روایتکننده: آقای محمود فروغی
تاریخ: ۶ مارچ ۱۹۸۲
محل: پالم بیچ- فلوریدا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
حالا دیگر اوضاع مملکت چه جور است اینها معلوم دیگر در چه وضع یک قدری کمکم دهانها دارد باز میشود. مردم کمکم جرأت میکنند صحبت کنند. هی خبر میرسد که ارتش انگلیس تا کجا آمده. ارتش روس تا کجا آمده. شوروی چه کار کرد. انگلیس چه کار کرد. اینها همینطور کجدار و مریز بود. اوضاع و احوال تا اواخر شهریور. در اینکه برایتان عرض میکنم در حدود بیستم-بیستودوم شهریور بود. حالا ایشان همینطور بستری هستند در اتاق خوابی که بستری هستند پشتش یک سالنی که هیئت دولت میآید آنجا تشکیل میشود دو تا وزیر که سهیلی و آهی باشند، مرتب میآیند اینجا، صحبتها را میکنند میروند. ایشان اجازه ندارند از اطباء که بروند پهلوی وزرای دیگر و بحث و اینها بکنند. شبها هم رادیو لندن حمله است که میکند و آنوقتها هم هر خانهای که یک رادیو که بیشتر نداشت، ما یک رادیو داشتیم توی آن اتاق پهلو که جمع میشدیم گوش میکردیم و من معمولاً تندتند یک یادداشتهایی برمیداشتم میآمدم این طرف برای پدرم میخواندم. یا این خیال میکنم بیست و چهارم شهریور بودش که شب حمله بسیار شدید بودش. شاه بادمجانفروش و یک شعری هم خواندند پای رادیو از بیبیسی بادمجان میفروشد اینها. البته ضمناً هم باید عرض کنم که …
س- شاه بادمجانفروش معنی این ….
ج- هان این نشنیدید شما؟
س- نخیر.
ج- من به خیالم میدانید که کوتاه آمدم. حالا برایتان میگویم. بعد از سوم شهریور تا یک ده-پانزده روز دیگر املاک مردم اینها را نمیگرفتند. دوباره صحبت شد که بله شروع کردند باز املاک مردم را میخواهند بگیرند که این هم یکی از ناراحتیهای مرحوم فروغی همین بود دوباره شروع شد اینها. رادیو لندن خیال میکنم که مرحوم مینوی بود که عکسش هم اینجا است با من خیلی دوست هم بودش، از اجله واقعاً ادبای ایران بودش. او گوینده رادیو لندن بود. آنها البته سوم شهریور که حمله شد اعتصاب کرد دیگر پای رادیو لندن صحبت نمیکردند، انگلیسی بود که با لهجه انگلیسی صحبت میکرد یا هندی، بعد از اینکه متارکه شد دوباره اینها شروع کردند حمله شدید. این بودش که این شاهی که بادمجان میفروشد، کدو میفروشد، به مبلغ گران میفروشد، مردم عاصی شدند، املاک مردم را میگیرند از ظلم و جور رضاشاه بهطور بسیار زننده و شدید و بعد یک شعری هم خواندند که این شعر هم یکی از کسانی که در زندان است و گویا شعر ساخته خود مینویی بودش از زندان و اینها هم نبود، اینها را دیگر درست کرده بودند، آن شعر شدید را خواندند. من اینها را یادداشت کردم. تا آن حدی که میتوانستم، حتی یادم کاغذ هم تمام شد، کنار روزنامه نوشتم. تمام که شد آمدم این اتاق دیدم که مرحوم سهیلی و مرحوم آهی نشستهاند و دارند صحبت میکنند. من عذر خواستم گفتم رادیو لندن برایتان آوردم برای اینکه عجیب بود گفتند هان چی بود؟ خواندم برایشان. رفتند توی فکر حالا من هنوز وایستادم، گفتم که به آن دو تا وزراء دو وزیر گفتند که شما به بقیه هم بگویید. دیگر فردا باید که کار را انجام داد. من نمیفهمیدم یعنی چه. و همه صبح ساعت یا ۸ یا ۹ بیایند اینجا. من دیگر فهمیدم که باید بروم بیرون. رفتم از اتاق بیرون. فردا صبح شد. خودشان خب بستری بودند. ساعت ۸ شد. هیچکس پیدا نشد. هشتونیم، کسی پیداش نشد. نزدیک نه. باز کسی پیداش نشد و گفتند که خب من خودم باید پاشم. چه خبر است؟ استعفای رضاشاه را باید بخواهیم ازش. ای داد شما که نمیشود بلند شوید، بیمار هستید ولی گفتند دیگر چاره نیستش. پا شدند، لباس پوشیدند و رفتند. ما هم بسیار نگران. میدانید آن حالتی که برای ما جوانها آن موقع بود آن شاه و اینها، میگفتیم خب یک وقت برگشت با یک هفت تیر زد کشت طرف را، که استعفا چیچی، اصلاً کاری نمیشود کرد. رفتند.
در این فاصله باز حاشیه عرض کنم از نه شهریور بهبعد رئیس دفتر محرمانه یا رمز نخستوزیری یک آقای برومند بود بسیار مرد شریف و خوبی بود. او میآمد توی کتابخانه مرحوم فروغی مینشست و رضاخان صالحی پیشخدمت وزارت خارجه هم آنجا بود برای اینکه اینها میشناخت مردمی که میآیند و میروند ما که دیگر نمیشناختیم. آن اواخر کی به کی هست (؟) او (؟) مردم را بشناسند. حالا این دو تا هم آنها هستند، تلفن هم دیگر پهلوی آنها هست. ما هم توی این راهروی بزرگی بودش خانه ما که دو طرف اتاقها بود آن بالا اینجا هی قدم میزنیم. نگران هیچ خبری نیستش طرفهای ساعت ۱۱ اینطورها بودش دیدیم یکییکی اتومبیلها خش ترمز میکند توی باغ و یک وزیر میپرد بیرون میآید که آمدند. (؟) چه میدانست از صبح ساعت ۸ منتظرتان بودند هیچکدام نمیآمدند گفتند روسها آمدند یکییکی وزراء هی ترمز کردند، غیر از سهیلی همه آمدند حالا ما که خبر نداریم، ولی گویا سهیلی خودش مستقیم خواسته بودنش رفته بود دربار او پهلوی مرحوم فروغی بود. یکییکی وزراء آمدند توی همین راهرو قدم میزدند، حتی یادم میآید یکیشان پای ما را هم لگد کردند از حولشون نمیدانید چه حال اضطرابی به همهشان دست داده بودش. فقط آن برومند بود هی میگفت آقا چه کار کنیم؟ تلفن کرد هر جا تلفن کرد اصلاً هیچکس خبر نداشت که اینها کجا هستند در حدود ظهر اینطرفها بود، به نظرم حاج محتشمالسلطنه اسفندیاری هم که رئیس مجلس بود او هم آمد. خوب یادم میآید همیشه دستش اینطوری بود تسبیح اینجا آویزان، آمد سلام پیرمردی آمد چه خبره؟ گفتیم والا این است جریان خیلی خوب او هم رفت توی سالنی که همیشه وزراء آنجا جمع میشدند نشست. بعضیها میرفتند تو، بعضیها میآمدند بیرون، حالت خیلی ناآرامی بودش. یک کمی بعد از آن مرحوم فروغی وارد شدند. وارد شدند باز از همان پله. کاغذی آوردند بیرون که متن استعفای رضاشاه را دادند دست من. من خواندم و گفتم به ایشان که خاطرتان میآید ۹ آذر ۱۳۱۴ به من فرمودید که تلفن کن به شکوهالملک که رئیس دفتر رضاشاه بود که من برای یک امری میخواهم بیایم رفتند استعفا را دادند. این عین آن متن است که عین متن تقریباً شبیه به تکهاش نه همهاش. این تکهاش یادم میآید که نظر به کسالت مزاج فلان اینها شما هم همینطوری استعفا دادید. هیچ فکر میکردید شش سال پیش که همین کسالت مزاج را باید اعلیحضرت بهانه کنند بروند؟ گفتند عجب من ملتفت به این مطلب نشده بودم. دادند که ما همانجا از رویش هم برادر بزرگ من محسن یک عکس گرفتش که ما داشتیم این را که اگر این سند رفت عکسش با دوربین هم عکس گرفت، نه مثل فتوکپیهای امروز، با دوربین یک عکس گرفت.
