روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: سی‌ام نوامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

 

 

ج- گفتند انگلیس‌ها قبول نمی‌کنند. این به گوش من خورد من گفتم من در هر حال لندن نمی‌رفتم. بی‌خود این صحبت را هم کردند. سفیر انگلیس سیرفرانسیس شپرد یک مدت کوتاهی در ایران بود من هیچ باهاش سروکار هم نداشتم هیچ. این مرا دعوت کرد به ناهار. قلهک رفتیم زیر چادر هیچ‌کس دیگر هم نبود. به من گفتش که من یک‌همچین چیزی شنیده‌ام. که به شما گفتند که شما را می‌خواستند بفرستند لندن و گفتند دولت انگلیس شما را قبول نمی‌کند. گفت با این‌که شما نسبت به بانک ما فوق‌العاده سخت رفتار کردید. هیچ ایرانی را ما برایش آن‌قدر احترام قائل نیستیم که برای شما قائلیم و اگر اگریمانت می‌خواستند ۲۴ ساعته اگریمانت داده می‌شد. خواهش می‌کنم شما به شاه بگویید مرا بخواهد. در حضور آن شخصی که این مطلب را گفته من بگویم که دروغ است. که رزم‌آرا پیش خودش فکر کرده که من اگر بروم لندن چون ایرانی اصلاً همه را مثل خودش می‌مداند. انتریگان و حقه‌باز و پشت‌هم‌انداز و می‌روم آن‌جا زدوبندهایی با انگلیسی‌ها می‌کنم که رزم‌آرا را بردارند بنابراین م نباید بروم لندن. بهش می‌ره می‌گوید که انگلیس‌ها گفته‌اند که به فلانی ما اگریمانت نخواهیم داد. من هم روحم از همه‌جا بی‌خبر. این پیغام را هم پرون برده بوده. پرون یک سوئیسی بود که با شاه در سوئیس تو مدرسه بوده نمی‌دونم چی بوده. اول می‌دیدم می‌گفتند برای باغبانی آورده بودنش ـ برای باغ‌های قصر اما خیلی نزدیک بود و دیگه از این کارها خیلی می‌کرد.

س- پیغام از کی برده بوده به شاه؟

ج- از قول سفارت انگلیس ـ نه از قول سفارت انگلیس که سفارت انگلیس شنیده است که می‌خواهید که فلانی را بفرستید می‌گویند ما اگریمانت نخواهیم داد. بعد گفتند پاریس گفتم نمی‌روم. علا آمد پیش من گفتش که شما مگر معتقد نیستید که این تقی‌نصر افتضاح است درخواهد آورد گفتم بله. گفت شما مصلحت نیست در تهران باشید برای این‌که اگر یک‌همچین پیزی بشه این خواهد گفتش که فلانی کارشکنی کرد. این به من اثر کرد. دیدم واقعاً راست می‌گه. گفت شما از شاه قهر کردید از مملکت که نباید قهر کرده باشید گفت می‌روید در فرانسه هم یک کارهایی می‌توانید بکنید چه و این‌ها. یک کتاب به این کلفتی راجع به چیزهای اتیکت دیپلماسی برای من بگیرید. اول به انگلیسی این را برایمان فرستاد که آن هم داشتم توی کتابخانه‌ام و ساعد را فرستاد. ساعد آن‌وقت بیکاره بود. آمد اما عضو شورای بانک بود بانک ملی. گفتش که اعلیحضرت به من فرمودند که من با شما صحبت بکنم. گفتم اعلیحضرت بله توسط آقای علا هم برای من پیغام داده‌ااند. من تا حالا قبول نکرده‌ام. او اصرار کرد. بالاخره من دیدم گفتم خب من تهران نباشم بهتر است گفتم حاضرم. بعد مرا خواست شاه. حالا آن‌وقت رسماً به من می‌گه که ما تصمیم گرفتیم دیگه شما را بفرستیم پاریس. گفتم بسیار خب. گفت خب حالا می‌رویم کارتان را درست می‌کنیم. اگریمانت خواستند سهیلی ـ بدبخت ـ به سهیلی تلگراف کردند لندن بود. سهیلی پاریس بود که شما می‌روید به لندن و فلانی را ما می‌فرستیم ـ می‌خواهیم بفرستیم پاریس. سهیلی تلگراف کرد ـ وزیرخارجه‌اش هم محسن رئیس بود ـ (؟؟؟)رزم‌آرا چرا با تو بد شد که تو را از بانک برداشتند؟ آهان شاه بهش گفته بود، که ابتهاج میل نداره تو نخست‌وزیر بشی؟ بدیهی است میل نداره و بعد هم پیش خودش فکر کرده که اگر من بروم لندن زیر پای این را جارو می‌کنم. خیال می‌کردند من هم مثل خودش انتریگانم ـ دروغگویم و واهمه‌اش باید بشه. رفته گفته که سفارت انگلیس گفته‌اند که ما این را قبول نداریم اگریمانت نمی‌دهیم ببین چه کثافتکاری بود در ایران. یعنی وقاحت و دروغگویی و آنتریک تا چه حد بود که مردیکه سفیر خارجه به من می‌گوید. می‌گوید همچنین چیزی شنیدم گفتند به شاه با وجودی که ما از شما دل خوشی نداریم نسبت به بانک ما خیلی سختگیری کردید اما هیچ‌کس در ایران نیست که ما به‌قدر شما احترام برایش قائل باشیم و استقبال بکنیم. ۲۴ ساعت ما اگریمانت می‌دهیم. به شاه هم بگویید که مرا بخواهد من در حضور آن کسی که این حرف را زده بگویم که دروغ گفته او همچنین چیزی را اصلاً نگفته. بالاخره به سهیلی تلگراف کرد که من تازه آمده‌ام پاریس. بدبخت راست هم می‌گفت و فلانی انگلیسی را از من بهتر می‌داند انگلیس‌ها را بهتر از من می‌شناسد ـ مناسب‌تر است که من این‌جا باشم فلان را بفرستید لندن. آن‌ها هم جواب بهش دادند که این امر است. شما باید چیز بکنید. من آمدم پاریس. این علتی بود سفارت پاریس. بعد در ضمن این صحبت‌ها می‌خواستم بگویم مطلبی به‌نظرم رسید که بهش اشاره بکنم.

