روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: سی‌ام نوامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

 

 

س- راجع به دفتر اقتصادی هم می‌فرمودید که چطوری تشکیل شد و این‌ها ـ ورلد اوفاندیشن و این‌ها را

ج- بله خب پس حالا می‌گویم دفتر اقتصادی را. دفتر فنی را درست کردم

س- آن‌وقت ایرانی کی‌ها آن‌جا بودند؟

ج- در دفتر فنی ایرانی در واقع ایرانی تنها ایرانی که صلاحیت داشت اصفیا بود که معاون بود. اصفیا فوق‌العاده مرد لایقی بود. و خیلی مرد خجولی بود خیلی هیچ‌وقت اظهار عقیده نمی‌کرد اصلاً به‌زور می‌بایستی ازش. اما حالا اصفیا هم چطور شد آوردم. برادرم ـ برادر کوچک من احمد ـ هم شاگرد بود با اصفیا در فرانسه. اصفیا را خوب می‌شناخت. اصفیا با مجید اعلم کار می‌کرد. مجید اعلم برادرزن برادر من بود هما. و من البته تا آمدم متوسل به همه‌کس شدم. برادرم و یک‌عده دیگری که مهندس خوب کجا سراغ دارید؟ هرکس می‌گفت می‌رفتم می‌آوردمش. این اصفیا را همه تعریف کردند ازش. به‌ برادرم گفتم که من به اصفیا احتیاج دارم. برادرم با مجید اعلم صحبت کرد اصفیا با مجید اعلم کار می‌کرد. به من دادند برای چهار ماه با تعهد این‌که سر چهار ماه برگردانم. قبول کردم. آمد و در تمام این جریان با آن بینگرو با کوهلن همه بود. پرودوم و این‌ها و آن فرانسوی ژرژ خدایا این‌که اسمش (؟؟؟) هردوتا گفتم هم‌دوره بودند ـ دوست قدیمی بودند توتوایی می‌کردند ـ با این‌ها همکاری می‌کرد. نزدیک چهار ماه اتمام چهار ماه بود که توی جلسه همان جلسه مجتمع‌مان ـ مجمع عمومی‌مان خشایار بود آن دکتر خشایار نماینده از طرف مجلس تعیین شده بود برای هیأت نظارت به من گفتش که آقا بهتان مژده می‌دهم که اصفیا می‌ماند. گفتم غیرممکن است. نمی‌شه همچنین چیزی. گفت آقا من بهتان می‌گویم خودش گفت. گفتم آقا چطور شد؟ گفت گفته. من پا شدم رفتم توی اطاق. گفتم آقا همچین شنیدم. گفت بله. گفتم چطور شد؟ گفت طرز کار کردن شما را من دیدم نمی‌توانم بروم. من این‌قدر رتوشه شدم. بعد راجع به حقوقش و اتومبیل. اتومبیل گفت نمی‌خواهم راجع به حقوقش هم گفت حقوق نمی‌گیرم. من هر سه ماه به سه ماه یک چک می‌نوشتم با یک نامه اظهار قدردانی و این چک را هم می‌دادم به‌عنوان یک حق‌الزحمه. این را با من است سر من بگذارید که قبول بکنید بدین‌ترتیب. مجید اعلم از من قهر کرد اعتراض کرد به برادرم. به برادرم گفتم که آقا من چه بکنم؟ یک آدمی آمده آن‌جا بعد می‌گوید من می‌مانم. بگویم نه نمان برو. می‌توانم همچین چیزی بگویم؟ این‌ها من بهتان گفتم سر چهار ماه آزاد الان بروید ببریدش. وقتی این می‌گوید نمی‌روم می‌خواهم بمانم من که نمی‌توانم بیرونش کنم. این بدین ترتیب بود و فوق‌العاده مؤثر بود در این. اما در به‌عنوان عضو ایرانی دفتر فنی تا آن‌جایی که من به‌خاطر دارم کسی نبود. دفتر اقتصادی را می‌گشتم یک نفر پیدا کنم. آن آموزگار ـ جمشید آموزگار نه آن

س- جهانگیر

ج- جهانگیر آموزگار در تهران بود و نمی‌دونم برای چی آمده بود بود تهران. آمد و صحبت کرد و تصمیم گرفتم که آن را بیاورم. ولی یک شرایطی کرد که قبول (؟؟؟) یکی‌اش این‌که باید حتماً مدت فلان‌قدر سال را تأمین به من بدهید. گفتم من خودم تأمین دارم به شما این را بدهم؟ فردا مرا ممکن است بردارند. من چطور می‌توانم این تأمین را به شما بدهم. همچین چیزی نمی‌شود در ایران که این کار را کرد. دوم حقوق من باید در حدود حقوق خارجی‌ها باشد. گفتم حقوق من در حدود خارجی‌ها نیست. حق دارید شما با این نمی‌شود زندگی کرد اما من حداکثری که ممکن باشد می‌دهم اما نمی‌توانم. شما خارجی نیستید ایرانی هستید. مردیکه خارجی را که وقتی من می‌آورم تمام زندگی‌اش را باید بهم بزند. بچه‌اش و مدرسه‌اش و تمام این چیزهایش را باید ول بکند بیاید این‌جا. مثل این است که به شما الان بگویند ایرانی پا شوید بروید کابل. شما حاضرید با آن حقوق که از تهران می‌گیرید بروید به کابل؟ نه. بدیهی است باید به شما یک چیز بدهند. اما شما ایرانی هستید. پدرش که سناتور بود صبحش به من تلفن کرد. گفت دیشب من تا صبح نتوانستم بخوابم برای این‌که نتوانستم جهانگیر را راضی کنم که بماند شما یک کاری بکنید. گفتم والله من آنچه که توانستم کردم. نمی‌شه برای این‌که یک شرایطی می‌کنه که برای من قبولش امکان‌پذیر نیست. بعد خدداد را به چه مناسبتی دیدم آمده بود برای چه کاری نمی‌دونم ـ یادم نیست برای یک کاری آمده بود. آمد به دیدن من

س- به تهران؟

ج- تهران

س- می‌شناختیدش قبلاً؟

ج- نه ـ خوشم آمد. ازش پرسیدم که مایلید؟ گفت بله حاضرم. قرار شد کهبیاید. واشنگتن که رفتم آمد مرا دید و بیشتر خوشم آمد. قرار شد بیاید آن‌وقت کلمبیا درس می‌داد دیگه

