روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: یکم دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۹

 

 

س- در زندان که تشریف داشتید نامه‌ای نوشتید به والترلیپمن

ج- آخه به خیلی‌ها نوشتم ـ به خیلی‌ها نوشتم. یکی نوشتم به جین بلاک. یکی نوشتم به جورج مگی. برای این‌که جورج مگی معاون وزارت‌خارجه بود در ۱۹۴۹ به‌اتفاق آقای علا گفتم رفتیم به دیدنش و یک مذاکره خیلی مهمی هم کردیم. بسیار جالب بود. این هنوز هم سر کار بود برای این‌که من

س- کندی آمده بود آن‌موقع بنابراین او برگشته بود سر کار

ج- کندی آمده بود دیگه ـ دمکرات‌ها بودند بله برگشته بود سر کار. و یکی نوشتم به هنری لوس به و التر لیپمن و به یک‌عده‌ای به دوستان آمریکایی‌ام و ضمناً به دوستان از انگلیس‌ها به لرد کیسی نوشتم. لرد کیسی همان کسی بود که در تهران ملاقاتش کرده بودم که عضو وارکابینت چرچیل بود.

س- که در قاهره مستقر شده بود

ج- بعد آن‌وقت گاورنر جنرال اف استرالیا شده بود. نوشتم که من استنباط می‌کنم که در این گرفتاری من انگلیس‌ها هم دست داشتند. من مطمئن بودم و او نوشت به هیوم. هیوم آن‌وقت وزیر خارجه بود. و آن‌وقت جوابی که هیوم بهش نوشته بود آن را برای من فرستاد.که هیوم نوشته بود من فلانی را این هم همین‌طور هم هست من او را هیچ‌وقت نمی‌شناختم. اما تمام اشخاصی که در فارین آفیس می‌شناسندش خیلی عقیده‌ی خوبی دارند و ممکن نیستش که ما یک اقدامی کرده باشیم این را اطمینان می‌توانیم بدهیم. برای من کافی بود که دولت‌شان نکرده اما افرادی بودند که من یقین دارم مؤثر بودند. برای این‌که این کار را ممکن نبود که شاه بکنه قبل از حصول اطمینان از طرف غربی‌ها.

س- چرا ـ چرا ممکن نبود؟

ج- برای این‌که یک آدمی بود که هیچ‌کاری را نمی‌کرد که ممکن باشه که آن‌ها نپسندند. در تمام تصمیماتش این‌طور. علی عین منه خوب به‌خاطر دارم ـ سیدجلال تهرانی به من گفت که بنا بود که علی امینی را توقیف بکنه هر دو را…

س- بعد از نخست‌وزیریش یا…

ج- بله هر دو سفیر ـ انگلیس یا آمریکا رفتند بهش گفتند که این‌کار را نباید بکنی اگر بکنی اثرات خوبی نخواهد بخشید. سید جلال هم بی‌خود حرف نمی‌زنه. می‌دونید یک آدمی است که خیلی وارد بود. هم با شاه هم با امینی نزدیک بود. با تمام رجال ایران راتباط داشت و به‌همین جهت هم من گفتم که بد نیست که بتونید ببینیدش اگر حاضر باشه که حرف بزنه. بدین جهت من امروز یک‌مقداری این‌ها را دوباره مرور می‌کردم و بسیار جالبه حقیقتاً جلاب است که آن زمانی که چه مشکلاتی بود ـ چه مشکلاتی بود. از قول سفیر آمریکا چیپین آدم بسیار پستی بود بسیار مرد احمقی بود. بسیار مرد ناشایسته‌ای بود

س- سفیر آمریکا بود

ج- سفیر آمریکا بود در آن‌جا. این را این‌ها در یک‌جا دیدم می‌نویسه که

س- این کتاب آقای لیلینتال The journals of David Lilienthal

ج- جلد چهارمش است. جلد چهارمش است. شش جلدش منتشر شد و ادامه می‌داد. اگر زنده بود ادامه می‌داد. از موقعی شروع کرد که از مدرسه بیرون آمده بعد رفت تی.وی.ا Atomic Energy Commission این ۱۹۵۵ تا ۱۹۵۹ و این زمانی است که در ۵۵ ما با هم ملاقات کردیم در اسلامبول. بنابراین این بسیار جالب است من خیلی از چیزهایی را که من که یادداشت نمی‌کردم همه‌چیز را از لحاظ از دیدگاه او این مطالب را الان می‌بینم که بسار جالبه. مثلاً این‌جا می‌گه که راجع به چیپین و بعد از او راجع به سفیری که بعد از او آمد ولز

“October ۲۹, ۱۹۵۸. Ambassador wells is friendly, relaxed, and most important a man who seems to care about Iran and her future. Whereas Chapin, his predecessor, even as recently as a year ago, when I was last here, was talking about how everybody hated Ebtehaj and how insecure was his footin, wells has much more understanding.”

“Ebtehaj is one of the few men in the government whom you could call a strong man and there is no danger that the Shah will cut him down, because he is strong, simply because everyone else in the cabinet hates his (I. E. Ebtehaj’s) guts. The bmbassador volunteered that wd know something about what goes on through the country. And there does not seen to be any reason to believe that the country isn’t making progress or the people are in ugly mood. On the contrary, he had spent ۲   hours with the Shah yesterday, while secretary of defence Michael (???) visited with the Shah. Apparantly, there is a big request from Iran for more arms from the U.S. He said the Shah spoke with great pride about the kouzestan programme and rattled off figures about cost perkilowat etc. Probably the figures we used yesterday.”

روزانه این یادداشت‌ها چیز می‌کنه و لابه‌لای این‌ها یک چیزهای بسیار جالبی درهرحال برای من نهایت اهمیت را داره برای این‌که طرف معامله من بوده و من خودم تمام جزئیات را یادداشت نمی‌کردم اما او تمام مذاکرات را یادداشت می‌کرد و از روی همین یادداشت‌ها این‌ها را چاپ کرده. این را اگر بتوانید گیر بیارید خوبه خیلی خوبه

س- سعی می‌کنم نسخه‌اش را گیر بیارم

ج- پابلیشرش Harper & Row است معروف است اما ندارد این‌جا

س- خب ممکن است دست دومش را گیر بیاریم.

ج- این برای من دست دوم پیدا کرده. چهارتا از شش‌تا را پیدا کردند که خوشبختانه این یکی جزو آن چهارتا هستش. من یک یادداشت‌هایی هم امروز کردم راجع به بعضی از نکاتی که به‌نظرم جالب می‌رسه. هنوز تمام این‌ها نیست من اطمینان دارم. که حالا به‌چه‌ترتیب ـ برنامه‌ی کارمان چه‌جور باشد ملاحظه می‌کنید.

