روایتکننده: آقای دکتر احمد قریشی
تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: موراگا کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- آقای دکتر اگر این صحبت را شروع بکنیم با یک خلاصهای از زندگی سیاسی پدرتان و بعد بیاییم به وقتی که شما از آمریکا برگشتید و خودتان تدریجاً با سیاست تماس پیدا کردید و واردش شدید.
ج- پدر من محمد قریشی که از مالکین مشهد بود در خراسان سرشناس بود. آدمی بود خودساخته یعنی ثروتی که داشت به ارث بهش نرسیده بود. البته مقدار زیادش از طرف مادرم به او رسیده بود در دست او بود و بعد اینها را توسعه داد. مخصوصاً در منطقه شرق خراسان در منطقه خواف که در آنجا املاکی بود که مال مرحوم قوامالسلطنه بود… سده و سلامی و دشت سوزن و کلات و آن مناطق را که پدرم بعد از قوامالسلطنه خرید و بیشتر جوانیاش را وقت آن کار میکرد و در سلامی سدی ساخته که هنوز هم هست که بزرگترین سد است در خراسان و آن منطقه را آباد کرد و تدریجا وارد سیاست شد. یعنی بعد از جنگ واقعاً بعد از جنگ جهانی دوم در موقعی که ایران اشغال شده بود در انتخاباتی که در برای دوره چهاردهم مجلس صورت گرفت من آنموقعها خیلی بچه بودم ولی یک چیزهایی یادم میآید از آن زمان. حزب توده در مشهد خیلی با کمک روسها خیلی فعالیت داشت و ترس این میرفت که کاندیداهای حزب توده به مجلس راه پیدا کنند. پدرم آنموقع طرفداری شدید میکرد از امیرتیمور و علی اقبال که اینها از مشهد وکیل شوند. آنموقع پدرم خودش عملاً پشت پرده وارد سیاست بود. یعنی خودش عملاً کاندید نبود و به او آنموقع وکیل تراش یعنی نمایندههایی که میخواستند انتخاب بشوند کموبیش باید از پشتیبانی افرادی مثل پدرم مثل آقای ملک آنموقعی که مالکین عمده خراسان بودند در منطقه قائنات مثلاً از طرف امیرشوکتالملک اینها حمایت میشدند تا اینها بتوانند انتخاب بشوند.
براساس فعالیتی هم که پدرم در آنموقع کرد که امیرتیمور را و علی اقبال را و چند نفر دیگر حالا یادم رفته نمیدانم مکرم بود به نظر اینها را از مشهد وکیل کردند منوچهر تیمورتاش از کاشمر وکیل شد عماد تربتی از تربت وکیل شد دیگر بقیهاش یادم نمیآید ولی خلاصه اینها مناطق بهاصطلاح منطقه نفوذ فامیل ماها بودند. روسها پدر مرا توقیف کردند در آنموقع در مشهد. آمدند گرفتندش و بردندش به تهران.
س- در همان حین انتخابات؟
ج- نه نه بعد از انتخابات انتخابات تمام شده بود. البته کاندیداهای حزب کمونیست حزب توده در آنموقع در مشهد باقر عالمی بود پروین گنابادی بود که نویسنده خیلی مشهوری بود و بعد هم هنوز همین سه چهار سال پیش فوت شد. شهاب… شهابی بود اسمش اینها بودند که اینها بعد رفتند. پروین گنابادی رفت از سبزوار وکیل شد. پدرم را روسها توقیف کردند و ماها هم همه از مشهد آمدیم و به تهران و برای ما در باغ شیرازی که در خیابان کاشف در شمیران بود آنموقعی که من عرض میکنم در سال ۱۹۴۳ مثلاً بود گمان کنم. ۴۲ یا ۴۳ آنموقعها که ما آمدیم آنموقع تهران و تهران هم مثل تهران امروز نبود شهر کوچکی بود شمیران هم محلی بود که فقط تابستانها مردم زندگی میکردند ولی ما سرتاسر سال ما را بردند توی آن باغ رفت و آمد هم مشکل بود و آنجا بودیم تا دو سال که پدرم را بردند به رشت روسها اول تهران بود بعد بردندش رشت و در رشت کسانی که هم اتاقش بودند زندانیها بودند مرحوم دکتر متیندفتری بود سرلشکر پورزند بود جهانگیر تفضلی بود و پدرم اینها یادمه اینها یک اتاق داشتند ما را گاهی وقتی یک دفعه دو دفعه رفتیم دیدنشان در آنموقع.
بعد هم که از زندان درآمد شرطش این بود که هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشته باشد که روسها بگذارند این را. آمد هم برگشت به مشهد و منتها در آن مدتی که بود مرض رماتیسم گرفته بود که زیاد هم حالش خوب نبود ولی روسها خودشان طبیب و اینها آوردند و این را و به معالجهاش پرداختند و معالجاتش هم و طبابت آنها مؤثر بود الحمدلله حالشان خیلی بهتر شد.
در همین مواقع بود که قوامالسلطنه در تهران نخستوزیر شده بود قضیه آذربایجان بود. پدرم هم با قوامالسلطنه از دورادور یعنی از مدتها پیش رابطه داشت از آنموقعهایی که ایشان در خراسان بود و پدرم املاک این را خرید در خراسان و در انتخاباتی که قوامالسلطنه انجام داد برای دوره پانزدهم مجلس بود و اختلافی بود بین قوام و دربار سر انتخابات اینها. پدر من طرف دربار را گرفت و انتخابات را در خراسان طوری کرد آنجوری که میل دربار بود و از این موضوع قوامالسلطنه خیلی ناراحت شد. چون ادعا میکرد که به گردن پدر من خیلی حق داشته در مورد املاکش و اینها و انتظار داشت که پدرم از قوام طرفداری کند ولی روی دلایلی که من راستش نمیدانم چی بود ولی میدانم که پدرم از دربار حمایت کرد و وکلایی که به میل به خواست چیز دربار بودند آنموقع از مشهد و از تربت و از کاشمر و آنجاها درآمد.
بعد حتی قوام پدر مرا در آن انتخابات تهران احضار کرد که یک چند وقتی هم تهران تحت نظر طوری نگهاش داشتند که در خراسان نباشد که شاید انتخابات مال حزب دموکرات حزب دموکرات قوامالسلطنه صورت بگیرد. آنموقع البته تودهایها هم خیلی در خراسان فعالیت داشتند. یک افسرهایی از خراسان فرار کردند افسرهایی که از لشکر خراسان فرار کردند و رفتند به گنبد کاووس و قرار بود اینها برگردند و بیایند خراسان را بگیرند و با وقایعی که در آذربایجان صورت گرفته بود و استاندار و فرمانده لشکر و اینها هم مشهد زیاد آنموقع نه قدرتی داشت نه فعالیت داشتند باز پدرم آنجا خیلی مؤثر بود در این خواباندن این غائله در خراسان.
