روایتکننده: آقای محمد ناصر قشقایی
تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لاسوگاس ـ نوادا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
من به عرض نخستوزیر رساندم فرمودند قضایی آمده بود بلایی آمده بود و به خیر گذشت شما هم افراد را آزاد کنید بروند ما هم افراد را آزاد کردیم رفت. رفت پس فردایش کودتا شد. افراد ما که نظامی نیست پاییز هم بود ایل باید برود گرمسیر یکی رفت یزد یکی رفت شیراز، اصفهان بنده ماندم وده ـ بیست نفر. ولی خب دست از مخالفت برنداشتیم باز عده جمع کردیم آمدیم نزدیک شیراز اینجا یک قدری نفاق بین خود ایل افتاد یعنی عدهای میگفتند که ما با شاه برویم من میگفتم من نمیروم. اینجا علی هیئت هم که با ماسابقه دوستی داشت او و میرجهانگیری آمدند یک اصلاحکی قرار شد بگذاریم.
س- چی بگذارید؟
ج- اصلاح بکنیم. در این ضمن کمونیستها با من تماس داشتند یعنی ده زیادی….
س- یعنی تودهایها ؟
ج- بله کمونیست آنوقت تودهای بود آنوقت هنوز این چینی و نمیدانم کوبایی اینها نبودند. و حقیقتاً هم من از روسها بدی ندیده بودم. یک نفر به نام محکمی مهندس
س- محکمی؟
ج- محکمی، آمد گفت که صاحب منصبها میخواهند شما را امشب ببینند بیایند. عدهای، حالا ما در چیز نشستیم. میخواهیم به شیراز حمله کنیم در قرهپیریه نزدیک چیز قرهباغ تأثیر از یک فرسخ است این چیزی نیست. آنجا هستیم عده زیادی هستند چندهزار نفر هم پهلوی من هستند. گفتم باید اینها را ملاقات کنیم و با هم قرار بگذاریم و حمله کنیم. اینها آمدند نشستند با لباس عادی صحبت کردند بنده هستم مادرم هست سه برادرم ملک منصور محمدحسین و خسرو، شروع به صحبت شد و من این آقایان گفتم آقا نه اسمتان را میخواهم نه شغلتان را فقط یک خواهش ازتان دارم به من بگویید ببینم کدامتان مصدقی هستید کدامتان کمونیست؟ یک ـ دو ـ سه ـ چهارتاش گفت کمونیتس هستیم یکیاش یک سرگردی بود گفت من مصدقی هستم. گفتم خب چه کار؟ گفتند آقایان ما همه کار را حاضر کردیم آنها گفتند شما که حمله کنید فلان هنگ را میگیریم فلان هنگ میگیریم باغت رفت مهم نیست آن را هم میگیریم تمام چیز حاضر است کامیون اینها حاضر است شما این عده چندهزار نفریتان هر چیز هست میریزید تویش فوراً اصفهان هم اشغال میشود تهران را هم میگیریم شما میآیید حکومت را در دست میگیرید. گفتم آقایان این حرف پس فردا جوابتان را میدهم اینها رفتند. نشستیم گفتم آقایان حالا چه کار کنیم؟
س- نشستید با؟
ج- برادرهایم. هیچکس نیست فقط همان آنها. ملک منصور گفت من برادر کوچکترم مطابق قانون ایلی هر چه شما امر بکنید بنده اطاعت میکنم محمد حسین گفت من با وجودی که با آمریکاییها خیلی میانهای ندارم با انگلیسها هم خوب نیستم نه بدم مطیع امر تو هستم هر چه تو بگویی تا ما بکنیم. گفتم ما الان در یک جایی هستیم که مثلی است معروف میگویند گر بیایی دهمت جان ـ ور نیایی کشدم غم. من که بایست بمیرم چه بیایی نیایی. ما الان اگر اینکار را بکنیم شیراز را میگیریم اصفهان را میگیریم تهران را هم میگیریم ولی ما