روایتکننده: آقای خسرو اقبال
تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای خسرو اقبال در روز سهشنبه چهارم تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دیسی. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.
س- آقای اقبال میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که بخش اول مصاحبه را شروع کنیم با شرححال خانوادگی شما. لطفاً برای ما بفرمایید که شما کجا به دنیا آمدید و در چه شرایط خانوادگی بزرگ شدید و تحصیلاتتان را در کجا آغاز کردید؟
ج- من در شهر مشهد متولد شدم. در اول بهمن ماه ۱۲۹۱ که ۲۱ ژانویه ۱۹۱۳ میشود. در یک خانواده متوسط و مرفهی به دنیا آمدم. پدرم از ملاکین خراسان بود. البته ثروت خیلی زیادی نداشت و اهل کاشمر بود، هم پدرم و هم مادرم هر دو اهل کاشمر هستند. پدرم مرد بسیار فعالی بود و به رشته فلاحت خیلی علاقه داشت و از همین نظر بود که شغلش ملاکی و ملکداری بود. علاوه بر اینها او مرد خیلی با اراده و با عزم و با پشتکار و در شهر مشهد خیلی مرد محترمی بود. بهطوری که خانه ما همیشه مرکز مراجعه مردم برای حل و عقد کارهایشان بود و کلیه مأمورین دولتی که از تهران میآمدند به ایران همهشان خواه و ناخواه از نظر نفوذ معنوی که پدر من در مردم مشهد داشت به منزل ما مراجعه میکردند. اغلب فرماندهان لشکر، استاندارها همیشه با پدر من در خراسان محشور بودند. پدر من دارای نه فرزند بود که شش پسر و سه دختر. و خودش علاوه بر ملکداری اهل سیاست هم بود و سیاستمدار بود در خراسان. از برادرهای من که فعلاً یک نفر زنده است و به غیر از من و دو خواهر بقیه همه فوت کردند. اغلب اینها شغلهای سیاسی داشتند. برادر بزرگم چندین دوره نماینده مجلس بود. پدرم خودش در دورهی چهارم مجلس نماینده مجلس شد از مشهد. برادر دیگرم نماینده مجلس بود و استاندار بود. یک برادر دیگرم وکیل مجلس بود وکیل از
س- اینها را ممکن است لطف بفرمایید با اسم کوچکشان ذکر کنید؟
ج- بله. برادر بزرگم علی اقبال که از وکلای دوره رضاشاه بود.
س- بله.
ج- و وکیل مقتدری بود و تا دورهی محمدرضاشاه هم چندین دوره وکیل مجلس بود. بعد برادر دوم من آقای عبدالوهاب اقبال که او هم وکیل مجلس بود، استاندار کرمان بود و بعداً در ده سال اخیر تولیت قم را به عهده داشت تا زمان انقلاب. برادر دیگر من مرحوم محمدعلی اقبال آن هم وکیل مجلس بود و وکیل عدلیه که در ۱۳۳۶ فوت کرد. برادر دیگر من دکتر منوچهر اقبال است که او نخستوزیر بوده است و شغلهای خیلی زیادی در ایران داشته است که درباره او بعداً با هم صحبت خواهیم کرد.
س- بله.
ج- یک برادر دیگر هم داشتم که او هم بعد از پدرم در ۱۳۱۱ فوت کرد. مرحوم عبدالعلی اقبال که او البته به کارهای پدر میرسید بیشتر در خراسان بود. از خواهرهای من، خواهر بزرگم او هم در مشهد زندگی میکرد که او هم فوت کرده است. دو خواهر دیگر دارم. خانم ایراندخت اقبال که او هم وکیل مجلس بود و فعلا در مشهد است از من بزرگتر است دو سال او هفتادوچهار سالش است. و یک خواهر کوچکتر از خودم دارم خانم توراندخت اقبال که آن هم در لندن زندگی میکند. برادر دیگر من آقای احمد اقبال هستند که او سفیر ایران در کشورهای مختلف بوده است و معاون وزارتخارجه بوده و آخرین شغلش هم قبل از انقلاب سفیر دولت ایران در هلند بوده است. و او هم فعلا با خانم فرانسویاش در پاریس زندگی میکند. این به طور خلاصه شرح زندگی خانوادگی من بود.
اما من خودم، تحصیلات، پدرم خیلی مرد روشنفکری بود. در همان ایام هم در خراسان به تأسیس چند مدرسه ابتدایی دست زد که در آنوقت آنجا خیلی بیسابقه بود و چون به آستان، نسبتاً مرد مذهبی نه متعصب، معتقدات مذهبی داشت، این بود که به آستان قدس رضوی خدمات مفصلی انجام داد. از جمله چندین ساختمان در صحن مشهد انجام داد و من یادم هست که در آنوقت که آستان رضوی وضعش خیلی بد بود وضع مالی بدی داشت، پدرم صبحهای زود که از خواب بلند میشد ما را همه را بیدار میکرد و با او میرفتیم به حرم حضرت رضا و چون آنجا کسی نبود که حرم را تمیز کند ما با کمک او همیشه حرم را جارو میکردیم و تمیز میکردیم.
من تحصیلات ابتدایی خودم را مقدمتاً در مشهد کردم ولی بعداً به اتفاق برادرم مرحوم دکتر اقبال و عبدالوهاب اقبال، پدرم ما را به تهران فرستاد برای تحصیلات. و این موضوع بعد از کودتای ۱۲۹۹ است و ما ۱۳۰۱ آمدیم به تهران. در منزل خیلی کوچکی زندگی میکردیم هر سه برادر و مدرسه میرفتیم. بنابراین من مدرسه ابتدایی را در تهران تمام کردم در مدرسه ثروت. و مدرسه متوسطه را هم در مدرسه علمیه تهران به پایان رساندم.
از خاطرات کوچکی خودم که قبل از اینکه بیایم به تهران داستان کودتای ۱۲۹۹ بود که من یک بچه هشت سالهای بودم. پدرم با مرحوم قوامالسلطنه که آنوقت استاندار خراسان بود خیلی مربوط بودند خیلی با هم رفیق بودند و روز سیزده یک نوروزی بود که پدرم با قوامالسلطنه و عده زیادی رفته بودند به خارج شهر برای سیزدهبدر و وقتی که برگشتند آقای مرحوم کلنل محمدتقیخان که فرمانده ژاندارمری خراسان بود، به دستور سید ضیاءالدین، قوامالسلطنه و عدهی زیادی از همراهان او را توقیف کردند. و من بچه خیلی کوچکی بودم رفته بودم به تماشا و وقتی که قوامالسلطنه با پدرم و اینها با کالسکه از بیرون شهر میآمدند که بیایند شهر مرحوم کلنل محمدتقیخان، هیچوقت این منظره را فراموش نمیکنم، آمد جلوی کالسکه قوامالسلطنه سلام نظامی داد و یک فرمان توقیفش را به قوامالسلطنه نشان داد. در آنجا یک کاروانسرایی بود در همان خیابان ارگ مشهد، بنابراین تمام این کالسکهها رفتند به آنجا و هر کسی هم همراه قوامالسلطنه بود با پدرم همه را توقیف کردند. این اولین خاطره سیاسی کوچکی من بود در مشهد.