س- براون بود و پرینستون و هاروارد

ج- پرینستون ـ پرینستون رهایش نمی‌کردند. من یک دوستی در واشنگتن داشتم که او گفت من مداخله می‌کنم. من رئیس پرینستون را می‌شناسم این کار را می‌کنم. مداخله کرد و قبل از قراردادش آزادش کردند. آمد. دیدم این‌ها را من نمی‌توانم با این حقوق‌های عادی به این‌ها باید یک حقوق‌هایی بدهند. این‌جا بود که فکر کردم بروم دنبال فورد فاندیشن رفتم باهاشان صحبت کردم. یعنی نماینده‌شان در تهران آمده بود (؟؟؟) آسان نبود. بالاخره رفتم نیویورک باهاشان در آن‌جا صحبت کردم. می‌خواستند بدانند من این پول را چهکار می‌خواهم بکنم. گفتم من همچین کاری می‌خواهم بکنم. می‌خواهم یک عده اشخاصی را استخدام بکنم که تفاوت حقوقی که (؟؟؟) مطابق مقررات می‌توانم بهشان بدهم با حقوق حداقل حقوقی که زندگی بتوانند بکنند این را از این محل بپردازم. فلسفه دفتر اقتصادی را می‌خواستند بدانند. بهشان حالی کردم. روی‌هم‌رفته یک میلیون و خرده‌ای دلار از آن‌ها گرفتم. که وقتی که من این را به گارنر وایز پریزیدنت ورلد بانک ـ معاون جین گفتم آتش گرفت. گفت من از این‌ها مدتی است می‌خواهم بگیرم. گفتم محض رضای خدا حالا نروید این را خراب بکنید برای خاطر. گفتم قول بدهید که این را خراب نکنید برای این‌که من به زحمت توانستم این کار را بکنم. اگر این را به من کمک نکرده بودند من ممکن نبود بتوانم این ایرانی‌ها را استخدام بکنم. این ایرانی‌هایی که مثل خداداد غلامرضا مقدم مثل

