روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

 

 

بله آمده بود آن‌جا. بله او آمد دفتر روزنامه ما و البته آن‌وقت بساطش هم هنوز نضجی چیزی نگرفته بود خیلی آدم عادی‌ای بود به هر صورت.

س- بله.

ج- آمد آن‌جا و هم‌دیگر را دیدیم.

س- چه می‌خواست آقا؟

ج- هیچی او می‌خواست که ارتباط برقرار کند دیگر. او هم می‌خواست که

س- بله.

ج- دارودسته‌ای درست کند و ارتباط برقرار کند آمد آن‌جا و یک کمی حرف‌های دری‌وری می‌زد و بعد هم رفت دیگر. بنده هم او را ندیدمش دیگر هیچ‌وقت، هیچ‌وقت ندیدمش.

س- بله. آقای حسین فاطمی.

ج- حسین فاطمی را ما از دوره روزنامه‌نویسی با هم آشنا بودیم یعنی آن‌وقت که ما شروع کردیم او هم مرحوم دهقان روزنامه او را علم کرد روزنامه

س- احمد دهقان؟

ج- احمد دهقان. مرحوم احمد دهقان ما یک عده روزنامه‌نویس بودیم با هم مربوط بودیم. محمد مسعود بود و بنده بودم و آقای مصباح‌زاده بود و عرض کنم که، گنجه‌ای باباشملی بود، این‌ها عده‌ای بودیم که با هم بودیم آقای چیز را بنده از آن‌جا شناختمش. البته مرحوم فاطمی سواد چیزی نداشت، سواد نه درس‌خوانده‌ای، نمی‌دانم مدرسه رفته و از این حرف‌ها نداشت. ولی خوب آدم بسیار بسیار مستعدی بود هم خوب چیز می‌نوشت هم خوب صحبت می‌کرد به هر صورت. ما در کارهای روزنامه‌نویسی مدتی با هم بودیم. بعد هم یک سفری رفت به اروپا از آن‌جا بدون این‌که هیچ چیزی گرفته باشد برگشت و دکتر شد البته، درجه دکتریش هم مایه و فلان و این حرف‌ها نیست

س- بله.

ج- به‌هیچ‌وجه نداشت به هر صورت. بعد خودش را انداخت جزء دارودسته مرحوم مصدق‌السلطنه و وارد آن جریان‌ها شد که بقیه‌اش را خودتان و همه‌خبر دارید از آن‌که

س- بله.

ج- ولی آدم خیلی جاه‌طلبی بود بود و خیلی هم آدم پشت‌کاردار بود. ولی خوب در ضمن حال هم آدم خیلی خیلی شجاعی و این حرف‌ها نبود.

س- شما در هیچ کار بخصوصی ایشان را رفتارشان را مشاهده کردید؟

ج- نه در راجع به کار بخصوصی نه، رفتاری از او راجع به کار بخصوصی هیچ‌وقت ندیدم

س- بله

ج- از او نه هیچ‌وقت.

س- آقای سپهبد تیمور بختیار.

ج- تیمور بختیار را من از ۱۳۱۶ می‌شناسمش. هزاروسیصد و ببخشید چهارده.

س- بله.

ج- من افسر وظیفه بودم و او هم تازه از اروپا آمده بود. مدرسه (؟؟؟) فرانسه را خوانده بود افسر بود. آن‌وقت هم زمان رضاشاه افسرهای بختیاری‌ها را کار به آن‌ها نمی‌دادند این را استثنائاً رضا شاه با درجه نایب دومی آوردش اجازه خدمت به او داد که برود افسر بشود. او را من از آن‌جا شش ماهی که افسر بودم بنده در هنگ حمله کار می‌کردم، در یک اسواران با هم بودیم با هم کار می‌کردیم می‌دیدمش. آن‌وقت این آدم خیلی خوبی بود فوق‌العاده. اولاً آدم خیلی پرکار به کارش علاقه داشت، سواد نظامی‌اش خیلی‌خیلی خوب بود و آدم خیلی sincere بود بعداً چیزی هم نداشت هیچی، نه مالی نه منالی، چیزی از این حرف‌ها نداشت. بعد افتاد در غائله آذربایجان این حرف‌ها، با این مرحوم آریانا این‌ها مسافرت‌هایی به کردستان می‌کردند این ورها می‌کردند آن‌جا خودش را خیلی خوب نشان داد که این آدم لایقی است و فلان شد. بعد تا افتاد به جلو و تا جریان به اصطلاح کودتا شد و بعد از آن‌جا این را آوردندش فرماندار نظامی تهران کردند و رئیس سازمان امنیت کردند. و از آن‌جا افتاد در این کارهای آلودگی‌های مالی در سازمان امنیت و این حرف‌ها. و چون آدم خیلی عیاشی هم بود به کار زن و من و این حرف‌ها خیلی علاقه داشت این. زن‌های مختلفی داشت و زن‌های مردم را قر می‌زد و

س- بله.

ج- و در کارهای مالی خیلی خیلی، خیلی مرد متولی شد و دوتا خاطره بنده از او دارم که باید برای‌تان بگویم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- یک روزی من، البته بنده گاهی می‌دیدمش،

س- بله.

ج- بعضی وقت‌ها می‌دیدمش. یک روزی منزلش بودم یک منزلی داشت توی الهیه، با هم صحبت می‌کردیم این حرف‌ها، به من گفت که «می‌دانید چه خبر شده؟» گفتم، «نه.» گفت، «آقا این،» سروصدایی بلند شد اگر یادتان باشد که بحرین جزء ایران است.

س- بله.

ج- مرحوم عباس اسکندری می‌خواست نطق بکند و برود بحرین را بگیرد و از این حرف‌ها.

س- بله.

ج- گفت، «این روزها که صحبتی از «بحرین جزء ایران است» ایرانی‌هایی که آن‌جا هستند تلگرافاتی به ما می‌کنند، می‌گویند که اگر شما به هوای ما می‌آیید این‌جا به هوای ما این‌جا نیایید. ما از دست ظلم و جور و ظلم و ستم شما فرار کردیم آمدیم این‌جا. اگر پای شما به این‌جا برسد ما همه از این‌جا خواهیم رفت.» این از این چیزهای خوشمزه‌ای بود که تعریف می‌کرد. بعد هم آخرین دفعه‌ای که من این را دیدمش یک قصر خیلی مجللی در جوار قصر شاه در سعدآباد برای خودش ساخته بود.

س- بله.

ج- خیلی مجلل بود، خیلی مجلل بود (؟؟؟) یک روز عصری که من پهلویش بودم آن‌جا نمی‌دانم برای چه مطلبی پهلویش بودم، صحبت این شد که «ملاحظه بکن آقا من هم اگر که مثل خیلی‌ها دزدی نکرده بودم»، حالا توی قصری نشسته که آن‌وقت چندین میلیون می‌ارزید اساسیه‌ش یک چیزی. گفت، «من الان اگر مثل خیلی‌ها دزدی نکرده بودم، امروز وضعم خیلی بهتر از این بود که هست بساطم (؟؟؟) ولی خوب چون

س- اگر دزدی کرده بودم؟

ج- نکرده بودم.

