روایتکننده: آقای خسرو اقبال
تاریخ مصاحبه: ۲ جولای ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ادامه مصاحبه با آقای خسرو اقبال در روز سهشنبه پانزده تیر ۱۳۶۴ برابر با ۲ جولای ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دیسی. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.
س- آقای خسرو اقبال میخواهم که از حضورتان تقاضا کنم در ابتدای این مرحله دوم مصاحبه برای ما صحبت بفرمایید که چه چیزهایی به خاطر میآورید راجع به ملاقات اشرف پهلوی با استالین؟
ج- طوری که خدمتتان عرض کردم این دعوت، دعوت دولت شوروی نبود. دعوت صلیبسرخ شوروی بود از والاحضرت اشرف. بنابراین در آنجا ظاهراً ملاقاتهای سیاسی انجام نگرفت مگر یک ملاقات خصوصی بین والاحضرت اشرف و استالین که در آن کسی شرکت نداشت ولی آنقدری که ما آنوقت شنیدیم و والاحضرت هم به خود من گفتند بیشتر این ملاقات در اطراف قضیه آذربایجان دور میزد که تخلیه بشود. قوای شوروی از آذربایجان در آن و بهبود روابط ایران با شوروی و آنقدری که من شنیدم در آن جلسه استالین از والاحضرت اشرف خیلی تعریف و تمجید کرد و شخصیتش را و اینکه مملکت را اصلاً. این تنها اطلاعی است که من دارم از این امر، اطلاع دیگری ندارم.
س- آقای اقبال در چه دوران تاریخی مطبوعات ایران از حداکثر آزادی برخوردار بودند و جامعه تا چه اندازه از این آزادی نفع برد و یا زیان دید؟
ج- من آنقدر که یادم میآید در دو مرحله مطبوعات ایران از آزادی کامل برخوردار بودند. یکی در مورد کودتا و بعد از کودتای سیدضیاءالدین ۱۲۹۹ تا تقریباً ۱۳۰۵ که اینها از آزادی برخوردار بودند. آزادیای که برخوردار بودند اینها البته خیلی مردم استفاده کردند از این آزادی ولی این آزادی یک مقداری هم به زیان مطبوعات تمام شد و علتش هم این بود افراط تفریطهایی بود که در مطبوعات پیش میآمد. مقالات زنندهای بود گفته میشد.
س- هیچ مثالی به خاطرتان میآید که برای ما ذکر بفرمایید؟
ج- بله. الان عرض میکنم که مثلاً در آن تاریخی که من یادم هست که واقعاً بچهای بودم روزنامهای بود به نام روزنامه «قرن بیستم» که مرحوم عشقی منتشر میکرد. و یک روزنامهای بود «طوفان» که مرحوم فرخی که هر دوی آنها از آزادیخواهان معروف ایران بودند. در این هر دو روزنامه مقالات بسیار تند و شدیدی نوشته میشد و حملات بسیاربسیار شدیدی بر علیه این طبقه حاکمه ایران انجام میشدند که البته اینها در روشن کردن افکار عمومی و سوق مردم به سمت آزادی بسیاربسیار خوب بود. ولی در همین روزنامهها آنوقت به طور بسیار زنندهای، نه انتقادآمیز تنها نسبت به اشخاص حمله میشد که این یک نوع نگرانی در تمام مردم ایجاد میکرد که آقا فردا ممکن است که همین انتقادات، همین فحاشیها همین چیزها برعلیه ما بشود. این باید که اینکار مقدمه میشد که مردم یواشیواش یواشیواش خودشان را آماده میکردند برای اینکه جلوی این افراد تفریطها گرفته بشود و به حکومت وقت این فرصت را میداد که یواشیواش جلوی اینها را بگیرد که کما اینکه هر دو موفق شدند که اینکار را کردند.
س- آقای خسرو اقبال، در چه دوران تاریخی
ج- حالا…
س- معذرت میخواهم بفرمایید.
ج- بعد یک دورهی دیگری که مطبوعات ایران بسیار استفاده کردند دوره بعد از شهریور بود، بعد از شهریور ۱۳۲۰. در آن دوره که من خودم یکی از بنیانگذاران مطبوعات جدید ایران بودم و روزنامه «نبرد» داشتم مطبوعات آزادی بسیاربسیار کاملی داشتند در نوشتجاتشان واقعاً در آن دوره بسیاربسیار کوتاه البته، دوره کوتاهی بود رشد مطبوعات ایران خیلیخیلی سریع بود. نویسندههای بسیار خوبی پیدا شدند با افکار خوب و مقالات خوب و یک محیط و یک حالت دموکراسی در ایران و مطبوعات ایران ایجاد شد. ولی در همین دوره هم باز ما گرفتار همان افراط و تفریطهای مطبوعاتی شدیم. یعنی هیچ کسی مصونیت از دست مطبوعات نداشت به طور کلی، مردم شب خواب راحت از دست مطبوعات نداشتند. هتاکی میکردند فحاشی میکردند و این روشی بود که همیشه به ضرر مطبوعات تمام میشد. من خودم خیلی سعی کردم با تشکیل انجمن روزنامهنگاران ایران که برای اولین بار در ایران تشکیل شد و خود من هم رئیسش بودم این مطبوعات را بیاندازیم به یک راه دموکراسی صحیح.. یعنی فحاشی و بدگویی را جدا کنیم از انتقاد. ولی متأسفانه توفیقی پیدا نکردیم.
و در آن مورد هم ما یک محدودیتهایی داشتیم در مورد جنگ که پیدا شد و آن وجود متفقین در ایران بود و وجود متفقین در ایران آن آزادی که مطبوعات داشتند از آنها گرفته میشد به دلیل اینکه آنها نمیتوانستند انتقاد بکنند، نمیتوانستند از کارهای آنها در ایران انتقاد بکنند و آنها هم یک ترمز دیگری بوند جلوی آزادی مطبوعات را گرفتند و در نتیجه دولتها تقریباً از هزار و سی… این کار ادامه داشت نسبتاً یواشیواش کم شد در دوران مصدق که وقتی وکیل مجلس بود مطبوعات نسبتاً آزادی داشتند و این تضییقاتی که برای دولت فراهم میکردند بیشترش با توقیف مطبوعات بود. زیاد محاکمهای کسی را نکردند هیچوقت محاکمهی مطبوعاتی در دست من یادم نیست. من خودم فقط یادم هست که محاکمه مطبوعاتی با سفیر انگلیس داشتم. ولی دولت کسی را محاکمه نکرد، کسی را پای میز محاکمه نبرد ولی تنها کاری که میکردند توقیف بود. توقیف مطبوعات بود به کرات که به سر روزنامه خود ما آمد ده دفعه ما توقیف شدیم روزنامههای دیگر هم همینطور، همه در همین راه بودند. مثلاً در همین دوره اخیر روزنامه «مرد امروز» با محمد مسعود یک روزنامه فوقالعاده خوبی بود، قلم خوب بود فلان بود ولی روزنامهای بود نسبتاً فحاش بود و این فحاشیها سبب شد که جلوی این مطبوعات را دولت بگیرد و مردم هم ناراضی از این کار نبودند. یک روزنامهنویس دیگری بود کریم پورشیرازی
س- روزنامه «شورش»
ج- «شورش» که او واقعاً وقاحت میکرد. انتقاد نمیکرد وقاحت و فحش ناموس و فلان و اینها که برخلاف شئون مطبوعات است. اینها سبب شدند که این اختناق مطبوعات دوباره در ایران برقرار شد و جلویش را هم دولتها موفق شدند بگیرند.
س- یعنی تا آنجایی که شما بیاد میآورید میشود گفت دوران بعد از شهریور ۲۰ دورانی بود که مطبوعات ایران از حداکثر آزادی برخوردار بودند؟
ج- از حداکثر آزادی، در یک مدت کوتاهی البته. در یک مدت کوتاهی برای ۴ سال ۵ سال از حداکثر آزادی برخوردار بودند و خیلی هم دوره خیلی خوبی بود.
