روایتکننده: آقای احمد مهبد
تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985
محلمصاحبه: ژنو ـ سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 6
ج- من خیلی رنجیدم گفتم اولاً حرف شما صحیح نبود، درست نبود. من دارم سعی میکنم کمک بکنم من نمیخواهم که دیگران را محروم کنم از اظهارنظر، از کمک به من احتیاج به کمک همه دارم. مطالبی که من میگویم احتیاج دارم در هیئت مدیره مطرح بشود و تصویب بشود شما که خراب کردید. حالا اگر جایی هم باشد واقعاً باید تصویب بشود اینها را روی لجبازی شما انداختید که تصویب نشود بد کردید، خیلی بد کردید. ناراحت گفت، «نه من نظری نداشتم من حقیقت را گفتم.» یک داستان دیگر تعریف میکنم. یکروز کارهایم که تمام شد آمدم شرکت نفت یک کاری داشتم نمیدانم راجع به چه مطلبی میخواستم تلگرامی بفرستم یا با مرحوم بیات صحبت کنم. وارد اتاق بیات شدم دیدم چند نفر آمریکایی، سه نفر آمریکایی و شوهر والاحضرت فاطمه علی، و در صلاح، هیلر نشستند. دست دادم و تعارف کردم و نشستم اینها صحبتشان قطع شد. دوباره مرحوم بیات گفت، «بله بفرمایید.» من دیدم اینها راجع به نفت صحبت میکنند و هیلر هم واسطهشان است. گفتم جناب آقای بیات از قرار معلوم میبینم که این آقا آمده، به انگلیسیها چیز کرده بودم، این آمده که میخواهند راجع به نفت صحبت بکنند. بعد به او گفتم به فارسی که چه کسی اجازه داده که این آقای هیلر بیاید اینجا؟ گفت، «از من وقت گرفتند گفتم بیایید.» گفتم سؤال نفرمودید راجع به چه چیز بود؟ گفت، «نه، من فکر کردم یک کار مهمی دارد میآید.» گفتم به هیلر آقا شما از چه کسی اجازه گرفتید که در امور نفت دخالت بکنید؟ از نخستوزیر اجازه گرفتید؟ گفت، «نه.» گفتم از آقا هم که اجازه نگرفتید اینجا، خبر نداشتند. گفت، «نه.» به آن سه نفر گفتم آقا بفرمایید بروید شما، الان وقت این مذاکرات نیست بعداً تلفن کنید وقت بگیرید و تنها بیایید بدون این آقا بیایید.
س- والاحضرت فاطمه خودش بود یا نبود؟
ج- نخیر، نه، نه. فاطمه نبود. گفتم بدون این آقا بیایید و به این آقا هم من توصیه میکنم که کوچکترین مداخلهای در این امر دیگر نکنند والا ناچار میشوم که من به عرض شاه برسانم و بسیار بد است برای ایشان بفرمایید بروید.
س- شاه اطلاع نداشت؟
ج- ابداً نخیر شاه اطلاع نداشت. آنوقت والاحضرت فاطمه تلفن کرد و آه و ناله که آبروی شوهر مرا بردید. گفتم به شوهرتان توصیه کنید در کاری که مربوط به او نیست فضولی نکنید بد است. منظورم این است که آن صحبت مستوفی بود این هم صحبت این آمریکاییها. آنموقع تصمیم این بود که تمام موضوع نفت بین نخستوزیر و شاه اول حل شود به مرحلۀ عمل که رسید آنوقت مراجعه بشود به شرکت ملی نفت که وارد جزئیات مواد قرارداد بشوند و اگر در هر مادهای نظری دارند نظر خودشان را بدهند و اگر طرف مقابل هم نظر دارند نظر بدهند و این وسط هم تقریباً حَکَم بنده بودم که بتوانم اینها را به هم نزدیک کنم و بنا به مصالح ایران قرارداد حاضر بشود. قرارداد که حاضر میشد در هیئت دولت مطرح میشد. آنجا دیگر هیئت دولت وزرا وارد جزئیات نمیشدند ماده به ماده نبود. همینقدر میدانستند قراردادی هست که تهیه شده حاضر شده از هر لحاظ مطالعه شده و رئیس دولت موافق است و شاه هم موافق است دیگر وارد جزئیات تکنیکی آن نمیشدند برای اینکه وارد نبودند. شاید یکنفر میخواند در موقعی که هم میخواند بعضیها دقت میکردند بعضیها فکرشان جای دیگر بود و بعد هم میگفتند بسیار خوب اینکه قرار است تصویب بشود تصویب میشود میرود جزئیاتش ماده به ماده در مجلس مطرح میشود آنجا به کمیسیون ارجاع میشود. کمیسیون ماده به ماده رسیدگی میکرد و بعد در خود مجلس مطرح میشد، خود مجلس هم میتوانست ماده به ماده تغییر بدهد اصلاح بکند ماده به ماده تصویب میکرد و تمام میشد. این جریان نفت بود.
س- حالا میخواستم اگر تا وقتی مانده اگر اجازه بفرمایید دیشب صحبتی شد راجع به اثر کودتای عراق در روحیۀ شاه و در طرز برخورد او با مسائل سیاسی و طرز ادارۀ مملکت و اینها و اگر صلاح بدانید یک کمی در این باره صحبت کنیم چون واقعاً مسائل تاریخی مهمی است.
