روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

همیشه ازشان تشکر کرده‌ام ـ الان هم از روس‌ها

س- یعنی پس جان برادرتان را روس‌ها….

ج- روس‌ها خریدند. یعنی همان گذرنامه را اگر نداده بودند شیروانی هم چیز کرده بود رضاشاه هم مایل بود ـ او جوان بود دیگه ـ نوزده، بیست سال ـ می‌گرفتند و می‌کشتندش. یکی اصلاً تیر نخورده ـ او آدم تا پارسال که من آمدم زنده بود می‌گفتند این کشته شده است.

س- کی؟

ج- می‌گفتند یک نفر در یکی از دهات ما را هم ملک منصور کشته است. او که می‌گوید کشته هنوز زنده بود تا پارسال. آقای شیروانی و این دستگاه را طوری درست کرده بودند چون ملک منصور آدم کشته باید برود حبس بشود در صورتی که او آدم هنوز هم ـ الان هم که پنجاه سال گذشته ـ شصت سال گذشته هنوز هم زنده است. این‌جور بازی را درست می‌کردند. روی این اصل‌ها انقلاب جنوب ـ نهضت جنوب این حقیقتش است که شما می‌نویسید به قید و قول شرف عین قضایا بود.

س- این را شما وقتی که پیشه‌وری دست به این اقدامات در آذربایجان گذاشت بی‌تفاوت بودید؟

ج- نه بی‌تفاوت نبودیم. البته خیلی هم ناراحت بودیم. ولی خب زورمان نمی‌رسید کاری نمی‌توانستیم بکنیم. در شمال بود و دست روس‌ها بود ما کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم.

س- آن‌وقت در این انتخابات دوره پانزدهم و حزب دمکرات آن‌جا شما با حزب دمکرات قوام‌السلطنه همکاری داشتید؟

ج- در کجا؟

س- در فارس.

ج- در فارس تقریباً آن اشخاصی که آن‌ها می‌خواستند ما هم همان‌ها را می‌خواستیم. چون اشخاصی را آن‌ها می‌خواستند که ما هم همان‌ها را می‌خواستیم. در فارس چیزی نبود. یک مختصر اختلافی بود رد و بدل می‌شد.

س- آن‌وقت این مدت سرکار در شیراز زندگی می‌کردید یا در تهران بودید؟

ج- بنده غالباً در شیراز ـ بلکه در ایل هم بودم ـ در شیراز هم نبودم بیشتر توی ایل بودم. می‌رفتم شیراز، تهران هم می‌رفتم پهلوی… خسرو و محمد حسین بیشتر در آن‌جا بودند. دریگه همان‌طور بود تا…. منتهی در آن دوره ما سروکار شدیدی با هژیر داشتیم. املاک ما را نمی‌داد و بنده هم بهش اذیت زیاد کردم. با سیدابوالقاسم کاشانی با هم ساختیم. چون وقتی سیدابوالقاسم را گرفتند من یک تلگرافی با امضا دو هزار نفر کردم به سفارت انگلیس که اگر یک مو از سر سید ابوالقاسم برود هرجا چون این آیت‌الله ما است و پاپ است. آن‌وقت فکر می‌کردم که آخوندها واقعاً انسان هستند ـ نمی‌دانستم یک مشت حیوان هستند. تلگراف کردم که اگر یک مو از سر سید ابوالقسام برود هر جا هر انگلیسی را از زن و مرد دیدیم اعدام می‌کنیم. گفتند آقا چرا؟ گفتم من که از انگلیس‌ها ترسی ندارم می‌کنم.

س- این هژیر چه‌جور آدمی بود؟

ج- هژیر آقا یک آدم خطرناکی بود. و صددرصد هم عقیده‌اش آنچه که من فهمیدم این بود که هر چه انگلیس‌ها می‌گویند باید آن بشود. آن هم داستانی دارد. مخالفت می‌کرد من هم مخالفت کردم یک‌وقت سید ابوالقاسم

س- کجا با هم آشنا شدید ـ با هژیر؟

ج- ما می‌رفتیم ـ دربار بود پهلوی قوام‌السلطنه وزیر بود ـ ما هم در تهران بودیم و همه می‌آمدند و می‌رفتند می‌دیدیم. با من بد بود.

س- چرا؟

ج- نمی‌دانم. چون من خیلی گردن‌کلفتی می‌کردم به‌اصطلاح. یعنی اعتنا نمی‌کردم بهش مثلاً یک‌روز وقت داد من بروم پایم هم درد می‌کرد. جلو سفارت که رسیدم آن‌وقت در سفارت آلمان بود نخست‌وزیری. قراول آمد گفت که آقا نمی‌شود تو رفت. گفتم کی گفته؟ گفت نخست‌وزیر. گفتم نخست‌وزیر برای خودش غلط کرده گفته. مگر مردم این‌جا باید بایستند در پیاده بشوند دوره ناصرالدین شاه است. راندم رفتم جلو. پیشخدمت دوید آقا آقا. گفتم چطور است. گفت که آخر نخست‌وزیر… گفتم نخست‌وزیر برای خودش گفته به باقی ماشین‌های وزرا هم گفتم خاک برسرتان بیایید. گفت آخه این‌جا گردوخاک می‌کنید. گفتم نخست‌وزیری که در منزلش را نتواند آب بپاشد خاک بر سر این نخست‌وزیر. رفتم آن‌جا. وقت داده بود. سر وقت به آن منشی گفتم. گفت که آقای نخست‌وزیر خواهش کردند که ده دقیقه تحمل کنید. گفتم چه عیب دارد. ده دقیقه ماندم نشد پا شدم راه افتادم. گفت کجا تشریف می‌برید؟ گفتم بنده وقت ندارم. گفت بگذارید به عرض برسانم. گفتم به عرض برسانید. رفت به عرض رساند. دیدم آمد بیرون گفت آقای قشقایی ـ گمان می‌کنم محمدحسین برادرم هم همراه بود. گفت چرا می‌روی؟ گفتم می‌روم. گفت آخه ما با وکلای فارس مشغول صحبت بودیم. گفتم این آقایون را من وکیل کردم حالا از خود من راجع به کار فارس محرمانه نگاه می‌دارید؟ این آقایون همه‌شان را من وکیل کردم.

س- کی‌ها بودند؟

ج- محمدقلی خان قوامی بود ـ رضوی بود ـ ملک‌زاده بود این‌ها بودند، این چندنفر بودند. آن وکیل عدلیه بود. این‌ها بودند. گفتند که بله رفتم و آن‌جا نشستیم ـ محمدحسین هم بود. هژیر از پشت میز نخست‌وزیری پا شد آمد. گفت آقای قشقایی چه‌کار دارید؟ گفتم بنده هیچ عرضی ندارم. اولاً کار املاک ما را چرا تمام نمی‌کنید؟

س- این موضوع املاک چی بود؟

ج- رضاشاه گرفته بود.

س- حالا قرار بود که پس بدهند؟

ج- بله ـ محکمه، رأی همه حکم می‌کردند ولی ایشان نمی‌گذارند.

س- در وقتی که نخست‌وزیر بود؟

ج- بله ـ گفتم بنده برای این هم نیامده‌ام. جهانشاه خان پسر مرتضی قلی‌خان به شما پیغام داده است من بهتان بگویم که ایشان را فرماندار کرمانشاه‌اش بکنید. گفت آقای قشقایی از خودتان انصاف می‌خواهم. کسی که فقط نصف معاونت فرمانداری شهرکرد را داشته است حالا می‌شود فرماندار کل بشود؟ گفتم آقای هژیر از بنده می‌پرسید؟ نه ـ ولی از خودتان می‌پرسم فلان آقای معلوم‌الحال که سابقه‌اش را همه دارند حالا هم نمی‌خواهم اسمش را بیاورم ـ این می‌تواند معاون نخست‌وزیر بشود ولی جهانشاه خان پسر مرتضی‌قلی‌خان ـ خواهرزاده سردار اسعد که در مشروطیت این‌قدر تلفات دادند این نمی‌تواند بشود؟ گفت آقای قشقایی به ما بی‌لطف هستند. راجع به کار املاک من با محمدحسین خان صحبت می‌کنم. گفتم صحبت بکنید. ما پا شدیم و آمدیم منزل. این یک تکه است لازم است شما این را بدانید. آمدیم منزل و بنده هم رفتم سید ابوالقسام را دیدم. گفت بیسواد ـ این تکیه کلامش بود ـ قشون دارم پول ندارم. گفتم من هرقدر خواستی می‌دهم. گفت من هم پدرش را درمی‌آورم. بنده هیچ‌وقت من همیشه بدهکار بودم. هفتصدهزار تومان به سید ابوالقاسم دادم که آن باری را سر هژیر در آورد که جلوی مجلس به قرآن و گذاشتند سر نیزه و هژیر را هو کردند که هژیر دیگه روی همان کار رفت. بعد هژیر شد و وزیر دربار. من یک‌روز آمدم منزل دیدم خواهرم که الان در حبس است ـ خانم بیات ـ گفت که برادر هژیر تلفن کرده با تو صحبت بکند. ما تلفن کردیم به هژیر. گفت آقای قشقایی من با تو کار دارم خواهش می‌کنم فردا فلان وقت. من رفتم ساعت ده ـ یازده ـ دوازده ـ نیم ـ یک دو ـ سه فحش را دادم و رفتم بیرون میان مردم هر چه فحش دادم. تلفن کرد که معذرت می‌خواهم. فردا باز پس‌فردا. گفتم آقای هژیر اگر تلفن کردی هزار فحش بهت می‌دهم. گفت خواهش می‌کنم بیا هرقدر هم نشستنی هستی بنشین من می‌خواهم با تو حرف بزنم. بهم ایراد نگیر اگر شش ساعت هم بنشینی ـ رفتم

