روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه۱ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- اول فوریه ۱۹۸۲ ادامه صحبت با آقای دکتر احمد قریشی در نوار قبلش ما داشتید راجع به خصوصیات آقای زاهدی صحبت میکردید
ج- بله همانطور که عرض کردم اردشیر بسیار آدم باهوشی است. زود میفهمد با چه کسی طرف است چهجور رفتار بکند من یادم هست خیلی خوب یادم هست که این در تهران که بودیم اردشیر سفیر بود در واشنگتن اغلب این سناتورها و سیاستمدارهای آمریکا که آنموقع دائم میآمدند تهران و میرفتند اینها را توی مجالس مهمانی که از طرف سفارتخانه یا وزارتخارجه یا نمیدانم دوستها و رفقا و اینها دعوت میشد ما اینها را میدیدیم من چندتایشان را درست یادم هست یکی سناتور گلدواتر بود که منزل خداداد فرامانفرما شب مهمانی بود و سناتور گلدواتر هم آمده با سفیر آمریکا و آنجا باهاش صحبت میکرد. همان موقعهایی هم بود که توی بجبوحه قضیه واترگیت بود در آمریکا و گلدواتر وزیر نیکسون و اینها صحبت میکرد بعد من ازش سؤال کردم گفتم آقا سفیر ما در آنجا چهکار میکند؟ برگشت گفت شما یک سفیری دارید در آمریکا که از هر آمریکایی قدرتش بیشتر است در واشنگتن. میگفت اگر سناتورهای بعضی ایالات قدرت زاهدی را داشتند یا به کسانی دسترسی داشتند که زاهدی دسترسی دارد اوضاع و احوال…. بسیار از هوش زاهدی و طرز کارش تعریف میکرد.
از قضا چند روز پیش هم که همین آقای سالیوان که تازه درآمده میخواندم راجع به تعریف میکرد که شب رفته بوده واشنگتن قبل از اینکه برود ایران سفیر بشود یعنی سفیر شده بود هنوز نرفته بود ایران. شب در واشنگتن در یک ضیافتی که در سفارت ایران بوده شرکت کرده میگفت من همینجور دورادور شاهد این بودم که اردشیر چهجوری رفتار میکند با تمام این رجالی که شب در این مهمانی هستند و میگفت من دیدم به چشم خودم که یک دیپلمات حرفهای مشغول عمل است. و این ایمجی که اردشیر از خودش درست کرده بود بهعنوان یک پلیبوی و خودش اصرار داشت واقعاً تظاهر زیاد به این موضوع بکند که پلیبوی است درست نبود این ایمیج درست نبود. البته ادرشیر پلیبوی بود اردشیر خوشش میآمد مهمانی بدهد با خانمهای قشنگ رفت و آمد داشته باشد سروکار تمام این حرفها بود ولی این یک جنبه از اردشیر بود شما اگر بخواهید بگویید تمام فکر و ذکر اردشیر این بود که آهای مهمانیها چی بشود و شب با کی… این از این مهمانیها استفاده میکرد برای مأموریتی داشت که در واشنگتن بود در این مهمانیها بود که این با اغلب سفرا با اغلب وزرا آمریکا سناتورهای آمریکا نمیدانم کنگرسمنها با این تمام اینها خیلی خیلی رابطه نزدیک و خوبی داشت و برای مملکت و شاه در آنموقع خیلی خدمت کرد. البته نقاط ضعف همانجور که عرض کردم داشت این شاید زیاد هم مجبور نبود این مهمانیها را در آن سطحی که میداد بدهد که حرف توش دربیاید یا هدیههایی که میداد به مردم مختلف. ولی این واقعاً این هدیه دادن اردشیر و اینها این فوقالعاده آدم سخاوتمندی بود. به قول اینها فوقالعاده آدم لارجی بود حالا چه پول مال خودش بود چه هنوز که هنوز است در سوئیس دارد زندگی میکند باز هم دست و دلباز است با آن چیزی هم که دارد خوب میرساند به هر کی دستش برسه میدهد.
س- صبح یک صحبتی راجع به مرحوم قوام میکردید و شما خاطراتی داشتید از جهانگیر تفضّلی در سفر به روسیه
ج- بله بله این را البته من نقل میکنم از قول آقای جهانگیر تفضّلی که امیدوارم هنوز زنده باشد نمیدانم هیچ چیزیی نشنیدم حالا جهانگیر چطور است وضعش. جهانگیر تفضلی همانجوری که یکدفعه هم عرض کردم خدمتتان خیلی از دوست نزدیک فامیل ما بود این در موقعی که پدرم در زندان روسها بود این هماتاق زندانی پدر بود. بعد از زندان درآمد و روزنامهای داشت در ایران به اسم روزنامه «ایران ما» که در آنموقع خیلی روزنامه به حساب متمایل به چپ و افراطی بود و با قوامالسلطنه هجا میکرد و درعینحالی که خیلی جوان بود با تمام رجال مملکت رابطه خیلی نزدیک داشت در آن زمان. تمام اینها را میشناخت. البته آدم اهل قلم بود با ملکالشعرا بهار خیلی مربوط بود. با قوام نزدیک شد. با هژیر نزدیک بود. با همه رجال سروکار داشت خلاصه. در آن سفری که قوامالسلطنه رفت برای قضیه آذربایجان به روسیه…
س- که مارچ ۱۹۴۶ میشه.
ج- بله درست تاریخش را نمیدانم آنموقع بوده من بله رفت به روسیه یک هیئتی که همراهش رفتند مرحوم نیکپور بود و چند نفر دیگر که نمیدانم ولی خلاصه جهانگیر تفضلی هم قاطی اینها بود. جهانگیر تفضّلی سالها بعد که من رفتم ایران سه چهار سال پیش بود یکیاش که حرف میزد راجع به قوامالسلطنه آن مطلب را گفت خیلی برای من جالب بود. میگفت ما وارد روسیه که شدیم وارد مسکو که شدیم بعد از ظهری بود شبی بود ما را بردند به یکی از این ویلاهایی که مخصوص مهمانهای خارجی است آنجا بودیم و بعد گفتند شب بیایید به خدمت مارشال استالین برسید. میگفت رفتیم و اول که وارد کرملین شدیم مولوتف بود و مولوتف ما را برد توی اتاق انتظار مارشال استالین. میگفت در حدود یک هفت هشت دقیقهای ما آنجا منتظر شدیم بعد در باز شد و گفتند بروید تو پهلوی مارشال. میگفت قوامالسلطنه رفت و پشت سرش ماها رفتیم و میگفت دیدیم تو اتاق هیچکس نیست. یک نقشهای به دیوار است و استالین وایستاده دارد این نقشه را تماشا میکند پشتش هم به ما است. گفت اولین چیزی که من متوجه شدم دیدم استالین خیلی برخلاف آن غولی که ما فکر میکردیم استالین خیلی آدم بالاخره پرجثهای باشد دیدیم یک آدم خیلی قد کوتاه و کوچکی هم هست ولی پشتش به ما بود دارد یک نقشه تماشا میکند بالکل اصلاً برنگشت به ما هیچ حرفی هم بزند. تا بعد از یک چند دقیقهای مولوتوف یک سرفهای کرد یک سروصدایی درآورد که این استالین برگردد ببیند چه خبر است. استالین برگشت آمد جلو و دست داد و خیلی تشریفاتی یک چند دقیقهای نشست و گفت خیلی خب بروید و دو ساعت دیگر بیایید مذاکرات را شروع میکنیم. دو ساعت دیگر میشد ساعت یازده این موقعهای شب. میگفت معلوم بود از چهره قوامالسلطنه که واقعاً خیلی عصبانی است. وقتی آمدیم از اتاق بیرون به مترجم که کسی گویا به اسم حبیب دُری بوده همچین اسمی حبیب دُری مترجم بوده آنجا میگفت به این گفتش که به آقای مولوتف بگویید که دیگر لزومی نداره ما امشب جلسهای داشته باشیم چون ما داریم برمیگردیم و این چمدانهای ما را هم بگویید از ویلا بگذارند توی ماشین و برمیگردیم فرودگاه ما برمیگردیم برویم مملکتمان. ما حرفی نداریم با هم میگفت ماند مترجم یک مدتی مکث کرد که ببیند درست دارد میشنود گفت آقا همین که گفتم عین این را شما ترجمه کیند. گفت عین این را ترجمه کرد به مولوتف و مولوتف گفت چرا چطور شده؟ گفت برای اینکه به من اهانت شده. شما صدراعظم ایران را نمیتوانید ده دقیقه بیست دقیقه تو اتاق انتظار نگه دارید بعد هم که من وارد اتاق میشوم مارشال دارد نقشه تماشا میکند پشتش به من است بیاحترامی به من کرده من تحمل این را ندارم و برمیگردم و هیچ حرفی هم ندارم هر کار هم میخواهید بکنید بکنید. تصمیم شما خیلی قوی است و زورتان میرسد هر کار میخواهید بکنید بکنید ولی حق اهانت به من را ندارید. و حق اهانت را به من ندارید و من برمیگردم.
