روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۵

 

او به آمریکایی‌ها گفت که «یک کس باید منافع شما را این‌جا حفظ بکند و در این‌جا دو مملکت هست یکی اسرائیل است یکی ما که با شما متحد هستیم و با شما صمیمی هستیم. و بنابراین شما باید مرا تقویت بکنید که من این کار را بتوانم بکنم.» البته کنگره آمریکا اگر یادتان باشد در آن‌وقت هم از آن‌وقت‌ها هم هنوز هم با این کار مخالف بود. ولی نیکسون و کیسینجر هردو با این کار موافق بودند. و کیسینجر از سفری که به تهران کرد از طرف نیکسون کارت بلانش داد به شاه ایران هر اسلحه‌ای که شاه می‌خواهد باید به او داده بشود. بنابراین از آن‌وقت آمریکایی‌ها از دو جهت یکی از نظر کنترل شوروی‌ها در ایران، یکی از نظر حفظ نفوذ خودشان در خاورمیانه تمام وزن‌شان را بر روی شاه گذاشتند. و شاه هم با این‌ها شرط کرده بود که، «شما در کار ایران در کار من مطلقاً دخالتی نکنید. این‌جا با اپوزیسیون با مخالفین از این حرف‌ها سفارت شما حق تماس گرفتن ندارد.» این‌ها را با شاه چیز طی کرده بود همه را. و آن‌ها هم از این نظر تسلیم این شده بودند. یعنی از وقتی که نیکسون آمده بود روی کار آمریکایی‌ها تقریباً در ایران هیچ‌گونه تماسی با مخالفین دستگاه و اپوزیسیون نداشتند و هیچ‌گونه در صدد کسب اطلاع هم نبودند. اطلاعات این‌ها فقط از مجرای سازمان امنیتی بود که شاه داشت. اطلاعات را این‌ها به آن‌ها می‌دادند.

بنابراین شاه از آن‌وقت کنترل خودش را روی آمریکایی‌ها زیاد کرد و هر سفیری که می‌خواست به میل شاه می‌آمد. یعنی سفرای آمریکا در ایران، سفارت آمریکا آزادی عملی نداشت زیاد. اگر هم یک سفیری می‌فرستاد که شاه نمی‌خواست او را برمی‌داشت. اگر که یادتان باشد فارلاندی بود که از پاکستان فرستاده شد به تهران سفیر شد، این را شاه خوشش ازش نمی‌آمد چون این رفته بود در یک جایی، جایی که بود دوتا کودتا کرده بود فلان‌کس. او وقتی فارلاند آمد به تهران به او پیغام داده بود که «این‌جا، نمی‌دانم، پاکستان و این‌جا آن جای دیگر نیست که تو آن کارها را کردی. این‌جا ایران است مواظب کار خودت باش.» و بعد از شش‌ماه او را برداشتش. فارلاند را بعد از شش ماه از ایران جوابش کرد بردش اصلاً. و آخرین سفیری که این به میل خودش آورد، و به نظر بنده بزرگ‌ترین خبط آمریکا بود، این هلمز بود. هلمز در مدرسه «روزه» در سوئیس وقتی شاه درس می‌خواند با شاه هم‌کلاس بود و این را وقتی که می‌خواستند چیز کنند از نیکسون خواستش که این را شما بفرستیدش به ایران. و این به نظر بنده بزرگ‌ترین اشتباه دولت آمریکا بود که هلمز را فرستادند ایران به علت این‌که رئیس سازمان… از آن‌وقت مردم ایران همه معتقد شدند که آها ایران دربست زیر نفوذ و زیر نظر آمریکایی‌هاست به هر صورت.

س- شاه گزارش‌هایی را که برای او تهیه می‌شد با چه دقتی می‌خواند؟

ج- گزارش‌هایی که برای شاه تهیه می‌شد نمی‌توانست با دقت زیادی بخواند. اول، وسط، آخرش را می‌خواند، وقت این کار را نداشت چون که شما می‌دانید، سیستم شاه این بود که تمام گزارش‌های مملکت باید برود پهلوی او. شما بیست‌وچهار ساعت چیز دارید بیست‌وچهار ساعت بیشتر وقت ندارید یک مقدارش را باید بخوابید یک مقدارش را باید کار بکنید استراحت کنید. بنابراین شما یک مقدار پذیرایی دارید این را می‌پذیرید آن را. بنابراین شاه به طور کلی وقتی نداشت که این گزارشات را به دقت بخواند، یک کلمه اولش را می‌خواند، یک کلمه وسطش را می‌خواند، یک کلمه آخرش را می‌خواند پهلوش هم یک دستوری می‌داد بنابراین به نظر بنده یکی از گرفتاری‌های شاه برای این بود که از بس کار برای خودش درست کرده بود از بس باید تمام، مرکزیت داده بود کارها را پهلوی خودش به هیچ کاری نمی‌رسید که دقیقاً رسیدگی بکند. چون شما چندتا گزارش را می‌توانید در روز درست بخوانید و دستور صحیح بدهید. بنابراین به نظر بنده شاه هیچ‌وقت، گزارش‌ها را شاه به‌هیچ‌وجه وقت نمی‌کرد اصلاً بخواند، سرسری یکی اول آخرش را می‌خواند و بعد می‌رفت پی کارش بله.

س- گفته شده است که شاه معمولاً با آخرین شخصی که با او صحبت می‌کرد با حرف‌های او موافقت می‌کرد. آیا این موضوع حقیقت دارد؟

ج- به نظر بنده درست است. آخرین حرف همان کسی بود که پهلوی شاه می‌رفت. چون شاه خیلی آدم دهن‌بینی بود، فوق‌العاده دهن‌بین بود و این هم معمولاً هم این از همه بهتر را علم این بازی را می‌کرد. همه می‌رفتند صحبت‌های‌شان را می‌کردند آخر سر همیشه علم پهلوی شاه بود و حرف علم پهلوی شاه دررو داشت حرفی که علم می‌گفت شاه این‌طوری بود، بله، این صفت را داشت.

س- مسئولین دولتی به چه ترتیب می‌توانستند که در شاه نفوذ بکنند و موضعی را که شاه نسبت به مسئله‌ای می‌گرفت آن را تغییر بدهند. آیا اصلاً این کار عملی بود؟

ج- نه، به نظر بنده در مأمورین دولتی ایران همه مراقب بودند که ببینند که، یک حسی شامه‌ای داشتند این‌ها همه‌شان، که شاه چه کاری را می‌خواهد و آن حرفی را می‌زدند که شاه خوشش بیاید و آن کاری را می‌کردند که شاه می‌خواست انجام بدهد برایش انجام می‌دادند این‌ها. هیچ‌کدام این‌ها برخلاف میل شاه کاری نمی‌کردند و تمام کارهایی هم که می‌کردند به نظر بنده برخلاف عقیده‌شان بود. ولی چون مقام‌شان را می‌خواستند دوست داشتند روی صندلی بنشینند و آن‌جاه و جلال را می‌خواستند و آن‌ها را می‌خواستند، هیچ‌کدام این‌ها علیه شاه صحبتی نمی‌کردند. همه این کارها هم اغلبشان اعتقادی نداشتند این‌ها را انجام می‌دادند برخلاف عقیده‌شان برای خوش‌آیند شاه همه این‌ها را انجام می‌دادند. هیچ‌کدام‌شان…

س- راجع به انقلاب اخیر گفته شده است که قطع کمک مالی به روحانیون باعث دامن زدن به آتش انقلاب شد. شما چه اظهار نظری در این باره دارید؟

ج- من به این شدت با این کار مخالفم که ظرف… تخم انقلاب ایران خیلی قبل از کابینه آموزگار که متهم به این کار است که این کارها را کرده است، گذاشته شده بود. تخم انقلاب ایران خیلی

س- بله این‌ها هم نمی‌گویند که این تخم انقلاب ایران بود یا

ج- بله

س- سبب انقلاب ایران بود

ج- بله سبب

س- می‌گویند به آتش انقلاب دامن زد.