س- سیروس سمیعی

ج- تمام این اشخاص دیگری که ـ سیروس صمیعی و گودرزی هردوتا گذرنامه‌شان توی جیب‌شان بود. یک‌نفر می‌خواست بره زن بگیرد ـ یک‌نفر دیگر می‌واست برود پیش زنش در آمریکا. حاضر و آماده بود من نگه‌شان داشتم. هر جایی که پیدا می‌کردم یک‌نفر را که خیال می‌کردم به‌درد می‌خورد به‌هروسیله‌ای بود این را می‌آوردم برای این‌که بتوانم بیاورم این دونیشن فورد فاندیشن برای من اهمیت حیاتی داشت. اگر این نبود نمی‌توانستم این کار را بکنم. برای این‌که غیرممکن بود من این را می‌توانستم به تصویب برسانم به‌عنوان مهندس بله اما به‌عنوان…. مهندس ایرانی هم نمی‌توانستم این حقوق‌ها را بدهم مهندس ایرانی برای همین جهت هم بود که ـ یکی از جهاتش هم همین بود که ایرانی نداشتیم آن‌جا. اما آن‌جا یک عده برجسته داشتیم اشخاصی که در اکونومیک بیورو بودند د… دفتر فنی بودند ـ تکنیکال بیورو. مثل همین دیگه‌ام این فرانسویه ـ مثل آن بلژیکه یک‌نفر برای شهرسازی داشتیم بسیاربسیار خوب بود. این انگلیسی بود بسیار خوب بود. یک‌نفر برای کشاورزی داشتیم از ایتالیا بود که این‌ها را تمام را خود هکتور پرودوم و کروت می‌کرد با کمک جین بلاک و بعد خداداد رکروت می‌کرد اعضای خودش را با کمک… آهان آن‌وقت وقتی که این پول را دادند فورد فاندیشن می‌گفتند که ما دل‌مان می‌خواهد که هاروارد گفتم موافقم صددرصد. که این تیم را هاروارد رکروت بکند گفتم بسیار خب آقایون. بعد به من گفتند که دین مکن می‌گوید که من فقط به‌شرطی قبول خواهیم کرد که با خود فلانی مصاحبه بکنیم. یک سفری پاشدیم رفتیم بوستون این هکتور پرودوم هم با من بود من سر راه می‌رفتم به کنفرانس سانفرانسیسکو شب رفتیم بوستون و صبح رفتیم کمبریج و شروع کرد به سؤالات کردن که برای چی می‌خواهید اکونومیک بیورو و تکنیکال بیورو برای چی؟ گفتم. آن‌وقت این‌ها چه کارهایی بودند. دو ساعت و نیم تقریباً صحبت کردیم آن‌وقت گفت قبول می‌کنم و او رکروت کرد. هانسن را او پیشنهاد کرد. وقتی که پیشنهاد کرد و معلوم شد که این تحصیلاتش کمتر از بعضی از ایرانی‌ها خواهد بود که در آن‌جا هستند من ایراد گرفتم. گفتم این پی.اچ.دی. داشتن خودش یک چیزی دارد یک اثری دارد. به من جواب داد که با وجودی که ندارد پی.اچ.دی. اما از خیلی اشخاصی که پی.اچ.دی. دارند به‌مراتب این لایق‌تر است بهتر است و فلان و فلان و خودمان این را تضمین می‌کنیم آن‌وقت قبول کردم. و او بود و خداداد و این تیم را درست کردند. خیلی کار کردند خیلی کار کردند واقعاً. خب البته یک چیزهایی بود یک مواردی بود که یک نظرهایی مثلاً داشتند که تا یک حدی مثلاً می‌خواستند آن‌ها هم میل داشتند که ترمز بکنم. این‌جا بود که بعضی وقت‌ها من چیزها را زیربار نمی‌رفتم ـ می‌گفتم این دیگه تشخیصش با من است. من می‌گفتم که این‌جور استدلال می‌کردم که اکونومیست تصمیم بنا است بگیرد وای به‌حال آن دستگاه اگر یک مدیری قرار بشه که بگوید هر کاری که من می‌کنم اکونومیست من و تو می‌تواند بکند آن مدیر به‌هیچ جا نخواهد رسید. همین‌طور با یک حقوق‌دان ـ لایر. لایر خوب است که ازش نر بخواهید اما لایر نباید تصمیم برای شما بگیرد. تصمی با شماست. شمایید که مسئولیت دارید باید تصمیم بگیرید. شما نظر لایر را می‌گیرید نظر تکنیشن را می‌گیرید نظر اکونومیست را می‌گیرید آن‌وقت تصمیم با شماست. من مثلاً برنامه سیمان را شروع کردم قبل از این‌که اکونومیست یبورو من درست بشود. من وقتی آمدم سیمان قیمتش گزاف بود. چه‌قدر بود؟ نمی‌دونم مثل این‌که ۲۴۰ تومان بود این‌طور بود. و این فوق‌العاده زیاد بود. من تصمیم گرفتم که سیمان دایر بکنم و برسانم به ۱۲۰ تومان. این هم قبلاً گفتم من این کار را خواهم کرد. به‌محض این‌که همین را گفتم سیمان تنزل کرد. یک عده‌ای داد و فریادشان بلند شد ـ یک عده‌ای چیز کردند که ما ورشکست می‌شویم. گفتم من با شما کاری ندارم. من برای شما کاری نمی‌کنم من این کار را می‌کنم برای این‌که سیمان یک چیزی باشد که مردم بتوانند مصرف بکنند. وقتی که این کار را داشتم می‌کردم این یاروها ـ دوتا اکونومیست آورده بودم با کمک (؟؟؟) یکی بلژیکی بود ـ یک شهرتی هم بین‌المللی هم دارد. اسمش را الان فراموش کرده‌اام. یک‌نفر یک آمریکایی ـ سی‌بت بود آمریکاییه ـ آن یکی یادم می‌آیدش حالا. این‌ها به من یک یادداشتی نوشتند که این برنامه‌ای که شما برای سیمان تهیه کرده‌اید واقع‌بینانه نیست. خواستمشان گفتم چرا؟ گفتند رشد مصرف سیمان ده درصد بیشتر نمی‌تواند باشد. گفتم از چی؟ از کجا؟ من از زیر صفر شروع کردم. شما مال یک کشوری را می‌گویید ـ مال کشورهای خودتان را دارید می‌گویید وقتی رسیدید به یک جایی می‌شه معقوله مثلاً بگویید که این رشدش نباید از ده درصد تجاوز بکند. اما وقتی که من از زیر صفر شروع می‌کنم که نمی‌توانستید بگویید که این‌جور اگر بخواهم بکنم که هیچ‌وقت به هیچ‌جا نمی‌رسم. من هنوز این برنامه‌ام را اجرا نکرده بودم مصرف سیمان از هیچ‌چیزی که من می‌خواستم ببینم تجاوز کرد. راجع به ذوب‌آهن حالا. راجع به ذوب‌اهن دماکروپ یک پروژه‌ای داشت که این را بنا بود اجرا بکند. من دماکروپ را نماینده دماکروپ را خواستم و وقتی که معلوم شد که این‌ها می‌خواستند در کرج این کار را بکنند و بعد معلوم شد که نه آهن داشتند و نه ذغال. بهشان گفتم ـ گفتم خیلی‌خیلی سرزنشش کردم و گفتم حالا بروید تجدیدنظر بکنید از نو و بعد به جایی رسیدند که بهشان گفتم که می‌خواهم شریک بشویم. در حدود سی درصد شریک بشویم. برای این‌که خریدن از شما من می‌خواهم شما ذینفع بشوید. این‌جا دیگه بن‌بست‌ها ـ مشکلات را برخورد کردن با ارهارد که می‌گفتند که ارهارد مثلاً گفتش که ما حق نداریم اعتبار بدهیم برای استفاده در خارجه. مثلاً این‌جا بیایند سرمایه‌گذاری بکنند. گفتم آخه این عیب است آلمان این‌همه پیشرفت کرده یک‌همچین نقصی داشته باشد این را عرض بکنید. یک نامه‌ای آن‌وقت یک روزی (؟؟؟) داشتم که ما یک همچین لایحهه‌ای داریم به بن‌تستاخ و این را من اسمش را بکس ابتهاج. برای این‌که شما این چیز را دادید و این وقتی درست شد دیگه این مانع رفع می‌شود. این را بردند و تصویب کردند باز هم پیشنهادی که کردند پیشنهاد رضایت‌بخش نبود یعنی درواقع یک ساپلایز تئوری. این روزهای آخری بود که در سازمان برنامه بودم. بهش تلگراف کردم که من تا آخر January مهلت می‌دهم اگر پیشنهادتان را ـ این را اتفاقاً در تنظیم این تلگراف هم خداداد هم دخالت داشت که اگر این به این شرایط. یک دو سه فلان این‌ها را قبول کردید ادامه می‌دهیم کارم را با دماکروپ اگر نکردید می‌روم دنبال یک اشخاص دیگر. این جواب رسید قبل از آخر January قبول کرد این اصول را. به‌طوری‌که اگر من مانده بودم من این را با مشارکت دماکروپ و با اسپانسرشیپ بانک جهانی این کار را می‌کردم. برای این‌که علاقه داشتم جین بلاک هم موافقت بکند بلیسینگ بدهد به این کار برای این‌ها او مخالف بود. همش مخالف بود روی این‌که لاتین آمریکا کشورهای متعددی این کار را کردند ترکیه این‌کار را کردند چه کردند چه کردند و همه پشیمان شدند. ما هم آهن داریم هم ذغال هم مصرف بنابراین این مثل یک کشوری ایکس یا ایگرگ نبود که نه آهن داشت و نه ذغال. یا یکی را داشت یکی را نداشت یا بازار نداشت و من این را متقاعد کرده بودم برای این‌که جین بلاک یک‌نفر را فرستاد و این در حضور من درد دهلی در جلسه مجمع عمومس الیانه بانک در دهلی بود در آن‌جا در حضور من بلاک گفت عقیده‌مان این است که ایران جاستی‌فای در این طرح ـ برای این‌که هم بازار داره هم ذغال داره و هم آهن داره و من عقیده‌ام این بود که این کار را می‌کردند و اگر این کار را می‌کردم ایران مجبور نمی‌شد که این را بدهد به شوروی. برای این‌که شوروی یک‌روزی یکی از مواد این قرارداد شوروی می‌دونید این است که اگر باید ما فلان‌قدر گاز بدهیم برسانیم. یک‌روزی اگر ما گاز نتوانستیم بدهیم شوروی می‌تواند بگوید که تمام کارخانه‌های قفقاز می‌خوابید و شماها لیاقت این را ندارید که این گاز را برسانید. رفع اختلاف هم نوشته با حکمیت باید باشد. یعنی حکمیت طرفین. طرفین این‌قدر باید صحبت بکنند مذاکره بکنند تا به نتیجه برسند خب اگر به نتیجه نرسیدند چی؟ یک دولتی می‌گوید که اصلاً طرف شدن با یک دولت غلط است آن هم با یک دولت گردن‌کلفتی مثل شوروی

س- این‌که بعداً می‌گفتند حتی شاه گفته بود که اقتصاددانان با صنعت ذوب‌آهن در ایران مخالف بودند و من علیرغم نظرات اقتصادی آن‌ها این کار را کردم.