دومین خاطره سیاسی مرگ کلنل محمدتقیخان بود در مشهد که او در جنگ با اکراد وقتی قوامالسلطنه نخستوزیر شد در تهران بنا به خصومتی که داشت با مرحوم کلنل محمدتقیخان در غائله قوچان جنگی راه افتاد آنجا بین اکراد کرد و قوای دولتی و مرحوم کلنل محمدتقیخان در آن جنگ با شهامت زیاد جنگید خودش و همراهانش تمامشان کشته شدند و سر او را کردها بریدند و مردم خراسان تشییع جنازه بسیاربسیار مجللی از این مرد کردند که من هیچوقت این کار را فراموش نمیکنم و یک طفلی که بودم این را یک نقشی است در ذهن من همیشه مانده است. چون مرحوم کلنل محمدتقیخان مرد بسیار وطنپرست و یکی از افسران تحصیلکرده و شجاع ایران بود و فقدان او برای ایران به نظر من یک ضایعه بسیار بزرگی بود. مرحوم کلنل اگر زنده بود تقیخان زنده بود حتماً وقایع تغییر سلطنت به آن کیفیتی که در ایران شده بود پیش نمیآمد و او یکی از رهبران لایق ایران میشد که ایران را ممکن بود سیر تاریخ ایران را به کلی عوض بکند. و این هم یکی دیگر از خاطرات ایام کودکی است که در این ضمن میگویم.
من تحصیلات خودم را در مدرسه حقوق تهران در ۱۳۱۴ به پایان رساندم بعد از آن خدمت نظام وظیفه کردم به مدت یک سال شش ماه در دانشکده افسری و شش ماه در با درجه ستوان سومی در ارتش ایران خدمت کردم. در هنگ سوار خدمتم را انجام دادم و یکی از حوادثی که باز خیلی خوب است که اینجا گفته شود که بعد فراموش نکنم این است که ما روز نوروز ۱۳۱۴ بود که ما درجه گرفته بودیم از دانشکده افسری و هشتاد نفر افسر وظیفه بودیم و رفتیم برای اینکه به رضاشاه معرفی بشویم. در آن روز رضاشاه بعد از اینکه سلام تمام شد آمد به بازدید افسرهای وظیفه. اولین دورهای بود که ما هشتاد نفر افسر وظیفه بودیم، دورههای قبل از آن خیلی کمتر حداکثر بیستتا سیتا بیشتر نبودند. من شاگرد اول سوار بودم در صف سوار ایستاده بودیم اول پیادهها، بعد سوار، بعد توپخانه، بعد مهندسین.
زیر دست من نفر سوم یک دوستی داشتیم به نام رضا لطفی که این پدرش مرحوم لطفیای بود که در عدلیه مقامات مفصلی داشت و این رئیس عدلیه خراسان بود در ۱۳۱۴ که آن غائله خراسان راه افتاد که بهلول در آنجا قیام کرد و به مناسبت رفع حجاب و رضاشاه دستور حمله به حرم را داد و این آقای سرلشکر مطبوعی که فرمانده لشکر خراسان بود به رفع غائله به حرم حمله کردند و آنجا خونها ریخته شد و در نتیجه لطفی هم متهم شد که در آن غائله دست داشته به حبس افتاد. پسرش آن روز شهامت عجیبی به خرج داد، آن ابهت رضاشاه و آن اقتدارش و این حرفها وقتی که به لطفی رسید با همه دست میداد رضاشاه، لطفی دست رضاشاه را نگه داشت و گفت که «اعلیحضرت من پدرم را از شما عیدی میخواهم.» رضاشاه پرسید که «پدرت کیست؟» گفت، «لطفی و بیگناه در حبس است.» رضاشاه رویش را کرد به مرحوم شکوهالملک که آن رییس دفترش بود آن گوشه ایستاده بود، گفت «شکوه بگو لطفی را آزادش کنند.» و این یکی از وقایع بسیاربسیار جالب بسیار مهمی بود و آن روز فرمانده دانشکده افسری و تمام آنهایی که شاهد این قضیه بودند مثل بید به خودشان میلرزیدند که الان چه اتفاقی خواهد افتاد که یک افسر وظیفهای این شهامت را این جرأت را کرده که به رضاشاه این حرف را بزند. البته اتفاقی نیفتاد و پدر او هم آزاد شد.
من بعد از خاتمه خدمت وظیفهام از نظر عشق و علاقهای که داشتم تصمیم گرفتم بروم به وزارتخارجه. مرحوم سمیعی وزیرخارجه بود و خیلی مرد خوبی بود، وزیرخارجه بسیار خوبی هم بود. مرحوم علی سهیلی معاون وزارت خارجه بود. آنوقت اشتغال در وزارتخارجه بسیار مشکل بود خیلی کار سختی بود.
س- معذرت میخواهم شما در رشته قضایی فارغالتحصیل شده بودید؟
ج- من در رشتهی قضایی فارغالتحصیل شدم.
س- بله.
ج- رفتم به وزارتخارجه و بالاخره با فشار و این حرفها ما را قبول کردند که برویم به وزارتخارجه مشغول کار بشویم. ولی در آن چند روزی که من وزارتخارجه ماندم این محیط را به قدری کوچک و بد دیدم که آن عشق و آن چیز از سرم رفت بیرون به کلی. مردمان تنگنظر، بیاطلاع، بیسواد، حرفهای خیلی کوچک. من در اداره قنسولی آنجا که پرکارترین اداره وزارتخارجه بود مشغول کار شدم. و یک روزی بعد از ۱۵ روز دیدم که این محیط، محیط من نیست و رفتم پهلوی مرحوم سمیعی، مرحوم سمیعی گفت، «با من کاری داشتید؟» گفتم که «آمدم از شما اجازه مرخصی بگیرم.» گفت، «مرخصی میخواهید بروید شما؟» گفتم، «نه، میخواهم از خدمت وزارتخارجه بروم.» یکه خورد و گفت، «چطور آقا؟ شما نیمساعت به من فشار آوردید اینجا مستخدم بشوید. حالا چطور شده بعد از ۱۵ روز میخواهید بروید؟» گفتم که، «این محیط محیط من نیست. محیط خیلی کوچکی است برای من. آدمهای خیلی تنگنظر و حرفهای کوچک و اینجا جای من نیست که محیط برای من.» به من گفت که «شما میخواستید مثلاً روز دوم شما را سفیرتان بکنند؟» گفتم، «نه اتفاقاً یک همچین آرزویی نداشتم. میخواستم یک جایی بروم کار یاد بگیرم اینجا جایی نیست که من کار یاد بگیرم. اینجا آنچه هم که بلدم از دستم میرود.» به من گفت که «من از شما خواهش میکنم که شما بروید یک چهلوهشت ساعت فکر کنید بعد دوباره بیایید پهلوی من.» گفتم، «نه، فکری ندارد تصمیمم را گرفتم و خیلی هم متشکرم آمدم از شما خداحافظی بکنم.» خدمت وزارتخارجه را ترک کردم.