مولوتف هم گفت اینکه نمیشود گفت نه همین که هست هست و خواهش هم میکنم من هم از اینجا میروم سفارت ماشین بفرستید چمدانهای ما را بیاورند ما برمیگردیم همین امشب. بعد راهش را کشید رفت. بعد از نیمساعت فوری مولوتف برگشت و دور زد که آقا مارشال خیلی عذرخواهی کردند این سوءتفاهم شده همچین چیزی نبوده و برگردید شام را با مارشال بخورید میگفت وقتی برگشتیم اصلاً ورق برگشته بود مارشال استالین خیلی روی خوش نشان داد و خیلی پذیرایی گرمی کرد و خیلی احترام گذاشت به قوامالسلطنه و اینها میگفت خلاصه اینها دیدند قوامالسلطنه یک آدمی نیست که بتوانند روز اول بترسانندش و اینها. این را از شجاعت قوام تعریف میکرد. البته حکایت دیگر از قوام همه دارند ولی این یک چیزی بود که شاهد عینی جهانگیر تفضلی میگفت.
س- چیز دیگری هم راجع به قوام شما شنیده بودید که الان به خاطر داشته باشید
ج- والله نه من میدانم این موضوع موقعهایی که والی خراسان بود و با پدرم اینها یک چیزهایی ولی درست یادم نیست من چیزی نشنیده بودم و اینها
س- مثل اینکه ساعد هم یکهمچین…
ج- از قوامالسلطنه یک چیز دیگر شنیدم که او را از خدا بیامرزد محمدخان اکبر شنیدم. محمدخان اکبر آقایون اکبر در رشت از مالکین عمده رشت بودند و خب آجودان دربار هم بودند و حسنخان و محمدخان و همه اینها. محمدخان تعریف میکرد میگفت یکروزی قوامالسلطنه با دکتر اقبال و سپهبد امیراحمدی از لاهیجان میآمده بیاید تهران از آن راهم میآید رشت و ظهر وارد خانه اکبر اینها میشود. از قضا همانروز هم دوتا از والاحضرتها گویا غلامرضا و نمیدانم محمودرضا بودند گویا. آمده بودند آنجا برای شکار و اینها بالا تو اتاق بودند و هیچکس هم نمیدانسته قوام میآید. یکدفعه در باز شد و اتومبیل آمده و جناب اشرف و آنتراژش آمدند پایین و محمدخان میگفت من فوری خودم را پایین پلهها رساندم و تعظیم کردم و خیلی خوشامد گفتم و از پلهها که داشت میرفت بالا که بیاید بالا میگفت به عرضش رساندند که قربان چقدر خوبه که والاحضرتین هم بالا هستند. میگفت یکدفعه وایستاد گفت کدام والاحضرتها؟ گفتند غلامرضا محمودرضا. فوری از پلهها آمد پایین. این خانه اکبر اینها یک حیاطچهای جلو پلهها بود و یک حوضی بود که آنجا من چندین دفعه خودم رفتم و دیدم خیلی خانه قشنگی داشتند در رشت. یکدفعه قوامالسلطنه آمد پایین و دور این حوضچه هی راه رفته هی ما ایستادیم خدایا چرا نمیروند بالا تکلیف چیچی است. تا بالاخره دکتر اقبال آمد مرا گرفت و کشید گفت برو بگو والاحضرتین بیایند پایین ایشان نمیروند بالا آنها باید بیایند پایین اول. میگفت ما رفتیم بالا به اینها گفتیم بابا بیایید پایین جناب اشرف. و گفت اینها آمدند هیچ حرفی هم نزدند. آمدند پایین و آنجا با اینها دست داد و بعد رفت بالا آنها هم دنبالش رفتند بالا.
س- خیلی توجه مثل اینکه داشته به…
ج- بله بله بله خیلی گویا آدم به مقام و موقعیت خودش و احترامی که برای خودش قائل بوده و بله
س- ساعد هم مثل اینکه یک آدم استخوانداری بوده با وجود…
ج- ساعد او البته این را باز میگویم ساعد هم ما تمام این حرفهایی که ما میگوییم از قول کسان دیگر. چون ساعد هم من خودم فقط یادم است من ساعد را دو دفعه روزهای سلام دیدم که این پیرمرد دیگر از پلهها نمیتوانست برود بالا زیر بغلش را میگرفتند و خیلی یک دو صحنه دیدم که خیلی خوشم آمد دیدم چندتا از این وزارت خارجهایها زیر بغلش را میگرفتند و میرفتند روز عید هم بود دستش را ماچ میکردند خیلی خوب بود این آدم واقعاً قدرشناسی از این میکرد از این پیرمرد وطنپرست.
ولی چیزهایی که من شنیدم یکی از آقای جواد کوثر شنیدم که توی وزارتخارجه بود بعد سفیر ما شد در یونان و بعد هم حالا نمیدانم کجا بازنشسته است. این تعریف میکرد که میگفت موقعی من رئیس دفتر ساعد بودم موقعی که ساعد وزیر خارجه بود و هم نخستوزیر گویا بوده هم وزیرخارجه بوده. گفت غروبی سفیر روسیه آمد و رفت پهلوی وقت گرفته بود آمد و رفت پهلوی ساعد. میگه من هم توی آن اتاق بودم نمیدانستم چی میگه. یکدفعه دیدم زنگ میزنه بعد از نیم ساعت زنگ میزنه و رفت و بیایید رفتم تو اتاق و گفت در خروجی را به آقای سفیر نشان بدهید. میگفت من اصلاً ماندم. این سفیره هم نشسته بود گفت یک چیزی به روسی به سفیره گفت چون روسی ساعد صحبت میکرد من نفهمیدم. یک چیز خیلی خشن به روسی گفت و یک کاغذ جلویش بود این کاغذ را پرت کرد به سفیر به سفیر روسی. این کاغذ را پرت کرد به سفیر روسی گفت این را پرت به سفیر روسیه به من گفت آقا گفتم در خروجی را به سفیر نشان بدهید و یک چیز دیگر باز به روسی به این گفت سفیر هم بلند شد رفت. بعد میگفت به قدری عصبانی بود و شروع کرد فحش دادن میگفت ساعد خیلی. میگفت بعد روز بعد گفتیم قربان چی بود؟ گفت آمده بود به من اولتیماتوم داده اولتیماتوم من قبول نمیکنم. من هم به روسی بهش گفتم آقا حق ندارید شما با من اینجور صحبت کنید اولتیماتوم آمدید پرت کردم گفتم برو هر کاری هم میخواهی بکن. این هم از آقای ساعد. اشخاص وطنپرست بودند بالاخره.
س- این جمال امامی چهجور آدمی بوده و میگویند که موضوع حزب باد را ایشان….