ج- حتی در زمان کابینه خود آقای آموزگار سروصدا بلند شده بود قبل از این‌جور وقایع. ولی البته این کار چیز کردش دامن زد در آن‌جا، نه به شدت زیادی ولی به مقدار زیادی کمک کرد به این کار. و تأیید این صحبت شما من یک داستانی را که از آقای ولیان شنیدم بگذارید برای شما نقل بکنم، آن بود ولیان گفت که «من وقتی که در خراسان بودم یک روزی در زمان کابینه آموزگار او متصدی کاری که ما کمک می‌کردیم به آخوندها و آخوندها ما یک کمک به اوقاف داشتیم می‌کردیم گفت، «یک کمکی از آستانه می‌کردیم و بعضی‌ها هم بودند آن‌جا پول نمی‌گرفتند به هیچ عنوانی از ما آخوندهای آن‌جا. گفت، «یک روزی آن متصدی آمد گفت که سه ماه است که آقای نخست‌وزیر کمک آخوندها را نفرستادند.» گفتم، «چطوری می‌شود همچین چیزی نفرستند.» گفت، «من فردا پنجشنبه‌ای بود می‌رفتم تهران، رفتم پهلوی شاه، اولین صحبتی که با شاه کردم گفتم، «قربان این کمک…» گفت، «شاه خیلی عصبانی شد، گفت چطور؟ چطور نرسیده؟ کی گفته این کمک را قطع بکنند؟ گفتم، «نرسیده.» گفت، «تلفن را برداشت و به آموزگار گفت که ولیان این‌جا‌ست الان می‌آید آن‌جا شما این کمک را اولاً به اجازه کی قطع کردید؟ کی گفته شما این کمک را قطع بکنید؟ این ترتیب کار مشهد را شما به او بدهید و بعد هم که حال‌تان خوب شد بیایید به من توضیح بدهید چرا این کمک را قطع کردید.» گفت، «من رفتم پهلوی آموزگار منزلش خوابیده بود ناخوش بود روی تخت خوابیده بود و وزنه به پایش بسته بودند پایش درد می‌کرد از این حرف‌ها، به من درآمد گفتش که آقا شما از ما به شاه چغلی کردید؟» گفتم، «چغلی چیچی است آقا؟» گفت، «آقا شما استاندار هستید شما زیرنظر دولت هستید.» گفتم، «من استاندار هستم ولی یک مأموریت دیگر هم دارم نایب التولیه هستم این به شما ارتباطی ندارد آن با شاه ارتباط دارد و شما این پول را قطع کردید چرا؟ چرا قطع کردید؟ ما آن‌جا گرفتاریم با این‌ها. ما به این‌ها پول می‌دهیم.» هر ماه یک میلیون تومان به آن‌ها پول می‌دادند به آن آخوندهای مشهد. گفت که «اِه الان که پنجشنبه است من کاری نمی‌توانم.» گفتم، «نخیر بگویید رئیس بانک‌تان در را باز بکند چون من فردا باید بروم مشهد این پول را هم باید ببرم مشهد. بگویید پول را بیاورند به من بدهند.» گفت، «بالاخره آوردند و پول سه میلیون، و به یک مقام چهار میلیون تومان را به من دادند و من بردم به مشهد و البته طبق معمول تقسیم کردم وسط این‌ها.» ولی می‌خواستم بگویم که آن‌جا گفتش که شاه از آموزگار بازخواست کرد که کی به شما گفته است که این کمک را قطع بکنید؟ این را می‌خواستم، چون گفت، «کی گفته (؟) بنده را بنده خوب البته، تا یک حدی، چون که آن‌ها خود مرحوم دکتر اقبال هم به آخوندها خیلی کمک می‌کرد از شرکت نفت. آن‌ها به آن‌جا دستگاه شرکت نفت به آخوندها کمک می‌شد به هر صورت. خیلی از آخوندها از آن‌جا پول می‌گرفتند، کمک می‌کردند چه آخوندهای قم چه آخوندهای تهران شنیدم به آن‌ها کمک می‌کردند. البته مسلم است که این قطع کمک بی‌اثر در این کار نبوده ولی باعث این کار نبوده که چون این‌که قطع شده این انقلاب شده نه همچین چیزی نبود. ولی بی‌اثر نبوده به هر جهت.

س- شما در چه زمانی احساس کردید که رژیم سلطنتی ایران در حال سقوط است؟

ج- من از چهار سال…

س- من می‌خواهم ازتان لطفاً تقاضا بکنم که وقتی که این جریانات شروع شد و ادامه پیدا کرد آن، عرض کنم، رویدادهایی را که نقش تعیین کننده داشتند که شما را متقاعد بکنند که دیگر کار رژیم سلطنتی ایران تمام شده، آن‌ها را لطف بفرمایید. به ما بگویید که کدام‌ها بودند؟ و در ضمن برای توصیف بفرمایید که عکس‌العمل شما نسبت به این رویدادها چه بود؟ و در آن زمان شما راجع به این رویدادها و به این مسائلی که سرنوشت سلطنت را در ایران تعیین می‌کرد چه بحث‌ها و مذاکراتی با دوستان و با همکاران نزدیکتان داشتید؟

ج- بله، عرض کنم، به نظر بنده پایه سقوط سلطنت شاه از ۱۹۷۳ که پول نفت آمد به ایران گذاشته شد.

س- بله، ولی شما آن را به این حساب نگرفتید آن موقع که الان که پول آمده

ج- چرا، نه، نه، نه.

س- دیگر رژیم در حال سقوط است؟

ج- نه، نه. من از هزار درست هزار و نهصد و هفتاد و چهار

س- بله

ج- معتقد بودم که این رژیم سقوط می‌کند.

س- چرا آقا؟

ج- حالا عرض می‌کنم چرا. چندین دلیل داشت این کار. اولاً از نظر اجتماعی شاه به یک غرور و یک تفرعنی رسیده بود که مردم ایران را به حساب به‌هیچ‌وجه نمی‌آورد، مردم ایران را داخل آدم نمی‌دانست.

س- بله.

ج- و تمام فشارش و کارش را گذاشته بود روی خارجی‌ها، پروپاگاندا خارج و سیاست خارج و حمایت خارجی‌ها روی خودش. این یک پایه عمده بود اصلاً که مردم را ناراضی کرده بود هیچ‌کس در ایران داخل آدم نبودند از نظر شاه. شاه می‌گفت که من هر کسی را دلم می‌خواهد می‌آورم وزیر می‌کنم بنابراین اصول اداری ایران را همه ناراضی هستند. هیچ‌کسی به کارش علاقه ندارد. همه فکر می‌کردند که صبح بلند شوند بروند یک پارتی درست کنند که با یک نزدیک شاه نزدیک باشد و بروند برای خودشان یک کاری به این‌ها کار بدهند.

بعد مردم ایران را مادی کرد شاه ایران. یعنی وقتی پول نفت پیدا شد مردم ایران مادی شدند، یعنی همه‌چیزی را گذاشتند کنار در راه مادیات. فرض کنید حتی دکترهای ایران، اطباء ایران، بنده می‌دیدم این‌ها را، این‌ها در مطلب‌شان صبح تا غروب گوشی تلفن دست‌شان بود با دلال‌ها «آقا این زمین چهارنبش را بخر. آن زمین دونبش را بخر. آن زمین فلان را بخر.» این‌ها هم افتادند به تجارت. تمام این‌ها. آن‌وقت تبعیض‌هایی که در ایران شد این بیش از همه صدمه زد به کار و بعد این طبقه خاصه خرجی، یک طبقه ممتازه‌ای در ایران درست شد.

س- بله، بله.

ج- که تمام این چیزها محصولات مال این‌ها بود از هر جهتی. و بعد طبقه نظامی‌هایی که در ایران درست شده بود با تمام مزایایی که این‌ها داشتند

س- بله.

ج- بدون این‌که این‌ها کاری بکنند. آدم وقتی که وارد یک اجتماعی باشد این‌ها همه را وقتی مخصوصاً خودش هم آلوده نباشد در این اجتماع، این‌ها همه را از خارج خیلی خیلی خیلی خوب می‌بینند تمام این‌ها را. بعد بنده وارد بودم که این خارجی‌هایی که می‌آمدند ایران چه‌جور معامله می‌کردند با چه فسادی معامله می‌کردند، با چه رشوه‌هایی معامله می‌کردند. این پول‌ها چه‌جوری می‌رفت، کجاها می‌رفت از دست این‌ها. و این‌ها تمام کمک می‌کرد به این‌که

س- ممکن است یکی دوتایش را برای ما به عنوان مثال ذکر بفرمایید؟

ج- من حالا

س- چون این صحبت‌ها را دیگران هم خیلی می‌کنند ولی برای یک مورخ جالب‌تر خواهد بود که لااقل یکی دوتا نمونه را به عنوان واقعیت داشته باشد.

ج- بله، عرض کنم که، من خودم

س- که نگوید این‌ها همه شایعات است.

ج- نه، نه، این چیزها نیست شایعات. حالا من نمی‌خواهم بگویم که من واسطه این کار بودم.

س- بله.

ج- یعنی واسطه رشوه دادن و رشوه گرفتن. بنده هرکسی که می‌آمد پهلوی بنده از مشتری‌های خارجی هم برای همین کارها می‌آمدند کار داشتند شرکت می‌خواستند درست کنند ایرانی‌ها معامله داشتند فلان داشتند، قرارداد برایشان بنویسم و این حرف‌ها

س- بله.

ج- بنده یک چیزی را به آن‌ها چون فساد ایران را که دیده بودید می‌شناسم دیگر همه جای را

س- بله.

