روایت‌کننده: محمود فروغی

تاریخ: ۶ مارچ ۱۹۸۲

محل: پالم بیچ- فلوریدا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

س- روز شنبه، شش مارچ ۱۹۸۲ در شهر پالم بیچ فلوریدا، خدمت جناب آقای محمود فروغی. مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی.

س- جناب فروغی، اگر این جلسه را شروع کنیم با یک اگر یک شرحی بفرمایید از تاریخچه خانوادگی‌تان و بعد راجع به مرحوم پدرتان تا برسیم به تاریخچه سیاسی و کارهایی که خودتان در ایران انجام دادید.

ج- بهتر از همه اینکه من از روی یادداشت‌های پدرم بخوانم برایتان.

س- این که نوشته شده برای اینکه منعکس باشد که؟

ج- این یک یادداشت‌های خطی است که پهلوی من هست. یک مقدارش را در مقدمه کتابی که تحت عنوان مقالات فروغی چاپ شد در تهران، من آنجا جا دادم. البته یک مقداریش، به‌طوری که ملاحظه خواهید فرمود، نقطه‌نقطه گذاشتم، یعنی حذف کردم که حالا باید یک روزی اینها پر بشود. به نظر من هنوز مناسب نیستش وقتش. می‌نویسند که خانواده ما از اصفهان و سلسله نسلیم چنین است محمدعلی پسر محمدحسین، پسر آقامحمدمهدی، پسر حاجی محمدرضا، پسر حاجی میرزا حسن، پسر حاجی میرزاجواد، پسر حاجی ملامؤمن. آنچه اطلاع دارم پیش از پدرم، اجدادم، همه در سلک تجارت و معروف به ارباب بودند. حاجی ملامؤمن که از ایشان آخرین کسی است که اسمش را می‌دانم، معاصر شاه عباس بزرگ بوده و میرزا ابوتراب در سال ۱۱۴۸ در شورای کبیرمغان که به دعوت نادرشاه برای تصدیق سلطنت او منعقد گردید، نماینده اصفهان بوده است. جدم، آقای محمدمهدی ارباب گذشته از اینکه از معتبرترین تجّار اصفهان به شمار می‌رفت، فاضل و باکمال و مخصوصاً در تاریخ و جغرافیا و هیئت تبحّر داشت. بعد می‌رسد به اینکه راجع به پدرشان می‌گویند که پدرم در اصفهان تأهل کرده و دختری دارا شده بود اما مادر آن دختر نماند و مادر مرا که برحسب اتفاق خانواده‌اش اصفهانی بود، در اوایل اقامت در تهران تزویج نمود و مناسبت این مزاوجت این بود که برادر مادرم مرحوم میرزا عباس نقاش مدیر مطبعه دولتی و در واقع با پدرم در یک اداره و هم‌قطار بود. در نتیجه این تأهل، پدرم چندین فرزند پیدا کرد که بعضی نماندند و آن‌ها که ماندند اول دو پسر و بعد دو دختر بودند و اکبر آن فرزندان نویسنده این سطور است که نامم محمدعلی و در اوایل دهه سوم جمادی‌الاخر ۱۲۹۴ قمری برابر ۱۲۵۶ شمسی و ۱۸۷۷ میلادی متولد شده‌ام و برادرم ابوالحسن در ۱۳۰۱ قمری ولادت یافته و از خواهران تنی که هر دو از ما کوچک‌ترند، اولی زوجه عبدالرزاق بغایری مهندس و دومی شوهرش محمود اورنگ نواده مرحوم میرزای وصال شیرازی بود که در سال ۱۳۰۵ شمسی وفات کرد. این از روی یادداشت‌های خودشان است. بعد تا آنجا که من اطلاع دارم، مقدمات فارسی و عربی و عرض کنم که ادبیات ایران را اینها نزد پدرشان یاد گرفتند. یک معلمی هم داشتند …

س- در همان اصفهان؟

ج- نه در تهران. اصلاً این تولدشان هم در تهران بوده. جد من که می‌شود پدر ایشان، جریاناتش هم که همه‌اش توی آن یادداشت‌ها هستش، مسافرت‌ها می‌کند اینها، بالاخره می‌آید در تهران مقیم می‌شود و رئیس دارالترجمه ناصرالدین در وزارت انطباعات آن زمان بوده. بنابراین، پدرم در تهران متولد شدند و تحصیلات ابتدایی‌شان پهلوی پدرشان بوده و یک معلمی هم داشتند به اسم مولانا که مثل اینکه اوایل مشروطه آن‌وقت‌ها دیگر فوت می‌شود او هم به ایشان درس می‌داده، بعد می‌روند به مدرسه دارالفنون طب بخوانند. چندین سالی آنجا تحصیل طب می‌کردند، توی یادداشت‌هایشان نوشتند که دیدم که طب را با این ترتیب نمی‌شد یاد گرفتن. نه سالن تشریح داریم، نه وسایل امروزی در اختیارمان هست. بنابراین، آن را ول می‌کنند و می‌روند دنبال فلسفه، ادبیات و تاریخ و زبان فرانسه و انگلیسی را هم یاد می‌گیرند. معلم فرانسه‌شان مسیو ریشارخان معروف بوده که می‌آید برای دارالفنون و بعد پسرش هم آنجا بوده تبعه ایران شده بود، نوه‌هایش هم حالا باید باشند در ایران. در سن ۱۴ سالگی- ۱۵ سالگی در همان دارالترجمه شروع می‌کنند به خدمت و کارهای ترجمه کردن. بعد از یک مدتی، در مدرسه علمیه گویا به معلمی مشغول می‌شوند. بعد پدرشان که عهده‌دار مدرسه علوم سیاسی می‌شود در آنجا درس می‌دادند که کتاب‌های مختلف هم چاپ کردند، کتاب تاریخ ایران چندین جلد به تناسب برای کسانی که ابتدای تحصیل‌شان است برای کسانی که یک قدری بیشتر تحصیلات دارند. بعد یک کتاب فیزیک، یک کتاب علم ثروت اقتصاد داشتیم که ما هنوز بیشتر اصطلاحاتی که در علم ثروت یا اقتصاد هر چه اسمش می‌خواهیم بگذاریم به کار می‌بریم، از همان کتاب گرفته شده و آن کتاب، کتاب بسیار جالبی است. من خوشبختانه یک نسخه‌اش را که از دوستانم آقای آدمیت پیدا کرد و به من داد، و الا نداشتم آن کتاب را و آنجا نشان می‌دهد که اصلاً عقایدشان عقاید ترقی‌خواهانه‌ای بوده، یعنی آن موقع در آن کتاب می‌نویسد و حق اعتصاب برای کارگرها مال خیلی زمان پیش است، شاید قبل از مشروطه بوده که اصلاً کسی اعتصاب نمی‌دانسته چیه. تمام اینها در آن کتاب نوشته شده. باری، بعد انقلاب مشروطه می‌شود و ایشان در دوره دوم مجلس به نمایندگی مجلس انتخاب می‌شوند. البته پیش از آن چند بار وزارت کرده بودند. اولین باری که وزیر می‌شوند تا آنجایی که من یادم می‌آید، اینها دیگر جزء داستان‌هایی است که صحبت می‌کردند، من هیچ‌جور مدرکی ندارم که از روی آن بتوانم برای شما بیان بکنم. اولین بار گویا زمانی بوده که روسیه تزاری اولتیماتوم می‌دهد برای اخراج شوستر و خب، نگرانی زیاد بوده. یک جماعتی روی شور وطن‌پرستی می‌گفتند باید این اولتیماتوم را رد کرد، ولی با چه قدرتی معلوم نیست. در نهایت ضعف حکومت چه جور می‌خواستند این اولتیماتوم را رد بکنند، جماعت دیگری که قلباً آرزو داشتند این اولتیماتوم رد بشود و شوستر هم بماند. ولی می‌دانستد که تاب و توان مقاومت در مقابل تزار نیستش. می‌آیند یک وزیر مالیه را می‌خواستند که این اولتیماتوم را بپذیرد، اوضاع و احوال موقتاً آرام بشود تا بعد ببینیم چی می‌شود و دیگر هم البته در میدان سیاست مملکتی وارد نشود، برای اینکه یک در نزد افکار عمومی محکوم است یک همچین کسی. هیچ‌کس قبول نمی‌کند پدر من قبول می‌کند که وزارت مالیه را قبول بکنند. خب، یک دفعه می‌آیند و می‌گویند که عقلاً منفعت مملکت در این است. این کار را می‌کنیم. می‌کشیم کنار دنبال معلمی‌مان و زندگی‌مان می‌رویم و همین‌طور که بارها می‌گفتند، می‌گفتند آمدم این کار را کردم و نمی‌دانستم که تا آخر عمر گرفتار سیاست می‌شوم، تا آخر، گرفتار سیاست شدند. این اول دفعه بود که وزیر مالیه شدند در کابینه. خیال می‌کنم صمصام‌السلطنه بوده. بعد می‌توانم نگاه کنم. بعد دیگر هر چی وزارت کردند یا در کابینه مستوفی‌المالک بوده، یا در کابینه مشیرالدوله آن هم وزارت عدلیه بوده. باز مالیه بیشتر این دو تا بوده و در فاصله هم وقتی که وزیر نبودند رئیس دیوان عالی تمیز که به اصطلاح امروز دیوان کشور باشد آن شغل را داشتند و تا مدتی هم مثل اینکه اگر اشتباه نکنم معلمی مدرسه سیاسی را هم داشتند.

