روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

 

 

 

س- قربان من درست تحقیقات کامل و اطلاعات کاملی از آنچه راجع به ایل قشقایی نوشته شده متأسفانه ندارم، بنابراین ممکن است بعضی این سؤال مقدماتی که می‌کنم به صورت کتبی جوابش در بعضی کتب و این‌ها منعکس باشد ولی برای این‌که این خاطرات جنابعالی مقدمه‌اش کامل باشد اول می‌خواستم خواهش کنم یک مقدمه‌ای اوصلا راجع به ایل قشقایی برای کسانی که احیاناً اطلاعات‌شان مثل بنده کم باشد و اقلاً راجع به پدر خودتان بفرمایید و بعد راجع به خودتان و مرحوم برادرهای‌تان و بعد آن‌وقت برسیم به این‌که چه جور شد شما با دولت مرکزی و اصولاً سیاست در تماس قرار گرفتید از دوران جوانی.

ج- اولاً راجع به ایل قشقایی زیاد نوشته شده است. و آنچه که من مطالعه می‌کنم هیچ‌کدامش حقیقت نیست. هر کسی مطابق تحقیقات خودش یک چیزهایی نوشته است.

س- خب من مقصودم این است که یک موردی باشد که دیگه واقعاً کامل و صحیح باشد

ج- نه هیچ نیست. مثلاً قشقایی را هر کسی یک نوع تعبیر می‌کند. یکی می‌گوید که از مغ ولستان آمده، یکی می‌گوید از… چند سال قبل از من در سوئیس بودم پسرم کامبیز آمد گفت یک نقشه‌ای پیدا کرده‌ام. در آن نقشه می‌نویسد در مغولستان یک فرودگانی است به نام قشقایی یعنی Ghashjo گمان می‌کنم حالا هم دارد. خیلی‌ها راجع به قشقایی نوشته‌اند. آنچه که ما خودمان اطلاع داریم این وسط یک قدری گم می‌شود. یک‌وقتی مرحوم مشیرالدوله پیرنیا که کتاب ایران باستان را نوشت من در خدمت پدرم رفتیم منزل سید محمد باقر دستغیب ـ قوم‌وخویش همین دستغیبی که تیکه‌تیکه شد. ولی ایشان یک آدم وطن‌خواه حسابی بودند نه آخوند. صحبت تاریخ بود یک‌مرتبه مشیرالدوله آمد. بحث بر سر صفویه و این‌ها شد رضوی شیرازی اظهار کرد که صفویه‌ها سید نبودند. میرزا عبدالله عفیفی شیرازی گفت نخیر سید بودند. بحث‌شان شد که حتی حاج میرزا محمدباقر گفت مثلی است می‌گویند وقتی که آب هست تیمم باطل است حضرت اشرف آقای مشیرالدوله به‌اصطلاح پدر تاریخ تشریف دارند از او بپرسید. ایشان هم یک آدمی بودند فوق‌العاده مؤدب مبادی آداب، موقر نخواستند برنجانند. گفت بله این چیزها هست ولی این‌ها را از اول هم شیخ می‌گفتند، سید هیچ‌وقت نمی‌گفتند. بعد در زمان شاه اسماعیل چیز شد. این‌ها از قیافه‌های‌شان هم اگر نگاه کنید شاه طهماسب و این‌ها قیافه مغولی دارند. ولی بعضی‌ها می‌گویند کرد هستند. در این ضمن من از ایشان سؤال کردم که راجع به قشقایی و فامیل خود ما چه نظر مبارک است؟ سؤال فرمودند که چه تحقیقی کردی؟ بنده هم مفصل عرض کردم. کجا رفتم، چه کردم. فمرودند من در یادداشت‌هایم هست. خود شما از اولاد اوزون حسن هستید و دختری از اوزون حسن را صفویه‌ها یکی از حیدر نمی‌دانم چی گرفت. بعد از آن اولاد به وجود آمد آن‌ها مطابق اصول دنیایی که هر فامیلی سلطنت یا غیر کم‌کم به تدریج باید از بین برود و یکی دیگر بیاید روی کار، صفویه‌ها شروع کردند به تنزل و مشایخ ـ شیخ‌های صفوی آمدند بالا. و ادعا می‌کردند می‌گفتند ما هم از طرف مادر به سلطنت می‌رسیم هم از طرف پدر م از درویشی و مرید و مراد و این‌ها. کم‌کم این فامیل اوزون حسن که ضعیف شد یکی از ـ قبل از شاه اسماعیل خیلی ـ خواست که این‌ها را رفع سر کند ـ به عنوان دایی جان بروید جنوب را امن کنید این‌ها را مأمور کردند که بیایند طرف فارس و جنوب. در راه تبلیغ کردند عده زیادی ماندند، خلج‌ها ماندند در خلجستان که الان ما با خوانین خلج هنوز قوم و خویشی داریم ـ عده زیادی در اطراف تهران مانند ـ آن‌وقت آن جد اعلای ما آمد دید نمی‌ماند، رفت اصفهان. خودش اصفهان ماند و ایل قشقایی شش هفت هزار خانوار باقی بود این هفده سال توی بختیاری بود. با بختیاری‌ها می‌رفتند به قشلاق و برمی‌گشتند بعد دیدند زیر بار نمی‌توانند بروند برگشتند رو به فارس. از منطقه سیمیرم که سرحد بود، سیمیرم شش ناحیه که با بختیار سرحد بود آمدند آن‌جا و شروع کردند آن‌جا را هم به زور تصرف کردند ـ هم خریدن. که حتی الان دوتا از قباله‌ها نزد دایی‌های من هست. این در زمان شاه عباس این دو قباله را نوشته‌اند. یکی به مهر شاه عباس است یکی به مهر شیخ بهاءالدین که این‌ها را از طایفه ایل عرب خریده‌اند. باز آنچه که در این میانه اجداد ما در این چند صد سال دیگه چه شده است این را نمی‌فهمم فقط می‌دانم اصفهان بودند که از اصفهان دیگه این‌ها کم‌کم یکی از انگلیس‌ها که یک‌وقت آن‌جا گذاشته است تاریخی صدوسی یا صدوچهل بیشتر حالا صدوهفتاد ـ صدوهشتاد سال پیش نوشته است می‌نویسد چیز قشقایی که با صفویه‌ها خویشی داشتند اجازه داشتند عمامه هشت ترک ببندند. و این‌ها همان‌جا بودند تا زمانی که افغان‌ها آمدند اصفهان را گرفتند. اسماعیل‌خان قشقایی که باز پدرش جانی آقا بود ـ پدر او بگ محمد آقا بود ـ هفت پشتش را همین جور در فارسنامه چیز گرچه بعضی جاهایش هم غلط است ولی نوشته است ـ آن‌جا بود این را همان انگلیسی می‌نویسد. وقتی که آمدند شورایی کردند در اصفهان که با فغان‌ها چه کار کنند اسماعیل خان قشقایی آمد گفت آقا آن‌وقتی که افغان‌ها از دست حاکم بلوچستان شکایت کردند و شما مرا مأمور کردید و رفتم آن‌جا دیدم حق با آن‌ها است بهتان گزارش دادم گوش به حرف ندادید. بعد از دست حاکم کرمان شکایت کردم باز هم مرا فرستادید آن‌جا بودم رفتم تحقیق کردم دیدم حق با افغان‌ها است گوش ندادید تا فغان‌ها به جان‌شان رسید حالا کار کشیده است به این‌جا. شما دیگه در اصفهان نمی‌توانید جنگ کنید. می‌کشیم به کوه‌های طرف بختیاری و بویر احمد و قشقایی حالا دیگه قشقایی ایلش بزرگ شده است. و از پشت سر می‌زند. این‌ها قبول نکردند گفت من نمی‌توانم زن و بچه‌ام را بدهم دست افغان‌ها از اصفهان رفت. رفت توی کوه‌های خسرو شیرین و قشقایی آن‌جا که افغ ان‌ها آمدند و ـ اصفهان را گرفتند. این دیگه در کوه‌ها بود تا موقعی که نادرشاه پیدا شد. رفت پهلوی نادرشاه دیگه با نادرشاه بود و نادرشاه همیشه با نظر احتیاط به او نگاه می‌کرد در جنگ هندوستان هم بود. برگشت در جنگ بلخ و بخارا آن‌جا ـ آن جنگ معروف که نادرشاه کرد اسماعیل خان آن‌جا جنگ خوبی کرد. به نادرشاه گفتند که اسماعیل‌خان امروز جنگی کرد مثل رستم. نادرشاه که سوءظنی بود و این‌ها هم همیشه از خانواده‌ای… فکر می‌کرد شاید ادعای سلطنت بکنند بهانه کرد چشمش را درآورد. گرچه در فراسنامه می‌نویسد که کریمخان زند نخیر ـ از آن‌جا با کریمخان زند رفیق شد. وقتی که نادرشاه را کشتند کریمخان را برداشت از طریق یزد آورد به فارس. گفت من کور هستم خودم دیگه کاری نمی‌توانم بکنم تو را… آن‌جا دیگه خیلی فعالیت کرد خوانین دشتی ـ دشتستان ـ تنگستان کازرون را دید و با کریمخان نزدیک کرد. عکسش هم ـ نقاشی است البته در موزه لندن است. هم عکسی در منزل ما بود اگر آخوندها نبرده باشند. چون دوره شاه همه‌چیز را بردند ولی آن عکس را نبردند که کریمخان نشسته است قلیان می‌کشد میرزا جعفر وزیر نشسته است، اسماعیل خان کور همان‌جا سرپا جزو ورراء ایستاده است. و آزادخان افغان هم آن‌جا عکسش هست و حاجی ابراهیم قوام ـ جد این قوامی‌ها که در شیراز آن که آن خیانت را به کریمخان کرد، اون جوانی است بچه‌ای است آن‌جا پیشخدمت آن‌جا ایستاده است. این بعد از اسماعیل خان عمر زیادی کرد تا کریمخان مرد و آقا محمد خان فرار کرد رفت به آن‌طرف‌ها زندها خودشان افتادند به جان هم. اسماعیل خان آمد گفت آقا شما دشمنتان قوی است کنید با هم. هر چه کرد دچار نشد. گفت حالا که این‌طور است من هم خودم می‌خواهم شاه بشوم. ولی دیگه صد و بیست سال صدوپانزده سال عمرش بود گفتند آخه چه؟ گفت هر چه که من به شما می‌گویم گوش نمی‌دهید وقتی حالا هر کس می‌خواهد ذوالفقار خان را از زنجان ادعای سلطنت می‌کند کی از کجا ـ من هم از همین جا ادعای سلطنت می‌کنم. گفتند تو بیا به ایزد خواست بین آباده و شهرضا آن‌جا همدیگر را ببینیم. وقتی رفت آن‌جا کشتندش، با تیر زدند مرد، اسماعیل خان آن‌جا مرد. بعد جانی خان پسرش با لطف‌علی‌خان زند رفیق بود باهاش بود. تمام جنگ‌ها را با لطف‌علی‌خان بود. با لطف‌علی‌خان رفت تا کرمان. آن‌جا لطف‌علی‌خان گفت تو برو ایلات جنوب را نگاه دار تا من بروم از طریق هند برگردم. وقتی جانی خان آمد آن‌جا که لطف‌علی‌خان را آن‌جا کشتند. این هیجده سال سلطنت یاریز دوره آغا محمدخان، جانی خان در این کوه‌ها بود. جانی خان در این کوه‌ها بودند آغامحمدخان را کشتند و فتحتعلیشاه شاه شد چون در جنوب بود می‌شناخت به جانی خان اطمینان داد و آورد و باز دوباره به‌اصطلاح ابلخانی قشقایی کرد. جانی خان ایلخانی. بعد از جانی خان دیگه طولی نکشید ـ جانی‌خان هم فوت کرد چهارتا پسر ازش ـ یعنی چندتا پسر داشت ولی پسهای لایقش محمدعلی‌خان ایلخانی بود. بعد از آن مرتضی قلی‌خان پسر دوم بود ـ مصطفی قلی خان پسر سوم بود. محمد قلی‌خان پسر چهارم. محمدعلی خان ایلخانی با آقاخان خیلی رابطه داشت

