روایتکننده: آقای خسرو اقبال
تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
ج- بعد استفاده کننده حقیقی گفتم فقط شورویها خواهند بود هیچکس دیگر نخواهد بود و بالمآل (؟؟؟) اینها استفاده خواهند کرد. و بنابراین شما که تهران میروید با این سیاستمدارها که باقی ماندند فلان دست به یکی بکنید و یک وضعی پیش نیاورید که وضع این مملکت آشفتهتر و بدتر از این بشود. من خودم شخصاً یک حالتی دارم که عقیدهام این است که چشم هرکسی معرف خیلی از صفاتش است. بنده خودم از راه چشم خیلی میتوانم قضاوت کنم که این آدمها چهجوری هستند، صادق هستند، صادق نیستند، آدمهای نرمی هستند، آدمهای تندی هستند. چون چشم آیینه خیلی چیزهای آدم است خیلی. بنده در این صحبتی که با این میکردم که این البته هیچ جواب نمیداد گوش میکرد همینطور، سعی میکردم که چشم این را ببینم و این شگرد خیلی بخصوصی داشت من وقتی که نگاهش میکردم این سرش همینطور پایین بود نگاه نمیکرد. وقتی که من او را نگاهش نمیکردم او مرا برانداز میکرد. بنده در این تمام این مدت در دو لحظه چشمم به چشم این افتاد به فاصله چند ثانیه، بنده این چشمها را دیدم یک چشمهای انتقامجو، یک چشمهای بیرحم بیعاطفه، هیچ عاطفهای بنده در این چشم اصلاً ندیدم. یک چشمهای انتقامجو و شقی. بعد تمام شد صحبت ما. گفت که «مطلب تمام شد؟» گفتم که «به اختصار بله تمام شد.» گفت که «متشکرم فکر میکنم.» این تنها جوابی بود که به بنده داد. در آن جلسه علاوه بر مبشری، آقای دکتر یزدی و آقای اشراقی هم بود بلند شدیم و به او تواضعی کردیم. مبشری دستش را بوسید در خداحافظی. بنده که بیرون آمدم گفتم «مبشری تو تحصیل کرده هستی با سواد هستی. یک عمری درس و بدبختی دست این را چرا بوسیدی؟ دست آخوند را چرا بوسیدی اصلاً تو؟ چه کار بود کردی؟ عقیدهام از تو برگشت اصلاً.» بعد به او گفتم. گفت، «حالا کردم دیگر.» گفتم به او که «مبشری من آمده بودم اینجا خمینی را ببینم برگردم بروم ایران. ولی الان تصمیم را گرفتم الان تصمیم گرفتم به ایران برنگردم. با وجودی که نه در دستگاه دولت هستم، نه شغل دولتی داشتم، نه در دستگاه و اینها. نه اینها بر علیه من پروندهای دارند نه فلان اینها، ولی تصمیم گرفتم به ایران برنگردم. چون با آمدن این به ایران کار ایران تمام است اصلاً محیط محیط قابل زندگی در ایران نیست به هر صورت. و به تو هم یک چیزی بگویم»، گفتم «به شما چیزی نمیرسد. به جبهه ملی چیزی نمیرسد. شما موقتی هستید بعد شما را هم بیرونتان خواهد کرد.» به من درآمد مبشری گفت، حالا خودش زنده است، که «آقا تو اصلاً گاهی افکار بدبینیداری، بدبین هستی. نه آقا مگر نطقهایش را ندیدی چه نطقی کرده اینجا؟ آزادی چه گفته راجع به چه گفته، چه گفته و همه را.» گفتم، «اینها همهاش شما را اغوا کرده گول خوردید شما منتها آدمهای بزرگی هستید گول خوردید. من که این را بیست دقیقه است دیدم بیستوپنج دقیقه، عقیدهام این است.» گفت، «اشتباه میکنی.» گفتم، «خدا کند من اشتباه کن.» گفتم که «خدا کند که از مواردی است که من دلم میخواهد که خدا کند من اشتباه بکنم اصلاً. ولی به شما چیزی نمیرسد شما را هم بیرونتان میکنند اصلاً»
بنده از آنجا آمدم شب دو تلفن کردم به تهران. یکی به مرحوم سناتور موسوی یکی هم به آقای دکتر رضا امینی که معاون اداره اطلاعات سفارت آمریکا بود. تلفن را به امینی از این نظر کردم که آمریکاییها اطلاع داشتند که من میآیم خمینی را میبینم و منتظر بودند ببینند نتیجه ملاقات من با خمینی چیست. من به امینی گفتم که «رضا به لامبارکیس بگو من آمدم این آدم را دیدمش. این آدم اصلاً قابل صحبت و قابل معامله و قابل هیچچیز نیست. رسیدن پای این به ایران، ایران فاتحهاش خوانده شده. آمریکاییها هم که اصلاً به کلی فاتحهشان خوانده شده. هیچ راهی ندارد. این یک هیولای متکبری است و به علاوه ما از گرفتار دیکتاتوری نظامی گرفتار دیکتاتوری نعلین خواهیم شد. من هم تصمیم گرفتم به ایران برنگردم.» امینی گفت «من پیغام را میرسانم.» البته پیغام را رسانده بود دلیلش هم این است که توی اسناد سفارت آمریکا عین همین جملات بنده آنجا نوشته شده و اینها هم ترجمه کردند به فارسی خوانده