روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
ج- و مردم از ترس اینکه به این سرنوشت نیفتند هجوم آورده بودند رأی میدادند و برایشان هم خیلی مثلاً توی تهران اینها فرق نمیکرد که به کی رأی بدهند میخواستند فقط این رأی را بدهند تو سجلشان هم مهر بخوره که رأی دادند که بعد… در صورتی که هیچ همچین چیزی نبود هیچکس اصلاً عملی نبود دولت که بیاید سجلها را تماشا کند ببینه کی رأی داده کی رأی نداده. این وحشت و ترس هم تو مردم انداخته بود. بعداً انتخابات انجام شد رویهمرفته هم انتخابات خوبی بود واقعاً این را هم باید بگویم که آموزگار انتخابات خوبی انجام داد. خودش خیلی بینظر بود در انتخابات و دوسهجا هم میگفتند استاندار یا فرماندار دخالت کرده خیلی شدید با اینها رفتار میکرد
س- افخمی هم متصدی اینکار بود؟
ج- افخمی و عالیمرد بله معاون وزارت کشور بود آنموقع و آقای… الان در بوستون هستند
س- صالحی
ج- آقای صالحی هم آنموقع در وزارت کشور بودند بله. به هر جهت این وکلایی که آمدند تهران چهره مجلس بالکل عوض شد. یعنی از وکلای سابق از وکلای ایران نوینی شاید یک سوم بیشتر توی این مجلس نبودند. حتی از یک سوم هم کمتر. بقیه کسانی بودند که اصلاً نبودند توی آن، یا قبل از اصلاحات ارضی تو مجلس بودند و یا اینکه تازه برای اولین دفعه آمده بودند.
بعد کابینه که دولت تازه که رفت تو مجلس آنموقع همه به فکر این بودند که… دولت هم که میخواهد به مجلس معرفی بشود یعنی مجلس که تازه تشکیل شد دولت باید استعفا بدهد دومرتبه دولت معین بشود. همه در فکر این بودند که دولت عوض بشود یا اقلاً اعضای کابینه خیلیهایشان عوض بشوند و باید هم عوض میشدند چون اینها اغلب مال حزب ایران نوین بودند یک حزب تازهای آمده سر کار انتخابات تازهای شده چهرههای تازهای آمدهاند و اگر دولت عوض میشد همان موقع یا اقلاً یک تعداد زیادی از وزرا عوض میشدند به عقیده من خیلی بهتر بود همه هم این انتظار را داشتند.
ولی همان شبی که هویدا رفته بوده گویا کابینهاش را حالا نمیدانم چه اشخاصی قرار بوده توی کابینه باشند هیچ اطلاعی ندارم رفته بوده دربار اعلیحضرت فرموده بودند نخیر همه وزرا دومرتبه باید سر کارشان باشند. این به عقیده من یکی از اشتباهات بزرگ اعلیحضرت بود. همانموقع که میگفتند حالا حزب تازه آمده و اصلاً بالکل تمام اعضای ایران نوین رفتهاند کنار خب یک حزب تازهای آمده و اکثریت با وکلایی بود که تازه اول رفتهاند مجلس. خب دولت هم باید قاعدتاً عوض میشد برای حفظ ظاهر هم شده دولت عوض میشد همان موقع یکی دیگر را اعلیحضرت یا مأمور تشکیل کابینه میکرد یا اقلا بیشتر این وزرا را عوض میکرد، ولی چون تو روزنامه و جراید و همهجا بحث از تغییر در کابینه شده بود یا اصلاً تغییر دولت شده بود عکسالعمل به این موضوع نفهمیدم چی بود خلاصه همه با تعجب دیدند نه باز همان نخستوزیر و همان وزرا و همان آشوکاسه. خود این یک لطمه بزرگی به حزب زد. تنها تغییری که اینجا دادند این بود که آموزگار را از کابینه از وزارت کشور برش داشتند و قرار شد این بشود دبیرکل حزب.
س- انگیز این کار چی بود؟
ج- فکر میکنم نمیدانم والله ما که آنموقع محرم اسرار نبودیم. فکر میکنم شاید اعلیحضرت توی این فکر بود که این را آماده کند تدریجاً برای نخستوزیری و دبیرکل حزب شود که حزب را در دست داشته باشد که پله بعدی چی بشود بشود نخستوزیر بشود. و البته خوب بود که دبیرکلی و نخستوزیری را از هم جدا کنند به شرط اینکه دبیرکل حزب یک کسی باشد که بتواند واقعاً در مقابل دولت ایستادگی کند و بتواند به اوضاع و احوال مملکت درست رسیدگی کند. یک کس اجتماعی و سیاسی کامل باشد. متأسفانه آموزگار یک آدم سیاسی اصلاً نبود. آموزگار در صورتی که ۱۷ سال توی کابینه بود تو تمام دستگاههای مملکت بوده چندین وزارت دارایی داشته، وزارت بهداری داشته، وزارت کشور را داشته و چندین سال هم خودش را برای نخستوزیری ایران آماده میکرد هیچ فهم و شعور سیاسی اصلاً نداشت که هیچی ایرانی را هم نمیشناخت. با توده مردم اصلاً تماس نداشت و دومین ضربه بزرگی که به حزب خورد دبیرکلی آموزگار بود. چون نمیفهمید واقعاً حزب یعنی چه؛ کار حزب یعنی چه. کار حزب یک کار اجتماعی است دیگه. شما باید در اتاق باز بشود مردم بیایند بنشینند صحبت بکنند پا شوید بروید تو نقاط مختلف مملکت نطق کنید حرفتان را بزنید دبیرکل یک حزب واحدی توی مملکت هستید پا به پای نخستوزیر باید بروی حتی از نخستوزیر انتقاد کنی. نه آموزگار خیلی از هویدا اول از اون خیلی میترسید خیلی از هویدا میترسید و نمیخواست هیچ نوع درگیری با هویدا پیدا بکند. تمام مدت هم که دبیرکل حزب بود توی اتاق مینشست و پروندههای مربوط به اوپک را میخواند چون هنوز کارهای اوپک زیر نظر او بود. عشق و علاقه او در تمام مدت همان بود. کارهای حزب را هم واگذار کرده بود به آقای فرشچی که معاونش بود و فرشچی هم بسیار به عقیده من آدم خوبی بود حسن نیت داشت یعنی به درد اینکار به درد کار حزب نمیخورد ولی پادوی خوبی بود. برای اینکه آقا این صندلی را آنجا بگذار آن میز را آنجا بگذار این را بخرید و آن عمارت را درست کنید و از این کارها. ولی یک کسی که یک فرد سیاسی باشد آموزگار اصلاً نبود و علاقه زیادی هم به حزب نداشت.