س- آقاخان؟

ج- محلاتی. که وقتی آقاخان را از چیز فرارش دادند. تبعید کرد یا فرار کرد آمد کرمان تا چند سالی که در کرمان بود سالی صدتا سوار از قشقایی می‌رفت پهلوی آقاخان ـ سر سال که می‌شد صد سوار دیگر ایلخانی می‌فرستاد آن‌ها می‌آمدند. وقتی هم آقاخان رفت به هندوستان این صد سوار قشقایی تا سرحد هندوستان همراهش رفتند از آن‌جا در این گیرودار خواهر عباس میرزا را محمدعلی‌خان ایلخانی گرف. این وصلت باعث نگرانی سایر شازده‌ها شد که می‌خواستند یک ایل قوی ـ آن‌وقت ایلخانی چیز بود ایل قشقایی نبود ایلخانی تمام ایلات فارس بود. خمسه و بهارلوو (؟؟؟) همه در…. عباس میرزا که مرد شروع کردند به این‌ها اذیت کردن. محمد علیخان خودش در تهران بود. برادرهای دیگرش مرتضی قلی‌خان و مصطفی قلیخان و این‌ها رفتند به کرمان پهلوی حاکم کرمان. آن‌جا جنگی بوددر کرمان رفت مصطفی قلیخان هم آن‌جا کشته شد. که می‌گویند خود دولتی‌ها کشتندش. ولی یک سرتیپی هم کشته شد ایل قشقایی‌ها که ماندند آن قلعه را گرفتند و نابود کردند. برگشتند اطمینان دادند باز حاکم فارس گفت برگردید برگشتند. مرتضی قلیخان برادر بزرگترش در قلعه پریان مهمانش کردند آن‌جا او را هم با تیر زدند زهر دادند او را هم کشتند. محمد قلیخان یک بچه جوان پانزده شانزده ساله فراری شد. یک چند س الی در کوه‌ها بود ولی محمدعلی‌خان ایلخانی در تهران پنهان بود. خانه‌اش روبه‌روی شمس‌العماره در آن کوچه‌ای است معروف است کوچه عرب‌ها می‌گویند چه می‌گویند آن‌جا بود. بله خا نه‌اش آن‌جا بود که این آخرین مالکش بیات‌ها بودند ـ سهام سلطان بیات و این‌ها هم آن‌جا بود ـ آن خانه را داشت. محمد قلیخان از فارس بیست سی تا سوار برداشت رفت تهران خانه یکی از مستوفی‌ها که گمان می‌کنم جد مرحوم مستوفی الممالک بزرگ بود. رفت آن‌جا و چندی پهلوی این بود ولی بیرون نمی‌آمد. یک‌روزی شاه رفت شکار، اول سلطنت ناصرالدین شاه بود. مستوفی به محمدقلی‌خان گفت تو هم بیا رفت. شاه قوش شکاری را انداخت برای کبک، عقابی از بالا آمد که این قوش را می‌گیرد. محمدقلی‌خان رکاب کرد و با تیر عقاب را زد افتاد. چون بدیمن می‌دانستند. وقتی این را زد کی است؟ کی است؟ مستوفی فوراً گفت قربان محمدقلی‌خان قشقایی است.

محمدقلی‌خان قشقایی کی است؟

پسر جانی خان.

مگر از این نسل هنوز کسی باقی است؟

گفت بله قربان.

پسر بیاببینم تو کی هستی؟

گفت بله قربان بنده پسر جانی خان هستم.

گفتم که مستوفی این محمدقلی‌خان تا عمر دارد ایلخانی است.

گفت قربان نمی‌شود که برادر بزرگترم باشد و من ایلخانی

گفت برادر بزرگترت کیه؟

گفت محمدعلی خان.

گفت مگر محمدعلی خان هست؟

گفت بله.

کجاست؟

تهران.

بگو بیاید پهلوی من.