در دوره بعد که دوره شانزدهم میشه پدرم آمد خودش از خراسان از مشهد وکیل شد و آمد در تهران. با مصدق پدرم دوست بود ولی از لحاظ اجتماعی و از لحاظ سیاسی دو قطب مختلف بودند چون آنموقع پدرم خیلی از دربار طرفداری میکرد همیشه. من دیگر آنموقعها آمدم خارج برای تحصیلم. آمدم انگلیس برای تحصیل و دورادور در جریان بودم که فعالیتهای سیاسی پدرم چی میشه. پدرم توی مجلس بود دوره شانزده که بعد مصدق نخستوزیر شد. دوره بعد که مصدق نخستوزیر بود انتخابات مشهد صورت نگرفت. دید مصدق فکر کرد نمیتواند انتخابات خراسان را انجام بدهد و کاندیداهای طرفدارهای خودش از خراسان انتخاب بشوند اینکه اصلاً انتخابات خراسان را انجام نداد. البته بعد از مصدق پدرم مجدداً از مشهد انتخاب شد. و دوره بعدش که حرف زمزمه اصلاحات ارضی صورت میگیره و میخواستند اصلاحات ارضی انجام بشود در ایران و شاه میدانست که پدر من حتماً مخالفت با این موضوع خواهد کرد این بود که آن دوره نگذاشتند پدرم انتخاب بشود. ولی خب باز برادرم را گفتند از خراسان اگر یک قریشی قراره بشود خب برادرم میشه. برادرم که وکیل شد هیچوقت نیامد مجلس در تمام فقط به نظرم برای افتتاح مجلس آمد و دیگر نیامد مجلس. و رابطه پدرم با دربار به آن صورت سابق نبود دیگر خیلی بد بود و بعد که زمان دکتر امینی پیش آمد و دکتر امینی اصلاحات ارضی را اجرا خواست بکند پدرم علناً شروع کرد به مخالفت کردن با این جریان و در کابینه علم که علم البته خب هم پدرش خیلی با پدر من مربوط بود همین امیر شوکتالملک هم خود علم پدر مرا خیلی دوست داشت ولی خب با همه این حرفها پدرم سخت مخالفت میکرد با این اصلاحات ارضی طوری بود که جلساتی اینها تشکیل میدادند پدرم با امیرتیمور و با هوشنگ صمصام و خاکباز و یک آقای دیگر بود به اسم تولیت که قمی بود و ایشان از مالکین عمده قم بود و نزدیک بود به همین آقای خمینی و اینها فعالیتهایی میکردند بر علیه رفراندومی که شاه میخواست بکند و جلساتی میگذاشتند که سازمان امنیت باخبر شده بود و پدر مرا توقیف کردند در آنموقع. سازمان امنیت پدر مرا گرفت و بردند و مدت خیلی کوتاهی نگهش داشتند دو سه شب بیشتر نگهاش نداشتند. البته چون آنموقع رئیس سازمان امنیت پاکروان بود و پدر تیمسار پاکروان سالها استاندار خراسان بود و تیمسار پاکروان خدا بیامرزدش این هم خیلی نسبت به پدرم لطف و محبت داشت و در آن چند روزی که پدرم آنجا بود جنبه نصیحت بیشتر داشت که اینکارها خوب نیست و اصلاحات ارضی به نفع مملکت است. خلاصه بعد دیگر پدرم که از زندان که از آن از بعد از چند روز توقیف که درآمد دیگر هیچ نوع فعالیت سیاسی عملاً نکرد دیگر کنار بود یعنی طوری بود که قدرت دربار طوری بود که نه احتیاجی به پدر من داشتند نه پدر من آن نفوذ سابق را داشت بعد از اصلاحات ارضی. چرا فقط به طور بازنشسته در تهران زندگی میکرد و برادرم هم به فعالیتهای کشاورزی در خراسان ادامه میداد. برادرم زندگی ما را واقعاً برادرم علی میچرخاند.
من خودم در ۱۹۴۸ در می ۱۹۴۸ مرا فرستادند به انگلیس برای تحصیل. آنموقع من پانزده سال داشتم. و البته زبان انگلیسی هم بلد نبودم و توی اروپای بعد از جنگ هم مشکل بود زندگی درش. غذا نبود ما هم عادت نداشتیم به آن زندگی اروپایی ولی به هر جهت من اول رفتم به انگلستان پنج سال در انگلیس بودیم و در ۵۳ باز مِی ۵۳ آمدم به آمریکا. آمدم به آمریکا و اول رفتم در دانشگاه لوئیزیانا لوئیزیانا امنیت یونیورستی در باتن روژ لوئیزیانا. یک سال آنجا بودم و بعد ازدواج کردم و خانمم سوئدی بود و بههیچوجه آب و هوای لوئیزیانا که خیلی گرم و مرطوب بود بهش نمیساخت. خلاصه آمدیم به دانشگاه کلورادو در (؟؟؟) کلورادو در آنجا بودیم و لیسانسم را از دانشگاه کالوراد و گرفتم در اینترنشنال افرز روابط بینالمللی و بعد آمدم در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی و در اینجا مسترم را گرفتم فوقلیسانسم را از آنجا گرفتم و یک بورسی دانشگاه کلورادو دومرتبه به من داد من برگشتم دانشگاه کلورادو و آنجا دکترایم پیاچدی از دانشگاه کلورادو و گرفتم و دو سال هم آنجا تدریس کردم بهعنوان اسیستانت پروفسور.
بعد در سال ۶۶ قرار بود بروم به دانشگاه وسترن میشیگان در ایالت میشیگان آنجا تدریس کنم و همه کارم تمام شده بود و قراردادمان را امضا کرده بودیم و قرار بود سالی ۸۵۰۰ دلار هم آنموقع پول بدی هم نبود ۸۵۰۰ دلار به ما حقوق بدهند و من به پدرم هم نوشتم که دیگر اینجا من میخواهم به یک کار دانشگاهی کار تدریس در دانشگاه ادامه بدهم، پدرم هم مخالفتی نکرد گفت خیلی خب میخواهی آمریکا وایستی وایستا چون آنموقع هم من دیدم در ایران دیگر املاک هم تقسیم شده و ما آن موقعیت سابق را نداریم و پدرم هم به آن نفوذ و اداره و واقعاً معزول بود دیگه. گفتم شاید من هم ایران بروم یک عوض اینکه کمکی برای فامیل باشم یک قوز بالای قوزی برای آنها بشویم این بود که گفتم من همینجا وامیایستم. پدرم گفت خیلی خوب وایستا ولی برای یک تعطیلاتی پاشو بیا ایران که مادرت اینها را هم ببینی.
این بود که در تابستان ۶۶ من رفتم ایران. البته اول از کلورادو و رفتم به میشیگان و تمام اسباب و اثاثیهای که داشتیم زیاد هم نبود توی یک تریلی گذاشتیم و بردیم آنجا و یک خانهای اجاره کردیم و اسباب و اثاثیه را گذاشتیم توی آن خانه و بعد هم رفتیم ایران. رفتیم ایران و من هنوز پدرم واقعاً در آن روحیهاش ضعیف بود بعد از اصلاحات ارضی و اینها زیاد هم خیلی هم انتقاد میکرد از همه اوضاع و احوال ایران.
