود که وارد پاریس شدیم مرا در یک پانسیون گذاشتند، در یک پانسیونی در نزدیک Jardins de Luxembourg بود برای این‌که به خاطر دارم که می‌رفتیم توی Jardins de Luxembourg آن‌جا بازی می‌کردیم و تفریح ما هم آن‌وقت این Roller Skating بود که خیلی‌خیلی متداول بود. و همچنین یک چرخ‌های بزرگی بود از چوب که این را آدم می‌دوید این چرخ را هم راهنمایی می‌کرد این چرخ‌های خیلی بزرگی و با یک چوبی که آدم دوست داشت این را می‌زد و می‌دوید. این هم یکی از تفریح‌های این بچه‌های آن‌وقت بود که الان هیچ اصلاً وجود ندارد نمی‌بینم. ما در این پانسیون بودیم هیچ فرانسه نمی‌دانستیم هیچ. در این پانسیون یک پیرمردی بود که این پدربزرگ این اشخاصی بود که، جوانانی بود که در آن‌جا زندگی می‌کردند و این ما را به جاهای مختلف می‌برد. مثلاً به (؟؟؟) Jardin می‌برد که در واقع یک باغ‌وحش بود. و یک روز هم ما را به جایی که گاو و گوسفند را می‌کشتند برد که بسیار تأثیر بدی در من گذاشت که من بعد چند روز رغبت نمی‌کردم گوشت بخورم برای این‌که وحشتناک بود آن چیزهایی را که دیدم طرز کشتن گاوها. بالاخره این‌ها را در دوره‌ای بود که هنوز به مدرسه نرفته بودیم و بعد وقتی مدرسه باز شد رفتیم به Lycée Montaine هم در همان حول‌وحوش بلوار اسم این (؟؟؟) من اتفاقاً وقتی که بعد پاریس آمدم فکر کردم بروم ببینم اما نمی‌دانستم اصلاً این کجا هست. (؟؟؟) بود و این‌جا رفتیم و وارد Lycée شدیم. Lycée هم به نظر من مثل یک سربازخانه بود برای این‌که دسیپلین‌اش یک‌جوری به نظر من مثل زندگی سربازخانه بود. و آن‌جا بچه‌های هم‌سن ما بودند. دیگر فرانسه را هم یاد گرفته بودیم می‌توانستیم دیگر با آن‌ها حرف بزنیم و می‌توانستیم سر کلاس حاضر بشویم. در این مدتی که در پاریس بودیم این عبدالبهاء که رئیس فرقه بهایی بود به پاریس آمد و منزل دریفوس نامی منزل داشت که یکی از بهایی‌های خیلی سرشناس فرانسه بود و آدم متمولی هم بود خانه‌ی خیلی مجللی داشت و چندین بار آن‌جا رفتیم و عجیب بود عده زیادی که از فرانسوی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند دائم جمعیت می‌آمد و می‌رفت این عبدالبهاء هم با همان لباس معمولی‌اش که لباده‌ی خیلی بلند سفید یا نخودی کرم و ریش بلند سفیدی و گیس‌های آویزان سفید و یک نوع عمامه‌ای که مثل عمامه ایران نبود مثل عمامه‌ای که در ترکیه و همین بیرون سر می‌کردند که درواقع مثل یک فینه‌ای بود که دورش را پارچه سفید پیچیده بودند و بسیار قیافه‌ی جذابی داشت فوق‌العاده برای این‌که از همان وقتی که بچه‌ای ۱۲ ساله بودم این قیافه‌اش خیلی‌خیلی در من اثر گذاشت یک صورت روحانی داشت. و جزو اشخاصی که به دیدنش می‌آمدند به خاطر دارم که گفته شد که تقی‌زاده هم آمده بود که با او ملاقات کرده بود. عده زیادی از همین ایرانی‌هایی که که… گمان می‌کنم مثلاً از جمله اشخاصی که او را ملاقات کردند ذکاءالملک فروغی بود که این‌جور اشخاص به دیدن او می‌آمدند. در آن‌موقعی که آن‌جا بود ما همان با لباس‌های مدرسه‌ای که شلوارهای کوتاه با یقه‌های سفید گرد و با همین لباس مدرسه پیش او می‌رفتیم و از ما هم مثل این‌که عکس برداشتند روی زانویش نشانده بود عکس‌هایش را به ما داده بود عکس خودش را هم به ما داده بود. یکی به اسم غلامحسین خان یکی به اسم ابوالحسن خان. او مثل این‌که گفته بود که به پدرم گفته بود که در پاریس چرا این‌ها را فرستادند این‌ها را بفرستند بیروت که این‌ها در آن‌جا باشند هم از لحاظ زبان انگلیسی بهتر است و هم جای مناسب‌تری هم هست. بنابراین ما بعد از یک سال ما را به بیروت بردند به مدرسه‌ی Syrian Protestant College

س- ۱۹۱۳.