س- حالا به‌هرترتیبی که نوشتید مطرح بفرمایید بعد…

ج- بسیار آن اسمی را که دیشب خسته شده بودم یادم نمی‌آمد. اون فرانسوی که برای من کار می‌کرد ژرژ ژیرار است. ژیرار که پولی‌تکنیسین بود ـ بسیار مرد برجسته‌ای بود. ژیرار بود اسمش. یکی از چیزهای بسیار جالب همین تیکه تیکه بگم این‌ها را

س- بله بله

ج- الان حاضر شده

س- بله بفرمایید

ج- یک‌روز جمعه تعطیل بود. قوام‌السلطنه تلفن زد که بروم ببینمش در وزارت‌خارجه در وزارت‌خارجه کار می‌کرد و یک مدتی هم در وزارت‌خارجه می‌خوابید. تمام وقتش آن‌جا بود. جمعه صبح رفتم دیدم خیلی وضع پریشانی داره. گفت که دیشب کاردار سفارت شوروی آمد گمان می‌کنم که اسمش علی‌اف بود خیال می‌کنم یقین ندارم گفت آمد و گفت که ما شنیدیم که شما می‌خواهید که قضیه‌ی آذربایجان را دوباره ارجاع بکنید به شورای امنیت و خواستم به شما بگم که این عواقب بدی خواهد داشت هم برای مملکت‌تان هم برای خودتان. گفت عقیده‌ی شما چیه آقای ابتهاج؟ بدون معطلی گفتم که به‌عقیده‌ی من باید مراجعه کرد. حالا نشسته بود پشت میز من هم جلویش نشستم. گفتم باید مراجعه کرد معطلی نداره. برای این‌که اگر نکنیم ایران رفته. اگر بکنیم می‌تونیم توقع داشته باشیم که ما در موقع‌اش مراجعه کردیم بگوییم ما مراجعه کردیم به سازمان ملل ـ به‌فریاد ما نرسیدند. اما هیچ اقدامی نکنیم وضع ما را این ضعیف می‌کنه. تسبیحش را درآورد و استخاره کرد. من حالا رویک‌رویش نشسته‌ام نمی‌توانم به این پیرمرد بگم که آقا استخاره نکن تصمیم را بگیر برای این‌که مسئولیت با او هست. من یک آدمی هستم بدون مسئولیت این اظهارعقیده را می‌کنم. استخاره کرد و معلوم می‌شه خوب آمد. گفت که پس فوراً خواهش می‌کنم شما سفیر آمریکا را و سفیر انگلیس را ببینید و عین این مطلب را در میان بگذارید. از همان‌جا تو دفترش تلفن زدم اول به سفیر انگلیس گفتم بولارد ـ موقعی بود که مأموریت بولارد تمام شده بود در ایران و بنا بود بره. می‌رفت خداحافظی بکنه گفتند که رفته خارج برای دیدن‌هایی ـ ملاقات‌هایی. تلفن کردم به سفارت آمریکا. سفیر آمریکا چیز بود.

س- قبل از

ج- نه نخیر ـ والیس مری. والیس مری‌ای که در ۱۹۴۴ باهاش در موقعی معاون وزارت‌خارجه آمریکا بود.

س- جرج آلن هنوز نیامده بود؟

ج- این بعد از جرج آلن آمده

س- نه این قبلش

ج- بعد از جرج آلن وایلی آمد. بعد این ـ این قبلش بوده

س- بله این باید تقریباً…

ج- هزارونهصد و چهل و…

س- چهل و شش باشه… یا مارچ چهل‌وشش

ج- بله ـ من موقعی که روس‌ها…

س- قبل از سفر مسکو آقای چیز…

ج- قبل از سفر مسکو باید باشه

س- پس می‌شه ۱۹۴۶

ج- تلفن کردم به والاس مری که من می‌خواهم شما را ببینم برای یک کار فوری و ضمناً بولارد را هم باید ببینم اما بولارد نبود. گفت بولارد تا چند لحظه‌ی دیگر می‌آید پیش من بنابراین شما بیایید همین‌جا. رفتم دوتایی‌شان بودند. گفتم که نخست‌وزیر از من خواست که من بیایم این مطلب را در میان بگذارم با شما. کاردار سفارت شوروی آمده این‌طور تهدید کرده و نظر مرا خواست. من بی‌درنگ نظر خودم را گفتم که باید حتماً مراجعه کرد به شورا. برای اطمینان خواست که نظر شما دو نفر را بخواهد. قبل از این‌که والاس یک چیزی بگه بولارد گفت که این موضوع به‌حدی مهم است من نمی‌توانم از طرف خودم اظهارنظری بکنم. من باید از لندن کسب تکلیف بکنم.

س- از واشنگتن دی سی

ج- بولارد گفت از لندن. خب این حرف را که زد دیگه بدیهی است که والاس مری دیگه نمی‌توانست اظهارنظر بکنه. پا شد که خداحافظی بکنه بره و من خواستم برم. والاس مری خواهش کرد که بمانم. موقعی که می‌رفت گفتش که اما بهتان بگم به عقیده‌ی من تهران را اشغال خواهند کرد شوروی‌ها. حالا این مطلب را هم به من گفت که برای من یک کمی کار را مشکل کرد. حالا بهتان می‌گویم چرا. پس از این‌که او رفت مری تلفن زد جری نیگن را خواست. جری نیگن آن‌وقت سکرتر بود ـ هاوس سکرتری بود ـ خواست و به من هم گفت می‌خواهم شما باشید. دیکته کرد تلگراف استیت دیپارتمنت که این تلگراف جزو اسناد وزارت‌خارجه چاپ شده بود که من داشتم. تلگراف کرد که بدین مضمون که ابوالحسن ابتهاج گاورنر بانک ملی از طرف قوام امروز صبح آمد برای و یک‌همچین مطالبی اظهار داشت و نظر مرا خواست و پس از این مکاتبات فرستاد یعنی اون بهش دستور داد و اون تهره؟؟؟ رفت و من هم خداحافظی کردم رفتم پیش قوام‌السلطنه. من به قوام‌السلطنه نگفتم نظر بولارد را. برای این‌که می‌ترسیدم اگه بگم که این را ممکنه که این پیرمرد