س- شما هنوز نهار جین بلاک را تمام نکردید که آن‌جا

ج- تموم نکردم؟

س- نخیر که شاه گفته بوده که علتی که شما را برداشتیم بود و بعد می‌خواستید بگویید که چی شد که از سازمان برنامه تشریف بردید. مقدمه‌ای بود که

ج- در سازمان برنامه که این… این‌طور شد دیگه یعنی قضیه که ظاهرش این باطنش این نبود. من برای راه‌هایی که در نظر گرفته بودم که با دولت یک تماسی داشته باشم و دولت هم بداند که من چی دارم می‌گم پیشنهاد کردم که قائم‌مقام سازمان برنامه که خسرو هدایت بود

س- این خسرو هدایت با آن‌که رئیس سندیکای اسکی شده بود فرق داره دیگه یا… یک‌نفرند؟

ج- نه آن خسرو هدایت رئیس…

س- یک خسرو هدایت هست یا دو نفرند

ج- اسکی؟ هدایت؟ اسکی؟ نه اسکی که یک‌وقتی خسروانی نبود.

س- دکتر شریف‌امامی بود

ج- یک‌وقتی هم که فلیکس آقایان بود

س- نخیر این اسم منظور آن سندیکای کارگرانی که (؟؟؟) درست کردند ـ این خسرو هدایت همان است

ج- آهان بله بله ـ بله همان هست. آن‌که در زمان گمان کنم اشغال روس‌ها

س- که رئیس راه‌آهن هم یک موقعی بود و این‌ها

ج- رئیس راه‌آهن بود. او را من آورده بودم قائم‌مقام کرده بودم. به شاه گفتم که خوبه که خسرو هدایت عضو کابینه بشه که مدافع سازمان برنامه بشود. قبول کرد و شد وزیر مشاور و می‌رفت مجلس بنابراین دفاع می‌توانست بکند از سازمان برنامه در جلسه علنی. این خوب بود تا یک حدی ولی باز دیدم کافی نیست. باز یک (؟؟؟) می‌شنوم که یک چیزهایی می‌گویند که در نتیجه عدم اطلاع است از کارهای سازمان. به شاه گفتم که من فکر کردم که ماهی یک‌دفعه جلسه سنا تشکیل بشود ـ جلسه خصوصی سنا ـ یک‌ماه هم جلسه مجلس. من بروم آن‌جا هرکس سؤالی داره من بهش جواب بدهم توضیح بدهم. گفت شما حاضرید این‌کار را بکنید؟ گفتم بله برای این‌که خیال می‌کنم کمک خواهد کرد. گفت خیلی خوب است دیگه. همین‌طور هم شد. من می‌رفتم یک‌ماه آن‌جا یک‌ما آن‌جا. در یکی از این جلسات سنا که خسرو هدایت هم با من بود دکتر صدیق اعلم سؤال کرد که نظر شما نسبت به کود شیمیایی شیراز چی است؟ کود شیمیایی شیراز را ـ این برای سازمان برنامه است کود شیمیایی شیراز را من بدین‌وسیله مطلع شده بودم که یک‌روزی شنیدم که قرارداد را امضا کردند من باور نکردم. به شاه گفتم ـ گفتم که این راست است؟ گفت بله شما چطور نمی‌دانید؟ گفتم من هیچ اطلاعی ندارم. گفتم من دارم یک کارخانه‌ی کود شیمیایی در اهواز دایر می‌کنم یک مسابقه بین‌المللی گذاشته‌ایم توسط لیلینتال و این‌ها. یک شرکت بلژیکی هم برنده شد زمینش را هم خریده‌اند در اهواز ـ زمین که زیرش گاز است کنار کرون ـ خوزستان مصرف کننده عمده کود شیمیایی مناقصه بین‌المللی ـ ایران دوتا احتیاج نداره ـ مصرف کود شیمیایی ایران تماماً در آن زمان به سی چهل هزار تن هم نمی‌رسید. این آخه برای چی هست؟ گفت نه این برای مصرف ایران نیست شما چطور اطلاع ندارید. این قرارداد بخواهید از وزارت صنایع. شریف‌امامی وزیر صنایع بود. اصفیا با شریف‌امامی خیلی ارتباط داشت. یک دلیل ارتباطش هم این بود که برادرزن اصفیا مهندس ضیایی معاون وزارت صنایع بود