س- نکرده بودم.

ج- بله، وضعم خیلی بهتر از این بود و بساط و این‌ها. مثل خیلی‌ها که دزدی کردند وضع‌شان خوب است وضع من هم امروز خوب بود. توی آن قصر چندین میلیونی نشسته بودیم. بعد هم که البته اطلاع دارید که زمان امینی با امینی در افتاد که آن هم درافتادنش هم به تحریک شاه بود می‌خواست امینی را مستأصل کند برود پی کارش.

س- بله.

ج- و شاه خوب البته آن را گفت خوب، مدتی برود به اروپا. رفت به اروپا و بعد هم که خوب، آن چیزها پیش آمد که با شاه درافتاد و بعد آمد به بیروت و که آن‌طور گرفتار شد و بعدش هم گرفتند کشتندش.

س- بله در عراق کشته شد، در مرز ایران و عراق

ج- عراق به دست هژبر یزدانی، هژبر یزدانی کمک کرد این را کشتندش اصلاً در عراق یعنی آوردندش سر مرز و به عنوان چوپان و

س- بله من از این موضوع اطلاعی نداشتم.

ج- بله، بله، نخیر. با هژبر یزدانی توطئه را چیدند و دوتا گروهبان سازمان امنیت را فرستادند آن‌جا به عنوان ناراضی که ما از آن‌جا دررفتیم و فلان کردیم و آمدیم با شما باشیم و آن‌ها مراقبش بودند و هژبر یزدانی هم از این ور یک اوضاعی درست کرد به عنوان چوپان و موپان و از این حرف‌ها، یک مقدار گوسفند، خوب، چون مرتیکه چوپان هم بوده چوپان سنگسری بوده هژبر یزدانی.

س- بله.

ج- این‌ها رفتند به مرز یک روزی آن‌ها به عنوان شکار آوردندش و این‌ها هم به چیزهایی که همراهش بودند همراه هژبر یزدانی بودند زدندش آن‌جا و کشتندش و از آن‌ور هم آوردنش این‌جا. بعد هم پاداش این کار این، آن آزادی عملی بود که به هژبر یزدانی در ایران داده شده بود میلیاردها پول از ایران برد و هر کار دلش می‌خواست در ایران می‌کرد به هر صورت.

س- بله. آقای جعفر شریف‌امامی.

ج- جعفر شریف‌امامی را بنده از ۱۳۲۱ می‌شناسمش. او یک عضو معمولی راه‌آهن بود و ما آن‌وقت حزب پیکار را داشتیم. مرحوم ارفع آمده بود یک حزب دیگری درست کرده بود سرلشکر ارفع و یک عده‌ای را دور خودش جمع کرده بود که از آن‌جمله شریف‌امامی بود. شریف‌امامی بود، دکتر جلالی بود و یک آقایی بود سلامت بود از این حرف‌ها. یک روزی ارفع به من پیغام داد که ما یک جلسه داریم شما بیایید منزل ما با هم صحبت بکنیم و ائتلاف بکنیم و نمی‌دانم از این صحبت‌ها. بنده رفتم منزل ارفع خیابان ارفع، آن‌جا من دفعه اول شریف‌امامی را دیدم. شریف‌امامی جزء دارودسته آن‌ها بود. البه آن شب ارفع نقشه نظامی گذاشته بود می‌گفت «دشمن ایران فقط روس‌ها هستند و ما باید که بر ضد این‌ها بجنگیم و انگلیس‌ها دوست ما هستند.» از این صحبت‌های چرت‌وپرت می‌گفت. بعد هم یکی از آن آقایانی که آن‌جا بود آن هم خیلی آلمانوفیل بود به اصطلاح، او هم درآمد در جواب ارفع گفت که «این جنگی که شروع شده است جنگ حق است و باطل و حق با آلمان‌ها است. اگر در این جنگ آلمان شکست بخورد من از خدا عقیده‌ام سلب می‌شود به هر صورت. این جنگ جنگی است که آلمان باید ببرد چون حق با آن است و آن‌های دیگر همه باطل هستند.» این یک جنبه شناسایی من بود با آقای شریف‌امامی. بعد هم دو سه دفعه ایشان را دیدم همین‌طوری با مرحوم آرامش دیدم که شوهر خواهر شریف‌امامی بود. البته آرامش آن‌وقت هم مهم‌تر از شریف‌امامی بود و هم با نفوذتر از شریف‌امامی، شریف‌امامی کسی نبود آن‌وقت. و آرامش شریف‌امامی را به اصطلاح جلویش انداخت و این‌ور و آن‌ور بردش و جایش انداخت به اصطلاح به کارش و از این حرف‌ها. و بعد ما با شریف‌امامی جزء دارودسته‌ای که گرفته بودند حبس شدیم البته جزو متفقین یک عده راه‌آهن ایران بودند عده زیادی راه‌آهنی‌ها بودند مهندسی راه‌آهن بودند شاید در حدود بیست سی نفر که با شریف‌امامی همه حبس شدیم آن‌جا. آن‌ها راه‌آهنی‌ها مسلماً جزء دارودسته‌هایی بودند که با آلمان‌ها ارتباط داشتند بدون شک چون همه‌شان تحصیل کرده آلمان بودند و راه‌آهن ایران را بیشتر آلمان‌ها ساخته بودند مهندسین آلمانی آن‌جا بودند. این‌ها مسلماً کم‌وبیش یک ارتباطی با آلمان‌ها داشتند بیخود نگرفته بودندشان به هر صورت. و آن‌جا در زندان هم با هم بودیم. آن‌جا در زندان رفتارش خیلی معقول و سنگین و مرتب و منظم بود چیز بدی بنده از او ندیدم. آدم خیلی سنگین و رنگینی بود. بعد هم که از آن‌جا آمدیم بیرون که خوب، افتاد توی خط‌های سیاست و بعد رئیس سازمان برنامه شد در چیز و بعد هم زمان کابینه دکتر اقبال برای اولین بار دکتر اقبال وزیر صنایع‌اش کرد در آن کابینه و البته خوب، خیلی‌ها او را آدم سالمی نمی‌دانند از نظر مالی از این صحبت‌ها و دلایل زیادی هم دارند که، شواهد زیادی هم هست که شاید درست بگویند. ولی من خودم شخصا البته اطلاعی از این کار بخصوص‌اش ندارم

س- بله.