بعد دکتر بینا بود رئیس دانشگاه ملی شده بود. دکتر بینا از دوستان قدیم پدر من بود که تو مجلس با هم بودند. این حالا رئیس دانشگاه شده بود و دکتر بینا یکروزی آمد روزهای جمعه پدرم در تهران در شمیران آنموقع مینشست و مشهدیها رفقایش میآمدند پهلویش. یک دکتر بینا آنجا بود و بعد دکتر بینا صحبت کرد و گفتش از من پرسید شما چی خواندید کجا هستید؟ چهکار میکنید؟ گفت چرا نمیآیید دانشگاه ملی شما. من هم همینجور گفتم خیلی خب حالا بیام یکروز. رفتیم آنجا ما صحبتی کردیم و دانشگاه ملی آنموقع در همین جای اوین را داشت ولی دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی که ما قرار بود درش استخدام بشویم در خیابان ایرانشهر در تهران در خود شهر بود هنوز دانشگاه ساخته نشده بود. ما رفتیم دیدیم دانشگاه خوبی و همکارانمان را که ملاقات یعنی همکارانی که قرار بود با اینها کار کنیم دیدیم آنجا دیدیم همه جوانهای بیشتر تحصیلکرده آمریکا بودند
س- کیها بودند؟
ج- دکتر بهمن امینی بود دکتر فرخ پارس بود دکتر امین عالیمرد بود دکتر خسرو ملاح بود آنموقع دکتر جزنی بود البته دکتر جزنی و دکتر ملاح تحصیلکرده آلمان بودند ولی بسیار جوانان خوبی بودند ولی دانشکده خیلی کوچکی بود آنموقع دانشگاه ملی در مجموع دوهزار و صدتا محصل داشت آنموقع و هر دانشجویی هم سالی ۴۲۰۰ تومان باید شهریه میپرداخت و تمام خرجش هم اینها با خودش بود. اینجا جالب است که بگوییم روزی که ما دیگر از ایران آمدیم ۱۹۷۸ یعنی بعد از ۱۲ سال دانشگاه ملی ۱۲۰۰۰ محصل داشت. هیچ شهریهای هم محصلین نمیدادند تمام شهریه را دولت میداد و بقیه چیزها هم همه مجانی بود. غذا مثلاً دو تومان میدادند برای نهار و اینها ولی خب با همه این حرفها همه ناراضی بودند.
من فکر کردم که خب اگر قرار آمریکا درس بدهیم بهتره آدم همین جا توی مملکت خودش باشد و زیاد هم مایل به اینکه برگردم به وسترن میشیگان آنجا نداشتم. این بود که در ایران البته مادرم هم خیلی خیلی برعکس پدرم که برای زیاد اصرار نداشت من ایران وایستم ولی مادرم خیلی اصرار داشت که من ایران وایستم و تصمیم گرفتم ایران وایستم از آنجا تلگراف زدم به دانشگاه میشیگان و استعفایمان را دادیم و بعد هم در ایران وایستادیم و شروع کردیم زنم و بچههایمان را آوردیم ایران و البته شرایط هم خیلی مشکل بود چون بچههایم هیچکدام فارسی هم صحبت نمیکردند آنموقع. آمریکا دنیا آمده بودند ده دوازده سال آمریکا بودند ولی بعد از مدارس مثل کامیونیتی اسکول و اینها بودند که آنجا رفتند اسم نوشتند و رفتند و من هم در ایران بودم و استخدام شدم در دانشگاه ملی با ماهی ۳۵۰۰ تومان در همان دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی که در خیابان ایرانشهر و سال ۶۶ در ایران بودم در دانشکده اقتصاد بعد از دو سال که رفتیم به خود دانشگاه در اوین خیلی برای من آنجا مناسبتر چون نزدیک منزلمان هم بود در شمیمران در اوین ایام خیلی خیلی خوشی را گذراندیم آنجا واقعاً. دانشگاه ملی خیلی دانشگاه خوبی بود هم از لحاظ آکادمیک آنموقع در ایران بسیار خوب بود هم همکاران خیلی خوبی داشتیم و راضی بودیم. محصیلین خیلی خوب بودند خیلی با شوق و شعف هر روز میرفتیم دانشگاه درس میدادیم.
بعد از دو سال آنجا من شدم معاون دانشکده اقتصاد علوم سیاسی. البته آنموقع ایران زیاد جوانهای مثل ما زیاد توی بازی سیاسی نبودند یعنی اصلاً مملکت طوری بود که کسی دنبال سیاست نمیرفت. خیلی دولت ثابت بود. مملکت داشت یک پیشرفت طبیعی خودش را میکرد. همانطور که میگویند دورهی شکوفایی ایران بین ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۳ بود. مردم رویهمرفته از اوضاع و احوال راضی بودند. البته ما دانشگاهیها از همه مطابق معمول بیشتر غر میزدیم راجع به اوضاع و احوال یک خصوصیت دانشگاهی است که همیشه باید یک جنبه انتقادی به هر چیزی بگیره. ولی دانشگاه هم آرام بود ساکت بود. ما بودیم تا سال ۱۹۶۸ یک میسیونی دولت فرستاد به آمریکا و اروپا برای اینکه برای برنامه چهارم بود؟ پنجم بود؟ احتیاج به یک سری تکنیسین به قول خودشان مغزهای متفکر داشتند که اینهایی که جوانانی که تحصیل کردهاند و در خارج در آمریکا و در اروپا هستند اینها را تشویق کنند و بیاورند برگردانند به ایران.
هیئتی را فرستادند به آمریکا به اروپا تحت سرپرستی آقای دکتر خداداد فرمانفرمائیان آنموقع ایشان بود قائممقام بانک مرکزی. بعد آقای خداداد فرمانفرمائیان ما را جزو آن هیئت انتخاب کرد که بیاییم به آمریکا توی آن هیئتی که آمد آمریکا من بودم دکتر پرویز صانعی بود دکتر حسین توکلی بود و یک عده دیگر هم که رفتند برای اروپا که آنها را من درست نمیدانم الان اسامیشان را یادم رفته. ما آمدیم آمریکا و دو ماه در آمریکا بودیم و اغلب دانشگاهها رفتیم با جوانان ایرانی صحبت کردیم و تشویقشان کردیم اینها برگردند به مملکت برگردند در رشتهةای خودشان چه در رشته فنی باشد چه در رشته علوم اجتماعی باشد طب باشد هر چی باشد اینها را تشویق کردیم برگردند به مملکت و بعضیهایشان را هم از همینجا استخدام شدند. از خود آمریکا استخدام شدند چه برای بخش خصوصی چه برای بخش دولتی و برگشتند.