بعد آن جریانی را که عرض کردم در دوره دوم نماینده مجلس شورای ملی می‌شوند و بعد رئیس مجلس در آن دوره می‌شوند بعد از دوره دوم باز تو کابینه‌ها وزیر بودند، وکیل بودند تا سال کودتا و این هم باز یادم می‌آید از گفته‌های خودشان که گفتند وقتی که کودتا شد سیدضیاءالدین پیغام فرستاد که این کابینه من دیگر کابینه ابدی و ماندنی است و دعوت می‌کنم که شما بیایید و یکی از وزارتخانه‌ها را عهده‌دار بشوید و البته قبول نکردند که توی آن کابینه باشند و

س- نگفتند چرا؟

ج- و جوابی هم که بهش دادند گفتند که ابدی که اصلاً معنی ندارد،کابینه ابدی و بعد هم با بسیاری از این اقدامات شما من موافقت نمی‌توانم داشته باشم و اساسش البته آن جنبه دیکتاتوری اول این کودتا است که شروع شد. بعد مأمور آهان …

س- این نقشه سیدضیاء و رضاخان چیزی نگفته بودند کدام به اصطلاح …

ج- تا آنجا که من نمی‌توانم صریح برایتان بگویم که این را شنیده باشم از ایشان، ولی مطلب جالب این است که قبل از این قبل از کودتا ایشان جزو هیئت نمایندگی ایران در کنفرانس صلح عازم پاریس شدند. رئیس هیئت مرحوم مشاورالممالک انصاری بود. بعد مرحوم فروغی و مرحوم علاء این سه تا می‌روند به پاریس از واشنگتن مرحوم نبیل‌الدوله می‌آید. در محل هم ممتازالسلطنه به نظرم صمدخان ممتازالسلطنه وزیر مختار بوده در پاریس اینها جمعاً این هیئت بودند و یادم می‌آید. یک جا خواندم توی یکی از روزنامه‌ها نوشته بودند که همان موقعی هم بودش که مرحوم نصرت‌الدوله وزیر خارجه بود و آمد به لندن احمدشاه هم مسافرت کرد به لندن و جار و جنجال قرارداد ۱۹۱۹ بودش و در توی یکی از روزنامه‌ها این را می‌خواستم عرض کنم که خواندم که نوشته بودند مرحوم فروغی در لندن به احمدشاه می‌گوید که قرارداد ۱۹۱۹ را قبول کن، و الا از سلطنت می‌افتی. این دروغ محض است. من متأسفانه سفرنامه ایشان را داشتم. حتی یادم می‌آید کتابچه‌ای بود جلد قرمز اینها، ولی در تهران اینها همه دیگر الان از بین رفته که آن ثابت می‌کرد که این مسئله اصلاً دروغ است. ولی من آن موقع هم چیزی ننوشتم. به روزنامه‌ها گفتم خب ثابت می‌شود و اسناد وزارت خارجه انگلیس که آمده بیرون روشن است. اصلاً وزارت خارجه انگلیس با این اعزام این هیئت موافق نبود، به‌خصوص انصاری و فروغی این دو تا را صریح است توی آن اسناد که خوش نداشتند که اینها در آن هیئت باشند.

حالا این هیئت در آنجا چه خدماتی کرد، اینها بحثی جدا است. بعد ازخاتمه کنفرانس اینها می‌آیند آن قدیم گویا که از راه دریا می‌آمدند می‌رفتند به بمبئی، از بمبئی می‌آمدند به بصره، از بصره می‌آمدندن بالا از خانقین رد می‌شدند می‌آمدند از کرمانشاه به طرف ایران.

همراهشان مرحوم عمید بود که می‌آید گویا معاون وزارت خارجه شده بود. خیلی زود در جوانی فوت شد و مرحوم لقمان‌الدوله این دو تا هم همراه بودند می‌روند می‌رسند به گردنه آوج به برف می‌خورند. نصرت‌الدوله هم تصادفاً آنجا می‌رسد و اینها خانه یک مشتی عباسی منزل می‌کنند. دور تا دور خانه برف، تکان نمی‌توانستند بخورند، ولی می‌گفتند که یادمان می‌آید که مرحوم نصرت‌الدوله سکه‌های طلا می‌داد که این کارگرها، عمله‌ها بیایند برف‌ها را پاک بکنند که بتوانند راه بیافتند بیاید به تهران و ما نمی‌فهمیدیم چرا نشسته بودیم دور هم و مرحوم لقمان‌الدوله هم مرد بسیار خوش‌محضری بوده، داستان می‌گفته، صحبت می‌کرده برایشان اینها می‌گذراندیم. گویا این حکایت از این می‌کند که مرحوم نصرت‌الدوله در جریان کودتا بوده و شاید فرد غیرنظامی آن کودتا قرار بوده که ایشان باشند یا می‌خواستند خودشان باشند. دیگر من اینها را نمی‌دانم که بتوانم برای شما به‌طور دقیق بگویم و به جای ایشان سیدضیاء می‌آید می‌شود فرد غیرنظامی و کودتا را می‌کند. به نظر من کسی که جزئیات این کودتا را می‌دانست و از لحاظ تاریخی مهم بود ولی تا آنجا که من خبر دارم هیچ جا یادداشتی ننوشت فوت شد و دفن شد رئیس دفتر مخصوص احمدشاه بود. اسم و فامیلش فتوحی لقبش خیال می‌کنم معین‌الملک بود که پسرش یکی از مأمورین بسیار خوب وزارت خارجه بوده، اسم آقای فتوحی که من می‌شناختم و بارها هم بهش گفتم می‌توانی؟ گفت یک کلام راجع به کودتا هم صحبت نمی‌کنم. بنابراین، من بیش از این نمی‌توانم راجع به کودتای سیدضیاء اینها برایتان بگویم.