ج- و چون خیلی آدم محتاطی است و خیلی آدم باهوش و زرنگی است اگر هم کاری کرده باشد، کاری هم کرده باشد خیال نمی‌کنم که اثری چیزی گذاشته باشد. بعد هم که خوب رئیس بنیاد پهلوی بود آن‌جا. می‌گفتند در کار ساختمان هتل‌های هیلتون و این‌حرف‌ها آن‌جا زد و بندهایی با اسرائیلی‌ها کرده فلان کرده که یک سفر هم به اسرائیلی رفته که البته من اطلاعات دقیقی از این کارهایش نداشتم اصلاً.

س- بله. آقای احمد آرامش.

ج- احمد آرامش آقا خیلی آدم جالبی بود. خیلی آدم جالبی بود. او یزدی بود و مثل تمام یزدی‌ها آدم خیلی پرکار و باهوش و زحمت‌کش بود. ولی تحصیل‌کرده نبود انگار. او یک آدم خیلی عضو خیلی کوچکی در وزارت پیشه و هنر بود. در کارخانجات فنی و این حرف‌ها آدم خیلی (؟؟؟) ولی چون خیلی باهوش بود و خیلی فلان بود وقتی اوضاع شهریور این‌ها پیش آمد آن خودش را نزدیک کرد به قوام‌السلطنه از همان اول و رفت و یک روزنامه‌ای راه انداخت به دست قوام‌السلطنه و پشت‌سر قوام‌السلطنه راه افتاد و خودش را به قوام‌السلطنه نزدیک کرد تا این‌که بالاخره وزیر شد در دستگاه قوام‌السلطنه وزیر پیشه و هنر شد. آدم خیلی رک به نظر بنده و آدم جاه‌طلبی بود ولی خیلی رک بود. حرف‌هایش را می‌زد آدم نترس، فوق‌العاده نترس بد این آدم. از هیچ‌چیز نمی‌ترسید خیلی شجاع بود خیلی نترس بود و همین‌طور که دیدید مبارزات زیادی را با دستگاه و با سازمان امنیت و فلان و این حرف‌ها کرد و با وجودی که خوب، شریف‌امامی به شاه نزدیک بود و چند دفعه هم شاه از شریف‌امامی خواسته بود این را آرامش بکند و فلان. ولی این زیر بار این حرف‌ها نمی‌رفت و همه‌اش فعالیت‌های سیاسی داشت همه‌اش بر ضد دستگاه چیز می‌کرد مقاله می‌نوشت. مقالات خیلی مفصلی بر علیه آمریکایی‌ها نوشت. خیلی با آمریکایی‌ها بد بود و تمام بدبختی ایران را زیر سر آمریکایی‌ها می‌دانست و بالاخره در این راه هم بالاخره کشته شد دیگر

س- بله.

ج- یعنی سازمان امنیت کشتش یک روز گرفتنش توی همان پارک فرح،

س- بله.

ج- کشتندش و گفتند که این خودش درمی‌رفت و نمی‌دانم کشته شد و از این حرف‌ها شد و

س- دکتر علی امینی.

ج- دکتر علی امینی را بنده از زمان کابینه قوام‌السلطنه که این معاون نخست‌وزیر، رئیس دفتر قوام‌السلطنه بود از آن‌جا شناختمش اولین‌بار آشنایی بنده. دکتر علی امینی به نظر بنده تا آن‌جا که من اطلاع دارم البته آدم سوءاستفاده‌چی و اهل دزدی و این صحبت‌ها نیست مسلماً. ولی خوب، زنش که این خوب، خیلی تحت نفوذ زنش هست، به او خیلی نسبت‌هایی می‌دهند از نظر این‌که سالم نیستش و در معاملات دخالت می‌کرده و فلان می‌کرده و شواهد و اثراتی هم در این کار هست. او نسبت به زنش خیلی نقطه ضعف داشت خیلی خیلی نقطه ضعف داشت و یک پسر هم داشت که این پسرش هم خیلی نقطه ضعف داشت. آدم بسیار بسیار جاه‌طلب و آدمی بود بسیاربسیار به اصطلاح برای رسیدن به شغل و به مقام هر کاری را می‌کرد. این را اگر شما ملاحظه کرده باشید در تمام دولت‌ها در تمام فلان‌هایی که همه با هم‌دیگر بد بودند این عضویت داشته فرض بفرمایید. فرض کنید که با قوام‌السلطنه خوب، قوم‌وخویش بودند قوام‌السلطنه آوردش معاون نخست‌وزیرش کرد این کارش کردند. او رفت باز در دولت بعد که با او بد بود این را آوردندش. بعد با مصدق‌السلطنه یک مدتی همکاری کرد بعد رفت مصدق زاهدی آمد. در دوره‌ی زاهدی آوردندش. این‌همه این کارها را می‌کرد تا بالاخره هم عقب نخست‌وزیری بود تا این‌که به مقام نخست‌وزیری هم رسید به اصطلاح به آرزویش رسید و منتهی در آن مقام هم مصادف شد با وقتی که شاه یواش‌یواش قدرتش زیادتر شده بود و آن‌جا هم نتوانست دوام بیاورد بالاخره دیگر شاه. و خیلی آدمی است.

س- بله.

ج- که به نظر بنده ترسو است خیلی به جانش علاقه دارد و خیلی آدمی است که حس آخوندی و مذهبی در او بیشتر زیاد است. با آخوندها خیلی مربوط است بنده اسمش را گذاشتم آخوندباز، با آخوندها خیلی مربوط است و این در بچه‌های مرحوم فخرالدوله، مرحوم فخرالدوله این را از روز اول می‌خواست بفرستدش به نجف این درس آخوندی بخواند یعنی این‌قدر در این کار قوی بود. و یک مدتی هم این کار را کرد و بعد البته رفت به اروپا و درس حقوق خواند و از این حرف‌ها.

