مصاحبه با آقای احمد قریشی
رئیس دانشگاه ملی
رئیس کمیته اجرایی حزب رستاخیز
روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- آقای دکتر اگر این صحبت را شروع بکنیم با یک خلاصهای از زندگی سیاسی پدرتان و بعد بیاییم به وقتی که شما از آمریکا برگشتید و خودتان تدریجاً با سیاست تماس پیدا کردید و واردش شدید.
ج- پدر من محمد قریشی که از مالکین مشهد بود در خراسان سرشناس بود. آدمی بود خودساخته یعنی ثروتی که داشت به ارث بهش نرسیده بود. البته مقدار زیادش از طرف مادرم به او رسیده بود در دست او بود و بعد اینها را توسعه داد. مخصوصاً در منطقه شرق خراسان در منطقه خواف که در آنجا املاکی بود که مال مرحوم قوامالسلطنه بود… سده و سلامی و دشت سوزن و کلات و آن مناطق را که پدرم بعد از قوامالسلطنه خرید و بیشتر جوانیاش را وقت آن کار میکرد و در سلامی سدی ساخته که هنوز هم هست که بزرگترین سد است در خراسان و آن منطقه را آباد کرد و تدریجا وارد سیاست شد. یعنی بعد از جنگ واقعاً بعد از جنگ جهانی دوم در موقعی که ایران اشغال شده بود در انتخاباتی که در برای دوره چهاردهم مجلس صورت گرفت من آنموقعها خیلی بچه بودم ولی یک چیزهایی یادم میآید از آن زمان. حزب توده در مشهد خیلی با کمک روسها خیلی فعالیت داشت و ترس این میرفت که کاندیداهای حزب توده به مجلس راه پیدا کنند. پدرم آنموقع طرفداری شدید میکرد از امیرتیمور و علی اقبال که اینها از مشهد وکیل شوند. آنموقع پدرم خودش عملاً پشت پرده وارد سیاست بود. یعنی خودش عملاً کاندید نبود و به او آنموقع وکیل تراش یعنی نمایندههایی که میخواستند انتخاب بشوند کموبیش باید از پشتیبانی افرادی مثل پدرم مثل آقای ملک آنموقعی که مالکین عمده خراسان بودند در منطقه قائنات مثلاً از طرف امیرشوکتالملک اینها حمایت میشدند تا اینها بتوانند انتخاب بشوند.
براساس فعالیتی هم که پدرم در آنموقع کرد که امیرتیمور را و علی اقبال را و چند نفر دیگر حالا یادم رفته نمیدانم مکرم بود به نظر اینها را از مشهد وکیل کردند منوچهر تیمورتاش از کاشمر وکیل شد عماد تربتی از تربت وکیل شد دیگر بقیهاش یادم نمیآید ولی خلاصه اینها مناطق بهاصطلاح منطقه نفوذ فامیل ماها بودند. روسها پدر مرا توقیف کردند در آنموقع در مشهد. آمدند گرفتندش و بردندش به تهران.
س- در همان حین انتخابات؟
ج- نه نه بعد از انتخابات انتخابات تمام شده بود. البته کاندیداهای حزب کمونیست حزب توده در آنموقع در مشهد باقر عالمی بود پروین گنابادی بود که نویسنده خیلی مشهوری بود و بعد هم هنوز همین سه چهار سال پیش فوت شد. شهاب… شهابی بود اسمش اینها بودند که اینها بعد رفتند. پروین گنابادی رفت از سبزوار وکیل شد. پدرم را روسها توقیف کردند و ماها هم همه از مشهد آمدیم و به تهران و برای ما در باغ شیرازی که در خیابان کاشف در شمیران بود آنموقعی که من عرض میکنم در سال ۱۹۴۳ مثلاً بود گمان کنم. ۴۲ یا ۴۳ آنموقعها که ما آمدیم آنموقع تهران و تهران هم مثل تهران امروز نبود شهر کوچکی بود شمیران هم محلی بود که فقط تابستانها مردم زندگی میکردند ولی ما سرتاسر سال ما را بردند توی آن باغ رفت و آمد هم مشکل بود و آنجا بودیم تا دو سال که پدرم را بردند به رشت روسها اول تهران بود بعد بردندش رشت و در رشت کسانی که هم اتاقش بودند زندانیها بودند مرحوم دکتر متیندفتری بود سرلشکر پورزند بود جهانگیر تفضلی بود و پدرم اینها یادمه اینها یک اتاق داشتند ما را گاهی وقتی یک دفعه دو دفعه رفتیم دیدنشان در آنموقع.
بعد هم که از زندان درآمد شرطش این بود که هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشته باشد که روسها بگذارند این را. آمد هم برگشت به مشهد و منتها در آن مدتی که بود مرض رماتیسم گرفته بود که زیاد هم حالش خوب نبود ولی روسها خودشان طبیب و اینها آوردند و این را و به معالجهاش پرداختند و معالجاتش هم و طبابت آنها مؤثر بود الحمدلله حالشان خیلی بهتر شد.
در همین مواقع بود که قوامالسلطنه در تهران نخستوزیر شده بود قضیه آذربایجان بود. پدرم هم با قوامالسلطنه از دورادور یعنی از مدتها پیش رابطه داشت از آنموقعهایی که ایشان در خراسان بود و پدرم املاک این را خرید در خراسان و در انتخاباتی که قوامالسلطنه انجام داد برای دوره پانزدهم مجلس بود و اختلافی بود بین قوام و دربار سر انتخابات اینها. پدر من طرف دربار را گرفت و انتخابات را در خراسان طوری کرد آنجوری که میل دربار بود و از این موضوع قوامالسلطنه خیلی ناراحت شد. چون ادعا میکرد که به گردن پدر من خیلی حق داشته در مورد املاکش و اینها و انتظار داشت که پدرم از قوام طرفداری کند ولی روی دلایلی که من راستش نمیدانم چی بود ولی میدانم که پدرم از دربار حمایت کرد و وکلایی که به میل به خواست چیز دربار بودند آنموقع از مشهد و از تربت و از کاشمر و آنجاها درآمد.
بعد حتی قوام پدر مرا در آن انتخابات تهران احضار کرد که یک چند وقتی هم تهران تحت نظر طوری نگهاش داشتند که در خراسان نباشد که شاید انتخابات مال حزب دموکرات حزب دموکرات قوامالسلطنه صورت بگیرد. آنموقع البته تودهایها هم خیلی در خراسان فعالیت داشتند. یک افسرهایی از خراسان فرار کردند افسرهایی که از لشکر خراسان فرار کردند و رفتند به گنبد کاووس و قرار بود اینها برگردند و بیایند خراسان را بگیرند و با وقایعی که در آذربایجان صورت گرفته بود و استاندار و فرمانده لشکر و اینها هم مشهد زیاد آنموقع نه قدرتی داشت نه فعالیت داشتند باز پدرم آنجا خیلی مؤثر بود در این خواباندن این غائله در خراسان.
در دوره بعد که دوره شانزدهم میشه پدرم آمد خودش از خراسان از مشهد وکیل شد و آمد در تهران. با مصدق پدرم دوست بود ولی از لحاظ اجتماعی و از لحاظ سیاسی دو قطب مختلف بودند چون آنموقع پدرم خیلی از دربار طرفداری میکرد همیشه. من دیگر آنموقعها آمدم خارج برای تحصیلم. آمدم انگلیس برای تحصیل و دورادور در جریان بودم که فعالیتهای سیاسی پدرم چی میشه. پدرم توی مجلس بود دوره شانزده که بعد مصدق نخستوزیر شد. دوره بعد که مصدق نخستوزیر بود انتخابات مشهد صورت نگرفت. دید مصدق فکر کرد نمیتواند انتخابات خراسان را انجام بدهد و کاندیداهای طرفدارهای خودش از خراسان انتخاب بشوند اینکه اصلاً انتخابات خراسان را انجام نداد. البته بعد از مصدق پدرم مجدداً از مشهد انتخاب شد. و دوره بعدش که حرف زمزمه اصلاحات ارضی صورت میگیره و میخواستند اصلاحات ارضی انجام بشود در ایران و شاه میدانست که پدر من حتماً مخالفت با این موضوع خواهد کرد این بود که آن دوره نگذاشتند پدرم انتخاب بشود. ولی خب باز برادرم را گفتند از خراسان اگر یک قریشی قراره بشود خب برادرم میشه. برادرم که وکیل شد هیچوقت نیامد مجلس در تمام فقط به نظرم برای افتتاح مجلس آمد و دیگر نیامد مجلس. و رابطه پدرم با دربار به آن صورت سابق نبود دیگر خیلی بد بود و بعد که زمان دکتر امینی پیش آمد و دکتر امینی اصلاحات ارضی را اجرا خواست بکند پدرم علناً شروع کرد به مخالفت کردن با این جریان و در کابینه علم که علم البته خب هم پدرش خیلی با پدر من مربوط بود همین امیر شوکتالملک هم خود علم پدر مرا خیلی دوست داشت ولی خب با همه این حرفها پدرم سخت مخالفت میکرد با این اصلاحات ارضی طوری بود که جلساتی اینها تشکیل میدادند پدرم با امیرتیمور و با هوشنگ صمصام و خاکباز و یک آقای دیگر بود به اسم تولیت که قمی بود و ایشان از مالکین عمده قم بود و نزدیک بود به همین آقای خمینی و اینها فعالیتهایی میکردند بر علیه رفراندومی که شاه میخواست بکند و جلساتی میگذاشتند که سازمان امنیت باخبر شده بود و پدر مرا توقیف کردند در آنموقع. سازمان امنیت پدر مرا گرفت و بردند و مدت خیلی کوتاهی نگهش داشتند دو سه شب بیشتر نگهاش نداشتند. البته چون آنموقع رئیس سازمان امنیت پاکروان بود و پدر تیمسار پاکروان سالها استاندار خراسان بود و تیمسار پاکروان خدا بیامرزدش این هم خیلی نسبت به پدرم لطف و محبت داشت و در آن چند روزی که پدرم آنجا بود جنبه نصیحت بیشتر داشت که اینکارها خوب نیست و اصلاحات ارضی به نفع مملکت است. خلاصه بعد دیگر پدرم که از زندان که از آن از بعد از چند روز توقیف که درآمد دیگر هیچ نوع فعالیت سیاسی عملاً نکرد دیگر کنار بود یعنی طوری بود که قدرت دربار طوری بود که نه احتیاجی به پدر من داشتند نه پدر من آن نفوذ سابق را داشت بعد از اصلاحات ارضی. چرا فقط به طور بازنشسته در تهران زندگی میکرد و برادرم هم به فعالیتهای کشاورزی در خراسان ادامه میداد. برادرم زندگی ما را واقعاً برادرم علی میچرخاند.
من خودم در ۱۹۴۸ در می ۱۹۴۸ مرا فرستادند به انگلیس برای تحصیل. آنموقع من پانزده سال داشتم. و البته زبان انگلیسی هم بلد نبودم و توی اروپای بعد از جنگ هم مشکل بود زندگی درش. غذا نبود ما هم عادت نداشتیم به آن زندگی اروپایی ولی به هر جهت من اول رفتم به انگلستان پنج سال در انگلیس بودیم و در ۵۳ باز مِی ۵۳ آمدم به آمریکا. آمدم به آمریکا و اول رفتم در دانشگاه لوئیزیانا لوئیزیانا امنیت یونیورستی در باتن روژ لوئیزیانا. یک سال آنجا بودم و بعد ازدواج کردم و خانمم سوئدی بود و بههیچوجه آب و هوای لوئیزیانا که خیلی گرم و مرطوب بود بهش نمیساخت. خلاصه آمدیم به دانشگاه کلورادو در (؟؟؟) کلورادو در آنجا بودیم و لیسانسم را از دانشگاه کالوراد و گرفتم در اینترنشنال افرز روابط بینالمللی و بعد آمدم در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی و در اینجا مسترم را گرفتم فوقلیسانسم را از آنجا گرفتم و یک بورسی دانشگاه کلورادو دومرتبه به من داد من برگشتم دانشگاه کلورادو و آنجا دکترایم پیاچدی از دانشگاه کلورادو و گرفتم و دو سال هم آنجا تدریس کردم بهعنوان اسیستانت پروفسور.
بعد در سال ۶۶ قرار بود بروم به دانشگاه وسترن میشیگان در ایالت میشیگان آنجا تدریس کنم و همه کارم تمام شده بود و قراردادمان را امضا کرده بودیم و قرار بود سالی ۸۵۰۰ دلار هم آنموقع پول بدی هم نبود ۸۵۰۰ دلار به ما حقوق بدهند و من به پدرم هم نوشتم که دیگر اینجا من میخواهم به یک کار دانشگاهی کار تدریس در دانشگاه ادامه بدهم، پدرم هم مخالفتی نکرد گفت خیلی خب میخواهی آمریکا وایستی وایستا چون آنموقع هم من دیدم در ایران دیگر املاک هم تقسیم شده و ما آن موقعیت سابق را نداریم و پدرم هم به آن نفوذ و اداره و واقعاً معزول بود دیگه. گفتم شاید من هم ایران بروم یک عوض اینکه کمکی برای فامیل باشم یک قوز بالای قوزی برای آنها بشویم این بود که گفتم من همینجا وامیایستم. پدرم گفت خیلی خوب وایستا ولی برای یک تعطیلاتی پاشو بیا ایران که مادرت اینها را هم ببینی.
این بود که در تابستان ۶۶ من رفتم ایران. البته اول از کلورادو و رفتم به میشیگان و تمام اسباب و اثاثیهای که داشتیم زیاد هم نبود توی یک تریلی گذاشتیم و بردیم آنجا و یک خانهای اجاره کردیم و اسباب و اثاثیه را گذاشتیم توی آن خانه و بعد هم رفتیم ایران. رفتیم ایران و من هنوز پدرم واقعاً در آن روحیهاش ضعیف بود بعد از اصلاحات ارضی و اینها زیاد هم خیلی هم انتقاد میکرد از همه اوضاع و احوال ایران.
بعد دکتر بینا بود رئیس دانشگاه ملی شده بود. دکتر بینا از دوستان قدیم پدر من بود که تو مجلس با هم بودند. این حالا رئیس دانشگاه شده بود و دکتر بینا یکروزی آمد روزهای جمعه پدرم در تهران در شمیران آنموقع مینشست و مشهدیها رفقایش میآمدند پهلویش. یک دکتر بینا آنجا بود و بعد دکتر بینا صحبت کرد و گفتش از من پرسید شما چی خواندید کجا هستید؟ چهکار میکنید؟ گفت چرا نمیآیید دانشگاه ملی شما. من هم همینجور گفتم خیلی خب حالا بیام یکروز. رفتیم آنجا ما صحبتی کردیم و دانشگاه ملی آنموقع در همین جای اوین را داشت ولی دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی که ما قرار بود درش استخدام بشویم در خیابان ایرانشهر در تهران در خود شهر بود هنوز دانشگاه ساخته نشده بود. ما رفتیم دیدیم دانشگاه خوبی و همکارانمان را که ملاقات یعنی همکارانی که قرار بود با اینها کار کنیم دیدیم آنجا دیدیم همه جوانهای بیشتر تحصیلکرده آمریکا بودند
س- کیها بودند؟
ج- دکتر بهمن امینی بود دکتر فرخ پارس بود دکتر امین عالیمرد بود دکتر خسرو ملاح بود آنموقع دکتر جزنی بود البته دکتر جزنی و دکتر ملاح تحصیلکرده آلمان بودند ولی بسیار جوانان خوبی بودند ولی دانشکده خیلی کوچکی بود آنموقع دانشگاه ملی در مجموع دوهزار و صدتا محصل داشت آنموقع و هر دانشجویی هم سالی ۴۲۰۰ تومان باید شهریه میپرداخت و تمام خرجش هم اینها با خودش بود. اینجا جالب است که بگوییم روزی که ما دیگر از ایران آمدیم ۱۹۷۸ یعنی بعد از ۱۲ سال دانشگاه ملی ۱۲۰۰۰ محصل داشت. هیچ شهریهای هم محصلین نمیدادند تمام شهریه را دولت میداد و بقیه چیزها هم همه مجانی بود. غذا مثلاً دو تومان میدادند برای نهار و اینها ولی خب با همه این حرفها همه ناراضی بودند.
من فکر کردم که خب اگر قرار آمریکا درس بدهیم بهتره آدم همین جا توی مملکت خودش باشد و زیاد هم مایل به اینکه برگردم به وسترن میشیگان آنجا نداشتم. این بود که در ایران البته مادرم هم خیلی خیلی برعکس پدرم که برای زیاد اصرار نداشت من ایران وایستم ولی مادرم خیلی اصرار داشت که من ایران وایستم و تصمیم گرفتم ایران وایستم از آنجا تلگراف زدم به دانشگاه میشیگان و استعفایمان را دادیم و بعد هم در ایران وایستادیم و شروع کردیم زنم و بچههایمان را آوردیم ایران و البته شرایط هم خیلی مشکل بود چون بچههایم هیچکدام فارسی هم صحبت نمیکردند آنموقع. آمریکا دنیا آمده بودند ده دوازده سال آمریکا بودند ولی بعد از مدارس مثل کامیونیتی اسکول و اینها بودند که آنجا رفتند اسم نوشتند و رفتند و من هم در ایران بودم و استخدام شدم در دانشگاه ملی با ماهی ۳۵۰۰ تومان در همان دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی که در خیابان ایرانشهر و سال ۶۶ در ایران بودم در دانشکده اقتصاد بعد از دو سال که رفتیم به خود دانشگاه در اوین خیلی برای من آنجا مناسبتر چون نزدیک منزلمان هم بود در شمیمران در اوین ایام خیلی خیلی خوشی را گذراندیم آنجا واقعاً. دانشگاه ملی خیلی دانشگاه خوبی بود هم از لحاظ آکادمیک آنموقع در ایران بسیار خوب بود هم همکاران خیلی خوبی داشتیم و راضی بودیم. محصیلین خیلی خوب بودند خیلی با شوق و شعف هر روز میرفتیم دانشگاه درس میدادیم.
بعد از دو سال آنجا من شدم معاون دانشکده اقتصاد علوم سیاسی. البته آنموقع ایران زیاد جوانهای مثل ما زیاد توی بازی سیاسی نبودند یعنی اصلاً مملکت طوری بود که کسی دنبال سیاست نمیرفت. خیلی دولت ثابت بود. مملکت داشت یک پیشرفت طبیعی خودش را میکرد. همانطور که میگویند دورهی شکوفایی ایران بین ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۳ بود. مردم رویهمرفته از اوضاع و احوال راضی بودند. البته ما دانشگاهیها از همه مطابق معمول بیشتر غر میزدیم راجع به اوضاع و احوال یک خصوصیت دانشگاهی است که همیشه باید یک جنبه انتقادی به هر چیزی بگیره. ولی دانشگاه هم آرام بود ساکت بود. ما بودیم تا سال ۱۹۶۸ یک میسیونی دولت فرستاد به آمریکا و اروپا برای اینکه برای برنامه چهارم بود؟ پنجم بود؟ احتیاج به یک سری تکنیسین به قول خودشان مغزهای متفکر داشتند که اینهایی که جوانانی که تحصیل کردهاند و در خارج در آمریکا و در اروپا هستند اینها را تشویق کنند و بیاورند برگردانند به ایران.
هیئتی را فرستادند به آمریکا به اروپا تحت سرپرستی آقای دکتر خداداد فرمانفرمائیان آنموقع ایشان بود قائممقام بانک مرکزی. بعد آقای خداداد فرمانفرمائیان ما را جزو آن هیئت انتخاب کرد که بیاییم به آمریکا توی آن هیئتی که آمد آمریکا من بودم دکتر پرویز صانعی بود دکتر حسین توکلی بود و یک عده دیگر هم که رفتند برای اروپا که آنها را من درست نمیدانم الان اسامیشان را یادم رفته. ما آمدیم آمریکا و دو ماه در آمریکا بودیم و اغلب دانشگاهها رفتیم با جوانان ایرانی صحبت کردیم و تشویقشان کردیم اینها برگردند به مملکت برگردند در رشتهةای خودشان چه در رشته فنی باشد چه در رشته علوم اجتماعی باشد طب باشد هر چی باشد اینها را تشویق کردیم برگردند به مملکت و بعضیهایشان را هم از همینجا استخدام شدند. از خود آمریکا استخدام شدند چه برای بخش خصوصی چه برای بخش دولتی و برگشتند.
اولین جایی که ما واقعاً وارد اگر بخواهیم بگوییم وارد بازی سیاسی در ایران شدیم از اینجا بود. از اینجا بود که من با مرحوم آقای هویدا آشنا شدیم چون بعد دیگر که ما قبل از اینکه بیاییم نه از اینکه… وقتی که برگشتیم ایران هر دفعه یک گروهی از این آقایونی که استخدام شده بودند برمیگشتند ایران ما اینها را میبردیم پهلوی آقای هویدا خدمت ایشان. و هویدا یک آدمی بود فوقالعاده تیزهوش خیلی به قول آمریکاییها سنس او هیومری داشت آن هم با این اشخاصی که ملاقات میکرد برای اولینبار واقعاً همه خاطرات خیلی خوبی داشتند خیلی خوب خوش برخورد بود خوب میتوانست با اینها چی بگوید زبان اینها را میفهمید شوخی باهاشان میکرد به موقع جدی باهایشان صحبت میکرد تشویقشان میکرد. یادم هست یک جوانی اسمش حالا یادم رفته مهندسی بود که استخدام کرده بودیم که آمد یکروز آنجا و خیلی هم ناراحت بود آمد پهلوی من که رفته بوده به ادارهاش گمان میکنم شرکت نفت بود شرکت نفت بود بله که رفته بود آنجا و باهاش بد رفتار کرده بودند خلاصه در آبادان بود باهاش بد رفتار کرده بودند. خانم خارجیای داشت خانمش خیلی ناراحت بود و خانمش تهدید کرده بود که ایران را ترک میکند و من این را تلفن زدم و تقاضا کردم که بروم خدمت آقای هویدا.
البته بعد پیش خودم فکر کردم که اینکار اشتباه است نخستوزیر مملکت هزار و یک کار دارد دیگر نمیتواند به درد هر محصلی که تازه برگشته برسد. ولی وقتی که این فکر را دیر شده بود فکر کردم قاعدتاً باید بهتر بود به خداداد فرمانفرمائیان رجوع میکردم چون رئیس این میسیون بود و اینها ولی همینجور خواستم جلوی این پسره خلاصه پز بدهم به عقیده خودم چیز دیگر نمیخواستم. میخواستم پز بدهم جلوی… گوشی تلفن را برداشتم که بزنم به نخستوزیری که آقا راجع به یکی از این کارها یکی از این جوانهایی که برگشته ناراحتی دارد ما تقاضا داریم که فورا حضور آقای نخستوزیر شرفیاب بشویم، و بعد به این جوان گفتم که تا وقت تعیین بشود من فوری به شما میگویم. بعد از ظهرش به ما تلفن زدند که ساعت ۶ بعدازظهر بیایید. ما این جوان را برداشتیم و این خیلی هم این اسدیان بود اسمش. خیلی جوان هم ایمپرس شد از این موضوع که به این زودی وقت دادند. رفتیم آنجا پهلوی آقای نخستوزیر این به قدری این جوان ناراحت بود که شروع کرد به گریه کردن که من خودم هم شروع کردم گریه کردن اینقدر ناراحت شده بود. گفت زنم دارد مرا ول میکند چی میشود آنجا بهم بدرفتاری میکنند و اینها و هویدا با پیپی که میکشید همینجور دست به سری و گفت پسرجان شروع کرد راجع به داستان زندگی خودش تعریف کردن که من وقتی از بلژیک آمدم ایران و نمیدانم ایران اشغال شده بود. با ترن از کجا آمدم و از این حرفهایی که میزد و خیلی من هم سختی کشیدم و شما باید قوی باشید و برای مملکتتان کار میکنید سختی نبینید پسفردا تو خودت رئیس شرکت نفت میشی یاد بگیر با زیردستت چهجور رفتار کنی اینجوری رفتار نکن که با تو رفتار میکنند از این حرفها. بعد فوری دستور داد که یک بلیط بخرند برای خانمش از آبادان برود پهلوی پدر و مادرش برای یک مدتی در یک بلیط دو سر برای خودش بگیرند و این خانمش بیاید برود آمریکا پهلو مادرش اینها را ببینه گفت آنجا غریبی میکند اینها گفت حالا بگذار یک مدتی برود تا تو را جابهجا کنیم و گفت پول ندارم فوری گفت یک بلیط بخرند و بعد دیدم (؟؟؟) گفت آقا دوتا بچه هم دارم. فوری گفت برای بچههایش هم بلیط بخرید و بفرستید برود آمریکا و بعد تلفن زد و این را انتقالش دادند از آبادان به تهران و فوقالعاده این جوان حالا نمیدانم اصلاً کجا هست (؟؟؟) بعد که رفت بیرون هویدا صدا زد گفت آقا اینقدر خارج بودید پیپکشی هم شده یا نه نمیدانم این پیپ میکشه یا نه؟ گفت بله من پیپ میکشم. فوری دست کرد پیپ خودش را بهش داد. اینجور بدین شکل این جوان را راضی نگه داشت. این خاطراتی که آدم از هویدا دارد خیلی خاطرات بعد خلاصه این اوایل رابطه ما بود با آقای هویدا.
البته هیچوقت هویدا به ما پیشنهاد اینکه وارد کار سیاسی و چیزی بشویم نبود و ما روی همین جریانات هر وقت کارهایی که منتها کارهایی که این جوانهایی که از خارج برمیگشتند اگر مسائلی داشتند که خودشان هم برگشته بودند مربوط به آن میسیون ما نبود اینها اگر مسائلی داشتند اینها معمولاً از نخستوزیری به ما تلفن میزدند میگفتند آقای هویدا فرمودند که شما به کار این جوان رسیدگی کنید ما پادویی میکردیم در واقع در دانشگاه استخدامشان میکردیم و کاری که در دولت داشتند بخش خصوصی داشتند برای اینکه تو بانکها.
تا اینکه در سال تابستان ۷۲ بود به نظرم نمیدوم شاید دیرتر بود ۷۳ یا ۷۴ این موقعها درست الان تاریخش را نمیدانم. یک جلسهای ما را خواستند من وقتی میگویم ما را خواستند یک هیئتی بود تشکیل شده بود بیشتر از همه همه دانشگاهی بودند، منوچهر گنجهای بود، غلامرضا افخمی بود، امیر عالیمرد بود، ابوالفضل قاضی بود از دانشگاه تهران، من بودم ماها را رفتیم به یک جلسهای در دانشگاه تهران در دانشکده حقوق آنجا و گفتند مسئلهای که مطرح هست میخواهند ببینند که چرا در ایران هیچ نوع مشارکتی در امور سیاسی بین مردم وجود نداره و چرا؟ یکنوع گفت و شنود یا دیالوگی بین حکومت و مردم نیست و شماها که اهل فن هستید و بهاصطلاح در علوم اجتماعی و حقوق و سیاست و اینها و درس خواندید این مسائل را رسیدگی کنید و یک پیشنهاداتی به دولت بدهید.
البته مسئلهای که اینجا مطرح شد اول برای ما، که کی ماها را دور میز نشانده؟ آیا واقعاً این از طرف دولت است؟ بعضیها میگفتند نخیر این از طرف سازمان امنیت است. تا اینکه معلوم شد که این در واقع از دربار خواسته بودند. ما چندین جلسه داشتیم. الان تعداد جلسات در هر هفته یادم هست سهشنبه بعدازظهرها جمع میشدیم در دانشگاه تهران تابستان هم بود هوا هم خیلی گرم بود. ولی جمع میشدیم آنجا و مینشستیم و راجع به این مسائل صحبت میکردیم که چرا مشارکت کم شده یا نیست اصلاً در امور سیاسی. مسئلهای که اغلب بهش اشاره میکردند این است که خود دولت مسائلش را با مردم در میان نمیگذارد که مردم باخبر بشوند مسائل سیاسی ایران چه داخلی چه خارجی چه اجتماعی چه اقتصادی چی هست؟ این مسائل چیه مردم که نمیدانند. مردم فکر میکنند یک پول نفتی میآید و این پول نفت هم نصفش حیف و میل میشود و بقیه چیزی که باقی میماند بین مردم تقسیم میکنیم و هیچ نوع فعالیت سیاسی تحت این شرایط وجود نداره.