ج- اگر مقصد سازمان برنامه بود که اشتباه می‌کنید برای این‌که من این‌کار را رسانده بودم به انتها دیگه. من فوریه ۱۹۵۹ رفتم. مهلتی که داده بودم به ارهارد آخر جنوئری ۱۹۵۹ بود. قبل از انقضای ۵۹ این‌ها را خداداد می‌دانست قبل از ۵۹ تلگراف ارهارد رسید که تمام شرایط مرا قبول کرد و اگر مانده بودم این‌کار را می‌کردم دیگر اصلاً مورد پیدا نمی‌کرد.

س- علت رفتن شما چی بود؟ و آن داستان

ج- علت رفتن من این بود که من از موقعی که در بانک ملی بودم با شاه تماس داشتم عقیده‌ام این بود که عایدات نفت باید منحصراً خرج عمران بشود. یک‌شاهی نباید خرج دیگری بشود. سال‌ها بود این حرف را می‌زدم از روز اول. یک‌روزی در ۱۹۴۹ شاه به من گفتش که ـ من می‌رفتم برای جلسه بانک ـ گفتش که شما راجع به روابط ایران  آمریکا با آمریکایی‌ها صحبت بکنید. گفتم اعلیحضرت چشم می‌کنم. اما قبل از این‌که صحبت بکنم میل دارم که تمام این مطالبی را که من سال‌هاست بهتان عرض کردم الان دوباره تکرار می‌کنم که هیچ‌صوءتفاهم پیش نیاید. گفتم یکی یکی. باید پول نفت منحصراً خرج برنامه عمرانی بشود. ایران احتیاج به ارتش ندارد که بیش از آنچه که برای امنیت داخلی لازم دارد. اگر دوستان غربی ما معتقدند که ارتش ایران بیاد مهمتر از این باشد باید تفاوتش را خودشان بدهند نه این‌که ما از پول نفت بدهیم. موافقت کرد. رفتم واشنگتن. علا سفیر بود ـ آرام مستشار بود وزیر مختار بود. رفتم پیش جرج مگی آن‌وقت اسیستنت سکرتری بود برای (؟؟؟) خاورمیانه. در این جلسات از اشخاصی که شرکت داشتند یکی جرنیگن بود.

س- کی بود؟

ج- جرنیگن ـ قبل از آن در ایران بوده بعد هم سفیر شد. یکی از آن اشخاص اما اشخاص دیگری هم بودند. من موضوع را ـ عقاید خودم را بیان کردم که ما از شما یک دینار کمک مجانی نمی‌خواهیم ما با پول خدمان یک برنامه‌ای را می‌خواهیم اجرا بکنیم پول نفت را کنار می‌گذاریم برای این‌کار. این پول نفت نمی‌تواند هم این منظور را تأمین بکند هم کمک ارتش بشود. بنابراین آنچه که مازاد بر این هست اگر شما لازم می‌دانید شما خودتان باید کمک بکنید. حالا کمک جنسی کمک مادی کمک ـ کمک… هرجور کمکی می‌توانید آن را دیگر خودتان می‌دانید. یک جلسه‌ای هم ترتیب دادند که من با لن نیتسن ملاقات کردم. لن نیتسن که بعد رئیس ناتو شد آن وقت رئیس نمی‌دونم یک قسمتی بود که مربوط به این مسائلی که من ذکر می‌کردم بود. حالا چه سمتی بود نمی‌دونم. این مطالب را هم به او گفتم. در آن مذاکره‌ای که آن روز با جرج مگی کردم آن خیلی اثر کرد. آمدیم بیرون توی راهروی وزارت‌خارجه ـ آرام رو کرد به علا گفت دفعه اولی است که من افتخار می‌کنم که یک ایرانی نماینده ایران این‌طور صحبت کرد. قصدش اهانت به علا نبود برای این‌که خیلی به علا ایمان داشت اما خب این را اسپانتنیسلی گفت. وقتی پا شدیم داشتیم خداحافظی می‌کردیم من یک‌دفعه یادم آمد که یک قضیه (؟؟؟) گفتم که راستی شما یک‌نفر در تهران دارید که (؟؟؟) عنوانش. این از شما آمریکایی‌ها خیلی بعید است. این در قرن نوزدهم قرن هیجدهم اگر بریتیش امپایریک همچین کاری می‌کرد مفهومی داشت شما آمریکایی‌ها این را به شما درست… رو کرد به جری‌نیگن گفتش که این چیه؟ گفت (؟؟؟) گفت من جرأت ندارم آن‌های دیگر. گفتند ما هیچ اطلاعی نداریم. ایستاده بود خداحافظی کردم نشست گفت متشکرم. گفت از این دقیقه همچین چیزی نخواهد بود ما اصلاً خبر نداریم. همان‌موقع جری نیگن آمده بود مرخصی در واشنگتن. من هم می‌رفتم به اصرار . ح که چنسلر (؟؟؟) بود در انگلیس و با هم سروکار داشتیم راجع به قراردادهایی که آن را هم باید بهتان بگویم بعد آن هم بسیار جالب است. با هم دوست شده بودیم. به من گفتش که اصرار کرد اصرار کرد که شما بروید در زوریک یک کلینیکی هست به‌اسم (؟؟؟) و این‌ها شما را معالجه می‌کنند من تعهد می‌کنم. نامه نوشتیم آن‌ها می‌شناختندش. نامه نوشت و توصیه کرد. من را معرفی کرد و به علا هم گفتم که من دارم می‌روم آن‌جا برم استراحت کامل بکنم. گفت باید دستور بدهید که هیچ‌کس مزاحم‌تان نشود. گفتم اتفاقاً دستور هم داده‌ام. به بانک هم گفته‌ام هر کاری هم فوری باشد به من دیگه مراجعه نکنید. من آن‌جا یک دوره‌ای را می‌خواهم طی بکنم که شاید علاج بشود این اولسرم رفتم در فاصله چند روز بعد یک پاکت بسیار ضخیمی رسید از علا. خواندم آتش گرفتم. کسی که به من توصیه می‌کرد که هیچ‌کس مزاحم‌تان نشود یک چیزی برای من فرستاده ـ بمب اتمی. می‌نویسد که تلگرافی را برای من فرستاده که وزیر خارجه علی اصغر حکمت در کابینه منصورالکل در ۱۹۴۹. حکمت کابینه منصورالملک ـ سپتامبر ۴۹