ج- بله جمال امامی…
س- خودتان دیده بودینش؟
ج- بله بله جمال امامی خیلی با پدرم دوست بود. میآمد آنجا. از قضا یک چند هفته قبل از فوتش آمد منزل ما و با پدرم نشسته بود البته آن موقعها این هم زیاد دیگر خارج از دستگاه بود مورد غضب بود طوری که… شغل و مغلی هم نداشت بیکار بود از رم برگشته بود دیگر چیز نبود. پیشخدمتی داشتیم به اسم حبیب توی اتاق میرفت بشقاب جمع میکرد جاسیگاری خالی میکرد چای میآورد اینها. دفعه سوم چهارم که این بدبخت رفت توی اتاق جاسیگاری این را عوض کند یکدفعه آقای جمال امامی عصبانی شد پرید به اینکه با آن لهجه ترکیاش فلان فلان شده هی میآیی توی این اتاق را ببینی جمال چی میگه بروی به ساواک بگویی بیا خودم بنویسم چی میگویم چرا هی میآیی تو. این خیال میکرد این مأمور ساواک است که هی میآید توی اتاق و از این چیز مینویسه بله. جمال امامی هم یک آدم خیلی کلهشقی بود واقعاً. یک آدم قلدر گردنکلفتی بود وامیایستاد او. البته او زمان مصدق تنها کسی بود که تو مجلس جلو مصدق وامیایستاد. آن نطق مشهورش که مصدق را گفت از مجلس برو بیرون برو جلو این برای این لاتهای دم مجلس صحبت کن و
س- چی بوده این موضوع؟
ج- والله تا آنجایی که من خاطر دارم یکروزی مصدق میآید مجلس میگوید که وکلا شلوغ کرده بودند چی بودند؟ میگه این میره جلو توی بهارستان وامیایستد برای مردمی که آنجا بودند نطق میکند میگوید این نماینده واقعی مردم شماهایید. روز بعد که میآید مجلس امامی میگوید آقا پاشو برو پا شو برو پهلوی همان لاتها صحبت بکن تو لازم نیست بیایی مجلس.
او قضیه مثلاً همین قضیه حزب باد میگوییم این مربوط میشود به موقعی که این سناتور بود. و میخواستند همین سیستم دو حزبی را درست بکنند حزب ایران نوین و ملّیون و اینها نمیدانم یا ملیون یا ایران نوین خلاصه. میگوید پا شد پشت تریبون مجلس میگه آقا لزومی نداره شما در ایران بیایید یک سیستم دو حزبی درست کنید. قویترین سیستم حزبی دنیا در ایران هست. همه تعجب میکنند. میگوید حزب باده آقا حزب باد با همان لهجه ترکیاش حزب باد. به هر طرف که این برود همه دنبالش میروند چرا میخواهید حزب بیخود درست کنید بعد رو میکند گویا به هادی هدایتی که وزیر بوده نمیدانم وزیر چی بوده وزیر آموزش بوده چی بوده آنجا نشسته بوده. رو میکند به هادی هدایتی میگه پسر تو تودهای نبودی؟ بعد مصدقی نشدی؟ حالا هم شاهی نیستی؟ خب همین را من میگویم دیگر همین میرود با باد حرکت میکند. حرفش را البته همه خندیده بودند ولی حرفش درست بود و بعد از آن هم بود که دیگر گویا به کل کنارش گذاشته بودند. آدم قلدری بود جلو زیاد هم اهل تعارف و تشریفات و اینها هم نبود
س- چرا کنارش گذاشتند او که طرفدار بهاصطلاح…
ج- بله چون روی همین حرفهاش حرفهایش را میزد قلدری میکرد زیر بار نمیرفت. یک مدتی هم خب البته سه چهار سال هم به طور تبعید در رم بود سفیر بود. که آنجا هم زیاد به کار سفارت و اینها وارد از تشریفات و این چیزها خوشش نمیآمد. ولی خب چند سالی هم آنجا بود زندگی کرد و آمد ایران و بعد هم سرطان گرفت بیچاره مرد.
س- یک صحبتی که در جلسه قبل کردید راجع به اصلاحات ارضی بود فکر میکنم که مفید باشد اگر شما شرح بدهید که این اصلاحات ارضی که شد چه اثری گذاشت روی بهاصطلاح املاک خانواده شما. چون این نمونه زنده است از اینکه اصلاحت ارضی چی بود و چه کرد و چی شد.
ج- بله اصلاحات ارضی وقتی که شروع شده بود یعنی آن ۶۳ و اینها که اصلش بود. من آنموقع هنوز در آمریکا بودم ایران نبودم ولی خب میدیدم حتی کار به جایی رسید که برادرم به من نوشت که وضع مالی ما دیگر طوری خواهد بود که گمان نکنم اگر شما بخواهید آنجا همینجور ادامه بدهید ما بتوانیم برای شما پول بفرستیم. چون املاک را گرفتهاند و بعد آن زمینهایی که تمام شخم میزدند و قابل کشاورزی بود آنها را گرفته بودند و بین زارعین پخش کرده بودند. آن تکه زمینهایی که بایر بود گذاشته بودند برای مالکین یعنی در مورد ما. گمان کنم همهجا همینجور بوده. در مورد ما چون اعلیحضرت اصرار داشت که مالکین عمده املاک آنها زودتر تقسیم بشود و شدیدتر اصلاحات ارضی در مورد اینها اجرا بشود که دیگر مالکین کوچک حرفی نداشته باشند شکایتی بکنند و البته خود این باعث این بود که پدر من هم همانجور که دفعه پیش گفتم مخالفت شدید میکرد تا بالاخره گرفتند انداختندش یک چند روزی توی بازداشتش کردند برای اصلاحات ارضی. و املاک ما که عمدهاش آنموقع در خواف بود همهاش در خواف بود آنجا هم آنجور عمل میکردند که تمام زمینهایی که زراعت میشد و قابل کشت بود همه را گرفتند و بین زارعین تقسیم کردند و بعد هم براساس مالیاتی که شما روی این دادید نمیدانم قیمت معین میکردند چند سال نمیدانم البته هیچکس هم مالیات نمیداد. در نتیجه پولی که راجع به زمینها دادند خیلی کم بود قرضههای ملی که ناچیز بود.
و پدرم و برادرم که بیشتر آنموقع مسئول کشاورزی مسئول کارهای ما بود هیچ راهی ندیدند جز اینکه این زمینهای بایر را آباد کنند. برای اینکه زمینهای بایر را آباد کنند مجبور بودند و دیگر زارع هم به صورت سابق نبود مجبور بودند مکانیزه کنند این بود که شروع کردند چاه زدن آنموقع قنات همه کارها را رو قنات میگذاری و آن سدی که عرض کردم پدرم چندین سال پیش در سلامی ساخت که بزرگترین سد در خراسان است و آن سد هم خب نصف آبش را باید به زارعین میداد نصفش را نگه میداشت این بود که شروع کردند به چاه زدن. یک چاههای با این موتورها که خیلی مسئله گرانی بود. خیلی مسئله گرانقیمتی بود و من ۱۹۶۵ که رفتم ایران از اروپا یک ماشینی درست یادم هست و یک ماشین خریدم و با خودم من رفتم بعد ماشین را با کشتی فرستادند خرمشهر. این کشتی که خرمشهر من رفتم ماشین را بگیرم گفتند ۴۲۰۰۰ تومان باید گمرک ماشین را بدهید. آنوقت من گفتم خیلی خب. رفتم به برادرم تلفن زدم به مشهد که ۴۲۰۰۰۰ تومان گفت نداریم. گفتم یعنی چی؟ گفت نداریم گفت این ۴۲۰۰۰ تومان نداریم که بدهیم برای این ماشین. ماشین را بفروش. و من خیلی ناراحت شدم از این موضوع که آقا اگر وضع اینقدر بد است و پول ندارید ۴۲۰۰۰ تومان پس مرا برای چی از آمریکا من که آمریکا کار داشتم در دانشگاه وسترن میشیگان مشغول بودم چرا ما را آوردید؟ ولی خب علاج نبود. این بود که رفتیم پدرم بعد آنموقع تلفن زد به مصطفی تجدّد که او رئیس بانک بازرگانی بود آنموقع رفتیم و او ۴۲۰۰۰ تومان به ما قرض داد که ما یک ساله قرض او را بدهیم. یعنی وضع ما اینجور بود که همانموقع ۴۰۰۰۰ تومان یا ۴۲۰۰۰ تومان که پول این گمرک ماشین را باید میدادم نداشتیم یعنی وضعمان اینقدر بد بود. شاید تمام پول هر چی ثروت داشتیم پدرم این ریسک را کرد و این را شروع کرد به کارهای چاهزدن و تراکتور آوردن و آن زمینهای بایر را آباد کردند که چندین سال طول کشید تا سه سال چهار سال واقعاً وضع آن موقع که من برگشته بودم وضع مالی ما خیلی بد بود حتی به فکر این بودند که شاید خانه شمیرانمان را هم بفروشیم که یک پولی تهیه کنیم ولی بعد از سه سال چهار سال تا این ثمر رسید این زحمات و سرمایهگذاری کرده بودند بعد وضع خوب شد. وضع خوب بود و با آن زمینهای بایری هم که آباد کردند محصولش خوب بود و این سالهای آخر کشاورزی وضعمان کمکم از لحاظ درآمد داشت به جریان قبل از اصلاحات ارضی میرسید چون البته خب خیلی با اصول صحیح که کشاورزی میکردند نمیدانم ردیف کاری میکردند و چاه و تراکتور و کومباین و تما اینها. خیلی البته چیز گرانقیمتی بود این کار ولی خب از لحاظ محصول هم خوب بود. من خوب یادم میآید در اردیبهشت در آوریل یا می ۱۹۷۷ بود که یکروزی آقای ولیان تلفن کرد به برادرم. که اعلیحضرتین که تشریف میآورند به خراسان به مشهد علیاحضرت میخواهند بروند به سرحد خواف به سرحد خواف که پهلوی افغانستان است سرحد افغانستان است. و چون آنجا تشکیلات دولت طوری نیست یک ناهار را بیایند به کوشک سلامی.