س- شوکه بشه

ج- نه ـ آدم بسیار قوی‌ای بود اما این هم یک‌نوع اغفال نمی‌دانستم که او را اغفال می‌کنم خب بالاخره یک اظهار عقیده‌ی شخص او است. گفتم که رفتم هردوتای‌شان با هردوتای‌شان صحبت کردم. این به لندن تلگراف کرد و اون به واشنگتن و جواب خواهد رسید. بعد دیگه خودشان مستقیماً با او تماس گرفتند. این مرا اول می‌خواست نظر خود مرا ببینه و بعد وقتی که تصمیم گرفت این‌کار را بکنه خواست که من با این هر دو مذاکره بکنم. در موضوع آذربایجان خیلی‌ها یک چیزهایی نوشتند راجع به قوام‌السلطنه من‌جمله همان فرخ که گفتم معتضدالسلطنه فرخ که سناتور هم شد یک مقالاتی نوشته بود تخطئه کرده بود قوام‌السلطنه را و خلاصه‌اش مطلبش این بود که قوام‌السلطنه در آن‌جا رلی بازی نکرد. بعضی از ایرانی‌ها حتی معتقدند که او مخالف بود با ارجاع به شورای امنیت. درصورتی‌که من شاهد بودم که این را به مسئولیت خودش این‌کار را کرد. این دلیل نمی‌شه که شاه موافق نبود. در این کار مثل بعضی از کارهای دیگه هردوی‌شان یک‌جور فکر می‌کردند با وجودی که اختلاف بین‌شان بود. به همدیگر اطمینان نداشتند در موضوع دیگری که من وارد بودم که این‌ها اتفاق‌نظر داشتند موضوع آذربایجان بود. فرستادن ارتش به آذربایجان. من آن‌شب شام در دربار مهمان بودم جورج آلن بود. همان شب دستور اعزام ارتش به آذربایجان داده شده بود. در ماه

س- دسامبر ۱۹۴۶ بود

ج- هوا سرد بود. شاه اتفاقاً اظهار نگرانی می‌کرد که مبادا برای سرمای توی راه این‌ها نتوانند زودتر برسند به آذربایجان. خود جورج آلن هم ـ یک‌خورده اطمینان نداشت که این‌کار با موفقیت خواهد بود یا نه اما این ابتکار شاه بود فرستادن این. صحبت در این زمینه مفصل بود. صبح‌اش تلفن زد قوام‌السلطنه به بانک که فوراً بیایید. رفتم دیدم باز خیلی پریشان و گفتش که سادچیکف الان پیش من بود سفیر شوروی. و الان رفت پیش شاه ـ شما فوراً برید به شاه مبادا شاه ضعف نشان بده. گفت سادچیکف آمد پیش من و درخواستش این بود که دستور داده بشه که ارتش برگرده. بهش گفتم همچنین چیزی غیرممکن است. گفت تهدید کرد که عواقبش برای شما بد خواهد بود. گفتم غیرممکن است. رفت از این‌جا که برود شاه را ببیند. گفتم هیچ نگران نباشید برای این‌که من شاه را دیشب دیدم امکان نداره که او عدول بکنه. لازم هم نیست که من بروم. در این کار که در عین‌حالی‌که اختلاف‌نظر داشتند در خیلی مسائل اما در این موضوع هر دو یک نظر و هر دو همکاری می‌کردند با هم و این آدم می‌خواست استفاده‌ای بکنه از این اختلافی که بین این دوتا هست. سادچیکف به خیال این‌که می‌تونه تضعیف بکنه یکی را تهدید بکنه یکی را. شاید هم درست نمی‌دانست که کدام یکی‌شان این تصمیم را گرفته بودند. اول این را دیده بود بعد او را دیده بود. این واقعه‌ای است که ناظر بودم و نشان می‌ده که

س- یعنی قوام‌السلطنه قطع امید کرده بود از این که مذاکرات بیشتر با پیشه‌وری به نتیجه برسه؟

ج- بگذارید ببینم این می‌دونید که ـ خب می‌دونید قوام‌السلطنه با حالا می‌دونید یک موضوع دیگری هم هستش که بسیار جالبه. پیشه‌وری آمد تهران ملاقات کرد با قوام‌السلطنه بعد یک هیئت‌هایی هم فرستاد به تهران برای مذاکره با دولت. یک‌روز مرا خواست قوام‌السلطنه بدون این‌که به من بگه موضوع چیه. رفتم در نشست وزیری این حالا کجا بود به‌خاطر ندارم ـ اطاقش را الان درست… در سفارت آلمان نبود برای این‌که یک‌موقعی در سفارت آلمان در تجریش نخست‌وزیری آن‌جا بود تابستان اما این آن‌جا نبود. وارد شدم دیدم که یک اشخاصی نشسته‌اند آن‌جا. هیچ‌کدام‌شان را هم نمی‌شناسم. خود قوام‌السلطنه در رأس میز قرار گرفته بود. دست چپش مظفر فیروز نشسته بود و طرفین هم یک‌عده‌ای. من دست راست قوام‌السلطنه جا خالی بود نشستم. گفت که آقایون یک مطالبی دارند. آقایون آمده‌اند از آذربایجان. بعد معرفی شدند. شبستری بود که رئیس هیئت بود.

س- رئیس مجلس

ج- رئیس مجلس و رئیس این هیئت اعزامی. دکتر جاوید بود که بعد شد استاندار. آن زمان سمتش در حکومت آذربایجان چی بود نمی‌دونم. یک شخصی بود به‌اسم پادگان ـ یک مردیکه چاقی ـ یک غده‌ای هم پشت گردنش ـ یک سرهنگ فراری از ارتش که ملحق شده بود به آن‌ها اون بود. اون هم اسمش شبیه به پادگان الان من به‌خاطر ندارم اما آن کسی است که شاه بارها گفت که فرمان ترفیع این را آورده بودند پس از این خیانتی که کرده بود و گفت من اگر دستم را هم ببرند این را امضا نمی‌کنم.

س- درخشانی نبود که؟

ج- نه نه ـ شبیه به همین پادگان بود آن اسم. شروع کردند که قوام‌السلطنه ساکت مظفر فیروز هم ساکت. آن‌ها شروع کردند خطاب به من که شما چه حق دارید پولی که متعلق به مردم آذربایجان هست بهشان ندید. ما تقاضا داریم پولی را که مردم در بانک‌ها (الان توضیح هم می‌دهم) پولی را که مردم در شعبه‌های بانک ملی داشتند و شعبه‌ها الان تعطیل است این باید به صاحبانش داده بشه. دوم یک‌سوم پشتوانه طلای ایران که در بانک ملی است باید به آذربایجان داده بشه برای این‌که این متعلق به آذربایجانی‌هاست.