اولین جایی که ما واقعاً وارد اگر بخواهیم بگوییم وارد بازی سیاسی در ایران شدیم از اینجا بود. از اینجا بود که من با مرحوم آقای هویدا آشنا شدیم چون بعد دیگر که ما قبل از اینکه بیاییم نه از اینکه… وقتی که برگشتیم ایران هر دفعه یک گروهی از این آقایونی که استخدام شده بودند برمیگشتند ایران ما اینها را میبردیم پهلوی آقای هویدا خدمت ایشان. و هویدا یک آدمی بود فوقالعاده تیزهوش خیلی به قول آمریکاییها سنس او هیومری داشت آن هم با این اشخاصی که ملاقات میکرد برای اولینبار واقعاً همه خاطرات خیلی خوبی داشتند خیلی خوب خوش برخورد بود خوب میتوانست با اینها چی بگوید زبان اینها را میفهمید شوخی باهاشان میکرد به موقع جدی باهایشان صحبت میکرد تشویقشان میکرد. یادم هست یک جوانی اسمش حالا یادم رفته مهندسی بود که استخدام کرده بودیم که آمد یکروز آنجا و خیلی هم ناراحت بود آمد پهلوی من که رفته بوده به ادارهاش گمان میکنم شرکت نفت بود شرکت نفت بود بله که رفته بود آنجا و باهاش بد رفتار کرده بودند خلاصه در آبادان بود باهاش بد رفتار کرده بودند. خانم خارجیای داشت خانمش خیلی ناراحت بود و خانمش تهدید کرده بود که ایران را ترک میکند و من این را تلفن زدم و تقاضا کردم که بروم خدمت آقای هویدا.
البته بعد پیش خودم فکر کردم که اینکار اشتباه است نخستوزیر مملکت هزار و یک کار دارد دیگر نمیتواند به درد هر محصلی که تازه برگشته برسد. ولی وقتی که این فکر را دیر شده بود فکر کردم قاعدتاً باید بهتر بود به خداداد فرمانفرمائیان رجوع میکردم چون رئیس این میسیون بود و اینها ولی همینجور خواستم جلوی این پسره خلاصه پز بدهم به عقیده خودم چیز دیگر نمیخواستم. میخواستم پز بدهم جلوی… گوشی تلفن را برداشتم که بزنم به نخستوزیری که آقا راجع به یکی از این کارها یکی از این جوانهایی که برگشته ناراحتی دارد ما تقاضا داریم که فورا حضور آقای نخستوزیر شرفیاب بشویم، و بعد به این جوان گفتم که تا وقت تعیین بشود من فوری به شما میگویم. بعد از ظهرش به ما تلفن زدند که ساعت ۶ بعدازظهر بیایید. ما این جوان را برداشتیم و این خیلی هم این اسدیان بود اسمش. خیلی جوان هم ایمپرس شد از این موضوع که به این زودی وقت دادند. رفتیم آنجا پهلوی آقای نخستوزیر این به قدری این جوان ناراحت بود که شروع کرد به گریه کردن که من خودم هم شروع کردم گریه کردن اینقدر ناراحت شده بود. گفت زنم دارد مرا ول میکند چی میشود آنجا بهم بدرفتاری میکنند و اینها و هویدا با پیپی که میکشید همینجور دست به سری و گفت پسرجان شروع کرد راجع به داستان زندگی خودش تعریف کردن که من وقتی از بلژیک آمدم ایران و نمیدانم ایران اشغال شده بود. با ترن از کجا آمدم و از این حرفهایی که میزد و خیلی من هم سختی کشیدم و شما باید قوی باشید و برای مملکتتان کار میکنید سختی نبینید پسفردا تو خودت رئیس شرکت نفت میشی یاد بگیر با زیردستت چهجور رفتار کنی اینجوری رفتار نکن که با تو رفتار میکنند از این حرفها. بعد فوری دستور داد که یک بلیط بخرند برای خانمش از آبادان برود پهلوی پدر و مادرش برای یک مدتی در یک بلیط دو سر برای خودش بگیرند و این خانمش بیاید برود آمریکا پهلو مادرش اینها را ببینه گفت آنجا غریبی میکند اینها گفت حالا بگذار یک مدتی برود تا تو را جابهجا کنیم و گفت پول ندارم فوری گفت یک بلیط بخرند و بعد دیدم (؟؟؟) گفت آقا دوتا بچه هم دارم. فوری گفت برای بچههایش هم بلیط بخرید و بفرستید برود آمریکا و بعد تلفن زد و این را انتقالش دادند از آبادان به تهران و فوقالعاده این جوان حالا نمیدانم اصلاً کجا هست (؟؟؟) بعد که رفت بیرون هویدا صدا زد گفت آقا اینقدر خارج بودید پیپکشی هم شده یا نه نمیدانم این پیپ میکشه یا نه؟ گفت بله من پیپ میکشم. فوری دست کرد پیپ خودش را بهش داد. اینجور بدین شکل این جوان را راضی نگه داشت. این خاطراتی که آدم از هویدا دارد خیلی خاطرات بعد خلاصه این اوایل رابطه ما بود با آقای هویدا.
البته هیچوقت هویدا به ما پیشنهاد اینکه وارد کار سیاسی و چیزی بشویم نبود و ما روی همین جریانات هر وقت کارهایی که منتها کارهایی که این جوانهایی که از خارج برمیگشتند اگر مسائلی داشتند که خودشان هم برگشته بودند مربوط به آن میسیون ما نبود اینها اگر مسائلی داشتند اینها معمولاً از نخستوزیری به ما تلفن میزدند میگفتند آقای هویدا فرمودند که شما به کار این جوان رسیدگی کنید ما پادویی میکردیم در واقع در دانشگاه استخدامشان میکردیم و کاری که در دولت داشتند بخش خصوصی داشتند برای اینکه تو بانکها.
تا اینکه در سال تابستان ۷۲ بود به نظرم نمیدوم شاید دیرتر بود ۷۳ یا ۷۴ این موقعها درست الان تاریخش را نمیدانم. یک جلسهای ما را خواستند من وقتی میگویم ما را خواستند یک هیئتی بود تشکیل شده بود بیشتر از همه همه دانشگاهی بودند، منوچهر گنجهای بود، غلامرضا افخمی بود، امیر عالیمرد بود، ابوالفضل قاضی بود از دانشگاه تهران، من بودم ماها را رفتیم به یک جلسهای در دانشگاه تهران در دانشکده حقوق آنجا و گفتند مسئلهای که مطرح هست میخواهند ببینند که چرا در ایران هیچ نوع مشارکتی در امور سیاسی بین مردم وجود نداره و چرا؟ یکنوع گفت و شنود یا دیالوگی بین حکومت و مردم نیست و شماها که اهل فن هستید و بهاصطلاح در علوم اجتماعی و حقوق و سیاست و اینها و درس خواندید این مسائل را رسیدگی کنید و یک پیشنهاداتی به دولت بدهید.