س- امضاء شده بود یا هنوز امضاء نشده بود؟
ج- امضاء شده بود. بله خط، خط مرحوم فروغی است. امضاء، امضای رضاشاه. معلوم میشود که صحبتهایشان کرده بودند گفته بود که شما بنویسید من امضاء کنم. نوشتند امضاء کرد که متنش را دارید دیگر میدانید چی چیه. خب هنوز کسالت دارند. دیدیم رفتند توی اتاق حاج محتشمالسلطنه آمد بیرون برود گفتیم آقا چه خبره؟ گفت: «میرویم مجلس را تشکیل بدهیم». مجلس تشکیل دادند که خبر استفعا را بدهند تا فردایش اعلیحضرت بروند و قسم بخورند در آنجا. وزراء هم دیگر همه راه افتادند دیدیم بله همه الحمدلله دیگر رشید شدند، سینه سپر کردند. آمدند همه راه افتادند رفتند به مجلس. آنجا است که آن گفته معروف سیدیعقوب “الخیر فی ما وقع” آقای دشتی سیدیعقوب اینها شروع کردند دیگر به هتاکیها، نطق کردنها، همه دیگر سینهها را سپر کردند آمدند بیرون. بعد که برگشتند ما سر ناهار بودیم …
س- بعد از مجلس است این؟
ج- خیال میکنم بعد از مجلس. حالا دیگر اینجا یک ذره دارد مخلوط میشود برایم. در ضمن، یاد میآید سر ناهار نشسته بودیم که یک پیشخدمتی داشتیم به اسم علیاکبر، در زد، آمد تو، خطاب به عرض کردم باز پدرم آن بالا بود. ما این ته نشسته بودیم. گفتش که قربان سرلشکر بوذر جمهری عرض میکند که والاحضرت شاهپور علیرضا میفرمایند که من نمیروم، هر جا برادرم هستند من هم آنجا میمانم. یکی از نادر وقتهایی بود که دیدم مرحوم فروغی عصبانی شدند گفتند برو بهش بگو یا برو یا میآیم مثل موش دمت را میگیرم از مملکت میاندازمت بیرون. ماها را میگویید! ماها مثل موش نشستیم سر جایمان. صدایمان دیگر درنیامد. شاید یک ربع طول نکشیدش آن علیاکبر برگشت گفتش که قربان سرلشکر بوذرجمهری میگویند که والاحضرت تشریف بردند. بنابراین، تمام خانواده سلطنتی هم دیگر رفتند غیر از گویا والاحضرت اشرف که علتی داشتن و علیاحضرت مادر نمیدانم دیگر رفتند یا نه. اینها هستش توی یادداشتها. آنها هم رفتند فردا هم روزی بودش که مجلس تشکیل میشد و اعلیحضرت قسم میخوردند.
اینجا هم دو نکته جالب هست که یک نکتهاش را من همیشه برای شاگردهای مؤسسهمان مال وزارت خارجه صحبت میکردم. برای اینکه یک سرمشق محیط اداری سیاسی سالمی است. سرشب صحبت این بود که خب فردا باید چهجور مجلس تشکیل بشود. رئیس تشریفات وزارت خارجه آمد و به او دستور دادند که خودم حاضر بودم که به او دستور دادند که وکلا که البته میآیند وزراء با یونیفورمشان آن عکس است، با یونیفورم میآیند، معاونین وزارتخانهها، سفراء و وزراء مختار خارجه اینها را دعوت میکنند فردا بیایند. آن عده دیگر با ژاکت، بقیه با ژاکت، آنهایی که با یونیفورم آمدند. بعد از این رفتش، از آنجا رفت و بعد از یکی دو ساعت بعد تلفن کردش باز من پای تلفن بودم. گفت: به ایشان عرض کنید که سفیر روس و وزیر مختار انگلیس، آن وقت سفیر نداشتیم و وزیرمختار انگلیس میگویند مال انگلیس …
س- آن سر ریدر بولارد
ج-ما نمیآییم. من آمدم گفتم. گفتند به ایشان بگویید کی به شما گفته بود سفرا و وزیرمختارها را دعوت کنید. امریست داخلی مملکت، خارجی را چرا دعوت کردید؟ مرا میگویید، اصلاً مبهوت آخر خودم بودم که شما گفتید که من جرأت نمیکردم حرف بزنم رفتم پای تلفن بهش گفتم فرمودند کی به شما گفته سفراء و وزرای مختار خارجه را، امر داخلی مملکت است، فقط ایرانیها باشند. میدانید جواب چی داد؟ گفت عرض کنید خیلی معذرت میخواهم، طلب بخشش دارم. من نفهمیده عملی کردم. معذرت میخواهم حالا ترتیبش را میدهم. شما ببینید اینها چهجور با هم حرف میزنند. یعنی نخستوزیر حق ندارد اشتباه کند ولی رئیس تشریفات اگر اشتباه کرد که مانعی ندارد، اصلاح میشود و سفراء را البته دعوت نکردند در این جلسه و آن روز در واقع اتومبیل اعلیحضرت را مردم روی دست بردند به مجلس.
س- همین را میخواستم سؤال کنم که این راست بوده یا نبوده؟ چون …
ج- بله. یعنی شما نمیدانید داستان چی بود و ..
س- خودتان کجا تشریف داشتید؟
ج- من این عکس را شما ببینید. من این پشت بودم. من و دو برادر دیگر ژاکت پوشیدیم. بیخودی فضولیها ما اصلاً کسی نبودیم برویم آنجا ما یک مأمور کوچک دولت، مستخدم آنها هم که مسعود هیچ مثل اینکه محسن هم معلم دانشگاه بود، استاد دانشگاه، یک همچین چیز، ولی دیگر گفتیم امروز ما میخواهیم بیاییم …
س- در مسیر خود شما؟
ج- ما به چشم، به چشم آنجا را ندیدم ما از توی مجلس، ما توی مجلس بودیم. تکه آخر را میدیدم که داشتند میآمدند، چه خبر بودش که آن روز یادم میآید مرحوم فروغی به ما گفتند که خیلی خوب، سلطنت اعلیحضرت را مردم تثبیت کردند.
س- پس این که گفته شده از کوچه پس کوچه برده بودنشان که مردم نبینند …
ج- نخیر شن ریختند وسط خیابانها چون نیست آن وقت خیابان آسفالت که نبود، سنگفرش بود. هر وقت این تشریفات بود شن و اینها میریختند که این گاردها نمیدانم اسبها اینها لیز نخورند، تمام اینها مرتب بود از وسط خیابان هم آمدند و مردم چه کردند آن روز. یعنی واقعاً آنکه شما میشنوید که پادشاه سمبل استقلال مملکت است یعنی ملت است که این مسئلهای که در زمان جنگ دوم در نروژ اتفاق افتاد، در دانمارک اتفاق افتاد، در هلند اتفاق افتاد، یک قدری در بلژیک ناراحتی ایجاد شد و تمام این ممالک پادشاه را آن موقع واقعاً شاخص استقلالشان میدانستند. عین این را این مردم ایرانی که میگویند که نمیدانم تحصیل نکردهاند قابلیت مشروطیت را ندارند که من با همه این حرفها مخالفم اینها اصلاً فهمیدند که اینجا صحبت رضاشاه اینها نیست، صحبت یا محمدرضاشاه نیست، صحبت استقلال مملکت است. ما دیگر تنها این نقطه را داریم. برای اینکه ثابت کنیم با خارجی که ما استقلال مملکتمان را میخواهیم و چه کردند مردم. من این جمله معروف را یادم نمیرود که مردم ایران سلطنت محمدرضاشاه را تثبیت کردند. این خیلیهایش را که ایشان گفتند.
