روایت‌کننده: دکتر علی اصغر حاج سید جوادی

تاریخ مصاحبه: ۱ مارچ ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۸

 

 

ج- ظاهراً شایع بود که این‌ها یک لیستی تهیه کرده‌اند برای این‌که توقیف بکنند و اعدام بکنند. آنچه که به خاطر من مانده است یکی از آقایان وزارت‌خارجه می‌گفت که عضو هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل بود، بعد از انقلاب می‌گفت که این اطلاع به ما رسید در جریان ماه‌های آخر انقلاب و قبل از این‌که حکومت نظامی اعلام شود از طریق دوستانی که در وزارت‌خارجه آمریکا داشتیم که یک‌همچین لیستی تهیه شده است و شما یک کاری بکنید. می‌گفت که ما بلافاصله تلگرافاتی تهیه کردیم به اسم سازمان ملل، زمان کابینه‌ی شریف‌امامی بود، که یک‌همچین اطلاعی به ما رسیده و جداً به‌هرحال ما نظارت می‌کنیم و می‌خواهیم که خودداری بشود. می‌گفت طوری بود که بعد از مدتی وزارت‌خارجه ایران تلگراف کرد که به کلی تکذیب می‌شود و یک‌چنین فکری در بین نیست و ما اطمینان می‌دهیم. ولی همان‌طوری‌که عرض کردم یک موجی برای ایجاد وحشت و خشونت و سکونت ایجاد شد که مسئله‌ی بمب‌اندازی بود و مسئله‌ی کتک زدن بود و مسئله‌ی تلفن بود. تا این‌که بعد از روز هفدهم شهریور بود…

س- جریان میدان ژاله؟

ج- بله جریان میدان ژاله بود که او اطلاع داد یا این‌که ما به او اطلاع دادیم؟

ک- او اطلاع داد و گفت برای شما چه‌کار کنیم؟

ج- بله، و بعد جریان فرماندار حکومت نظامی اعلام شد. در حدود ساعت هشت و نه یا ده بود ما منزل نشسته بودیم که عده‌ای از دوستان که آقای کاظمیه آمد و گفت که خلاصه بروید. یعنی به‌هرحال اطلاع موثق رسیده که هجوم می‌کنند و عده‌ای را دستگیر می‌کنند. البته ما دست به کار شدیم ولی آقای آل‌احمد مثل این‌که مخالفت کرد. گفت رفتن یعنی چه؟ کجا برویم؟ ولی ایشان خیلی فشار آورد و اصرار کرد و ما رفتیم. خلاصه خانه را تخلیه کردیم و در حدود ساعت سه یا چهار بود که توی منزل ما ریختند.

س- سه یا چهار بعدازظهر؟

ج- بله. و ایشان یعنی خانم در منزل بود. در آن‌جا ایشان را نگه داشتند و دم در همسایه‌ی، که یک چند نفری می‌آمدند همه را نگه داشتند و به دنبال من بودند. و ماندند تا این‌که اتفاقاً خبرنگار لوموند ژان‌گه‌زاس به دنبال خبر و اوضاع آمده بود به درب منزل ما و آمده بود تو و او را هم نگه داشتند. او هم به‌اصطلاح تبار واوروژین مصری و قیافه شرقی دارد و بعد خلاصه پرس‌وجو از خانم کرده بود که قضیه چیست؟ ایشان هم گفته بود که قضیه این است که این‌ها مأمور ساواک هستند و خلاصه آمدند دنبال فلانی و این‌جا ماندند. و ایشان خلاصه آمده بود که برود جلویش را گرفته بودند و او هم خودش را معرفی کرده بود به وسیله‌ی خانم که من خبرنگار فرانسوی هستم و الان به سفارت تلفن می‌کنم. آن‌ها دستپاچه شدند و تلفن کردند به مرکزشان که همچین آقایی است می‌گوید من فرانسوی هستم و آمده این‌جا. و آن‌ها هم مثل این‌که به این گفته بودند که زود تخلیه کنید. و آن مأمور هم تلفن را گذاشته بود و بلند شده بود و به انگلیسی گفت Excuse me که اصلاً ما اشتباه آمدیم و از منزل آمدند بیرون. آن‌ها هم آمده بودند بیرون و خانمم هم از منزل درآمده بود که در حدود ساعت ده آمدند. آمدند با کامیون و مسلسل…

س- ده شب؟

ک- دومرتبه ریختند و محاصره کردند.