بعد از رفتن سیدضیاء و آمدن قوام‌السلطنه بعد بالاخره مستوفی‌الممالک دوباره رئیس‌الوزراء می‌شود و پدرم می‌آید در کابینه مستوفی و بعد سردار سپه که رئیس‌الوزراء می‌شود، ایشان مرتب دیگر توی کابینه سردار سپه بودند یا وزیر مالیه یا وزیر خارجه بودند.

تا موقع انحلال سلطنت در خانواده قاجار که آن موقع سردار سپه می‌شود یک عنوانی آن وقت‌ها درست می‌کنند که الان من یادم نیست برایتان هستش توی کتاب‌ها می‌بینید و پدر من می‌شود کفیل نخست‌وزیر و بعد که سلطنت اعلام می‌شود او می‌شود نخست‌وزیر. بعد از پنج-شش ماه خیلی دوره کوتاهی بود نخست‌وزیر، استعفا می‌دهد مرحوم مستوفی را دوباره نخست‌وزیر می‌شود و پدر من می‌شود وزیر جنگ. وزیر جنگ و مرخصی گرفت و رفتش به اروپا که دو تا از برادرهای بزرگ مرا گذاشت در اروپا برای تحصیل و بعد برگشتند. در برگشتن دیگر مرحوم مستوفی، بعد از چند مدت هم مرحوم مستوفی هم استفعا دادند و حاج مخبرالسلطنه شدند رئیس‌الوزراء. در آن موقع پدرم به سفارت ترکیه رفتند و نماینده ایران در جامعه ملل. آن موقع هم که اساس دوستی بین ایران و ترکیه آن وقت گذاشته شد که یادم می‌آید مذاکراتی که با آتا ترک داشتند، روی عمده این مطلب بود که سال‌ها ایران و عثمانی یا ایران-ترکیه هرچی می‌خواهید اسمش را بگذاریم اینها با هم جنگیدند و ضررهای بسیار بردند و منافعش هم عاید دیگران شد. بنابراین بیاییم یک بار اختلاف‌مان را بگذاریم کنار و یک پایه دوستی بریزیم و از آن جنگ و جدال که خیری ندیدیم، ولی از این طرف ممکن است که دو ملت یک بهره‌ای ببرند و این اساس اتحاد ایران و ترکیه شدش و آن موقعی هم که ایشان رفتند، تقریباً ما در حال این بودیم که یک اعلان جنگی از ترک‌ها بهمان داده بشود سر چندین مسئله بود. سرحدات بودش، مسئله کردستان بودش اختلافات زیادی بود. من یک یادداشت‌هایی هم دارم در آن باب به خط خودشان.

در جامعه ملل هم نماینده اول ایران بودند، بعد رئیس شورا هم شدند یک مدتی. آن سنگ این بنای جامعه ملل در همین که می‌بینید ایشان رئیس شورای بود گذاشتند و یک به زبان فارسی هم در پی‌گذاری که می‌دانید همیشه یک مقدار اسناد و اینها می‌گذارند به زبان فارسی هم آنجا یک چیز نوشته شده و گذاشته شده. بعد از آنجا برگشتند وزیر اقتصاد شدند. یعنی آمدند تصمیم گرفتند که وزارت فوائد عامه تقسیم بشود. تقسیم شد به وزارت اقتصاد و وزارت طرق. آن وقت بهش می‌گفتند که بعد شد وزارت راه. مرحوم تقی‌زاده را از اروپا خواستند وزیر طرق شد و مرحوم فروغی وزیر اقتصاد. بعد از یک چند مدتی مرحوم فروغی وزیر خارجه هم شد با وزارت اقتصاد کفیل وزارت اقتصاد، مرحوم تقی‌زاده وزیر دارایی شد با کفالت وزارت راه و بعد از چندی یک وزیر اقتصاد دیگر، یک وزیر راه دیگر انتخاب شد. اینها وزارت خارجه داشتند و وزارت دارایی را تقی‌زاده داشت تا ۱۳۱۲ خیال می‌کنم شهریور ۱۳۱۲ بود که کابینه حاج مخبرالسلطنه استعفا داد و ایشان دوباره شدند نخست‌وزیر. این بود تا ۱۳۱۴ تا ۹ آذر ۱۳۱۴، ۹ آذر ۱۳۱۴ تا آنجا که من خبر دارم به علت وقایع خراسان چون آن موقع خواهر بزرگ من داماد مرحوم اسدی شده بود عروس اسدی شد، بعد پسر اسدی البته داماد پدرم شد و وقایع خراسان که اتفاق افتاده بود بسیار جای تأسف است به نظر من، بسیار واقعه‌ی ناگواری بود و شاید اصلاً سرنوشت سلسله پهلوی که این واقعه مسیرش را عوض کرده بود. چون تا آن موقع حالا هرکس هر چی می‌خواهد بگوید، این عقیده شخص من است، رضاشاه با همه اتهام‌هایی که بهش می‌زنند آدم کشت، قتل کرد، جنایت کرد، شما اگر بشمرید کسانی که واقعاً کشته شدند بگذریم از جنگ‌های داخلی برای آرامش و امنیت مملکت‌مان بگذریم که زد و خورد بود خب یک عده‌ای کشته می‌شوند، ولی قتل سیاسی اگر بتوانیم اسمش را بگذاریم، از شمارش انگشت دو دست خیال نمی‌کنم …

س- اینها اولیش اسدی بود؟

ج- نه اولیش را باید بگذاریم به حساب، اگر بخواهیم همه‌ی اینها را بگذاریم به حساب باید بگذاریم صولت‌الدوله قشقایی، یوسف هزاره، مرحوم تیمورتاش، نصرت‌الدوله، عرض کنم که خب به‌طور غیرمستقیم مرحوم داور اینکه عرض می‌کنم جمع که بزنیم، شیخ خزعل، جمع که بزنیم از شمارش انگشتان دو دست تجاوز نمی‌کند، ولی واقعه مشهد واقعه بسیار … واقعاً یک فاجعه‌ای بود که خیلی مردم تلف شدند و حالا شهرت داشت زنده زنده به گور کشیدند اینها دیگر کاری ندارم. یک سر و صدای بین‌المللی پیدا شد در آن موقع راجع به این جریان اوضاع و احوال من خیال می‌کنم با صحبت …

س- سر حجاب بوده دیگر؟

ج- البته مقدمه حجاب بود، برداشتن کلاه بود اول، عوض کردن و شاپو کلاه فرنگی به سر گذاشتن بودش هنوز به حجاب …

س- آن بهلول آنجا بوده؟

ج- که بهلول آنجا بود. این هم اگر جالب باشد، برایتان بگویم. بهلول می‌رود بالای منبر این صحبت‌ها را می‌کند بعد فرار می‌کند به افغانستان. من از جمله صحبت‌هایی که از آن موقع کردم با اشخاص مختلف کسانی که مطلع بودند اینها، این را می‌دانید مسئله در جامعه ملل هم مطرح شد و در جهان اسلام درست است که آن موقع این قدرت امروز را نداشت جهان اسلام ولی افکار جهان اسلام بالاخره یک نفوذی داشت و کار به جایی رسید که تقریباً یک بازخواستی از دولت ایران شد که آخر کی مسئول کی بودش؟ یک کسی را می‌خواستند مسئول باشد و باید که تنبیه بشود باید شخصی باشد که شناخته شده باشد، گمنام نباشد، اسمی داشته باشد، رسمی داشته باشد، من خیال می‌کنم مرحوم اسدی قربانی این موضوع شد. یک روزی به‌طور نایب‌التولیه بود حرمتی داشتش در آذربایجان محبوب بود، البته مسائل دیگری هم بود، ولی اصل شاید این موضوع بود.