این واقعاً یکی از چیزهای علت عمدهای که این حزب هیچوقت رشدی نکرد این بود که کسانی که در رأس حزب بودند نه به این حزب اعتقاد داشتند نه علاقه زیادی به این حزب داشتند. یعنی در مرحله اول خود مرحوم هویدا که بسیار آدم سیاسی بود برعکس آموزگار هویدا آدم سیاسی بود به عقیده من تنها سیاستمدار به معنی واقعی سیاستمدار در این ده بیست سال اخیر ایران بود. یعنی او بود تا اندازهای آقای علم. این دوتا سیاستمدار بودند بقیه یک مقدار تکنسین بودند اینها تکنوکرات افتخار هم میکردند به این کلمه که بگویند اینها تکنوکراتاند سیاسی نیستند و خود هویدا که یک فرد کاملاً سیاسیای بود، چون دید که حزب خودش از بین بردند و میترسید که این حزب یک رقیبی برایش درست کنند هیچوقت به این حزب دو نداد بعد هم که آموزگار دبیرکل این شد که اصلاً از سیاست بو نبرده بود آموزگار اصلاً نمیدانست. خیلی کارهایش بچگانه بود در موقعی که در حزب بود. و هر کاریش هم میکردیم که آقا شما یک تماسهایی بگیرید یک مسافرتی به نقاط مختلف مملکت بکنید شعبات حزب را رسیدگی کنید کارهای حزب را بکنید. این در تمام مدت این حتی نمیتوانست بنشیند تصمیم بگیرد دبیری برای استانها معین بکند دبیر حزب. علاقهای هم گفتم تمام این مدت این کارش فقط صرف پروندههای اوپک بود. هیچ به کار حزب علاقهای نشان نمیداد. عادت هم داشت که صبحها بیاید ساعت نه و ده میآمد سر کارش و پروندهها را رسیدگی میکرد ظهر هم توی اتاقش نهار میخورد و یک دو نفر مهمان داشت و بعد هم همیشه باید استراحت میکرد فوری بعد از ناهار. دو سه ساعتی یک ساعتی هم استراحت میکرد و بعد میآمد… زیاد هم اصلاً توی این کارها نبود. و یک اشتباه دیگری هم که آموزگار کرد که هر چی هم ما بهش گفتیم قبول نکرد این بود که اشتباه کرد در موقعی که دبیرکل حزب بود وزیر مشاور کابینه هم بود. این اشتباه بود. ما بهش گفتیم آقا شما دبیر کل حزب هستید دیگر توی کابینه نباش که دستت باز باشد. وقتی که توی کابینه نشستهای شما یعنی سیاست دولت را تمام را شما باهاش موافقید در صورتی که این حزب را میخواهیم یک کاری کنیم که بعضی موقعها یک جایی باشد که مردم بتوانند عقدههایشان را خالی کنند از دست دولت. تو نرو تو دولت بنشین. ولی این هم کلکی بود که هویدا که یک مرد صددرصد سیاسی بود به این زد و این را شب گویا قرار بود آموزگار به ما قول داد صبح که وارد کبینه من نمیشوم. هویدا گفته بود بیا وزیر ارشد کابینه وزیر مشاور معرفی میکنم. ما یعنی ما که میگویم من بودم و غلامرضا افخمی و مهناز افخمی بود و امیر علیمرد بود. اینهایی بودیم که به حساب گرداننده جناح آموزگار بودیم. ما گفتیم پیشنهاد کردیم که آقا شما بههیچوجه وارد کابینه نشو. این کلکی است که هویدا میخواهد به شما بزند. دبیرکل حزب هستید دبیرکل حزب هستید دبیرکل حزب اصلاً در شأن دبیرکل حزب نیست برود تو کابینه به عنوان وزیر زیر دست نخستوزیر بشود و اینکار را قبول نکن. گفت خیلی خب. فردا صبح گفت نخیر من… پرسیدم گفت هیچی دیشب گویا یعنی شب گذشتهاش در منزل والاحضرت عبدالرضا گویا مهمانی بوده جشنی بوده چی بوده که این هم آنجا بوده و هویدا دست او را گرفته و برده حضور اعلیحضرت گفته قربان میخواهم وزیر ارشد کابینه را به حضورتان معرفی کنم. این حرفی بود که از طرف آموزگار من شنیدم حالا راست یا خیر. برای اینکه گفت من نمیتوانستم کاری کنم و مجبور شدم قبول کنم. ولی درعینحال دلش میخواست وزیر بشود چون آموزگار ۱۷ سال وزیر بود وحشت و ترس عجیبی داشت که از کابینه برود کنار این بود که به هر نحوی شده میخواست خودش را وزیر نگه دارد. و همانجور هم بهعنوان دبیرکل حزب و وزیر مشاور ماند.
س- شما هم راهی نداشتید که نظراتتان را به بالاتر برسانید که آقا این…
ج- نه یعنی بالاتر
س- مثلاً بگویید مثلاً که برود به شاه بگوید
ج- آقای علم آنموقعها من یکدفعه با آقای علم ملاقات کردم راجع به این موضوع. یعنی راجع به این موضوع نبود بعد از اینکه فوت پدرم بعد از فوت پدرم آقای علم خیلی لطف کردند و آمدند مشهد و برای تشییع جنازه و اینها. بعد که من آمدم تهران رفتم خدمتشان که تشکر کنم اینها از من راجع به حزب پرسید بهش گفتم به آقای علم گفتم وضع چیه است. هیچی نگفت علم دیگر نمیدانم والله تقصیر چی بود. هیچکس اوصلا علم هم حزب را جدی نگرفته بود چون او هم مال حزب مردم بود. او هم حزب را… این حزب را اصلاً به بازی نگرفتند از روز اول همه میخواستند روی یک چیزی سر مردم را بند کنند
س- اینجور که معلوم است مثل اینکه خود شاه هم زیاد علاقه نداشته به حزب
ج- والله یک دوتا… حالا خدمتتان عرض میکنم. یک دو دفعه چندین به حضور اعلیحضرت رفتیم آنموقع. حالا آن را بعد میرسیم بهش. خلاصه این جریان بود تا اینکه آموزگار بهعنوان دبیرکل حزب بود. مثلاً دفتر سیاسی حزب قرار بود اقلا هر دو هفته یا ماهی یکبار تشکیل بشود دفتر سیاسی حزب و رسیدگی بشود به مسائل مملکتی. این به ندرت تشکیل میشد. اصلاً یک بودجهای دولت میخواست ببرد به مجلس. خب این بودجه دولت را اقلاً باید قبلاً در حزب مطرح بشود فرصتی بدهند بخوانند. دفتر سیاسی حزب هم تشکیل شده بود از هفت نفر هشت نفر وزرا هفت نفر هشت نفر از هیئت اجرایی حزب. خب همه وزرا ارشد تو دفتر مثلاً آقای انصاری بود همین مجیدی بود،، معینی بود خود آقای هویدا بود، شریفی وزیر آموزش و پرورش بود اینها بودند. و اینها نشسته بودند یک بودجه را میآوردند یک بودجه دفتر پانصد ششصد صفحهای را میآوردند نشان میدادند اول تمام که میشد ما هم نمیگذاشتند ببینیم اصلاً نظری بدهیم حرفی بزنیم.
تا اینکه کابینه عوض شد کابینه هویدا عوض شد و آموزگار آمد یک هفته قبل از اینکه اینکار بشود البته هویدا رفته بود به یونان برای استراحت تابستانی دو هفته میرفت با دوست و آشناهاش و خلعتبری و آن موقع بود که این خاموشی در ایران صورت گرفته بود مردم ناراحت بودند
س- خاموشی برق
ج- خاموشی برق و اینها بله. واضح بود که یک تغییراتی یک چیزی در جریان هست قبل از اینکه هویدا بیاید. یکروزی من رفتم بالا توی دفتر آموزگار بروم آنموقع دبیرکل حزب بود دیدم توی اتاق انتظار آموزگار این آقای احمد احمدی نشسته. احمد احمدی هیچ توی بازی سیاسی هم نبود هیچ هم نبود. گفتم اینجا چهکار میکنی؟ گفت نمیدانم والله ما را… خیلی هم احمد احمدی رک صحبت میکند. گفت نمیدانم والله از جون ما چی میخواهند فرستاده عقبمان حالا ببینیم چی میگه.
من رفتم تو اتاق پهلوی آموزگار و صحبت کردیم راجع به مسائل حزبی و اینها. بعد بهش گفتم که این احمد احمدی را میخواهید چهکارش کنید او را میخواهید توی حزب و اینها. گفت نه نه. مسائل دیگری مطرح است. گفتیم نخستوزیری و این چیزها؟ گفت نه نه به موقع خبر میدهم. من فهمیدم یک چیزهایی هست چون بعد هم دیدم اون رضا عمید و اینها را ما دیدیم بعد آمدیم و یک هفته بعدش هم بود شب بود که آموزگار تلفن زد که منزل بودم شب هم بود. از قضا شبی هم بود که باید منزل شما میآمدیم شام منزل آقای حبیب لاجوردی قرار بود شام آنجا میهمانی بود که شب به ما تلفن زد آموزگار که بیا به حزب. رفتم حزب و گفت بله من مسئول تشکیل کابینه شدم مأمور تشکیل کابینه شدم و وزرایش را داشت تهیه میکرد. و لیست وزرا را داشت میگفت و این و او و او… نظر میخواست البته همه تصمیمهایش را گرفته بود. این از لحاظ تشریفات حزبی میخواست. چون گفت که من که از حالا که نخستوزیر میشوم نمیتوانم رئیس هیئت اجرایی حزب باشم. این است که تو رئیس هیئت اجرایی حزب بشوی. این میخواست خلاصه از لحاظ فورمالیته این چیزها… و رفت و فرداش هم دیگر کابینهاش را تشکیل داد و نخستوزیر شد.