شده به هر صورت. اما یک پیغامی که بنده به سناتور موسوی گفتم که به بختیار بدهد، دلیلش این بود که من قبل از اینکه بیایم خمینی را ببینم، این مرحوم سناتور موسوی از رفقای خیلی خوب من بود، آدم خیلی خوبی هم بود، سناتور خوزستان بود، با هم خیلی مربوط بودیم، جلسات سیاسی زیاد با هم داشتیم. و این در این سه دولت اخیری که در ایران تشکیل شد، دولتهای بعد از چیز، نقش موافق مشروط را داشت. آقای جلالی نائینی مخالف صحبت میکرد، سناتوری بود مخالف صحبت میکرد این در سنا موافق مشروط صحبت میکرد در هر سه کابینه، از کابینه شریفامامی، کابینه ازهاری، کابینه آقای بختیار. و این چون با بختیار هم آشنا بود رئیسکار خوزستان بود یک وقتی، اینها هم خوزستانی بودند، بختیار را که دیده بود گفته بود فلانکس میخواهد برود به پاریس خمینی را ببیند. گفت، «من از شما خواهش میکنم که اگر ممکن باشد چند دقیقهای من فلانکس را ببینم.» به من گفت، گفتم، «والله من بختیار را نمیشناسم. من تمام عمرم بختیار را دو دفعه توی کلوب یک دفعه توی کلوب فرانسه دیدمش. با او آشنایی ندارم. بهعلاوه من این کاری که میخواهم بروم بکنم از نظر خود من از نظر مملکتم است میخواهم بروم با این مردیکه صحبتی بکنم. نه به بختیار کاری دارند نه به دولت بختیار کار دارد.» گفت، «حالا این از من خواهش کرده. شما محض خاطر من بیایید برویم با همدیگر.»
ما یک شبی رفتیم آنجا، روز چهارم نخستوزیریش بود، روز شنبهای بود یادم نمیرود، رفتیم دفتر بختیار با آقای موسوی اتاقش رفتیم توی اتاقشان خیلی گرفتاری داشتند راجع به کارهای کردستان آنجا. کردها خلع سلاح کرده بودند یک پادگانی را، رؤسای انتظامی آنجا بودند و همین آقای قرهباغی آنجا بود و همهشان آنجا بودند جمع بودند. من اولاً قرهباغی را که آنجا دیدمش، گفتم که «تیمسار چه خبر است؟» این وسط اتاق نخستوزیری دستش را به هوا کرد، گفت، «خدا مگر خودش کمک بکند.» این فرمانده ارتش، گفت، «خدا مگر خودش کمک بکند.» بعد بختیار را دیدیم و بختیار به من گفتش که «شنیدم شما میخواهید که بروید به پاریس و خمینی را ببینید. من یک پیغامی دارم شما این پیغام مرا به خمینی میدهید یا نمیدهید؟» گفت، «پیغامتان چه باشد؟» گفت، «به خمینی بگویید که به من دو ماه تا شب عید مهلت بدهید. اگر من آن کارهایی که میخواست نکردم میآیم دستش را میبوسم مرخص میشوم.» البته من خندیدم به بختیار و بختیار گفت، «چرا میخندید؟» گفتم، «آقا من این پیغام را هیچوقت نمیدهم. این پیغام پیغام یک مرد سیاسی نیستش. آخر آن مرتیکه که این بامبولها را درست کرده این بایستی بیاید خودش این کارها را بکند به شما چه کریدیتی میخواهد بدهد؟ شما چه کارهایی میخواهید بکنید؟ آن کارها را خودش میخواهد به سبک خودش بیاید بکند. آن کارهای شما به درد او نمیخورد اصلاً. من که این پیغام را به او نمیدهم.» بعد به سناتور موسوی گفتم که «به بختیار از قول من بگو که، من که پیغام شما را به او ندادم. ولی من یک پیغام برای شما دارم و آن پیغام این است که به هر قیمتی که شده شما باید از آمدن این مرد به ایران جلوگیری کنید. خمینی را شما نباید بگذارید پایش به ایران برسد ولو اینکه صدهزار ایرانی کشته بشود این کار ارزش دارد.» حالا موسوی مرده بختیار را هم من ندیمش بعد بپرسم که این پیغام مرا به او دادند یا ندادند به هر صورت.
س- بعداً دیگر شما
ج- من دیگر برگشتم به ایران و بعد از آن هم باز روی آن قاصلهای
س- فرمودید برنگشتید به ایران؟
ج- برنگشتم به ایران نه دیگر
س- بله.
ج- پاریس ماندم و برنگشتم به ایران و دو سفر باز آمدم به آمریکا اینجا با اینها صحبت کردم و بعد هم از سوم نوامبر ۷۹ روز قبل از اینکه گروگانگیری بکنند اینها، بنده آمدم به آمریکا. روز سوم آمدم روز چهارم هم دیگر گروگانگیری شد نتوانستم برگردم دیگر به هر صورت به اروپا.
س- بله.
ج- اینجا ماندم و تا اینکه حالا مقیم اینجا شدیم متأسفانه به هر صورت دیگر بله.
س- من آقا امروز دیگر مصاحبه را در همینجا خاتمه میدهم.
ج- خیلی متشکرم.
س- و بقیه را میگذاریم برای جلسه آینده.
ج- بسیار خوب هروقت دلتان خواست
س- خیلی ممنون از لطف شما.
ج- بله، مرسی،متشکرم.
Leave A Comment