و اینجا در پرانتز برایتان اضافه کنم این بهلول در افغانستان گرفتار و زندانی شدش و من وقتی که سفیر شدم رفتم به افغانستان که تقریباً می‌شود ۳۰ سال، بله در حدود ۳۰ سال بعد از این واقعه یک روزی یا یک شبی بودش آمد در گوش من پیشخدمتی داشتیم در گوش من گفتش آقا بهلول از زندان آمد بیرون، چطور شد بهلول از زندان آمد بیرون. رفتیم تحقیق کردیم، دیدم بله، بهلول آمد بیرون و فرارش دادند رفتش.

س- کی این ۳۰ سال بعد این جریان؟

ج- این ۳۰ سال بعد بله.

س- یعنی توی این مدت زندان بوده ایشان؟

ج- تمام مدت در زندان بوده. خب من خیلی ناراحت شدم ترسیدم که در مرکز هم یک سوءظنی پیدا شود که من حالا با آن قضیه (؟) چون می‌دیدم که اصلاً در مرکز همه‌اش روی سوءظن است صحبت حالا سوءظن ببرید که من آمدم بهلول را به آن حساب آزادش کردم رفته. با صدراعظم افغانستان که او هم بیچاره کشته شد، رفت خیلی نزدیک بودیم. بهش گفتم آقا این بهلول آخر چه جوری شد آزادش کردید؟ گفت خیلی خوب دموکراسی درست شده بود، مجلس و وکلای شیعه فشار آوردند که بهلول چرا در زندان است. ما هم هیچ دلیلی نداشتیم که بگوییم این چرا در زندان است، آزادش می‌کنیم. گفتم بهش خب آقا این حالا می‌رود آن موقع هم باز روابط ایران و عراق تیره بود، گفتم می‌رود در عراق خب یا در مصر جار و جنجال بر علیه ایران و گفت والا کسی که ۳۰ سال در زندان افغان‌ها باشد، خیال نمی‌کنم دیگر چیزی ازش مانده باشد. مثل این که حق هم با او بود. برای اینکه ما دیگر اصلاً از او اسمی نشنیدیم.

س- درست است که ایشان پدر مهندس حق‌پرست است؟

ج- والا نمی‌دانم. هیچ این خبر را ندارم ولی یک چیز می‌توانم به شما عرض کنم که بهلولی در ژاپن دیده بودند، بهلولی در رومانی، نمی‌دانم بلغارستان. آنها همه شایعه است. یک کسی شاید خودش را به این اسم بهلول می‌گفته آن آقایانی که این را دیدند سوءنیتی نداشتند این حرف را می‌زدند، ولی آن مردی که خودش را جای بهلول معرفی می‌کرد نیست برای اینکه این دیگر داستانی که برای شما عرض می‌کنم در کابل بود. زندان بود. صدر اعظم به من گفت که رفت. گویا رفت به عربستان سعودی پولی آنجا بهش می‌دادند در هر صورت، دیگر سر و صدایی از بهلول ما نشنیدیم. این حاشیه‌ای بود برای داستان بهلول.

س- ایشان رفته بود بالای منبر.

ج- بالای منبر رفته بود، حمله کرده بود به تغییر کلاه، تغییر لباس که مقدمه‌ی البته حجاب بود. در اینجا هم باید برای شما عرض بکنم در آن موقع به اصطلاح نویسنده‌های امروز دو مکتب بود در ایران. یکی که طرفدار این بودند که با خشونت باید زد لباس و حجاب همه را عوض کرد که مرحوم فروغی مخالف این روال بود. او می‌گفتش که باید اول مردم را ترغیب بکنیم، آماده بکنیم، به آن‌ها بفهمانیم که رفع حجاب یعنی چی و مراسم رفع حجاب چه جور است. یعنی وقتی که شما حجابی نداشتید و بی‌چادر آمدید بیرون اصلاً در جامعه باید چه جور رفتار بکنید و چه جور صحبت بکنید، چه جور نشست و برخاست کنید، روابط مرد و زن چه جور می‌شود تا اینها را ما به مردم نگوییم ممکن است یک هرج و مرج اخلاقی پیدا بشود که واقعاً برای مملکت گران تمام می‌شود به‌طوری که شد و خوب یادم می‌آید که وقتی که نخست‌وزیر بودند رفتیم به شیراز برای افتتاح کارخانه، من شاگرد مدرسه بودم ولی در همراهشان مرا بردند. رفتیم به شیراز کارخانه قند-سیمان یا فقط قند افتتاح می‌کردند و در آنجا مرحوم آهی والی فارس بود. خانمشان می‌دانید که اصلاً روسی بودند و بی‌حجاب بودند و من در آن مجلس بودم که این خانم آهی ایشان توصیه می‌کردند که شما بروید به مدارس به این دخترهای جوان بفهمانید که اگر یک روزی حجاب برداشته شد باید چه جور رفتار بکنند، چه جور لباس بپوشند، چه جور آرایش کنند، خودشان را، عفت و عصمت چیه، بی‌حجابی چیه. مفصل با این خانم صحبت کرد و به ایشان گفتند که ترتیباتی بدهید که پدر و مادرها اول بیایند کم‌کم فقط پدر و مادرها باشند و دخترها این مثل بعدها درست کردند انجمن اولیاء و دانشجویان یا اولیاء معلمین. اینها که جمع می‌شویم فقط پدر و مادرها باشند، خارجی کسی نباشد، دخترها اول بی‌حجاب می‌خواهند آن‌طور بیایند تدریج بروند جلو. ایها همه دست به دست هم داد و ایشان در ۹ آذر استعفا دادند. هم به سبب این اختلاف سلیقه‌ها، ولی اصلش مسئله مرحوم اسدی بود که معلوم می‌شود قرار بود که تیرباران بشود. دیگر صلاح نبود که مرحوم فروغی نخست‌وزیر باشد و پدر دامادش تیرباران بشود و رضاشاه هم می‌دانید در این قسمت خیلی به اصطلاح امروز رادیکال بود. یک کسی که می‌رفت تمام آن خانواده باید باهاش بروند. خلاصه ایشان ۹ آذر استعفا دادند و خانه‌نشین شدند.

س- قبل از تیرباران؟

ج- قبل از تیرباران. و تیرباران اگر اشتباه نکنم اواخر آذر بود یا اوایل دی بود.