س- یعنی چون یک‌سوم جمعیت هستند؟

ج- هیچ دلیلی نداشت. و این‌ها حق ماست در این خصوص با نهایت جسارت

س- کی صحبت می‌کرد؟ شبستری بود یا…

ج- هم شبستری بود هم جاوید بود هم پادگان. آن یکی سرهنگه ساکت بود مگه یک‌مورد در یک‌مورد که اظهار عقیده کرد گفتم که آقای سرهنگ شما بهتره در مسائل اقتصادی و مالی اظهار عقیده نکنید. گفت من حقوق خواندم. من رو کردم گفتم بهشون گفتم شما آقایون چه‌کاره‌اید؟ شما سر چی آمدید؟ این مثل بمب ترکید. گفتند ما از طرف مردم آذربایجان. گفتم هیچ همچنین چیزی نیست. گفتم شما وادار کردید یک‌عده‌ای را با تهدید و به‌زور سرنیزه که تلگراف بکنند به من. تمام را وادار کرده بودند تجار معتبر آذربایجان را تبریز را تلگراف بکنند به من که چرا پول نمی‌فرستید که پول‌های ما داده بشه. گفتم من می‌دونم این‌ها توی خانه‌شان می‌نشینند پیش زن‌شان دعا می‌کنند به من که من نمی‌فرستم. برای این‌که اگر این پول را بفرستم می‌دونند که شما خواهید گرفت. به این جهت نمی‌فرستم. گفتم شما ورداشتید بانک درست کردید بانک آذربایجان تأسیس کردید. شما درآمد دستگاه‌های مختلف دولتی را می‌دهید به این بانک‌تان. درصورتی‌که این مطابق قانون ـ قانون تأسیس بانک طی منحصراً باید به بانک ملی داده بشه. من اگر آن‌جا شعبه باز نکردم از این جهت است که تأمین ندارم که شعبه باز بکنم. اگر به من تأمین داده بشه که شعبه باز بکنم می‌کنم به شرطی که تمام درآمد دولت ریخته بشه به بانک ملی همان‌طوری‌که قانون مقرر داشته. در ضمن صحبت این پادگانه یک دو کلمه روسی گفت یکی بوخالتریکی پراتسنت. بوخالتر یعنی بوک کبیر که یکی از کلمات روسی است. پراتسنت هم که پورسانته یعنی تنزیل. گفتم این آقا کجا تحصیل کردند. پرواضح است که یک قفقازی است که اصلاً تربیت شده روسیه است. به‌حدی آن‌ها ـ این مذاکره طولانی شد خیلی طول کشید ساعت‌ها طول کشید. من یک‌دفعه متوجه شدم آن کله میز یهو دیدم رزم‌آرا نشسته . رزم‌آرا نبود اصلاً. من دیدم نفهمیدم کی این وارد شد. من به‌حدی ملتهب بودم که این آمد و آن‌جا نشست من توجه نداشتم. این جلسه طوفانی شد. آهان مظفر فیروز یک‌دفعه خواست مداخله بکنه به‌طوری‌که مثلاً تندی من ـ من با مظفر فیروز حرف نمی‌زدم ـ روابط من با مظفر فیروز قطع بود.

س- عجب

ج- برای این‌که من مظفر فیروز را در تمام این جریان کارها یک آدم قابل اطمینانی نمی‌دانستم. حالام باز هم بهتان می‌گم که چرا. به قوام‌السلطنه هم گفتم همه مطالب را. به محض این که خواست حرف بزنه به انگلیسی بهش گفتم که شما مداخله نکنید بگذارید من حرف‌هایم را بزنم. دیگه ساکت ماند. این جلسه تمام شد ـ خاتمه پیدا کرد بدون نتیجه. خیلی خیلی طولانی شد. شاه را دیدم چند روز بعدش. گفت شنیدم که شما با این اشخاص با نهایت صراحت صحبت کردید. گفتم کی بهتان گفت برای این‌که من می‌دونم. قوام‌السلطنه نمی‌ره بهش بگه ـ مظفر فیروز هم بهش نگفت. خندید و گفت شنیدم. بعد متوجه شدم که این رزم‌آرا بود که آمد آن‌جا و این مطالب را گفت. رزم‌آرا علتی که آمد یک کمیسیونی می‌بایست داشته باشه با قوام‌السلطنه راجع به وقایع مثل این‌که همان‌موقع یک وقایعی هم در فارس اتفاق افتاده بود. که می‌دونید همان‌موقع هم در بوشهر هم در فارس

س- صحیح پس این باید سپتامبر ۱۹۴۶ باشه

ج- که یک ناامنی شده بود. این برای این آمده بود و چون توی اطاق انتظار نشسته بود و مدت‌ها از آن‌وقت آن کمیسیون گذشته بود و خبری نشد آمده بود آن‌جا نشسته بود بدون سروصدا سر میز و فقط ناظر بود گوش می‌داد. چند روز بعدش قوام‌السلطنه مرا خواست و به من گفت که جلسه‌ی بعدی فلان روز خواهد بود با این اشخاص و شما آقای ابتهاج محکم بایستید. گفتم عجب ـ بوشهری هم نشسته بود بوشهری ـ امیرهمایون بوشهری. امیرهمایون بوشهری دوست من بود که آن زمان استاندار فارس بود. آمده بود مرخصی برای همین قضایای فارس آمده بود. گفتم آقای قوام‌السلطنه مگه شما به من چیزی فرمودید راجع به آن جلسه. من اصلاً به‌کلی بی‌خبر بودم. گفتم غیرممکنه من نسبت به این کارهایی که این‌ها می‌گویند بتونم موافقت بکنم. جلسه بعدی تشکیل شد. برخلاف لحن جلسه اول. این‌ها شروع کردند به التماس‌کردن. به التماس که شما باز بکنید ـ پول‌ها را بفرستید اطمینان داشته باشید. در این زمینه باز هم یک مقداری صحبت شد موکول شد به این که مذاکره در هیئت وزیران بشه. رفتم در هیئت وزیران. جاوید هم در هیئت وزیران دعوت شد. گمان می‌کنم در آن‌موقع دیگه تعیین شده بود گاورنر نه روز اول شاید روز اول بود یا نبود آن را ندیدم