ج- گرفته بود همه‌جا را. بنده یک مطلبی به آن‌ها می‌گفتم، می‌گفتم که «شما در یک کاری مرا دخالت ندهید همه کارهای‌تان را من می‌کنم کمک‌تان می‌کنم، عرض کنم، معرفی‌تان می‌کنم فلان می‌کنم، در یک کاری فقط من دخالت نمی‌کنم که آن کارش هم بدون آن کار کار شما انجام نمی‌شود. توجه فرمودید؟ بدون آن کار کار شما انجام نمی‌شود و آن کار رشوه دادن‌تان است. آن را خودتان بروید هر کاری می‌کنید خودتان بروید بکنید به هر صورت هر کاری. من در یکی دو موردی که باز هم حالا به آن اکراه دارم اسم بخصوصی را ببرم برای شما، یکی از مشتری‌های من یک کاری داشت در شرکت نفت این کار را داشت البته با یکی از متصدیان شرکت نفت که به نظر بنده همه‌شان همه‌شان فاسد بودند تمام‌شان، بنده کار آن‌ها را که خیلی خوب خبر دارم بنده، همه‌شان فاسد بودند و این‌حرف‌ها، آدم سالمی توی آن‌جا اصلاً نبود. چون خود مرحوم دکتر اقبال، این گفت که من رفتم پهلوی این که این کارمان قراردادمان را امضاء کنند، گفت که البته به من گفت توی اتاق که چی باید به من بگوید اصلاً این‌ها و گفت این چون می‌ترسید که مثلاً حتی ضبط صوتی باشد ماشینی باشد ضبط بشود از این حرف‌ها، چیزهایش را می‌نوشت روی کاغذ مطالبی از این حرف‌ها را و این چیزها. بعداً ماشین حسابش را درمی‌آورد ضرب و تقسیم می‌کرد و فلان و فلان و فلان می‌کرد بعد به ما نمره حساب می‌داد و فلان می‌کرد که بروید این پول را بگذارید به حساب ما در آن‌جا. یک نمونه‌ای که فساد خیلی شدیدی که من می‌خواهم به شما بگویم که فساد به کجا کشیده بود چطور بود. یعنی اسم می‌برم این را دیگر. شرکت نفت دو شرکت جداگانه‌ای داشت به نام شرکت گاز و شرکت پتروشیمی.

س- بله.

ج- در رأس این‌ها دو آدم بودند یکی مهندس مصدقی و یکی مهندس مستوفی. مستوفی در پتروشیمی بود و مصدقی سر گاز. این‌ها هر دو از آدم‌های بسیار ناسالم ایران بودند. دکتر اقبال چندین بار از این‌ها گزارش داد به شاه که این‌ها را عوض بکند ولی خوب، نتوانست زورش نمی‌رسید چون این‌ها با علم این‌ها ساخته بودند و به تمام مقاطعه‌کارهایی که علم معرفی می‌کرد این‌ها کار می‌دادند سهم علم را می‌دادند یکی هم سهم خودشان را برمی‌داشتند و combinaison شان چون خیلی رایج بود. این‌ها از دست دکتر اقبال مستاصل شدند و البته شاه هم به حرف دکتر اقبال تأثیر نداد که این‌ها را برشان دارد، برشان نداشت آخر نتوانست، و گفتند ما برویم یک کاری کنیم که از زیر نفوذ شرکت نفت بیاییم بیرون و مستقل بشویم.

یک مرحوم امیرهوشنگ دولوئی بود در ایران که منزل این در تجریش منزل خیلی مجللی داشت و با شاه خیلی خیلی مربوط بود. رفیق انیس شاه بود و عنوانش را هم داده بودند به عنوان پیشخدمت شاه، از خانواده قاجار بودند. این شخص در شاه نفوذ فوق‌العاده‌ای هم داشت. به شاه هم تریاک هم می‌داد، تریاک هم شاه می‌کشید و شاه هم منزل او می‌رفت تریاک می‌کشید و هم این می‌رفت به چیز تریاک می‌کشید. و حتی این‌قدر نفوذ داشت که این قانون منع کشت تریاک را این لغو کرد. قانونی بردند که در بعضی جاها دولت اجازه داد بشود که تریاک. این درست کرد برای کار خودشان. و در آن معاملات قاچاق تریاک و این چیزها هم کارها کرد. که از آن جمله معامله معروفش بود که در سوئیس گیر افتاد، اگر شما نظرتان باشد،

س- بله

ج- و شاه هم این را برداشت توی طیاره‌اش گذاشت و به عنوان پیشخدمت خودش برداشت برد البته، تا این حد.

س- بله

ج- و در این مورد هم حتی ملکه فرح گفتند که به شاه اعتراض کرد که «شما که مردم را برای یک دو مثقال تریاک می‌گیرید اعدام می‌کنید، این چه کاری بود شما امیرهوشنگ را برداشتید با طیاره خودتان آوردید (؟).» شاه هم گفته بود به او که «شما در کارهای خصوصی من دخالتی نکنید.»

یک مورد دیگری هم برای همین هوشنگ برای تریاک، یک مرحوم هراتی بود که زنده هم هست شاید هنوز، آن تریاک‌کش معروفی بود در اصفهان، این سر منقل منزل امیرهوشنگ تمام وزراء، وکلاء، مدیرکل‌ها، همه آن‌جا جمع بودند، همه همه جمع بودند و مرکز حل و عقد تمام کارهای مملکت بود آن‌جا از نظر مالی و سفیر می‌تراشیدند، سه میلیون می‌گرفتند سفیر می‌کردند، دو میلیون تومان می‌گرفتند فلان کار می‌کردند. همه کارها آن‌جا می‌شد. و او هم ثروت خیلی فوق‌العاده‌ای، آدم لاتی بود ولی ثروت فوق‌العاده‌ای به هم زد سر همین کارها. و این‌ها این آقایان دو نفری فکری به نظرشان می‌رسید که ما برویم پهلوی امیرهوشنگ و او را بگوییم بفرستیمش پهلوی شاه که ما را مستقل بکند. این‌ها یک روزی دو روزی دو نفری می‌روند منزل امیرهوشنگ دولو و جریان را می‌گویند، می‌گویند «آقا دکتر اقبال نمی‌گذارد ما کار بکنیم خلاصه مطلب. شما یک کاری کنید ما مستقل بشویم و شما اگر آن‌جا کاری دارید برایتان هم ما انجام می‌دهیم.» امیرهوشنگ هم با این‌ها طی میکنند که «شما چهار میلیون تومان می‌دهید من این کار را می‌کنم.» و این‌ها هم می‌گویند «بسیار خوب.» و این‌ها دو میلیون تومان پول نقد می‌دهند به امیرهوشنگ در همان جلسه و امیرهوشنگ فردا می‌رود پهلوی شاه و از دفتر مخصوص آن مورد هم همان موردی بود دوره‌ای بود که شاه با دکتر اقبال قلباً میانه‌ای نداشت. نامه‌ای به هویدا می‌نویسند که «حسب الامر مقرر فرمودند که از امروز این شرکت گاز و شرکت پتروشیمی مستقلاً عمل کنند و قانون‌اش و اساسنامه‌اش هم بعد ببرید به مجلس.»

س- آقای دولو آن تلفن را می‌کند به آقای

ج- نه، نه، نه. از دربار کاغذ می‌نویسند. اول دولو رفته اقدام کرده با شاه.

س- بله.

ج- موافقت شاه را گرفته، شاه به وزیر دربار دستور می‌دهد که این کاغذ را بنویسد به هویدا.

س- زمان نخست‌وزیری آقای هویداست.

ج- بله، بله. بنده این کاغذ را خودم دیدم. هویدا هم که آدم زرنگی بود البته بدون هیچ تفسیری یک کاغذی می‌گذارد که رونوشت نامه‌ای که از دربار رسیده است برای اطلاع شرکت نفت و شرکت گاز و شرکت پتروشیمی فرستاده می‌شود. خودش هم دستوری نمی‌دهد که این کار بشود چون که برخلاف قانون بوده. چون این‌ها

س- آقای دکتر اقبال هم این زمان هنوز رئیس هیئت مدیره بودند؟

ج- بله، بله، بله. چون این برخلاف قانون بود چون که این‌ها جزء شرکت نفت بودند. اساسنامه مال شرکت نفت بوده جزء شرکت نفت، هر کاری باید بکنند باید اجازه بگیرند. بنابراین از آن تاریخ تا زمانی که قانون‌شان را بردند به مجلس یک سال و نیم طول کشید. این‌ها تمام این مدت غیرقانونی عمل کردند یعنی تصرف در اموال دولت کردند چون قانون نداشتند هیچی نداشتند دیگر. طبق یک دستوری که از آن‌جا آمده بود عمل کردند البته بعد هم از قرار معلوم آن دو میلیون تومان بعد نداده بودند و بعد امیرهوشنگ توسط یکی از سفرای سابق به ایشان پیغام داده که «آن کسی این خر را برده بالا می‌آورد پایین. بیایید پول‌ها را بدهید.» البته آن‌ها هم بردند پول‌ها را دادند به هر صورت. حالا می‌گویم این فساد که حالا از این‌هاش من اطلاعات خیلی زیادی دارم در این باره که نمی‌خواهم با جزئیات با شما صحبت بکنم. این‌ها همه‌شان هم که شایعه نیست، همه‌اش سند دارد دلیل دارد مدرک دارد این صحبت‌ها. حالا یکی‌اش را به شما گفتم.

به نظر بنده فساد، تبعیض، امتیاز طبقاتی، عدم اعتنای به مردم، و تمام توجه‌شان را گذاشتند روی کارهای سیاست خارجی، و ندادن آزادی به مردم، ندادن آزادی به مطبوعات، این‌ها تمام مجموعه کارهایی بود که این مملکت را به این روز انداخت. شاه اگر همیشه می‌گفت که

س- بله.

ج- شاه اگر همیشه می‌گفتش که «بله تمام آزادی‌ها در این مملکت هست جز آزادی خیانت به مملکت.» در صورتی که در مملکت همه می‌دانند هیچ آزادی نبود. اگر شاه می‌آمد می‌گفتش که آقا من این رژیمی که درست کردم، این سیستمی که من دارم بهترین رژیم است برای این مملکت، کسی حرفی نداشت. ولی من می‌آمدم می‌گفتم که شاه می‌گفت «آقا تمام آزادی‌ها توی این مملکت هست.» در صورتی که می‌دانستیم آزادی مطبوعات نبود، آزادی صحبت نبود، آزادی حزب نبود، هیچ نوع آزادی نبود. هیچ نوع آزادی نبود.