س- در کاخ مرمر؟

ج- در کاخ مرمر. همان خانه شهری رضاخان پایین شهر. مرمر است آن‌جا ؟ نه کاخ مرمر ناصریه است. همین توی خیابان پهلوی.

س- بله

ج- رفتم آن‌جا. ولی قبل از این یک اتفاقی افتاد که این باعث شد. حرف تو حرف می‌آید.

س- عیب ندارد.

ج- مهدی نمازی به من گفت که هژیر می‌خواهد تو را ببیند در منزل من. ما رفتیم آن‌جا. صبحانه‌ای بود خیلی صبح زود. من چوف معمولاً ساعت پنج ـ حالا هم ساعت پنج بیدار هستم. هژیر نشست از این طرف و آن‌طرف صحبت. گفت آقای قشقایی شما خیال می‌کنید من مخالف کار تو هستم شما می‌دانید از من نزدیک‌تر به شاه هیچ‌کس نیست. گفتم بله می‌دانم.

س- راست می‌گفت؟

ج- راست می‌گفت. گفت که شاه اصرار داشت که من نخست‌وزیر بشوم و من نمی‌شدم. تا یک‌روزی فشار آورد. گفتم چشم رفتم نخست‌وزیر شدم. من معمولاً صبح‌ها حتی می‌روم پیراهن شاه را هم می‌دهم از خواب که بیدار می‌شود پیراهنش را هم می‌دهم. یک کاری بود من به یک کسی رجوع کردم دیدم این‌کار انجام نشد، دوباره رجوع کردم ـ سه مرتبه خواستم گفتم از این تاریخ باید استعفا بدهی یعنی بیرونت می‌کنم. گفت قربان من تقصیری ندارم. گفتم چطور. گفت شما از فلان جا تحقیق کنید. گفتم این موضوع شاه است. گفت بله. پیش خودم دیدم اه چرا بر ضد من تحریک می‌کنند؟ رفتم بهش گفتم قربان بنده استعفا می‌کنم. گفت چرا؟ چطور شده است؟ گفتم در فلان کار که خودتان هم گفتید من اقدام می‌کنم از زیر تحریک کرده‌اید و نمی‌گذارید. هیچی نگفت. و اعلیحضرت همایونی نگفت به این لفظ. گفت خوش‌شان می‌آید حتی اشخاصی را هم که خودشان معین می‌کند تحریک کنند. اصلاً این فطرتاً این‌طور است. مهدی نمازی هم بود این حرف را زد. و راجع به کار املاک شما من گناه ندارم. دیدم راست می‌گوید.

س- شاه نمی‌خواست؟

ج- بله ـ تا آن روز که ما رفتیم خانه‌اش. گفت که آقای قشقایی. گفتم بله. گفت حقیقاً من از تو می‌ترسم. همچین صاف و رک بگویم. گفتم چرا؟ گفت یادت می‌آید در نخست‌وزیری پدرم را درآوردی. گفتم بله. گفت الان انتخابات شروع می‌شود ـ می‌توانی به من کمک کنی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم برای این‌که من در تهران قدرتی ندارم، من پول را دادم به سیدابوالقاسم و سیدابوالقاسم آن کار را کرد. حالا اگر به آن‌ها بگویم بر ضد کن نمی‌کنند. گفت پس یک قول بهم بده. گفتم چه؟ گفت قول بده که مخالفت با من نکنی یعنی ساکت باشی. گفتم این قول را می‌دهم. ولی شما. گفت من هم قول می‌دهم کار ملکت را روی هر کاری باشد تمام بکنم. گفتم بسیار خوب. جنابعالی پس‌فردا بیایید همین‌جا تا من کار تمام شده را بدهم دست‌تان. دست داد و این‌ها. وقتی رفتم گفت می‌خواهم بهت یک نصیحتی هم بکنم. گفت شما با مردم بودید با ملت بودید. هیچ‌وقت نمی‌توانید غیر از آن باشید اگر نخواستید با شاه و دربار بسازید خودتان را باختید این‌کار را نکنید. گفتم چشم خیلی هم متشکر هستم. ما رفتیم فردا صبحی بود دیدم جلوی منزل ما آبپاشی می‌کنند. دیدم تلفن صدا کرد امیر همایون بوشهری. گفت طرف شما چه خبر است؟ گفتم هیچ خبری نیست. گفت چطور؟ گفتم عادی است ولی خیابان را آبپاشی می‌کنند. گفت هژیر را زدند بردند مریضخانه‌ گفتم کجا؟ گفت همین مریضخانه بالای خیابان منصور آن بالا ـ بیا برویم. گفتم بیا تا با هم برویم. با هم رفتیم آن‌جا هژیر را توی مسجد زدند و آورده‌اند. دکتری بیرون آمد. اشرف هم آن‌جا نشسته است و گریه می‌کند. گفتم آقای دکتر هژیر حالش چطور است؟ گفت که گلوله این‌جور، این‌جور، این‌جور خورده. گفتم بی‌خود جان نکنید این می‌میرد. امیرهمایون گفت آخر این چه حرفی است مگر تو مجبوری. گفتم من چیزی نگفتم. گفتم این‌جور گلوله آدم می‌میرد.

س- تجربه‌ای که در جنگ داشتید.

ج- دارم. گفت آخه وقتی تو می‌گویی می‌گویند… گفتم نه خدا می‌داند من غرضی ندارم. خندید گفت همین سنگ توی دهنت بخورد هیچ‌وقت اختیار زبانت را نداری. بله هژیر فرداش مرد و آن قضایای ما با هژیر رفت. ولی خب بعد رزم‌آرا ترتیبی داد یک مقداری از املاک ما را قباله کردند پس دادند.

س- این استنباط شما از قتل هژیر چه بود ـ همین فدائیان اسلام که می‌گویند آن‌ها بودند

ج- بله ـ بله آن‌ها بودند. چون شاه باید بکشد که شاه نمی‌کشت هژیر را فدائیان اسلام… رزم‌آرا را شاه کشت. چون مصدق‌السلطنه یک نفر دم در دروازه‌بان داشت به نام رضاخان تعلیمی. پلیس بود. موقعی که من در خانه حبس بودم این مأمور من هم بود. به من خیلی آن‌جا مهربانی کرد ـ کمک کرد. ص ۳۰

س- زمان رضاشاه ؟

ج- زمان رضاشاه بله بعد از آن دیگر حبس نبودم کمک کرد. من وقتی که ۱۳۲۰ شد و رفتم فارس برگشتم تهران و رضاخان آمد ـ خودش آمد پسرش آمد خیلی پول بهش دادم ـ کمک کردم. این با هژیر می‌رفت ـ هژیر را کشتند. بعد با مرحوم، پشت‌سر رزم‌آرا بود رزم‌آرا را هم کشتند. در خانه مصدق بود گفتم رضاخان این را می‌خواهید چه‌کار کنید؟ گفت این غیر از آن بیشرف‌ها است. در صورتی که من با رزم‌آرا خیلی رفیق بودم. این غیر از آن بیشرف‌ها است. من در خانه این باید تکه‌تکه بشوم و همین‌طور هم کرد روزی که به خانه مصدق حمله کردند این‌قدر گلوله بهش خورد جنگ کرد تا یازده تیر بهش خورد و مرد. این بود که گفت هژیر و چیز را آن‌ها کشتند و رزم‌آرا را به دستور شاه…

س- یعنی با نظر فکر می‌کنید آیت‌الله کاشانی هژیر را کشتند؟

ج- صددرصد. یا این دار و دسته‌اش بعداً ـ صددرصد.