ج- ۱۹۱۳. و آن‌جا یک عده زیادی ایرانی‌ها درس می‌خواندند. یک عده خیلی زیادی بودند که همه هم همدیگر را می‌دیدیم و تا آن‌جایی که به خاطر دارم بیشترشان هم بهایی بودند. از آن دهقان‌ها بودند، دهقان‌های شیراز که عبدالحسین‌خان و علی محمدخان دکتر قاسم غنی بود که برای من مسلم بود که این بهایی است حالا تعجب می‌کنم اگر این را الان پسرش توجه ندارد و یا نمی‌گوید اما من…. برای این‌که تمام این جرگه‌ای که ایرانی‌هایی که در آن‌جا بودند از همان طبقه‌ی بچه‌هایی مثل ما که در مدرسه ابتدایی‌اش بودیم تا آن‌هایی که تحصیل طب می‌کردند به عقیده‌ی من همه آن‌ها بهایی بودند. عکس‌هایی هم از همین ایرانی هست که عده زیادی بودند که می‌گویم آنچه که به خاطر دارم دکتر غنی بود و این شیرازی‌ها بودند. باقراوف هم بود باقراوف در تهران گراندهتل را داشت اولین هتلی که در تهران به وجود آمد توی این خیابان لاله‌زار، آن‌وقت هم به‌عنوان یک هتل اروپایی مثل این‌که محسوب می‌شد مال این باقراوف بود که از قفقاز آمده بودند. این صاحب نفت در بادکوبه بود بعد آمد، متمول بود دوتا از پسرهای او هم در آن مدرسه بودند. به هر حال یک عده زیادی بودند الان من تمامش را به خاطر ندارم اما آنچه که به خاطر دارم خیال می‌کنم همه‌شان بهایی بودند. بعد در ۱۹۱۴ ما به ایران آمدیم برای مرخصی تابستانی، وقتی که به ایران رسیدیم جنگ بین‌الملل شروع شد، جنگ اول جهانی شروع شد به‌طوری‌که دیگر نتوانستیم برگردیم یعنی راه‌ها بسته بود، یعنی می‌بایستی از راه روسیه رفت و دیگر می‌گفتند مسافرت نمی‌شود کرد از راه روسیه به اروپا. و بنابراین ماندنی شدیم. در آن‌جا یک مدرسه آمریکایی بود که یک رئیس آمریکایی و زنش هر دوتا در آن‌جا تدریس می‌کردند.

س- در رشت؟

ج- در رشت. و یک عده معلم‌های ایرانی هم داشت. این هم مدرسه‌ی نسبتاً کوچکی بود. در آن‌جا هردوتامان هم غلامحسین‌خان و هم من مشغول تحصیل شدیم و این مثلاً در ۱۹۱۴ بود تا گمان می‌کنم ۱۹۱۵ بود یا ۱۶ بود که پدرم ما را به تهران فرستاد و در تهران از منزل دوتا خانم آمریکایی که یکی‌شان طبیب بود دکتر کلارک و یکی میس کاپیس که معلم مدرسه تربیت در تهران بود. آن‌جا پانسیونر بودم یعنی این‌جا من دیگر تنها بودم دیگر غلامحسین‌خان هم نبود. این‌ها یک خانه‌ای در خیابان فردوسی داشتند که آن‌وقت خیابان علا الدوله اسم داشت نزدیکی‌های توپخانه یک خانه‌ای داشتند که مطابق همان معماری سبک ایرانی یک حیاطی بود دورتادور آن هم اطاق بود، قسمت شمالی اطاق‌ها خود این دکتر کلارک و میس کاپیس سکونت داشتند و من هم این قسمت جنوبی بودم که یک اطاق مجزا داشتم و غذا با آن‌ها می‌خوردم و آن‌جا هم پیش این‌ها درس می‌خواندم آن دکتر کلارک Homeopathic خوانده بود و طبش هم در این رشته Homeopathic گمان می‌کنم آن‌وقت تنها پزشک بود این Homeopathicها هم دواهای خیلی‌خیلی ساده‌ای می‌دادند خیلی‌خیلی ساده معتقد به این طرز مداوای دیگران نبودند که دواهای مفصل و خود این دکتر کلاک می‌گفت دواهایی می‌دهند که بیشترش از گیاه ساخته می‌شود و بسیار زن مهربانی بود، زن مسنی بود، زن مسنی بود فوق‌العاده مهربان. میس کاپیس هم روزها در مدرسه تربیت درس می‌داد و وقتی که می‌آمد آن‌وقت من از او درس خصوصی می‌گرفتم. میس کاپیس به من انگلیسی درس می‌داد، ریاضی درس می‌داد مثلاً جبر و مقابله پیش او خواندم. آن‌وقت معلم فارسی داشتم که یک دبیر مؤید نامی بود که یک وقتی در رشت بود، او هم یک وقتی آخوند بود اسم او شیخ محسن بود عمامه داشت اما در تهران دیگر فوکل و کراوات می‌بست و خیلی فرنگی‌مآب شده بود وضع مادی‌اش هم خیلی خوب بود. خواهر این دبیر مؤید زن یک نعیمی نامی بود که در سفارت انگلیس منشی ایرانی بود یعنی عضو ارشد ایرانی سفارت انگلیس بود. این به منزل می‌آمد به من درس فارسی و عربی می‌داد و یک عبدالعظیم خانی هم بود که او هم گرکانی بود، قریب، پدر این قریب‌های جمشید و هرمز قریب، پدر این هم به من فرانسه درس می‌داد، هم فرانسه درس می‌داد هم به نظرم فارسی، بنابراین هم پیش دبیر مؤید می‌خواندم، این فرانسه و فارسی بود، برای این‌که می‌دانم که این دستورزبان فارسی را هم همان‌موقع این نوشته بود، این عبدالعظیم خانم قریب.