بعد از آن از آن روح آزادمنشی و آزادی که توی خودم داشتم میخواستم بروم عقب یک کار دولتیای که مستقل و آزاد باشم این بود که رفتم در وزارت عدلیه. مرحوم دکتر متیندفتری وزیر عدلیه بود. در یک شبی که یکجا مهمان بودیم من هم بودم او به من گفت که «شما چرا نمیآیید وزارت عدلیه؟» گفتم که…، گفت، «فردا بیایید مرا ببینید من ترتیب کار را میدهم شما بیایید آنجا کار بکنید.» من رفتم به وزارت عدلیه و اولین شغل من در آنجا با رتبه سه قضایی رفتم آنجا پنجاه و دو تومان حقوق میگرفتم در ۱۳۱۵. شغل اول من در آنجا بازپرس بود بعد شدم عضو علیالبدل دادگاه شهرستان تهران. بعد شدم امین صلح تهران و بعد هم شدم رئیس دادگاه تجارت تهران. و این مراحل را من در مدت چهار سال طی کردم. یعنی خیلی سریع در عدلیه هیچکسی به سرعت من در عدلیه این مراحل را طی نکرد که من طی کردم. آدمی بودم پرکار محکمه هم کارش خیلی زیاد بود و همه کارها را انجام میدادم تا وقایع شهریور. وقایع شهریور که اتفاق افتاد ناچاراً روی همان عشق سابق به سیاست و این حرفها از خدمت وزارت عدلیه دست کشیدم. دست کشیدم و به شغل روزنامهنویسی و تأسیس یک حزب سیاسی به نام حزب سیاسی «پیکار» و روزنامه، روزنامه «نبرد» با کمک یک عده از رفقا و دوستداران خودم به این کار پرداختم. این خلاصه شرح حال زندگی بنده است تا آن وقتی که این کار را کردم.
س- در چه تاریخی بود آقا تأسیس این حزب؟
ج- ۱۳۲۱.
س- ۱۳۲۱.
ج- ۲۱ بله.
س- یعنی در زمان اشغال ایران.
ج- جنگ، بله، بله. زمان اشغال ایران، بله.
س- ممکن است یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به همین حزب «پیکار» که اصولاً چه افرادی در تأسیسش شرکت داشتند؟ عضو هیئت مؤسسانش چه کسانی بودند؟
ج- بله، عرض کنم که من این حزب را
س- و عرض کنم خدمت شما، مبلغ چه ایدئولوژیای بود این حزب؟
ج- بله، عرض کنم من «حزب پیکار» را با کمک یک عده از دوستانم که از آن جمله آقای جهانگیر تفضلی، آقای اسمعیل پوروالی و آقای جلال شادمان، آقای آقاسید حسین دهاء و عده دیگر از جوانها آنجا تشکیل دادیم. «حزب پیکار» مرام خیلی مترقی داشت،
س- بله.
ج- که در آنوقت اصلاً برای همه حیرتانگیز بود. در مرامنامه «حزب پیکار» ما اینطور نوشته بودیم «کسانی باید بر ایران حکومت کنند که برگزیدگان اکثریت مردم ایران باشند و اکثریت مردم از آنان پشتیبانی کنند. هر ایرانی باید کاری فراخور استعدادش داشته باشد و پاداشی فراخور کارش. حکومت باید ناتوان و کودکان بیسرپرست را نگهداری کند. وسایل پرورش و آموزش و بهداشت را حکومت برای همه ایرانیان باید فراهم کند.» این اصلی مهمتر از همه است که بیسابقه بوده در ایران. «هر ایرانی از هر کیش باید بتواند هر ایرانی از هر کیش را که بخواهد به نمایندگی خود بگمارد. زنان و مردان در همه حقوق اجتماعی باید با یکدیگر برابر باشند. کشاورزان باید مالک زمین باشند و مالکیت زمینهای کشاورزی باید محدود گردد. بالا بردن سطح زندگی توده مردم و نظارت در پخش عادلانه ثروت باید نخستین هدف اقتصادی حکومت باشد.» ما در اطراف این هدف موفق شدیم که طبقه جوان مملکت را به سمت خودمان جلب کنیم. و روزنامه «نبرد» یکی از پرشورترین روزنامههای ایران بود که اسمش در تاریخ روزنامهنگاری ایران برای همیشه باقی خواهد ماند. سبک روزنامهنگاری ما در ایران به کلی عوض کردیم. این سبک روزنامهنگاری جدید ایران را ما پایهگذاری کردیم، گروه ما پایهگذاری کرد به کلی.
ما موفق شدیم که به سرعت در تمام ایران تمام جوانها را به دور خودمان جمع بکنیم و شعبات حزب را در تمام ایران تأسیس بکنیم به طوری که این امر باعث نگرانی حزب توده و انگلیسها هر دو شد. البته ما تجربه کافی نداشتیم و متشکلترین حزب در ایران حزب توده بود که تشکیلات مرتب و منظم داشتند و پشتیبانی شورویها را هم داشتند. ولی ما نه تجربه داشتیم و نه وسایل مادی در اختیار داشتیم. همه روی پای خودمان ایستاده بودیم با کمک خودمان این دستگاه را میچرخاندیم. حتی روزنامه را ما یک دینار از هیچکسی کمک نگرفتیم. همه با کمک اعضای حزب با کمک شخص خود من.
یک مقدار ارثیه مختصری که از پدرم باقی مانده بود آن را فروختیم در راه روزنامه خرج کردیم بقیه هم کمک کردند و این روزنامه به راه افتاد. روزنامه در مدت انتشارش که مدتش خیلی کوتاه بود دچار توقیفهای شدیدی شد به علت مقالات میهنی که مینوشتیم در روزنامه، انتقادی که از دولتها میکردیم و فلان میکردیم، همیشه در محاق توقیف بودیم. ولی خوب، همیشه ما چندین روزنامه یدکی داشتیم که این توقیف میشد روزنامه دیگر میدادیم بیرون. حزب توده چندینبار مرحوم ایرج اسکندری به ما مراجعه کرد که بیایید با ما ائتلاف بکنید فلان کنیم ما همه اینها را رد کردیم. گفتیم ما یک حالت ناسیونالیستی داریم و شما این حالت را ندارید. بنابراین ائتلاف ما ممکن نیست با همدیگر به هیچ عنوانی. انگلیسها از این حزب خیلی به وحشت افتادند. به علت اینکه ما احساسات ملی زیاد داشتیم و احساسات ضد انگلیسیمان هم شدید بود به دلیل اینکه مملکت ما از انگلیسها همیشه صدمه زیادی خورده بود. احساسات ضد روسیمان، احساسات ضد انگلیسمان خیلی شدید بود. این بود که آنها خیلی به وحشت افتادند و انواع و اقسام به توسط حکومتهای ایران ما را تحت فشار قرار گذاشتند.
از جمله چیزهایی که اتفاقاتی که افتاد این بود که مرحوم حسن ارسنجانی که او از نویسندههای روزنامه ما بود آنوقت جوان بیستسالهای بود و از نویسندههای روزنامه بود و ما او را آورده بودیم آنجا جزء حزب ما او را پرورش داده بودیم، یک سلسله مقالاتی نوشت در اشتباهات سیاسی انگلستان در ایران. در نتیجه آن سفیر انگلیس Sir Reader Bullard از من شکایتی کرد به دادگستری ایران و مرا تحت تعقیب قرار داد و من با این مرد در دادگستری ایران به مدت چهار سال محاکمه کردیم و آخر سر هم من تبرئه شدم. و عجیبتر از همه این است که یک روزی مرحوم سهیلی که نخستوزیر بود به من تلفن کرد گفت که «آقای اقبال شما مرا مستأصل کردید. این سفیر انگلیس هر روز یک دفعه به من تلفن میکند هفتهای دو دفعه میآید اینجا و میگوید این کار این محاکمه چه شد؟ شما بگذارید یک محکومیت دوماههای برای شما درست بکنند و از این کار خلاص بشویم ما.» گفتم که «آقای سهیلی شما خجالت نمیکشید این حرف را به من میزنید؟ شما یک ایرانی هستید من هم یک ایرانی هستم. شما عوض اینکه مفتخر باشید که من یک نفر ایرانی با سفیر انگلیس توی محاکم ایران دعوا میکند، شما به من میگویید که من محکوم بشوم؟ من هیچوقت این کار را نمیکنم و میجنگم تا آخر سر و این محاکمه را هم خواهم برد.» که البته این محاکمه را هم بردیم.