س- هژیر که خودش آن‌وقت کسی نبود.

ج- اختیار دارید. خطرناک‌ترین فرد بود. خیلی مهم بود و خیلی هم برای شاه کار می‌کرد آن‌ها می‌خواستند دوروبرشان را خالی کنند. نخیر، هژیر از آن اشخاصی بود که نظیرش کمتر بود. باهوش، تحصیل‌کرده، فهمیده خیلی آدم عجیبی بود. از این‌ها که من دیدم رزم‌آرا بسیار آدم خوبی بود ـ بسیار کار دلش می‌خواست بکند، فهمیده بود. ولی آن چیزها که… رزم‌آرا یکی از عیب‌هایش این بود که داخل مردم نبود. نظامی بود. ولی هژیر از توی مردم بلند شد

س- یعنی چه؟ از خانواده…

ج- بله از خانواده پایین بود و همه‌جا بود. رزم‌آرا فقط قشون را می‌دید. می‌دانید؟ یک‌وقت شاه به من گفت تو همه… گفتم قربان من توی ایل بودم هیچ در تهران هم که هستم توی قهوه‌خانه‌ها می‌روم ـ همه‌جا می‌روم ـ فکل نمی‌زنم ـ کراوات نمی‌زنم. می‌روم ـ لب ترش می‌خورم همه‌جا مردم را می‌بینم چه‌کار می‌کنند. پدرتان را هم که دیدید می‌توانست توی مردم بود، با مردم بود و مردم را می‌شناخت بله رزم‌آرا. رزم‌آرا آدم جدی و خوبی بود. با او هم داستانی داشتم.

س- اولین بار کی دیدنش؟

ج- اولاً با هم خیلی مخالف بودیم. وقتی رئیس ستاد می‌شد با هم مخالف بودیم و در نهضت جنوب به هم خیلی حمله کردیم و این‌ها. بعد با هم دوست شدیم. خیلی…

س- یعنی به هم حمله جنگی کردید؟

ج- بله دیگه همان نهضت جنوب بود ـ خودش که رئیس ستاد بود نمی‌آمد جنگ کند. دستور می‌داد کازرون جنگ می‌کردند ما با او جنگ می‌کردیم دیگه. می‌دونید جنگ همیشه دو فرمانده که با هم جنگ نمی‌کنند ـ نفرات‌شان را دستور می‌دهند. کمتر وقت می‌شود که دو فرمانده در یک میدان جنگ ـ بیشتر نفرات می‌روند جنگ می‌کنند. در شیراز بودم خسرو را گفته بودم رفته بود کازرون جنگ می‌کرد. ملک منصور برادرم رفته بود در ضرغان جنگ می‌کرد. عده دیگری را دستور داده بودم در بوشهر جنگ می‌کرد. ولی خودم در شیراز بودم ـ نزدیک شیراز. این یک اصولی است. نخست‌وزیر‌ها یک چیزها که خودشان نمی‌روند جنگ بکنند.

س- راجع به رزم‌آرا می‌فرمودید.

ج- رفتیم تهران و با هم اصلاح کردیم. خیلی با هم نزدیک شدیم زیاد. و عادت ما هم این بود که هر وقت همدیگر را می‌خواستیم ببینیم سپیده صبح یا من می‌رفتم خانه او یا او می‌آمد خانه من (؟؟؟) بعضی اوقات تاریک بود. رزم‌آرا خواب نداشت چون هر وقت صدا می‌کردید فوراً گوشی را برمی‌داشت ـ در بیست و چهار ساعت فرق نمی‌کرد. راجع به جنوب و این‌ها هم صحبت کردیم من خیلی کوشش کردم تا او نخست‌وزیر شد.

س- مفید می‌دانستیدش.

س- نه ـ بهش می‌گفتم تو حکومتت در رئیس ستادیت است. ولی چون می‌خواهی نخست‌وزیر بشوی ولی من مخالف نخست‌وزیریت هستم. برای این‌که تو نخست‌وزیر شدی قدرت نظامی از دستت می‌رود بیرون و می‌افتد دست شاه. حقیقتش این بود من می‌خواستم به دست رزم‌آرا شاه را بردارم.

س- خودش هم متمایل بود؟

ج- قدرت نمی‌کرد. بله متمایل بود ولی نمی‌دانم این‌ها یک… مرحوم قوام‌السلطنه با آن همه قدرتش از اسم دربار احتیاط می‌کرد هنوز فکر می‌کرد مظفرالدین شاه آمد. یک رعبی داشت. من می‌گفتم آقا ببر رئیس جمهور بشو. در عینی که مخالفت می‌کرد مثلاً از شاه لقب جناب اشرفی می‌خواست. آخه جناب اشرف هم حرف شد؟ شما یک شخصیتی هستید ـ می‌خواهید جناب اشرف باشید ـ می‌خواهید حضرت اشرف باشید. اگر هم شخصیت نیستید شما را خداوند اشرف هم بگویند هیچی نیستید. این یک چیزهایی است که نمی‌دانم… بله رزم‌آرا صبحی بود گفت بیا. من رفتم آن‌جا با هم صحبت می‌کردیم یک‌وقت دیدم تلفن صدا کرد. رزم‌آرا گوشی را برداشت و پرسید و گوشی را گذاشت زمین. گفت قشقایی گفتم بله. گفت ماشینت این‌جاست ؟ گفتم بله. گفت می‌توانی مرا به مریضخانه نمره ۲ برسانی گفتم بله. برداشتم بردم مریضخانه. دیدیم آن‌جا یک قدری جمعیت است ولی هیچی. گفتم چی است؟ گفت نه حالا بعد. من رفتم منزل مهمان داشتم ـ عمادالسلطنه فاطمی بود ـ سردار فاخر بود ـ سهام‌السلطان بود ـ عده زیادی. دیدیم تلفن صدا کرد. گفتند امیرحسین‌خان را می‌خواهند. امیرحسین خان رفت پای تلفن گفت فروغ‌الظفر خواهرش از دربار تلفن می‌کند می‌گویند شاه را زدند و کار کمونیست‌ها است مراقب خودتان باشید. این آقایون که این‌جا بودند خیلی ترسیدند. گفتم حالا شما نترسید ما این‌جا بیست سی نفر هستیم اسلحه هم داریم تا می‌توانیم دفاع می‌کنیم. ببینیم چه است. برویم بیرون ببینیم چه خبر است. من خواستم پا شوم محمدحسین گفت نه تو خطرناک هستی. محمدحسین برادرم با محمدعلی نصرتیان رفتند طرف دربار، جهانشاه بختیاری با دکتر سیداحمد امامی که آخری سناتور شد رفتند طرف بازار. هر کسی یک جایی رفت. برگشتند گفتند بله در دربار شاه را زدند.

س- در دانشگاه.

ج- در دانشگاه زدند و حالا آورده‌اند دربار. جهانشاه و این‌ها هم برگشتند گفتند مردم هیچ همه ساکت. دیگه همین‌طور این حرف‌ها شد تا نزدیک غروب من پا شدم رفتم دربار. وقتی رفتم دربار دیدم عده زیادی از آقایون توی دربار و ایستاده‌اند. توی دربار و ایستاده‌اند و مثل حاج‌آقا رضا رفیع ـ مثل وثوق‌الدوله ـ مثل همین اشخاص درجه‌یک مملکت. من گفتم آقامون چرا ـ نظامی که آن‌جا وایستاده بود گفت. گفتم آقا این آقایون آمده‌اند بروند شاه را ببینند چرا نمی‌گذارید؟ با صدای بلند گفت که جناب آقای ناصرخان قشقایی اجازه دادند آقایون بفرمایید. راه صحیح. رزم‌آرا نه به این‌ها سپرده بود مراقب من باشید ـ این احمقی یا عمدی. بالاخره ما رفتیم. رفتیم تا شاه خوابیده است و این‌جا‌هایش را بسته‌اند ـ مادرش و اشرف نشسته‌اند و دارند گریه می‌کنند. رزم‌آرا هم هی فرمان می‌دهد امضا کند و اشک از چشمش می‌آید.

