روایتکننده: آقای دکتر فرهنگ مهر
تاریخ مصاحبه: ۲۲ ژانویه ۱۹۸۶
محلمصاحبه: کمبریج ـ ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
ادامه خاطرات آقای دکتر فرهنگ مهر، ۲۲ ژانویه ۱۹۸۶ در شهر کمبریج ماساچوست، مصاحبه کننده حبیبلاجوردی.
ج- البته مدت زیادی فاصله افتاده بنده تمام مطالبی را که قبلاً گفتم یادم نیست. چه گفتم چه نگفتم، انشاءالله شما با بزرگواری خودتان خواهید بخشید. آنچه که در وزارت دارایی بنده همانموقع یعنی خیلی زود احساس کردم این بود که ۱ـ وزارت دارایی و سایر مقامات ما بیشتر روی تجربه میگشت. یکی از تجربههای بنده در وزارت دارایی این بود، موقعی که رفتم آنجا، مدیرکل نفت بودم یک دعوایی بود اختلافی بود با کویت روی کانتیننتال شلف، خوب، من تازه از فرنگ برگشته بودم و یکی دو سال شرکت نفت فقط کار کرده بودم یک Ph.D. داشتم واقعاً تجربهای در مذاکرات بینالمللی به آن معنی نداشتم. مرحوم بهنیا که وزیر دارایی بود و خیلی هم خدا رحمتش کند، آدم بسیار خوبی بود قبلاً برایتان گفتم، مرد شریف محکمی بود، او به من با حسن نیت گفت که «تو مذاکره کن با کویت.» نماینده کویت اتفاق روزگار جوانی بود اهل فلسطین و این در موقعی که من ماسترم را در حقوق در لندن میگرفتم این هم آنجا یکی دو سهتا کورسی میگرفت، فوقالعاده باهوش بود و من از آنوقت از او احتیاط میکردم. این هوش زیاد این و جسارتش، فوقالعاده جسور بود، مرا میترساند. بعد بیاید طرف بنده از طرف کویت این شخص است که مذاکره کند. مذاکره سر کانتیننتال شلف بود. شرکتهای نفتی امتیاز گرفته بودند و اینها میگفتند که یک مقداری از این امتیازی که از طرف ایران داده شده است، شل بود خیال میکنم، این مربوط به کانتیننتال شلف کویت است. ما میگفتیم نه. حالا هیچ مقدمهای جز این به بنده نگفتند. مذاکره کردیم اینها. این جوان آمد و یک نقشهای به من داد گفت که این طرح چیز است، این جزو کانتیننتال شلف ماست مال کویت. بنده هم رفتیم خودم برداشتم با مداد یک نقشهای کشیدم و جوری که درست تطبیق میکرد با آن قراردادی که ما بسته بودیم، گفتم، «کانتیننتال شلف ما اینجاست.» این هم گرفت با تردستی خوشبختانه من نه امضا کردم نه اینکه رسمی روی کاغذ وزارت دارایی هم نبود روی یک کاغذ بدون مارک بود. حالا آنموقع به فکرم رسیده بود یا نه؟ واقعاً یادم نیست. شاید نرسیده بود اتفاقی بود. این را دادم به اینطرف و طرف رفت. طرف رفت و بعد از یک دو هفتهای دیدم که بهنیا وزیر دارایی مرا صدا کرد که «فلانی کار دست ما دادی.» «چهکار دست؟» «بله، این چه بوده است؟» «من چیزی ندادم، چی؟» بههرحال گفت، «الان شما بروید با این آقای»، همین آقایی که بنده عرض کردم معاون وزارت چیز بود و فرمانده استاندار جنوب بود، اسمش یادم رفته، تیمسار، «با ایشان مذاکره کنید.» بنده با ایشان مذاکره کردم، ایشان گفت، «بله.» و دیدم دارند اصلاً بر علیه من یک پروندهای میسازند. محرک من واقعاً وطنپرستی بود که منافع ایران. دارند پرونده میسازند و کسی که باز در آنموقع مرا نجات داد این پاکروان بود. بعد از آن مرا فرستادند پهلوی پاکروان و یا پاکروان صحبت کردیم و پاکروان گفت، «خوب حلش میکنیم اینها.» و با نفیسی مدیر کل شرکت نفت هم در این زمینه صحبت کردم که حالا فراری و جنوب فرانسه است، یادآوری میکنم که یکی از خواهشهای من از شما این بود که این مطالبی را که افراد میگویند اینکه را چک کنید با این اشخاص. برای اینکه تا زده هستند، برای اینکه ممکن است اینکه من میگویم مهمل بگویم. و وقتی شما چک میکنید این آنوقت درستی و صحتش، البته
س- حبیب نفیسی، نه.
ج- نه حبیب نفیسی، چیز
س- فتحالله
ج- فتحالله نفیسی. با او صحبت کردیم. بههرحال مسئله حل شد. یعنی خطر از سر من رفع شد با کمکی که این دو سه نفر کردند. و بالاخره من گفتم که نخیر. حالا درست یادم نیست کدامشان به من گفتند که خوب، در اینصورت بگو که اصلاً این چیز را تو ندادی این نقشه را تو ندادی. برای اینکه چهجوری میتوانند ثابت بکنند. خوب واقعاً نمیتوانستند ثابت کنند. من هم گفتم، نقشهای را من ندادم و این جعلی است. و خطر از سر ما گذشت، ولی نشان میدهد این سیستم کار اداری ما چهجوری بود. یعنی آن briefing و آماده کردن و اینها نبود. محرک آدم یا اطلاعات خودش بود یا جهلش بود و وطنپرستیاش فقط که بههرحال در این گونه مذاکرات به هیچوجه کافی نبود. و این در تمام شئون کارهای اداری ما واقعاً حکومت میکرد. بارها دیده بودم افرادی که میآمدند از خارج، این تکنوکراتهایی که میگفتند، اینها چیزهایی بودند که مقداری مطالبی خوانده بودند در فرنگستان راجع به اینکه بودجه را چهجوری تنظیم میکنند. ولی هیچوقت در عمل تدوین و تنظیم بودجه نبودند، و خوب، این experience را نداشتند. آنهایی هم که experience داشتند علم جدید را نداشتند. یک مقداری کارهای ما که چیز بود.
مطلب دوم این بود که من قبلاً گفته بودم که این بودجه سازمان امنیت و بودجه محرمانه گذاشته شده بود از زمان مرحوم منصور و مرحوم هویدا، متأسفانه از کارهای بد او به نظر من این بود. اینکار را که کرده بود باید حسن نیت داشت ولی بد درآمد و به مملکت خیلی ضرر زد. بودجه سازمان امنیت که در کنترل هیچکس نبود، یک رقم کلی میگذاشتند آنجا. اولاً از این بودجه محرمانه که هی زیاد میشد میتوانستند وزرا یک کارهایی بکنند و هیچوقت حسابش را هم به مجلس ندهند. گاهی وقتها این کارهایش خوب بود. یک آدمهای بیچاره بدبختی یا حتی چیزهایی برای national security داشتند national interestی فلان اینها. ولی از آن سوءاستفاده هم زیاد میشد. ممکن بود پولها را به کسانی بدهند که نباید بدهند.
مثلاً داستان میزان کلی که در نخستوزیری مصرف میشد و جمشید آموزگار خیلی این را علم کرده بود برعلیه هویدا، خوب یک واقعیتی بود که این همه پول گل مثلاً، نمیدانم، رقم خیلی خیلی سنگینی، حالا من یادم نیست چهقدر بود مثلاً روزی صدهزار تومان مثلاً. اینطور رقمهایی اصلاً مسخره است حالا حتی اگر به صنعت گلفروشی توی ایران چیز بشود. همانطوری که عرض کردم یکیاش این بود.