س- طاهر ضیایی

ج- طاهر ضیایی معاون آن بود و همیشه هم با شریف‌امامی بود. شریف‌امامی باعث ترقی او شده بود. به اصفیا گفتم که این را به شریف‌امامی ابلاغ کنید که شاه دستور داده که این را به من بدهند. چهار پنج روز گذشت خبری نشد. به اصفیا گفتم که چطور شد؟ بهشان بگویید اگر به من ندهند من می‌گویم به شاه که من خواستم به من نمی‌دهند. فرستادند. (؟؟؟) من به‌خیال این‌که این همان قدری است که ما خودمان تهیه کرده بودیم مشخصات مناقصه کود شیمیایی اهواز و دفترچه مشخصات ۱۰۵۰ صفحه بود. من خیال کردم یک همچین چیزی است. گفتم هیأت (؟؟؟) شما خودتان مطالعه بکنید خلاصه‌اش را به من بگویید. فردا صبحش آمد گفتش که من قراردادی به این مفتضحی در عمرم ندیده‌ام. باور نکردم گفتم همچین چیزی ممکن نیست. گفتم چه‌قدر هست قطرش. گفت همش ده بیست صفحه. گفتم ده بیست صفحه. پس بدهید من خودم بخوانم. باور نکردم. آورد ۱۸ صفحه. هیجده صفحه ربعی. خواندم مات و متحیر شدم قراردادی بستند با این گروپ شنایدر فرانسوی و آن چی چیز انگلیسی که بولر نماینده‌اش بود که بدون مناقصه این کارخانه کود شیمیایی را در شیراز دایر می‌کنم. صدهزار تن در سال و این را صادر بکنند به خارجه. فوری یک یادداشتی نوشتم به شاه فرستادم برای علا که این قراردادی که ـ اصلاً این قرارداد مفتضحانه این‌جور است ـ هیجده صفحه بیشتر نیست. این را آن‌طوری‌که می‌فرمودند که پولش را ما نمی‌دهیم پولش را خودشان می‌دهند نیست. این نوشته که پولش را هم به ارزی باید بدهند. به سفته‌هایی باید بدهند که بانک مرکزی وزارت‌دارایی و بانک مرکزی امضا بکنند و به ارزی بدهند که خود مقاطعه‌کار تعیین خواهد کرد بنابراین این پولش را ما داریم می‌دهیم. این صد هزار تن از کجا می‌خواهید از شیراز صادر بکنید. نه راه هست به بوشهر نه بندر بوشهر گنجایش دارد ـ تمام گنجایش بندر بوشهر ۷۰ هزار تن بیشتر نیست که الان نزدیک به ۷۰ هزار تن جنس کالا می‌آید و می‌رود. هیچ گنجایش نداره. نه راه هست نه آب داریم در شیراز نه بندر داریم که این را حمل بکنیم. رفت تو تلفن کرد علا که اعلیحضرت می‌فرمایند شما این متممی هست آن متمم را مگر شما ندیده‌اید. گفتم نه متمم به من ندادند. به اصفیا گفتم آقا بگویید آن متمم را بیاورند. متمم آمد. من قسم می‌خورم که این متمم را بعد از آن ایرادی که من گرفتم نوشتند. برای این‌که می‌نویسد که “It’s understood.” هیچ‌کس به زبان انگلیسی “It’s understood.” نمی‌گوید. این بدیهی است که ایرانی می‌نویسد بدیهی است. یک چیزهایی هم که بدیهی نیست می‌گوید بدیهی است. “It’s understood.” که مقاطعه‌کار یک کسی را معرفی خواهد کرد که او تمام محصول کود شیمیایی شیراز را منهای یک تخفیف معقول نسبت به بازار دنیا بخره و حمل بکند به خارجه گفتم که این دو پول ارزش نداره برای این‌که بهترین خریدار دنیا هم این معرفی می‌کند این آقا پا می‌شه می‌آید این‌جا می‌گوید من حاضرم صدهزار تن را می‌خرم ـ تحویل سنگاپور. شما هیچی ندارید می‌گویید ما به سنگاپور نمی‌توانیم تحویل بدهیم برای این‌که نه راه داریم نه بندر داریم. به شما می‌گوید که شما که دولت هستید می‌گویید که وسیله ندارید این را حمل بکنید من خیال می‌کنید دیوانه هستم که بیایم این را بخرم چی بکنم انبار بکنم در شیراز؟ مگر نذر کردم که بیایم پول را دور بریزم به جهنم که شما ـ شما اگر ندارید غلط می‌کنید که می‌آیید همچین چیزی را ادعا می‌کنید من چی‌چی را بخرم یک چیزی را می‌خرم که قابل فروش باشد. در بازار دنیا من این را برای صدور می‌خرم شما که دولت هستید می‌گویید قابل صدور نیست. گفتم این دویول ارزش ندارد. این همین‌طور یک مکاتبات بین ما رد و بدل می‌شد و ایشان هم قهر کرده بود مرا نمی‌پذیرفت برای این‌که آن حرفی را که توی سنا زده بودم.