س- وقت و فرصتی نبوده که مردم مثلاً بیاورند با کامیون نمیدانم از این کارها …
ج- اصلاً هیچ، اصلاً کی گوش میداد. اصلاً شما نه این کارها آنوقتها که میشد که اولاً که کامیون دولت نداشت ولی به خاطرم میآید که مرحوم فرامرزی که روزنامه مینوشتش فقط داد میزد که آقا این دولت قم مطاع هم نیست، تا چه برسد جهان مطاع. قم یعنی شاه عبدالعظیم هم حرف دولت را گوش نمیکرد، تا چه برسد جهان مطاع باشد. از این حرفها آن وقت نبود کامیون بیاورند اصلاً یک داستانی بودش تا آدم ندیده باشد و امروز آدم فکر میکند ارزش آن روز ما در متن بودیم نمیفهمیدیم چه خبر است. این داستان سوم شهریور بود. یک فقط دو نکته، یک نکتهاش را که این وسط انداختم این بود که بعد از نهم شهریور که مرحوم فروغی بیمار بستری بود باز تاریخش را نمیدانم بعد باید برایتان پیدا بکنم یک روزی تلفن کردند از سعدآباد، اعلیحضرت هیچوقت نیامدند از سعدآباد پایین رضاشاه. تلفن کردند خواستنشان جواب دادند که من بیمارم این ارتفاع را نمیتوانم بیایم، بیماری قلبی دارم. اگر شهر تشریف آوردند شرفیاب میشوم و آن روز خودش آمد منزل ما رضاشاه بعدازظهری بود در حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اتومبیلش هم از آن رولزرویسهای قدیم بود. ما هم دو تا نارون بزرگ بود. یک نسترن. یک اتومبیل که میآمد اگر خیلی بلند بود این شاخهها یک خشخش میآمد. رضاشاه …
س- اسکورت اینها بود یا ….؟
ج- هیچ. تنها یک اتومبیل آمدش هر چی بود بیرون باغ بود. ما آنها را دیگر من نمیتوانم برایتان بگویم. فقط یک داستانش را میدانم که رئیس شهربانی که رکنالدینخان مختاری بود، دم درب وایستاده بود که باز همین علیاکبر آمد تعظیمی کرد، کلاه را گرفت و بهش فرموده بودند که رضاشاه برو به رئیس شهربانی بگو، هیچکس نیامد تو و علیاکبر آمده بود با ما ذوق میکرد میگفت آقا مختاری دستش را گذاشته بالا من باهاش حرف میزدم. آخر میدانید در نظام شما پیغام شاه را که میبرید او به احترام شاه این را خیال کرد که علیاکبر مختاری آن هم مختاری، آن روز دستش را گذاشته بالا، این پیغام را داد که هیچکس نیاید تو و از آن مذاکرات من هیچ خبر ندارم. هیچکس خبر ندارد. این هم یک داستانی شده. فقط میدانم که اول که آمده بود برمیگردد به مرحوم فروغی میگوید که اه این اثاثیه مبل و اینها که همان مبلهای قدیمی است. شما آن موقع یعنی زمانی که من سردار سپه بودم دائم میآمدم این خانه، همینها بود، حالا هم همینها. گفتیم بله قربان با همین رفع احتیاج میشود. بقیه صحبتها را من نمیدانم. عموی من میدانست که فوت شد هیچجا ننوشت. خیال میکنم یک حدس قریب به یقین است. مرحوم دکتر غنی خبر داشت و یادداشت کرد، یادداشتها باید انشاءالله پهلوی آقای سیروس غنی باشد که یک مقدار کتاب چاپ کرده داده به من آدرسش را هم ندارم. داده به من خواندم. خیلی هم خوب بود. ولی آن را هنوز چاپ نکرده، حالا محظوری دارد اینها دیگر من وارد نیستم، چون من نمیدانم چیه مطلب. و عجیب است که در ۱۹۵۰ که من سرکنسول نیویورک شدم آمدم دکتر غنی در نیویورک بودند و خب علاقهای که ما داشتیم تقریباً هر روز من میرفتم سراغشان یا ایشان صحبت میکردند، سری میزدند به ما. سه یا چهار بار شروع کردند این داستان را برای من تعریف کنند، ولی خب، چون خیلی خوشصحبت بود مرحوم دکتر غنی، مقدمه را که میآمدند ما تا سر این مقدمه که میرسیدیم در میزد یک کسی میآمد، یکی از اعضای کنسولگری همکارهای خود من بودند یا از ایرانیهایی که آنجا بودند همه خب ارادت داشتند مرحوم دکتر غنی میآمدند سه یا چهار بار و سرنوشت این بود که من این مذاکرات را نداشته باشم. یک جزئیش را نه، کاملش را آقای انتظام داشتند، مسعود انتظام به من گفتند دارم و یادداشت کردم که آنها هم شاید حالا در ایران از بین رفته باشد. این هم یک در این فاصله این اتفاق هم افتاده شد ولی گویا بیشتر سپردن فرزند دست مرحوم فروغی بود ترتیبات مملکتی.
س- یعنی بعد از استعفا بود؟
ج- نه، این قبل از استعفا بود. این قبل از استعفا، این بین نهم شهریور و بیست و چهارم شهریور که تاریخش را باید بعد پیدا کنم که چه وقت بوده. این یکی، یکی هم اینکه این پیمان سه جانبهای که بسته شد این پیشنهاد ایران بود. من یادم میآید که مرحوم فروغی از حمام آمده بودند بیرون، روبدوشامبر تنشان بود. برادرشان هم همین عمومی من رسیدند برای ایشان میگفتند که خب ما هم منم بشنوم مثلاً که من یک چنین تصمیمی گرفتم که با شورویها و انگلیسها صحبت کنیم. بیاییم این وضع اشغال را برگرداندیم به یک اتحاد و تضمین برای خروج این قوای خارجی بعد از جنگ. اینها را هم نمیدانیم. اینها هم همهاش روی تقریباً تجربیاتی بود که از جنگ اول به دست آمده بود. این را باید یک کاری بکنیم که استقلال مملکت تثبیت بشود. این پیشنهاد را ایران کرد. خیلی پافشاری کردند. بالاخره به روس-انگلیس قبولاندند و به پیمان سه جانبه انجامید که به عقیده من اگر مذاکرات مجلس آن دوره را داشته باشید، از ۲۵ شهریور تا وقتی این قرارداد بسته شد، حتی بعدش نه فقط راجع به پیمانها راجع به مسائل دیگر مملکتی. یکی از شیرینترین دورههای مجلس ایران بود. مباحثات واقعاً عالی است و یکی از دلایل به نظر من یکی از دلایلی که ثابت میکند که ایران میتوانست مشروطه داشته باشد. به قدری این بحثها شیرین بود من دارم یک مقدارش را اگر پیدا بکنم حاضرم بدهم اگر میخواهید از رویش عکس برداری اگر ..
س- بله. دارم. میکروفیلمش هم کردم.