س- چرا مدرسه نمی‌رفتید؟

ج- نمی‌دانم. این هم یکی از چیزهایی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که ما را پانسیون بگذارد و در همان‌جا هم بخوانیم برای این‌که جای دیگر من مثلاً اگر بنا بود مدرسه برم، جای دیگر نمی‌دانم کجا می‌توانست ما را منزل بدهد، سکونت بدهد. در همان‌جا ترتیب داده بود که ما، من آن‌جا زندگی بکنم هی می‌گویم ما برای این‌که من خیال می‌کردم من و برادرم بودیم، این‌جا دیگر من تنها بودم. در آن‌جا شبانه‌روز بودم پانسیونر بودم غذا با آن‌ها می‌خوردم و یک اطاقی داشتم توی اطاق خودم درس می‌خواندم این معلم‌هایی که می‌آمدند اطاق من می‌آمدند. من آن‌وقت وقتی که درس از میس کاپیس می‌گرفتم می‌رفتم توی اطاق روبه‌رو در قسمتی که آن‌ها سکونت داشتند. زندگی خیلی‌خیلی پاکیزه‌ی خیلی کوچک مرتبی داشتند. گمان می‌کنم درآمد زیادی نداشتند. دکتر کلارک که طبابت می‌کرد و این‌ها دوتای‌شان با هم زندگی می‌کردند یکی‌شان مسن بود، میس کاپیس نسبتاً جوان‌تر بود و از کجای آمریکا آمده بودند نمی‌دانم اما این‌ها سال‌ها در تهران بودند. یک خانم آمریکایی دیگری هم بود او هم دکتر بود، دکتر مودی بود او هم در همسایگی ما منزل داشت او هم بهایی بود. او برای خودش طبابت می‌کرد. اما این‌ها با همدیگر خیلی نزدیک بودند و همسایه هم بودند.

س- این خانم‌هایی هم که شما با آن‌ها زندگی می‌کردید بهایی بودند؟

ج- هر دوشان، متعصب، متعصب، متعصب خیلی هم متعصب. که یکی جوان‌تر بود و یکی مسن بود و آن که مسن بود خیلی با کراکتر بود این خانم خیلی. مثلاً وقتی که من بانک شاهی رفتم وارد شدم… وارد بانک شاهی شدم یک مدتی بعد یکی از این انگلیسی‌ها به من گفت یک روز این دکتر کلارک آمد و گفت من نمی‌شناختم او کی بود شروع کرد با همان لهجه آمریکایی از حسن، حسن، آن‌ها مرا حسن صدا می‌کردند، گفت هی گفت حسن این‌طور است آن‌طور تعریف و تمجید، این‌ها گفتم نمی‌فهمم اصلاً راجع به کی دارد صحبت می‌کند. بعد معلوم شد که راجع به شما دارد می‌گوید. آمده بود پیش خودش که مثلاً مرا به آن‌ها معرفی بکند که چنین پسری است همچین است همچنان است نمی‌دانم فلان این‌ها مدتی پیش ما، با ما زندگی می‌کرد و توصیه و تعریف و تمجید و حالا دنباله همان زندگی رشت را بگویم در رشت….

س- وقتی که تحصیل‌تان این‌جا تمام شد با این‌ها آن‌وقت چه‌کار کردید کجا رفتید برگشتید رشت؟