در زمان نخستوزیریاش هم همین کارهایی که زمان دبیر کلیاش میکرد. واقعاً تماسی با مردم نداشت. این درعینحالی که چندین سال خودش را آماده کرده بود برای این پست نخستوزیری هیچ نوع آمادگی نداشت وقتی نخستوزیر شد. اصلاً از این مسئولیت میترسید وحشت داشت. البته خب بد موقعی هم شد چون موقعی شد که تمام این گرفتاریها اوایل این گرفتاریها بود و آزادی این فضای باز سیاسی بود و خودش هم اصرار بر این داشت که نخیر حتماً این فضای باز سیاسی باید ادامه پیدا کند. و دیگر نه به امور کارهای حزبی که اصلاً رسیدگی نمیکرد…
س- دبیرکل ماند؟
ج- دبیرکل برای یک مدتی بود تا اینکه باهری شد دبیرکل حزب. باهری توی کابینه این باهری شد دبیرکل حزب و جالب این است که باهری هم اول خودش مایل نبود دبیرکل حزب بشود، چون من آنجا بود که باهری را خواست و به باهری گفت که شما دبیرکل حزب بشوید. پیشنهاد میکنیم شما دبیرکل حزب بشوید. البته یک مطلب دیگر قبل از اینکه باهری بیاید توی اتاق من با آموزگار بودم دبیرکل حزب میدونی. گفت باهری. گفتم چرا باهری؟ گفت امر فرمودند. بعد خودش هم گفت انتخاب خوبی نیست. گفت انتخاب خوبی نیست من خودم مایل بودم کس دیگر دبیرکل حزب بشود یکی از شماها یکی از شماها حالا نمیدانم مقصودش کی بود من مقصودش نبودم چون به من گفت یکی دیگر یکی از شماها دبیر کل حزب بشوید که البته هیچکدام از ماها به درد اینکار نمیخورد همان باهری خیلی بهتر بود. ولی این گفت نه باهری باهری گفتند باهری باشد. باهری را خواست و من هیچوقت این ژست باهری ژست باهری را فراموش نمیکنم. در صورتی که آخه هیچوقت من با باهری زیاد مربوط نبودم ولی این ژستی را که آمد آن شب خیلی در من تأثیر گذاشت. آمد بهش گفتش که شما دبیرکل حزب میشوید اولین حرفی که باهری زد گفت من باید تلفن بزنم به آقای علم و از ایشان تکلیف کنم.
علم آنموقع جنوب فرانسه بود ناخوش بود داشت میمرد. تازه تازه از وزارت دربار افتاده بود هویدا شده بود وزیر دربار تازه هم افتاده بود هیچکاری هم آنوقت داشت هم میمرد. آموزگار گفت امر فرمودند. گفت میدانم اوامر اعلیحضرت برای من مطاع است ولی اجازه بدهید بنده بروم آن اتاق تلفن کنم از ولینعمت خودم کسب تکلیف کنم ببینم چی اجازه میفرمایند. آموزگار خیلی عصبانی شد ولی این ژست باهری خیلی در من اینکه آدم حقشناسی بود واقعاً چون خب این یا موقعی سابقه تودهای داشت و کنار بوده علم دست این را گرفته بود و به همه جا رسانده بودش حالا گفت من بدون اجازه علم باید از ایشان کسب تکلیف کنم. رفت خلاصه تلفن زده بود توی آن اتاق البته آقای علم هم گفت بله بروید دبیرکل بشوید.
باهری برعکس تمام اینها و درعینحالی که علاقه به دبیر… نمیخواست دبیرکل حزب بشود مایل بود وزیر دادگستری بشود و آمد و دبیرکل حزب شد درعینحالی که نمیخواست این شغل را ولی از همه دبیرکلهای حزب این بهتر بود. یک کس سیاسی بود توی مردم بود میدانست مردم چی هستند. ناطق خوبی بود نویسنده خوبی بود. البته نقطهضعفش هم نقطهضعف داشت یکی اینکه میگفتند این تودهای بوده و صندوق حزب توده را نمیدانم چهکار کرده و بعد هم وابستگی به علم داشت و اینها نقاط ضعفش بود. ولی خودش شخصاً آدم بسیار خوبی بود و به درد این کار حزب هم خیلی میخورد. تنها کسی بود که میخواست حزب را یک حزب سیاسیاش بکند و به جان دولت میافتاد مخالفت میکرد با بعضی کارهایی که آنها میکردند. میگفت برنامههایتان را باید بیاورید حزب و برای این بود که آموزگار از روز اول کمر قتل این را بست منتها چون میانهای هم با هویدا نداشت این بود که یک اتحاد غیر مقدسی که اگر میخواهید این unholy alliance به قول یارو بین آموزگار و هویدا تشکیل شد که کلک این باهری را بکنند از حزب. چون داشت زیاد میخواست دور بگیرد
س- وزیر مشاور که نبود آن دیگه
ج- نه نه این فقط دبیرکل بود و کار خوبی هم کرد هیچ کابینه نرفت واقعاً داشت تشکیلات سیاسی به حزب میداد و اختلاف اینها طوری شد که قرار شد برویم حضور اعلیحضرت. یعنی باهری هر هفته یکروز شرفیاب میشد گزارش حزب را به عرض میرساند. گویا در این جلسات که میرفته حضور اعلیحضرت از دولت خیلی انتقاد میکرده از کارهای دولت و اعلیحضرت هم میگفتند انتقادات را به دولت میگفتند این دولتیها ناراحت شده بودند. البته باهری هیچوقت به من اطمینان نداشت هیچوقت درحالیکه من رئیس هیئت اجرایی حزب بودم ظاهر را حفظ میکرد باطناً فکر میکرد من آدم آموزگار هستم و هیچوقت به من اطمینان نداشت و محرم اسرارش ما نبودیم خلاصه. ما را رقیب خودش رقیب خودش که نمیدانم ولی خلاصه ما را تو جبهه مخالفش میدید. هی هم به من میگفت این رفقایت نمیگذارند من کار کنم و راست هم میگفت راست هم میگفت. این آموزگار اینها نمیگذاشتند.
تا اینها یک روز جلسهای بود تشکیل شد از آموزگار، هویدا وزیر دربار بود، باهری که دبیرکل حزب بود، هوشنگ انصاری که جناح سازنده بود پیشرو جناح سازنده بود و مجیدی که جناح پیشرو بود. منتها انصاری هنوز توی کابینه مانده بود درعینحالی که آموزگار نمیخواست این را نگهاش دارد. آموزگار همان شب اول به اعلیحضرت گفته بود اجازه بدهید این را مرخصش کنم. این شد که اعلیحضرت گفته بودند نه وابسته به عنوان و خود انصاری هم نمیخواست توی کابینه وابسته خود انصاری هم نمیخواست توی کابینه وابسته ولی نگهش داشته بودند ولی مجیدی خارج از کابینه بود ولی هنوز رهبر جناح پیشرو بود و من تو آنموقع شده بودم حالا رئیس دانشگاه ملی.