س- تا آنجایی که شما به خاطر میآورید آیا جامعه از این برخورداری از آزادی مطبوعات سود برد یا زیان دید؟
ج- در اوایلش به نظر بنده سود برد، اوائل کار سود برد. ولی وقتی مطبوعات افتادند به آن راه و اینها مجبور شدند جلوشان را بگیرند البته زیان برد دیگر. بعد دیگر گرفته شد جلوی مطبوعات آن دریچه اطمینان بسته شد در ایران آنوقت دولتها توانستند آزادانه هر کار دلشان میخواست بکنند به هر صورت البته زیان بردند آخر سر. چون یک آزادی منطقی نبود که و دلیلش هم این بود که مردم بعد از آن فشار دوره اواخر پهلوی که همهچیز سانسور بود یکدفعه آزاد شدند و در این آزادی دیگر هرکس هر چیز دلش میخواست میگفت رعایت هیچ چیز را نمیکردند در صورتی که خوب آزادی مطبوعات همانطوری که شما خودتان میدانید در همهجای دنیا اصولی دارد و آزادی مطبوعات آدم باید آن اصول را رعایت بکند اگر میخواهد مطبوعات آزادی باشد باید آدم اصول و پرنسیپهای آزادی مطبوعات را رعایت بکند به هر صورت. (؟؟؟) آن پیدا بود که دوام نخواهد داشت آن آزادی که به قول بنده لجامگسیختگی شده بود و دوام پیدا نمیکرد و همینطور هم شد.
س- آقای اقبال، در چه دورانی قوه قضاییه ایران دارای حداکثر استقلال بود و تا چند اندازهای از قوه مجریه مستقل بود و چگونه شد که این استقلال از قوه مجریه را به تدریج از دست داد؟
ج- عرض کنم که من خودم همانطوری که گفتم یک مدت کوتاهی قاضی بودم و در عدلیه کار میکردم. آنقدری که من یادم هست عدلیه ایران را مرحوم داور بنیانگذاری کرد وقتی از فرنگ برگشت آن عدلیه قدیمی که یک عدلیه متروک بدی بود و قضات قدیمی داشت این را منحل کرد به موجب یک قانونی که از مجلس گذراند و یک عدلیه جدیدی طبق سیستم اروپایی و اینها مرحوم داور در ایران درست کرد. در این عدلیهای که مرحوم داور درست کرد یک مقدار زیادی تعداد زیادی از قضات تحصیلکرده اروپا رفته به سر کار آورد مرحوم داور و یک مقدار هم از قضات قدیمی که فقیه بودند و خوب هم بودند همه اینها. همه اینها آدمهای مستقلی بودند آدمهای باسوادی بودند اینها را هم سر کار آورد. بنابراین عدلیه ایران از زمان مرحوم داور که عدلیه ایران را تشکیل داد مسلماً از استقلال کامل قضایی برخوردار بود. صرفنظر از اینکه بگذرید اگر هم دستگاهی دارند اگر یک قاضی شخصاً رشوهگیر پیدا میشد او به کار استقلال مملکتش ارتباطی نداشت استقلال قضایی ارتباطی نداشت. ولی اصولاً قضات در کار خودشان آزاد بودند.
این کار ادامه پیدا کرد تا وقتی که مرحوم رضاشاه به نظر من آلوده شد به کار خریدن و ملکداری در آن دوران شروع شد به اینکه استقلال قضایی مملکت به آن لطمه وارد کرد و دلیلش هم این بود که دعاویی مطرح میشد در عدلیه ایران گاهی که این دعاوی نتیجتاً اگر قضات میخواستند رأی درست بدهند برخورد میکرد با منافع رضاشاه از سر ملکهایی که خریده بود. مثلاً یک مادهای بود در قانون ثبت اسناد گذاشته بودند که وقتی که یک ملکی در دفتر املاک ثبت شد هیچ دعوایی بر علیه این پذیرفته نمیشود در عدلیه در صورتی که آنجا یک کلمهای دارد «اگر یک ملکی قانونا در دفتر املاک صحیحاً به ثبت رسید.» بنابراین اگر تشریفات ثبت یک ملکی غلط باشد پس از اینکه ثبت شد باید هر کسی حق داشته باشد که برود و اعتراض بکند بگوید آقا این ثبت بر خلاف قانون است وقتی در محکمه رای داد که برخلاف قانون است آن ثبت باید عوض بشود. ولی این کار چون بر میخورد به کار مرحوم رضاشاه، او املاک مردم را به زور گرفته بود و فلان کرده بود اگر یکجا تخطئهای پیدا میشد این بود اولین قدمی که برداشته شد در کار محدودیت قضات و دخالت قوه قضاییه این کار بود که من خودم یادم هست که در یک محکمه بدایت که وقتی من بودم دعوایی در آنجا مطرح شد به همین استناد کسی اقامه دعوا کرده بود که این ملکی که به نام طرف من ثبت شده است در ثبت این رعایت قانون نشده بنابراین محکمه بیاید رسیدگی بکند به این و ثبت را باطل بکند. محکمه که به این کار رسیدگی میکرد به ریاست مرحوم دکتر سید حسن امامی امامجمعه تهران بود آنوقت. آقای دکتر امامی در آنوقت یک قراری صادر کرد که به اینکار رسیدگی بشود. در سر صدور این قرار جنجالی برپا شد، چون این کار صدمه میزد به کار مرحوم رضاشاه، و نتیجتاً اقداماتی شد که آن قرار فسخ شد و به آن کار رسیدگی نشد و محکمه هم رأی داد بر اینکه نه چون ملک ثبت شده است هیچ دعوایی بر علیهاش پذیرفته نمیشود به هیچ عنوان. بنابراین در دوران رضاشاه علت عمدهاش هم این کار بود. این بود و یک دلیل دیگرش هم این بود که آنجا یک دستهای کمونیستی پیدا شدند در ایران که به ریاست مرحوم ارانی بود و اینها را میخواستند دولت مجازاتشان بکند فلان بکند بر سر آن کار هم دولت با کمال دقت در قضات عدلیه اعمال نفوذ کرد که آن رایی را که دلش میخواست آنها بدهند و آنها هم دادند البته. بنابراین از اواخر حکومت رضاشاه یعنی از ۱۳۱۶، ۱۳۱۷ دخالت دولت در قوه قضائیه شروع شد آن هم به علت اقتدار رضاشاه بود، اقتدار منافع شخصی رضاشاه بود و بعد هم به علت کارهای سیاسیاش بود که میخواستند بکنند در کشور. اینجا شد که عدلیه ایران ضعیف شد.
ولی بعد از شهریور هم یک مدتی دموکراسی و اینکارها بود کسی در خود عدلیه ایران دخالتی نمیکرد ولی بعداً باز بعد از اینکه خود محمدرضاشاه قدرت گرفت بعد از رفتن مصدق باز همان کارهای پدرش را شروع کرد و اعمال نفوذ در عدلیه و سازمان امنیت و اینها تمام دخالت در عدلیه ایران میکردند به طوری که اصلاً قضات را اینها بیشتر انتخاب میکردند. البته هنوز هم قضاتی بودند در دیوان کشور آنهایی که زیر بار هیچ صحبتی نمیرفتند حرفی نمیزدند کاری نمیکردند حرف دولت را گوش نمیکردند فلان نمیکردند در همین اوضاع خیلی قضات بودند که آدمهای شریف بودند و بههیچوجه زیر بار دخالت دولت نمیرفتند ولی خوب دولت آنجاهایی که لازم بود میخواست منافعش ایجاب میکرد با کمال قدرت عمل میکرد و حتی قاضیها را عوض میکردند به راحتی قاضیهایی که زیربار نمیرفتند اینها را به کل عوض میکردند و اغلب دادستانها و اغلب چیزها را آنهایی میدادند که مورد قبول ساواک بودند. ساواک آنها را میگذاشت سر کار و هرچه دلشان میخواست به دست اینها انجام میداد. میخواهم بگویم که حاشیهای بروم که در دوره رضاشاه قضات نسبتاً آزادی عمل بیشتری از دوره محمدرضاشاه داشتند در دوره اواخر رضاشاه.