س- گفتند یک کسی که افسر شهربانی بوده رفته بوده آنجا و گزارش تهیه کرده بود …

ج- آن‌ها تمام دیگر ابزار کار بودند یا به قول مرحوم تقی‌زاده آلت فعل بودند. یک کسی بودش حالا اسمش هم یادم می‌آید رئیس شهربانی بودش و بعد گفتند مرحوم پاکروان پدر این پاکروانی که رئیس سازمان امنیت بودند …. او مثلاً با مرحوم اسدی دشمنی داشت. اینها کوچک‌تر از این بودند که اینها بتوانند کاری بکنند. والی اگر دستوری بوده که باید اسدی محکوم بشود و تیرباران بشود و مسئول قضایای مسجد گوهرشاد تنبیه بشود، البته آن رئیس شهربانی که سابقه خوبی با اسدی نداشته یا فرض کنید پاکروان که سابقه بد نه، سابقه خوبی داشته، اشخاص مناسبی بودند یا فرض کنید که مثلاً مرحوم جم، اینها همه دیگر ابزار کار بودند. عرض کنم که ایشان خانه‌نشین شدند و بهترین ثمره کارهای علمی‌شان را از همان دوره دارند. پیش از آن هم داشتند یک کتاب‌هایی چاپ کردند ولی آن دوره فرض اینکه سیر حکمت در اروپا، عرض کنم که اینها بیشتر آیین سخنوری و سماع طبیعی بوعلی اینها دیگر آن موقع نوشته و چاپ شد. بله، آن وقت برای اینکه به اصطلاح خیال می‌کنم رضاشاه بخواهند به دیگران بفهمانند که مرحوم فروغی مغضوب نیست مثل آن‌های دیگر خواستنشان یک روز احضارشان کردند رفتند خوب یادم می‌آید که دندانشان هم درد می‌کرد، بعد به ایشان گفته بودند که خب خانه شما خانه ما که مثل بیرونی اندرونی می‌نماید مرتب بیایید بروید اینها ولی دیگر همان یک‌بار بود و دور تا دور منزل ما را هم پلیس غیر یونیفورم پوشیده گذاشته بودند. آن موقع می‌دانید سازمان امنیت و این تشکیلات نداشتیم. همه چیز با شهربانی بود. یک اداره‌ی داشتیم اداره تأمینات که بعد شد آگاهی. آن‌ها مراقبت می‌کردند و اینها بامزه بود، لباس پلیس خاکستری بودش یونیفورمشان، اینها که پلیس سویل به اصطلاح بودند اینها هم کت و شلوار خاکستری از همان پارچه داشتند و بالاخره هم آن‌ها هم خیلی خوب روشن بود. من یادم می‌آید هر روز می‌آمدم بروم مدرسه، دم درب این وایستاده بود روزنامه می‌خواند و چون بی‌سواد بود آن‌وقت‌ها هم که روزنامه‌ها تویش عکس اینها هیچ نداشتن، معمولاً عوضی دستش گرفته بود و خیلی روشن بود که این پلیس است، هر جا من می‌رفتم دنبال من می‌آمدند. از این ناراحتی‌ها داشتیم عرض کنم که منزل خواهر من و گفتم برایتان زن پسر مرحوم اسدی بود، منزل آن‌ها پلیس بود. بعد آن‌ها را تبعید کردند تمامشان را از این مشکلات دیگر پیش آمد، ولی خوب روزگار گذشت تا سوم شهریور.

س- ما اگر در اینجا یک مقداری مکث کنیم و برگردیم به اینکه مرحوم پدرتان راجع به تصمیم‌شان نسبت به رأی موافق دادن به تغییر اصطلاح انتقال سلطنت از قاجار به پهلوی و به اصطلاح حمایت یا بگوییم اولیه یا دائمی نسبت به رضاشاه، اینها هیچ تجدید فکری کرده بودند چیزی می‌گفتند که شاید نیت اولیه‌شان چی بود؟ چون اگر برگردیم به حرفی که می‌گویند مرحوم مصدق زده بود که اگر بخواهیم رضاشاه را شاه بکنیم بنابراین می‌خواهیم یک آدم قدرتمند بگذاریم آنجا، بنابراین مشروطه چی می‌شود. ایشان موضع‌شان در این مورد چی بود، چی می‌گفتند؟

ج- آن مسئله‌ای که مرحوم مصدق نطق‌شان را در مجلس که به نظر من شاهکار است. برجسته‌ترین نطق مرحوم مصدق به عقیده من، آن نطق است و من دارم متنش اینجا، بسیار استدلال قشنگی است، بسیار بسیار خوب بود. نطقش تا آنجا که من یادم می‌آید و بعد ضمن صحبت‌ها با اشخاص دیدم باز آن موقع چند جریان بود درباره سلطنت. یک عده بودند که واقعاً دیگر از سلطنت احمدشاه به تنگ آمده بودند. من خودم این را یادم هست. بچه بودم، شاید پنج سال یا شش سال. پای تلفن از آن تلفن‌هایی که باید دستور می‌دادند گوش می‌گذاشتند که پدر من به احمدشاه وزیر مالیه بود و به احمدشاه می‌گفتش که اعلی‌حضرت، که من یادم است اول دفعه هم “تعظیم عرض می‌کنم” را پای تلفن آنجا شنیدم همه این احترامات را سر جا می‌گفت. اعلی‌حضرت پول نداریم این گندم‌های شما را به این قیمت بخریم.

س- گندم‌های شما را؟

ج- گندم‌های شما را به این قیمت بخریم. این بعدها یک جریانی پیش آمد که به احمدشاه را به اصطلاح مظلوم دانستند. بعد شروع کردند یک کتاب‌هایی نوشتند مدحش را کردند. پادشاه مشروطه بود و چه آن‌ها را نمی‌دانم، ولی می‌دانم که از بی‌علاقگی به مملکت، دائم در فرنگ سر کردن و این گندم فروختن علاقه به این ملک داشتن و بعدها آن سندی پیدا شد که ایشان از انگلیس‌ها هم سالیانه حقوقی چقدر بود صدهزار تومان بود چی بود؟ اسنادش توی سالنامه چاپ می‌شد، حالا اسمش یادم رفته چی آنجا اسناد را چاپ کردند، اینها آن‌قدرها هم که داد از پادشاه مشروطه عرض کنم اصلاح‌طلب و اینها می‌زنند، به نظر من چیزی نبودش متأسفانه. بنابراین، یک جریان بود که می‌خواستند به همان روال بگذرد. یک جریان که دیگر وطن‌پرستانه بود. آن‌هایی که بیشتر سر و کارشان با خارجی‌ها بود، این زجرها، ذلت‌ها، خواری‌ها را کشیده بودند. هیچ‌کس به حساب نمی‌آوردشان. من یقین دارم این هیئتی که رفته بود به پاریس برای کنفرانس، چقدر خفت آنجا کشیده باشند، کسی به آن‌ها اعتنا نکند، فقط آمریکایی‌ها بودند. آن موقع که باز یک رویی نشان دادند، آن هم روی مساعی دو تا صالح‌ها مرحوم الهیار صالح و جهانشاه صالح. در اینجا که هیچ‌کس خیال نمی‌کنم دیگر یادش باشد که اینها چه خدماتی کردند و بعد آن مرحوم نبیل‌الدوله به سهم خودش در پاریس نزد هیئت نمایندگی آمریکا چه خفت‌هایی کشیدند. بعد این هرج و مرج مملکت، شما نمی‌دانید باید شنیده باشید که اصلاً مشهد رفتن یک داستانی بود، ترکمن‌ها حمله می‌کردند و اصلاً هرکس می‌رفتن مشهد و می‌آمد، ماه‌ها داستان سفرش را تعریف می‌کرد. این هرج و مرج، این وضع حتی اسمش را من ملوک‌الطوایفی نمی‌توانم بگذارم، باید گفت هرج و مرج، از هم پاشیدگی و تجزیه مملکت. خب یک قدرتی پیدا شده بود رضاشاه. حالا امر دائر بود که بیاییم با این موافقت کنیم و مسئولیت مملکت را بدهیم دستش، کمکش کنیم، حتماً هم مثل هر بشر دیگری یک لنگی‌هایی دارد، آن جلوی آن لنگی‌ها را بگیریم، کارها را کم بکنیم یا اینکه ول کنیم این هرج و مرج را ادامه بدهیم که فنای مملکت است. هیچ تردید در آن نیست. با چنین همسایه قوی که پیدا شده و آن یکی عامل انگلیس هم که دارد کم‌کم در حال افول و از بین رفتن است، جنگ تمام شده، حاضر نیستند دیگر هیچ‌جور بمانند. بنابراین، یک عده‌ای معتقد بودند که نخیر بیاییم این حکومت مرکزی قوی را پشتیبانی کنیم، حمایت کنیم، نگهداریم، پاکش کنیم، تمیزش کنیم، نگذاریم زیاد آلوده بشود. شاید آن‌ها خیلی خوش‌بین بودند، خیال می‌کردند که واقعاً موفق می‌شوند.

