مصاحبه با آقای هرمز قریب

سفیر ایران در سوئیس و ژاپن و ایتالیا

ریاست اداره تشریفات دربار شاهنشاهی

 

روایت‌کننده: آقای هرمز قریب

تاریخ مصاحبه: ۲۵ مارس ۱۹۸۵

محل مصاحبه: لوزان – سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات جناب آقای هرمز قریب در روز ۲۵ مارچ ۱۹۸۵ در شهر لوزان – سوئیس

مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- جناب قریب، خواهشمندم سوابق خانوادگی پدری خودتان را به‌طور خلاصه شرح دهید.

ج– پدرم عباسقلی قریب که به او در ایران می‌گفتند مسیو برای اینکه یکی از سه نفری بود که در ایران فرانسه می‌دانست و در آن موقع هیچ‌کس دیگر نمی‌دانست و به همین جهت همیشه مسیو عباسقلی‌خان معروف بود. یک دیکسیونر نوشت فرانسه به فارسی و فارسی به فرانسه که متأسفانه خود من ندارم. خود پدرم در وزارت خارجه بود قبل از وزرات خارجه در مدرسه آلمانی درس می‌داد. مدرسه سیاسی درس می‌داد و بعدش لیسانسیه حقوق بود در تهران و اولین لیسانسیه حقوق را در ایران که دانشگاه را درست کرده بودند او گرفت و اون تا مدیر کلی وزارت خارجه رسید، سرکنسول شاهنشاهی در استامبول شد و برگشت درسن همان روزی که متولد شده بود در ۶۰سالگی درست فوت کرد.

س– خواهشمندم سوابق خانوادگی مادری خودتان را به‌طور خلاصه شرح بدهید.

ج– مادرم دختر وزیر جنگ ناصرالدین شاه بود و در آن تاریخ که زن و شوهر شدند پدرم و مادرم، پدرم به مادرم فرانسه درس می‌داد. به همین ترتیب آشنا شدند و با مادرم ازدواج کرد. و مادرم خیلی مسلمان بود. قرآن می‌خواند، نماز می‌خواند نه مثل خمینی و ایمان داشت به خداوند متعال پدرم هم همینطور. مادرم زن خیلی خوبی بود با وجود اینکه مسلمان حقیقی و پاک بود من هیجده تا سگ داشتم کسی جرأت نمی‌کرد نگاه چپ به سگ‌های من بکند برای اینکه می‌گفت نبایستی حیوانات را اذیت کرد و طرز فکر عجیبی داشت همان موقع ما در ایران پنج تا کلفت داشتیم و دو تا نوکر. وقتی که لباس‌ها را می‌شستند در آن موقع اگر خاطرتان باشد در طشت می‌شستند، شش تا طشت می‌گذاشتند پنج تا طشت کلفت‌ها می‌شستند هرکدامش یکی هم مادرم می‌شست. پدرم دید به او گفت، «تو چرا ملوک رخت‌ها را می‌شوری؟ کلفت که داریم.» گفت، «نه آقا، برای اینکه اگر من این کار بکنم این‌ها فکر می‌کنند کوچک شدند، اگر نکنم این‌ها خودشان را کوچک احساس خواهند کرد و من همین کار را خواهم کرد و به این‌ها کمک خواهم کرد.»

س– اسمشان چه بود؟

ج– ملوک افشار.

س– خواهشمندم تاریخ و محل تولد خودتان را مشخص کنید.

ج – من در ۲۵ اسفند ۱۲۹۴ در تهران متولد شدم و در تهران درس خواندم تا کلاس دوازدهم که

س– کدام مدرسه تشریف داشتید؟

ج– مدرسه زرتشتیان را اول خواندم برای اینکه

س– اسمش همین زرتشتیان بود یا ..

ج– آن وقت اسمش زرتشتیان بود و البته توی مدرسه هم توی راهروهایش نوشته بود منشت و گوشت و کنشت گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک و مدیر ما میرزا سهراب بود و مدرسه‌ای بود که حقیقتاً ارزش داشت، بهترین مدرسه تهران بود. بعد از آنجا مدرسه ثروت رفتم که بعدها این مدرسه را به اسم مدرسه عبدالعظیم قریب کردند. از آنجا رفتیم به دانشگاه، در دانشگاه، دانشکده علوم سیاسی و اقتصادی را خواندم.

س– چه سالی وارد دانشگاه شدید؟

ج– خیلی زودتر از آن حدی که شما می‌توانید فکر کنید برای اینکه من نوزده سال و سه ماهم بود که لیسانسیه شدم در علوم سیاسی و اقتصادی و بعد موقعی که من رفتم استانبول و زن گرفتم، با خانم ازدواج کردم در آن موقع دکترای اقتصادی را گرفتم از دانشگاه استانبول و آنجا هم بهترین معلمین را داشتم من پروفسور نویمارک و پروفسور کسلر. پروفسور کسلر که سوسیولوگ معروف دنیایی است که شش تا کتاب نوشته و در دنیا این مشهور است این شخص و این آدم همان آدمی بود که یکی از آن چند نفری بود که رایشتاگ را در آلمان آتش زد. از آنجا فرار کرده بود ترک‌ها استفاده کردند گرفتند تو دانشگاه خودشان گاهی حقوق کمی به او می‌دادند و زندگی می‌کرد.

س– حالا می‌خواهم خواهش کنم که سوابق اداری خودتان را از آغاز به کار تا آخرین سمت با ذکر تاریخ اگر می‌شود برای ما شرح دهید.

ج– بله، برای اینکه اگر بخواهم این را بگویم خیلی مضحک است. یک وقتی شد در ایران که وضع من طوری بود که هر کاری خالی می‌شد از نخست‌وزیری تا جاروکشی در تمام روزنامه‌ها می‌نوشتند که این کار را برای هرمز قریب گذاشتند ولیکن از کارهایی که کردم اولش رفتم وزرات خارجه.

س– آن موقع طبیعی بود چون رسم بود که آن موقع …

ج– بله دیگر، امتحان دادم دیگر.

س– نه اینکه پدرتان هم بود.

ج– پدرم هم بود و امتحان، پدرم آن موقع تهران نبود، دادم وزارت خارجه و وزارت خارجه قبول شدم آنجا کار کردم.

س– چه سالی بود؟

ج– در… فارسیش را هیچ نمی‌دانم.

س– خوب فرنگیش.

ج– بایستی ببینم یادم نمی‌آید.

س– قبل از شروع جنگ است؟

ج– قبل از شروع جنگ بله. پنج سال، شش سال قبل از شروع جنگ. بله سه سال قبل از شروع جنگ، ۱۳۱۶. درست اول تیر ۱۳۱۶ من داخل وزارت خارجه شدم. آخر سال ۱۳۱۶ مشمول نظام وظیفه شدم که رفتم نظام وظیفه. نظام وظیفه هم خیلی مضحک بود در آن موقع یک ماه ما سرباز می‌شدیم بعد به دانشگاه افسری می‌رفتیم. در این یک ماه اشخاصی که با من آنجا بودند یکیش مصطفی مصباح‌زاده بود که خیلی دوستش دارم که روزنامه کیهان می‌نویسد، یکیش محمود فروغی بود، یکیش مقتدر بود، همین‌ها بودند که با آن‌ها بودم. بعد به من نوشت وزارت خارجه که وزارت خارجه سوابق شما را با کمال میل قبول می‌کند که حساب هم می‌کند که شما برگشتید فوراً باید برگردید به وزارت خارجه.

س– ببخشید ولیعهد آن زمان هم همین همزمان نبودند در دانشکده افسری؟

ج– حالا همین موضوع است. ولیعهد علاوه‌بر اینکه اعلی‌حضرت رضاشاه دوم فعلی و والاحضرت همایون ولایتعهد قبلی در آن موقع موقعی که کلاس دوم دانشکده افسری تشریف داشتند در آن موقع من کلاس سوم دانشگاه تهران بودم. به‌طوری شد که موقعی که من رفتم دانشکده افسری اعلی‌حضرت سال دوم تشریف داشتند که ولیعهد بودند و من سال اول، اینکه اینجا باز هم یک چیز خیلی مهمی است این بود که من در ورزش خیلی خوب بودم خیال می‌کردم خودم البته پز نمی‌خواهم بدهم.

س– چه ورزشی؟

ج– بخصوص تنیس. و شامپیون بودم در تهران. اعلی‌حضرت یعنی والاحضرت ولیعهد از روزه La Rosey مراجعت فرموده بودند در دانشکده افسری بودند. هنوز من نرفته بودم دانشکده افسری مسابقات بین دانشگاه‌ها تنیس شروع شد و طبیعتاً من از همه برده بودم والاحضرت ولیعهد را هم برده بود از بقیه. من در آن موقع آپاندیسیت گرفتم. مرا عمل کردند من سه ماه تنیس بازی نکرده بودم. برای اولین بار مسابقه فینال بین والاحضرت ولیعهد بود و من که رفتیم به سعدآباد و مسابقه دادیم.

من سه ماه چهار ماه اصلاً دست به توپ نزده بودم دست به راکت نزده بودم خیلی هم خسته بودم چون عمل کرده بودم ناراحت بودم. باز هم فراموش نکنید که آن موقع این آپاندیسیت که صحبت می‌کنیم این یک عمل بود یک Operation بود نه مثل حالا که بچگانه است، کار کوچکی باشد. و باز هم عجیب است که مرا پروفسور بلر عمل کرد. پروفسور بلر بیمارستان آمریکایی خودش هم آمریکایی بود او مرا عمل کرد. آپاندیسیت حاد داشتم. خلاصه ما را بردند شمیران سعدآباد در آنجا بازی کردیم مسابقه دادیم. یک سروانی بود در دانشکده افسری که قد خیلی بلندی داشت و کارهای -اسمش یادم نیست الان- ورزش را انجام می‌داد و این‌ها این آنجا می‌گفت که ۱۵، ۳۰، ۴۰ از این حرف‌ها. دفعه اول که بازی کردیم والاحضرت ولیعهد از ما بردند، واقعاً هم بردند حقیقتاً هم بردند راست هم می‌گویم ولیکن من عرق کردم طوری که خسته شده بودم آب از سرم می‌ریخت همینطور. او گفت، «نه، بازی دوم شروع می‌شود بازی کنید.» والاحضرت ولیعهد فرمودند، «نه، نه چرا می‌گویید؟ وقتی که این خسته شدند نه بازی نمی‌کنیم یک دقیقه صبر کنید چند دقیقه استراحت بکنید. من ایستادم طبق معمول که آدم احترام می‌گذارد نگاه کردند به من فرمودند، «آفا وقتی شما می‌ایستید عرق کردید سرما می‌خورید ناخوش می‌شوید من خواهش می‌کنم راه بروید.» من یک قدری راه رفتم آنجا بعد بازی تمام شد، تمام شد و شب پهلوی خودم فکر کردم من یک نفر هرمز قریب عضو وزارت خارجه یک عضو کوچک، وزارت خارجه بودم آن وقت قبلاً رفته بودم دیگر اگر هم یا نرفته بودم اگر بمیرم چه اهمیتی دارد. ولیعهد مملکت چرا بایستی فکر کند که من سرما نخورم؟ این حرف والاحضرت ولیعهد آن موقع و شاهنشاه آریامهر را که داشتیم اینقدر در من تاثیر کرد که من برایشان پرستش قائل شدم و از آن تاریخ از این پرستش من کم نشد واقعاً کم نشد. بعد در آنجا برگشتم وزارت خارجه دو مرتبه بعد بالا رفتم شدم رئیس اداره اول سیاسی، پنجم سیاسی و تشریفات هر سه با هم. در صورتی که سابقه ندارد که هیچوقت سه تا اداره وزارت خارجه را یک نفر اداره کند. و در آن موقع هم، حالا هم همین طوری البته، رئیس تشریفات از مدیر کل سیاسی بالاتر است مقامش. از آنجا رئیس تشریفاتی -البته در صحبت‌هایم نگفتم و ننوشتم- من می‌خواستم که از وزارت خارجه بروم مأموریت علتش هم این بود که آن، قد کوتاهی که نخست وزیر شد اسمش هم یادم رفت.

س– (؟)

ج– نه، قدش کوتاه بود یادم رفت بعد هم رئیس ستاد ارتش بود تخست وزیر شد.

س- رزم‌آرا.

ج– رزم‌آرا. رزم‌آرا این خیلی به من احترام می‌گذاشت خیلی خیلی زیاد و این می‌خواست که مرا وزیر بکند من هم به اعلی‌حضرت همایونی عرض کردم که وزیر نمی‌خواهم بشوم برای اینکه صلاح من نیست برای اینکه من اطمینان ندارم به این شخص اگر فلان بشود ممکن است دعوا بشود برای شاهنشاه هم خوب نیست که یک وزیر به نخست وزیر بد بگوید یا اینکه بزند.

س– پس آن موقع شما رابطۀ مستقیم با اعلی‌حضرت داشتید و می‌توانستید…

ج– داشتم. بعد همیشه با اعلی‌حضرت هروقت شنا می‌کردند ورزش می‌کردند گردش می‌رفتند همیشه من با ایشان بودم همیشه. همیشه با ایشان بودم از آن تاریخ تا موقعی که از بین رفت. بعد آن وقت همان موقع در وزارت خارجه تشریفات را دو قسمت کردند یک قسمت تشریفاتی که نظام‌السلطان که در رم بود، بعداً رفت رم، او را گذاشته بودند یک قسمتش هم مرا گذاشتند. او هم قهر کرده بود سر این موضوع که تشریفات را دولت به دو قسمت کردند. من رفتم به خدمت اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه آریامهر البته عرض کردم که اجازه بفرمایید که من بروم به خارج دیگر تهران نمانم. به علا که وزیر دربار بود دستور فرمودند، «قریب می‌خواهد برود برود دیگر.» علا رفت با محسن رئیس که وزیر خارجه بود صحبت کرد و به محسن رئیس گفته بود که فرمودند که قریب می‌تواند برود سوئیس که خودش خواسته برود. محسن رئیس گفت، «اگر آقای قریب برود اصلاً وزارت خارجه به هم می‌خورد تمام از بین می‌رود.» علا هم که باور کرده بود یا نکرده بود نمی‌دانم رفته بود خدمت اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه به ایشان عرض کرده بود که قربان وزیر خارجه عرض می‌کند که اگر آقای قریب برود وزارت خارجه به هم خواهد خورد.» به ما موضوع را گفتند خبر پیدا کردم من. رفتم سعدآباد تو دفتر اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه در زدم و رفتم تو. فرمودند، «اه چیست؟» گفتم قربان من نمی‌خواهم سوئیس بروم، خارج هم نمی‌خواهم بروم هیچ جا هم نمی‌خواهم بروم مأموریت هم نمی‌خواهم. اما یک عرض می‌کنم امر فرمودید که موافقید که من بروم سوئیس. علا به وزیر خارجه محسن رئیس گفته بود من، «لازم و ملزوم وزارت خارجه هستم.» من قسم می‌خورم که خودش هم لازم نیست حالا… فرمودند، «برو.» رفتم پهلوی محسن رئیس و سه روز بعدش من رفتم سوئیس. رفتم سوئیس و در سوئیس بعد از دو سال آقای دکتر مصدق نخست وزیر شد یکسال، یکسال و نیم دو سال –یک سال بعدش- و می‌دانستم این خطرات را یک نفر بود که با او دشمن بود من بودم بقیه همه با او دوست بودند. البته مرحوم فروهر هم که وزیر مختار بود او هم با مصدق بد بود. نتیجه این شد که مرا از آنجا فرستادند چکسلواکی. در چکسواکی به عنوان رایزن سفارت در آنجا کار می‌کردم. یک سال ماندم و مصدق افتاد و برگشتم من سوئیس و دو مرتبه رایزن در سوئیس شدم. از سوئیس برگشتم تهران. برگشتم تهران و رئیس تشریفات وزارت خارجه شدم و در عین حال هم رئیس دفتر والاحضرت شمس پهلوی. در عین حال هم بعد از یک ماه آجودان کشوری اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه. بعدش شیر و خورشید سرخ سمت رسمی به من دادند دو تا سمت رسمی اصلی به من دادند که با فرمان داده می‌شد در آنجا هم بودم. از صبح تا صبح دیگر کار داشتم. کار می‌کردم بالاخره بعد از اینکه چهار پنج شش سال گذشت از این حرف‌ها این‌ها رفتم سفیر شدم در ژاپن.

*- سوئیس.

* نفر ثالثی که در مصاحبه حضور داشت.

ج-  آهان سوئیس بله سوئیس سفیر شدم و در سوئیس سفیر شده بودم برگشتم بعد رفتم ژاپن سفیر شدم. در ژاپن که سفیر شدم به من گفتند، «تایوان هم سفیر شما بشوید.» چشم. بعد گفتند، «برای اولین بار سفیر چیز هم شما هستید.» اسمش چیه؟ حواسم پرت است.

*- (؟)

ج– نه

*- آن سالی که برگشتید تهران نبود؟

ج– اسمش چه بود؟ سفیر کجا بودم غیر از تایوان؟

*- فیلیپین، کویت.

ج– فیلیپین. فیلیپین و کره جنوبی و این‌ها را هم چهارسال سفیر بودم. همش کار کردم شش ماه قبل تمام بشود مأموریتم اعلی‌حضرت همایونی به من خبر دادند، «من تو را در نظر گرفتم که رئیس کل تشریفات شاهنشاهی بشوی، به کسی هم نگو و بیا تهران.»

س– این چه سالی بود؟

ج– این درست ۱۹۶۳.

*- ژاپن؟

س– نخیر، رئیس تشریفات.

ج– ۷۰ بود رفتم. نه ۷۰

*- خوب قبل از

ج– نه، رئیس کل تشریفات.

س– وقتی ایشان تشریف آوردند تهران

*- پسرمان ۱۰ سال بودند صبر کنید. الان بیست و پنج سال است، ۱۵ سال پیش

س– ۱۹۷۰ مثلاً.

ج– بله همان قاعدتاً ۱۹۷۰ باید باشد، ۱۹۷۰ بله.

*- مثل اینکه ۷۲ بود، نه؟

ج– ۷۲ – ۷۰، نه نه ۸۰

س– وزیر اقتصاد چه کسی بود وقتی شما

ج– نه درست است ۷۰. همان ۶۹ یا ۷۰

س– همان موقعی است که هوشنگ انصاری هم

ج– مرا خواستند وزیر بکنند، مرا علم خواست وزیر بکند من نمی‌خواستم وزیر بشوم. اردشیر زاهدی اصرار گفت، «نه، تو وزارت علم را قبول نکن.» والاحضرت اشرف مرا با خودشان بردند به آمریکا برای…

*- (؟)

ج– نه برای United Nations بردندم برای اینکه در آن موقع که ایشان همیشه کار United Nations را می‌کردند مرا بردند آنجا. من برگشتم به پَهلْوی اردشیر سفیر بود در لندن. علم هم آمد آنجا اتفاقاً هر سه نفرمان هم منزل اردشیر تو خانه اردشیر در سفارت بودیم. در آنجا اسامی وزرا را خواندم که یکی دکتر عالیخانی بود نمی‌دانستم علیخانی است؟ عالیخانی است؟ یکی دیگر دکتر باهری کیه اصلاً. بعد پرسیدیم تحقیق کردیم گفتند دکتر باهری نمی‌دانم پول فلان دزدیده نمی‌دانم فلان کرده.

س– این می‌شود سال ۱۹۶۲.

ج– ۶۳. ۶۲ یا ۶۲ بود گمانم.

س– ۶۲.

ج– برای اینکه ۷۹ من ده سال درست رئیس کل تشریفات اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه بودم ده سال.

س– ده سال. کی تمام شد؟

ج – در همان آخر دیگر. یعنی هشت ماه قبل از این ده سال من رفتم به ایتالیا سفیر شدم ایتالیا بعدش برگشتم تهران و از تهران خوردم زمین کمرم و این‌ها شکست رفتم آمریکا برای معالجه و دیگر نتوانستم برگردم. زبان هم یک کمی می‌دانم اما الان یک چیزی به شما عرض کنم من از وقتی که شاهنشاه فوت کردند من واقعاً زنده نیستم چون زنده نیستم حرف هم دیگر نمی‌توانم بزنم واقعاً به شما بگویم. دستم دیگر نمی‌تواند بنویسد، حرف نمی‌توانم بزنم تاریخ یادم نمی‌آید. من یک کسی بودم که یک روزی در جشن‌های ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی اعلی‌حضرت فرمودند، «قریب بیا، قریب بیا.» رفتم تو اتاق دیدم علم وزیر دربار ایستاده پیش شاه اعلحضرت همایونی در سعدآباد تو اطاق اصلی‌شان ایستاند. فرمودند، «قریب، این رؤسای کشورها را چطور می‌نشانید؟» من تمامش را با یک، دو، سه، چهار، پنج، شش اینور و آنور خودشان و اعلیاحضرت شهبانو را عرض کردم. به ایشان نگاه کردم به علم فرمودند، «چرا مزخرف می‌گویید؟» یعنی اینقدر حافظه‌ام خوب بود ولی الان دیگر متأسفم که نمی‌توانم دیگر از بین رفتم به کلی.