دوم اینکه ایدهئولوژی تقوا رفته بود. تقوا رفته بود ایدهئولوژی رفته بود جایش فردشناسی جانشین شده بود. یعنی همه ما که رفته بودیم توی دستگاه دولت با یک ایدئولوژیای میخواستیم کار کنیم، حالا فهمیده بودیم که نه باید یک نفر را پایید و آن هم شاه بود. شاه هم بدبختانه خیال میکرد که این دستگاه دولت که این بیتالمال خزانه شخصیاش است. نمیدانم در مصاحبههای قبلیام آن را گفتم یا نه؟ من دوتا چیز یا سهتای آخر را خواندم مال [ماه] می را دیگر نخواندم مال جون را خواندم. یک موقعی که سوءاستفادههایی که تیمسار خاتم و طوفانیان اینها کرده بودند فاش شد در اینجا در کنگره، یکروزی جهانگیر آموزگار آمده بود تهران در یک شب مهمانی من، خوب، هم به جهانگیر آموزگار از لحاظ فضلش اعتقاد داشتم هم از لحاظ فضیلتش. وقتی با او صحبت کردم، گفتم، «خوب، تو چرا اینها را به»، آنوقت او سفیر اقتصادی بود، «اطلاع شاه نمیرسانی یا با شاه بحث نمیکنی؟» گفت، «اولاً فایده ندارد.» بعدش هم گفت که «خوب، شاه فکر میکند شاید هم راست میگوید. شاید هم راست میگوید.» این راست گفتنش همچون مثل یک پتکی توی سر من خورد. «میگوید خوب، این پولهای نفت را من خودم درست کردم حالا این مقدارش را خودم مصرف میکنم.» یک استدلال صحیحی نبود. ولی بههرحال این یک روحیهای بود که لااقل گفته میشد هویدا هم غیرمستقیم همین را میگفت، غیرمستقیم نه مستقیم، و در تمام دستگاه اینجوری میکردند. یعنی حساب به کسی پس نمیدادند و این درست نبود توی کارهای عمومی و میزان زیادی از نارضایتی، عمومی هم بر همین بود که پول میدادند و حسابش را پس نمیدادند و معلوم نبود این پول کجا رفته و چطور شده. یا فرض کنید که یک روزی، این البته خیلی خیلی کوچک است. خیلی خیلی، آن کاری که با من. با من واقعاً هیچکدامشان هیچوقت در این مدت میدانستند که زیربارشان نمیروم چیز نمیکردند.
یکروزی تلفنی شد هویدا تلفن کرد که بله، علیاحضرت میگویند که سلمانیشان، یادم نیست کی، برایش مالیات هشتادهزار تومان بریدند. و این زیاد است و فلان و اینها. گفتم، «والله من نمیدانم زیاد است یا کم است. ممکن است زیاد باشد یک تشریفاتی دارد باید این را ببینیم اگر زیاد باشد. اینها را نگفتم قبلاً، گفتم. اگر زیاد باشد میگوییم کمش کنند. یک تشریفاتی دارد. اگر نه کاری نمیشود کرد. بهخصوص اینکه مال. تحقیق کردم از این اردلانی که بعداً شد وزیر دارایی چیز که رئیس مالیات بود درآمد پرسیدم، گفت که نه. تحقیق کرد و پرونده را دید، گفت، «تمام است.» به هویدا گفتم که این تمام شده کاریش نمیشود کرد. گفت، «باید یک کاریش کرد علیاحضرت فرمودند.» گفتم، «جان من نمیشود کاری.» من نمیتوانم بکنم. آبروی ما میرود. دیگر آبروی علیاحضرت میرود. آخر بد است. خوب، اگر شما خیلی کارتان را میخواهید از بودجه خودتان بدهید.» خیال میکنم از بودجه محرمانه دولت دادند، نخستوزیری، خیال میکنم نمیدانم. ولی بههرحال ما درست نکردیم یا فرض بکنید که این موضوع مالیات پپسی کولا بود درست است مال
س- ثابت.
ج- ثابت، این را آمده بودند در زمان آخر شریفامامی یک تصویبنامهای گذرانده بودند شاید اصلاً قانونش در زمان تیمسار ضرغام بوده، ولی این تصویبنامه در زمان شریفامامی گذشته بود که صنایعی که برای اقتصاد تأسیس میشود و تازه تأسیس شده است و به مملکت کمک میکند و اینها، اینها را برای مثلاً پنج سال معاف بکنند از مالیات و اینها. بعد این با تصویب هیئت دولت، این را آوردند در آخرین روزی که کابینه شریفامامی استعفا میداد میرفت، یک تصویبنامهاش هم قبلش گذرانده بودند و امضاهایش هم کامل نبود که مال این هم، شرکتش چه بود مال پپسی کولا اسمش؟
س- ثابت پاسال؟
ج- زمزم بود؟
س- بله، زمزم بود.
ج- بله. این را معاف بکنیم. حالا وزارت دارایی، عرض کنم ارقام را درست یادم نیست، خیال میکنم یک میلیون تومان بود، از این میخواست. البته اینکه من عرض میکنم مال هزار و نهصد و چهل و چند است؟ هزاروسیصد و چهل و مثلاً دو است چهل و سه است. بله. بعد آمد آنجا و به استناد، البته آنموقع شریفامامی نبودها، ولی به استناد او میخواست که معاف بشود (؟؟؟) و وزارت دارایی هم به جهات مختلف اینکه ثابت پولدار بود، برای اینکه بهایی بود، با او بد بودند و میخواستند اذیتش کنند. این هم البته بود دشمنی خاصی هم بود. ولی بههرحال حقی هم نداشت. آمد پهلوی من و من به او گفتم که، رفت، شریفامامی سفارش میکرد، کی سفارش، اصلاً داستان. این سیستم اینجور سفارشها، حالا ممکن است توی آمریکا هم بکنند. ولی مخفی میکنند علنی نمیکنند.
س- چه علاقهای آقای شریفامامی به آقای ثابت داشت؟
ج- حالا شریفامامی به نظر من یک عنصر مشکوکی است از لحاظ اخلاقی. اگر هیچوقت بعضیها میگویند که دزد هم نبوده به این صورت، ولی اهل یکجوری بود که مثلاً از پنجاه جا حقوق میگرفت. تصور میکنم که ثابت هم مثلاً توی شرکتش یا به او یک حقوقی میداد یا یک سهامی به او داده بود.
س- آها.
ج- یک منفعتی
س- (؟؟؟)
ج- یک منافعی داشت و الا دلیل ندارد آدم اینجوری از یکی دفاع بکند. بالاخره آمد آنجا، خوب، ما تصمیم داشتیم تازه اولی بود که من هم معاون کل وزارت دارایی شدم، ممکن نبود زیر بار بروم که آبرویم میرفت. بالاخره این سرمایهای بود که ما غلط یا درست رویش ساخته بودیم که آدمی محکمی است و درست است. این سرمایه را نمیشد از دست بدهیم. بالاخره یکروز ثابت را، که حالا خیلی با هم دوست هستیم ها، این مطلب را هم ممکن است از خود ثابت بپرسید. ثابت آمد و خواستم توی اتاقم و، حالا مرحوم هویدا هم فشار میآورد، گفتم، «ثابت، اینکار تو درست نمیشود.» حالا
س- آقای هویدا فشار میآورد که چی؟
ج- که کارش را درست کنیم.
س- درست کنید.
ج- اوایل بود. و من خواستمش و، هویدا یک سیستم مخصوصی بود. حالا یک پرونده دیگر را هم برای شما میگویم. این هویدا نمیگفت کارش را درست کنید یعنی به نفعش. میگفت، «این را من میخواهم تو حلش کنی.» سیستمش را میگفت، «میخواهم حلش کنی. من نمیدانم چهکار میکنی. حلش کن.» ولی خوب، این حل کردن آخر. یعنی برایش اهمیت نداشت که اینور یا آنور. میخواست حلش کنیم که اینبار را از روی دوشش برداریم. به او گفتم که، «ثابت، این حالا من فرض کنید که طبق فلان ماده و دستور وزیر دارایی من ارجاع کنم به یک کمیسیونی.» میتوانستم با دستور وزیر دارایی یک کمیسیونی. «این کمیسیون دو حال دارد یا به نفع تو رأی میدهد یا به ضرر تو. اگر به ضرر تو رأی بدهد تو کنف شدی، خوار، ذلیل. و آنهای دیگر جای دیگر اذیتت میکنند. اگر به نفع تو رأی بدهد میگویند اعمال نفوذ دار بوده و قدرت داشته و اینها دشمنیشان با تو بیشتر میشود. و تو بهایی هستی من زرتشتی هستم به ضرر هردویمان است. من از تو خواهش میکنم که از این بگذر.» درحالیکه وزیر ارجاع کرده بود و میتوانستند رسیدگی کند، من از او ممنونم. رفت فردا تلفن کرد «گذشتم.» این لوطیگری را از ثابت دیدم که با منطق که با او صحبت کردیم قبول کرد از او خیلی ممنونم. بعد از آن هم خیلی خیلی با هم دوست شدیم. یا فرض کنید که این شازده عضد که بنده اصلاً به او اعتقاد ندارم، این جزو کارهایی تو قند میکرد
س- ابونصر عضد.