س- چون این سپتامبر بوده روز اول هم بوده چون در جون ایشان استاندار شدند

ج- پس بوده. به‌عنوان استاندار در آن‌جا حضور داشت. قبل از این‌که بره آن‌جا وقت گرفت آمد پیش من در بانک جاوید. دیگه به التماس که شما این‌کار را بکنید. این لطف را بکنید. چنین می‌شه چنین می‌شه. اطمینان داشته باشید چه و فلان و این‌ها. گفتم من همان چیزی را که گفتم. باید تعهد بکنند آقایون که من وقتی که بانک باز کردم من می‌گفتم بانک آذربایجان را منحل بکنند. آن‌ها گفتند انحلال بانک امکان نداره نمی‌شه. گفتم تعهد باید بکنید که پول‌هایی را که از عایداتی است که وصول می‌شه در آذربایجان باید بدهید به بانک ملی. آهان در آن جلسه گفتم که راستی چطور شد که یک ثلث حساب. گفتند ما حساب کردیم. گفتم یک ثلث را به شما بدهم. مردم خراسان چی ـ مردم فارس. بقیه ایرانی نیستند ـ من چطور به آن‌ها جواب بدهم. گفتم من اتفاقاً دارم یک برنامه‌ای را تهیه می‌کنم ـ برنامه عمرانی برای ایران برای تمام مملکت. بدون این‌که توجه بیشتری یا کمتری به یک‌جا بشه. این یک برنامه‌ای است برای مردم ایران چطور ممکنه مردم یک استانی پیش خودشان بنشینند حساب بکنند بگند که از مجموع پشتوانه طلایی که دارند این‌قدر متعلق به ما است. این را به ما بدهید گفتم که شما خودتان را ایرانی می‌دانید. شنیدم که ساعت‌تان را ساعت مسکو کردید. می‌دونید ساعت‌شان را عوض کرده بودند

س- نمی‌دانستم

ج- گفتند نه ساعت باکو. گفتم دیگه بدتر. گفتم خجالت نمی‌کشید که خودتان را ایرانی می‌دانید و آن‌وقت ساعت باکو را می‌گیرید و ساعت مملکت را تغییر می‌دهید ـ تابع باکو می‌شوید. در این زمینه صحبت بود. جاوید آمد به التماس تو دفتر. بعد در هیئت‌وزیران رفتیم. در هیئت وزیران مطالب تکرار شد. من هم مطالب خودم را عیناً همین‌طور گفتم. ایرج اسکندری عیناً مثل یک مدافع حقوقی ـ مثل این‌که واقعاً وکیل آن‌جا است ـ مدافع آن‌ها است شروع کرد به حمله کردن به من و دفاع از آن‌ها با نهایت شدت. که شما چه حق دارید بگید که این بانک را ملغی بکنند. قانون تجارت می‌گه که هرکس آزاد است هرجا می‌توانه بانک بکنه. گفتم نیست همچنین چیزی. این روی میز هیئت‌وزیران هم همیشه مجموع قوانین بود. گفتم نشون بدهید اگر همچنین چیزی است. هرکس می‌تونه بانک درست بکنه؟ این مذاکرات آن‌جا فردا قوام‌السلطنه را دیدم. گفتش که ـ قوام‌السلطنه در تمام این مذاکرات سکوت محض می‌کرد. گفتش که عجب واقعاً وقاحت کرد این اسکندری یک وزیر کابینه ایرانی دفاع می‌کنه از یک حکومت یاغی. بالاخره قرار شد که من شعبه باز بکنم و تمام درآمد آذربایجان داده بشه به ـ یک‌نفر را هم در نظر گرفته‌ام. یک برخورد اریانسی که ارمنی. حالا قبل از این خواستمش گفتم که شما برید تبریز. گفت آقا مرا می‌کشند برای این‌که من توی لیست سیاه آن‌ها هستم. گفتم هیچ همچین چیزی نیست نمی‌کشند. گفت زنم آپاندیس داره باید عمل بشه. گفتم خودم در بیمارستان بانک ملی من خودم سرپرستی‌اش خواهم کرد و همین کار را هم کردم. گفت کی باید بروم. گفتم فردا. گفت چشم می‌رم. آرسن برخورداریان یک مرد بسیار بسیار لایقی است که اواخر رئیس بانک کار بود. مال مقاطعه‌کاران. وقتی رفت تلفن زدم به قوام‌السلطنه گفتم برای تبریز شعبه ـ ریاست شعبه تبریز هم یک شخصی را هم در نظر گرفته‌ام پیدا کرده‌ام. گفت کی هست؟ گفتم آرسن برخورداریان. گفت ارمنی هست گفتم بله. گفت ارمنی را می‌شه اطمینان داشت بهش. گفتم یک ارمنی است که از هر مسلمانی وطن‌پرست‌تر است. فرستادمش. رفت و روزی که ارتش می‌آمد به تبریز ـ قبل از این‌که ارتش برسه آن‌جا قیام شد ـ مردم قیام کردند. یک غلام یحیی‌ای بود که مثل این‌که هنوز هم زنده است. یک جایی اخیراً مثل این‌که شنیدم یا دیدم که مثل این‌که زنده است. غلام یحیی وزیر جنگ‌شان بود. غلام یحیی با ششصد هزار تومان پول نقد بانک خودشان توی کامیور گذاشته بود داشت می‌رفت توی خیابان‌ها این آرسن برخورداریان با پیشخدمت‌های بانک ـ گارد بانک مسلح رفتند کامیونش را گرفتند و پول را آوردند به بانک ملی. که برای آرسن برخورداریان هم من به شاه گفتم ـ پیشنهاد نشان کردم و بهش نشان دادند. که این همان ارمنی که او می‌ترسید که چیز بکنه. بعد شنیدم یک‌روز که هژیر وزیر دارایی بود که هژیر حالا ببینید این با آن تاریخ تطبیق می‌کنه؟ شنیدم که هژیر تصمیم گرفته است که یک پولی بفرسته به آذربایجان برای پیشکارشان ـ برای وزارت دارایی از طرف مأمور داریی‌شان. تلفن کردم بهش. گفتم همچین چیزی شنیده‌ام آقای هژیر شما چطور یک همچین کاری می‌کنید؟ گفت آقای ابتهاج من جرأت آن کاری که شما دارید می‌کنید ندارم. من مجبورم. بعدها به کرات از چندین نفر شنیدم که وقتی که اون عهدنامه نمی‌دونم چیز را می‌بستند یا مذاکراتی که بعد پیشه‌وری آمده بود با قوام‌السلطنه کرده بود ـ یکی از شرایطش این بود که من در بانک ملی نباید باشم اما قوام‌السلطنه یک کلمه در این خصوص به من نگفت و به‌هیچ‌وجه هم اعتنا نمی‌کردم. برای این‌که این مرد می‌دانست چیزی که من می‌گم خودش هم همین عقیده را داشت بدون این‌که چیزی به من گفته باشه. بله این بود فعالیت ما. بعد راجع به بانک ملی یک‌روز در بانک ملی اطلاع پیدا کردم که چطور شد اطلاع پیدا کردم که یک‌عده‌ای از اعضای بانک ملی رفتند یک چیزی تشکیل داده‌اند ـ یک جمعیتی تشکیل داده‌اند که در رأس‌شان یپرم اسحاق. یپرم اسحاق که در آکسفورد درس می‌ده.