بعد از اینجا که اینها زورشان به ما نرسید، اگر نظرتان باشد خاطرتان باشد، اینها یک عده زیادی را به دولت ایران فشار آوردند که به جرم همکاری با آلمانها توقیف بکنند که تمام رجال مملکت از نظامیها تمام نظامیهای درجه اول، رجال مملکت، وزراء اینها همه جزء آن بودند، مأمورین راهآهن که از آن جمله شریفامامی که آنوقت عضو راهآهن بود او هم بود و عده زیادی، یک عده چهارصد نفری. و ما را هم بر زدند جزء اینها ما را توقیف کردند. در صورتی که ما نه با آلمانها ارتباطی داشتیم نه سندی اینها داشتند که ما با آلمانها ارتباطی داشته باشیم. از این فرصت استفاده کردند مرا و آقای تفضلی را که به اصطلاح گردانندههای عمده این کار بودیم هر دو را گرفتند و لیست دادند و ما را توقیف کردند. البته بردند ما را به عراق در زندان عراق بودیم همه با هم آنجا و چون بر علیه من یک شخص بخصوص، هیچ نوع دلیل و مدرکی نداشتند نه از من سؤالی کردند نه چیزی بود قضات ایرانی هم میآمدند آنجا نظارت در کار این بازداشتیها میکردند در کار سؤال و جواب و اینها از من در تمام این مدت یکبار هم سؤال نکرده بودند چون من نه با آلمانها کاری داشتم و من میدانستم که جرمم چیست. جرمم همین نبرد با انگلیسها بود که توقیفم کردند. مرا بدون سؤال و جواب بعد از شش ماه آزادم کردند البته.
س- شش ماه شما عراق بودید؟
ج- بله.
س- و این در سال ۱۳۲۱ است آقا؟
ج- بیستودو.
س- بیستودو است.
ج- بیستودو است، بله.
س- بیستودو.
ج- بله. در عراق بودیم بعد هم از راه بندر، مرا آزاد کردند من آمدم به تهران. البته در غیبت ما تمام این تشکیلاتی که ما درست کرده بودیم تمام اینها به هم خورد، تمام تشکیلات حزبی به هم خورد، روزنامه در حال تعطیل بود به هم خورد و اینها. به کلی بساط تشکیلات ما اصولش که ریخته بودیم اینها همهاش داغان شد. یعنی از آن راه نتوانستند از این راه تشکیلات ما را به هم زدند و اصلاً دیگر.
س- بله. بعد از این شما به چه فعالیتهایی ادامه دادید آقای اقبال؟
ج- بعد از این ما یک روزنامه دیگر درست کردیم به نام روزنامهی «ایران ما».
س- بله.
ج- که مدیرش آقای تفضلی بود. یک مدتی آن روزنامه را ادارهاش میکردیم و دنباله «حزب پیکار» را میگرفتیم، ولی تشکیلات چیز زیادی نداشتیم. هنوز به عنوان یک روزنامه بود درواقع. ولی آن روزنامه را هم من در وسط کار دیگر ولش کردم به علت اینکه یک حالت چپروی پیدا کرده بود از حالت
س- بله، بله.
ج- یک حالت چپروی پیدا کرده بود. مثلاً از نهضت پیشهوری در تبریز پشتیبانی میکردند فلان میکردند این بود که من آن روزنامه را هم دیگر بعد از یک مدتی ول کردم. ول کردم و در وقتی که مرحوم قوامالسلطنه نخستوزیر بود برای رفع غائله آذربایجان رفت به مسکو
س- بله.
ج- که البته آنوقت از طرف همان روزنامه «ایران ما» آن آقای تفضلی رفت به مسکو جزء هیئت قوامالسلطنه. سال بعد من رفتم به مسکو با والاحضرت اشرف. از مسکو که من مراجعت کردم بعد تصمیم گرفتم که یک مدتی کار سیاسی را ترک بکنم چون خیلی هم خسته شده بودم، به این نتیجه رسیده بودم که با این اوضاع و احوالی که در ایران هست آن فکر بلندی که ما داریم که دلمان میخواهد که چهکار بکنیم، مملکت آزادی درست کنیم، محیط آزادی درست کنیم، این کار به این آسانیها اینجا عملی نیست به هیچ عنوان عملی نیست. این بود که گفتم که این کار اول بکنم فعلا و بروم یک مدتی بیرون از ایران.
مرحوم قوامالسلطنه به من پیشنهاد کرد که یک پستی در لندن خالی است اگر میخواهید شما بروید آنجا. و آن پست این بود که ما در آن وقت یک هیئت نمایندگی داشتیم در شرکت نفت ایران و انگلیس به عنوان ناظر به اصطلاح. و پست معاونت این نمایندگی خالی بود چون اخیراً آقای دکتر شادمان آنجا بود که از آنجا آمده بود به ایران و این پست خالی بود. مرحوم قوامالسلطنه به من گفت که شما اگر میخواهید که من به شما ابلاغ بدهم بروید آنجا. من هم چون خسته شده بودم و چیز بودم این بود که رفتم به لندن. ولی آنجا هم آرام نبودم به علت اینکه به عقیده خودم بزرگترین کار خدمت به مملکت را در همان پست انجام دادم. شما اگر نظرتان باشد در جریان نفت مرحوم دکتر مصدق السلطنه و عدهای دیگر طرحی داشتند که حقوق تضییع شده ایران رااز شرکت نفت بگیرند. من در لندن در ۱۳۴۸، در تابستان ۴۸ یک روز روزنامه تایمز را میخواندم،
س- ۱۳۴۸؟
ج- ۱۹۴۸ ببخشید.
س- ۱۹۴۸.
ج- ببخشید ۱۹۴۸ روزنامه تایمز را میخواندم به یک موضوعی برخوردم که خیلی جالب به نظرم آمد. در مجلس انگلستان سؤالی از مرحوم بوین وزیرخارجه انگلستان کردند. خیال میکنم کابینه سر استوارت کریبس بود، کردند که دولت بیرمانی نفت خودش را ملی کرده و چرا دولت انگلستان به این امر اعتراض نمیکند؟ مرحوم بوین جواب داد که ملی شدن و ملی کردن حق هر ملتی است مشروط بر اینکه خسارات طرف را بدهند.
س- کی پاسخ داد آقا این را؟
ج- وزیر خارجه انگلستان به دولت.
س- بله.