س– وظائف اصلی رئیس کل تشریفات چه بود؟

ج – می‌دانید، اصلاً دربار دربار شاهنشاهی فقط رئیس کل تشریفات است و الا بقیه‌اش شوخی است. علتش هم خیلی واضح است. برای اینکه کارهای دولتی هست که نخست وزیر است و وزرایش. آن کسی که رابط بین شاهنشاه و دولت است رئیس دفتر مخصوص است. آن کسی هم که بقیة کارهای شاهنشاه را انجام می‌دهد رئیس کل تشریفات است. دیگر کس دیگری نیست. بنابراین وزیر درباری اصلاً این کلمه به عقیده من صلاح نیست صحیح هم نیست هیچ صحیح نیست. من به مرحوم علم خیلی احترام می‌گذارم برای اینکه آدم خوبی بود شاه را خیلی دوست داشت و خودش هم مرد خوبی بود. اما یک حقیقتی است این حقیقت است که الان به شما عرض می‌کنم. ولیکن شمام کارها کارهایی که مثلاً من می‌کردم ساعت ۷ صبح می‌رفتم دفتر خودم کارهایی که واجب است به عرض برسانم.

س– دفترتان کجا بود؟

ج – دفترم در همان نزدیک نیاوران بود، دفتر اصلی یعنی main office به اصطلاح آنجا بودم، کارهایم را حاضر می‌کردم، ساعت ۸ اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه در سعدآباد یا در نیاوران بسته به اینکه کجا هستند آنجا بودند. ساعت ۸ صبح من دفتر شخص اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه را از این سربازهایمان تحویل می‌گرفتم،

س – گارد شاهنشاهی.

ج – گارد جاویدان تحویل می‌گرفتم. یعنی دیگر بعد از ساعت هشت هیچ‌کس حق نداشت بدون اجازه من داخل اتاق بشود. تمام اشخاصی که می‌خواستند شرفیاب شوند من به شرف عرض می‌رساندم اجازه می‌فرمودند یا نمی‌فرمودند تقاضایشان را عرض می‌کردم قبلاً و به ایشان خبر می‌دادم وقت برایشان معین می‌کردم شاهنشاه اوامری داشتند که به نخست وزیر یا اشخاص دیگر من به آن‌ها ابلاغ می‌کردم، از آن‌ها جواب می‌گرفتم، به شرف عرض می‌رساندم و شب سه بعد از نصف شب، شب، تلفن می‌شد از کرمان استاندار تلفن می‌کرد، «جناب آقای قریب، سلام عرض می‌کنم.» بله چیه؟ «آقا ما می‌خواهیم فردا اینجا را گلکاری کنیم بکنیم یا نکنیم؟» من چه می‌دانم بکنید یا نکنید می‌خواهید بکنید می‌خواهید نکنید. برای اینکه …

س– برای تشریف‌فرمایی بود.

ج– مثلاً ….. مثلاً محض تشریف‌فرمایی. یعنی بحث این بود که می‌خواستند که همه چیز را از اعلی‌حضرت بپرسند و راه نداشتند، راهشان من بودم فقط از من می‌پرسیدند. آخر ساعت سه بعد از نصف شب که پهلوی اعلی‌حضرت نمی‌رفتند معنی ندارد. مثلاً اینجا یک چیز را هم نگفتم یک قسمت قشنگ بود. یک روزی ساعت ۷ صبح خلعتبری، خدا بیامرزدش، وزیر خارجه بود و واقعاً ماه‌ترین مرد دنیا بود این مرد، تلفن کرد گفت، «هرمز جون، الان از سفارت ما از بغداد تلگراف آمده ایدی امین اینجاست و می‌آید تهران فردا ظهر می‌خواهد بیاید تهران چکار کنم؟» گفتم من چه می‌دانم. گفت، «دستم به دامنت تو را به خدا یک کاری کن برو پهلوی اعلی‌حضرت همایونی بهشان عرض کن اگر امر فرمودند نیاید خوب بگوییم راه را ببندند راه هوایی را ببندند.» گفتم عباس الان می‌روم. ساعت ۵/۷ من اتاق خواب اعلی‌حضرت بودم و به ایشان عرض کردم که قربان…

س- یعنی رفتید تو اتاق خوابشان؟

ج– همیشه، تنها کسی که می‌توانست برود. علم نمی‌توانست برود. وزیر دربار نمی‌رفت.

س– بین شما و آن اتاق کی بود؟ لابد یک مستخدمی چیزی اقلاً…

ج– نه، نه خودم آنجا دیگر در می‌زدم می‌رفتم تو، تو حمامشان هم می‌رفتم.

س– عجب.

ج– من تنها کسی بودم که می‌رفتم. بعد هم به من دعوا می‌کردند می‌گفتند، «نمی‌گذاری راحت باشم، قریب بگذار یک دقیقه راحت باشم.» بعد به من فرمودند، به ایشان عرض کردم خوب اگر نمی‌خواهید بیاید من الان به خلعتبری می‌گویم بگویند که راه هوایی را ببندند بگویند که نه نیاید. بلند شدند و فکر کردند، با پیژاما بودند راه رفتند، فرمودند، «اینقدر این دیوانه است که اگر بگوییم نیاید هم می‌آید. بنابراین حرفی نزن بخواهد بیاید بیاید کاریش که نمی‌شود کرد دیگر.»

س– خوب می‌شناختندش.

ج– بله، گفتیم بیاید. حالا همین آدمی که راجع‌به او بحث می‌کنیم و مسخره‌اش می‌کنیم این آمد. فرمودند به من، «نخست وزیر، وزیر دربار و شما سه نفر بروید فرودگاه ببریدش به سعدآباد.» خودشان نیاوران بودند. ما رفتیم فرودگاه ساعت پنج بعدازظهر بود چهار بعدازظهر رفتیم فرودگاه. آمد و بردیمش به آنجا. ساعت ۷ بعدازظهر اجازه شرفیابی فرمودند من رفتم امین دادا را برداشتم با خودم بردم که شرفیاب بشود. یک آدم سیاه گردن کلفت و دو متر قد این را بردمش. این خیلی با احترام صحبت می‌کرد بی‌نهایت با احترام صحبت می‌کرد. بعد از یک ساعت هم شام ساعت ۸ شام می‌خوردند ساعت ۱۰ هم گفتیم دیگر برود. سر شام که خود من هم نشسته بودم زنم هم نشسته بود در سر شام اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه وقتی می‌فرمودند که یک موضوعی را مطرح می‌فرمودند که باید این کار بشود این بلند می‌شد از جایش، بخدا، اینطوری بلند می‌شد می‌گفت، «Yes, Your Imperial Majesty» تعظیم می‌کرد می‌نشست. این اینقدر باتربیت بود. اصلاً باورکردنی نیست. من نمی‌دانم این چطوری بود یک وقتی می‌گوید به ملکه انگلستان که می‌خواهم خواهر شاه را بگیرم. یک وقتی اینجوری بود. من اصلاً نمی‌فهمم. البته بعدش ساعت ۱۰ رفت و دیگر

س– ممکن است کادری که زیر نظر شما بود تشریح کنید چه شکلی بود؟

ج– من چهارتا معاون رئیس کل تشریفات داشتم بعد چهارتا هم رئیس تشریفات بعد

س– آن‌ها زیردست…

ج– من بودند همه‌شان.

س– یعنی مستقیماً هر هشت نفر

ج – نه تنها هشت تا بعدش هم هست. بعدش هم سی‌و‌پنج تا آجودان کشوری بود که باز زیردست من بود. بعدش در حدود بیست‌و‌پنج نفر هم عضو اداری داشتم که مدیر کل اداری تهران

س– آن وقت کسی که می‌خواست از اعلی‌حضرت وقت بگیرد به کی تلفن می‌کرد؟

ج– اجباراً تلفن می‌کرد به رئیس دفتر من.

س– رئیس دفتر شما.

ج– رئیس دفتر من خبر می‌داد من به او می‌گفتم که چه کار کند. وقت را ما مجبور بودیم که مستقیماً به عرض برسانیم ولیکن…

س– خانم لاشایی بودند؟

ج – خانم لاشایی بود یعضی وقت‌ها، بعضی وقت‌ها هم او نبود. سه تا داشتم ولیکن بایست موضوع شرفیابی را می‌گفت قبلاً که چرا شرفیاب می‌خواهد بشود و یک نفر را این‌ها اصرار کردند همین معینیان و متقی که شرفیاب بشود من گفتم کار ندارد نمی‌تواند به این علت این‌ها اصرار کردند گفتم آقا اگر چنانچه ما بخواهیم هرکس تقاضا را بیخود و بی‌جهت شرفیاب بشود و هر کدام پنج جلسه شرفیاب بشوند اعلی‌حضرت همایونی ۱۸۰ سال بایستی فقط دست بدهند با اشخاص اینکه معنی ندارد. البته اعلی‌حضرت همایونی به من امر فرموده بودند، هیچ کاری را بدون اجازه شاهنشاه آریامهر من نمی‌کردم و ممکن نبود هیچ موضوعی را به ایشان نگویم. این غیرممکن بود. خودشان هم می‌دانستند تشریف می‌آوردند می‌فرمودند، «قریب» بله، «این کثافتکاری‌ها چیست؟» کثافت‌کاری چیست؟ حالا، از قرار معلوم، من که نمی‌دانستم آمده بودند، این چیست که با آن بنا می‌سازند خاک سنگ می‌تراشند و بنا می‌سازند

*- (؟)

ج– نه، سنگ می‌تراشند

س– خوب.

ج– بله، فرمودند، «این را قیمتش را در بازار ۵ ریال گرانتر می‌فروشند درصورتی‌که قرار نبود گران‌تر بفروشند. گفتم نمی‌دانم قربان. فرمودند، «چرا نمی‌دانی؟» گفتم اه نمی‌دانم من چیز نیستم که…

س– ساختمان کجا مطرح بود؟ تو دربار چیزی ساخته می‌شد؟

ج– نه اصلاً همه جا.

س– به‌طور کلی.

ج– به‌طور کلی اصلاً قیمتش را… بعد فرمودند، «برو تحقیق کن.» من از چهارتا کارخانه در ایران که در جاهای مختلف بودند همدان بود، شمال بود، نمی‌دانم جنوب بود این‌ها تحقیق کردم این‌ها جواب صحیح اصلاً ندادند همه‌شان دروغ می‌گفتند و صحیح نبود. دو نفر حسابدار کارخانه‌ای که در اصفهان بود اتفاقاً در تهران بودند، پیدایشان کردم همان روز صبح این‌ها را خواستم آمدند پَهلْوی من. به آن‌ها گفتم چیه این موضوع؟ گفتند دیدم راست می‌گویند اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه حق دارند. گزارش را هم حاضر کردم تلفن کردم به مرحوم هویدا که امیر امروز بعدازظهر دوشنبه است طبیعتاً جلسه شورای اقتصاد هست اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه از شما راجع‌به این موضوع سوال خواهند فرمود خودتان را حاضر کنید. و این مجیدی رئیس سازمان برنامه بود و آن کار او بود. او حاضر کرده بود آورده بودند. بعد از پنج دقیقه شروع این مذاکرات شورای اقتصاد می‌گذشت من دیدم که اعلی‌حضرت همایون شاهنشاهی در را به هم زدند و خارج شدند. معلوم بود که آن‌ها گزارش دروغ داده بودند دو مرتبه. فرمودند، «گزارش قریب را بخوانید.» انداخته بودند سرشان و رفته بودند بیرون. رفتند بیرون که از بین رفت موضوع بعد درست شد.

س- آن وقت فرماندهان ارتش و نخست وزیر این‌ها وقت می‌خواستند بگیرند

ج– همین، نخست وزیر که همیشه. نه ببینید ارتش اصلاً و ابداً با ما کار نداشت البته کار داشت که معین شده بود دو روز در هفته روزها و صبح‌ها ارتشی‌ها شرفیاب می‌شدند، ارتشی‌ها هم رئیس ستاد بزرگ ارتشداران و فرماندهان نیروهای مسلح شاهنشاهی دیگر کسی شرفیاب نمی‌شد.

س– کجا ثبت می‌شد که این‌ها…

ج– نه ما می‌نوشتیم، ما می‌نوشتیم و به ایشان می‌دادیم. بعد هم برنامه داشت که می‌دادیم تقدیم می‌کردیم به اعلی‌حضرت همایونی قبلاً که می‌نوشتند که فلان ساعت ولی آن روزش معین بود همیشه.

س– منشی اختصاصی هم داشتند اعلی‌حضرت کسی که …

ج– نه دیگر، ما خودمان بودیم. نه خودمان بودیم و مستقیم من خودم قبلاً به ایشان تقدیم می‌کردم کس دیگری نداشت.

س– پس دو روز در هفته‌شان مشخص بود و خودشان استفاده می‌کردند.

ج– بله مشخص بود، خودشان بله. ارتشی‌ها به ما کاری نداشتند، هیچ.

س– نخست وزیر چطور؟

ج– مگر اینکه یک کار فوق‌العاده‌ای اتفاق می‌افتاد که شرفیاب بشوند که بگویند مثلاً که شوهر خواهر اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه که با kite می‌رفت خورد آنجا به سنگ و مُرد خب، این را فوراً به من خبر دادند مجبور بودم به اعلی‌حضرت همایونی عرض کنم این را. بعد هم برایش درست کردیم که کارهایش را مرتب کردند.

ولیکن نخست وزیر نه، نخست وزیر ممکن بود بعضی وقت‌ها خیلی کار مهمی را تلفن کند بگوید خودش شرفیاب نمی‌توانست بشود مگر اجازه بفرمایند، وزیر دربار را هم باید اجازه می‌فرمودند چون وزیر دربار را صبح مثلاً من اول شرفیاب می‌شدم ولی وزیر دربار قبلاً می‌آمد به من می‌گفت که، «هرمز جان، امروز من عرض دارم به شرف عرض همایونی برسان.» من که کارم تمام می‌شد به ایشان عرض می‌کردم که قربان وزیر دربار اجازه خواستند. فرمودند، «بیاید»

س– نمی‌دانستم.

ج– این همیشه، هیچوقت خودش نمی‌رفت. همیشه من به ایشان عرض می‌‌کردم. ولیکن متأسفانه در ایران، بدبختی ایران این بود که جاسوس زیاد داشتیم. نه تنها در دربار در تمام وزارتخانه‌ها. یک عیب دیگر هم داشتیم و آن این بود که تمام افسرهایمان در یک جا تربیت شده بودند و تمام اسلحه‌ها را از یک جا خریده بودند این درست نبود برای اینکه به وضع بدی افتادیم.

س– اصولاً وقت برنامه روز اعلی‌حضرت چه جوری می‌شد؟

ج– از ساعت ۷ صبح. ۷ صبح اعلی‌حضرت همایونی بلند می‌شدند

س– کسی بیدارشان می‌کرد یا…

ج – نه خودشان نه، نه.

س– یا ساعت زنگ می‌زد؟

ج– نه، هیچ، هیچ، هیچ، اعلی‌حضرت همایونی ۷ صبح چشم باز بلند می‌شد.

س– کسی بیدارشان نمی‌کرد؟

ج– هیچ‌کس و خودشان بلند می‌شدند سر ساعت ۷ همین جوری که خود من، زنم می‌داند، من هم آن ساعتی که می‌خواستم هیچ دیگر نه ساعت زنگ می‌زد نه هیچ‌کسی همان ساعتی که می‌خواستم سر دقیقه بلند می‌شدم.

س– خوب، بیدار که می‌شدند اولین کارشان چه بود؟

ج– اولین کارشان این بود یعد از اینکه خودشان را بشورند فوراً آن گزارش‌های فردوست را می‌خواندند.

س– قبل از صبحانه.

ج– قبل از صبحانه. گزارش‌های فردوست را می‌خواندند بعد صبحانه میل می‌فرمودند. صبحانه‌شان سه دقیقه طول می‌کشید.

س– تنها صبحانه می‌خوردند یا با شهبانو؟

ج– تنها، سه دقیقه طول می‌کشید. نه شهبانو آن وقت خواب بودند. و یک چای کوچک می‌خوردند بعد هم تشریف می‌بردند ساعت ۱۰ صبح هم یک چای می‌خوردند، یک چای به این کوچکی،  این همیشه در دفترشان. خلاصه بعدش گزارشات دولت را می‌خواندند.

س– آن‌ها را چه کسی می‌آورد و کی تحویل داده می‌شد این‌ها؟

ج– این‌ها همه را صبح آن امربر به اصطلاح داشتند می‌آورد می‌داد به گارد جاویدان، گارد جاویدان می‌برد بالا به ایشان تقدیم می‌کرد. بعد هم درش قفل بود و رمز که بسته می‌شد کسی نمی‌توانست باز کند.

س– خودشان باز می‌کردند.

ج– خودشان می‌توانستند باز کنند که کلید داشتند و در عین حال هم پس می‌دادند دربسته. بین ساعت ۵/۸ و ۹ صبح البته می‌گویم بین علتش این بود که بعضی وقت‌ها یکی از والاحضرت‌ها کوچک‌ها فرزندها تشریف می‌آوردند و دست پاپا را می‌گرفتند و راه می‌رفتند و با او حرف می‌زدند، پنج دقیقه دیر می‌شد والا ممکن نبود. ممکن نبود یک ثانیه تأخیر داشته باشد شاهنشاه. تشریف می‌آوردند دفتر. من هم توی باغ منتظرشان بودم. در باغ منتظرشان می‌ایستادم و کارم را می‌گفتم و یادداشت می‌کردم هرچه می‌فرمودند یادداشت می‌کردم درست و می‌رفتم بالا دفترشان و در دفترشان هم بقیه را عرض می‌کردم، یادداشت می‌کردم، بعدش هم به ایشان عرض می‌کردم که طبق برنامه‌ای که خاطرتان هست (؟) می‌فرمودند، «بیاید.» بعد می‌رفتم. آجودان کشوری داشتیم گذاشته بودیم آنجا یک نفر که وقتی اعلی‌حضرت همایونی زنگ می‌زنند یا چای می‌خواهند یا کسی را می‌خواهند او باید برود تو که بین معاونین من بودند همه‌شان که آن‌ها می‌رفتند تو. آن‌ها می‌رفتند بیشتر اوقات اعلی‌حضرت همایونی مرا می‌خواستند «قریب اینجاست یا نه؟» بله، «بگویید بیاید تو.» می‌رفتم تو می‌فرمودند، «به نخست وزیر این را بگو.» چشم. تلفن‌های ما هم تلفن اینطوری بود که یک تلفن پهلویش بود که دو خطش قرمز می‌شد و از تلفن دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست بشنود.

س– بله، آن دستگاه‌های به هم زننده.

ج – به هم می‌زد بله. به هم می‌زد. بعد (؟) می‌کردیم. اما قشنگ‌ترین قسمتش این بود که یک مرتبه اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه می‌خواستند تشریف ببرند جنوب. طبیعتاً برای تشریف‌فرمایی به جنوب من بایستی یک کمیسیون درست می‌کردم که رئیس ساواک و رئیس شهربانی و استاندار و فلان و فلان و این‌ها همه‌شان، همان رئیس فرمانده نیروی هوایی و این‌ها همه‌شان می‌آمدند دفتر من و برنامه حاضر می‌شد. آن کسی که نوشته بود برنامه را گفتیم فاصله را غلط گفت. یعنی گفت سه ربع طول می‌کشد از پایگاه وحدتی تا بندر بوشهر و این را غلط گفت. من هی گفتم به او که آقا این نمی‌شود همچین چیزی کمتر است با این هواپیما قاعدتاً یک ریع بیست دقیقه دیگر سه ربع چرا؟ گفت، «نه این فاصله علامت گذاشته است و فلان و این‌ها.» گفت، «سه ربع.» بیخودی. نوشتیم سه ربع. برای اعلی‌حضرت خواندم برنامه را فرمودند، «خوبست اما،» برای اولین بار البته گفتند، «جنم همه شما یکیست.» من اصلاً این لغت را نشنیده بودم تا آن موقع. چرا قربان؟ گفتند، «آخر سه ربع چیه یک ربع طول می‌کشد.» گفتم قربان این را سپهبد کی بود که بعدش هم در دوره این مرتیکه خمینی رئیس…

س – ربیعی.