س- آقای حکمت وزیر خارجه ساعد بود

ج- و منصورالملک ـ این درست نیست

س- این را باید اصلاحش کنیم

ج- برای این‌که این کاملاً صحیح است این چیزی را که می‌گویم. حکمت تلگرافی کرده به علا شدید که خاطر خطیر ملوکانه رنجش پیدا کرده‌ااند از این‌که آقای ابتهاج… مؤاخذه شدید راجع به این‌که آقای ابتهاج یک همچین اظهاراتی کرده و شما هم سکوت کردید و تأیید کردید. علا در جواب تلگراف وزیر خارجه تلگرافی کرده به خود شاه و اعلیحضرت می‌فرمایند که با این ترتیب دیگر آمدن من به آمریکا معنی ندارد. برای اولین بار حالا دارد می‌آید به آمریکا به ملاقات ترومن. می‌گوید دیگر معنی ندارد من برای چی بیایم. علا می‌گوید که حتماً تشریف بیاورند با کمال عزّت از ایشان پذیرایی خواهد شد بسیار هم مفید خواهد بود این مسافرت و این مذاکراتی که فلانی کرده بود منطقی بود اثر خیلی خوبی بخشید و چیزی نبود که من اعتراض بکنم من باهاش مخالفت بکنم و تأثیری نگذاشته که اعلیحضرت تشریف نیاورند. این را برای من فرستاد. کسی که حالا به من توصیه کرده که برو آن‌جا راحت کن که این اولسرتان خوب بشه. من نشستم فوراً یک شرحی به شاه نوشتم که الان آقای علا یک همچین چیزی به من اطلاع داد اعلیحضرت وقتی که به من فرمودید که من بروم صحبت بکنم بهتان عرض کردم که من یکایک مطالبی را که می‌خواهم باهاشون صحبت بکنم بهتان عرض کردم. چطور شده آخه وزیر خارجه یک همچنین مؤاخذه‌ای می‌کند. آخه این چطوره؟ جوابی که به من نداد. آمدم تهران دیدمش هیچی نگفت. یک‌روزی حکمت تلفن کرد که آقا شنیدی کابینه سقوط کرد ـ کابینه مصنور بود گفتم نه. گفت بله همین الان استعفا داد. نامه من به شما رسید؟ گفتم نه. گفت آخرین نامه‌ای که از وزارت‌خارجه من صادر کردم به شما بود. گفتم نرسید. فرداش نامه رسید. نامه‌ای نوشته به علا که خدمات شما در مدتی که در واشنگتن بودید مورد قدردانی ذات ملوکانه قرار گرفت و مقرر فرمودند که از خدمات شما تقدیر بشه. شما چنین کردید چنان کردید فلان کردید این‌ها. آن‌وقت پایین رونوشت برای جناب آقای ابتهاج که همچنین در مأموریت در آمریکا کاری کردند فلان و فلان و… فرستاده بشود. جواب مرا بعد از این موضوع ـ مدت‌ها چندین ماه این‌جور داده. این در ۱۹۵۴.

س- (؟؟؟) در هزارونهصد و…

ج- ۱۹۴۹ من در ۱۹۵۴ رئیس سازمان برنامه شدم.

س- استعفای‌تان از بانک ملی همان ترتیبش که فرمودید دیگه. آقای رزم‌آرا آقای زند را فرستادند آن‌جا و با ـ از بانک ملی

ج- آن‌که رفتم بله. گفتم که بدتر از یک خانه شاگرد

ج- آن‌هم به همین سادگی بود؟ یعنی واقعاً تغییر سیاست بود یا…

ج- نه نه نه ـ حالا گوش بدهید ۱۹۵۶ بود که من به‌نظرم جین بلاک را دعوت کردم به تهران. آن روز هم که گفتم که نهار گفتم که با زنش دعوت می‌کند که ثریا هم باشد. قبل از ناهار یک ویزیت رسمی کردیم با دوتا آمریکایی و یک کانادایی. بلا یک‌دفعه رو کرد گفتش که من میل نداشتم این مطلب را در حضور مستر ابتهاج بهتان بگویم اما “You are very lucky to have Mr. Ebtehaj.” برای این‌که من تمام رؤسای دستگاه عمرانی دنیای غرب را شخصاً می‌شناختم و واقعاً شما خوشبخت هستید که مثل ابتهاج را دارید. من به‌حدی از این قضیه متأثر شدم برای این‌که فکر کردم آناً این الان خیال می‌کند که روی تبانی بوده و تعجب کردم چرا بلاک… گفتش که من متأسفم فرصت دیگری نیست که این را بگویم. یک‌خرده تأمل کرد و بعد گفتش که Do you know why we removed Mr. Ebtehaj from the Melli Bank? حالا شش سال بعد از آن قضیه بود. من در ۱۹۵۰ رفتم بعد دیگه ۱۹۵۶ می‌شد. من از ۱۹۴۲ تا ۱۹۵۰ در بانک ملی بودم. این حالا شش سال بعد بود. من حالا گوش‌هایم را تیز کردم که ببینم چی می‌گوید.

Because y our government promised if we remove Mr. Ebtehaj we would receive $۱۰۰ million. We removed Mr. Ebtehaj but we did not receiv $ ۱.