دوتا حزب مملکت آنموقع داشت. حزب ایران نوین و حزب مردم که این هر دو حزب هم همه میگفتند که این دو حزب هم وابسطه به دستگاه است و حزب اکثریت که حزب ایران نوین باشد و حزب اقلیت که حزب مردم باشد واقعاً روی هیچ اصلی با هم اختلافی ندارند. اگر بخواهید دولت را انتقاد بکنید یا کاری برای دولت بکنید فایدهای نداره برید تو حزب مردم حزب مردم چیزی نیست. رئیس حزب مردم آنموقع امیراسدالله خان امیراسدالله علم بود و نقشی انجام نمیداد در واقع. یا باید اصلاً سیستم حزبی ایران را دگرگون کرد اگر واقعاً دولت میخواهد یک آزادی سیاسی بدهد، یک فضای سیاسی بدهد باید این احزاب چون این مارکی که روی این دوتا حزب خورده که اینها وابسطه به دولت و دستگاه هستند نقش یک حزب سیاسی کامل را نمیآورد. انتخابات هم در پیش بود و معلوم هم بود اگر انتخابات صورت بگیرد حزب ایران نوین با دستگاهی هم که دارد با تشکیلات خیلی وسیعی حزب ایران نوین تکشیلات سرتاسر مملکت داشت، شعبه سرتاسر مملکت داشت از لحاظ یک تشکیلات حزبی خیلی خوب بود قوی بود و با این تشکیلات و اینکه خود رهبر حزب که رئیس دولت هم هست یعنی هویدا واضح بود او انتخابات را خواهد برد. و نظر این بود که یک جوری بشود که یک این انتخابات طبیعیتر باشد؛ آزادتر باشد. ما میگفتیم اگر بخواهید اینکار را بکنید که باید این سیستم حزبی از بین برود به این صورتی که هست. این احزاب از بین برود دوتا حزب دیگر بیایند با چهرههای تازه که مردم، چهرههایی که مردم بهشان اعتقاد دارند و بروند وارد سیاست بشوند بحثها خیلی مفصل شد راجع به این موضوع. تا اینکه گفتیم آقا ممالکی که اصلاً در سطح اقتصادی و سیاسی و اجتماعی ما هستند سیستم دوحزبی یا سه حزبی یا چند حزبی در هیچکدام این ممالک به جایی نرسیده. شما اگر تمام ممالک آفریقا آسیا خاورمیانه را تماشا کنید به استثنای مثلاً اسرائیل که خب یک تمدن غربی در واقع در میان خاورمیانه هست بقیه ممالک هیچکدام نتوانستند یک سیستم دوحزبی سالم یا سیستم چندحزبی به وجود بیاورند. هندوستان هم که میبینیم هی بین یک سیستم خیلی قوی و آنارشی هست یا مثلاً ترکیه که باز سعی کرده یک سیستم دو حزبی به وجود بیاورد دیدیم چطور شده. این بود که تو بحث شد که چرا سیستم یک سیستم یک حزبی به وجود نمیآید در ایران مثل همانجور که در مصر آنموقع بود یا در ممالک آفریقایی هست یا در ممالک کمونیستی است. روی این موضوع خیلی بحث شد و تا آنجایی که من به خاطر دارم گزارشی که تهیه شد آنجا غلامرضا افخمی نوشت و پیشنهاداتی کردند راجع به اینکه در ایران اصلاً این سیستم دو حزبی، این دو حزب اصلاً از بین برود و یک حزب فراگیر ملی به وجود بیاید که در این حزب حق مخالفت و موافقت وجود داشته باشد و این گزارش را تهیه کردند. این تابستان بود.
س- تابستان چه سالی
ج- ۷۴ بود به نظرم و تهیه کردند و فرستادند و تنها حرفی که ما شنیدیم بعد از مدتها این بود که گفتند این را که به عرض رساندند اعلیحضرت فرموده بودند که اینها مگر قانون اساسی را نخواندهاند؟ مگر کتاب مرا نخواندهاند که در کتابم گفتهام که در ایران باید سیستم چند حزبی وجود داشته باشد و یک حزبی برخلاف قانون است. و این تمام شد وقتی که ما هیچی راجع به این موضوع اصلاً…
س- این دریافت کننده این گزارش فکر میکنید کی بوده؟ واسطه برای دربار
ج- این رفت به دفتر مخصوص
س- پهلوی آقای معینیان
ج- بله. رفت دفتر مخصوص و از آنجا هم به عرض رسانده بودند و این حرفی را که ما شنیدیم از منوچهر گنجهای بود. گفته بودند مگر اینها قانون را نخواندهاند؟ دیگر ما هیچی نفهمیدیم راجع به این قانون اساسی هم. اصلاً هیچ نوع تماسی نداشتیم هیچ مذاکرهای با ما نشد هیچ نظریهای دیگر از ما نخواستند و ما هم مشغول کار خودمان تدریس بودیم دیگه. ترم پاییز شروع شد و ما هم مشغول تدریس بودیم و کارهایمان. تا اینکه البته یادم رفت بگویم در سال ۷۱ مرا فرستادند به دانشکده حقوق و رئیس دانشکده حقوق شدم در دانشگاه ملی حقوق
س- آقای دکتر پویان رئیس بودند
ج- آقای دکتر پویان پرفسور پویان رئیس دانشگاه بود در دانشکده حقوق اعتصاب شده بود رئیس دانشکده آنموقع دکتر معتمد بود که اختلافات خیلی شدید بین استادان و دانشجویان بود و بین خود استادها و اعتصاب بود و توافق بین خود استادهای دانشکده حقوق نبود روی این که کی رئیس بشه. یکی از خارج به قول پویان از خارج دانشکده یعنی دانشکده اقصاد پویان مرا بهعنوان سرپرست دانشکده معین کرد و رفتم آنجا و خوشبختانه با کمک همه استادان آنجا مخصوصاً خدا بیامرزه مرحوم امام جمعه با او دانشکده را الحمدلله آرام کردیم و به طرز خیلی خوبی دانشکده اداره شد و بهترین دانشکده دانشگاه شده بود آن دانشکده. و خب اسم ما را هم باز تو جریانات سیاسی و وقتی میآمد به عنوان دانشکده حقوق. دانشکده حقوق یک دانشکده سیاسی بود چون همه اغلب وزرا، معاونین وزارتخانهها وکلا و اینها همه میآمدند آنجا
س- جزو اساتید
ج- جزو اساتید. ما قضات دیوان کشور داشتیم. خود دکتر علیآبادی رئیس دیوان کشور آنجا میآمد تدریس میکرد. عرض کنم دکتر ولیان آنجا درس حقوق تعاونی میداد. عرض کنم حضور شما دکتر جلالی بود. دکتر مهران بود، دکتر هدایتی میآمد، بودند خلاصه
س- دکتر سنجابی هم بود؟
ج- دکتر سنجابی بهعنوان مشاور رئیس دانشکده
س- مشاور برای چی لازم داشت رئیس دانشکده؟
ج- والله دکتر سنجابی آقای دکتر کاظمزاده وزیر علوم بود. یک جلسه ما را خواستند در وزارت علوم که با نمایندهای بود از وزارت خارجه و وزارت کشو و وزارت دادگستری و دانشگاه تهران و دانشگاه ملی. چون دانشگاه تهران و دانشگاه ملی تنها دانشگاههایی بودند در ایران که دانشگاه حقوق داشتند، ما را خواستند آنجا که بنشینیم درسهایمان را طوری کوئوردینت بکنیم که دانشجوهایی که از آنجا درمیآیند به درد این وزارتخانهها که وزارت دادگستری وزارت کشور وزارت خارجه باشند بخورد. و در آن جلسه اولین جلسهای بود که من دکتر سنجابی را دیدم، بهعنوان مشاور آقای دکتر کاظمزاده. بعد خواستند که سنجابی بیاید آنجا حقوق کار درس بدهد در دانشگاه و این زیاد مورد موافقت نشد چون پیر شده بود سنجابی درس هم نمیتوانست بدهد. این بود که این سالها بهعنوان مشاور رئیس دانشکده حقوق در دانشگاه بود. تدریس نمیکرد ولی بهعنوان مشاور بود. یک حق مشاوری هم از دفتر مخصوص بهش میدادند. برگردیم به این جریان همین که عرض میکردم مربوط میشد به جریان حزب. ما این گزارش را دادیم و تمام شد و گفتند که مورد پسند واقع نشده ما دیگر دنبال درسهای خودمان را میدادیم و به این کارها کاری نداشتیم.
تا یکروز در اسفند ماه دیدیم رادیو و اینها همه اعلام میکنند که در فلان ساعت همه رادیو را گوش بدهید و برنامه مخصوصی است و اعلیحضرت نطق میکنند و بعد که رادیو را باز کردیم دیدیم بله اعلام فرمودند که سیستم احزاب که در ایران هست همه را منحل کردم و یک حزب در ایران خواهد بود به اسم حزب رستاخیز و تمام افراد مملکت هم آنهایی که وطنپرست هستند به سرنوشت مملکتشان علاقه دارند عضو این حزب باشند و در حزب هم چون یک حزب فراگیر است و همه عضو بشوند. همهجور بحث درش هست بحث آزاد.
تقریباً کموبیش همان حرفهایی که در آن گزارش بود حالا تا چه اندازه واقعاً آن گزارش را خواندند من هیچ اطلاع ندارم هیچ نمیدانم که واقعاً ریشه و بنای این حزب بر اساس آن گزارش بود یا نه هیچ من نمیدانم من نمیدانم. چندین دفعه هم من این را خواستم سعی کنم بفهمم. خود مرحوم هویدا هم مدتها میگفتش که تا اون دو روز قبل از اینکه این اعلام شد میگفت من خودم هم بیاطلاع بودم که همچین اعلانی میخواهد بشود. بعد دیگه
س- معلوم نشد طرف مشورت کی بوده؟
ج- حتماً کسی بوده آیا آقای علم بوده؟ هویدا من میدانم حالا حرفی است که خود آقای هویدا هم گفت. گفت تا دو روز قبلش من خبر نداشتم. من نمیدانم واقعاً. آنموقع هم در موقعیتی هم نبودیم که ما این چیزها را بدانیم نمیدانم. بعد هم دیگر تعطیلات فروردین پیش آمد یعنی تعطیلات نوروز و ما شوهر خواهرم را عبدالله سعیدی بود در لندن عمل قلبش را کرده بودند ما رفتیم که این را ببینیم و رفتیم و مدتی لندن بودیم و با این برگشتیم سوئیس که این در سوئیس استراحت بکند و در سوئیس بودیم که دیدیم تلفن میزدند که میگویند از تهران میگفتند که از دفتر نخستوزیری با من کار داشتند. ما آمدیم ایران و رفتیم و گفتند که بله کنگره حزب میخواهد تشکیل بشود و یک کمیتهای تشکیل میشود برای اینکه برگزار کند این کنگره را و شما هم در این کمیته هستید و چون اعلیحضرت خیلی مورد نظرشان هست که حتماً دانشگاهیها در کار حزب خیلی مؤثر باشند. و از هر دانشگاهی هم چند نفری خواهند بود. از دانشگاه پهلوی، از دانشگاه تهران، از دانشگاه مشهد و از دانشگاه ملی هم شما در این کمیته خواهی بود. ما رفتیم در این کمیته و در آن کمیته از قضا بنده بهعنوان دبیر کمیته معرفی شدم.
س- چند نفر بودید توی این کمیته؟
ج- پنجاه نفر بودند به نظرم بله پنجاه نفر بودند و از بازار بودند، از تجار بودند، از تجار و صاحبان صنایع آقای قاسم لاجوردی بود آقای… یکی دو نفر دیگر سه نفر دیگر از بازار بودند از تاجرها از آن گردانندههای بازار بودند من اسمشان را نمیدانم والله کی؟ اسمشان یادم رفته. از وکلای دادگستری رئیس کانون وکلا بود آقای جلال نائینی آن تو بود. عرض کنم حضور شما از دانشگاه دکتر قاسم معتمدی بود که آنموقع اصفهان بود. دکتر هوشنگ نهاوندی بود. دکتر فرهنگ مهر بود. دکتر مژدهی بود. از وزرا خود آقای هویدا بود، آقای آموزگار بود، یکی دو نفر دیگر از وزرا آن تو بودند.
س- مجیدی و انصاری هم بودند؟
ج- مجیدی و انصاری بعد بودند. آنموقع توی آن کمیته نبودند. بعد کنگره حزب تشکیل شد و
س- چی بحث بود در این کمیته؟
ج- این فقط برای اینکه برای برگزاری کنگره حزب که چهجوری کنگره حزب را برگزار کنیم که جنبه تشریفاتی در واقع داشت. بعد که کنگره حزب تشکیل شد اساسنامه حزب مطرح بود که تشکیلات حزب چی باشد و اساسنامهاش چی باشد و به چه نحوی باشد. نظر من همیشه این بود که حزب اگر واقعاً سیستم یک حزبی صحیح میخواهید پیاده کنید حزب مافوق دولت یعنی دولت دست نشانده حزب باید باشد همانجور که در همه ممالکی که سیستم یک حزبی هست. در روسیه هم که شما میبینید حزب کمونیست است که همه کاره است و دولت باید برنامهاش را در دفتر سیاسی حزب مطرح کند نظر حزب را بخواهد. حزب باید در همهجا حزب فراگیر که اسمش است باید همهجا شعبه داشته باشد در امور در تمام امور مملکت دخالت کند. باید مردم دسترسی داشته باشند به حزب بتوانند به حزب شکایت کنند حزب بتواند بازرسی کند مثل سیستم دو حزبی نیست. حالا یک حزب فقط در مملکت هست این حزب باید بر تمام تشکیلات دولت و سیاست دولت نظارت داشته باشد.
خود هویدا که البته من فکر میکنم هیچوقت به من هیچی نگفت ولی حدس من این است زیاد نظر موافق با تشکیلات حزب نداشت. یعنی یک حزب خیلی مفصل با تشکیلات خیلی زیادی درست کرده بود بعد از سالها حزب ایران نوین حالا یکدفعهای حزبش منحل شده بود و اصرار اصرار هم خیلیها هم اصرار داشتند که افرادی که در تشکیلات حزب ایران نوین نقش عمدهای داشتند دیگر توی رستاخیز نباشند که مردم نگویند همان آش و همان کاسه. یک چند نفری باشند ولی اغلب را دیگر بگذارند کنار یک گروه تازهای بیاورند و هویدا البته چون اعلیحضرت امر فرموده بودند ظاهر امر خوب بود ولی باطنا زیاد با این تشکیلات حزب و این سیستم یک حزبی و اینها موافق نبود و همیشه فکر میکرد که این حزب شاید یک تشکیلات بشود که بخواهند جلوی این یک سدی درست کنند. درعینحالی که خود هویدا دبیرکل حزب هم بود هیچوقت به حزب دو نمیداد که حزب یک پیشرفتی بکند.
و حزب به عقیده من همانجوری هم که خود اعلیحضرت هم در خاطراتشان «جواب به تاریخ» نوشتند یکی از اشتباهات بزرگ بود به وجود آمدن این حزب بود. یعنی خود اصل موضوع خوب بود به شرط اینکه مملکت را به صورت یک حزبی ادارهاش کنند و حزب را تقویت کنند و بگذارند حزب به درد مردم برسد حزب تو مردم رخنه کند. تمام این کمیتههای حزبی که در تمام نقاط مختلف بخواهد تشکیل بشود مردم به اینها دسترسی داشته باشند بیایند آنجا بنشینند درد دلشان را بکنند شکایت بکنند و بعد یک نتیجهای بگیرند. نه اینکه این تشکیلات حزب هر شب تشکیل بشود در پایین شهر مردم بیایند شکایت بکنند بعد هم که مأمور حزب برود مثلاً از شهرداری سؤال کند اصلاً محلش نگذارند و بیرونش کنند. بعد دولت بگوید که آقا این حزب دارد در کار ما دخالت میکند و ناراضی درست میکند.
س- چه کسانی گرداننده این کارها بودند بالاخره پنجاه نفر که شما جمع شدید بلند میشوید بعد از یک ساعت میروید یک کسی هستش که باید صورتجلسه را بنویسه و نمیدانم کارهای اجراییاش را بکند و او میتواند خیلی کارها را پس و پیش بکند اینها کیها بودند؟
ج- کارهای اجرایی حزب در آن مرحله اول زیر نظر خود هویدا بود. چون هویدا دبیر کل حزب بود و افرادی از خودش آورده بود که در واقع همانهایی بودند که پشت پرده حزب ایران نوین را میچرخاندند
س- کیها بودند؟
ج- شادمان بود خدابیامرزدش جواد…
س- آخری رئیس مجلس
ج- آخرین رئیس مجلس جواد…
س- یادم رفته پیداش میکنم
ج- بله ایشون بود. تا اندازهای الموتی بود. آزمون بود. جواد سعید اینها بودند
س- یعنی جلسهای که پنجاه نفر تشکیل میشد اینها مینشستند
ج- بله اینها مینشستند اینها کنگره حزب را درست میکردند. چون اینها آدمهایی بودند که تجربه داشتند، توی کنگرههای بزرگ حزب ایران نوین را تشکیل میدادند. توی این کارها تجربهشان بیشتر بود از ماها. که ماها واقعاً در آنموقع تازه وارد مرحله سیاسی شده بودیم و مرحله سیاسی در آن سطح حزب و وارد نبودیم به جریان. اینها بودند که پشت پرده اینها میچرخاندند. این کنگره را تشکیل بدهند چه موقع شعار بدهند چه موقع نمیدانم
س- کی اول نطق بکند کی دوم
ج- نه آنها را کنگره معین میکرد آنها را این کمیته ما معین میکرد. چه کسی نطق بکند پشت سکوی آنها. ولی راجع به تشکیلات خود حزب سالنش کجا باشد غذا به چه موقع برسه اتوبوس کی بیاید نمیدوم از شهرستانها چهجوری نمایندگان بیایند به تهران شب کجا باشند. این کارهای مکانیسم کار بهاصطلاح اینها میچرخاندند. بعد از اینکه کنگره تشکیل شد و هیئت اجرایی حزب انتخاب شد باز از گروههای مختلف توی هیئت اجرایی باید میآمدند. باز از طرف دانشگاه چند نفری بودند از هر دانشگاه از همه دانشگاهها نه از اصفهان و شیراز و مشهد و تهران و ملی، باز ما از طرف دانشگاه ملی. نه نه یعنی از طرف دانشگاه ملی یعنی کنگره که انتخاب میکرد یک میگفتند در نظر داشته باشید که اینجور افراد باشند ما انتخاب شدیم و کنگره انتخاب میکرد. اینها البته لیست اینها هم با توافق همین هیئت پنجاه نفری اینها هم میشدند دیگه. واضح بود آن دستهای که اول آمدند همانها انتخاب میشوند. ما جزو هیئت اجرایی حزب انتخاب شدیم و بعد هیئت اجرایی
س- آن کسی که لیست را نگه میداشت که خب این باشد این نباشد آن کی بود؟ بالاخره یک آدمی میبایست این لیست را تنظیم میکرد و خط میزد و اضافه میکرد
ج- توی کنگره که شد باز سران از هر استانی که یک هیئتی میآمد او رئیس بود اون هیئت با نظر آنها در نظر میگرفتند در مورد اینکه از هر ایالتی باید یکی باشد توی آن هیئت اجرایی. آنها را اون رئیس هیئتها خود هیئتها معین میکردن. گروه دانشگاهی هم اینها را تقریباً کاندیدا زیادی هم نبود برای اینکار. با نظر خود هویدا بود و ما رفتیم توی هیئت اجرایی حزب و بعد خود آقایجمشید آموزگار آنموقع وزیر کشور بود او هم آمد و رئیس هیئت اجرایی این حزب شد.
اولین کاری که وظیفه عمدهای که هیئت اجرایی حزب داشت، انتخاباتی بود که باید صورت میگرفت. اولین انتخابات رستاخیز. و سعی در این بود که افرادی انتخاب بشوند که واقعاً در محل قدرت دارند نفوذ دارند و رأی دارند رأی طبیعی دارند که دیگر آنها نگویند انتخابات تحمیلی بوده و قرار هم شد که از هر برای هر کرسی مجلس سه کاندیدا حزب معرفی کند که از این سه کاندیدا یکیاش را مردم انتخاب کنند و شرط هم بر این بود که بههیچوجه دولت دخالتی در امور انتخابات نکند. یعنی به حال دولت و به حال اعلیحضرت فرق نمیکرد کی انتخاب بشود. این سه نفر هست سه کاندید حزب بودند اگر کسی بود که حالا واقعاً دولت یک نظر خاصی داشت که این نباید بشود اصلاً کاندیدش نمیکردند پس اگر این کاندید شد یعنی از نظر دولت این صلاحیت دارد حالا اگر بتواند رأی بیاره برود انتخاب بشود.
با کمیته اجرایی حزب تقسیم شد به رسیدگی پروندهها و کاندیداهایی که از نقاط مختلف مملکت خودشان را نامزد کرده بودند. من مسئول کمیته خراسان بودم. با آنجا برای هر کرسی که میخواست هر کرسی مجلس شاید ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر خودشان را کاندید کرده بودند.
س- استقبال شد پس
ج- بسیار بسیار زیاد بسیار زیاد. همینجور ورقه بود و پر میکردند و عکس میفرستادند و بعد میفرستادند تهران. خیلی استقبال شد. یعنی خب تقاضا برای کاندید شدن بخواهم فوقالعاده زیاد بود. و ما سعی کردیم که واقعاً از هر یعنی نه تنها من در کمیته خراسان همه در کمیتههای مختلف سعی کردند که چهرههای تازه البته نه تنها فقط چون چهره تازه باشد. کسانی باشند که بتوانند فکر کنند در محل رأی بیاورند. در خراسان خب ما بیشتر آشنایی داشتم میدانستم واقعاً چه کسی.
مسئلهای که فوری پیش آمد این بود که همهمان درعینحالی که اصلاحات ارضی شده و تمام شده رفته در اغلب نقاط مختلف مخصوصاً شهرستانهای کوچک کسانی که صاحب نفوذ هستند و رأی دارند یا مالکین سابق هستند یا کسانی هستند که وابسته به روحانیون هستند. این در تهران فرق میکرد. یا در شهر مشهد فرق میکرد ولی مثلاً در تربت یا در کاشمر یا در خواف سبزوار یا نیشابور شما راهی نداشتید جز اینکه اگر میخواهید واقعاً کسی را انتخاب کنید که رأی خودش بیاره صندوق شما پر نکنید رأی خودش بیاره یا از مالکین سابق بود که بین مردم نفوذی داشت یا کسانی که با روحانیون سروکار داشتند و راه دیگری هم نداشتیم. ما از هر جایی سه نفر ما کاندید کردیم. اغلب سعی کردیم که این نظرها تأمین بشود کسانی باشند که بتوانند در محل واقعاً خودشان رأی بیاورند و انتخابات که صورت گرفت آزادترین انتخاباتی بود که در چند سال اخیر در ایران صورت گرفت. یعنی بعد از انتخابات دوره چهارده این واقعاً آزادترین انتخابی که صورت گرفت یعنی آزاد به این صورت که آزادی بین فقط این کاندیدا چون حزب دیگری که نبود
س- صندوقی عوض نشد
ج- صندوقی عوض. صندوق حالا حضورتان عرض میکنم که بعد چطور شد. بعد این انتخابات جاهایی که فقط یک نفر انتخاب میشد انتخابات فوقالعاده خوب انجام شد مثلاً فرض کنیم از نمیدانم کاشمر که یکی یا مثلاً از تربت جام که یک نفر انتخاب میشد انتخابات فوقالعاده خوب انجام شد و کاندیدا رفتند تو محل نطق کردند و فعالیت خیلی شدید بود فوقالعاده فعالیت در انتخابات مشهد. البته خرج هم خیلی. برای اولین دفعه شما ما به یک مسئلهای برخوردیم که البته در غرب همه باهاش برخوردند که انتخابات خیلی خرج داره. آن کاندیدایی که پول زیادتر خرج میکردند برنده میشدند پول خرج میکردند… بله؟
س- آگهی و
ج- آگهی میدادند… شبها غذا میدادند نمیدانم روضهخوانی میکردند تو مساجد خیرات میکردند. وسیله داشتند مسافرت بروند ببینند بیایند این خرج داشت اینکار انتخابات همه و این بود که شما درعینحال دیدید در امور انتخابات یک عده اشخاص پولدار رفتند مجلس. برای اینکه پول داشتند خرج کنند در انتخابات. انتخابات خیلی پرخرج بود. در جاهایی که یک کرسی بود انتخاباتش فوقالعاده خوب انجام شد. هیچ دخالت و اینها هم لازم نبود درش بکنیم چون فرق نمیکرد برای دولت کی برود مجلس از سه نفر. جاهایی به اشکال برخوردیم که چند وکیل یکجا انتخاب میشد مثل تهران. بیست و هفت نماینده یا از اینجا انتخاب میشدند که اصلاً سیستم انتخاباتمان غلط بود. مشهد مثلاً شیراز اصفهان. جاهایی که هفت تا هشتتا چهارتا پنجتا وکیل یکجا میخواهند اینجا جایی بود که وکیلها به قول خودشان با هم ائتلاف میکردند. لیست درست میکردند. سه نفر چهار نفر پنج نفر با هم لیست درست میکردند. این لیست را به دست مردم میدادند پول میدادند بروند تو صندوقها بریزند صندوقها را عوض کردند. انتخابات شهرهای بزرگ خوب انجام نشد
س- صندوق را چطور عرض کردند بدون…
ج- نه صندوق به آن صورت مقصود نیست که صندوق را عوض کردند. رأیهایی که تو صندوق دارند. لیست را چاپ میکردند میرفتند اون دم صندوق مردم وایستاده بودند رأی بدهند. میدادند تو دست مردم پنج….
مصاحبه با آقای احمد قریشی – نوار شماره ۲
روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
ج- و مردم از ترس اینکه به این سرنوشت نیفتند هجوم آورده بودند رأی میدادند و برایشان هم خیلی مثلاً توی تهران اینها فرق نمیکرد که به کی رأی بدهند میخواستند فقط این رأی را بدهند تو سجلشان هم مهر بخوره که رأی دادند که بعد… در صورتی که هیچ همچین چیزی نبود هیچکس اصلاً عملی نبود دولت که بیاید سجلها را تماشا کند ببینه کی رأی داده کی رأی نداده. این وحشت و ترس هم تو مردم انداخته بود. بعداً انتخابات انجام شد رویهمرفته هم انتخابات خوبی بود واقعاً این را هم باید بگویم که آموزگار انتخابات خوبی انجام داد. خودش خیلی بینظر بود در انتخابات و دوسهجا هم میگفتند استاندار یا فرماندار دخالت کرده خیلی شدید با اینها رفتار میکرد
س- افخمی هم متصدی اینکار بود؟
ج- افخمی و عالیمرد بله معاون وزارت کشور بود آنموقع و آقای… الان در بوستون هستند
س- صالحی
ج- آقای صالحی هم آنموقع در وزارت کشور بودند بله. به هر جهت این وکلایی که آمدند تهران چهره مجلس بالکل عوض شد. یعنی از وکلای سابق از وکلای ایران نوینی شاید یک سوم بیشتر توی این مجلس نبودند. حتی از یک سوم هم کمتر. بقیه کسانی بودند که اصلاً نبودند توی آن، یا قبل از اصلاحات ارضی تو مجلس بودند و یا اینکه تازه برای اولین دفعه آمده بودند.
بعد کابینه که دولت تازه که رفت تو مجلس آنموقع همه به فکر این بودند که… دولت هم که میخواهد به مجلس معرفی بشود یعنی مجلس که تازه تشکیل شد دولت باید استعفا بدهد دومرتبه دولت معین بشود. همه در فکر این بودند که دولت عوض بشود یا اقلاً اعضای کابینه خیلیهایشان عوض بشوند و باید هم عوض میشدند چون اینها اغلب مال حزب ایران نوین بودند یک حزب تازهای آمده سر کار انتخابات تازهای شده چهرههای تازهای آمدهاند و اگر دولت عوض میشد همان موقع یا اقلاً یک تعداد زیادی از وزرا عوض میشدند به عقیده من خیلی بهتر بود همه هم این انتظار را داشتند.