ج – رئیس چیز

س – نیروی هوایی؟

ج – بله، سپهبد…

س – ربیعی؟

ج – نه ربیعی که مرد کشتندش بدبخت را. سپهبد (آذر برزین) این این را گفت من نگفتم من به اعلی‌حضرت همایونی عرض نکردم البته. گفتند، «جنم همه‌تان یکیست.» این برای من فحش بود به من بگویند. من رفتم اتاق خودم. درست پنج دقیقه بعدش حیوانی خدا بیامرزدش امیرعباس تلفن کرد به من. گفت، «هرمز» بله سلام سلام امیر. گفت، «الان حضرت اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه به من تلفن فرمودند یک چیز فرمودند که من نفهمیدم. تو را به خدا برو از ایشان بپرس. اجازه بگیر که مجیدی بیاید مستقیماً آنجا اوامرشان را بفرمایند.» گفتم متشکرم امیر جون، متشکرم همین الان می‌روم. رفتم پهلوی اعلی‌حضرت همایونی اتفاقاً توی اتاق کسی هم بود. رفتم دم گوششان گفتم که قربان به خدا شما راست می‌گویید جنم همه ما یکیست. فرمودند، «چه مزخرف می‌گویید؟» عرض کردم قربان جنم‌مان یکیست برای اینکه الان تلفن فرمودید به نخست وزیر او هم چیزی نفهمیده. پس جنم همه ما یکیست. اجازه بفرمایید که مجیدی بیاید. فرمودند، «خیلی خوب.» قاه قاه خندیدند و گفتند، «خیلی خوب بیاید.» ولی در طول مدت سی و خرده‌ای سال چهل سال، سی‌و‌هفت سال سی‌و‌هشت سال چهل سال که خدمت شاهنشاه بودم من صدای بلند شاهنشاه را نشنیدم نه خودم به اصطلاح کسی هم نشنید.

س– آن وقت این ملاقات‌ها فرمودند ساعت ۹ شروع می‌شد. تا کی ادامه داشت؟

ج– ۹ شروع می‌شد تا یک بعدازظهر. ساعت ۲ شروع می‌شد

س– آن وقت ۱ تا۲؟

ج– ۱ تا۲. ساعت ۱ می‌رفتند منزل دستشان را می‌شستند صورتشان را می‌شستند نهار می‌خوردند. نهار هم تنها می‌خوردند چون شهبانو قبلاً خورده بود.

س – پس هم صبحانه تنها می‌خوردند و هم نهار.

ج – بله، شام فقط با ایشان می‌خوردند. سرگوشه میز نشسته بودند بعد هم یک سوپ کوچک می‌خوردند یک سوپ کم خیلی کم. این را می‌خوردند درست حداکثر طول مدت غذا خوردن شاهنشاه آریامهر شاید مثلاً ۴ دقیقه ۵/۴ دقیقه بود، نان هم نمی‌خوردند هیچ چیز دیگر نمی‌خوردند، هیچی هیچ چیزی هم نمی‌خوردند.

س– آن وقت می‌خوابیدند؟

ج– حالا مضحک اینجاست، اینکه گفتید سر موقع، ساعت یک ربع به ۲ اعلی‌حضرت همایونی سر صندلی راحتی البته مثل این صندلی که شما رویش نشسته‌اید

س– مبل طوری.

ج– می‌نشستند اینجوری چشم هم می‌گذاشتند خواب بودند. هروقت که آنطور می‌نشستند می‌خوابیدند.

س– به‌طور نشسته.

ج– به‌طور نشسته خواب بودند. درست پنج دقیقه قبل از ۲ شاه بلند می‌شدند. من این موضوع را فهمیده بودم می‌دانستم که آفتاب کی تاثیر دارد بخصوص در شمال اهمیت داشت این موضوع در نوشهر. می‌رفتم و می‌گفتند که اعلی‌حضرت همایونی دارند استراحت می‌فرمایند. گفتم خیلی خوب عیبی ندارد. می‌رفتند جلویشان طوری‌که نور آفتاب به شاه نخورد وقتی نور نمی‌خورد شاه زود بیدار می‌شدند بلند می‌شدند. بعد اعلی‌حضرت می‌گفتند، «از جلویم رد شو مزخرف.» خوب، رد می‌شدم.

س– پس فقط استراحتشان همین یک ربع بود.

ج – فقط همین فقط. از ۲ تا ساعت ۷ بعدازظهر ۵/۷ بعدازظهر کار می‌کردند دو مرتبه بعد از ۵/۷ بعدازظهر می‌رفتند منزل در آنجا ورزش می‌کردند تو اتاق (؟) به اصطلاح تو اتاقی که حمام می‌گیرند آنجا از این چیزها برمی‌داشتند.

س– (؟)

ج– بله. یک روز هم یکی دستشان بود یکی آن گوشه بود. من دیدم چیز کوچکی است به من امر فرمودند، «برو بیاور. قریب بیار بده من.» رفتم دیدم یک دستی نمی‌توانم این را بلند کنم، گفت، «دو دستی بلند کن.» گفتم چیه قربان این را دستتان گرفتید؟ بعد هم همین تا ساعت ۸ بعدازظهر طول می‎کشید ۸ یا ۵/۸.

س– پس ورزش‌شان را شب می‌کردند.

ج– شب می‌کردند بله، صبح وقت نداشتند. شب ورزش می‌کردند ۵/۸. ۵/۸ هم که بعدش چیز دیگر بود. بعدش می‌آمدند برای شام خوردن البته کار هم می‌کردند بعد سرش. مثلاً ۵/۸ بعدش ۵/۹ کار می‌کردند، ۱۰ کار می‌کردند. یعنی من حساب کردم به‌طور متوسط روزی ۱۴ ساعت کار می‌کردند به‌طور متوسط و چون ۱۴ ساعت کار می‌کردند من ۱۶ ساعت بایستی شلوار و کفش و این‌ها پایم باشد خلاصه همه‌اش اینطوری بود.

س– آن وقت این هفته‌ای شش روز بود دیگر؟

ج– هفت روز، جمعه هم کار می‌کردند.

س– جمعه هم همینطور ۹ صبح می‌آمدند؟

ج– همینطور، عیناً. نه تنها جمعه روزهای تاسوعا، عاشورا، نمی‌دانم روز تولد اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر روز نمی‌دانم فلان تمام روزهای اعیاد یا فلان آن‌ روزها را هم کار می‌کردند، همش. حتی خاطرم هست یک روزی به ایشان عرض کردم یک روز که قربان فردا روز تعطیل است آیا اعلی‌حضرت همایونی کار می‌فرمایند یا خیر؟ خیلی ناراحت نگاهی به من کردند. فرمودند، «اگر شما نمی‌خواهی بیایی نیایید من می‌آیم.»

س– پس برنامه‌شان روز جمعه با روزهای دیگر هیچ فرقی نداشت.

ج– هیچ فرق نداشت، نخیر همینطور کار می‌کردند. همینطور کار می‌کردند هر روز هر روز و هر روز و برای کی؟ برای ما. چرا؟ می‌خواستند ایران بالا برود مردم وضعشان بهتر بشود زندگی بهتر بشود آدم بشوند آن وقت این شدند که می‎بینید، این شدند این است بدبختی ما.

س– حالا اگر توضیحاتی بفرمایید راجع‌به آجودان‌های کشوری که این‌ها چه جور انتخاب می‌شدند و کارشان چه بود؟

ج– آهان، این را… کارشان واقعاً به هیچ کاری نداشت. کسی که مفید بود یعنی یک کار مهمی از خودش نشان داده بود این یک افتخاری بود به او می‌دادند، درست مثل این است که نشان به کسی بدهند این افتخار به او می‌دادند. من از آن‌ها استفاده می‌کردم برای اینکه در روزهایی که تشریف می‌آوردند برای نمی‌دانم استادیوم آریامهر را افتتاح بفرمایند و بقیه خوب این‌ها هرکدام جاهای مختلفی داشتند که نگاه کنند فلان کنند کارهایشان را مرتب می‌دیدم و این‌ها. ولی و الا کار دیگری نداشتند.

س– شما ضمن صحبت‌تان گفتید که همیشه یکی از آجودان‌های کشوری دم در ایستاده بودند.

ج– بله آجودان‌های کشوری که به‌عنوان آجودان ما گذاشته بودیم، به‌ عنوان آجودان مخصوص گذاشته بودم که گفتم قاعدتاً همه‌شان معاونین من بودند.

س– یعنی دو جور آجودان کشوری بود؟

ج– بله، معاون آخر فرق داشت. معاون رئیس کل تشریفات یعنی آجودان کشوری اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه.

س– یعنی آجودان‌های کشوری‌ها یک عده‌شان یک کارهایی به اصطلاح از خودشان داشتند؟

ج– خوب همه‌شان داشتند تقریباً. یعنی یا بیکار بودند پول داشتند زندگی داشتند یا اینکه خودشان کار اداری داشتند هیچ ربطی به این نبود.

س– آن وقت یک وظائفی هم داشتند که مثلاً هفته‌ای یک روز باید بیایند آنجا یا …

ج – نه، هیچ وظائفی نداشتند هیچ. هروقت من می‌خواستم می‌آمدند فقط. فقط وقتی من می‌خواستم کس دیگری نمی‌آمد.

س– چون من

ج– من خودم نفر اولم. یعنی اولین آجودان کشوری شاهنشاه من بودم.

*- chamberlain بودید یک وقتی.

ج– همان آجودان کشوری chamberlain است.

*- chamberlain?، فرق دارد.

ج– نه یکی است. فارسی می‌گوییم آجودان کشوری.

س– آن وقت هیچ کدامشان وظیفه نداشتند پشت درشان بخوابند یا…

ج– نه، نه هیچی اصلاً.

س– آجودان نظامی‌ها هم نبودند؟

ج– این مزخرفات، مجله سیاه و سپید نوشته بود. نه بابا این‌ها نبود مزخرف نوشته بودند. نوشته بودند که «قریب می‌رود قبلاً غذا را می‌خورد سرشام مهمانی‌ها بعد یک ربع می‌نشیند به اعلی‌حضرت نگاه می‌کند چشمک می‌زند بعد اعلی‌حضرت می‌خورند.» مزخرف نوشت یک مزخرفات مردیکه‌های احمق‌های دیوث‌های آخوند احمق مزخرف نوشتند این‌ها را.

س– برای اینکه به اصطلاح اطمینان حاصل بشود که غذا خدا نکرده ناجور نباشد چه احتیاطی می‌شد؟

ج– نه، احتیاط شده بود قبلاً برادر، شده بود. یعنی وضع ما اصلاً اینطور نبود. طوری نبود که یک اتفاقی بیافتد یا وضع بدی پیدا بشود یا واقعاً ناراحت‌کننده بشود. اصلاً اینجور نبود هیچ.

*- (؟)

ج– جانم؟

*- (؟)

ج– چیز داشتیم خوب، چیز جاویدان آنجا خودشان بودند اصلاً

س– گارد جاویدان تو آشپزخانه بود؟

ج– نه خود گارد جاویدان. خودشان اصلاً آشپز بودند.

س– آهان صحیح. آشپزها خودشان اصلاً جز گارد…

ج– همه‌شان نه، یعضی‌هایشان بودند. نه این‌ها هیچی اینجوری نبود. اصلاً ما این ناراحتی را نداشتیم، این ناراحتی اواخر شروع شد.

س– نه، ولی اصولاً شنیده بودم که همین آجودان لشکری یا کشوری جزو وظائفشان بود که شب کشیک می‌کشند.

ج– دروغ می‌گفتند. این جوری بود سابقاً، حالا که می‌گویم سابقاً مال بیست‌و‌پنج سال قبل، سی سال قبل البته عرض می‌کنم. این افسرها از درجه سرلشکری به بالا این‌ها هرکدامشان یک شب توی کاخ می‌خوابیدند توی اتاق دفتر با لباسش و این اسباب افتخارش بود برای این کار و الا کاری نمی‌توانست بکند یک نفر تنها برود آنجا بخوابد.

س– پس این کار از نظر کارکردن نبود.

ج– نه بعداً از بین رفت هیچی از بین رفت.

س– از بین رفت.

ج– ۱۵سال بود که از بین رفته بود نخیر نبود دیگر. دیگر از این چیزها نبود.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای هرمز قریب

تاریخ مصاحبه: ۲۵ مارس ۱۹۸۵

محل مصاحبه: لوزان – سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

س– یک زمانی بود که اعلی‌حضرت تمام آجودان‌هایشان را عوض کردند یا حذف کردند چه بود آن موضوع؟

ج– بله، دو دفعه اتفاق افتاد. دو دفعه اتفاق افتاد این موضوع یک دفعه‌اش من خودم هم بودم یک دفعه‌اش هم من نبودم. یک دفعه‌اش در زمانی بود که مصدق نخست وزیر بود و قره‌گوزلو این‌ها می‌خواستند که خودشان دوست خودشان باشد کس دیگری نباشد پهلویشان به عرض رساندند و همه را رد کردم که گفتند، «آجودان کشوری اصلاً هیچ‌کس نیست وجود ندارد.» یک دفعه هم خود من بودم به من فرمودند، «عده آجودان کشوری چند د نفر است؟» به عرض همایونی رساندم گفتم قربان ۴۱ نفر. فرمودند، «خیلی زیاد است.» عرض کردم می‌دانم و در عین حال هم فکر می‌کنم همه‌شان خوب نیستند به در نمی‌خوردند برای اینکه این‌ها می‌روند در خارج خودشان را به‌عنوان آجودان شاه پز می‌خواهند بدهند و صحیح نیست. فرمودند، «تمام مالیده.»

س– همه‌شان.

ج– «همه‌شان را بفرستید بروند.» گفتم چشم همه بیرون.

س– بعد دو مرتبه یکی یکی

ج– بعد یکی یکی نه دیگر نیاوردند دیگر

س– عجب.

ج– دیگر نیاوردند هیچ، هیچ نه دیگر. همان موقع خودم هم به خودم کاغذ می‌نوشتم که دیگر نیستم دیگر.

س– آن وقت چه کسانی بودند که وقت ثابت داشتند یعنی مشخص بود که هر هفته فلان روز فلان ساعت وقت دارند.

ج– همین. نظامی‌ها که به شما عرض کردم.

س– نظامی‌ها هم فرمودید عبارت بودند از رئیس ستاد و

ج– و فرماندهان نیروهای سه‌گانه به اصطلاح، رئیس شهربانی هم بود البته که این چهارتا، رئیس ساواک هم بود.

س– طوفانیان چطور؟

ج – طوفانیان هم بعضی وقت‌ها می‌نوشتیم.

س– ثابت نبود.

ج– نه ثابت نبود. به او می‌گفتیم می‌خواهی؟ می‌گفت، «وقت می‌خواهم.»

س– پس آن‌هایی که ثابت بودند: رئیس ستاد…

ج– رئیس ستاد و فرماندهان نیروهای مسلح شاهنشاهی

س– که شامل ژاندارمری هم می‌شد؟

ج– ژاندارمری و شهربانی هم می‌شد دیگر.

س– رئیس ساواک هم می‌شد؟

ج– رئیس ساواک فرمانده نیروی مسلح نبود ولی او شرفیاب می‌شد. او در روز افسرها شرفیاب نمی‌شد او با سیویل شرفیاب می‌شد.

س– آن وقت هر کدام این‌ها چقدر وقت داشتند؟ هفته‌ای یک بار بود یا

ج– این هفته‌ای دو مرتبه مال ارتشی‌ها

س– دو مرتبه.

ج– دو مرتبه. یک مرتبه صبح تا شب یک مرتبه یا صبح یا عصر. آن وقت نخست وزیر…

س– رئیس ساواک هفته‌ای چند دفعه؟

ج– دو دفعه هر دفعه نیم ساعت.

س– فقط نیم ساعت.

ج  نیم ساعت بله. رئیس ساواک هیچی نمی‌دانست به شما عرض کنم. رئیس ساواک را من خیلی برایش احترام دارم، خیلی برایش احترام قائلم. هنوز هم که کشتندش احترام برایش قائلم برای اینکه این مرد یک مورچه را نمی‌توانست بکشد واقعاً بکشد.

س- تیمسار نصیری را می‌فرمایید؟

ج – نصیری. حقیقتاً به شما می‌گویم و تمام حقه‌بازی بود برای اینکه فردوست را جانشینش بود فردوست رئیس اداره دوم و پنجم و هفتم دستش بود هر حقه‌بازی می‌خواستند آن‌ها می‌کردند به این هم نمی‌گفتند این هم نمی‌دانست. نصیری واقعاً آدم خیلی خوبی بود سواد زیادی نداشت ولی آدم خیلی خوبی بود. من هم که از او استفاده‌ای نمی‌خواستم بکنم کاری با اون نداشتم که، نه او خوب بود.

س– او پس دو تا نیم ساعت داشت.

ج– دو تا نیم ساعت داشت.

س– دیگر؟

ج– بعد نخست وزیر یک نیم ساعت داشت یک روز و یک روز دوشنبه هم بعدازظهر شورای اقتصاد بود که او بود البته. او بود و وزرایی را که مربوط به آن می‌شدند. بعدش دکتر اقبال بود که روزهای چهارشنبه بود.

س– او هم نیم ساعت.

ج– نیم ساعت. رئیس سنا بود روز سه‌شنبه بود نیم ساعت، رئیس مجلس هر دو هفته نیم ساعت. این‌هایی که مطمئن حتماً باید باشد.

س– وزیر خارجه چه؟

ج– وزیر خارجه هر روز از ظهر، ظهر نیم بعدازظهر تا یک بعدازظهر همیشه.

س– از؟

ج– از نیم بعدازظهر تا یک بعدازظهر اینجوری.

س– هر روز نیم ساعت.

ج– هر روز. برای اینکه (؟) می‌آورد به عرض می‌رساند وزیر خارجه‌ای که نبود، آن (؟) باید به عرض می‌رساند، او همیشه.

س– آن وقت وزیر دربار چطور؟

ج– نه وزیر دربار نخیر.

س- وقت ثابت نداشت هروقت کار داشت.

ج– نخیر، هر وقت کار داشت به من می‌گفت که به عرض اعلی‌حضرت برسانم.

س– بقیه وزرا چه؟ مثلاً آقای انصاری می‌دانم…

ج– نه هیچوقت هیچ.

س– شرفیابی زیاد داشت.

ج– نه، به من می‎گفت، از او بپرسید

س– وقت ثابت نداشت.

ج– از خودش بپرسید، از جمشید بپرسید جمشید هم با اینکه وزیر بود بعضی وقت‌ها گرفتاری پیدا می‌کرد تلفن می‌کرد «رستم… من شرفیاب بشوم یا مشکل است؟» مثل بیچاره چیز که کشتندش شهردار تهران.

س– نیک‌پی.

ج– نیک‌پی حیونکی که کشتندش. خوب، این شرفیابی نداشت ولی بعضی وقت‌ها گرفتار می‌شد تلفن می‌کرد که «بابا جون برای من شرف عرض برسان و وقت بگیر.» من برای او وقت می‌گرفتم. به ایشان عرض می‌کردم که می‌خواهد بیاید.

س– آن وقت خارجی‌ها چه؟ سفرای خارج، سفرای آمریکا و انگلیس؟

ج– اصلاً و ابداً. اصلاً و ابداً هیچکدامشان وقت ثابت نداشتند. سفیر آمریکا سفیر انگلیس هر کدام ممکن بود هر ماهی یک مرتبه استدعای شرفیابی بکنند با توسط من یا توسط علم که به من می‌گفت و به عرض می‌رساندیم. می‌فرمودند که بعدازظهر مثلاً ساعت ۵/۵ یا ۶ بعدازظهر بیاید نیم ساعت یا سه ربع می‌ماند

س– آقای دنیس رایت توی مصاحبه‌ مشابه‌ای به من گفته که «وقتی من آنجا بودم شاید سالی سه چهار بار بیشتر شرفیاب نبودم.» آیا این راست است؟

ج– راست می‌گوید. دروغ نمی‌گوید برای اینکه به شما گفتم.

س– چون تصور مردم این بود که…

ج– نه، نه اینجور نیست.

س– خیلی نزدیک بودند.

ج– نه، نه اصلاً و ابداً اینجور نیست. اعلی‌حضرت همایونی شاهنشاه بدبختی این بود از خارجی‌ها خوششان نمی‌آمد. می‌دانستند به ایشان دروغ می‌گویند می‌دانستند خودشان و به همین جهت هیچ علاقه نداشتند خارجی ببینند. اگر تقاضا می‌کردند خوب سفیر خارجی رئیس کشور مجبور است بپذیرد قاعدتاً دیگر. خود من هفت سال سفیر بودم خوب بیاید می‌پذیرفتند.

س– پس این‌ها واقعاً تماس خیلی زیادی با اعلی‌حضرت نداشتند؟

ج– نخیر زیاد تماس نداشتند فقط عرض کردم کار مهمی داشتند تقاضا می‌کردند باید به عرض می‌رساندیم به آن‌ها وقت می‌دادیم پنج روز بعد، شش روز بعد یک هفته بعد دو هفته بعد بستگی به وقت شاه داشت.

س– ولی در ضمن به من گفته شد که رئیس اینتلیجنت سرویس انگلیس در ایران او بیش از سفیر شرفیاب می‌شد.

ج– پهلو علم.

س– پهلو اعلی‌حضرت.

ج– پهلو علم. رئیس اینتلیجنت کی بود در آن موقع؟

س– اسمش را نمی‌دانم چه بود.

ج– در آن موقع در تهران یا کالاهان بود

*- کالاهان آمریکایی بود.