یک عده‌ای هم بودند رجال منزه، پاک، وطن‌پرست مثل مرحوم معتمدالملک، مرحوم مشیرالدوله و اینها یا دیدشان وسیع‌تر بود یا فکر می‌کردند که با دستگاه نظامی بازی نمی‌شود آن تمیزی که باید حفظ کرد، آن وضع مشروطه را نگهداشت یا طرفین به همدیگر زیاد خوش‌بین نبودند کشیدند کنار. ولی تا آنجا که من ضمن صحبت‌ها می‌دانم، مرحوم فروغی از آن کسانی بود که می‌گفت باید بیاییم کمک بکنیم، مملکت را سر و صورت بدهیم، لنگی‌ها را پر کنیم، به‌طوری که اوایل سلطنت همه راضی بودند واقعاً رضاشاه محبوب بودش، در سردار سپهی‌اش فوق‌العاده محبوب بود، در سلطنتش خیلی محبوب بود. شاید اگر جمهوری را که شنیدید، بنا بود جمهوری بشود؟ شاید واقعاً اگر جمهوری می‌شد، حالا که برمی‌گردیم به عقب فکر می‌کنیم شاید اگر جمهوری شده بود بلی مملکت بیشتر خیر در این بود که جمهوری می‌شد و می‌افتادیم روی یک رژیم دیگر به کلی نمی‌دانم. اینها را دیگر حالا مشکل است قضاوت کردن، ولی در هر صورت ایشان از آن‌هایی بودند که عقیده داشتند که باید این حکومت مرکزی قوی را بیاییم بسازیم، حمایت کنیم. منتهایش هنوز زود است که قضاوت کنیم که بعد از ۷ سال – ۸ سال سلطنت رضاشاه گرفتار آن دیکتاتوری شدیدی که مرحوم مصدق پیش‌بینی‌اش را در آن نطق کرده بود، شدیم.

حتی باز اینجا در حاشیه برایتان بگویم سالش را نمی‌توانم درست برایتان بگویم که ۱۳۱۲ بود، در آن موقع بود که مرحوم فروغی یک روز به رضاشاه می‌گویند که این املاک مردم دارد به زور گرفته می‌شود، مردم بی‌پا می‌شوند، این راه صحیح نیست. البته خیلی رضاشاه برآشفته می‌شود و می‌گوید آقا شما همه‌اش صحبت از مردم می‌کنید و می‌گوید آخر علت دارد اعلی‌حضرت، چون من بسیاری از مردم را می‌بینم در دنیا که پادشاه ندارند، ولی هیچ پادشاهی را من نمی‌شناسم که مردم نداشته باشند. بنابراین، اصول سلطنت شما روی مردم است، می‌گوید پس چه بکنم؟ یک هیئتی معین بکنید که آن هیئت اگر املاکی را باید گرفت از مردم خرید جبران کرد جای دیگر به آن‌ها داد و آن هئیت تعقیب می‌کند، رسیدگی بکند و این کار را کردند و آن هیئت یکیش یا رئیسش یا یکیش یادم می‌آید که سپهبد جهانبانی بودش و بعد از اینکه ۹ آذر که پدر من استعفا داد به یک بهانه‌ای او را هم ورش داشتندش انداختندش توی زندان.

س- جهانبانی را؟

ج- که اسم خانواده‌اش را هم مجبور شد عوض بکند این جهانبانی شد شهبنده یا شهربندر. اینها هست می‌توانید پیدا کنید ببینید چی است.

س- پس این جهانبانی‌های بعدی دوباره برگشتند؟

ج- بعد دوباره حالا برگشتش و در شهریور برایتان بگویم که چطور شد که دوباره جهانبانی اسمش برگشت. کاشکی آن شعر را پیدا می‌کردم برایتان می‌خواندم. خلاصه، ملاحظه می‌فرمایید این اوضاع و احوال پیش آمد که ما افتادیم به این دیکتاتوری شدید و مثلاً شاید حتی در ۱۳۱۳ یا ۱۴ که هنوز مرحوم فروغی نخست‌وزیر بود این می‌خواستند مجله که ارانی می‌نوشتش؟

س- دنیا.

ج- دنیا را، می‌خواستند توقیف کنند، چرا توقیف می‌کنید؟ بگذارید مردم بخوانند بفهمند چه خبره دنیا یا این را انتخاب می‌کنند یا آن را انتخاب می‌کنند. آخر توقیف کردن مردم را محروم کردن از خواندن که اینکه صحیح نیست. یعنی اینها این مقاومت‌ها را می‌کردند و بعد ضمن جریان برایتان خواهم گفتش که چه تفاوت‌هایی بعد از ۱۳۱۴ پیدا شد. ۱۳۱۴، همین‌طور که عرض کردن ایشان استعفا داد. حالا رسیدیم به ۱۳۲۰. نمی‌دانم جواب آن سؤال را توانستم بدهم یا نه؟

س- بله، بله.

ج- در ۱۳۲۰ حالا راجع به زندگی خودم این نکته را بگویم من در اول فروردین ۱۳۱۹ نظام وظیفه‌ام تمام شد. دو سال و یک ماه به علت جنگ که شروع شده بود، یک ماه هم اضافه خدمت کردیم و من …

س- شما تقریباً هم‌دوره یا یک سال- دو سال از تیمسار جم و مین‌باشیان و اینها بودید؟

ج- من از نظام وظیفه که آمدم بیرون هم‌دوره اعلی‌حضرت بودم که به ما یکی یک مدال افتخار دادند. آمدیم بیرون حالا نمی‌دانم که تیمسار جم باید یک سال از من جلوتر باشد، خیال می‌کنم.

س- (؟)

ج- سن او ممکن است از من کمتر باشد یک سال، یک سال ممکن است از من کمتر باشد ولی او چون داوطلب بوده باید زود، چون من بعد از اینکه لیسانسیه شدم آمدم و او قبلاً باید از دانشگاه آمده باشد بیرون …

س- بله، بله.

ج- ولی با اعلی‌حضرت که چهار سال از من کوچک‌تر سن‌شان هم‌دوره بودیم. در مهر که افسر شدیم، ایشان هم آن سال افسر شدند.

س- می‌گویند که صندلی‌شان جلوی شما بود در مانورها شرکت نمی‌کردید، بازدید می‌کردند …

ج- هان، هان می‌آمدند بازدید اینها می‌کردند آن موقع در اقدسیه بودیم. عرض کنم که بنابراین من اول فروردین ۱۳۱۹ وارد خدمت وزارت خارجه شدم. بعد از یک مدتی موقتاً رفتم به وزارت دارایی مرحوم عضدی معاون وزارت دارایی بود و مرا کردند معاون اداره مستشاری و بعد کفیل اداره مستشاری وزارت دارایی. آنجا بودم که سوم شهریور پیش آمدش. دیگر آن روزها، روزهای آخر یعنی حتی می‌خواهم بگویم سال‌های آخر سلطنت رضاشاه واقعاً اوضاع و احوال طوری بود که آدم با همسرش هم که می‌خواست با زنش هم که می‌خواست صحبت کند، باید ملاحظه بکند. حالا دیگر پدر و فرزند، برادر و خواهر اینها که جای خود دارند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد دیگر حرف بزند. واقعاً که شدیدترین حکومت مطلقه‌ای بود که می‌شد فکرش را بکنیم.