ج- ابونصر عضد که بعداً هم شازده قاجار. این ابونصر عضد رئیس یک کارخانهای شرکتی مدیر بود که کارخانه قند اهواز را اداره میکرد. یکی از کارهایی که اینها میکردند مال بنیاد هم بود، بنیاد سهم داشت. اینها شکر زرد را میگرفتند سفید میکردند، درست باز خیلی سال است یادم نیست، مثلاً فرض کنید تنی سی و پنج شاهی مثلاً میگرفتند که این را سفید کنند، ما پیشنهاد داشتیم که تنی دوازده مثلاً دوازده شاهی بگیرند بدهند. و این زیربار نمیرفت و چیز و فشار، باز هویدا «آقا این را حلش کن. این مال بنیاد است فلان است.» آخر چهجوری حلش کنیم. چهجوری حلش کنیم. بههرحال یک مدیرکل قند و شکر هم داشتیم به نام عرب که اینها هم زیر نظر یک مدیر کل رهبری بود که مدیرکل اقتصادی بود اینها زیرنظر آن بودند مدیرکل چای و قند و فلان از لحاظ سازمانی. و این خیلی آدم درستی بود. بعداً هم اتفاقاً در زمان اردلان که در کابینه بازرگان این شد معاون وزارت دارایی. این از کارهایی که کرده بود یکی این بود که تقریباً مونوپولی خرید برای مدتی، مونوپولی خرید شکر را از خارج از دست فلیکس آقایان خارج کرد باز هم با کمک بنده. و خوب، این یک قلم خیلی چیز. بعداً هم میگفت که آقا این را هم به اینها نباید داد و باید منافع دولت را حفظ کرد. بله، ما گفتیم، «آقا باید بررسی کنیم.» یکروزی هویدا تلفن کرد به من که «فلانی این چرا باز سروصدا شد این عرب. این عرب را بردارید.» گفتم، «ممکن نیست برش داریم. بسیار مرد شریفی است. تمام کارهای هم که کرده من تأیید میکنم.» با عصبانیت که «بله، این کار را حالا من میدهم به نصیری، نصیری قدکوتاه وزیر اصفهانی، استاد دانشکده حقوق بود
س- بله.
ج- که رئیس بانک ملی بود زمان دکتر مصدق و بعداً هم وزیر مشاور بود زمان منصور و زمان هویدا. آدم خوبی بود ولی آدم مطلقاً بیخاصیت. به ایشان گفته بود که، خوب ارشد بود و فلان و اینها، یک جلسهای تشکیل بدهد. ما رفتیم پهلویش توی نخستوزیری و ایشان گفتند، «حرفت درست است. صحیح است صددرصد.» این هم باز میتوانید با خودش چک کنید، خوشبختانه هم زنده است. «شما حرفت کاملاً درست است. حرف علم هم درست است.» هویدا میگوید «راهحلی برایش پیدا کنید دیگر آن هم توی محظور است.» «عزیز من هیچ محظور پحظور نیست و اگر عرب را برش دارند من هم استعفا میدهم.» بالاخره مسئله را یکجوری بههم آوردند که البته حرف ما به کرسی نشست.
حالا بعد زمان دکتر آموزگار چه کردند واقعاً نمیدانم. حرف ما به کرسی نشست و به عضد دادند منتهی مثلاً سیوپنج شاهی را کردند یک قران، یک اینطور چیزی. این سیستم کار هویدا و دولت و فلان و اینها و اشخاصی مثلا مثل نصیری که خوب به درستی شهرت داشت و رئیس بانک ملی و آنموقع مرکزی نبود زمان مصدق بود و اینها، این طرز برخورد. خوب، نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که اشخاصی مثل عرب و کسانی که میدانستند یک حالت دشمنی و بغضی پیدا میکردند نسبت به شاه مملکت. و این یکی از علل چیز بود. یعنی هیچکس را داخل آدم نمیدانستند. یعنی واقعاً همانطوریکه شاه یکی دو مرتبه توی هیئت دولت، توی شورای اقتصاد گفت که «بله، من بعضیها را از ghetto گرفتم دستشان را آوردم بالا
س- از کجا؟
ج- از گتو.
س- آها. این اصطلاح را به کار میبرد؟
ج- اصطلاح همین گتو را به کار میبرد. من اینها را آوردم بالا و حالا مثلاً اینها شاخ و شانه»، نمیگفت شاخ و شانه میکشند. میگفت، «داخل آدمشان آوردم و فلان و اینها، اینها باید بدانند کی هستند، کی بودند و فلان و اینها.» این attitude کلی بود. یعنی این یک بزرگبینی و خودبینیای شاه داشت که این پدر خودش را هم درآورد دیگر، زمینش زد. همین بود زمینش زد. و دیگران را داخل آدم نمیدانست. این حالتی که هیچکس را داخل آدم نداند جز خودش، و بیتالمال، صحبت از این بود، بیتالمال را مال خودش میدانست و هر چه میخواست میکرد، این بود. و این attitude را همه میگفتند، «بله، شاه که گفته بله.» این یک چیزی بود توی وزارت دارایی که فوقالعاده ما را رنج میداد ما در حقیقت آنجا، من سعی میکردم خودم را بیطرف نگه دارم. ولی دو دسته بود یک دسته، دستهای بود مال به حساب خودشان را وابسته به من میدانستند که نفر بعد از من دکتر طه نامی بود. نمیدانم دکتر طه را شما اسمش را شنیدید یا نه؟
س- بله.
ج- دکتر طه یکی از شریفترین همکاران من بود و من خیلی در بالا آمدن این مؤثر بودم. به فشار من مخالفت یدالله شهبازی، مخالفت خطیبی، مخالفت همه دوستان آنها که آنها نفوذ داشتند زمان هویدا، این را گذاشتم مدیر کل هزینه. بعداً که دکتر اقبال میخواست مرا بکند بازرس شرکت نفت که من قبول نکردم، این را من معرفی کردم این شد بازرس شرکت نفت. بعد در یک جریانی داستانش این بود که رفتم پهلوی هویدا، هویدا. همینجور داریم میپریمها. ولی خوب، این چیزهایی است که به خاطرم میآید.
س- بفرمایید.
ج- که نشان میدهد بههرحال سیستم حکومت چه بود؟ رفتم پهلوی هویدا، هویدا گفت که «رفیق تو را برش داشتند.» گفتم، «رفیق من کی بود؟» گفتم، «همانی که تنبانش را نمیتواند بالا بکشد.» و این بالاخره معلوم شد هوشنگ عامری بود. هوشنگ عامری دوست من بود که شد استاندار کرمان. استاندار کرمان عبدالرضا انصاری واقعاً او را کرد. داستان این مفصل است. هوشنگ عامری در ضمن یکی از شریفترین آدمهای روزگار است منتها ابله است. اصلاً اینکاره نبود، اینکاره نبود. پسر بسیار خوبی، بسیار در نجابت بینظیر. این رفیق عبدالرضا انصاری بود با هم در یوتا بودند و رفیق من هم بود در متوسطه و وقتی آمدم به ایران موقعی که عبدالرضا انصاری شد وزیر کار، نمیدانم اینها را میخواهی یا نمیخواهی؟
س- بفرمایید.
ج- موقعی که شد وزیر کار این را کرد رئیس چیز بیمههای
س- اجتماعی
ج- یک بانکی بود آنجا بانک، بانک رفاه
س- بله، (؟؟؟)
ج- بردش آنجا. این بعد از شش ماه که آن هیچ کاری انجام نداده بود. بعد عبدالرضا انصاری شد وزیر یک چیز دیگری یا افتاد از کار از آنجا رفت بههرحال، این را هم از کار برداشتند. اصلاً سازمان برنامه بود. بعد مدتی بیکار بود و اینها. یکروزی عبدالرضا انصاری موقعی که وزیر کشور بود شاید، که من شدم توی بیمه رئیس بیمه بعد از وزارت دارایی، تلفن کرد به من و گفت «من میخواهم ببینمت.» آمد و گفت، «من این هوشنگ عامری رفیق تو است و رفیق من است یک کاری به او بده.» گفتم، «بسیار خوب.» توی شرکت بیمه من کردمش رئیس بانک بیمه. رئیس بانک بیمه، عرض کردم فوقالعاده درست بود منتها بایستی آدم دستور به او بدهد. شاید ابله هم بیخودی گفتم، یعنی آدمی نبود که بتواند تصمیم بگیرد. میفهمید آدم نفهمی نبود ولی بایستی همهچیز را آدم به او میگفت. و خیلی آدمی بود مشکوک نسبت به همهچیز. و بایستی راهنماییاش میکردید.