س- بله بله

ج- برجسته است. یک آدم اوت‌استندینگ. منتهاش شنیده‌ام زیاد مشروب می‌خوره مثل این‌که…

س- ممکنه بله

ج- می‌دونید از کی تعریفش را شنیدم از این در برتن‌وودز که بودم من رئیس هیئت اعزامی ایران بودم در برتن وودز دلی گاسیون انگلیس عبارت بود از لرد کینز چرمنش و معاون چرمنش پروفسور آکسفورد بود. یک پیرمردی بود به اسم جکسون استیونسن یک همچنین چیزی. خیلی اشخاص مسن بودند. اتفاقاً ریمارکی که خیلی‌ها می‌کردند مقایسه دلی‌گاسیون انگلیس و آمریکا. آمریکا تمام جوان بودند همه‌شان. مثلاً یکی ادی برنشتین بود که از معاونین هری وایت بود. هری وایت معروف می‌دونید که بعد متهمش کرد مک کارتی به این‌که کمونیست و ـ بدبخت رفت سکته کرد وسط این اینوستیگیشن‌ها. به‌هیچ‌وجه من الوجوه ممکن نیست این آدم کمونیست بوده باشه. برای این‌که این‌قدر این آدم از خودراضی بود ـ به‌حدی و این نشان می‌داد این عمل را. به‌طوری‌که من از بانک دوفرانس شنیدم وقتی آمده بود به اروپا می‌گویند طوری اصلاً صحبت می‌کرد که زننده بود که می‌خواست به همه‌ی ما درس بده. این غیرممکن بود که می‌رفت تابع یک اشخاصی می‌شد مثل کمونیست‌ها. اما به این متهمش کردند. او معاون دلی گلسین بود و رئیس کمیسیونی که فاند را اداره می‌کرد. کینز رئیس کمیسیونی بود که راجع به بانک من خودم در چیز آی.ام.اف شرکت کردم چون ـ و سه نفر واقعاً بودند یکی تقی نصر بود ـ یکی نواب بود که قنسول نیویورک بود یکی هم دفتری که مستشار سفارت واشنگتن بود و علتش این بود که در جنگ اصلاً ـ من خودم را به زحمت رساندم. غیرممکن بود غیرممکن بود از تهران می‌توانستم با خودم ببرم سه نفری که در آن‌جا بودند آن‌ها را انتخاب کردم.

س- راجع به اپیریم پس این آقای

ج- آن‌وقت این چیز ـ اون همان معاونش که در آکسفورد بود تعریف کرد از یپرم و این‌قدر من خوشحال شدم که وقتی کهب رگشتم و در امتحانات هم مثل این‌که داده بود خیلی برجسته ـ نتیجه‌اش برجسته بود ـ برایش یک مبلغی هم به‌عنوان پاداش فرستادم و همه‌اش هم انتظار داشتم که هرچه زودتر بیایند این‌ها. این همشاگردی بود هم‌دوره بود با مهدی سمیعی و خردجو اون یکی دیگه که در شرکت نفت کار می‌کرد او دیگر در بانک ملی نبود

س- سجادی

ج- سجادی بله. اما خردجو و مهدی سمیعی و یکی هم عرفانی بود. عالی بود اون بسیار بسیار عالی بود. منتهاش او یک حادثه‌ی اتومبیل برایش پیش آمده بود که ستون فقراتش عیب کرده بود و به‌خرج بانک فرستادمش به لندن کاری نمی‌توانستند بکنند برای این‌که نخاعش بریده شده بود بنابراین هیچ کاری نمی‌توانستند بکنند. تا آخر عمر فلج بود. این مطلب را وقتی من شنیدم که این‌ها رفتند یک دویست‌وپنجاه نفر از اعضای بانک یک جمعیتی تشکیل داده‌ااند. رئیس‌شان هم یپرم است یپرم را خواستم گفتم همچین چیزی شنیدم. گفت بله. گفتم برای چی این کار را کردید؟ پرسیدم برای چه این‌کار را کردی؟ گفت برای حمایت از شما. گفتم یعنی چه حمایت از من یعنی چه؟ گفت ما هر روز می‌بینیم که در روزنامه‌ها به شما حمله می‌کنند درصورتی‌که کار شما را می‌بینیم و خواستیم. گفتم خب شما می‌خواستید یک همچنین کاری بکنید آیا نمی‌بایستی از من بیایید سؤال بکنید ببینید که من احتیاج به این حمایت دارم. گفت نه. گفتم برید منحل بکنید گفت نمی‌کنم. گفتم بهتان امر می‌کنم ـ گفت نمی‌کنم. گفتم خب برید. مهدی سمیعی را خواستم. مهدی سمیعی و خردجو را هرکدام جداجدا که خب این چه حرکتی بود شما کردید؟ مهدی سمیعی را فرستادم به

س- زاهدان مثل این‌که

ج- زاهدان. مادرش با مادر من خیلی مربوط بودند برای این‌که رشتی‌اند. ادیب‌السلطنه را من پدر بزرگش را می‌شناختم. بسیار مرد نازنینی بود. مادرش بسیار بسیار زن خوبی بود. آمد پیش مادر من که به پسر من چشمش معیوب است واقعاً هم راست می‌گفت. همان‌موقع یک عارضه چشمی داشت. مادرم وقتی صحبت کرد و گفتم بهش بگید یا باید بره زاهدان یا باید از بانک بره شق ثالث نداره. رفت اون رفت به زاهدان. خردجو را هم توبیخ کردم. اون مثل این‌که تقصیرش کمتر بود برای این‌که هرکدام یک مسئولیتی داشتند. مؤسس این کار همان یپرم بود.

س- حالا چه‌کارش کردید؟

ج- گفتم اخراجش بکنید برای این‌که یکی از شرایط اعزام این اشخاص به خارجه این بود که وقتی که برمی‌گردند به هر مأ«وریتی که می‌رند اگر امتناع کردند اخراج بشوند و باید مخارجش را هم ـ خرج دوره‌ی تحصیلی‌شان را هم پس بدهند و با اکراه اخراج کردم. چاره‌ی دیگری نداشتم.