ج – آمریکایی بود ببخشید. مثلاً اسمش چه بود؟ آن پسره چه بود که هم مدرسه من بود؟ برادر جی… شاپور

س– شاپور رپورتر مثلاً

ج– رپورتر مثلاً. او پیش علم می‌آمد. او تقریباً یک روز در میان یا هر روز یا بعدازظهر پهلوی علم بود، پهلوی شاهنشاه نبود هیچ‌وقت. حتی یک مرتبه یک عده‌ای می‌خواستند از انگلیس‌ها شرفیاب بشوند حضور اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه. علم به من گفت، «هرمز جون، من به ایشان عرض کردم اجازه نفرمودند که شاپور شرفیاب بشود تو یک کاری کن شرفیاب بشود حضور شاهنشاه.» من به ایشان عرض کردم که قربان اجازه بدهید شرفیاب بشود به این علت در این شرفیابی فرمودند، «خوب بیاید.»

س– تصور من این بود که این شخصی که این سفیر انگلیس به من می‌گفت یک شخص انگلیسی بود که رئیس اینتلیجنت سرویسشان در تهران بود که می‌گفت

ج– نه، در آن موقع پایمن بود، پایمن شرفیاب نمی‌شد چون من می‌شناختمش در واقع پایمن را من می‌دیدمش اما او هیچ‌وقت شرفیاب نمی‌شد هیچ‌وقت. مستشار سیاسی انگلیس بود، رایزن سیاسی سفارت انگلیس بود.

س– آن station chief CIA چه؟ او هم وقت شرفیابی نداشت؟

ج– هیچوقت. هیچوقت این‌ها وقت نداشتند. اگر گفتم اتفاقی می‌افتاد که باید سوال می‌کردند موضوع را می‌گفتم به عرض می‌رساندم. اگر اجازه می‌دادند وقت می‌دادم. خیلی فرق دارد.

س– همین. من خوشوقتم که فرصتی است این مطالب را شما بفرمایید که در تاریخ ثبت بشود…

ج– بله. هیچوقت…

س– چون تصور بر این بود که

ج– وقت داشته باشند فقط. هرگز وقت نداشتند هیچکدام، هیچکدامشان. آن چیزی که باید در تاریخ ثبت بشود این چیزی است که دارم عرض می‌کنم است. این کنت دوماراژ رئیس به اصطلاح ساواک فرانسه یعنی رئیس SDG فرانسه بود. این آدم با من دوست بود. فرانسه هم که رفتیم آنجا… شاهنشاه را هم می‌شناخت. از فرانسه می‌آمد بعضی وقت‌ها تقاضا می‌کرد یک ماه بعد از آن وقت می‌دادند. می‌آمد بعد از یک ماه شرفیاب بشود. این به من تعریف کرد. گفت؛ «ژیسکاردیستن به من گفت برو تهران،» در همان سه چهار ماهی که دیگر من نبودم من آمریکا بودم که وضع عوض شد، «برو تهران به شرف عرض اعلی‌حضرت برسان با احترامی که تقدیمشان می‌کنم که مردم با تو بد نیستند. بینشان صد نفر پنجاه نفر دویست نفر ممکن است باشد، این‌ها را بگیر بکشی درست می‌شود. من وقت گرفتم،» همین کنت دوماراژ به من گفت و هیچ‌کس هم نبوده که این چیزها را گفته فقط من بودم، نمی‌تواند دروغ بگوید زنده هم است چون دلایلی دارم که می‌توانم همیشه ثابت کنم که این بوده. من رفتم تهران در حدود بیست روز قبل از اینکه اعلی‌حضرت همایونی تشریف ببرند از ایران بیرون، «رفتم صحبت کردم و به ایشان عرض کردم که قربان اینجور می‌گویند که رئیس جمهور فرانسه عرض کرده.»

س– شما دارید الان نقل قول می‌کنید از یک کنت.

ج– من نقل قول، کنت بله. خوب کنت دوماراژ گفت، من که نه. او گفت، «رئیس جمهور فرانسه به او گفته که اینجور عرض کن. و به اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه عرض کردم که این پنجاه نفر صد نفر را بکشید وضع درست می‌شود. اعلی‌حضرت فرمودند من ایرانی نمی‌کشم و هیچ ایرانی را نمی‌گذارم بکشند و به حرف شما هم نمی‌روم بروید. من برگشتم اتومبیل ژیسکاردیستن در فرودگاه اورلی منتظر من بود. سوار شدم رفتیم به الیزه. درکاخ الیزه ژیسکار عاجلانه به من گفت خوب چه شد؟ گفتم لوئی شانزده. این چیزی است که هیچ‌کس نمی‌داند به کسی نگفته. لوئی شانزده. ولی اعلی‌حضرت فرمودند، «نه، من ایرانی نمی‌کشم.» من ایرانی نمی‌کشم به هیچ وجه و اجازه نمی‌دهم… یکی دیگر هم باز هم هست که علم برای من گفت من برای برادرم تعریف کردم. برادرم باور کرد نکرد نمی‌دانم، من و برادرم منزل دکتر باهری رفتیم. باهری خوب معاون کل دربار بود برای او برای علم البته خیلی هم به علم پایش را ماچ می‌کرد دستش را ماچ می‌کرد کار ندارم و گفتم که دکتر باهری بگو این موضوع که من گفتم به برادرم این همین هست یا نه؟ من می‌گویم حالا. گفت، «تو نگو خودم می‌گویم.» خودش هم وزیر بود آن موقع. علم نخست وزیر بوده باهری وزیر دادگستری و همین حیوان خمینی خر تو خر می‌کند ایران را که تهران را مقداری آتش زدند و فلان کردند و اینجا یک عده از قم می‌فرستند با زهرمار که بیایند…

س– کفن پوش.

ج– کفن‌پوش فلان که بیایند تهران. علم به من گفت خودش. گفت، «هرمز جان می‌دانی چه کار کردم؟ من دیدم که اگر من به اعلی‌حضرت همایونی عرض کنم خواهند فرمود نه، هیچ حق ندارید کسی را بکشید. من تلفن کردم به رئیس ستاد ارتش گفتم که امر فرمودند که دو تا چند تا افسر بفرستید و این‌ها را بزنند جلویشان را بگیرند و بزنندشان. خوب آن‌ها هم قبول کردند حتماً که من نخست وزیر بودم و باور کردند. این کار را هم کردند. بعدش رفتم پهلوی اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه.» خود علم گفت که «من رفتم تعظیم کردم فرمودند، «خوب چیست؟» عرض کردم که «قربان من یک کاری کردم یک گناهی کردم کار بدی کردم. هم حاضرم مرا بکشید دار بزنید هر کاری دلت می‌خواهد بکن من این کار را کردم.» فرمودند، «چه کار کردید؟» گفت که خود علم که «من به عرضشان رسانده بودم من از طرف اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه به ستاد گفتم که افسر بفرستد یا سرباز بفرستد و این کفن‌پوش‌ها را یا بکشند یا جلویشان را بگیرند و این کار را کردند.» اعلی‌حضرت همایونی نگاه کردند و خیلی عصبانی و هیچی رفتند.» و عین همین حرف را همین دکتر به برادرم گفت، «این راست است این جور بوده.» یعنی علم اصلاً خودش گفته بوده اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه هم نفرمودند کسی را بکشد چون ممکن نبود شاهنشاه کسی را بکشد، ممکن نبود یک چیز بدی بکند.

س- خوب این البته یک جور دیگر یک عده‌ای تعبیر کردند و گفتند که خود اعلی‌حضرت در مواقع خطر و بحرانی نمی‌توانستند شخص مصممی باشند سست می‌شدند.

ج– آهان، اشتباه همین است برای اینکه من باز هم خودم دیدم. رئیس سنا، رئیس مجلس دکتر اقبال و علم در یک موقع اشکالات خیلی مهمی ما داشتیم در دانشگاه. این‌ها آمدند یک پیشنهاداتی کردند جلوی من، من ایستاده بودم. فرمودند، «مزخرف می‌گویید این کار را بکنید.» آنچه خودشان فرمودند. خودشان تصمیم می‌گرفتند و می‌گفتند و اصلا ًاین حرف‌هایی که این‌ها می‌گویند بیخود می‌گویند. این سه چهار ماهی که من نبودم که من آمریکا بودم که بعداً هم تشریف بردند مریض بودند، مریضشان کردند این بچه‌ها دورشان جمع شدند، بچه‌ها حقه زدند نمی‌دانم چه کار کردند اینجوری شد و الا اینطوری نمی‌شد اصلاً اینجوری نمی‌شد ممکن نبود.

س- این مریضی که سرکار الان اسم بردید از کی شما مطلع شدید؟ و اصلاً خصوصیاتش چه بود؟

ج– درست ده روز بعد از اینکه دکتر به ایشان گفت.

س– دکتر در کجا؟

ج  در اتریش.

س– همین دکتر فلینگر.

ج-  فلینگر، تشریف بردند آنجا و فلینگر گفت شما سرطان چیز دارید.

س- lymph

ج– لنف دارید بله.

س– این چه سالی می‌شد؟

ج– تقریباً شش سال هفت سال قبل از اینکه از ایران بروند.

س– کی به شما گفت؟

ج– خودشان.

س– خودشان.

ج– خودشان به من فرمودند. فرمودند، «قریب، من دیگر ناخوش نمی‌شوم بنابراین اتاق را دیگر ۲۱ درجه تو زمستان نباشد ۲۰ درجه هم باشد اشکال ندارد.» می‌گفتند ۲۳ باشد اول. ۲۱ باشد اشکال ندارد ۱۹ هم باشد اشکال ندارد. «فهمیدی چه گفتم؟» گفتم بله. گفتم چرا قربان چطور یک مرتبه عقیده شما عوض شدید، سابقاً می‌فرمودید که ۲۳ درجه یک ذره اینور و آنور نباشد حالا می‌فرمایید ۱۹ درجه. نگاهی به من کردند و فرمودند، «آهان، رفتم آنجا فیلنگر به من اینجور گفت اینکار را کرد و دوا داد

س– چه به ایشان گفته بود؟

ج– سرطان فلان دارید و به همین جهت سرماخوردگی پیدا می‌کنید فوری و خطرناک است برایتان این دواها را مرتب بخورید و دیگر ناخوش نمی‌شوید سرما نمی‌خورید. بعدش هم دیگر سرما نمی‌خوردند. سرما نمی‌خوردند حالشان خیلی هم خوب بود.

س– فرمودید غیر از شما کی می‌دانست؟

ج– علم می‌دانست، ایادی می‌دانست، اعلی‌حضرت شهبانو.

س– پروفسور صفویان کی فهمیدند؟

ج– نه، او بعد این‌ها بعد آخر که می‌خواستند بروند. صفویان آن موقع کاره‌ای نبود اصلاً اصلاً کاره‌ای نبود. نه، آن موقع بعد.

س– خوب این دکترهایی که می‌گویند می‌آمدند با هواپیما و در …

ج– این دکترها که با هواپیما می‌آمدند این دکترها را ایادی مأموریت داشت خودش برود آن‌ها را از تو آنجا بردارد با اتومبیل مستقیم ببرد. به کاخ بعد برگرداند. من چون باید اجازه می‌دادم که داخل کاخ می‌شد اتومبیل من می‌دانستم چه کسانی می‌آیند و برای اینکه کسی نفهمد همیشه می‎‎گفتم که اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه سنگ کلیه دارند و این سنگ کلیه‌شان رفع نشود درد زیاد می‌گیرد دو سه روز طول می‌کشد و درد هم خیلی زیاد است درصورتی‌که کیموتراپی بود.

س– دو سه روز طول می‌کشید هر دفعه.

ج– بله، دو روز طول می‌کشید دیگر. خیلی درد می‌گرفت.

س– وقتی آن چند روز ملاقات نداشت.

ج – دو روز. ولی حالشان خوب بود.

س– خب، تعجب این است که چه جور تو ایران که معمولاً کسی نمی‌توانست سری نگه دارد همچین مطلبی به این مهمی درز نکرد و حتی آمریکایی‌ها ادعا می‌کنند که دستگاه اینتلیجنت‌شان نمی‌دانستند.

ج– نمی‌دانستند، نمی‌دانستند برای اینکه… انگلیسی‌ها می‌دانستند حتماً می‌دانستند اینتلیجنت سرویس حتماً می‌دانست چون ایادی گفته بود. چون ایادی خودش عضو بود. ولیکن در این مواقع انگلستان به حرف آمریکا نمی‌رفت نمی‌گفت به آن‌ها.

س– به هر حال منظور این است که چه جور این مسئله را توانسته بود اینقدر ساکت نگه دارید.

ج– چه کسانی بودند؟ شهبانو منفعتش ایجاب می‌کرد که کسی نداند و کسی هم نباید می‌دانست در ضمن زن شاه بود شوخی نبود. علم پرستش برای شاهنشاه داشت، پرستش داشت و نبایستی این حرف از دهنش در می‌آمد. من خودم شاه را می‌پرستیدم ممکن نبود بگویم به زنم هم نگفته بودم، به برادرم هم نگفته بودم به هیچ‌کس نگفتم. نمی‌گفتم من هیچ‌کس اگر تیکه‌تیکه‌ام هم می‌کردند نمی‌گفتم. اگر می‌کشتند مرا من این را نمی‌گفتم. فلینگر به ایشان گفته بود که حداقل ۱۲ سال طول می‌کشد بنابراین رو حسابی که من می‌کنم قاعدتاً بایستی از ایران که خارج می‌شدند ۸ سال دیگر تقریباً شش سال هفت سال هشت سال دیگر طول می‌کشید ولی خوب طول نکشید دیگر. دو سال فقط…

س– یکی از صحبت‌های دیگر هم می‌شود می‌گویند اعلی‌حضرت که اطلاع داشتند که به اصطلاح خودشان این مرض را دارند چرا در آن موقع استعفا ندادند و پسرشان را رو تخت ننشاندند؟

ج – آهان نمی‌توانستند به چند علت: اولاً که اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه نمی‌توانستند استعفا بدهند به این علت که پسرشان ۲۱سالش نبود و طبق قانون اساسی برای اینکه کسی بخواهد شاه ایران بشود بایستی ۲۱ سال تمام داشته باشد. بنابراین پسرش را نمی‌توانست.

س – شهبانو می‌توانستند.

ج – شهبانو را نمی‌گذاشتند برای اینکه اگر می‌گذاشتند تمام قوم و خویش‌های شهبانو می‌رفتند تمام کارها را دست خودشان می‌گرفتند و صلاح ایران نبود. واقعاً حالا هم من شهبانو را خیلی دوست دارم. من واقعاً برایشان احترام دارم و دوستشان دارم اما صلاح شهبانو هم نبود صلاح ایران هم نبود. برای اینکه همه هم اشتباه می‌کردند همه خیال می‌کردند که شهبانو طبق متمم قانون اساسی نایب السلطنه هستند.

س– بله.

ج – نائب السلطنه نبودند. آخر نائب السلطنه هم نبودند همچین چیزی نیست در متمم قانون اساسی.

س– پس چیست؟

ج– نه، قرار بود اگر چناچه شاهنشاه فرمان صادر کنند که من می‌خواهم استعفا بدهم در آن فرمان هم بنویسند طبق متمم قانون اساسی که پسر من پادشاه می‌خواهد بشود و تا موقعی که به ۲۱ سال نرسیده شهبانو رسیدگی به کارها بکند. شاهنشاه بنویسد.

س– خوب می‌توانستند بنویسند اگر می‌خواستند.

ج– خوب می‌دانم می‌توانستند نکردند بنابراین نبودند. بله می‌توانستند ولی نکردند این کار را. نمی‌خواستند بکنند، نه اینجور نبود که. اینقدر شما دروغ خواهید شنید من تعجب می‌کنم این شخصیت‌های ما که هستند همه‌شان دروغ می‌گویند. چهار جور ایرانی ما داریم یعنی پنج جور. یک جور ایرانی‌هایی که همیشه خارج بودند کاری ندارم، رویش اشاره نمی‌کنم به من مربوط نیست. یکی ایرانی است که از قِبَل ایران و ایرانی‌بودن پول درآوردند و بعدش پول‌هایشان را یواش‌یواش خارج کردند رفتند خارج، خارج ماندند. می‌ماند دو تای دیگر. یک عده‌ای بودند که قبل از شاهنشاه به علتی بیرون رفته بودند مثل خود من که اگر دیگر مریض نبودم نرفته بودم مرا هم کشته بودند. اتفاقا اتفاق است زنده‌ام، می‌کشتندم. یک عده دیگر موقعی که خمینی برگشت تهران فرار کردند همان‌طور که مثل بختیار فرار کرد. البته بختیار را من آدم حسابی نمی‌دانمش حالا هم کار ندارم ولیکن چیزی که است فرار کرد، مثل او فرار کردند. یک عده دیگر بعداً آمدند بیرون. آن‌هایی که بعداً آمدند بیرون بعد از پنج ماه شش ماه یکسال دو سال با پول نمی‌دانم چه جوری آمدند، آن را اعتماد ندارم من.

س- صحبت از علیاحضرت شد ارتباط دفتر علیاحضرت با آن‌هایی که جنابعالی سرپرستش بودید چه بود؟

ج– همه‌اش را رئیس رفترش به من می‌گفت. رئیس دفتر شهبانو، علیاحضرت مثلاً می‌خواستند بروند جنوب شهر به من می‌گفت مثلاً می‌گفتم نه لزومی ندارد تشریف ببرند. مثلاً می‌خواستند با چی بروند به من می‌گفت چه کار می‌خواهند بکنند من می‌دانستم. هر جا برای تشریف فرمایی‌شان بود به من خبر می‌داد که من باشم آنجا. آنجا دیگر من رئیس کل تشریفات بودم چون من راست است که رئیس کل تشریفات اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه بودم ولیکن رئیس کل تشریفات اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه با علیاحضرت شهبانو و ولیعهد و همه این‌ها من بودم دیگر. حتی والاحضرت ولیعهد آن موقع که اعلی‌حضرت رضاشاه دوم هستند به ایشان می‌گفتم که برای جشن‌های ۲۵۰۰ساله چطوری راه بروند دنبال اعلی‌حضرت همایونی که علیاحضرت شهبانو دست راست یک قدم عقب و والاحضرت ولیعهد دست چپ یک قدم عقب این رژه ایستاده موزیک سلام شاهنشاهی می‌زند این سه تا رد می‌شوند می‌روند. بعد به ایشان می‌گفتم (؟) اینجوری سلام می‌دهید. والاحضرت ولیعهد آن موقع و شاهنشاه فعلی می‌گفت، «نه، نه من اینجوری سلام می‌دهم.» گفتم اینجوری؟ حق ندارید والاحضرت باید می‌گویم عرض می‌کنم اینجوری سلام بدهید. گفتند، «چرا پاپا اینجوری سلام نمی‌دهد اینجوری سلام می‌دهد.» چون راست می‌گفتند اعلی‌حضرت هیچوقت اینجوری سلام نمی‌دادند همیشه اینجوری سلام می‌دادند اینجوری. جواب همیشه اینجوری بود.

س– یعنی دستشان را دورتر از چیز …

ج– دستشان دورتر و باز هیچوقت نمی‌بستند هیچوقت. و نطق‌هایی هم که شده هر نطقشان که “obviously” تویش هست مال اعلی‌حضرت همایونی است اگر “obviously” نباید حتماً شاهنشاه هم نگفتند حتماً.

س– یکی از مطالب دیگری که کسانی که تو دربار بودند و نزدیک بودند صحبت می‌کنند راجع‌به اختلافاتی است که می‌گویند در داخل دربار در سطح بالا بوده بین تشکیلات مربوط به آقای علم و علیاحضرت از یک طرف آقای هویدا که مثلاً طرف علیاحضرت بوده…

ج– نه، یک دفعه. نه یک دفعه بین هویدا و علم اختلاف پیدا شد یک شخص دیگر بینشان اختلاف انداخت من به علم گفتم، خودم، که آقای علم، همین اسدالله خان، این کارتان بد است برای اینکه الان بین مردم پر شده که شما و هویدا با هم بد هستید و این آبرویتان را می‌برد. صلاح می‌دانم که همدیگر را ببینید با همدیگر شام بخورید که مردم ببینند. گفت، «هرمز جان، اگر به من می‌گویی خیلی خوب خیلی خوب.» به امیرعباس تلفن کردم با همان تلفن قرمز که امیر من با علم صحبت کردم شب‌ها شام دوتایی‌تان تنها بروید با همدیگر در هتل بالای سعدآباد شام با هم باشید کس دیگری نباید که شما دو تا را با همدیگر ببینند و یک شامی می‌خورید. گفت، «هرمز جون متشکرم فردا شب. وقت دارد علم؟ فردا شب.» قرار گذاشتم و شب به ایشان گفتم و ساعت هشت هر دو تایشان رفتند آنجا…

س– کجا؟ هتل دربند؟

ج– هتل دربند شام خوردند که مردم هم دیدند و بعد فردایش خودم شنیدم که «اه ما بیخود می‌گفتیم.»، حالا خود من هم شنیدم، «این‌ها با هم رفیقند سر ما کلاه می‌گذاشتند، رفیقند با هم.» آخر من می‌دانستم چیه نمی‌گفتم حرفی نمی‌زدم ولی می‌دانستم. نخیر اختلاف اصلاً و ابداً نبود. کی بود آخر اختلاف؟ کدام یکیشان؟ اختلاف نهاوندی با آن چه ارزشی داشت؟ آن یکی که، کیست که خانمش پرنسس موناکو پَهْلوی چیز کار می‌کند…

س– بهادری؟

ج– بهادری. آقا این حرف‌ها چیست قربانت بروم. اختلاف چه بود اصلاً؟ اصلاً اختلاف چه بود؟ هیچی.