بعد این پنج شش ماه آنجا، بیشتر یک سال یک سالونیم آنجا بود و بد هم کار نکرد نسبتاً. ولی پدر مرا درآورد. منتها بد کار نکرد بالاخره یک بانک ورشکستهای را روی همان احتیاط کاریهایش توانست از ورشکستگی خارج کند. حالا خیلی فعالش نکرد، ولی از ورشکستگی نجات داد. بعد عبدالرضا انصاری شد وزیر کشور و این را کرد استاندار کرمان. شد استاندار کرمان و حالا عبدالرضا انصاری افتاد، خسروانی مثل اینکه شد وزیر کشور، درست است. بعد رفتم هویدا را ببینم برای یک کاری، هویدا گفت، «بله، او را برش داشتیم،» گفت «حالا تو کسی را داری که برای استانداری معرفی کنی؟» به او گفتم، «اولاً او را من نکردم عبدالرضا انصاری کرد و اینها و بههرحال پسر خوبی بود از خیلی از استاندارهایتان بهتر بود. اقلا دزد نبود.» بعد هویدا گفت، «کسی را؟» گفتم، «به نظر من طه. الان آنجا دارد از بین میرود. و این آدم حیف است. بازرس یعنی چرخ پنجم.» گفت که «به خسروانی عطا تلفن کن که این را بکند…» تلفن کردم به عطا خسروانی، نمیدانم کجاست حالا عطا؟
س- پاریس است.
ج- پاریس است، این هم میتوانید با او چک کنید. عطا گفت که این بشود استاندار گیلان. گفتم که استاندار گیلان خیلی خوب. فورا رفتم خانهاش و گفتم که «فلانی قرار است تو بشوی استاندار گیلان.» گفت که «من نمیشوم.» «اه. من یا استاندار خوزستان میشوم یا استاندار اصفهان.» «چرا؟» «آنجا جای کار است گیلان کار ندارد.» بالاخره رفت و یک و به دو کرده بود بههرحال عطا خسروانی به هر دلیلی قبول کرده بود که این را استاندار اصفهان کند. من هم به عطا تلفن کردم و اینها. بههرحال ایشان شدند استاندار اصفهان. استاندار اصفهان شد، میخواهم باز نشان به شما بدهم structure سازمانی و کار را. در آنجا یک هتلی میساختند اسم هتلش بام بام بام، یادم نیست، هتل
س- هتل شاه عباس نبود که؟
ج- نه جانم شاه عباس را که من خودم ساختم، عزیز دلم چرا؟ هتل شاهعباس را من. یک هتلی بود کنار زایندهرو میساختند، اسمش چیست؟
س- نمیدانم.
ج- اسمش یادم رفت. این هتل را ساخته بودند یک طبقه یا بیشتر بزرگتر از آن، اینها نبایستی، یک قانونی گذرانده بودند که اینها نبایستی از گنبد مسجد شاه بالاتر برود. این بالاتر رفته بود یک طبقه. قبل از او همایونفر آنجا بود، شهرت داشت، نمیدانم راست یا دروغ، که پولهایی داده شده، حق و حسابهایی داده شده، فلان و اینها و طه که شد استاندار جلویش را گرفت. گفت که نخیر این را باید خرابش کنند برای اینکه اگر قانون اجرا نشود توی مملکت»، دارم راجع به قانون میگویمها، «قانون توی مملکت اجرا نشود دیگر هیچچیز روی هیچچیز بند نمیشود.» نگذاشت. یکروزی من رفتم آنجا توی هتل شاهعباس که شاه میرفت آنجا من هم میرفتم هتل شاهعباس ببینم اگر دستوری امری چیزی. این هم جزئی از آن حرفها بود. ایشان آمدند و البته طه به من گفت، «بیا فرودگاه.» گفتم، «من فرودگان نمیآیم چون من اهل اصفهان نیستم. آنجا میرفتم معلوم نبود کجا بایستم. بههرحال وقتی آمدند دیدم که خیلی عصبانی و اینها. به طه گفتم، «چیه؟» گفت، «هیچی توی راه که آمدیم آن آتابای و قلی ناصری
س- که آجودان شاه بود.
ج- قلی ناصری و آن یکی هم بود که مرد تریاکیه.
س- دولو
ج- خاویار دولو.
س- امیرهوشنگ دولو.
ج- امیرهوشنگ دولو، اینها شاه را دوره کردند و آنجا که رسیدند گفتند که برویم این هتل را ببینیم. میروند هتل را میبینند. اینها قبلاً شاه را پخته بودند که، پولی گرفته بودند از آن مرتیکه، صاحب آنجا حالا نمیدانم کی بود، مثلاً دو سه میلیون سه چهار میلیون گرفته بودند که آقا این را. اینها هم به شاه میگویند و شاه میگوید، خوب، چرا خلاف کردید اینها و بعد میآیند میگویند که قربان ملاحظه بفرمایید، این این طرف رودخانه است مسجد شاه آنطرف است اصلاً به هم تأثیری ندارند. حالا که نمیآیند خرابش کنند ساختمان کردند. شاه میگوید، «خیلی خوب.» رویش را میکند به هویدا. حالا هویدا با همان سیستم معمولش، این است که، میگویم من با هویدا خیلی دوست بودم. خیلی ارادت داشت از جهتی، ولی هویدا از آن عناصر عجیبوغریبی بود که به نظر من هر کس بیشتر با او معاشرت میکرد او را بیشتر دوست میداشت اعتقادش به او کمتر میشد. این از عجایب روزگار است ها.
س- آها.
ج- که هر کس بیشتر با هویدا نزدیکتر میشد اعتقادش به هویدا کمتر میشد ولی بیشتر دوستش میداشت.
س- اعتقاد هویدا به آن کمتر میشد؟
ج- نه، نه.
س- اعتقاد این شخص به هویدا.
ج- اعتقاد این شخص نسبت به هویدا کمتر میشد. ولی هویدا را بیشتر دوست داشت. دوست میداشت برای اینکه میدید که این آدم چه آدم واقعاً حسننیتداری است. هیچ آزارش به مورچه، به نظر من، نمیخواست برسد. ولی اعتقادش میرفت میدید چه آدم بیپرنسیپی است. Anything for a quiet life
س- آها.
ج- آخر همهاش که نمیشود سمبل کرد و گفت که خوب،
س- آها.
ج- اینجور. گفته بود «خیلی خوب، اگر نظر مبارک این است.» اعلیحضرت میگفت، «خیلی خوب، این را که راست میگویند این.» این نمیآمد آنجا بگوید «نه آقا، اگر قانون را یا بگذارند رویش دیگر هیچچیز روی هیچچیز بند نمیشود. گاهی برای اجرای قانون باید.» میگوید، «خیلی خوب قربان اگر امر میفرمایید. حالا پس به او بگوییم که پنج میلیون تومان بدهد به دانشگاه اصفهان یا یزد.» به خیالش هویدا که خوب واقعاً هم میگویم از لحاظ اصول زیبایی شهر اینها تأثیر زیادی نداشت روی مسجدشاه، از این لحاظ هویدا راست میگفت، ولی آن طرف قضیه را که بگیریم که میزان ظلم اول در جهان اندک بود هر که آمد بر آن مزید کرد تا به این پایه رسید. اگر تو جلوی خلاف را اینجا نگیری آنجا هم همین کار را میکنند. آن بعدی هم، اقلا میآمدند آنهایی که رشوه گرفته بودند میگرفتند تنبیهشان میکردند به این هم میگفتند آقا پنج میلیون بده به دانشگاه، یک چیزی. آمدند و گفته بودند به چیز که خوب، تو این ترتیب کار را بده.
س- به طه.
ج- به طه. طه گفت، «نمیدهم.» طه گفت نمیدهم. من به او گفتم که «آخر شورایی.» شاید من بودم میکردم. «شورایی چیزی درست کن.» چه به آن میگفتند؟ انجمن شهر. انجمن شهر درست کن اینها. گفت، «انجمن شهر را تشکیل میدهم ولی من به آنها دستور نمیدهم.» انجمن شهر را تشکیل دادند انجمن شهر رد میکند. رد میکند و حالا یک ماه بعد شد. اینها فشار میآورند و شاه به معینیان میگوید، معینیان هم حالا زنده است، تشکیل شده بود جلسه حزب ایران نوین برای انتخاب آقای دکتر کلالی به جای عطا
س- خسروانی.
ج- خسروانی بهعنوان دبیرکل حزب. بله، حالا زاهدی هم، ها، بله، عطاءالله رو به افول است، حالا زاهدی حسن زاهدی شده وزیر کشور. عطا رفت مثلاً یک سال بود چهقدر بود؟ طه آنجا بود حالا زاهدی
س- بله.