ج- شاه یکی از صفات برجستهاش شهامت و شجاعت او بود. بارها اتفاق افتاد که من دیدم از جان نمیترسد، از مرگ نمیترسد. تردیدی هم نیست شاه بود شاه یک ملتی بود علاقه داشت به این مملکت. جنابعالی و بنده اگر یک خانه داریم علاقه داریم به خانهمان. اگر ملک داریم علاقه به ملکمان داریم. علاوه بر این اگر برادر و خواهر داریم علاقه داریم به کسانمان. علاقه داریم، به مملکتمان علاقه داریم. شاه که رئیس تمام مملکت بود طبیعی است باید علاقه داشته باشد. علاوه بر اینکه ایرانی است مثل تمام ایرانیهای دیگر باید علاقه داشته باشد رئیس مملکت هم بود میبایست علاقهاش خیلی بیشتر باشد و این علاقه را بارها نشان داد. البته اطلاعات عمیق نداشت شاه، فرصت تحصیل کردن نداشت. بچه بود فرستادند به سوئیس تحصیل نکرد، تحصیلش ناتمام آمد به ایران. دانشکدۀ افسری چیزی یاد نگرفت بعد یک دفعه شاه شد. این نقص بود اشتباه شاه از این لحاظ است ولی سر بیترس داشت. چیزی هم که باقی مانده بود از پدر مانده بود شصتوچهار میلیون تومان بود که ابراهیم قوام، خدا رحمتش کند، رفت اسناد واگذاری پول و املاک را از شاه سابق در اصفهان گرفت به نام محمدرضاشاه. املاک را که مردم رفتند هر کسی ملک خودش را تصرف کرد. آنهایی هم که مرده بودند و بیصاحب مانده بود آن هم افتاد و ادارۀ املاک دربار را اداره میکرد. بعد هم تقسیم شد، تقسیم کرد خود شاه. پول هم یک مقداری آنموقع دولت احتیاج داشت پول نداشت قرض کرد بهعنوان قرض یک مقداری به شهرداری، به شهرهای مختلف برای لولهکشی، برای مریضخانه برای اینها قرض داد که آنموقع اینطور وانمود نمیشد که قرض داده به نظر میآمد که در جراید به نظر میآمد که بخشیده در صورتی که حقیقت امر این بود که قرض داده بود و بعداً هم که قدرتی به هم زد سالهای بعد پس گرفت. ولی در آنموقع شاه ثروتی نداشت تا اینکه شاه مجبور شد فرار کند اول به بغداد و بعد به رم. در آنموقع شاه هیچ چیزی نداشت. از فقر و مسکنت وحشت کرد. وقتی که برگشت به ایران در صدد برآمد که استقلال مادی پیدا کند. بهانۀ شاه هم این بود چندین بار به من گفت، «ایران مملکت شرقی است مردم انتظار دارند که شاه به آنها کمک کند. دائم کاغذ مینویسند نامه مینویسند استدعای کمک میکنند. پادشاه که هیچ نداشته باشد نتواند کمک بکند این پادشاه ضعیفی است. دادودهش پادشاه از قدیم این معروف بوده.» بنابراین سعی میکرد یک خردهای به یک نحوی ثروتی به دست بیاورد. در ابتدا راضی بود به مبلغ بسیار بسیار کم، مبلغ کمی که تجار متمول بازار چندبرابر آن را داشتند. البته بعد عوض شد. شاه اصولاً دیکتاتور نبود از اول…
س- ببخشید، این پول به چه نحوی به دست میآمد؟
ج- اجازه بفرمایید که این مطلب، قضیۀ عراق را سؤال فرمودید عرض کنم بعد به این جواب میپردازم. اگر فراموش کردم یادم بیاورید دوباره جواب میدهم. اصولاً رفتار دیکتاتوری نداشت. در قضیۀ سرنگون شدن رضاشاه، آمدن روس و انگلیس خیلی خودداری نشان داد از خودش. نه از لحاظ اینکه کاری نکرد کاری از دست شاه آنموقع ابداً برنمیآمد ولی از لحاظ اینکه تحمل کند از خودش صدایی درنیاید، دفاعی نکند. سرمشق بهترین سرمشقش واژگون شد پدر و انفجار عدم رضایت مردم بود که دید چطور اینها ناراضی بودند. بنابراین گول ظاهر را نمیخورد میفهمید. تا قضیۀ عراق که اشاره فرمودید شاه به کل عوض شد. از سفر آمریکا برمیگشت با کشتی، کشتی United States بزرگترین کشتی مسافربری آمریکا بود، من خودم روی آن کشتی سفر کردم. کشتی در شهر ناپل بندر ناپل پهلو گرفت. من رفتم به استقبال شاه. خیلی ناراحت بود از دنداندرد. گفت، «ممکن است به یک نحوی مرا به یک دندانساز برسانی، پزشک دندان؟» گفتم بله. تلفن کردم از طریق دوستان و آشنایان که بهترین پزشک دندان کیست. معرفی کردند و رفتیم با اتومبیل و چون خیلی زجر میکشید از درد دندان و وقت هم نداشت که بماند ناچار دندان را کشیدند. من آن دندان را داشتم. بعد دکتر ایادی گفت، «آقا، دندان شاه به چه درد شما میخورد بدهید به من من دکترم میگذارم توی ویترین مطب.» گفتم بفرمایید. بعد شاه گفت، «خسته شدم از کشتی اگر ممکن است با هواپیما برویم به کان، به نیس، فرودگاه نیس و از آنجا به کان.» قرار هم این بود که در آنجا با یک شخصی که من در تماس بودم ملاقاتی انجام بگیرد یعنی او بیاید و اعلیحضرت را ملاقات کند. باز هم با یک