من خودم یادم میآید که رئیس محکمه هدایت بودم در آنوقت مرحوم مختاری هم خیلی رئیس شهربانی خیلی قوی بود و یک گشتاپویی بود که همه از او میترسیدند بسیار هم. یک روزی پهلوی من یک محاکمهای مطرح بود که این محاکمه خیلی جالب بود. یک باغبان از دست یک کسی شکایت کرده بود که این مجرای آب من از ملک این رد میشود و این مرا اذیت میکند و مجرای آب ملک مرا میبندد و میخواهد باغ مرا به زور از من بخرد و محکمه دستور داد که این رفع تصرف عدوانی از او بشود. البته این آقا طرف توجه مختاری بود خیلی طرفش یعنی طرف موردتوجه مختاری بود و این کار را رفته بودند در محکمه اولیه که صلحیه بود رای گرفته بودند به نفع همین زارع و بر علیه او چیز… بعد استیناف اینها آمده بود پهلوی من. من یک روز در محکمه بودم این شریف العلمای خراسانی که بعد هم مشاور دینی آقای امینی شدند در کابینهشان یک روز آمد به محکمه پهلوی من، من محاکمه داشتم وسط محاکمه من آمد و جلوی میز من رسید گفت، «یک عرض محرمانهای دارم.» گفتم بنشینید آنجا کار محکمه تمام بشود و در ضمن کار محرمانه نباید بکنیم، صحبتهایتان را باید بلند بکنید. محاکمه من که تمام شد بعد به من گفتند آمد جلوی میز باز هم با صدای ملایمتر گفت، «تیمسار رئیس شهربانی سلام رساندهاند خدمتتان گفتند در این دعوا حق با آن یکی دیگر است همانطور که صلحیه رای داده، این را شما اینجا رعایت بکنید.» من البته با صدای بلند گفتم به تیمسار سلام برسانید بگویید اینجا ما آرا را به نام شاه میدهیم و هرکس حقش باشد همانطور رای خواهیم داد. البته من آن رأی را شکستم و رای دادم به نفع آن زارع و البته آن رای هم رفت و در تمیز هم ابرام شد. میخواستم بگویم که در آنوقت هم اگر که اشخاصی بودند که میخواستند استقلالشان را حفظ کنند اشکالی نداشت کسی هم کارشان نداشت و به بنده هم هیچ کسی نه اعتراضی کرد و نه چیزی اعتراض شد. همانوقت هم قضات خیلی خوب بودند البته این کارها را میکردند به هر صورت از هیچ کس هم اعتراض نشد.
س- شما در بخش اول مصاحبه راجع به مشارکت تدریجی شاه در فساد صحبت کردید. ایشان به چه وسایلی سود مالی تحصیل میکرد؟
ج- عرض کنم که به نظر بنده شاه تا وقتی که از رم برنگشت آدم سالمی بود و به هیچ عنوان تردیدی در آن نمیشود کرد. این مرد مرد سالمی بود، هیچ آلوده به فساد نبود. از رم که برگشت، همانطور که آندفعه هم خدمتتان گفتم، این آقای علم وعدهی دیگری دور این جمع شدند و به او گفتند که ملاحظه کردید شما که رفتید رم پول نداشتید این برای شما باید درسی باشد. درس این اینطور شد که دورش را اولاً محاصره کردند. دور شاه را هر چه آدم خوب بود از دورش جدا کردند و نگذاشتند آدمهای خوب دورش جمع بشوند و خود اینها دور شاه را گرفتند و چون خود اینها همهشان مردمان فاسدی بودند میخواستند دزدی بکنند بنابراین چارهای نداشتند جز اینکه شاه را هم آلوده کنند به اینکار. بنابراین این آقایان شروع کردند به آلوده کردن شاه به این کارها. اولاً که برایش بنیاد پهلوی را درست کردند که آنجا به نظر بنده یکی از مراکز فساد مملکت شده بود و این در درون بنیاد پهلوی که سرمایهاش مال شاه بود از محل املاک شاه بود، املاک را برگردانده بودند دوباره به شاه، اموالی را که سابقاً برگردانده بود بخشیده بود به مردم برگردانده بودند به شاه اینها را سرمایه آنجا کردند.
بنیاد پهلوی وارد کارهای کارخانهداری، خرید زمین، ساختمان، ساختمانهای هتل تمام این کارها شد و این کارها را هم همش با زد و بست با پولهایی که از بانک ملی میگرفتند با بهرههای خیلی کم و عواید این کار هم تمام میرفت به جیب خود شاه. بنابراین شاه در آخر سر بنیاد پهلوی یکی از بزرگترین سرمایهدارهای ایران شده بود که اینها هم از نفوذ شاه، قدرت شاه با کمک شاه استفاده کردند و این کارها را کردند. علاوه بر اینها شاه یکعده ایادی داشت در این کارها که توسط آنها، آنها کار میآوردند پهلوی شاه و آنها کارها را که میآوردند پهلوی شاه یک سهمی را به شاه میدادند و یک سهمی هم خودشان میبردند و شاه از همه این کارها اطلاع داشت. آن ایادی شاه عبارت بودند از خود همین علم، مرحوم دکتر ایادی، آقای شریفامامی از نظر بنیاد پهلوی که همهاش کار میبردند آنجا، بهبهانیان که چیز آن کار بود و اردشیر زاهدی و عدهای و چند نفر و از همه مهمتر مرحوم امیرهوشنگ دولو بود که منزلش یکی از بزرگترین مراکز فساد این مملکت بود به هر صورت. اینها کارها را میبردند پهلوی شاه چه مقاطعهکاری پیش چه خریدهای ایران. از همه مهمتر بعد شاه در کارهای خرید اسلحه وارد شد که در آن خریدهای اسلحه شاه به نظر من و طبق پروندههایی که در کنگره آمریکا هست و اینجا سروصدایش را در نیاوردند بههیچوجه زمان نیکسون خواباندند سروصدایش را. او و واسطههایش…
س- مسئول آن کار آقای طوفانیان بود.
ج- بله، بله. آقای طوفانیان و واسطههاشان اینها در آن کارها پولهای هنگفتی گرفته شده است و این سوابقش هم در کنگره خود آمریکا هست که خواباندند و سروصدایش را درنیاوردند به هر صورت به طوری که شاه در این اواخر یکی از متمولترین آدمهای دنیا بود. و بعد هم یک بانکی درست کرده بود شاه به نام بانک عمران. بانک خصوصی خودش بود و آن را هم به عهده شخصی گذاشته بود به نام آقای رام و آن رام هم…
س- هوشنگ رام.
ج- آن هوشنگ رام هم در آنجا در آن بانک و در سرمایهگذاری شاه در خارج و از این حرفها غوغا کرد و انواع و اقسام آن کارها را مخصوصاً در آمریکا و بانک خود شاه هم در آمریکا همین دارودسته چیز بودند، مال بانک آقای … دارودسته کیسینجر و این رئیس بانک چیس مانهاتن و دارودسته همینها بودند که اینها همکارهای آمریکاییاش را در اینجا اداره میکردند دیوید داکفلر اینها دستهای اینجا داشتند و دارودستهای هم ایران داشتند و این کار را میکردند. بهعلاوه اینها خود خانواده سلطنتی همهشان از دمشان از والاحضرت اشرف گرفته تا محمودرضا گرفته، عبدالرضا گرفته، والاحضرت شمس گرفته اینها تمام اینها، تمام چیزهای مملکت را تقسیم کرده بودند بین خودشان و تمام معاملات، هیچ کار معاملهای در مملکت بدون دخالت اینها بههیچوجه انجام نمیشد و در رأس اینها خود والاحضرت اشرف بود و شهرام پهلوی بود که اینها هرکدامشان ثروتهای هنگفتی و استفادههای هنگفتی کردند. عتیقههای ایران را شهرام از مرحوم ربالنوع یهودی که یک عتیقهشناسی بود تمام را به دست همین شهرام و اینها از ایران خارج میکردند و تمام معاملات حتی شهرام پهلوی.
س- اسمش شهرام پهلوی است یا شهرام شفیق؟
ج- پهلوینیا. نه، نه شفیق آن پسر دیگرش است که خوب بود، آن شهریار شفیق بود که او پسر خوبی بود، خیلی پسر تمیزی بود. یعنی تنها پسر تمیز این خانواده همان شهریار شفیق بود و بقیهشان همهشان فاسد بودند. فقط آدم درستشان او بود فقط.