ج- هویدا مرا صدا کرد و گفت که «تو و هدایتی»، دکتر هدایتی هم وزیر مشاور بود، «الان میروید تکلیف را چیز میکنید. معینیان تلفن کرده از طرف شاه، این باید تکلیفش معلوم بشود. به این پسره بگو برش میدارم.» رفتم با هدایتی به نخستوزیری زاهدی هم آمد که وزیر کشور حسن که حالا کالیفرنیاست، آمد آنجا و اول گفتیم حسن صحبت کند. حسن صحبت کرد به او نگفت که خطر چیست. شاید حسن بدش نمیآمد که دکتر طه از آنجا برود این آدم خوش را بگذارید. هدایت که با او صحبت کرد. طه هم البته به هدایتی یک ذره درشتی کرده گوشی را دادند دست من.من به او گفتم که «طه تو میدانی آن چیز :To be or not to be” مال چی بود اسمش؟ شکسپیر،
س- بله.
ج- “To be or not to be” به خدای متعال، میخواهم بگویم این مرد چه مرد شریفی بود، از آنور گفت که “Not to be”
س- آها.
ج- گفتم که «آخر اینکه دیگر مسئلهای نیست. واقعاً تو خود merit قضیه را هم ببینی من فکر میکنم که خوب حالا یارو پنج میلیون به دانشگاه هم میدهد فلان و اینها.»گفت، «نخیر، نخیر، سیستم غلط است. این سیستم است.» گفتم، «حالا تو هم که تصویب نمیکنی انجمن را.» گفت، «من به انجمن شهر نمیگویم. اگر از من بپرسند میگویم من نمیکنم.»
س- این میدانست که نظر شاه است که اینکار بشود؟
ج- بله، بله، گفتم «نظر شاه این است. شاه امروز تلفن کرده.» من خودم با معینیان صحبت کردم. معینیان با من صحبت کرد. من تلفن کردم به هویدا. به معینیان تلفن کردم معینیان به من گفت.
س- پس کی به شاه میگفت؟
ج- همان بهاصطلاح مادر قحبه، ببخشید.
س- آن دولو و…
ج- بله، بله. ناصرقلی، قلی ناصری و نمیدانم، حالا آن تیمسار
س- (؟؟؟)
ج- آن تیمسار، کی بود اسمش که مرد؟
س- ایادی.
ج- ایادی و نمیدانم، نمیدانم واقعاً نمیدانم. ولی قلی ناصری حتماً تویش بود هیچ برو برگرد ندارد. چیز هم بود دولو هم بود. عرض کنم خدمتتان که، احیاناً آتابای هم بود، مرد شریفی نبود. عرض کنم خدمتتان که بعد به او گفتم. با معینیان صحبت کردم که اینجوری است. معینیان گفت، «به او بگویید امر اعلیحضرت است باید اجرا بشود.» به همین سبک. دو مرتبه تلفن کردم به طه، گفتم طه، گفت، «من نمیکنم.» ساعت دو بعدازظهر طه تلگراف میکند استعفا میدهد. سوار ماشین خودش میشود میآید تهران. این اصلاً در تاریخ استانداری آن زمان شاه یا همه کار بینظیر بود یک نفر استعفا بدهد. حالا این را، این آدم که بعداً رفتم آن اسمش چه بود؟ روزنامهنویس است امین امینی امین، روزنامهنویس بود در اصفهان. پایش هم شل بود و فلج بود و اینها. شاعر هم بود. امین امینی مثل اینکه بوده.
س- بله.
ج- این را دیدمش، گفت، «تنها آدم شریفی که من دیدم استاندار اصفهان شده این آدم بود.» چون میدانست من با او دوست هستم.
س- اسم اولش چه بود این شخص؟
ج- الان میگویم به شما.
س- بله.
ج- خیلی حواسم هوشم خیلی بد شده.
س- راجع به افزایش قیمت بنزین شما چه میدانید؟ چه خاطرهای دارید؟
ج- حالا، الان آن را هم به شما میگویم. بگذارید این را تمامش کنم. طه آمد. حالا باید از کارهای زشت آن روز، شب با عجله همان ساعت هویدا به شاه میگوید و شاه دستور میدهد «پدر اینها را دربیاورید.» هویدا تلفن میکند توی روزنامه بگذارید که ایشان از کار برکنار شدند.
س- آها.
ج- این دروغ بود. بالکل دروغ بود. و این آدم مدتها مدتها به او کار ندادند. مدتها به او کار ندادند تا بالاخره من به سمیعی گفتم و یک عده دیگر و گذاشتندش بعد از (؟؟؟) گذاشتند رئیس مدرسه بانکداری.
س- عجب.
ج- رئیس مدرسه بانکداری. بعداً آموزگار میخواست این را بکند معاون وزارت دارایی، شاه زیربار نرفت.
س- یادش بود.
ج- بله، گفته بود، «نخیر این پسر دیوانه را نگذارید.» آموزگار میخواست بگذارد معاون وزارت دارایی، گفته بود، «نخیر این پسر دیوانه را نگذارید.» چیز بسیار مرد شریف بسیار مرد محکمی بود و آخر کار مثل اینکه دیگر بیکار بود. بله، همان کار آنجا بود و بعد از یکی دو سه، بههرحال نمیدانم حالا کجاست گویا لندن است اینها. یکی از شریفترین آدمهایی بود که من در دنیا، حالا منظورم در وزارت دارایی ما دو دسته بودیم. یک دسته این بود که به خودشان میگفتند دسته فرهنگ مهر، یک دسته هم دستهای بود که مال یدالله شهبازی و اینها بود.
س- او هم توی وزارت دارایی بود دیگر شهبازی بله؟
ج- شهبازی بود منتها آن هم داستانی دارد. یدالله شهبازی را من در وزارت دارایی که شرکت نفت بود آمد آنجا، به هویدا گفتم که این را تو حق نداری پست بدهی. اگر پست بدهی من میروم. هویدا آنجا یک اتاق به او داد او را کرد مشاور
س- آها.
ج- نه عنوان اصلاً حکم به او نداد. ولی پول به او میداد. و بعداً هم که شد نخستوزیر شد معاون نخستوزیر. بههرحال متأسفم این حرفها را میزنم چون یدالله با من دوست است ولی میداند که اعتقادی به او ندارم. اینها سعی کردند که طه را کاری به او ندهند. ولی خوب کار داشت. چرا این حرف را زدم نمیدانم. به کجا بود. بههرحال شما سؤالی کردید راجع به بنزین.
س- بله.
ج- راجع به بنزین بالا رفتن قیمت بنزین.
س- بله.
ج- تصور میکنم این مطلب را گفتم. ولی حالا دومرتبه چون سؤال کردید میگویم شاید نگفته باشم. داستان بنزین این بود که بنده که توی شرکت نفت بودم در بالا بردن قیمت بنزین زمان دکتر امینی مثلاً یک عباسی، نمیدانم، صنار یا پنج شاهی. شاهد بود که تا چه اندازه اینها بحث میکردند با انتظام و همین فتحالله نفیسی و دکتر فلاح و غیره. من در جریان بودم از نزدیک چون میرفتم توی هیئت دولت هم مینشستم گوش میدادم اینها و میدیدم که اینها چه میگویند، مدیرکل نفت هم بودم، و کاملاً آشنا بودم. ابعاد قضیه را هم میدانستم و میدانستم کاری است که اگر قیمت رفت بالا همهچیز، ترانسپورت تأثیر میکند، قیمت سبزی تأثیر میکند. به چراغ خانه چراغ نفتی پیرزنه تأثیر میکند. اتومبیل تأثیر، همهچیز تأثیر میکند. خوب، موقعی که مرحوم منصور شد نخستوزیر یک دفعه تصمیم گرفت به توصیه باید با صراحت عرض کنم، به توصیه عالیخانی، خداداد فرمانفرماییان، محمد یگانه و به نظر من سمیعی هم با اینها موافق بود.
س- مهدی سمیعی.
ج- مهدی. سمیعی زیاد حرف نمیزد ولی اینها خیلی قوی صحبت میکردند حتی اصفیا هم که این باید برود بالا.