برادرم هم گفته بود البته باعث افتخار است برای فامیل که سرفراز بفرمایند. هرطوری که میگویید تشریفاتش از لحاظ تشریفاتش و اینها شما تهیه کنید بقیه کارهایش را ما میکنیم. بعد ولیان به من تلفن زد به تهران که آقا علیاحضرت تشریف میآورند شما خودت هم بیا مشهد که خواف باشی وقتی علیاحضرت تشریف میآورند. گفتیم چشم. ما رفتیم خواف و خب وسایلی تهیه کرده بودند که غذاهای محلی درست کنند و نمیدانم به طور محلی از ایشان پذیرایی بشود. قرار بود فقط علیاحضرت تشریف بیاورند و همراهانشان. ما نمیدانستیم دیگر همراهانشان چند نفر هستند. شب قبلش که قرار بود علیاحضرت تشریف بیاورند شب قبل تلفن زنگ زد و آقای ولیان به برادرم گفت که آقا! نمره یک خودش میآید. معلوم بود اعلیحضرت میخواهند تشریف بیاورند. و خب ورق باز عوض میشد به یک تشکیلات برای اعلیحضرت باید طوری دیگر باشد پشت سرش هم دیگر گارد و افسرهای گارد آمدند که باغ را تحویل بگیرند و از لحاظ امنیتی همهجا را گشتند.
ولی روز بعد که اعلیحضرتین تشریف آوردند با هلیکوپتر توی باغ اعلیحضرت به شوخی گفتند این بچه خانها را بگویید بیایند. این عکسی هم که الان اینجا دارید میبینید این عکس مال همان توی باغ سلامی است. دکتر اقبال بود و علامه وحیدی بود خدا بیامرزش او بود و ولیان بود و چند نفر دیگر از امرای ارتش و اینها بودند. جلوی روی همه اینها اعلیحضرت و ایستاد و گفت این بچه خانها را بگویید بیایند. ما رفتیم و من برادرم رفتیم آنجا لطف فرمودند. بعد گفتند که فرمودند که خب وضع شما واقعاً میخواهم بدانم حالا بهتره یا قبل از اصلاحات ارضی. برادرم یک مدتی مکث کرد هیچی نگفت. بعد گفت از دولتی سر اعلیحضرت وضع ما حالا هم خوب است. فرمودند نه سؤال من این نبود که وضع شما الان خوب است یا بد است. سؤال من این بود که اصلاحات ارضی وضع این منطقه را بهتر کرده یا بدتر. وضع شما مقصودم وضع مملکت است وضع این منطقه است. خب واضح بود که جوابش بود بله بهتر شده جزو آن زمین بایری که افتاده بود حالا آباد شده بود.
برادرم به عرض رساند که قربان در این سد سلامی که این بالا هست روزهای جمعه در این منطقه خواف دم سرحد است آنجا هیچ پرنده پر نمیزد آنموقعها. گفتند در این منطقه قربان یک رفت و آمد شدید میشود طوری میشود که جا نیست مردم ماشینشان را پارک بکنند. اعلیحضرت گفتند یعنی چی؟ گفت بله قربان این اطراف دهات اطراف و از تربتجام مردم بهعنوان تفریح با اتومبیل میآیند در این منطقه یعنی منطقهای که ده سال پیش دوچرخهای هم کسی نداشت سوارش بشه. حالا کار طوری شده که با این ماشینها اتومبیلهای پیکان و موتورسیکلت و اینها مردم میآیند اینجا برای تفریح و پیکنیک. اعلیحضرت از این موضوع خیلی خوشحال شدند. خیلی خوشحال شدند و بعد سری تکان دادند و گفتند پدر شما چرا با این موضوع اینقدر مخالفت میکرد
س- این بعد از فوت پدرتان هست؟
ج- بله بله پدرم فوت شده بود پدرم ۷۵ فوت شد این دو سال بعد از آن است. برادرم گفت والله چه عرض کنم. البته بعد فوری خدا بیامرزه دکتر اقبال را فوری گرفت دنبال حرف را گرفت که قربان قریشی یک آدم خودساختهای بود تمام این منطقه هیچی نبود او این منطقه را آباد کرده بود و خب دید این منطقه را آباد کرده حالا از دستش میگیرند و اینها… دیگر اعلیحضرت حرفش را قطع کردند سری تکان دادند و رفتند بله.
آن روز هم اعلیحضرت آنجا ناهار خوردند و یک چیزی که آنجا من دیدم اعلیحضرت که ناهار که خوردند سر میز ناهار فرموده بودند که برادرم بنشیند برادرم و خانمش بنشینند. خب آنجا یک میز کوچک بود ۱۲ نفر بیشتر دور میز نمیتوانستند بنشینند. بعد دکتر نهاوندی گفته بود که قربان اجازه بدهید دکتر قریشی هم سرمیز بنشینند. گفته بودند مگر نیست؟ گفته بودند خب جا نیست چهکار کنیم؟ دکتر ایادی دیدم از اتاق آمد بیرون و گفت تو برو سر میز. گفتم قربان… گفت آقا من هر روز با شاه نهار میخورم تو برو بنشین پهلوی شاه برای من که این چیزها این حرفها نیست من هر روز با ایشان هستم تو برو. ما رفتیم سر میز نهار. نشستیم آنجا و البته غذاهایی هم که آن روز غذاهایی که ما درست کرده بودیم به حساب غذاهای محلی و اینها هیچکدام سر میز نیاورند آشپز مخصوص آمده بود و غذای مخصوص برای تهیه کرده بود آن غذاها را آنها سرو کردند غذاهای ما را این پایینیها خوردند و بعد هم ایادی آمد به علیاحضرت گفت کلاه سرتان رفت آن غذاهای محلی خیلی خوشمزهتر بود.
س- این از روزی چیز امنیتی بود یا چی بود؟
ج- نمیدانم والله یا از لحاظ بهداشتی بود یا از لحاظ امنیتی خلاصه آنجا خودشان آدم… بعد از نهار یکدفعه اعلیحضرت آمدند و این آقای علامه وحیدی یک شعری خواند و خیلی اعلیحضرت خیلی آن روز توی مود خوبی بودند اعلیحضرت، میگفتند و میخندیدند و شوخی میکردند هی متلک به خانمها میگفتند و این بچه خانها را بگویید دومرتبه بیایند و از این حرفها به من. میگفتند خب حالا تو شعبه حزب را در اینجا باز کردهای یا نه؟
بعد از ناهار فرمودند که خب ما کجا استراحت کنیم. البته این یک موضوعی بود که ما تهیه نکرده بودیم ما نمیدانستیم اعلیحضرت میخواهند استراحت کنند و این تشریفات دربار هم نگفته بودند و ما هیچی بهم تماشا کردیم همش. فهمید اعلیحضرت فهمیدند که جای استراحت برایش تهیه نکردهآند. یکدفعه گفتند بالش هست اینجا؟ گفتیم بله قربان. فوری رفتند دوتا بالش آوردند و رفتند تو اتاق و گفتند که بالش را بگذارید روی زمین دراز کشیدند. روی زمین دراز کشیدند و یک ساعتی استراحت کردند. روی زمین توی اتاق همه هم آن اتاق نشسته بودند ایشان روی زمین و خیلی ساده مثل یک سرباز کلاهشان را برداشتند و یک بند کمر لباس یونیفورم نیروی هوایی هم داشتند. بندشان را هم باز کردند و خونسرد یک ساعتی دراز کشیدند و بعد هم بلند شدند و رفتند با هلیکوپتر رفتند.