س- بله. آقای اسدالله علم

ج- اسدالله علم را عرض کنم که بنده او را نسبتاً خوب می‌شناسمش از نظر خراسانی‌گری بودن و بعد هم ما ارتباط خانوادگی زیاد با هم داشتیم. بله، او یک آدم بسیار جالب بخصوصی بود. ظاهر خیلی آرام، نرم و این به اصطلاح ایرانی‌ها مثل انگلیس‌ها با پنبه سر آدم را می‌برید. هیچ‌وقت دشمنی‌اش را به آدم نشان نمی‌داد همیشه با خنده، خوش‌رو. شما پهلویش بودید نمی‌دانستید با شما بد است؟ یا با شما خوب است؟ از این حرف‌ها. ولی شاه هم بسیاربسیار تحت نفوذش بود، بسیار. یعنی نفوذی که این روی شاه داشت بنده خیال نمی‌کنم هیچ‌کسی در ایران این نفوذ را داشت واقعاً. و با آن تاکتیک خودش با آن سیستم خودش شاه را کاملاً توی دستش داشت. یعنی حرف آخر با این بود همیشه و به شاه همیشه حرف آخر را این می‌زد و شاه هم حرف این را خیلی گوش می‌کرد. و چون شاه هم معتقد بود، همین‌طور هم بود البته، که این با انگلستان خیلی مربوط است به طوری که این را توی کتاب‌هاشان هم که نوشتند همیشه این موضوع را نوشتند که ما با علم خیلی مربوط بودیم. پدرشان با انگلیس‌ها خیلی مربوط بود برای کار هندوستان و این‌ها که در بیرجند بودند به اصطلاح مرزدار آن‌جا بودند، این‌ها یکی از آن‌هایی بودند که خیلی با انگلیس‌ها مربوط بودند. انگلیسی‌ها هم به این‌ها خیلی اعتماد داشتند. و خودش هم علم هم آدمی بود سوادی نداشت مدرسه متوسطه کشاورزی را خوانده بود در کرج خوانده بود تحصیلاتش از آن‌جا بود. ولی آدم خیلی خوش‌مشرب، به کار زن و این‌ها هم خیلی علاقه خیلی خیلی علاقه داشت و آخرسر هم کاری که کرد یک عده چپی‌ها را دور خودش همه را جمع کرد و این‌ها هم دور شاه جمع شدند که از قبیل آقای خانلری.

س- رسول پرویزی.

ج- رسول پرویزی، آقای خانلری، آقای باهری،

س- باهری.

ج- این‌ها همه‌شان این‌ها همه‌ چپی‌ها بودند این‌ها را همه دور خودش جمع کرده بود و زندگی خیلی خیلی خوبی داشت. صبح‌ها خیلی دیر از خواب بلند می‌شد ساعت ده می‌رفت به دربار. زندگی خیلی آرام و مجلل و خوبی داشت و زد و بست‌های خیلی بخصوصی داشت با محوی، علینقی اسدی و تمام کارهای مالی‌اش با این دو نفر بود که اینها هم هر کاری دل‌شان می‌خواستند می‌کردند، استفاده‌های خیلی خیلی زیادی بردند که علم هم واقعاً یکی از ثروتمندان درجه اول ایران بود، خیلی خیلی، خیلی. خیلی ثروتمند بود و خیلی هم استفاده کرد به هر صورت. و به نظر بنده یکی از پایه‌های خرابی و فساد و انحراف شاه در ایران مرحوم علم بوده است. مسلماً بدون هیچ تردیدی.

س- آقای ارتشبد غلامعلی اویسی.

ج- ارتشبد غلامعلی اویسی را بنده زیاد شخصاً به اصطلاح زیاد نمی‌شناسم. ولی چندین جلسه با او محشور بودم دیدمش. آدمی بود که نمازش را می‌خواند مقدس بود نماز می‌خواند. زنی داشت که این زن فوت‌ کرده. آن زن روی این خیلی نفوذ داشت آن از خانواده بنی‌آدم بود. همه‌کاره او بود تا وقتی که او زنده بود، آن خانم این را اداره‌اش می‌کرد. خودش چون مایه، سواد و این حرف‌ها نداشت. ولی آن خانم خیلی خانم باشخصیتی بود و همه‌کاره اویسی او بود آن خانم اداره‌اش می‌کرد. البته آن خانم مرد. اویسی زن دیگری گرفت البته خواهر آن سرمد را گرفت سرهنگ سرمد را گرفت و این‌ها. ظاهراً آدم درستی هم به نظر می‌آمد. بنده نشنیدم در آن‌وقت که در ایران بودم که این سوءاستفاده‌ای کرده باشد یا خلاف کرده باشد در کارش و این‌ها، من ندیدم به هر صورت نشنیدم چیزی خودم شخصاً که نسبتی به او بدهند در این باره. و آدم نسبتاً شجاعی هم بود. در وقایع خرداد ۴۲ که آن قتل‌ها شد در تهران آدم‌کشی شد این حرف‌ها، این فرمانده قوای زمینی بود یا ژاندارمری؟ یادم نیست درست. یا زمینی یا ژاندارمری. که این با کمال بی‌رحمی و شقاوت آن تیراندازی‌ها را کرد. من دو سه روز بعد منزل یکی از رفقایم این را دیدمش تخته بازی می‌کرد با من، خیلی علاقه به تخته بازی کردن داشت. به او گفتم که تیمسار این چه کاری بود کردید آخر؟ این‌قدر آدم چرا کشتید…؟» به من گفتش که، عکس شاه آن‌جا بود بالای سرش منزل صاحب‌خانه، گفت، «آقای اقبال من محض خاطر این شخص سی میلیون ایرانی را هم اگر قرار باشد بکشیم می‌کشم.» بعد گفت که، هفت‌تیرش را این‌جایش بسته بود، گفت، «این هم این‌جا بستم من دست کسی نمی‌افتم. اگر کسی هست قرار باشد با این هفت‌تیر خودکشی می‌کنم.» این حرفی بود که این زد. گفت، «من محض خاطر این شخص سی میلیون ایرانی را هم اگر قرار باشد بکشم، این به من بگوید من می‌کشم به هر صورت دیگر. از این چیز ندارم. و بعد هم به دست کسی هم نخواهم افتاد. چون این هفت‌تیری که می‌بینید این‌جا با این خودکشی خواهم کرد.» این را در این حدودهایی است که بنده می‌شناختمش در همین حدودها است.

س- بله، بله.

ج- که به شما گفتم.

س- آقای حسنعلی منصور.

ج- حسنعلی منصور این آدم خیلی خیلی جاه‌طلبی بود. این از سال‌های پیش اصلاً کسی خیال نمی‌کرد این فکر نخست‌وزیری بود. اصلاً کسی خیال نمی‌کرد که این مثلاً حتی وزیر بشود. اصلاً هیچی به هیچ عنوان اصلاً. به هیچ عنوان خیال نمی‌کرد این فکر نخست‌وزیری بود، حتی عجیب‌وغریب بود. یک سفری که مادر ۳۲-۱۳۳۱، ۳۲ خیال می‌کنم بوده در بابلسر بودیم این هم بود و یک عده از رفقایش هم بودند، یکی از خانم‌ها آن‌جا تعریف کرد که منصور را دیدم کنار پلاژ قدم می‌زد، آن‌وقت که چیزی نبود اصلاً منصور. نه اسمی داشت، کاره‌ای نبود عضو عادی وزارت‌خارجه بود. گفت که، گفتم، «منصور چه‌کار؟ چه فکری می‌کنی؟» گفت، «من فکر نخست‌وزیری هستم. دارم نقشه نخست‌وزیری را می‌ریزم.» آن‌وقت هزاروسی‌ویک یا دو، گفت، «من خنده‌ام گرفت. گفتم برو بچه دست از این کارها بردار. اصلاً تو و نخست‌وزیر چه؟ خواب می‌بینی؟» همان وقت ملاحظه فرمودید؟ آدم خیلی جاه‌طلبی بود. آدم خیلی نقشه‌کشی بود خوب، چون پدرش منصورالملک خیلی آدم سیاستمداری بود این در مکتب او درس خوانده بود و البته خیلی آدم نادرستی هم بود مثل پدرش. منصورالملک خیلی خیلی آدم نادرستی بود منصور. همان وقت‌ها هم اعمال نادرست زیاد می‌کرد بعد هم که نخست‌وزیر شده بود در آن کارها می‌کرد. البته مجال زیادی پیدا نکرد که آن‌طور که دلش می‌خواست کاری بکند. ولی آدم نادرستی بود.