آن‌وقت در یکی از این تاریخ‌ها خواندم فارسنامه نیست نوشته بود محمدعلی خان چون آدم باسوادی بوده در عصر خودش ـ دومرتبه به‌عنوان ایلچی سفیر رفت به دولت ترکیه عثمانی آن‌وقت و برگشت. با محمدعلی خان به‌عنوان ایلجانی محمدقلی‌خان ایل بیگی تا وقتی که محمدعلی خان زنده بود محمدعلی خان ایلخانی بود همان‌جا بود. این‌ها دیگه همین‌طور این ایل قشقایی هی رو به بزرگی گذاشته بود ـ بزرگتر شد تا بعد جنگ هرات پیش آمد و حمله انگلیس‌ها به بوشهر. اردو فرستادند. محمد قلی خان ایلخانی را هم گفتند تو با (؟؟؟) محمدقلی‌خان رفت با دوتا از برادرزاده‌هایش را همراهش برد سرتا یکی علی‌قلی‌خان پسر مرتضی قلی‌خان، یکی سهراب خان پسر مصطفی قلی‌خان آن دوتا مرد جنگ بودند. رفتند آن‌جا جنگ معروف را در ننیزک کردند که در فارسنامه می‌نویسد ننیزک، انگلیس‌ها می‌نویسند آب شیرین. آن‌جا قشقایی‌ها به همان قانون چریکی خدعه جنگی زدند. آن‌جا زمین صاف است مثل کفله ولی دره‌های آب برده هست این‌ها چند صد سوار، سیصد چهارصد سوار با همین دره رفتند تا کنار دریا. انگلیس‌ها از کشتی پیاده شدند و آمدند نگاه کردند دیدند هیچ کس نیست. شروع کردند به نهار خوردن این‌ها یک‌مرتبه حمله کردند. حمله کردند انگلیس‌ها را زیاد کشتند و چهارصد نفر این‌ها را هم سر بریدند و زدند به نیزه بردند برای فرمانده کل. بعد دو افسر ـ یعنی دو ادمیرال انگلیسی که اسامی‌شان باز در همان نوشته انگلیس‌ها هست، این‌ها از شکستی که از قشقایی‌ها خوردند خودکشی کردند. آن‌وقت البته بعد قشقایی دو فوج داشت یکی چریک یکی فوج نظامی. نظامی‌اش به دست اسدخان سرتیپ بود آمدند با فوج مافی این‌جا در صحرا جنگ کنند انگلیس‌ها با توپخانه زدند و این‌ها را متفرقه کردند چون آن‌ها خدعه جنگی کرده بودند. در این ضمن ناصرالدین شاه یک فرمانی فرستاد برای سهراب خان قدردانی و یک شمشیری هم فرستاد که شمشیرش حالا از وسط شکسته هست، فرمانش هم بود یعنی بود. اگر این غارت‌گرها آخوندها تازه‌گی آن‌ها را هم نبرده باشند چون هر چه هست می‌برند. سهراب خان خب خیلی خوشحال و مغرور. بعد محمد قلی‌خان در این گیرودار مرد پسر سلطان محمد خان ایلخانی شد. انگلیس‌ها به عقیده بنده این‌جا از سهراب خان دلخور بودند، درباری‌ها را همین‌جور که هنوز هم که هست درباری‌ها و این‌ها آلت دست خارجی‌ها هستند تحریک کردند و توی گوش شاه کردند که سهراب خان می‌خواهد شاه بشود حسام السلطنه عموی شاه که در فارس بود ـ حالا عده‌ای می‌گویند شاه نه و خود سهراب خان را خواست و گفت بیا ایلخانی بشو. سهراب خان رفت شیراز گرفتند سرش را بریدند. همین محمدرضاشاه از من پرسید چرا؟ گفتم از پدرت بپرس. پردم اولین کسی بود که پدرت را به رسمیت شناخت. اولین کسی که گرفت حبس کرد کشت پدر من بود. او را هم انگلیس‌ها کردند این را هم انگلیس‌ها کردند. برای این‌که پدر من با انگلیس‌ها جنگید. سهراب‌خان را کشتند و تا مدتی برادرش داراب‌خان که جد بنده باشد فراری بود. بعد زعمای قم نشستند گفتند مثلی است معروف می‌گویند آویخته بهتر از گریخته است تو که نمی‌توانی یاغی بشوی. رفت خانه مستوفی الممالک. میرزا یوسف‌خان مستوفی‌الممالک پدر میرزا حسن خان مستوفی. این دروازه یوسف‌آباد به اسم آن میرزا یوسف خان مستوفی بود. رفت خانه او و ا و هم خیلی پذیرایی کردید که خان لباس و این‌ها خیلی سیاه و خراب و این‌ها است. نتوانست بگوید. گفت پیش شاه با لباس عزا نمی‌شود درفت. فردا لباس خود را گذاشت این رفت. لباس پوشید و این‌ها رفت پهلوی ناصرالدین شاه. ناصرالدین شاه تا دید گفت داراب خان. گفت بله. گفت می‌دانی من همیشه تو را می‌گشتم؟ گفت یادت می‌آید بچه بودی با پدرت آمدی پهلوی شاه بابام به قصر محمدشاه. می‌دانی قصر محمدشاه کجا بود؟ درست روبه‌روی باغ فردوس. من خرابه‌اش را خودم دیدم. آن‌جا و تو مرا به کشتی انداخت. تو می‌توانستی مرا زمین بزنی و لی زمین خوردی. من همیشه فکر تلافی بودم. مستوفی الممالک، داراب خان تا عمر دارد ایلخانی قشقایی است. حالا هزار تومان بهش نقد می‌دهی سوغات برای زن و بچه‌اش بخرد. هزار تومان آن‌وقت‌ها فکرش را بکنید. هفتصد تومان هم مستمری خودش و اولادش از مالیات قشقایی. گفت قربان حکم ایلخانی را دادید به پسرعمویش لقب دادید. گفت خب سمت ایلخانی ولی به‌عنوان ایل‌بیگی باشد ولی ایلخانی قشقایی. داراب خان هم بود تا مریض شد و فوت کر. آن‌وقت از داراب‌خان چند پسر پایدار ماند. بزرگ‌ترش عبدالله خان ضرغام الدوله، بعد احمدخان سردار احتشام بعد اسماعیل خان صولت الدوله سردار عشایر، بعد امیرعطا خان امیر عشایر بعد هم علیخان سالار حشمت. ضرغام الدوله خودش آدم خیلی اولاً خوش هیکل ـ خوش تیپ که در مردانگی هم هیچ اصلاً مثل خود خوشگل وقتی می‌رفت سر راه مردم می‌آمدند تماشا، فوق‌العاده خوش خط خوب شعر می‌گفت، بذله گو و فوق‌العاده سخی و بی‌اعتنا ـ به حکومت وقت یک‌وقت روبه‌رو بد گفت صاحب السطنه مسمومش کرد او را هم کشت. او هم ترسید چون می‌گفت که خب شما قابل نیستید که شاه ایران باشید و این‌ها، او را هم صاحب السلطنه مسمومش کرد. بعد از او پدرم ایلخانی قشقایی شد. در زمانی که او ایلخانی بود چندین اتفاق افتاد