س- این وضع آن بهاصطلاح زارعین سابق که حالا صاحب ملک شده بودند آنها هم بیشتر شده بود وضعشان
ج- بله به مراتب بهتر شده بود. من یادم هست از موقعی که اعلیحضرت آمدند این مطلب را که میگویم جالب است. موقعی که اعلیحضرت آمدند آنجا برای آن روزی که اعلیحضرت آنجا بودند یک خط سیم مستقیم آورده بودند آنجا گذاشته بودند که اعلیحضرت با همهجا تماس داشته باشند. وقتی که رفتند یادگاری که از اعلیحضرت آنجا ماند آن تلفن بود که این تلفن را میشد باهاش همهجا دایل کرد مستقیم خیلی خوب. آن قدیم باید میرفتی از طرف مرکز و از مرکز سیم وصل میکرد به یک جا این دیگر حالا مثل خود تهران دایل میکردیم مستقیماً هرجا را میخواستیم. بعد از یکی دو سه ماه برادرم آنجا بود و خواب بود و از آن خودش دایل کرد مستقیم تهران. من گفتم خب خوب شد حالا سر اعلیحضرت یک تلفن مستقیم هم از خواف به اینجا. گفت آقا یعنی چه خیلی برای ما دارد گران تمام میشه. گفتم برای چی؟ گفت در مان گذشته اقلاً دهتا از این خوافیها آمدند از این تلفن با بچههایشان با آمریکا صحبت کردند که بچههایشان در آمریکا دارند تحصیل میکنند. بله حتی در منطقهای مثل خواف اقلاً ده پانزده فامیل بودند که بچههایشان داشتند در آمریکا تحصیل میکردند. دوسهتایشان الان در همین سنخوزه هستند.
س- هیچ علامتی هست که اینها در این انقلاب چه نقشی داشتند این تیپ آدمها
ج- نه نه اینها هیچ نقشی نداشتند. این انقلاب زارعین کشاورزان در این انقلاب اصلاً نبودند. کارگران هم اگر در اصل بخواهید بروید نبودند تا آن مراحل آخرش که اعتصابات شروع شد تا آبان و این موقعها نبودند کارگران هم توی این کار نبودند نخیر. این انقلاب انقلاب طبقه متوسط و بازاری و روشنفکران و اینها بود. همین طبقهای که حالا میگویند اشتباه کردیم.
س- از این آقای ولیان چه خاطراتی هست؟
ج- آقای ولیان من همیشه به خودش هم گفتهام یک گاو نُهمن شیر بود یعنی زحمتش را میکشید فوقالعاده زحمت میکشید واقعاً برای خراسان خیلی زحمت کشید ولی رفتارش با مردم طوری بود که ارزش آن زحمتها را هم از بین میبرد. اینکاری که کرد مثلاً در مشهد در همان دور فلکه را درست کرده خب واقعاً خدمتی بود آن خیلی آنجا را قشنگ کرد تمیز کرد آبرومند کرد. شما اصلاً حظ میکرد آدم وقتی به حرم مشرف میشد. با آن بازاری هم که درست کرده بود بازار سرپوشیده توی مشهد خیلی بازار قشنگی بود. ولی رفتارش خوب نبود اینکه به مردم فحش بده و بد بدهنی بکند و نمیدانم بولدوزر بگذاره دم بازار و بگوید آقا اگر تا یک دقیقه دیگر نیایید بیرون خانهها را روی سر مردم خراب میکند. اینجور قلدربازیها و این کارهایش طوری بود که برای مردم واقعاً چه دوست و دشمن همه دیگر خسته شده بودند از این کارش. و الا تا آنجایی که من میدانم آدم درستی هم بوده. بهترین نمونهاش اینه که الان توی واشنگتن نشسته و بدبخت هیچی هم نداره. آدم پشتکار داری بود آدم بِبُری بود ولی خب این نقطه ضعفش را داشت به قول جلال نائینی عفت کلام نداشت. خودش هم میگه خودش هم میگه الان هم میگه
س- یعنی خیلیها تعجب میکردند وقتی که میشنیدند که ایشان تدریس مثلاً میکند چون یکجوری…
ج- بله بله نه نه این آدم تحصیلکرده بود دکترایش را از دانشگاه پاکستان از یک جایی… ولی خب نه آدم فهمیدهای بود آدم چیزی نبود. آخه خیلی از اینها ما همهمان در ایران هر کسی برای خودش یک به قول آمریکاییها یک فرانتی درست میکرد که یکجوری… این ولیان هم میگفت اگر آقا من فحش ندهم و بد دهنی نکنم ولیان نیستم. مردم ولیان را اینجوری شناختهاند یک آدم بد حرف بد دهنی است که کارهایش را از پیش میبرد.
س- در مشهد نقش بهاصطلاح روحانیون و علما این اواخر چه حدی بود. در چه مواردی کسی بهاصطلاح اینها را بهشان توجه میکرد یا… استاندار گرفته تا مثلاً کسی مثل برادر شما که آنجا زندگی میکرد و اینها؟
ج- برادر من همیشه اصولاً ما فامیلاً با روحانیون رابطهمان همیشه خوب بود. چون تو تو خراسان بودیم و اینها رابطه همیشه پدرم با تمام آیات عظام که در خراسان بودند و روحانیون رابطهاش خوب بود. ولی در مشهد درگیری عمدهای نبود تا این اواخر که آیتالله شیرازی یک چند دفعهای شلوغ کرد و او هم با آقای ولیان اگر با آقای ولیان صحبت کنید ایشون خاطرات مفصلی راجع به این موضوع دارد که و آیتاللهاش با آقایان و علما آن دوره مشهد مقرری دولت ماهی یک میلیون تومان پول میداده.
س- سردار فاخر حکمت هیچ تماسی با پدر شما توی خانه شما یا اینکه آشنایی باهاش داشتید؟
ج- با سردار فاخر بله ما خیلی آشنایی داشتیم. سردار فاخر پسرش دکتر عماد حکمت شوهر همشیره من است. ما در نتیجه این نسبتی که داشتیم رفت وآمد زیاد داشتیم. سردار…
س- چرا بهش سردار میگفتند اسمش بود یا اینکه….