ج- کردید میکروفیلم. مثلاً من یادم میآید که خب یکی از کارها این بودش که املاک مردم بهشون پس داده بشود و آقای دشتی خیلی تازه یک روز بالاخره فریاد کشیدش توی مجلس که آقا حالا شاه بخشید، شیخ علیخان نمیبخشد. خب مرحوم فروغی آن وقت مریض بود. باز همهاش هنوز بستری بود. مرحوم آهی آمد و به ایشان گفت که بله، امروز دیگر دشتی این را گفت. خب شما همانجا حالا نگفتید فردا بهش بگویید که ما که مشغول رسیدگی هستیم در دستگاه دولت هم که شیخ علیخانی نیست آقای دشتی هم که موافقند که میدانید دشتی اسمش شیخ علی است دیگر. آقای دشتی هم موافقند. بنابراین، دیگر کار روبهراه است که خیلی برخورده بود به دشتی، چون دیگر نمیخواستش کسی شیخ علی سی سال پیش را به یادش بیاورد. از این شیرینکاریهای زیاد در آن چند ماه که … خلاصه، یکی از جار و جنجالهای وکلا این بود که میترسیدند که مرحوم فروغی انتخابات مجلس سیزدهم را ملغی کند و از سر بخواهد انتخابات کند. در صورتی که آن کار را نمیکرد. مملکتی که به دست قشون خارجی اشغال شده بود، او حاضر نبود درش انتخابات بشود. صحیح است که انتخابات زمان رضاشاه همیشه فرمایشی بود، ولی انصافاً باید گفت که معمولاً این را میشود استثنا. معمولاً مهمترین، شناختهترین اشخاص از ولایات میآمدند که اگر یک انتخابات واقعاً آزادی میشد که محلیها هم اعمال نفوذ نمیکردند، نظامیها نمیکردند، باز یک کسهایی شبیه اینها انتخاب میشدند هیچ دلیل نداشت اینها را عوض بکنند. یک اختلاف ناراحتی وکلا سر این بود. عرض کنم که یکی اینکه همه میخواستند حالا دیگر تو دور باشند، دوری دستشان آمده بود. بحثها، بحثهای جالبی میشد. به نظر من از دورههای بسیار شیرین بود و خب این کشمکشها طول کشید تا در ماه اسفند، اسفند ۱۳۲۰ خیال میکنم بود باز کابینه عوض شد. یک کابینه تازهای مرحوم فروغی تشکیل دادند که در آنجا وزارت جنگ هم خودشان عهدهدار شدند برای اینکه یکی از اشکالات همیشه وزارت جنگ بود. یک وزارت بهداری بود. یک داستانها بودش و آن روز مجلس به یک اکثریت کوچکی بهشون رأی داد که آمدند منزل استعفا را دادند گفتند من با این وضع مملکت با این اکثریت کم نمیتوانم کاری از پیش ببرم، استعفا دادند و رفتند که یادم میآید از درب آمدند، از درب منزل بیرون اتومبیل هم دنبالشان برگشتند، بهش گفتند تو کجا من از دست شماها دارم میروم، تو کجا میآیی دنبال من؟ پیاده رفتند و البته هیچکس نمیدانست کجا هستند، رفتند منزل خوهرشان که اول جزو شرح حال خواندم. گفتند که این خواهرم که عیال عبدالرزاق بغایری مهندس رفتند منزل مهندس بغایری. از پیرمردهای آن زمان بود، سرحدات ایران را همهاش را نقشهبرداری میکرد. رفتند آنجا دو-سه روز ماندند. هیچ دسترسی بهشون پیدا نشد. بالاخره سهیلی را اعلیحضرت بهش تکلیف دولت کردند. دولت را تشکیل دادند. آنوقت ایشان آمدند و …
س- بعد از رأی تمایل یا قبلش؟
ج- به کی؟
س- به سهیلی.
ج- بعد از آن رأی اعتماد. تمایلی به سهیلی دادند بعد آمدند و اعلیحضرت خواستنشان را وزیر دربار شدند. وزیر دربار شدند و در حدود شش ماه بعد- هفت ماه بعد مأمور واشنگتن شدند. سفیرکبیر شدند به واشنگتن. ولی روزولت موافقت کرده بود که ما سفیرکبیر داشته باشیم. ولی آنها وزیرمختار هنوز داشته باشند در ایران و من هم بنا بودش که منالحیث دبیر دوم- یا دبیر سوم همراهشان بروم همه کارها را هم کردیم یک هواپیمایی هم فرستاده بودند که یادم میآید خلبانش از آن تگزاسیها یک لهجه عجیبی هم داشتش. واکسنهای عجیب به ما زدند. همه اینها را آماده کردیم ولی حمله سومی هم آمد و پنجم آذر شب در حدود ساعت ده فوت شدند.
س- چه سالی؟
ج- سال ۱۳۲۱. پنجم آذر ۱۳۲۱. یعنی یک سال و چند ماه بعد از واقعه سوم شهریور، فوت شدند. البته در این فاصله تمام این دوره بیماری که بعد از نهم شهریور چه بعد از این، خیلیها محبت زیاد کردند، چه ایرانی، چه وزیرمختار آمریکا و سفیر شوروی هم که آن موقع بودش که سفیر شوروی عضویت آکادمی شوروی را برایشان آورد. این داستان فقط یک مسئله دیگر از قلم افتاد و آنکه اصرار بر اینکه مرحوم فروغی رئیسجمهوری بشوند و سلطنت از میان برود.
س- بعد از سوم شهریور؟
ج- بعد از سوم شهریور که البته به هیچوجه قبول نکردند و اصرارشان این بود آن سفیر، آن وزیر مختار هم که آن شب نمیآمدند اعتراضشان به این بود که سلطنت را نمیخواستند. حتی نوشین اسمش را شنیدید نوشین؟ از هنرمندهای برجستهی ایران بود.
س- بله، بله.
ج- (؟) او با مرحوم فروغی آشنایی داشت. پیسهای مولیری که مرحوم فروغی ترجمه کرده بود، نوشین هم بازی کرده بود، هم روی صحنه آورده بود.
س- عبدالحسین نوشین.
ج- عبدالحسین نوشین بود به نظرم. و یادم میآید که یک روز حتی او آمد گفتش که پیغام آورد البته مرحوم فروغی مریض بود عموی من نشسته بود، من نشسته بودم. خیال میکنم آن برومند هم بودش گفت: آقا ما سوختیم، ما آتش گرفتیم، ما نمیخواهیم بیایند دیرکتوار درست کنند. ایشان بشوند دیرکتور اول. فرمودند که تقریباً عموی من از خانه بیرونش کردش رفت. خیلی تقلا کردند که سلطنت از بین برود و ایشان زیر بار نرفتند و همان باز هم این را بهطور مسلم به شما بگویم علاقه به شخص خاصی نبودش. این تنها مظهر استقلال مملکت در آن زمان این سلطنت مانده بود دیگر چیز دیگری ما نداشتیم در آن موقع. و بهخصوص با اشغال مملکت معلوم نبود خیلی خوب حالا فرض کنیم که مرحوم فروغی هم قبول کرد رئیسجمهور شد اولاً دیدیم که یک سال بعدش فوت شد. حالا فوت نمیشد یک انتخابات بعدی کی میآمد به دست کی یا یکی از این عوامل این قدرت یا یکی از عوامل آن قدرت میآمد اینها. باز حالا سلطنت را بالاخره نگه میداشتیم این تقریباً یک خلاصهای حالا یک تکهتکه هم باز یادم میآید برایتان یک خلاصهای از آن اوضاع سوم شهریور …
س- یک چیزی من راجع به همین سوم شهریور شنیدم از یکی از آقایانی که باهاش صحبت میکردیم این بود که میگفتند که ما احضار شدیم به کاخ سعدآباد وقتی که وارد شدیم دیدیم که اصلاً نه نگهبانی هست. درب همین جور باز است. رفتیم داخل باغ و آنجا حتی پیشخدمت اینها نبود اصلاً مثل اینکه نگهبانهای سعدآباد رفته بودند منزلشان و چیزی در این مورد شنیدید؟ به یاد دارید؟ چه جور آخر میشود که بر فرض اگر …
ج- من خیال نمیکنم این صحت داشته باشد. البته این را هم برایتان عرض بکنم که آن نزدیکیهای بیست و پنج شهریور که این خبر این قشون روس میآید اینها یک دفعه حتی میگویند بعضیها میگویند رضاشاه با جماعتی رفتند از تهران، ولی گویا سوار هم شده بودند بروند که مرحوم فروغی میرسند به ایشان میگویند شما بمانید تا ما موقعش و الا همچی از دست ما در میرود و آن روز پنجم شهریور هم که به شما عرض کردم که به من گفتند که جنگ که تمام شده گفتم به شما ما احضار شدیم جنگ. تمام شده این را برای این گفتم که بعد معلوم شد که صبح ساعت شش یا هفت صبح در کتابخانهشان کار میکردند یک نفر میآید پهلویشان نمیدانم. گویا یمین اسفندیاری بوده …
میآید از طرف آهی که آقا وضع خراب است چه بکنیم؟ گویا پیغام میدهند که خب اگر شما میخواهید من کاری بکنم شاه نباید برود بماند تا ببینیم چه کار چه جور میتوانیم جمع و جور کنیم و من خیال نمیکنم اینکه میگویند که در و پیکر باز بوده. خیال نمیکنم اینها راست باشد، برای اینکه آن روزها میگویم دیگر ما اینطور ارتباط مستقیم با دربار دائم داشتیم.