ج- «ملی شدن حق هر ملتی است حق هر دولتی است، مشروط بر اینکه خسارات طرف را بدهند. ما با دولت بیرمانی مشغول مذاکره هستیم و این موضوع را تعقیب میکنیم.» بنده از این نطق استفاده کردم و این نطق را چیدم و فرستادم تهران برای دوستم مرحوم عباس اسکندری که وکیل مجلس بود. به او گفتم که این بهترین سندی است که ما میتوانیم نفتمان را ملی کنیم. و شما بلند شوید البته به موجب این سند تقاضای ملی شدن نفت را بکنید. عباس اسکندری در شهریور ۲۷ در ضمن استیضاحی که از دولت هژیر کرد این موضوع را مطرح کرد و گفت که «امروز نامهای به دست من از طرف یک ایرانی وطنپرست که اجازه ندارم اسمش را فاش بکنم از لندن رسیده و سندی برای من ارسال داشته است که به موجب این سند من امروز در این مجلس پیشنهاد میکنم که اصلاً ما باید نفتمان را ملی بکنیم.» و آن سند را در مجلس خواند و گفت، «من از این ایرانی پاکنهاد تشکر میکنم.» بعد هم یک نامهای به من نوشت که آننامه را هم الان اگر بخواهید بعد به شما یک نسخهاش را میدهم به شما که در آرشیوتان داشته باشید که «بله کاغذتان به من رسید و من حقش را ادا کردم در مجلس چهار ساعت نطق کردم و از تو هم تشکر کردم و چون از تو اجازهای نداشتم اسم تو را هم نگفتم.»
بعد Elwell-Sutton که یک نویسنده انگلیسی است که سابقاً هم در تهران در سفارت انگلیس کار میکرد و بعد هم استاد دانشگاه آکسفورد شد در یک کتابی که راجع به نفت نوشته است اینطور مینویسد که «در نطقی که عباس اسکندری در مجلس شورای ملی کرد او پایه ملی شدن صنعت نفت را در ایران گذاشت. در نطقی که کرد در مجلس نطق او باعث شد که پایه ملی شدن نفت.» بنابراین من خیلی خوشحال هستم که باز در همان مأموریتی هم که در آنجا داشتم به مدت چهار سال تا ۵۱ که نفت ملی شد برگشتم به ایران، توانستم یک کار خیلی مهمی یک صنعت مهمی را در صورتی که این کار وظیفه سفارتخانههای ما بوده که هیچ کدام اینها اصلاً توجهی به این کارها ندارند. آنها مأمور هستند که بنشینند مهملات بنویسند بفرستند به تهران. آنها را باید آنها میکردند که اصلاً نه کسی متوجه بود نه فلان بود. من خودم خیلی خوشحال هستم که با فرستادن این سند نطفه ملی شدن صنعت نفت را در ایران در آن مدت کاشتم بعد نتیجه داد. بعداً من در هزار و سیصد و چیز بعد از ملی شدن برگشتم به ایران. چون آن دستگاه هم که برچیده شد نمایندگی نبود برگشتم به ایران.
س- بعد از هزار و سیصد و سی و دو
ج- سی و یک.
س- هزار و نهصد و
ج- سی و یک.
س- در سال ۳۱ شما آمدید
ج- ما ۳۱ که بعد نفت ملی شد، ۳۱ ملی شد دیگر بله.
س- بله، بله.
ج- ۳۱ ملی شد من برگشتم به ایران.
س- در زمان نخستوزیری دکتر مصدق.
ج- مصدق. برگشتم به ایران. البته در آن مدت باز برگشتم فکر این بودم که روزنامه را منتشر کنم یک روزنامه
س- چطور شد آقا شما برگشتید به ایران؟
ج- ملی شد نفت دیگر. ملی شد آن
س- بله، شما دیگر آن شغلی که در لندن داشتید چه کار کردید؟
ج- هیچی دیگر آن شغل دیگر از بین رفت به کلی.
س- بله.
ج- چون من جزء هیئت نمایندگی دولت بودم در شرکت نفت.
س- بله.
ج- و چون نفت ملی شد دیگر شرکت نفتی نبود دیگر که
س- بله.
ج- این بود که من برگشتم به ایران بعد از ملی شدن صنعت نفت و بعداً یک مدتی روزنامه «نبرد» را دوباره منتشر کردم. مدت خیلی کوتاهی که مصادف شد بعد با وقایع سیتیر معروف که و آن اوضاع که بعد از آن هم دیگر من روزنامه را منتشر نکردم و افتادم به کار وکالت دادگستری بعد از آن. این خلاصه مطلبش است تا آن تاریخ.
س- بعد از جریان سیتیر شما پرداختید به کار وکالت دادگستری.
ج- بله در کار دادگستری بودم و البته
س- خوب بعد از آن سیتیر وقایع مهمی در ایران اتفاق افتاد.
ج- خیلی.
س- شما به عنوان ناظر بر آن وقایع
ج- بله.
س- خاطراتتان را ممکن است برای ما
ج- خاطرات خیلی مفصلی دارم.
س- توضیح بفرمایید.
ج- ناظر بر آن وقایع خیلی خاطرات مفصلی دارم. اولاً که در همان کار کودتا البته من در آن دستی نداشتم ولی با مرحوم زاهدی خیلی رفیق بودم.
س- بله.
ج- چون زاهدی هم یکی از آنهایی بود که در زندان افتاد در، زندان متفقین افتاد در مدت جنگ.
س- بله.
ج- او را از اصفهان گرفتندش و بردنش به فلسطین آنجا حبسش کردند. بعد که از آنجا آمد بیرون، ما با هم خیلی رفیق بودیم دوست بودیم با همدیگر. او در جریان نخستوزیریاش در جریانی که افتاده بود بر ضد مصدق اختلالاتی بکند، یک روزی از من کمکی خواست. مرحوم، نه نمرده ببخشید، آقای ابوالقاسم امینی آنوقت کفیل وزارت دربار بود که البته وابسته به مصدق هم بود، برادر دکتر امینی، او هم با من خیلی مربوط بود خیلی زیاد رفیق نزدیک بودیم با همدیگر. به من مرحوم زاهدی یک روز گفت که «اگر ممکن است،» البته او خودش هم با زاهدی خیلی رفیق بود، به من گفت که «اگر ممکن است این آقای امینی را بیاور من یک پیغامی دارم به شاه بدهم.» البته فراموش نکنید که شاه همیشه با زاهدی بد بود، هیچ از زاهدی خوشش نمیآمد، خیلی با او بد بود. گفت، «من یک پیغامی دارم به شاه بگو این پیغام را به شاه بدهد.» من به امینی گفتم امینی گفت که «من نه منزل زاهدی نمیآیم چون مصدق خیلی مواظب است و اگر پیغامی دارد به تو بگوید و تو به من بگو من به شاه میدهم پیغامش را.» من به زاهدی گفتم و زاهدی گفت که «پیغام من این است به شاه، که شما فرمان نخستوزیری مرا بدهید،» این در اسفند ۱۳۳۱ است دارم صحبت میکنم. به من گفت که، «شما فرمان نخستوزیری را به من بدهید من اگر موفق شدم که به نفع شماست اگر موفق نشدم خوب من از بین میروم اهمیتی ندارد.» من به امینی گفتم امینی گفت «من پیغام را به شاه میدهم.» فردایش به من تلفن کرد و من رفتم منزل امینی، گفت که «من به شاه گفتم. شاه به من نگاهی کرد و گفت که من به دست این دزد فرمان بدهم؟ دستم را ببرند فرمان نخستوزیری به این نمیدهم. بگو برود پی کارش.» به امینی گفتم که «من که این پیغام را این طور نمیدهم به او که.» گفت که «حالا چه میگویی به او؟» گفتم «به او میگویم که شاه گفته است که حالا وقتش نیست. هروقت وقتش باشد من فرمان را به شما میدهم به هر صورت.» چون من شاه را میشناختمش، شاه بسیاربسیار آدم ضعیف یعنی از این ضعیفتر آدم در دنیا شما کمتر میتوانستید پیدا کنید و من با این زندگیهای خیلی بخصوصی داشتم در مدت شاهیاش چه قبل از مصدق و چه بعد از مصدق. این مرد بسیاربسیار ضعیفی بود و این هروقت تحتفشار بود مثل پیراهن عوضکردن تغییر عقیده میداد همیشه. و من میدانستم که بالاخره. این یکی از وقایع خیلی جالبی بود که در زمان… البته من در خود کودتا دخالتی هیچ نداشتم با آقای زاهدی همکاری در خود کودتا نمیکردم. این کمکی بود که از من خواسته بود که پیغام را به او بدهم دادم و آن هم جوابی بود که آن داد به هر صورت شد نخستوزیر هم. این هم یکی از این چیزهای جالب زندگی بنده بود که برای شما گفتم.