ج- حالا از ۱۹۰۰ مثلاً ۱۹۱۵ بودم تا ۱۹۱۷ که انقلاب شوروی به وقوع پیوست و من مرخصی می‌رفتم به رشت، راه بین رشت، مسافرت از رشت به تهران با کالسکه بود. سابق می‌گفتند دستگاه دستگاه، دستگاه یک چیزی بود عبارت از این کالسکه‌هایی بود چرخ‌های آهنی و چهار نفر جا می‌گرفتند، دو نفر یک طرف، دو نفر هم آن‌جا روبه‌روی هم می‌نشستند و این مثل چیزهای از آن کالسکه‌های سلطنتی نیست که درهایش دوتا پنجره‌هایش بالا می‌رود این یک‌همچین چیزی بود پنجره‌هایش دوتا پنجره‌هایش بالا می‌رفت و شیشه‌هایش بالا می‌رفت و می‌شد پایین زد. و از رشت به تهران این قابل وصف نیست که چه به آدم می‌گذشت برای این‌که از موقعی که آدم توی این کالسکه می‌نشست این تکان می‌خورد حرکت می‌کرد گردن من به طوری درد می‌گرفت تا تهران برای این‌که چرخ آهنی آن‌وقت روی جاده‌هایی که آسفالت نبود، جاده ساخته نبود جاده خاکی جاده‌هایی که ناهموار و آن‌وقت آن کوه‌های راه رشت به قزوین از دره‌ی ملاعلی به حدی خطرناک بود به حدی ناراحت‌کننده بود و مگس، مگسی که از رشت توی کالسکه می‌آمد پر می‌شد تا تهران با آدم بود هر کاری که می‌کردید که نمی‌شد دیگر این مگس‌ها را دفع کرد. پنجره را می‌بستید گرم می‌شد پنجره را باز می‌کردید خاک و مگس آن‌چنان… من یکی از خاطرات بچگی دارم این زجر رفتن از رشت به تهران با کالسکه. آن‌وقت توی این راه هم یک ارباب بهمنی بود زردشتی برادر ارباب کیخسرو این ا متیاز این راه را گرفته بود و این دستگاه‌ها مال او بود یک مسافرخانه‌هایی هم که به قول خودش مهمانخانه بود اسمش مهمانخانه بود. اما در ا ستاسیون‌های معینی برای این‌که چند شب توی راه آدم می‌ماند وقتی وارد می‌شد اسب‌ها را می‌بایست عوض بکنند و شب هم آدم می‌بایست بخوابد در چند جا در طول راه این مسافرخانه داشت که تمام متعلق به همان ارباب بهمن بود. تمام این تشکیلات، تشکیلات عظیمی بود خب دیگر اسب‌ها را می‌بایست عوض بکنند دوتا اسب می‌بایست عوض بکنند که بعد آدم برود به این مسافرت، روزی هم نمی‌دانم چند فرسخ بیشتر مسافرت نمی‌شد چندین روز طول می‌کشید. من وقتی که تهران تصمیم گرفتم که بروم رشت در ۱۹۱۷ برای مرخصی تابستانی بدون این‌که به پدرومادرم بگویم و اجازه بگیرم تصمیم گرفتم با دوچرخه بروم با بی‌سیکلت برای این‌که ورزش من بی‌سیکلت بود دوچرخه داشتم و سوار می‌شدم و اشخاصی را هم که با آن‌ها سوار می‌شدم یک تقی‌خان بود که برادرش تقی‌خان، که آن‌ها هم بهایی بودند تقی‌خان و برادرش که شوفر بعد رضاشاه شده بود که گمان می‌کنم که این کسی هم که اخیراً میرمیر چی….

س- میر صادقی؟

ج- آره صادق‌خان بود. گمان می‌کنم این پسر آن صادق‌خان بود صادق‌خان بود که بسیاربسیار مرد سریوئی بود خیلی معقول کمتر حرف می‌زد. این‌ها تمام‌شان دوچرخه‌سازی داشتند یک مغازه دوچرخه داشتند در خیابان چراغ‌برق، آن‌وقت هم معمول بود که مردم دوچرخه سوار می‌شدند این‌ها برای تعمیر دوچرخه و تعویض دوچرخه دوچرخه‌سازی داشتند و با هم دوچرخه‌سواری می‌کردیم و برای این‌که بتوانیم به رشت برویم یک دوره‌ی تمرین می‌گذاشتیم که از تهران تا دزاشیب با دوچرخه بدون توقف می‌رفتیم و این خودش یک کار فوق‌العاده بود برای این‌که جاده آن‌جا نبود، جاده رشت به تهران، از تهران به شمیران جاده‌ی بسیاربسیار مشکلی بود خط خاکی سنگ و کلوخ و خاک و روی این جاده سوار شدن با دوچرخه رفتن بخصوص که آدم توقف نکند این یکی از تمرین‌های بسیاربسیار مشکل بود مدتی این‌کار را می‌کردیم که آماده شدیم که به رشت برویم.