س– خوب همین چیزهاست که باید روشن بشود به همین دلیل است که من سوال می‌کنم.

ج – اصلاً اختلاف نبود. این‌ها نبود این‌ها شوخی بود. اختلاف بین اشخاص کوچک بود بی‌ارزش آخر والا آن نوع اختلاف که شما فکر می‌کنید آخر اختلاف سطح بالا نبود. ولی خوب می‌شد که اعلی‌حضرت همایونی یک دفعه رئیس دفتر بهادری به من تلفن کرد، «جناب آقای قریب؟» بله و فلان و این‌ها. خیلی به من احترام می‌گذاشت البته یک چیزی داریم که باید فرمانش را بنویسی یک نشان در United Nations به یک نفر می‌خواهم بدهیم این فرمانش را لطفاً بفرمایید بنویسید که از طرف علیاحضرت شهبانو داده بشود.» گفتم، همینطور، علیاحضرت شهبانو حق ندارند نشان به کسی بدهند چون برطبق قانون اساسی درجه، مقام و نشان از امتیازات مخصوص شخص پادشاه است. اگر تو نمی‌دانی نخواندی من خواندم قانون اساسی را برو بخوان. گفت، «آخر پارسال هم دادند شما نبودید.» گفتم من نبودم رئیس تشریفات کسی دیگر بوده به من مربوط نیست من اصلاً نمی‌دهم علیاحضرت شهبانو حق ندارند. علیاحضرت شهبانو به من تلفن فرمودند، «آقای قریب، تعظیم عرض می‌کنم حالتان. آن فرمان نشان را ننویسند؟» عرض کردم که نه قربان آخر اینطور نمی‌شود چون علیاحضرت شهبانو حق ندارند که نشان بدهند فقط شاهنشاه می‌توانند.» فرمودند، «خیلی خوب. من خودم با شاهنشاه صحبت می‌کنم.» صبح اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه به من فرمودند، «قریب چرا اذیت می‌کنی خوب فرمان بده.» عرض کردم قربان قانون اساسی را به آن احترام می‌گذاریم. طبق قانون اساسی این جمله هست این جمله هم قابل عوض شدن نیست. فرمودند، «خیلی خوب، پس اگر چنانچه فلان کس به جای ما رئیس اداره می‌کند فلان کس را امضا می‌کند چه می‌شود؟» گفتم قربان می‌خواهید به شما عرض کنم؟ اگر بنویسند که به امر اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه آریامهر علیاحضرت شهبانو نشان می‌دهند حرفی ندارم می‌نویسم. ولی بایستی امر پادشاه باشد برای اینکه قانون اساسی است من پایم را از قانون اساسی بیرون نمی‌گذارم. گفتم هرکاری برایتان می‌کنم اما قانون اساسی، قانون اساسی است. احترام هم به آن می‌گذارم همین که هست. حقیقت را هم به شما بگویم که جلوی شما منتشر هم بشود نشود فرق نمی‌کند یک قسمتش موافق نبودم من. من مسلمانم یک امام رفته توی چاه فوت کرده ولی این امام بعدش می‌آید بیرون. بیخود می‌گویند امام می‌میرد، امام هم مثل همه مرده فرق نداشته با کسی. این‌ها چیزهایی است که می‌خواهید بیخود بگوییم می‌گوییم…

س– این نشان‌ها در تشریفات کل ترتیب داده می‌شد یا در دفتر مخصوص؟

ج– نه، نه فقط تشریفات. حالا چطور تشریفات؟ اینجوری بود. رئیس دفتر نشان شخص رئیس کل تشریفات شاهنشاهی بود. اما من وقت نداشتم برای این کار. منتها یک چیزهایی بود که باید انجام بشود. یکی اینکه اشخاصی که نشان به آن‌ها داده می‌خواهد بشود، تقاضا می‌شود برای آن‌ها بایستی حتماً از طرف دادگستری بپرسیم که این‌ها حبس نرفته باشند عمل مخالف قانون هم نکرده باشند. این یک شرطش بود. شرط دومش موضوع مربوط به این بود که چون اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه تصویب می‌فرمودند باید عین‌اش به شرف عرض اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه برسد. یعنی اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه قبلاً می‌فرمودند که چه می‌خواهند. یک جا بود که تشریفات دخالت نمی‌کرد. ارتش بود که تقاضا که می‌کرد قبلاً اعلی‌حضرت همایونی تصویب فرموده بودند ۵۱ نفر را برایشان پیشنهاد نشان می‌کرد، آن‌ها را عیناً ما می‌دادیم اما آن هم شرط دارد درجه‌اش مهم بود که چه درجه‌ای باشد. آخر هرکسی نمی‌تواند هر درجه‌ای  نشان بگیرد، هر کسی یک مقامی دارد مقامش چیز دارد.

س– پس یک آیین‌نامه‌ای داشتید؟

ج– خوب مسلم است دیگر آیین‌نامه‌ای بود که در زمان اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر نوشته شده بود، آن که عوض نمی‌شد کرد ماده یک، دو، سه، چهار. آن وقت مثلاً این خیلی مهم است. همین نشان که نخست وزیر پیشنهاد به شاه می‌کرد برای دولت کارمندان دولت فرض کنید سیصدتا، پانصدتا، چهارصدتا یک همچین چیزی. رئیس تشریفات اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه مثلاً فرض کنید یکیشان حالا نمی‌گویم پنجاه‌تایشان یکیشان را رد می‌کرد چون آخر جلویش نوشته بودند که چکار کرده که تقاضای نشان می‌کنند، رد می‌کرد. تنها جایی بود که نخست وزیر حق داشت هیات دولت را بخواهد رئیس کل تشریفات را هم خواهش کند که برود در دولت با هم بنشینند وزیر مربوطه توضیح بدهد رئیس کل تشریفات شاهنشاهی جواب بدهد و چه جوری رد می‌شود یا قبول می‌شود و همینطوری که همیشه بود. همیشه هم همینطور بود. برعکس همه هم موقعی که من بودم می‌گفتم مثلاً برای دولت حیوونی امیرعباس. امیرعباس که خیلی مرد خوبی بود او می‌گفت، «هر چه می‌خواهی نده.» می‌گفتم نه، می‌گفتم که به رئیس کارگزینی نشان نمی‌دهم برای اینکه رئیس کارگزینی پول زیادتر از همه می‌گیرد. مدیرکل مالی پول زیادتر می‌گیرد. معاون اداری پول زیادتر می‌گیرد. اما اگر به یک بنّا که در جنوب کار می‌کند تقاضای نشان را بکنید موافقم. به آن کسی که در تابستان راه‌آهن می‌راند و از اندیمشک رد می‌شود و برمی‌گردد اگر راضی هستید بنویسید نشان می‌دهم. موافقم صددرصد موافقم. به معلم دبستان که در چا‌بهار کار می‌کند بنویسید به او می‌دهم اما به این‌ها نشان نمی‌دهم به هیچ وجه. البته به اعلی‌حضرت همایونی عرض کرده بودم.

س– یک دفعه بود که اختلافی بین آقای اردشیر زاهدی و آقای هویدا پیش آمد برای نشان دادن. آن موقع سرکار رئیس تشریفات بودید؟

ج– بله بودم. موضوع نشان دادن نبود (؟) خود من بودم.

س– که موجب اصلاً کناره‌گیری آقای اردشیر زاهدی دیگر شد، نه؟

ج– نه، نه. آن مربوط به نشان نبود اصلاً، آن مربوط به این‌ها  نبود. اردشیر یک کمی بی‌تربیت بود یعنی بیش از حد بی‌تربیت بود. می‌دانید اردشیر با من نسبت دارد. قوم و خویشیم با هم اما بی‌تربیت بود. این مثلاً یک دفعه جلوی من در پاکستان در دهلی ببخشید خانم معذرت می‌خواهم گفت، «تمام وزرا کونی هستند.» نخست وزیر هم بود. جلوی همه و نخست وزیر.

س– جلوی هویدا.

ج– هویدا. نگاه کردم گفتم که آره راست می‌گویی اردشیر اولیش تو. عیناً بقیه جرأت نمی‌کردند بگویند. آنجا هوشنگ انصاری هم بود. جرأت نمی‌کردند بگویند ولی من جرأت می‌کردم بگویم. اختلاف این شکلی پیدا می‌شد ولیکن اردشیر با هویدا خیلی بد بود، خیلی بد شده بود.

*- برای چی؟

ج– هیچ، هیچ علت نداشت. با هویدا دشمن خونی بود.

از اتاق اعلی‌حضرت همایونی درآمد گفت، «هرمز پای جونت زدم.» به خود من گفت دیگر

* – اردشیر؟

ج – اردشیر.

* – چرا؟

ج – من به شاه گفتم بعدش…

س – چرا؟

ج – نمی‌دانم، من که نمی‌دانم. خوب لابد اعلی‌حضرت هم باور کردند لابد برای اینکه چهار روز شاهنشاه البته صبح یک دقیقه پهلویشان می‌رفتم عرایضم را که عرض می‌کردم به من می‌فرمودند «بله-نه، نه-بله، بله-نه.» هیچ سوال دیگری نمی‌کردند. من هیچ به روی خودم نمی‌آوردم. به مرحوم علم گفتم که، «گوش کن برادر مرا نمی‌خواهند، من می‌روم، من اینجوری کار نمی‌کنم.» گفت، «هرمزجان برو علتش را به ایشان عرض کن.» گفتم علت چی؟ آخر بگویید من چه کردم که علتش را عرض کنم. هر چه گفتند بگو علتش را یا نمی‌دانست یا نمی‌دانم نمی‌خواست بگوید همان طبق قانون خودمان که نباید بگوییم. ولی سه روزه‌ای که اینطوری بود اعلی‌حضرت همایونی خودشان هم تحقیق کرده بودند. سه روز گذشت روز چهارم رفتم آنجا و منتظر بودم که مثلاً بله، بله باشد. عرض کردم قربان یک اینطور. فرمودند، «بیا جلوتر نمی‌شنوم.» آمدم جلوتر. فرمودند، «می‌گویم بیا جلوتر.» به خدا عیناً. آمدم جلوتر اینقدر فاصله دارد مثلاً نیم متریشان. آمدیم جلوتر. گفتم قربان اجازه می‌دهید روی این میز بنشینم؟ کجا بیایم بنشینم، کجا به شما عرض بکنم.» یک دفعه می‌خندند قاه قاه. البته خیلی خندیدند من هم خندیدم. هیچی دیگر تمام شد. ولی

س– آن وقت تمام شد؟

ج– تمام شد دیگر، من نفهمیدم هنوز هم.

س– یعنی چه جوری به شما گفتند؟

ج– نگفت. هیچی همان خنده دیگر که دیگر بد نیستند با من. ولیکن هنوز هم نمی‌دانم چه گفته بوده، به جان شما نمی‌دانم. من خودم می‌دانم کار بد نکردم چون کار بد نکردم من چه بگویم. در ضمن هم فراموش نفرمایید که هیچوقت از شاهنشاه سوال نباید کرد باید به ایشان عرض کرد یک موضوعی را همان‌طوری‌که با خدا شما صحبت بکنید از خدا چیزی نخواهید فقط می‌توانید به خدا بگویید خدایا من آرزو می‌کنم اینجور بشود. اینجور بشود آرزو می‌کنم. شما حق اینکه از خدا چیزی بخواهید ندارید، خدا خیلی بالاتر از این است که شما بگویید که نه خدایا این را بده به من. نه این معنی ندارد و پادشاه سایه خداست شوخی نیست.

س- این ملاقات‌هایی که، شرفیابی‌هایی که حضور اعلی‌حضرت می‌شد خیلی از آقایانی که با آن‌ها مصاحبه کردیم طوری تعریف می‌کنند انگار همیشه اعلی‌حضرت در حال قدم زدن بودند و به ندرت می‌نشستند در جلسات. این جریانش چه بود؟

ج– نه. وقتی که نمی‌خواستند کسی بنشیند پهلویشان و می‌خواستند زودتر برود راه می‌رفتند تو دفترشان او هم راه مشکل بود برایش.

س- آن شخص هم راه می‌رفت یا باید می‌ایستاد؟

ج– او راه می‌رفت.

س– او هم همراهشان راه می‌رفت.

ج– او هم پشت سرش راه می‌رفت. ولی او می‌رفت زود. ولی وقتی می‌خواست کسی با ایشان حرف بزند می‌نشستند.

س– اصولاً مثل اینکه وزرا هیچکدام نمی‌نشستند.

ج– نه نمی‌نشستند، راه می‌رفتند و یا اگر می‌نشستند وزرا ایستاده بودند، وزیر خارجه هم ایستاده بود همه‌شان.

س– چه کسانی اجازه نشستن داشتند؟

ج– علم می‌نشست، نخست وزیر می‌نشست. رئیس ستاد کل می‌نشست دیگر بقیه ایستاده بودند همه‌شان.

س– آن وقت مکالمه‌های تلفنی اعلی‌حضرت به چه ترتیب بود؟ آیا از طریق منشی چیزی

ج– همین. نه، نه هیچوقت. ما می‌دانید که آخر سه تا تلفن داشتیم هر کداممان خود شاهنشاه هم سه تا تلفن داشتند.

س– چی ها بودند؟

ج– یک تلفن تلفن دولتی بود. یک تلفنی بود که به نخست وزیر و وزرا و شهردار تهران و نمی‌دانم رئیس ستاد و رئیس نیروی زمینی هوایی و این‌ها به این‌ها وصل بودند مستقیم ۱۱۵، ۱۸۶ می‌گرفتند.

س– یعنی اعلی‌حضرت که می‌گرفتند خود طرف جواب می‌داد.

ج– خود طرف جواب می‌داد برمی‌داشت.

س– او که می‌خواست تلفن کند چه کار می‌کرد؟

ج– او هم می‌توانست بگیرد مال اعلی‌حضرت همایونی را.

س– یعنی یک وزیری می‌توانست مستقیم…

ج– حق نداشت، هیچوقت این کار را نمی‌کرد اما می‌گویم می‌توانست. می‌توانست این نمره را بگیرد ولی حق نداشت. تازه از این گذشته، پهلوی خودتان هم بماند، نمره را عوض می‌کردیم با هم. نمره اعلی‌حضرت همایونی را کسی نمی‌دانست، کسی نمی‌دانست.

س– خوب موقعیتی نبود که وزیری مستقیم خودش به اعلی‌حضرت تلفن کند؟

ج– اتفاقاً می‌شد که تقاضا کند به عرضشان برسانیم به اعلی‌حضرت همایونی بکند.

س– اینجوری بود.

ج– مثلاً فرض بفرمایید خیلی اتفاق می‌افتاد. بیچاره منصور روحانی تلفن کرد به من یک موضوعی می‌گفت مهم است و

س– به شما تلفن می‌کرد یا به معینیان.

ج– به من. نه نه آن‌ها همه به من. هیچ‌کس دیگر نخیر. چون موضوع شرفیابی تلفنی نبود یک چیزی بود که کار من بود همیشه. تلفن می‌کرد به من بعد من می‌رفتم به عرض می‌رساندم اجازه می‌گرفتم می‎گفتم که فرمودند، «بگو بگیرش بدهند به من.»

س– بگو بگیر. چطوری بگو بگیرش؟

ج– مرکز را بگیر، مرکز خود دربار را آن وقت دربار می‌داد. دربار می‌داد یک چیز قرمز می‌زدند

س– خوب تلفن این بود فرمودید سه تا تلفن بود.

ج– حالا یک تلفن هم همان تلفن دولیت بود، یک تلفن آن بود، یک تلفن خصوصی خودشان بود تلفن معمولی بود. مثلاً مال من تلفنم مثلاً ۸۹۲۲۳۳ بود مال ایشان مثلاً ۷۳۹۲۳۱

س– یعنی تلفن معمولی.

ج– تلفن هم که می‌شد خیلی مضحک بود البته دیگر نداشتم گاه‌گاهی این تلفن زنگ می‌زد.

س– اشتباهی مثلاً.

ج– یا اشتباه بیشترش اشتباهی. تلفن را برمی‌داشتند می‌فرمودند، «نه آقا من نمی‌دانم این کجاست خواهش می‌کنم ببخشید.» خیلی باادب و احترام و این‌ها. تا برمی‌داشتند من می‌رفتم بیرون چون نمی‌خواستند هیچکدامشان بشنوند دیگر.

س– علامت دادند که بایست.

ج– بایست، یکدفعه گذاشتند زمین و می‌فرمودند که خوب، «چرا من گفتم بایست چرا داشتی می‌رفتی؟» گفتم قربان تلفن می‌فرمایید باید بروم دیگر، بروم بیرون که تلفن بفرمایید. فرمودند، «می‌دانی کی بود؟» گفتم نه. گفتم نخیر قربان من از کجا بدانم. فرمودند، «حاج قاسم نمی‌دانم فلان بود که در بازار تجریش گوشت می‌فروشد این می‌خواهد با سبزی‌فروشی فلان صحبت کند.

س– اشتباه گرفته بود.

ج– اشتباه گرفته بود. «من هم گفتم من نمی‌دانم نمره‌اش چیست خواهش می‌کنم بپرسید تحقیق کنید…»

س– مورد استفاده این تلفن چه بود؟ استفاده‌اش چطور بود این؟

ج– خوب همیشه تلفن لازم داشتند خودشان برای اینکه با اشخاص صحبت کنند. با این تلفن که صحبت می‌کردند دیگر هیچ‌کس نمی‌شنید. هیچ‌کس نمی‌توانست بشنود. با آن یکی دولتی فقط دولتی بود، دیگر نمی‌شد جای دیگری را گرفت. یک عده به خصوص بودند یعنی در حدود سی‌وپنج شش نفر بودند فقط که خود ما بودیم. با آن یکی تلفن دربار هم که خوب مرکز می‌شنید همیشه او می‌تواند بشنود چون که دوتا چیز می‌گذارد آنجا خوب این می‌شود یکی هم طرف.

س– آن وقت آن تلفن به اصطلاح مستقیم که خودشان شماره داشتند آنهم روی این دستگاه بود که نشود شنید؟

ج– نخیر، هیچ نبود.

س– خوب آن را مثلاً خوب ساواک یا تیمسار فردوست می‌توانند…

ج– دروغ می‌گویند نمی‌توانند. همین مثل اینجا گفتند. بیخود می‌گویند.

س– نمی‌توانستند.

ج– می‌گویند که فرکانس ما افتاد روی فرکانس تلفن قریب. دروغ می‌گویند همچین چیزی نمی‌شود دروغ می‌گویند.

س– یعنی تلفن بالاخره از تلفنخانه رد می‌شود و در آنجا می‌شود.

ج– آخر فرکانس‌مان نمی‌تواند روی آن فرکانس بیفتد آخر مسخره است آخر. مزخرف می‌گویند دیگر.

س– پس کسی نبود که خودش مستقیماً به اعلی‌حضرت تلفن بکند؟

ج– نخیر، فقط گفتم.

س– نخست وزیر هم نمی‌توانست؟

ج– چرا، گفتم به شما.

س– پس خود نخست وزیر بدون کسب اجازه تلفن می‌کرد.

ج– تلفن می‌کرد. کار فوری می‌افتاد.

س– رئیس ساواک هم لابد…

ج– خیلی کم. آخر او کار نداشت. بیچاره نصیری خدا بیامرزدش او هیچ کار مهمی نداشت که تلفن مستقیم بکند اصلاً، خیلی کم.

س– خوب، اگر جایی شلوغی می‌شد، آشوبی می‌شد…

ج– هیچوقت نمی‌دانست او. قبل از او آن یارو گفته بود.

س– فردوست.

ج– فردوست، چون او خودش آنجا آشوب درست کرده بود سه ساعت قبلش خبر می‌داد.

س– خوب فردوست را که می‌گویند اصلاً سال‌ها بود شرفیاب نمی‌شد.

ج– نه، اینجور نمی‌شود گفت. ببینید مهمانی‌ها نمی‌آمد.

*- یکشنبه بود همیشه.

ج– نه یکشنبه‌ها نمی‌آمد. یعنی مهمانی نمی‌آمد، جمعه نمی‌آمد.

*- جمعه هم می‌آمد.

ج– مهمانی‌ها نمی‌آمد کم می‌آمد. مثلاً هر ماهی خوب جمعه‌ها هم من می‌رفتم همیشه.