س- اسم پدرتان؟

ج- اسماعیل خان صولت الدوله. بعد بهش سردار عشایر می‌گفتند. ولی معروف صولت الدوله بود. اول که همان‌موقع‌ها مشروطه پیش آمد. پدرم جزو آزادیخواهان و مشروطه‌خواهان بود. که همان‌موقع که محمد علی‌شاه همه‌جا جنگ می‌کرد در فارس هم قوامی‌ها طرفدار محمد علی‌شاه بودند پدرم در شهر شیراز بود. اردو ریختند توی خانه ما و دوتا از دایه‌های من کشته شد و ایل را دادند به تصرف یکی از عموهای من و با یکی دیگر از پسرعموهایش اسعدالسلطنه ولی خب بعد پدرم بیرون آمد از نظام السلطنه مافی که آزادیخواه بود حاکم فارس شد پدرم را تقویت کرد، پدرم زد و هیچ، ایل را برگرداند به ایلخانی. این یکی از اتفاقاتی که پدرم جزو مشروطه‌خواهان و آزادیخواهان بود. دیگه همین‌طور زد و خوردهایی بود تا جنگ انگلیس‌ها پیش آمد. جنگ اول. در جنگ اول که پیش آمد پدرم با انگلیس‌ها گفت آقا شما چرا قشون این‌جا درست می‌کنید؟ گفتند که جنگ است و فلان و این‌ها دشتی و دشتستان و تنگستانی‌ها شروع به جنگ کردند که در این قسمت باید رجوع کنید جنگ‌های آن‌ها را به دلیران تنگستانی. ولی پدرم همیشه به آن‌ها کمک می‌کرد. کازرونی‌ها و این‌ها همه جنگیدند. بعد صمصام السلطنه بختیاری نخست‌وزیر بود تلگرافی کرد به پدرم و قوام شیرازی. که آقا قشون جنوب را ما به رسمیت نمی‌شناسیم شما هم به رسمیت نشناسید در این ضمن که این تلگراف رسید یک قسمت از ایل قشقایی به نام دره‌شوری عبور می‌کرد قشون همان انگلیس‌ها به‌عنوان این‌که شما دزدی کردید یک خانوار را با زن و بچه کردند تو کاروانسرای خانه زنیان آن‌وقت این‌کارها خیلی… تمام ایلات ـ به پدرم نوشتند. پدرم هم فوراً حرکت کرد با هزار نفر همیشه خودش سوار به‌اصطلاح قدیمی‌ها پا رکابی داشت. و به همه‌جا هم اعلان کرد و به انگلیس‌ها هم برداشت نوشت: آقا دولت ایران شما را به رسمیت نمی‌شناسد و از این تاریخ من شما را به رسمیت نمی‌شناسم فوراً از فارسی خارجی بشوید. آدم فرستادند هی بیا و برو. پدرم رسید نزدیک شیراز، کازرونی‌ها که زده بودند انگلیس‌ها را در خانه زنیان قشون انگلیس‌ها را محاصره کردند و گرفتند و چند نفر افسر انگلیسی را کشتند و تمام مهمات و اسلحه را بردند. پدرم می‌رسد آن‌جا قشون انگلیس از شیراز S.P.R حرکت می‌کند که آن‌ها را بزند برخورد به سوارهای پدرم می‌کند. جنگ می‌شود این‌ها هم حاضر به جنگ به‌اصطلاح نبودند. فرمانفرما هم حاکم فارس است. جنگ می‌شود این‌ها هم حاضر به جنگ به‌اصطلاح نبودند. فرمانفرما هم حاکم فارس است. جنگ شدیدی شد که آن روز قریب به هزار نفر از قشون انگلیس کشته و زخمی شد شاید هم بیشتر. قریب به صدوپنجاه شصت نفر هم از قشقایی‌ها کشته و زخمی شد. دیگه پدرم قشون خواست. انگلیس‌ها را دیگه جنگ‌ها کردند و شکست دادند هی عقب نشاندند همه‌جا را از دست انگلیس‌ها گرفتند تا ماند قنسول خانه و باغ نصریه درست انگلیس‌ها بود. قوام هم همش به پدرم می‌نویسد که من زن و بچه‌ام شیراز است و نمی‌توانم و چه و ببخشید. در این ضمن صمصام السلطنه را از کار برداشتند که خدا رحمت کند تا این آخری‌ها می‌گفت من چون خودم استعفا ندادم من رئیس الوزرا هستم. وثوق الدوله را کردند رئیس الوزرا. مرحوم وثوق الدوله برداشت عموی مرا ایلخانی قشقایی کرد

س- کدام عموی‌تان را؟

ج- همان سردار احتشام بله. آن یک شخصی بود خیلی مقرراتی بود. این‌جا قوام هم فوراً رفت و با آن‌ها ساخت و شیراز با پدرم جنگ شروع شد. دیگه این جنگ طول کشید قریب یک سال. در این جنگ قشقایی خیلی تلفات داد. در این ضمن ناخوشی و با آمد و آنفولانزا آمد و حصبه هم از پشت سرش آمد و به قدری از ما کشت. چهارتا از خواهرهای من از تشنگی مردند چون در گرمسیر جنگ بود. دیگه این جنگ بعد از یک سال که جنگ دنیایی تمام شد پدرم می‌خواست برود تهران من هم در تمام جنگ‌ها از سیزده ساله بودم و شرکت داشتم. من هم همراهش بودم فرمانفرما یک‌نفر فرستاده بود که تهران نرو ناصر را بفرست پهلوی من ـ من می‌روم. من رفتم شیراز. ولی شما اگر حکایت این را هم بخواهید کاملاً بدانید از فارس و جنگ بین‌الملل نوشته است. اولش دلیران تنگستانی است ـ جلد دوم فارس و جنگ بین‌الملل که مفصل می‌نویسد. رفتیم آن‌جا فرمانفرما یک ترتیب اصلاحی داد و بنده شدم رابط بین این‌ها و قنسول. همان‌جا هم نوشته Wajor یعنی ژنرال فریزر، آن‌وقت Wajor بود. من رفتم دیدنش ـ بچه هم بودم ـ خیلی سرد گرفت با من. گفت که من خیلی متأسف هستم که خانه‌ سالار مظفر ـ چون در آن‌موقع که پدرم در شیراز جنگ می‌کرد آن صولت السلطنه عمویم با محمدعلی‌خان سالار مظفر پسر عمویم در آباده قسمتی از قشون انگلیس را خلع سلاح کردند و خود ژنرال فریزر را می‌خواستند بگیرند که ناخوشی و با آمد محمدعلی‌خان مرد و متفرق شدند. گفت خانه محمدعلی‌خان را ما این ارت کردیم خیلی متأسفم. گفتم آقای ژنرال آن‌وقت کلنل بود می‌گفتند کلنل. گفتم آقای کلنل برای ما هیچ جای تأسف نیست ـ برای آن کسی که برای وطن… ولی جای تأسف این است که یک افسر متمدن‌ترین مملکت دنیا خودش اقرار به غارتگری بکند. خیلی سرخ شد و این‌ها

س- فارسی بلد بود؟

ج- خوب ـ بنده هم انگلیسی آن‌وقت یک کمی بلد بودم چون وقتی که در ایل بودیم برای‌مان هم معلم انگلیسی و فارسی و عربی همه‌چیز آورده بودند که ما آن‌جا بخوانیم. بعد گفت که بله ایل قشقایی باید تفنگش را تبدیل به بیل کند. گفتم هر وقت دولت ایران دولتی شد البته تا شما هستید عوض تفنگ مسلسل هم می‌خرد باشد. من آمدم به شما تبریک بگویم نیامدم با شما جنگ کنم. بدون این‌که دست بدهم پا شدم رفتم. حالا سن من چهارده است تقریباً. در این ضمن که این اتفاق افتاد. من رفتم منزل، ظهر قنسول تلفن کرد گفت خواهش می‌کنم من بیایم منزل شما یک چای بخورم با شما امروز عصر می‌آیید یک چای ساعت پنج. گفتم من می‌آیم. رفتیم دیدیم ژنرال فریزر…

س- این در شیراز است؟

ج- در شیراز است بله همه‌اش. دیدیم کلنل فریزر هم آن‌جا است و من بهش دست ندادم. قنسول گفت ـ او هم فارسی خوب می‌دانست ـ گفت مثل این‌که شما کلنل فریزر را… گفتم چرا امروز رفتم ایشان خیال جنگ دارند من خواستم به شما تلفن کنم که قراردادی که با پدرم گذاشتید از امروز قطع است و من می‌روم پهلوی پدرم. گفت نخیر سوءتفاهم شده است و چه. ما را با کلنل فریزر آشتی دادند خلاصه. خدا رحمت کند فرمانفرما را. مرا خواست. من خیلی می‌ترسیدم ازش. وقتی که من آمدم شیراز پهلویش گفت تو خیال نکن صولت الدوله تو را فرستاده این‌جا ـ خیلی خوشحال و جوان این‌جا ببخشید من این زن‌ها ببرند تو را از این‌جا توی ایل قشقایی سفلیس و سوزاک سوغات ببری. تو فردا باید ایلخانی قشقایی بشوی پدرتان هم جوان بود به او گفتم تو در این مملکت خیلی پیشرفت می‌کنی. به تو هم همین پیش‌بینی را می‌کنم معروف خواهی شد. اگر بفهمم با یک زن با یک کبک راه رفتی می‌بندم به چوب تا کمرت را له می‌کنم.