س- بله.

ج- این بود که این مردم را عصبانی کرده بود. والا اگر شاه می‌آمد می‌گفت که «آقا نه من تشخیص دادم این رژیم برای این مملکت خوب است.» و کسی متوقع نبود هم. مردمی که از (؟) می‌گفت، آقا آزادی انتخابات است و انتخابات را خودشان می‌کردند.

س- بله.

ج- آزادی صحبت هست، آزادی مطبوعات چی‌چی؟ مطبوعات تمام سانسور می‌شد. این مردم را عصبانی و ناراحت کرده بود همه‌جور. ولی می‌آمدند می‌گفتند، آقا مصر مجلس نداشت سال‌ها، عراق نداشت سال‌ها می‌گفتند، آقا ناصر یا آن یکی، می‌گفت آقا این رژیم برای این مملکت خوب است. این کارها بود که به نظر بنده پایه انقلاب را در ایران گذاشت مردم را اذیت کردند فلان کردند.

س- بله. شما آقای اقبال علل انقلاب را یعنی چیزهایی که موجب انقلاب شد توصیف کردید ولی من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که الان برای من بفرمایید کدام رویدادها بود که سبب شد که به شما ثابت بکند که شما بگویید که کار رژیم دیگر تمام است. مثلاً فرض بفرمایید اگر شما این سؤال را از من بکنید من به شمال می‌گویم که من وقتی که دولت آقای ازهاری آمد و نتوانست که آن کاری را که یک دولت نظامی را معمولاً آدم ازش توقع دارد در موقع بحرانی انجام بدهد یعنی نظم و ترتیب را در خیابان‌ها برقرار بکند خیلی سریع و نکرد، من احساس کردم که کار رژیم تمام است.

ج- نه

س- شما این‌جوری اگر قضیه را در نظر بگیریم کدام‌یک از رویدادهای، عرض بکنم خدمتتان، از ۱۹۷۸ تا ۷۹ که رژیم سقوط کرد شما را متقاعد کرد که دیگر رژیم قابل نجات دادن نیست و سقوط می‌کند؟

ج- عرض کنم حضورتان که من اولاً به شما گفتم که من از ۷۴ معتقد بودم به همین دلائلی که به شما گفتم که این رژیم سقوط می‌کند. آن‌وقت نه صحبت خمینی بود هنوز نه صحبت هیچی.

س- بله.

ج- من احساسم بر این بود برای این کار شواهد زیادی دارم نه این‌که حرف می‌زنم صحبت می‌کنم.

س- بله.

ج- ده‌تا خارجی برای شما می‌آورم که این‌ها مشتری‌های من بودند می‌گفتم که این‌جا سرمایه‌گذاری نکنید این‌جا سقوط می‌کد. صد نفر ایرانی برای شما شاهد می‌آورم که این‌ها همه بودند گفتم به آن‌ها که این کارها را نکنید این‌جا سقوط می‌کند. چون به نظر من عوامل سقوط یک رژیمی از هر جهت فراهم بود، این منتظر یک فرصتی بود

س- بله.

ج- که این عواملی که جمع شده این ضربه را بزند. این‌ها یواش‌یواش جمع شده بود جمع می‌شد و جمع، جمع می‌شد تا این ضربه را بزند.

س- حالا کدام یکی به نظر شما ضربه قاطع بود از این رویدادها؟

ج- حالا این‌ها همه‌اش چیز. از این رویدادها ضربه قاطع کسالت شاه بود.

س- بله.

ج- شاه را بنده می‌دانستم ناخوش است به دکتر اقبال، منتها نمی‌دانستم سرطان دارد.

س- بله.

ج- بنده یک روزی به دکتر اقبال گفتم که شاه مریض است. گفت، «چرا؟» گفتم، «از فرانسه یک دکتر برایش آوردند. دکتر اقبال هم خبر نداشت. چهار نفر از کسالت شاه اطلاع داشتند کسی دیگر اطلاع نداشت هیچ‌کس اطلاع نداشت که شاه

س- یکی از این چهار نفر شما بودید؟

ج- نه، نه. من خبر نداشتم. من خبر نداشتم که کسالت دارد نمی‌دانستم چه دارد؟

س- بله.

ج- از نوع کسالت، ملاحظه می‌فرمایید؟ نوع کسالت

س- از نوع بیماری‌اش اطلاع نداشتید.

ج- شاه که سرطان است کسالت. ملاحظه فرمودید؟ چهار نفر اطلاع داشتند.

س- کسالتش را شما از کجا حدس زدید

ج- ها، دکتر آوردند از فرانسه یکی از نزدیک‌هایش به من گفت از خانه داخله خود شاه ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- گفته بود که شاه نمی‌دانم چه کسالتی دارد دکتر از فرانسه برایش آوردند.

س- بله.

ج- من به دکتر اقبال گفتم که این شاه ناخوش است مریض است از نظر من. گفت، «از کجا خبر داری؟» گفت، «من شنیدم» گفتم، «من شنیدم که برایش دکتر فرانسوی آوردند. شما که وسیله دارید بهتر می‌توانی تحقیق کنی.» این اولین دفعه بود من آن‌جا بودم. بعد هم شاه یک خون‌ریزی خیلی بدی کرد. خون‌ریزی بدش وقتی بود در شیراز بود وقتی که کودتای افغانستان انجام شد.

س- بله.

ج- ملاحظه فرمودید؟ وقتی کودتای افغانستان اجرا شد که داودخان را انداختند.

س- بله، بله.

ج- آن‌وقت شاه در شیراز بود، آن‌وقتی بود که شاه آن‌جا خون‌ریزی کرد فوری خبر را شنیدند ظهر، خون‌ریزی کرد بردندش از آن‌جا به

س- خون‌ریزی چی آقا؟ خون‌ریزی معده؟

ج- خون‌ریزی معده، خون‌ریزی معده خیلی بدی کرد. این کسالت شاه به نظر بنده که ما تا آن‌وقت هم نمی‌دانستیم که بعد فهمیدیم که این کسالت سرطان دارد، این بزرگ‌ترین علل، باعثی بود که این رژیم دیگر دوام پیدا نکند. چون شاه شخصاً ضعیف بود. آدم خیلی‌خیلی ضعیفی بود، همان‌طوری که به شما گفتم، این کسالت هم بر ضعفش و این‌ها اضافه کرد. دیگر تصمیم بگیر نبود این دیگر با این کسالتی که داشت. به نظر من بزرگ‌ترین ضربه‌ای که این رژیم را ساقطش کرد علاوه بر آن‌هایی که بنده گفتم به شما، در این دوران اخیر، این این یکی بود. بعد هم در این دوران این سه کابینه‌ای که آمدند. کابینه شریف‌امامی بعدش آقای ازهاری است و بعدش هم بختیار، به نظر من ضربه قاطع را هم آن نطق شاه به او زد. آن نطقی که آمد گفت که «انقلاب شما به گوش من رسیده است. من بعد از این این کارها را نخواهم کرد.» و تصدیق کرد تمام کارهای گذشته را که خلاف بوده، قانون اساسی را رعایت می‌کنم، انتخابات را فلان می‌کنم. دولت را فلان می‌کنم و این‌ها. خود آن اقراری که کرد دیگر آن ضربه قاطع بود به نظر بنده. آن‌جا دیگر کار شاه تمام شده بود به کلی.

س- بله.

ج- به‌هیچ‌وجه

س- شما در آخرین سال سلطنت شاه با شاه ملاقاتی داشتید؟

ج- هیچ‌وقت، هیچ‌وقت.

س- هرگز دیده بودیدش؟

ج- هیچ‌وقت، هیچ‌وقت. من شاه را تقریباً خیلی

س- آخرین‌باری که شما ایشان را دیدید کی بود؟

ج- الان من می‌گویم. آخرین

س- آخرین بار

ج- آخرین باری که شاه را دیدم ۱۳۳۷.

س- آه، بله.

ج- ۱۳۳۷ و بعد هم سر عروسی چیز دیدمش، سر عروسی دختر دکتر اقبال دیدم یک روز در سعدآباد که رفتم مراسم عقدکنانش.

س- بله.

ج- دیگر ندیدمش. نه دیگر با او هیچ خصوصیتی و صحبت خصوصی به‌هیچ‌وجه نداشتم به‌هیچ‌وجه. به هیچ‌وجه نداشتم نه.

س- در آخرین ماه سلطنت پهلوی شهبانو فرح چه نقشی بازی کرد؟

ج- شهبانو فرح او عقب نیابت سلطنت بود خیلی.

س- بله.