س– جمعه‌ها کجا بود؟

ج– جمعه‌ها همان کاخ که بودم نهار می‌خوردم آخر همیشه ما، کار می‌کردیم تا ظهر که بعد می‌رفتیم نهار ما هم بودیم خدمتشان. مثلاً هر ماهی یک مرتبه فردوست ممکن بود بیاید، نمی‌آمد بعضی وقت‌ها می‌گفت، «کار دارم.»

س– یعنی خودش وقت شرفیابی نداشت دیگر؟

ج– نخیر نداشت.

س – خوب این روابط نزدیکش با اعلی‌حضرت که می‌گویند پس به چه ترتیبی بود؟ به ترتیب همین صندوق‌ها بوده که گزارش‌ها را می‌بردند؟

ج– همین صندوق‌ها. بله دیگر همین صندوق‌های دروغ.

س– خودش تلفنی، حضوری با هم تماس نداشتند؟

ج– ممکن بود یک شب تلفن کند من نمی‌دانم اما چیزی که هست نخیر در روز نبود هیچ. ممکن بود شب تلفن کند که من نباشم آن وقت یک چیزی هم بود اگر تلفنی از خارج از ایران می‌شد، از داخل که همه به من می‌زدند از تهران، ایران، از خارج که می‌شد بایستی حتماً با من صحبت بکنند من بگویم که اعلی‌حضرت همایونی صحبت بکنند یا نخیر. مثلاً چطور؟ فورد یا نیکسون یا این‌ها، این‌هایی که مثلاً رئیس‌جمهور شدند این‌ها تلفن کردند که می‌خواهد President of the United States صحبت بکند این‌ها. گفتم که نه بدهید من صحبت کنم ببینم. گرفتم صحبت کردم دیدم صدای خودش است چون من همه را می‌شناختم با نیکسون هم خیلی رفیقم با فورد هم همینطور.

س– یعنی اول خود شما با آقای نیکسون صحبت می‌کردید؟

ج– بله. حتماً من بایستی صحبت کنم بعد می‌گفتم که یک دقیقه hold the line خواهش می‌کنم. بعد فوراً با منشی تلفن دولتی که (؟) به آن‌ها می‌گفتم که فوراً بدهید اعلی‌حضرت صحبت کنند.

س– گفتید بدهید، یعنی به کی بدهد؟

ج– در آنجا مرکز بده به اعلی‌حضرت همایونی.

س– یعنی وصل کند به او

ج– وصل کنید به او، به آن شماره وصل کنید. هیچ خارجی نداشت. مثلاً یک مرتبه روز چهارم، تولد شاهنشاه آریامهر کی بود؟

س– ۴ آبان.

ج– ۴ آبان. ۳ آبان نصف شب دیدیم که تلفن از خارج می‌شود تلفنچی داد به من تلفنچی دربار. داد و ما گرفتیم و یارو گفت، «یک نفر آمریکایی است.» گفت، «ما می‌خواهیم با اعلی‌حضرت همایونی صحبت کنیم» گفتم با اعلی‌حضرت همایونی؟ الان استراحت فرمودند. اگر کاری دارید به من بگویید ببینم چیست که به ایشان عرض بکنم یا فردا خودشان بگویم تلفن کنند. گفت، «نه، شما نوار بگذارید و بعد از یک دقیقه دیگر این را به عرض برسانید نوار را.» گفتیم خیلی خوب. ما هم نوار نداشتیم البته (؟) نصف شب درست بود، این البته بعد از یک دقیقه شیک صدا آمد بعد Happy birthday to you, happy birthday to you.همه‌اش اینجوری.

س– کی بود این؟

ج– از آمریکا یک عده‌ای بودند. هشتاد نفر با هم.

س– یعنی آشناهایشان بودند یا این‌ها غریبه بودند.

ج– نه آشنا نبودند اصلاً، چه آشنایی داشتند هیچی.

س– این مهمانی‌های به اصطلاح خانوداگی یا در خود کاخ…

ج– خانوادگی که نبود اغلبشان.

س– اعلی‌حضرت، مهمانی مرتب کجاها بود؟

ج– هیچ متمرکز نبود هیچ جا.

س– مثلاً جمعه‌ها فرمودید که… مثلاً جمعه‌ها یا شنبه‌ها

ج– نه، کاخ خودشان بود. کاخ خودشان بود که فرق دارد. نه کاخ خودشان خوب باید بروند نهار بخورند.

س– منظور یک روزهای خاصی بود که…

ج– برادرها که اصلاً و ابداً یک مرتبه در سال اعلی‌حضرت منزلشان می‌رفتند برای خواهرهایشان هم هر پنج هفته شش هفته یک مرتبه می‌رفتند.

س– می‌رفتند.

ج– هر شش هفته یک مرتبه.

س– پس هفته‌ای یک مرتبه منزل والاحضرت اشرف.

ج– این نه، این‌ها شوخی است این مال نود سال قبل است برادر. مال نود سال قبل نخیر.

*- (؟)

ج– نه، نمی‌مانند هم هیچوقت.

*- (؟)    منتها خصوصی.

س– منزل ملکه مادر چی؟

ج– سالی یک مرتبه.

س– سال یک مرتبه؟ پس اینکه یکشنبه شب‌ها فلان جا، چهارشنبه شب‌ها فلان جا

ج– نه، نه اصلاً اینجوری نبود هیچ اینجوری نبود. به دو علت اینجوری نبود یکی اینکه خود اعلی‌حضرت همایونی مایل نبودند که بروند ببینندشان و اشخاص سواستفاده کنند از تشریف‌فرمایی شاهنشاه به آنجاها چون رئیس دفتر داشتند آن‌ها هر کدام از این حرف‌ها این‌ها سواستفاده از ایشان بکنند. دوم از نظر ما برای اینکه ما می‌ترسیدیم برای اینکه هیچوقت نمی‌توانند شما را بکشند مگر اینکه برنامه شما را کسی بداند.

س– درست است.

ج– وقتی سه ماه برنامه شما معلوم شد این دیدم که یکشنبه‌ شب‌ها هر هفته می‌روید اینجا، پنج‌شنبه می‌روید اینجا، یکی از این روزها تو را خواهند زد. بدین جهت ما هم نمی‌خواستیم، هیچوقت نمی‌گذاشتیم اینطور بشود.

س– ولی آن‌ها هم بیشترشان خانه‌شان تو کاخ سعدآباد بود.

ج– نه، اعلی‌حضرت که کاخ نیاوران بودند فقط سه ماه سعدآباد بودند. از این سه ماه هم یک ماهش را در شمال بود همیشه.

س– شمال هم که می‌رفتند سرکار می‌رفتید آنجا

ج– نخیر، نه نه دفتر نمی‌رفتم. من تهران می‌ماندم کارها را می‌کردم هر هفته‌ای یک مرتبه می‌رفتم آنجا یا اینکه مثلاً دو هفته می‌رفتم شمال می‌ماندم. نمی‌توانستم.

س– آن وقت در آن مدتی که شما آنجا نبودید کارهایی که زیر نظر شما بود آنجا نماینده‌ای داشتید؟

ج– نه آنجا کسی را نمی‌پذیرفتند اصلاً، در شمال کسی را نمی‌پذیرفتند. چون می‌دانید همه خیال میکنند می‌گویند شاهنشاه ایران امپراطور ایران خیال می‌کنند که شاهنشاه روی الماس راه می‌رفته یا فرض کنید که میزش از طلا بوده. شاهنشاه در شمال که یک ماه تشریف‌فرما می‌شدند دو اتاق و نصفی چوبی روی آب داشتند فقط همین و توی آن زندگی می‌کردند. یک مرتبه من داشتم با ایشان کار می‌کردم پهلویشان ایستاده بودم نشسته بودند یک مرتبه یک موج آمد تمام اتاق را اینقدر آب آورد تو از پنجره به خدا و همه همه خیال می‌کنند که هیچ اینجور بود. مثلاً کسی باور نمی‌کند رسم است این چیزها را باید دانست آخر احمق نباید بود. روسای کشورها که به یک مملکتی می‌روند کادو می‌برند هدیه می‌دهند آن‌ها هم با کادو به او جواب بدهد، هدیه می‌دهند. این هدیه‌ها رسم است این کار را همه می‌کنند. مال آمریکا تنها جای خیلی خوب است ما هم خیلی خوشحال می‌شدیم اگر ایرانی‌ها این کار را بکنند. آمریکایی می‌تواند هدیه قبول بکند به شرطی که قیمتش از ۵۰ دلار بیشتر نباشد اگر این کار را در ایران هم می‌توانستند بکنند من خیلی خوشحال می‌شدم، پیشامد هم کرد البته.

*- (؟)

ج – علیاحضرت شهبانو و اعلی‌حضرت همایونی هر چه به آن‌ها هدیه داده می‌شد همه را در موزه می‌گذاشتند.

س– در موزه.

ج– موزه. هیچوقت دست خودشان

*- (؟)

ج– هیچوقت، هیچوقت.

س– درست هدیه گفتید من یک داستان‌هایی شنیدم راجع‌به مثلاً آقای امیرهوشنگ دولو

ج– بله، او

س– که می‌گویند که مثلاً برای تولد اعلی‌حضرت ماشین می‌خریده تقدیم می‌کرده

ج– دروغ.

س– یا یک کاسه پر از طلا می‌کرده.

ج– آنکه خودم بودم پایشان افتاده بود پایشان را ماچ می‌کرد که عوض یک دانه سکه دو تا سکه بگیرد. ولم کنید بابا، ولم کنید تو را خدا حالا مرده من دیگر حرفی نمی‌زنم. او هم مردند دیگر حرف نمی‌زنم، دروغ می‌گویند به خدا دروغ می‌گویند به حضرت عباس دروغ می‌گویند، همش دروغ است.

س– در هر حال چون آن داستان‌ها گفته شده اینورش هم من علاقه‌مند بودم که گفته بشود.

ج– بله دروغ می‌گویند همچین چیزی نیست. فقط یک مرتبه یا دو مرتبه می‌گویم علیاحضرت شهبانو مثلاً دو مرتبه من می‌دانم که برای تولدشان هدیه خریدند. یک دفعه یک پیکان خریدند..

س– کی برای کی خرید؟

ج– علیاحضرت شهبانو تولد اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه برای اعلی‌حضرت همایونی یک پیکان خریدند که من دیدم. یک دفعه‌اش هم یک چیز دیگر همین دیگر ده هزارتومان پانزده هزار تومان یک همچین چیزی. من همیشه یک چیزی درست می‌کردم. می‌دادم درست بکنند در خارج می‌آرودم برای تولد شهبانو صبح می‌دادم به اعلی‌حضرت همایونی. می‌گفتند، «چرا؟ این چیست؟» می‌گفتم قربان امروز تولد علیاحضرت شهبانو است (؟)

می‌فرمودند، «چرا باید بدهم؟» می‌گفتم خوب تولدش است باید بدهید، تولد ایشان باید بدهید دیگر آن وقت اعلی‌حضرت می‌دادند به خدا. هیچوقت نه یادشان بود…

آن وقت خود اعلی‌حضرت همایونی هم تو جیب‌هایشان، به خدا، به خدا به این اگر دروغ بگویم، هیچی نبود مگر یک قرآن جیبی یک قرآن نازک یک سوم این توی این جیب چپشان بود. هیچ چیز دیگر نبود نه مداد داشتند نه قلم داشتند نه کاغذ داشتند نه فندک داشتند. برایشان درست کرده بودند ولی نمی‌گذاشتند هیچوقت، هیچوقت.

س– راست است که جلیقه ضدگلوله می‌پوشید؟

ج– دروغ است برادر دروغ است. باز درست کردند. اینجا ندارم اتفاقاً آمریکا پهلو سیمین است، عکس‌ها را فرستادم برای سیمین. همان‌جایی که نوشتند در روزنامه‌ها که شاه رفته حج و آنجا جلیقۀ ضدگلوله پوشیده من همان عکسش را دارم انداختم اعلی‌حضرت همایونی جلو هستند من هم پشت سرش نماز می‌خوانیم. سینه اعلی‌حضرت باز است تا اینجایشان مال من هم تا اینجا باز است معلوم است. مزخرف می‌گویند دروغ می‌گفتند آخر. کجا جلیقه ضد گلوله. نه باور نکنید این حرف‌ها را.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای هرمز قریب

تاریخ مصاحبه: ۲۵ مارس ۱۹۸۵

محل مصاحبه: لوزان – سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

س– آن وقت سن موریتس که تشریف می‌بردند آنجا ترتیب تقاضای ملاقات

ج– نه آنجا باز هم نداشتند. آنجا باز هم نداشتند، آنجا دکتر ایادی در خدمتشان بود او چون دکتر مخصوص بود. روسای کشورهای خارجی که در اروپا بودند با در سوئیس مثلاً با فرانسه ژیسکاردیستن بود این‌ها، این‌ها تقاضا می‌کردند این‌ها می‌رفتند به زوریخ در آنجا یا به سن موریتسن در آنجا نهار در خدمتشان می‌خوردند.

س- آن وقت واسطه این کار

ج– همان دیگر دکتر ایادی بود. یعنی آن‌ها تلفن می‌کردند این جواب می‌داد دیگر. آنجا من نبودم.

س– چون در آن موقعی که بحران نفت بود گویا…

ج– اما هروقت چیز می‌شد همین اشخاصی که با موافقتش شرفیاب می‌شدند که جزو چیز نبود به من خبر می‌دادند. یعنی امروز این و این شرفیاب شدند حالا اشخاص همینطور از ژیسکاردیستن گرفته تا رئیس‌جمهور فرق نمی‌کند. به من خبر می‌دادند همیشه چون من یادداشت می‌کردم. آنجا معلوم بود برنامه‌شان که چه جوری بوده.

س– یک مطلب دیگر که می‌خواستم سوال کنم این است که ترتیبی که افراد مختلف یعنی مقامات مختلف شرفیاب می‌شدند و بعد اوامری از طرف اعلی‌حضرت صادر می‌شد ظاهراً کسی در اتاقشان نبود که این فرمایشاتشان را بشنود ثبت کند و احتمالاً می‌توانست…

ج – انجام نشد.

س – فرمایشات ایشان یا بدجوری گزارش بشود یا سو تعبیر بشود…

ج – خیلی قشنگ، سوال فوق‌العاده خوبی فرمودید. اولاً اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه بی‌نهایت باهوش بودند و بی‌نهایت حافظه خوبی داشتند. یعنی واقعاً جمله‌ای که می‌فرمودند عین همان جمله را که فرض کنید سه خط بود دو سال بعدش همان سه خط را می‌فرمودند، می‌دانستند. در عین حال به آن وزیر مربوطه اگر اعتماد نداشتند که او کار را نمی‌کند از او می‌پرسیدند که این کار شد یا نشد؟ و اگر نمی‌شد بیرونش می‌کردند ساده. ساده بیرونش می‌کردند خیلی ساده. و کم هم اتفاق افتاد این موضوع، خیلی کم یکی دو تا بیشتر اتفاق نیفتاد. و خود شخص اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه که یک مرتبه خودم یادم هست که من سفیر بودم در سوئیس اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه ساعت ۵ بعدازظهر تشریف می‌آوردند به ژنو. من نهار داشتم می‌خوردم سفیر آمریکا تیلر به من تلفن کرد. تلفن کرد که، خیلی هم با او دوست بودم

س – سفیر آمریکا در کجا؟

ج – در سوئیس، درآن موقع البته. تلفن کرد که هرمز I want to see you فلان و از این حرف‌ها. من گفتم نه دارم حالا نهار می‌خورم الان می‌خواهم بروم. گفت، «من کار خیلی فوری دارم قریب.» گفتم که من دارم نهار می‌خورم خودم الان وقت ندارم. گفت، «تو نهار بخور من می‌آیم می‌نشینم تو نهارت را بخور من هم حرفم را می‌زنم.» گفتم خیلی خوب بیا. آمد پهلوی من و این به من گفت، عین این جمله که من به شما می‌گویم، «به اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه عرض بکنید که چرا الان به انگلستان تشریف می‌برند؟ می‌خواهند بیایند آمریکا چرا به انگلستان تشریف می‌برند بعداً می‌آیند آمریکا خوب مستقیم بیایند آمریکا. چرا انگلستان؟» من هم این چیزها را نمی‌فهمیدم که چه می‌گوید برای چه هست. وقتی رفتم ژنو آنجا رفتم خدمتشان و رفتیم توی منزل و منزل سپهبد زاهدی در (؟) در آنجا رفتم اتاق خواب و به ایشان عرض کردم. عرض کردم که اینجوری و به من اینجور گفت، فرمودند، «به او بگو که مردیکه نفهم شما تمام تدارکات جنگی و چیزهای مختلف توپ و تفنگ و نمی‌دانم چی و این‌ها را می‌دهید به عرب‌ها»، عرب‌ها که می‌گویم یعنی به اصطلاح به کشورهای دیگر. «شما این‌ها را اینقدر قوی کردید این‌ها اینقدر اسلحه دارند آنجا آن را دارد، آن را دارد، آن را دارد، آن وقت به ما نمی‌دهید. بعد هم به من از این حرف‌ها می‌زنید تازه به شما چه، شما چه کاره‌اید که به ما این حرف‌ها را می‌زنید.

* -(؟)    روزنامه دارد

ج– من نمی‌دانم دیگر کیه حالا. بعد هم من ننوشتم ۱۰ دقیقه صحبت فرمودند. گفتم چشم قربان و فرمودند، «همین الان برگردید به برن بخواهید به او بگویید.» آمدم بیرون فرمودند، «قریب.» بله. «من چه گفتم؟ چون من ننوشته بودم چون قاعدتاً همه می‌نویسند آخر ننوشته بودند. من درست ده دقیقه عین جملات شاهنشاه را به ایشان عرض کردم. نگاه کردند فرمودند، «تو خیلی حرامزاده‌ای برو.» به خدا. به جان شما عیناً اینجور.

س– یک موردی که من یادم هست مثلاً رئیس اتاق رفته بود شرفیاب شده بود و بعد اوامری که صادر شده بود در مورد این بود که به وزیر اقتصاد بگویید که فلان را فلان بکند، شما به ایشان ابلاغ کنید. حالا وقتی که

ج– حتماً هم کرده.

س– این رئیس اتاق می‌آمد ابلاغ می‌کرد وزیر اقتصاد از کجا می‌دانست که این حرفی که این آقا می‌زند درست می‌گوید یا نه؟

ج– این درست است، این حرف صحیح است این کاملاً

س– (؟)

ج– آن وزیر مربوطه، او هم نفهم نیست او فوراً به نخست وزیر می‌گوید. نخست وزیر می‌پرسد بعد نخست وزیر می‌رود به ایشان می‌گوید که صحیح است. به خود من، حالا مضحک‌تر است، من رئیس کل تشریفات بودم البته نفر دوم دربار بودم علم اول بود من بودم بعدش معینیان بود بعد باهری بود بعد فلان. معینیان رئیس دفتر مخصوصشان بود رئیس دفتر مخصوص کسی است که طرف اعتمادشان است دیگر در آن حرف نیست. اگر معینیان به من چیزی می‌گفت که اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه فرمودند که شما فلان کار را بکنید من که انجام نمی‌دادم، من می‌رفتم پهلوی اعلی‌حضرت همایونی. به ایشان عرض می‌کردم قربان معینیان به چاکر گفت این کار را بکن اعلی‌حضرت همایونی فرمودید؟ یا بله یا نه.

س– موردی هم بود که بگویند نه؟

ج– خیلی، چند دفعه بیش از چهل دفعه یادم هست اتفاق افتاد معینیان شخصاً نه آن‌های دیگر به خدا چهل دفعه اتفاق افتاد که دروغ گفتند به من. به خود من دروغ گفتند.

س– پس لازم بود که آدم برود و

ج– حتماً باید می‌گفتند، معلوم بود دیگر. اینقدر مهربان بودند. اینقدر بلند طبع و بالا طبع و پاک بوده شاه که من هیچ‌کس را مثل او ندیده بودم هیچ‌کس، هیچ‌کس. مهربان بی‌نهایت مهربان. یعنی شما ممکن نبود از دهن اعلی‌حضرت یک کلمه‌ای که شما را کوچک بکند بشنوید. نمی‌فرمودند هیچ ممکن نبود.

س– صحبت از دفتر مخصوص شد دو مرتبه یکی از مطالبی که بعد از انقلاب گفته شده این است که پرونده‌های دفتر مخصوص را موفق شده بودند که قبل از انقلاب از ایران خرج بکنند.

ج– من هم شنیدم نمی‌دانم. پرونده‌ای آخر دفتر مخصوص پرونده‌ای نداشت و این تمام کار مربوط به مردم بود و دولت بود و کارهای محرمانه اینجوری نبود که ببرند. من باور نمی‌کنم خودم نمی‌دانم اما باور نمی‌کنم.

س– از نظر تاریخ مفید است که اگر این کار شده باشد.