س- با همین تقی‌خان؟

ج- با همین تقی‌خان. هفت نفر بودیم که راه افتادیم که رفتیم قزوین در قزوین چهار نفر بیشتر نشدند آن سه‌تا برگشتند نتوانستند. در صورتی که راه تهران به قزوین راه بسیار آسانش بود. گرچه هیچ نبود نه آسفالت، آن هم سطحش هیچی نبود جاده صاف نبود یک جاده خاکی بود از قزوین به رشت بسیاربسیار کار مشکلی بود برای این‌که تمام این گردنه‌ها و این ارتفاعاتی که در آن‌جا گردنه ملاعلی یکی از کارهای عجیب بود. البته این را روس‌‌ها یک زمانی یک راهی ساخته بودند. حالا این را کی این راه را روس‌ها ساخته بودند نمی‌دانم اما در ۱۹۱۷ گمان می‌کنم این‌کاری بود که از لحاظ ارتشی قشونی روس‌ها این راه را ساخته بودند. ولی گردنه‌ها را مثلاً شما می‌بایست طی بکنید جاده‌ای بود مثلاً به عرض شاید پنج شش متر شش متر ولی سطحش این هم باز ناصاف بود به طوری که ما این ارتفاع این گردنه ملاعلی را یک قسمتش را پیاده می‌رفتیم سربالا را نمی‌توانستیم به زحمت دوچرخه می‌رفت. ولی با تمام این مشکلات وقتی که رسیدم به رشت و خواستم دوباره به تهران برگردم به پدر و مادرم گفتم که من به شرطی می‌روم که با دوچرخه برگردم. برای این‌که آن کالسکه را این‌قدر از آن وحشت داشتم که به‌هیچ‌وجه حاضر نمی‌شدم. نمی‌دانم در ظرف سه روز این راه را رفتم با خودمان هم غذا برمی‌داشتیم این کیفی که معمولاً برای آچار و این چیزها بود این را از آذوقه پر می‌کردیم و خوشبختانه این تقی‌خان هم بود که اگر بی‌سیکلت عیب می‌کردکرد به‌طوری هم که عیب کرد او همه این‌کارهایش را می‌کرد و غذا برداشتیم و خوشبختانه که برداشته بودیم. برای این‌که ۱۹۱۷ مصادف بود با عقب‌نشینی قزاق‌های روسیه از ایران که می‌رفتند به روسیه برای این‌که روسیه انقلاب شده بود دیگر اصلاً هیچ‌کس به هیچ‌کس نبود این‌ها این بدبخت‌ها در روسیه می‌رفتند چه بکنند، اما عقب‌نشینی می‌کردند. و چون این‌ها عقب‌نشینی می‌کردند و هر جایی که توی راه قهوه‌خانه‌ای بود یا چیزی بود می‌چاپیدند غارت می‌کردند می‌بردند تمام قهوه‌خانه‌های راه قزوین رشت بسته بود تمام‌شان بسته بود. همه‌شان فرار کرده بودند. به‌طوری‌که ما این غذاهایی که داشتیم تمام شد، غذای ما طوری نبود که بتوانیم تمام روز برای تمام روز کافی نبود برای این‌که آدم کار می‌کرد و زحمت می‌کشید ؟؟؟ خیلی هم اشتها داشت به واسطه این ورزشی که می‌کردیم. و به وضع اسفناکی گرفتار شدیم به امید این‌که شاید قهوه‌خانه‌ی بعدی یک چیزی باشد هی رفتیم هی رفتیم هیچ‌جا پیدا نکردیم. بالاخره در یکی از دهات رفتیم توی یکی از دهات و آن‌جا غذا پیدا کردیم و خیلی هم به ما خوش گذشت و خیلی هم خوشحال شدیم یک مقداری هم از آن‌ها آذوقه گرفتیم و ادامه دادیم. از منجیل که حرکت می‌کردیم باران گرفت و ما تمام آن روز را در باران با دوچرخه به رشت وارد شدیم و من یک دانه پولیور قرمز پوشیده بودم که این تمام رنگ داده بود. کلاهم هم کلاه ایرانی بود کلاه مقوایی‌ای ایرانی این کلاه مقوایی ایرانی تبدیل به یک مشت خمیر تبدیل شده بود. و در رشت که رسیدیم خواستیم حالا خودمان را سرووضع‌مان را حسابی بکنیم که برویم پیش پدرومادرمان و آن‌ها هم نمی‌دانستند که من با دچرخه دارم می‌آیم برای این‌که می‌ترسیدم که اجازه ندهند. رفتم جلوی نرسیده به شهر رشت روس‌ها آن‌جا یک عده‌ای سرباز داشتند قزاق‌ها آن‌جا بودند. و این‌ها یک چیزی شبیه داشتند به وان از چوب این برای این‌که اسب‌ها آب بخورند. این بیرون این سربازخانه‌شان بود. ما با لباس رفتیم توی آن حمام آب سرد آب باران و خودمان را شستیم که سرووضعی پیدا بکنیم برای این‌که گلی بود چه‌جور رنگ پس داده بود چه‌جور و لباس‌مان را با این آب شستیم و سوار شدیم خیس راه افتادیم و رفتیم رشت، وقتی که وارد منزل شدیم یک غوغایی شد، داد و فریاد که شما چه کردید چه نکردید گفتیم بسیار هم خوش گذشت. فردایش هم سوار شدیم صبح رفتیم انزلی آن راه انزلی هم با راه پهلوی آن هم خراب بود. صبح با دوچرخه رفتیم و عصر برگشتیم که آن هم خودش یک مسافتی است. آن‌وقت برگشتن من آن‌جا ماندم یکی دو ماه به نظرم ماندم بعد که خواستم برگردم باز شرط هم کردم که باید با دوچرخه بروم بالاخره هرجور بود قبول کردند برای برگشتن به تهران این تقی‌خان آمد به رشت و با هم حرکت کردیم یک کسی هم با ما بود که این هم نظامی بود و توی قزاق‌خانه نبود مثل این‌که یک قشون دیگری هم بود در زمان سابق قبل از کودتا که این‌ها می‌گفتند این‌ها را چی… یک اسم دیگری داشت نه ژاندارم بود نه قزاق بود. این از آن افسرها بود این هم با ما آمد دوچرخه‌اش توی راه شکست و ماند دیگر اصلاً طوری شکست که نمی‌شد قابل ترمیم نبود تعمیر نبود. به هر حال به تهران برگشتیم دوباره در منزل میس کاپیس و دکتر کلارک بودم تا ۱۹۱۹. ۱۹۱۹ دیگر به رشت برگشتم، به رشت برگشتم حالا به خیال این‌که دوباره به تهران برگردم یا نه. اما وارد رشت شدم دیدم که این خانه ما که در سبزه‌میدان هست و به آن تاجرباشی ارمنی اجاره داده بودند این را یک عده از نظامی‌های انگلیس اشغال کردند، حالا اشغال کرده بودند به پدر من کرایه خانه می‌دادند یا نمی‌دادند نمی‌دانم اما بنابراین توی بیرونی ما یک کلنل کاکل بود و دیک مازوری هم بود یا کاپتین بود یا رایان به نظرم این‌ها هردوتاشان آفریقای جنوبی بودند و در آن‌جا این‌ها خیلی تماشایی بود و خیلی جالب بود برای این‌که من بیکار بودم روزها آن‌جا می‌رفتم، خب این‌ها هم دیدند که من انگلیسی نسبتاً بلدم خوب بلدم و با هم صحبت می‌کردیم آشنا و