ج- و شاه هم از این کار خیلی عصبانی بود، خیلی عصبانی بود که این هی می‌گوید، ما نایب‌السلطنه، نایب‌السلطنه بشوم. خیلی عصبانی بود از این کار. او دلش می‌خواست که یک کاری بشود که اگر هم شاه می‌رود او نایب‌السلطنه بشود آن‌جا یک‌طوری. نقشش توی این کار بود تمامش. یک شورایی هم درست کرده بود که همین شاهین فاطمی و قطبی و دو سه نفر دیگر هم، آقای نصر و آقای گنجی و این‌ها تمام عضو آن شورا بودند. مشاورین ملکه بودند این‌ها. این‌ها می‌رفتند هر روز با ملکه آن‌جا صحبت‌هایشان را می‌کردند کارها… او خودش برای خودش یک دربار علی‌حده‌ای درست کرده بود. رئیس دفتر داشت فلان داشت، پیغام می‌داد، دستور می‌داد فلان می‌کرد از این‌ها. ملکه در خط این بود که این حتماً نایب‌السلطنه بشود. توی این خط عمل می‌کرد. و من از قول آقای جم به شما می‌گویم، آقای جم به من گفت که «من وقتی که از پهلوی شاه آمدم بیرون، گفتند که علیاحضرت ملکه هم می‌خواهند شما را ببینندتان. رفتم پهلوی ملکه، ملکه به من گفتش که، «خوب، چطور است که حالا اعلی‌حضرت بروند من این‌جا نایب‌السلطنه بشوم.» فقط گفت، من گفتم، «قربان، مردم شاه را قبول ندارند شما نایب‌السلطنه چه می‌خواهید بشوید؟ شما را کی قبول دارد که نایب‌السلطنه بشوید؟» مثلاً او توی این خط کار می‌کرد، او توی خط نایب‌السلطنه کار می‌کرد، بله، این مسلم است.

س- دستگیری هویدا و سایر مقامات عالی‌رتبه مملکت تا آن‌جایی که شما می‌دانید که این تصمیم چگونه و به وسیله چه شخصی گرفته شده بود، چه عکس‌العملی در شما داشت؟

ج- عکس‌العمل به من هیچی. چون که من می‌دانستم که این کار را باز شاه می‌خواسته یک seapegoat یک مفری فراهم کند. هنوز امید داشت شاه که با گرفتن این‌ها مردم ساکت خواهند شد و او می‌ماند سر کارش. به این قصد این کار را کرد. شاه به نظر من با این نیت این کار را کرد که این‌ها را که می‌گیرد مردم ساکت می‌شوند. بعد هم می‌تواند یک کارهای دیگر بکند و از زیر این فشار بیاید بیرون. و او غافل بود که تمام این کارها اصلاً دیر بود کسی این کارها را اصلاً باور نمی‌کرد. هیچ، همه می‌دانستند چون من خودم یادم هستش که وقتی که در جلسه اول به لامبارکیس گفتم که باید این کارها را بکند و فلان کند، دزدها را محاکمه فلان کند. بعد که به شاه گفته بودند، شاه گفته بود که محاکمه هویدا محاکمه رژیم من است. من این کار را نمی‌کنم به هر صورت. ملاحظه فرمودید؟ بله آن‌وقت قصد این کارها را نداشت بعد که هی روز به روز ضعیف‌تر می‌شد هی دست به یک اقداماتی می‌زد که شاید که مثل یک غریقی می‌ماند که دست به هر گیاهی، حشیشی بزند به اصطلاح خودش را نگه دارد، این با این اقدامات می‌خواست ببیند که می‌تواند خشم مردم را پایین بیاورد؟ می‌تواند غضب مردم را پایین بیاورد؟ می‌تواند این طغیان را فرو بنشاند؟ او به این قصد این کار را می‌کرد والا نیت، مسلماً نیت نداشت که این‌ها را محاکمه‌شان کند به‌هیچ عنوان، به‌هیچ عنوانی نداشت. او نمی‌خواست که مثلاً نصیری را محاکمه کند. او نمی‌خواست که هویدا را محاکمه کند، به‌هیچ‌وجه. به این قصد کرد گفت که شاید که با گرفتن این‌ها باز خشم مردم کمتر بشود و بعد هم یادشان برود به هر صورت. به هیچ عنوان قصد این کار را نداشت، نیت این کار را نداشت. حملات احتیاطی می‌کرد.

س- آقای اقبال من حالا اسم یک عده از شخصیت‌های سیاسی و تاریخی ایران را می‌برم و می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک یا دو رخدادی را که شما در آن‌ها ناظر رفتار این آقایان بودید که توصیف رفتار این آقایان در آن رویدادها می‌تواند که مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان باشد برای ما یک مطالبی را ذکر بفرمایید. و اولش شروع می‌کنم با سید ضیاءالدین طباطبایی.

ج- من اسم سید ضیاءالدین طباطبایی را در کودتای ۱۲۹۹ برای اولین‌بار بچه بودم شنیدم. بعد تا این‌که آقای سید ضیاءالدین در بعد از شهریور ۱۳۲۰ آمدند به ایران با تشریفات مفصلی که حزب درست کردند و روزنامه درست کردند و این‌ها. بعد هم در آن مدتی که ایشان حزب و روزنامه داشتند، چون به نظر ما جناح ارتجاعی بود و ما هم آن جناح لیبرال بودیم و آزادی‌خواه بودیم با او در روزنامه مدت زیادی مبارزه می‌کردیم، مبارزات زیادی با او داشتیم. بعد از آن به یک جهاتی بعد از این‌که بنده تقریباً از فعالیت روزنامه‌نویسی و این‌ها همه دست برداشته بودم و از لندن هم مراجعت کرده بودم، توسط یکی از دوستانم با ایشان آشنا شدم. اشنا شدم و ایشان در سعادت‌آباد منزلی درست کرده بود به کارهای فلاحتی این‌ها می‌پرداخت و ضمناً هم با شاه خیلی مربوط شده بود هفته‌ای یک دفعه هم می‌رفت و شاه را می‌دید. من با آشنایی که با آقای سیدضیاء پیدا کردم تقریباً هر پانزده روز یک دفعه یک ماهی یک دفعه منزل ایشان با آن رفقای بنده با هم نهار می‌خوردیم.

س- بله.

ج- نهار می‌خوردیم و صحبت‌های مختلف می‌کردیم. بنده سیدضیاء را البته آن‌قدری که آن‌جا شناختمش،

س- بله.

ج- به عقیده خود بنده، مرد خوش‌فکری یافتمش، آدم زحمت‌کشی یافتمش به علت این‌که یزدی است و تمام یزدی‌ها اصلاً آدم‌های زحمت‌کشی هستند. و آدم دوستی درستی پیدایش کردم یعنی در رفاقت و دوستی و این‌ها ثابت‌قدم بود. و در نزدیکی‌اش هم با شاه یک صحبت‌هایی تا یک حدودی می‌کرد. ولی آخر سر او هم از شاه زده شده بود. به علت این‌که یک روز من گفتم که «شما که می‌روید آن‌جا چرا حرف‌هایی راجع به اوضاع و احوال و این حرف‌ها نمی‌زنید؟» به من گفت، «آقای اقبال این توی سرازیری افتاده است این باید برود برود برود برود تا سرش به سنگ بخورد. راه دیگری ندارد. حرف به این دیگر اثری ندارد به هر صورت دیگر.» این مجموع استنباطات من بود از آقای سیدضیاءالدین و مباحثاتی که می‌کرد.

س- بله

ج- این موضوع برداشت من از او بود. برداشت بیشتری دیگر ندارم. کار بخصوصی هم نبود که با هم کرده باشیم یا صحبتی کرده باشیم یا اقدامی کرده باشیم مثلاً بشود صحبت بکنم.

س- آقای دکتر احمد متین دفتری.

ج- آقای دکتر احمد متین دفتری را البته من از زمانی که در عدلیه مشغول کار بودم شناختمش. اخلاقاً یک آدم بسیار خسیس و نظرتنگی بود از نظر مالی. بعد هم در این ساختمانی که برای وزارت عدلیه در زمان او شد، ساختمان مجللی است در تهران کاخ دادگستری.

س- بله.

ج- او با چکسلواکی‌ها آن‌وقت می‌ساختند، شرکت اشکودا آن‌جا را می‌ساخت برای این، این یک ساختمانی هم برای خودش در نبش لاله‌زار نو و شاهرضا از شکم این انجام داد، که آن‌جا عمارات چندین طبقه‌ای ساختند که بعد هم آن‌جا را کرایه داده بود، به هر صورت. این یکی از آدم‌هایی بود که بسیار ضعیف‌کش و در مقابل قوی سرتعظیم فرود می‌آورد. و یکی از فرمان‌برداران چیز رضاشاه بود. رضاشاه در عدلیه اگر سوار می‌شد توسط این سوار می‌شد به وسیله مختاری. خیلی آدم جاه‌طلب، خیلی آدم ممسک و خیلی آدمی بود که فرمان‌بردار بود. این صفات متین دفتری بود. این یکی از کارهای بدی که در عدلیه ایران کرد این بود که یک روزی به این خبر دادند که فرض کنید که در قزوین، در قزوین هم بود، بازپرسی آن‌جا رشوه گرفته یک کاری کرده است.

س- بله.