ولی همان شبی که هویدا رفته بوده گویا کابینهاش را حالا نمیدانم چه اشخاصی قرار بوده توی کابینه باشند هیچ اطلاعی ندارم رفته بوده دربار اعلیحضرت فرموده بودند نخیر همه وزرا دومرتبه باید سر کارشان باشند. این به عقیده من یکی از اشتباهات بزرگ اعلیحضرت بود. همانموقع که میگفتند حالا حزب تازه آمده و اصلاً بالکل تمام اعضای ایران نوین رفتهاند کنار خب یک حزب تازهای آمده و اکثریت با وکلایی بود که تازه اول رفتهاند مجلس. خب دولت هم باید قاعدتاً عوض میشد برای حفظ ظاهر هم شده دولت عوض میشد همان موقع یکی دیگر را اعلیحضرت یا مأمور تشکیل کابینه میکرد یا اقلا بیشتر این وزرا را عوض میکرد، ولی چون تو روزنامه و جراید و همهجا بحث از تغییر در کابینه شده بود یا اصلاً تغییر دولت شده بود عکسالعمل به این موضوع نفهمیدم چی بود خلاصه همه با تعجب دیدند نه باز همان نخستوزیر و همان وزرا و همان آشوکاسه. خود این یک لطمه بزرگی به حزب زد. تنها تغییری که اینجا دادند این بود که آموزگار را از کابینه از وزارت کشور برش داشتند و قرار شد این بشود دبیرکل حزب.
س- انگیز این کار چی بود؟
ج- فکر میکنم نمیدانم والله ما که آنموقع محرم اسرار نبودیم. فکر میکنم شاید اعلیحضرت توی این فکر بود که این را آماده کند تدریجاً برای نخستوزیری و دبیرکل حزب شود که حزب را در دست داشته باشد که پله بعدی چی بشود بشود نخستوزیر بشود. و البته خوب بود که دبیرکلی و نخستوزیری را از هم جدا کنند به شرط اینکه دبیرکل حزب یک کسی باشد که بتواند واقعاً در مقابل دولت ایستادگی کند و بتواند به اوضاع و احوال مملکت درست رسیدگی کند. یک کس اجتماعی و سیاسی کامل باشد. متأسفانه آموزگار یک آدم سیاسی اصلاً نبود. آموزگار در صورتی که ۱۷ سال توی کابینه بود تو تمام دستگاههای مملکت بوده چندین وزارت دارایی داشته، وزارت بهداری داشته، وزارت کشور را داشته و چندین سال هم خودش را برای نخستوزیری ایران آماده میکرد هیچ فهم و شعور سیاسی اصلاً نداشت که هیچی ایرانی را هم نمیشناخت. با توده مردم اصلاً تماس نداشت و دومین ضربه بزرگی که به حزب خورد دبیرکلی آموزگار بود. چون نمیفهمید واقعاً حزب یعنی چه؛ کار حزب یعنی چه. کار حزب یک کار اجتماعی است دیگه. شما باید در اتاق باز بشود مردم بیایند بنشینند صحبت بکنند پا شوید بروید تو نقاط مختلف مملکت نطق کنید حرفتان را بزنید دبیرکل یک حزب واحدی توی مملکت هستید پا به پای نخستوزیر باید بروی حتی از نخستوزیر انتقاد کنی. نه آموزگار خیلی از هویدا اول از اون خیلی میترسید خیلی از هویدا میترسید و نمیخواست هیچ نوع درگیری با هویدا پیدا بکند. تمام مدت هم که دبیرکل حزب بود توی اتاق مینشست و پروندههای مربوط به اوپک را میخواند چون هنوز کارهای اوپک زیر نظر او بود. عشق و علاقه او در تمام مدت همان بود. کارهای حزب را هم واگذار کرده بود به آقای فرشچی که معاونش بود و فرشچی هم بسیار به عقیده من آدم خوبی بود حسن نیت داشت یعنی به درد اینکار به درد کار حزب نمیخورد ولی پادوی خوبی بود. برای اینکه آقا این صندلی را آنجا بگذار آن میز را آنجا بگذار این را بخرید و آن عمارت را درست کنید و از این کارها. ولی یک کسی که یک فرد سیاسی باشد آموزگار اصلاً نبود و علاقه زیادی هم به حزب نداشت.
این واقعاً یکی از چیزهای علت عمدهای که این حزب هیچوقت رشدی نکرد این بود که کسانی که در رأس حزب بودند نه به این حزب اعتقاد داشتند نه علاقه زیادی به این حزب داشتند. یعنی در مرحله اول خود مرحوم هویدا که بسیار آدم سیاسی بود برعکس آموزگار هویدا آدم سیاسی بود به عقیده من تنها سیاستمدار به معنی واقعی سیاستمدار در این ده بیست سال اخیر ایران بود. یعنی او بود تا اندازهای آقای علم. این دوتا سیاستمدار بودند بقیه یک مقدار تکنسین بودند اینها تکنوکرات افتخار هم میکردند به این کلمه که بگویند اینها تکنوکراتاند سیاسی نیستند و خود هویدا که یک فرد کاملاً سیاسیای بود، چون دید که حزب خودش از بین بردند و میترسید که این حزب یک رقیبی برایش درست کنند هیچوقت به این حزب دو نداد بعد هم که آموزگار دبیرکل این شد که اصلاً از سیاست بو نبرده بود آموزگار اصلاً نمیدانست. خیلی کارهایش بچگانه بود در موقعی که در حزب بود. و هر کاریش هم میکردیم که آقا شما یک تماسهایی بگیرید یک مسافرتی به نقاط مختلف مملکت بکنید شعبات حزب را رسیدگی کنید کارهای حزب را بکنید. این در تمام مدت این حتی نمیتوانست بنشیند تصمیم بگیرد دبیری برای استانها معین بکند دبیر حزب. علاقهای هم گفتم تمام این مدت این کارش فقط صرف پروندههای اوپک بود. هیچ به کار حزب علاقهای نشان نمیداد. عادت هم داشت که صبحها بیاید ساعت نه و ده میآمد سر کارش و پروندهها را رسیدگی میکرد ظهر هم توی اتاقش نهار میخورد و یک دو نفر مهمان داشت و بعد هم همیشه باید استراحت میکرد فوری بعد از ناهار. دو سه ساعتی یک ساعتی هم استراحت میکرد و بعد میآمد… زیاد هم اصلاً توی این کارها نبود. و یک اشتباه دیگری هم که آموزگار کرد که هر چی هم ما بهش گفتیم قبول نکرد این بود که اشتباه کرد در موقعی که دبیرکل حزب بود وزیر مشاور کابینه هم بود. این اشتباه بود. ما بهش گفتیم آقا شما دبیر کل حزب هستید دیگر توی کابینه نباش که دستت باز باشد. وقتی که توی کابینه نشستهای شما یعنی سیاست دولت را تمام را شما باهاش موافقید در صورتی که این حزب را میخواهیم یک کاری کنیم که بعضی موقعها یک جایی باشد که مردم بتوانند عقدههایشان را خالی کنند از دست دولت. تو نرو تو دولت بنشین. ولی این هم کلکی بود که هویدا که یک مرد صددرصد سیاسی بود به این زد و این را شب گویا قرار بود آموزگار به ما قول داد صبح که وارد کبینه من نمیشوم. هویدا گفته بود بیا وزیر ارشد کابینه وزیر مشاور معرفی میکنم. ما یعنی ما که میگویم من بودم و غلامرضا افخمی و مهناز افخمی بود و امیر علیمرد بود. اینهایی بودیم که به حساب گرداننده جناح آموزگار بودیم. ما گفتیم پیشنهاد کردیم که آقا شما بههیچوجه وارد کابینه نشو. این کلکی است که هویدا میخواهد به شما بزند. دبیرکل حزب هستید دبیرکل حزب هستید دبیرکل حزب اصلاً در شأن دبیرکل حزب نیست برود تو کابینه به عنوان وزیر زیر دست نخستوزیر بشود و اینکار را قبول نکن. گفت خیلی خب. فردا صبح گفت نخیر من… پرسیدم گفت هیچی دیشب گویا یعنی شب گذشتهاش در منزل والاحضرت عبدالرضا گویا مهمانی بوده جشنی بوده چی بوده که این هم آنجا بوده و هویدا دست او را گرفته و برده حضور اعلیحضرت گفته قربان میخواهم وزیر ارشد کابینه را به حضورتان معرفی کنم. این حرفی بود که از طرف آموزگار من شنیدم حالا راست یا خیر. برای اینکه گفت من نمیتوانستم کاری کنم و مجبور شدم قبول کنم. ولی درعینحال دلش میخواست وزیر بشود چون آموزگار ۱۷ سال وزیر بود وحشت و ترس عجیبی داشت که از کابینه برود کنار این بود که به هر نحوی شده میخواست خودش را وزیر نگه دارد. و همانجور هم بهعنوان دبیرکل حزب و وزیر مشاور ماند.
س- شما هم راهی نداشتید که نظراتتان را به بالاتر برسانید که آقا این…
ج- نه یعنی بالاتر
س- مثلاً بگویید مثلاً که برود به شاه بگوید
ج- آقای علم آنموقعها من یکدفعه با آقای علم ملاقات کردم راجع به این موضوع. یعنی راجع به این موضوع نبود بعد از اینکه فوت پدرم بعد از فوت پدرم آقای علم خیلی لطف کردند و آمدند مشهد و برای تشییع جنازه و اینها. بعد که من آمدم تهران رفتم خدمتشان که تشکر کنم اینها از من راجع به حزب پرسید بهش گفتم به آقای علم گفتم وضع چیه است. هیچی نگفت علم دیگر نمیدانم والله تقصیر چی بود. هیچکس اوصلا علم هم حزب را جدی نگرفته بود چون او هم مال حزب مردم بود. او هم حزب را… این حزب را اصلاً به بازی نگرفتند از روز اول همه میخواستند روی یک چیزی سر مردم را بند کنند
س- اینجور که معلوم است مثل اینکه خود شاه هم زیاد علاقه نداشته به حزب
ج- والله یک دوتا… حالا خدمتتان عرض میکنم. یک دو دفعه چندین به حضور اعلیحضرت رفتیم آنموقع. حالا آن را بعد میرسیم بهش. خلاصه این جریان بود تا اینکه آموزگار بهعنوان دبیرکل حزب بود. مثلاً دفتر سیاسی حزب قرار بود اقلا هر دو هفته یا ماهی یکبار تشکیل بشود دفتر سیاسی حزب و رسیدگی بشود به مسائل مملکتی. این به ندرت تشکیل میشد. اصلاً یک بودجهای دولت میخواست ببرد به مجلس. خب این بودجه دولت را اقلاً باید قبلاً در حزب مطرح بشود فرصتی بدهند بخوانند. دفتر سیاسی حزب هم تشکیل شده بود از هفت نفر هشت نفر وزرا هفت نفر هشت نفر از هیئت اجرایی حزب. خب همه وزرا ارشد تو دفتر مثلاً آقای انصاری بود همین مجیدی بود،، معینی بود خود آقای هویدا بود، شریفی وزیر آموزش و پرورش بود اینها بودند. و اینها نشسته بودند یک بودجه را میآوردند یک بودجه دفتر پانصد ششصد صفحهای را میآوردند نشان میدادند اول تمام که میشد ما هم نمیگذاشتند ببینیم اصلاً نظری بدهیم حرفی بزنیم.
تا اینکه کابینه عوض شد کابینه هویدا عوض شد و آموزگار آمد یک هفته قبل از اینکه اینکار بشود البته هویدا رفته بود به یونان برای استراحت تابستانی دو هفته میرفت با دوست و آشناهاش و خلعتبری و آن موقع بود که این خاموشی در ایران صورت گرفته بود مردم ناراحت بودند
س- خاموشی برق
ج- خاموشی برق و اینها بله. واضح بود که یک تغییراتی یک چیزی در جریان هست قبل از اینکه هویدا بیاید. یکروزی من رفتم بالا توی دفتر آموزگار بروم آنموقع دبیرکل حزب بود دیدم توی اتاق انتظار آموزگار این آقای احمد احمدی نشسته. احمد احمدی هیچ توی بازی سیاسی هم نبود هیچ هم نبود. گفتم اینجا چهکار میکنی؟ گفت نمیدانم والله ما را… خیلی هم احمد احمدی رک صحبت میکند. گفت نمیدانم والله از جون ما چی میخواهند فرستاده عقبمان حالا ببینیم چی میگه.
من رفتم تو اتاق پهلوی آموزگار و صحبت کردیم راجع به مسائل حزبی و اینها. بعد بهش گفتم که این احمد احمدی را میخواهید چهکارش کنید او را میخواهید توی حزب و اینها. گفت نه نه. مسائل دیگری مطرح است. گفتیم نخستوزیری و این چیزها؟ گفت نه نه به موقع خبر میدهم. من فهمیدم یک چیزهایی هست چون بعد هم دیدم اون رضا عمید و اینها را ما دیدیم بعد آمدیم و یک هفته بعدش هم بود شب بود که آموزگار تلفن زد که منزل بودم شب هم بود. از قضا شبی هم بود که باید منزل شما میآمدیم شام منزل آقای حبیب لاجوردی قرار بود شام آنجا میهمانی بود که شب به ما تلفن زد آموزگار که بیا به حزب. رفتم حزب و گفت بله من مسئول تشکیل کابینه شدم مأمور تشکیل کابینه شدم و وزرایش را داشت تهیه میکرد. و لیست وزرا را داشت میگفت و این و او و او… نظر میخواست البته همه تصمیمهایش را گرفته بود. این از لحاظ تشریفات حزبی میخواست. چون گفت که من که از حالا که نخستوزیر میشوم نمیتوانم رئیس هیئت اجرایی حزب باشم. این است که تو رئیس هیئت اجرایی حزب بشوی. این میخواست خلاصه از لحاظ فورمالیته این چیزها… و رفت و فرداش هم دیگر کابینهاش را تشکیل داد و نخستوزیر شد.
در زمان نخستوزیریاش هم همین کارهایی که زمان دبیر کلیاش میکرد. واقعاً تماسی با مردم نداشت. این درعینحالی که چندین سال خودش را آماده کرده بود برای این پست نخستوزیری هیچ نوع آمادگی نداشت وقتی نخستوزیر شد. اصلاً از این مسئولیت میترسید وحشت داشت. البته خب بد موقعی هم شد چون موقعی شد که تمام این گرفتاریها اوایل این گرفتاریها بود و آزادی این فضای باز سیاسی بود و خودش هم اصرار بر این داشت که نخیر حتماً این فضای باز سیاسی باید ادامه پیدا کند. و دیگر نه به امور کارهای حزبی که اصلاً رسیدگی نمیکرد…
س- دبیرکل ماند؟
ج- دبیرکل برای یک مدتی بود تا اینکه باهری شد دبیرکل حزب. باهری توی کابینه این باهری شد دبیرکل حزب و جالب این است که باهری هم اول خودش مایل نبود دبیرکل حزب بشود، چون من آنجا بود که باهری را خواست و به باهری گفت که شما دبیرکل حزب بشوید. پیشنهاد میکنیم شما دبیرکل حزب بشوید. البته یک مطلب دیگر قبل از اینکه باهری بیاید توی اتاق من با آموزگار بودم دبیرکل حزب میدونی. گفت باهری. گفتم چرا باهری؟ گفت امر فرمودند. بعد خودش هم گفت انتخاب خوبی نیست. گفت انتخاب خوبی نیست من خودم مایل بودم کس دیگر دبیرکل حزب بشود یکی از شماها یکی از شماها حالا نمیدانم مقصودش کی بود من مقصودش نبودم چون به من گفت یکی دیگر یکی از شماها دبیر کل حزب بشوید که البته هیچکدام از ماها به درد اینکار نمیخورد همان باهری خیلی بهتر بود. ولی این گفت نه باهری باهری گفتند باهری باشد. باهری را خواست و من هیچوقت این ژست باهری ژست باهری را فراموش نمیکنم. در صورتی که آخه هیچوقت من با باهری زیاد مربوط نبودم ولی این ژستی را که آمد آن شب خیلی در من تأثیر گذاشت. آمد بهش گفتش که شما دبیرکل حزب میشوید اولین حرفی که باهری زد گفت من باید تلفن بزنم به آقای علم و از ایشان تکلیف کنم.
علم آنموقع جنوب فرانسه بود ناخوش بود داشت میمرد. تازه تازه از وزارت دربار افتاده بود هویدا شده بود وزیر دربار تازه هم افتاده بود هیچکاری هم آنوقت داشت هم میمرد. آموزگار گفت امر فرمودند. گفت میدانم اوامر اعلیحضرت برای من مطاع است ولی اجازه بدهید بنده بروم آن اتاق تلفن کنم از ولینعمت خودم کسب تکلیف کنم ببینم چی اجازه میفرمایند. آموزگار خیلی عصبانی شد ولی این ژست باهری خیلی در من اینکه آدم حقشناسی بود واقعاً چون خب این یا موقعی سابقه تودهای داشت و کنار بوده علم دست این را گرفته بود و به همه جا رسانده بودش حالا گفت من بدون اجازه علم باید از ایشان کسب تکلیف کنم. رفت خلاصه تلفن زده بود توی آن اتاق البته آقای علم هم گفت بله بروید دبیرکل بشوید.
باهری برعکس تمام اینها و درعینحالی که علاقه به دبیر… نمیخواست دبیرکل حزب بشود مایل بود وزیر دادگستری بشود و آمد و دبیرکل حزب شد درعینحالی که نمیخواست این شغل را ولی از همه دبیرکلهای حزب این بهتر بود. یک کس سیاسی بود توی مردم بود میدانست مردم چی هستند. ناطق خوبی بود نویسنده خوبی بود. البته نقطهضعفش هم نقطهضعف داشت یکی اینکه میگفتند این تودهای بوده و صندوق حزب توده را نمیدانم چهکار کرده و بعد هم وابستگی به علم داشت و اینها نقاط ضعفش بود. ولی خودش شخصاً آدم بسیار خوبی بود و به درد این کار حزب هم خیلی میخورد. تنها کسی بود که میخواست حزب را یک حزب سیاسیاش بکند و به جان دولت میافتاد مخالفت میکرد با بعضی کارهایی که آنها میکردند. میگفت برنامههایتان را باید بیاورید حزب و برای این بود که آموزگار از روز اول کمر قتل این را بست منتها چون میانهای هم با هویدا نداشت این بود که یک اتحاد غیر مقدسی که اگر میخواهید این unholy alliance به قول یارو بین آموزگار و هویدا تشکیل شد که کلک این باهری را بکنند از حزب. چون داشت زیاد میخواست دور بگیرد
س- وزیر مشاور که نبود آن دیگه
ج- نه نه این فقط دبیرکل بود و کار خوبی هم کرد هیچ کابینه نرفت واقعاً داشت تشکیلات سیاسی به حزب میداد و اختلاف اینها طوری شد که قرار شد برویم حضور اعلیحضرت. یعنی باهری هر هفته یکروز شرفیاب میشد گزارش حزب را به عرض میرساند. گویا در این جلسات که میرفته حضور اعلیحضرت از دولت خیلی انتقاد میکرده از کارهای دولت و اعلیحضرت هم میگفتند انتقادات را به دولت میگفتند این دولتیها ناراحت شده بودند. البته باهری هیچوقت به من اطمینان نداشت هیچوقت درحالیکه من رئیس هیئت اجرایی حزب بودم ظاهر را حفظ میکرد باطناً فکر میکرد من آدم آموزگار هستم و هیچوقت به من اطمینان نداشت و محرم اسرارش ما نبودیم خلاصه. ما را رقیب خودش رقیب خودش که نمیدانم ولی خلاصه ما را تو جبهه مخالفش میدید. هی هم به من میگفت این رفقایت نمیگذارند من کار کنم و راست هم میگفت راست هم میگفت. این آموزگار اینها نمیگذاشتند.
تا اینها یک روز جلسهای بود تشکیل شد از آموزگار، هویدا وزیر دربار بود، باهری که دبیرکل حزب بود، هوشنگ انصاری که جناح سازنده بود پیشرو جناح سازنده بود و مجیدی که جناح پیشرو بود. منتها انصاری هنوز توی کابینه مانده بود درعینحالی که آموزگار نمیخواست این را نگهاش دارد. آموزگار همان شب اول به اعلیحضرت گفته بود اجازه بدهید این را مرخصش کنم. این شد که اعلیحضرت گفته بودند نه وابسته به عنوان و خود انصاری هم نمیخواست توی کابینه وابسته خود انصاری هم نمیخواست توی کابینه وابسته ولی نگهش داشته بودند ولی مجیدی خارج از کابینه بود ولی هنوز رهبر جناح پیشرو بود و من تو آنموقع شده بودم حالا رئیس دانشگاه ملی.
ما رفتیم و آقای معینیان هم که بهعنوان آنجا نشسته بود و صورتمجلس… رفتیم حضور اعلیحضرت. ما فکر کردیم حالا در این جلسه مسائل حزبی سیاسی مطرح میشود و حرف میزنند که حزب را چهکار کنیم. رفتیم دیدیم نه یک مقداری اعلیحضرت اول یک مونولوگ عمدهای راجع به مسائل مملکتی گفتند و آن اوایل کار آخوندها و اینها بود و راجع به مسائل سیاسی زیاد… تا اینکه خلاصه بعد رسید به اختلافات که اختلافاتتان چی هست؟ باهری یک مسائل را مطرح کرد خب ما باید وظیفه حزب مشخص بشود برای اینکه حزب اصلاً میخواهد چهکار بکند؟ تکلیف حزب چی هست؟ آیا ما هر کاری که دولت بکند باید تأیید کنیم یا ما باید نظر بدهیم به دولت دولت باید از ما نظر بخواهد ما نظرمان را بدهیم به دولت ما گرفتاریهای ممملکت را بدهیم دولت بر اساس حرفهایی که بهش میزدیم برنامه را معین کند. حرفش هم درست بود. من هم از آنجا از باهری پشتیبانی کردم گفتم حتی باید ما اینجور که این حزب را فراگیر کردیم دیگر عملی نیست بیاییم افراد حزب را محدود بکنیم یک سری یک کادر فعالی در حزب داشته باشیم که اینها بتوانند رهبری را در دست بگیرند. در واقع من گفتم واضح عرض کنم یک سیستم باید در این سیستم یک حزبی که داریم بهترین نمونه موفق سیستم یک حزبی که در دنیا هست حزب کمونیست روسیه است. اگر بخواهید یک کاری بکنید باید آنجوری پیاده شود. بعد قرار شد این جلسات هر دو هفته یکبار تشکیل بشود
س- در حضور شاه
ج- در حضور شاه و تشکیل میشد. ما برای این چهار پنج جلسه تشکیل شد بعد دیگر ماند یک ماه دو ماه بعد که میرفتیم آنجا و خلاصه اینها کار را به جایی رسانیدند که باهری بدبخت را مجبورش کردند که دیگر از کار برکنار شد. و هیچ مأموریت اینکار را هم آموزگار به ما داد که ما برویم به باهری بگوییم استعفا بدهد ولی باهری خیال میکرد واقعاً من از پیش خودم درمیآورم. مقاومت کرد باهری نمیخواست استعفا بدهد میگفت باید هیئت اجرایی حزب تشکیل بشود و کنگره تشکیل بشود و دبیرکل… خلاصه همینطور هم شد. کنگرهای تشکیل شد و باهری برکنار شد و آقای آموزگار دومرتبه آمد هم رئیس دولت شد و هم دبیرکل حزب.
آن موقعی که فقط دبیرکل حزب بود به کارهای حزب نمیرسید حالا که دیگر هیچی هم نخستوزیر شده هم دبیرکل حزب که دیگر هیچی. اصلاً دیگر آنموقع واقعاً هم معلوم بود که حزب دارد بوی الرحمن میگیره چون هیچ نوع فعالیتی در حزب نمیشد، تشکیلات حزب مرتب تشکیل نمیشد، هیئت اجرایی حزب من سعی میکردم هیئت اجرایی را ماهی یک دفعه تشکیل بدهم ولی مسئلهای توش مطرح بشود یکدفعه مثلاً یادم میره یکی از نمایندگان آذربایجان آمد توی حزب خیلی انتقاد شدیدی کرد از سیاست کشاورزی دولت و فردا فوری آقا گفتند این گفته وزیر کشاورزی خائن است و باید حرفش را پس بگیره و میدوند میگفتند اصلاً مخالفتی اصلاً نشه با دولت. این بود تا اینکه دیگر آموزگار در موقع نخستوزیریاش هم همانجوری که عرض کردم زیاد به کارهای حزب خودش را درگیر نمیکرد و کارهای حزب را باز عملاً داده بود به دست فرشچی یعنی کارهای چیزش را. بعضی روزها جلسات هیئت اجرایی یا دفتر سیاسی را تشکیل میدادیم میآمد و. همانروز که تبریز شلوغ شد مثلاً ما هیئت اجرایی داشتیم و آموزگار توی هیئت اجرایی بود. واضح بود که اصلاً خودش را باخته نمیدانست چهکار کند. هی میدوید پای تلفن و هی میآمد این اصلاً حواسش نبود خیلی زود خودش را میباخت. خب این برعکس هویدا در مواقع حساس میدیدی خودش خیلی روحیهاش را خوب نگه داشت و خودش را قوی نگه میداشت و هیچی نشان نمیداد این خیلی زود خودش را میباخت. و بعد دیگر یکروزی هم در تابستان بود آخرهای تابستان بود تابستان ۷۸ بود دیگر بله، که من رفتم آنجا نخستوزیری برای کارهای حزب باهاش صحبت کنم و اینها گفت من استعفا میدهم میروم. گفتم چرا؟ گفت نمیگذارند کار کنم. گفتم کی نمیگذارد شما کار کنید؟ گفت فراماسونها. گفتم فراماسونها کیها هستند که نگذارند شما کار کنید. گفت نه این فرماسونها دشمنهای اصلی من این فرماسونها هستند. اینها نمیگذارند. اینها منافعی دارند. آموزگار هم یک کسی بود که همهچیز را از یک دید کانسپیراسی میدید. یک مدتی فکر میکرد یک توطئهاش این شلوغیهایی که میشد و این آتشسوزیهایی که میشد و ناراحتیهایی که بود آنموقع. مثلاً قضیه تبریز و اینها را میگفت اینها اینها را هویدا با ثابتی دست به دست هم دادهاند که اینکارها را بکنند. حالا چه نفعی هویدا اداره در اینکار میگفت میخواهد ثابت کند که فقط او میتواند مملکت را اداره کند ماها نمیتوانیم.
بعد از یک مدتی باز بند کرد به این فرماسونها. که این فرماسونها هستند که نمیگذارند اینها حالا من استعفا میدهم و میروم و بگذارید این فرماسونها بیایند سرکار ببینید اینها چهکار میکنند. من فکر میکنم بگذارند بچگانه اینجور است. بعد خلاصه یک هفته بعدش استعفا داد و رفت و شریفامامی نخستوزیر شد. من رفتم منزل آموزگار تو تجریش سر پل بود آنموقع. رفتم دیدنش و گفت آقا هی بهت گفتم این فرماسونها دارند خرابکاری میکنند هی شما گفتید من نمیفهمم حالا دیدید فرماسونها آمدند این تمام کابینه از فرماسونها تشکیل شده. که من فکر میکنم این بر حسب تصادف بود ولی او این دید را داشت.
س- حالا اجازه بدهید برگردیم به پانزده شانزده سال پیش. آن دوره مجلس که شما انتخاب شدید به وکالت آن جریانش چی بود؟
ج- بله اون مربوط میشود به سال ۲۲ سال پیش در ۱۹۶۰ بود. من آنموقع هنوز در دانشگاه کالورادو بودم نه در برکلی بودم در برکلی بودم رفتم پدرم گفت تابستان بیایید ایران من هیچ خبر نداشتم. رفتم ایران شب بعد از دو سه شبی که ایران بودیم شوهر خواهرم عبدالله سعیدی آمد گفتش که بیا برویم توی حزب ملیون اسمنویسی کنیم. حزب ملیون آنموقع دکتر اقبال تشکیل داده بود حزب ملیون را و آقای علم هم حزب مردم را داشت. و من گفتم که چرا؟ گفت برای اینکه شما را میخواهند کاندید بکنند از خواف برای وکالت مجلس. آنموقع دیگر اعلیحضرت نگذاشته بودند پدرم وکیل مجلس بشود برادرم وکیل بود از مشهد و هیچوقت هم نیامد مجلس. و این دوره هم چون دیدند که برادرم آن دوره نیامده و اصلاً از اینکارها توی این خطها اصلاً نبود برادرم هیچوقت توی سیاست و اینها اصلاً خوشش نمیآمد از این حرفها و هیچوقت نیامد مجلس.