س- از چشم؟

ج- رزم‌آرا هم گریه می‌کند. ولی شاه هم هی امضا می‌کند. بعد رفتم رزم‌آرا را بعد دیدم. گفتم آقای رزم‌آرا. گفت بله. گفتم می‌دانید چه می‌گویند؟ گفت چه می‌گویند. گفتم می‌گویند تو و من دست به یکی داده بودیم که شاه را بزنند ـ تو این‌جا را بگیری و من هم بروم فارس را. گفت ما که همچین خیالی نداشتیم ولی خیلی شبیه به هم است. یک قدری خندید. این گذشت رزم‌آرا بنا شد که نخست‌وزیر بشود. سید ابوالقاسم مخالفت می‌کرد. من رفتم پهلوی منصورالملک ـ گفتم آقای منصورالملک فردا رزم‌آرا نخست‌وزیر می‌شود و شما صلاحتان در این است، چون با منصورالملک دوست بودم، استعفا بدهید. گفت نخیر فردا مجلس به من رأی می‌دهد شما به برادرهای‌تان بگویید به من رأی بدهند. گفتم چشم بنده به برادرهایم می‌گویم ولی شما به فردا نمی‌رسید. من وقتی پا شدم رفتم آن عده‌ای که پهلوی آقا بودند گفته بودند ببینید کار مملکت به کجا رسیده است که فلان از پشت کوه‌ها وایستاده آمده این‌جا کارهای مملکت را دستور می‌دهد. گفتیم بسیار خوب. بعد در سوئیس بهش گفتم. گفت حق با تو است. صبح پا شدیم دیدیم روزنامه و رادیو گفت که آقای منصور قبل از این‌که به مجلس بروند استعفا دادند. رزم‌آرا نخست‌وزیر است. سیدابوالقاسم شروع کرد به مخالفت کردن. رزم‌آرا که نخست‌وزیر شد قدرت نظامی‌اش تمام شد افتاد دست شاه. سیدابوالقاسم مرا خواست گفت برو رزم‌آرا ببین و بهش بگو استعفا بدهد همان رئیس ستاد بشو ـ به جدم زهرا کمک بهش می‌کنم. ولی اگر نخست‌وزیر خواست بماند می‌کشمش.

س- به خود سرکار گفت این را؟

ج- بله بله. بنده آمدم عین مطلب را به رزم‌آرا گفتم. گفت قشقایی راست می‌گویند مرا می‌کشند ولی من جایی رفته‌ام که دیگر نمی‌توانم برگردم. از نخست‌وزیری بروم رئیس ستاد بشوم. در صورتی که جاهای دیگر می‌شود. گفتیم به‌هرحال آقای رزم‌آرا ماها می‌خواهیم برویم فارس. گفت خیلی خوب همدیگر را می‌بینیم و این‌ها. من آمدم ـ سپیده صبح هنوز نبود ـ آمدم تو پیشخدمت گفت رزم‌آرا. گفتم رزم‌آرا ـ گفت الان اون‌ها می‌رود. نگاه کردم دیدم تاریکی توی کوچه با یک نفر است. رسیدم بهش گفتم آقا تو چه‌کار می‌کنی می‌کشندت. گفت آقای قشقایی هر چه تقدیر است می‌شود بیا برویم. با هم سوار شدیم رفتیم پشت دانشگاه با ماشین من. خیلی صحبت کرد. گفت فقط خواهش می‌کنم از فارس نیا تا من بهت تلگراف نکنم.

س- همان‌جا بمانید.

ج- همان‌جا بمان. حالا بیا رو بوسی کن. وقتی خواستیم روبوسی کنیم یک‌وقتی پق زد به گریه خیلی. گفتم چته؟ گفت آخرین ملاقات است. بله من هم ناراحت شدم. از آن‌جا سوار شدیم رفتیم جلو ژاندارمری پیاده‌اش کردم گل پیراهم آمد تعجب کرد که این موقع من و رزم‌آرا. سوارش کردم رفتار فارس… محمد حسین برادرم هم همراهم بود. ده پانزده روز فیروزآباد بودیم. رفتیم گرمسیر طرف قیروکارزین سرکشی برگشتیم. یک ماه نشد. وارد خانه محمدحسین در فیروزآباد شدیم پدرزنش سرهنگ نقدی آمد. دیدم رنگ و رویش… گفتم چه شده است؟ گفت الان رادیو گفت که رزم‌آرا را کشتند. حالا روزش یادم هست. گفتم جانم سیاست است. از این چیزها زیاد می‌شود. کشتند، حالا ببینیم چطور می‌شود. علا رئیس‌الوزرا شد. بعد مصدق‌السلطنه شد. یگانه کسی که با مصدق‌السلطنه تلگراف کرد که آقا شما و کالت‌تان صلاح است و نخست‌وزیر نشوید بنده بودم. بهش تلگراف کردم همه تبریک می‌گویند من هم تبریک می‌گویم. ولی اگر در مجلس بودید بهتر بود، صلاح مملکت در این بود که شما در مجلس باشید. وقتی رفتم پهلویش. گفت آقاجان ما هم آمدیم. گفتم انشاءالله مبارک است خدا کند عاقبتش خیر باشد. گفت شما دنبالش باشید. گفتم دنبالش هستم شما مطمئن باشید از طرف من. دیگر ما با مصدق بودیم.

س- چرا این را شما فرمودید؟

ج- بله؟

س- چرا فرمودید که در مجلس باشید؟

ج- برای این‌که وکیل که بود آزادتر می‌توانست کار بکند. نخست‌وزیر که بود خب رفت کرد آخرش را ندید. والا فکر نمی‌کردم تا این اندازه بتواند پیش برود. عقیده‌ام بود که اگر در مجلس باشد بهتر می‌تواند حمله کند، بهتر می‌تواند دفاع کند. بهتر می‌تواند همه کار کند. بله ایشان دیگه شدند و ما هم باهای‌شان بودیم ـ سناتور بودیم. در سنا هم یکی دو دفعه ازشان دفاع کردیم در پنج جلسه خصوصی. تا آمد کار به جایی رسید که اطرافیانش شروع به مخالفت کردند. سیدابوالقاسم کاشی اول. بنده و مرحوم رضوی نماینده کرمان مأمور شدیم از طرف مصدق‌السلطنه برویم با سید ابوالقاسم صحبت کنیم. دو روز هم با رضوی رفتیم ولی رضوی مأمور شد رفت خوزستان. بنده هفت روز دیگه ساعت پنج صبح می‌رفتم پهلوی سیدابوالقاسم برمی‌گشتم تا نه و ده پهلوی مصدق‌السلطنه بودم. سیدابوالقاسم می‌گفت به من دویست یا سیصدهزار تومان بدهید می‌خواهم انجمن اسلامی نمی‌دانم کنفرانس اسلامی درست کنم. مصدق‌السلطنه خدا رحمت کند می‌گفت آقا پول مال من نیست مال بیت‌المال است ـ مال مردم است من نمی‌توانم بدهم. گفتم آقا اجازه بدهید بنده این پول را بدهم. گفت اگر شما بدهید آقا آن‌قدر گلوی خودشان و آقا‌زاده‌های‌شان گشاد است که به این سیصدهزار تومان ـ دو ماه دیگر ؟؟؟ سه ماه دیگر سیصد ـ چهار ماه دیگر… این پول‌ها از عده‌اش نمی‌آید. آقا بیایند خودشان نخست‌وزیر بشوند هر کاری می‌خواهند بکنند بکنند.

س- آقای سید ابوالقاسم.

ج- سید ابوالقاسم. بعد از نه روز ما برگشتیم آمدیم. من خوب یادم هست آن جوان قشقایی که یادداشت‌هایم را می‌نوشتم و اون… همان پیرارسال که رفتم گفت یادت می‌آید آخرین حرفی که زدی آمدی خسته گفتی؟ گفتم نه. گفت گفتی وسط دو لجوج گیر کردم خدا عاقبت این مملکت را خیر کند که این دوتا مملکت را به باد می‌دهند. همین‌جور هم توی یادداشت روزانه‌ام هست.