ج- بله، ریختند و دیگر آن‌جا مستقر شدند. من مدت بیست روز در این حدود مخفی بودم. تا این‌که دومرتبه خلاصه اوضاع بالا گرفت و من برگشتم منزل. و روزهای جمعه آقایان می‌آمدند و جمعه به جمعه جمعیت زیادتر می‌شد کار به جایی رسید که یک روز جمعه‌ای در حدود ۱۰۳ نفر که شمارش شده بود توی منزل ما بودند. بنده هم یک چیزی نوشته بودم به اسم، شب‌ها الله اکبر می‌گفتند، «این صدای انقلاب ایران است». در حدود ساعت ۱۱ بود که یک‌مرتبه بعضی‌ها خبر آوردند که آقا خانه در محاصره است و ریختند، مأمورین ریختند نظامی و افسر و ساواکی یعنی سویل و شروع کردند به خانه را جستن و زیر و رو کردن.

س- شما در منزل بودید؟

ج- بله، تمام این ۱۰۳ نفر هم دست بالا یا دست به دیوار که جای دست‌ها مانده بود و تمام خانه را زیر و رو کردند و همه‌ی این‌ها را ریختند توی کامیون و حتی خانم و هر چه بود و تمام را بردند به فرمانداری نظامی…

س- شما را هم بردند؟

ج- بله، بنده را هم دستبند زدند. رئیس عملیات رئیس کلا نتری محل بود به اسم سرهنگ افقندی که بعد فرار کرد. برادر ایشان از شکنجه‌گرهای معروف ساواک بود به اسم موچهری، یعنی به اسم مستعار منوچهری. ایشان دستبند زد و بنده را به کلانتری برد. بعد من در کلانتری ماندم تا ساعت نه شب. ایشان کارهای ابتدایی‌اش را کرد…