این دوره خلاصه گفته بودند که حالا چون پدرم نباید بشود و برادرم هم نمیآید نوبت ما بود. من هنوز البته سی سالم هم نبود آنموقع. رفتیم و توی حزب ملیون پیش آقای دکتر کاسمی به نظر اسمش بود. دکتر کاسمی که دبیرکل حزب ملیون بود. رفتیم پهلوی او و از این آنکتها را پر کردیم و عکس دادیم و که خودمان را کاندید مجلس بکنیم. و بعد ما رفتیم مشهد و حرف زیاد بود که کی کاندید بشود. مثل همین حزب همه میخواستند که چهرههای تازه بیایند مجلس و… جالب بود که وقتی که شوهر خواهرم سه دوره وکیل مجلس بود از نیشابور و او کار او قطعی بود که خیال میکرد
س- اسمش
ج- عبدالله سعیدی او فکر میکرد که کار او صددرصد است که او وکیل میشود. بعد که ما رفتیم مشهد و یکروزی که ساعت دو بعدازظهر اخبار را میدادند و اخبار را گوش میدادیم دیدیم کاندیدا را که اعلام کردند کاندید حزب ملیون را مرا از خواف گذاشته بودند ولی شوهر خواهرم را از نیشابور نگذاشته بودند درعینحالی که این خیلی مطمئن بود از خودش. علتی هم که نگذاشته بودند این بود که میگفتند اینها باز همین مالکین و مالکین بزرگ و اینها چون او از مالکین بزرگ نیشابور بود سعیدی هم. نگذاشته بودندش و مرا کاندید کردند از خواف. و من واقعاً زیاد وارد به یعنی اصلاً وارد سیاست آنموقع نبودم. حالا تازه هنوز توی برکلی تازه مسترمان را گرفته بودیم میخواستیم برویم کلورادو برای پیاچدی و انتخابات هم از خواف برای من خب واضح بود وکیل میشوم از خواف. چون خواف محل منطقه ما بود و تمام املاکمان آنجا بود و اینها. مسئلهای نداشتیم.
رقیب من از حزب مردم آقای ابراهیم صهبا شاعر معروف بود. خیلی هم آدم خوبی خیلی شاعر باذوقی هم هست. نمیدوم هنوز زنده هست یا نه. آقای صهبا از دوستان نزدیک آقای اعلم بود. یعنی دوست که چه عرض کنم ولی تو دم و دستگاه آقای علم میچرخید. این یکروز آمد به تربت حیدریه. از تربتحیدریه تلفن زد به خواف به برادرم که آقا به ما آقای علم دستور دادهاند بیاییم به خواف حالا بیاییم یا نیاییم؟ امیر اسدالله خان هم پیغام داده بود به برادرم که حتماً یک چندتا رأیی باید برای آقای صهبا باشد چون نمیشود همهاش. صهبا هم اینجا چون آنموقع من هم هنوز سنم به سن قانونی نرسیده بود یک شعر مفصلی گفت یادم رفته ولی یک بیتش یادم هست که میگه نمیدانم «ای رقیب مه جبین جنگه بگذار و صلح کن آیین، کسر پول مرا تو تأمین کن کسر سن تو من کنم تأمین.» بعد به هر جهت انتخابات تمام شد و طبیعی بود که من انتخاب میشوم دیگر چون آنموقع همانجور که عرض کردم آن منطقه منطقه ما بود و آمدیم تهران. آمدیم تهران آن مجلس خوشبختانه اصلاً تشکیل نشد آن دوره منحل شد. آن انتخابات که تمام شد معلوم بود که حزب ملیون تعداد زیادی کرسی را برده و ناراحتی ایجاد شد. نمیدانم فعل و انفعالات تو انتخابات زیاد شده بود. این بود که من واقعاً همینجور که عرض میکنم آنموقع زیاد ما وارد جریان نبودیم.
بنده یادم میآید صبحی بود یکروز صبحی با پدرم رفتیم پهلوی دکتر اقبال در نخستوزیری. دکتر اقبال خب علاوه بر اینکه خراسانی بود و اینها با پدرم خیلی نزدیک بود خیلی رفیق بود خیلی آشنا بود با پدرم. پدرم به دکتر اقبال گفتش که آقا مثل اینکه ناراحتی زیاد است و میخواهند اتخابات را منحل کنند. گفت ابداً همیچین چیزی نیست. انتخابات هست و هیچ اعلیحضرت هم هیچ نگرانی ندارند. این آقای علم میره آنجا پهلو اعلیحضرت یک مزخرفاتی میگوید و اعلیحضرت را ناراحت کرده. نخیر انتخابات هست و هیچ نگرانی نیست مجلس هست. ظهر بود منزل بودیم مرحوم سردار فاخر از کاخ میآمد. ما منزلمان هم توی زعفرانیه پهلوی کاخ سعدآباد بود. این از کاخ برمیگشت سر راه و ایستاد و آمد تو و گفت خب آقا این مجلس هم تمام شد. گفتیم چی هست؟ گفت بله اعلیحضرت گفتند که این مجلس منحل بشود چون انتخابات درست انجام نگرفت انتخابات مجدداً انجام میشود. من گفتم خب این وکیلهایی که انتخاب شدند باید چهکار کنند؟ گفت هیچی بهشان بگویید استعفا بدهند. من هم راستش خیلی خوشحال شدم چون میخواستم برگردم تحصیلم را تمام کنم. زیاد هم آنموقع هنوز توی اینکارها نبودیم. فوری هیچ رفتیم استعفا دادیم و برگشتیم به برکلی و من رفتم کلورادو. من توی آن مجلس یعنی ما هیچوقت راه به مجلس هم مجلسی اصلاً تشکیل نشد
س- چه خاطراتی از آقای علم دارید؟
ج- آقای علم را من آنموقعهایی که خیلی بچه بودیم پدر ایشان هم این شوکتالملک از قائن میآمد برود تهران و اینجاها مشهد میآمد خانه ما من همینجور یک خاطراتی ازش دارم خود آقای علم را من دیگر ندیدم واقعاً تا وقتی که ایشان وزیر دربار بود. یعنی در تمام مدتی که ایشان فعالیت داشت و نخستوزیر بود من خارج بودم. موقعی که ما آمدیم ایران ایشان اول رئیس دانشگاه پهلوی شیراز بودند و بعد هم شدند وزیر دربار. و دیگر ما واقعاً در مقامی نبودیم که زیاد با آقای علم در تماس باشیم. که ایشان بیشتر با برادرم خیلی تماس داشتند چون بالاخره املاکش نزدیک املاک ما بود در خواف و قائنات و اینها. ولی خود من شاید پنج شش دفعه آقای علم را دیده باشم آن هم یعنی خصوصی. توی مجالس و سلام و این چیزها که هیچی ولی خصوصی شاید پنج دفعه شش دفعه در باغشان در دزاشیب آنجا خدمتشان رسیدم و یک دفعه بیشتر مربوط میشد به موضوع دانشگاه و ریاست دانشگاه. چون هروقت از وقتی که من رئیس دانشکده حقوق بودم هر وقت رئیس دانشگاه عوض میشد فوری حرف ما بود که ما میشویم رئیس دانشگاه. آقای علم هم خب در دانشگاه علاقهای داشت به آقای صفویان بهاصطلاح صفویان دختر قوام زنش بود. قوام هم که به آقای علم مربوط بود. دختر قوام شیرازی یعنی یکی از نوههای قوام شیرازی زنش بود. و آقای علم هم ایشان را مایل بودند و موفق شدند و آقای دکتر صفویان که رئیس دانشگاه شدند اینها آقای علم بهعنوان دلجویی از ما که نگذاشته بودند ما بشویم ما را یکی دو دفعه خانهشان خواستند و رفتیم و نوبت شما هم میرسه هنوز جوانید عجله نکنید. هی ما میگفتیم حالا ما عجلهای نداریم بله. و بعد البته بعد از فوت پدرم دو سه دفعه ایشان را دیدم ایشان خیلی لطف کردند به فامیل ما و همانجوری که عرض کردم آمدند مشهد برای تشییع جنازه و بعد من تهران بودم حضورشان رفتم و یکی دو دفعه خودم رفتم و یک دفعه با آقای اسدی رفتم با نوه اسدی رفتم آنجا پهلویشان.
س- خانه و دم و دستگاهش چهجوری بود؟ شنیدم…
ج- والله من وقتی میگویم خصوصی من رفتم، وقتی خصوصی میرفتیم خانه آقای علم به ندرت بود که آقای علم را تنها میدیدی. صبح مثلاً میگفت ساعت هشت نه بیا منزل. ما میرفتیم نه منزل وارد باغ که میشدی همین جور از تو سرسرا تا توی آن راهپلهها مردم نشسته بودند. انواع و اقسام مردم هم از خوافی و قائنی و بلوچ با لباسهای محلی نشسته تا تیمسار و وزیر و همه. و میرفتیم آنجا مینشستی و چایی و اینها میآوردند و آقای علم هم بالا بودند گاه وقتی مثلاً میگفتند پیشخدمت میآمد میگفت آقا فرمودند بفرمایید بالا میرفتی بالا. مثلاً یکی دو دفعه که من رفتم آنجا گفتند آقا رفتیم بالا ما رفتیم بالا و نشستیم
س- آنجا دیگر تنها بودید یا باز هم آنجا کسی…
ج- نه نه آنجا تنها بودیم. ایشان یا داشتند لباس میپوشیدند یا داشتند صبحانه میخوردند و از این حرفها. بعد که میآمدند پایین دیگر همه بلند میشدند از همان راهپله کاری هم که آقای علم میکرد با همه یک خوشوبشی میکرد و دست میداد و یک عدهای دستش را ماچ میکردند و یک عده تعظیم میکردند از آن ور هم ماشینش را سوار میشد میرفت شهر. جالب این بود که من چند دفعه رفتم همان عده را من چندین دفعه دیدم. که همینجور قرار بود یک عدهای مثل اینکه راهی بود صبحها بروند خانه علم بنشینند توی سرسرای آقای علم
س- خب این دلیل خاصی داشت؟
ج- من والله من که چیزی ندیدم. چرا شاید بعضیها کارهایی… برای من هم خیلی جالب بود که ببینم یک عدهای بیکارند آنجا صبحها میروند آنجا بنشینند که آقای علم از پلهها میآمد پایین و یک سلامی میکرد و یک خوشوبشی با همه میکرد. گاه وقتی بعضیها همینجور هی آقای علم راه میرفت دنبالش میرفتند هی دم گوشش یک چیزهایی میگفتند لابد یک تقاضاهایی داشتند یک چیزی داشتند. و یک نوع دربار کوچک یک بارعامی میداد که از قضا بد هم نبود. خب مردم که دسترسی به هیچ کس نداشتند میرفتند تو باغ آقای علم. بعد هم یکجوری بود و آزاد نه آسان بود رفتن به باغ آقای علم زیادی کار مشکلی نبود. اجازه و تعیین و وقت قبلی و این چیزها تا آنجایی که من میدانم نبود چون همهجور آدم میدیدیم آنجا همهجور آدم میدیدی از… گفتم از تیمسار و نمیدانم وزیر گرفته تا محلّیها آنجا میآمدند و
س- اینکه از ایشان تعریف میکنند که اینقدر سیاستمدار زبردستی بوده
ج- والله علم در اوضاع و احوال داخل مملکت خیلی وارد بود. چون اول از اون شهرستانی بود. همانجوری هم که گفتم با همه جور طبقه مردم تماس داشت. همین صبحها که شما میرفتید خانه او همهکس را آنجا میدیدی همهجور آدم میدیدی. آدم رفیق بازی بود. یک نقطه ضعفی که علم داشت که باز مربوط میشد به همان خاصیت خانیاش و خان بودنش این بود که یک عده را که تحت توجه خودش قرار میداد و جزو دربار خودش میدانست به اینها میخواست همهچیز برساند. اینها را واقعاً جزو نوکرهای دربار خودش میدانست و اینها را مال خودش میدانست و باید به اینها همهچیز برسد. اینها را مقام بهشان بدهند کمیسیون بگیرند نمیدانم همه وسایل برای اینها فراهم باشد.
البته اشخاص خوب هم دور و بر آقای علم بودند همهشان نمیشود گفت بد بودند. دکتر خانلری مثلاً آدم بسیار خوبی بود مرد بسیار فاضل و فهمیدهای. آقای علم به همان صورت سابق درباریها که با این شعرا و نویسندگان و اینها تو دربارش باشد توی دربار خصوصی خودش از اینها داشت. مثلاً همین دکتر خانلری خب نویسنده، شاعر آدم فاضلی بود. آن رسول پرویزی، رسول پرویزی آدمی بود شاعر و نویسنده ولی بهدرد مفلوکی بود. تریاک و هروئین و عرق، همهچیز. و این هم همیشه آنجا بود برای آقای علم شعر میگفت شوخی میکرد دلقکی بود ولی خب هیچی. یک عده دیگری البته دور و بر آقای علم بهعنوان نوکر آقای علم بودند جزو نوکرهای آقای علم که اینها هم خب اینها سوءاستفادههای خیلی بزرگی کردند. ولی گفتم اینها باز مربوط میشد به همان سیستم خانبازی که آقا داشت که میخواست نوکرهایش همهچیز… و اینها هم پز میدادند و افتخار میکردند به نوکری علم.
ولی علم در اوضاع و احوال داخلی روحیه ایرانی را خوب میدانست چون با همهجور طبقه تماس داشت همه را میشناخت خیلی آدم میشناخت. علم خیلی آدم مردمداری بود. هویدا هم خیلی مردمدار بود. هویدا واقعاً پاپلیک ریلیشنش خیلی خوب بود ولی ایرانی را به طرزی که علم میشناخت نمیشناخت. هویدا باز هزاری نکند یک فرهنگ خارجی داشت عمرش را خیلی در خارج گذرانده بود به روحیه ایرانی به آن چیزی که علم میدید او نمیدید. علم یک سیاستمدار ایرانی به معنی واقعیاش بود. ولی هویدا نه هویدا هنوز درعینحالی که خیلی هم سیاستمدار بود و مردمدار بود و اینها مردم ایران را مثل علم نمیشناخت.
س- حالا یک مثالی میتوانید بزنید که علم مثلاً…
ج- علم مثلاً با آخوندها با آخوندها خوب تا میکرد، خم و راست هم میرفت و نمیدانم به موقعاش هم برود و تعظیم هم بکند و حرفش را هم بزند ولی در موقعی هم تهدیدشان میکرد. در موقعش هم تهدید میکرد اینها را که فلان کار را نکنید میزنم مثلاً در پانزده خرداد
س- خیلی داستانها راجع به آن هست چی…
ج- در پانزده خرداد به طور قطع اگر آقای علم نبود شاید همانموقع کلک سیستم کنده شده بود چون اعلیحضرت که هیچوقت آنموقع هم میگفتند ما باور نمیکردیم ولی حالا واضح است که اعلیحضرت هیچوقت میل به جنگ و خونریزی و اینها نداشت. اصلاً وحشت داشت از این موضوع. هیچوقت حاضر نبود که چون را رو مردم روی همان عدهای که بالاخره نظم را میخواهند بهم بزنند قشون بکشد. چه در سی تیر در زمان مصدق من این را خودم از دهن رئیس شهربانی وقت شنیدم. که میگفت ما را آوردند بیرون و هی هم تلفن میزدند آقا تیراندازی نکنید میگفتم آقا پس چهکار کنیم شهر دارد آتش میگیره شلوغ است ما چهکار کنیم تیراندازی نکنیم چهکار کنیم. بعد پانزده خرداد هم همین بوده. اعلیحضرت خیلی… نمیخواسته بههیچوجه تیراندازی بشود تا علم بهعنوان نخستوزیر بالاخره میگوید بنده مسئولیت را قبول میکنم شما بفرمایید بنده میروم دستورم را میدهم کارم را میکنم اگر شد شد نشد شما فردا بنده را بگیرید تیرباران کنید. این را دیگر خود آقای علم میگفت و دستورش را به اویسی میدهد که هم نگذاره اینها از میدان حسنآباد بیایند بالا به هر قیمتی شده. که گویا این آقای اویسی میگوید باید اعلیحضرت بگویند میگوید من بهعنوان نخستوزیر بهت میگویم. اویسی آنموقع فرمانده گارد بود. و کتباً به این دستور میدهد کتباً مثل اینکه اینکار را میکند. خود آقای علم میگوید من این را دستور دادم و بعد رفتم بعدازظهر بود رفتم خوابیدم. بعد بهش گفتم آقا چهجور شما توانستید بخوابید. میگفت آن که جلو مسلسل است ترس دارد ما که پشت مسلسل بودیم و قضیه را به آن صورت خواباندند.
البته آقای علم با خارجیها هم در سیاست خارجی ایران علم به مراتب مؤثرتر از وزیرخارجه بود. چون سفرای ممالک بزرگ، مثل سفیر آمریکا، سفیر انگلیس، سفیر روسیه اینها هیچوقت سروکار زیادی با وزارتخارجه در ایران نداشتند. اینها اغلب حرفهایشان را میرفتند به آقای علم میگفتند علم هم به عرض میرساند و نظر میخواست و میداد مذاکرات عمده با خارجیها را علم انجام میداد تا وزارت خارجه. غیر از آن چیزهایی که خود اعلیحضرت به آنها بزند. ولی بعد از اعلیحضرت علم بود که با خارجیها در تماس بود مخصوصاً با سفیر انگلیس و روسیه و آمریکا. این سهتا سفیر در واقع خود علم دستور میداد و خود علم با اینها مذاکره میکرد. آدم پختهای بود علم در سیاست.
خوب دیگر این از خودش میگفت تعریف میکرد که میگفت اولین دفعهای که تو کابینه رفته بوده در کابینه آنجور که من یادم میآید نمیدانم بیست و هفت هشت سال بیشتر عمرش نبوده که این را بهعنوان وزیر کشاورزی معرفی میکند. حتی میگوید که من که رفتم وارد کابینه شدم ساعت گفتش… گفتند علم ساعد گفت آقا من مقصودم امیرشوکتالملک است، گفتم قربان امیرشوکتالملک که فوت شده پدر من. میگوید البته ساعد اینجا خودش را به شیطنت کرد که بگوید بعد هم این قرار بوده این وزیر کشور بشود اعلیحضرت گفته بود این وزیر کشور بشود و این را وزیر کشاورزی معرفی میکند. بعد اینجور که میگویند راست یا دروغ دیگر من نمیدانم میگویند بعد اعلیحضرت به ساعت میگوید که من که گفتم این وزیر کشور بشود چرا وزیر کشاورزی. ساعد میگوید قربان گوشم درست نمیشنود کشور کشاورزی اینها خیلی شبیه هم است من اشتباه شنیدم. بله از آن سن دیگر این وارد کارهای… سن بیست و پنج شش سالگی این وارد سیاست بود. وارد سیاست بود و اعلیحضرت هم خیلی بهش اعتقاد داشت و اطمینان داشت. گفتم هیچوقت هم تماسش را با مردم قطع نکرد علم. هیچوقت تماسش را با مردم قطع نکرد. البته نقاط ضعف عمدهای داشت. همین که گفتم یکیاش مربوط میشد واقعاً به همان که دربارش بچرخد و تمام نوکرهایی که توی دربارش هستند هر یکی به جایی برسند و حیف و میل و این چیزها بشود.
س- تا چه حدی با شاه میتوانست صحبت بکند؟
ج- والله من نمیدانم. تا آنجایی که من میدانم میگویند که این از لحاظ سیاسی از هر فرد دیگری به شاه نزدیکتر بود ولی نمیدانم من که هیچوقت در آن مرحله نبودم در آن درجه نبودم که ببینم اینها چه رابطهای با هم داشتند.
س- چون دکتر امینی در چنین مصاحبهای میگفت که در همان ۱۹۶۲ من به آقای علم میگفتم که خب شما بروید و شما که به ایشان نزدیک هستید و اینها بگویید و ایشان گفته بود من حرفهایی که خوشآیند نباشد را علاقهای ندارم بگویم.
ج- والله من یک حکایتی شنیدم که این درست هم هست. مربوط میشود به همین جریانی که شما میگویید زرنگی حالا آقای علم میخواهید میگویند اعلیحضرت تشریف آورده بودند مشهد که دانشگاه مشهد را افتتاح کنند یعنی یکی از بخشهای بیمارستان هر اردیبشهت ماه اعلیحضرت تشریف میآوردند مشهد یک چیز را افتتاح کنند. این دفعه یکی از این بخشهای بیمارستان شاهرضا را میخواستند افتتاح کنند قبلاً آقای ولیان که استاندار مشهد بوده میآید به رئیس دانشگاه یواشی بهش میگوید که وقتی این سالن جراحی یا هر چی هست افتتاح کردند این را از اعلیحضرت بخواه استدعا کن که بگو این سالن را بکنند به اسم سالن اسدی. رئیس دانشگاه میگوید که پس چرا خودتان نمیکنید؟ میگوید نه من تو رئیس دانشگاه هستی تو این را تقاضا کن و این را هم آقای علم از من خواستهاند. آقای علم به من گفتهاند که به شما بگویم که شما همچین خواهشی از اعلیحضرت بکنید که این سالن را بکنند به اسم… آهان این تالار را بکنند تالار اسدی چون اسدی نایبالتولیه خراسان بوده و اصلاً این بیمارستان شاهرضا را پایهاش را اسدی گذاشته بود که البته بعد رضاشاه تیربارانش کرد. رئیس دانشگاه هم میگوید خب اگر آقای علم گفتهاند لابد قبلاً چک کردهاند. اعلیحضرت که این را بازرسی میکنند تمام میشوند خیلی هم رضایت داشتهاند از این تالار و اینها تشریف میبرند سوار اتومبیل بشوند رئیس دانشگاه به عرض میرساند که قربان اگر اجازه بفرمایید از من خواسته شده استادان دانشگاه این تقاضا را کردهاند که به عرض مبارک برسانیم که اجازه بفرمایید که این تالار را ما اسمش را بگذاریم تالار اسدی. اعلیحضرت برمیگردند به رئیس دانشگاه تماشا میکنند میگویند که تالار کی؟ میگوید قربان اساتید استدعا کردهاند اسمش را بگذاریم تالار اسدی به رئیس دانشگاه میگویند خود شما میدانید اسدی به چه سرنوشتی مبتلا شد؟ میگوید بله قربان. میگوید چطور شد؟ میگوید تیرباران شد. میگوید وقتی یک کسی را دادگاه محکوم کرده و دادگاه و رأی دادگاه این بوده که این تیرباران بشود و تیرباران شده حالا شما به اسم همچین یک فردی میخواهید یک تالار دانشگاه به اسم این بکنید؟ این رئیس دانشگاه میگوید من هیچی نتوانستم بگویم تعظیم کردم و رفتم کنار. بعداً آقای نایبالتولیه آقای ولیان میگوید آقا این وضع چی بود؟ میگوید والله آقای علم به من گفتند پس لابد. این بوده که اینجور چیزها بوده که مثلاً آقای علم خودش درعینحالی که میخواسته این کار بشود چون آقای علم خیلی به اسدیها مربوط بود. میخواسته یکهمچین کاری بشود ولی خودش جرأت نکرده بوده این را به عرض برساند میخواسته از طریق رئیس دانشگاه بشود که البته مورد موافقت هم قرار نگرفت. این چیزها بود. این چیزهایی که ما در خارج بودیم ولی اینها واقعاً رابطه این دوتا در داخل چی بوده؟ تا چه اندازه اینها با هم نزدیک بودند بدون شک علم هم باید مواظب خودش بوده خب بالاخره یک چیزهایی بگوید که زیاد موافق چیز اعلیحضرت نباشد. البته در تشریفات و در جلسات که ما میدیدیم همیشه این خیلی مؤدب و ساکت پشت سر اعلیحضرت وامیایستاد هیچوقت هم حرف نمیزد جلوی مردم هیچوقت با اعلیحضرت تا آنجایی که من… مثلاً در کنفرانسهای رامسر کنفرانسهای آموزشی رامسر من هیچوقت ندیدم علم حرف بزند همینجور ساکت وامیایستادند ولی خصوصی چی بوده من نمیدانم.
س- توی یکجا نوشته بودند که ایشان تحصیلاتش را در آکسفورد تمام کرده؟
ج- نخیر تا آنجایی که من میدانم در دانشگاه کشاورزی کرج بوده.
س- این آکسفورد اصلاً هیچ….
ج- نمیدانم والله گمان نکنم. البته اگر من این را میدانم اگر میخواسته برود آکسفورد به آسانی میتوانست برود آکسفورد چون پسر امیرشوکتالملک بود و با رابطهای که انگلیسها احترامی که برای امیرشوکتالملک داشتند اگر میخواست برود آکسفورد قطعاً قبولش میکردند ولی تا آنجایی که من میدانم همیشه
س- انگلیسی بلد بود؟
ج- انگلیسی بلد بود بله بله انگلیسی صحبت میکرد. خوب هم انگلیسی صحبت میکرد
س- یکدفعه میگفتند آقای علم و آقای اقبال و آقای شریفامامی بهاصطلاح این سهتا پایهای هستند که دور و بر شاه هستند و بیش از هر کسی مثلاً این سهتا…
ج- والله باز هم این را بگویم ماها من خودم در سطحی نبودم که واقعاً بتوانم ببینم که این سهتا چهقدر به اعلیحضرت نزدیک بودند یا نبودند. ما آخر هیچوقت آنقدر نزدیک نبودیم ولی تا آنجایی که به نظر میآمد علم از همه بیشتر به اعلیحضرت نزدیک بود. اقبال خدا بیامرزدش آدم خیلی سالمی بود خیلی آدم سالمی بود. او از همه بیشتر تظاهر میکرد که به شاه نزدیک است. همیشه میخواست من خودم دیدم توی تشریفاتی که بودند تو دانشگاه و اینها همیشه حتی مردم را عقب و جلو میکرد که پشت سر اعلیحضرت همیشه خودش باشد. شریفامامی را من اصلاً نمیدانم تا چه اندازه به شاه نزدیک بود. شریفامامی یک آدم توداری بود. نمیدانم والله هیچ نمیدانم شریف امامی تا چه اندازه… او راجع به بنیاد پهلوی و اینها شاید یک… بدون شک نزدیک بود به اعلیحضرت ولی تا چه اندازه او نزدیک بود البته بعضیها معتقد هستند که همه نزدیکتر به شاه فردوست بود یا ایادی. سه نفری که اسم میبردند که خیلی به شاه نزدیک هستند ایادی بود، فردوست بود و امیر اسداللهخان این سه تا میگفتند از همه بیشتر به شاه نزدیک هستند.
دکتر اقبال همانجور که عرض کردم خیلی مایل به این بود که مردم فکر کنند این مشاور اصلی اعلیحضرت است. همهجا با اعلیحضرت باشد و آدم وفاداری بود و آدم فوقالعاده هم درستی بود. هیچیک از این درعینحالی که او هم دلش میخواست یک دربار کوچکی داشته باشد ولی و اقبال هم خیلی دوست و رفیق داشت تو مردم هم خیلی چیز داشت ولی هیچوقت آن نقطه ضعف علم را که به نوکرهایش باید چیز برسد نداشت. البته او هم گفتم علم او برمیگردد به او موضوع خان بودنش و اریستوکرات بودنش و که خب باید نوکرهایش همه اوضاعشان درست باشد.