آقا ببین سکوت من متحیر شدم که این چی‌چی مطلبی می‌گوید؟ چی داره می‌گوید؟ آن هم چرا این مطلب را “your government” بهش می‌گوید ـ این اصلاً الان به‌عنوان یک آمریکایی نیست به‌عنوان رئیس یک مؤسسه بین‌المللی. سکوت محض. من یک مدتی لال شدم. بعد از چند لحظه گفتم I am very proud that my price is so high.” بعدها فکر کردم که این چی گفت. متوجه شدم برای این‌که علا آن نامه‌ای را که به من فرستاد در روزیک در ضمن آن نامه می‌نویسد که شما پس از این‌که رفتید روز بعد یا دو روز بعد دوئر که در مرخصی بود در واشنگتن آمد به سفارت و با آقای حاجی محمد نمازی که مستشار اقتصادی بود ملاقات کرد و به آقای نمازی گفت که من تمام مقدمات را فراهم کرده بودم که دولت آمریکا ۱۰۰ میلیون دلار بدهد به ایران و آقای ابتهاج با گفتن این مطلب تمام این موضوع را بهم زد. تمام این را خراب کرد. بعد فهمیدم که این برداشتن من از بانک ملی در نتییجه این بوده است. دوئر همان‌طوری‌که گفتم برای آن (؟؟؟) آورده بودند که کار می‌کرد که (؟؟؟) می‌گفتش من این فرد را طردش کردم برای این‌که به‌درد من نمی‌خورد. یکی دو دفعه این می‌خواست فضولی بکند همان‌طوری‌که با ایرانی‌های دیگر می‌کرد. در یک مورد در یک کوکتلی بود در سفارت آمریکا این آمد به من گفت شما چرا نظر خوبی نسبت به تقی نصر ندارید؟ گفتم مستر دوئر شما در این کار دخالت نکنید. این مسئله‌ای‌ست بین دوتا ایرانی و من خوشم نمی‌آید که یک خارجی در این مسئله دخالت بکند. یک کسی دوستان من فرندیان بود که با من خیلی دوست بود نماینده جنرال تایر بود نمی‌دونم چی بود ـ فارمستون بود ـ ارمنی بود

س- فرندیان

ج- فرندیان ـ بعد گفتش که به من فرندیان گفتش که شما چرا این‌جوری صحبت کردید جلو این‌همه دماغش را سوزاند. گفتم این مردیکه خره این‌قدر فهم ندارد چه‌جوری یک‌عده نباید بیاید به من دخالت بکند که شما چرا نسبت به یک ایرانی نظر خوب ندارید.

س- چه سمتی داشت آن‌موقع تقی نصر؟

ج- تقی نصر بیکاره بود

س- یک مدت کوتاهی رئیس سازمان برنامه شده بود زمان…

ج- خراب کرد سازمان برنامه را برای این‌که او بود که آن کارخانه‌های ورشکسته را آورد جزو سازمان برنامه کرد و عده‌ای برای دوستانش ـ به دوستانش یک مقداری شغل داد. سازمان برنامه برای این به‌وجود نیامده بود. عوض این‌که بره کارهای برنامه‌ریزی بکند کارخانه‌دار شد سازمان برنامه. و من نسبت به… من نصر را لایق نمی‌دانستم برای وزارت دارایی و بدین جهت وقتی که وزیر دارایی شد در کابینه رزم‌آرا قطعاً او این کار را کرد. اما خود رزم‌آرا حالا کجا بودیم من ببینم برای این‌که این وارد یک رشته دیگر می‌شوم این جواب

س- این دوئر می‌فرمودید

ج- این جواب راجع به دوئر. دوئر در واشنگتن بود شنید که من یک همچین چیزی گفته‌ام که این تراول اته‌شه بوده. یک موضوع دیگر هم پیش آمد. یک‌روز گفت در سفارت گفتش که صحبت پسر ارباب کیخسرو بود ـ شاهرخ چی‌چی؟