س- کجاست این یادداشت‌ها ؟

ج- در سوئیس است. بنده همین‌جور تکه‌تکه می‌نوشتم. مدتی است دیگه از وقتی فهمیدم تاریخ و همه‌چیز دروغ است ول کردم. بله ما…

س- یعنی اختلاف آیت‌الله کاشانی و مصدق فقط سر همین کنفرانس…

ج- بله بیشتر سر این چیز بود. می‌دانید آقا دایم پسرهاش و خودش. مثلاً می‌گفت که آقای لاجوردی را حاکم گیلان کن. آقای قشقایی را حاکم زنجان کن. فلان پول را بده. به کی چه بده. این چیزها مصدق را رنجه می‌داد. این‌جا دیگه با انگلیس‌ها افتادند سر نفت. می‌دونید اولین کسی که در مجلس گفتند کارهایی که رضاشاه کرده است برخلاف است و باید این قوانین لغو بشود ـ اولین کسی که گفت پس قانون نفت هم باید لغو بشود محمدحسین قشقایی…

س- در کدام دوره بود این؟

ج- حالا دوره‌اش. اولین دوره‌ای که محمدحسین وکیل بود. در کتابخانه مجلس هست نوشته شده. بله این یک چیزی است که در کتابخانه… بله اولین کسی که گفت پس قانون نفت هم باید لغو بشود ایشان بود. این‌که انگلیس‌ها به ما خیلی ـ البته از زمان جدم و پدرم و خودم و برادرم لطف دارند روی همین کارها است. می‌گویند چرا مملکت‌تان را دوست دارید. خودشان مملکت‌شان را دوست می‌دارند حسن است ولی ماها اگر مملکت‌مان را دوست بداریم و نوکری آقایون ـ یا انگلیس یا آمریکا را نکنیم عیب است. به‌هرحال، ما دیگه با مصدق بودیم. کم‌کم کارهایش رفت، پیش رفت. گاهی هم مصدق مرا می‌فرستاد با سفیر صحبت می‌کردم. یک کلنلی بود کلنل دان آتاشه نظامی انگلیس در چیز. این با ما آشنا شد. گفت دلم می‌خواهد بیایم تو قشقایی شکار. اهل شکار بود از خانواده‌های خیلی قدیم. رفتیم این داستان خیلی برای‌تان شنیدنی است. شکار و در این کوه‌ها و این‌ها. گفت واقعاً تفنگچی‌های قشقایی کاری می‌کنند که من امیدوارم هیچ‌وقت با ما سروکارشان نیافتد. پس از این من هم آمدم تهران. شبی بود نشسته بودم دیدم تلفن صدا کرد. گفت که آقای نخست‌وزیر مصدق خواهش می‌کند فردا شما ساعت هشت یا نه بیایید خدمت‌شان. بنده وقتی مصدق می‌خواست برود به لاهه، بنده را احضار کردند. رفتم آن‌جا دیدم دو نفر دیگه نشسته است. یکی نریمان بود، یکی هم ـ وکیل قوچان ـ الان اسمش یادم می‌آید. بعد دیدیم مصدق هر سه ما را خواست. هر چه نگاه کردم دیدم بنده و نریمان و آن آقای من نریمان را همین‌جوری می‌شناختمش. گفت آقایون بنده می‌خواهم بروم لاهه و اسنادی لازم دارم. شما سه نفر بروید به وزارت کشور و پرونده انتخابات این دو دوره ـ سه دوره را برای من هر چه راجع به انتخابات است بیاورید. در این ضمن گفتند زاهدی وزیرکشور حاضر است. گفت آقای زاهدی. گفت بله. گفت این سه آقا مأ«ور هستند که این‌کار را بکنند. زاهدی هم گفت بفرمایید. ما رفتیم آن‌جا زاهدی تمام مدیرکل‌ها را خواست گفت که آقا این کلید وزارت کشور به‌اصطلاح این‌جا را من دادم دست آقای قشقایی ایشان اختیار دارند هر کاری بکنند. من به آقای مصدق گفتم قربان گشتن آن‌جا فایده ندارد. اجازه بدهید تا برویم دربار را تفتیش بکنیم. گفت آخر دربار را کی می‌خواهد؟ گفتم بنده. گفتم شما فقط دستور بفرمایید. گفت آخر دربار احترام دارد عرض کردم این‌ها که در دربار بودند آخر هم… گفتم هر جور میل دارید. خلاصه رفتیم بنده و آقای الان اسمش یادم می‌آید ـ چند روز پیش هم به هم تلفن کرد ـ نریمان رفتیم آقا یک هفته پدرمان درآمد. این پرونده را که می‌کشیدی تابستان ـ می‌کشیدی پایین گردوخاک مثل چیز می‌آمد روی سر آدم. روزی دو دفعه سه دفعه ما حمام می‌گرفتیم. خلاصه پیدا کردیم و دادیم و برگشتن هم اظهار تشکر کرده بودند. ما گفتیم باز هم… رفتم آن‌جا و فرمودند که ـ گزی تعارف کردند خدا رحمت کند. آقاجان. بله. ما یک خواهشی از شما داریم. گفتم قربان امر بفرمایید. گفت می‌خواستم تشریف ببرید این آقای سفیر انگلستان را ببینید. گفتم قربان امر می‌فرمایید اطاعت می‌کنم ولی بنده این‌قدر رفتم و سفیر انگلیس را دیدن و برگشتم فردا برایم حرف نیست؟ گفت نه آقا جان. کاری را که بنده مداخله می‌کنم حرفی ندارد. گفتم حرف هم داشته باشد شما می‌فرمایید می‌روم. رفتیم تلفن کردیم دیدیم آقای پایمن پای تلفن است. گفتم به آقای سفیر از قول من بگویید یک چیزهایی هست که از طرف آقای نخست‌وزیر می‌آیم با آقای سفیر صحبت کنم هر وقت وقت می‌دهند. ولی قبل از این‌که بروم به آقای مصدق عرض کردم آقا من می‌روم آن‌جا این‌ها ایراداتی می‌آوردند. فرمودند مثلاً چی؟ مثلاً می‌گویند اگر یک نفر آمریکایی کشته شد شما چه‌کار می‌کنید؟ گفت آقا شما اولاً صددرصد هر قولی بدهید تمام است. اگر گفتند یک آمریکایی به تحریک ما کشته شده است بنده یک میلیون دلار غرامت می‌دهم. دوتا انگلیسی کشته شد دو میلیون. هر چه کشته شد از انگلیس‌ها غرامت می‌دهم. شما بروید این‌ها را ببینید اجازه بدهند مهندسین‌شان کار بکنند تا مهندسین ما برگردند. گفتم چشم. پایمن گفت که سفیر سلام رساندند و گفتند پس‌فردا شب شما در منزل کلنل دان مهمان هستید می‌خواهد آن سینماهایی که ـ چیزهایی که برداشته است این‌ها… شما هم تشریف بیاورید آن‌جا و ما هم آن‌جا هستیم و با هم… پایمن فارس هم می‌دانست ـ انگلیسی هم می‌دانست. بنده با ملک منصور برادرم رفتم. رفتیم آن‌جا نشستیم و یک قدری صحبت کردیم از شکار و از این طرف و آن طرف. شام تمام شد. آن‌جا نشستیم همین‌جور. آقای سفیر است، آقای میدلتن است. آقای میدلتن که بعد گویا سفیر شد، معاونش بود.

س- سفیر کی بوده آن موقعی که فرمودید؟

ج- یادم نیست. یادداشت خودتان ـ می‌فهمید آن‌موقع‌ها. میدلتن است، آقای سفیر است دوتا. کلنل‌دان است سه‌تا.

س- کی؟

ج- کلنل دان و یک سرهنگ دیگر که درجه سرتیپی داشت همان روز یا روز پیشش وارد شده بود آن چهارتا. یکی از وزرای استوکس او هم آن‌جا بود پنج‌تا. بنده و ملک منصور دوتا هفت نفریم. سفیر گفت که ـ گفتم پیغام‌هایی دارم. گفت آقای قشقایی قبل از این‌که شروع به صحبت کنید می‌خواستم از شما یک خواهش بکنم. گفتم بفرمایید. گفت هر چی می‌گوییم راست بگوییم. این را خودش گفت. گفت من به قید و قول شرف فامیلی من از خانواده قدیم هستم و به پاگونم چون نظامی هستم قسم می‌خورم که راست می‌گویم. گفتم بنده هم به همان شرافت فامیلی و ایلی قسم می‌خورم راست بگویم. بنده اصلاً در سیاست دروغ نمی‌گویم. برای این‌که طرف من یا دوست است یا دشمن دوست است باید راست بگویم، دشمن هم است می‌خواهد باور کند می‌خواهد نکند. گفت می‌خواستم از شما سؤال بکنم به ما گزارش داده‌اند که روزنامه‌های شیراز به دستور شخص آقای ناصر قشقایی به انگلیس‌ها فحش می‌دهند گفتم آقای سفیر قبل از این‌که جواب این را بدهم می‌خواهم یک چیزی بهتان عرض کنم. گفت بله. گفتم بنده و این کلنل دان دست برادری بهم دادیم. الان کشتی‌های شما در ساحل خرمشهر و آبادان و آن‌جا‌ها لنگر انداخته‌اند و هر دقیقه منتظرند که شما حمله کنید. اگر شما حمله کنید جنگ می‌شود. اگر شاه نخست‌وزیر، قشون، ملت با شما جنگ نکند و شما حمله کنید بنده با این قشقایی به شما جواب می‌دهم. ایل هم کمک نکرد خودم با برادرهایم، برادرهایم هم نباشند خودم تنها با چوب هم باشد با شما جنگ می‌کنم این کلنل دان که با من برادر است الان یک سرهنگ انگلیسی است و من یک نفر ایرانی ما همدیگر را می‌کشیم بعد (؟؟؟) پس وقتی بنده با این صراحت به شما می‌گویم که با شما چیز می‌شوم باقی جواب‌تان را هم الان بهتان می‌دهم. بنده به روزنامه‌های شیراز دستور ندادم به شما فحش بدهند. ولی هر ایرانی به شما راست بگوید ولدوزنا و حرامزاده است. Bastard است و مال پدرش نیست. گفت چرا؟ گفتم وقتی روزنامه‌های شما می‌نویسد ایرانی را باید مثل شگ گرسنه نگاه داشت و عرب را سیر ـ آیا هر ایرانی به شما راست بگوید این… گفت His Excellency. من به تو به هر قید و قول شرف می‌گویم یک وزیر خارجه رسمی یک دولتی نمی‌تواند به یک دولت و ملتی همچین توهینی بکند. این را بعضی از دشمن‌های ما این حرف را… گفتم یک روزنامه ـ نمی‌گویم پرتیراژ ـ کم تیراژ شما نمی‌توانست این را تکذیب کند. گفت جواب ندادم. برگشت گفت آقای میدلتن همین امشب یک تلگرافی به وزارت خارجه بکنید. در این جلسه آقای ناصر قشقایی رئیس ایل قشقایی و سناتور این حرف را به من زد و درست هم گفت شما صلاح در این است که فردا تکذیب کنید. فردا به یک عنوانی اسم مرا نیاوردند ولی تکذیب کردند. گفتم خب گفت حالا آقای دکتر مصدق چه فرمودند؟ گفتم آقای دکتر مصدق فرمودند نفت ملی شده است و چه و این‌ها و شما هم قبول کردید. بیایید و بگذارید مهندسین شما در این کار بکنند و وقتی که جوان‌های ما تحصیل‌شان تمام شد کار را تحویل این‌ها می‌دهید. گفت نمی‌توانیم. گفتم چرا؟