ما رفتیم و آقای معینیان هم که بهعنوان آنجا نشسته بود و صورتمجلس… رفتیم حضور اعلیحضرت. ما فکر کردیم حالا در این جلسه مسائل حزبی سیاسی مطرح میشود و حرف میزنند که حزب را چهکار کنیم. رفتیم دیدیم نه یک مقداری اعلیحضرت اول یک مونولوگ عمدهای راجع به مسائل مملکتی گفتند و آن اوایل کار آخوندها و اینها بود و راجع به مسائل سیاسی زیاد… تا اینکه خلاصه بعد رسید به اختلافات که اختلافاتتان چی هست؟ باهری یک مسائل را مطرح کرد خب ما باید وظیفه حزب مشخص بشود برای اینکه حزب اصلاً میخواهد چهکار بکند؟ تکلیف حزب چی هست؟ آیا ما هر کاری که دولت بکند باید تأیید کنیم یا ما باید نظر بدهیم به دولت دولت باید از ما نظر بخواهد ما نظرمان را بدهیم به دولت ما گرفتاریهای ممملکت را بدهیم دولت بر اساس حرفهایی که بهش میزدیم برنامه را معین کند. حرفش هم درست بود. من هم از آنجا از باهری پشتیبانی کردم گفتم حتی باید ما اینجور که این حزب را فراگیر کردیم دیگر عملی نیست بیاییم افراد حزب را محدود بکنیم یک سری یک کادر فعالی در حزب داشته باشیم که اینها بتوانند رهبری را در دست بگیرند. در واقع من گفتم واضح عرض کنم یک سیستم باید در این سیستم یک حزبی که داریم بهترین نمونه موفق سیستم یک حزبی که در دنیا هست حزب کمونیست روسیه است. اگر بخواهید یک کاری بکنید باید آنجوری پیاده شود. بعد قرار شد این جلسات هر دو هفته یکبار تشکیل بشود
س- در حضور شاه
ج- در حضور شاه و تشکیل میشد. ما برای این چهار پنج جلسه تشکیل شد بعد دیگر ماند یک ماه دو ماه بعد که میرفتیم آنجا و خلاصه اینها کار را به جایی رسانیدند که باهری بدبخت را مجبورش کردند که دیگر از کار برکنار شد. و هیچ مأموریت اینکار را هم آموزگار به ما داد که ما برویم به باهری بگوییم استعفا بدهد ولی باهری خیال میکرد واقعاً من از پیش خودم درمیآورم. مقاومت کرد باهری نمیخواست استعفا بدهد میگفت باید هیئت اجرایی حزب تشکیل بشود و کنگره تشکیل بشود و دبیرکل… خلاصه همینطور هم شد. کنگرهای تشکیل شد و باهری برکنار شد و آقای آموزگار دومرتبه آمد هم رئیس دولت شد و هم دبیرکل حزب.
آن موقعی که فقط دبیرکل حزب بود به کارهای حزب نمیرسید حالا که دیگر هیچی هم نخستوزیر شده هم دبیرکل حزب که دیگر هیچی. اصلاً دیگر آنموقع واقعاً هم معلوم بود که حزب دارد بوی الرحمن میگیره چون هیچ نوع فعالیتی در حزب نمیشد، تشکیلات حزب مرتب تشکیل نمیشد، هیئت اجرایی حزب من سعی میکردم هیئت اجرایی را ماهی یک دفعه تشکیل بدهم ولی مسئلهای توش مطرح بشود یکدفعه مثلاً یادم میره یکی از نمایندگان آذربایجان آمد توی حزب خیلی انتقاد شدیدی کرد از سیاست کشاورزی دولت و فردا فوری آقا گفتند این گفته وزیر کشاورزی خائن است و باید حرفش را پس بگیره و میدوند میگفتند اصلاً مخالفتی اصلاً نشه با دولت. این بود تا اینکه دیگر آموزگار در موقع نخستوزیریاش هم همانجوری که عرض کردم زیاد به کارهای حزب خودش را درگیر نمیکرد و کارهای حزب را باز عملاً داده بود به دست فرشچی یعنی کارهای چیزش را. بعضی روزها جلسات هیئت اجرایی یا دفتر سیاسی را تشکیل میدادیم میآمد و. همانروز که تبریز شلوغ شد مثلاً ما هیئت اجرایی داشتیم و آموزگار توی هیئت اجرایی بود. واضح بود که اصلاً خودش را باخته نمیدانست چهکار کند. هی میدوید پای تلفن و هی میآمد این اصلاً حواسش نبود خیلی زود خودش را میباخت. خب این برعکس هویدا در مواقع حساس میدیدی خودش خیلی روحیهاش را خوب نگه داشت و خودش را قوی نگه میداشت و هیچی نشان نمیداد این خیلی زود خودش را میباخت. و بعد دیگر یکروزی هم در تابستان بود آخرهای تابستان بود تابستان ۷۸ بود دیگر بله، که من رفتم آنجا نخستوزیری برای کارهای حزب باهاش صحبت کنم و اینها گفت من استعفا میدهم میروم. گفتم چرا؟ گفت نمیگذارند کار کنم. گفتم کی نمیگذارد شما کار کنید؟ گفت فراماسونها. گفتم فراماسونها کیها هستند که نگذارند شما کار کنید. گفت نه این فرماسونها دشمنهای اصلی من این فرماسونها هستند. اینها نمیگذارند. اینها منافعی دارند. آموزگار هم یک کسی بود که همهچیز را از یک دید کانسپیراسی میدید. یک مدتی فکر میکرد یک توطئهاش این شلوغیهایی که میشد و این آتشسوزیهایی که میشد و ناراحتیهایی که بود آنموقع. مثلاً قضیه تبریز و اینها را میگفت اینها اینها را هویدا با ثابتی دست به دست هم دادهاند که اینکارها را بکنند. حالا چه نفعی هویدا اداره در اینکار میگفت میخواهد ثابت کند که فقط او میتواند مملکت را اداره کند ماها نمیتوانیم.
بعد از یک مدتی باز بند کرد به این فرماسونها. که این فرماسونها هستند که نمیگذارند اینها حالا من استعفا میدهم و میروم و بگذارید این فرماسونها بیایند سرکار ببینید اینها چهکار میکنند. من فکر میکنم بگذارند بچگانه اینجور است. بعد خلاصه یک هفته بعدش استعفا داد و رفت و شریفامامی نخستوزیر شد. من رفتم منزل آموزگار تو تجریش سر پل بود آنموقع. رفتم دیدنش و گفت آقا هی بهت گفتم این فرماسونها دارند خرابکاری میکنند هی شما گفتید من نمیفهمم حالا دیدید فرماسونها آمدند این تمام کابینه از فرماسونها تشکیل شده. که من فکر میکنم این بر حسب تصادف بود ولی او این دید را داشت.
س- حالا اجازه بدهید برگردیم به پانزده شانزده سال پیش. آن دوره مجلس که شما انتخاب شدید به وکالت آن جریانش چی بود؟
ج- بله اون مربوط میشود به سال ۲۲ سال پیش در ۱۹۶۰ بود. من آنموقع هنوز در دانشگاه کالورادو بودم نه در برکلی بودم در برکلی بودم رفتم پدرم گفت تابستان بیایید ایران من هیچ خبر نداشتم. رفتم ایران شب بعد از دو سه شبی که ایران بودیم شوهر خواهرم عبدالله سعیدی آمد گفتش که بیا برویم توی حزب ملیون اسمنویسی کنیم. حزب ملیون آنموقع دکتر اقبال تشکیل داده بود حزب ملیون را و آقای علم هم حزب مردم را داشت. و من گفتم که چرا؟ گفت برای اینکه شما را میخواهند کاندید بکنند از خواف برای وکالت مجلس. آنموقع دیگر اعلیحضرت نگذاشته بودند پدرم وکیل مجلس بشود برادرم وکیل بود از مشهد و هیچوقت هم نیامد مجلس. و این دوره هم چون دیدند که برادرم آن دوره نیامده و اصلاً از اینکارها توی این خطها اصلاً نبود برادرم هیچوقت توی سیاست و اینها اصلاً خوشش نمیآمد از این حرفها و هیچوقت نیامد مجلس.