تلفن ترتیب هواپیما را دادم. گرومکی جووانی رئیسجمهور ایتالیا هواپیمای شخصی خودش را فرستاد و ما حرکت کردیم به طرف ونیز. دو چیز در این سفر هواپیما جلب نظر من را کرد که یادم مانده. یکی اینکه بر حسب عادت کمربند بستم من، شاه خلبان بود خلبان ماهری بود. خندید گفت، «مهبد، کمربند میبندی از جان خودت اینقدر میترسی؟» گفتم نه بر حسب عادت بود. گفت، «آدم یک دفعه بیشتر نمیمیرد موقعی که باید بمیرد میمیرد. این کمربند فکر میکنی نجات میدهد هواپیما پرت بشود این کمربند به درد کسی نمیخورد.» یکی این بود که گفت انسان یک دفعه میمیرد نباید از مرگ بترسد. یکی هم، بعد از مدتی از پنجره نگاه میکرد آبادیهای ایتالیا را میدید یکی بعد از دیگری آهی کشید و گفت، «آیا ممکن است یکروزی ایران اینطور آباد شود؟» گفتم بله امنیت و کار و کوشش زیاد ایران را آباد میکند. رسیدیم بعدازظهر دیروقت به نیس و از آنجا با اتومبیل رفتیم به کان هتل کارلتون. خسته بودند گفتم اجازه بفرمایید مرخص بشوم. «نمیخواهی شام بخوری؟» گفتم اجازه بفرمایید مرخص بشوم. معمولاً در تمام عمر من سحرخیز بودم. علت هم این است که از بچگی که پدرم همۀ ما را بیدار میکرد صبح که نماز بخوانیم قبل از طلوع آفتاب شاید این یک اثری داشت که این عادت همینطور باقی مانده که الان هفتاد سال از عمرم گذشته باز هم همانطور. مثلاً دیشب تا ساعت سه بعد از نیمه شب من بیدار ماندم بعد از اینکه تشریف بردید با دخترم و دامادم یک قسمت هم ذکر خیر شما بود. صبح سحر باز همانموقع همیشگی بیدار شدم در صورتی که سه ساعت بیشتر نخوابیدم. صبح سحر بیدار شدم لباس پوشیدم رفتم به طرف آپارتمان شاه همان طبقه اتاق داشت. پیشخدمت پشت در بود گفتم که اعلیحضرت بیدارند؟ گفت، «بله، مدتی است بیدارند و تو سالن هم هستند مثل اینکه ناراحت هم هستند.» من وارد اتاق شدم همانطور که پیشخدمت گفته بود دیدم شاه ناراحت است و قدم میزند. گفتم مثل اینکه ناراحت هستید از ایران خبری دارید؟ چیزی هست؟ گفت، «بله، دیشب کودتا کردند ملک فیصل و تمام خانوادۀ سلطنتی عراق را گرفتند.» گفتم از کجا خبر دارید؟ گفت، «فرماندار وار» آنجا آن ایالتی است که نیس و کان در آن هست، «او به من با تلفن به من اطلاع داد.» گفت، «خوشبختانه نکشتند.» در صورتی که کشته بودند قتلعام کرده بودند» «ولی نگرانم، خوب حالا نظرتان چیست؟ ملاقات آن شخص چه میشود؟» گفتم که آن را اهمیت ندارد خوب آن [را] به تعویق میاندازیم آن مانعی ندارد این مهمتر است. گفت، «پس من همین امروز برگردم به ایران؟» گفتم بله نظر بسیار درستی است و بهتر است که تشریف ببرید. بلافاصله بعد از نیم ساعت حرکت کردیم برای فرودگاه. از پاریس مرحوم نصرالله انتظام آمده بود سفیر ما بود فرودگاه آمد و سردار فاخر حکمت رئیس مجلس بود او هم خودش را رسانده بود به فرودگاه. فرودگاه بود. تو اتاق سردار فاخر حکمت و انتظام روی صندلی نشسته بودند. فرماندار پهلوی شاه ایستاده بود و یک توضیحاتی میداد آهسته من نمیشنیدم. شاه عوض اینکه خودش بایستد به پا با یک لحن فوقالعاده تند تحقیرآمیزی به سردار فاخر و انتظام پرخاش کرد گفت، «بلند شوید آقا، بلند شوید. نشستید آنجا جایتان را بدهید به این آقا.» معلوم بود که خیلی عصبانی است و به اعصاب خودش تسلط ندارد که این رفتار را کرد. بسیار رفتار بدی کرد هرچه باشد رئیس مجلس شورای ملی ایران بود. یعنی رئیس نمایندگان یک ملت. حالا انتخابات درست یا غلط درهرحال یکهمچین سمتی داشت. شیخوخیت هم داشت، سنی از او گذشته بود. آن جوان اصلاً خود ولایتوار چیست که فرماندارش کی باشد که اهمیتی ندارد. وانگهی خودت بهپا بایست همه بلند میشوند. بههرحال، شاه رفت. از آن به بعد رفتار شاه به کل عوض شد. دیگر شاه شاه مهربان نبود، دموکرات نبود. شاه فکر نمیکرد که من شاه هستم چون بارها این کلمه را من به شاه میگفتم که قربان شما شاه هستید شاه بالاتر از اینها است. یک داستانی میگویم یک خرده خندهدار است. شاه، نمیدانم چه کتابی خوانده بود کتاب ملاصدرا بود نمیدانم چه بود که قسمتی از تاریخ صفویه در آن بود و شاه عباس را مرشد کامل قطب بزرگ میگفتند، لقبشان بود صفویه همه چون شیخ صفیالدین مراد مریدهایش بود به صفویه هم مرشد کامل میگفتند یا مرشد میگفتند یا مرشد بزرگ میگفتند قطب میگفتند. یکدفعه هوس زد به سر شاه قطب بشود. نخندید حقیقت است.