س- چون بر فرض اینکه قشون را رها کرده بودند که بروند منازلشان بالاخره چند تا نگهبان بودند.
ج- عرض کنم یک افسرهای وظیفه و سربازان وظیفه یک مقدار بودند که اینها را درست است که آنها را ول کردند رفتند، ولی اینها یک مقدار بودند که ادارهشان میکردند.
س- چطور میتوانسته ولیعهد همچین دستوری بدهد وقتی خود رضاشاه در تهران بوده و دستور …
ج- رهایی اینها را ولیعهد نداده بود، نخجوان و ریاضی این دو تا بودند.
س- چطور آخر آنها میتوانستند بدون اجازه رضاشاه … خوب این خیلی این حرف بود. اصلاً خیلی حرفها آنجا زدند.
س- چون بعضیها این را گردن ولیعهد انداخته بودند. او دستور داده بود ولی خوب چه جور.
ج- نه، نه. ولیعهد اصلاً، اصلاً ولیعهد تو کار نه، نه، ولیعهد به دور بود. نه آنکه صحیح نیستش. ولی خیلیها میگفتند که خب اینها کینهها داشتند همه چون ببینید اواخر سال این را من میتوانم به شما بگویم که اواخر سلطنت رضاشاه حتی اشخاصی مثل مختاری یا نخجوان یا ریاضی فرض بفرمایید حتی ضرغامی اینها خودشان را زیاد در امن و امان نمیدیدند، یعنی از فردای خودشان نگران بودند. خب این کینهها و این عقدهها، این ناراحتیها سبب شده بود اینها اینطور حالت انتقامگیری را بکنند، ارتباطی با عوامل خارجی داشتند، نداشتند من نمیتوانم به شما بهطور یقین هیچکدام از اینها را بگویم، ولی اینکه سعدآباد بیدرب و پیکر مانده باشد نه.
اولاً میدانید حتی در آن موقع هنوز مستخدمین شما مأمورین شما، یک فداکاریها، یک صمیمتهایی داشتند که دیگر این روزها شما در ایران نمیدیدید. شما ببینید در واقعه آذربایجان مردم املاکشان را ول کرده بودند آمده بودند به تهران. زارعین که آنجا کشت میکردند سهم مالک را از بیراهه میآوردند بهش میرساندند که حرامخوری نکرده باشند. عرض کنم که بیوفائی به اربابشان نکرده باشند. مردم هنوز آن موقع اینطور نبودند. بیعلاقه ول کنند بروند. البته در شمال یک مقدار چپاول و غارت در املاک شدش و در اثاثیه کاخهای شمالی اینها شد. اینکه طبیعی است.
س- شما خودتان خاطرهتان از رضاشاه از نظر شکل و رفتار و اینها …
ج- من از رضاشاه چند چیز میتوانم برای شما بگویم. یکی اینکه عرض کنم که راجع به رضاشاه اولاً وقتی که سردار سپه بود اینها. آن وقت وقتی که کودتا شد، آن وقت داشتم شش سال، نزدیک شش سال داشتم، خب اسمی بود سردار سپهای بود، فرمانده قوایی بود. میدیدیم که اصلاً شهر تهران دارد صبح با بزرگترها که صحبت میکنند که حالا امنیت هستش، شب میشود رفت بیرون، سربازها همینطور دسته دسته راه میرفتند، سرود میخواندند، توی خیابانها میرفتند آنجا مثلاً فرض کنید که حالا توی آن عالم بچگی اندازهها به نظر آدم بزرگ میآید، ولی خیال نمیکنم مثلاً از ۳۰ تا ۴۰ تا همینطور صف میبستند و یادم میآید مچ پیچ هم داشتند، لباسها هم هنوز یاد خوب نبودش، مارش میکردند میرفتند.
بعد در موقع روزهای عاشورا که میرفتم در همان سن مثلاً هفت ساله فرض کنید میرفتم با یکی از نوکرهایمان که قدش بلند بود مرا میگذاشت روی شانهاش که تماشا میکردم میرفت به طرف بازار اینها جلوی دسته قزاقخانه، آن وقت میگفتند رضاشاه راه میافتاد قد بلندی داشتش، کاه میریختند روی سرش یخهاش باز بود …
س- کاه؟
ج- کاه موقع عزاداری کاه میریختند به سرش و این دسته قزاقخانه دسته خیلی معتبری بودش. معمولاً این دستهها به هم برخورد میکردند توی بازار، میجنگیدند، زد و خورد میشد، خونریزی میشد. این دسته قزاقخانه از وقتی که راه افتاده بود و رضاشاه در رأسش بود، دیگر از این حرفها نبود، امن و امان همه میآمدند رد میشدند، عزاداری میکردند. بعد موقعی که سراغ مرحوم فروغی میآمد دیدن مرحوم فروغی میآمد، من و برادر بزرگترم بلافاصله سه-چهار سال از من بزرگتر مسعود که فوت شد ما با هم میآمدیم بیرون وامیایستادیم که وقتی رضاشاه میآید یعنی سردار سپه رضاشاه، سردار سپه میآید با ما حرف بزند. این خیلی مهم بودش و میآمد همیشه هم دستش را میگذاشت روی سر من و من نمیتوانستم از این شمشادها رد شوم، چون مسعود رد میشد من نمیتوانستم. دستش را میگذاشت روی سر من سؤال میکرد از ما هر دفعه هم سؤالش همین بود، جواب ما همین بود. معلوم بود خوب گوش که نمیده برایش مطلبی نبودش که خب شما چه کار میکنید؟ مدرسه میروید؟ کلاس چندم هستید؟ کلاس اول یا دوم یا او میگفت کلاس پنجم یا ششم. بارکالله بارکالله خوب درس بخونید. این هر روز تکرار میشد برای ما. این قدر این محبوب بودش. آنوقت ما دوتاییمان سرباز داشتیم که برایمان آورده بودند. پدرمان از همان سفر اروپا آورده بود مال مسعود …
س- چیچی داشتید؟
ج- سربازهای اسباببازی. سرباز که بازی میکردیم مال مسعود سربی بود و سنگین. مال من زیاد بود ولی سبک بود. من تنها چیزی یادم میآید عقلم رسید اینکه به مسعود گفتم این فرمانده من سردار سپه است. نمیشه دیگه و دیگر او این را بهش کاری داشت. ببینید چقدر حرمت داشت پهلوی ما بچههای شش-هفت ساله سردار سپه که من وقتی اسمش میگذاشت سردار سپه، دیگر این کسی بهش کاری نداشت. خیلی خوب محبوب بود و خب بارها میدیدمش. سوار درشکه میشد از جلوی منزل ما رد میشد. واقعاً چشم بسیار چی بگویم مثل عقاب بگویم برایتان چشم گیرایی داشتش. قد خیلی خوشهیکل، قدبلند، رشید و واقعاً یک نبوغی داشت هیچ تردید درش نیست.