س- آشنایی شما با آقای اردشیر زاهدی آشنا بودید نبودید؟
ج- بله بله بله. من اردشیر را اولین دفعهای که ایشان را دیدم در سانفرانسیسکو بود. آنموقع من در برکلی تحصیل میکردم و ایشان سفیر بودند در واشنگیتن. یک عده از محصلین در برکلی سر همین آقای قطبزاده که آنموقع بیرونش کرده بودند و از دانشگاه نمیدانم جرج واشنگتن بود یا جرج تان کجا بود بیرونش کرده بودند خلاصه
س- جرج تان بود
ج- بله بیرونش کرده بودند و سفارت ایران هم این را بهانه قرار داده بود و ویزای این را تمدید نکرده بود و این را میخواستند اخراجش کنند خلاصه. محصلین خیلی شلوغ کرده بودند و محصلین به حساب چپی و آنموقع.
سردسته اینها در دانشگاه برکلی که ما بودیم سردسته این گروه آقای چمران بود همین که بعد وزیر دفاع شد و بعد هم شهید شد آقای اللهوردی فرمانفرمائیان بود، آقای قرچهداغی بود جمشید و چند نفر دیگر. لباسچی یکی بود به اسم لباسچی کالا، بدبخت میگویند تهران از این خانه به آن خانه فرار میکند شبها و اینها همه شروع کردند مخالفت بر علیه دولت در جلو کنسولگری دمونستراسیون کنند و اینها. آقای حسین اشراقی آنموقع سرکنسول بود در سانفرانسیسکو و با من هم خیلی رفیق بود آقای اشراقی.
در آن ایام بود که آقای زاهدی آمد سانفرانسیسکو. آمد سانفرانسیسکو و من توسط اشراقی آنجا با آقای زاهدی آشنا شدیم و این دوستی و این آشنایی بود تا البته چون این بعد برگشت واشنگتن و بعد عوض شد و رفت لندن و یعنی رفت تهران از تهران رفت لندن، دیگر من زیاد با ایشان تماسی نداشتم. یکی دو دفعهای که میرفتم لندن آنجا میدیدم ایشان را.
بعد دیگر تا وقتی رفتم ایران رفتم ایران و از روز همان سالی که من ایران رفتم بعد از پنج شش ماه هم ایشان آمد و شد وزیر خارجه. در زمان وزیر خارجه ایشان، دو دفعه سه دفعه من تو وزارت خارجه نهار دعوتمان میکرد یا شام دعوت میکرد توی این مجالس میرفتیم و حصارک هم آنموقع یک چند دفعه میرفتیم. جالب بود آنموقع ایران هر یکی از اینهایی که به شاه نزدیک بودند هر یکی برای خودشان هم یک دربارکی داشتند. آقای علم دزاشیب را داشت، اردشیر حصارک را داشت که باز آنجا حصارک هم که شما میرفتید همین تقریباً یک چیز کوچکی از دزاشیب بود. آنجا هم میرفتی یک عدهای همیشه صبحها نشسته بودند روی تراس و اردشیر هم بالا توی اتاقش بود و ورزش میکرد. یا یکی را میخواست برود بالا یا بعد میآمد پایین اینها را میدید و او هم تقریباً همینجور بود او هم دوروبریهاش بودند آدمهایی که واقعاً شاید صلاحیت نداشتند که دوروبر یک کسی چون…
خود اردشیر چه جور آدمی بود؟ من اردشیر را یک آدم خیلی وطنپرستی میدانم. یک آدم خیلی وفاداری میدانم هم نسبت به مملکتش هم واقعاً نشان داد که نسبت به شاه مملکتش چهقدر وفادار است و نسبت به رفقایش. اردشیر همیشه تظاهر به این میکرد که چیزی سرش نمیشود. همیشه تظاهر میکرد که من چیزی نمیفهمم. این یکی از خصوصیات اردشیر بود که میگفت من نه سواد خواندن دارم نه سواد نوشتن نه انگلیسی بلدم نه فارسی بلدم و هیچ چیز سرم نمیشود. به قول آمریکاییها completely disarm you صاف و ساده میگفت آقا بنده هیچچیز نمیدانم. ولی این واقعا یک سیاست خیلی خوبی بود. اردشیر خیلی آدم باهوشی بود. خیلی خوب درک میکرد مسایل را. زود میدانست مرکز قدرت کجاست.
مصاحبه با آقای احمد قریشی – نوار شماره ۳
روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه۱ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- اول فوریه ۱۹۸۲ ادامه صحبت با آقای دکتر احمد قریشی در نوار قبلش ما داشتید راجع به خصوصیات آقای زاهدی صحبت میکردید
ج- بله همانطور که عرض کردم اردشیر بسیار آدم باهوشی است. زود میفهمد با چه کسی طرف است چهجور رفتار بکند من یادم هست خیلی خوب یادم هست که این در تهران که بودیم اردشیر سفیر بود در واشنگتن اغلب این سناتورها و سیاستمدارهای آمریکا که آنموقع دائم میآمدند تهران و میرفتند اینها را توی مجالس مهمانی که از طرف سفارتخانه یا وزارتخارجه یا نمیدانم دوستها و رفقا و اینها دعوت میشد ما اینها را میدیدیم من چندتایشان را درست یادم هست یکی سناتور گلدواتر بود که منزل خداداد فرامانفرما شب مهمانی بود و سناتور گلدواتر هم آمده با سفیر آمریکا و آنجا باهاش صحبت میکرد. همان موقعهایی هم بود که توی بجبوحه قضیه واترگیت بود در آمریکا و گلدواتر وزیر نیکسون و اینها صحبت میکرد بعد من ازش سؤال کردم گفتم آقا سفیر ما در آنجا چهکار میکند؟ برگشت گفت شما یک سفیری دارید در آمریکا که از هر آمریکایی قدرتش بیشتر است در واشنگتن. میگفت اگر سناتورهای بعضی ایالات قدرت زاهدی را داشتند یا به کسانی دسترسی داشتند که زاهدی دسترسی دارد اوضاع و احوال…. بسیار از هوش زاهدی و طرز کارش تعریف میکرد.
از قضا چند روز پیش هم که همین آقای سالیوان که تازه درآمده میخواندم راجع به تعریف میکرد که شب رفته بوده واشنگتن قبل از اینکه برود ایران سفیر بشود یعنی سفیر شده بود هنوز نرفته بود ایران. شب در واشنگتن در یک ضیافتی که در سفارت ایران بوده شرکت کرده میگفت من همینجور دورادور شاهد این بودم که اردشیر چهجوری رفتار میکند با تمام این رجالی که شب در این مهمانی هستند و میگفت من دیدم به چشم خودم که یک دیپلمات حرفهای مشغول عمل است. و این ایمجی که اردشیر از خودش درست کرده بود بهعنوان یک پلیبوی و خودش اصرار داشت واقعاً تظاهر زیاد به این موضوع بکند که پلیبوی است درست نبود این ایمیج درست نبود. البته ادرشیر پلیبوی بود اردشیر خوشش میآمد مهمانی بدهد با خانمهای قشنگ رفت و آمد داشته باشد سروکار تمام این حرفها بود ولی این یک جنبه از اردشیر بود شما اگر بخواهید بگویید تمام فکر و ذکر اردشیر این بود که آهای مهمانیها چی بشود و شب با کی… این از این مهمانیها استفاده میکرد برای مأموریتی داشت که در واشنگتن بود در این مهمانیها بود که این با اغلب سفرا با اغلب وزرا آمریکا سناتورهای آمریکا نمیدانم کنگرسمنها با این تمام اینها خیلی خیلی رابطه نزدیک و خوبی داشت و برای مملکت و شاه در آنموقع خیلی خدمت کرد. البته نقاط ضعف همانجور که عرض کردم داشت این شاید زیاد هم مجبور نبود این مهمانیها را در آن سطحی که میداد بدهد که حرف توش دربیاید یا هدیههایی که میداد به مردم مختلف. ولی این واقعاً این هدیه دادن اردشیر و اینها این فوقالعاده آدم سخاوتمندی بود. به قول اینها فوقالعاده آدم لارجی بود حالا چه پول مال خودش بود چه هنوز که هنوز است در سوئیس دارد زندگی میکند باز هم دست و دلباز است با آن چیزی هم که دارد خوب میرساند به هر کی دستش برسه میدهد.
س- صبح یک صحبتی راجع به مرحوم قوام میکردید و شما خاطراتی داشتید از جهانگیر تفضّلی در سفر به روسیه
ج- بله بله این را البته من نقل میکنم از قول آقای جهانگیر تفضّلی که امیدوارم هنوز زنده باشد نمیدانم هیچ چیزیی نشنیدم حالا جهانگیر چطور است وضعش. جهانگیر تفضلی همانجوری که یکدفعه هم عرض کردم خدمتتان خیلی از دوست نزدیک فامیل ما بود این در موقعی که پدرم در زندان روسها بود این هماتاق زندانی پدر بود. بعد از زندان درآمد و روزنامهای داشت در ایران به اسم روزنامه «ایران ما» که در آنموقع خیلی روزنامه به حساب متمایل به چپ و افراطی بود و با قوامالسلطنه هجا میکرد و درعینحالی که خیلی جوان بود با تمام رجال مملکت رابطه خیلی نزدیک داشت در آن زمان. تمام اینها را میشناخت. البته آدم اهل قلم بود با ملکالشعرا بهار خیلی مربوط بود. با قوام نزدیک شد. با هژیر نزدیک بود. با همه رجال سروکار داشت خلاصه. در آن سفری که قوامالسلطنه رفت برای قضیه آذربایجان به روسیه…
س- که مارچ ۱۹۴۶ میشه.
ج- بله درست تاریخش را نمیدانم آنموقع بوده من بله رفت به روسیه یک هیئتی که همراهش رفتند مرحوم نیکپور بود و چند نفر دیگر که نمیدانم ولی خلاصه جهانگیر تفضلی هم قاطی اینها بود. جهانگیر تفضّلی سالها بعد که من رفتم ایران سه چهار سال پیش بود یکیاش که حرف میزد راجع به قوامالسلطنه آن مطلب را گفت خیلی برای من جالب بود. میگفت ما وارد روسیه که شدیم وارد مسکو که شدیم بعد از ظهری بود شبی بود ما را بردند به یکی از این ویلاهایی که مخصوص مهمانهای خارجی است آنجا بودیم و بعد گفتند شب بیایید به خدمت مارشال استالین برسید. میگفت رفتیم و اول که وارد کرملین شدیم مولوتف بود و مولوتف ما را برد توی اتاق انتظار مارشال استالین. میگفت در حدود یک هفت هشت دقیقهای ما آنجا منتظر شدیم بعد در باز شد و گفتند بروید تو پهلوی مارشال. میگفت قوامالسلطنه رفت و پشت سرش ماها رفتیم و میگفت دیدیم تو اتاق هیچکس نیست. یک نقشهای به دیوار است و استالین وایستاده دارد این نقشه را تماشا میکند پشتش هم به ما است. گفت اولین چیزی که من متوجه شدم دیدم استالین خیلی برخلاف آن غولی که ما فکر میکردیم استالین خیلی آدم بالاخره پرجثهای باشد دیدیم یک آدم خیلی قد کوتاه و کوچکی هم هست ولی پشتش به ما بود دارد یک نقشه تماشا میکند بالکل اصلاً برنگشت به ما هیچ حرفی هم بزند. تا بعد از یک چند دقیقهای مولوتوف یک سرفهای کرد یک سروصدایی درآورد که این استالین برگردد ببیند چه خبر است. استالین برگشت آمد جلو و دست داد و خیلی تشریفاتی یک چند دقیقهای نشست و گفت خیلی خب بروید و دو ساعت دیگر بیایید مذاکرات را شروع میکنیم. دو ساعت دیگر میشد ساعت یازده این موقعهای شب. میگفت معلوم بود از چهره قوامالسلطنه که واقعاً خیلی عصبانی است. وقتی آمدیم از اتاق بیرون به مترجم که کسی گویا به اسم حبیب دُری بوده همچین اسمی حبیب دُری مترجم بوده آنجا میگفت به این گفتش که به آقای مولوتف بگویید که دیگر لزومی نداره ما امشب جلسهای داشته باشیم چون ما داریم برمیگردیم و این چمدانهای ما را هم بگویید از ویلا بگذارند توی ماشین و برمیگردیم فرودگاه ما برمیگردیم برویم مملکتمان. ما حرفی نداریم با هم میگفت ماند مترجم یک مدتی مکث کرد که ببیند درست دارد میشنود گفت آقا همین که گفتم عین این را شما ترجمه کیند. گفت عین این را ترجمه کرد به مولوتف و مولوتف گفت چرا چطور شده؟ گفت برای اینکه به من اهانت شده. شما صدراعظم ایران را نمیتوانید ده دقیقه بیست دقیقه تو اتاق انتظار نگه دارید بعد هم که من وارد اتاق میشوم مارشال دارد نقشه تماشا میکند پشتش به من است بیاحترامی به من کرده من تحمل این را ندارم و برمیگردم و هیچ حرفی هم ندارم هر کار هم میخواهید بکنید بکنید. تصمیم شما خیلی قوی است و زورتان میرسد هر کار میخواهید بکنید بکنید ولی حق اهانت به من را ندارید. و حق اهانت را به من ندارید و من برمیگردم.
مولوتف هم گفت اینکه نمیشود گفت نه همین که هست هست و خواهش هم میکنم من هم از اینجا میروم سفارت ماشین بفرستید چمدانهای ما را بیاورند ما برمیگردیم همین امشب. بعد راهش را کشید رفت. بعد از نیمساعت فوری مولوتف برگشت و دور زد که آقا مارشال خیلی عذرخواهی کردند این سوءتفاهم شده همچین چیزی نبوده و برگردید شام را با مارشال بخورید میگفت وقتی برگشتیم اصلاً ورق برگشته بود مارشال استالین خیلی روی خوش نشان داد و خیلی پذیرایی گرمی کرد و خیلی احترام گذاشت به قوامالسلطنه و اینها میگفت خلاصه اینها دیدند قوامالسلطنه یک آدمی نیست که بتوانند روز اول بترسانندش و اینها. این را از شجاعت قوام تعریف میکرد. البته حکایت دیگر از قوام همه دارند ولی این یک چیزی بود که شاهد عینی جهانگیر تفضلی میگفت.
س- چیز دیگری هم راجع به قوام شما شنیده بودید که الان به خاطر داشته باشید
ج- والله نه من میدانم این موضوع موقعهایی که والی خراسان بود و با پدرم اینها یک چیزهایی ولی درست یادم نیست من چیزی نشنیده بودم و اینها
س- مثل اینکه ساعد هم یکهمچین…
ج- از قوامالسلطنه یک چیز دیگر شنیدم که او را از خدا بیامرزد محمدخان اکبر شنیدم. محمدخان اکبر آقایون اکبر در رشت از مالکین عمده رشت بودند و خب آجودان دربار هم بودند و حسنخان و محمدخان و همه اینها. محمدخان تعریف میکرد میگفت یکروزی قوامالسلطنه با دکتر اقبال و سپهبد امیراحمدی از لاهیجان میآمده بیاید تهران از آن راهم میآید رشت و ظهر وارد خانه اکبر اینها میشود. از قضا همانروز هم دوتا از والاحضرتها گویا غلامرضا و نمیدانم محمودرضا بودند گویا. آمده بودند آنجا برای شکار و اینها بالا تو اتاق بودند و هیچکس هم نمیدانسته قوام میآید. یکدفعه در باز شد و اتومبیل آمده و جناب اشرف و آنتراژش آمدند پایین و محمدخان میگفت من فوری خودم را پایین پلهها رساندم و تعظیم کردم و خیلی خوشامد گفتم و از پلهها که داشت میرفت بالا که بیاید بالا میگفت به عرضش رساندند که قربان چقدر خوبه که والاحضرتین هم بالا هستند. میگفت یکدفعه وایستاد گفت کدام والاحضرتها؟ گفتند غلامرضا محمودرضا. فوری از پلهها آمد پایین. این خانه اکبر اینها یک حیاطچهای جلو پلهها بود و یک حوضی بود که آنجا من چندین دفعه خودم رفتم و دیدم خیلی خانه قشنگی داشتند در رشت. یکدفعه قوامالسلطنه آمد پایین و دور این حوضچه هی راه رفته هی ما ایستادیم خدایا چرا نمیروند بالا تکلیف چیچی است. تا بالاخره دکتر اقبال آمد مرا گرفت و کشید گفت برو بگو والاحضرتین بیایند پایین ایشان نمیروند بالا آنها باید بیایند پایین اول. میگفت ما رفتیم بالا به اینها گفتیم بابا بیایید پایین جناب اشرف. و گفت اینها آمدند هیچ حرفی هم نزدند. آمدند پایین و آنجا با اینها دست داد و بعد رفت بالا آنها هم دنبالش رفتند بالا.
س- خیلی توجه مثل اینکه داشته به…
ج- بله بله بله خیلی گویا آدم به مقام و موقعیت خودش و احترامی که برای خودش قائل بوده و بله
س- ساعد هم مثل اینکه یک آدم استخوانداری بوده با وجود…
ج- ساعد او البته این را باز میگویم ساعد هم ما تمام این حرفهایی که ما میگوییم از قول کسان دیگر. چون ساعد هم من خودم فقط یادم است من ساعد را دو دفعه روزهای سلام دیدم که این پیرمرد دیگر از پلهها نمیتوانست برود بالا زیر بغلش را میگرفتند و خیلی یک دو صحنه دیدم که خیلی خوشم آمد دیدم چندتا از این وزارت خارجهایها زیر بغلش را میگرفتند و میرفتند روز عید هم بود دستش را ماچ میکردند خیلی خوب بود این آدم واقعاً قدرشناسی از این میکرد از این پیرمرد وطنپرست.
ولی چیزهایی که من شنیدم یکی از آقای جواد کوثر شنیدم که توی وزارتخارجه بود بعد سفیر ما شد در یونان و بعد هم حالا نمیدانم کجا بازنشسته است. این تعریف میکرد که میگفت موقعی من رئیس دفتر ساعد بودم موقعی که ساعد وزیر خارجه بود و هم نخستوزیر گویا بوده هم وزیرخارجه بوده. گفت غروبی سفیر روسیه آمد و رفت پهلوی وقت گرفته بود آمد و رفت پهلوی ساعد. میگه من هم توی آن اتاق بودم نمیدانستم چی میگه. یکدفعه دیدم زنگ میزنه بعد از نیم ساعت زنگ میزنه و رفت و بیایید رفتم تو اتاق و گفت در خروجی را به آقای سفیر نشان بدهید. میگفت من اصلاً ماندم. این سفیره هم نشسته بود گفت یک چیزی به روسی به سفیره گفت چون روسی ساعد صحبت میکرد من نفهمیدم. یک چیز خیلی خشن به روسی گفت و یک کاغذ جلویش بود این کاغذ را پرت کرد به سفیر به سفیر روسی. این کاغذ را پرت کرد به سفیر روسی گفت این را پرت به سفیر روسیه به من گفت آقا گفتم در خروجی را به سفیر نشان بدهید و یک چیز دیگر باز به روسی به این گفت سفیر هم بلند شد رفت. بعد میگفت به قدری عصبانی بود و شروع کرد فحش دادن میگفت ساعد خیلی. میگفت بعد روز بعد گفتیم قربان چی بود؟ گفت آمده بود به من اولتیماتوم داده اولتیماتوم من قبول نمیکنم. من هم به روسی بهش گفتم آقا حق ندارید شما با من اینجور صحبت کنید اولتیماتوم آمدید پرت کردم گفتم برو هر کاری هم میخواهی بکن. این هم از آقای ساعد. اشخاص وطنپرست بودند بالاخره.
س- این جمال امامی چهجور آدمی بوده و میگویند که موضوع حزب باد را ایشان….
ج- بله جمال امامی…
س- خودتان دیده بودینش؟
ج- بله بله جمال امامی خیلی با پدرم دوست بود. میآمد آنجا. از قضا یک چند هفته قبل از فوتش آمد منزل ما و با پدرم نشسته بود البته آن موقعها این هم زیاد دیگر خارج از دستگاه بود مورد غضب بود طوری که… شغل و مغلی هم نداشت بیکار بود از رم برگشته بود دیگر چیز نبود. پیشخدمتی داشتیم به اسم حبیب توی اتاق میرفت بشقاب جمع میکرد جاسیگاری خالی میکرد چای میآورد اینها. دفعه سوم چهارم که این بدبخت رفت توی اتاق جاسیگاری این را عوض کند یکدفعه آقای جمال امامی عصبانی شد پرید به اینکه با آن لهجه ترکیاش فلان فلان شده هی میآیی توی این اتاق را ببینی جمال چی میگه بروی به ساواک بگویی بیا خودم بنویسم چی میگویم چرا هی میآیی تو. این خیال میکرد این مأمور ساواک است که هی میآید توی اتاق و از این چیز مینویسه بله. جمال امامی هم یک آدم خیلی کلهشقی بود واقعاً. یک آدم قلدر گردنکلفتی بود وامیایستاد او. البته او زمان مصدق تنها کسی بود که تو مجلس جلو مصدق وامیایستاد. آن نطق مشهورش که مصدق را گفت از مجلس برو بیرون برو جلو این برای این لاتهای دم مجلس صحبت کن و
س- چی بوده این موضوع؟
ج- والله تا آنجایی که من خاطر دارم یکروزی مصدق میآید مجلس میگوید که وکلا شلوغ کرده بودند چی بودند؟ میگه این میره جلو توی بهارستان وامیایستد برای مردمی که آنجا بودند نطق میکند میگوید این نماینده واقعی مردم شماهایید. روز بعد که میآید مجلس امامی میگوید آقا پاشو برو پا شو برو پهلوی همان لاتها صحبت بکن تو لازم نیست بیایی مجلس.
او قضیه مثلاً همین قضیه حزب باد میگوییم این مربوط میشود به موقعی که این سناتور بود. و میخواستند همین سیستم دو حزبی را درست بکنند حزب ایران نوین و ملّیون و اینها نمیدانم یا ملیون یا ایران نوین خلاصه. میگوید پا شد پشت تریبون مجلس میگه آقا لزومی نداره شما در ایران بیایید یک سیستم دو حزبی درست کنید. قویترین سیستم حزبی دنیا در ایران هست. همه تعجب میکنند. میگوید حزب باده آقا حزب باد با همان لهجه ترکیاش حزب باد. به هر طرف که این برود همه دنبالش میروند چرا میخواهید حزب بیخود درست کنید بعد رو میکند گویا به هادی هدایتی که وزیر بوده نمیدانم وزیر چی بوده وزیر آموزش بوده چی بوده آنجا نشسته بوده. رو میکند به هادی هدایتی میگه پسر تو تودهای نبودی؟ بعد مصدقی نشدی؟ حالا هم شاهی نیستی؟ خب همین را من میگویم دیگر همین میرود با باد حرکت میکند. حرفش را البته همه خندیده بودند ولی حرفش درست بود و بعد از آن هم بود که دیگر گویا به کل کنارش گذاشته بودند. آدم قلدری بود جلو زیاد هم اهل تعارف و تشریفات و اینها هم نبود
س- چرا کنارش گذاشتند او که طرفدار بهاصطلاح…
ج- بله چون روی همین حرفهاش حرفهایش را میزد قلدری میکرد زیر بار نمیرفت. یک مدتی هم خب البته سه چهار سال هم به طور تبعید در رم بود سفیر بود. که آنجا هم زیاد به کار سفارت و اینها وارد از تشریفات و این چیزها خوشش نمیآمد. ولی خب چند سالی هم آنجا بود زندگی کرد و آمد ایران و بعد هم سرطان گرفت بیچاره مرد.
س- یک صحبتی که در جلسه قبل کردید راجع به اصلاحات ارضی بود فکر میکنم که مفید باشد اگر شما شرح بدهید که این اصلاحات ارضی که شد چه اثری گذاشت روی بهاصطلاح املاک خانواده شما. چون این نمونه زنده است از اینکه اصلاحت ارضی چی بود و چه کرد و چی شد.
ج- بله اصلاحات ارضی وقتی که شروع شده بود یعنی آن ۶۳ و اینها که اصلش بود. من آنموقع هنوز در آمریکا بودم ایران نبودم ولی خب میدیدم حتی کار به جایی رسید که برادرم به من نوشت که وضع مالی ما دیگر طوری خواهد بود که گمان نکنم اگر شما بخواهید آنجا همینجور ادامه بدهید ما بتوانیم برای شما پول بفرستیم. چون املاک را گرفتهاند و بعد آن زمینهایی که تمام شخم میزدند و قابل کشاورزی بود آنها را گرفته بودند و بین زارعین پخش کرده بودند. آن تکه زمینهایی که بایر بود گذاشته بودند برای مالکین یعنی در مورد ما. گمان کنم همهجا همینجور بوده. در مورد ما چون اعلیحضرت اصرار داشت که مالکین عمده املاک آنها زودتر تقسیم بشود و شدیدتر اصلاحات ارضی در مورد اینها اجرا بشود که دیگر مالکین کوچک حرفی نداشته باشند شکایتی بکنند و البته خود این باعث این بود که پدر من هم همانجور که دفعه پیش گفتم مخالفت شدید میکرد تا بالاخره گرفتند انداختندش یک چند روزی توی بازداشتش کردند برای اصلاحات ارضی. و املاک ما که عمدهاش آنموقع در خواف بود همهاش در خواف بود آنجا هم آنجور عمل میکردند که تمام زمینهایی که زراعت میشد و قابل کشت بود همه را گرفتند و بین زارعین تقسیم کردند و بعد هم براساس مالیاتی که شما روی این دادید نمیدانم قیمت معین میکردند چند سال نمیدانم البته هیچکس هم مالیات نمیداد. در نتیجه پولی که راجع به زمینها دادند خیلی کم بود قرضههای ملی که ناچیز بود.
و پدرم و برادرم که بیشتر آنموقع مسئول کشاورزی مسئول کارهای ما بود هیچ راهی ندیدند جز اینکه این زمینهای بایر را آباد کنند. برای اینکه زمینهای بایر را آباد کنند مجبور بودند و دیگر زارع هم به صورت سابق نبود مجبور بودند مکانیزه کنند این بود که شروع کردند چاه زدن آنموقع قنات همه کارها را رو قنات میگذاری و آن سدی که عرض کردم پدرم چندین سال پیش در سلامی ساخت که بزرگترین سد در خراسان است و آن سد هم خب نصف آبش را باید به زارعین میداد نصفش را نگه میداشت این بود که شروع کردند به چاه زدن. یک چاههای با این موتورها که خیلی مسئله گرانی بود. خیلی مسئله گرانقیمتی بود و من ۱۹۶۵ که رفتم ایران از اروپا یک ماشینی درست یادم هست و یک ماشین خریدم و با خودم من رفتم بعد ماشین را با کشتی فرستادند خرمشهر. این کشتی که خرمشهر من رفتم ماشین را بگیرم گفتند ۴۲۰۰۰ تومان باید گمرک ماشین را بدهید. آنوقت من گفتم خیلی خب. رفتم به برادرم تلفن زدم به مشهد که ۴۲۰۰۰۰ تومان گفت نداریم. گفتم یعنی چی؟ گفت نداریم گفت این ۴۲۰۰۰ تومان نداریم که بدهیم برای این ماشین. ماشین را بفروش. و من خیلی ناراحت شدم از این موضوع که آقا اگر وضع اینقدر بد است و پول ندارید ۴۲۰۰۰ تومان پس مرا برای چی از آمریکا من که آمریکا کار داشتم در دانشگاه وسترن میشیگان مشغول بودم چرا ما را آوردید؟ ولی خب علاج نبود. این بود که رفتیم پدرم بعد آنموقع تلفن زد به مصطفی تجدّد که او رئیس بانک بازرگانی بود آنموقع رفتیم و او ۴۲۰۰۰ تومان به ما قرض داد که ما یک ساله قرض او را بدهیم. یعنی وضع ما اینجور بود که همانموقع ۴۰۰۰۰ تومان یا ۴۲۰۰۰ تومان که پول این گمرک ماشین را باید میدادم نداشتیم یعنی وضعمان اینقدر بد بود. شاید تمام پول هر چی ثروت داشتیم پدرم این ریسک را کرد و این را شروع کرد به کارهای چاهزدن و تراکتور آوردن و آن زمینهای بایر را آباد کردند که چندین سال طول کشید تا سه سال چهار سال واقعاً وضع آن موقع که من برگشته بودم وضع مالی ما خیلی بد بود حتی به فکر این بودند که شاید خانه شمیرانمان را هم بفروشیم که یک پولی تهیه کنیم ولی بعد از سه سال چهار سال تا این ثمر رسید این زحمات و سرمایهگذاری کرده بودند بعد وضع خوب شد. وضع خوب بود و با آن زمینهای بایری هم که آباد کردند محصولش خوب بود و این سالهای آخر کشاورزی وضعمان کمکم از لحاظ درآمد داشت به جریان قبل از اصلاحات ارضی میرسید چون البته خب خیلی با اصول صحیح که کشاورزی میکردند نمیدانم ردیف کاری میکردند و چاه و تراکتور و کومباین و تما اینها. خیلی البته چیز گرانقیمتی بود این کار ولی خب از لحاظ محصول هم خوب بود. من خوب یادم میآید در اردیبهشت در آوریل یا می ۱۹۷۷ بود که یکروزی آقای ولیان تلفن کرد به برادرم. که اعلیحضرتین که تشریف میآورند به خراسان به مشهد علیاحضرت میخواهند بروند به سرحد خواف به سرحد خواف که پهلوی افغانستان است سرحد افغانستان است. و چون آنجا تشکیلات دولت طوری نیست یک ناهار را بیایند به کوشک سلامی.