البته مسئلهای که اینجا مطرح شد اول برای ما، که کی ماها را دور میز نشانده؟ آیا واقعاً این از طرف دولت است؟ بعضیها میگفتند نخیر این از طرف سازمان امنیت است. تا اینکه معلوم شد که این در واقع از دربار خواسته بودند. ما چندین جلسه داشتیم. الان تعداد جلسات در هر هفته یادم هست سهشنبه بعدازظهرها جمع میشدیم در دانشگاه تهران تابستان هم بود هوا هم خیلی گرم بود. ولی جمع میشدیم آنجا و مینشستیم و راجع به این مسائل صحبت میکردیم که چرا مشارکت کم شده یا نیست اصلاً در امور سیاسی. مسئلهای که اغلب بهش اشاره میکردند این است که خود دولت مسائلش را با مردم در میان نمیگذارد که مردم باخبر بشوند مسائل سیاسی ایران چه داخلی چه خارجی چه اجتماعی چه اقتصادی چی هست؟ این مسائل چیه مردم که نمیدانند. مردم فکر میکنند یک پول نفتی میآید و این پول نفت هم نصفش حیف و میل میشود و بقیه چیزی که باقی میماند بین مردم تقسیم میکنیم و هیچ نوع فعالیت سیاسی تحت این شرایط وجود نداره.
دوتا حزب مملکت آنموقع داشت. حزب ایران نوین و حزب مردم که این هر دو حزب هم همه میگفتند که این دو حزب هم وابسطه به دستگاه است و حزب اکثریت که حزب ایران نوین باشد و حزب اقلیت که حزب مردم باشد واقعاً روی هیچ اصلی با هم اختلافی ندارند. اگر بخواهید دولت را انتقاد بکنید یا کاری برای دولت بکنید فایدهای نداره برید تو حزب مردم حزب مردم چیزی نیست. رئیس حزب مردم آنموقع امیراسدالله خان امیراسدالله علم بود و نقشی انجام نمیداد در واقع. یا باید اصلاً سیستم حزبی ایران را دگرگون کرد اگر واقعاً دولت میخواهد یک آزادی سیاسی بدهد، یک فضای سیاسی بدهد باید این احزاب چون این مارکی که روی این دوتا حزب خورده که اینها وابسطه به دولت و دستگاه هستند نقش یک حزب سیاسی کامل را نمیآورد. انتخابات هم در پیش بود و معلوم هم بود اگر انتخابات صورت بگیرد حزب ایران نوین با دستگاهی هم که دارد با تشکیلات خیلی وسیعی حزب ایران نوین تکشیلات سرتاسر مملکت داشت، شعبه سرتاسر مملکت داشت از لحاظ یک تشکیلات حزبی خیلی خوب بود قوی بود و با این تشکیلات و اینکه خود رهبر حزب که رئیس دولت هم هست یعنی هویدا واضح بود او انتخابات را خواهد برد. و نظر این بود که یک جوری بشود که یک این انتخابات طبیعیتر باشد؛ آزادتر باشد. ما میگفتیم اگر بخواهید اینکار را بکنید که باید این سیستم حزبی از بین برود به این صورتی که هست. این احزاب از بین برود دوتا حزب دیگر بیایند با چهرههای تازه که مردم، چهرههایی که مردم بهشان اعتقاد دارند و بروند وارد سیاست بشوند بحثها خیلی مفصل شد راجع به این موضوع. تا اینکه گفتیم آقا ممالکی که اصلاً در سطح اقتصادی و سیاسی و اجتماعی ما هستند سیستم دوحزبی یا سه حزبی یا چند حزبی در هیچکدام این ممالک به جایی نرسیده. شما اگر تمام ممالک آفریقا آسیا خاورمیانه را تماشا کنید به استثنای مثلاً اسرائیل که خب یک تمدن غربی در واقع در میان خاورمیانه هست بقیه ممالک هیچکدام نتوانستند یک سیستم دوحزبی سالم یا سیستم چندحزبی به وجود بیاورند. هندوستان هم که میبینیم هی بین یک سیستم خیلی قوی و آنارشی هست یا مثلاً ترکیه که باز سعی کرده یک سیستم دو حزبی به وجود بیاورد دیدیم چطور شده. این بود که تو بحث شد که چرا سیستم یک سیستم یک حزبی به وجود نمیآید در ایران مثل همانجور که در مصر آنموقع بود یا در ممالک آفریقایی هست یا در ممالک کمونیستی است. روی این موضوع خیلی بحث شد و تا آنجایی که من به خاطر دارم گزارشی که تهیه شد آنجا غلامرضا افخمی نوشت و پیشنهاداتی کردند راجع به اینکه در ایران اصلاً این سیستم دو حزبی، این دو حزب اصلاً از بین برود و یک حزب فراگیر ملی به وجود بیاید که در این حزب حق مخالفت و موافقت وجود داشته باشد و این گزارش را تهیه کردند. این تابستان بود.