س- همین‌طور دستبند زده شما را نگه داشت؟

ج- نخیر، آن‌جا در کلانتری دستبند را باز کرد و رفتم توی اتاق نشستم توی اتاق خودش. بعد یک مقداری هم تمام اسباب و اثاثیه‌ی ما را زیر و رو کرده بودند و مقادری هم پول برده بودند و مقادری هم چیزهای بچه‌ها، دستبند طلا مثلاً این چیزهای کوچولو و فلان. که مقادیری هم تاراج کردند یعنی پس ندادند و بعد گفتند که سربازها، همسایه‌ها دیده بودند، می‌آمدند توی کفش‌های‌شان می‌ریختند. بعد در حدود ساعت نه بود یا هشت و نیم بود که ایشان آمد یعنی بعد از این‌که کارش را کرد و یک گزارش تلفنی هم داد که خلاصه آقا ما رفتیم و زدیم و گرفتیم و مرکز پخش کلیه‌ی این نشریات تهران مرکز توطئه و چاپخانه یک شرح مفصلی دروغ. بعد هم گذاشت و رفت و بنده ماندم. یک سرهنگ فرماندار نظامی بود، چون آن‌جا فرماندار نظامی بود و در کلانتری‌ها هم مستقر بود خیلی آدم انسانی بود بیچاره فرستاد برای ما سیگار گرفتند. ما تا ساعت هشت و نیم نُه نشستیم تا ایشان آمدند و پشت میزش نشست و این‌ها تلفن این‌ور و آن‌ور و بعد از یک تلفنی به من گفت که شما بفرمایید اتاق معاون. من آن‌جا رفتم. البته در ضمنی که یک چیزهایی خردوریز صورت‌برداری کرده بودند و آورده بودند که امضا کنم مثلاً شماره‌ی تلفن من، دفتر فلان. آن آقایی که بغل من نشسته بود یک سرگردی بود بیچاره به اسم سرگرد ایمانی نمی‌دانم سرنوشتش چه شد معاون کلانتری بود، این وقتی این‌ها را می‌نوشت گفت که ایشان که آدم ناشناسی نیست ایشان هر چه که نوشته زیر نوشته‌هایش امضا کرده. او نارضایتی‌اش را نشان داد. مسئله‌ی جالب مسئله ارتش، وقتی که این رفت یک راهرویی بود که به اتاق او باز می‌شد و آن‌ورش هم ما بودیم، یک سربازی با یک مسلسلی به‌عنوان نگهبان آن‌جا بود. بعد گاهی هم این آقای سرهنگ فرماندار نظامی هم او هم می‌رفت و می‌آمد دوباره. این سربازه طوری نشسته بود که همین‌طوری روبه‌روی من آن‌جا بود تا این‌که چشم من به او می‌افتاد که اتاق ما خلوت بود، مثل این‌که راهرو هم خلوت بود هی به من این‌طوری می‌کرد، هی دست خودش را ماچ می‌کرد و هی به من تعظیم می‌کرد، یک سرباز. خلاصه در حدود ساعت هشت و نیم نه ایشان آمد و به من گفت بروید آن‌جا و بعد از یک ده دقیقه‌ای گفت بفرمایید آن‌جا. گفتش که بفرمایید. گفتم کجا بروم؟ گفت بفرمایید منزل. گفتم آقا بالاخره مثل این‌که ما یک دستبند از شما طلبکاریم. بعد شروع کرد به ناله و شکایت که آقا این طوری است و زندگی است و فلان، حالا شما فکر می‌کنید مثلاً آقای هویدا خدمت نمی‌کنند؟ گفتم آقای سرهنگ بنده را دیگر نصیحت نکنید کار از این حرف‌ها گذشته است. ولی مسئله این است که شما در منزل من دنبال چه می‌گردید؟ آقای سرهنگ فرماندار نظامی بلند شد، لابد ظاهراً به او گفته بوده است که چه خبره اوضاع، و تلفنی شده بود از طرف آقای اویسی یا آقای رحیمی فرماندار نظامی که آقا خلاصه فلانی را ول کنید. گفت آقا به‌هرحال شما بگذرید و روی همدیگر را ببوسید. حالا من بیرون آمدم خوب البته در حدود چهارصد پانصد قدم به منزل ما بود شاید ششصد قدم من همش فکر می‌کردم خوب شاید یک توطئه‌ای است. می‌گویند آقا یارو را در حال فرار زدیم. ولی منظور این بود که به‌هرحال من به منزل آمدم. آن شب بچه‌ها و خا نم‌ها را آزاد کرده بودند ولی آقایان را نگه داشتند و بردند قصر. در آن‌جا دیدیم معروف شد که جنبشی‌ها آمدند، مجاهدین که این‌طور می‌گفتند، بعدها می‌گفتند که بله جنبشی‌ها آمدند و البته جنبشی‌ها خوشحال بودند از جمله منوچهر اطمینانی بیچاره و دیگران. بعد از او که بنده مقاله‌ی…. بود که دومرتبه مخفی شدم.

ک- مقاله‌ی جنبش ۱۸ را نوشتی جریان خانه را نوشتی و «الله‌آکبر صدای انقلاب ایران است.»

ج- بله که بعد جریان ریختن به خانه را نوشتم.

ک- بعد به خاطر سرهنگ وجدانی مخفی شدی. این سرهنگ وجدانی را هم برای تاریخ توضیح بده.