دوست شدیم و یکی از صحنه‌هایی که دیدم این یک عده‌ای از ایرانی‌ها هم مثل South Persian Rifles. SPR این‌ها را تربیت کرده بودند که با آن‌ها بودند که این‌ها مثلاً مثل وکیل‌باشی بودند. این‌ها یک‌روز یکی از این‌ها دیگر نمی‌دانم یک نادرستی کرده بود چه تقلبی کرده بود که او را تنبیه می‌کردند او را به یکی از ستون‌های توی حیاط بستند و یک نفر با چوب با یکی از این چوب‌های مخصوص این را پشتش را همین‌جور می‌زد که می‌بایست این ۲۰تا بزند. این نمی‌دانم از ده دوازده‌تا که تجاوز کرد این مرتیکه غش کرد از حال رفت و یک مرتیکه خیلی گردن‌کلفتی بود و تمام پشتش زخم شد، من این را خوب به خاطر دارم ما ایستاده بودیم ما تماشا می‌کردیم و به حدی من تحت‌تأثیر این وحشی‌گری این‌ها قرار گرفتم، این به نظر من خیلی زننده بود اما برای آن‌ها خیلی عادی بود این مجازاتی بود که مثل این‌که در پیش این‌ها مرسوم بود که اشخاصی را که می‌خواستند مجازات بکنند می‌بستند و بسته به مجازات‌شان چند ضربه شلاق نبود با چوب می‌زدند با چوب‌های مخصوصی که برای این‌کار داشتند. بالاخره در نتیجه همین آشنایی که ما پیدا کردیم این کلنل کاکل و آن یکی به من گفتند که خب شما که الان که بیکار هستید چرا این‌جا نمی‌آیید کار بکنید بیایید مترجم بشوید و ضمناً هم به من حقوقی دادند ماهی به نظرم ۷۰ تومان. ۷۰ تومان آن‌وقت خیلی‌خیلی خیلی پول بود. برای این‌که بعدها که من در بانک شاهی رفتم و شروع به کار کردم با ماهی ۳۰ تومان شروع کردم. آن‌جا به من ۷۰ تومان می‌دادند دفعه اولی بود که از خودم پولی پیدا کردم و آن‌وقت آن‌جا دوچرخه داشتم یا نداشتم نمی‌دانم اما خیلی خوش بودم، روزها آن‌جا می‌رفتم کاری هم نبود کار ترجمه‌ای نبود خب با همین‌ها نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم و من ماهی ۷۰ تومان هم حقوق می‌گرفتم. و یکی از علل این‌که ما معروف شدیم به این‌که انگلوفیل هستیم همین برای این‌که خانه‌ی ما را این‌ها نشسته بودند و من هم آمدم حالا آن‌جا کلی طبیعی هم هست انگلیس‌ها می‌تواند با این‌ها… و معاشرت هم داشتم ضمناً حقوقی هم می‌گرفتم. یک مدتی به این ترتیب گذشت این‌ها آن‌وقت رفتند. هان این میرزاکوچک‌خان آن‌وقت در جنگل بود و این میرزا رضاخان افشار هم وزیر مالیه‌اش بود این میرزارضاخان افشار معلوم می‌شود با انگلیس‌ها رابطه داشت، یک روزی گذاشت با یک مقداری پولی از میرزاکوچک‌خان برداشت و فرار کرد. این رضاخان افشار یک قوم‌خویشیِ دوری هم مثل این‌که با پدر من داشت، حالا چه اهل ارومیه بود، همان یکی از عموهای من هم مثل این‌که مقیم رضائیه، ارومیه آن زمان بود بنابراین بعضی وقت‌ها می‌آمدند از این‌جا عبور می‌کردند به ارومیه می‌رفتند منزل ما منزل می‌کردند. یکی از اقوام پدر من هم در روسیه یک جایی یک زن روسی گرفته بود و افسر بود افسر کجا بود من حالا دیگر نمی‌دانم اما به خاطر دارم آمده بود به منزل ما همان توی بیرونی منزل ما آن‌جا یک مدتی بود با زن روسش این زن روسش هم چون دچار غربت بود و شب‌ها می‌نشست ماه را نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد و به او بسیار بد می‌گذشت هیچ‌کس اصلاً زبانش را نمی‌دانست و این یک کلمه‌ی دیگر به غیر از روسی نمی‌دانست. و این حالا چه افسر کجا بود به خاطر ندارم نمی‌دانم اما یک شیروخورشید بزرگی روی کلاهش بود و لباس نظامی سبیل‌های ناصرالدین‌شاهی و اونیفورم عجیب و غریبی داشت. این شغلش چی بود؟ اصلاً به خاطر ندارم. این در ۱۹۱۹ بود که وقایع جنگل پیش آمد، و این‌ها انگلیس‌ها عقب‌نشینی کردن و روس‌ها آمدند به‌عنوان گرفتن کشتی‌هایی که در انزلی، کشتی‌هایی روسی گفتند کشتی‌های جنگی روسی بود انزلی این‌ها را بگیرند و به این بهانه آمدند. اما ضمناً…. هان در این بین چیز آمد، نه این دیگر مال بعد است، این مال بعد است در… چطور شد من بندر پهلوی رفتم و غلامحسین خان هم در پهلوی بود چه سمتی داشت یادم نمی‌آید. من رفتم پهلوی یک مدتی در پهلوی زندگی می‌کردم و یکی از اقوام تیمورتاش، سردار معظم خراسانی حکم پهلوی بود و من در آن‌جا یک شغلی به من دادند که شغل من عبارت از این بود که جواز می‌بایست به این ترکمن‌ها بدهم که می‌خواستند بروند زیارت می‌خواستند بروند و می‌بایست ما به این‌ها جواز بدهیم که بروند از کدام راه کجا می‌خواستند بروند درست به خاطر ندارم. شاید می‌خواستند به مشهد بروند و می‌بایستی با کشتی مثلاً به بندر گز بروند، درهرحال ما می‌بایست به آن‌ها جواز بدهیم حالا چرا ما می‌بایست به آن‌ها جواز بدهیم نمی‌دانم. اما من روزی چند صد نفر می‌آمدند که به این‌ها جواز می‌دادیم. و در پهلوی وقتی که بودم آن‌وقت به من پیشنهاد کردند که، همین انگلیسی‌هایی که با ما آشنا شده بودند که همان دسته‌ی کاکل و این‌ها که من بروم به‌عنوان مترجم با یک Detachment بروم به بندر جز، و بندر گز هر دوتا می‌گفتند که بعد بندرشاه بعدها شد. رفتم، رفتم بندر گز هم یک دهی بود فقط یک گمرک نسبتاً معتبری داشت که این اشخاصی هم که رئیس گمرکش بعدها در تهران معاون کل گمرک شده بود او هم آدم خیلی بود گمان می‌کنم آن‌ها هم بهایی بودند این‌ها در آن‌جا دوتا برادر بودند که یکی‌شان رئیس گمرک بود یکی دیگر هم در آن‌جا کار می‌کرد با آن‌ها هم معاشرت داشتم. و رفتم آن‌جا در یک خانواده ارمنی در بندر گز پانسیونر شدم و یک مدتی هم آن‌جا بودم و بسیار هم خوش گذشت برای این‌که به شکار می‌رفتیم با همین افسر انگلیسی شکار Woodcock که به افرسی چه می‌گفتند این‌ها را؟