س- پس فامیل آقای شهرام پهلوینیاست؟
ج- پهلوینیاست بله، شهرام پهلوینیا. و اینها ثروتهای هنگفتی به دست میآوردند مخصوصاً والاحضرت شمس در کار تقسیم زمینهایش در کرج اینها زمینها را به مقدار زیادی اینجا تقسیم کردند و به مقدار زیادی فروختند به مردم و حتی نمیگذاشتند که زمینها یکس دیگری آنجا به فروش برود مادامی که زمینهای خودشان را نفروشند. اینها از تمام چیزهای نامشروع اینها ثروتهای گزافی به دست آوردند. ایران هر قسمتش تقسیم شده بود و در تیول یک نفر بود، شاپور محمودرضا در جنوب ایران بود، شاپور غلامرضا در گرگان بود، شاپور عبدالرضا در مهردشت بود و شمس در کرج بود، پهلوینیا در همه کارها دخالت میکرد. حتی بنده اطلاعی دارم که در کار معاملات با شورویها هم دخالت میکردند و از آنها هم رشوه میگرفتند حتی، حتی در کار آنها هم از آنها کمک میگرفت.
س- شما پخش تلویزیونی مذاکرات بازرسی شاهنشاهی و نقشی را که سپهبد حسین فردوست و آقای معینیان در این جریان داشتند چگونه ارزیابی میکردید؟
ج- به نظر من شاه هر وقتی گرفتار میشد یک کسی را باید فدا میکرد به هر صورت و یک دستگاه جدیدی را درست میکرد. چون سازمان شاهنشاهی که درست شده بود شاه هیچوقت همان سازمان شاهنشاهی که درست شد برای بازرسی شاهنشاهی به اصطلاح که درست شد که به شکایتهای مردم رسیدگی بکنند آنجا را هم هیچوقت آزاد نمیداشت. مرحوم یزدانپناه رئیس آن چیز بود که به نظر من مرد درستی بود، او رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی بود. شکایاتی که آنجا میآمد آنجا را هم همه را سبک و سنگین میکرد، آنکه دلشان نمیخواست به آن ترتیب اثر نمیدادند. از آن جمله مثلاً آن چیزی که من به خاطر دارم که یزدانپناه برای خود من یک روز تعریف کرد. یک روز شکایتی شده بود از همین آقای عصار که رئیس سازمان اوقاف بود آنجا و عصار یکی از رفقا و دوستان بسیار صمیمی و نزدیک مرحوم هویدا بود. از او شکایتی شده بود. مرحوم یزدانپناه گفت، «پروندهها را ما رسیدگی کردیم حدود ۶ ماه و ۶۰ پرونده تخلف و سوء استفاده از این ما درست کردیم و یکروزی من بردم پهلوی شاه و گفتم این پروندههای عصار است اجازه بدهید بفرستیم اینها را برای رسیدگی به عدلیه. شاه به من گفت «باشد من با نخستوزیر صحبت بکنم.» نخستوزیر که رفته بود پهلوی شاه به او گفته بود، «این پروندهها را یزدانپناه آورده که شما رسیدگی بکنید و بفرستید عدلیه.» چون عصار رفیق هویدا بود هویدا اینطور جواب میدهد به شاه. میگوید، «قربان، ما اوقاف را از دست آخوندها گرفتیم. اگر ما الان اینکار را بکنیم آخوندها ما را هو خواهند کرد که اوقاف گرفته شد دست فکلیها و ببینید چه کثافتکاریهایی توی آن انجام شده. اجازه بفرمایید این پروندهها ساکت بماند و من عصار را از این کار برمیدارم.» البته پروندهها را ساکت نگه داشتند هیچوقت هم به عدلیه نرفت. عصار را هم از آن شغل برداشتند و یک شغل بسیار بسیار بهتری به او دادند و او دبیرکل سنتو بود و او را فرستادند به خارج و یک شغل بسیاربسیار خوبی بود. البته میبینید در همان سازمان شاهنشاهی هم کارها را سبک سنگین میکردند آنجا که دلشان میخواست یک سروصدایی راه بیندازند و یک کسی را تأدیب بکنند میکردند … آنجایی هم که دلشان نمیخواست نمیکردند و این موردش است. بعد، آنجا که دیدند نتیجهای نگرفتند و سروصدای مردم بلند شد دوباره شاه آمد این دستگاه تازه را درست کرد که آقای معینیان میآمد آنجا و شکایت را میشنید. ولی در واقع به نظر من دستگاهی بود که محکومیت رژیم شاه را نشان داد در این دستگاه. یا آنجا میآمد و میگفت گزارشی راجع به اداره برق رسیده ما آنجا شکایت کردیم این، این این. این وزیر این کار را کرده، این وزیر این کار را کرده. آنجا بود که به نظر بنده ماهیت دستگاه شاه رو آمد کاملاً از نظر مردم قضایا و البته آنجا هم اقدامی نشد به اصطلاح یک کاری که کسی را بردارند از کار، تنبیهی بکنند فلانی بکنند اینها هیچکدام انجام نشد.
ولی آنجا را شاه و یک scapegoat ای بود برایش پیدا کرد که آقا ببینید من دارم که به کار اینها رسیدگی میکنم، من دارم به معایب کار رسیدگی میکنم الان، و الا آن دستگاه هم دستگاه بسیار بیاثری بود هیچ کار حسابی در آن دستگاه انجام نشد جز اینکه آبروی خود دستگاه حکومت شاه برده میشد در آن دستگاه، همه یا علنی میشد مردم از تلویزیون میدیدند و میدیدند دستگاه چقدر خراب است و به نظر من آن دستگاه هم بسیار بسیار کمک میکرد به عدم رضایت مردم و مردم از خیلی کارهایی که تا آنوقت اطلاعی نداشتند فسادی که در این دستگاه بود، سهلانگاریهایی که در این دستگاه بود توسط این چیز آگاه شدند و آنهم به نظر بنده بسیار کمک مؤثری کرد به این کار انقلاب و تکان دادن مردم به نظر من خیلی مؤثر بود.
س- آقای دکتر منوچهر اقبال در چه شرایطی فوت کردند؟ گفته شده است که ایشان در آخرین شرفیابی مورد بدرفتاری شاه قرار گرفته بود
ج- عرض کردم که این را من میخواستم آندفعه با شما صحبت کنم. ایندفعه هم میخواستم صحبت کنم شما خودتان مطرح کردید. همانطوری که آن دفعه به شما گفتم دکتر اقبال صمیمانه، مخلصانه از ۱۳۲۱ به شاه خدمت کرد و به مملکتش خدمت کرد و خیلی در این کارش معتقد بود یعنی عقیده داشت به شاه که وجود این برای این مملکت لازم است و او را شخص سالمی میدانست و مرد خوبی میدانست. شاه هم با او مدت زیادی خیلی خوب عمل کرد یعنی این را واقعاً دوستش داشت او را ترقیاش داد تا مقام نخستوزیری رساندش.
(؟؟؟) در سالهای دو سال قبل از فوت دکتر اقبال شاه نظرش را به دکتر اقبال عوض کرد از این نظر که هر خارجی و هر داخلی در یک نقطه متفق بودند راجع به دکتر اقبال و میگفتند که این آدم در اطرافیان شاه یک آدم درست است و آن دکتر اقبال است و شاه تحمل این حرف را اصلاً نداشت، این حرف برای شاه خیلی سنگین بود و این برای این بود از وقتی که این شایعه قوت گرفت و همه میگفتند چه خارجیها و چه داخلیها همه مینوشتند و میگفتند که از اطرافیان شاه فقط یک آدم درست است و آن دکتر اقبال شاه تحمل این کار را اصلاً نداشت. این بود که از آن روز با دکتر اقبال میانه خوبی نداشت و به انواع و اقسام این را ناراحتش میکرد، اذیتش میکرد که این بگذرد و برود.
مثلاً در کارهای نفتی دکتر اقبال را همیشه دور میزد از آن تاریخ به بعد، از طریق دکتر فلاح از طریق سایرین کارهایش را انجام میداد و دکتر اقبال آنجا بعداً مطلع میشد. این بود کاری که با او از نظر شرکت نفت کرد که این را ناراحتش بکند. دوم این بود که او رئیس نظام پزشکی هم بود دکتر اقبال از نظر احترامی که اطبا به او دادند فلان داشتند او در ضمن رئیس نظام پزشکی بود. آنوقت این دکتر شیخالاسلامزاده که وزیر بهداری بود او یک طرحی را برده بود که نظام پزشکی را از استقلال بیاورد بیرون ببرد زیر وزارت بهداری که البته تمام اطبا و دکتر اقبال با این کار مخالفت میکردند و این شاه یک جنگی راه انداخت بین دکتر شیخالاسلامزاده و دکتر اقبال.