س- سخنران خوبی هم بوده یا نبوده؟
ج- نه، نه. اصلاً نمیدانست چهکار میکند. مثلاً فرض کنید که دفعه اول که کابینهاش را در مجلس معرفی کرد هستش دیگر میبینیم میگوید که رئیسالوزراء و وزیر جنگ خودم، وزیر مالیه آقای ذکاءالملک ترا چه کار کردم بقیه را ایشان میگوید دیگر، دیگر نه برنامه بداند چی اینها را دیگر نمیتوانستش.
س- خب مثلاً سواد چی بوده که سواد داشته یا نداشته؟
ج- سواد نه. او نه، نه.
س- یعنی نمیتوانسته بخواند؟
ج- یک خیلی کم، خیلیخیلی کم و به نظر من یکی از نباید این پردهپوشی کرد. اولاً اینقدر فهم داشت که یادتان میآید به سبب پنجاه سالگی خاندان پهلوی سلطنت خاندان پهلوی نشریههایی دادند بیرون از جمله سفرنامهاش بود که خودش اجازه نداده بود که سفرنامه را چاپ بکنند. گفت یک این حرف زدن من اینجور نیستش که یک چیز مصنوعی.
س- این در زمان خودش نوشته شده بود و نگذاشته بود چاپ بشود؟
ج- نگذاشته بود. دبیر اعظم نوشته بود آقای (؟) من این طوری حرف نمیزنم که یعنی یک آدم عجیبی بود اصلاً به نظر من فرق زیادی بین پدر و پسر بود.
س- از چه لحاظ؟
ج- او، او واقعاً معتقد بود که این القاب اینها همه را باید ریخت دور. من خیال میکنم که اعلیحضرت محمدرضا شاه اگر چندسالی دیگر میماند، هیچ اعتبار نداشت که لقب هم میداد به اشخاص اینطور که برای خودش لقب دادند. او اصلاً یک دفعه به کی برگشت گفتش که من که ناصرالدین شاه نیستم که بهم ظلالله بگوید. نمیدانم از این حرفها بزنید. یعنی اینها را واقعاً کسر شأن میدانستش. در صورتی که اگر یادتان باشد، در سالهای آخر به فرزندشان سایه خدا هم گفتند و منعی هم نشد.
حتی چون نمیدانم این چقدر صحت دارد نمیخواهم اسمش را ببرم. یکی از رئیسالوزراء آمده بود بند کفشش را ببندد، بعد رضاشاه گفته بود آخر ناسلامتی تو رئیسالوزرایی، پاشو صاف وایسا، پیشخدمت هست اینجا این کار را بکند. در صورتی که شاید من شنیدم فرزندشان خوشش میآمد که پایش را هم ببوسند. اصلاً از این کارها خوشش نمیآمد. من خیلی دیدم رضاشاه ولی از همه بیشتر سفری بود که برای جشن هزاره فردوسی من آن وقت شاگرد مدرسه بودم. مرحوم فروغی رئیسالوزراء مرحوم فرزین رئیس بانک توی یک اتومبیل با هم رفتیم روز اول رضاشاه جلو میرفت، دستورات میداد تو راه. روز دوم ما میرفتیم هم دستورات رضاه میدادیم، هم اجرا شدهاش را میدیدیم. روز سوم مستشرقین آمدند از عقب و این برنامه واقعاً برای آن روز ایران برنامه عجیبی بود که این قدر مستشرق را بشود برد به مشهد و در مشهد وقتی آنجا بود هر روز میدیدمشان چه دقتی، چه چیزهایی را دقت میکرد. افتتاح آرامگاه فردوسی که آن نطقی که کرد مرحوم فروغی نوشته بود من پاکنویس کردم. به خط من بود. خوب هم یادم میآید بسیار مسروریم اولش بود برای اینکه من شاید شش تا هفت نسخه نوشتم یکی خیلی خوب برای خود اعلیحضرت که بخوانند، بقیه را آن موقع فتوکپی اینها نبود، به روزنامهنویسها دادیم آنجا و خیلی هیکل آبرومند خیلی حالا عکسها را میبینید، عکسهای ان روزها را میبینید خیلی خوب … و بعد به دنبال اعلیحضرت ما از شمال برگشتیم مستشرقین اینها که از این طرف برگشتند ما از راه بجنورد آمدیم به گرگان. از دهانه گرگان بود، بعد با ترن آمدیم به اشرف از اشرف به شاهی از شاهی مثل اینکه جدا شدیم ما رفتیم به رامسر تازه انداخته بودند از آن راه آمدیم. رضاشاه از این راه برگشتش. آمد پای ترن و آنجا خوب من چیزهای عجیب دیدم. راه کناره میرفتیم. اتومبیل ما هم آن کنار نشسته بودم. پدرم آماده بودند که هر وقت رضاشاه پیاده میشود، بروند جلویش. یک وقت دیدیم که اتومبیل شاه رفت دست چپ جاده. آن وقت هم که آسفالت که نبود خیلی یک مقدار رفت زد کنار و ایستاد و پیاده شد. بهشون گفت رئیس راه کیه؟ رئیس راه را آوردند. یک فحشهایی بهش داد. ببینید دست راست که من میروم هموار است. این دست چپ چرا اینجوری. این پولهایی که از ما گرفتی پس برای کجا خرج شده؟ همانجا یارو را فرستادش زندان.
س- زندان؟
ج- زندان. شما ببینید فکر اینکه یک نگاه کند بگوید حالا ببینیم دست چپ را ببینیم چه کار کردند، آخر این خودش باز یک چیزی است دیگر. حالا اینها به نظر کوچک میآید. ولی وقتی مقایسه کنیم با اوضاع و احوالی که ما این اواخر داشتیم، آن ظاهرسازیهایی که میشود نمیگذاشتند شاه از هیچی باخبر بشود تا به این روز افتادیم. بعد شاه رفت. در شاهی بودیم. خب من هیچ وقت، وقتی که مرحوم فروغی میرفت جلو، همان عقبها یک جا وامیایستادم که اصلاً دیده هم نشوم. البته رضاشاه میدانستش که من آنجا هستم ولی من هم باید بدانم که نباید بروم جلو.
این هم برای خیلیها این داستان را گفتم. از دور نگاه میکردم. دیدم رضاشاه و مرحوم فروغی دارند میروند یک سرهنگ شهربانی نمیدانم سرگرد بود، کی بود، همراهشان است. بقیه هم وزراء اینها دیگر همینطور دنبال دارند میروند. یک وقت دیدیم که او سرهنگ شهربانی رفت، رفت، رفت، رفت رئیس املاک بود نمیدانم چی بود، اصلاً گم شد. خب من از دور که میدیدم که نمیدانستم وقتی که مرحوم فروغی آمد توی اتومبیل پرسیدم که چی شد این سرهنگه، راستی چی شد؟ گفتند هان، اعلیحضرت یک داستان بامزهای تعریف کردند من هم خندیدم خوشم آمد. این سرهنگه هم خندید یک دفعه برگشتند بهش گفتند مرتیکه کی گفت تو بخندی؟ خب بابا قصه خوب خنده دارد دیگر، آقا خنده تو حق نداشتی بخندی این فهمید که یعنی دیگر او اصلاً محو شد. رفت، رفت، رفت که دیگر کسی ندیدش.