س- عیب این جمعیت چی بود مگه؟

ج- جمعیت سیاسی بود ـ کمونیستی بود اصلاً تمام این‌ها را توده‌ای‌ها دنبالش بودند بعد اساسنامه و آیین‌نامه و این چیزهای‌شان را هم دادند به من. دادند که ما این را تمام چیزهایی بود که قسمت اعظمش را من برای کارمندان بانک کرده بودم. یک قسمت ـ نمی‌دونم در حدود بیست فقره بود شاید مثلاً سه‌تایش در دست اقدام بود. تمام کارمندان بانک را دعوت کردم. یا اواخر تابستان بود یا پاییز بود توی حیاط بانک جمع شدند. یک ایوانی بود من روی ایوان بودم همه توی باغ. این‌ها را خواندم برای کارکنان بانک که این آقایون رفتند یک جمعیتی درست کردند که این آمال‌شان است. این می‌خواهند به این آمال برسند به‌وسیله‌ی داشتن یک جمعیت یک حزب. من این‌کار ـ این‌کار را ـ این‌کار را همه را برای شما کردم و کارهایی بود که واقعاً بسیار بسیار با ارزش بود در زمان جنگ برای این‌که آذوقه پیدا نمی‌شد. مثلاً همان که سابقاً هم مثل این‌که توضیح دادم. نانوایی دایر کردم آدم می‌فرستادم آذوقه می‌خریدند. روغن را از کرمانشاه ـ برنج را از گیلان ـ گندم ـ چای ـ قند ـ چایی که کمیاب بود و جیره به هر فردی داده می‌شد مساوی. من که مدیرکل بانک ملی بودم همان جیره‌ای را می‌گرفتم که دربان می‌گرفت با این تفاوت که من برای خودم و زنم دو جیره می‌گرفتیم او برای خودش و زنش و پنج بچه‌اش هفت‌تا می‌گرفت. این را توضیح دادم. کدام در بلشویکستان اتفاقاً این چیز را هم آن روز کوین کردم این را. گفتم در بلشویکستان هم یک همچین چیزی هست به من بگویند. بیایند بگویند نیست همچین چیزی که از هرجهت این مساوی باشند. مستخدمین بانک ـ دربان بانک آن‌وقت حقوق دربان بانک را مقایسه کردم با یک مدیرکل وزارت دارایی که این چیزها را وقتی که تبدیل بکنند به پول پیش از یک مدیرکل وزارت دارایی حقوق می‌گرفت. برای بانک آن‌وقت این‌قدر تمام نمی‌شد. اما برای او این‌قدر ارزش داشت برای این‌که این چیزهایی که من به این قیمت‌هایی که ـ به قیمت‌های عمده‌فروش می‌خریدم با نصف قیمت بهشان می‌دادم نصف دیگرش را بانک سابسیداسیون می‌کرد. مریضخانه چیزهای دیگری که یکی یکی این چیزهایی که داشتند یکی یکی را خواندم و به همه گفتم این کارها را کردیم و این اثر فوق‌العاده‌ای بخشید توی مردم توی کارکنان. وقتی صحبتم تمام شد یک‌دفعه توی جمعیت پرید یپرم ـ بنده نمی‌دونم کجا بود که بیاید روی سکو اون حرف بزنه. ریختند روی سرش گرفتندش ـ گرفتند که بکشند ببرند گفتم که نه بهش آسیبی وارد نکنید. واقعاً ترسیدم که برایش یک حادثه‌ای پیش بیاید. اون و هشت نفر دیگری که جزو ـ همان اشخاصی بودند که در رأس این دسیسه بودند و می‌خواستند بهم بزنند این‌ها را اخراج کردم. قوام‌السلطنه تلفن کرد که بیایید ـ همین‌طور مطابق معمول که حالا معلوم نیست بیایید برای چ بیایید. رفتم سفارت آلمان در تجریش. این محل نخست‌وزیری بود. دیدم سه نفر نشسته‌اند آن‌جا دو نفرشان را می‌شناختم. ایرج اسکندری ـ فریدون کشاورز. سومی را نمی‌شناختم گفتم این آقا کی هستند؟ گفتند این آقای نورالدین الموتی

س- بله

ج- نورالدین بود اسمش یک‌نظرم. گفتند این آقای نورالدین است. برای دفعه‌ی اول بود دیدمش. شروع کردند به اعتراض به لحن بسیار شدید راجع به این‌که گذشت آن ایامی که دیگه قلدری می‌کردند در مقابل جوان‌های تحصیل‌کرده فلان و فلان و فلان. اخشاص مرتجع این کارها را… وقتی تمام کردند با کمال شدت گفتم این حرف‌ها چیه؟ گفتم کارهایی که من کردم الان گفتم ـ گفتم در بلشویکستان شما هم نشده. من این‌کار را ـ این‌کار را ـ این‌کارها را کردم این مزایا را کردم. من نمی‌توانم اجازه بدهم که یک حزبی در بانک تأسیس بشه. بانک محلی است که باید مردم پول‌شان را بیارند بگذارند. دو بانک رقیب دارم که بانک خارجی هستند. کسی که باید پولش را بیاید بگذاره پشت باجه می‌بینه که این آقایی که آن‌جا نشسته عضو فلان دسته است که این وابسته به حزب توده است. این آدم تمام پولش را از این‌جا می‌کشه برمی‌داره می‌بره توی یک بانک شاهنشاهی که بانک انگلیس است بگذاره. بانک یک جایی نیستش که مردم به زور بیایند. با رغبت می‌آیند پول‌شان را می‌سپارند. اگر اعتماد نداشته باشند به بانک ـ بانک در سیاست نباید وارد بشه. اعضای بانک در سیاست نباید دخالت داشته باشند. ما را چه‌کار به این کارها که بریم جمعیت درست بکنیم ـ شعار بدهیم ـ حزب درست بکنیم پالاس هتل را اجازه کرده بودند آن سالن را ـ دویست و پنجاه نفر هم در آن‌جا شعار و نمی‌دونم زنده‌باد و از این حرف‌ها راه انداخته بودند. هی به شدت گفتند و گفتند و مذاکرات طولانی شد و که من این‌هایی را که اخراج کردم برگردانم. گفتم غیرممکن است همچین کاری را بکنم. امکان نداره. قوام‌السلطنه هم همه‌ی این‌ها را گوش می‌داد بعد گفتش که برای این‌که به شما برنخوره من یک شرحی به شما می‌نویسم شما آن‌وقت این را به اطلاع کارمندان بانک برسانید که می‌گم که دولت چنین مصلحت دانسته که الان این‌ها برگردند گفتم نمی‌کنم ـ می‌رم ـ نمی‌کنم. مظفر فیروز هم پشت چیز نشسته بود برای این‌که یکی از دوستان من و من هم وقتی حرف می‌زنم بلند حرف می‌زنم. همه توی این سفارت آلمان ـ عمارت سفارت آلمان همه می‌شنوند. تابستان هم بود. روی ایوان ما نشسته بودیم درها هم باز بود همه می‌شنیدند تمام این مذاکرات ما را شنیدند. این دوست من هم پیش مظفر فیروز نشسته بود. گفت بعد از این‌که جلسه تمام شد و این سه نفر آمدند ایرج اسکندری رو کرد به مظفر گفتش که هرچی می‌خواهند بگویند بگویند اما مرد است. بعدها خود مهدی سمیعی و خردجو تصدیق داشتند که این کاری را که من کردم به نفع‌شان بود. برای این‌که اگر جلویش را نگرفته بودم این‌ها هم رفته بودند همان‌طوری‌که فریدون کشاورز و ایرج اسکندری می‌بایست بروند برای این‌که این‌ها جزو آن رؤسا می‌شدند و دیگه هیچ تردیدی درش باقی نماند که این‌ها در الهام گرفته بودند از توده‌ای‌ها ـ عقیده‌شان همین بود و بانک محل این‌کار نبود. خب این خیلی هم متأسف شدم و اقعاً برای این‌که این آدم خیلی لایقی است خیلی لایق بود خیلی ازش تعریف شنیده بودم اما

س- حالا که روی این موضوع هستید ممکنه که بخواهید راجع به حزب ایران و سازمان برنامه بپردازید.