س- بله. خوب، آقا، بعد از کودتای ۱۳۳۲ وقایع مهمی در ایران اتفاق افتاد. شما در آن دوره آیا هیچ سمت دولتی داشتید؟
ج- هیچ. من بعد آن هیچگونه سمت دولتی اصلاً قبول نکردم. حتی مرحوم دکتر اقبال وقتی که نخستوزیر شد به من چند دفعه پیشنهاد کرد هیچوقت قبول نکردم.
س- بله.
ج- و علتش هم این بود که میگفتم که آقا من یک آدمی هستم آزادم آزادهام آزاده. فکر میکنم. دلم میخواهد در یک جایی کار کنم که حرفم را بتوانم آزاد بزنم. و من جلوی زبانم را نمیتوانم بگیرم اصولاً، عقیدهام را نمیتوانم نگویم. وکیل شدن من یا وزیر شدن من این به ضرر شخص شما تمام خواهد شد. به علت اینکه من آنجا نه وکیلی هستم که با دکمه بزنید فشار بدهند بلند شوم بنشینم و نه وزیری هستم که حرفی به من بزنند گوش بکنم. بنابراین من حرفم را خواهم زد و این خوب، سر مدت کوتاهی طول خواهد کشید چه وزارت من چه وکالت من مدت کوتاهی طول خواهد کشید و بعد یا مجبور میشوم استعفا بدهم یا اسباب زحمت شما بشوم بنابراین بهتر این است که هیچوقت کاری نکنم.
شاه هم این مطلب را میدانست. شاه با من هیچوقت به تمام چیز از ته قلب هیچوقت با من بد نبود. ولی با من نسبتاً احترام داشت چون میدانست که من طرز فکرم چهجوریست. ولی همیشه میگفت که این آدم ناسازگاری است. این لقبی که به من داده بود هیچوقت، میگفت «این ناسازگار است. سازگار نیست اصلاً.» حتی یک وقتی که دکتر اقبال میخواست انتخابات کند به او گفته بود که «خسرو را وکیلش بکنید.» گفته بود «نه خسرو به درد وکالت نمیخورد. شما یک برادر دیگری دارید او خوب است برای وکالت.» او برادر کوچکتر من بود محمدعلی بود که او وکیل شد البته (؟؟؟) البته من از دکتر اقبال هم برای این کار خواهشی نکرده بودم به اینکه وکیل بشوم. حتی مرحوم زاهدی هم وقتی رو کار آمد به من پیشنهاد کرد که وکیل بشوم. گفتم «نه آقا به درد من نمیخورد. این وکالتها اینها به درد من نمیخورد. من همیشه آزادی خودم را حفظ کردم حالا هم حفظ میخواهم بکنم. من خودم را نمیخواهم آلوده کنم با این دستگاههای…
س- خوب شما بعداً پرداختید به کار وکالت باز هم؟
ج- بله. من دفتر وکالتی داشتم در تهران. دفتر وکالتی داشتم و پنج شش نفر از وکلا با هم کار میکردیم یک law firm داشتیم. یعنی اولینبار بود در ایران یک law firm درست کردیم در ایران.
س- اسم law firm شما چه بود آقا؟
ج- همراز.
س- همراز؟
ج- دفتر وکالت همراز. بله
س- آقایان دیگری که با شما کار میکردند کیها بودند؟
ج- آقای محمد هرمز بود که از وکلای درجه اول تهران بود.
س- بله.
ج- آقای دکتر باقری بود از وکلای درجه اول تهران بود. آقای ابوالقاسم تفضلی بود. آقای شمسالدین بهبهانی بود. آقای چیز دیگر داشتیم که اهل کاشان بود، جوانی بود که یک پسر خیلی خوبی بود. پنج نفر بودیم که با هم کار میکردیم آنجا در تهران، بله.
س- بله.
ج- بله.
س- خوب، آقا شما در تمام این دوران از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب ۱۹۷۹ ناظر بر خیلی رویدادهای سیاسی
ج- اولاً خیلی
س- بودید.
ج- بله.
س- من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما دیگر خودتان ادامه بفرمایید و آن خاطرات سیاسیای را که دارید و ناظر بر رویدادهایی که بودید آنها را آنطور که میل خودتان است برای ما تصویب بفرمایید.
ج- اولاً بگذارید یک مقداری هم باز از قبل از کودتا به شما بگویم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- قبل از کودتا ما در آن مدتی که حزب داشتیم اولین خاطره من بود اولین ملاقات من با شاه در شهریور ۲۱ بود در کاخ سعدآباد با او ملاقات کردم.
س- بله.
ج- آنوقت جوانی بود البه در حدود ۲۲ سال، گمان میکنم بله، بیستودو سه سالش بود. تازه هم رو تخت نشسته بود. من رفتم پهلویش و مرامنامهی «حزب پیکار» را که برای شما خواندم با تشکیلات اینها برایش بردم. شاه خواند و گفت «خیلی خوب است. خیلی خوب است. من اگر که شاه نبودم، حتماً عضو حزب شما میشدم.» بعد ما با او خوب، آن وقتها ما خیال میکردیم که واقعاً خوب جوانی است دیگر، جوانی است که آلوده نشده بود و آنوقت آدم خوبی بود، خیلی آدم خوبی بود. احساسات وطنپرستی داشت. مرد خوبی بود آنوقت. و فکر میکردیم که خوب دیگر تقویت او باشد به صلاح مملکت است این بود که ما در قدم اولمان او را تقویتش میکردیم زیاد و بنابراین بود که ما رابطه خوبی با شاه داشتم آنوقت و اغلب میدیدمش. و حتی در زمان غائله تودهایها و در اوج عظممت تودهایها که آن تظاهرات را در تهران میکردند
س- تظاهرات برای پشتیبانی
ج- برای نفت و
س- از تقاضای نفت؟
ج- نفت و مردم یک خرده قدرت نشان میدادند فلان میکردند، این را من اغلب میدیدم، آنوقت هم خیلی تنها بود و در سعدآباد میدیدمش گاهی، میدیدمش صحبت میکردم. دلداریاش میدادیم که آقا چیز نکنید. حالا این آنوقت آنقدر ضعیف بود که همان وقت میخواست که از ایران برود.