ج– باور نمی‌توانم بکنم برای اینکه عرض کردم به شما دفتر مخصوص یک پرونده‌ای نداشت که کسی نباید ببیند چیز نبود چون هرچه اعلی‌حضرت همایونی امر فرموده بودند همش به نفع مردم بود کاری نمی‌کردند. کار غلطی هم می‌کردند البته مثلاً اگر یک روزی پیدا کردید این صورت مجلس روزهای دوشنبه بعدازظهر که شورای اقتصاد در پیشگاه شاهنشاه تشکیل می‌شد یکیش را بخوانید.

س– یک سری آن را دارم.

ج– خواندید یا نخواندید؟

س– مال آن که آقای نیک‌پی به اصطلاح منشی جلسه بوده، بله.

ج– خواندید؟

س– بله.

ج– دیدید که چقدر شاهنشاه قشنگ صحبت می‌فرمایند خوب صحیح می‌فرمایند و نفع مردم را صحبت می‌فرمایند. یک جمله‌ای نبود که منتشر باشد. این را نمی‌دانستند. هیچ‌کس. این شور مجلس‌ها همش قایم می‌شد، حالا چرا؟ نمی‌دانم چرا قایم می‌شد نمی‌دانم.

س– بعد یک سری آن بود که چاپ شد.

ج– کی چاپ شد؟

س– مال زمان گذشته بود.

ج– مال گذشته بوده نمی‌دانم. ولی ندادند این‌ها را هیچ ندادند. ندادند که تعجب نکنید برای اینکه یک روزی من سه چهار روز دیوانه شدم. یک ماه گذشته بود از اینکه رئیس جمهوری آمریکا آمده سر کار، همین احمقه که از بین رفت،

س– کارتر منظورتان همین است.

ج– کارتر، و هی اشخاص به من که بله آمریکا را خواهید دید جواب شاهنشاه را نداد و فلان و از این حرف‌ها. کی جواب…

س– وقتی که انتخاب شده بود.

ج– انتخاب که شد شاهنشاه تلگراف فرمودند. این اصلاً بایستی بفرمایند.

س– این تلگراف را از کجا می‌زنند؟ از وزارتخانه می‌زند یا …

ج– نخیر، در دربار می‌زدند مستقیم دیگر حاضر می‌کرد. بعد تلگراف شده بود جواب ندادند بنابراین وضع خیلی بد است و از این حرف‌ها. من خیلی ناراحت شدم چطور شد جواب تلفن را ندادند. رادیو را هم همیشه گوش می‌دادم. نبود هیچ.

ناراحت رفتم پهلوی اعلی‌حضرت همایونی صبح و عرض کردم قربان مردم و اشخاصی که پهلویم می‌آیند همه‌شان یک چیزی می‌گویند که چاکر ناراحتم. گفتند، «چیست؟» عرض کردم که قربان جواب تلگراف اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه را کارتر نداده؟ فرمودند، «جواب مرا؟» عرض کردم بله فرمودند، «یک صفحه و نیم جوابم داده و همش تمجید و فلان که از کارهای ایران و من. چی را جواب نداده؟» عرض کردم پس چرا این را ندادند جوابش را به روزنامه‌ یا رادیو؟ این مزخرفاتی را که می‌گویند این را ندادند. فرمودند، «خودت تحقیق کن.» ما تحقیق کردیم و از آن معاون که این کارها را می‌کرد، مال اطلاعاتی نبود این کارهای دربار را می‌کرد. تلفن کردم پرسیدم از او

*- (؟)

ج– نه، او که نه بابا. نه، پدرش وزارت خارجه بود قبلاً گفتم چرا این کار را نکرده؟ چرا جواب نداد؟ گفت، «جواب داده.» گفتم خوب جوابش را چرا ندادی به روزنامه‌ها؟ گفت، «آخر فکر کردیم که لزومی ندارد.» گفتم «چطور لزومی ندارد؟» گفت «برای اینکه من پرسیدم. پرسیدم از معینیان و از فلان و فلان و فلان گفتند که جوابش لازم نیست…» (؟)      گفتم شما دروغ می‌گویید مال (؟) جوابش را دادید، در رادیو گفتید، تلویزیون گفتید. گفت، «جوابش هست الان برایتان می‌فرستم.» فرستاد برای من. نگاه کردم دیدم چی چی گفته این مرد. رفتم خدمت اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه نگاه کردند گفتند، «بله، دیدید؟» عرض کردم که نمی‌دانستم اجازه می‌فرمایید بدهم منتشر بشود؟» فرمودند، «دیر شده حالا دیگر، دیر شده.» این است. یعنی به شما بگویم واقعاً می‌زدند که خراب کند این ها را. می‌زدند خراب کنند راه‌هایش را خودشان فهمیده بودند، به یک ترتیبی خراب کنند.

س– در این مرحله می‌خواستم آن اسم یک سری از افرادی که بیشترشان البته نخست وزیران سابق ایران بودند را من بخوانم و آن‌هایی را که شما شخصاً یک تجربه خاطره به اصطلاح زنده‌ای از آن‌ها دارید، به اصطلاح مشاهده خودتان کردید که فکر کنید از نظر تاریخی قابل ذکر باشد این‌ها را خاطراتتان را بفرمایید.

ج– بفرمایید.

س– اولشان دکتر مصدق. آیا شخصاً شما

ج– بله، شخصاً من این را می‌شناختم دخترش دیوانه بود در سوئیس دو نوشاتل هنوز هم هست یا مرده نمی‌دانم. این مرد خودش هم عقلش کم بود به عقیده من

س– یک مثالی بزنید که در چه موردی با هم…

ج– مثالش خیلی ساده است. ببینید شما یک تزی می‌آورید تز را اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه تصویب فرمودند یعنی نفت را ملی بکنید شاهنشاه هم گفتند بله باید ملی بکنیم. بعد وقتی می‌بینی موفق نمی‌شوی صاف بایستی جلوی مردم بگویید که متاسفانه ما موفق نمی‌شویم. چرا؟ برای اینکه آبروی خود من رفت. مرا به چکسلواکی فرستادند در آن موقع، از سوئیس فرستادند چکسلواکی رایزن سفارت. به من دستور دادند حالا که گفتند کمونیست‌ها که نفت ما را می‌خرند چکسلواکی چقدر از نفت ما می‌خرد بهش بفروشید اینقدر. رفتم پَهلْوی معاون وزارت خارجه چکسلواکی. گفت، «ما یک قطره هم نمی‌خریم، یک قطره هم نمی‌خریم.» همین صریح

س- چرا؟

ج – گفت، «چرا نفت شما را بخریم نفت داریم روسیه به ما می‌دهد ما نمی‌خریم.» دروغ گفت آخر می‌سازند با هم که یک آدمی که خودش را اینجور می‌داند این وقتی که می‌بینید به او دروغ گفتند سرش کلاه گذاشتند این نبایستی بایستد بگوید، «بله من کاخ نمی‌روم که یک موقع در کاخ مرا بکشند.» دروغ می‌گوید. آخر دروغ می‌گفت به خدا دروغ می‌گفت.

شاهنشاه کسی را بکشند؟ کسی جرات داشت بیاید در کاخ این را بکشد؟ این‌ها مرخرف است ببینید یک چیزهای احمقانه و در ضمن گفتم سن هم خیلی دخالت دارد. آدم وقتی پیر می‌شود می‌افتد رو تختخواب مثل من دیگر فکر مقام نباید بکند. این حرف دیگر احمقانه است.

س– تیمسار زاهدی را شما هیچوقت با او کار داشتید؟

ج– چرا، زاهدی. چرا خیلی زیاد. برای اینکه تیمسار زاهدی سفیر شدند. در اینجا در United Nations یک قسمت اروپایی سازمان ملل متحد. من سفیر در برن بودم آن موقع سه سال و نیم با هم بودیم ولی من سفیر در سوئیس بودم البته. هم مرد خوبی بود مرد پاکی بود. مرد درستی بود مرد واقعاً نازنینی بود باتربیت بود مهربان بود. من کوچکترین ایرادی به این مرد نتوانستم بگیرم.

س– یک خاطره بخصوص دارید از ایشان؟

ج– خیلی زیاد، اینقدر زیاد است که دیگر باید پیش بیاید. خیلی زیاد آخر همیشه با هم بودیم.

س– خوب یکی دوتایش را …

ج– یا او می‌آمد به برن یا من تقاطع می‌کردم «هرمزجان آمدم. بیا پهلو من.»

س– یکی دوتایش را که معرف به اصطلاح خصوصیات ایشان باشد.

ج – می‌گفتم وقت ندارم. معرف مثلاً من بچه بودم واقعاً، من اصرار می‌کرد بروم به ژنو با اتومبیل طول می‌کشید با ترن نزدیکتر بود. می‌رفتم در توی ؟ ترن ایستاده منتظر من بود. آخر زاهدی را شما می‌شناسید زاهدی خیلی آدمی بود که خودش را می‌گرفت. منتظر می‌شد که من بروم و مرا بردارد و با خودش ببرد. بعد می‌گفت، «هرمز جان باید شب برویم بخوابیم.» می‌گفتم باباجان من نمی‌توانم من نیاوردم هیچی آخر این‌ها، من پیژاما دارم. اوم هم قدش بلند بود. می‌گفت «یک پیراهن هست نو.» این‌ها اینقدر بلند بلندتر بود پاش هم. می‌گفتم نمی‌توانم. می‌گفت عیب ندارد بپوش برادر مهم نیست.» نه، زاهدی خیلی آدم حسابی بود خیلی.

س– اینکه می‌گویند در اواخر عمرش از اعلی‌حضرت دلگیری داشته؟

ج– نه، نه دروغ است. زاهدی من با او خیلی نزدیک بودم. یک کلمه حرف بر ضد شاه نزده هیچوقت به شاهنشاه جسارت نکرده و در عین حال هم یک کسی بود که حقیقتاً شاه‌پرست بود. مثلاً یک مورد. یک مقاله نوشته بودند که، حالا سپهبد زاهدی هم ژنو است و پسرش هم پهلویش بود، بله زاهدی این کار را کرده این کار را کرده این کار را کرده و این‌ها بعد رفت پهلو شاه و شاه را آورد شاه گفت، «از من چه می‌خواهی به تو بدهم؟ هر چه بخواهی می‌دهم.» زاهدی هم گفت دخترت را بده به پسر من. گفت، «چشم.» و داد. دروغ می‌گویند. همچین حرفی. من یک نامه‌ای نوشتم به ایلوستره چاپ شد. نوشتم مزخرف می‌گویند برای اینکه شاهنشاه را ایرانی‌ها دوست دارند به هر حال. زاهدی همچین تقاضایی از شاهنشاه نکرده، اینجور نبوده دخترش پسر زاهدی را دوست داشته زنش شده هر کسی حق دارد فلان، فلان، فلان و تقریباً هم همش حمله به سپهبد زاهدی بود. برایش ترجمه کرده بودند خوانده بود آن پِری شهیدی ترجمه کرده بود. به من حق داد گفت، «راست می‌گوید این‌ها دروغ می‌گویند.» آخر من می‌دانم که دروغ می‌گویند. زاهدی هیچوقت نسبت به شاهنشاه بد نمی‌گفت.

س– آقای حسین علا چه؟

ج– او خیلی آدم انسانی بود. حسین علا، یک خاطره خیلی مهم، پدرم می‌گفت. پدرم رئیس اداره مطبوعات وزارت خارجه بود همان موقعی که حسین علا رئیس دفتر وزیر خارجه بود. پدر حسین علا وزیر خارجه بود بنابراین پدر حسین علا وزیر خارجه بود خودش رئیس دفتر وزارت خارجه و بابام هم رئیس اداره اطلاعات. پدرم می‌گفت، «وزیر خارجه ما را خواست من بودم و چهار نفر دیگر»، آن وقت وزارت خارجه کوچک بود چهار تا اداره پنج تا اداره بیشتر نداشت، «ما را خواست و گفت که»، عین جمله را من به شما می‌گویم، «کارهایی که من به شما می‌دهم به حسین نشان ندهید. ما گفتیم آخر نمی‌شود آخر رئیس دفترش است آخر معنی ندارد. گفت، تعجب نکنید من نگفتم حسین جاسوس است من نگفتم حسین نوکر انگلیس‌ها است نه حسین خود انگلیس‌هاست.» این را پدرم راست می‌گفت دروغ نمی‌گفت به من که چون معلوم بود دروغ نمی‌گوید. این یک حقیقت است. «حسین خود انگلیس‌ها است.» بعد شوخی می‌کرد می‌گفت سفیر اتریش رفت. می‌گفتش که Tres bien un autre chien یک سگ دیگر خواهد آمد. هم autre chien می‌شود گفت به فرانسه هم اتریشین.

س– این را کی می‌گفت؟ آقای علا؟

ج– علا می‌گفت. از این شوخی‌ها، خیلی شوخی می‌کرد. دستش را همچین می‌کرد اینجوری حرف می‌زد. با علا کار کردم. مثلاً با مرحوم جم مثلاً خیلی آدم خوبی بود با او کار کردم خیلی آدم خوبی بود.

س– از دکتر اقبال چه خاطره‌ای دارید؟

ج– او را خیلی دوستش دارم. نزدیک‌ترین رفیقم بود. نزدیک‌ترین دوست من دکتر اقبال بود که او را با هیچ‌کس مقایسه نمی‌کردم. برای اینکه این مرد نه تنها مرد پاکی بود نه تنها مرد باسوادی بود نه فقط خواهر مرا از مردن نجات داد دکتر که بود نه اینکه خودم مریض بودم پهلویم می‌آمد این یک مرد نازنین بود. مشروب نمی‌خورد. سیگار نمی‌کشید یعنی یک چیز دیگر بود. نمی‌دانم اصلاً شبیه نبود به اشخاص دیگر اصلاً شبیه نبود باور کنید. اقبال فوق‌العاده بود فوق‌العاده بود. البته باز هم می‌گویم من این‌ها را اینقدر دوست دارم خدا بیامرزدش ولیکن من با آن پیشنهاد که کمونیسم در ایران نباشد، این حزب، موافق نبودم نیستم. چرا نبودم؟ با کمونیست‌ها بدم، از کمونیست‌ها نفرت دارم بدم می‌آید و چون پَهلْوی کسلر سوسیالوژی خواندم من می‌توانم بخندم به ریش آقای لنین، آقای استالین، آقای ماکارماژ، آقای انگلس و همه این‌ها چون درس می‌داد کمونیسم را به ما که چیست و هر جمله‌اش هم شاید مثلاً بیست روز طول می‌کشید یک جمله کتابش. کتاب سرمایه یا کتاب مانیفست کمونیستش. ولیکن ایران ترس ما از کمونیسم نداشتیم. آخر چون نمی‌ترسیدیم چرا کمونیست را بگوییم نه برود زیر قایم بشود و بچه‌های ما را خر کند و اینطوری بار بیاورد. لزومی نداشت آخر. من لزومی نمی‌دیدم به او گفتم این‌ها را نه اینکه نگفتم. بعد گفت من گفتم من نمی‌دانستم.

س– گفته می‌شود که ایشان یکی از افراد نادری بوده که حقایق را به اعلی‌حضرت می‌گفته و اگر تا روز آخر هم حیات داشت شاید وضع به این صورت نمی‌شد.

ج– راست می‌گویند. دو نفر یکی این یک علم مسلماً، مسلماً همینجور است. به عقیده من یکی از پاکترین آدم‌هایی که ما داشتیم انسان‌ترین، پاک‌ترین، بهترین دکتر اقبال بود. البته داشتیم باز هم ساعد مثلاً مرد فوق‌العاده‌ای بود، مرد خدا بیامرزدش مرد فوق‌العاده‌ای بود در آن حرفی نیست. از آن‌هایی که مثلاً اهمیتی شما به او نمی‌دهید مرحوم هژیر. مرحوم هژیر حالا ارتباط با کجا دارد من نمی‌دانم و به من مربوط نیست من این چیزها را نمی‌خواهم بدانم ولی یک مرد باسواد و فهمیده و فوق‌العاده‌ای بود. یعنی ما در ایران از نظر یک انسان کمبود انسان نداشتیم ولی سرمان کلاه می‌گذاشتند، کمبود نداشتیم.

س– شما اطلاع دارید از مواردی که مثلاً مطالب واقعاً مهمی را دکتر اقبال به اعلی‌حضرت گفته باشد که دیگران نمی‌گفتند؟ چه نوع مطالبی بود مثلاً؟

ج – موقعی که نخست وزیر بود می‌گفت که من این موضوع را به شرف عرض رساندم اعلی‌حضرت تصویب نفرمودند ولیکن هیچوقت مخالف نبود. به من می‌گفت، «بعد ببینیم راست می‌گویند برای اینکه ما بایستی با آمریکا و انگلیس و فرانسه و آلمان و روسیه و نمی‌دانم فلان و این‌ها با همه کار کنیم. نمی‌توانیم یکی را بگیریم و همه را ول کنیم. «و این صحیح بود. اگر ما این تانک را از انگسلتان می‌خریم بنابراین تفنگ میترایس را از آلمان بخریم، طیاره را از آمریکا بخریم… که این اختلاف پیدا نشود و راست می‌گفت. گفت که خود اقبال به من گفت. گفت، «اعلی‌حضرت راست می‌فرمودند.» هیچوقت، شما بودید تو خانم (؟)  (نامفهوم)

س- آن روزهای آخر هم شما

ج – تا موقعی که ایران بودم بله. تا موقعی که ایران بودم جمعه‌ها همیشه یا من پهلوی او بودم یا او پهلوی من و هیچ‌کس را هم راه نمی‌داد خیال نکنید در را می‌بست.

س – چون در مورد ایشان هم گفته می‌شود که به اصطلاح روزهای آخر حیاتشان…

ج – من شنیدم. شنیدم بیخود می‌گویند. حتی گفتند که در اثر همین موضوع دکتر اقبال خودش را کشته در اثر همین موضوع دکتر اقبال قلبش گرفته و سکته کرده. همه دروغ است این‌ها، همه دروغ است. دکتر اقبال اینقدر مرد بود که در موقعی که یکی از رؤسای کشورها آمده بود این وزیر دربار بود. این می‌رفت به بالای شمیران نمی‌دانم برای چه یک کار اینجوری برگردد با آن رئیس کشور برود. وقتی برگشت من ناراحت دیدم تمامش خون است همش خون. چیست

*- کی؟

ج– دکتر اقبال. گفت، «هیچی، اتومبیلم تصادف کرد خورد به درخت.» گفتم اینجوری فرستادمش بردندش رفت. بردندش همآن موقع کاخ سفید، سعدآباد. کاخ سفید نه، کاخ سعدآباد نه. کاخ پهلوی…

س– مرمر؟

ج– پهلوی کاخ مرمر.

س– کاخ اختصاصی.

ج– اختصاصی. بردمش توی حمام و گفتم دست‌هایت را بشور. این‌ها را شست و صورتش و این‌ها دیدم دماغش و اینجاها، اینجاها فرو رفته سخت اینها. گفتم باید دوا بگذاری. گفت، «نه نمی‌گذارم.» گفتم چرا نمی‌گذاری؟ گفت، «درد می‌کند اگر دوا بگذارم بدتر می‌شود. دیوانه‌ام مگر من.» گفتم تو دکتری. گفت، «نه،» گفت، «چون دکترم دوا نمی‌گذارم.»

س– خوب مهندس شریف امامی چه؟

ج– نه، از او خیلی بدم می‌آید.

س– چرا؟

ج  به عقیده من تمام بدبختی‌های ایران را او شروع کرده و او تمام کرده، تمام بدبختی‌ها را عقیده‌ام است.

س– یعنی شروع کرده از چه کاری؟ از چه موقعی؟

ج– از همان تاریخی که وزیر دکتر اقبال بود.

س– وزیر صنایع و معادن.

ج– صنایع و معادن. از آن تاریخ شروع کرد حقه‌بازی را، زدن پشت اقبال را حقه‌زدن به دکتر اقبال برای اینکه جایش را بگیرد تا رئیس مجلس سنا شد و بعد که نخست وزیر کردنش من نبودم تهران ولی این وقت واقعاً دیگر گریه‌ام گرفت. مثلاً این مرد خودش رئیس لژ فراماسونری بود. اسامی را همه را گذاشت خودش رفت. خوب مردتیکه دیوانه  خوب چرا این کار را کردی؟

س– این‌ها که قبلاً چاپ شده بود.

ج– نه، نه آن هم چاپ نشده بود. نه بابا بیچاره‌های دیگر بودند که ماندند. می‌گویید چاپ شده بود یک عده‌ای چیز بود عیسی مالک نمی‌دانم فلان این‌ها نه همه چاپ نشده بود. کتاب رایین را خواندم، رایین هم مرد می‌دانید که کشتندش

س– بله. پس آن لیست کامل نبود؟

ج– نخیر. نه با تمامش. نه خیلی آدم بدی بود نه آدم بدی است. اتفاقاً من یک چیزی به شما بگویم برادرش شوهر دخترخاله‌ام است.