برادرم هم گفته بود البته باعث افتخار است برای فامیل که سرفراز بفرمایند. هرطوری که میگویید تشریفاتش از لحاظ تشریفاتش و اینها شما تهیه کنید بقیه کارهایش را ما میکنیم. بعد ولیان به من تلفن زد به تهران که آقا علیاحضرت تشریف میآورند شما خودت هم بیا مشهد که خواف باشی وقتی علیاحضرت تشریف میآورند. گفتیم چشم. ما رفتیم خواف و خب وسایلی تهیه کرده بودند که غذاهای محلی درست کنند و نمیدانم به طور محلی از ایشان پذیرایی بشود. قرار بود فقط علیاحضرت تشریف بیاورند و همراهانشان. ما نمیدانستیم دیگر همراهانشان چند نفر هستند. شب قبلش که قرار بود علیاحضرت تشریف بیاورند شب قبل تلفن زنگ زد و آقای ولیان به برادرم گفت که آقا! نمره یک خودش میآید. معلوم بود اعلیحضرت میخواهند تشریف بیاورند. و خب ورق باز عوض میشد به یک تشکیلات برای اعلیحضرت باید طوری دیگر باشد پشت سرش هم دیگر گارد و افسرهای گارد آمدند که باغ را تحویل بگیرند و از لحاظ امنیتی همهجا را گشتند.
ولی روز بعد که اعلیحضرتین تشریف آوردند با هلیکوپتر توی باغ اعلیحضرت به شوخی گفتند این بچه خانها را بگویید بیایند. این عکسی هم که الان اینجا دارید میبینید این عکس مال همان توی باغ سلامی است. دکتر اقبال بود و علامه وحیدی بود خدا بیامرزش او بود و ولیان بود و چند نفر دیگر از امرای ارتش و اینها بودند. جلوی روی همه اینها اعلیحضرت و ایستاد و گفت این بچه خانها را بگویید بیایند. ما رفتیم و من برادرم رفتیم آنجا لطف فرمودند. بعد گفتند که فرمودند که خب وضع شما واقعاً میخواهم بدانم حالا بهتره یا قبل از اصلاحات ارضی. برادرم یک مدتی مکث کرد هیچی نگفت. بعد گفت از دولتی سر اعلیحضرت وضع ما حالا هم خوب است. فرمودند نه سؤال من این نبود که وضع شما الان خوب است یا بد است. سؤال من این بود که اصلاحات ارضی وضع این منطقه را بهتر کرده یا بدتر. وضع شما مقصودم وضع مملکت است وضع این منطقه است. خب واضح بود که جوابش بود بله بهتر شده جزو آن زمین بایری که افتاده بود حالا آباد شده بود.
برادرم به عرض رساند که قربان در این سد سلامی که این بالا هست روزهای جمعه در این منطقه خواف دم سرحد است آنجا هیچ پرنده پر نمیزد آنموقعها. گفتند در این منطقه قربان یک رفت و آمد شدید میشود طوری میشود که جا نیست مردم ماشینشان را پارک بکنند. اعلیحضرت گفتند یعنی چی؟ گفت بله قربان این اطراف دهات اطراف و از تربتجام مردم بهعنوان تفریح با اتومبیل میآیند در این منطقه یعنی منطقهای که ده سال پیش دوچرخهای هم کسی نداشت سوارش بشه. حالا کار طوری شده که با این ماشینها اتومبیلهای پیکان و موتورسیکلت و اینها مردم میآیند اینجا برای تفریح و پیکنیک. اعلیحضرت از این موضوع خیلی خوشحال شدند. خیلی خوشحال شدند و بعد سری تکان دادند و گفتند پدر شما چرا با این موضوع اینقدر مخالفت میکرد
س- این بعد از فوت پدرتان هست؟
ج- بله بله پدرم فوت شده بود پدرم ۷۵ فوت شد این دو سال بعد از آن است. برادرم گفت والله چه عرض کنم. البته بعد فوری خدا بیامرزه دکتر اقبال را فوری گرفت دنبال حرف را گرفت که قربان قریشی یک آدم خودساختهای بود تمام این منطقه هیچی نبود او این منطقه را آباد کرده بود و خب دید این منطقه را آباد کرده حالا از دستش میگیرند و اینها… دیگر اعلیحضرت حرفش را قطع کردند سری تکان دادند و رفتند بله.
آن روز هم اعلیحضرت آنجا ناهار خوردند و یک چیزی که آنجا من دیدم اعلیحضرت که ناهار که خوردند سر میز ناهار فرموده بودند که برادرم بنشیند برادرم و خانمش بنشینند. خب آنجا یک میز کوچک بود ۱۲ نفر بیشتر دور میز نمیتوانستند بنشینند. بعد دکتر نهاوندی گفته بود که قربان اجازه بدهید دکتر قریشی هم سرمیز بنشینند. گفته بودند مگر نیست؟ گفته بودند خب جا نیست چهکار کنیم؟ دکتر ایادی دیدم از اتاق آمد بیرون و گفت تو برو سر میز. گفتم قربان… گفت آقا من هر روز با شاه نهار میخورم تو برو بنشین پهلوی شاه برای من که این چیزها این حرفها نیست من هر روز با ایشان هستم تو برو. ما رفتیم سر میز نهار. نشستیم آنجا و البته غذاهایی هم که آن روز غذاهایی که ما درست کرده بودیم به حساب غذاهای محلی و اینها هیچکدام سر میز نیاورند آشپز مخصوص آمده بود و غذای مخصوص برای تهیه کرده بود آن غذاها را آنها سرو کردند غذاهای ما را این پایینیها خوردند و بعد هم ایادی آمد به علیاحضرت گفت کلاه سرتان رفت آن غذاهای محلی خیلی خوشمزهتر بود.
س- این از روزی چیز امنیتی بود یا چی بود؟
ج- نمیدانم والله یا از لحاظ بهداشتی بود یا از لحاظ امنیتی خلاصه آنجا خودشان آدم… بعد از نهار یکدفعه اعلیحضرت آمدند و این آقای علامه وحیدی یک شعری خواند و خیلی اعلیحضرت خیلی آن روز توی مود خوبی بودند اعلیحضرت، میگفتند و میخندیدند و شوخی میکردند هی متلک به خانمها میگفتند و این بچه خانها را بگویید دومرتبه بیایند و از این حرفها به من. میگفتند خب حالا تو شعبه حزب را در اینجا باز کردهای یا نه؟
بعد از ناهار فرمودند که خب ما کجا استراحت کنیم. البته این یک موضوعی بود که ما تهیه نکرده بودیم ما نمیدانستیم اعلیحضرت میخواهند استراحت کنند و این تشریفات دربار هم نگفته بودند و ما هیچی بهم تماشا کردیم همش. فهمید اعلیحضرت فهمیدند که جای استراحت برایش تهیه نکردهآند. یکدفعه گفتند بالش هست اینجا؟ گفتیم بله قربان. فوری رفتند دوتا بالش آوردند و رفتند تو اتاق و گفتند که بالش را بگذارید روی زمین دراز کشیدند. روی زمین دراز کشیدند و یک ساعتی استراحت کردند. روی زمین توی اتاق همه هم آن اتاق نشسته بودند ایشان روی زمین و خیلی ساده مثل یک سرباز کلاهشان را برداشتند و یک بند کمر لباس یونیفورم نیروی هوایی هم داشتند. بندشان را هم باز کردند و خونسرد یک ساعتی دراز کشیدند و بعد هم بلند شدند و رفتند با هلیکوپتر رفتند.
س- این وضع آن بهاصطلاح زارعین سابق که حالا صاحب ملک شده بودند آنها هم بیشتر شده بود وضعشان
ج- بله به مراتب بهتر شده بود. من یادم هست از موقعی که اعلیحضرت آمدند این مطلب را که میگویم جالب است. موقعی که اعلیحضرت آمدند آنجا برای آن روزی که اعلیحضرت آنجا بودند یک خط سیم مستقیم آورده بودند آنجا گذاشته بودند که اعلیحضرت با همهجا تماس داشته باشند. وقتی که رفتند یادگاری که از اعلیحضرت آنجا ماند آن تلفن بود که این تلفن را میشد باهاش همهجا دایل کرد مستقیم خیلی خوب. آن قدیم باید میرفتی از طرف مرکز و از مرکز سیم وصل میکرد به یک جا این دیگر حالا مثل خود تهران دایل میکردیم مستقیماً هرجا را میخواستیم. بعد از یکی دو سه ماه برادرم آنجا بود و خواب بود و از آن خودش دایل کرد مستقیم تهران. من گفتم خب خوب شد حالا سر اعلیحضرت یک تلفن مستقیم هم از خواف به اینجا. گفت آقا یعنی چه خیلی برای ما دارد گران تمام میشه. گفتم برای چی؟ گفت در مان گذشته اقلاً دهتا از این خوافیها آمدند از این تلفن با بچههایشان با آمریکا صحبت کردند که بچههایشان در آمریکا دارند تحصیل میکنند. بله حتی در منطقهای مثل خواف اقلاً ده پانزده فامیل بودند که بچههایشان داشتند در آمریکا تحصیل میکردند. دوسهتایشان الان در همین سنخوزه هستند.
س- هیچ علامتی هست که اینها در این انقلاب چه نقشی داشتند این تیپ آدمها
ج- نه نه اینها هیچ نقشی نداشتند. این انقلاب زارعین کشاورزان در این انقلاب اصلاً نبودند. کارگران هم اگر در اصل بخواهید بروید نبودند تا آن مراحل آخرش که اعتصابات شروع شد تا آبان و این موقعها نبودند کارگران هم توی این کار نبودند نخیر. این انقلاب انقلاب طبقه متوسط و بازاری و روشنفکران و اینها بود. همین طبقهای که حالا میگویند اشتباه کردیم.
س- از این آقای ولیان چه خاطراتی هست؟
ج- آقای ولیان من همیشه به خودش هم گفتهام یک گاو نُهمن شیر بود یعنی زحمتش را میکشید فوقالعاده زحمت میکشید واقعاً برای خراسان خیلی زحمت کشید ولی رفتارش با مردم طوری بود که ارزش آن زحمتها را هم از بین میبرد. اینکاری که کرد مثلاً در مشهد در همان دور فلکه را درست کرده خب واقعاً خدمتی بود آن خیلی آنجا را قشنگ کرد تمیز کرد آبرومند کرد. شما اصلاً حظ میکرد آدم وقتی به حرم مشرف میشد. با آن بازاری هم که درست کرده بود بازار سرپوشیده توی مشهد خیلی بازار قشنگی بود. ولی رفتارش خوب نبود اینکه به مردم فحش بده و بد بدهنی بکند و نمیدانم بولدوزر بگذاره دم بازار و بگوید آقا اگر تا یک دقیقه دیگر نیایید بیرون خانهها را روی سر مردم خراب میکند. اینجور قلدربازیها و این کارهایش طوری بود که برای مردم واقعاً چه دوست و دشمن همه دیگر خسته شده بودند از این کارش. و الا تا آنجایی که من میدانم آدم درستی هم بوده. بهترین نمونهاش اینه که الان توی واشنگتن نشسته و بدبخت هیچی هم نداره. آدم پشتکار داری بود آدم بِبُری بود ولی خب این نقطه ضعفش را داشت به قول جلال نائینی عفت کلام نداشت. خودش هم میگه خودش هم میگه الان هم میگه
س- یعنی خیلیها تعجب میکردند وقتی که میشنیدند که ایشان تدریس مثلاً میکند چون یکجوری…
ج- بله بله نه نه این آدم تحصیلکرده بود دکترایش را از دانشگاه پاکستان از یک جایی… ولی خب نه آدم فهمیدهای بود آدم چیزی نبود. آخه خیلی از اینها ما همهمان در ایران هر کسی برای خودش یک به قول آمریکاییها یک فرانتی درست میکرد که یکجوری… این ولیان هم میگفت اگر آقا من فحش ندهم و بد دهنی نکنم ولیان نیستم. مردم ولیان را اینجوری شناختهاند یک آدم بد حرف بد دهنی است که کارهایش را از پیش میبرد.
س- در مشهد نقش بهاصطلاح روحانیون و علما این اواخر چه حدی بود. در چه مواردی کسی بهاصطلاح اینها را بهشان توجه میکرد یا… استاندار گرفته تا مثلاً کسی مثل برادر شما که آنجا زندگی میکرد و اینها؟
ج- برادر من همیشه اصولاً ما فامیلاً با روحانیون رابطهمان همیشه خوب بود. چون تو تو خراسان بودیم و اینها رابطه همیشه پدرم با تمام آیات عظام که در خراسان بودند و روحانیون رابطهاش خوب بود. ولی در مشهد درگیری عمدهای نبود تا این اواخر که آیتالله شیرازی یک چند دفعهای شلوغ کرد و او هم با آقای ولیان اگر با آقای ولیان صحبت کنید ایشون خاطرات مفصلی راجع به این موضوع دارد که و آیتاللهاش با آقایان و علما آن دوره مشهد مقرری دولت ماهی یک میلیون تومان پول میداده.
س- سردار فاخر حکمت هیچ تماسی با پدر شما توی خانه شما یا اینکه آشنایی باهاش داشتید؟
ج- با سردار فاخر بله ما خیلی آشنایی داشتیم. سردار فاخر پسرش دکتر عماد حکمت شوهر همشیره من است. ما در نتیجه این نسبتی که داشتیم رفت وآمد زیاد داشتیم. سردار…
س- چرا بهش سردار میگفتند اسمش بود یا اینکه….
ج- لقبش بود گویا در آن موقعهایی که در شیراز بوده نمیدانم فرماندهی چیزی داشته چی بوده بهش میگفتند سردار فاخر. اصرار هم داشت خودش که بهعنوان سردار فاخر هم لقبش کنند
س- پس اسم اولش؟
ج- رضا بود رضا حکمت یعنی سردار فاخر لقبش بود و به او چیز میکرد. سردار فاخر یک آدم کهنه سیاستمداری بود که البته این سالهای آخر عمرش هم دیگر کنار بود از سیاست. یعنی از ۱۹۶۳ به این طرف. یعنی از زمان دکتر امینی به این طرف دیگر کنار بود و هیچوقت هم شغلی نداشت. نه سناتوری بود نه شغل دیگهای داشت. یکی دو دفعه پیشنهاد سناتوری بهش کرده بودند قبول نکرد چون میگفت من اگر بشوم باید رئیس سنا بشم تازه رئیس سنا هم شریفامامی بود. یک آدم خیلی قدّی بود خیلی آدم متکبّری بود خیلی آدم مؤدبی بود سردار فاخر. خیلی آدم لارجی بود. من یادم هست این هروقت میآمد خانه ما این نوکر و کلفتها خیلی خوشحال بودند که میدونستند این که از در میرود به هر یکی یک انعامی میدهد و از در می رود بیرون تا اواخر عمرش خیلی آدم لارجی بود خاطره چی حرف سیاسی من از سردار نشنیدم نه
س- رابطهاش با دربار چطور بود؟
ج- رابطهاش آن اوایل کار که خیلی نزدیک بود موقعی که رئیس مجلس بود و اینها خیلی خیلی نزدیک بود به اعلیحضرت ولی این هفت هشت ده سال اخیر نه رابطهای گمان نکنم اصلاً رابطهای داشت نه. چون دیگر پیر هم شده بود سردار وقتی که فوت شد گمانم هشتاد و پنج به بالا داشت سردار بله
س- خب حالا اگر بشود راجع به اولین آشناییتان با امامجمعه و دانشکده حقوق از آنجا شروع کنیم
ج- بله همانطوری که قبلاً هم عرض کردم دانشکده حقوق دانشگاه ملی، دومین دانشکده حقوق ایران بود یعنی فقط دوتا دانشکده حقوق در ایران بود یکی دانشگاه ملی بود یکی دانشگاه تهران. در این دانشکده اختلاف شدید شده بود بین اساتید که سرایت کرده بود به محصلین و اعتصاب هم شده بود حتی رئیس دانشکده را دکتر معتمد را اهانت بهش کرده بودند کتکش زده بودند و محصلین نمیرفتند نه محصلین میرفتند سر کلاس نه اساتید و بین خودشان هم توافق نمیکردند که کی رئیس دانشگاه بشود. همه جبهه گرفته بودند برعلیه دکتر معتمد و توافق هم نمیکردند که کی رئیس دانشکده بش.د. این بود که پروفسور پویان که آنموقع رئیس دانشگاه بود و من معاون دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی بودم به من گفت آقا تو بهعنوان یکی خارجی یکی که هیچ درگیری با دانشکده حقوق نداری و بیطرفی تو بیا سرپرست این دانشکده بشو. ما هم آنموقع استقبال کردیم از این موضوع خب خیلی برای بنده یک بهاصطلاح پروموشنی بود رئیس دانشکده حقوق شدن سرپرست دانشکده حقوق شدن. قبول کردم فوری و بعد همه میگفتند که آنجا که رفتی از همه مهمتر آقای امامجمعه است و اگر امام کمکت کند انشاءالله موفق میشوی اگر نه کارت مشکل است. من رفتم آنجا و روز اول که رفتم البته اول تمام اساتید را آوردند تو دفتر پویان و ما را به اینها معرفی کردند و آن هم همه زیاد روی خوشی به ما نشان ندادند. یکی از خارج بیاید آنجا خب طبیعی بود.
س- تفاوت سن هم که زیاد بود
ج- بله بله بنده از همهشان جوانتر بودم. بعد رفتم توی دانشکده و منصور بود دربان پیشخدمت به حساب رئیس دانشکده بود. به این منصور گفتم که شما برو پایین پلهها وایستا گفتم آقا آمدهاند آقای امام تشریف آوردهاند؟ گفت نخیر ایشان معمولاً ساعت یازده میآیند ساعت ده و نیم این وقتها. گفتم شما برو پایین پلهها وایستا هروقت آقای امام تشریف آوردند تا اتومبیلش را دیدی بیا مرا خبر کن تا خودم بروم پایین پلهها و از ایشان استقبال کنم. گفت چشم.
این رفت و من هم به امید اینکه این پایین خبر میده یک دفعه ساعت یازده بود دیدم در اتاق باز شد و رسم امام هم این بود که هیچوقت نمیگذارد کسی بهش سلام بکند. در را که باز کرد و گفت سلام و علیکم تماشا کردم دیدم امام جمعه است. پریدم گفتم قربان بنده از این منصور خواهش کرده بودم که مرا خبر کند. گفت میدانم دیدمش فهمیدم چی بهش گفتم همانجا وایستا. بنشین پسرم بنشین بعد ایشون روی صندلی من رفتم پایین صندلیاش بنشینم گفت نه برو پشت میزت. گفتم قربان بنده هیچوقت پشت میز نمینشینم وقتی سرکار اینجا مینشینید. خلاصه آنجا نشستیم و
س- کجا نشستید؟
ج- همان با ایشان پهلویش صندلی را میکشیدم زیر دستش و نشستم آنجا پهلویش. بعد گفتم خلاصه ما چند صباحی که اینجا مهمانتان هستیم در دانشکده حقوق، امیدم شمایید قربان والا همه آقایون اینجا سمت استادی به بنده دارند و بنده نمیخواهم به هیچکس ریاست بکنم ولی وضع دانشکدهتان الان طوری است که نه استاد و نه دانشجو هیچکس نمیرود و اگر بخواهیم این دانشکده را بچرخانیم بنده به کمک همه احتیاج دارم و سرکار باید لطف بکنید که این دانشگاه را بیاریم تا بعد هر کی را آقا امر میفرمایند رئیس دانشکده بشوند. به ما گفت نه نه خودت هستی خودت هستی و خودت هم اداره میکنی بنشین. گفتم باشد. بعد هم شورای دانشکده را تشکیل دادیم و خلاصه آقیان همه دیگر امام حالا قبلاً به اینها تلفن کرده چی و خلاصه دانشکده شروع کرد به چرخیدن و او سه سال سه سالونیم چهار سال من آنجا رئیس دانشکده بودم هیچوقت مسئله عمدهای ما توی دانشکده حقوق نداشتیم البته به کمک امام.
امام خدا بیامرزه آقای سنگلجی را که تازه فوت کرده آقای سنگلجی همیشه میگفت از او دوازده امام که بگذریم امام سیزدهمش این است. البته مقصودش امام جمعه بود نه این امام که حالا هست. میگفت از دوازده امام که بگذریم امام سیزده است. یک آدمی بود امامجمعه آنموقعی که من با این آشنا شدم و جزو مریدانش شدم امام ۷۲ یا ۷۳ سال عمرش بود. خب اختلاف سنی ما خیلی بود. من آنموقع هنوز سیوپنج شش سالم هم بیشتر نبود. ولی یک آدمی بود که خب هم رئیس مجلس بوده یکموقعی، وکیل بوده سناتور بوده و هیچوقت هم البته اینها را به هیچ جا نه فقط موقعی که رئیس مجلس بود رفته بود رئیس مجلس. با تمام رجال مملکت نشست و برخاست میکرد. نصف وزرا شاگردش بودند اصلاً همهشان. خیلی با اعلیحضرت مربوط بود. ولی این اواخر کار، نه کسی زیاد آنموقع به این احتیاج داشت این موقعی بود که میدونید یک هفت هشت ده سالی بود که دیگر واقعاً آخوندها به کل کنار بودند به هر نحوی بود. و نه این سعی میکرد خودش را به مقامات نزدیک کند. ولی دائم کارش این بود که بیاید تلفن کند و گره از کار مردم بردارد. دائم میآمد یادم میآید صبحها میآمد توی دفتر من مینشست تا ساعت یازده دوازده. دوازده و ربع میخواهم بروم نمازم را بخوانم و یک چرتی بزنم و باز عصر میآیم. و همیشه میگفت خیال نکنی من میآیم توی این دفترت دلیل خاصی دارد. فقط یک دلیل دارد دلیل اینه که جای دیگر ندارم بروم. کار دیگهای ندارم. میرفت آنجا و آنجا تلفن میزد دائم یا تلفن میزد به وزارتخانهها آقا فلانکس کارش گیر است خواهش میکنیم درست کنید و با وزرا صحبت میکرد. و به آن وزرایی تلفن میزد که واقعاً میدانست یا شاگردش بودند یک احترامی برایش داشتند. هیچوقت خواهش و چیزی هم نمیکرد.
با افسران و اینها بیشتر مربوط بود مثلاً من چندین دفعه دیدم تلفن زد به نصیری به کار یکی از این آخوندها که گرفته بودند یک کارش این بود که آقا این را ولش کن. حتی یک حادثه حالا ببینیم یک موقعی بود یکی از آخوندها را گمان کنم الان درست خاطر ندارم گمان کنم فلسفی بود. این را نگذاشته بودند برود منبر و این آمده بود به امام گفته بود که مرا نمیگذارند برم روی منبر. ماه رمضان هم پیش بود آخوندها آنموقع پول عمده را ماه رمضان درمیآوردند دیگر (؟؟؟) امامجمعه تلفن میزند به نصیری که چرا این را نمیگذارید برود روی منبر. نصیری میگوید والا پروندهاش را میفرستم خدمتتان خودتان این پرونده را مطالعه کنید. اگر بعد از مطالعه باز هم اصرار کردید ما این را میفرستیم روی منبر برود والله نمیتوانیم بفرستیم. گفت پرونده را بفرستید.
پروندهای که آمد پرونده با چند قطعه عکس بود از این آخوند که گمان کنم نمیدانم والله به طور دقیق ولی گمان کنم فلسفی بود. عکسی بود از فلسفی با لخت با چند زن. با یک زن لخت در چند پوزیشنهای مختلف و امام خیلی سخت عصبانی شد. این عکس را به من نشان داد. بعد هم این عکس را گویا برای چند نفر دیگر فرستاده بودند. عصبانی شد و تلفن زد به نصیری. گفت آقا این پرونده را من مطالعه کردهام آن چیزی که دستگیرم شد این است که این آدم هنوز مرد است. چرا نمیگذارید برود روی منبر آقا؟ گفت آقا قربانت (؟؟؟) این با زنش بوده آقا. گفت نه آقا این زنش نیست. گفت صیغهاش بوده گفت ما میدونیم صیغهاش نیست. گفت شما از کجا میدانید صیغهاش نیست. آخوند است میتواند همانجا فوری صیغه کند هرکس را میخواهد. شما به چه مناسبت با یک فردی که با صیغهاش با محرمش تو اتاق است چهجوری آقا عکس گرفتید؟ شروع کرد آقا به حتی گفت آقا اگر اینکار را با من میکردید من میرفتم روی منبر میگفتم آی ایهاالناس من با صیغهای که حلالتر از شیر مادر است توی اتاقم نمیتوانم باشم از دست اینها که عکس برمیدارند. یک المشنگهای بهپا کرد سر همین موضوع. این شاهد عینی بنده خودم توی اتاق بودم که این همینجور با نصیری حرف زد.