س- تابستان چه سالی
ج- ۷۴ بود به نظرم و تهیه کردند و فرستادند و تنها حرفی که ما شنیدیم بعد از مدتها این بود که گفتند این را که به عرض رساندند اعلیحضرت فرموده بودند که اینها مگر قانون اساسی را نخواندهاند؟ مگر کتاب مرا نخواندهاند که در کتابم گفتهام که در ایران باید سیستم چند حزبی وجود داشته باشد و یک حزبی برخلاف قانون است. و این تمام شد وقتی که ما هیچی راجع به این موضوع اصلاً…
س- این دریافت کننده این گزارش فکر میکنید کی بوده؟ واسطه برای دربار
ج- این رفت به دفتر مخصوص
س- پهلوی آقای معینیان
ج- بله. رفت دفتر مخصوص و از آنجا هم به عرض رسانده بودند و این حرفی را که ما شنیدیم از منوچهر گنجهای بود. گفته بودند مگر اینها قانون را نخواندهاند؟ دیگر ما هیچی نفهمیدیم راجع به این قانون اساسی هم. اصلاً هیچ نوع تماسی نداشتیم هیچ مذاکرهای با ما نشد هیچ نظریهای دیگر از ما نخواستند و ما هم مشغول کار خودمان تدریس بودیم دیگه. ترم پاییز شروع شد و ما هم مشغول تدریس بودیم و کارهایمان. تا اینکه البته یادم رفت بگویم در سال ۷۱ مرا فرستادند به دانشکده حقوق و رئیس دانشکده حقوق شدم در دانشگاه ملی حقوق
س- آقای دکتر پویان رئیس بودند
ج- آقای دکتر پویان پرفسور پویان رئیس دانشگاه بود در دانشکده حقوق اعتصاب شده بود رئیس دانشکده آنموقع دکتر معتمد بود که اختلافات خیلی شدید بین استادان و دانشجویان بود و بین خود استادها و اعتصاب بود و توافق بین خود استادهای دانشکده حقوق نبود روی این که کی رئیس بشه. یکی از خارج به قول پویان از خارج دانشکده یعنی دانشکده اقصاد پویان مرا بهعنوان سرپرست دانشکده معین کرد و رفتم آنجا و خوشبختانه با کمک همه استادان آنجا مخصوصاً خدا بیامرزه مرحوم امام جمعه با او دانشکده را الحمدلله آرام کردیم و به طرز خیلی خوبی دانشکده اداره شد و بهترین دانشکده دانشگاه شده بود آن دانشکده. و خب اسم ما را هم باز تو جریانات سیاسی و وقتی میآمد به عنوان دانشکده حقوق. دانشکده حقوق یک دانشکده سیاسی بود چون همه اغلب وزرا، معاونین وزارتخانهها وکلا و اینها همه میآمدند آنجا
س- جزو اساتید
ج- جزو اساتید. ما قضات دیوان کشور داشتیم. خود دکتر علیآبادی رئیس دیوان کشور آنجا میآمد تدریس میکرد. عرض کنم دکتر ولیان آنجا درس حقوق تعاونی میداد. عرض کنم حضور شما دکتر جلالی بود. دکتر مهران بود، دکتر هدایتی میآمد، بودند خلاصه
س- دکتر سنجابی هم بود؟
ج- دکتر سنجابی بهعنوان مشاور رئیس دانشکده
س- مشاور برای چی لازم داشت رئیس دانشکده؟
ج- والله دکتر سنجابی آقای دکتر کاظمزاده وزیر علوم بود. یک جلسه ما را خواستند در وزارت علوم که با نمایندهای بود از وزارت خارجه و وزارت کشو و وزارت دادگستری و دانشگاه تهران و دانشگاه ملی. چون دانشگاه تهران و دانشگاه ملی تنها دانشگاههایی بودند در ایران که دانشگاه حقوق داشتند، ما را خواستند آنجا که بنشینیم درسهایمان را طوری کوئوردینت بکنیم که دانشجوهایی که از آنجا درمیآیند به درد این وزارتخانهها که وزارت دادگستری وزارت کشور وزارت خارجه باشند بخورد. و در آن جلسه اولین جلسهای بود که من دکتر سنجابی را دیدم، بهعنوان مشاور آقای دکتر کاظمزاده. بعد خواستند که سنجابی بیاید آنجا حقوق کار درس بدهد در دانشگاه و این زیاد مورد موافقت نشد چون پیر شده بود سنجابی درس هم نمیتوانست بدهد. این بود که این سالها بهعنوان مشاور رئیس دانشکده حقوق در دانشگاه بود. تدریس نمیکرد ولی بهعنوان مشاور بود. یک حق مشاوری هم از دفتر مخصوص بهش میدادند. برگردیم به این جریان همین که عرض میکردم مربوط میشد به جریان حزب. ما این گزارش را دادیم و تمام شد و گفتند که مورد پسند واقع نشده ما دیگر دنبال درسهای خودمان را میدادیم و به این کارها کاری نداشتیم.
تا یکروز در اسفند ماه دیدیم رادیو و اینها همه اعلام میکنند که در فلان ساعت همه رادیو را گوش بدهید و برنامه مخصوصی است و اعلیحضرت نطق میکنند و بعد که رادیو را باز کردیم دیدیم بله اعلام فرمودند که سیستم احزاب که در ایران هست همه را منحل کردم و یک حزب در ایران خواهد بود به اسم حزب رستاخیز و تمام افراد مملکت هم آنهایی که وطنپرست هستند به سرنوشت مملکتشان علاقه دارند عضو این حزب باشند و در حزب هم چون یک حزب فراگیر است و همه عضو بشوند. همهجور بحث درش هست بحث آزاد.
تقریباً کموبیش همان حرفهایی که در آن گزارش بود حالا تا چه اندازه واقعاً آن گزارش را خواندند من هیچ اطلاع ندارم هیچ نمیدانم که واقعاً ریشه و بنای این حزب بر اساس آن گزارش بود یا نه هیچ من نمیدانم من نمیدانم. چندین دفعه هم من این را خواستم سعی کنم بفهمم. خود مرحوم هویدا هم مدتها میگفتش که تا اون دو روز قبل از اینکه این اعلام شد میگفت من خودم هم بیاطلاع بودم که همچین اعلانی میخواهد بشود. بعد دیگه
س- معلوم نشد طرف مشورت کی بوده؟
ج- حتماً کسی بوده آیا آقای علم بوده؟ هویدا من میدانم حالا حرفی است که خود آقای هویدا هم گفت. گفت تا دو روز قبلش من خبر نداشتم. من نمیدانم واقعاً. آنموقع هم در موقعیتی هم نبودیم که ما این چیزها را بدانیم نمیدانم. بعد هم دیگر تعطیلات فروردین پیش آمد یعنی تعطیلات نوروز و ما شوهر خواهرم را عبدالله سعیدی بود در لندن عمل قلبش را کرده بودند ما رفتیم که این را ببینیم و رفتیم و مدتی لندن بودیم و با این برگشتیم سوئیس که این در سوئیس استراحت بکند و در سوئیس بودیم که دیدیم تلفن میزدند که میگویند از تهران میگفتند که از دفتر نخستوزیری با من کار داشتند. ما آمدیم ایران و رفتیم و گفتند که بله کنگره حزب میخواهد تشکیل بشود و یک کمیتهای تشکیل میشود برای اینکه برگزار کند این کنگره را و شما هم در این کمیته هستید و چون اعلیحضرت خیلی مورد نظرشان هست که حتماً دانشگاهیها در کار حزب خیلی مؤثر باشند. و از هر دانشگاهی هم چند نفری خواهند بود. از دانشگاه پهلوی، از دانشگاه تهران، از دانشگاه مشهد و از دانشگاه ملی هم شما در این کمیته خواهی بود. ما رفتیم در این کمیته و در آن کمیته از قضا بنده بهعنوان دبیر کمیته معرفی شدم.
س- چند نفر بودید توی این کمیته؟
ج- پنجاه نفر بودند به نظرم بله پنجاه نفر بودند و از بازار بودند، از تجار بودند، از تجار و صاحبان صنایع آقای قاسم لاجوردی بود آقای… یکی دو نفر دیگر سه نفر دیگر از بازار بودند از تاجرها از آن گردانندههای بازار بودند من اسمشان را نمیدانم والله کی؟ اسمشان یادم رفته. از وکلای دادگستری رئیس کانون وکلا بود آقای جلال نائینی آن تو بود. عرض کنم حضور شما از دانشگاه دکتر قاسم معتمدی بود که آنموقع اصفهان بود. دکتر هوشنگ نهاوندی بود. دکتر فرهنگ مهر بود. دکتر مژدهی بود. از وزرا خود آقای هویدا بود، آقای آموزگار بود، یکی دو نفر دیگر از وزرا آن تو بودند.