ج- این، خیلی خوب، بازپرس رشوه گرفته باید پرونده‌اش را بیاورند آن‌جا محاکمه‌اش کنند، این توهین به عدلیه را از آن‌جا شروع کرد که فرستاد بازپرس آن‌جا را بدون این‌که از او تحقیقی بکند، بدون این‌که بداند قضیه درست است یا درست نیست، دستبند زدنش از توی شهر قزوین، بازپرسی را دستبند زدند و با دستبند آوردندش به تهران. و این بسیار اثر خیلی بدی در محیط قضایی ایران کرد. و این اولین توهینی بود که این توی عدلیه ایران این شروع کرد. و در یک مورد دیگری هم و یک بازپرس دیگری که یادم می‌آید در شهر یزد یک کاری کرده بود، او را هم داد و با همان فضاحت آوردندش به تهران و در زندان هم البته زجر و این‌هایش دادند اصلاً. بعد این تا آمد و نخست‌وزیر شد در زمان رضاشاه دیگر. آخرین نخست‌وزیر رضاشاه بود که به شاه گفت که «خاطر مبارک آسوده باشد خبری نیست.» کلمه این بود که بعد از او منصور را آوردند که متفقین آمدند به ایران. «خاطر مبارک آسوده باشد.» و بعد این را هم در وقایع وقتی متفقین به ایران آمدند این را به اتفاق عده زیادی سیصد چهارصد نفر دیگر حبس کردند که بنده هم جزء آن‌ها بودم و من شش ماه در زندان این را خوب شناختمش از نظر اخلاقش و از نظر کردارش و رفتار و این‌ها.

س- ممکن است یکی دو تایش را توصیف بفرمایید؟

ج- بله، این همان‌طور که خدمت‌تان عرض کردم، این خیلی‌خیلی مرد جاه‌طلبی بود. فوق‌العاده جاه‌طلب بود و خیلی هم کنس بود. هیچ خرجی اصلاً یک قران دو قران هم خرج نمی‌کرد. بنده هم چون این را خوب می‌شناختمش این‌ها نقشه‌ها می‌ریختیم این را در زندان اذیتش می‌کردیم به انواع و اقسام. این یک مدتی تابستان بود زیر چادرها ما را نگهداشته بودند و این یک باجناقی داشت عزت‌الله خان بیات که از متمولین عراق بود این برای این از شهر عراق انگور می‌فرستاد میوه می‌فرستاد فلان می‌کرد. این در زیر چادری که بود با دو سه نفر دیگر از رفقای ما بود این‌ها همه را قایم می‌کرد که شب خودش تنهایی این‌ها را بخورد. بعد این‌جا توطئه برایش می‌چیدیم می‌رفتیم این‌ها را همه خالی می‌کردیم و سروصدایش بلند می‌شد، اذیتش می‌کردیم خیلی اذیتش می‌کردیم. یک روزی هم، این هر کسی را هم که از تهران می‌آوردند، شب‌های جمعه یک عده توقیفی می‌آوردند، این می‌رفت دیدنش که آقا تهران چه خبر است و فلان و از این حرف‌ها. ما یک روز برایش توطئه خیلی عجیبی درست کردیم گفتیم که تازه واردی که آمده بود گفتیم که این آقا که آمدند پهلوی شما بگویید آقا تهران دیروز شلوغ شده بود مردم ریختند جلوی سفارت انگلیس و گفتند که متین دفتری تا آزاد نشود ما دست از شلوغی برنمی‌داریم و قرار است که شما را همین روزها آزاد بکنند. این هم رفته بود آن‌جا و خیلی خوشحال شده بود که مردم طرفدار این هستند و ما هم رفتیم پهلویش و گفتیم «آقا باید شما یک سوری بدهید این‌جا.» گفت، «چه‌کار کنیم؟» گفتیم، «آقا همه‌ی زندانیان را چلوکباب بدهید.» آن رئیس کانتین آن‌جا را هم خواستیم و به او گفتیم که خرجش را ببر بالا. خلاصه در آن روز همه را چلوکباب داد و آشپزخانه آن‌جا سیصد تومان از او پول گرفتند خرج کردند آن روز و این برایش ضربه مهلکی بود بعد هم گفتیم خبر دادیم که خبرها همه دروغ بود که خیلی کوک بشود. آدمی بود این‌طوری بود و در زندان هم خیلی تملق این خارجی‌ها را می‌گفت خارجی‌ها این افسرهای انگلیسی خیلی آدم پایین بود در سطح بسیاربسیار پایینی بود ایشان اصلاً. بعد در این مأموریت‌ها هم که این این‌ور و آن‌ور می‌رفت، همه‌اش باید مأموریت‌های مجانی باشد بلیط یکی دیگر بدهد. در بیرون که آمد منزل کس دیگر باشد، هزار. خاویارهایی که می‌ریخت میاوردش بیرون در بیرون می‌فروخت. آدم خیلی‌خیلی در سطح بسیاربسیار پایینی بود اصلاً ولی خوب، ضمناً آدم بی‌سوادی نبود آدم سوادداری بود. تحصیلات خوبی کرده بود سوادش هم سواد بدی نبود به هر صورت. ولی آدم خیلی‌خیلی در سطح پایینی بود از نظر اخلاق از نظر چیز مملکت، بله.

س- بله. آقای احمد قوام.

ج- آقای احمد قوام را بنده وقتی بچه بودم در خراسان این استاندار بود آن‌جا که با پدر من مربوط بود. من بچه هفت‌ساله هشت‌ساله‌ای بودم آن‌وقت، از آن‌جا اسمش را شنیده بودم منزل ما می‌آمد یک دفعه دیده بودمش در منزل ما فقط. دیگر تا آن آمدند و به تهران رئیس‌الوزراء شد که بنده خبر نداشتم تا بعد از شهریور که آزادی شده بود او هم شروع به فعالیت کرد بنده از آن‌جا با او آشنا شدم و رفت و آمد پیدا کردم. احمد قوام به نظر بنده یکی از بهترین استخوان‌دارترین سیاستمداران دوره اخیر ایران بود. آدم بسیاربسیار با تدبیر و بسیاربسیار محکم و قرصی بود و میانه‌اش هم با شاه یعنی میانه‌اش با او خوب نبود به علت این‌که شاه چون خودش ضعیف بود از هر آدم مقتدری می‌ترسید همیشه این. این خاصیت آدم‌های ضعیف است به هر صورت. آدم ضعیف همیشه آدم ضعیف را دوست دارد آدم قوی را دوست ندارد. و در این کارهایی که این مدتی که این کرد و تماس‌هایی که ما با این داشتیم این همیشه واقعاً یک مرد وطن‌پرستی بود و مسلماً قضیه آذربایجان را اگر قوام‌السلطنه نبود و این تدبیری که این به خرج داد، این کار به این آسانی‌ها و این‌طوری که شاه ادعا می‌کند حل نمی‌شد. شاید آن داستان تماس بعد ما با این خیلی رفیق شدیم، اول با هم زدوخورد کردیم زیاد و این مرا حبس کرد مدت چهل روز حبس کرد در شهربانی تهران. از همان مبارزاتی که با او کردیم در روزنامه و این‌ها. ولی بعد با هم رفیق شدیم و آشنا شدیم. و وقتی هم که از کار افتاد یک سفری که از کار افتاد آمد به لندن بنده مراقبش بودم مریض‌خانه بردمش با آن کاغذ معروفی که به شاه در جواب لقب جناب اشرفی که از او گرفته بود نوشته بود، آن را با کمک من در لندن این را خودش نوشت من به او کمک کردم که چاپ کردیم فرستادیم به تهران و آن کاغذ هم اصلش پهلوی من است که در تهران است جزء کاغذهای من در تهران است. و او در هر حال مرد خیلی هم وطن‌پرست بود و هم شجاع بود خیلی خیلی شجاع و خیلی خونسرد، خیلی خونسرد بود. آدم عجیب‌وغریبی بود خونسرد بود. البته ولی به او هم در زمان قدیمش نسبت رشوه‌گیری می‌دادند در آن وقتی که، در آن دورد پایین.

س- بله.

ج- یعنی در اوائل چیزهایش. ولی در این آخر سر من از این چیزی ندیدم که رشوه‌ای گرفته باشد از کسی چیزی گرفته باشد من چیزی نشنیدم از این‌ها. ولی در آن زمان قدیم اگر ‌هم یادتان باشد در ایران همیشه رشوه و این‌ها خیلی متداول بوده دیگر.

س- بله.

ج- استاندار رشوه می‌داده فرمان از شاه می‌گرفته. بعد آن می‌رفته به آن‌جا مردم پیشکش می‌آوردند فلان می‌آوردند. این چیز مرسومی در ایران بوده همیشه می‌گرفتند. ولی من نادرستی در این دوره‌ای که خود من شاهد بودم از این مرد ندیدم. و آخرین واقعه‌ای که من با قوام‌السلطنه داشتم واقعه سی‌تیر بود. البته من در آن چند روزی که در منزلش بودم منزل قوام‌السلطنه بودم که البته هم مریض بود و آن واقعه خیلی واقعه بسیار جالبی بود. وقتی که شاه به این فرمان نخست‌وزیری را داد، فرمان را آوردند برای چیز، آن‌وقت سفیر انگلیس از تهران رفت بیرون رفت به لار برای ماهی‌گیری. سفیر آمریکا که پشتیبان قوام‌السلطنه بودند هندرسن بود آن‌جا او تهران ماند. بنده همان وقت به همه می‌گفتم که آقا این سفیر انگلیس که رفته این کار را قوام‌السلطنه نمی‌ماسد به نظر من چون در این موقع حساس که سفیر نمی‌گذارد پا شود برود به لار مسلماً. البته هندرسن هم آمد آن‌جا با قوام‌السلطنه با او ملاقات کردند اظهار پشتیبانی از او کردند و گفتند و از این حرف‌ها. ولی پیدا بود که این کار قوام‌السلطنه سی‌تیر نمی‌ماسد. و این با ما خیلی مربوط بود خیلی رفیق بود. با برادر بزرگ من علی اقبال خیلی مربوط بود. این آن روزی که قوام‌السلطنه رفت پهلوی شاه و استعفایش را به شاه داد و مردم ریختند به خیابان‌ها و آن تظاهرات عجیب را بر علیه قوام‌السلطنه کردند، برادر من قوام‌السلطنه را گذاشت توی اتومبیل و برد

س- کدام برادرتان آقا؟

ج- علی اقبال.