س- یعنی کارمند دولت ایران باشند

ج- بله ـ بله ـ حقوق بگیرند. گفت اگر مصدق فردا تحریک کرد عده‌ای ریختند و اتباع ما را کشتند ما چه‌کار کنیم؟ گفتم هر فردی که از شما کشته شد در حضور این آقایان و فردا هم از مجلس می‌گذرد یک میلیون دلار ما غرامت می‌دهیم. برگشت گفت که آقای قشقایی ما تکلیفمان با نفت چی‌چی است؟ آیا شما به ؟؟؟ ما سخت می‌دهید؟ گفتم ما نه بحریه شما نفت می‌دهیم ما تمام نفت را به شما می‌فروشیم شما خودتان می‌دانید. گفت اگر مصدق… گفتم نه فردا خود مصدق در سنا و شورا در هر دو مجلس این‌کار را قطعی می‌کند که تمام نفت را به شما بفروشد چون شما هم مشتری سابق هستید هم راهش را بلدید. ما تا بیاییم یاد بگیریم طول دارد. یک‌دفعه کلنل دان گفت قشقایی تو قول می‌دهی؟ گفتم من قول شرف می‌دهم. مصدق قبول نکرد اولین کسی که باهاش مخالفت کند خودم هستم. برگشت به سفیر گفت که دیگه شما چه حرفی دارید؟ گفت که آخر رئیس کمپانی و یهودی‌ها نمی‌گذارند… که یک‌دفعه کلنل دان گفت ما تا کی انگلیس‌ها باید زیردست چند نفر یهودی باشیم؟ پدر مملکت را… من تاکنون فکر می‌کردم که مردم دروغ می‌گویند، معلوم می‌شود تمام کارها دست یهودی‌ها بوده است ـ آقا ما تا کی باید آلت دست این چهارتا یهودی باشیم. خیلی توپید. بله ـ گفت من از قشقایی متشکرم که الان این حرف را زد من فهمیدم به من اشتباه بود که مردم… من حالا می‌بینم که… یک‌دفعه برگشت سفیر گفت که آقای قشقایی شما می‌گویید مهندسین ما زیردست ایرانی‌ها کار کنند ؟ این را که می‌گویی من آن چیز زد. گفتم آقای سفیر شما فکر می‌کنید که دویست سال پیش است و این‌جا هم هندوستان است و شما هر حکمی می‌خواهید بکنید؟ این‌جا ایران است و دنیا هم دویست سال جلو رفته. یک‌قدری یواش‌تر بروید. شما می‌گویید شاه ایران، نخست‌وزیر ایران همه ایرانی‌ها زیردست چهارتا مهندس شما که معلوم نیست کی هست و چه هست باشند ولی آن‌ها زیردست شما نباشند. آقای سفیر اشتباه کردید و اشتباه بزرگ می‌کنید و ما نفت را خودمان اداره می‌کنیم و به دست مهندسین شما هم نمی‌دهیم. ولی شما یک‌هفته دیگر از ما می‌خواهید عقربک ساعت خیلی تند می‌رود یک‌دفعه دیگر ما به شما جواب منفی خواهیم داد. ملک منصور برادرم گفت کاکا خیلی تند نمی‌روی؟ گفتم نه ـ ترجمه کن. تمام ترجمه شد خودشان هم بعضی‌هاشان فارسی می‌دانستند. سفیر گفت آقای قشقایی پس‌فردا مجلس را خواهی دید که دوستان ما در مجلس چه‌کار خواهند کرد. گفتم دوست‌های شما در مجلس نود نفر به مصدق رأی می‌دهند و سه نفر یا چهار نفر منفی رأی می‌دهند یا حاضر نمی‌شوند. آن‌ها هم رأی مخالف نمی‌دهند، اصلاً ورقه نمی‌دهند. گفت معلوم می‌شود. گفتم باشد. گفتم فقط شما یک اشتباه می‌کنید دوست شما من هستم. من کمونیست نمی‌توانم بشوم شما هم با کمونیست مخالفید. بگذارید مملکت مصدق یک کاری بکند و جلو کمونیستی را بگیرد و مملکت را اداره کند. هم به نفع شما است هم به نفع ما است هم به نفع روس‌ها است. گفتم بهش. گفتم آقای سفیر من از روس‌ها بدم نمی‌آید و صاف هم به شما بگویم از خیلی از حرف‌های کمونیستی هم خوشم می‌آید و خیلی از حرف‌های‌شان به قدری خوب است که آن ایده من است. ولی خب من کمونیست نمی‌توانم بشم. بشم هم قبول نمی‌کنند. خداحافظی کردیم و رفتیم. ما رفتیم خدمت آقای مصدق. گفت آقا جان چه‌کار کردید؟ آهان من وقتی که از پهلوی مصدق بیرون می‌آمدم زاهدی برخورد کرد. گفت ناصرجان وزیر کشور بود ـ امروز مقدرات مملکت دست تو است ـ قربانت بروم هر چی از دستت می‌آید بکن. آمدم به مصدق تمام قضایا را گفتم. گفت آقاجان می‌دانستم که شما را فرستادم. شما اگر غیر از این می‌گفتید پسر صولت الدوله نبودید. آقاجان درست فرمودید و صحیح است. ولی آقاجان ما حالا یک اشکالی داریم. گفتم چه است قربان؟ گفت آقای سردار فاخر حکمت ممکن است بازی را طور دیگر بکند. خود جنابعالی باید او را هم درست کنید. گفتم چشم. ما رفتیم مجلس و همه فهمیده‌اند ما رفتیم با سفیر صحبت کردیم. یک‌وقت دیدم سیدمحمد علی شوشتری از آن‌طرف آمد. خدا رحمتش کند.

س- حالا کدام مجلس؟ مجلس شورا.

ج- بله.

س- خودتان سناتور بودید ولی.