ج- لقبش بود گویا در آن موقعهایی که در شیراز بوده نمیدانم فرماندهی چیزی داشته چی بوده بهش میگفتند سردار فاخر. اصرار هم داشت خودش که بهعنوان سردار فاخر هم لقبش کنند
س- پس اسم اولش؟
ج- رضا بود رضا حکمت یعنی سردار فاخر لقبش بود و به او چیز میکرد. سردار فاخر یک آدم کهنه سیاستمداری بود که البته این سالهای آخر عمرش هم دیگر کنار بود از سیاست. یعنی از ۱۹۶۳ به این طرف. یعنی از زمان دکتر امینی به این طرف دیگر کنار بود و هیچوقت هم شغلی نداشت. نه سناتوری بود نه شغل دیگهای داشت. یکی دو دفعه پیشنهاد سناتوری بهش کرده بودند قبول نکرد چون میگفت من اگر بشوم باید رئیس سنا بشم تازه رئیس سنا هم شریفامامی بود. یک آدم خیلی قدّی بود خیلی آدم متکبّری بود خیلی آدم مؤدبی بود سردار فاخر. خیلی آدم لارجی بود. من یادم هست این هروقت میآمد خانه ما این نوکر و کلفتها خیلی خوشحال بودند که میدونستند این که از در میرود به هر یکی یک انعامی میدهد و از در می رود بیرون تا اواخر عمرش خیلی آدم لارجی بود خاطره چی حرف سیاسی من از سردار نشنیدم نه
س- رابطهاش با دربار چطور بود؟
ج- رابطهاش آن اوایل کار که خیلی نزدیک بود موقعی که رئیس مجلس بود و اینها خیلی خیلی نزدیک بود به اعلیحضرت ولی این هفت هشت ده سال اخیر نه رابطهای گمان نکنم اصلاً رابطهای داشت نه. چون دیگر پیر هم شده بود سردار وقتی که فوت شد گمانم هشتاد و پنج به بالا داشت سردار بله
س- خب حالا اگر بشود راجع به اولین آشناییتان با امامجمعه و دانشکده حقوق از آنجا شروع کنیم
ج- بله همانطوری که قبلاً هم عرض کردم دانشکده حقوق دانشگاه ملی، دومین دانشکده حقوق ایران بود یعنی فقط دوتا دانشکده حقوق در ایران بود یکی دانشگاه ملی بود یکی دانشگاه تهران. در این دانشکده اختلاف شدید شده بود بین اساتید که سرایت کرده بود به محصلین و اعتصاب هم شده بود حتی رئیس دانشکده را دکتر معتمد را اهانت بهش کرده بودند کتکش زده بودند و محصلین نمیرفتند نه محصلین میرفتند سر کلاس نه اساتید و بین خودشان هم توافق نمیکردند که کی رئیس دانشگاه بشود. همه جبهه گرفته بودند برعلیه دکتر معتمد و توافق هم نمیکردند که کی رئیس دانشکده بش.د. این بود که پروفسور پویان که آنموقع رئیس دانشگاه بود و من معاون دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی بودم به من گفت آقا تو بهعنوان یکی خارجی یکی که هیچ درگیری با دانشکده حقوق نداری و بیطرفی تو بیا سرپرست این دانشکده بشو. ما هم آنموقع استقبال کردیم از این موضوع خب خیلی برای بنده یک بهاصطلاح پروموشنی بود رئیس دانشکده حقوق شدن سرپرست دانشکده حقوق شدن. قبول کردم فوری و بعد همه میگفتند که آنجا که رفتی از همه مهمتر آقای امامجمعه است و اگر امام کمکت کند انشاءالله موفق میشوی اگر نه کارت مشکل است. من رفتم آنجا و روز اول که رفتم البته اول تمام اساتید را آوردند تو دفتر پویان و ما را به اینها معرفی کردند و آن هم همه زیاد روی خوشی به ما نشان ندادند. یکی از خارج بیاید آنجا خب طبیعی بود.
س- تفاوت سن هم که زیاد بود
ج- بله بله بنده از همهشان جوانتر بودم. بعد رفتم توی دانشکده و منصور بود دربان پیشخدمت به حساب رئیس دانشکده بود. به این منصور گفتم که شما برو پایین پلهها وایستا گفتم آقا آمدهاند آقای امام تشریف آوردهاند؟ گفت نخیر ایشان معمولاً ساعت یازده میآیند ساعت ده و نیم این وقتها. گفتم شما برو پایین پلهها وایستا هروقت آقای امام تشریف آوردند تا اتومبیلش را دیدی بیا مرا خبر کن تا خودم بروم پایین پلهها و از ایشان استقبال کنم. گفت چشم.
این رفت و من هم به امید اینکه این پایین خبر میده یک دفعه ساعت یازده بود دیدم در اتاق باز شد و رسم امام هم این بود که هیچوقت نمیگذارد کسی بهش سلام بکند. در را که باز کرد و گفت سلام و علیکم تماشا کردم دیدم امام جمعه است. پریدم گفتم قربان بنده از این منصور خواهش کرده بودم که مرا خبر کند. گفت میدانم دیدمش فهمیدم چی بهش گفتم همانجا وایستا. بنشین پسرم بنشین بعد ایشون روی صندلی من رفتم پایین صندلیاش بنشینم گفت نه برو پشت میزت. گفتم قربان بنده هیچوقت پشت میز نمینشینم وقتی سرکار اینجا مینشینید. خلاصه آنجا نشستیم و
س- کجا نشستید؟
ج- همان با ایشان پهلویش صندلی را میکشیدم زیر دستش و نشستم آنجا پهلویش. بعد گفتم خلاصه ما چند صباحی که اینجا مهمانتان هستیم در دانشکده حقوق، امیدم شمایید قربان والا همه آقایون اینجا سمت استادی به بنده دارند و بنده نمیخواهم به هیچکس ریاست بکنم ولی وضع دانشکدهتان الان طوری است که نه استاد و نه دانشجو هیچکس نمیرود و اگر بخواهیم این دانشکده را بچرخانیم بنده به کمک همه احتیاج دارم و سرکار باید لطف بکنید که این دانشگاه را بیاریم تا بعد هر کی را آقا امر میفرمایند رئیس دانشکده بشوند. به ما گفت نه نه خودت هستی خودت هستی و خودت هم اداره میکنی بنشین. گفتم باشد. بعد هم شورای دانشکده را تشکیل دادیم و خلاصه آقیان همه دیگر امام حالا قبلاً به اینها تلفن کرده چی و خلاصه دانشکده شروع کرد به چرخیدن و او سه سال سه سالونیم چهار سال من آنجا رئیس دانشکده بودم هیچوقت مسئله عمدهای ما توی دانشکده حقوق نداشتیم البته به کمک امام.
امام خدا بیامرزه آقای سنگلجی را که تازه فوت کرده آقای سنگلجی همیشه میگفت از او دوازده امام که بگذریم امام سیزدهمش این است. البته مقصودش امام جمعه بود نه این امام که حالا هست. میگفت از دوازده امام که بگذریم امام سیزده است. یک آدمی بود امامجمعه آنموقعی که من با این آشنا شدم و جزو مریدانش شدم امام ۷۲ یا ۷۳ سال عمرش بود. خب اختلاف سنی ما خیلی بود. من آنموقع هنوز سیوپنج شش سالم هم بیشتر نبود. ولی یک آدمی بود که خب هم رئیس مجلس بوده یکموقعی، وکیل بوده سناتور بوده و هیچوقت هم البته اینها را به هیچ جا نه فقط موقعی که رئیس مجلس بود رفته بود رئیس مجلس. با تمام رجال مملکت نشست و برخاست میکرد. نصف وزرا شاگردش بودند اصلاً همهشان. خیلی با اعلیحضرت مربوط بود. ولی این اواخر کار، نه کسی زیاد آنموقع به این احتیاج داشت این موقعی بود که میدونید یک هفت هشت ده سالی بود که دیگر واقعاً آخوندها به کل کنار بودند به هر نحوی بود. و نه این سعی میکرد خودش را به مقامات نزدیک کند. ولی دائم کارش این بود که بیاید تلفن کند و گره از کار مردم بردارد. دائم میآمد یادم میآید صبحها میآمد توی دفتر من مینشست تا ساعت یازده دوازده. دوازده و ربع میخواهم بروم نمازم را بخوانم و یک چرتی بزنم و باز عصر میآیم. و همیشه میگفت خیال نکنی من میآیم توی این دفترت دلیل خاصی دارد. فقط یک دلیل دارد دلیل اینه که جای دیگر ندارم بروم. کار دیگهای ندارم. میرفت آنجا و آنجا تلفن میزد دائم یا تلفن میزد به وزارتخانهها آقا فلانکس کارش گیر است خواهش میکنیم درست کنید و با وزرا صحبت میکرد. و به آن وزرایی تلفن میزد که واقعاً میدانست یا شاگردش بودند یک احترامی برایش داشتند. هیچوقت خواهش و چیزی هم نمیکرد.
با افسران و اینها بیشتر مربوط بود مثلاً من چندین دفعه دیدم تلفن زد به نصیری به کار یکی از این آخوندها که گرفته بودند یک کارش این بود که آقا این را ولش کن. حتی یک حادثه حالا ببینیم یک موقعی بود یکی از آخوندها را گمان کنم الان درست خاطر ندارم گمان کنم فلسفی بود. این را نگذاشته بودند برود منبر و این آمده بود به امام گفته بود که مرا نمیگذارند برم روی منبر. ماه رمضان هم پیش بود آخوندها آنموقع پول عمده را ماه رمضان درمیآوردند دیگر (؟؟؟) امامجمعه تلفن میزند به نصیری که چرا این را نمیگذارید برود روی منبر. نصیری میگوید والا پروندهاش را میفرستم خدمتتان خودتان این پرونده را مطالعه کنید. اگر بعد از مطالعه باز هم اصرار کردید ما این را میفرستیم روی منبر برود والله نمیتوانیم بفرستیم. گفت پرونده را بفرستید.