س- فرمانفرما گفت؟

ج- بله ـ تو باید فردا به یک منطقه‌ای حکومت کنی که این منطقه جای سیروس و نمی‌دانم کورش کی بوده است ـ تو نباید چیز کنی. مراقب خودت باش من مراقبت هستم. بله من می‌ترسیدم ازش. مرا خواست گفت که پسر این حرف‌ها چی‌چی بود تو به قنسول به کلنل زدی؟ مگر نمی‌دانی این‌ها کی هستند؟ گفتم یک مشت انگلیسی. گفت مگر نمی‌دانی پدرت نود و هفت تا افسر این‌ها را کشته است. گفتم قربان این‌ها که از قشقایی کشته شده است این‌ها حیوان بودند آن‌ها انسان؟ می‌خواست جنگ نکند تا کشته ندهند. گفت همین از حرف‌های پدرت می‌زنی مراقب خودت باش. گفتم مراقب خودم هستم حضرت اقدس والااختیار دارید بنده را…. ولی بنده زیر بار انگلیس‌ها نمی‌روم. ما دیگر این‌جا با انگلیس‌ها آمد و شد داشتیم و این‌ها تا حکومت وثوق‌الدوله افتاد و مشیرالدوله آ‌مد روی کار. در این ضمن مرحوم مصدق السلطنه هم که جزو آزادیخواهان و تبعیدید بود وارد فارس شد و رفت خانه موید الملک قوامی. چون در دستگاه مظفرالدین شاه با هم دوست بودند. مردم ریختند مویدالملک هم تحریک کرد که مصدق‌السلطنه حاکم فارس بشود، والی فارس بشود. پدر من هم از فیروزآباد آمد با قوام اصلاح کردن. با فرمانفرما رفت. خوب یادم می‌آید فرمانفرما رفت خانه قوام به‌اصطلاح باز اگر بشود اصلاحی بشود و برگردانن. عطاالدوله داماد قوام بود پذیرایی می‌کرد. فرمانفرما گفت عطاالدوله بوی کباب می‌آید. گفت قربان بلال دارند کباب می‌کنند نگفت خر داغ می‌کنند. گفت قربان بله. اصلاح کردند و مصدق السلطنه حاکم فارس شد. در این ضمن پرنس ارفع الدوله حرکت کرده است برود به جامعه ملل. نزدیک آباده دزدها ریختند و ایشان را غارت کردند و پسر ارباب کیخسرو شاهرخ هم کشته شده است. داد بیداد دنیا به هم خورد پرنس ارفع الدوله هم هر جا رسیده است مردم گفته‌اند چه خبره؟ به مردم گفته آقا صولت الدوله این‌جا ایلخانی قشقایی بود به قدری امن بود که در آن‌موقع انقلاب مردم می‌توانستند ؟؟؟ در سرش حرکت کند. انگلیس‌ها آمده‌ا ند و یک کس دیگر را ایلخانی کرده‌اند و ما پدرمان…. پرنس ارفع الدوله افتان و خیزان آمد شیراز. این‌جا قوام را مأمور کردند که مال پرنس ارفع الدوله را پس بگیرد. این‌کار را یکی از تیره‌های قشقایی این دزدی را کرده بود ـ مردم دیگه می‌دانستند. آمدند و مصدق السلطنه هم که با پدرم سابقه مشروطه‌خواهی و ازادی‌خواهی داشت و پدرم آمد آن‌جا و همه با هم قوام نشستند. گفتند پدرم ایلخانی بشود. پدرم گفت من دیگر ـ جوان هم بود آن‌وقت سی‌وسه چهار پنج سال داشت. گفت من دیگر ایلخانی نمی‌خواهم بشوم. انگلیس‌ها هم گفتند غیرممکن است که صولت الدوله ایلخانی بشود، باید همان سردار احتشام ایلخانی باشد برادرش. بالاخره آمدند به این قرار گذاشتند که بنده بشوم ایلخانی و پسرعمویم پسر سردار احتشام هم بشود ایل بیگی معاون. به این ترتیب بنده در سن شانزده سالگی اولین فرمان حکومت را از دست مصدق السلطنه گرفتم. که یک‌وقت همین محمدرضاشاه پرسید شما با مصدق چه سابقه‌ای دارید؟ گفتم با خودش این…. پدرم با خودش و پدرش ـ جدم با جدش ـ در این دویست سال سلطنت قاجاریه این‌ها همه با هم بودند و بنده ایلخانی قشقایی شدم تا ۱۳۰۴ که رضاخان… آهان رضاخان در این ضمن کودتا کرد و آمد روی کار که مصدق السلطنه فرار کرد نیامد توی قشقایی رفت توی بختیاری، پدرم به رضاخان تبریک تلگراف کرد ـ قوام مخالفت کرد گفت ما همین هزارتاا برای قشون اصفیا را نگاه می‌داریم و فارس را منظم می‌کنیم و رضاخان را لازم نداریم. دیگه این‌جا ما به رضاخان آن کمکی که باید بکنیم بر علیه تمام ایلات کمک کردیم. بنده را پدرم فرستاد شیراز و افسرهای زانارمری آن زمان را پیدا کردیم ـ لطفعلی آقا آمد بعد محمدآقاخان آیرم تشکیل قشون را این‌جا دادیم با هم. همین‌جا بودند تا ۱۳۰۴ بود بله

س- آن سفرهایی هم که رضاخان رفت به طرف خوزستان از فارس رد شد دیگه.

ج- نه ـ آمد فارس بنده را محمودآقاخان آیرم ولی سوار قشقایی همراهش رفت بله. ما بودیم همراهش.

س- شما اولین برخوردتان با رضاخان کی و چه‌جور بود؟

ج- رضاخان وقتی که وزیر جنگ شد احمدشاه از اروپا برمی‌گشت. با کشتی لورنس آمد به بوشهر رضاشاه آمد منزل ما مهمان شد.

س- اولین بار شما دیدینش؟

ج- اولین بار ـ پدر ما همه اولین بار دیدیم ولی رمز و همه‌چیز بین ما بود. یعنی با پدرم رمز داشت و رمز هم دست من بود، مرتب با هم ارتباط داشتیم. آن‌جا پدرم را پذیرایی مفصلی کردند. قریب ده هزار سوار بود. رضاشاه با هفتاد یا نود صاحب‌منصب آمد که برای هرکدام‌شان چادرشان مرتب علیحده. پدرم با رضاشاه رفتند به بوشهر. من قبل از این هم بوشهر احمدشاه را من دیده بودم در همان دوره فرمانفرماا حمد شاه آمد ما رفتیم آن‌جا ا ستقبالش که احمدشاه ـ فرمانفرما خیلی تعریف کرد از پدرم و این‌ها ـ احمدشاه یواش گفت اگر بتوانی کمکی بکن. گفت بله قربان من هر چه از دستم بیاید می‌کنم ولی. می‌خواست بگوید انگلیس‌ها نمی‌گذارند. احمدشاه می‌دانست. بله آمد.

س- چه خاطره دارید اولین باری که رضاخان را دیدید؟

ج- خیلی خوشمان آمد. خیلی خوشمان آمد حالا عرض می‌کنم. من خیلی خوشم آمد. دو نفر از قشقایی یعنی یک نفر سید عبدالوهاب بحرینی که از فامیل بحرانی است این همیشه فامیلاً با ما بوده‌اند. یکی هم خضرخان جهانگیری از طایقه ققایی‌ها. به پدرم گفتند این آدم خطرناکی است.