ایل هستیم و این الان ما را آنها میبرند کلیه کارها دست آنها میافتد و در ظرف یک ـ دو ماه ما را تحلیل میبرد و خودشان میگیرند و مینشینند توی مملکت فردا در همهجا خواهند گفت که ما مملکت را فروختیم به روسها و این خیانت را پسرهای صولت الدوله کردند. اینکار برای… از آن طرف نکنیم پسر رضاخان محمدرضاشاه میآید سلطنت را میگیرد مال ما را میگیرد هستی ما را میگیرد خودمان را نابود میکند. پس ما مال و جان هستی را بدهیم بهتر از این است که بگویند مملکت به دست ما افتاد به دست اگر دست کمونیستهای ایرانی باشد من حاضرم ولی چون میگویند میافتد به دست روسها اگر روسها هم نگیرند مملکت را باز هم حرف ندارم ولی میگویند میگیرند مثل چکسلواکی اینها آنوقت هنوز دستشان بود توی چیز. این است که من میگویم آقا ما از بین برویم بهتر از این است که فردا در تاریخ بنویسند که ما مملکتمان را… رفتیم بعد دیگر جنگی نشد من هم به مصدق یک روز صحبت بود گفت مردانگی را باید از آقایان ذوالفقاریها یاد گرفت گفتم جناب آقای مصدق… مکی هم بود گفتم ذوالفقاریها در اینکه مرد هستند تردیدی نیست ولی روزی که شما سقوط کردید آنوقت باید فهمید کی مرد است کی نامرد است. گفت آقاجان مگر بنا هست ما سقوط کنیم؟ گفتم سقوط نمیکنید سقوطتان میکنند. ما هم آمدیم بنده اول از تهران زاهدی کمک کرد خارج شدم بعد هم خسرو آمد آمدیم خارج که دیگر شاه املاک و دارایی هستی را برد و پدری از ایل قشقایی خودش و نظامیهایش درآورد یک نفر دزد آقا ایل یک میلیون نفر هفتصدهزار نفر است توی هفتصدهزار نفر دزد است یکی که دزدی میکرد آن ایل را دیگر بر باد میدادند آن طایفه را نابود میکردند زنها را داغ میکردند همین آقای اویسی آن روز به من میگوید من وقتی میرفتم توی ایل قشقایی برای من کل میزدند. یک دزدی شد یعنی دو نفر مسیح و دشتی معروف که ۱۴ سال دولت ایران و قشون و ژاندارمریش نتوانست این دوتا را بزنند و آنها زدند. یک راهی زدند گرسنه بودند. شاه گفت باید دزدها در یک هفته کشته بشوند تیرباران بشوند. چهارنفر جوان متمول با سابقه بیگناه را گرفت آقای اویسی و گفت تیرباران کنید. گفتند آقایان سه نفرشان آن یکی آقایان ما همه میدانند ما صاحب ملک مال پول نه خودم نه پدرم نه جدم همه ۲۳ ساله ـ ۲۵ ساله صاحب مال و ثروت ما چطور این اصلاً ننگ است به خودمان اینها را تیرباران کردند خواست آن یکیاش را هم تیرباران کنند قشقاییها ریختند گفتند آقا محض رضای خدا این بیگناه دیگر این برادر کوچکتر است تیرباران نکنید. آنوقت شروع کرد به گریه کردن روی جانماز که اینها بیگناه کشته شدند چون شاه امر کرده بود من ناچار بودم سه نفر را بکشم. دشتی و مسیح نوشتند آقا فلانجا اینکار را ما کردیم اگر هم مردید بیایید ما را بزنید. از اینکار مثلاً زنها را ۱۵۰ خانوار را موسولو را محاصره کردند زنها را نمیگذاشتند برود آنجا ادرار کند میگفتند همانجا باید ادرار کنید این هم شاه این هم آخوندها که حالا هستند. این داستان تمام شد. شما هم همین را میخواستید گمان میکنم…
Leave A Comment