ج- بله سناتور بودم. می‌رفتم بنده. دیدم گفت آقای قشقایی حالت چطور است؟ گفتم خوب است. گفت این مردیکه دیوانه را به سر جایش می‌نشانم. مصدق را. گفتم سید دیوانه سر جایت بنشین ـ این حرف‌ها به تو چه. چی‌چی سر جاش می‌نشانی. یک دنیایی است روی یک اسبی دارد می‌رود ـ تو به این حرف‌ها چه‌کار داری. درست یک من توی ماشینم است نصفش رنگش طلا دارد، طلای اشرفی است ـ نصفش رنگ طلا. گفت به جده‌ام زهرا؟ گفتم به جده‌ات زهرا الان برو اسکندر شوفر بهت تحویل می‌ده. تریاک بود. گفت من چه‌کار کنم؟ گفتم سکوت. دیدم محمدعلی نصرتیان می‌آید. گفتم برو قاطرت را بردار ذغال فروشیت را بکن بچه. شاه تو را کرده سنگ روی یخ احمق. فردا همه کارها دست می‌شود ـ مطابق میل… پدر تو را درمی‌آورد مرتیکه به تو چه. اهل طالش و آن‌جا‌ها است. گفتم ناصرجان. در این موقع صدای زیادی آمد. گفت چه است؟ گفتم مردم ریخته‌اند آن‌هایی که به مصدق رأی نداده‌اند تیکه می‌کنند. می‌لرزید. گفت قربانت بروم چه‌کار کنم؟ گفتم سکوت. رسیدم به آبکار وکیل ارامنه. گفتم آبکار گفت بله ـ گفت آقا… گفتم آبکار سکوت کن. تو وکیل یک اقلیتی هستی. به تاریخ مشروطیت ایران نگاه کن ببین یک وکیل اقلیت کی به این‌کارها مداخله کرده. تو را هم همه می‌دانند نوکر انگلیس‌ها هستی. تو یک کلام بگویی پدر انگلیس‌ها را درمی‌آوری. یا از مجلس برو بیرون یا رأی بده یا سکوت کن. گفت چشم. دیدم یک نفر آمد گفت آقای سردار فاخر شما را می‌خواهند. دیدم هیچ چاره نیست. رفتم پهلوی سردار فاخر، سردار فاخر خب می‌دانید از آزادیخواهان درجه‌اول بود اوائل. گفت چطور است؟ گفتم آقا بازی است. دیگه دیدم چاره ندارد این‌جاست که… خودشان درآوردند. گفت انگلیس‌ها ؟ گفتم بله خودشان می‌خواهند که مصدق باشد. گفت بنده الان مجلس را افتتاح می‌کنم. در روغ گفتم خدایا. زنگ زد و همه وکلا حاضر شدند. دیگه مردم هم فهمیدند که مطابق میل انگلیس‌ها است بنده دروغ گفتم ـ باید اذعان کنم در این‌جا ـ چاره هم نبود چون به نفع مملکت بود. آمدند و رأی دادند. نود نفر به مصدق رأی داد دو سه‌تا هم از آنور (؟؟؟) من رفتم منزل دیدم تلفن صدا کرد گفت سفارت هند است. چون من به هیچ سفارتخانه نمی‌رفتم روزهای رسمی. فقط سفارت آمریکا بود که می‌رفتم. سفیر هند می‌خواهد با شما صحبت بکند. صحبت کرد به انگلیسی. گفت که ما پس‌فردا چهارشنبه هم است ـ روز استقلال هندوستان است و این‌ها ـ می‌دانم هم شما… خواهش می‌کنم شما بیایید راجع به چادرهای هندی و چادرهای…. آن‌جا هم با آتاشه نظامی صحبت کنید.

س- راجع به چادر هندی؟

ج- بله. این چادرهای خوب مال هندوستان است. بهترین چادرهای دنیا است. نمره به نمره از کوچک تا بزرگ چادرهایی دارد که اطاق خواب دارد ـ حمام دارد. ما رفتیم دیدیم تا توی فضا هم است همه جمع شده‌اند عده‌ای… به سفیر معرفی شدیم و احوالپرسی کرد و گفت با آتاشه نظامی… من یک‌وقت دیدم سفیر انگلستان با میرزا محمد خیلی شیرازی که باغ خلیل آباد شیراز را دارد صحبت می‌کرد. تا مرا دید از او عذر خواست آمد پهلوی من. گفت حق با تو بوده است من اشتباه کردم. گفتم من با شما دشمنی ندارم من دوست مملکتم هستم و دلم هم می‌خواهد با شما دوست باشم. گفت حق با تو است. آهان این‌جایی که بنده آن حرف را به سفیر زدم خواستم دیگه خداحافظی کنم آن سرهنگ یا آن سرتیپی که تازه آمده بود گفت آقای قشقایی چون من به سفیر گفتم آقا شما فکر می‌کنید ملت ایران همین دوهزار خانواده است که برای نگاه داشتن عمارت و وزارت و سفارت و این‌ها خودشان به شما دروغ می‌گویند؟ نه این‌ها نیستند. ملت ایران ـ آن‌وقت پانزده میلیون ـ پانزده میلیون است و به این‌ها حرف‌ها مخالفند و این‌ها هستند شما را گول می‌زنند همان روزش هم خواهید دید و اگر ملت ایران ؟؟؟داند من با شما این‌قدر ملایم حرف زدم مرا تیکه‌تیکه می‌کنند. آن سرتیپ به من گفت اجازه می‌دهید با شما هم به همان‌طور مثل کلنل دان برادرخواندگی داشته باشم؟ متشکرم بفرمایید چرا؟ گفت شما امشب به قدری آزادانه صحبت کردید که من که یک انگلیسی هستم لذت بردم. ولی من دیروز که از دهران می‌خواستم بپرم به من وزارت جنگ گفت ستاد ما گفت تهران هیچ ایرانی را ملاقات نکنید. اگر برادران قشقایی آن‌جا هستند دیدی با آن‌ها ملاقات کن. گفتم چرا؟ گفت ایرانی‌ها همه به قدری متملق هستند که با تو با تملق حرف می‌زنند. من حالا خوشوقت هستم که خودت را دیدم. گفتم آقای… اشتباه می‌کنی، ایرانی‌ها متملق نیستند این دو سه هزار نفر هست که برای مقام متملق هستند ـ ایرانی متملق نیست. گفت پس به ما دروغ گزارش می‌دهند. گفت تمام گزارش‌هایی که سفارتخانه‌تان می‌دهد دروغ است. چهار نفر می‌آید مهمانی می‌کند ـ رقص می‌کنند ـ آواز می‌خوانند خانه هم می‌گویند ما این‌طوری. ملت ایران اصلاً با این‌ها دشمن هستند. این هم یکی از ملاقت‌های ما با آن‌ها. تا کابینه مصدق که شروع شد. تا این‌جا را تمام می‌کنم دیگه چیزی هم ندارم. شروع شد با مصدق مخالفت کردن که یکی سید ابوالقاسم بود، بعد مکی را اشرف در ا روپا دیده بود گفته بود تو خودت لایق نخست‌وزیری هستی. اون احمق هم باورش شده بود که نخست‌وزیر است. بقایی هم معلوم نبود چرا رفت خودش را دول کشی کرد. همه وعده‌هایی بهشان دادند که تو خودت همچین مردی هستی. نفهمیدند که این‌ها از تصدق سر مصدق و اسم مصدق مکی و بقایی و کی شدند والا سایر وکلاهم همین‌طور. چون با مصدق هستند این هستند ـ خودشان چیزی نیستند گول خوردند.

س- یعنی این واقعیت داشته که اشرف به مکی…

ج- بله بله مکی خودش به من گفت. اگر هم دروغ است. گفت در فلان مهمانی بودیم

س- در ا روپا.

ج- در اروپا یا… گفت اشرف به من گفت تو خودت لایق نخست‌وزیری هستی چرا خودت نخست‌وزیر نمی‌شوی. بله خودش گفت

س- اقرار کرد که این یکی از به‌اصطلاح.

ج- دیگه نگفت می‌خواهم بشوم یا نشوم. نه مردم آن روزها اسم مکی که می‌آمد دست می‌زدند فکر کرد که واقعاً اگر مصدق نشد خودش نخست‌وزیر می‌شود. بقایی هم همین فکر را کرد

س- پس این روی اصول نبوده اختلافش ـ روی اغراض شخصی.

ج- روی مقام بود. نه ـ من فکر می‌کنم این‌طور بوده. با هم خیلی رفیق بودیم. حالام اگر زنده است رفیق هستیم. این‌ها یک حقایقی است. شاید خیلی‌ها نمی‌دانند، خیلی‌ها نمی‌گویند ولی بنده دیگه عمرم را کردم و اهمیت هم به تاریخ و این‌ها همه دروغ است این‌ها را همه‌اش را می‌گویم که اگر یک‌وقت کسی خواند بداند. گرچه جوان‌های امروز اصلاً به تاریخ ایران… من می‌بینم این‌جا ـ اصلاً نمی‌دانند اصفهان و تهران چی‌چی است هیچ معلوم نیست تا مخالفت با مصدق شروع شد و ما شدیم مصدقی خواه. آن وقتی هم که قوام‌السلطنه آمد روی کار و مصدق خواست استعفا بدهد از وکلایی که رفتند مجلس بست نشستند و به‌اصطلاح شهادت خودشان را دادند و کشته شدند یکی‌اش محمد حسین بود برادرم و یکی‌اش هم خسرو بود.

س- جریان سی تیر.