س- بله.

ج- خیلی آدم جاه‌طلبی بود و راهش را هم پیدا کرده بود و خیلی آدم سمجی هم بود. فوق‌العاده آدم سمجی بود فوق‌العاده سمج بود. شریف‌امامی یک روز تعریف کرد که بعد از کابینه چیز که او آمده بود رو کار، در آن کابینه قبلی این رفت این شورای اقتصاد را درست کرد که یک عده جوان‌ها را جمع کرد، چون خودش سوادی نداشت، که از سواد آن‌ها استفاده بکند که بعد هم همه آن‌ها کابینه‌اش شدند و هم آن‌ها هم شدند مشاورین شاه شدند و از این حرف‌ها شدند،

س- بله.

ج- بعد وقتی شریف‌امامی نخست‌وزیر شده بود، گفت شریف‌امامی گفت، «یک روز صبحی این آمد، این هم خانه‌اش در چیز بود با منزل شریف‌امامی می‌نشستند در کجاست؟ خانه‌اش نزدیک منزل شریف‌امامی بود، گفت، «یک روز صبح که من از منزل آمدم بیرون دیدم منصور آمده دم در ایستاده. دم در ایستاده و می‌گوید، قربان بنده را آخرین وزیر بکنید یک کاری. گفتم آقا برو پی کارت من وزیر نمی‌خواهم.»  می‌خواستم بگویم این‌قدر پررو بود خیلی خیلی، و دروس می‌نشست آن وقت. پررو بود و خیلی سمج هم بود از در بیرونش می‌کردند از دیوار می‌آمد. از دیوار بیرون می‌کردید از راه آب می‌آمد بیرون. بالاخره هم به مقصودش رسید و خیلی هم پررو آمریکایی بود خیلی خیلی با آمریکایی‌ها میانه‌اش خوب بود. در زمانش هم خوب، کارهایی برای آمریکایی‌ها زیاد کرد به هر صورت دیگر آن قانون چیز را گذراند و آن قرارداد را گذراند و خیلی

س- قانون

ج- بعدش آن قانون مصونیت نظامی‌های آمریکایی را

س- نظامیان آمریکایی.

ج- سر همان کار هم رفت بالاخره که زدندش.

س- آقای اردشیر زاهدی.

ج- اردشیر زاهدی را بنده با پدرش آشنا بودم او را هم آن‌جا می‌دیدمش البته آن‌وقت یک بچه‌ای بود که توی دستگاه وارن کار می‌کرد.

س- اصل چهار؟

ج- اصل چهار بله. آن‌جا کار می‌کرد یک بچه‌ای بود و ورزشکار بود و بعد پدرش فرستادش به آمریکا و بعد آن آمد و بنده در جریان کارهای پدرش که کار می‌کرد با او آشنا بودم همین‌طوری. او هم به نظر بنده یک آدم مایه سواد چیزی ندارد، سواد علمی و فلان و این حرف‌ها نداشت. او بعد از این‌که آن کودتا شد و داماد شاه شد آن برای خودش یک وضعی درست کرد. آدم بسیار دهن‌لق و دهن خیلی سبک و خیلی خیلی سبک است به نظر بنده. در دوران وزارت‌خارجه‌اش در دوران سفارت‌اش، در دوران همه چی این‌ها، از او کسی جز جلفی چیز دیگری ندیده. ولی ذاتاً هم آدم بدی نیست، آدم خیلی خراج و دست و دل‌باز و حالا این پول‌ها را از کجا آورده و فلان و البته این‌ها را کسی نمی‌داند به هر صورت. و می‌گویند که البته خوب، در فعل و انفعالات زیادی شرکت داشته از این حرف‌ها را کسی نمی‌گوید بنده خبر زیادی ندارم. ولی خیلی آدم چیزی بود دیگر مجلس‌آرا و مهمانی بده و این را درست بکند آن را درست کند. این‌جا و همه‌جا معروف به این کار است.

س- آقای امیرعباس هویدا.

ج- امیرعباس هویدا را من اولین دفعه‌ای که دیدم در ۱۳۲۱ این تازه از اروپا آمده بود خدمت نظام‌وظیفه‌اش را هم کرده بود. دکتر نخعی وزیر کشاورزی بود. این با نخعی هم خیلی رفیق بود. این‌ها یک مجلسی در پارک هتل درست کرده بود برای دکتر نخعی و این آمد آن‌جا و یک نطقی می‌کرد نطق خیلی با حرارتی و از این حرف‌ها. و این با برادر من احمد و مرحوم منصور این‌ها خیلی رفیق بودند با هم‌دیگر هر سه‌شان، به اصطلاح سه یار دبستانی بودند با هم. امیرعباس هویدا به نظر من شخصاً آدم بسیار خوبی بود، خیلی آدم خوش‌قلبی بود بسیاربسیار. ولی خیلی آدم بی‌بندوباری بود، خیلی آدم بی‌بندوباری بود. رفیق دوست بود به حد اعلی. به حد اعلی رفیق‌دوست بود. و در این رفیق دوستی به‌هیچ‌وجه هم مصالح مملکت را نمی‌کرد حالا مصالح مملکت هم فدا می‌شد فدا بشود، به‌هیچ‌وجه هم مصالح مملکت را نمی‌کرد حالا مصالح مملکت هم فدا می‌شد فدا بشود، به‌هیچ‌وجه نمی‌کرد. به نظر من امیرعباس هویدا یکی از سیاستمداران ایران بود یعنی سیاستمدار بود، دیپلمات بود امیرعباس. کارش را خیلی در برخورد با مردم خیلی خوب بود خیلی بلد بود چه کار کند. در کارهای سیاسی‌اش خیلی خوب بود. در کار شاه یک روز به من می‌گفتش که، «آقا من که خودت می‌دانی، من نخست‌وزیر که نیستم من معاون نخست‌وزیر هستم.» این شاه نخست‌وزیر است من معاون. کارهای همه را روراست می‌کرد و همه را سمبل می‌کرد هیچ کاری را به صورت کار اساسی نمی‌کرد. به نظر من طول مدت نخست‌وزیری امیرعباس هویدا هم یکی از عوامل سقوط رژیم پهلوی بود. بنده می‌گفتم همان وقت آن‌وقت‌ها، عقیده‌ام این بود که، به همه می‌گفتم که آقا این امیرعباس هویدا آمده که رژیم پهلوی را ساقط بکند. چون این کارهایی که ایشان می‌کند این گله‌گشادبازی‌هایی که می‌کند، این رفیق‌بازی‌هایی که این می‌کند. این بی‌بندوباری‌هایی که این دارد هیچ کسی توی این مملکت نمی‌کند. این‌ها آخرش منجر خواهد شد به سقوط سلسله پهلوی.