س- سنا؟

ج- سنا ـ گفتم که… نگفتم؟ در یکی از این جلسات سنا ماهیانه باز هم صدیق اعلم سؤال کرد گفت اجازه می‌فرمایید آقای ابتهاج من از شما سؤالی بکنم راجع به این قراردادی که اخیراً منعقد شده بین وزارت صنایع و این کنسرسیوم راجع به تأسیس این کارخانه کودشیمیایی در شیراز؟ گفتم بله با کمال میل ـ پا شدم. گفتم که یک جنایتی است. موقعی که من مناقصه بین‌المللی گذاشتم به‌وسیله‌ی اشخاص مثل لیلینتال در تمام دنیا اشخاصی که صلاحیت دارند که کارخانه کود شیمیایی را تأسیس بکنند شرکت بکنند پیشنهاد بدهند. بنده یک کارخانه‌ی بلژیکی شده که برای پاکستان یک کارخانه ساخته و زمینش را خریدم در اهواز ـ همه‌چیز آماده شده برای اجرای این شنیدم که یک قراردادی دولت بسته برای این در شیراز که نه راه دارد نه بندر داره نه بازار فروش. از این بزرگ‌تر جنایت نمی‌شود. پدر آموزگار این‌ها سناتور بود پرید که آقا این چی است. وکیل شیراز بود فسا بود نمی‌دونم کجا بود ـ سناتور بوده که این چه چیزهایی است که می‌فرمایید شما چیز می‌گویید از دولت این‌جور انتقاد می‌کنید این عملی است که برای چه فارس این‌قدر استفاده خواهد کرد ـ شیراز چنین خواهد شد چنان خواهد شد. هانگ هونگ داد و فریاد. گفتم این دفعه‌ی اول نیست که اشتباه می‌شه از این اشتباهات شده در سابق سازمان برنامه قرار شد یک برنامه عمرانی باشد که از این چیزهایش نیاید. من یک کاری می‌توانم بکنم… که من و او ندارد این‌ها همش مال یک مرکز است یک واحدی است مال یک مملکت است. موقعی که من دارم این کار را می‌کنم به آن وسیله دولت می‌ره محرمانه این همچین عملی را می‌کند این معنی ندارد. من اصلاً برای من فرق نمی‌کند این در کجا هست. این از اول تا آخر غلط بوده و این جنایت است. این جنایت است من رفتم گفتم بزرگ‌ترین خیانت برای من فرق نمی‌کند اگر به فرض هم خیانت هم گفته بودم. آقا قهر کرد. به علا تلفن کردم که حالا که قهر کردند مهم نیست من با ایشان کار خصوصی که ندارم من کار اداری دارم. من روزهای چهارشنبه می‌رفتم می‌گفتم. کارهایی که کردم در ظرف هفته و کارهایی که خیال دارم بکنم. من با دولت سروکار نداشتم. همان برنامه‌ای که دولت و مجلس تصویب کرده بودند شرط من هم با شاه این بوده که من از دولت دستور نخواهم گرفت. من یک برنامه‌ای را درست می‌کنم به تصویب هیئت‌وزیران می‌رسانم و به تصویب مجلسین و همین‌طور هم شد دیگه برنامه‌ای را که تهیه کردم رفت هیأت وزیران بحث شد اختلاف داشتند مرا دعوت کردند رفتم آن‌جا. یکایک وزرا اظهار عدم رضایت می‌کردند. گفتم حق دارید چون واضح است من معجزه که نمی‌توانم بکنم، یک برنامه‌ای که برای یک مملکتی است فقیری بیچاره‌ای که هیچی ندارد ـ محدود است توانایی مالی‌اش غیرممکن است همه راضی بشوند. گفتم آقایان من این را تأیید می‌کنم. نظر شخصی هم نبود ـ شصت نفر را دعوت کردم. از رشته‌های مختلف در رشته‌های مختلف. مثلاً اصفیا را من از آن‌جا شناختم. اصفیا را یکی از آن اشخاصی بود که دعوت کرده بودم. شصت نفر از این‌جور اشخاص را دعوت کرده بودم. بعد از تحقیقات زیادی که کرده بودم ـ