این دوره خلاصه گفته بودند که حالا چون پدرم نباید بشود و برادرم هم نمیآید نوبت ما بود. من هنوز البته سی سالم هم نبود آنموقع. رفتیم و توی حزب ملیون پیش آقای دکتر کاسمی به نظر اسمش بود. دکتر کاسمی که دبیرکل حزب ملیون بود. رفتیم پهلوی او و از این آنکتها را پر کردیم و عکس دادیم و که خودمان را کاندید مجلس بکنیم. و بعد ما رفتیم مشهد و حرف زیاد بود که کی کاندید بشود. مثل همین حزب همه میخواستند که چهرههای تازه بیایند مجلس و… جالب بود که وقتی که شوهر خواهرم سه دوره وکیل مجلس بود از نیشابور و او کار او قطعی بود که خیال میکرد
س- اسمش
ج- عبدالله سعیدی او فکر میکرد که کار او صددرصد است که او وکیل میشود. بعد که ما رفتیم مشهد و یکروزی که ساعت دو بعدازظهر اخبار را میدادند و اخبار را گوش میدادیم دیدیم کاندیدا را که اعلام کردند کاندید حزب ملیون را مرا از خواف گذاشته بودند ولی شوهر خواهرم را از نیشابور نگذاشته بودند درعینحالی که این خیلی مطمئن بود از خودش. علتی هم که نگذاشته بودند این بود که میگفتند اینها باز همین مالکین و مالکین بزرگ و اینها چون او از مالکین بزرگ نیشابور بود سعیدی هم. نگذاشته بودندش و مرا کاندید کردند از خواف. و من واقعاً زیاد وارد به یعنی اصلاً وارد سیاست آنموقع نبودم. حالا تازه هنوز توی برکلی تازه مسترمان را گرفته بودیم میخواستیم برویم کلورادو برای پیاچدی و انتخابات هم از خواف برای من خب واضح بود وکیل میشوم از خواف. چون خواف محل منطقه ما بود و تمام املاکمان آنجا بود و اینها. مسئلهای نداشتیم.
رقیب من از حزب مردم آقای ابراهیم صهبا شاعر معروف بود. خیلی هم آدم خوبی خیلی شاعر باذوقی هم هست. نمیدوم هنوز زنده هست یا نه. آقای صهبا از دوستان نزدیک آقای اعلم بود. یعنی دوست که چه عرض کنم ولی تو دم و دستگاه آقای علم میچرخید. این یکروز آمد به تربت حیدریه. از تربتحیدریه تلفن زد به خواف به برادرم که آقا به ما آقای علم دستور دادهاند بیاییم به خواف حالا بیاییم یا نیاییم؟ امیر اسدالله خان هم پیغام داده بود به برادرم که حتماً یک چندتا رأیی باید برای آقای صهبا باشد چون نمیشود همهاش. صهبا هم اینجا چون آنموقع من هم هنوز سنم به سن قانونی نرسیده بود یک شعر مفصلی گفت یادم رفته ولی یک بیتش یادم هست که میگه نمیدانم «ای رقیب مه جبین جنگه بگذار و صلح کن آیین، کسر پول مرا تو تأمین کن کسر سن تو من کنم تأمین.» بعد به هر جهت انتخابات تمام شد و طبیعی بود که من انتخاب میشوم دیگر چون آنموقع همانجور که عرض کردم آن منطقه منطقه ما بود و آمدیم تهران. آمدیم تهران آن مجلس خوشبختانه اصلاً تشکیل نشد آن دوره منحل شد. آن انتخابات که تمام شد معلوم بود که حزب ملیون تعداد زیادی کرسی را برده و ناراحتی ایجاد شد. نمیدانم فعل و انفعالات تو انتخابات زیاد شده بود. این بود که من واقعاً همینجور که عرض میکنم آنموقع زیاد ما وارد جریان نبودیم.
بنده یادم میآید صبحی بود یکروز صبحی با پدرم رفتیم پهلوی دکتر اقبال در نخستوزیری. دکتر اقبال خب علاوه بر اینکه خراسانی بود و اینها با پدرم خیلی نزدیک بود خیلی رفیق بود خیلی آشنا بود با پدرم. پدرم به دکتر اقبال گفتش که آقا مثل اینکه ناراحتی زیاد است و میخواهند اتخابات را منحل کنند. گفت ابداً همیچین چیزی نیست. انتخابات هست و هیچ اعلیحضرت هم هیچ نگرانی ندارند. این آقای علم میره آنجا پهلو اعلیحضرت یک مزخرفاتی میگوید و اعلیحضرت را ناراحت کرده. نخیر انتخابات هست و هیچ نگرانی نیست مجلس هست. ظهر بود منزل بودیم مرحوم سردار فاخر از کاخ میآمد. ما منزلمان هم توی زعفرانیه پهلوی کاخ سعدآباد بود. این از کاخ برمیگشت سر راه و ایستاد و آمد تو و گفت خب آقا این مجلس هم تمام شد. گفتیم چی هست؟ گفت بله اعلیحضرت گفتند که این مجلس منحل بشود چون انتخابات درست انجام نگرفت انتخابات مجدداً انجام میشود. من گفتم خب این وکیلهایی که انتخاب شدند باید چهکار کنند؟ گفت هیچی بهشان بگویید استعفا بدهند. من هم راستش خیلی خوشحال شدم چون میخواستم برگردم تحصیلم را تمام کنم. زیاد هم آنموقع هنوز توی اینکارها نبودیم. فوری هیچ رفتیم استعفا دادیم و برگشتیم به برکلی و من رفتم کلورادو. من توی آن مجلس یعنی ما هیچوقت راه به مجلس هم مجلسی اصلاً تشکیل نشد
س- چه خاطراتی از آقای علم دارید؟
ج- آقای علم را من آنموقعهایی که خیلی بچه بودیم پدر ایشان هم این شوکتالملک از قائن میآمد برود تهران و اینجاها مشهد میآمد خانه ما من همینجور یک خاطراتی ازش دارم خود آقای علم را من دیگر ندیدم واقعاً تا وقتی که ایشان وزیر دربار بود. یعنی در تمام مدتی که ایشان فعالیت داشت و نخستوزیر بود من خارج بودم. موقعی که ما آمدیم ایران ایشان اول رئیس دانشگاه پهلوی شیراز بودند و بعد هم شدند وزیر دربار. و دیگر ما واقعاً در مقامی نبودیم که زیاد با آقای علم در تماس باشیم. که ایشان بیشتر با برادرم خیلی تماس داشتند چون بالاخره املاکش نزدیک املاک ما بود در خواف و قائنات و اینها. ولی خود من شاید پنج شش دفعه آقای علم را دیده باشم آن هم یعنی خصوصی. توی مجالس و سلام و این چیزها که هیچی ولی خصوصی شاید پنج دفعه شش دفعه در باغشان در دزاشیب آنجا خدمتشان رسیدم و یک دفعه بیشتر مربوط میشد به موضوع دانشگاه و ریاست دانشگاه. چون هروقت از وقتی که من رئیس دانشکده حقوق بودم هر وقت رئیس دانشگاه عوض میشد فوری حرف ما بود که ما میشویم رئیس دانشگاه. آقای علم هم خب در دانشگاه علاقهای داشت به آقای صفویان بهاصطلاح صفویان دختر قوام زنش بود. قوام هم که به آقای علم مربوط بود. دختر قوام شیرازی یعنی یکی از نوههای قوام شیرازی زنش بود. و آقای علم هم ایشان را مایل بودند و موفق شدند و آقای دکتر صفویان که رئیس دانشگاه شدند اینها آقای علم بهعنوان دلجویی از ما که نگذاشته بودند ما بشویم ما را یکی دو دفعه خانهشان خواستند و رفتیم و نوبت شما هم میرسه هنوز جوانید عجله نکنید. هی ما میگفتیم حالا ما عجلهای نداریم بله. و بعد البته بعد از فوت پدرم دو سه دفعه ایشان را دیدم ایشان خیلی لطف کردند به فامیل ما و همانجوری که عرض کردم آمدند مشهد برای تشییع جنازه و بعد من تهران بودم حضورشان رفتم و یکی دو دفعه خودم رفتم و یک دفعه با آقای اسدی رفتم با نوه اسدی رفتم آنجا پهلویشان.