امام همیشه کارش این بود که یک جور گره از کار مردم بردارد. یک جوان دیگری بود اسمش یادم رفته حتماً شما توی این مصاحباتی که میکنید میتوانید بفهمید یک جوانی بود در وزارتخارجه به این یک پیکی داده بودند ببرد به مسکو. توی راه در روسیه این سوار طیاره که میشود نمیدانم از اروپا بوده از کجا بوده که برود مسکو یکخانمی پهلوی این مینشیند خانم خیلی قشنگی بوده و خلاصه با این آشنا میشوند و مسکو که میروند این خانم هم با این جوان میرود و خلاصه شب اینها با هم بودهاند. صبح این خانم زودتر میرود بیرون بعد که میخواهد برود سر صبحانه یک دانه روسی میآید مینشیند یک سری عکس میدهد به این مردیکه. این تمام عکس شب با این خانم توی اتاق چهکارها کردند تمام اینها عکس است. و این را بلاک میلش میکنند این هم زن داشته و اینها. یارو را بلاک میلش میکنند و میگویند آن پیک را بده. بده ما از روی این عکس برمیداریم بهت پس میدهیم هیچکس هم نمیفهمد. این هم خلاصه پیک را میدهد. یعنی تمام مدارکی را که داشته میدهد و بعد هم آنها پسش میدهند این هم میرود به ایران. پنج شش ماه بعد یا سه چهار ماه بعد فهمیدند همچین چیزی هست. آن هم گمان کنم باز یک دستگاههای خارجی به دولت ایران اطلاع دادند که همچین اتفاقی افتاده و آن مدارک هرچی بوده روسها دارند. خلاصه من نفهمیدم چطور خلاصه. این جوان را گرفتند. این جوان را گرفتند و محکومش کردند به اعدام. دادگاه تشکیل شد و این محکوم شد به اعدام. پدر و مادر این جوان صبح میآیند در خانه امامجمعه. چون این شاگرد امام بوده یکموقعی در دانشگاه ما. که آقا دستم به دامنت این را گرفتید و محکوم به اعدامش کردید و یعنی دولت محکوم به اعدامش کرده دادگاه نظامی بوده گمان کنم او سپهبد بهزادی بود کی بود سرتیپ بهزادی بود که یک موقعی هم توی دانشکده حقوق آنجا فوقلیسانسش را گرفت. خلاصه این را محکوم به اعدامش کردند و هیچ راهی هم نداره فقط مگر اعلیحضرت این را عفوش کند. امامجمعه آمد و خیلی هم ناراحت بود آمد و توی دفتر ما تلفن زد به آقای معینیان که میخواهم حضور اعلیحضرت شرفیاب شوم. آنموقع هم امامجمعه شاید فقط روزهای عید حضور اعلیحضرت بود یا اینکه اعلیحضرت اگر مسافرتهای رسمی میکردند این میرفت فرودگاه که دعای سفر بخواند. این آقای معینیان هم چون یکدفعهای تلفن زده بود گفتند حالا گفت کار لازم… گفت خیلی کار لازمی دارم اگر بشود یا امروز یا فردا ایشان را حتماً ببینم. ساعت دو سه بعد از ظهر هم بود که تلفن زدند به دفتر ما از دفتر آقای معینیان که آقای امامجمعه هستند؟ گفتم نخیر. گفتند به ایشان بگویید که ساعت ۶ بعدازظهر وقت معین شده است برای ایشان. ما هم روز تا ساعت ۶ بود. امامجمعه رفت فردا صبحش که تشریف آوردند به دفتر ما آقای امام گفتیم آقا چطور شد این جریان. گفت هیچی. گفت آقا رفتم دیروز آنجا و حضور اعلیحضرت و قیافه اعلیحضرت را طوری دیدم که دیدم نمیشود همچین چیزی را با ایشان دیسکاس کرد خیلی اوقاتشان تلخ بود و ناراحت بودند سر یک جریانی که نمیدانم. دیدم توی مودی نیستند که من حالا همچین خواهشی ازشان بکنم که این جوان را ببخشند. تا بالاخره اعلیحضرت خودشان ملتفت شدند من یک حرفی میخواهم بگویم و نمیگم. بلند شدند گفتند امام چی میخواهی بگویی بگو. گفتم قربان میترسم بگویم. گفت حالا بگو حالا چی میگویی؟ چی میخواهی؟ گفتم همچین چیزی هست. میگه تا اسم این را آوردم اعلیحضرت برافروخته شدند عصبانی گفتند تو چه جور میتوانی از من همچین خواهشی بکنی. این به من که خیانت نکرده که من ببخشمش. این اگر مرا میخواست بکشد تو میآمدی میگفتی بخشش میبخشیدمش این به مملکت خیانت کرده آبروی ما را جلوی خارجیها برده. خیلی لطمه به تمام مملکت زده چهجور میشود یکهمچین چیزی را بخشید این باید اعدام بشود هیچ دومرتبه هم از من یکهمچین خواهشی نکن خیانت به مملکت. گفتند هیچ راه ندارد و امام تعظیم کرده و آمده بود بیرون. و همینجور هی پیپش را میکشید امامجمعه و هی میگفت نمیشود این جوان کشته بشود آخه خب یک اشتباهی کرده امام خیلی واقعبین میگفت آقا این جوان است خب یک زنی هم آمده زیر بالش خب جوان دیگر یک کار طبیعی صورت گرفته این دیگر نباید این را کشت سر این موضوع. گفت باید یک کار دیگری بکنم. تلفن زد به خواهرزادهاش فرمانده نیروی هوایی خاتم فرمانده نیروی هوایی بود. خیلی به اعلیحضرت نزدیک بود. تلفن زد به او و جریان را به او گفت. گفت آقا تو یک کاری بکن. او گفت اصلاً من در این مورد هیچوقت من جرأت نمیکنم اسمش را جلو اعلیحضرت برم چون این یارو اگر اینجور واقعاً خیانت کرده البته هیچکس هم نمیدانست جریان را همه سری بود یک جوری خیانتی کرده که این در آن صف است که اعلیحضرت اینقدر ناراحت شدهاند و آبروی مملکت رفته و نمیدانم اسرار مملکت به دست روسها دادهاند و چی بوده باید اعدام بشود. او هم نظامی بود. امام همیشه این پیپش را سربالا میکشید میگفت نه نمیشود با اینها نمیشود این قضیه را درست کنم باید بروم دومرتبه بروم حضور اعلیحضرت. تلفن زد به معینیان که آقا میخواهم حضور اعلیحضرت شرفیاب شوم. اینها تمام اینها را که عرض میکنم خودم شاهد بودم. تلفن زد به معینیان که آقا میخواهم شرفیاب شوم. معینیان بعد تلفن میزند میگوید فرمودهاند مربوط به همان موضوع است یا مطلب تازهای است؟ امام گفت آقا یک مطلب خیلی اساسی است. یک مطلب تازه خیلی اساسی است. بنده باید فوری بهعرضشان برسانم من که الان چند سال است تقاضای شرفیابی نکردهام این موضوع خیلی مهم است. و معینیان هم باز تلفن زد گفت مثلاً نمیدانم فردا صبح ساعت چند بیایید. امام رفت و بعد که برگشت آمد چون ما آنموقع دیدیم این کاخ نیاوران بود. اعلیحضرت این دانشگاه اوین از آن ور میآمد دیگر امام سر راه. آمد و حالش خیلی خوب. گفتم چطور شد؟ گفت گمان کنم کار یارو را درست کردم. گفتم چطور؟ گفت رفتم توی اتاق و یک مقداری شر و روی راجع به بقیه حرفها به اعلیحضرت زدم و بعد هی اعلیحضرت به من تماشا میکردند و هی بعد که خواستم بروم گفتند حرف اصلیت را هم زدی امام یا نه؟ گفتم نه قربان. گفت حرفت چیه؟ گفتم قربان این جوان که میخواهید بکشیدش خائن هم مملکت هم هست این سیّد هم هست قربان. جواب جدّ این و جدّ مرا چیچی میدهید روز قیامت اگر آمد یقهات را چسبید گفت برای اینکه این جوان یک شب یک کار طبیعی کرد. قربان این جوان است این بیست و چهار پنج سال و شش سال بیشتر، عمرش نیست یک کار طبیعی برای این کار جانش را گرفتید آن دنیا جواب جدّ این را و جدّ مرا چی میگویید قربان. گفت همین را گفتم از اتاق آمدم بیرون. گفت آمدم بیرون اعلیحضرت صدایم زدند. برگرد. گفت این چه حرفی بود زدی امام؟ گفتم قربان بنده مجبورم حقایق را حضور اعلیحضرت عرض کنم. این جدّ من و جدّ این از شما بازخواست میکند قربان و این جوان را برای چی کشتید؟ بنده عرضی ندارم دیگر من رفتم. گفت وقتی میرفتم اعلیحضرت یک لبخندی به من زدند یک سری تکان دادند گفتند کار خودت را کردی و آمدیم بیرون بعد فهمیدیم که یارو را به حبس ابد محکومش کردند. بعد باز عید رفت امام تخفیف گرفت بعد ده سال بعد از دو سه ماه خلاصه آزاد شد.
س- پس اینکه میگویید شاه اعتقادات مذهبی داشته بیخود نبوده
ج- بله این اعتقادات مذهبی شاه خیلی داشت بنده در این مورد من در یک مورد دیگر میدانم که شاید از آقای امیرتیمور سؤال کنید بداند. یک یارو دعانویسی بود مشهد نمیدانم اسمش چی بود که گفتند این دعا مینویسد. این را از مشهد آوردند تهران که دعا بنویسد برای اعلیحضرت که صبحها از زیر دعا رد بشوند و از این حرفها بله بله. این امام از این چیزها از آن کسی که امامجمعه را یک جوانی بود که امامجمعه را چاقو زد زمان نخستوزیری رزمآرا. امامجمعه وقتی میآمد سوار ماشین بشود از مسجد که میآمد بیرون یکی با چاقو حمله میکند چاقو میزند به گردن امام که بکشد امام را که گردنش را بزند ولی خوشبختانه به این شاهرگش نخورده بود ولی این دست راست امام فلج بود دیگر از همانجا. این جوان را امام بعد از زندان درش آورد. درش آورد و توی پهلوی مسجد شاه یک دکانی به این داد و این تا این اواخر این یارو همان دکان را داشت و همیشه میآمد توی دانشگاه میآمد پهلوی امام میآمد هر کاری هم داشت امام برایش میکرد و امام همیشه میگفت حالا اگر این را کشته بودند یک فامیلی داشت همیشه به من فحش میداد حالا من این را آوردهام کار دادهام دو فامیل هم هی به من تعریف میکند میگویند امام جمعه عجب آدم خوبی است این کار را کرد. نه امام خیلی آدم اول از آن خیلی آدم روشنی بود امام میدانید که هم تحصیلات مذهبی کرده بود در نجف و هم تحصیلات حقوقش و اینها در سوئیس کرده بود دکترا از سوئیس داشت.
س- سید حسن امامی این اسم
ج- سید حسن امامی بله بله و این قبل از اینکه امامجمعه بشود خب استاد دانشکده تهران بود استاد بود
س- چهجور ایشان امامجمعه شده بود؟ پدرش امامجمعه بوده؟
ج- پدرش امامجمعه بود با عمویش امامجمعه بود؟ عمویش امامجمعه بوده مثل اینکه. که پدر امام زودتر مرده بوده بعد به این ارثی رسیده بوده ۱۹۴۴ این موقعها. آنموقع این استاد حقوق دانشگاه تهران بوده قاضی دادگستری بوده. در ۱۹۲۸ رفته بوده فرنگ یعنی رفته بوده سوئیس تحصیلاتش را کرده بوده استاد مسلم حقوق مدنی بود یعنی نظیرش را نداشتیم چهار جلد کتاب حقوق مدنی که نوشته دیگر بهترین…
س- آخه وظیفهای هم داشت حالا در این رژیم جدید امامجمعه هنوز جمعه نماز هم میخواند و مردم میآیند و…
ج- بله بله ایشان هر روز هر جمعه نمازش را در مسجد شاه میخواند ولی خب جمعیت به این صورت امروز که نبودند نمیرفتند نخیر. میدانید در مذهب شیعه اصولاً این یک چیز است امامجمعه سنیها امامجمعه را ندارند رئیس مملکت یا رئیس قوم مرکز خود او میخواند. در شیعه به نیابت از رئیس مملکت یک کسی امامجمعه میشود بخواند
س- آنوقت با این آیتاللهها هم رابطه خوبی داشت یا بسته به این بود که کی باشد؟
ج- با بعضیهایشان. با بعضیهایشان رابطه خیلی خوبی داشت. با بعضیها نداشت نه. مثلاً با آیتالله کفایی مشهد خیلی رابطهاش خوب بود. برای آیتالله قمی خیلی احترام قائل بود میگفت این سید کلهشقی است ولی. با خمینی در نجف بودند منتها میگفت خمینی سه سال از من کوچکتر بوده یعنی به آن صورتی که او میگفت خمینی اینقدر که میگویند سن دارد ندارد سنش کمتر از او هست. چون اگر سه سال از امام کوچکتر بود امام حالا چه میدانم هشتاد سالش مثلاً میشد. امام ۷۷ سال اینجور سن دارد و البته با خمینی میدانم هیچ رابطهای نداشت با اینهای دیگر زیاد رابطه نداشتند با همدیگر.
امام اصولاً از مذهب به صورت یک نهاد سیاسی مخالف بود. میگفت مذهب رابطه شخص است با خدا و اصل موضوع را هم تکیه میکرد روی خدا و این مثلاً ۱۲ امام و ۱۴ معصوم و این تشکیلاتی که بودند به این حرفها زیاد چیز نداشت. فقط به خدا ولی نمازش را هر روز میخواند نمازش را مرتب میخواند. هیچوقت برخلاف آن حرفهایی که مردم میزدند و من خیلی با امام ده سال بودم یکدفعه ندیدم لب به مشروب بزند. حتی توی مجالسی که بود مشروب سرو نمیکردند به احترام امام هیچوقت. نماز مرتب روزه نمیگرفت چون نمیتوانست از لحاظ سلامتی روزه نمیتوانست بگیرد. ولی نمازش را مرتب میخواند. یک اعتقادی نسبت به خدا داشت و یک به قول خودش یک… و برای همین هم بود هیچوقت نگران هیچ چیزی نبود. هر چی بود میگفت یک توکل به خدا داشت میگفت هرچه بود خواست خداست. این خواهرزادهاش را خیلی دوست داشت این تیمسار خاتم را.
مصاحبه با آقای احمد قریشی – نوار شماره ۴
روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه۱ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
ج- روزی که ایشان آن تصادف را کرد و مرد روز بعدش من رفتم به حساب برای تسلیت خدمت امام. امام خیلی آرام بود ساکت بود. گفت صبح رفته بودم پهلوی خواهرم که مادر تیمسار میشود دیدم خیلی ناراحت است. بهش گفتم که خواست خداست. خدا داده است خدا هم میگیرد. هیچ خیلی وقایع را یکجور طبیعی میگفت هیچ ناراحتی زیادی هم نداشت. یادم است موقعی که پدر من فوت شد آمد منزل ما. خب مادرم اینها خیلی ناراحت بودند خیلی به آنها میگفت باید حقیقت را قبول کرد اینها خواست خداست و زیاد نباید ناراحت باید توکل به خدا داشت. ایمان عجیبی به خدا داشت امامجمعه
س- این اواخر امامجمعه هیچ نقشی در بهاصطلاح ارتباط بین روحانیون و دولت و شاه و اینها…
ج- بله بله این اواخر پنج شش ماه اخیر سلطنت اعلیحضرت خب این را خیلی میخواستند این میرفت دربار سعی میکرد امام منتها امامجمعه هم معتقد بود که نباید دولت در مقابل این آخوندها کوتاه بیاید. او هیچ هیچ موافقت با سازش با آخوندها نداشت. خیلی آن موقعی که یادم میآید تقویم را عوض کردند و تقویم شاهنشاهی را آوردند امام فوقالعاده ناراحت بود که چرا تقویم را عوض بشود تقویم شاهنشاهی میآورند یک حرفهایی یعنی چه. و بعد که شریفامامی آمد این تقویم را عوض کرد دومرتبه امام بیشتر عصبانی شد گفت آقا الان موقعش نیست شما تقویم را عوض کنید. الان هرچی شما باج بدهید اینها بیشتر باج میخواهند. شما باید در یک نقطه قدرت قرار بگیرید بعد با اینها صحبت کنید. نه وقتی که اینها دارند هی شما را هل میدهند هی بیشتر با اینها بسازید چون هر سازشی نقطه ضعف را نشان میدهد. هیچ اهل موافقت با سازش بههیچوجه با اینها نبود و همیشه هم میگفت آخوند را من میشناسم. آخوند را من میشناسم شما با آخوند نمیتوانید کنار بیایید بدین وضع باید آخوند را مطیعت کنی و سعی میکرد تشکیلاتی هم میخواست بدهد که یک نحوی از همه بیشتر روحیه اعلیحضرت را تقویت کند. اعلیحضرت را وادار کند به اینکه یک تصمیم جدیتری بگیرند. ولی خب اعلیحضرت مخالف بودند با این جریانات
س- شما گفتید یک جلساتی هم داشتید با امام جلسات نهاری شامی
ج- آنها بله آن جلساتی بود خارج از چیز هر دو هفته یکبار جمع میشدیم با آقای امامجمعه دوسه نفری بودیم نهار و شام بخوریم چیزی بگوییم و اینها
س- قبل از اینکه ریاست دانشگاه از آقای صفویان رئیس دانشگاه بشود یا در زمانی که شد من یادم هست که صحبت از این بود که یکی از والاحضرتها ریاست عالیه بشود و بعد یک عده از استادان هم مثل اینکه ناراضی بودند از رئیس جدید
ج- بله بله آقای صفویان رئیس دانشگاه بود تقریباً بعد از یک سال که آقای صفویان رئیس دانشگاه بود آقای (؟؟؟) شد که براساس پیشنهاد از قضا این را بعد آقای علم برای برادرم تعریف کرده بودند که صفویان رئیس دانشگاه بوده بعد خود صفویان میآید میگوید آقا هر دانشگاهی یکی به نحوی وابسطه به دربار است. دانشگاه ملی هم که وزیر دربار رئیس هیئت امنا است بهتر این است که یک ریاست عالیه داشته باشید و یکی از والاحضرتین ریاست عالیه دانشگاه ملی را قبول کنند. مثل اینکه دانشگاه مشهد والاحضرت شهناز بود دانشگاه اصفهان والاحضرت فاطمه بودند
س- مثل اینکه بدین ترتیب مشمول بعضی از مقررات بود.
ج- بله میشد و این بهتر این است که دانشگاه ملی هم والاحضرت عبدالرضا ریاست عالیهاش را قبول کنند. آمدم میگه من بهش گفتم که بابا این والاحضرت عبدالرضا را بیاورید رئیس اینکار را بکنید آنوقت بعد کنترل از دست خودت و من در میرود. این والاحضرت میخواهد همهجور دخالت بکند و دانشگاه زیر نظر خودش بگیرد بعد هم رئیس چیزی معین کند خلاصه مزاحمتان میشود. گفت نخیر این گفته بود که این کار را بکنید. پیشنهادی میشود و اعلیحضرت هم قبول میکنند که والاحضرت بشود ریاست عالیه. ایشان که شد ریاست عالیه دانشگاه، اطلاعاتی میخواست راجع به دانشگاه داشته باشد چی بود که یکروز مرا احضار فرمودند. رفتیم آنجا و دیدیم که یکسری اطلاعاتی راجع به دانشگاه میخواهد. بعد گفتند میخواهم با بقیه اساتید هم آشنا بشوم و از هر دانشکدهای دو نفر سه نفر رفتند پیش والاحضرت و صحبتهایی شده بود و همه اظهار نارضایتی کرده بودند از اوضاع و احوال دانشگاه آنموقع. و والاحضرت یکروز بنده را خواستند و گفتند که من تصمیم گرفتهام که این رئیس دانشگاه را عوض کنم و شما بشوید رئیس دانشگاه یعنی بنده بشوم رئیس دانشگاه. گفتم هرجور امر بفرمایید و گفتند همین امروز عصری هم گفتهام هیئت امنا تشکیل بشود و شما میشوید رئیس دانشگاه. ساعت ۴ بعدازظهر هیئت امنا تشکیل میشود شما میشوید رئیس دانشگاه. گفتم خیلی خب. گفت پس شما بروید من ساعت ۴ به شما خبر میدهم. من رفتم. رفتم از قضا رفتم این کاخ والاحضرت عبدالرضا درست یک گوشه خیابان کاخ بود و کاخ نخستوزیری آن گوشه دیگرش بود. رفتم آن طرف تو کاخ نخستوزیری رفتم پهلوی راجی. راجی آنموقع رئیس دفتر
س- پرویز راجی
ج- پرویز راجی رئیس دفتر آقای هویدا بود. رفتم و به او جریان را گفتم. او هم رفت تو آقای هویدا ما را احضار کرد و تبریک به ما گفت و روبوسی کرد و گفت بالاخره میدانستم این روز میشود و از این شوخیها کرد و هر کاری از دستم برمیآید میکنم بودجه دانشگاه را اضافه میکنیم و خوابگاه برای محصلین درست میکنیم و لابراتوار درست میکنیم. یکی دوتا بیمارستان اضافه به دانشگاه میدهیم و خیلی خیلی ما را تشویق کرد. ما برگشتیم به کاخ عبدالرضا. نمیدانم چی بود که فوری ما را باز دومرتبه احضار کردند توی اتاق. رفتیم تو اتاق عبدالرضا بنشینیم باز راجع به دانشگاه با هم صحبت کنیم و جلسه عصر را چهجور ادامه بدهیم چهجور تشکیل بشود هیئت امنا. در همان حین اینکه این حرف زده بود. بنده بودم توی اتاق بودم در همان حین تلفن زنگ زد. تلفن زنگ زد و گفتند آقای علم میخواهد با والاحضرت صحبت کند. آقای علم خارج بود. شب قبل آمده بود به تهران و هیچ خبر هم نداشت از این جریان. آقای علم البته این پروفسور صفویان را تقویت میکرد چون هم قوم و خویش خانمش بود اما خب این را دوستش داشت طبیبش بود و این صفویان خبردار شده بود که جریان چی هست. رفته بود به آقای علم گفته بود. به آقای علم تلفن زد که والاحضرت که آقا این جریان این جلسه بعدازظهر هیئت امنا چی هست چون آقای علم هم رئیس جلسه هیئت امنا بود. گفت بله گفته و میخواهم رئیس دانشگاه را عوض کنیم. گفت برای چی قربان؟ گوشی را گذاشت رفت نیمساعت بعد تلفن زد به عبدالرضا مجدداً که اعلیحضرت امر فرمودند هیچ لزومی ندارد اینکار را بکنید فعلاً دست نگه دارید تا یک کمیسیونی تشکیل بشود و به این موضوع رسیدگی کند. به این شکایاتی که از آقای صفویان شده. و والاحضرت خیلی عصبانی شدند گفت آقا این موضوع خودم مستقیم با اعلیحضرت چک کردم و اعلیحضرت گفتند همچین کاری بشود گفت آقا بنده الان از حضور اعلیحضرت آمدم و اعلیحضرت هم فرمودند هیچ لزومی ندارد شما اینکار را بکنید و گوشی را گذاشت. خیلی والاحضرت از این موضوع ناراحت شد چون جلو روی من فوری میخواست یک رئیس دانشگاه که چیز خیلی عمدهای هم نبود رئیس دانشگاه را عوض کند اینجور وزیر دربار گفت نخیر حق ندارید همچین کاری کنید و معلوم بود که این خودش رفته به اعلیحضرت گفته اینکار را نکنند. خیلی جلوی من ناراحت شد تلفن زد به هویدا. تلفن زد به هویدا خیلی ناراحت که من از ریاست عالی دانشگاه ملی استعفا میدهم. اگر من نتوانم رئیس دانشگاه را عوض کنم ریاست عالی من که تیتر نمیخواهم. اینها که تیتر نیست برای من اینها که مقام نیست برای من. من آمدهام خدمت کنم میخواهم یک دانشگاه را درست کنم. آقا همین کارها را میکنید. خلاصه شروع کرد (؟؟؟) من استعفا میدهم الان استعفا میدهم. ما گفتیم خب بس. ما خلاصه آمدیم بیرون و بعد هویدا مرا خواست رفتم پهلویش گفت برو به والاحضرت عبدالرضا بگو مبادا استعفا بدهند حکم اعلیحضرت را که کسی استعفا نمیدهد
س- که این نخستوزیر به برادر شاه نصیحت میکرد
ج- بله بله بله برو حتماً حتماً به عرض والاحضرت برسان که نباید استعفا بدهند این. این حکم را اعلیحضرت دادند مگر حکم اعلیحضرت چیزی است که آدم استعفا بدهد مبادا همچین کاری بکنند. بعد هم ما رفتیم خلاصه گفتیم آقا قضیهای است شما نباید استعفا بدهید. حالا عصبانی هستید نباید استعفا نباید بدهید. گمان نکنم استعفا داد ولی هیچوقت جلسه هم تشکیل نداد. و این برای من جالب بود از قدرت آقای علم که این والاحضرت عبدالرضا از پیش خودش اینکار را نکرده بود. رفته بوده گفته بوده از جریان دانشگاه را گفته بوده و به اعلیحضرت گفته بوده که فلانکس را رئیس بکنیم لابد ایشان هم یک چکی کرده بودند گفته بود خیلی خب بگویید بهش موافقت کرده بودند. ولی آقای علم شب که از مسافرت آمد بهش گفته بودند دو ساعت بعد تمام جریان را بهم زد و آدم خودش را گذاشت آنجا.
س- شنیدیم که آقای علم رفته بوده پهلوی اعلیحضرت گفته بوده که این اگر صفویان عوض بشود من در منزل با خانم گرفتاری خواهم داشت
ج- والله این را گفتند من نمیدانم من که توی اتاق نمیدانم چی میشه. خلاصه هر چی بوده به یک نحوی….
س- و اینجور شایع شده بود بعد آنوقت روی این حساب شاه هم گفته بوده که چون…
ج- من این حرف گویا من این حرف را گمان کنم درست یادم نیست ولی گمان کنم والاحضرت عبدالرضا این حرف را به من گفت. که گفته بوده قربان حالا اگر این را بگذاریم دیگر ملکتاج مرا توی خانه راه نمیدهد. بله من این را گمان کنم از والاحضرت شنیدم بله حالا دیگر بوده یا چه چیزی بوده یا نبوده نمیدانم. ولی این یک نمونه بود از قدرت آقای علم
س- اصولاً شایع بود در ایران که خیلی از تصمیمات مهم مملکتی در همین جلسات خصوصی و مهمانیها چه در دربار که بهاصطلاح جلساتی که شاه حضور داشته و وزرا یا این و آن خودشان را میرساندند و مطالب را میگفتند و موافقتی میگرفتند چه در سطح پایینتر در مهمانیهای عصرانه و کوکتل پارتی و اینها که وزرا و نخستوزیر و اینها بودند و خیلی مسائل آنجاها تصمیم گرفته میشده.
ج- بدون شک این مهمانیها و این دورهها و این کوکتل پارتیها خیلی مهم بود در جریانات سیاسی. همینجور در همهجا همین واشنگتن هم لابد همین است خیلی از اینکارها توی مهمانیها و کوکتلپارتیها انجام میشود آشنایی پیدا میشود حرفها میشود قراردادهایی زدوبندهایی میشه. من خودم یک چیزی که باز مربوط به خود من میشود بود موقعی بود که پرویز راجی شد سفیر در انگلستان. شب مهمانی به افتخار پرویز راجی داده بودند در منزل یکی از این فرمانفرماییان در یک جایی به اسم پونک پونه نمیدانم چیچی بود آن پایین نزدیک فرودگاه پونه بود اسمش یا پونک یکهمچین چیزی. حالا منزل کدامیکی از اینها بود ماشاءالله تعداد اینها زیاد است یادم نیست. خلاصه منزل یکی از اینها مهمانی بود و ما رفتیم آنجا و خیلی خیلیها بودند از قضا والاحضرت عبدالرضا هم بود. و آقای هویدا هم تشریف آوردند
س- خانه فکر کنم رضا مجد بوده
ج- در پونک بود نمیدانم پونه بود و زنش دختر فرمانفرماییان بود بله بله حالا نمیدانم گمان کنم خلاصه یکی از اینجاها بود حالا نمیدانم. و بعد در آنجا من دیدیم مجیدی و پرویز راجی هم به من تماشا میکنند و یک چیزی به هویدا دارند میگویند و بعد رفتیم سر میز شام و سر میز شام بلند شدند از این نطقهای بعد از شام بکنند و کردند. هویدا بلند شد و گفتش که من خیلی متأسفم که راجی دارد از دستم میرود و میرود لندن و چی و این شوخیها کرد و از این حرفها. بعد گفت میخواهم جانشین راجی را معرفی کنم. راجی آنموقع مشاور رئیس دفتر نخستوزیر دیگر نبود مشاور اعلای نخستوزیر در امور بینالمللی همچین چیزی بود یعنی کارهایی که تمام نخستوزیر با خارجیها داشت راجی انجام میداد اعم از اینکه مخبرهای خارجی بیایند سفرا بیایند از این حرفها. و گفت میخواهم جانشین راجی را هم الان بهتان معرفی کنم و خیلی خوشوقتم که امشب این تصمیم را گرفتیم و همه منتظر بودند که ببینید. یکدفعه گفت احمد پاشو قریشی پاشو. بله الان قبولیت را اعلام کن. من اصلاً هیچ آمادگی به این موضوع نداشتم. بلند شدم خب نخستوزیر مملکت است. گفتیم هرچی امر میفرمایید البته بنده قبول میکنم با کمال میل و افتخار و اینها و شوخی هم کردم به شرط اینکه قربان بنده را هم بعد سفیر یک جایی بکنید. بلند شد گفت بله بله او را سفیر لندن تو را سفیر بنگلادش میکنم و نشستیم. بعد شب آمدم خانه هرچی فکر کردم دیدم آقا من مجیدی را کشیدم کنار گفتم برادر این چه کاری بود شما کردید من که همچین شغلی نمیخواهم عزیزم به درد کار من نمیخورد. من توی دانشگاه هستم الان توی کارهای دانشگاهی داریم. گفت نه این خوب است برایت تو نمیفهمی تو با هویدا نزدیک بشی. بعد وارد کابینه میشوی. گفتم آقا همین الان که بنده توی دانشگاه هستم و زیاد هم اینکارها راه دستم نیست و اینها. خلاصه گفت نمیشود دیگر قبولیت را اعلان کردی اصلاً قضیه تمام شده. گفتم خیلی خب
س- مثل اینکه مقرراتی هم بود که بایستی آدم درآمدی از خارج نداشته باشد و کار خصوصی را ول میکرد
ج- کار خصوصی باید ول میکردی بله بله از این چیزها بود. من هرچی فکر کردم دیدم من نمیتوانم خلاصه این کار را بکنم. آن شب خوابم نبرد. اصلاً به فکر اینکه هر روز پاشوم بروم آنجا و من هم که هیچوقت کارهای اداری نکرده بودم. بروی آنجا بنشینی کار هم هی این سفیر را ببینی و نمیدانم گزارش تهیه کنی این چی گفته بری بگویی و با روزنامهنگاران که میآیند آنجا تماس داشته باشی و نمیدانم از این امنستی اینترنشنال میآید بنشینی باهاش صحبت کنی از این کارها که اصلاً به درد من نمیخورد.