س- چهجوری این به شما منعکس شد این فکر؟
ج- خودش.
س- گفت چی؟
ج- قطب.
س- گفت میخواهم قطب بشوم؟
ج- بله. میخواهد قطب بشود، میخواهد مرشد کامل بشود همانطور که صفویه شدند میخواهد قطب بشود و مرشد کامل بشود. گفتم قربان شما شاه هستید شاه خیلی بالاتر است. ما اقطاب اینجا داریم بگذارید آنها کار خودشان را میکنند، دراویش هم کار خودشان را میکنند. خوب خودتان را کوچک میکنید یک شرایطی دارد، یک چیزهایی دارد شأن اعلیحضرت… یکدفعه از یک طرف به طرف دیگر برگشت عوض اینکه مرشد کامل بشود و قطب بشود شد جانشین کورش کبیر دیگر فراموش شد. اسلام فراموش شد و عرفان فراموش شد، قطب شدن و مرشد شدن و اینها فراموش شد یکدفعه شد جانشین کورش کبیر. جشن 2500 ساله که ملت در آن شریک نبود. نهتنها شریک نبود راهشان نمیدادند دور، دور، دور. ندیدند اصلاً این مراسم را ملت ندید.
س- تلویزیون بود.
ج- تلویزیون بله، تلویزیون بله. برای اینکه میترسید بکشند ترور بود آنموقع، مخالفین ترور میکردند. و آنوقت فرصت داد به دست مردم گرسنۀ برهنۀ بیچاره و مردمی که جناب آقای لاجوردی اگر بلا برای همه مساوی باشد قابل تحمل است اصطلاح عربی هم دارد. از قدیم. ولی اگر بلا برای یک عده باشد برای دیگران جشن باشد عزا برای یک عدهای برای دیگران جشن باشد قابل تحمل نیست. اگر مثلاً تاجری تجارت میکند از ممر مشروع در سال نیم میلیون دلار عایدی دارد، اینطور بود. این تاجر راضی نبود که یک تاجر دیگر که لیاقتش از او خیلی خیلی کمتر است پنج میلیون دلار عایدی داشت از ممر نامشروع. فرمودید از چه محلی پول تهیه میکرد؟ ممر نامشروع. بعد از اینکه من آمده بودم یک عده لاتولوتی آنجا خودشان را به نحوی از انحا با شاه، کسان شاه سه تا خواهر، چهارتا خواهر، آن چهارمی هم همدمالسلطنه کارهای نبود. برادرها، برادرزادهها، خواهرزادهها. بعد فامیلهای اینها که زن گرفتند، شوهر کردند فامیل زن، فامیل شوهر به هر نحوی اینها خودشان را نزدیک میکردند و معاملات کلان میکردند و بعد بهرۀ آنها را میدادند. معاملۀ کلانی میکردند که به ضرر ایران بود والا معامله که مال مشروع است ضرری ندارد. با وجود اینکه فرصت کار و کوشش زیاد بود، میدان عمل وسیع بود آنها میتوانستند کار بکنند خوب عوض پنج میلیون نیم میلیون عایدی داشتند میبایستی راضی باشد نیممیلیون عایدی دارد ولی به قدری بغض و کینه بود به قدری ناراحتی بود به قدری یک بام و دو هوا بود که حتی آنهایی هم که استفاده میبردند آنها هم ناراضی بودند چون او زجر میبرد و ناراحت بود و پولش را به خطر میانداخت ابتکار به خرج میداد عایدیاش را به نیم میلیون میرساند در صورتی که این نابرده رنج گنج میگرفت ناراحت بود.