البته دکتر شیخالسلامزاده اولاً شاگرد دکتر اقبال بوده وقتی در مدرسه طب و بعد هم این از کمونیستهای درجه اول بود خودش و زنش و هر دوی اینها یک مدتی حبس بودند در حال پخش اعلامیه اینها را گرفتند و حبس شدند. بعد هم این در همان قضایایی که اینها در جلوی دانشگاه تظاهرات میکردند، همین شیخ الاسلامزاده آنجا نطقی کرد بر علیه شاه و گفت، «شاه را ما باید بیاوریم اینجا با رودههایش و رودههایش را ببندیم به این تیرهای دانشگاه و خفهاش بکنیم اینجا»، این یک همچین آدمی بود ولی خوب چون مورد توجه هویدا بود و برای هویدا رقص شکم میکرد و از اینکارها را میکرد این بود که شاه هم از این موقعیت استفاده کرد و این را انداخت به جان دکتر اقبال و دکتر اقبال را از این طریق اذیت میکرد. البته شیخالاسلامزاده موفق نشد که این قانون را به اجرا بگذارد. ولی همیشه یک نقطه کدورتی درست کرده بود، عقدهای را درست کرده بود برای دکتر اقبال چه در کابینه هویدا چه در کابینه آقای آموزگار. اینجا را هم این را ناراحتش کرده بود از این نظر که این دکتر اقبال بگذارد و برود. دکتر اقبال البته از این کار خیلی پکر بود. به من یک روز گفت، «من در یک سفری که به جنوب میرفتم و ملکه تو طیاره بود به ملکه گفتم که «شما چرا از این آدم حمایت میکنید؟ این آدم آدم فاسدی است اینقدر دزدی تو وزارت بهداری شده، اینقدر فلان… عوض اینکه اینها را رسیدگی بکنید به کارشان این را شما تقویتش میکنید در مقابل من. برای من فرق نمیکند که نظام پزشکی مستقل باشد یا مستقل نباشد، شما نمیخواهید اینجا مستقل باشد یک قانون ببرید بگیریدش به هر صورت من اصراری به این کار ندارم. یا در کارهای شرکت نفت شما نمیخواهید که من آنجا باشم اعلیحضرت به من میگوید من میروم به هر صورت این کارها چیست میکنند که مرا دور میزنند اشخاص را در مقابل من قرار میدهند و فلان میدهند.» بعد هم ملکه به من گفته نه اینطور نیست شما خیال میکنم اشتباه میکنید اعلیحضرت نظرشان نسبت به شما اینطوری است و هیچکس را به شما ترجیح نمیدهند» و از این صحبتها.
ولی عملا این بود که در دو سال آخر سال عمرش دکتر اقبال را شاه خیلی آزار داد، خیلی اذیتش کرده بود. همانطور که من آندفعه خدمتتان گفتم من همیشه با دکتر اقبال از اول شهریور ۲۲ که سر کار آمد و او شد معاون وزارت بهداری، جریانش هم این بود که ما در وقایع ۱۷ آذر که اتفاق افتاد در ایران با مرحوم قوامالسلطنه اختلاف پیدا کردیم و بر علیه او اقدامات زیادی کردیم. قوامالسلطنه من و عده زیاد دیگری را حبس کرد بیست نفرمان را حبس کرد و چون، روزنامهها را تمام تعطیل کرد منتها (؟) که روزنامه نداشت ما را حبس کرد و ما را حبس کرده بود و چون با برادر من مرحوم علی اقبال که وکیل مجلس بود روابط خوبی داشت به جبران این کار آمد که ترمیمی بکند دکتر اقبال را آورد و معاون وزارتبهداری کرد برای اولینبار.
من با آن برادرم که بسیار مرد خوبی بود مرد شریفی بود، مرد وطنپرستی بود نظیر نداشت در رجال اخیر ایران با او خیلی نزدیک بودم و همیشه هم به او نزدیک بودم به او. همیشه هم با او در این کار که شما بیخود اینقدر تخممرغها را تو سبد شاه نگذارید، وابستگی به شاه دلیل تسلیم شدن به شاه نمیشود. گفت شما حرفهایتان را بزنید صحبتهایتان را با هم بکنید… ما با هم خیلی صحبت میکردیم که او همیشه عقیدهی خودش را داشت که، «نه، این وجودش برای مملکت لازم است. این هرچه میگوید برای مملکت خوب است.» و این حرف را صمیمانه میزد چون نه در آلودگیهای شاه دخالتی داشت، نه در زندگی خصوصی شاه دخالتی داشت، رابطهاش هم با شاه روابط نزدیک رسمی بود. یعنی هیچوقت رابطه خصوصی با شاه نداشت از نظر زندگی خصوصی شاه، در زندگی شبانه شاه بههیچوجه دخالتی نداشت. تا اینکه در این دو سال اخیر یک روزی به من گفت، «من به این نتیجه رسیدم که حق با شماست. ولی من نه راه پس دارم و نه راه پیش. هیچ کار نمیتوانم بکنم. من باید اینجا بمانم من که استعفا بده نیستم چون اگر استعفا بدهم میدانم این خوشش نمیآید شاه خوشش نمیآید. من اینجا هستم تا وقتی مرا یا جوابم بکند یا بگوید استعفا بده که من استعفا خواهم داد. بنابراین چون نه راه پس دارم و نه راه پیش چارهای ندارم جز اینکه دندان رو جگر بگذارم و این جریان را ادامه بدهم.»
جریان فوت دکتر اقبال را برای اولین بار از زبان من میشنوید شما که چه بود و چطور شد دکتر اقبال فوت کرد. البته وقتی که فوت کرد همانطور که شما گفتید شایعههای خیلی زیادی بود که دکتر اقبال را کشتندش، دکتر اقبال را قهوه به او دادند سم به او زدند کشتندش ولی هیچکدام اینها نبود. دکتر اقبال به نظر من خودکشی کرد، خودکشی طبی.
جریانش هم این است که به شما عرض میکنم. پارسون آخرین سفیر انگلیس در تهران در کتابی که نوشته است یک نیم صفحه راجع به دکتر اقبال نوشته در آن کتاب. در آن کتاب اشاره میکند تعریفی که از دکتر اقبال میکند که این آدم آدم (؟) است آدم سالمی است آدم فلان است نوشته اوضاع ایران به قدری بد است که دکتر اقبالی که به شاه اینقدر صمیمی است در مذاکراتی که با ما میکند همیشه یک حرفهای انتقادآمیز میزند و از ما میخواهد که برویم این مطالب را به شاه بگوییم. میگوید، «من آخرین ملاقاتی که با دکتر اقبال کردم ۱۵ روز یا ۲۰ روز قبل از فوتش بود و آن هم در منزلش بود و آنشب دکتر اقبال خیلی حرفهای زیادی به من زد. ولی من آنشب او را مصمم دیدم که خودش هم میخواهد این حرفها را به شاه بزند، از بدی اوضاع مملکت این حرفها را بزند.» و این حرف پارسون و آنچه که من به شما میگویم درست تطبیق میکند.