س- خانه و دم و دستگاهش چهجوری بود؟ شنیدم…
ج- والله من وقتی میگویم خصوصی من رفتم، وقتی خصوصی میرفتیم خانه آقای علم به ندرت بود که آقای علم را تنها میدیدی. صبح مثلاً میگفت ساعت هشت نه بیا منزل. ما میرفتیم نه منزل وارد باغ که میشدی همین جور از تو سرسرا تا توی آن راهپلهها مردم نشسته بودند. انواع و اقسام مردم هم از خوافی و قائنی و بلوچ با لباسهای محلی نشسته تا تیمسار و وزیر و همه. و میرفتیم آنجا مینشستی و چایی و اینها میآوردند و آقای علم هم بالا بودند گاه وقتی مثلاً میگفتند پیشخدمت میآمد میگفت آقا فرمودند بفرمایید بالا میرفتی بالا. مثلاً یکی دو دفعه که من رفتم آنجا گفتند آقا رفتیم بالا ما رفتیم بالا و نشستیم
س- آنجا دیگر تنها بودید یا باز هم آنجا کسی…
ج- نه نه آنجا تنها بودیم. ایشان یا داشتند لباس میپوشیدند یا داشتند صبحانه میخوردند و از این حرفها. بعد که میآمدند پایین دیگر همه بلند میشدند از همان راهپله کاری هم که آقای علم میکرد با همه یک خوشوبشی میکرد و دست میداد و یک عدهای دستش را ماچ میکردند و یک عده تعظیم میکردند از آن ور هم ماشینش را سوار میشد میرفت شهر. جالب این بود که من چند دفعه رفتم همان عده را من چندین دفعه دیدم. که همینجور قرار بود یک عدهای مثل اینکه راهی بود صبحها بروند خانه علم بنشینند توی سرسرای آقای علم
س- خب این دلیل خاصی داشت؟
ج- من والله من که چیزی ندیدم. چرا شاید بعضیها کارهایی… برای من هم خیلی جالب بود که ببینم یک عدهای بیکارند آنجا صبحها میروند آنجا بنشینند که آقای علم از پلهها میآمد پایین و یک سلامی میکرد و یک خوشوبشی با همه میکرد. گاه وقتی بعضیها همینجور هی آقای علم راه میرفت دنبالش میرفتند هی دم گوشش یک چیزهایی میگفتند لابد یک تقاضاهایی داشتند یک چیزی داشتند. و یک نوع دربار کوچک یک بارعامی میداد که از قضا بد هم نبود. خب مردم که دسترسی به هیچ کس نداشتند میرفتند تو باغ آقای علم. بعد هم یکجوری بود و آزاد نه آسان بود رفتن به باغ آقای علم زیادی کار مشکلی نبود. اجازه و تعیین و وقت قبلی و این چیزها تا آنجایی که من میدانم نبود چون همهجور آدم میدیدیم آنجا همهجور آدم میدیدی از… گفتم از تیمسار و نمیدانم وزیر گرفته تا محلّیها آنجا میآمدند و
س- اینکه از ایشان تعریف میکنند که اینقدر سیاستمدار زبردستی بوده
ج- والله علم در اوضاع و احوال داخل مملکت خیلی وارد بود. چون اول از اون شهرستانی بود. همانجوری هم که گفتم با همه جور طبقه مردم تماس داشت. همین صبحها که شما میرفتید خانه او همهکس را آنجا میدیدی همهجور آدم میدیدی. آدم رفیق بازی بود. یک نقطه ضعفی که علم داشت که باز مربوط میشد به همان خاصیت خانیاش و خان بودنش این بود که یک عده را که تحت توجه خودش قرار میداد و جزو دربار خودش میدانست به اینها میخواست همهچیز برساند. اینها را واقعاً جزو نوکرهای دربار خودش میدانست و اینها را مال خودش میدانست و باید به اینها همهچیز برسد. اینها را مقام بهشان بدهند کمیسیون بگیرند نمیدانم همه وسایل برای اینها فراهم باشد.
البته اشخاص خوب هم دور و بر آقای علم بودند همهشان نمیشود گفت بد بودند. دکتر خانلری مثلاً آدم بسیار خوبی بود مرد بسیار فاضل و فهمیدهای. آقای علم به همان صورت سابق درباریها که با این شعرا و نویسندگان و اینها تو دربارش باشد توی دربار خصوصی خودش از اینها داشت. مثلاً همین دکتر خانلری خب نویسنده، شاعر آدم فاضلی بود. آن رسول پرویزی، رسول پرویزی آدمی بود شاعر و نویسنده ولی بهدرد مفلوکی بود. تریاک و هروئین و عرق، همهچیز. و این هم همیشه آنجا بود برای آقای علم شعر میگفت شوخی میکرد دلقکی بود ولی خب هیچی. یک عده دیگری البته دور و بر آقای علم بهعنوان نوکر آقای علم بودند جزو نوکرهای آقای علم که اینها هم خب اینها سوءاستفادههای خیلی بزرگی کردند. ولی گفتم اینها باز مربوط میشد به همان سیستم خانبازی که آقا داشت که میخواست نوکرهایش همهچیز… و اینها هم پز میدادند و افتخار میکردند به نوکری علم.
ولی علم در اوضاع و احوال داخلی روحیه ایرانی را خوب میدانست چون با همهجور طبقه تماس داشت همه را میشناخت خیلی آدم میشناخت. علم خیلی آدم مردمداری بود. هویدا هم خیلی مردمدار بود. هویدا واقعاً پاپلیک ریلیشنش خیلی خوب بود ولی ایرانی را به طرزی که علم میشناخت نمیشناخت. هویدا باز هزاری نکند یک فرهنگ خارجی داشت عمرش را خیلی در خارج گذرانده بود به روحیه ایرانی به آن چیزی که علم میدید او نمیدید. علم یک سیاستمدار ایرانی به معنی واقعیاش بود. ولی هویدا نه هویدا هنوز درعینحالی که خیلی هم سیاستمدار بود و مردمدار بود و اینها مردم ایران را مثل علم نمیشناخت.
س- حالا یک مثالی میتوانید بزنید که علم مثلاً…
ج- علم مثلاً با آخوندها با آخوندها خوب تا میکرد، خم و راست هم میرفت و نمیدانم به موقعاش هم برود و تعظیم هم بکند و حرفش را هم بزند ولی در موقعی هم تهدیدشان میکرد. در موقعش هم تهدید میکرد اینها را که فلان کار را نکنید میزنم مثلاً در پانزده خرداد
س- خیلی داستانها راجع به آن هست چی…
ج- در پانزده خرداد به طور قطع اگر آقای علم نبود شاید همانموقع کلک سیستم کنده شده بود چون اعلیحضرت که هیچوقت آنموقع هم میگفتند ما باور نمیکردیم ولی حالا واضح است که اعلیحضرت هیچوقت میل به جنگ و خونریزی و اینها نداشت. اصلاً وحشت داشت از این موضوع. هیچوقت حاضر نبود که چون را رو مردم روی همان عدهای که بالاخره نظم را میخواهند بهم بزنند قشون بکشد. چه در سی تیر در زمان مصدق من این را خودم از دهن رئیس شهربانی وقت شنیدم. که میگفت ما را آوردند بیرون و هی هم تلفن میزدند آقا تیراندازی نکنید میگفتم آقا پس چهکار کنیم شهر دارد آتش میگیره شلوغ است ما چهکار کنیم تیراندازی نکنیم چهکار کنیم. بعد پانزده خرداد هم همین بوده. اعلیحضرت خیلی… نمیخواسته بههیچوجه تیراندازی بشود تا علم بهعنوان نخستوزیر بالاخره میگوید بنده مسئولیت را قبول میکنم شما بفرمایید بنده میروم دستورم را میدهم کارم را میکنم اگر شد شد نشد شما فردا بنده را بگیرید تیرباران کنید. این را دیگر خود آقای علم میگفت و دستورش را به اویسی میدهد که هم نگذاره اینها از میدان حسنآباد بیایند بالا به هر قیمتی شده. که گویا این آقای اویسی میگوید باید اعلیحضرت بگویند میگوید من بهعنوان نخستوزیر بهت میگویم. اویسی آنموقع فرمانده گارد بود. و کتباً به این دستور میدهد کتباً مثل اینکه اینکار را میکند. خود آقای علم میگوید من این را دستور دادم و بعد رفتم بعدازظهر بود رفتم خوابیدم. بعد بهش گفتم آقا چهجور شما توانستید بخوابید. میگفت آن که جلو مسلسل است ترس دارد ما که پشت مسلسل بودیم و قضیه را به آن صورت خواباندند.