دو شب بعدش مهمانی بود باز به افتخار راجی در منزل هوشنگ باتمانقلیچ که باز آقای هویدا هم بود. بدیش سر این بود که چه در مجلس و چه در مهمانی همین فرمانفرمائیان در پونه و چه در منزل باتمانقلیچ سفرای خارجی هم خیلی بودند. هویدا وقتی این چیز را کرد به انگلیسی هم گفت و من هم به انگلیسی جواب دادم قبول کردیم جلو این سفرا. بعد هم اینها هی میآمدند به ما تبریک گفتند. حالا منزل باتمانقلیچ من دیدم هیچ کار نمیتوانم بکنم. دیگر چون اگر این امشب هم بگذرد راجی برود دیگر من هیچ دسترسی ندارم اینکار. راجی را کشیدم کنار گفتم هرجور شده تو این جریان را بهم بزن. من اینکار را نمیتوانم بکنم هرجور شده اینکار را بکنم. مجیدی را هم گفتم آقا بروید شما دوتا اگر اینکار را برای ما درست کنید استدعای ما اینه ما را راحت کنید از اینکار. اینها رفتند به هویدا یک چیزی گفتند. هویدا سر میز شام باز بلند شد نطق کرد و باز شوخی و اینها کرد. گفت آقا چند شب پیش بنده جانشین راجی را معرفی کردم ولی متأسفانه این کسی که من اسم هم نبرد گفت «این کسی که» من پیشنهاد کردم قبول نکرده و خب نکنید هیچکس هم مجبور نیست نکند و یکی دیگر پیدا میشود کار ما که لنگ نمیماند. بعد هم که رفت بیرون با من دست نداد ناراحت بود. البته بعد هم زود فراموش کرد هویدا زود هم فراموش کرد. و این جریاناتی که میگویید را مربوط به مهمانیها و اینها میشود خب همان شب توی همان مهمانی این اگر راجی و مجیدی نرفته بودند گوش هویدا ننشسته بودند خب آن پیشنهاد نمیشد. من همانجور که دفعه پیش هم گفتم مثلاً خود آموزگار که وارد کابینه شد برای این آخرین دفعهای که بهعنوان وزیر مشاور شد میگفت نمیخواستم بروم ولی شب توی مهمانی دست مرا هویدا کشید بری توی آن اتاق جلو اعلیحضرت گفت قربان میخواهم وزیر ارشد کابینه را به حضورتان معرفی کنم. گفت من دیگر…
س- کسی که قرار بود دبیرکل بشود
ج- بله بله بله این چیزها بود
س- این چند دقیقهای که مانده تا آخر این نوار اگر یک مقداری راجع به مسائل دانشجویی که شما بهعنوان معاون دانشکده اقتصاد و بهعنوان رئیس دانشکده حقوق و بعد هم بهعنوان رئیس دانشگاه ملی داشتید و خب طبیعتاً تماسهایی که با دستگاههای امنیتی بالاجبار برای شخص در این سمت پیش میآمد. چون خیلیها در خارج هستند فکر میکنند که یعنی میگویند که هر کسی مثلاً رئیس دانشکده بوده یعنی ساواکی بوده خودش. در صورتی که خب شغلاش گویا ایجاب میکرد که برای نجات دانشجو و یا برای مسائل دیگر اولین بهاصطلاح شلوغی دانشکدهای که شما به یاد دارید کی بود؟ چهجوری بود؟ چه تیپ آدمهایی بودند؟
ج- من در سپتامبر ۱۹۶۶ در دانشگاه ملی شروع به کار کردم. در آن سه چهار سال اول یعنی تا واقعاً ۱۹۷۰ شلوغیای ندیدیم ما در دانشگاه خیلی آرام بود دانشگاه. حتی یک چیزی میشنیدیم که مثلاً ۱۶ آذر میگویند دانشگاه تهران آن ۱۶ آذر یک تاریخی بود که نمیدانم مدتی پیش پانزده شانزده سال پیش در دانشگاه فنی دانشگاه تهران سه تا جوان کشته شده بودند و هر سال در آن روز یک تظاهراتی در دانشگاه صورت میگرفت. الحمدلله حالا روزی سی چهلتا را میکشند دیگر این کار عادی شده کسی این روزها به این موضوعها اهمیت نمیدهد. ولی آنموقع زمان شاه سه نفر را کشتند خیلی مهم بود. و میگفتند که روز ۱۶ آذر ما توی دانشگاه که میرویم میشنیدیم که مثلاً در دانشگاه تهران محصلین نرفتهاند سر کلاس. در دانشگاه ما هیچ ناراحتی نداشتیم و آن موقعی هم که معاون دانشکده اقتصاد بودم هیچوقت اعتصاب یا ناراحتی… ناراحتی ما در سطح این بود که محصلین میگفتند آقا شهریه گران است. ۴۰۰۰ تومان گران است و شهریه نداشتند بدهند و ما سعی کردیم به یک نحوی دولت به اینها وام بدهد ناراحتی در این چیزهای عملی بود. غذا بد است یا غذای کافهتریا گران است یا نمیدانم… اصولاً دعوا سر شهریه بود این سالی ۴۰۰۰ تومان گران است ما نمیتوانیم بدهیم در صورتی که دانشگاه اعلان کرده بود که آقا هرکس وارد این دانشگاه میشود بایستی سالی ۴۰۰۰ تومان بدهد. آنهایی که نمیتوانند نیایند. بعد هم کنکور میگذاشتیم چون بعد یک عده را بورس میدادیم و یک عده دیگر را هم خب میتوانستند بدهند. این در آن سطح بود.
اولین دفعهای که شلوغی دانشگاه شلوغ شد سه چهار سال بعد از اینکه من استخدام شده بودم. ۱۶ آذر بود صبح کلاسها همه تشکیل بود و هیچ خبری نبود. ظهر بود من با غلامرضا افخمی و عالیمرد و دکتر علی اکبر و اینها با ماشین داشتیم میآمدیم از دانشگاه برویم نهار بخوریم. یکدفعه دیدیم کامیون ژاندارم که دارد میرود به طرف دانشگاه. آنموقع دانشگاه ملی توی منطقه اوین بود از منطقه کلانتری هم خارج بود جزو محافظینش با ژاندارمری بود و دیدیم سروصدا شروع شد. برگشتیم دانشگاه. برگشتیم دانشگاه دیدیم بله محصلین از توی دانشگاه از پشت این نردههای دانشگاه دارند سنگ پرت میکنند و این ژاندارمها هم دور دانشگاه نشستهاند و با تفنگ اینجور آماده به شلیک هستند و این محصلین هم هی سنگ میزنند و هی شعار میدهند. البته شعارها هم هیچ شعارهای نمیدانم مرگ بر شاه و این حرفها نبود. “دانشجو آزاد است” از این حرفها و این پلیسها هم گرفته بودند. ما رفتیم توی دانشگاه رفتیم تو باشگاه استادان دانشگاه دیدیم پویان نشسته و جدلی و جدلی معاون دانشگاه بود و آقای آبینی که او هم باز یک معاون دیگر دانشگاه بود اینها نشسته بودند. گفتیم آقا وضع این است یک کاری بکنیم و الا الان ممکن است این محصلین جوان هستند نمیفهمند سنگی بزنند این امنیه هم که وضعش معلوم است چیزی نمیفهمد و یک تیری زد اینجا و یک المشنگهای بپا میشود.
پویان بلند شد گفت هیچ راهی نداریم پاشویم ما برویم بین محصلین و امنیه و این مأمورین و یک جوری مأمورین پلیسها محصلین را بکشیم تو دانشکده علوم که آنجا دم پنجره بود و این امنیهها را هم مرخص کنیم بروند. ما همینجور که داشتیم آمدیم که بین دانشجو و این مأمورین برویم که اینها را از هم جدا کنیم محصلین که سنگ میزدند پویان که برگشت یک سنگ که همینجور که محصلین میزدند این سنگ خورد به پیشانی پویان و این ابروی پویان و یکدفعه خون خیلی شدیدی رسید و خون پویان ملتفت نشد ولی این خون تمام صورتش را گرفته بود و یک قیافه وحشتناکی پویان شده بود و خون ریخت روی لباسهایش و اینها. و پویان برگشت که به محصلین دعوا کند محصلین صورت پویان را که دیدند پر از خون است و خون همینجور ریخته روی سر و کلهاش یکدفعه شروع کردند به شعار دادن «پلیس پویان را زده» «پلیس پویان را زده» که سنگ از طرف خود محصلین آمده بود و آمدند پویان را بغل زدند پویان اینجا شد یک رل قهرمان روی دوششان گرفتند و ما همینجور که پویان راه افتاد به طرف دانشکده علوم و محصلین و اینها همه دنبالش رفتیم توی دانشکده علوم. رفتیم توی دانشکده علوم در را بستیم. دیگر که نگذاشتیم اینها بیایند بیرون و بعد هم نهار خوردیم و بعد امینه را مرخص کردیم و رفتند و آن روز احتمال این داشت که واقعاً یک زد و خوردی بشود در صورتی که این قضیه هم بود بعدازظهر ساعت مثلاً ۲. بعد عصرش هم رفتند همه رفتند سر کلاس این محصلین. دیگر خبری نداشتیم. چندین مدتی بود که فقط همین روزهای ۱۶ آذر دانشگاه این هم جنبه پیکنیک طوری داشت واقعاً یک جنبه تفریحی بود که میدانستیم این ۱۶ آذر محصلین میریزند بیرون و چندتا شعار میدهند دوتا شیشه میشکنند و پاسبانها میآیند و گارد هم میآید و میروند حالا میروند سر کلاس. این بود تا این دو سه سال آخر. این دو سه سال آخر واضح بود که کار دارد جنبه سیاسی پیدا میکند ریشهاش هم البته توی دانشگاه ملی نبود. ریشه اینکار توی دانشگاه پلیتکنیک بود و دانشگاه آریامهر و.
س- بعد از سیاهکل بود دیگر اینها
ج- بله بله بله بعد از سیاهکل بود. و دانشکده فنی دانشگاه تهران. این سهتا دانشگاهها فنی پایه و اساس انقلاب محصلین را این دانشکدههای فنی گذاشته بودند. دانشگاه ملی از همهجا همین که که از شهر دور بود و محصلینش اصولاً از یک تیپ دیگر بودند فرق میکرد شلوغی درش… موقعی ما مثل بقیه شدیم که تحصیل رایگان شد. یعنی ۱۲۰۰۰ محصل داشتیم و هیچکدامشان هم شهریه نمیداد
س- تیپ شاگردها هم عوض شده بود؟
ج- بله بله به کل عوض شده بود و اغلب محصلینی که توی کنکور قبول میشدند محصلینی بودند که از این مدارس مذهبی فارغالتحصیل شده بودند. محصلینی که از این مدارس مذهبی فارغالتحصیل شده بودند به مراتب از محصلینی که از مدارس دولتی میآمدند سطح معلوماتشان بالاتر بود و اینها توی کنکور قبول میشدند کنکور سرتاسری بود و اینها هم به چند دسته بودند. آنموقع خب البته همه مخالف شاه بودند مخالف رژیم بودند ولی اینها تویشان هم از این مجاهدین داشتیم، هم تودهای داشتیم، هم مسلمان داشتیم، همهجور داشتیم. و این را شما بیشتر این را خیلی آسان میدیدید توی قیافه دختران دانشکده اینهایی که با چادر میآمدند. قبلاً مثلاً چادر بسر نداشتیم. حتی من یادم هست یک خانمی داشتیم در دانشکده اقتصاد ارمنی بود ولی چادر سرش میکرد. یکروز نشستم باهاش و گفتم دختر مگر تو مسلمان شدهای؟ گفت نخیر. گفتم چادر چرا سر میکنی؟ گفت این بهعنوان اعتراض است چادر از لحاظ مذهبی نیست. گفت هیچکدام از این دخترایی که چادر سرشان است اعتقاد ندارند. گفت این بهعنوان اعتراض است. یک سمبل اعتراض به حکومت است این چادر.
در دانشگاه اغلب این جنبشها باز از توی مسجد دانشگاه شروع میشد. جایی بود که خب هیچکس هم نمیتوانست چیزی بگوید. میرفتند توی مسجد که نمازی بخوانند بعد تفسیر قرآن میکردند قرآن میخواندند تفسیر قرآن میکردند به آن نحوی که خودشان میخواستند. کاستهایی از این اواخر کاست از خمینی میآوردند ولی آن اوایل خب از کسان دیگر از روحانیون دیگر کاست میآوردند پخش میکردند و توی بلندگو میگذاشتند گوش میدادند. یا شعاری هم که میدادند اللهاکبر بود که هیچکس نمیشد بهش اعتراض بکند میگفتند اللهاکبر.
ولی رویهمرفته در دانشگاه ملی زد و خورد به مراتب کمتر بود از دانشگاههای دیگر. هیچوقت خوشبختانه دیگر هیچوقت کشت و کشتاری نداد دانشگاه ملی، زخمی هم خیلی تعدادش کم بود خیلی محدود بود. با این جریان سیاسی بین بیشتر جنبه مذهبی داشت ولی چپیها پشت پرده از همه بیشتر فعالیت میکردند چه در استادها و چه در دانشجوها. البته توی استادها که ما کم داشتیم. بیشتر دانشجوها بودند و پشت پرده واضح بود که چپیها این مذهبی را میچرخاندند در آنموقع.
س- اولین باری که یک دانشجویی را بازداشت کردند و بردند کی بود؟ و بعد عکسالعمل شما چی بود؟
ج- دانشجوهایی که بازداشت میکردند اولین دفعه را من والله به خاطر ندارم. همیشه وقتی این چیزها شلوغ میشد یکی دوتا از اینها را میگرفتند دیگر میگرفتند و میبردند بعد هم پدر و مادرهای اینها میآمدند و به دانشگاه که آقا فرزندانمان را یکجوری در بیاورید. ما هم تلفن میزدیم به مأمور هر دانشگاهی یک مأموری داشت رابط بود با سازمان امنیت.
س- توی خود دانشگاه بود؟
ج- یا توی خود دانشگاه بود یا خارج از دانشگاه بود که کارهای دانشگاهی را میکرد. ما به او تلفن میزدیم آقا آقای فلان آقای فلان و خانم فلان را مثلاً مهمان شما هستند؟ میگفتند بله. چهکار کردند میگفتند. بعد معمولاً تا این اواخر که وضع سخت شد تا آنموقع میگفتند اگر یکی توی دانشگاه ضمانت بکند که اینها دیگر هیچ کاری نمیکنند ما اینها را آزاد میکنیم. همیشه هم یکی از این اساتید فوری ضمانتش را میکرد. من خودم خیلیها را ضمانت کردم اینکه میگفتند هر کی توی دانشگاه هست ساواکی است خب البته حرف مزخرفی بود. شما هر کی توی دانشگاه استخدام میشد مثل همهجای دیگر باید سکیوریتی کیلیرنسی داشت و یک فرمهایی پر میکردیم میفرستادیم میرفت و آنها یا…
س- فرم الف
ج- فرم الف یا بلامانع بود یا میگفتند نخیر استخدامش نکنید این چیز بود. چیز فوقالعادهای نبود. میفرستادیم این فرمها برای هر کی مثل هر کی کارمند دولت بود دیگر باید یک سکیوریتی کیلیرنسی داشته باشد. گاهی وقتی تلفن میزدند که مثلاً فلان استاد در سر کلاس فلان حرف را زده بگویید آقا نصیحتش کنید اینجور حرفهایی بودار نزند. سیاست بنده همیشه در این موقعها این بود که هیچ چی به او استاد هیچی نگویند چون اگر میگفتید میفهمید باز بدتر میکرد. دیگر هیچوقت هیچوقت به استاد نمیشود گفت آقا این حرف را زدی آن حرف نزدی.
یک وقت فقط یکی از اساتید دانشگاه استادیار بود که ما داشتیم به اسم عباس میلانی یک دفعه فقط از کادر آموزشی تا آنجایی که من خاطر دارم یکی را فقط گرفتند آن هم این عباس میلانی بود. این هم دانشجو بود در همین برکلی بعد هاوایی پیاچدیاش را گرفته بود آمده بود ایران استاد علوم سیاسی بود یعنی استادیار علوم سیاسی بود. پسر بسیار با سواد و خوبی همه بود. این را برده بودند خدمت نظام وظیفه از آن طرحهای بیستوچهارهفتهای بود که این درعینحال آمده بود در دانشگاه ولی واقعاً نظامی بود در دانشگاه خدمت نظام وظیفهاش را بهاصطلاح میکرد.
یکروزی یک دکتر جواهریانی بود استاد شیمی به نظرم مال دانشگاه تهران بود که رفیق این بود از برکلی با هم آمده بودند. این به من تلفن زد. من آنموقع در دانشکده من آنموقع رئیس دانشگاه نبودم توی دانشکده بودم. تلفن زد به من که آقا عباس میلانی را گرفتهاند و زنش را هم گرفتهاند و شما خواهش میکنم یک کاری کنید که این از زندان دربیاید، گفتم کجا گرفتهاند؟ گفت در دفتر منوچهر گنجی گرفتندش. منوچهر گنجی آنموقع وزیر آموزش بود. من تلفن زدم به منوچهر که آقا این قضیه؟ گفت بله. گفت بله گرفتند و اعدامش هم میکنند. گفتم برای چی؟ گفت برای اینکه ارتشی است و ارتشی است و گرفتندش در موقعی که با این چریکها بوده و در کوههای کرمانشاه تعلیمات نظامی به این چریکها میداده و در دادگاه نظامی این را اعدامش میکنند. گفت بله.
ما تلفن زدیم به این رابطمان که به اسم آقای خاکی به نظر اسمش بود. مال سازمان امنیت مال دانشگاه بود. به این تلفن زدم که آقا جریان چی است؟ گفت بهتان بعداً خبر میدهم. تلفن زد گفت نخیر این آقا این کارش با دادگاه نظامی است، چون افسر ارتش است و در کوهها و اینکارها را کرده این اعدام میشود. قطعاً اعدام میشود و هیچ اقدامی هم شما نکنید که هیچ کارش هم نمیشود کرد چون افسر ارتش هم هست و بعد بر علیه خود دولت اسلحه دست بگیرد هیچ چیزی نداره.
این عباس میلانی خواهرزاده دکتر شادمان بود که وزیرمشاور هویدا بود. شادمان معروف بود به سیّد بهش میگفتند سید شادمان. ما به شادمان تلفن زدیم که برادر این خواهرزادهات را گرفتهاند. گفت راست میگویی؟ گفت این فلان فلان شده همیشه توی فامیل دردسر درست کرده ولش کن اصلاً. گفتم آقا جونش میگویند در خطر است. گفت ولش کن هر جا هست این اصلاً یک فامیل را به عذاب آورده در هر صورت ولش کن.
یک برادر دیگری داشت که استاد دانشکده طب ما بود. نورولوژیست هم بود. ما به این تلفن زدیم آمد و گفت آقا این برادرت. گفت بله گرفتندش ولی آقا زنش و اینها فامیل ما را اینها به عذاب آوردهاند. هیچی هم زیاد مثل اینکه توی فامیل هم ناراحت نبود که این بدبخت را گرفتند و این را میخواهند اعدامش کنند. ما تلفن زدیم آخرسر به خود آقای ثابتی. که آقا این استاد ما هست شما اگر این را بگیرید و بخواهید محاکمه کنید و بکشید دیگر توی دانشگاه از این یک قهرمانی درست میکنید که هیچکس جلوی این محصلین نتواند بگیرد. چه اصراری دارید محاکمهاش بکنید بکشیدش. مگه این چهکار کرده. گفت بعد به شما میگویند. بعد تلفن زد که آقا این افسر است. این را شما باید با نظامیها صحبت کنید. این افسر بوده و در حین انجام وظیفه رفته اسلحه میداده به این چریکها توی کوههای کرمانشاه و نمیدانم تعلیمات نظامی به اینها میداده و این اصلاً کوبا رفته و تعلیمات در کوبا دیده است. گفتم خب حالا راهش چی است؟ چکارش میکنند؟ گفت والله به ما مربوط نیست این کارش با نظامیهاست.
بعد تلفن زد گفت آقا اگر یکجوری شما به این بگویید که این همکاری کند بیاید تمام اطلاعاتی که دارد بده مقالهای بنویسد اظهار ندامتی بکند شاید بخشیده بشود و همین عمدهای هم که چیز بود این چون توی دانشگاه بود نمیخواستند واقعاً مجازات خیلی شدیدی این را بکنند چون در دانشگاه خیلی مواظب دانشجو… مثل امروز نبود که دانشگاه اصلاً اهمیت نداره دانشگاه را ببندند و بروند. آنموقع اگر یکروز دانشگاه تعطیل میشد به هزار جا باید بازخواست میکردی چرا دانشگاه تعطیل شده الان یارو سه سال است دانشگاه را تعطیل کرده هیچکس هم حرفی ندارد بزند و به این بگویید همکاری کند. ما به این پیغام دادیم که آقا همکاری را بکن توسط برادرش. برادرش هم نمیخواست خلاصه به زور برادر فرستادیم یکروز جمعه برود این را ببیند. رفته بود ببیندش گفته بوده آقا از فلانی گفته که شما همکاری بکن. یک مقالهای بنویس. این یکسری مقالاتی نوشت توی کیهان و اطلاعات هم چاپ شد راجع به سرنوشت خودش چه کارهایی کرده و اینها. بعد هم یک سال نگهاش داشتند و ولش کردند. بله ولش دادند و باز توی جریان انقلاب و اینها گویا خیلی اکتیو بوده و جزو… از دانشگاه ملی انتقال کرده به دانشگاه تهران و بعد گویا از دانشگاه تهران حالا اینها بیرونش کردند یا یک بلایی سرش آوردهاند نمیدانم
س- این رسم دستگاه بود که اگر کسی اظهار ندامت میکرد…
ج- بله بله یک کسی اظهار ندامت میکرد بیرونش میآوردند. البته خیلیها اظهار ندامت کردند آمدند بیرون و بعد هم وزیر شدند بله این آقایان… اغلب وزرا کابینهها از همین تودهایهای سابق و نمیدانم مصدقیهای سابق به قول خدا بیامرزدش جمال امامی را همین حزب بادیها بودند اینها بله. زیاد بودند از اینها
س- این مسئله شکنجه چی؟ آیا دانشجویانی بودند که شما…
ج- من در تمام مدتی که در دانشگاه بودم که شاید در این مدت صدتا دانشجو را گرفتند و ول دادند. ما یک دانشجویی نداشتیم که گرفته باشند و همینجور نگه داشته باشند
س- اعدامی هم نداشتید؟
ج- هیچ هیچ دانشگاه آریامهر داشت. دانشگاه آریامهر سهچهارتا اعدام شدند. چون کارهای سابوتاجی کرده بودند و بمب گذاشته بودند و نمیدانم افسر کشته بودند و رئیس گارد دانشگاه را کشتند. دانشگاه ملی را هیچ اعدامی نداشتیم خوشبختانه نه. در تمام این مدتی که من آنجا بودم که این دانشجوها را گرفتند و میبردند و میآوردند بعد که از زندان درمیآوردیم. خودمان آنجا اغلب اینها ما خودمان ضامن میشدیم اینها بعد میآمدند تشکر کنند. یک کدام از اینها را من ندیدم که واقعاً آن تورچری که بهاصطلاح میگویند شکنجهای که دیده باشند هیچکس از اینها شده باشد. چون بالاخره اگر یکی را شکنجه بکنند باید علامتش یک چیزی یک جایی باشد. اگر یکی را میگویند داغش کردند و مهر زدندش و شلاق زدندش یکجا باید پوستش درآمده باشد.
ما هیچ جا اینجوری این آقای رضا براهنی یادم هست یکدفعه که میگفت شاعری بود آقای رضا براهنی حالا نمیدانم بدبخت کجاست خیلی این جاها مخالف رژیم صحبت میکرد مقاله مثلاً به قول خودش مقالات علمی مینوشت در مجلهای مثل هاستلر یا پلیبوی گمال کنم بر علیه شاه. بعد میگفت مرا شکنجه دادند. یکروزی بهش گفتم آقا اینقدر میگویی شکنجه دادند و نمیدانم با دستگاههای برقی سوزاندنت یکجا باید یک ردی باشد نشان بده ما ببینیم. هیچجا نتوانست نشان بدهد. من توی دانشجوها هم هیچکدام ندیدم واقعاً که علائمی باشد. میگفتند چرا میگفتند کتکشان زدهاند توی گوششان زدهاند پس کلهشان زدهاند و اینها. ولی طوری که علائم شکنجه باشد که ببینیم من هیچی ندیدم
س- اصولاً اگر خبر دستاول مهمی پیش میآمد توی ایران شما از کجا میشنیدید این را؟
ج- یعنی خبر دستاول چی؟
س- مملکتی میشد که هنوز بهاصطلاح تو روزنامه و رادیو منتشر نمیشد
ج- آن اخبار در ایران گمانم در هیچ مملکتی اخبار به زودی ایران به همهجا سرایت بکند رادیو تلویزیون و نمیدانم جراید که نمینوشتند. ولی خب توی همین مهمانیها فوری آدم میشنید تا یکی را بگیرند تا یکی نمیدانم بخواهد وزیر بشود تا بخواهد وکیل بشود فوری اخبارش را ما میشنیدیم. همه میگفت فوری گفتند و شنیدهاند یا از دستگاه آقای علم است که خبر میآمد یا از دستگاه نخستوزیری است که میداد یا نمیدانم از سازمان امنیت است که اطلاع داشت میداد. از این جاها شما فوری اخبار میشنیدید که کی میخواهد چطور باشد. خیلی موقعها بود که مثلاً اخبار را کسانی که اصلاً خارج از دولت بودند زودتر از خود دولتیها میشنیدند. مثلاً من خوب خاطرم میآید روزی که هویدا استعفا داد خیلیها خیال میکردند انصاری نخستوزیر میشود و دوسهتا از وزرا کابینه منجمله یادم میآید منوچهر گنجی به من تلفن زد که آقا انصاری شد؟ گفتم نه آقا آموزگار است. گفت تو از کجا میدانی؟ گفتم آقا من میدانم من که نمیتوانستم بهش بگویم که آموزگار یکهفته قبل به من گفته است. گفتم نه آقا آموزگار است نمیدانستند حتی یک عدهای دستهگل فرستاده بودند برای انصاری که خیال میکردند انصاری نخستوزیر میشود
س- پس آن دو سه نفر اولی که اخبار دستاول را بهشان میدادید کیها بودند؟
ج- که کی بهشان اخبار میدادم؟
س- اخبار دستاول مثلاً میرسید که فلانکس دارد نخستوزیر میشود یا فلان تغییر دارد حاصل میشود آن دو سه نفر اولی که تلفن را برمیداشتید و بهشان خبر میدادید کیها بودند؟
ج- والله بستگی به این دارد ببینید در آن مورد خبر به درد کی میخورد. اگر مثلاً یک وزیری داشت عوض میشد معاونینش باید خبردار میشدند اگر من آشنا بودم مثلاً به یارو میگفتم که آقا این وزیره دارد میرود. اگر دانشگاه بود به دانشگاههاییها میگفتی به یک کسی میخواستی بگویی که مثلاً یک نفعی برایشان داشته باشد
Leave A Comment