ج- بله، آقایی بود به نام سرهنگ وجدانی که همسایه‌ی ما بود و این به‌اصطلاح آدمی بود ناراحت توی محله و در کار همه دخالت می‌کرد که حتی بعد از انقلاب آقایان افسران کلانتری به‌عنوان ژست دوستی یعنی آشتی و اظهار به‌اصطلاح محبت آمدند منزل ما و یک دسته‌گل آودند حکایت می‌کردند که ما از دست او در کلا نتری بیچاره شده بودیم. هی مردم را می‌کشتند که این به عنوان این‌که نظام وظیفه نرفته است. این آقا فرمانداری نظامی بود، عضو فرمانداری نظامی بود، مثل این‌که عضو ساواک بود ولی در پایین خانه‌ی ما بیچاره مستأجر بود و دوتا بچه‌ی کوچک هم داشت و با زنش روزها به مدرسه می‌میرد. این آدم در آن شب فرماندار نظامی که همان شب منزل ما ریختند این هم آمده بود آن‌جا و خلاصه پشت ماشین را بگرد و توی یخچال را ببین و بعد آمده بودند گوشت درآورده بودند به سربازها و به مردم که آقا ببینید این‌ها توی منزل‌شان گوشت دارند، ماهی دارند، نمی‌دانم فلان دارند از این چیزها. بعد همسایه‌ها هم می‌گفتند که بله ایشان پابه‌پای آن‌ها این‌جا بود. من به منزل آمدم و این را شنیده بودیم و خلاصه ایشان آ«ده بود و شنیده بود و رفته بود در منزلش و داد و بیداد، البته خودش نبود زنش بود، که آقا این چه‌کاره است و شما چرا رفتید منزل ما؟ بنده آمدم و تلفنی کردند که آقا….

ک- خودش تلفن کرد.

ج- بله خودش تلفن کرد که خانم شما آمده است. من هم توپیدم که آقا تو اصلاً چه‌کاره بودی؟ تو برای چه آمدی توی منزل بنده؟ مأموریت داشتی؟ گفت نه من باید بیایم و برای شما توضیح بدهم. گفتم بفرمایید. آمد و خلاصه ضمن حرف‌ها و جفنگیات گفت آقا حالا شما ملاحظه می‌فرمایید وقتی اعلیحضرت می‌گویند که این ملت باید عوض بشود یعنی که خون مردم باید عوض بشود نه این‌که مردم را بکشند برای این‌که خود آریایی، من خونم از گروه o است و نژادم آریایی است.

ک- غیر از این‌ها باید شهید بشوند.

ج- غیر از این‌ها باید آریایی باشند. من گفتم که آقا خوب اعلیحضرت خون‌شان چیست؟ گفت اصلاً راجع به آن حرف نزن. اصلاً به رعشه افتاد. گفتم آقا شما یک مسئله‌ی علمی مطرح می‌کنید گروه خونی. گفتم شما می‌دانید گروه خونی اعلیحضرت چیست؟ آیا ایشان هم شامل این می‌شود؟ خلاصه گفت که بنده نبودم و این‌ها و اظهار معذرت و اظهار ندامت و خلاصه پا شد رفت. بعد از مدتی که در جریان همین بالا گرفتن جنبش‌ها که مردم بیرون بودند و این‌ها اسامی ساواکی‌ها و اسامی…

ک- کسانی که هفده شهریور کشتار کرده بودند.

ج- کسانی که کشتار کرده بودند به در و دیوارها می‌نوشتند منجمله اسم ایشان را. حالا بنده ساعت ظهر بود و خوابیده بودم ساعت سه هم منزل دوستان نایب حسینی همین جلسات جنبش بود. ساعت دو آمدند دنبالم و رفتم. خانم در بیمارستان بود و عمل کرده بود و تازه آمده بود منزل در حال نقاهت. بعد خلاصه این‌که مردم می‌ریزند و نشانی خانه‌ی این را پیدا می‌کنند و شروع می‌کنند خانه‌ی این را آتش زدن و ریختن توی خانه و هجوم بردن و اثاثیه او را بیرون ریختن. او هم منزل نبود و تلفن می‌کند و مثل این‌که خا نمش دست به تیر می‌برد…

ک- تفنگ درمی‌کند.