س- بلدرچین؟

ج- نه نه فقط مال قسمت شمال است. نه نه این مرغ‌های دریایی نبود جنگلی بود گوشت خیلی‌خیلی لذیذی دارد و شکارش هم بسیار شکار جالبی است این‌طوری که این یارو می‌گفت. شکار مشکلی بود می‌گفتش که یکی از بهترین شکارگا‌ه‌های دنیا است. این‌جا برای Woodcock. آن انگلیسی می‌گفت، می‌گفت اگر مردم بدانند که یک‌همچین شکارگاهی این‌جا هست یک‌همچین وسایلی موجود هست این‌قدر پرنده این‌جا هست، قرقاول بود اما او بیشتر علاقه به Woodcock داشت برای این‌که شکار Woodcock می‌گفت شکار بسیار مشکلی است شکار قرقاول نسبتاً آسان است برای این‌که قرقاول می‌رود و صاف، وقتی که بلند می‌شود صاف حرکت می‌کند. Woodcock همش زیگزاک می‌رود و این بود که این خیلی‌خیلی مباهات می‌کرد. مثلاً یک‌روزی با تفنگ دولول دوتا Woodcock را زد و می‌گفت این دیگر از آن Fitهایی است که زیادگار می‌ماند خیلی‌خیلی آدم معروفیت پیدا می‌کند. خیلی به شکار علاقه داشت. خب شکار می‌رفتم. شب‌ها شکار خوک می‌رفتم با همین ارمنی‌ها تفنگ برمی‌داشتیم از این تفنگ‌های وینچستر تفنگ‌های با گلوله، شب می‌رفتیم توی مزارع و آن‌جا در انتظار خوک‌های جنگلی‌ها خوک‌های وحشی، می‌رفتیم که برای شکار خوک و یک دانه خوک هم نزدیم هیچ، آن‌ها شکارچی بودند من آن‌جا شکار را یاد گرفتم و فوق‌العاده از این حیث خوش گذشت برای این‌که در خانواده‌ی ارمنی بودم که سطح زندگی‌شان خیلی بالاتر از ایرانی‌ها بود. این‌ها فرنگی‌مآبانه مثلاً زندگی می‌کردند مربا نمی‌دانم یک کیک این چیزهایی که خودشان می‌پختند. و درخت‌های خانه‌شان هم، خانه‌های چوبی بود تخته بود این‌ها سالم بود تمیز بود. یک کمی هم آن‌جا ارمنی یاد گرفتم و خیلی به من خوش گذشت با این‌ها دائماً معاشرت داشتم. و یک عده زیادی هم آن‌جا ارمنی بودند دعوت می‌شد از این‌جا به آن‌جا این‌ها هم همه‌جا مرا دعوت می‌کردند. یک چند ماهی هم آن‌جا بودم. و این‌ها برای چی آن‌جا رفته بودند آن‌جا در بندر گز برای چه رفته بودند هیچ نفهمیدم اما این‌ها یک عده گئورکا بودند که از آن سربازهای گئورکا که یک کمی هم گئورکا یاد گرفته بودم. این‌ها هم وحشی بودند، برای این‌که با این‌ها اصلاً نمی‌شد حرف زد هیچی، هیچ. هرچه سعی می‌کردم که با این‌ها یک مکالمه‌ای بکنم نمی‌شد. فوق‌العاده این‌ها تیپ مخصوصی هستند. یکی از بهترین افراد قشون انگلیس هستند که هنوز هم هستند که در این جنگ آرژانتین هم یک عده گئورکا فرستادند. و این‌ها افسرهای انگلیسی تمام زبان‌شان را می‌دانستند با گئورکا با این‌ها صحبت می‌کردند و این‌ها تعلیماتی که در روزهایی که به آن‌ها مشق می‌دادند من می‌رفتم می‌دیدم که این‌ها تمام به گئورکا با آن‌ها صحبت می‌کردند. آن‌ها انگلیسی نمی‌دانستند افسرهای انگلیسی به زبان آن‌ها آشنا بودند. بالاخره پس از یک مدتی من به رشت برگشتم در ۱۹۱۹ که روس‌ها چطور شد در رشت که ما فرار کردیم رفتیم در ده، حالا این فرار کردیم از دست…