یک روز من توی اتاقش که بودم، البته آدم خیلی خوبی بود، به همه کمک می‌کرد. بنده یادم نمی‌رود که مثلاً تقاضایی نکرده باشم از این‌که این هم به یک مریضی کمک کند یک کسی باید به این رد کرده باشد، فوری کمک بکند تلفن بکند، پول بدهد، نمی‌دانم، فلان. همه این کارها را می‌کرد. یک روزی به من توی اتاقش که بودم گفتش که «این قفسه را می‌بینی؟» گفتم، «بله.» گفت، «این‌جا پر از پرونده‌هایی است این‌جا درست کردند بر علیه این مردم بر علیه این‌ها که من بفرستم به دیوان کیفر. به من چه مربوط است بفرستم به دیوان کیفر، این‌ها‌ هست الان همان جا باشد برای خودش می‌ماند.» این‌طوری بود در کار مملکت، توجه فرمودید؟ هیچ بند‌وباری نداشت پرونده‌ها را می‌گرفت می‌گذاشت آن‌جا بپوسد، نمی‌دانم، فلان بشود، اقدامی راجع به کارهای اساسی بنده هیچ‌وقت ندیدم هیچ. و آن حکومت او طول حکومت او و کارهایی که او می‌کرد، بی‌بندوباری‌های او، یکی از بزرگ‌ترین عوامل سقوط این مملکت بود، این مملکت به این روز افتاد. و او برای رفقایش خودش دزد نبود مسلماً آدم سالمی بود. ولی به رفقایش و دوست‌هایش آن‌قدر کمک کرد، آن‌قدر پول نامشروع رساند که این هر‌وقت دهانش را باز می‌کرد احتیاج داشته باشد هر پولی می‌خواست روی میزش برایش می‌گذاشتند رفقایش. این این‌طوری بود به هر صورت دیگر.

این آخر سر در سال هشتصد میلیون تومان بودجه محرمانه داشت. یعنی بودجه محرمانه را این به هر طریقی که دلش می‌خواست می‌توانست خرج بکند بدون این‌که رسید بدهد بدون این‌که حساب پس بدهد به دیوان محاسبات و به هیچ‌چیز. و با این هشتصد میلیون تومان این همه کار می‌کرد. دکتر اقبال در زمان نخست‌وزیری‌اش دو میلیون بودجه محرمانه‌اش بود آخر سال یک میلیون نیم‌اش را پس می‌داد، حساب آن پانصد‌هزار تومانش هم اگر خرج کرده بود همه را می‌داد که این را دادیم به این، دادیم به آن. ولی این آخر سال هشتصد میلیون تومان بودجه‌اش بود و این آخر سال همه را خرج می‌کرد فلان می‌کرد. روی‌هم‌رفته آدم خوبی بود شخصاً ولی از نظر مملکت به نظر بنده آدم بسیار بدی بود بسیار مضر بود برای مملکت. و این کاری که این کرد توی آن مملکت باید این اوضاع را این گذاشت توی آن مملکت رو بی‌بندوباری‌اش رو کارهایش از این حرف‌ها.

س- آقای دکتر جمشید آموزگار.

ج- جمشید آموزگار را من زیاد نمی‌شناسمش ولی مرد بسیار باهوشی است. فوق‌العاده باهوش است. حافظه‌اش خیلی خیلی خوب است به‌طوری که این همیشه وارد به شاه می‌شد از حفظ تمام آمارها را می‌گفت تمام را هیچ کاغذ این‌ها دستش نبود اصلاً. آدم پشت‌کارداری است ولی خوب، اخلاقش، رفتارش خیلی زننده بود. خوش‌برخورد با هیچ‌کس نبود اصلاً. کسی از او خوشش نمی‌آمد. البته از نظر جنسی هم نقطه‌ضعف زیاد داشت یعنی زن رویش خیلی مؤثر بود در کارش و در از این حرف‌ها… در کار آدم مدیری هم بود روی‌هم‌رفته. روی‌هم‌رفته آدمی بود که مدیر بود، کتاب می‌خواند فلان. ولی خوب، او هم جزء همین دستگاه‌هایی بود که تملق مملق می‌گفتند. بنده یادم هست که وقتی که شاه این کتاب آخری که نوشته بود «مأموریت برای وطنم»

س- بله.

ج- که نوشته بود، این نخست‌وزیر بود یک روز روی میزش بوده یک مخبر خارجی رفته پهلویش مصاحبه کرده راجع به این کتاب، گفته بود که، «این کتاب تمام مسائل دنیا را حل کرده. برای هر فصلش می‌شود پنجاه جلد کتاب نوشت.» حالا شما اگر آن کتاب را خوانده باشید می‌بینید چه مزخرفاتی تویش هست،

س- بله.

ج- چه مهملاتی تویش هست، و از این حرف‌ها. این‌ها هم این‌طوری بودند دیگر این‌ها هم همه افتادند روی سری متملقین بودند، فلان بودند. این چیزی است که من در مورد آموزگار در حدود کمی است که دارم از ایشان.

س- دکتر کریم سنجابی.

ج- دکتر کریم سنجابی را من از دانشکده حقوق می‌شناختم که این وقتی که من تزم را می‌خواستم بگذرانم این جزء ژوری تز من بود. عرض کنم که، مرد بسیار درست بسیار شجاع ولی به نظر من مرد بی‌استعدادی بود در کار سیاست. خیلی درست، خیلی شجاع، خیلی وطن‌پرست به حد اعلی. ما آن‌وقتی که حزب پیکار را داشتیم این‌ها با یک عده از استادان دانشگاه که از آن جمله آقای دکتر آل‌بویه بود آن‌جا و

س- بله.

ج- یکی دو نفر دیگر بودند، این‌ها هم دارودسته‌ای درست کردند و آمدند پهلوی ما که با ما ائتلاف بکنند و ما این‌ها را قبول‌شان کردیم، این‌ها و ما و «میهن‌پرستان» با هم یک ائتلافی کردیم با عبدالقدیر آزاد، که با هم‌دیگر باشیم که بعد البته آن ائتلاف هم سر نگرفت مثل تمام کارهای ایرانی‌ها هیچ‌وقت سر نگرفت. سنجابی را من از آن‌جا می‌شناسمش. چندین بار هم این آدم را دیدم. آدم مبارزی است ولی آدمی به نظر من در کارش کم‌سلیقه است، کج سلیقه است و یک‌کمی هم خودخواهی‌هایی دارد از خودش و یک آدمی است به نظر بنده زیاد عمیق هم در کارش نیست. ولی بی‌نهایت وطن‌پرست است، بی‌نهایت درست است و بی‌نهایت هم شجاع است. این چیزی که من راجع به آقای سنجابی می‌دانم این است.