س- چرا؟
ج- میگفتند بله. استدلال منصور و اینها، منصور را هم اینها پخته بودنش او هم بازگو میکرد. اعتقادشان این بود که اولاً بنزین یک چیز تشریفاتی است، اشرافی است. اینهایی که ثروتمند هستند اتومبیل شخصی دارند چشمشان کور بشود بدهند. و قیمت را دوبرابر میکنیم. قیمت گازوئیل و فلان و اینها را مثلاً دوبرابر نمیکنیم یک برابر، مثلاً پنجاه درصد بالا میبریم، فلان و اینها. قیمت کروسین و نفت و چراغ و اینها را مثلاً بیست درصد بالا میبریم و این subside شاید از لحاظ اصولی این دومیاش درست بود، این subside که دولت میدهد که الان تمام کشورها مصر را پدرش را درآورده، اندونزی را پدرش را درآورده، برای اینکه اینها دارند subside میدهند که پیشبینی میشود که اگر همینجور ادامه پیدا کند مثلاً پنج شش سال دیگر این چهارصد پانصدهزار بشکه یا سیصدهزار بشکهای که نفت صادر میکند مصر این را نتواند صادر کند. یا اندونزی اگر یا همین trend مصرف برود بالا، برای پنج شش سال دیگر اصلاً نتواند نفت صادر کند و خودش importer بشود. خوب این پدرش درمیآید. از لحاظ، میدانید، عرض کردم تئوری، تکنیسین تئوری خوانده experience ندارد. ولی هر کدام از اینها خود انورسادات وقتی آمد قیمت نفت را بالا برد دو سه روز revolt شد صد تا آدم کشت. همه جای دنیا اصلاً
س- اینها فقط جهات اقصادیش را میدیدند.
ج- اینها فقط جنبه اقتصادی آن هم خیلی narrow-minded
س- بله.
ج- repurcussionهای بعدیش و این chain of effect را حساب نمیکردند که تأثیر میکند. میگفتند اثر آنیاش immediate و بعد دو سه جلسه داشتیم پهلوی شاه، باید عرض کنم که، دکتر فلاح، فتحالله نفیسی بهخصوص. فوقالعاده مخالف بودند. میگفتند، آقا این اثرات بدی دارد، فلان و اینها. شرکت نفت و دکتر فلان اینها میگفتند، نخیر اثر بدی دارد. از هیئت دولت و از آنهایی که توی به حساب شورای اقتصاد میرفتند اینها کسانی که مخالف بودند خیلی جدی یکی بنده بودم، من هم روی آن تجربهام، که مخالف میگویم یعنی مخالف outspoken.
س- بله.
ج- دیگری ناصر یگانه بود که الان واشنگتن است.
س- آها.
ج- حتی ما بعد از این جلسه ناصر یگانه و من رفتیم پهلوی منصور و فقط گریه نکردیم پهلویش، و به حسنعلی من گفتم، خدا رحمتش کند، گفتم، «آقا، این تباه میکند. نکن اینکار را.» ناصر یگانه گفت، «نکن اینکار را.» گوش نکرد. اعلام کردند. شاه میگفت بله حتی آن روزی که، دو سه جلسه پهلوی شاه این صحبت شد، جلسه آخر من یادم هست که من دست بلند کردم، به خوبی vividly مثل اینکه دیروز بود، گفتم، «قربان، چاکر عرضی دارم. راجع به این موضوع این اثر دارد روی ترانسپورت و چه و…» «اینها را که من شنیدم قبلاً.» اصلاً این اجازه نداد من حرف بزنم. راست هم بود.
س- شاه گفت، گفت، «من اینها را شنیدم.»
ج- اینها را شنیدم. یعنی شاه هم تشویقشان کرد. شاه هم قبول کرد. شاه هم قانع شده بود.
س- آها.
ج- این تکرار، من داشتم تکرار میکردم استدلالهایی را که شنیده بودم از دیگران و خودم توی مغز خودم فکر میکردم صحیح است.
س- آها.
ج- فرض کنید مال فلاح بود مال فتحالله نفیسی بود مال خودم بود، اینها را میخواستم گفت، «نه، اینها را ما قبلاً شنیدیم.» خیلی خوب، نفت را قیمتش را ببرید بالا. بنابراین hundred percent support شاه را داشت. و hundred percent یعنی اصلاً پیشنهاد کننده هم عالیخانی بود، محمد یگانه بود، خداداد فرمانفرمائیان بود و به احتمال قریب به یقین مهدی سمیعی. یعنی مغزهای اقتصادی آن روز مملکت.
س- بله.
ج- اینجا که میگویم experience اینها نداشتند. Experience حساب میشد ولی این experience را آدمهایی مثل دکتر امینی یا انتظام یا نفیسی یا فلاح اینها داشتند که کسی به حرفشان گوش نمیداد. بههرحال این شد و بعد هم
س- اول از همه تاکسیها مثل اینکه اعتصاب کردند.
ج- اول تاکسیها اعتصاب کردند. حالا به نظر این مسائلی گفته میشود. من واقعاً نمیدانم. مسائلی گفته میشود این است که خود شاه هم، این را هنوز من نمیتوانم بفهمم. یعنی من خیال میکنم شاه اگر میخواست اینها هرکدام را بردارد خیلی زود میتوانست بردارد. ولی بعد آدم کتابش را که میخواند آن ضعف را در مقابل آمریکاییها نشان میدهد، میگوید خوب اگر آمریکایی پشت سر حسنعلی منصور بودند و میگفتند باشد، شاه واقعاً شاید نمیتوانست برش دارد. شاید میخواسته یک بهانهای درست کند و این یک بهانهای بوده.
س- آها.
ج- ملاحظه میکنید؟ و بعد هم برای اینکه مثلاً میگویم، علیرضا صاحب که خوب زنده است و رفیق هدایتالله متیندفتری است، این به من میگفت که از قول دکتر متیندفتری بزرگ میگفت که او یا صریحاً یا تلویحاً گفته است که شاه به آنها گفته است که مخالفت کنید. یا مخالفتی که آن چیز کرد که رئیس، تهرانی، مخالفت تهرانی
س- سید جلال تهرانی.
ج- سید جلال تهرانی، میگفتند این یک green light شاه هم مثلاً بوده. گو اینکه سیدجلال آدم قدی است اصولاً. ولی به هر تقدیر آن عکسالعمل سناتورهایی که منتصب منصور و شاه بودند اگر شاه به آنها میگفت، «آقایان مخالفت نکنید.» نمیکردند دیگر. ولی مخالفت کرد توی مجلس خیلی مجلس سنا مخالفت کرد. بههرحال میگفتند تضعیف منصور بوده و بههرحال یکروزی بعد از اینکه همه اعتصاب کردند و اینها، یکروز آمدند گفتند که «گه خوردیم برش میگردانیم.» این یکی از چیزهایی که بعداً میگویند همین هم مثلاً در کشتن منصور دخالت داشت.
بههرحال نگاه کنید سیستم، هویدای بیچاره میگفت، «سیستم، سیستم، سیستم.» من خیال میکنم سیستم خیلی مؤثر است. توی آمریکا الان آقای ریگان میگوید که مالیات را مثلاً بعداً ممکن است ببرد بالا، مالیات را من اضافه نمیکنم. آنها میگویند نخیر بکن. یا میگوید بودجه را فلان میکنم. آنها… این اینقدر back and forth جلو و عقب میرود و میرود به کنگره و برمیگردد استدلال میکنند روزنامهها بحث میکنند اینها. اصلاً افکار مردم آماده میشود و آن نتیجهای که بعداً پیش میآید آن نتیجه برایشان عجیب و غریب نیست.
س- آها.
ج- ولی توی ایران باز یکی از بدبختیهای دیگر آن structure سیاسی ما که لازمه دیکتاتوریها همینجوری است، این اتوکراسی این است، این یک دفعه مثلاً شب میخوابی صبح بلند میشوی، مردم خبر ندارند. آخر هیچ تبلیغ هم نشده یکدفعه میبینند پنج ریال، پنج ریال شد ده ریال. معلوم است عکسالعمل نشان میدهند. این راجع به، اگر چیز دیگری هم میخواهی بپرسی بپرس.
س- نه فقط میخواهم بدانم چطور شد که شرکت بیمه رفتید و خاطراتتان را از شرکت بیمه و دفعه قبل گفته بودید راجع به فساد که در آنجا متوجه شده بودید و کشف کرده بودید از شما سؤال بکنم.