س- کی؟

ج- رضاخان این را این‌جا بکش. پدرم گفت به سه دلیل نمی‌توانم. اول ـ قشقایی‌ها هیچ‌وقت کسی را نمی‌کشند هیچ‌وقت اسیر را. دوم توی خانه‌ام هست نمی‌کشم. سوم بعد از این همه زد و خوردها می‌گویند این یک آدم ملی است آمده است من اگر بکشم فردا می‌گویند من کردم من نمی‌کنم. رفتند بوشهر با احمدشاه برگشتند. آمدند در پل آبگینه نزدیک کازرون آن‌جا چمنی بود اردو زدند. احمدشاه هم وقتی نگاه کرد گفت این‌جا سوار است و فلان و این‌ها. آمدند و خیلی پذیرایی مفصلی. چادرپوش مخمل و زری توش بود برای خودش و اطاق خوابش. گفت به این وضع شکارگاه ما، خیلی پذیرایی. شب هم پاییز بود هوا گرم بود. یک بارانی از نصف شب گرفت تا سپیده صبح هوا را به کل عوض کرد و سپیده صبح یک لکه ابر نبود یک بهشتی درست شد. احمدشاه آمد و خیلی به پدرم اظهار مهر و مهربانی کرد و گفت که سردار سوارداری؟ خب با ایل قشقایی ده‌هزار نباشد بیست هزار. پذیرایی هم می‌گوییم پول خریده است. ولی ؟؟؟ را چطور درست کردید؟ این تشریفات را. گفت قربان دیگه. آهان آیا شما همیشه با هوا می‌گردید؟ گفت بله قربان با هوا می‌گردیم ولی هوا بین نیستیم. بعد گفت این بساز و این‌ها. گفت (؟؟؟) و ما فی یده کان المولا هر چه هست تعلق به اعلیحضرت است. گفت اه وزیر جنگ من تمام رؤسای ایلات را دیدم هیچ‌کدام‌شان مثل صولت الدوله فهمیده و چیز نبودند همه‌شان خیلی…. گفت قربان نمی‌شناسید عمو اوغلی ـ به پدرم هم ـ از آن کهنه اصفهانی‌هاست صارم الدوله گفت این هم برای ما. صارم‌الدوله هم والی فارس بود. بعد که تنها شدیم پدرم به احمدشاه گفت قربان این سوار این ایل این بساط تا روزی که شما نبودید دست من بود الان که شما این‌جا هستید ا لان به این‌ها امر کنید مرا بکشند می‌کشند. منظورش این بود که گر می‌خواهید… گفت سردار سپه را. از این حرف‌ها نزن از این حرف‌ها نزن. در ضمن یه دفعه شروع کرد احمدشاه را عطر و گلاب و از این‌جور چیزها صحبت کردن. پدرم به همان قانون ایلی یعنی به همان چیز زد توی سرش گفت ای خاک بر سر من شد. تو شاه ایران هستی، تو باید بگویی من توپ آوردم ـ گلوله آوردم ـ تفنگ آوردم ـ عطر و این‌ها که کار خانم‌ها است. این هم پدر مرحومم. رضاخان هم خیلی از پدرم خوشحال و سوار شدند و رفتند. خوب یادم می‌آید که یک وقت پدرم یک کاغذی بهش نوشته بود که باید ملت را نگاه بدارید ـ اگر نبوده باشند کاغذ هستش. نوشته است آقای سردار خواهش می‌کنم منبعد اسم ملت را نیاورید با همان خط خودش «خواهش» را هم خ و الف خا نوشته چیزی نوشته مثل «فاحشه» یک‌همچین چیزی نیاورید ملت یعنی چه؟

س- این را کی گفته؟

ج- رضاخان بله بله کاغذش هست.

س- در همان اوایل.

ج- همان اوایل. بله در همان اوایل. رفت و بعد هم در سال ۱۳۰۴ حکومت قشقایی را کردند نظامی و بنده را هم گفتند رفتم شیراز. پدرم هم آمد شیراز از شیراز گرفتند حبسش کردند بعد مستوفی‌الممالک رئیس‌الوزرا شد آزادش کرد ـ صدهزار تومان هم همان وقت از پدرم ـ آن‌وقت صدهزار تومان هم خیلی پول بود ـ پول گرفتند.

س- اختلاف سر چه این‌کار را کردند؟

ج- هیچی ـ سر هیچی. هیچی. از ما نزدیک‌تر نداشت مثل خمینی. خمینی چرا خسرو را اول گرفت؟ باور کنید من به قدری خودم را به خمینی نزدیک…. همین شاپور بختیار تو تلفن شب که من از… چون شاه بود وقتی من وارد تهران شدم. می‌خواست مرا بگیرد بختیار نگذاشت. گفت آقا با آخوندها صلاح نروید. این‌ها آخرش پدر همه را درمی‌آورند حالا شاه بود آن‌وقت. ولی من به قدری خوشوقت بودم از رفتن خانواده سلطنت اصلاً به فکر مقام که هیچ‌وقت نبودم ـ به هیچ فکر نبودم فقط به خدا شکر می‌کردم که این خانواده رفته. بله بعد از آن هم رضاشاه….

س- پس اختلاف خاصی نبود که باعث رشد رضاخان با…

ج- ابداً ـ ابداً. پدرم وکیل مجلس بود خیلی هم باهاش موافق بود. بله هیچی اون می‌خواست اشخاص با سابقه به‌اصطلاح گردن‌کش یا رئیس ایلات را از بین ببرد. اقبال السلطنه ماکویی را آن‌جا کشت ـ آن سردار بجنوردی را آن‌جا کشت. پدرم را این‌جا اول حبس کرد و آزاد کرد بعد در محبس قصر قجر با هم بودیم که آن‌جا کشت ـ مرد. بله ظاهراً فوت کرد. عرض کنم بنده خودم هفت سال در حبس قصر قجریه به سر برده بودم ـ در منزل حبس بودم نه چیز. اصلاً در هفته من فقط دو دفعه بیرون رفتم. یکی رفتم پدرم امانت بود دفن کنم اجازه دادند تحت نظر مأمور پلیس. یک‌وقت هم گفتند بیا مالیه املاک را قباله کن بده به دولت. این دو دفعه بنده این هفت سال را هم آن‌جا. بهترین زمان جوانی‌ام آن‌جا بودم. تا جنگ بین‌الملل

س- این اختلاف وقتی پیش آمد ـ بعد از این‌که رضاخان پادشاه شد یا قبلش

ج- نه ـ بعد از این‌که شاه شد.

س- پس تا زمانی که پادشاه شد هنوز دوستی و…

ج- بله. بعد از این‌که شاه شد باز در فارس انقلاب بزرگی شد. پدرم را فرستاد. پدرم نمی‌رفت خواهش این را ـ پدرم رفت انقلاب را خواباند، پدرم وکیل شد من هم وکیل شدم.

س- سرکار اگر اشتباه نکنم دوره هشتم از آباده؟

ج- نه ـ بنده از فیروزآباد وکیل شدم.

س- از فیروزآباد؟

ج- پدرم از جهرم.

س- بله.