س- بهرام شاهرخ

ج- بهرام شاهرخ. این در زمان جنگ در رادیو برلن صحبت می‌کرد. تبلیغات به‌زبان فارسی نازی‌ها را این اداره می‌کرد. من دیدم این را دعوت کرده‌اند توی سفارت آمریکا. گفتم همان‌طور که عادت آن‌ها است. عجب چیز غریبی است. این آدم را دعوت کردند به سفارت دوئر آمد جلو گفتش که من پرونده این را دیدم شخصاً دیدم. این همان‌موقعی که در رادیو برلن کار می‌کرد برای ما کار می‌کرد یعنی برای نه نه یک‌جور گفتش که برای انگلیسی‌ها. گفتم دیگه بیشتر. دلیل قوی‌تر که شما نباید این را بپذیرید. یک کسی که جاسوسی می‌کرده برای خارجی‌ها در برلن آن تبلیغات و آن فحش‌هایی می‌داده به فروغی برای این‌که فروغی قرارداد اتفاق و اتحاد را بسته بود. ما الید شده بودیم با متفقین. این آن‌وقت توی سفارت آمریکا دعوت می‌کنند با یک عده‌ای مثل من و امثال من. این‌جور چیزها متعدد بود و اعتنا… من اجازه نمی‌دادم. برای این‌که دوئر بیاید وارد بحث بشه با مسائل با من راجع به مملکتم. اما همین آقای دوئر کسی بود که نخست‌وزیر در ایران تعیین می‌کرد من اطمینان دارم که در آوردن رزم‌آرا این دخالت داشت. رزم‌آرا رئیس ارکان حرب بود. من نسبت به رزم‌آرا نظر خوبی داشتم. من از دور می‌شناختمش. از مدیریتش تعریف شنیده بودم. من‌جمله اشخاصی که تعریف می‌کردند صالح بود. اللهیار صالح. اللهیار صالح به چه مناسبت نمی‌دونم با این آشنایی داشت و از این تعریف می‌کرد. به‌هرحال من نسبت به او عقیده داشتم به مدیریتش یک‌روزی به من تلفن کرد که آهان… تنها موقعی هم که باهاش تماس اداری داشتم موقعی بود که روس‌ها هر آن ممکن بود که تهران را اشغال بکنند و من به شاه گفتم که اگر تهران را اشغال کردند من نگران هستم برای این جواهرات سلطنتی که در بانک است. این را چه بکنم؟ گفت که با رزم‌آرا صحبت بکنید. می‌گویم هواپیما در اختیار شما آماده باشد که اگر چنین چیزی پیش آمد شما بتوانید فوراً این را به یک جایی انتقال بدهید. به رزم‌آرا تلفن کردم و گمان می‌کنم بله رفتم به‌دیدنش گفتم یک همچین چیزی هست. گفت که من یک هواپیما دائم در فرودگاه در اختیار شما خواهد بود. شما این‌ها را صندوق‌های‌تان آماده باشد که هر آن شما بخواهید این صندوق‌ها را بفرستید می‌فرستیم شیراز. من حالا دستور بدهم که صندوق بیاورند ـ این صندوق هم مثلاً شاید اقلاً مثلاً سی‌تا ـ چهل‌تا شاید صندوق می‌بایستی تهیه بشه این‌چطور بشود که مردم متوجه نشوند. برای این‌که اگر می‌فهمیدند از ترس همین یک عده تهران را تخلیه می‌کردند. برای این‌که همه انتظار داشتند. این تماسی بود که باهاش داشتم officially و یک موقع دیگر هم یک مورد دیگر هم باهاش تماس داشتم. من یک چاپخانه‌ای داشتم در بانک ملی. این صد و چند نفر کارگر داشت علاوه بر چاپ تمام اوراق بانک تمام کارهای بخش درکاماند هم ژنرال کانلی واگذار کرده بود به بانک. تایم مگزین می‌آمد آن‌جا و چاپ می‌شد. نقشه‌های آمریکا تمام چیزهای مربوط به مؤسسات نظامی آمریکا در امیرآباد را ما چاپ می‌کردیم و به من یک لاین تایپ هم داده بودند که آن‌جا بود و وقتی هم که رفتند به‌قیمت خیلی ارزانی هم ازشان خریدم. خیلی هم کمک کرد به چاپخانه ما. برای این‌که خیلی چیزها را اعضای چاپخانه ما یاد گرفتند. بالاخره یک‌روزی به من تلفن کرد که من می‌خواهم شما را ببینم. گفتم هرروزی بخواهید این‌جا شما تشریف بیاورید این‌جا بانک یا من می‌آیم ارکان حرب ستاد. گفت نه نه. گفتم من می‌آیم منزل‌تان. گفت نه. گفتم پس چه بکنیم. گفت من می‌آیم منزل شما. گفتم بسیار خوب. ساعت ۶ صبح گفتم خیلی خب. ساعت ۶ صبح من منزلم تجریش بود. ۶ صبح آمد و گفتش که من آمده‌ام که به شما بگویم که من افتخار خواهم کرد که شما نخست‌وزیر بشوید و من زیردست شما کار بکنم. گفتم که آقای رزم‌آرا شما هم به شاه این‌قدر نزدیک هستید که می‌دونید جریان را. که شاه نخست‌وزیری را به من تکلیف کرد در ۱۹۴۴. این در ۱۹۵۰ یک مدت کوتاهی قبل از این‌که نخست‌وزیر بشه. گفتم من الان روزها این السرم طوری مرا اذیت می‌کنه که مجبورم روی نیمکت دفتر بانک بعضی وقت‌ها مجبورم که دراز بکشم تا درد رفع بشه من قادر نیستم و اگر می‌توانستم تکلیف که کرده بود شاه من قبول می‌کردم تشکر می‌کنم من نمی‌توانم اما صحبت از شما هم شنیده‌ام شما خودتان چرا نمی‌روید. یک‌دفعه نیشش باز شد و معلوم شد که تمام مقصود هم همین است که آمده مرا چیز بکنه که مثلاً مرا جذب بکند. آن‌وقت گفت که بله یک اسامی را تعیین کرده‌ام که می‌خواهم با شما مشورت بکنم راجع به این وزراء. گفتم که راجع به وزرا. من یک دفتری داشتم سال‌های دراز توی جیبم بود همیشه. صورت اشخاصی که اگر من بخواهم کابینه تشکیل بدهم. از دوستان نزدیک من هم می‌پرسیدم تو اگر مثلاً… یک‌نفر پیدا نکردم که بتواند ۱۵ نفر اسم ببرد که اولاً شناخته‌شده باشد امتحان داده باشه. دوم در رشته‌ی خودش یک اطلاعی داشته باشه. سوم درستکار باشد. چهارم متجانس باشند با هم هیچ‌کس نتوانست ۱۵ نفر بدهند. همه‌کس را challenge می‌کردم. گفتم آخه انتقاد می‌کردم. می‌گفتم تو بگو به من بگو ۱۵ تا بنویس. الان تو نخست‌وزیر چی می‌گویی؟ این‌ها را هم می‌نوشتم. توی جیبم هم بود که هروقت اگر کسی یک‌نفر چیز می‌کرد این را یادداشت می‌کردم. گفتم من سال‌ها این اکسرسایز را کردم هیچ غصه نخورید. هیچ‌کس قادر نیست یک تیمی را درست بکند که تمام این صفات را ـ جامع این صفات باشند. اما یک چیز هست وقتی که آدم اشتباه کرد معطل نباید بشه. آناً باید این آدم را کنار بذاره. گفت من این اسامی را اجازه می‌دهید بیاورم. گفتم خیلی خوشوقت می‌شوم. فرداش یا پس‌فرداش باز ساعت ۶ صبح آمد. یادداشتی را از جیبش درآورد و شروع کرد به خواندن. توی تمام وزرا… برای هر وزارتخانه‌ای یک دو در بعضی موارد سه بیشترش دو نفر بود اسم خواند. توی تمام این‌ها گفت یک‌نفرش من شخصاً خودم انتخاب کرده‌ام. صلاح السلطنه برای وزارت‌خارجه. اتفاقاً او هم نمی‌دونم نگذاشت مثل این‌که شاه نگذاشت که او وزیر خارجه بشود.

س- صلاح‌السلطنه سجلش چی بود؟

ج- صلاحی ـ در وزارت‌خارجه بود. من به‌عنوان صلاح‌السلطنه می‌شناسم. معلوم می‌شه از قوم‌خویش‌های خودش بود یا از دوستان نزدیکش بود. بقیه را گفت هیچ‌کدام نمی‌شناسم. گفت از این و آن تحقیق کرده‌ام. توی این‌ها اسم تقی نصر به‌عنوان وزارت دارایی.گفتم من بعضی از این‌ها را نمی‌شناسم. بعضی‌های‌شان را می‌شناسم بد نیستند. بعضی‌های‌شان را می‌شناسم این‌ها را صالح نمی‌دانم. مثلاً تقی نصر. من تقصی نصر را بهش عقیده ندارم. برای این‌که این آدم بسار ضعیفی است. این در هر جایی که کار کرده سعی کرده که مردم ازش راضی باشند. این به‌درد ایران امروز نمی‌خورد که یک کسی بیاید جرأت این را داشته باشه که تصمیماتی بگیره که تصمیماتی باشد که برعلیه منافع یک عده گردن‌کلفت باشد. گفتم اما این همان‌طور که گفتم شما در عمل اگر دیدید که کسی به‌درد نمی‌خورد بدون ملاحظه و آناً این را کنار گذاشتید اشکال نداره. تمام این را هم به شاه می‌گفتم. من عادتم این بود. شاه را دوست داشتم بهش اعتقاد داشتم. صددرصد هم او طوری خودش ر به من وانمود می‌کرد آن‌زمان که پاک است ـ وطن‌پرست است ـ ایران را دوست داره ـ کارهایی می‌خواهد بکند ـ حسن نیت داره. بنابراین تمام این مسائل را من به او گفتم. رزم‌آرا وقت خواست آمد دفعه اول به من گفت که دفعه‌ی اول به من گفت که بیایید نخست‌وزیر بشوید من بهش این‌طور گفتم این‌طور گفتم. دفعه دوم آمد صورت را گفت و من این‌طور گفتمو این‌ها. بعد نخست‌وزیر شد. ولی بهش گفتم به شاه گفتم من معتقد نیستم نظامی بیاورید. نظامی را وقتی باید بیاورید که این آخرین تیر باشد. تا وقتی که شما راه حل دیگری دارید نکنید این کار را. نظامی را آوردن خوب نیست. این یک علامت بدی است. علامت این است که ناتوان شدید عاجز شدید که الان متوسط می‌خواهید به زور بشوید. این‌قدر بهش گفتم یک‌روزی گفتش که شما مرا در تردید انداختید تمام شده کار اما شما فردا بیایید. رفتم فردا گفتند که علا شرفیاب است. علا آن‌وقت به‌نظرم سمتی نداشت. خیال می‌کنم سمتی نداشت وزیر دربار نبود یا بود این را یقین ندارم در زمانی که ۱۹۵۳ بود که…