س- بله.

ج- این را با من و با مرحوم دکتر اقبال و مرحوم سلمان اسدی و یکی دو نفر دیگر رفتیم در منزل برادر من که در زرگنده بود. نهار رفتیم آن‌جا الان مردم تو خیابان دویست قدمی منزل برادر من، شعار می‌دهند و فلان می‌کنند و «مرگ بر قوام.» و «قوام را باید کشت.» و این‌ها. و این آدم آن‌جا خونسرد نشسته بود خیلی راحت اصلاً نهارش را خورد و

س- این روز سی‌تیر را می‌فرمایید؟

ج- بله. بعد نهارش را خیلی راحت خورد آن‌جا و بعد گفت «یکی ورقی بیاورید. ورق بازی کنیم.» ورق آوردیم بازی کردند. برادر من هم خیلی آدم رشیدی بود خیلی هم متعصب بود، او هم دوتا تفنگ داشت تفنگ‌هایش را پر کرده بود گذاشته آن‌جا گفته بود، «هرکسی این‌جا بیاید بخواهد به قوام‌السلطنه حمله کند من می‌زنمش با تفنگ. هیچ بروبرگرد ندارد اصلاً می‌زنم‌شان.» و این مرد آن روز خیلی خونسرد آن‌جا نشسته بود تا غروب شب. غروب شب که سروصداها یک کمی خوابیده بود و این حرف‌ها، آن برادر دیگر من این را گذاشت توی اتومبیل و بردندش به منزل برادر قوام‌السلطنه مرحوم معتمدالسلطنه که در امامزاده قاسم باغی داشت آن‌جا که بردند آن‌جا. بعد هم بنده این را یک مدتی هم در مخفیگاهش دیدمش. یک روز در منزل علی امینی که قایم شده بود مخفی بود او را آن‌جا دیدمش و بساط و این‌ها. که آن‌وقت که اموالش می‌خواستند ضبط کنند و نمی‌دانم بگیرند و فلان کنند از این حرف‌ها

س- بله.

ج- که بعد گذشت، او را آن‌جا دیدمش دیگر که بعد هم که فوت کرد دیگر وقتی که برایش چیز… ولی به نظر من یکی از رجال خوب ایران بود آدم خیلی هم خوبی بود به نظر بنده.

س- بله. شما آن روزهای آقای احمد مهبد را هم دیدید دوروبر قوام؟

ج- بله.

س- ایشان چه نقشی داشتند

ج- در منزل

س- داشتند در

ج- نمی‌دانم. او آمد آن‌جا

س- جریان سی‌تیر؟

ج- آمد احمد مهبد در منزل قوام‌السلطنه، آن‌جا من خودم هم بودم، آمد و پیغامی از طرف سفیر آمریکا آورده بود.

س- بله

ج- برای قوام‌السلطنه، توجه فرمودید؟ که بعد هم هندرس خودش آمد آن‌جا که من آن‌جا بودم

س- آقای هندرسن هم با آقای مهبد آمده بود آن‌جا.

ج- نه، نه، نه. اول مهبد آمد.

س- بله.

ج- اول مهبد آمده بود بعد گویا پیغامی آورده بود از قوام‌السلطنه

س- بله.

ج- برای قوام‌السلطنه از هندرسن. و بعد هم خود هندرسن خودش آمد آن‌جا و رفت توی اتاق با قوام‌السلطنه صحبت می‌کردند.

س- تنها؟

ج- تنها.

س- و آقای مهبد نبودند آن روز با ایشان؟

ج- نه، نه، آن روز مهبد در آن مذاکرات نبود، نخیر

س- بله. آقای حسن ارسنجانی.

ج- آقای حسن ارسنجانی، آن‌دفعه هم خدمت‌تان عرض کردم، این زندگی سیاسی‌اش را با من شروع کرد یعنی وقتی که ما روزنامه‌نویس بودیم

س- بله.

ج- روزنامه‌ منتشر کردیم این هم عضو «حزب پیکار» بود و هم جزء نویسنده‌های روزنامه «پیکار» بود.

س- بله.

ج- حسن ارسنجانی آدم بسیار بچه بسیار باهوشی بود، خیلی باهوش بود. ولی بچه تنها برویی بود همیشه. هیچ‌وقت این توی اجتماع و با تیم کار نمی‌کرد همیشه تنها می‌رفت، تنها برو بود اصولاً

س- بله.

ج- و خیلی احساسات ملی نسبت به طبقه پایین زیاد داشت نسبت به کارگر و کشاورز و این‌ها احساساتش خیلی رقیق بود خیلی طرفدار این‌ها بود. و این کار کشاورزی‌اش هم بیشتر روی آن اساس آن به اصطلاح علاقه‌ای که به این دهقان‌ها داشت، احساسات رقیقی که نسبت به این‌ها داشت او با قوام‌السلطنه ارتباط پیدا کرد و قوام‌السلطنه با او خیلی مربوط شد و خیلی به او اعتقاد داشت. بعضی چیزهای قوام‌السلطنه را او می‌نوشت. ولی آن روزی که ما آن‌جا بودیم او هم همیشه آن‌جا بود ارسنجانی هم همیشه آن‌جا بود و آن قرار بود که برود و رئیس تبلیغات بشود ارسنجانی. البته آن کار را قبول نکرد ارسنجانی همان وقت همان دو سه روزه کرد قوام‌السلطنه که نرسید کابینه‌اش را تشکیل بدهد، ولی آن کار را هم قبول نکرد ارسنجانی. ولی تبلیغات را به طور مستقیم و غیرمستقیم اداره می‌کرد، یک چیزهایی می‌گفت آن‌جا می‌گفتند به هر صورت. آن نطق معروفی که قوام‌السلطنه کرد که سر آن نطق هم از بین رفت، آن نطق را مرحوم مورخ‌الدوله سپهر برای قوام‌السلطنه نوشت.

س- کشتیبان را سیاستی دگر آمد؟

ج- بله، بله. آن را مرحوم مورخ‌الدوله سپهر نوشت که وقتی هم نوشته شد و خوانده شد از رادیو همه تعجب کردند همین ارسنجانی و همه این‌ها و گفتند که مرحوم سپهر این نطق را نوشت به قوام‌السلطنه تلافی آن کاری کرد که قوام‌السلطنه این را توقیفش کرد تبعیدش کرد به کاشان آن‌وقت که وزیر صنایع بود.

س- بله.

ج- این رفته بود با شاه ساخته بود بر ضد قوام‌السلطنه و قوام‌السلطنه این را گرفتش و توقیفش کرد و فرستاد به کاشان. و گفتند این را به تلافی آن کار آن نطق را برای قوام‌السلطنه نوشته بود که البته آن نطق هم خیلی کمک کرد به سقوط قوام‌السلطنه و به آن شلوغی‌ها و از این حرف‌ها.

س- بله.

ج- بله.

س- خانم اشرف پهلوی.

ج- خانم اشرف پهلوی را من از هزاروسیصد و بیست و دو بیست و سه بیست و چهار می‌شناسمش تقریباً که با هم، از نظر روزنامه‌نویسی و شغل روزنامه‌نویسی آشنا شده بودیم ایشان را می‌شناختم‌شان. او زن خیلی مقتدر و جاه‌طلبی است، خیلی خیلی مقتدر و خیلی جاه‌طلب. و خیلی زن نقشه‌کشی است در کارهایش و برخلاف برادرش که خیلی آدم ضعیفی بود، او زن خیلی مقتدر و نقشه‌کش و دوستی درست یعنی با رفقایش و دوستانش از این حرف‌ها خیلی همین الان هم که هستش او تنها عضو خانواده سلطنتی است که یک عده‌ای دورش جمعند و منزلش هستند چون ازشان جمع‌آوری می‌کند نگاه‌داری می‌کند کمک می‌کند به آن‌ها، این تنها عضو خانواده سلطنتی است که با هر کسی رفیق باشد و فلان باشد دوستی‌اش این‌ها درست است.