روز سوم شهریور من میهمان بودم با زنم و آن موقع یک اولاد داشتم دختر بزرگم نسرین. ما میهمان بودیم. عصری یک کسی درب را باز کرد و به صاحبخانه خبر داد که انگلیس و روس صبح حمله کردند مجلس تشکیل شده و باور می‌کنید این را یواش می‌گفت، جرأت نمی‌کرد حتی این را که الان دارند توی مجلس داد می‌زنند، این را بلند بگوید. مقصودم اینکه این اوضاع و احوال که عرض کردم برای این خیلی یواش گفت بله صبح سحر روس و انگلیس حمله کردند به ایران و مجلس جلسه فوق‌العاده دارد و منصور نخست‌وزیر دارد توضیحات می‌دهد راجع به این مطلب. که ما فوری بلند شدیم، چون همه ما منزل پدرمان منزل داشتیم، بلند شدیم زود و بچه‌مان را برداشتیم رفتیم به خانه پدرمان، دیدیم که بله، اوضاع خراب است، حمله کردند حالا توی آن اول جوانی من همه‌اش منتظرم که چرا پس مرا احضار نمی‌کنند که برویم میدان جنگ. من دو سال و یک ماه خدمت کردیم برای امروز. فردا شد روز چهارم، باز احضار نکردند. ناراحت روز پنجم که من رفتم به اداره دیدم که بله آوردند فرمان احضار را. خیلی خوشحال و بلند شدم و خداحافظی کردم از همکارها، آمدم منزل. اول البته رفتم پهلوی پدرم و به ایشان عرض کردم که ورقه احضار من آمده. من می‌خواهم بروم. من دیدم که وقت مرحوم فروغی ناراحت که می‌شد دور چشم‌ها حلقه سیاه می‌زد. دیدم حلقه سیاه زد. به من گفتند که جنگی دیگر نیست دیگر که تمام شده.

س- ایشان سمتی نداشتند دیگر؟

ج- نه، نه، نه. بعد، بلافاصله گفتند خیلی خوب، بله دیگر باید بروی. فوری برگشتم آمدم لباس نظامی‌ام را درآوردم. در این همین فاصله یک سال و خرده‌ای همچی تنگ شده بود. دیگر چکمه به پا نمی‌رفت. اینها همان با لباس سویل راه افتادم رفتم باغ‌شاه، چون من در باغ‌شاه خدمت می‌کردم. رفتم باغ‌شاه، البته منظره بسیار رقت‌باری من افسر توپخانه بودم. گفتم توپ‌ها را کشیدند زیر درخت‌های چنار توی باغ‌شاه. اسب‌ها را بردند بیرون. هیچ‌‌کس نیست. هرج و مرج به حد اعلا، حالا هرچه هم می‌خواهم وارد شوم نمی‌توانم. بالاخره به یک زوری وارد باغ‌شاه شدم. رفتم به دفتر دیدم یک حالت مضحکه تمسخر که آمدی که چه‌کار کنی. خیلی متأثر شدم. برگشتم رفتم. دیگر سر شب بود. تابستان هم بود و ما هم توی باغ شام می‌خوردیم. توی باغ همیشه رسم‌مان هم این بود که چه تو بیرون که بودیم پدرم در بالای میز می‌نشستند. بقیه دور و بر خواهر کوچکم، زنم، من که کوچک‌تر بودم ته میز بودیم. ما آنجا نشسته بودیم.

س- شمیران … یا شهر؟

ج- شهر. ما شهر بله همه‌اش شهر بودیم. شهر بودیم تو باغ نشسته بودیم. هان عموی ما هم آنجا یک عمارت داشت جدا هم با ما …

س- کجای شهر؟

ج- خیابان سپه. اینجایی که بعد شد مریضخانه نجات، بیمارستان نجات که روبه‌روی تقریباً قصر اعلی‌حضرت بود. آن هم یک وقتی اگر خواستید شرح تهران را برایتان بگویم. وقتی که آمدیم اینجا، همه می‌گفتند چرا بیرون شهر آمدید شما. بله آنجا توی باغ بودیم شام خورده بودیم شاید در حدود ساعت ده بود. دیگر می‌نشستیم بعد از شام هم همین‌طور پدرم صحبت می‌کردند ما گوش می‌کردیم، گاهی سؤال می‌کردیم. تلفن زدند، تلفن زدند که من رفتم پای تلفن مثل عادت همیشه‌ام رفتم پای تلفن، تلفنچی تا صدایم بلند کردم گفت آقا محمودخان دیدم اه تلفنچی دربار است که ما همدیگر را ندیدیم، ولی صدای همدیگر را خوب می‌شناختیم. گفتم این شما هستید. حالا اسمش باشد برای اینکه بعد مقامات بالا گرفت. گفتش که اعلی‌حضرت احضار فرمودند. گفتم گوشی دستت باشد آمدم و به مرحوم فروغی گفتم تلفنچی دربار است.

س- روز پنجم؟

ج- روز پنجم شب. اعلی‌حضرت احضار فرمودند. فرمودند که بگو که حالا که شب دیروقت است، من هم اتومبیل ندارم انشاءالله فردا صبح. ما را میگی دیدیم از این خبرها سابق نبود. رفتم و گفتم عین پیغام را رساندم گفت آقامحمودخان من چه جوری این را بگویم؟ گفتم دیگر من چه جوری بگویم. هیچی ما دو تا مظلوم این وسط گرفتار شدیم. اینها در این حیص و بیص گفت آقا، آقا الان آمدند گفتند که اتومبیل آقای سهیلی را فرستادند. سهیلی وزیر کشور بود در کابینه، اتومبیل آقای سهیلی را فرستادند توی راه است. گفتم بازگوشی دست باشد. حالا جواب و سؤال‌ها را درست دارم برایتان عرض می‌کنم برای اینکه این ببینیم منظور چی است. آمدم عرض کردم که می‌گوید اتومبیل آقای سهیلی وزیر کشور توی راه است دارد می‌آید. فرمودند که بگو حالا که شوفر زحمت کشیده‌ آمده خیلی خوب می‌آیم. شوفر راننده زحمت کشیده آمده من می‌آیم. رفتم گفتم یک نفسی کشید گفت خدا عمرتان بدهد. خیلی خوب خداحافظی کردیم، گوشی را گذاشتیم. به من فرمودند که خب با لباس این‌طور تابستانی نشسته بودیم، گفتند کت و کراواتت را بپوش، همراه من بیا برویم. منم آماده شدم که همراهشان بروم که دیدم بله اتومبیل آمد و آقای خدابیامرزدش آقای نصرالله انتظام از اتومبیل پیاده شد، آمد گفتش که قربان شتر گردن دراز را فرستادند. قصه قدیم ایرانی است که حالا یک وقتی برایتان می‌گویم. شتر گردن دراز را فرستادند دیگر بفرمایید.

س- سمت‌شان چی بود؟

ج- رئیس تشریفات دربار بودش. بعد پدرم به من گفتند که خب انتظام مثل اولاد خودم می‌ماند. دیگر تو نمی‌خواهد بیایی. من با انتظام می‌روم. به هرحال رفتند. آمدیم و چراغ‌ها خاموش شد. نورافکن به آسمان انداختند. اوضاع دیگر معلوم است چی بودش. اینها این طول کشید شد ساعت یازده، شد ساعت دوازده، دیدیم هیچ خبری نیستش. کم‌کم نگران شدیم. شروع کردیم توی باغ قدم زدن. عموی من بود که همین میرزا ابوالحسن‌خان که اسمش خواندم. پدرم همیشه به ایشان خطاب می‌کرد میرزا ابوالحسن، ابوالحسن فروغی ایشان بود راه می‌رفت. برادر من که فوت شد پارسال مسعود بودش و من سه تایی راه می‌رفتیم و نگران. در حدود شاید واقعاً یک بعد از نصف شب بود که اتومبیل آمد.