س- این برنامه دوم می‌شد دیگه؟

ج- بله برنامه دوم. بعد از این‌که مدت‌ها روی این کار کردیم فرستادیم به هیئت‌وزیران ـ هیئت‌وزیران داد و بیداد همه بلند شد. رفتم آن‌جا گفتم ما زحمت کشیده‌ایم این را تهیه کردیم چیزی را هیئت‌دولت لازم است تغییر بدهد به یک شرط که مجموعش از این کل این مبلغ تجاوز نکند به‌شرط این اگر بخواهد تجاوز بکند بگویید از کدام محل این تأمین می‌شود این را من قبول دارم. هرکس که رفت مال خودش را زیاد بکند می‌باید از یکی دیگر کم بکند این سروصداش بلند می‌شد. بعد از ماه‌ها بحث همان برنامه‌ای که درست شده بود تصویب کردند. رفت به مجلس. مجلس این را فرستاد به یک کمیسیون چهل و چند نفری هفته‌ها رفتم آن‌جا. هرکس برای خودش یک چیزی داشت ـ عقیده‌ای داشت می‌گفت بحث کردیم. مجلس تصویب کرد. بعد رفت به سنا. در سنا رفتم آن‌جا مدتی کوتاه‌تری بود بحث طول کشید. تمام این‌ها تصویب کردند. وقتی تصویب شد دیگه به کسی اجازه نمی‌دادم که بیاید بگوید که برای خاطر من بیایید این‌کار را این‌جور بکنید. غیرممکن بود. می‌گفتم یک چیزی است که تمام جزئیاتش را دولت و مجلسین تصویب کردند عدول از این نخواهم کرد برای خاطر احدی نمی‌کنم ـ هیچ‌کس نمی‌تواند وادارم بکند برای این‌که خلاف قانون است نمی‌شود. عدم رضایت شروع شد. یک‌روز بهبهانی ـ سید احمد بهبهانی یا سید علی بهبهانی که سناتور بود ـ برادر سید محمد بهبهانی ملای معروف تهران ـ وقت گرفت و آمد آقا سناتور هست و گفتش که آقای ابتهاج ما می‌دونید همیشه از شما حمایت کردیم. راست هم می‌گوید موقعی که بانک ملی بودم این سید محمد بهبهانی همیشه روی منبر روی این‌ها تأیید می‌کرد از طرز اداره بانک ملی و فلان و این‌ها برای این‌که طبقات مختلف را دسته به دسته دعوت می‌کردند به بانک ملی که بیایند جواهرات سلطنتی را ببینند ـ طلاهایی را که گرفته‌اند توی خزانه ببینند نظم بانک را ببینند تمام جزئیات را ببینند همه را بهشان نشان می‌دادم این‌ها متحیر می‌شدند. اولاً جواهرات را خیال می‌کردند همه را رضاشاه برده ثانیاً این طلایی را که من هر روز توی روزنامه می‌نوشتم باور نمی‌کردند. این شمش‌ها را وقتی دیدند آن‌وقت طلا که گفتم ذخایر بانک ملی زنجیر طلاست که دستبند النگو قوطی سیگار طلا چوب‌سیگار طلا قندک طلا تمام این‌ها را تبدیل کرده بودم به شمش طلا و برای اولین‌بار در تاریخ بانک گفتم که ما باید بیاییم رسیدگی بکنیم به موجودی طلا ببینیم این طلایی که می‌نویسیم در ترازنامه این‌قدر طلا داریم هست یا نیست. همکاران من آمدند گفتند که آقا این کار را نکنید برای این‌که الان شانزده سال است که همچنین کاری نشده. گفتم خب بشه بهتر نیست؟ اگر معلوم شد کم‌وکسری داره که من که نکردم این کار را ـ بگذاریم بهتر است. دو کیلو طلا کم آمد این کاری که کردیم. از پول بانک ملی دو کیلو طلا خریدیم گذاشتیم آن‌جا. این توی روزنامه‌ها پیچید که بانک ملی طلا کم داشته رفتند خریدند. آن‌ها هم همه می‌گفتند دیدید آقا؟ گفتم نه این عیبی ندارد. یکدفعه برای همیشه این کار می‌بایستی شده باشد. این کار را می‌بایستی قبل از من کرده باشند آن‌ها نکردند من کردم خب بیایند بگویند می‌گویند من دزدیدم بردم خانه‌ام این با یک تشریفاتی باز می‌شود. لاابالیگری ایرانی است. از روز اول یک‌کسی یک‌چیز غلطی گفته کسی ندزدیده یقین دارم اما بی‌خودی یک‌چیز را گفته‌اند عوض می‌شده هی عوض می‌شده هی اضافه می‌شده این‌ها یک‌دفعه آمد رسیدگی شد که معلوم شد تا مثقال آخر این طلاش درسته و آن کسری که داشت تأمین کردیم. آقای سید احمد بهبهانی آمد گفتش که ما چه بدی به شما کردیم همیشه طرفدار شما بودیم. گفتم صحیح است. گفت شما سه نفر از خانواده ما را از سازمان برنامه بیرون کردید گفتم کی‌ها را؟ گفت یکی چیز بهبهبانی بود که رئیس مؤسسه چای بود. این گزارش دادند که دزدی می‌کند مردیکه. مسلم شد منفصلش کردیم. دومی رئیس مریضخانه سازمان برنامه بود. صبح آمدم اداره به من گفتند که دیشب ـ دیروز یک زنی را کارگری را از بیمارستان بردند قبرستان وقتی که می‌شستندش آن مرده‌شور چشم‌هایش را باز کرده برگرداندنش به سازمان برنامه. باور نکردم گفتیم غیرممکن است. یک کمال بود خواستمش. گفتم الان می‌روی این را رسیدگی می‌کنی. دیگه مرا شناخته بودند گفتم تا ظهر به من گزارش بدهید عین جریان. آمد ظهر گزارش کتبی که این زن یک کارگر کارخانه چالوس بوده. این بدبخت بیچاره این زنش را فرستاده که بیاید به بیمارستان