س- مجیدی و انصاری هم بودند؟
ج- مجیدی و انصاری بعد بودند. آنموقع توی آن کمیته نبودند. بعد کنگره حزب تشکیل شد و
س- چی بحث بود در این کمیته؟
ج- این فقط برای اینکه برای برگزاری کنگره حزب که چهجوری کنگره حزب را برگزار کنیم که جنبه تشریفاتی در واقع داشت. بعد که کنگره حزب تشکیل شد اساسنامه حزب مطرح بود که تشکیلات حزب چی باشد و اساسنامهاش چی باشد و به چه نحوی باشد. نظر من همیشه این بود که حزب اگر واقعاً سیستم یک حزبی صحیح میخواهید پیاده کنید حزب مافوق دولت یعنی دولت دست نشانده حزب باید باشد همانجور که در همه ممالکی که سیستم یک حزبی هست. در روسیه هم که شما میبینید حزب کمونیست است که همه کاره است و دولت باید برنامهاش را در دفتر سیاسی حزب مطرح کند نظر حزب را بخواهد. حزب باید در همهجا حزب فراگیر که اسمش است باید همهجا شعبه داشته باشد در امور در تمام امور مملکت دخالت کند. باید مردم دسترسی داشته باشند به حزب بتوانند به حزب شکایت کنند حزب بتواند بازرسی کند مثل سیستم دو حزبی نیست. حالا یک حزب فقط در مملکت هست این حزب باید بر تمام تشکیلات دولت و سیاست دولت نظارت داشته باشد.
خود هویدا که البته من فکر میکنم هیچوقت به من هیچی نگفت ولی حدس من این است زیاد نظر موافق با تشکیلات حزب نداشت. یعنی یک حزب خیلی مفصل با تشکیلات خیلی زیادی درست کرده بود بعد از سالها حزب ایران نوین حالا یکدفعهای حزبش منحل شده بود و اصرار اصرار هم خیلیها هم اصرار داشتند که افرادی که در تشکیلات حزب ایران نوین نقش عمدهای داشتند دیگر توی رستاخیز نباشند که مردم نگویند همان آش و همان کاسه. یک چند نفری باشند ولی اغلب را دیگر بگذارند کنار یک گروه تازهای بیاورند و هویدا البته چون اعلیحضرت امر فرموده بودند ظاهر امر خوب بود ولی باطنا زیاد با این تشکیلات حزب و این سیستم یک حزبی و اینها موافق نبود و همیشه فکر میکرد که این حزب شاید یک تشکیلات بشود که بخواهند جلوی این یک سدی درست کنند. درعینحالی که خود هویدا دبیرکل حزب هم بود هیچوقت به حزب دو نمیداد که حزب یک پیشرفتی بکند.
و حزب به عقیده من همانجوری هم که خود اعلیحضرت هم در خاطراتشان «جواب به تاریخ» نوشتند یکی از اشتباهات بزرگ بود به وجود آمدن این حزب بود. یعنی خود اصل موضوع خوب بود به شرط اینکه مملکت را به صورت یک حزبی ادارهاش کنند و حزب را تقویت کنند و بگذارند حزب به درد مردم برسد حزب تو مردم رخنه کند. تمام این کمیتههای حزبی که در تمام نقاط مختلف بخواهد تشکیل بشود مردم به اینها دسترسی داشته باشند بیایند آنجا بنشینند درد دلشان را بکنند شکایت بکنند و بعد یک نتیجهای بگیرند. نه اینکه این تشکیلات حزب هر شب تشکیل بشود در پایین شهر مردم بیایند شکایت بکنند بعد هم که مأمور حزب برود مثلاً از شهرداری سؤال کند اصلاً محلش نگذارند و بیرونش کنند. بعد دولت بگوید که آقا این حزب دارد در کار ما دخالت میکند و ناراضی درست میکند.
س- چه کسانی گرداننده این کارها بودند بالاخره پنجاه نفر که شما جمع شدید بلند میشوید بعد از یک ساعت میروید یک کسی هستش که باید صورتجلسه را بنویسه و نمیدانم کارهای اجراییاش را بکند و او میتواند خیلی کارها را پس و پیش بکند اینها کیها بودند؟
ج- کارهای اجرایی حزب در آن مرحله اول زیر نظر خود هویدا بود. چون هویدا دبیر کل حزب بود و افرادی از خودش آورده بود که در واقع همانهایی بودند که پشت پرده حزب ایران نوین را میچرخاندند
س- کیها بودند؟
ج- شادمان بود خدابیامرزدش جواد…
س- آخری رئیس مجلس
ج- آخرین رئیس مجلس جواد…
س- یادم رفته پیداش میکنم
ج- بله ایشون بود. تا اندازهای الموتی بود. آزمون بود. جواد سعید اینها بودند
س- یعنی جلسهای که پنجاه نفر تشکیل میشد اینها مینشستند
ج- بله اینها مینشستند اینها کنگره حزب را درست میکردند. چون اینها آدمهایی بودند که تجربه داشتند، توی کنگرههای بزرگ حزب ایران نوین را تشکیل میدادند. توی این کارها تجربهشان بیشتر بود از ماها. که ماها واقعاً در آنموقع تازه وارد مرحله سیاسی شده بودیم و مرحله سیاسی در آن سطح حزب و وارد نبودیم به جریان. اینها بودند که پشت پرده اینها میچرخاندند. این کنگره را تشکیل بدهند چه موقع شعار بدهند چه موقع نمیدانم
س- کی اول نطق بکند کی دوم
ج- نه آنها را کنگره معین میکرد آنها را این کمیته ما معین میکرد. چه کسی نطق بکند پشت سکوی آنها. ولی راجع به تشکیلات خود حزب سالنش کجا باشد غذا به چه موقع برسه اتوبوس کی بیاید نمیدوم از شهرستانها چهجوری نمایندگان بیایند به تهران شب کجا باشند. این کارهای مکانیسم کار بهاصطلاح اینها میچرخاندند. بعد از اینکه کنگره تشکیل شد و هیئت اجرایی حزب انتخاب شد باز از گروههای مختلف توی هیئت اجرایی باید میآمدند. باز از طرف دانشگاه چند نفری بودند از هر دانشگاه از همه دانشگاهها نه از اصفهان و شیراز و مشهد و تهران و ملی، باز ما از طرف دانشگاه ملی. نه نه یعنی از طرف دانشگاه ملی یعنی کنگره که انتخاب میکرد یک میگفتند در نظر داشته باشید که اینجور افراد باشند ما انتخاب شدیم و کنگره انتخاب میکرد. اینها البته لیست اینها هم با توافق همین هیئت پنجاه نفری اینها هم میشدند دیگه. واضح بود آن دستهای که اول آمدند همانها انتخاب میشوند. ما جزو هیئت اجرایی حزب انتخاب شدیم و بعد هیئت اجرایی
س- آن کسی که لیست را نگه میداشت که خب این باشد این نباشد آن کی بود؟ بالاخره یک آدمی میبایست این لیست را تنظیم میکرد و خط میزد و اضافه میکرد
ج- توی کنگره که شد باز سران از هر استانی که یک هیئتی میآمد او رئیس بود اون هیئت با نظر آنها در نظر میگرفتند در مورد اینکه از هر ایالتی باید یکی باشد توی آن هیئت اجرایی. آنها را اون رئیس هیئتها خود هیئتها معین میکردن. گروه دانشگاهی هم اینها را تقریباً کاندیدا زیادی هم نبود برای اینکار. با نظر خود هویدا بود و ما رفتیم توی هیئت اجرایی حزب و بعد خود آقایجمشید آموزگار آنموقع وزیر کشور بود او هم آمد و رئیس هیئت اجرایی این حزب شد.