س- به سعدآباد رفته بودند یا …

ج- رفته بودند شمیران. سعدآباد نه. اعلی‌حضرت دیگر رضاشاه نیامدند. اعلی‌حضرت رضاشاه دیگر به شهر نیامدند. همانجا ماندند سعدآباد. آمدند از اتومبیل پیاده شدند از پله که می‌آمدند بالا البته ما که نه، عموی من سؤال کردند از ایشان که چی بود چه خبر بود؟ گفتند که این درست جمله خودشان بود که “به من تکلیف دولت کردند.” عمویم با اضطراب گفتند قبول که نکردید؟ گفتند میرزا ابوالحسن‌خان این جمله دیگر درست یادم نیست که ولی مضمونش این بود گفتند میرزاابوالحسن‌خان، یک عمر مردم ایران به ما احترام گذاشتند، مقام دادند، زندگی ما را تأمین کردند همه اینها را برای یک شب و آن امشب که به من احتیاج دارند بگویم نه. من یادم می‌آید که زدم آرنجم را به برادر بزرگ‌ترم مسعود گفتم که برادرم این خطاب ما هستیم نه عموی‌مان، برای ما دارند می‌گویند که یک شب ممکن است به شما مملکت احتیاج داشته باشد. بعد عمویم گفتند آخر شما مریض هستید، کسالت دارید، دیگر اینها مطرح نیستش. بعد من فضول‌باشی سؤال کردم اینجا برمی‌گردد به آن مسئله استبدادی که پیش آمد اینها. گفتم که فرق حالا با شش سال پیش چی بودش؟ گفتند اولاً رفتیم به سعدآباد نشستیم دیدم که سابق بر این ما بحث می‌کردیم اعلی‌حضرت گوش می‌کردند و آخر سر تصمیم گرفته می‌شد، حالا همه ساکت هستند، اعلی‌حضرت هم صحبت می‌کنند، هم تصمیم می‌گیرند این تفاوت بود.

س- حتی همان شب ….؟

ج- همان شب. این تفاوتش با شش سال پیش است و دیدم این جور نمی‌شود. بنابراین به اعلی‌حضرت گفتم که ما می‌رویم در باغ ییلاقی وزارت خارجه تصمیماتمان را آنجا می‌گیریم و از سعدآباد آمدیم بیرون رفتیم باغ ییلاقی وزارت خارجه تا حالا بودیم.

س- ما یعنی کی؟

ج- ما یعنی هیئت دولت. چون همه هیئت دولت آنجا بودند. همه هیئت دولت بودند. بعد فهمیدیم که وقتی که مرحوم فروغی را می‌خواهند می‌روند …

س- هیئت دولت منصور؟

ج- هیئت دولت منصور آنجا بودند گویا منهای منصور. بعد رضاشاه یا اول به آهی یا اول به سهیلی تکلیف می‌کنند که شما نخست‌وزیر بشوید به ایشان می‌گویند از من ساخته نیستش. حالا چطور می‌گوید والا یک نفر آن هم فروغی می‌تواند بیاید اینجا. بعد آن یکی را می‌خواهند که حالا اگر اول سهیلی بوده دوم آهی، اگر اول آهی، اگر اول آهی بوده دوم سهیلی به او تکلیف می‌کنند او هم عین همین حرف را می‌زند می‌گوید از …

س- منصور را چرا کنارش گذاشته بود؟

ج- منصور دیگر که باید برود با این حمله متفقین اگر اوضاع باید برگردد حکومت باید عوض بشود. او هم همین تکرار را می‌کند و بعد گویا به ایشان می‌گویند آخر او به یکی از این دو تا را کدام بوده، من دیگر الان حافظه‌ام عرض کردم به شما آدم خیال می‌کند حافظه همیشه سرجایش هست، نخیر. حتی به یکی از این دو تا می‌گویند که آخر مثلاً فروغی که سن بالا هست، اینها می‌گویند مطرح سن نیست، ماها همه در خدمتگزاری حاضریم و برای کمک یک کسی باید باشد که مردم گوش بکنند، اعتماد داشته باشند اینها. آنجا می‌گوید که واقعه اسدی چی می‌شود؟

س- رضاشاه می‌گوید؟

ج- آن‌ها می‌گویند این فروغی کسی نیست که امروز بخواهد گرو گروکشی اسدی بکند. مملکت است. می‌گوید مانعی ندارد و آن وقت می‌شود که دیگر می‌فرستند، تلفن می‌کنند آن جریان بعدی پیش می‌آید. بنابراین، هیئت دولت در کاخ سعدآباد بودند استعفایشان را دادند، شاید منصور رفته، بقیه بودند، بقیه جمع می‌شوند می‌روند در باغ ییلاقی وزارت خارجه که میرزا جوادخان عامری معاون وزارت خارجه بوده در آنجا. تنها تغییری هم که در هیئت دولت دادند مرحوم سهیلی شد وزیر خارجه و جواد خان عامری رفت به وزارت کشور. برگشتند آمدند از صبح کارها شروع شد. این آن جریان این قسمت سوم شهریور، بعد یا فردایش بود یا پس فردایش، یادم نیست، شب سربازها را ول کردند. عشرت‌آباد سربازخانه‌ها خالی شدش و این سربازها ریختند توی خیابان، مردم وحشت‌زده تلفن می‌کردند، خب ما تأمین نداریم، سربازها ریختند توی خیابان و خب ناراحتی کلی پیش آمدش. آن وقت مرحوم فروغی دیدم تلفن را برداشتند با ولیعهد اعلی‌حضرت فعلی و بسیار شدید که اگر من باید مملکت را سر و سامان بدهم، این‌جور نمی‌شود. بدون اطلاع من کی سربازخانه‌ها را تعطیل کرده. گویا رضاشاه هم خبر نداشته، بعد خبر به رضاشاه می‌رود، اینها روز بعدش خیال می‌کنم این می‌شود در حدود نهم شهریور، رضاشاه آمد پایین در وزارت جنگ که در آنجا نخجوان و ریاضی را نخجوان حتی گویا یک کشیده زده ریاضی را، پاگون‌هایش را کندند فرستادندش به زندان، دوتایی را که در امر آزادی کردن سربازها اینها را مقصر می‌دانستند.

بعد مسئله حکومت نظامی پیش آمد که یک حکومت نظامی اعلام کنند که مرحوم فروغی می‌خواست حاکم نظامی یزدان‌پناه باشد، رضاشاه سپهبد احمدی را می‌خواست. آن وقت یزدان‌پناه سرلشکر بود، سرلشکر یزدان‌پناه باشد، مرحوم رضاشاه سپهبد احمدی را می‌خواست بالاخره هم سپبهد احمدی شد. گویا علت هم این بود که می‌گفتند سپهبد احمدی یک رعبی در دل مردم دارد که اسمش خودش آرامش می‌آورد در مملکت. او حاکم نظامی شد و اگر شنیده باشید چون شما که یا دنیا نیامده بودید یا خاطرتان در هر صورت نمی‌آید، نبودید شهر تهران را، افسرهای وظیفه و سربازهای وظیفه حفظ می‌کردند. دیگر افسر داوطلبی اینها کسی دیده نمی‌شد در شهر تهران. خلاصه، با آمدن حکومت فروغی متارکه شد با متفقین. من یادم می‌آید که شبی که سفیر انگلیس و بعد سفیر شوروی آمدند به دیدن مرحوم فروغی …

س- این همین جلسه پنج صبح است که

ج- نه. آن پنج صبح سراغ منصور رفتند که … نه آن شب بودش که به‌طور عادی که آمدند یک نفسی کشیدند که خب دوباره فعلاً یک ارتباطی برقرار شده حالا در این فاصله. هان، بعد از آن داستان پاگون کندن تقریباً در حدود دو شب، مرحوم فروغی حالشان به هم خورد و آنژین دوپاترین داشتند، دوباره آن حمله قلبی شدید آمد و بستری شدند و علتش هم حدس می‌زدیم که همان آن حالت خشونت با دو تا افسر، پرخاش‌ها اینها دوباره اینها ناراحت‌شان کرده بودند، این حالت آمده و این دفعه دوم بود. یک دفعه‌اش در سلام ۱۳۱۳ این دفعه دوم.

س- شاه هم حضور داشت وقتی که این اتفاق افتاده بود …

ج- بله حاضر بودند. دیگر آن وقت بستری شدند، بستری شدند در …