این را من به شما امروز میگویم. جرج آلنی بود سفیر آمریکا در تهران، او با من مربوط بود که بعد آمد اینجا سفیر خوبی هم بود. قبل از آن هم آن آقای Dreyfus بود در تهران که هم سفیر خوبی بود خیلی محبوب بود او را انگلیسیها برداشتندش از تهران چون خیلی محبوب بود در ایران هم زنش هم خودش، خیلی آدمهای محبوبی بودند. ما اطلاع پیدا کردیم از داخله شاه که شاه صحبت رفتن میکند. میگوید اینجا جای ما نیست ما دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم. از تظاهرات تودهایها خیلی ترسیده بود خیلی میترسید. من و یک دوست دیگرم، حالا اسمش را نمیخواهم ببرم، که او هم با جرج آلن خیلی رفیق بود، گفتیم که برویم پهلوی جرج آلن و به او بگوییم و برود به این قوت قلب بدهد اینجا خالی نکند چون رفتن این از ایران در این موقع حتماً مملکت را میاندازد به دامن کمونیستها. ما به جرج آلن گفتیم جرج آلن گفت «من چه میتوانم بکنم؟ چهجوری بروم به این بگویم؟» گفتیم که «شما برو دیگر برو البته یکی دو سه روز با او تنیس بازی کن، قوت قلب به او بده فلان بهش بده.» گفت، «آخر من با اتومبیل سفارت نمیتوانم بیایم.» رفیق من گفت «من شما را با اتومبیل میبرم میرسانم تا سعدآباد و شما را برمیگردانم.» و این رفیق من در مدت یک ماه این کار را کرد. جرج آلن را میبرد به سعدآباد با شاه تنیس بازی میکرد. و این را تقویتش کرد و آنجا ماند. و اگر جرج آلن نبود و ما هم این فکر را نکرده بودیم این شاه چون آدم خیلی ضعیفی بود همان وقت رفته بود. همان وقت از ایران رفته بود و مملکت را به این وضع چیز انداخته بود. خیلی وضع ناگوار بدی بود آنوقت. بعد ما از کارهایی که در آنوقت کردیم در قسمت روزنامهنویسی این بود که ما اولین press association ایران را درست کردیم، اولین انجمن روزنامهنگاران ایران را درست کردیم که خود من هم رئیسش بودم و یک مدت زیادی رئیسش بودم. و برای اولین بار در ۱۹۴۶، یعنی درست بعد از جنگ، من رفتم به نمایندگی انجمن روزنامهنگاران در اولین کنگره روزنامهنگاران بینالمللی در پراگ که تشکیل شده بود شرکت کردم. در آنجا هم یک نطقی راجع به آزادی مطبوعات و اینها کردم.
وقتی میرفتم به پراگ، شاه به من گفت که من یک پیغامی دارم به بنش رئیسجمهور چکسلواکی شما بدهید به او. به او گفت که از قول من سلام برسانید، چون بنش در مدت جنگ از طریق ایران آمد رفت به مسکو یک سفری، بنابراین با شاه آشنا بود. به من گفت که «از قول من به او سلام برسانید و بگویید که ما در وضع خیلی دشواری هستیم اینجا، شاید شما بتوانید به ما یک کمکی بکنید.»
من رفتم در قصر بنش، با او یک عکس خیلی خوبی هم دارم، پهلوی بنش و پیغام شاه را دادم. آنوقت اوضاع چکسلواکی خیلی بد بود. مازاریک بود وزیر خارجه چکسلواکی بود که خیلی مرد وطن پرستی بود و کمونیستها داشتند که اوضاع را میگرفتند در دست، هنوز چون کمونیست نشده بود چکسلواکی، ولی نزدیک بود که بگیرندش در. من رفتم بنش را دیدم پیغام شاه را به او دادم. بنش به من گفت که «به شاه از قول من سلام برسانید بگویید که ایران و چکسلواکی در آسیا و اروپا هر دو در یک وضعیت هستند نسبت به شورویها. ما از بین رفته هستیم امیدوارم شما از بین نروید.» بنش این پیشبینی را همان وقت میکرد. شش ماه بعدش هم آنجا سقوط کردند و دولت به دست کمونیستها افتاد. بعد در آنجا شش ماه بعد دولت چکسلواکی به دست کمونیستها افتاد. البته در آن انجمن روزنامهنگاران از همهجا بودند از انگلستان بودند که ما با آنها آشنا شدیم و همه آن روزنامهنگاران آنجا بودند. بعد من از آن سفر که برگشتم، سفر شوروی پیش آمد برای من. در سفارت شوروی در تهران دو دسته شده بودند یک دستهای بودند که میگفتند که باید که در ایران نفوذ کرد از طریق حزب توده. یک دستهای هم بودند که میگفتند که در ایران باید نفوذ کرد از بالا از دربار. سردسته آن دستهای که میگفتند که در ایران باید نفوذ را از دربار شروع کرد یک دکتری بود به نام دکتر بارویان ارمنی بود.
س- بارویان؟
ج- بارویان. این رئیس مریضخانه شوروی بود در تهران. این موفق شد یک مسافرتی درست بکند به مسکو و والاحضرت اشرف را دعوت کردند از طرف صلیب سرخ شوروی به مدت یک ماه. مرحوم امیرالملک مرزبان وزیر بهداری بود که او هم همراه بود. دو سه تا از خانمها همراهش بودند. مرحوم سرلشکر شفائی که تحصیلاتش را در روسیه کرده بود زبان هم خوب میدانست، او هم به عنوان آجودان والاحضرت همراهش بود. بندد هم که هم با والاحضرت آشنایی داشتم و همین که رئیس انجمن روزنامهنگاران بودم به عنوان روزنامهنگار با آنها رفتیم به مسکو. این سفر ما یک ماه طول کشید، در بادکوبه اولین جایی بود که رفتیم. بعد رفتیم به مسکو، لنینگراد و کیف و خارکف و استالینگراد و بعد برگشتیم به ایران. البته این بارویان خیلی آدم شوخی بود، خیلی آدم خوشمزهای بود.
به بادکوبه که رسیدیم اول که نهار میخواستیم بخوریم این زندگی آنجا بود میزد کسی بیاید کسی نیامد. اول گفت که دموکراسی بزرگ شروع شد. باید هر کسی کار خودش را خودش بکند. بلند شد و رفت پیشخدمت را صدا کرد که بیاید که یک کاری بکند. آن سفر برای من سفر خیلی آموزندهای بود. چون من خودم هم آدم خیلی curieux بودم کنجکاوی هستم از اینها، و روسها هم پذیرایی خیلی عجیبی کردند، پذیرایی خیلی عالی کردند. با وجودی که بعد از جنگ بود و هیچچیز در روسیه نبود واقعاً رقت آور بود، غذا و، هیچ هیچ، خیلی وضع بدی بود. و اینها پذیرایی درجه اولی سنگ تمام گذاشتند و جاهای مختلف رفتیم دیدیم. ولی من خود من آدم خیلی کنجکاوی بودم شبها اغلب مهمانیها نمیرفتم میرفتم توی شهر گردش میکردم با مردم صحبت میکردم اینور آنور صحبت میکردیم. به طوری که در یک در خارکف یادم میآید که یک شبی که رفته بودم یک جایی صحبت میکردم یا معلوم شد اینها خبر شده بودند البته همه تحتنظر بودیم ما آنجا. صبحی سوار طیاره که شدیم یک میزی بود چهار نفری من و بارویان و اسمعیل خان شفایی و یک نفر دیگر با هم نشستیم میزی هم وسطمان بود. این بارویان درآمد به اسمعیل خان گفت که، شفایی که، «این اقبال آخرش مرا به کشتن میدهد.» گفت «چرا؟» گفت «او شبها میرود این ور و آنور.» گفت، « اینشبها میرود اینور و آنور و با مردم صحبت میکند فلان میکند. این خیال میکند ما هم خبر نداریم از اینها. و من هم مسئول این مسافرت هستم خواهش میکنم این بقیه مسافرت را این کارها را نکنید چون من جانم در خطر است.» ما هم به او قول دادیم گفتیم، «چشم، نمیکنیم دیگر از اینکارها.»