اولین کاری که وظیفه عمدهای که هیئت اجرایی حزب داشت، انتخاباتی بود که باید صورت میگرفت. اولین انتخابات رستاخیز. و سعی در این بود که افرادی انتخاب بشوند که واقعاً در محل قدرت دارند نفوذ دارند و رأی دارند رأی طبیعی دارند که دیگر آنها نگویند انتخابات تحمیلی بوده و قرار هم شد که از هر برای هر کرسی مجلس سه کاندیدا حزب معرفی کند که از این سه کاندیدا یکیاش را مردم انتخاب کنند و شرط هم بر این بود که بههیچوجه دولت دخالتی در امور انتخابات نکند. یعنی به حال دولت و به حال اعلیحضرت فرق نمیکرد کی انتخاب بشود. این سه نفر هست سه کاندید حزب بودند اگر کسی بود که حالا واقعاً دولت یک نظر خاصی داشت که این نباید بشود اصلاً کاندیدش نمیکردند پس اگر این کاندید شد یعنی از نظر دولت این صلاحیت دارد حالا اگر بتواند رأی بیاره برود انتخاب بشود.
با کمیته اجرایی حزب تقسیم شد به رسیدگی پروندهها و کاندیداهایی که از نقاط مختلف مملکت خودشان را نامزد کرده بودند. من مسئول کمیته خراسان بودم. با آنجا برای هر کرسی که میخواست هر کرسی مجلس شاید ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر خودشان را کاندید کرده بودند.
س- استقبال شد پس
ج- بسیار بسیار زیاد بسیار زیاد. همینجور ورقه بود و پر میکردند و عکس میفرستادند و بعد میفرستادند تهران. خیلی استقبال شد. یعنی خب تقاضا برای کاندید شدن بخواهم فوقالعاده زیاد بود. و ما سعی کردیم که واقعاً از هر یعنی نه تنها من در کمیته خراسان همه در کمیتههای مختلف سعی کردند که چهرههای تازه البته نه تنها فقط چون چهره تازه باشد. کسانی باشند که بتوانند فکر کنند در محل رأی بیاورند. در خراسان خب ما بیشتر آشنایی داشتم میدانستم واقعاً چه کسی.
مسئلهای که فوری پیش آمد این بود که همهمان درعینحالی که اصلاحات ارضی شده و تمام شده رفته در اغلب نقاط مختلف مخصوصاً شهرستانهای کوچک کسانی که صاحب نفوذ هستند و رأی دارند یا مالکین سابق هستند یا کسانی هستند که وابسته به روحانیون هستند. این در تهران فرق میکرد. یا در شهر مشهد فرق میکرد ولی مثلاً در تربت یا در کاشمر یا در خواف سبزوار یا نیشابور شما راهی نداشتید جز اینکه اگر میخواهید واقعاً کسی را انتخاب کنید که رأی خودش بیاره صندوق شما پر نکنید رأی خودش بیاره یا از مالکین سابق بود که بین مردم نفوذی داشت یا کسانی که با روحانیون سروکار داشتند و راه دیگری هم نداشتیم. ما از هر جایی سه نفر ما کاندید کردیم. اغلب سعی کردیم که این نظرها تأمین بشود کسانی باشند که بتوانند در محل واقعاً خودشان رأی بیاورند و انتخابات که صورت گرفت آزادترین انتخاباتی بود که در چند سال اخیر در ایران صورت گرفت. یعنی بعد از انتخابات دوره چهارده این واقعاً آزادترین انتخابی که صورت گرفت یعنی آزاد به این صورت که آزادی بین فقط این کاندیدا چون حزب دیگری که نبود
س- صندوقی عوض نشد
ج- صندوقی عوض. صندوق حالا حضورتان عرض میکنم که بعد چطور شد. بعد این انتخابات جاهایی که فقط یک نفر انتخاب میشد انتخابات فوقالعاده خوب انجام شد مثلاً فرض کنیم از نمیدانم کاشمر که یکی یا مثلاً از تربت جام که یک نفر انتخاب میشد انتخابات فوقالعاده خوب انجام شد و کاندیدا رفتند تو محل نطق کردند و فعالیت خیلی شدید بود فوقالعاده فعالیت در انتخابات مشهد. البته خرج هم خیلی. برای اولین دفعه شما ما به یک مسئلهای برخوردیم که البته در غرب همه باهاش برخوردند که انتخابات خیلی خرج داره. آن کاندیدایی که پول زیادتر خرج میکردند برنده میشدند پول خرج میکردند… بله؟
س- آگهی و
ج- آگهی میدادند… شبها غذا میدادند نمیدانم روضهخوانی میکردند تو مساجد خیرات میکردند. وسیله داشتند مسافرت بروند ببینند بیایند این خرج داشت اینکار انتخابات همه و این بود که شما درعینحال دیدید در امور انتخابات یک عده اشخاص پولدار رفتند مجلس. برای اینکه پول داشتند خرج کنند در انتخابات. انتخابات خیلی پرخرج بود. در جاهایی که یک کرسی بود انتخاباتش فوقالعاده خوب انجام شد. هیچ دخالت و اینها هم لازم نبود درش بکنیم چون فرق نمیکرد برای دولت کی برود مجلس از سه نفر. جاهایی به اشکال برخوردیم که چند وکیل یکجا انتخاب میشد مثل تهران. بیست و هفت نماینده یا از اینجا انتخاب میشدند که اصلاً سیستم انتخاباتمان غلط بود. مشهد مثلاً شیراز اصفهان. جاهایی که هفت تا هشتتا چهارتا پنجتا وکیل یکجا میخواهند اینجا جایی بود که وکیلها به قول خودشان با هم ائتلاف میکردند. لیست درست میکردند. سه نفر چهار نفر پنج نفر با هم لیست درست میکردند. این لیست را به دست مردم میدادند پول میدادند بروند تو صندوقها بریزند صندوقها را عوض کردند. انتخابات شهرهای بزرگ خوب انجام نشد
س- صندوق را چطور عرض کردند بدون…
ج- نه صندوق به آن صورت مقصود نیست که صندوق را عوض کردند. رأیهایی که تو صندوق دارند. لیست را چاپ میکردند میرفتند اون دم صندوق مردم وایستاده بودند رأی بدهند. میدادند تو دست مردم پنج….
Leave A Comment