سازمان برنامه در تهران معالجه بشود. هیچ‌کس را نداشته. چهار روز هیچ طبیبی بالای سر این زن نرفته. بعد از چهار روز تصمیم می‌گیرند که این مرده. گفتند جواز دفنش را باید یک‌نفر صادر بکند. اختلاف افتاده این‌جا بین رئیس مریضخانه، پزشک کشیک. به هم‌دیگر بد گفتند و فحش دادند و دعوا شده بالاخره یک‌نفر این را نوشته هیچ‌کدام نرفتند بالای سرش فرستادندش. گفتم هم رئیس مریضخانه هم پزشک کشیک هم پزشک معالج هر سه‌تا منفصل. یکی از این‌ها داماد آقای احمد بهبهانی بوده و استاد دانشکده‌ی پزشکی. دکتر صدری نمی‌دونم چی اسمش بود. گفت شما با این کاری که کردید آبروی این را بردید. گفتم آقای بهبهانی اگر زن من یا زن شما بود این رفتار را باهاش می‌کردند؟ که کسی بالای سرش نرود چهار روز و بعد بگویند چون چهار روزه ما ندیدیم این مرده بفرستندش به گورستان و معلوم می‌شه که زنده باشد. گفتم خدای من شاهد است اگر من قدرت داشتم اعدام می‌کردم این شخص را مجازات این‌ها اعدام است برای این‌که این‌ها بشر نیستند آخه چطور می‌شه با یک بشری این‌طور رفتار کرد. من تنها کاری که می‌توانستم بکنم منفصل بکنم. سومی معاون سازمان برنامه بود یکی از معاونین سازمان برنامه. جعفر بهبهانی به‌نظرم اسمش بود. یک‌روزی رئیس شهربانی سرزده آمد پیش من. رئیس شهربانی هم علوی مقدم بود. آمدند گفتند رئیس شهربانی می‌خواهد گفتم بیاید. گفتش که آمدند شما را بزنند. بزنند هنوز نفهمیدم چی است گفت یعنی بکشند گفتم کی؟ گفت یک‌عده چاقوکش الان پایین هستند. گفتم آخه چطور؟ کی هستند؟ چی هستند؟ گفت شعبان جعفری. گفتش که من آن‌روزها که اول آمده بودم عکس عبدالرضا را بردارم گفتند عکس اعلیحضرت و عکس عبدالرضا را برداشتند که بیایند این‌ها را بکوبند و هرکسی که مخالفت بکند بزنند. پرسیدم این کار را کی کرده؟ گفتند آقای بهبهانی. گفتم این بهبهانی که این‌جا نشسته؟ گفت بله. رفت پای تلفن گفت خواهش می‌کنم اقدامی نفرمایید من خودم الان می‌روم صحبت می‌کنم. گفتم منفصلش می‌کنم. گفت اجازه بدهید من خودم بروم اجازه مرخصی بخواهد. گفتم مرخصی بخواهد نمی‌شه ـ استعفا باید بدهد. والا من منفصلش می‌کنم. رفت و یک هفت هشت دقیقه دیگر آمد و گفتش که موافقت نمی‌کند. گفتم منفصلش می‌کنم. گفتم شما جای من باشید چه می‌کنید؟ رئیس شهربانی آمده به من می‌گوید که این آدم وادار کرده یک‌عده با چاقوکش بیایند که مرا به‌قول آن بگیرند بزنند. این‌جا هم نشسته به‌عنوان معاون من ـ این خیلی مربوط بود با عبدرالرضا. به‌دستور عبدالرضا خواسته بدین‌وسیله عکسش را بیاورند که آن‌جا بگویند. من گفتم حداقل کاری که می‌توانم بکنم اینه که من… گفت یعنی می‌فرمایید که این‌جا نمی‌توانند برگردند. گفتم که آره تا روزی که من هستم این‌جا برنخواهند گشت. گفت که آقای ابتهاج این سازمان برنامه گفت ما ۵۰۰ ساله خانواده بهبهانی با عزت در ایران زندگی کرده. این سازمان برنامه یک سفره‌ای است که پهن شده ما در این سفره سهیم هستیم. گفتم که آقای بهبهانی من وقتی که رئیس بانک ملی بودم همیشه خودم را گول می‌زدم می‌گفتم من یک اژدهایی هستم که ملت ایران مرا گذاشته برای حفظ اموال بانک. گفتم اصلاً ملت ایران اصلاً مرا نمی‌شناسد که من کی هستم. به ملت ایران چه مربوط. من خودم را بدین‌وسیله گول می‌زدم که ‌هاگفتم من این اژدهایی هستم که روی این گنج خوابیده‌ام هیچ‌کس نمی‌تواند به این گنج تجاوز بکند. الان که آمده‌ام سازمان برنامه با همین فکر خودم را گول می‌زنم می‌گویم که من حافظ منافع مردم ایران هستم. مردم ایران بدبخت و بیچاره روحشان خبر ندارد که من این‌جا هستم برای‌شان چه فرقی می‌کند که من کی هستم این‌جا چه می‌کنم؟ آن‌ها دخالتی ندارند. اما من همیشه خودم را این‌طور عادت داده‌ام که یک مشوق یک محرکی در خودم ایجاد کردم. تا روزی که من این‌جا هستم این آقایون برنخواهند گشت ـ خدا حافظ شما ـ رفت. از فردا پسر آقای دکتر محمد بهبهانی که وکیل مجلس بود که… و این آقا در سنا و جراید شروع کردند به حملات. این آدم وطن‌فروش ـ این آدمی که مستخدم بانک شاهی بوده این آدم بانک خارجی‌ها بوده این آدمی که چنین است چنان است. سد دز را این نمی‌خواهد بسازد برای این‌که این یک عده می‌نوشتند که برای این‌که این را می‌خواهد به آمریکایی‌ها بدهد به فرانسوی‌ها نمی‌خواهد بده. یک‌عده می‌نوشتند که این می‌خواهد به انگلیس‌ها بده به هیچ‌کدام این‌ها ندهد. از این چیزها مرتب. یک‌روز به شاه گفتم که