س- یعنی اگر معاملات در داخل ایران میشد احتمالاً یک درصدی هم به خود شاه پرداخت میشد؟
ج- من تصور میکنم مستقیم و غیرمستقیم. هم مستقیم و هم غیرمستقیم تصور میکنم. باز ما یک شرم حضوری داریم: «سر پنهان است اندر زیروبم / فاش گر گویم جهان برهم زنم» جهان به هم خورده ولی پرآشوب است دیگر از این پرآشوبتر نشنیدم. خیلی ساده است آقا به جنابعالی هم ممر دیگر هر دولتی در دنیا یک بودجۀ سری دارد در تمام دنیا. بودجۀ سری هم هیچوقت دولت رئیس دولت مجبور نیست بگوید حتی مطرحش نمیکنند. وقتی قدرت در دست یک نفر باشد میآید هویدا میگوید و موقعی هم که عایدی ایران رسیده به بیست میلیون و بیستوپنج میلیون و بیستودو میلیارد. ببخشید، اینقدر میلیارد بزرگ است که هنوز عادت به میلیون ما داریم. وقتی میلیارد هست این پنج درصدش اهمیت زیاد ندارد یا ده درصدش برای دیکتاتوری اهمیت ندارد. ده درصد بیست میلیارد میشود دوهزار میلیون دلار. کسی نمیتوانست کنترل کند بودجۀ سری. خدا رحمت کند هویدا من از نزدیک میشناختمش موقعی که من شرکت نفت میرفتم او منشی بود. بعد انتظام که آمد، چون موقعی که انتظام سرکنسول ایران در اشتوتگارت بود این هم آنجا بود با انتظام یک خردهای پروبال به او داد. تا وقتی من آنجا بودم این منشی بود رئیس دفتر بود. رئیس دفتر عبدالله انتظام بود. میدانم سفر که میکرد هر سفری که به اروپا میآمد پول میگذاشت به حساب سرّی شاه. دو حساب سرّی داشت سه رقم. هفتصدش یادم است آن دو رقم دیگرش یادم نیست. هفتصدو مثلاً سیوپنج، هفتصدو چیز. خود شاه به من گفت. دیگر شاه دو صفت پیدا کرد…
س- یعنی این از بودجه سرّی نخستوزیری بود؟
ج- بله، دولت خیلی ساده است. اول نه، اول عرض کردم خوشحال بود راضی بود به مبلغ جزئی که تجار بازار دهبرابر او تمول داشتند. بعد یواشیواش وضع عوض شد خوب ثروت ایران هم عوض شد. اول نفت بشکهای یک دلار و هشتاد سنت بود. نفت رسید به بشکهای 14 دلار و 15 دلار و 20 دلار. آخر سر رسید بشکهای 40 دلار بازار آزاد و بشکهای 30 دلار و 35 دلار رسمی. عایدی زیاد شد. قبلاً اگر بنا بود پولی برداشته بشود مثل حوض شکسته که روز پر بود شب خالی میشد میفهمیدند ولی بعد دیگر حوض شکسته نبود سیل بود رودخانه بود میآمد پر میکرد بشکند نشکند اینها پر میکرد. وقتی که دست آدم پر سکه است از گوشه و کنارش میریزد آنوقت کسی نمیفهمد. دیگر اینطور شده بود. جای تأسف است. خمینی نفهمید زود یک عده را تیرباران کرد بدون محاکمه. خیلیها متنفر شدند منزجر شدند از این عمل. اول حفظ ظاهر هم شده رضاشاه یک محاکمهای راه میانداخت، استالین یک محاکمهای راه میانداخت دروغی اقلاً تو که بدتر از کمونیستها شدی، تو که اسم خدا را هم میآوری، تو که عدل و عدالت الهی را به میان میآوری محاکمه کن. شاهد باشد محاکمه کن. کم نبود میآمدند. این فرصت را از دست داد، هویدا را کشتند. حالا نمیدانم کی کشت؟ چرا کشتند؟ برای اینکه اینقدر مغشوش بود اوضاع که ممکن بود یکی از پارسدارها خودش سرخودی برود بکشد. شاید آنهایی که میترسیدند هویدا حرف بزند کشتندش یا شاید خمینی کشت. ولی درهرحال هویدا کسی بود که میبایستی خیلی حفاظت کنند، محاکمه کنند. ممکن بود هویدا خودش بگوید. من یک فیلم از هویدا دیدم موقعی که توقیف شده بود رو تختخواب دراز کشیده بود. گفت، «ببخشید، دراز کشیدم برای اینکه پشتم درد گرفته.» نگفت چرا شاید اصلاً کسی لگدی به او زده. گفت، «پشتم درد گرفته نمیتوانم بلند شوم.» همینطور خوابیده رو تخت مصاحبه کرده بودند یکی از روزنامهنویسهای خارجی. سؤال کردند که بازرگان میتواند اقدامی برای شما بکند؟ گفت، «آقای بازرگان قدرتی ندارند. در این مورد قدرتی ندارند که مرا حفظ کنند. خیلی میل داشتم که یادداشتهایی بنویسم نگذاشتند.» حیف بود میگفت. حقیقت را بگوید حالا که شده بگوید حقیقت را، او را کشتند. آنهای دیگر را هم همه همینطور کشتند. بودند همه جنایت کرده بودند. رئیس ساواک خیلی آدم کشته بود، زجر داده بود، شکنجه کرده بود اینها. خواهناخواه محکوم میشد بعد بکش ولی خوب قبلاً این جنایات برملا بشود. ولی من مطمئن هستم که هر سفر که میآید هویدا هویدا میآمد کار خودش را طبق دستور شاه انجام میداد و میرفت و حسابی هم نبود. هیچکس نمیتوانست بفهمد.