س- میرزاکوچک‌خان آمد رشت.

ج- میرزاکوچک‌خان که رشت آمد. این‌ها را بله. اما چرا رشت آمد او راندند و دوباره توی جنگل رفت، رفت جنگل، روزی که میرزاکوچک‌خان به رشت آمد من خوب به خاطر دارم منزل یکی از اعیان رشت، یکی از اقوام سردار معتمد این سردار معتمد پدر محمدخان اکبر و حسن اکبر این‌ها یک چیزی داشتند، دختر سردار معتمد یعنی خواهر محمدخان اکبر زن یک امجدالسلطنه نامی بود که او هم یکی از اعیان رشت بود، میرزا کوچک‌خان خانه‌ی او آمده بود آن‌جا منزل کرده بود که دسته‌دسته به تماشای او می‌رفتند و ضمناً من هم رفتم لباس کاکی نظامی پوشیده بود و نشانی که از روسیه به او داده بودند به سینه‌اش بود. روس‌ها به او نشان داده بودند گمان می‌کنم نشان همان ستاره‌ی معمولی روسیه است ستاره سرخ. و روابطش با روس‌ها بسیاربسیار خوب بود به‌طوری‌که یک قراردادی هم با آن‌ها بسته بود، یک قراردادی هم با روس‌ها داشت که خیلی مورد احترام هم بود و آمده بود دیگر برای اولین دفعه‌ای بود که جنگلی‌ها وارد رشت شدند و یک مدتی هم در رشت بود. بعد اوضاع بهم خورد. هان مثل این‌که موقعی بود که از تهران قشون فرستادند که میرزاکوچک‌خان را بگیرند. میرزاکوچک‌خان متواری شد در دهات رفت، و اوضاع رشت باز بهم خورد. حالا برای، گمان می‌کنم، فرار از دست روس‌ها بود برای این‌که روس‌ها به نظرم همان‌وقت آمده بودند به هر حال ما با لباس، من و غلامحسین‌خان لباس زنانه پوشیدیم چادر از رشت رفتیم به دهات، یک مدتی پیاده رفتیم از رشت از شهر خارج شدیم بعد برای‌مان اسب آورده بودند از ده اسب سوار شدیم و رفتیم چوکوسر یکی از املاک مادرم که نزدیک فومن بود. آن‌جا یک خانه‌ی، پدرم یک خانه‌ای ساخته بود برای این‌که هروقت خودشان می‌رفتند مثل خانه‌های مثلاً اعیانی ده که دو طبقه بود طبقات پایین آن تمام روی ستون‌های چوبی و طبقه بالایش دورتادور ایوان بود و تابستان بود این ولی این بالا جریان هوا طوری بود که بسیاربسیار خنک بود خیلی هم خوب بود منتهایش فقط حصیر بود از این حصیرهای رشتی کفش. آن‌جا منزل داشتیم که یک شب بعد از نیمه‌شب بود چه ساعتی یک عده‌ای مسلح آمدند و گفتند از طرف میرزاکوچک‌خان آمدند که پدر مرا ببرند و از او تحقیقاتی بکنند. چند نفر مسلح بودند ما بیدار شدیم همه دستپاچه و نگران پدر من هم…