س- روزنامه‌ها آن‌وقت آزاد بودند؟

ج- بله می‌نوشتند. بعد از انقلاب عراق گفتم که اعلیحضرت نوری سعید را می‌شناختید هم می‌شناختم هیچ‌کس برای عراق به اندازه‌ی نوری سعید خدمت نکرد. عراق را او به‌وجود آورد. دیدید به چه طرز فجیعی کشتندش. گفتم چرا این‌کار را کردند اعلیحضرت؟ برای این‌که مدام هی به این آدم مخالفین تهمت زدند که این نوکر اجنبی است نوکر انگلیس‌هاست. تمام این کارها که می‌کند به‌دستور انگلیس‌ها است. اون گفتند گفتند گفتند تا یک‌روزی این انقلاب می‌شود و یارو را گرفتند می‌دونید قصابی‌اش کردند. شقه کردند ـ آویزان کردند ـ وارونه آویزان شد. گفتم اعلیحضرت گناه داره. شما می‌دانید من چطور دارم خدمت می‌کنم. چرا به بختیار نمی‌گویید او رئیس ساواک بود. گفتم به من می‌گویند که تمام این‌ها را اعلیحضرت می‌داند ـ اعلیحضرت اجازه می‌دهد. گفتم از انصاف دور است ـ آخه این کار صحیح نیست یک‌روزی خب این‌ها هم همین کار را می‌کنند که با نوری سعید کردند. شما که می‌دونید من چه‌جور خدمت می‌کنم. گفت که به بختیار بگویید که موقوف بکنید جلو این چیز را بگیرید. آمدم به بختیار تلفن کردم گفتم اعلیحضرت امر کردند که من بهتان ابلاغ بکنم که جلو این مجله‌ها و روزنامه‌ها را بگیرند. یک هفته خبری نبود دوباره شروع شد ـ دوباره شروع شد. می‌خواست ـ خوشش می‌آمد در عین حالی که تقویت می‌کرد برای این‌که احتیاج داشت در عین حال خوشش می‌آمد که مردم حمله بکنند بد بگویند تا همه‌کس خودش را وابسته به او بداند. بگوید من نوکر او هستم. حمایت اوست که مرا نگه داشته. خوشش نمی‌آمد که یک‌نفر این‌جور صحبت بکند که آخه این برخلاف انصاف است این برخلاف مصلحت مملکت است شما که می‌دانید من اجنبی‌پرست نیستم من وطن‌فروش نیستم این چیزها را نباید اجازه داد اما می‌خواست این را (؟؟؟) من رفتم زندان از زندان بیرون آمدم آقای ابوالفضل آل‌بویه این یک کسی بود که نویسنده است توی سازمان برنامه بود. الان نمی‌دانم شاید زنده باشد ـ آل‌بویه یک پسری داشت که در آمریکا مثل این‌که تحصیل می‌کرد. این توی سازمان برنامه بود. آمد پیش من در بانک ملی بعد که از زندان آمدم بیرون. گفت من آمدم پیش شما یک اقراری بکنم راجع به گناهی که مرتکب شده‌ام اما این گناه را من نمی‌دانستم که این کاری را که دارند می‌کنند یک عملی است گناه بر علیه شما. گفت بولر ـ زن این آل‌بویه سکرتر سفیر انگلیس بود در سفارت. ایرانی بود. انگلیسی می‌دانست تایپیست بود. با انگلیسی‌ها ارتباط داشت. گفت آقای بولر یک‌روزی آمد پیش من گفتش که ما یک کاری داریم با آقای شریف‌امامی شما ترتیب ملاقات مرا با شریف‌امامی بدهید در منزل. گفت من جواب دادم من شریف‌امامی را نمی‌شناسم آن‌وقت هم نمی‌شناختم آن‌وقت این مطلب را به من می‌گفت شریف‌امامی بهش می‌گه می‌شناخت برای این‌که شریف‌امامی نفوذی داشت که این طاهر ضیایی را کرده بود رئیس اطاق بازرگانی یا تجارت…