یا فصلی در گرگان بودیم. نمیدانم حاکم مازندران کی بود؟ که معزولش کردند ما به شاهی که رسیدیم دریابیگی ژاکت، دریابیگی بود یا کی بود ژاکت پوشیده، حاکم تازه آمده آنجا معرفی شد. چه جوری اینها در عرض یک روز خبر دادند آن موقع با آن رفت و آمدها این میآمد میرسید یک نظم و ترتیب عجیبی داشتیم. در مازندران کارخانه قند افتتاح کردند که بعداً میدانید که نگرفت آن را جمع کردند. نمیدانم آن بود آوردند کرج یا جای دیگر بردند نمیدانم؟ خب من هم باز آن عقبها ایستاده بودم. یک جوانی معلوم بود تحصیلکردهای که رفته کار قند خوانده آمده شروع کرد به توضیحات دادن، حالا هیئت دولت ایستادند و از همه کسی که مسلطتر بود به امور کارخانهها قند اینها مرحوم صمصامالملک بیات بود، برادر سهاامالسلطان خیلی هم مرد شریفی بود، خیلی هم خدمت کرد به این مملکت. او نزدیک وایستاده بود. من این عقب عقبها ایستاده بودم این جوان شروع کرد زیاد وارد مسائل علمی شدن، لغتهای فرنگی به کار بردن و توضیح دادن که یک وقت مرحوم صمصامالملک به فراست دریافت که دارد رضاشاه عصبانی میشود، پرید وسط که قربان مقصود این جوان توضیحاتی که راجع به ساختن قند و برگرداندند با یک وضع سادهای با دو جمله کار را تمام کرد و رضاشاه هم فهمید راه افتادند رفتند. چیزها من در آن سفر دیدم.
بعد آمدیم سوار ترن شدیم. یک واگن سلطنتی بودش. بعدش آن واگن بعدی من خب هرجا که مرحوم فروغی بودند من آنجا مینشستم. آنجا نشسته بودیم وزراء هم آنجا نشسته بودند. آمد یک نفر گفتش که آقای نخستوزیر را خواستند. (؟) خب مرحوم فروغی رفتند یک مدتی طول کشید دیدیم هی آمدند رفتند، آمدند رفتند. این میخواست بگوید که صحبتهایش را که با ایشان میکرد، در عین حال منصور هم وزیر راه بود به او هی دستور میدادند میآمد میخواست به یک سرعت خاصی ترن برود تا آن سرعت راه افتاد. من هم همانطور نشستم. من اصلاً نمیدانم چه کار بکنم. اینجا معذب ناراحت یک وقت دیدیم که قد بلند سر آمد تو، رضاشاه همه بلند شدیم. تعظیم کردیم. گفت اه، خیلی ساده، اه همهتان اینجایید. رفت من باور میکنید سربرگرداندم هیچکس نیست. اینه هماقدر گفت همهتان اینجایید اینها خیال کردند که یعنی که هیچکس نباید اینجا باشد، همه رفتند. فقط من تنها بودم تا آن آخر من تنها آنجا نشستم تا پیاده شدیم رفتیم.
س- اینجور حساب میبردند.
ج- اینطور حساب میبردند. بعد آن وقت دیگر دوره نظام وظیفهام بودش که روزهای پنجشنبه عصر دانشکده افسری که بودیم میآمدند سرکشی آنجا میدیدیم اعلیحضرت را خیلی دیگر شدید بود، خیلی سخت بود آن روزها. بعد …
س- یعنی لبخند او دیده نمیشد؟
ج- هیچ، هیچ من دیگر آنجا یادم نمیرود. اصلاً لبخند رضاشاه را من در بیمارستان شاه رضا دیدم در مشهد خیلی خوششان آمده بود. اصلاً آن شادی آن روز رضاشاه را من دیگر بعد از آن زمان بچگی که میآمد منزل میرفت، دیگر ندیدم تا آن روز …
س- به خاطر چی؟ ساختن آن بیمارستان؟
ج- از این ساختن این بیمارستان. ماه بود، ساختمان قشنگی و طبیب آلمانی خواستند همان آن وارد شده بود توضیحات داده بود. عصر که برگشت گفت اصلاً بیمار اینجا بیاید معالجه میشود توی این مریضخانه.
س- کی مسئول این کار بود؟
ج- مرحوم اسدی. مرحوم اسدی. اصلاً شاد بود آن روز از دیدن این بیمارستان، خیلی خیلی خوشحال بود. ولی هیچ اصلاً خنده نبود. بعد سوم اسفندها بودش که حالا افسر وظیفه که بودیم آن موقع که رژه میرفتیم آنجا میدیدیم رضاشاه را میآید رد میشد، چشم برق میانداختش. واقعاً آدم یک رعب آمیخته به حشمت و جلال، یک چیزی واقعاً یک حالت خاصی داشتش. (؟) بعد، من افسر مدتی در ستاد ارتش مترجم فرانسه بودم. وقتی میآمد رضاشاه سرکشی میکرد آنجا… بعد افسر کشیک بودم یادم میآید یک روزی سرتیپ اسمش چی بود، سرتیپ را زندانیاش کرد آنجا گذاشتیمش آنجا. حساب میبردند، همه ازش حساب میبردند. معروف بود که میگفتند که یکی از وزرایی که یک حرز جواد داشت، توی وزارتخانه هر وقت احضار میشد از تو آن حرز جواد میگذشت و میرفتش پیش شاه.
س- هیچی اصلاً به خاطر دارید که ایشان از نظر نحوه اداره کار به اصطلاح امور را دستور را میداده یا اینکه جزئیات را دستور میداده؟
ج- بله گویا. گویا که اواخر جزئیات را هم دستور میداده، اوایل شاید فقط به کلیات میپرداختند ولی تمام جزئیات را رسیدگی میکرده و نمیشد هم هنوز آن موقع هنوز کار طوری بود. مثلاً یادم نمیآید چه روزهایی بودش که رئیس بانک ملی شرفیاب میشد. جمعهها بود، جمعه تعطیلی رئیس بانک ملی شرفیاب میشد، تمام جزئیات را باید به عرض میرساند.
س- یعنی موضوع ارز و …
ج- تمام، تمام، تمام را به عرض میرسانیدش. ولی اوایل میدانم مثلاً این را از مرحوم تقیزاده شنیدم وقتی که من لندن مأمور بودیم زمان جنگ مرحوم تقیزاده سفیر ما بود و میگفت وقتی من وزیر دارایی بودم، صبح به صبح موجودی خزانه و موجودی ارز را روی میزم میگذاشتم که وقتی که دستورهای رضاشاه میآید برای ارتش فلان اینها من باید جواب بدهم که قربان نداریم، نمیشد یا میشود و یک مقدار هم که مغضوب شد افتاد سر همین نمیشود نمیشودها بود. بنابراین، روی این قیاسها میگویم اول شاید به آنقدر جزئیات نمیرسید، ولی بعد دیگر همه چی توی دست خودش بود شاید هم …
س- آن زمان به اصطلاح زندگی اجتماعی پدرتان به چه صورت بود. منظورم بیشتر دوستانی که داشتند یا احتمالاً دورههایی که داشتند و چه جوری این دورهها میگذشت..؟
ج- و اینها بیشتر به صحبتهای ادبی، موسیقی بحث میکردند و خیلی جالب بشود.
س- یک عده خاصی بودند که ..؟
ج- عده خاصی بودند.
س- کیها بودند؟
ج- اولاً دو روز در هفته مرحوم ادیب پیشاوری که منزلش در منزل بهاءالملک بودش، میآمد منزل ما و خوب چون آن وقت پدرم گرفتاری داشتند اینها مرحوم ادیب میآمد نبودند. من مأمور بودم که مینشستم روی آن صندلی دم درب مینشستم، مرحوم هم اینجا، مرحوم ادیب مینشست اگر دستوری بود، چایی میخواستند، آب میخواستند، هر چی که میخواستند من مثل مستخدم در خدمت ایشان بودم. میرفتم میآمدم خدمت میکردم تا ایشان میرسیدند آن وقت، وقتی که میرسیدند یک عده دیگر هم میآمدند. مثلاً فرض کنید که اینهایی را که یادم میآید، آشیخ مرتضی نجمآبادی، حاج سیدنصراله اخوی، تقوی اخوی تقوی بهش میگفتند، این دو تا بودند. میرزا غلامحسینخان رهنما، میرزا عبدالعظیم خان قریب، عرض کنم که دکتر ولیالله خان نصر.