پروندهای که آمد پرونده با چند قطعه عکس بود از این آخوند که گمان کنم نمیدانم والله به طور دقیق ولی گمان کنم فلسفی بود. عکسی بود از فلسفی با لخت با چند زن. با یک زن لخت در چند پوزیشنهای مختلف و امام خیلی سخت عصبانی شد. این عکس را به من نشان داد. بعد هم این عکس را گویا برای چند نفر دیگر فرستاده بودند. عصبانی شد و تلفن زد به نصیری. گفت آقا این پرونده را من مطالعه کردهام آن چیزی که دستگیرم شد این است که این آدم هنوز مرد است. چرا نمیگذارید برود روی منبر آقا؟ گفت آقا قربانت (؟؟؟) این با زنش بوده آقا. گفت نه آقا این زنش نیست. گفت صیغهاش بوده گفت ما میدونیم صیغهاش نیست. گفت شما از کجا میدانید صیغهاش نیست. آخوند است میتواند همانجا فوری صیغه کند هرکس را میخواهد. شما به چه مناسبت با یک فردی که با صیغهاش با محرمش تو اتاق است چهجوری آقا عکس گرفتید؟ شروع کرد آقا به حتی گفت آقا اگر اینکار را با من میکردید من میرفتم روی منبر میگفتم آی ایهاالناس من با صیغهای که حلالتر از شیر مادر است توی اتاقم نمیتوانم باشم از دست اینها که عکس برمیدارند. یک المشنگهای بهپا کرد سر همین موضوع. این شاهد عینی بنده خودم توی اتاق بودم که این همینجور با نصیری حرف زد.
امام همیشه کارش این بود که یک جور گره از کار مردم بردارد. یک جوان دیگری بود اسمش یادم رفته حتماً شما توی این مصاحباتی که میکنید میتوانید بفهمید یک جوانی بود در وزارتخارجه به این یک پیکی داده بودند ببرد به مسکو. توی راه در روسیه این سوار طیاره که میشود نمیدانم از اروپا بوده از کجا بوده که برود مسکو یکخانمی پهلوی این مینشیند خانم خیلی قشنگی بوده و خلاصه با این آشنا میشوند و مسکو که میروند این خانم هم با این جوان میرود و خلاصه شب اینها با هم بودهاند. صبح این خانم زودتر میرود بیرون بعد که میخواهد برود سر صبحانه یک دانه روسی میآید مینشیند یک سری عکس میدهد به این مردیکه. این تمام عکس شب با این خانم توی اتاق چهکارها کردند تمام اینها عکس است. و این را بلاک میلش میکنند این هم زن داشته و اینها. یارو را بلاک میلش میکنند و میگویند آن پیک را بده. بده ما از روی این عکس برمیداریم بهت پس میدهیم هیچکس هم نمیفهمد. این هم خلاصه پیک را میدهد. یعنی تمام مدارکی را که داشته میدهد و بعد هم آنها پسش میدهند این هم میرود به ایران. پنج شش ماه بعد یا سه چهار ماه بعد فهمیدند همچین چیزی هست. آن هم گمان کنم باز یک دستگاههای خارجی به دولت ایران اطلاع دادند که همچین اتفاقی افتاده و آن مدارک هرچی بوده روسها دارند. خلاصه من نفهمیدم چطور خلاصه. این جوان را گرفتند. این جوان را گرفتند و محکومش کردند به اعدام. دادگاه تشکیل شد و این محکوم شد به اعدام. پدر و مادر این جوان صبح میآیند در خانه امامجمعه. چون این شاگرد امام بوده یکموقعی در دانشگاه ما. که آقا دستم به دامنت این را گرفتید و محکوم به اعدامش کردید و یعنی دولت محکوم به اعدامش کرده دادگاه نظامی بوده گمان کنم او سپهبد بهزادی بود کی بود سرتیپ بهزادی بود که یک موقعی هم توی دانشکده حقوق آنجا فوقلیسانسش را گرفت. خلاصه این را محکوم به اعدامش کردند و هیچ راهی هم نداره فقط مگر اعلیحضرت این را عفوش کند. امامجمعه آمد و خیلی هم ناراحت بود آمد و توی دفتر ما تلفن زد به آقای معینیان که میخواهم حضور اعلیحضرت شرفیاب شوم. آنموقع هم امامجمعه شاید فقط روزهای عید حضور اعلیحضرت بود یا اینکه اعلیحضرت اگر مسافرتهای رسمی میکردند این میرفت فرودگاه که دعای سفر بخواند. این آقای معینیان هم چون یکدفعهای تلفن زده بود گفتند حالا گفت کار لازم… گفت خیلی کار لازمی دارم اگر بشود یا امروز یا فردا ایشان را حتماً ببینم. ساعت دو سه بعد از ظهر هم بود که تلفن زدند به دفتر ما از دفتر آقای معینیان که آقای امامجمعه هستند؟ گفتم نخیر. گفتند به ایشان بگویید که ساعت ۶ بعدازظهر وقت معین شده است برای ایشان. ما هم روز تا ساعت ۶ بود. امامجمعه رفت فردا صبحش که تشریف آوردند به دفتر ما آقای امام گفتیم آقا چطور شد این جریان. گفت هیچی. گفت آقا رفتم دیروز آنجا و حضور اعلیحضرت و قیافه اعلیحضرت را طوری دیدم که دیدم نمیشود همچین چیزی را با ایشان دیسکاس کرد خیلی اوقاتشان تلخ بود و ناراحت بودند سر یک جریانی که نمیدانم. دیدم توی مودی نیستند که من حالا همچین خواهشی ازشان بکنم که این جوان را ببخشند. تا بالاخره اعلیحضرت خودشان ملتفت شدند من یک حرفی میخواهم بگویم و نمیگم. بلند شدند گفتند امام چی میخواهی بگویی بگو. گفتم قربان میترسم بگویم. گفت حالا بگو حالا چی میگویی؟ چی میخواهی؟ گفتم همچین چیزی هست. میگه تا اسم این را آوردم اعلیحضرت برافروخته شدند عصبانی گفتند تو چه جور میتوانی از من همچین خواهشی بکنی. این به من که خیانت نکرده که من ببخشمش. این اگر مرا میخواست بکشد تو میآمدی میگفتی بخشش میبخشیدمش این به مملکت خیانت کرده آبروی ما را جلوی خارجیها برده. خیلی لطمه به تمام مملکت زده چهجور میشود یکهمچین چیزی را بخشید این باید اعدام بشود هیچ دومرتبه هم از من یکهمچین خواهشی نکن خیانت به مملکت. گفتند هیچ راه ندارد و امام تعظیم کرده و آمده بود بیرون. و همینجور هی پیپش را میکشید امامجمعه و هی میگفت نمیشود این جوان کشته بشود آخه خب یک اشتباهی کرده امام خیلی واقعبین میگفت آقا این جوان است خب یک زنی هم آمده زیر بالش خب جوان دیگر یک کار طبیعی صورت گرفته این دیگر نباید این را کشت سر این موضوع. گفت باید یک کار دیگری بکنم. تلفن زد به خواهرزادهاش فرمانده نیروی هوایی خاتم فرمانده نیروی هوایی بود. خیلی به اعلیحضرت نزدیک بود. تلفن زد به او و جریان را به او گفت. گفت آقا تو یک کاری بکن. او گفت اصلاً من در این مورد هیچوقت من جرأت نمیکنم اسمش را جلو اعلیحضرت برم چون این یارو اگر اینجور واقعاً خیانت کرده البته هیچکس هم نمیدانست جریان را همه سری بود یک جوری خیانتی کرده که این در آن صف است که اعلیحضرت اینقدر ناراحت شدهاند و آبروی مملکت رفته و نمیدانم اسرار مملکت به دست روسها دادهاند و چی بوده باید اعدام بشود. او هم نظامی بود. امام همیشه این پیپش را سربالا میکشید میگفت نه نمیشود با اینها نمیشود این قضیه را درست کنم باید بروم دومرتبه بروم حضور اعلیحضرت. تلفن زد به معینیان که آقا میخواهم حضور اعلیحضرت شرفیاب شوم. اینها تمام اینها را که عرض میکنم خودم شاهد بودم. تلفن زد به معینیان که آقا میخواهم شرفیاب شوم. معینیان بعد تلفن میزند میگوید فرمودهاند مربوط به همان موضوع است یا مطلب تازهای است؟ امام گفت آقا یک مطلب خیلی اساسی است. یک مطلب تازه خیلی اساسی است. بنده باید فوری بهعرضشان برسانم من که الان چند سال است تقاضای شرفیابی نکردهام این موضوع خیلی مهم است. و معینیان هم باز تلفن زد گفت مثلاً نمیدانم فردا صبح ساعت چند بیایید. امام رفت و بعد که برگشت آمد چون ما آنموقع دیدیم این کاخ نیاوران بود. اعلیحضرت این دانشگاه اوین از آن ور میآمد دیگر امام سر راه. آمد و حالش خیلی خوب. گفتم چطور شد؟ گفت گمان کنم کار یارو را درست کردم. گفتم چطور؟ گفت رفتم توی اتاق و یک مقداری شر و روی راجع به بقیه حرفها به اعلیحضرت زدم و بعد هی اعلیحضرت به من تماشا میکردند و هی بعد که خواستم بروم گفتند حرف اصلیت را هم زدی امام یا نه؟ گفتم نه قربان. گفت حرفت چیه؟ گفتم قربان این جوان که میخواهید بکشیدش خائن هم مملکت هم هست این سیّد هم هست قربان. جواب جدّ این و جدّ مرا چیچی میدهید روز قیامت اگر آمد یقهات را چسبید گفت برای اینکه این جوان یک شب یک کار طبیعی کرد. قربان این جوان است این بیست و چهار پنج سال و شش سال بیشتر، عمرش نیست یک کار طبیعی برای این کار جانش را گرفتید آن دنیا جواب جدّ این را و جدّ مرا چی میگویید قربان. گفت همین را گفتم از اتاق آمدم بیرون. گفت آمدم بیرون اعلیحضرت صدایم زدند. برگرد. گفت این چه حرفی بود زدی امام؟ گفتم قربان بنده مجبورم حقایق را حضور اعلیحضرت عرض کنم. این جدّ من و جدّ این از شما بازخواست میکند قربان و این جوان را برای چی کشتید؟ بنده عرضی ندارم دیگر من رفتم. گفت وقتی میرفتم اعلیحضرت یک لبخندی به من زدند یک سری تکان دادند گفتند کار خودت را کردی و آمدیم بیرون بعد فهمیدیم که یارو را به حبس ابد محکومش کردند. بعد باز عید رفت امام تخفیف گرفت بعد ده سال بعد از دو سه ماه خلاصه آزاد شد.
س- پس اینکه میگویید شاه اعتقادات مذهبی داشته بیخود نبوده
ج- بله این اعتقادات مذهبی شاه خیلی داشت بنده در این مورد من در یک مورد دیگر میدانم که شاید از آقای امیرتیمور سؤال کنید بداند. یک یارو دعانویسی بود مشهد نمیدانم اسمش چی بود که گفتند این دعا مینویسد. این را از مشهد آوردند تهران که دعا بنویسد برای اعلیحضرت که صبحها از زیر دعا رد بشوند و از این حرفها بله بله. این امام از این چیزها از آن کسی که امامجمعه را یک جوانی بود که امامجمعه را چاقو زد زمان نخستوزیری رزمآرا. امامجمعه وقتی میآمد سوار ماشین بشود از مسجد که میآمد بیرون یکی با چاقو حمله میکند چاقو میزند به گردن امام که بکشد امام را که گردنش را بزند ولی خوشبختانه به این شاهرگش نخورده بود ولی این دست راست امام فلج بود دیگر از همانجا. این جوان را امام بعد از زندان درش آورد. درش آورد و توی پهلوی مسجد شاه یک دکانی به این داد و این تا این اواخر این یارو همان دکان را داشت و همیشه میآمد توی دانشگاه میآمد پهلوی امام میآمد هر کاری هم داشت امام برایش میکرد و امام همیشه میگفت حالا اگر این را کشته بودند یک فامیلی داشت همیشه به من فحش میداد حالا من این را آوردهام کار دادهام دو فامیل هم هی به من تعریف میکند میگویند امام جمعه عجب آدم خوبی است این کار را کرد. نه امام خیلی آدم اول از آن خیلی آدم روشنی بود امام میدانید که هم تحصیلات مذهبی کرده بود در نجف و هم تحصیلات حقوقش و اینها در سوئیس کرده بود دکترا از سوئیس داشت.
س- سید حسن امامی این اسم
ج- سید حسن امامی بله بله و این قبل از اینکه امامجمعه بشود خب استاد دانشکده تهران بود استاد بود
س- چهجور ایشان امامجمعه شده بود؟ پدرش امامجمعه بوده؟
ج- پدرش امامجمعه بود با عمویش امامجمعه بود؟ عمویش امامجمعه بوده مثل اینکه. که پدر امام زودتر مرده بوده بعد به این ارثی رسیده بوده ۱۹۴۴ این موقعها. آنموقع این استاد حقوق دانشگاه تهران بوده قاضی دادگستری بوده. در ۱۹۲۸ رفته بوده فرنگ یعنی رفته بوده سوئیس تحصیلاتش را کرده بوده استاد مسلم حقوق مدنی بود یعنی نظیرش را نداشتیم چهار جلد کتاب حقوق مدنی که نوشته دیگر بهترین…
س- آخه وظیفهای هم داشت حالا در این رژیم جدید امامجمعه هنوز جمعه نماز هم میخواند و مردم میآیند و…
ج- بله بله ایشان هر روز هر جمعه نمازش را در مسجد شاه میخواند ولی خب جمعیت به این صورت امروز که نبودند نمیرفتند نخیر. میدانید در مذهب شیعه اصولاً این یک چیز است امامجمعه سنیها امامجمعه را ندارند رئیس مملکت یا رئیس قوم مرکز خود او میخواند. در شیعه به نیابت از رئیس مملکت یک کسی امامجمعه میشود بخواند
س- آنوقت با این آیتاللهها هم رابطه خوبی داشت یا بسته به این بود که کی باشد؟
ج- با بعضیهایشان. با بعضیهایشان رابطه خیلی خوبی داشت. با بعضیها نداشت نه. مثلاً با آیتالله کفایی مشهد خیلی رابطهاش خوب بود. برای آیتالله قمی خیلی احترام قائل بود میگفت این سید کلهشقی است ولی. با خمینی در نجف بودند منتها میگفت خمینی سه سال از من کوچکتر بوده یعنی به آن صورتی که او میگفت خمینی اینقدر که میگویند سن دارد ندارد سنش کمتر از او هست. چون اگر سه سال از امام کوچکتر بود امام حالا چه میدانم هشتاد سالش مثلاً میشد. امام ۷۷ سال اینجور سن دارد و البته با خمینی میدانم هیچ رابطهای نداشت با اینهای دیگر زیاد رابطه نداشتند با همدیگر.
امام اصولاً از مذهب به صورت یک نهاد سیاسی مخالف بود. میگفت مذهب رابطه شخص است با خدا و اصل موضوع را هم تکیه میکرد روی خدا و این مثلاً ۱۲ امام و ۱۴ معصوم و این تشکیلاتی که بودند به این حرفها زیاد چیز نداشت. فقط به خدا ولی نمازش را هر روز میخواند نمازش را مرتب میخواند. هیچوقت برخلاف آن حرفهایی که مردم میزدند و من خیلی با امام ده سال بودم یکدفعه ندیدم لب به مشروب بزند. حتی توی مجالسی که بود مشروب سرو نمیکردند به احترام امام هیچوقت. نماز مرتب روزه نمیگرفت چون نمیتوانست از لحاظ سلامتی روزه نمیتوانست بگیرد. ولی نمازش را مرتب میخواند. یک اعتقادی نسبت به خدا داشت و یک به قول خودش یک… و برای همین هم بود هیچوقت نگران هیچ چیزی نبود. هر چی بود میگفت یک توکل به خدا داشت میگفت هرچه بود خواست خداست. این خواهرزادهاش را خیلی دوست داشت این تیمسار خاتم را.
Leave A Comment