و ما وقتی برگشتیم به تهران رفقای من آمده بودند به فرودگاه دیدن من. همه از من با یک ولع و حرص میپرسیدند که «خوب، چه خبر بود روسیه؟» فلان از این حرفها. من به آنها گفتم که سرتان را بگذارید زمین و سجدهای بکنید. قدر این مملکت را بدانید زمین را سجده کنید. شما باید بروید آنجا را ببینید چه خبر است تا دیگر هوس، نمیدانم که، چپی بودن و نمیدانم کمونیست بودن و فلان اینها از سر همهتان بیاید بیرون. آنجا داستان دیگری است، وضع دیگری است، مملکت دیگری است اینها. اصلاً نه با روحیات ما نه با اخلاق ما با هیچچیز ما سازگار نیست.
شاه به من گفت که «شما از این مسافرتتان مقاله مینویسید؟» گفتم، «نه.» گفت، «چرا؟» گفتم گفتم، «آن چیزی که من دلم میخواهد بنویسم که نمیتوانم بنویسم و صحیح هم نیست به علت اینکه من مهمان یک مملکتی بودم برگردم از آنجا یک چیزهایی بر ضد آنها بنویسم، مشاهدات حقیقی خودم را بنویسم صحیح نیست چیز خوبی نیست.» گفت، «آخر چیزی هم که ننویسید بد است.» گفت، «من میتوانم بنویسم فقط مینیسم که امروز وقایع روز را مینویسم که رفتیم امروز آنجا فلانجا را دیدیم، فلان موزه را دیدیم، فلانجا را دیدیم. فلانجا نهار خوردیم، فلانجا شب بودیم. هیچ تفسیری غیر از این نمیتوانم بنویسم. چون آنچه که باید بنویسم آن برخلاف ادب است و نزاکت است و صلاح ما هم نیست.» گفت که، «خیلی خوب، پس یک چیزی بنویسید.» بنده دو تا مقاله نوشتم و یک روز تلفن کردند از دربار که بنده عصری رفتم پهلوی شاه، گفت، «آقا اینها را که ننویسید بهتر است که.» گفت، «خوب، بنده گفتم به شما که من چه مینویسم به هر صورت. من وقایع را مینویسم چیز دیگری نمینویسم.
س- کجا منتشرش کردید آقا؟ «ایران ما»؟
ج- اطلاعات.
س- اطلاعات؟
ج- بله. در هر حال من به اینها گفتم که نه من اینی که مینویسم همین است دیگر روز کجا بودیم، شب کجا بودیم. غیر از این نمیتوانم بنویسم. صلاح نیستش و اینها را هم دیگر موقوفش کردیم و ننوشتیم اصلاً. این شاه همانطوری که خدمتتان عرض کردم آدم خیلی ضعیفی بود بسیاربسیار ضعیف بود و هیچوقت خودش درباره خودش تصمیم نمیتوانست بگیرد. هروقت مشکلی پیدا میشد باید سایرین دربارهاش تصمیم بگیرند. یعنی یکهمچین آدمی بود. کما اینکه شما دیدید که در وقایع کودتای ۱۳۳۲ هم خودش گذاشت و رفت دیگر آمریکاییها تصمیم گرفتند بر گرداندندش. این واقعه اخیر هم خیال میکرد همینطوری میشود برای همین هم بود که عوض اینکه بیاید به آمریکا، چون قرار بود بیاید به آمریکا، آمریکاییها موافقت کرده بودند که از تهران مستقیماً بیاید به آمریکا برود در کالیفرنیا در آن منزل علم برود بماند. ولی این باز خیال کرد که این وقایع هم وقایع ۱۳۳۲ است. رفت به مصر آنجاها نزدیکها نشست، گفت که اگر قرار است برگردانند زود برگردد به ایران، میدانید؟ ولی نه این آدم آدمی بود بسیاربسیار ضعیفی بود خیلیخیلی ضعیف بود شما هیچ فکرش را نمیتوانید بکنید. ضعف این به قدری است که ایرانیها یک مثلی داشتند میگفتند که این با خواهر دوقلویش وقتی که مادرش حامله بوده آن خواهش مردی این را برداشته برای خودش، به این درجه معروف بوده داستان. خیلی آدم ضعیفی بود.
این آدم به نظر من اصولاً آدم خوبی بود و تا کودتایی که در ۳۲ شد این آدم مسلماً هم آدم تمیزی بود و هم آدم خوبی بود. چون وقتی که پدر این رفت برای این هشتاد میلیون تومان پول نقد گذاشت و مقدار زیادی ملک. تمام این پول را از این به انواع و اقسام وکلا و اینها اصلاً گرفتند مدرسه بسازند فلان، این پولها را همه را داد. بعد املاک را هم که آمدند و گرفتند و تقسیم کردند و نمیدانم یکی بگیرد بردارد ببرد. بنابراین این خودش نه آدم مادی بود و نه آدمی بود که عقب پول و مول و فساد و این حرفها باشد. از بعد از مرداد که برگشت به ایران این را ما ایرانیها این کاوش کردیم، یعنی ما ایرانیها میخواهم بگویم طبقه بخصوص ایرانیها، و از خصائص ما ایرانیها این است که اصلاً بیتاس و تراشیم. برای اینکه ملتی نیستیم که حس مسئولیت داشته باشیم برای خودمان همیشه دلمان میخواهد یک بتی را بتراشیم بگذاریم آنجا و دور این بت جمع بشویم تمام کارها را بیندازیم روی دوش آن، تمام بدیها مال او باشد ما خودمان در اینجا مشغول زندگی مرفه و خوب و مشغول چپاول و دزدی خودمان باشیم. این هم وقتی برگشت از رم برگشت و دلیل اینکه این هیچی نداشت وقتی که وارد رم شد آن مرحوم اریه که وکیل مجلس بود دسته چکش را برد پهلوی این و یک چک سفید امضاء کرد و داد به اینجا و گفت «شما اعلیحضرت هرچقدر پول میخواهید از حساب من میتوانید بردارید.» و این در رم هم یک شاهی پول نداشت بههیچوجه. به هیچ عنوان پول نداشت. اینکه برگشت به ایران آقای علم و دارودستهاش دورش جمع شدند و گفتند که ملاحظه فرمودید؟ تشریف بردید آنجا یک شاهی هم پول نداشتید و این است که اعلیحضرت باید فکر خودتان باشید. البته اینها فکر اعلیحضرت نبودند فکر خودشان بودند. منتهی به این کیفیت گفتند به اعلیحضرت «اعلیحضرت هم باید به فکر خودتان باشید.»
Leave A Comment