البته آقای علم با خارجیها هم در سیاست خارجی ایران علم به مراتب مؤثرتر از وزیرخارجه بود. چون سفرای ممالک بزرگ، مثل سفیر آمریکا، سفیر انگلیس، سفیر روسیه اینها هیچوقت سروکار زیادی با وزارتخارجه در ایران نداشتند. اینها اغلب حرفهایشان را میرفتند به آقای علم میگفتند علم هم به عرض میرساند و نظر میخواست و میداد مذاکرات عمده با خارجیها را علم انجام میداد تا وزارت خارجه. غیر از آن چیزهایی که خود اعلیحضرت به آنها بزند. ولی بعد از اعلیحضرت علم بود که با خارجیها در تماس بود مخصوصاً با سفیر انگلیس و روسیه و آمریکا. این سهتا سفیر در واقع خود علم دستور میداد و خود علم با اینها مذاکره میکرد. آدم پختهای بود علم در سیاست.
خوب دیگر این از خودش میگفت تعریف میکرد که میگفت اولین دفعهای که تو کابینه رفته بوده در کابینه آنجور که من یادم میآید نمیدانم بیست و هفت هشت سال بیشتر عمرش نبوده که این را بهعنوان وزیر کشاورزی معرفی میکند. حتی میگوید که من که رفتم وارد کابینه شدم ساعت گفتش… گفتند علم ساعد گفت آقا من مقصودم امیرشوکتالملک است، گفتم قربان امیرشوکتالملک که فوت شده پدر من. میگوید البته ساعد اینجا خودش را به شیطنت کرد که بگوید بعد هم این قرار بوده این وزیر کشور بشود اعلیحضرت گفته بود این وزیر کشور بشود و این را وزیر کشاورزی معرفی میکند. بعد اینجور که میگویند راست یا دروغ دیگر من نمیدانم میگویند بعد اعلیحضرت به ساعت میگوید که من که گفتم این وزیر کشور بشود چرا وزیر کشاورزی. ساعد میگوید قربان گوشم درست نمیشنود کشور کشاورزی اینها خیلی شبیه هم است من اشتباه شنیدم. بله از آن سن دیگر این وارد کارهای… سن بیست و پنج شش سالگی این وارد سیاست بود. وارد سیاست بود و اعلیحضرت هم خیلی بهش اعتقاد داشت و اطمینان داشت. گفتم هیچوقت هم تماسش را با مردم قطع نکرد علم. هیچوقت تماسش را با مردم قطع نکرد. البته نقاط ضعف عمدهای داشت. همین که گفتم یکیاش مربوط میشد واقعاً به همان که دربارش بچرخد و تمام نوکرهایی که توی دربارش هستند هر یکی به جایی برسند و حیف و میل و این چیزها بشود.
س- تا چه حدی با شاه میتوانست صحبت بکند؟
ج- والله من نمیدانم. تا آنجایی که من میدانم میگویند که این از لحاظ سیاسی از هر فرد دیگری به شاه نزدیکتر بود ولی نمیدانم من که هیچوقت در آن مرحله نبودم در آن درجه نبودم که ببینم اینها چه رابطهای با هم داشتند.
س- چون دکتر امینی در چنین مصاحبهای میگفت که در همان ۱۹۶۲ من به آقای علم میگفتم که خب شما بروید و شما که به ایشان نزدیک هستید و اینها بگویید و ایشان گفته بود من حرفهایی که خوشآیند نباشد را علاقهای ندارم بگویم.
ج- والله من یک حکایتی شنیدم که این درست هم هست. مربوط میشود به همین جریانی که شما میگویید زرنگی حالا آقای علم میخواهید میگویند اعلیحضرت تشریف آورده بودند مشهد که دانشگاه مشهد را افتتاح کنند یعنی یکی از بخشهای بیمارستان هر اردیبشهت ماه اعلیحضرت تشریف میآوردند مشهد یک چیز را افتتاح کنند. این دفعه یکی از این بخشهای بیمارستان شاهرضا را میخواستند افتتاح کنند قبلاً آقای ولیان که استاندار مشهد بوده میآید به رئیس دانشگاه یواشی بهش میگوید که وقتی این سالن جراحی یا هر چی هست افتتاح کردند این را از اعلیحضرت بخواه استدعا کن که بگو این سالن را بکنند به اسم سالن اسدی. رئیس دانشگاه میگوید که پس چرا خودتان نمیکنید؟ میگوید نه من تو رئیس دانشگاه هستی تو این را تقاضا کن و این را هم آقای علم از من خواستهاند. آقای علم به من گفتهاند که به شما بگویم که شما همچین خواهشی از اعلیحضرت بکنید که این سالن را بکنند به اسم… آهان این تالار را بکنند تالار اسدی چون اسدی نایبالتولیه خراسان بوده و اصلاً این بیمارستان شاهرضا را پایهاش را اسدی گذاشته بود که البته بعد رضاشاه تیربارانش کرد. رئیس دانشگاه هم میگوید خب اگر آقای علم گفتهاند لابد قبلاً چک کردهاند. اعلیحضرت که این را بازرسی میکنند تمام میشوند خیلی هم رضایت داشتهاند از این تالار و اینها تشریف میبرند سوار اتومبیل بشوند رئیس دانشگاه به عرض میرساند که قربان اگر اجازه بفرمایید از من خواسته شده استادان دانشگاه این تقاضا را کردهاند که به عرض مبارک برسانیم که اجازه بفرمایید که این تالار را ما اسمش را بگذاریم تالار اسدی. اعلیحضرت برمیگردند به رئیس دانشگاه تماشا میکنند میگویند که تالار کی؟ میگوید قربان اساتید استدعا کردهاند اسمش را بگذاریم تالار اسدی به رئیس دانشگاه میگویند خود شما میدانید اسدی به چه سرنوشتی مبتلا شد؟ میگوید بله قربان. میگوید چطور شد؟ میگوید تیرباران شد. میگوید وقتی یک کسی را دادگاه محکوم کرده و دادگاه و رأی دادگاه این بوده که این تیرباران بشود و تیرباران شده حالا شما به اسم همچین یک فردی میخواهید یک تالار دانشگاه به اسم این بکنید؟ این رئیس دانشگاه میگوید من هیچی نتوانستم بگویم تعظیم کردم و رفتم کنار. بعداً آقای نایبالتولیه آقای ولیان میگوید آقا این وضع چی بود؟ میگوید والله آقای علم به من گفتند پس لابد. این بوده که اینجور چیزها بوده که مثلاً آقای علم خودش درعینحالی که میخواسته این کار بشود چون آقای علم خیلی به اسدیها مربوط بود. میخواسته یکهمچین کاری بشود ولی خودش جرأت نکرده بوده این را به عرض برساند میخواسته از طریق رئیس دانشگاه بشود که البته مورد موافقت هم قرار نگرفت. این چیزها بود. این چیزهایی که ما در خارج بودیم ولی اینها واقعاً رابطه این دوتا در داخل چی بوده؟ تا چه اندازه اینها با هم نزدیک بودند بدون شک علم هم باید مواظب خودش بوده خب بالاخره یک چیزهایی بگوید که زیاد موافق چیز اعلیحضرت نباشد. البته در تشریفات و در جلسات که ما میدیدیم همیشه این خیلی مؤدب و ساکت پشت سر اعلیحضرت وامیایستاد هیچوقت هم حرف نمیزد جلوی مردم هیچوقت با اعلیحضرت تا آنجایی که من… مثلاً در کنفرانسهای رامسر کنفرانسهای آموزشی رامسر من هیچوقت ندیدم علم حرف بزند همینجور ساکت وامیایستادند ولی خصوصی چی بوده من نمیدانم.