ج- بله. دکتر شایگان بود، رضوی بود، بقایی بود آن‌وقت ـ این‌ها همه بودند آن روز. بعد آمدند و آمریکایی‌ها مصدق هم در لاهه پیش برد و این‌ها و آمریکایی‌ها هم خیلی خوشوقت. انگلیس‌ها فکر می‌کنم به آمریکایی‌ها فشار آوردند. آمریکایی‌ها به مصدق ـ یک محکمه دیگری بود که مصدق می‌گفت باید انگلیس‌ها غرامت چندین ساله‌ای که مفت بردند و خوردند بدهند، انگلیس‌ها می‌گفتند نه ما حق داریم و ما باید ببریم. این را به یک محکمه دیگر می‌خواستند رجوع کنند. در آن محکمه مصدق تقریباً حاضر نمی‌شد. آمریکایی‌ها سفیر به من تلفن کرد گفت که شما که به مصدق نزدیک هستید مصدق را ببینید بهش بگویید آقا این‌کار را تو قبول کن. اولاً ممکن است حالا بشوی ـ ثانیاً از آن ما فرض می‌کنیم محکوم شدی یک میلیارد دلار محکوم می‌شوی. این یک میلیارد دلار را بده شر انگلیس را بکن و مهندس هم برای نفت از ممالک کوچک مثل اسکاندیناوی، بلژیک این‌جا‌ها بیاور. از آمریکا و آلمان و ممالک بزرگ هم نیاور که درباره‌اش حرف بزنند. نفت استفاده‌اش نفت نیست. هزار چیزهای دیگر در نفت است این‌کار را بکن. من هم رفتم خدمت مصدق بهشان عرض کردم قبول نکرد. بعد دوباره گفتند صدوبیست میلیون دلار می‌دهیم و فکر کنید و این‌ها. من رفتم به مصدق عرض کردم این صدوبیست میلیون دلار را قبول کنید مردم خسته شدند دیگه کم‌کم صدای‌شان بیرون می‌آید ـ قبول کنید تا شش ماه نفس بکشیم بعد اگر لازم شد بازی درمی‌آوریم ـ لازم هم نشد… گفت فردا مردم می‌گویند من پول گرفتم. گفتم قربان مملکت می‌ره. قبول نکرد. دومرتبه سفیر خواست. رفتم سفیر گفت که آقا شاه اگر مصدق را معزول کرد کسی را نخست‌وزیر کرد ما مجبور هستیم از قانون آن دولت قبول کنیم. شما بیایید یک کاری بکنید. گفتم چه‌کار؟ گفت زاهدی را ببرید توی ایل آن‌جا اعلان کنید که زاهدی نخست‌وزیر است. گفتم شما می‌دانید که من با زاهدی چه‌قدر فیق هستم؟ گفت بله گفتم الان هم. دیروز هم رفتم مجلس بهش گفتم بیا ببرمت توی ایل نیامده.

س- آن روز که بسته نشسته بود.

ج- ولی من زاهدی را ببرم توی ایل و آن‌جا اعلان کنم من بر ضد مصدق کار نمی‌کنم. چون ما یک قولی دادیم به مصدق ـ عقیده‌مان هم بوده نه این‌که با مصدق. چون آن کاری، حرفی که مصدق می‌زند آن عقیده ما است. در این صورت کاری که مصدق می‌کند با عقیده ما یکی است برخلاف عقیده نمی‌کنیم و برخلاف مملکت هم نمی‌کنیم. من این‌کار را نمی‌کنم. گفت خیلی خوب. شما وقتی رفتید ایل ممکن است با نماینده ما در این گیرودار در شیراز عده‌ای ریختند آمریکایی‌ها را بکشند که ما در من این‌ها را برد توی باغ ارم ـ یک هفته و قریب چهل نفر بودند ـ بیست و سه نفر یا چهل نفر نمی‌دانم ـ نگاه داشت این‌ها و مردم را جلویش را گرفت و نگذاشت. گفت ما باید یک تشکری از تو بکنیم در ایل نماینده اصل چهار می‌آید در ایل تو را می‌بیند. ما رفتیم ایل و نماینده اصل چهار آمد گفت من می‌خواهم توی ایل از شما تشکر کنم که جان یا بیست و سه نفر یا سی و سه نفر حالا یادم نیست این‌ها را شما نجات دادید. رفتیم خانه مرحوم الیاس‌خان کشلولی پسردایی‌ام. پذیرایی کردیم خیلی خوش هم گذشت. توی راه که می‌رفتیم سفیر ماشین را نگاهداشت و دخترش که پهلوی ما نشسته بود گفت تو برو توی ماشین ما. پهلوی من نشست نه سفیر ببخشید همان نماینده اصل چهار را Point IV گفت آقای قشقایی تو بهترین وضع را داری همه‌چیز هست. ببین ایلت، ملکت، مالت، قدرتت همه‌چیز. ما هم همه‌جور کمک می‌کنیم و ما به تو پنج میلیون دلار می‌دهیم و بعد هم تمام کارها را دست شما می‌گذاریم در جنوب و از وزرا هم هر چند نفر را که شما بگویید وزیر، هر کس را شما بگویید ما وزیر می‌کنیم. فقط زاهدی نخست‌وزیر بشود و شاه شاه و مصدق برود. گفتم آقایون من این‌کار را نمی‌کنم برای این‌که ما به مصدق قول دادیم و خانواده ما قریب پانصد سال است نمی‌گویم جلوتر در فارس هست. ما هیچ چیزی نداشتیم یک قولی داشتیم. فردا نوه، نتیجه، اولاد ما بگویند ما رفتیم پول گرفتیم و خیانت کردیم نمی‌آید. من خودم می‌میرم ولی نمی‌خواهم نسل آتی من خجالت بکشد. گفت خیلی خوب. عین این حرف را در آن‌جا به برادرهایم زده بود. یعنی محمدحسین و خسرو را سفیر خواسته بود. خسرو به محمدحسین گفته بود تو برادر بزرگ‌تر هستی جواب بده. گفته بود بدون جواب سؤال قبول نمی‌کنم. ولی بعد که من رفتم تهران سفیر به من گفت قشقایی بیایید و این‌کار را بکنید. شما شاه را قبول کنید و زاهدی را هم قبول کنید. اگر نکنید مال‌تان می‌رود، ایلتان می‌رود. گفتم آقا مالم می‌رود، ایلم می‌رود ناموسم می‌رود، جانم می‌رود ولی قولم نمی‌رود. همه این اتفاقات می‌افتد. مگر چند صد سال خا نواده ما باید این همه ملک داشته باشد. خدا هم که از نوع دنیایی نمی‌سازد. تا حالا دست ما بوده است حالا دست مردم باشد. من این‌کار را نمی‌کنم. آن‌ها هم نکردند. گفت خیلی خب. گفتم من منتظر همه‌چیز هستم ولی قول من برنمی‌گردد. من آمدم توی ایل. رفتم به مصدق همه این‌ها را گفتم. گفتم آقای مصدق اجازه بفرمایید من چهارصد پانصد نفر از قشقایی بیارم با خرج خودم در این‌جا باغ انجیر بزرگی است مقداریش را این‌جا توی شهر نگاه می‌دارم. این‌ها کودتا که کردند من نمی‌گذارم کودتای‌شان راه بیافتد. گفت نه آقاجان نه آقاجان. اگر شما این‌کار را بکنید نظامی‌ها دلخور می‌شوند. گفتم نظامی پدر شما را درمی‌آورد. گفت نخیر. خدا رحمت کند تقصیر نمی‌گویم سوءظن داشت حتی به ما هم سوءظن داشت.

س- مصدق

ج- بله ـ همین فکر می‌کرد بنده می‌خواهم پانصد نفر را بیاورم خودم کودتا بکنم ـ ایشان را بردارم خودم بشوم در صورتی که اصلاً. گفتم پس بنده مرخص می‌شوم ولی یک عرضی بهتان می‌کنم. گفت چه است؟ عرض کردم که من می‌روم ـ شما را می‌گیرند ـ این بساط بهم می‌خورد شما را دو سه سال حبس می‌کنند ـ بعد آزادتان می‌کنند ولی پدر ماها را درمی‌آورند. ملک می‌رود، مال می‌رود، ناموس می‌رود جان می‌رود همه‌چیز ما می‌رود ولی من با شما هستم. گفت آقاجان این آرزوی من است. گفتم قربان به زودی به آرزوی‌تان می‌رسید. ما رفتیم ایل. که بعد شنیدید که یک فرستادند مصدق را بگیرند که نصیری را مصدق گرفت و کودتای اول بهم خورد

س- آن‌موقع ایل ‌تشریف داشتید

ج- ایل بودم. ولی احتیاطاً یک هزار ـ دو هزار نفری نگاه داشتم. تلگراف کردم به مصدق که آقا من دوهزار نفر حاضر دارم اجازه می‌فرمایید الان حرکت کنم برای تهران. تلگرافخانه شهرضا در سمیریم جواب می‌دهد که آقای وزیر…