س- آقای حسن امامی امام جمعه تهران.

ج- آقای حسن امامی امام جمعه تهران را بنده از ۱۳۱۵ که در عدلیه بودم می‌شناختم همکار عدلیه بنده بودند. او آن‌وقت تازه از اروپا آمده بود و دکتر بود دکتر حقوق بود هنوز آن‌وقت معمم هم نبود. در عدلیه بود و با هم بودیم آن‌جا با هم. مرد بسیاربسیار شریف در شرافتش اصلاً تردیدی نکنید. وطن‌پرست و خیلی آدم درست و پاک، فوق‌العاده پاک. خیلی آدم کمک بکن، خیلی آدم خیّر. در خانه‌اش همیشه باز بود به درد مردم برسد کمک به مردم بکند در این کارها. بعد او مصمم شد به علت این‌که امام جمعه تهران فوت کرد و کسی دیگری نبود و او عمامه سرش گذاشت و معمم شد و شد امام جمعه تهران. در کار امام جمعه البته خواهی نخواهی با شاه نزدیک شد دیگر چون که امام جمعه شد. خوب البته طرفدار سلطنت بود طرفدار شاه بود ولی در ضمن حال بنده با او خیلی محشور بودم شاید که هفته‌ای یک دفعه ماهی دو دفعه هم‌دیگر را حتماً می‌دیدیم، هم‌دیگر را می‌دیدیم و با هم خیلی صحبت می‌کردیم. خیلی یک حرف‌هایی که می‌خواستیم به شاه بزنیم نمی‌توانستیم بزنیم به  او می‌گفتیم او می‌رفت یک‌طوری این حرف‌ها را به شاه می‌زد البته معایب اوضاع این حرف‌ها را همیشه به شاه می‌گفت. تا این‌که آن مصادف شد با جریان کار مصدق‌السلطنه و او رئیس مجلس شد و،

س- بله.

ج- ضربه چاقو زدند و بعد شاه مجبور شد که… او از ریاست مجلس استعفا داد و این‌جا را باز راجع به ضعف شاه باید یک چیزی به شما بگویم که این آن‌وقت آقای امامی پول نداشت برود به اروپا و پیغامی به شاه داد که من مریض هستم من باید بروم به اروپا

س- زمان مصدق؟

ج- بله. و شما به من کمک بکنید که من بروم آن‌جا. او از ترس این‌که مبادا مصدق‌السلطنه بداند که این این کمک را کرده، خوب، دکتر امامی با مصدق‌السلطنه هم نسبت داشت قوم‌وخویش بودند با هم‌دیگر، او برای این‌که نداند این کار را می‌کند گفت، «نه من پول ندارم به شما بدهم. شما بروید توی بازار پول قرض بکنید.» مثلاً می‌خواهم بگویم یک آدم این‌طوری بود حتی نسبت به رفقایش هم که صمیمی بودند، وفایی چیزی نداشت آدم ترسویی بود شاه، به او حتی پول هم نداد. به هر صورت این مبارزاتی کرد بیچاره و رفت به اروپا و بعد هم بود دیگر بعداً می‌دیدمش دیگر مرتب هم‌دیگر را گاهی می‌دیدیم و صحبت می‌کردیم با هم. او از اوضاع رضایت زیادی به‌هیچ‌وجه نداشت و همیشه به من می‌گفت که احساس خطر می‌کرد، می‌گفت که داریم بد جایی می‌رویم. ولی این هم یک جایی نشسته است که نمی‌شود دیگر حرف‌های زیادی به او زد. حرف‌های من هم یک حدودی دارد حدی دارد دیگر حرف زیادی الان دیگر به او نمی‌شود زد به‌هیچ‌وجه نمی‌شود زد.»

یک روز به من گفت که، «یک روز که پهلوی شاه بودم گفتم قربان این حرف‌هایی که من به اعلی‌حضرت می‌زنم این‌ها از هفتادوپنج درصدش برای خود من است بیست‌وپنج درصد برای اعلی‌حضرت است. چون من سرنوشتم بسته به سرنوشت اعلی‌حضرت است. اگر اعلی‌حضرت بلایی سرش دربیاورند سر من هم درمی‌آورند. بنابراین هفتادوچنج درصد تویش خودم هستم بیست‌وپنج درصد برای خاطر اعلی‌حضرت می‌زنم. این است که شما خیال نکنید من این حرف‌ها را محض خاطر خود شما می‌زنم.» ولی خوب، این آخر سر هم همین‌طور گفتم به شما آن گفتش که دیگر حرف کسی را گوش نمی‌کرد. این جریان را هم شاید به شما گفتم در آن مصاحبه قبلی که این‌ها در روزهای آخری که شاه شورای سلطنت درست کرده بود. این‌ها جمع شدند و رفتند پهلوی سیدجلال تهرانی و گفتند که به شاه بگو که «شاه شما از ایران نروید اگر از ایران بروید این کار خطرناک است.» البته این پیغام را سیدجلال به شاه داد و شاه گفت، «این‌ها منتظر هستند که این‌جا مردم بریزند مرا بکشند وضع خوب می‌شود خوب می‌شود. نه من می‌روم به هر صورت دیگر.» این هم آخرین… بعد هم که آمد و بیچاره سرطان گرفت و در سوئیس فوت کرد به هر صورت دیگر بنده از وقتی از ایران بیرون آمد دیگر ندیدمش بنده.

س- بله. آقای سیدجلال تهرانی.