س- لازم بود که شخص ایشان بیاید اینکار را انجام بدهد؟ یا با تلکس و نمیدانم…
ج- ابداً نمیشود. تلکس که باز تلکس است مدرک است.
س- چکی هم بالاخره باید اسم یک کسی باشد و حساب.
ج- نه، نه. Cashier’s check که میدانید که cashier’s check چک شما لابد بارها دیدید. شما یک چک میگیرید چک بانک است در وجه حامل مثل اسکناس خیلی بزرگ است.
س- درهرحال نمیشود گفت به چه حسابی رفته؟
ج- نخیر، نخیر. cashier’s check است چک مثل پول نقد منتها یک میلیون پول نقد است. این را شما میگذارید به یک حساب نمره دارد. حالا نمرهدار هم نباشد سوییس نمیدهد، سوییس این سوییس یا به حساب نمره. امکان ندارد که کسی بفهمد این پول از کجا آمده.
س- راجع به آن زمینها هم که میگفتند تقسیم میکنند که همهشان فروخته شده بود. چیزی نبود که مجاناً به مردم داده باشد زمینهای بنیاد و املاک و اینها؟
ج- نه، آنها دیگر قابل نبود. آنها، املاک را میفرمایید؟
س- بله. بانک عمران پولش را به اینها نمیداد که بعد بشود…
ج- نه، نه. املاک را عدۀ زیادی سهچهارم املاک را صاحبان اصلیاش رفتند تصاحب کردند. یکچهارم از این املاک ماند که صاحبان اصلیاش مرده بودند، رفته بودند از بین رفته بودند کسی نبود برود بگیرد اینها ماند. اینها را ادارۀ املاک اداره میکرد. بعد یک مقداری از این املاک را به این و آن فروختند، به اشخاص مختلف فروختند. مقدار عمدهاش را، این کم بود، عمدهاش را مثلاً من برای علا گرفتم یکی. آمدم بس که خانم علا اصرار کرد و علا گفت رفع شر خانم بکنید از من. گفتم که خیلی خوب. آمدم به شاه گفتم گفتم علا وضع مالیاش خوب نیست حقوقش کافی نیست محبتی بفرمایید. گفت، «چهکار کنم؟» گفتم یکی از این املاک را ببخشید به علا فکر بسیار خوب بود. گفت، «بسیار خوب.» گفتم اجازه بفرمایید که بنده مطالعه کنم و به عرضتان برسانم چه ملکی. آمدم یکی از بهترین املاک را در نظر گرفتم سفر کردم رفتم به مازندران و گرگان. املاک را دیدم یک ملک در نظر گرفتم آمدم. وقتی گفتم به علا خیلی خوشحال شد به نام خانم باشد اصلاً من نمیخواهم برای خانم بود به نام خانم باشد که ارثی باشد اگر اتفاقی بیافتد نان خانه باشد. آن را هم گرفتند تقسیم شد از بین رفت. بعد گرفتند رفت از بین رفت. مثلاً اسدالله علم و یکی دوتای دیگر چندتا ملک خریدند گرفتند بعد رفتند، اینها را فروخت. املاک قسمت شد پولی دستگیر شاه از املاک…
س- مثل این کشاورزانی که میآمدند دستی ماچ میکردند و قباله و سند میگرفتند اینها چه بود؟
ج- سند میگرفتند. همین املاک چیز بود که شاه تقسیم کرد تکهتکه و سند مالکیت را به هر کدامشان داد مجانی پول نگرفت.
س- پولش را نمیگرفت؟
ج- نخیر، نخیر. املاک خصوصی منجمله ملک خود بنده که چهل کیلومتری تهران بود در ورامین چسبیده به شهر ورامین به نام امرآباد خیلی زحمت کشیدم آباد کردم، خیابان بندی کردم چاه عمیق زدم، قنات را خیلی کار کردم پر آب شد. خانه برای کشاورزها ساختم. مقرری معین کردم جیره معین کردم برای زنهایی که بیوه بودند بچه داشتند، نانوایی درست کردم که به اینها کوپن میدادم روزبهروز بروند بگیرند. مسجد، مدرسه، کودکستان همه اینکار. یکروز شاه به من گفت، «آقای مهبد میخواهم تهران یک خرده آباد بشود یک خردهای صورت شهر مدرن به خودش بگیرد. شما ساختمانی نمیکنید در تهران؟» گفتم نه قربان من ساختمان را در ده کردم. دهی که داشتم امرآباد نمونه بود. هروقت خارجیها میآمدند روزنامهنویسها، خارجیها هیئتی میبردند آنجا نشان بدهند که این املاک ما اینطوری است. گفتم گفتم این چشم و چراغ املاک را میبرند نشان میدهند آنجا بنده کردم وانگهی بهتر است خانۀ آخرت برای خودم درست کنم تا خانۀ دنیا. خوب، بعضیها گول میخورند میکردند.