س- صنایع

ج- صنایع بود چه بود این‌ها. این سروکار پیدا کرده بود. گفت من به بولر گفتم که من آقای شریف‌امامی را نمی‌شناسم اما احمد آرامش را که شوهر خواهرش هست با او آشنایی دارم. گفت خب آرامش را دعوت می‌کنیم. گفت آرامش را دعوت کردم آمدند ظهر توی اطاق من ـ توی دفترخانه من. بولر گفت که ما می‌خواهیم با آقای شریف‌امامی صحبتی بکنیم راجع به این قرارداد کود شیمیایی ـ شما ترتیب ملاقات را بدهید. گفت می‌دهم پانصدهزار تومان آرامش بریا این‌که این ملاقات را ترتیب بدهد گرفت. شریف‌امامی آمد این به شریف‌امامی مطالبی را گفت سه میلیون دلار هم به شریف‌امامی رشوه داد. این قرارداد را امضا کرد. گفتم آقای آل‌بویه این مطالبی را که به من فرمودید من یک‌روزی ممکن است که فاش بکنم این را بگویم. گفت بگویید هروقت هم گفتید من حاضرم بیایم این مطالب را هرجایی باشد بگویم. این‌طور بود این قضیه که بدون تردید این همین‌طور بوده که پول گرفته منتهی شریف‌امامی شنیدم به اطرافیانش می‌گفته به دوستانش می‌گفته که از این پول چیزی نصیب من نشد چیزهایی بود که به دیگران مجبور بودم بدهم. این را درست کردند این مطالب را که من در مجلسین… بله حالا کی‌ها بودند خب یک‌عده از ایرانیان بودند اما وقتی‌که…

س- داشتید تعریف می‌کردید چی شد که شما از سازمان برنامه کنار رفتید

ج- بله ـ نه این راجع به همین قسمت یک چیز داشتم که رشته فکرم پاره شد. آهان روزی که این لایحه برگزاری اختیارات مردم مطرح بود در مجلس اقبال یک اظهاراتی کرد یا روزی که…به چه مناسبتی بود که اقبال توضیح داد در مجلس و روز بعدش در سنا راجع به این کود شیمیایی شیراز ـ گفت که ما یک‌شاهی نداریم ـ یک‌شاهی نمی‌دهیم. یک گروهی است می‌آید با سرمایه‌ی خودش با پول خودش این کارخانه را تأسیس می‌کند ـ محصولش را می‌فروشد از محل فروش محصولش مخارج تأسیس این کارخانه را برمی‌داره و وقتی که این تصفیه شد کارخانه را به ما مفت و مجانی تحویل می‌دهد. همه گفتند احسنت. آن‌وقت گفت یک‌نفر هست که این را خیانت می‌داند اسم نبرد و این است کاری که ما داریم می‌کنیم. همه احسنت احسنت. همان‌موقعی که همان آتی که این صحبت را در مجلس می‌کرد وزارت دارایی داشت سفته‌ها را صادر می‌کرد به دلار مطابق آن قراردادی ـ همان قرارداد هیجده صفحه‌ای بود که وزارت‌دارایی تضمین می‌کند که این پول را به دلار قسظش را فلان‌قدر فلان‌قدر بپردازد. اقبال می‌آید رئیس نفت می‌شود. من هم روابطم هم با اقبال دیگه اصلاً قطع شده بود. برای این‌که این چیزها را اقبال بدبخت بیچاره از روی چیزهایی که شریف‌امامی می‌نوشت می‌خواند. خودش اصلاً بیچاره اطلاع نداشت ـ می‌آید در شرکت نفت و می‌بیند که سالی سی میلیون تومان شرکت نفت داره… می‌دهد برای کسری کودشیمیایی. آن‌وقت این متوجه می‌شود که حق با من بوده و انسانیت کرد یک پول‌هایی شرکت نفت سپرده‌هایی داشته از بانک‌های مختلف من‌جمله یک مبلغ جزیی هم در بانک ما داشت. آن را مبلغش هم اضافه می‌کند تجدید می‌کنه من تعجب کردم اقبالی که وقتی نخست‌وزیر بود توی سفارت ایتالیا یک‌روزی پذیرایی بود آمد بدبخت بیچاره جلوی من دست دراز کرد من دست ندادم این اصلاً چطور شد این‌طور شد. تحقیق کردم گفتند که پرونده‌ها را وقتی که دید آن‌وقت بهش هم گفتند مهندسین شرکت نفت گفتند که حق با فلانی بود. که شیراز جای این‌کار نبود

س- آقای دکتر اقبال لایحه‌ای برد مجلس برای این‌که سازمان برنامه بشود جزو…