ج- سیدجلال تهرانی را بنده از هزاروسیصدویازده دوازده می‌شناسمش. این آن‌وقت یک خانه‌ای داشت در سه راه امین‌حضور و رضاشاه با او بد بود. آن خانه‌اش هم تحت‌نظر بود. ما شاگرد مدرسه حقوق بودیم گاهی می‌رفتیم پهلویش می‌نشستیم صحبت می‌کردیم آن‌جا چون اهل نجوم هم بود و تلسکوپ داشت و فلان داشت از این صحبت‌هایی می‌کرد. همیشه هم گاهی یک رئیس کلانتری بود آن‌جا آن همایونفر او می‌آمد آن‌جا مراقب این بود. یک روز هم به او گفت که «آقا بی‌خود نیایید این‌جا. ما جلوی تو که صحبت نمی‌کنیم که وقتی تو نیستی اگر بخواهیم صحبتی هم بکنیم در غیبت تو می‌کنیم. تو این‌جا  نشستی چه‌کار می‌کنی وقتت را تلف می‌کنی؟ پاشو برو پاشو برو پی کارت.» آقا سید جلال را بنده بعد در این جریان‌های چیز سیاسی با او مربوط بودم خیلی زیاد. مردی بود با قوام‌السلطنه هم خیلی مربوط بود در خود کابینه قوام‌السلطنه وزیرمشاور شد. بعد با شاه هم البته مربوط بود، با شاه هم خیلی مربوط بود آقا سیدجلال. خیلی آدم خوبی است به نظر بنده و یکی از آن آنگلوفیل‌های ایران است از آن‌هایی است که معتقد است به سیاست انگلستان و نفوذ انگلستان و با همکاری با انگلستان ولی آدم خیلی خوبی است. آدم کمک بکنی است. آدم واردی است. هیچ‌کسی به اندازه‌ی سیدجلال علم انساب را نمی‌داند. یعنی مردم ایران و خانواده‌های ایران را هیچ کس مثل او نمی‌شناسد هیچ‌کس. الان هم با وجودی که الان هشتاد و هفت سالش است سید. بنده هر وقت می‌روم پهلویش می‌بینمش با هم نهار می‌خوریم. الان هم حالش خوب است و از این حرف‌ها. در جریان کابینه قوام‌السلطنه که به تحریک شاه تمام وزرایش استعفا دادند آقای آقاسیدجلال‌الدین تنها آدمی بود که استعفا نداد از وزارت. با وجودی که شاه گفته بود او استعفا نداد ولی همه استعفا دادند حتی دکتر اقبال که قوام‌السلطنه با او به گردنش حق داشت و با او هم مربوط بود استعفا داد. ولی این آدم پروپاقرصی بود و استعفا نداد به کابینه. و گفت به من که، «من همان سالی که قوام‌السلطنه استعفا داد بالاخره آمد به پاریس، یک روزی از دکتر اقبال پهلوی من گله کرد که من از دکتر اقبال توقع نداشتم که او استعفا بدهد او پسر من بود و از این حرف‌ها.» من این مطلب را به دکتر اقبال نوشتم که قوام‌السلطنه همچین گله‌ای از شما دارد شما به او توضیح بدهید چرا این کار را کردید؟ او کاغذی نوشته بود به قوام‌السلطنه و در سفر بعد که من قوام‌السلطنه را پاریس دیدمش به من گفت که «آقا من این مطلبی که به شما گفتم نمی‌خواستم شما به دکتر اقبال بنویسید. دکتر اقبال پسر من است و از او یک ترک اولایی سر زده بود شما به او کاغذ نوشتید او به من یک توضیحی داده من از او دلگیری‌ای نداشتم که گله‌ای نداشتم به هر صورت.» آقای آقاسیدجلال در همین وقتی آمد به پاریس بنده آن‌وقت که آمد آن‌جا استعفا داد برای چیز

س- آقای خمینی.

ج- آقای خمینی استعفا داد فلان کرد، داستان را بعد که برای من نقل کرد گفت که «ما که تهران بودیم خوب، شورای سلطنت یک جلسه بیشتر نداشت که، یک جلسه بود شاه هم بود و ما هم بودیم و همه‌ی این‌ها،» گفت، «در همان جلسه آقای قره‌باغی که پهلوی من نشسته بود به من گفت من مطلبی به اعلی‌حضرت نمی‌توانم بگویم شما بگویید به اعلی‌حضرت که روی این ارتش حساب نکنند اعلی‌حضرت.» گفت، «برای من مسلم بود که این شورای سلطنت به هیچ‌جا نمی‌رسید. بودن نبودنش هم تأثیری در تغییر اوضاع ندارد. اوضاع به قدری پیش رفته بود که اصلاً…» گفت، «من هم که آمدم به پاریس،» من این سید را می‌شناختم دیگر آدم لجوجی است فلان از این حرف‌ها، استعفای من و عدم استعفای من تأثیری نداشت آن کارها تمام شد به قدری با سرعت رفته بود جلو که اصلاً هیچ تأثیری در هیچ کار نداشت.

س- تیمسار قره‌باغی این حرف را در جلسه

ج- شورا گفت.

س- شورای سلطنت گفته بوده به آقای سید جلال تهرانی؟

ج- بله، بله. به سیدجلال، گفتش که «مخصوصاً وقتی قره‌باغی این صحبت را کرد دیگربرای من مسلم بود که اصلاً راهی ندارد این کار.» گفت، «من استعفایم را بیشتر از این نظر دادم که من چون خودم آخوند هستم، سید هستم و آخوند هستم فلان اصلاً، شاید بعد از استعفا من یک آدمی باشم که بتوانم از افراط‌گری‌های این‌ها جلوگیری بکنم. که بعد هم نشد البته.

س- بله.

ح- خوب این به قدری لجوج بود از این حرف‌ها بود که خوب، بعد خوب، البته به من احترام گذاشت از من آن پول سناتورها را نگرفت حتی از من که من سناتور بودم از من پول آن سناتورها را نگرفت. ولی خوب، بعد هم هر چه به او پیغام دادیم فلان از این حرف‌ها نشد. شاید هم به نظر بنده استنباط من این است البته که سیدجلال بیشتر این کار را کرد به نظر بنده به امید این‌که شاید یک رئیس‌جمهور بشود در ایران شاید به نظر من این یک آدمی است که هم قدیمی است هم جدیدی است، شاید به امید به این نقشه بود خودش هیچ‌وقت نه اظهاری کرد نه همچین حرفی. این حدس من است شخصاً

س- بله، بله.

ج- که این شاید می‌خواسته رئیس‌جمهور بشود به این هوا این آمده این استعفا را داده به هر صورت. و او گفت که ما فکر می‌کردیم که ما استعفا را می‌دهیم بعد یک آدمی می‌شویم این‌جا این ممکن است که حرف ما را گوش بکند و من از این افراط‌های این‌ جلوگیری بکنم به هر صورت، که بعد هم البته نشد این‌طور به هر صورت.

س- بله.

ج- بعد هم خوب، خانه‌اش را گرفتند و آن اثاثیه‌اش هم را وقف امام‌رضا کرده بود، کتابخانه‌اش و همه‌چیزش را وقف امام‌رضا کرده بود خانه‌اش را. الان خانه‌اش را هم در تهران گرفتند دفتر آستان قدس رضوی است در تهران و تمام کتاب‌هایش این‌ها همه‌اش را بردند به کتابخانه امام‌رضا و به او هم رسید دادند و فلان کردند به هر صورت.

س- بله. من آقا دیگر در این‌جا مصاحبه را خاتمه می‌دهم و از شما تشکر می‌کنم که

ج- قربان شما خیلی متشکرم

س- این وقت را به ما دادید و به سؤال‌های ما پاسخ دادید.

ج- امیدوارم چیزی گفته باشم که به درد بخورد به هر صورت.

س- خیلی متشکرم.