ج- بله، عرض کنم که، من نگفتم سؤال کنید. شما خودتان یا من هم گفتم، بههرحال فرق نمیکند. عرض کنم حضورتان که در، بنابراین وزارت دارایی را دیگر تمامش میکنیم. بله، داستان رفتن به شرکت بیمه بنده از این قرار است. نمیدانم باز این را به شما گفتم یا نگفتم. و عرض کردم مال مه را نخواندم، موقعی که مرحوم منصور تصمیم گرفته بود که «کانون مترقی» را درست کند، یعنی تصمیم گرفته بود دولت درست کند، من مدیرکل نفت وزارت دارایی بودم. این داستان مدیرکل نفت وزارت دارایی من هم باز لازم است شاید باز structure چیز را نشان بدهید. بعد از اینکه دکتر امینی آمد روی کار یعنی کابینه شریفامامی ساقط شد و مجلس منحل شد خوب خوب یادم است. عکس جهانگیر آموزگار را به صورت یک مرغی یا یک خروسی تخم گذاشته بود و فلان و اینها مسخرهاش کرده بودند، درست کرده بودند که این آدمی که سالها توی آمریکا بوده هیچوقت توی ایران نبوده حالا از اصطهبانات میشود وکیل، توی شرکت نفت هم مسخرهاش میکردند به طور عجیب و غریبی. حتی مرحوم انتظام و امینی. بعد یک دفعه دیدیم که ایشان، آها، یکروزی تلفن کرد، قرار بود من بروم به کنفرانس بینالمللی کار یک دفعه رفته بودم قرار بود بروم بینالمللی کار همه کارم را هم کرده بودم و اینها، او رامتین بود کی بود؟ رئیس اداره شرکت نفت، آبتین. رفتم پهلویش که پاسپورتم را بدهد، گفت که «هویدا گفته پاسپورتت را ندهم.» حالا هویدا مدیر شرکت نفت است من هم شرکت نفت هستم. رفتم گفتم، «چرا اینها. من فردا باید بروم.» رفتم گفتند هیئت دولت. یک کاغذ نوشتم که «من چرا نروم؟» گفت، «باشد انتظام.» رفتم پهلوی انتظام و انتظام آمد بیرون و گفت، «الان برو بهنیا را ببین.» من تا آنوقت بهنیا را نمیشناختم. اینها را نگفتم به شما.
س- چرا.
ج- پس نگویم دیگر.
س- اینها را گفتید.
ج- پس نگویم. آموزگار هم گفتم که قرار بود مدیرکل نفت مدیرکل اقتصادی؟
س- بله، بله، بله.
ج- پس هیچی، بله.
س- بقیه را گذاشتیم روی آن زمانی که شما رفتید به شرکت بیمه.
ج- و گفتم میخواستند مرا وزیر دارایی بکنند.
س- بله.
ج- اینها را هم گفتم، ها. حالا بعد از اینکه چیز شد هویدا شد نخستوزیر بحساب من هم کفالت وزارت دارایی به عهده من است و کارها را میکنم.
س- بله.
ج- یک کمیسیونی تشکیل شد به نام کمیسیون مالیات. این کمیسیون قانون مالیات را داشتیم زیر و رو میکردیم و یک قانون مالیات جدید مینوشتیم یک دفعه ماه بهمن هم بود که منصور را کشتند و هویدا شد نخستوزیر تلگراف هم زده بود من از لندن رفتم به تهران و حالا میخواهد مرا بهعنوان وزیر دارایی. من برگشتم روزی که کابینه را معرفی کرد صبح آمد به وزارت دارایی و به من گفت که «تو را معرفی نکردیم. شب عید تو را معرفی میکنیم.» این را که نگفتم.
س- نخیر.
ج- شب عید تو را معرفی میکنیم. شب عید که شد باز دیدیم خبری نشد و بار من خیلی سنگین بود. هویدا آمد و چیز کرد. شب عید که شد به من گفت که خوب. باز نصیری را فرستاد پهلوی من یدالله شهبازی را، «تو حاضر هستی سمیعی بیاید وزیر بشود؟»
س- وزیر دارایی بشود.
ج- بله، گفتم که بشود. «تو کار میکنی با او؟» گفتم، «نمیدانم، خیال نمیکنم بتوانیم با هم کار کنیم، برای اینکه سمیعی یک مرد کار است. من با هویدا کار کردم برای اینکه هویدا توی وزارت دارایی دخالت نمیکرد. ولی سمیعی آدمیست که دخالت میکند. شاید نتوانیم با هم کار کنیم بهخصوص اینکه من در اینجا مثل وزیر عمل کردم در این دو سه… البته هویدا نمیگفت چیزی. بعد یدالله به من گفت، «خیلی خوب، هویدا گفته خود نصیری چی اگر وزیر دارایی بشود؟ آنکه دخالت نمیکند. آن آدم. تو باز همه اختیارات.» گفتم، «به هویدا بگو که چرا با من صحبت نمیکند؟» گذشت و شد بله، فروردین است ماه اردیبهشت شد، یک شبی که آموزگار وزیر بهداری بود داشت میرفت به کنفرانس W.H.O. ژنو مثلاً پسفردا بایست میرفت. شب که هیئت دولت بود هویدا گفت که آقای چیز نرود به
س- آقای آموزگار.
ج- آموزگار نرود به چیز. ببخشید نه، نه اشتباه کردم. بعد از تعطیلات نوروز یک شبی هویدا گفت که «خوب رئیس آن کمیسیون مالیاتی من فکر کردم که برای اینکه یک نفر دیگری هم»، باز هم سیستم هویدا این بود، «یک نفر دیگری هم غیر از آقای دکتر مهر توی اینکار دخالت داشته باشد، ما فکر کردیم که آقای جمشید آموزگارکه قدیمترین وزیر است و سابقه دارد و فکرش فلان است و اینها، ایشان بشوند رئیس کمیسیون. و من همانجا بو بردم و از جلسه بعد یک جلسه فقط رفتم چون رئیس جلسه من بودم، آموزگار آمد و توضیحاتی دادم و دیگر توی آن جلسه چیز نرفتم، جلسه مالیاتی، قانون مالیاتی. شد تا ماه اردیبهشت و اواسط اردیبهشت یا خرداد بود که او قرار بود برود وزیر شود شب هویدا گفت که «شما نروید حالا باشید.» بعد همان شب جلسه هیئت دولت که تمام شد ساعت تقریباً نه بود، گفت که «شما باشید و دکتر مهر شما هم باشید و خوب مرحمت شما زیاد.» و رفت «شما بیایید دفتر.» من رفتم دفتر دیدم که شاهقلی آنجا نشسته. فوراً بو بردم که، آناً که جریان چیست. خوب هویدا آمد و گفت که، «جمشید، منوچهر، بیایید تو.» آمدند تو و یکنیمساعتی با آنها حرف زده بود آمدند بیرون و رفتند. من هم رفتم بعد گفت، «فرهنگ بیا.» رفتم. گفت، «از فردا تو یا پسفردا تو را معرفی میکنیم بهعنوان، یا فردا تو را معرفی میکنیم بهعنوان معاون نخستوزیر در امور اقتصادی.» اینها را گفتم به شما.
س- نخیر.
ج- جمشید آموزگار میشود وزیر دارایی و منوچهر هم میشود وزیر…
س- وزیر بهداری.
ج- بله، بسیار خوب. رفتم و فردا صبحش رفتیم به فرودگاه. در فرودگاه ما را معرفی کرد به همین ترتیب. البته قبل از اینکه شاه بیاید جمشید از من گله کرد گفت که «تو نخواستی با من کار کنی.» گفتم، «اصلاً به من نگفتند که با تو کار کنم.» قبلاً به من گفته بودند این را. شاید هم اگر میگفتند میگفتم نه. ولی اگر خودت میگفتی با تو کار کنم میکردم. برای اینکه به تو ارادت دارم. ولی اگر آنها میگفتند شاید میگفتم، نه. حالا هم اگر تو میگویی با کمال میل. بگو مرا معرفی نکنند من معاون تو میشوم. آموزگار گفت، «نه، نه دیگر دیر است و فلان و اینها و همه میدانند اینها.» واقعاً او تعارف میکرد یا گلهمند بود نمیدانم. بههرحال میدانم که جمشید آموزگار همیشه به من محبت داشت.