س- پدر حسین نصر؟
ج- پدر حسین نصر بود. آدم بسیار شریفی بود. اصلاً یک آدم … بحث دیگری بودند این آدمها را آن موقع. اکثر اینها بودند. اینها میآمدند آنجا دور و بر مرحوم ادیب بودند، با هم شعر میخواندند، بحث میکردند، بحث لغت میکردند، شام با هم میخوردند تا مدتی از شب آنها میرفتند، مرحوم ادیب هم جای خاصی داشت. میخوابید تا فردا. فردا همینطور تکرار میشد تا آن وقت یک روزش هم جمعه بود، جمعه شب دیگر مرحوم ادیب میرفت. جمعه صبح شیخالملک اورنگ میآمد و آن موقع عمامهای داشت، هیکل بزرگی داشت، قاری اشعار ادیب بودش. با صدای بلند قشنگ میخواند. بعد اینها با هم بحث میکردند راجع به این اشعار … . حالا نمیتوانم برایتان بگویم. ماهی یک بار، دو ماهی یک بار- ماهی دو بار روزی بود که روحانیون میآمدند آنجا برای ناهار. آن وقت این اتاق ناهارخوری را میز سنگینی هم بود. این میرزا میبردند بیرون تابلوها را همه را میبردند بیرون، سفره را روی زمین میانداختند و آن روز ملاقاتها دیگر همه ملغی بود تا هر ساعتی که علما میخواستند میماندند. هر ساعتی میخواستند میآمدند. هم ناهار میخوردند و هر ساعتی میخواستند میرفتند. آن روز دیگر از ساعت مثلاً فرض بفرمایید یازده صبح مال علما بودش.
س- اسامی بعضیشان را …؟
ج- نمیتوانم من دیگر آن موقع اینها را نمیشناختم درست که برایتان بگویم. من یادم هست مثل اینکه یکی حاجی امام جمعه خویی که خوب یادم است. برای اینکه او تا این اواخر هم که حیات داشت، میآمدش پیرمردی بود.
س- وجه مشترکشان با این علماء چی بود؟
ج- علماء این احترام دستگاه حکومت دولتی بود به علماء و ..
س- این اواخر اینها لابد گلهای چیزی هم مطرح میکردند نزد پدرتان؟
ج- هر چی داشتند میآمدند مستقیم به شخص رئیسالوزراء، اینها حرفهایشان را میزدند، یعنی یک مرجعی داشتند که بیایند درد دلها را بکنند، حرفها را بزنند، راوی هم دیگر در بین نبود که تویش یک حیف و میلهایی بشود و به نظر من بسیار این بسیار مهم بودش و این مسئله بود تا واقعه خراسان.
س- واقعه؟
ج- واقعهی خراسان. واقعهی خراسان که دیگر همان سال آخر بود دیگر. مثل اینکه دربار و روحانیون رابطهشان خیلی بد شد، تیره شد. من یادم میآید این جزئیات را وارد نبودم ولی عبده پدر این عبده
س- پدر سیدجلال؟
ج- پدر این جلال عبده، پدر مأمور بود که میآمد میرفت در شاه عبدالعظیم یا قم و شاه عبدالعظیم اینها را میدید و پیغامهایشان را میآورد، ولی من هیچ وارد وسط نبودم که حتی بتوانم به شما بگویم چی بود. آن آقای قمی اینها که آمده بودند از خراسان و قهر که بروند به عتبات اینها در شاه عبدالعظیم به نظرم بودند و عبده واسطه بود میرفت پیغام میآورد. یعنی به نظر من تا آن واقعه خراسان هم بین دستگاه حکومتی و علماء و روحانیون ارتباط سالمی برقرار بود. اگر هم گلهمندی بود به این شدت نبود. مثلاً فرض کنید فاضل تونی حالا آن جنبه روحانیت نداشت کارش، ولی بالاخره از علماء زمان بودش یا مرد دیگری داشتیم به اسم فاضل گنابادی، اینها اصلاً عمامهشان را نمیخواستند بردارند. خب اینها را مرحوم فروغی واسطه شده بود. رضاشاه هم موافقت کرده بود. استدلالش هم این بودش که اعلیحضرت اینها مراسم کلاهی را بلد نیستند، مضحکه میشود. اینها عمری دیگر کردند، چقدر مگر زنده میمانند. اینها را بگذاریم همین روال لباس خودشان باشند. البته بعد از استعفای او برداشتند اینها را به زور برداشتند، ولی تا او بود اینها عمامهشان را داشتند، راه خودشان بود، زندگی خودشان بود میکردند. اینکه این زندگی اجتماعیشان بیشتر از این نبود، آن وقت تقریباً میتوانم برایتان بگویم که از هر جماعتی، از هر صنفی اگر بگوییم یک نفر را داشتند که میآمد روزهای جمعه تعطیلی یا شبها اینها مینشستند با هم صحبت میکردند. مثلاً فرض بفرمایید که مرحوم نجمآبادی، یک چیزی بود از قضات دادگستری و یک عده از آخوندها یا علماء هر چه میخواهید بگویید. اینها میآمدند. میرزا عبدالعظیم خان قریب، میرزا غلامحسینخان رهنما علاوه بر کمالات و فضائل خودشان، نماینده معلمین هم بودند. بنابراین، من معلم میدانستم که میرزا عبدالعظیم خان نخستوزیر را میبیند، هر حرفی دارم میتوانم بهش بزنم او هم برود و جا افتاده هم بود. حتی اِبا نداشتم از اینکه بهش بگویم که شب فرض کنیم نان ندارم من بخورم. هم به او میتوانستم بگویم هم به رئیسالوزراء مملکت. کی برایتان بگویم هر وقت میدیدیم. میدیدیم که ..
س- از تجّار؟
ج- از تجّار خیال میکنم که، خیال میکنم که میدانم از قدیمش که حاجی امین ضرب اینها بودند.
س- با نیکپور آشنایی نداشتید …
ج- نه، نه نیکپور اینها آن وقت هنوز ۱۳۱۲ نیکپور اینها اواخر بودند. یکی بوشهری بود، یکی اصفهانی بود، ولی اسمش حالا یادم نیست که او یادم میآید میآمدش.
س- به این ترتیب، خودشان را آگاه نگه میداشتند از اینکه چه میگذرد؟
ج- یعنی اینها بله لازم نبود که حالا اگر حزبی نیستش، تشکیلاتی نیستش، ولی از هر دستهای و حرفهامون گاهی گاهیش که من بودم شدید بودها. و میزدند حرفهایشان را میزدند، جوابشان را میشنفتند. در هر صورت، درد دل را کرده بود اگر هم برآورده نمیشود حاجتش، دردش را گفته بود، خالی کرده بود خودش را. این مظهر حتی الان هر طبقهای که فکر کنید مثلاً شازده فرنفرما با شازده مجدالدوله.
س- کدام فرمانفرمائیان؟
ج- فرمانفرمائیان بزرگ پدر همین. آنها بودش مجدالدوله بودش. عرض کنم که شهابالدوله بود از آن رجال قدیمی. هر میدیدم که مجموع بالاخره هستند و بعد هم شفاعت میکرد جلوی رضاشاه. اینها حرفهایشان را آن تا زمان مرحوم فروغی که حالا بعدش من وارد نیستم، نمیتوانم قضاوت کنم، ولی در زمان مرحوم فروغی اینها حرفهایشان را به رضاشاه میزدند. حالا گاهی جواب رد میشنیدند، گاهی جواب قبول میشنیدند. مثلاً شفاعت کردند برای شیخ زینالعابدین رهنما و دادگر و دبیر اعظم اینها که تبعید شده بودند. البته پذیرفته نشد. همان قدر خوب بهشون مدارا میشد با زندگیشان. کشته نمیشدند زنده میماندند. عرض کنم که تدین را شفاعتش را کردند، کاری بهش ندادند ولی صدمهای هم بهش نزدند. نشسته بود خانهاش. حالا جملههای بامزهای هم گاهی رضاشاه جواب میداد. بعضیهایش شهرت دارد. بعضیهایش ندارد. دیگر اینها کیفیت زندگی رویهمرفته اینطوری بود.
Leave A Comment