س- من در صدد بودم این آقای بهبهانیان را گیر بیاورم و با ایشان مصاحبه کنم ولی موفق نشدم تا به حال.
ج- کجا هست؟ من نمیدانم کجا هست.
س- میگویند در سوییس یک جایی هست.
ج- نمیدانم کجا هست.
س- یا آقای معینیان.
ج- نمیدانم. من معینیان را نمیشناسم ولی بهبهانیان را خیلی خوب میشناسم از نزدیک میشناسم.
س- به کارهای مالی شاه چه کسی از همه بیشتر وارد بوده؟ ایشان بوده؟
ج- تا وقتی من بودم بهبهانیان بود، تا وقتی من بودم. بعد از آن من شنیدم که بنیاد پهلوی خیلی اهمیت پیدا کرد. آنوقت که من بودم بنیاد پهلوی قسمتی از ادارۀ املاک بود چیز مهمی نبود. بعداً این توسعه پیدا کرده بوده خیلی مهم شده بود و میلیونها ثروت داشت.از چه راه آن دیگر…
س- آن کشتیهایی که سرکار خریدید بعد بنیاد پهلوی از شما گرفت؟ چطور شد آنها؟
ج- خواستم راجع به این مطلب صحبت بکنم ولی خواستم به طور خصوصی صحبت کنم. کشتیها را شاه یکروزی به من گفتند، «امر مهمی در نظر دارم.» حالا بعد از اینکه با شرکت نفت ایتالیا و آمریکایی و ژاپن و این شرکتهای مستقل و اینها صحبت کرده بودم حالا قدم بسیار مهم را میخواستند بردارند. «کار خیلی مهمی است برای شما در نظر دارم.» حالا من علاوه بر اینکه شرکتهایم را دارم اداره میکنم رئیس کمیسیون تعیین مرز ایران و عراق و شطالعرب هم هستم، دارم آنجا هم گروگری میکنم. شاه گفتند، «یک کار خیلی مهمی برای شما در نظر دارم.» گفتم انشاءالله خیر است. گفتم خدا توفیق خدمت بدهد نمیدانم چی. بعد مرحوم علا یکروز به من گفت، «اعلیحضرت در نظر دارند که شما مشاور عالی دربار شاه بشوید.» اولین دفعه بود که کلمۀ «مشاور عالی دربار» اول و آخر بود بعد از آن نبود. مشاور بود چندین مشاور داشت بعد هم چندین مشاور داشت ولی کلمۀ «عالی» نبود که حتی خود این کلمۀ «عالی» باعث حسادت شاه شد. گفتم خوب این عنوانی است از چه لحاظ با من در چه موضوعی میخواهند مشورت بکنند. الان هم که مشورت میکنند من هم در خدمتتان حاضر هستم. «باعث افتخار است.» گفتم نه اینکه من قدر ندانم ولی منظور چیست؟ اعلیحضرت به من فرمودند کار مهمی برای شما در نظر دارم این همین است گمان میکنم ولی منظور از این امر چیست؟ گفت، «خیلی مهمتر از آن است که شما تصور میکنید.» گفتم که ممکن است بفرمایید. گفت، «اعلیحضرت به شما میگویند.» گفتم بسیار خوب، «من خواستم فقط به شما اطلاع بدهم که میل دارند شما مشاورعالی دربار شاهنشاهی باشید با حفظ سمت سفیرکبیر مادامالعمر.» گفتم که خیلی خوب حالا من منتظرم ببینم اعلیحضرت چه میفرمایند. آنها یک روز دو روز بعد گفتند، «من میخواهم شما مقام مشاور عالی دربار شاهنشاهی داشته باشید.» گفتم بله قربان علا فرمایشتان را به بنده ابلاغ کرد. «میدانید چرا؟» گفتم نه. «من میل دارم شما موضوع نفت را در دست بگیرید و در قرارداد کنسرسیوم تجدیدنظر کنید. اینها خیلی به ما تعدی کردند.» حالا تمام اینها بارها تو گوش شاه خواندم. ای دادوبیداد این کار مهمی است. پدرم به من نصیحت میکرد که مواظب باش با سه قدرت در نیفت. یکی با دولت انگلیس، یکی با آخوندها، یکی هم با شرکت نفت آدم میکشند. منظور نفت انگلیس بود. گفتم حالا من یکی که سهل است دارم با هشتای اینها درمیافتم ای دادوبیداد نگفتم به شاه. گفتم که قربان منتهای آرزوی چاکر بود دلم میخواهد دل پردردی دارم ولی این خیلی مهم است میترسم وسط میدان ولم کنید، میترسم اینها زیاد فشار بیاورند آنطور که در آمریکا زیر پایم را زدید میترسم اینجا هم بزنید ولی اینجا مهم است، اینجا مثل آن نیست، اینها افکار عمومی باید حاضر بشود افکار عمومی را حاضر کردید دیگر نمیتوانید برگردانید. این سیل اگر راه افتاد نمیشود پس گرفت سیل. گفت، «نه، مطمئن باش تصمیم قطعی است، بکنید من پشتتان ایستادم.» اقبال هم نخستوزیر بود علا وزیر دربار بود. گفتم چشم از جانودل حاضرم گفتم فقط اگر اتفاقی برای من افتاد سرپرستی بچههایم را به اعلیحضرت واگذار میکنم. خندید گفت، «نه، انشاءالله که به آنجا نمیرسد.» خیلی تو فکر رفتم چهکار بکنم؟ چهجور بکنم؟ به چه نحوی بکنم؟ از طریق آیزنهاور بکنم؟ از طریق انگلیسیها بکنم؟ انگلیسیها خیلی سرسخت نبودند آمریکاییها سرسختی میکردند. انگلیسیها با وجودی که چهل درصد داشتند. خدایا چهکار کنم؟ روز بعدش این دم خروس بیرون آمد. آقای علا تلفن کرد که اعلیحضرت با شما صحبت کردند مثل اینکه به شما گفتند تبریک میگویم و اینها. خوب، اینجا هم دفتر شما را گفتم حاضر کنند. گفتم آقا دستم به دامنتان من دفتر نمیخواهم. من قره نوکر نیستم من تو دربار نمیآیم. من دفتر نمیخواهم، من حقوق نمیخواهم ابداً. من آزادی خودم را حفظ میکنم. سر ساعت بیایم سر ساعت بروم دفتر امضا کنم. اینها را من نمیخواهم خواهش میکنم. گفت، «خیلی خوب حالا باشد این تشریف بیاورید که راجع به کارها و اینها صحبت بکنیم حالا.» تعجب کردم گفتم علا وارد این صحبتها نیست راجع به چه چیز میخواهد با من صحبت کند من هنوز خودم نمیدانم میخواهم چهکار کنم او چه میخواهد با من… رفتم آنجا. گفت، «خوب، به شما تبریک میگویم و خیلی اعلیحضرت امیدوار هستند و خیلی به شما علاقه دارند و معتقدند که شما تنها کسی هستید که میتوانید اینکار بزرگ را بکنید با عقل و تدبیر و اینها you are troubleshooter ولی میبایستی از کلیۀ فعالیتهای اقتصادی و تجارتی خودتان صرفنظر کنید. از یک طرف با اینها میجنگید و از یک طرف هم با اینها معامله میکنید مشتریتان هستند این درست نیست.» گفتم که صحیح بسیار خوب منظور این است که اینها را بفروشم گفت، «بله.» گفتم حاضرم بسیار خوب. گفتم شرکت ملی نفت بارها به من بعد از تأسیس این شرکت مخصوصاً شرکت ملی نفتکش بارها صحبت کردند که این به طور منطقی باید مال شرکت ملی نفت ایران باشد همینطور هم باید باشد و حاضرند میخرند. «ابداً، ابداً نکنید اینکار را.» ده چطور؟ چطور شده؟ گفتند، «اعلیحضرت میل دارند خودشان بخرند.» قسمتی از سهام را من قبلاً به شاه تقدیم کرده بودم. «چون اعلیحضرت خودشان هم شریک هستند میل دارند که اکثریت سهام به دست اعلیحضرت باشد.» گفتم خوب…
س- شما خودتان اینطور تقسیم کرده بودید؟
ج- من تقدیم کرده بودم.
س- شما خودتان تقدیم کرده بودید.
ج- من تقدیم کرده بودم موقع تأسیس شرکت. موقع تأسیس شرکت من تقدیم کردم. البته نه اکثریت. یک مقدار هم به دست خارجیها بود که با زحمت زیاد من از دست آنها درآوردم خریدم که صددرصد به دست ایرانی باشد. گفتم خوب اعلیحضرت میل دارند اعلیحضرت باشد چه فرق میکند. گفت، «به چه قیمت؟ گفتم به قیمتی که شرکت ملی نفت میخرد قیمت روز.» گفت، «نه آقا، به قیمت روزی که شما تأسیس کردید پولی که سرمایه گذاشتید.» این در تهران مشهور بود مرغ و تخممرغ مشهور بود نمیدانم تا حالا شنیدید یا نشنیدید؟ من بعد دیدم دیگران میدانستند من فقط این را به علا گفته بودم به هیچکس دیگر نگفته بودم بعد دیدم این حرف را به من زدند که من گفتم. علا معلوم شد گفته یا شاه گفته علا گفته؟ نمیدانم به جز او هیچکس نمیدانست. گفتم آقا این مثل اینکه به من میگویید روز اول یک تخم مرغ بوده این بعد جوجه شده مرغ شده حالا یک مرغ چله شده بزرگ شده میگویید بیا یک مرغ بزرگ را به قیمت تخممرغ بفروش. آخر اینکه صلاح نیست این تمام زحمت و تلاش من و زندگی من است. من که حقوقی از کسی نگرفتم، حقوقی از کسی نمیخواهم. گفت، «نه، شما میخواهید از طریق شاه استفاده ببرید؟» گفتم نه من نمیخواهم از طریق شاه استفاده ببرم. شما میفرمایید شاه میخواهد این را، علاقه دارند بخرند من هم تقدیم میکنم یک تخفیف هم به ایشان میدهم.
Leave A Comment