س– با دکتر علی امینی تا چه حدی آشنایی دارید؟

ج– خیلی با او هم نزدیک بودم هم دور بودم. از او خیلی بدم می‌آمد و الان خیلی خوشم می‌آید. این عجیب است

س– بله، لابد توضیح هم می‌دهید چرا.

ج– توضیحش را به شما عرض می‌کنم. مثلاً، البته من در سوئیس زحمت کشیدم تا اینکه دولت سوئیس یعنی بانک سانترالش توسط کونسه‌ای فدرال گفت ایران کشوری است که سرمایه‌گذاری توش می‌شود کرد. این را سوئیسی نمی‌گوید خیلی مشکل است این کار. به من پول داد دولت من هی داد داد ما خوردیم. بالاخره یک کار کردیم. آمد و آن حرف را زد هیچی

س– که ایران ورشکسته است.

ج– ایران ورشکسته است خراب شد کار. خوب، این با او بد شدم. اما در همان بد شدم موقعی که نخست وزیر بود آمد انگلستان و آلمان و در آلمان هم حرف‌هایش را گوش نکردند آمد سوئیس. سوئیس که می‌خواست بیاید من تلگراف کردم تهران. تلگراف کردم به همین رئیس دفتر مخصوص که می‌آید به شرف عرض برسانید من میل ندارم بروم ژنو برای اینکه کار دارم گرفتارم نمی‌توانم بروم. جواب آمد که فوراً بروید حتماً بروید. دیگر مجبور بودم بروم. رفتم البته عکس برداشتند جلویش ایستادم کار ندارم این‌ها خیلی اذیتش کردم، رفتیم به منزل سپهبد زاهدی حیوونکی. آنجا گفت، «آقای قریب کار دارم.» بفرمایید. رفتیم توی باغ. شما مطلع هستید که دکتر علی امینی با دکتر اقبال خیلی بد بودند، خیلی بد بودند.

س– نمی‌دانستم.

ج– رفتیم تو باغ و گفت، «من به شما می‌گویم.» البته به من می‌گوید مقصود این بود که من به اعلی‌حضرت عرض کنم بنویسم که، «بهتر این است که نخست وزیر را اگر کار بد کرد خوب بردارند بیاندازند دور یک کس دیگری را بیاورند اعلی‌حضرت همایونی کاری نکنند ما کار بکنیم ما بده می‌شویم ما را بیندازند دور کس دیگری را بیاورند.» من هم این حرف را به او زدم. البته من نوشتم این را ولی منتها چیزی که هست این نوشتم که این را این شخص گفت من برای اینکه من بنویسم به شرف عرض برسد حالا دادند به ایشان نمی‌دانم خبر ندارم. ولی حالا می‌بینم که راست گفت. راست گفت یعنی واقعاً راست گفت این یک حقیقتی است باید قبول کنیم.

س– با آقای علم که شما سابقه کاریتان خیلی زیاد.

ج– خیلی زیاد از بچگی خیلی. موقعی که، من گفتم به شما؟ من کاخ والاحضرت شمس بودم او جوان بود و من این‌ها با اعلی‌حضرت بودیم و بچه بودیم خیلی یعنی بچه جوان بودیم خیلی جوان بودیم. با هم بیرجند هم با هم رفتیم منزلش و آنجا بازی کردیم فیلم گرفتیم سینما گرفتیم. علم را تنها من آدم حسابی می‌دانم خیلی مرد حسابی است.

س– از چه نظر؟

ج– به عقیده من علم مردی بود که این برای خاطر شاهنشاه خودش را به کشتن می‌داد واقعاً عقیده دارم به این موضوع. علم یک آدمی بود که اولاً قسم می‌خورم که آدم پاکی بود برعکس این مزخرفاتی که این‌ها گفتند اشخاص، دروغ گفتند مزخرف گفتند. علم احتیاج نداشت هرسال یک میلیون و نیم از بیرجند می‌گرفت هرچقدر هم پول می‌خواست از حساب اعلی‌حضرت می‌گرفت اصلاً این حرف‌ها شوخی بود. به خود من هم هر دفعه پول داد هفتصد و پنجاه هزار توان هشتصد هزار تومان از پول اعلی‌حضرت به خود من امضا می‌کرد از طرف شاه امضا می‌کرد. اصلاً این نبود می‌‌داد یعنی خود اعلی‌حضرت هم اینجوری بودند او هم اینجور بود و علم یکی از پاک‌ترین بود و هر کس هم بد بگوید بیخود می‌گوید. هر کس هم هرچه بگوید بیخود می‌گوید، هر کس هم هر چه بگوید بیخود می‌گوید من عقیده‌ام این است. این موضوع راجع به علم نوشتم.

س– تو این نوارهایی که…

ج– بله.

س– آقای دکتر باهری تو نوارش اظهار داشته که آقای علم در روزهای آخری که وزیر دربار بود دلسرد شده بود می‌گفت که به اعلی‌حضرت نمی‌شود مطالب را مثل سابق  گفت.

ج– این به آقای دکتر باهری بگویید که مزخرف نگو از قول من.

س– حالا خودتان بفرمایید.

ج– بله خودم عرض می‌کنم. بگویید مزخرف نگو برای اینکه اولاً دکتر باهری هیچکاره بود. آقای علم تمام این نوکرها را جمع کرده بود معاون کرده بود. لات‌ها را معاون خودش کرده بود آدم نبودند این‌ها هیچ‌کدامشان. حالا می‌خواهید بدانید سه تایش را برایتان مثال می‌زنم. یکیش مهتر بود ابوالفتح آتابای مهتر بود یعنی شش تا اسب نگه می‌داشت بالای سعدآباد پهلوی کاخ بالا آنجا یک چادر کوچک می‌زد آنجا نشسته بود توی آفتاب منتظر بود که شاید اعلی‌حضرت تشریف بیاورند سوار اسب بشوند، کارش این بود. این مهتر. یکی دیگرش آقای جعفر بهبهانیان که بانک دارد ایشان. ایشان

س– کجا هستند الان ایشان؟

ج– الان دربال، بانک دربال است خودش در آلمان است. ایشان کارشان این بود، در اهواز، تنبان و زیرشلواری و این‌ها روی دستشان می‌انداختند جوراب و این چیزها می‌فروختند یک قران، سی شاهی، دوازده شاهی. دیگر کدام یکیشان را بگویم؟

س– آقای امیر متقی؟

ج– او را که نمی‌شناسم که بگویم کارش چه بود. هیچ احتیاج ندارید بدانید برای اینکه خیلی زیاد اینجا هست.

س– آقای باهری؟

ج– باهری یک کسی بود که کسی بیاید خودش برود عضو حزب کمونیست بشود، کمونیست باشد و بگوید من کمونیستم، بعد صندوق کمونیست‌ها را از تو آنجا بزند با پولش برود اروپا بگوید درس می‌خوانم. خوب این یکی مسخره است. من به باهری عقیده نمی‌توانم داشته باشم، اصلاً ندارم.

س– حالا یک مسئله‌ای پیش می‌آید این آقای علم که شما می‌گویید آدم خوبی بود چرا همچین معاونینی را آورده بودند؟

ج– مسئله این بود که علم متاسفانه این عیب را داشت که دلش می‌خواست اشخاصی که با او کار می‌کنند می‌بینندش همه‌شان، همش آن چیزهای سابق خان‌زاده بود، دستش را ماچ کنند، پایش را ماچ کنند، تخمش را ماچ کنند، این خوشش می‌آمد اینجوری و این‌ها همه‌شان هم دست و پای علم را ماچ می‌کردند. دو نفر، عجیب است، یکی ابوالفتح آتابای که ماچ نمی‌کرد دستش را و یکی من. و الا بقیه همه ماچ می‌کردند و این خوشش می‌آمد. علم از این لات‌ها خوشش می‌آمد که به او تعظیم می‌کردند. خوب این هم چیز خان‌زادگی است دیگر کاریش نمی‌شود کرد.

س– آقای حسنعلی منصور را شما می‌شناختید؟

ج– خیلی خوب با او وزارت خارجه بودم دیگر. حسنعلی معلوم بود می‌کشتندش، مسلم بود

س– چطور؟

ج– برای اینکه علتش این بود برای اینکه هر کس که فکر کند از اولش که این می‌خواهد بالا برود، می‌خواهد به یک چیزی برسد، می‌خواهد، می‌خواهد، می‌خواهد باز هم بالاتر باز هم بالاتر این آدم بمان نیست، نمی‌تواند بماند. حسنعلی بچۀ خیلی باهوشی بود از نظر اقتصادی خودش سواد نداشت ولی همکارهایی داشت به او یاد می‌دادند و این چون حافظه‌اش فوق‌العاده بود، فوق‌العاده خوب می‌گفت: خیلی مرتب بود منظم بود باتربیت بود. مثلاً من می‌خواستم بروم ژاپن سفیر شده بودم، او نخست وزیر بود، با علم خداحافظی می‌کردم علم گفت، «هرمز جان چیز را هم ببین.» گفتم چرا؟ گفت، «آقا نخست وزیر می‌شود خوب نیست.» گفتم نه من نمی‌بینمش. گفت، «نه یک تلفن بهش بکن.» تلفن کردم گفت، «اگر می‌خواهی من بیایم ببینمت هرمز جان.» گفتم نه من می‌آیم. رفتم حسنعلی را دیدم و ماچش کردم و صحبت کرد و این‌ها. یعنی به شما بگویم خیلی پسر مودب باتربیتی بود حافظۀ فوق‌العاده‌ای داشت هوش خوبی داشت و خیلی خوب بود ولی به درد ایران نمی‌خورد.

س– اینکه می‌گویند که ایشان را سفارت آمریکا به اعلی‌حضرت تحمیل کرده بوده آیا این حقیقت است؟

ج– نه، این دروغ است، مزخرف است برای اینکه خود من می‌دانم این حرف مزخرف است برای اینکه یک نفر را شاید آمریکایی‌ها نه انگلیس‌ها هم نه والاحضرت اشرف شاید توسط والاحضرت اشرف و او همان رزم‌آرا بود که این را دوئر از آمریکا رئیس اینتلیجنسی

س– Gerry Dooher.

ج– بله که رئیس زهرمار آمریکا است، CIA آمریکا در ایران و پایمن که رئیس اینتلیجنت سرویس انگلستان در ایران بود این‌ها خودشان به من گفتند که این کار را می‌کنند و دوئر پنج دفعه آمد پهلوی من که وزیر باید بشود این من بچه بودم یعنی بچه بودم ۳۰ سالم بود گفتم، «نه، نمی‌شود.» والا موضوع دیگری نیست. نه، این‌ها (؟) اینکه بگویند که آن‌ها این کار را کردند بیخود می‌گویند. اولاً تا شما نخواهید انگلیس و آمریکا دخالت در کارتان نمی‌توانند بکنند. می‌توانند شما را بکشند ولی دخالت نمی‌توانند بکنند. نمی‌توانند شما را مجبور کنند کاری که نمی‌خواهید بکنید انجام بدهید. شاهنشاه هم کسی نبودند که به حرف کسی بروند این طوری و با خارجی به ایشان دستور بدهد؟ غیرممکن بود، همچین چیزی ممکن نیست و من قبول نمی‌کنم.

س– ولی در مورد دکتر امینی خودشان یک اشارتی فرموده بودند که…

ج– موضوع آن دکتر امینی خیلی ساده بود. مال امروز و دیروز هم نیست. از سال‌های قبل خیلی دور که شما نمی‌دانم متولد شده بودید یا خیر دکتر امینی را می‌خواستند ببرند نخست وزیر بکنندش، اما کی؟ هان این مضحک است، انگیس‌ها نه آمریکایی‌ها ولیکن انگلیس‌ها از بس حرامزاده هستند توسط آمریکا این کار را کردند و امینی مرد باهوشی است اصلاً قابل مقایسه با این‌ها نیست. به همین جهت هم واقعاً نخست وزیر باهوشی بود، امینی خیلی باهوش است ولی چرا آن جمله را گفت نمی‌دانم. من هرچه فکر می‌کنم هنوز هم نمی‌فهمم برای اینکه ما وضعمان بد نبود من هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم. شاید هم من اشتباه می‌کنم.

س– خاطرات‌تان از آقای هویدا چیست؟

ج– من هویدا را خیلی دوست دارم. هویدا یک چیزی کرد در روزنامه کیهان انگلیسی تهران البته آن موقع از او سوالاتی کرده بودند راجع‌به (؟) صحبت کرده بود. پرسیده بودند که خوب شما کی آمدید تهران این‌ها؟ گفته بود که اگر آقای قریب نبود من از گرسنگی مرده بودم به تهران نیامده بودم.» همینطوری عیناً در تهران که در کیهان انگلیسی هست این موضوع. برای اینکه آمد از ویشی آمد به استانبول من کنسول بودم در استانبول هیچ پول هم نداشت من هم به زور به او پول دادم که بتواند برود به ایران. در ایران هم خیلی با او رفیق بودم اسم مرا هم گذاشته بود حلال مشکلات همیشه، هر گرفتاری داشت به من می‌گفت برایش بیچاره حل می‌کردم من خیلی هم دوستش داشتم. به عقیده من مرد خیلی خیلی خوبی بود. سیزده سال نخست وزیر بود، سیزده سال پدرش درآمد از صبح تا شب کار کرد و یک کتاب نبود که نوشته بشود در تمام دنیا که این مرد پنج روز بعدش نخوانده باشد، نبود همچین چیزی، و خیلی آدم خوبی بود واقعاً مرد خوبی بود

س– ولی ایشان مثل اینکه آن توصیه‌ای را که آقای امینی به شما در سوئیس کرده بودند ایشان درست خلافش را انجام می‌داد.

ج– خوب دیگر بله. آن بله. من به شما بگویم من مخالف نیستم با نظر هویدا راجع‌به این موضوع. گوش کنید شما اعلی‌حضرت شاهنشاه آریامهر را به اندازه من نمی‌توانید بشناسید من از بچگی‌شان که ولیعهد بودند می‌شناسمشان، می‌شناختمشان تا موقعی که از بین رفت این موضوع. باهوش بودند، فهمیده بودند، تحصیل کرده بودند همه چیز می‌دانستند. از تمام ایرانی‌ها هم باهوش‌تر بودند بدون استثنا به شما بگویم. برای اینکه من خودم می‌دیدم. بهترین جوان تحصیل‌کرده ما در آمریکا که می‌آمد ایران وقت جلو با او صحبت می‌کردند. می‌دیدم که چیزهایی اعلی‌حضرت می‌دانستند که او نمی‌دانست و خودش هم قبول می‌کرد. بنابراین چرا به حرفش نروند؟ چرا؟ من سوال می‌کنم چرا نروند؟ من نمی‌گویم که به حرف هر نوع پادشاهی باید رفت. نه، به مراتب بهتر است که پادشاه پادشاه باشد و دولت هم دولت مزخرف بگوید هر چه می‌خواهد بگوید، خیلی خوب. ولی حالا این ملکه انگلیس بنشیند آنجا خانم میسیز تاچر آنجا بنشیند دستور بدهد این را نمی‌دانم؟ اصلاً ملکه چه کار می‌کند؟ یا ملکة زهر مار است چیست…

س– هلند.

ج– هلند یا آن یکی مال دانکارک یا مال نمی‌دانم فلان این مسخره است آخر یا پادشاه سوئد یا فلان این‌ها شوخی است مثلاً اولوف پالمه نخست وزیر سوئد یکی از پدرسوخته‌ترین آدم‌های دنیا است. این نخست وزیر سوئد است پادشاه سوئد خیلی آدم خوبی است ولی خوب این مردتیکه این کارها را می‌کند و این اولوف پالمه یکی از پدرسوخته‌ترین آدم دنیا است.

س– منظورتان را نفهمیدم. به این صورت آن وقت وجود پادشاه زائد می‌شود یا اینکه نه…

ج– زائد که می‌شود به عقیده من وجود نخست وزیر زائد می‌شود نه وجود پادشاه. من تا زنده‌ام ممکن است امروز باشد یا فردا فرق نمی‌کند، من ایمان دارم به پادشاهی یا پادشاه به شاهنشاه عقیده دارم که بایست تمام دنیا شاهنشاهی داشته باشد و تا موقعی که بروم همین عقیده‌ام هست. امیدوارم که همه مثل شاهنشاه آریامهر باشند، امیدوارم.

س– آخرین سوالم در مورد خودتان است.

ج– بفرمایید خواهش می‌کنم.

س– همان‌طوری که اطلاع دارید یکی از عادات یا سنن

ج– عادات

س– ایرانی‌ها یا شاید بقیه ملت‌ها هم همینطور باشد که مطالب ضد و نقیض یا منفی راجع‌به هم زیاد گفته می‌شود. خوب شما هم که سمت‌های مهمی تو مملکت داشتید از این مطلب معاف نماندید و یکی از چیزهایی که ذکر شده در مورد زمانی است که سرکار رئیس تشریفات بودید و ذکر می‌کنند علت اینکه سرکار کنار رفتید ارتباطاتی است که مثلاً با کسانی مثل آقای علی رضایی داشتید یا استفاده‌های شاید، روابط مالی که…

ج– درست است همین.

س– من می‌خواستم شما از این فرصت استفاده کنید و مطالب واقعی را که خودتان می‌گویید ثبت شود.

ج– خیلی خیلی متشکرم که این موضوع را گفتید. من فقط، زیاد طول نمی‌دهم، چند جمله برای شما بگویم. رئیس کل تشریفات باید ببینید که کار ولی که می‎بینید اشخاص چیه به آن کسی که اعلی‌حضرت نشان می‌دهند او می‌گوید حقم است، به آن کسی که نشان داده نمی‌شود آن می‌گوید رئیس کل تشریفات با من دشمنی دارد. اینجا دشمن است. شام نشسته اینقدر جا هست آن اشخاص باید باشند آن‌هایی که دعوت می‌شوند آن‌ها می‌گویند حق ماست، آن کسی که دعوت نمی‌شود شام می‌آید می‌گوید این رئیس تشریفات بدجنس این کار را کرده با او دشمن می‌شوند. حالا همین را بروید تا بقیه. اتفاقاً در اینجا راجع‌به علی رضایی من گفتم. هیچ نوع با علی رضایی ارتباطی اصلاً نداشتم، هیچ. برای اینکه فریدون مهدوی با او رفیق بود. با هم منزل من آمدند دو دفعه و اصلاً این شوخی است. تازه، بایستی از خودش بپرسید این سوالات را بگویید که آیا یک نفر، حالا آن تنها نه از هر جا، به من پول داده باشد؟ من قبول می‌کنم. حرفش را قبول دارم چون بایستی راشی و مرتشی را در نظر گرفت دیگر. آخر این را باید قبول کرد. من نمی‌گویم از راشی مرتشی را هم من به آن ایراد می‌گیرم، پیدا کنید بگویند که یک نفر همچین چیزی باشد. اگر بوده من همه چیز را قبول دارم. خیلی ساده خیلی هم آسان و هر جا هم بخواهند همین امروز اگر این کشورها مثلاً آمریکا الان موافقت کند بگوید من تو را حفظ می‌کنم (؟)             برو تهران جواب بده، من می‌روم.

س- قبل از اینکه این مصاحبه را شروع کنیم فرمودید که یک مقداری از خاطراتتان را روی نوار ضبط کردید و لطف فرمودید که این‌ها را ما از رویشان کپی بگیریم و ضمیمیۀ این نوارها نگه داریم.

ج– بله.

س– حالا این یک فرصتی است که بفرمایید چه چیزی باعث شد که این‌ها را بنویسید و اصولاً چیست این نوارها؟

ج– بله، من می‌خواستم که این خاطرات خودم را و آن چیزی که واقعاً به ‌طور صحیح در مملکت ما گذشته و شاهنشاه آریامهر فرمودند نوشته بشود این بماند من این را حاضر کردم تمام هم نتوانستم بکنم چون عرض کردم دیگر نمی‌توانم چون دستم نمی‌نویسد، زبان حرف هم حرف زدن هم مشکل است و مغزم هم یادم نمی‌آید یک چیزهایی را که بحث کردم بنابراین نمی‌توانم بیشتر حالا شاید حرف زده باشم. ولی به هر حال خواهش می‌کنم این‌ها باشد منتها چون در اینجا من راجع‌به اشخاصی که حقیقتاً هزار در هزار قسم می‌خورم که راست است گفتند یک چیزهایی را که نمی‎شود الان گفت این قسمت‌ها که ضبط شده که شما برمی‌دارید خواهش می‌کنم تا مردن من گفته نشود. بعد از مرگ من.

س– همان‌طوری که در آن فرمی که امضا شد سرکار ذکر فرمودید و کپی آن هم برایتان ارسال می‌شود.

ج– خواهش می‌کنم.

س– خیلی متشکرم از این وقتی که لطف فرمودید.

ج– خیلی متشکرم برادر. شما ناراحت شدید اما من نمی‌توانم حرف بزنم معذرت می‌خواهم. می‌خواستم شاید اگر دوسال، سه سال، چهار سال یا پنج سال قبل بود خیلی خوب حرف می‌زدم ولی نمی‌توانم دیگر متاسفانه.

س– (؟)

ج– مرسی برادر.