س- توی یکجا نوشته بودند که ایشان تحصیلاتش را در آکسفورد تمام کرده؟
ج- نخیر تا آنجایی که من میدانم در دانشگاه کشاورزی کرج بوده.
س- این آکسفورد اصلاً هیچ….
ج- نمیدانم والله گمان نکنم. البته اگر من این را میدانم اگر میخواسته برود آکسفورد به آسانی میتوانست برود آکسفورد چون پسر امیرشوکتالملک بود و با رابطهای که انگلیسها احترامی که برای امیرشوکتالملک داشتند اگر میخواست برود آکسفورد قطعاً قبولش میکردند ولی تا آنجایی که من میدانم همیشه
س- انگلیسی بلد بود؟
ج- انگلیسی بلد بود بله بله انگلیسی صحبت میکرد. خوب هم انگلیسی صحبت میکرد
س- یکدفعه میگفتند آقای علم و آقای اقبال و آقای شریفامامی بهاصطلاح این سهتا پایهای هستند که دور و بر شاه هستند و بیش از هر کسی مثلاً این سهتا…
ج- والله باز هم این را بگویم ماها من خودم در سطحی نبودم که واقعاً بتوانم ببینم که این سهتا چهقدر به اعلیحضرت نزدیک بودند یا نبودند. ما آخر هیچوقت آنقدر نزدیک نبودیم ولی تا آنجایی که به نظر میآمد علم از همه بیشتر به اعلیحضرت نزدیک بود. اقبال خدا بیامرزدش آدم خیلی سالمی بود خیلی آدم سالمی بود. او از همه بیشتر تظاهر میکرد که به شاه نزدیک است. همیشه میخواست من خودم دیدم توی تشریفاتی که بودند تو دانشگاه و اینها همیشه حتی مردم را عقب و جلو میکرد که پشت سر اعلیحضرت همیشه خودش باشد. شریفامامی را من اصلاً نمیدانم تا چه اندازه به شاه نزدیک بود. شریفامامی یک آدم توداری بود. نمیدانم والله هیچ نمیدانم شریف امامی تا چه اندازه… او راجع به بنیاد پهلوی و اینها شاید یک… بدون شک نزدیک بود به اعلیحضرت ولی تا چه اندازه او نزدیک بود البته بعضیها معتقد هستند که همه نزدیکتر به شاه فردوست بود یا ایادی. سه نفری که اسم میبردند که خیلی به شاه نزدیک هستند ایادی بود، فردوست بود و امیر اسداللهخان این سه تا میگفتند از همه بیشتر به شاه نزدیک هستند.
دکتر اقبال همانجور که عرض کردم خیلی مایل به این بود که مردم فکر کنند این مشاور اصلی اعلیحضرت است. همهجا با اعلیحضرت باشد و آدم وفاداری بود و آدم فوقالعاده هم درستی بود. هیچیک از این درعینحالی که او هم دلش میخواست یک دربار کوچکی داشته باشد ولی و اقبال هم خیلی دوست و رفیق داشت تو مردم هم خیلی چیز داشت ولی هیچوقت آن نقطه ضعف علم را که به نوکرهایش باید چیز برسد نداشت. البته او هم گفتم علم او برمیگردد به او موضوع خان بودنش و اریستوکرات بودنش و که خب باید نوکرهایش همه اوضاعشان درست باشد.
س- آشنایی شما با آقای اردشیر زاهدی آشنا بودید نبودید؟
ج- بله بله بله. من اردشیر را اولین دفعهای که ایشان را دیدم در سانفرانسیسکو بود. آنموقع من در برکلی تحصیل میکردم و ایشان سفیر بودند در واشنگیتن. یک عده از محصلین در برکلی سر همین آقای قطبزاده که آنموقع بیرونش کرده بودند و از دانشگاه نمیدانم جرج واشنگتن بود یا جرج تان کجا بود بیرونش کرده بودند خلاصه
س- جرج تان بود
ج- بله بیرونش کرده بودند و سفارت ایران هم این را بهانه قرار داده بود و ویزای این را تمدید نکرده بود و این را میخواستند اخراجش کنند خلاصه. محصلین خیلی شلوغ کرده بودند و محصلین به حساب چپی و آنموقع.
سردسته اینها در دانشگاه برکلی که ما بودیم سردسته این گروه آقای چمران بود همین که بعد وزیر دفاع شد و بعد هم شهید شد آقای اللهوردی فرمانفرمائیان بود، آقای قرچهداغی بود جمشید و چند نفر دیگر. لباسچی یکی بود به اسم لباسچی کالا، بدبخت میگویند تهران از این خانه به آن خانه فرار میکند شبها و اینها همه شروع کردند مخالفت بر علیه دولت در جلو کنسولگری دمونستراسیون کنند و اینها. آقای حسین اشراقی آنموقع سرکنسول بود در سانفرانسیسکو و با من هم خیلی رفیق بود آقای اشراقی.
در آن ایام بود که آقای زاهدی آمد سانفرانسیسکو. آمد سانفرانسیسکو و من توسط اشراقی آنجا با آقای زاهدی آشنا شدیم و این دوستی و این آشنایی بود تا البته چون این بعد برگشت واشنگتن و بعد عوض شد و رفت لندن و یعنی رفت تهران از تهران رفت لندن، دیگر من زیاد با ایشان تماسی نداشتم. یکی دو دفعهای که میرفتم لندن آنجا میدیدم ایشان را.
بعد دیگر تا وقتی رفتم ایران رفتم ایران و از روز همان سالی که من ایران رفتم بعد از پنج شش ماه هم ایشان آمد و شد وزیر خارجه. در زمان وزیر خارجه ایشان، دو دفعه سه دفعه من تو وزارت خارجه نهار دعوتمان میکرد یا شام دعوت میکرد توی این مجالس میرفتیم و حصارک هم آنموقع یک چند دفعه میرفتیم. جالب بود آنموقع ایران هر یکی از اینهایی که به شاه نزدیک بودند هر یکی برای خودشان هم یک دربارکی داشتند. آقای علم دزاشیب را داشت، اردشیر حصارک را داشت که باز آنجا حصارک هم که شما میرفتید همین تقریباً یک چیز کوچکی از دزاشیب بود. آنجا هم میرفتی یک عدهای همیشه صبحها نشسته بودند روی تراس و اردشیر هم بالا توی اتاقش بود و ورزش میکرد. یا یکی را میخواست برود بالا یا بعد میآمد پایین اینها را میدید و او هم تقریباً همینجور بود او هم دوروبریهاش بودند آدمهایی که واقعاً شاید صلاحیت نداشتند که دوروبر یک کسی چون…
خود اردشیر چه جور آدمی بود؟ من اردشیر را یک آدم خیلی وطنپرستی میدانم. یک آدم خیلی وفاداری میدانم هم نسبت به مملکتش هم واقعاً نشان داد که نسبت به شاه مملکتش چهقدر وفادار است و نسبت به رفقایش. اردشیر همیشه تظاهر به این میکرد که چیزی سرش نمیشود. همیشه تظاهر میکرد که من چیزی نمیفهمم. این یکی از خصوصیات اردشیر بود که میگفت من نه سواد خواندن دارم نه سواد نوشتن نه انگلیسی بلدم نه فارسی بلدم و هیچ چیز سرم نمیشود. به قول آمریکاییها completely disarm you صاف و ساده میگفت آقا بنده هیچچیز نمیدانم. ولی این واقعا یک سیاست خیلی خوبی بود. اردشیر خیلی آدم باهوشی بود. خیلی خوب درک میکرد مسایل را. زود میدانست مرکز قدرت کجاست.
Leave A Comment