ج- بله ـ وکیل شدیم آن‌جا ـ چون در فارس سروصدا بود ما را بردند قصر قجر که پدرم همان‌جا بعد از یک سال فوت کرد ـ بنده هم آن‌جا بودم. بعد هم تو خانه بودم. دیگه همان‌جا حبس بودیم تا ۱۳۲۰ که جنگ شد که آمدند ایران را گرفتند. برادرم ملک منصور و محمد حسین که اول در لندن ملک منصور آکسفورد را تمام و محمد حسین مریض شد و آمد آلمان و این‌جا کاغذشان را گرفتند ـ دیپلم‌شان یا هر چی گرفتند ـ جنگ که شد تلگراف کردند به رضاشاه که آقا ما حاضریم بیاییم آن‌جا داخل قشون. بنده هم از تهران فرار کردم آمدم. آمدم توی ایل. یک تلگرافی به رضاشاه کردم که من الان در ایل هستم و هر دستوری می‌فرمایید تا ما اقدام کنیم. جواب داد فوراً بگیریدش. بله دیگر حاضر بود. آمدند ما را بگیرند ما فرار کردیم. من و خسرو بچه بود ـ عبدالله خیلی جوان بود. عبدالله دوازده سال داشت خسرو هیجده سال داشت. ما زدیم به کوه ـ مادرم و زنم و خواهرم و این‌ها را بردند اصفهان حبس‌شان کردند. دیگه ما در کوه بودیم تا… البته این نفصیلش خیلی زیاد است ـ تا بالاخره رضاشاه معزول شد. پسرش شاه شد. ما رفتیم شیراز گفتند پسرش را به سلطنت می‌خواهید؟ گفتیم بله ـ بسیار خوب ـ باشد. رفتیم شیراز و گفتم به یک شرط می‌آیم که من تهران نروم یعنی آزاد باشم. عمیدی آن‌وقت فرمانده لشکر بود. سرهنگ محمدلی علوی که یک آدم باشرفی است این آخری سرلشکر شد اون آمد و به ما گفت می‌آیید؟ گفتم بله من با شاه که کاری ندارم ـ من که یاغی نیستم. ما رفتیم شیراز یک‌دفعه صبح دیدم که عمیدی مرا خواست و گفت که باید بروید تهران. گفتم شما به من قول دادید. گفت از تهران خواستند. من آمدم ستاد به علوی گفتم. ببخشید گفت عمیدی شکر خورده است. عمیدی آمد پا شد رفت پهلوی این گفت آقا مگر شما مرا نفرستادید رفتم این آقا را در بین پنج هزار، چهارهزار، ده‌هزار نفر پاگونم را گروگذاشتم و آوردم. گفت من نخواستم از تهران خواستند. گفت تهران هنوز هم دوره رضاشاه است که هر کاری می‌خواهند بکنند؟ هفت‌تیر را کشید گفت من اول می‌زنم روی قلب تو، بعد هم مغز خودم را پریشان می‌کنم. بعد از این این را می‌خواهند ببرند تهران می‌خواهند ببرند. گفت نه نه این‌کار را نکنید. گفت حالا به تهران تلگراف می‌کنیم. گفت بسیار خوب. علوی گفت چته؟ گفتم تلگراف بکنید. گفت تلگراف بکنیم که فلانی نمی‌خواهد بیاید حالا چه‌کار بکنیم. گفتم بکنید. این تلگراف را کردند. فردا صبح یک خانم ـ خانم دکتر کریمخان هدایت که آن‌جا سرلشکر بود آمد آن‌جا. گفتم مرا می‌خواهند… گفت برو توی این کوه‌ها بمیر ـ تو را می‌خواهند مثل پدرت ببرند بکشند. هیچ معلوم نیست همین بروی توی کوه‌ها بمیری بهتر ا ست. هدایت گفت آقا تو زن یک سرلشکر هستی گفت من زن سرلشکر یا سرتیپ ـ هر کسی می‌خواهد باشد. ما آقایون را فریب دادیم شبانه فرار کردیم از طریق. ما باید به جنوب می‌رفتیم. فیروزآباد من رفتم شمال خانه دایی‌هایم ـ غرب‌تر اردکان. ماشین من سفید بود. یک ماشین سفیدرنگی می‌رفت از طرف جهرم خیال کرده بودند بنده هستم آن بدبخت ماشین را آدمش را زدند به این خیال که بنده را زدند. بنده هم فرار کردم رفتم تا خانه دایی‌هایم از آن‌جا اسب گرفتم و از راه کوه باز رفتم فیروزآباد تا خسرو و عبدالله و این‌ها. عبدالله هم با من بود بچه بود. تا دو شبانه‌روز هم رفتیم تا آن‌جا رسیدیم بنده دیگه شهر نرفتم. آن‌جا گفتند که سرتیپ همت را در لامرد محاصره کردند خواهش کردند بنده رفتم ایشان را هم از محاصره درآوردم. مردم می‌خواستم بریزند با نظامی جنگ کنند. گفتم آقا ما با نظامی جنگ نداریم رضاشاه بود این نظامی از جنگ خوزستان برگشته ـ ما اگر این‌ها را لخت کنیم بی‌شرفی است. این رفته بود با ا نگلیس جنگ کند گناهش چیست؟ خلاصه همین‌جور ولی انگلیس‌ها به ما فشار می‌آوردند. من هم هر چه باید بگویم بهشان می‌گفتم. تا شاه بختی مأمور شد آمد. محمدحسین میرزا فیروز آمد گفتند با من جنگ کند گفت جنگ نمی‌کنم. امان‌الله میرزا گفت جنگ نمی‌کنم دلیل ندارم. شاه بختی آمد.

س- کی این دستور‌های جنگ را می‌داد؟

ج- ژنرال فریزر یعنی به نام دولت ایران آقای ـ یک مدت فروغی بود بعد از او هم اون چیز بود، نمی‌دانم بعد از او کی بود ـ من اسامی را قدری فراموش کرده‌ام. سرداری‌ها در هم مأمور شد با ما جنگ کند. ما هم هیچ مطمئن ما رفتیم یک جا نشستیم بین فیروزآباد یک بیست سی سوار بودیم یک‌دفعه شبانه به ما حمله کردند. دوهزار نفر حمله کردند. جنگ کردیم این سی نفر ـ سی و نه نفر ـ جلو این دو هزار نفر را گرفتیم. یکی دوتا زخمی کوچک داشتیم ولی ما تلفات نداشتیم آن‌ها تلفات زیاد داشتند. توپ و طیاره و تانگ نه تانک که نه ـ هر چه دیگه، دوهزار نفر. خود Major Fowler هم که در آن‌جا بود با طیاره هی از بالای سر ما می‌رفت. خسرو که دور بود شنیده بود ا ون از آن‌جا آمد. ابراهیم‌خان قهرمانی رئیس طایفه نمدی هم صدای توپ شنیده بود. خلاصه یک صدتا سواری شب به ما رسید. فردا شبش حمله کردیم یک کوهی دست آن‌ها بود ازشان گرفتیم. پس‌فردایش آن‌ها به ما حمله کردند که شکست دادیم هرچه داشتند تا کامیون و اثاثیه و خوراکی که ما هیچی نداشتیم ـ تمام را از دست‌شان گرفتیم. سال قحطی هم بود و شکست سختی دادیم. خواستند گفتم بابا ول کنید بیشتر از این نظامی ـ خیلی ازشان کشته و زخمی شد ـ بیش از هزار نفر. ما هم دو سه‌تا کشته داشتیم. ولی زخمی همه‌مان زخمی بودیم. از بس این مسلسل و توپ ریخته بودند این سنگ‌ها شده بود یک پارچه سرب. در این ضمن دیدیم که از سه‌جا به ما حمله شده است. یکی عبدالله رفته بود شیراز ایل را منظم از جلو به اصلاح پوزه شیراز رد کند به او حمله شد. که او هم شکست داد و تمام مهمات و اسلحه ـ یعنی بسته و این‌ها را سی و دوتا قاطر را گرفت خودشان فرار کردند رفتند. یکی هم آمدند از طریق فراش بند را گرفتند یکی هم از طریق (؟؟؟) آمدند آن‌جا را گرفتند. کسی نداشتند. خسرو رفت (؟؟؟) با ده بیست تا سوار جنگ کرد که سرتیپ همت زخمی شد و آن‌ها را آن‌جا شکست داد و کرد توی قلعه. باز دوباره این‌ها عده‌ای جمع کردند هشت نه هزار نفر و بنده که پهلویم هشتاد نفر بود حمله کردند ـ چون عده ما. عدبالله هم رفت به ییلاق

س- عبدالله پسرتان است؟

ج- پسرم بله.

س- بچه بوده؟

ج- سیزده سال داشت. توی ایل خب آن احترام را داشت. حالا هم فرق نمی‌کند یک بچه ده ساله بنده هم که آن‌جا باشد همان‌طور است. رفت که تو ایل در ییلاق باشد. ما هم ایل را گفتیم برو ییلاق، نگاه نداشتیم. حمله دیگری به ما کردند پنج شش هزار هفت هزار نفر. این هشتاد نفر تا ظهر هم جنگ کردیم دیدیم نه دیگر نمی‌شود عقب نشستیم. عقب نشستیم رفتند این‌ها فیروزآباد را به‌اصطلاح. البته تفصیلش زیاد است گرفتند. من باز رفتم قیروکارزیه آن‌جا سرتیپ همت را محاصره‌اش کردم. با سردار بهادر آمد شکستش دادیم و این‌ها. در این ضمن خسرو را هم بنده فرستادم رفت سمیرم آن‌جا با مرحوم شقاقی. شقاقی با من خیلی رفیق بود. موقعی که در تهران بودیم شب‌ها در کلوب ـ خیلی رفیق بودیم. شقاقی آن‌جا خیلی کاغذهایش را در تاریخی نوشته است، کوهی کرمانی که بیشتر کاغذهایش که به دست ما افتاد دادم از من خواست و او چاپ کرده. که فردا برآید بلند آفتاب من و گرز میدان افراسیاب و این‌ها ـ قشقایی‌ها را تهدید کردن. یک جنگی شد قشقایی‌ها خسرو و این‌ها جلویش را گرفتند و سه‌چهارتا تانک و زره‌پوش او را گرفتند و آتش زدند. فردا جنگ معروف سمیرم شد. دو شبانه‌روز جنگ کردند که سمیرم هم گرفته شد و شقاقی کشته شد. این‌که می‌گویم شقاقی را کی کشت دو حدس است: یکی این‌که خود نظامی‌ها کشتند یکی این‌که خودش. من فکر می‌کنم… چون گلوله از توی پیشانی‌اش خورده بود و در هم نیامده بود نزدیک بوده. سمیرم هم خلع سلاح شد و بعد سرتیپ احمدآقاخان. سپهبد بعداً.