ج- راجع به حزب ایران. یک نامه‌هایی می‌رسید روی یک کاغذهایی که ـ شما مثلاً همچین یک کاغذ سفید بده به ما ـ یک چیزهایی ماشین شده. نه تاریخ داره نه شیروخورشید داره نه علامت داره نه امضاء من در عمرم یه همچین چیزی ندیده بودم. این را وقتی برای دفعه اول به من نشان دادند که می‌رسند من اعتنا نمی‌کردم به چیزی. اشخاصی نامه‌های بی‌امضا می‌فرستند. این رسم است در ایران. بعد از یک مدتی گفتند که این از ساواک می‌آید. گفتم خب ساواک چی می‌گه آخه ـ بدهید من ببینم. دیدم توی همین‌ها می‌نویسند که این جمعیتی که در آن‌جا داره کار می‌کنه این‌ها خطرناک هستند این‌ها چنین هستند این‌ها جلساتی دارند و تمام اقتصاد ایران را این‌ها در دست گرفتند و یک‌روزی این‌ها قبضه می‌کنند اقتصاد ایران را

س- این‌ها کی باشند؟

ج- حزب ایران و طرفداران مصدق

س- حالا این بعد از بست‌وهشت مرداد است دیگه؟

ج- بله ـ برای این‌که من که بیست‌وهشت مرداد نبودم. این

س- زمانی است که جنابعالی مدیرعامل سازمان برنامه بودید و سازمان امنیت هم تأسیس شده بود

ج- بله سازمان امنیت بودش من آشنا نبودم به این چیزها. بعد گفتم بنویسید که آخه این‌ها می‌گویید جلسات شبانه تشکیل می‌دهند چه می‌کنند؟ گفتند می‌نشینند صحبت می‌کنند و خودشان را آماده می‌کنند ـ آن‌وقت وارد شدند به استدلال ـ خواستند استدلال بکنند از لحاظ اقتصادی که این چه‌قدر به ضرر است. این را بهشان جواب دادم که شما ـ این را به شما مربوط نیست این مسئولیتش با من است. جلسه دور هم نشستن هم که گناهی نیست. این دلیل نمی‌شه که من این اشخاص را. همش می‌گفتند که این اشخاص را باید برکنار بشوند. و یک عده‌ای هم از دوستان من همان‌طور که زنم گفت دیروز ـ من‌جمله مثلاً جمال امامی از من رنجید قهر کرد با من. اون‌وقت نماینده مجلس بود که تو چه جور آدمی هستی ـ این آدمی که هیچ‌وقت توده‌ای نبوده این چرا حمایت می‌کنه از این‌جور اشخاص.

س- کی‌ها بودند این‌ها که آن‌جا بودند

ج- اتفاقاً جزو توی دستگاه بدنام سازمان برنامه که واقعاً هم به حق این بدنام بود این‌ها جزو خوش‌نام‌ترین اشخاص بودند. یک عده مهندس ـ از طبقات مختلف بیشترشان مهندس بودند. یک‌روزی شاه به من گفتش که سازمان امنیت به من اطلاع دادند که یک چیزهایی را به شما نوشته‌اند شما اعتنا نکردید و می‌گویند این وضع خطرناکه و شما باید این‌ها را بدهید به دیوان کیفر ـ پرونده‌های‌شان را. گفتم من همچین کاری نمی‌کنم. یکی او بگو یکی من بگو ـ اوقاتش تلخ شد و پاشد. پا شد شروع کرد به قدم زدن. من باهاش قدم زدم. گفت شما خیلی لجوج هستید. گفتم اتفاقاً اعلیحضرت اشتباه می‌فرمایید. این لجاجت نیست ـ این‌ها دوستان من نیستند. این‌ها تمام اشخاصی هستند که نسبت به من نظر بد داشتند. اون‌وقت بهش گفتم که شنیدم خودتان هم اطلاع دارید که مصدق ـ این را بهتان گفتم که توی این چند روزه صحبت نکردم؟ چرا مثل این‌که بهتان گفتم که من وقتی که برگشتم از صندوق یک‌روزی منزل سید جلال بودم ـ سید جلال تهرانی ـ نهار آن‌جا بودیم. این سپهبدی هم آن‌جا بود ـ انوشیروان سپهبدی که در زمان مصدق سناتور بود و رئیس کمیسیون مشترک مجلس در امور نفت. یک کمیسیون مختلطی درست کرده بودند برای امور نفت این رئیس آن کمیسیون بود. گفت که شب مرا مصدق خواست و گفت که من یک نفر برای نفت در نظر گرفته‌ام ـ ابتهاج چطوره؟ گفت من پرسیدم کدام ابتهاج؟ گفت آن یکی که در آمریکاست. گفتم خیال می‌کنم که بد نباشه. گفت فوراً کمیسیون را تشکیل بدهید و این موضوع را مطرح بکنید. گفتم چشم فردا صبح. فردا صبح جلسه را دعوت کردم آمدند. گفت به‌محض این‌که اسم شما را بردم مثل این‌که یک بمبی منفجر شده. همه به یک صدا گفتند که بعضی‌های‌شان گفتند یک انگلیسی بیارید بهتر از ابتهاج است.

س- یعنی وکلای مجلس هستند دیگه

ج- نه ـ این‌ها از وکلای مجلس اعضای سنا و مجلس عضو این کمیسیون مشترک نفت به‌نظرم اسمش همین بود کمیسیون مشترک نفت. من نپرسیدم کی گفته. گفت که گفتند که یک انگلیسی بیارید در حفظ منافع ایران یک انگلیسی بهتر از ابتهاج است برای این‌که این اصلاً علاقه‌ای به ایران نداره ـ این ایرانی نیست.