س- قبل از رزم‌آرا؟

ج- موقعی که رزم‌آرا نخست‌وزیر شد

س- مثل این‌که وزیر خارجه بود

ج- کی؟

س- آقای علا

ج- وزیر خارجه‌اش که… شاید وزیر خارجه بود. نه اما قبل از او کی بود؟

س- قبل از وزیر خارجه؟

ج- بیکار بود؟

س- بله

ج- بیکار بود. آهان بیکار بود. همان وزیر خارجه یقیناً بود. آن روز گفتند آقای علا شرفیاب است. چند دقیقه بعد خبر کردند. رفتم. تنها موعی که من با شاه صحبت می‌کردم همین‌طور که عادتم بود صحبت می‌کردم. نشست و شخص ثالثی حضور داشت علا بود. برای این‌که بقیه موارد همیشه ما دو نفر بودیم و یک چیزهایی را من بی‌باکانه می‌گفتم که هیچ بهش برنمی‌خورد این اول دفعه‌ای بود که یک شخص ثالثی حضور داشت. وقتی نشستم شاه گفت به علا که ابتهاج دیروز یک مطالبی گفت به من که مرا یک‌خرده درمان ایجاد تردید کرد. گفت حالا خودش می‌گوید. گفتم من. علا هم با نظر من تأیید کرد مصلحت نیست نظامی بیاید. گفت من فرمانش را داده‌اام. گفتم خب حالا که می‌فرمایید تمام شده انشاءالله که مبارک است. اما اعلیحضرت من این را استدعا دارم گفتم تقویتش بفرمایید. گفت یعنی چه؟ یعنی چه من خودم گفتم اعلیحضرت کی زاهدی را رئیس شهربانی کرد؟ رئیس شهربانی شده بود گفتم چرا رئیس شهربانی شد؟ برای این‌که این دوتا با همدیگر خوب نیستند. گفتم اطرافیان ـ اعضای خانواده می‌آیند یک چیزهایی بد می‌گویند. حالا که آوردیدش تقویتش بفرمایید. یعنی انتریک نکنید. این بهش برخورد جلو علا هم گفتم. امیدوارم مبارک است. عادت شاه این بود که کمتر مطلب یک چیزی را نگه می‌داشت به‌محض این‌که شما یک چیزی می‌گفتید به طرف می‌رفت می‌گفت. این یکی از چیزهایی بود یقیناً بهش گفته. دو هفته مثل این‌که از آن گذشته بود به‌هرحال یک مدت کوتاهی بود علا به من تلفن کرد که آقای رزم‌آرا خواهش کردند من به شما بگویم که شما وزارت مشاور را قبول بکنید درعین‌حال که رئیس بانک ملی هستید. گفتم آقای علا خواهش می‌کنم بهشان بفرمایید که ایشان آمده‌اند منزل من به من گفته‌اند من بیایم نخست‌وزیر بشوم من بهشان گفتم من به‌واسطه کسالتی که دارم نمی‌توانم. الان چطور به من تکلیف می‌کنند بیایم وزیر مشاور بشوم با یک اشخاصی که نمی‌شناسم. با یک اشخاصی که نظر خوبی بهشان ندارم. سر یک هفته من با کتک‌کاری از هیئت دولت خواهم رفت. من کسی نیستم که بنشینم آن‌جا و گوش بدهم که یک وزیری یک چیزهایی را می‌گوید که می‌دانم نیت‌اش چی هست و بنشینم ساکت باشم. من علنی خواهم گفت و این یک هفته طول نخواهد کشید این بساط بهم می‌خورد. تشکر بفرمایید از آقای رزم‌آرا و بفرمایید که من بهتان گفتم من نتوانستم نخست‌وزیری را قبول بکنم حالا به من می‌گویند که بیایم عضو کابینه بشم مسئولیت مشترک قبول بکنم با یک اشخاصی که به بعضی‌شان اصلاً هیچ اطمینان ندارم. بعضی‌شان را اصلاً نمی‌شناسم تشکر می‌کنم. به فاصله‌ی این نامه انفصال من ۱۹۵۰ در ماه… کی بود ریاست بانک ملی من تا توی “Who’s who” هست. توی “International who’s who” دارم این تاریخ‌هایی را که

س- آقای رزم‌آرا کابینه‌اش را ۶ تیر ۱۳۲۹ که می‌شه همان ۱۹۵۰ تشکیل داد.

ج- جون ۱۹۵۰. من در گمان می‌کنم به‌فاصله‌ی یک ماه شاید یک خرده بیشتر پنجشنبه بود. در بانک نشسته بودم همان‌طور که توضیح دادم زند آمد و نامه رزم‌آرا را به من داد به‌واسطه‌ی تغییر ـ من اسمش را گذاشتم نپ ـ آخه روس‌ها هم نیو اکونومیک پالیسی ـ داشتند که این‌هم نوشته بود نظر به این‌که سیاست جدید اقتصادی ما داریم این‌هم نپ ایشان که مرا منفصل کردند و بعد به من پیشنهاد سفارت اول سفارت لندن را کردند علا هم واسطه‌اش بود. گفتم نمی‌روم. گفتم بعد از این رفتاری که به من کردند من بروم حالا سفیر لندن بشوم. بعد شنیدم که به شاه گفتند که انگلیس‌ها گفتند که ما…