س- امیراحمدی؟

ج- امیراحمدی. اصلاحی شد و ما دیگه اصلاح بودیم تا قوام‌السلطنه آمد و با قوام‌السلطنه ما خیلی گرم و خوب بودیم. مظفر فیروز شد معاون. حالا ما دیگه فارس منظم همه‌کاره بودیم. ما به قوام‌السلطنه گفتیم آقا این محمد حسین خان برادر من تحصیل کرده است ـ آلمانی انگلیسی، فرانسه ترکی همه‌چیز می‌داند. این را قنسول بکنید برود یک جایی. دلش می‌خواهد برود خارج ـ حالا قنسول هم نمی‌شود به‌عنوان نماینده. مظفر فیروز گفته بود نمی‌شود خیلی زود است. گفتم آقا تو فلان شخص معلوم‌الحال معروف را آوردی وزیر کردی ـ معاون کردی مانعی ندارد ولی برای ایشان نمی‌شود؟ ما این‌جا با مظفر سر حرف‌مان شد، نهضت جنوب پیش آمد که می‌گویند انگلیس‌ها تحریک کردند. ممکن است انگلیس‌ها خوش‌شان آمد. که ما شیراز را گرفتیم و زاهدی آمد. کازرون را گرفتیم. شیراز و زاهدی آمد و باز خود شاه آمد و اصلاح شد.

س- خب ا گر در این مورد به تفصیل بفرمایید چون این نهضت جنوب واقعاً به اندازه کافی راجع بهش نوشته نشده. یعنی می‌خواهید بفرمایید اختلاف فقط سر یک

ج- اصل سر این شد حقیقت. حقیقت انگلیس‌ها میل داشتند ولی من زیر بار نمی‌رفتم یعنی خودشان نمی‌آمدند می‌دانستند. اشخاصی را می‌فرستادند مثل مدیر روزنامه استخر را فرستادند. مرحوم حیات داودی را فرستادند. گفته بود به من چه. شمال را کمونیست‌ها بردند ـ جنوب هم من. گفتم بنده نمی‌خواهم. جنوب یعنی فارس اصل ایران است ما بگوییم این هم سوا بشود، بنده این‌کار را نمی‌کنم.

س- یعنی آن‌ها واقعاً همچین نظری داشتند؟ (؟؟؟) آن‌ها چی بود؟

ج- کی؟

س- انگلیس‌ها.

ج- آن‌ها نمی‌گفتند انگلیس‌ها، می‌گفتند خودمان این‌کار را بکنیم. ولی انگلیس‌ها خب می‌خواستند که یک چیزی در جنوب بشود. روی مظفر فیروز این‌کار شد. یک تصادف بهم ؟؟؟وام شد.آمدند ابوالقاسم خان بختیاری و بنده و جهانشاه خان بختیاری در چشمه شهباز نزدیک شهرضا بهم قسم خوردیم که متحد اگر شمال را کمونیست‌ها بردند لااقل از اصفهان به پایین را ما نگاه بداریم

س- این آقای ترات و گانت و این‌ها با شما سروکاری نداشتند

ج- کی؟

س- آن آقای گرولت بود کنسول بود در اصفهان

ج- گلت. چرا قبلاً آمد خانه ما دیدنی ولی نه برای این حرف‌ها ابداً همین که عرض می‌کنم. چیز آمد در آن قسم این‌جا که ما این قسم را خوردیم و این‌ها ولی اصل موضوع سرقنسولی محمدحسین خان با مظفر فیروز که مظفر فیروز گفت که نه برای ایشان زود است به من برخورد. گفتم حالا که همچین است من با شماها مخالفت می‌کنم و در جنوب به حرف شما گوش نمی‌دهم با عقیده آن‌ها توام شد. این اصل حقیقت است. هزار چیز نوشته‌اند و من خنده‌ام. اصل موضوع این شد. منتهی هر دو یکی شد. قرار شد که اصفهان را بختیاری‌ها بگیرند و شیراز را هم ماها. شیرازی‌ها همه با ما بودند دیگه محتاج گرفتن نبود. ابوالقاسم خان خدا رحمت کند رفت عیناً به قوام‌السلطنه گفت با وجودی که این‌جا قرآن. به من گفتند قرآن قسم بخور. گفتم من قرآن قسم نمی‌خورم. حرف من یکی است اون که می‌خواهد نکند قسم می‌خورد دلیل ندارد من قسم بخورم. زاهدی آمد و یک‌قدری… دیگه کازرون را ما گرفتیم و همه‌جا را گرفتیم. بعد شاه آمد و اصلاح شد. بعد از آن بنده سناتور شدم و برادرهایم هم وکیل شدند. محمدحسین خان هم آن‌وقت وکیل بود

س- یک روایتی که هست راجع به این موضوع این است که شما مثل این‌که توافق کرده بودید که با قوام‌السلطنه در انتخابات دوره پانزدهم به حزب دمکرات کمک بکنید یا یکی بشوید و می‌گویند که ـ در بعضی از گزارشات سفارت آمریکا هست ـ می‌گویند که شاه از این‌که این اختلاف بدون خلع سلاح شدن قشقایی‌ها به ثمر رسیده بود ناراضی بوده و بنابراین خوشحال نبود که قوام‌السلطنه توانسته بود.

ج- نه ـ شاه که با قوام‌السلطنه بد بود ـ با ما هم بد بود. شاه هم با قوام‌السلطنه بد بود هم با ما. و من با قوام‌السلطنه به نظر پدری و آقایی نگاه می‌کردم. هیچ‌وقت به نظر… مظفرفیروز با من الان هم رفیق است. اگر این‌کار را نکرده بود هیچ‌وقت این اتفاق در جنوب نمی‌شد چون مظفر فیروز به طور اهانت‌آمیز گفت که برای محمد حسین خان هنوز زود است خب اولاً بچه نبود ـ تحصیلکرده بود. وارد بود ـ از خانواده حساب کنیم از یک خانواده بود. او می‌خواست اشخاص متفرقه را بیاورد چون ما همین‌جوری این اصل حقیقت حالا چون اولین دفعه است که بنده این حقیقت را می‌گویم. این‌کار با نظر انگلیس‌ها جور درآمد والا اگر مظفر فیروز محمدحسین‌خان را به‌عنوان یک قنسول یا بالاتر فرستاده بود یا نماینده… هیچ‌وقت این اتفاقات در جنوب نمی‌افتاد. البته من با کمونیست‌ها… من همیشه از روس‌ها ممنون بودم برای این‌که دوره رضاشاه برادرم ملک منصور را، تحریک کرده بودند آن بیچاره را شیر وانی که بگیرند و بکشندش از طرف عدلیه چیز را آوردند که به محکمه من به آن فراش پول دادم رفت گفتم سه روز از طرف عدلیه چیز را آوردند که به محکمه من به آن فراش پول دادم رفت گفتم سه روز دیگر بیا. این‌جا نیست. رفتم ظهر بود قنسولگری روس، در را قفل کرده بودند ما را دید در را باز کرد به قنسول گفتم این است. گفت من خوب می‌دانم. فوراً پاسپورت داد و امضا کرد و ملک منصور را ما فرستادیم…