بعد هم من در آن سفری که به مسکو دعوتش کرده بودند من هم از نظر این‌که رئیس‌ انجمن روزنامه‌نگاران بودم مسافرت به مسکو با او رفتم به مسکو به هر صورت. از مسکو هم که برگشتیم بنده چند دفعه او را دیدمش، بعد از آن بنده رفتم به مأموریت لندن. برگشتن هم سه چهار دفعه پنج شش دفعه دیدمش. در آخرین دفعه‌ای که ایشان را دیدم‌شان قبل از سقوط رژیم وقتی بود که هویدا عوض شده بود و آموزگار آمده بود سر کار. من رفتم پهلوی‌شان چون خوب با برادر من که نسبت داشت چون پسرش داماد برادر من بود دیگر، برادرم دکتر اقبال پسرش شهریار شفیق. رفتم برای این موضوع که حتماً این موضوع را به او بگویم. رفتم گفتم که به او که، «شما اگر که به اعلی‌حضرت نمی‌توانید خودتان بگویید این را از قول من بگویید شما به اعلی‌حضرت.» گفتم، «اعلی‌حضرت نطقی کردند و گفتند که این دولت خوب کار نکرده بنابراین دولت را عوضش می‌کنیم. خیلی خوب. همه منتظر بودند که این دولتی که خوب کار نکرده عوض می‌شود بالاخره آخر حسابی و کتابی هم بگویید آقا کی محاکمه می‌شود؟ کی فلان می‌شود؟ کی چه کار کرد؟ هیچی. نتیجه این کار این شده است که آقای هویدا رفته وزیر دربار شده. آقای آموزگار که خودش جزء این هیئت بوده مسئولیت مشترک داشته چندین سال جزء این هیئت هستند، ایشان آمدند نخست‌وزیر شدند. هیجده تا وزیر این هیئت رفتند دوباره توی کابینه آموزگار. بقیه هم رفتند کار دیگر گرفتند. آخر این مردم ایران سؤال می‌کنند که آخر این چه مسخره‌بازی است، این چه تئاتری است شما درآوردید؟ آخر این که عوض شده قیافه‌ها که همان‌ها هستند همه سر کار هستند پس تقصیر با کی بوده آخر؟ چه‌جوری شده؟ شما اگر که نمی‌توانید این حرف را بزنید از قول خودتان بزنید از قول من به ایشان بگویید.» به من گفتش که، «آقای اقبال ولش کنید اصلاً این صحبت‌ها را نکنید در هر صورت.» گفتم، «خوب، من آمدم نظرم را به شما بگویم که مردم این سؤال را می‌کنند این جواب را بدهید به مردم چه می‌گویید شما به مردم؟ این دولتی که کار خلاف کرده فلان کرده چطور شد که باز آن رفت نخست‌وزیر شد و این یکی هم رفت فلان شد و همه موضوع‌ها به هم خورد رفت پی کارش، تمام شد تمامشان؟‌ نتیجه بد کار کردن چه بود؟» این آخرین دفعه‌ای بود که من والاحضرت اشرف را دیدم. از وقتی هم که آمده این‌جا یک دفعه در نیویورک چهار سال پیش دیدمش، همان اوائل کار، وقتی که به اصطلاح پسرش را کشتند،

س- بله.

ج- از نظر این‌که برادرزاده من زنش بوده از این حرف‌ها،

س- بله.

ج- حالا من رفتم به او تسلیتی گفتم در نیویورک دیدمش. دیگر با او تماس چیز دیگری ندارم راستش.

س- آقای عبدالحسین هژیر.

ج- عبدالحسین هژیر را مناسبات من با او خیلی نزدیک بود در یک مدت خیلی کوتاهی در ایران. او وزیر دارایی بود ما گاهی هم‌دیگر را می‌دیدیدم. او یک دوستی داشت به نام آقای جلال شادمان که این از رفقای نزدیکش بود که بعد سناتور شد، از طریق او من با او آشنا شده بودم و گاهی می‌دیدمش. او هم به نظر من آدم بسیاربسیار باهوشی بود، خیلی باهوش بود. البته انگلوفیل بود صحبتی درش نبود، هیچ درش صحبتی نبود، نه این‌که آنگلوفیل، معتقد بود که همکاری ایران با انگلستان لازم است. جزء دارودسته گروه تقی‌زاده و این‌ها بود. و او خیلی هم آدم بسیار جاه‌طلبی بود و با والاحضرت اشرف خیلی نزدیک بود و یکی از اشخاصی که کمک کرد که او به نخست‌وزیری رسید مسلماً والاحضرت اشرف بود اطلاعات دیگری از جزئیات کار او من به‌هیچ‌وجه ندارم دیگر. چون بعد من رفتم به لندن و بعد در لندن که بودم او را آن‌جا کشتندش و خبردار شدم والا چیز دیگری اطلاع زیادی ندارم راجع به هژیر.

س- آقای عباس اسکندری.

ج- آقای عباس اسکندری را هم من البته با او نزدیک بودم از وقتی که این ما یک دوره‌ای داشتیم با او و مرحوم ملک‌الشعرای بهار و آقای ابوالقاسم امینی و مرحوم آقاسیدمحمدصادق طباطبایی، که آن‌جا هم‌دیگر را ما می‌یدیدم.

س- بله.

ج- او البته بعداً یک روزنامه‌ای به نام روزنامه «سیاست» درست کرده بود و یک مدتی هم فرماندار تهران شد. یک مدتی هم در زمان چیز فرماندار تهران شد در زمان قوام‌السلطنه. آقای عباس اسکندری هم یک آدمی بود که بسیاربسیار باهوش بود. هم ناطق خوبی بود هم نویسنده خوبی بود هر دو، هر دویش. آدم فاضلی بود و او در زمان قوام‌السلطنه استفاده‌ای که او کرد یک مقدار اراضی داشت در فرودگاه مهرآباد آن اراضی را زنده کرد به اصطلاح به قول خودش و از آن‌جا ثروت قابل‌ملاحظه‌ای به هم زد. از آن کاری که آن‌جا کرد (؟) کرد. و بعد هم افتاده بود این آخر سر به زندگی خصوصی خودش به کار سیاست و از این حرف‌ها دیگر نداشت. خانه‌ای داشت در پاریس، خانه‌ای داشت در سوئیس پولی داشت و زندگی‌ای می‌کرد و بیشتر وقت را صرف زندگی خودش می‌کرد دیگر.

س- بله.

ج- دیگر اطلاع زیادی از کار او ندارم من به شما بدهم.

س- آقای عباس مسعودی.

ج- آقای عباس مسعودی را من از ۱۳۰۴ می‌شناسمش خیلی، آقای مسعودی آن‌وقت در خیابان ناصرخسرو مقابل در اندرون یک مغازه‌ای داشت یک ورق روزنامه می‌داد به عنوان خبر یک رو روزنامه. بچه خیلی آدم چیزی هم بود بدوئی هم بود یک‌وقت روزنامه‌ها هم به ادارات می‌رفت این‌ور آن‌ور می‌رفت خبر جمع می‌کرد می‌رفت روزنامه خبری می‌داد. البته من با او محشور نبودم بنده آن‌وقت با هم هم‌سن نبودیم که با او محشور باشم. بچه‌ای بودم آن‌وقت که به کار مطبوعات علاقه‌مند، از آن‌وقت با او آشنایی این‌طوری داشتم. دیگر من با ایشان آشنایی و معاشرتی نداشتم تا وقایع شهریور که من وارد روزنامه‌نویسی شدم با ایشان آشنایی پیدا کردم. آقای مسعودی به نظر من ذاتاً آدم خوبی بود خیلی آدم خوش‌جنسی بود. ذاتاً آدم خوبی بود. ولی آدم بسیار محافظه‌کاری بود بسیاربسیار محافظه‌کار بود. آدمی بود به مملکتش خیلی علاقه داشت. با شاه و این‌ها همه‌چیز خیلی مربوط بود و البته آدمی هم بود که نان را به نرخ روز می‌خورد مسلماً. یعنی همیشه طرف‌دار اوضاع حاکم وقت بود. یک دفعه فقط این خبط و خطا را کرد که با قوام‌السلطنه درافتاد که روزنامه‌اش را توقیف کردند فلان کرد، فقط یک دفعه از جاده خودش خارج شد که افتاد روی مخالفت با یک دولت و از این حرف‌ها. که البته بعد از آن هم این کار را دیگر نکرد مسعودی. مسعودی به نظر من آدم خیلی‌خیلی خوبی بود و او هم سر رفتار بدی که با او کرد شاه در دفترش یک روز سکته کرد.

س- رفتار بد چه بود آقا؟

ج- آن‌قدری که من یادم می‌آید شنیدم یک مقاله‌ای بوده است که داده بودند به او بنویسد یا کاری بکند این مطلبی را نوشته بود در روزنامه که مورد عتاب و خطاب شاه قرار گرفت همین شاه فعلی قرار گرفت، خیلی سخت به او توپیده بودند که او اصلاً انتظار این کار را نداشت. موضوع مقاله درست یادم نیست. بعد هم می‌آید به دفترش بعد از نهار و بعد همان‌جا در نتیجه فشار روحی که به او آوردند آن‌جا سکته می‌کند به هر صورت و می‌میرد.

مسعودی به نظر من آدم وطن‌پرستی بود. ادم فعالی بود. در کارهای خلیج و این‌ها با ارتباط شاه با عرب‌ها و این‌ها این نقش موثری بازی می‌کرد و می‌رفت همیشه آن‌جا با این‌ها ارتباط برقرار می‌کرد و بعد هم آخر سر هم پسرش را آورده بود که این روزنامه را بچرخاند که پسرش آدم لایقی از کار درنیامد به هر صورت. ولی به نظر بنده آدم بدی نبود آدم خوبی بود.

س- آقای نواب صفوی.

ج- نواب صوفی را من اصلاً یک دفعه در عمرم دیدمش فقط.

س- کجا؟

ج- آن‌وقتی که ما روزنامه می‌نوشتیم

س- بله.

ج- روزنامه «نبرد» را می‌نوشتیم، این یک روز با دارودسته‌اش این‌ها هنوز البته نضج…