به هر تقدیر شاه آمد و ما را معرفی کرد بهعنوان معاون نخستوزیر. ولی بنده از این معاونت نخستوزیر چیزی نفهمیدم. اولاً یک دفتری به من دادند، یک دفتر کوچکی بود توی خود نخستوزیری آن بالا و یک دو سه روز نشستیم و یک کارهایی دادند مثلاً میگفت که فلان کار را تو، عالیخانی و مثلاً اصفیا، فلان و اینها در یک کاری بودند، تو اینها را بخواه.» هویدا به من گفت، گفت، «تو اینها را بخواه و اینها را هماهنگ کن.» من خندیدم به هویدا، گفتم، «جان من معاون نخستوزیر توی ایران پایینتر از وزیر است. درست است عضو کابینه است ولی پایینتر از وزیر است. من بیایم اصفیای وزیر را عالیخانی وزیر را، نمیدانم سمیعی، اینها را بخواهم توی دفترم و بگویم که بیایید… مسخره است. اصلاً ممکن نیست بیایند. اصلاً فایده ندارد.» گفت، «نه حالا بکن.» او هم شاید میخواست مرا خراب کند از آنجا، نمیدانم چی، حالا دیگر گذشته مثلاً. به هر ترتیب، یک یکماهی آنجا بودیم و خودم احساس میکردم که منی که توی وزارت دارایی حکومت میکردم حالا اینجا چرخ پنجم هستم کاری نمیکنم. بعد هم به من گفتند که بله، ما میخواهیم که معاونان وزیر بروند توی یک عمارت دیگری توی حشمتالدوله و اینجا. ما را فرستادند به یک اتاقی کوچکی یک افتضاحی توی چیز، بدون کار حالا اتاق به سرش بخورد، توی همان عمارت، آنجا رفتیم دیدیم که بله قبل از ما منصور که معاون نخستوزیر بود زمان جواد منصور، و حالا کردندش وزیر آن هم آنجا یک دفتری دارد. یک اتاق بزرگ داشت آنجا و او هم کاری نمیکرد.
س- او وزیر مشاور بود؟
ج- وزیر مشاور یعنی هیچی، او هم خود او چرخ پنجم بود. یک یکماهی بودیم دیدیم نه این اصلاً با مزاج من سازگار نیست. صبح بروم آنجا و آب توی هاون چیز کنم. «بله، آقای تیمسار نقدی مرحوم شدند، شما بروید در مراسم از طرف من و اعلیحضرت تسلیت بگویید، از طرف اعلیحضرت و من تسلیت بگویید.» اینکار. اتاق بازرگانی تشکیل شده از محمد خسروشاهی بود مثل اینکه
س- بله.
ج- رئیس اتاق بازرگانی، شما بروید آنجا نطق افتتاحیه را از طرف من بکنید و بعد بنشینید ببینید حرفهای اینها چیست یادداشت کنید و اگر چیزی هم بود که جوابش را باید بدهید خودتان بدهید و الا.» و این هم همهاش کارهای تشریفاتی است من اصلاً توی کار تشریفاتی ساخته نشدم برای آن کار مزاجم آمادگی ندارد. بههرحال بعد از یک یکماهی یک دعوتی قبلاً شده بود از من از طرف سفارت آمریکا Leaders Grant مال یا آیزنهاور گرانت یا Leaders Grant این تد الیوت آنوقت Economic Counselor بود و (؟؟؟) مثل اینکه آنت بود.
س- کی؟
ج- آنت
س- ریچارد آنت.
ج- ریچارد آنت، یک سیاهی بود و قد بلند. نه قبل از آن کی بود؟ ریچارد آنت را هم میشناختم. قبل از آن کی بود؟ سیاه بود آن جای ریچارد آنت بود. ریچارد آمد جای او.
س- State Department
ج- اسمش را هم مثل اینکه دارم. پستی گرفته بود توی همان (؟؟؟) پستی بالای مدیرکلی. بههرحال اینها چیز بود و یک پیشنهادی کردند برای من، چون میدانستند من به این کارها آشنا نبودم و ندیده بودم و اینها که بیایم دو ماه توی آمریکا. من به آنها گفتم که نمیتوانم بروم برای اینکه معاون وزارت دارایی گرفتاری اینها. حالا به آنها پیغام دادم که من الان میتوانم بیایم آمریکا
س- آها.
ج- اگر آن standing باشد هنوز. بعد از یک هفته به من خبر دادند. بله بیایید. خود آن مردک تد الیوت تلفن کرد و آن مردک هم خودش آمد آنجا، خیلی آدم خوبی بود اسمش حالا یادم نیست. آمد آنجا و نخستوزیری و کارهایم را کردند برنامه و فلان و اینها، من هم به هویدا خبر دادم که من دارم میروم. هویدا گفت که الان چیز است. آها، به آموزگار هم گفتیم گفتند که الان در لیبی جلسه اوپک است آموزگار هنوز وارد نیست و نمیخواهد برود و میخواهد تو رئیس دلیگاسیون ایران بشوی به لیبی، تریپولی بروی. پس برو آنجا و بعد برگرد و برو. بنده رفتم به تریپولی و بنابراین به آنها گفتم که دو هفته یا سه هفته برنامه من عقب افتاده رفتیم به تریپولی و کارمان را کردیم و آمدیم یک، واقعاً خیلی خسته بودم، یک هفته هم مرخصی گرفتم آمدم اروپا. بعد رفتیم به ایران و بعد از دو روز یا سه روز هم رفتیم برای آن Leaders Grant به آمریکا که چه سفر عالیای بود و چهقدر چیز یاد گرفتیم. بههرحال آنجا که بودم یک تلگرافی آمد از طرف جمشید آموزگار اول از طرف…. که زد برگرد. این ارتباط با آن. گفتید چطور شد شدی رئیس بیمه؟
س- بله.
ج- برگرد. چون به هویدا گفته بودم که من که برگردم دیگر معاون نخستوزیر نخواهم بود. یا میروم کار خصوصی میکنم یا اینکه یک کار فعالی. گفت، «آقا، معاون نخستوزیر هم از خدا میخواهند.» گفتم، «من از خدا نمیخواهم. بههرحال او میدانست که من دیگر برگردم معاون نخستوزیر نخواهم بود.»
س- آها.
ج- استعفایم را داده بودم به او، در این موقع هم تلگراف آمد، حالا بعد از یک ماه و نیم که من آمریکا هستم تلگراف آمد که زود برگردید. من یک دعوتی هم آنموقع داشتم از طرف، پرزگررو وزیر نفت ونزوئلا که بروم ده روز ونزوئلا شرکتهای نفتیشان را ببینم. تلگراف زدم که من باید بروم آنجا و وعده دادم اینها گفتند بسیار خوب. بنده رفتم آنجا. گفتند از آنجا بلافاصله برگرد. من رفتم آنجا و ده روزی پهلوی پرزگررو بودیم که خیلی سفر عالی بود آن سفر هم در ونزوئلا بود چیزهای نفتیشان را دیدیم و اینها و برگشتیم به آمریکا و رفتیم دو سه روز هم رفتیم کالیفرنیا و از آنجا رفتم به ایران. رفتم به ایران هویدا گفت، «برو جمشید را ببین کار.» رفتیم پهلوی جمشید، گفت، «بله، ما فکر کردیم شما رئیس بیمه بشوید.» قبلاً هم من نبودم «تو کار فعال میخواستی و فلان، نمیخواستی؟» گفتم، «نه، کار فعال بله میکنم کار فعال.» رئیس بیمه هم بعد از مشرف نفیسی که به نظر من رئیس مقتدر خیلی controversial ولی آدم مقتدری بود، ولی controversial بود یک کارهایی کرد. بعد منصور شد منصور هیچ کار انجام نداد دو سال توی بیمه. کشفیان شد کشفیان هیچ کار انجام نداد. اهری شد، دو سهتا کار بسیار غلط انجام داد. و بعدش بنده شدم. شرکت بیمه شرکت ورشکسته، مقروض، اعتبارش توی دنیا بالکل از بین رفته، هیچ بیمه اتکایی نمیکند. و هتل شاهعباس هم همینجوری افتاده.
س- ساخته شده بود بله؟
ج- بله؟
س- ساخته شده بود؟
ج- هتل شاهعباس ساخته نشده بود.
س- آها.
ج- infrastructureاش ساخته شده بود. یعنی inn ای را گرفته بودند یک کاروانسرایی گرفته بودند فرانسویها را آورده بودند زیرش را بتون آرمه کرده بودند اینها که محکم بشود بتوانند بسازند. ولی رو و اینها هیچی نبود. یک قراردادی بسته بود آقای مشرف نفیسی، معتقد بود که ایرانی هیچ کار نمیتواند بکند نفس هم نمیتواند بکشد همه را باید خارجی بکند. لهذا غیر از اینکه مثلاً تخت و اینها را برای سهچهارتا اتاق حالا نمونه یا هرچه توی اتاق خود شاه و اینها از فرانسه آورده بود، آمده بود نگرسکو را با آن قرارداد بسته بود که بیایند هتل را راه بیندازند و تزئین کنند و فلان و اینها. ولی خوب هنوز هتل ساخته نشده بود که تزئین بشود.
س- هتل نگرسکو نیس را بله؟
ج- بله، نگرسکو نیس را بله.
Leave A Comment