من در اواخر اکتبر ۷۷ از مسافرت اروپا برگشتم به ایران. روز چهارشنبهای بود تاریخهایش درست یادم هست همیشه. دکتر اقبال یک دختری دارد در سوئیس که زن یک دکتر سوئیسی است. او در پاریس به من تلفن کرد که، «شما که میروید به تهران به پدرم بگویید که من پنجشنبه شب میآیم به تهران. برای من ماشین بفرستید به فرودگاه.» من به او گفتم که «پدرت که تازه از مسافرت آلمان که برگشته بود شما را آنجا دیده. شما برای چه میآیید تهران؟» گفت، «من دلم تنگ شده. دلم تنگ شده میخواهم بیایم به تهران پدرم را ببینم.» گفتم خیلی خوب. من پنجشنبه صبحی به دکتر اقبال تلفن کردم که مونیک دختر شما میآید و شما برای او ماشین بفرستید. گفت، «به من چیزی نگفته؟» گفتم خوب به من گفته است که شما برایش بفرستید. بعد به من گفت، «پس شما روز جمعه نهار را بیایید منزل ما که با هم نهار باشیم.» من جمعه رفتم نهار پهلوی دکتر اقبال، این جمعهای است که دو هفته بعد دکتر اقبال فوت میکند. دیدم خیلی گرفته است و خیلی پکر است روی ایوان منزلش نشسته بودیم با همدیگر دیدم خیلی پکر و تا اندازهای گرفته است. گفتم به او که چرا شما اینقدر پکر هستید؟ چقدر گرفتهاید؟ اول چیزی نگفت. گفت، «نه، پکر نیستم.» من اصراری کردم و به پیشخدمتش گفت، «اینجا کسی نیاید.» بعد یک آهی کشید و گفت، «من روز سهشنبه که پهلوی شاه بودم. اتفاقی افتاد که هم من ناراحت شدم و هم شاه ناراحت شد و اتفاق این بود که من هر سهشنبهها پهلوی شاه میرفتم برای کارهای شرکت نفت. وقتی کارهایم تمام شد به شاه گفتم عرایضی دارم اجازه میفرمایید بگویم یا خیر؟ شاه به طور خیلی با خشونت گفت بگو. گفتم من قبل از اینکه صحبتم را بکنم هر شب که به رختخواب میروم از خدا یک آرزو دارم و آن این است که مرا زنده نگه ندارد که برای وقایعی که میبینم به زودی در این مملکت اتفاق خواهد افتاد من شاهد آن وقایع باشم. اعلیحضرت اطلاع داریم که من ۱۴ سال است در پست ریاست شرکت نفت هستم و من هر روز صبح ساعت ۶ سر کارم هستم از ۶ تا ۸ که کار اداریام شروع میشود من در حدود سی نفر چهل نفر آدم میپذیرم و اینها کسانی هستند که گرفتارند از آخوند گرفته تا کاسب و همهی اینها. اینها پهلوی من میآیند. آنقدری که کارشان را من بتوانم انجام بدهم انجام میدهم و آنهایی را که نتوانم به رئیسالوزراء تلفن میکنم به این تلفن بکنم به آنها کمک بکند. ولی این شش ماه اخیر اشخاصی که پهلوی من میآیند حالت طغیان و عصیان دارند و این به نظر من علامت این است که اوضاع مملکت خوب نیست و این گزارشهایی که به اعلیحضرت میدهند همه آن دروغ است، فساد، رشوه و اینها در مملکت خیلی زیاد است من میخواستم به اعلیحضرت عرض بکنم که اعلیحضرت فکری برای این کار بکنند. این مملکت با این وضع قابل دوام نخواهد بود. شاه گفت مطالبت تمام شد؟ گفتم بله قربان. رو کرد به من گفت که دکتر اقبال این مملکت مملکتی نیست که شما ۱۵ سال و ۱۴ سال پیش اینجا نخستوزیر بودید. برای سه سال و نیم این مملکت به کلی عوض شده شما هم اطلاعی ندارید بروید سر کار خودتان.» گفتم به او که خوب شما برمیگردید به آن حرف اولی که من همیشه به شما میزدم. حالا هم همانطوری که خودتان میگویید شما راهی ندارید شما چرا خودتان را ناراحت میکنید؟ باید بسازید با همین که هست دیگر. شما باید بسازید تا روزی که جوابتان بکند سیستم این است الان به نظر من. بیخود اینقدر عصبانی نباشید، ناراحت نباشید به هر صورت تحمل بکنید راهی ندارید.
س- این را چه کسی گفت؟
ج- من گفتم به ایشان.
س- شما گفتید به آقای دکتر اقبال.
ج- بله، گفتم شما رسیدید به آن حرفی که من همیشه به شما میزدم. بنابراین شما راهی هم که ندارید، استعفا بده که نیستید بنابراین اینقدر باید بمانید یا شاه برتان دارد یا به شما بگوید شما استعفا بدهید به هر صورت شما کار خودتان را بکنید چارهای هم ندارید. این مرد به یک جایی رسیده است که هیچ فایدهای ندارد نه حرفی راهی دارد نه فلان… هیچ فایده ندارد. این جریان آن روز بود. بعد هفته بعد آقای دکتر اقبال به من تلفن کرد که، روز چهارشنبهای بود، گفت، من میخواهم بروم به بندرعباس، دخترش زن مرحوم شهریار شفیق بود که معاون فرمانده نیروی دریایی بود در بندرعباس آنجا زندگی میکردند، گفت، «من میخواهم بروم آنجا بچهها را ببینم بعد از کار اداریام پنجشنبه و جمعه هم که تعطیل است بروم بچهها را ببینم آنجا و شما جمعه صبح که من طیاره میفرستم، طیاره شرکت نفت را میفرستم شما و آقای دکتر عزیزی که یکی از رفقایش بود و نزدیک بودند با همدیگر و استاد دانشکده طب بود و خانمش هم شما هم بیایید به بندرعباس و عصر هم با هم برمیگردیم.» گفتم بسیار خوب. بنده همیشه به دکتر عزیزی که با او خیلی رفیق بود میگفتم که این دکتر اقبال دو سه ماه است قیافه خوبی ندارد. کارش عیبی دارد از نظر مزاجی؟! و میگفت، «نه» گفت، «مرتب معاینهاش میکنیم و قلبش خوب است. تجزیههایش خوب است عیبی ندارد به هر صورت به نظر من.» گفتم پس چرا خودش را اینقدر لاغر کرده. گفت، «خودش خواسته خودش را لاغر بکند.» گفتم قیافهاش قیافه سالمی نیست. این قیافه قیافهی آدم لاغر میخواهد بکند این سالم نیست به نظر من مریض است. گفت، «نه.» ما رفتیم بندرعباس دکتر اقبال آمده بود به فرودگاه. مرحوم شفیق بندرعباس نبود رفته بود به دریا برای مانور نظامی. ما از طیارهای که پیاده شدیم با دکتر عزیزی دکتر اقبال که آمده بود آنجا من به دکتر عزیزی گفتم دکتر عزیزی این دکتر اقبال را نگاه کن چه قیافهای دارد این مثل آدمهای مرده میماند آخر این چه قیافهای است تو میگویی سالم است سالم است. او هم نگاهش کرد و گفت، «آره راست میگویی مثل اینکه قیافهاش قیافهی خوبی نیست. ما رسیدیم به او و به او گفتم که چهتان است؟ گفت، «اینجا کولر دارد منزل اینها بندرعباس و من از کولر خوشم نمیآید سرما خوردم، سرماخوردگی دارم.» سوار ماشین شدیم که با هم برویم منزل شفیق ولی این توی ماشین هم یک حالت بیحالی داشت، یک حالت بیعلاقگی داشت. خیلی آدمی بود که خودش را ول کرده بود و اینطوری بود و به قول خراسانیها ما خراسانیها او لخلخ میکرد خودش را میکشید در راه رفتن در فلان، آدمی که به هیچی علاقه نداشته باشد، به هیچی فلان نباشد هیچ. حتی یادم هست تو ماشین دخترش گفت، «باباجون، چه ساعت قشنگی دستتان است.» گفت، «خیلی خوب،» این ساعتش را هم باز کرد و گفت، «این هم مال تو.» ما رفتیم آنجا روز را با هم رفتیم به کشتی میکلآنژ آنجا تماشا کردیم و نهار آنجا خوردیم و عصر هم برگشتیم که بیاییم به تهران. در توی طیاره این همیشه به تخته خیلی علاقه داشت و با من هم تخته بازی میکرد، توی طیارهاش همیشه یک تختهای بود. من گفتم به ایشان که تخته بازی میکنید؟ گفت، «نه، من بازی نمیکنم حوصله ندارم. شما با عزیزی بازی کنید.» من با عزیزی تخته بازی کردم او هم مثل آدمهای کز کرده گوشه طیاره نشسته بود دو روزنامهای میخواند و رسیدیم به تهران. تهران رسیدیم و من رفتم منزل و آنها هم رفتند منزل و فردا صبح به او تلفن کردم و احوالش را پرسیدم گفت، «سرما خوردم و اداره نرفتم امروز.» و این برای دکتر اقبال خیلی بعید است. چون با حال سرماخوردگی درهرحالی اداره میرفت مگر اینکه قادر به حرکت نباشد، مرضی داشته باشد که مثلاً استخوان دردی داشت یا پایش خوب نباشد رماتیسم داشته باشد که حرکت… و الا محال بود به اداره نرود به هر حال اداره میرفت. و گفت، «امروز و فردا را استراحت میکنم منزل. بعد دوشنبه صبحی باید بروم اداره.» به من گفت، «باید بروم اداره. یک گزارشی باید که برای شاه تهیه کنم و شاه هم در جنوب است باید بفرستم برای شاه. بنابراین دوشنبه را میروم به اداره.» دوشنبه را میرود به اداره، گزارشش را تهیه میکند و میفرستند به جنوب. در روز دوشنبه دو سه کار دیگر میکند. از پیشخدمتاش میپرسد که شما وضعتان خوب است؟ ناراحتی ندارید؟ میگوید، «نه قربان ما وضعم خیلی خوب است و ناراحتی نداریم.» به شوفرش میگوید، «من به تو پانزده تومان پریروزها پول دادم که چندتا کار بکنید به تو بدهکارم یا بدهکار نیستم؟» گفت، «نه قربان، بدهکاری ندارید. نمیدانم پنج تومان هم پهلوی من دارید.» میگوید، «خیلیخوب.» نبیدی رئیس دفترش منشیاش را میخواهد و میگوید به او، «شما از دانشگاه…» چون در دانشگاه رئیس دفترش هم بوده گفت، «از دانشگاه که شما منتقل شدید به شرکت نفت سوابق دانشگاهیتان هم منتقل کردید یا نکردید؟» چون میخواسته است که این مثلاً وقتی متقاعد میشود عضو شرکت نفت باشد حقوق زیادتری بگیرد. گفته، «نه، قربان منتقل نکردم به علت اینکه باید یک پول تقاعد زیادی بدهم و این پول را من ندارم.» گفته، «بروید شما این پول را قرض بکنید و اینکار را بکنید. این پول تقاعد را بدهید و خودتان را منتقل کنید به شرکت نفت.» تمام میز این آدم تروتمیز بود به خصوص. یک پوشه کاغذ نه در کشوهایش در هیچجا دیده نمیشده بههیچوجه تمام کارهایش… عرض کنم که سهشنبه صبحی که عید قربان بود این میرود پهلوی دکترش. یک دکتری داشته است به نام دکتر وهابزاده که ظاهراً دکتر قلبش بوده. میرود پهلوی دکتر و قلبش را که معاینه میکند دکتر به او میگوید، «آقای دکتر شما طبیب درجهاول ایران هستید. شما خودتان میدانید که این قلب چیست. این قلب قابل دوام نیست شما باید که بروید منزل و بیست روز روی تخت بخوابید و استراحت بکنید و این دواها را هم بخورید.» میگوید، «خیلی خوب.» دکتر اقبال از آنجا میآید بیرون البته دوایی نمیخرد و میرود منزلش و استراحت هم نمیکند. فردا چهارشنبه بوده و مثل معمول میرفته دفترش. اینجا را من از قول کس دیگر نقل میکنم برای شما. آقای عباس نراقی داریم ما این مدیر جزء آن ۵۳ نفری بود که در زمان رضاشاه محکوم شدند. بعد هم آخرین شغلش این بود هم وکیل عدلیه بود و هم مدیر بانک تهران بود. او برای من تعریف کرد، «من جمعه میخواستم بروم به اروپا، مدتی بود دکتر اقبال را ندیده بودم و گفتم بروم سر راه دفترش ببینم و خداحافظی کنم.» گفت، «صبح زود وقت هم نگرفته بودم ساعت ۷ صبح رفتم تو دفترش پنج شش نفر هم منتظرش بودند. دکتر اقبال وقتی تو دفترش آمد منشیاش خبر داد من آنجا هستم. من با وجودی که وقت نگرفته بودم مرا پذیرفت. مرا پذیرفت و مدت یکساعتونیم این مرد مرا نگه داشت و مطالبی که آن روز این با من صحبت کرد این وحشتناک بود راجع به اوضاع ایران، راجع به حکومت، راجع به فلان، راجع به دزدیها. هرچه من میخواستم بلند شوم نمیگذاشت. نمیگذاشت میگفت بنشین. آخر سر گفتم آقای دکتر اقبال من هیئت مدیره دارم به من اجازه بدهید من مرخص بشوم. گفت همانموقع هم که بلند شدیم تقریباً ده دقیقه هم باز سرپا نگه داشت و در این مدت هم رئیس دفترش آمد و گفت آقایان منتظرند وقت دادم. گفت بگو باشند همه. آخرین دفعه هم که آمد گفت بگو امروز من کسی را نمیپذیرم بروند شنبه بیایند چون من کسی را نمیپذیرم.» گفت، «این حرفها را زد به من. من از آنجا آمدم به بانک ملی…
س- هیچکدام از اینحرفها را به طور مشخص یادتان هست یکی دوتایش را به عنوان مثال بفرمایید؟
ج- نه، همین راجع به بدی اوضاع. راجع به بدی اوضاع فساد، رشوهخواری، اعمال نفوذ، کارهای بدی که شده از مدتها پیش تا حالا. بعد گفت به من گفت، «رفتم به بانک تهران به هیئت مدیره گفتم که آقا امروز من چیز عجیبی دیدم .من الان از پهلوی دکتر اقبال میآیم و این مرد یکساعتونیم مرا نگه داشت و یک حرفهایی زد که من وحشت کردم و این حرفها را از دکتر اقبال شنیدن خیلی عجیبوغریب است من وحشت کردم.» بعد گفت، «جلوی من هم تلفن کرد به منشیاش گفت وهابزاده را بگیر.» گفت، «من نمیدانم وهابزاده کی بود.» معلوم شد که همان دکتر قلبش بوده که گفتم «و بگو که من امروز بعدازظهر ساعت ۵ میآیم آنجا. روز قبلش هم به من تلفن کرده بود که من روز جمعه و پنجشنبه را یک برنامه درست کردم، پنجشنبه میرویم به مشهد که غبارروبی حرم است که آقای ولیان ما را دعوت کرده، جمعه صبح هم گفتم میرویم به پیست آبعلی را که تازه درست کردیم که شاه قرار است زمستان افتتاح بکند آنجا را بازدید میکنیم و نهار را هم گفتم که با آتابای در جاجرود درست بکند برویم نهار بخوریم. عصر برمیگردیم آن دخترم که میرود سوئیس، از سوئیس آمده برمیگردد به سوئیس و آن دخترم که بندرعباس است میرود بندرعباس. گفته بسیار خوب.» آقای دکتر اقبال میرود پهلوی دکترش وهابزاده. وهابزاده با کمال ترس و وحشت میگوید، «آقا، شما راه میروید هنوز؟ من آن روز که به شما گفتم که باید بیست روز بخوابید اینکه شوخی نبوده باید بیست روز میخوابیدید. حالا شما اگر یک آدم عادی بودید من به زنتان تلفن میکردم و میگفتم که این شوهرت را بگذار تو رختخواب دستوپایش را ببند بگذار بخوابد. حالا باید به شاه تلفن بکنیم به شما امر بکنند تو رختخواب بخوابید؟» جواب دکتر اقبال به دکتر وهابزاده این است که، «آقای دکتر، عمر آدم دست خداست حالا فرض کنید که چند صباحی هم آدم زنده ماند و دو سهتا نهار و دو سهتا شام خورد فایدهاش چیست مثلاً؟» از آنجا برمیگردد میآید خانه. میآید خانه شب به من تلفن کرد. آنجا مطمئن میشود که این قلبش این روزها یک کاری دستش خواهد داد حتماً دیگر و جلویش را هم نمیخواسته بگیرد به هیچ عنوانی. به من تلفن کرد که «من این برنامهها را به هم زدم.» نمیخواسته تو طیاره یا هیچجای دیگر اتفاق بیفتد میخواسته تو خانهاش اتفاق بیفتد. «این برنامهها را به هم زدم…» البته ما اینها را بعد از دکترش شنیدیم آنشب به خصوص خبر به خصوصی نداشت راجع به این کار. گفت، «این برنامهها را من به هم زدم من به مشهد نمیآیم شما با خانمها بروید به مشهد.» من گفتم من هم به مشهد نمیآیم. خانمها خودشان تنها بروند مشهد.» و برنامه روز جمعه را هم آبعلی و اینها همه را به هم زدم و روز جمعه شما نهار بیایید اینجا با هم نهار میخوریم بعد هم میروم پی کار خودم.» گفتم خیلی خوب. عرض کنم که خانمها سوار طیاره میشوند و میروند به مشهد روز پنجشنبه است البته هوای مشهد بد بوده طیاره ننشسته بوده. برمیگردند به تهران و میروند منزل دکتر اقبال. یکی دوتا خانم دیگر هم همراهشان بودند و آنجا نهار میخورند. بنده ساعت دوونیم منزلم بودم یکی از آن خانمها به من تلفن کرد. گفتم اه مگر شما مشهد نرفتید؟ گفت، «رفتیم نشد و رفتیم منزل دکتر اقبال نهار خوردیم. من از شما یک خواهشی دارم.» گفتم خواهش شما چیست؟ گفت، «شما بروید دکتر اقبال را الان ببینییدش به نظر من حالش خیلی بد است.» گفتم یعنی چه بد است؟ گفت، «حالش بد است به نظر من خیلی و یک حرفهای بودار میزند.» گفتم چه میگوید؟ گفت، «به ما گفت که شما به مشهد نرفتید غصه نخورید هفته دیگر با من به یک مشهدی بروید که به عمرتان فراموش نکنید.» یعنی مشهدی که جنازهاش را بردیم البته، «و شما یک مشهدی ببینید که به عمرتان فراموش نکنید.» بعد با یکی از آن خانمها تخته زده و تخته را از او برده گفته، «یادداشت بکن که تخته را من از تو بردم تقویم را یادداشت بکنید.» بعد همینطور که نشسته بود یکدفعه آن سمت چپ صورتش را اینطوری میگیرد که گویا قلبش درد میگیرد. بعد از او میپرسند، «آقا چهتان است؟ دردی چیزی دارید.» گفته، «نه، دندانم درد میکند.» بعد دخترش گفت، «من وقتی بردمش بالا برسانم استراحت بکند گفتم پدر اگر دندانتان درد میکند دکتر… گفت نه تمام سمت چپم درد میکند، این سمت چپ بدنم درد میکند خوب میشود چیز مهمی نیست، خوب میشود.» من به آن خانم گفتم آقا این دکتر است اگر حالت بدی داشته ما که خبر که نداشتیم میخواهد چه کار بکند خودش. این خودش دکتر دارد میرود میبیندش. گفت، «نه آقا، پاشو برو ببینش، این دکتر و این حرفها ندارد پاشو برو ببینش.» گفتم من نه نمیروم فردا ما نهار آنجا هستیم به هر صورت میبینمش. گفتم که او زود میخوابد شب و چرا ناراحتش بکنم. این گذشت و بنده صبحی کارهایم را کرده بودم باید میرفتم یک جایی که برای ساعت یازده بروم دکتر اقبال نهار بخوریم. ساعت نه تلفنم زنگ زد. زنگ زد و نوکر منزل دکتر اقبال گفت، «خانم میگویند که شما زود بیایید اینجا چون آقا حالشان به هم خورده.» منزل من نزدیک منزل دکتر اقبال بود به فاصله پنج دقیقه رفتم آنجا بعد از پنج دقیقه وارد شدم البته تو خانه خوب زنش چون اروپایی بود سروصدایی نبود بههیچوجه هیچکس هم اطلاعی نداشت که چه اتفاقی افتاده بود. آنجا رفتم وارد اتاق آقای دکتر اقبال شدم و دیدم دکتر اقبال روی تخت دراز کشیده لخت لخت دراز کشیده است و دخترش هم بالای سرش است و سرش روی زانوی دخترش است. البته خوب خیلی منقلب شدم بنده و فلان. بعد گفتم به زنش چه شده است؟ گفت، «هیچی امروز صبح…» گفت، «دیشب اتفاقاً خوب خوابید امروز صبحی طبق معمول ساعت هفتونیم آمد پایین صبحانهاش را خورد بعد ساعت هشت خبرها را گوش کرد. معمولاً هفتهای یکدفعه سرش را با شامپو میشست و ساعت هشتونیم هم رفت بالا حمام بگیرد و سرش را بشورد.» گفت، «ببین هشتونیم و نه من چند دفعه تو اتاقخواب که رفتم آنجا مشغول شستوشو صدایش میآمد به هر حال. ساعت نه که وارد شدم دیدم که این لخت خودش را از تو حمام کشیده و این گوشه تختخواب همینطور دراز کشیده. من یک دفعه دخترم را صدا زدم و آمد و سرش را گرفت تو بغلش گفت بابا، بابا و آخرین نفس را هم توی بغل دخترش کشید.» و این یک قیافهای داشت آقای صدقی اصلاً غیرقابل تصور بود. این قیافه بیست سال جوان شده بود. تمام این چروکهای صورت رفع شده بود، چهرهاش یک گلی انداخته بود و یک لبخند کوچولویی به لبانش بود. البته خوب ما آنجا اطلاع دادیم به نخستوزیر و…
س- آنموقع دیگر فوت کرده بود آقا وقتی شما رسیدید آنجا؟
ج- بله، بله آنموقع فوت کرده بود.
س- پس خیلی سریع اتفاق افتاد.
ج- خیلی سریع اتفاق افتاد. توی حمام اتفاق افتاده بود، خودش را کشانده است فلان و همانجا و خودش هم میدانسته که این کار میشود، دیگر برو و برگرد ندارد خواسته راحت بشود. در تأیید این صحبت یک آقای انتخابی بود که این عضو هیئتمدیره شرکت نفت بود و او در سفر پاریس بود و وقتی شنیده بود آمد به تهران که تشییع جنازه کارهایش را بکند. فردا صبح که من منزل دکتر اقبال بودم و انتخابی آمد به من گفت، «آقای اقبال، به شما یک چیز عجیبی تعریف بکنم.» گفتم چیه؟ گفت، «دیروز صبحی،» همان ساعتی که دکتر اقبال فوت کرد میشود ساعت ششونیم پاریس ۵/۲ ساعت اختلاف است. گفت، «من خواب بودم پاریس.» گفت، «خواب عجیبی دیدم.» گفت، «خواب دیدم دکتر اقبال لباس سیاهی پوشیده میان یک جمعیتی ایستاده و به شدت گریه میکند. من رسیدم به دکتر اقبال گفتم آقای دکتر شما چهتان است؟ گفت انتخابی تا اینجا رسیده بود. یعنی جانم به لبم رسیده بود ولی فوری خندهای کرد دستش را برد به سمت راست ولی گفت تمامش کردم. گفت تمامش کردم. و این خواب واقعاً یکی از خوابهای عجیبوغریب بود و این داستان تعبیر میکند که این مرد بسیار خودش را خواست از بین ببرد و این داستان اولین دفعهای است که من برای شما تعریف میکنم.
س- آقای اقبال شما در مصاحبه قبلی صحبت کردید که شاه سوار آمریکاییها شد. ممکن است که لطف بفرمایید و یک مقداری توضیح بدهید که این کار چگونه انجام شد؟
ج- بهطوری که اطلاع دارید آمریکاییها از زمان کندی به بعد در مقابل شاه یک مقدار مقاومت میکردند مخوصاصً کِنِدی اینها و به درخواستهایی از نظر اسلحه و اینها پاسخ درستی نمیدادند. بیشتر اتکا داشتند بر اینکه این باید که اصلاحات اجتماعی بکند در ایران و ایران احتیاج به اینقدر اسلحه و به اصطلاح این حرفها ندارد. وقتی که انگلیسها از شرق کانال سوئز رفتند و تخلیه کردند به اصطلاح خلیج فارس را و این حرفها و اینها شاه از این موقعیت استفاده کرد. استفاده شاه بر این بود که آقا انگلیسها از اینجا رفتند و یک کسی باید منافع شما را در خلج فارس اینجا حفظ بکند.
Leave A Comment