روایتکننده: آقای احمد مهبد
تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985
محلمصاحبه: ژنو ـ سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 7
ج- گفتم شما راضی نشوید که من یکهمچین ضرری بکنم. من میدانم شما به من علاقه دارید اینطور که شما میگویید مثل اینکه به من میگویید مجانی بدهم، تقدیم بکنم مجانی بدهم. گفت، «گفتید درست گفتید.» گفتم آقای علا شما را من سالهای سال است میشناسم. من میدانم این کلمه که از دهان شما بیرون آمد مال شما نیست شما نگفتید. آیا اعلیحضرت گفتند؟ گفت، «بله.» تمام شد. فکری کردم گفتم آقا میدانید من نمیخواهم مشاور عالی دربار شاهنشاهی باشم، هر کاری بخواهند میکنم برایشان اما نمیخواهم این مقام را نمیخواهم. این مقام که باعث بشود نان من قطع بشود این را من نمیخواهم. گفت، «نمیشود کفران نعمت است. نمیشود به اعلیحضرت من این حرف را بزنم، خود شما هم صلاح میدانم نکنید. میخواهید تو این مملکت زندگی کنید یا نه؟ مبادا این کار را بکنید.» لاالهالاالله. خیلی ناراحت شدم آمدم گفتم آقا بسیار خوب پا شوم بروم ببینم فکری بکند. آمدم خانه خیلی ناراحت خدایا چهکار کنم. من ملک دارم، عایدی دارم، کسوکار دارم خانهام است زندگیام است با شاه که من نمیتوانم دربیفتم چهکار کنم. فکر کردم بیایم بیرون و از بیرون چیزهایم را اداره کنم. بعد دیدم کسانم آنجاست. ملک و داراییام آنجاست. خوب آن هم یک چیزی. امید و آینده دارم اینکه همیشه نمیماند این تمام میشود بعد من برمیگردم یک کار دیگر میکنم برای اینکه کار در ایران قحط نیست. اینقدر آدم میتواند کار کند پول دربیاورد. خیلی ناراحت بودم. آمدم و گفتم بسیار خوب. سهام شرکت کوچک دریانوردی را بردم به ایشان دادم. گفتند سهام شرکت دریانوردی گفتم سهام شرکت نفتکش اینجا نیست در سوییس هست هر وقت رفتم میآورم، بود، در صندوق بانک ملی بود. من میخواستم یک سند به دست بیاورم، شاه به کسی سند که نمیداد. خواستم سند بگیرم اگر یکوقت توانستم پس بگیرم. گمان میکنم تنها کسی که در این مدت توانست از شاه سند بگیرد من بود. «در 12/2/2339 تعداد هشتاد سهم یک میلیون ریالی شرکت ملی نفتکش ایران که جمعاً بالغ بر هشتاد میلیون ریال و معادل پنجاه درصد کل سهام شرکت میباشد از جناب آقای احمد مهبد مدیرعامل شرکت دریافت داشتم که به پیشگاه مبارک ملوکانه تقدیم دارم.»
سرپرست املاک و مستغلات پهلوی،
جعفر بهبهانیان.
بلافاصله…
س- این بلاعوض است دیگر، روشن است که بلاعوض است تقدیم کردید.
ج- بله، تقدیم بله. بلافاصله این سهام را 12 میلیون دلار به…
س- بنیاد.
ج- نخیر، به شرکت ملی نفت ایران. بنیاد پولی نداشت بنیاد چیزی نداشت. بعد از، همانطوری که پیشبینی کرده بودم حالا انشاءالله این فتوکپیها را میگیرند مفصل است هر وقت فرصتی کردید میخوانید مخصوصاً برای اینکه صرفهجویی در وقت باشد زیر آن نکاتی که نسبتاً مهم است و آنجایی که کارد به استخوان مردم ایران میرسد اینها را زیرش خط کشیدم خط قرمز کشیدم در فتوکپی خط سیاه است فرق نمیکند. آنها را میخوانید شمهای دیشب دیدید که دیناری ایران نصیبش نمیشود. این جهاد را، جهاد حقیقی را من شروع کردم همانطوری که پیشبینی میکردم وسط میدان من را ول کرد. نه اینکه ول بکند، نه اینکه رُک به من بگوید ول کرد. همین گفتم اسکندر داماد علا میآمد میگفت، «شاه از شما میترسد حرفش را به شما نمیزند من را بده میکند. من اگر حرفی میزنم این بنا به امر شاه است شما از دید من نگاه نکنید من اینکار را نکردم. غیره و غیره کارشکنی. من هم دیدم وقتی که آنجا موجبات کار فراهم نیست ماندن جز مسخره شدن نیست اینها تره دیگر برای ریش من خرد نمیکنند، حتی پشت سر من دولت و شاه نیست. خوب میگویند بکن کارش را. من بروم با آنها صحبت کنم گوش نمیدهند. خیلی خوب بعد ما بین خودمان صحبت میکنیم جلسه تشکیل میدهیم جواب نمیدهند جواب سربالا میدهند ضمناً تحریک میکنند. یکروز شاه به من گفت، «گزارش رسیده که میخواهند شما را بکشند.» گفتم کی بختیار داده؟ گفت که «از منبع فوقالعاده موثق.» گفتم که روز اول من به شما عرض کردم که اگر اتفاقی برایم افتاد سرپرستی کنید از بچههایم، که من این را از روز اول میدانستم. بعد میرفتم پنجشنبهها سر مقبرۀ مادرم حضرت عبدالعظیم این هم بد عادتی بود برای اینکه خوب جایی بود میدانستند من کجا میروم مرتب. آن روز خوشبختانه چند نفر دیگر هم با من بودند گفتم میخواهم بروم آمدم. این جملۀ پدرزن من هم بود خواهرم هم بود. خواهرم بعدها به من گفت پشت سر خواهرم چند نفر قلدر بودند و هی میگفتند، «چهکار کنیم، خودش هست، خودش هست چهکارش کنیم؟ چهجوری؟ چهکار کنیم.» خواهرم برمیگردد نگاه می کند، اینها را نگاه میکند و اینها دیگر حرفی نمیزنند. این را خواهرم به من گفت. اینها اهمیت نداشت ولی من دیدم دیگر موجبات کار برای من فراهم نشد. مثل اینکه اینقدر این وضعیت شوخی یا مسخره به نظر میآید مثل اینکه تمام این بساط سر لحاف ملا نصرالدین بود البته لحاف بزرگش را، لحافی که باید سر به فلک بزند حتماً به یک نحوی گرفت که من را فدا کرد. علاوه بر این اینهم گرفت. حالا دیگر باشد.
Leave A Comment