ج- تفنگ درمی‌کند و این‌ها جری‌تر می‌شوند. میل و یخچال و اثاثیه را همه را بیرون ریختن و در این ضمن هم این خانم هم تلفن به شوهر می‌کند که چه نشسته‌ای و بیا که مردم حمله کردند. این آقا می‌آید و لباسش را می‌پوشد و کولتش را می‌بندد و صاف می‌آید منزل ما به دنبال بنده که فلان فلان شده و فحش رکیک که من آمده‌ام که او را بکشم. تمام باعث و بانی این قضیه اوست.

س- شما منزل تشریف داشتید؟

ج- من نبودم.

ک- برده بودندش جلسه جنبش.

ج- در حدود ساعت سه بود که به بنده در آن‌جا تلفن کردند که آقا قضیه این است و شما منزل نیا. خلاصه حمله می‌کند و خانم بوده است و مادرش بوده و این نگار هم بود و کوچک بود، گویا این گریه می‌کند، می‌گوید من به تو کار ندارم و من او را می‌کشم و فلان می‌کنم. خانم هم می‌خواهد دربیاید… آقای مهندس نصری بوده در همسایگی ما او می‌آید و نصیحت و دلالت. خلاصه او درمی‌آید بیرون می‌بیند من نیستم ایشان دنبالش می‌رود و می‌رود پا گونش را می‌چسبد و فحش و فلان. او نصیحت که آقاجان بیا مگر نمی‌بینی مردم توی خیابان ایستاده‌اند آخر هفت تیر چیست؟ تو شش تا فشنگ داری، بیا برویم منزل ما یک چای بخور و به قول معروف لعنت به شیطان بفرست و فلان کن. گفته بود سروجانم فدای شاهنشاه و می‌زنم و می‌کشم و بیرون می‌آید و در این ضمن یک ماشین بی‌ام‌و می‌آید و می‌زند و او را زمین می‌اندازد که مردم می‌ریزند که این بدبخت را مثله‌اش می‌کنند.

ک- در عرض دو دقیقه می‌کشندش.

ج- می‌کشند به‌طوری‌که اتفاقاً داماد آقای نائب حسینی آمد منزل ما یک پوکه‌ی فشنگ گفت آقا من از کوچه شما رد می‌شدم جریان این‌طوری بود و این پوکه‌ی فشنگ را هم آورده بود این بیچاره هم چندتا تیر خالی می‌کند هفت‌تیرش هم خالی می‌شود و بعد می‌زنندش و به‌طوری‌که تکه‌تکه‌اش می‌کنند. بعد یکی از اتهامات آقایان نسبت به بنده این است که من باعث و محرک بودم. در صورتی که من اصلاً اطلاعی نداشتم. بله، بعد از آن بود که من دیگر به منزل نیامدم.

ک- مرا بردند بیمارستان…

ج- ج- ایشان را بردند بیمارستان چون دچار دکریز عصبی شد در بیمارستان و من هم از آن‌جا سرشب رفتیم ایشان را عیادتی کردیم و من دیگر منزل نرفتم که مسئله‌ی این‌که قوم‌وخویشی بنده داشتم در دفتر ویژه این آمد و خلاصه به من گفت که آقا، در مخفیگاه، خلاصه پیغام دادند که با مسلسل می‌زنم یعنی خسروداد و شما احتیاط کنید. من آن مقاله را نوشتم «جواب من به مسلسل» در مخفیگاه. که صبح ایشان تلفن کرد، من تلفنی کردم یا ایشان که حال و احوال بکنم، گفت آقا خلاصه دیشب این‌جا اوضاعی و دو بمب انداختند جلوی منزل و تمام شیشه‌های عمارت و ماشین‌ها سوراخ شده است…

ک- بعد از اعلامیه فرمانداری ما از او شنیدیم.

ج- بله بعد از مقاله‌ی اول اعلامیه‌ی فرمانداری نظامی شماره ۳۷ درآمد به علت تحریک ارتش حکم توقیف فلانی صادر شده است. بنده منزل نبودم. به من تلفن کردند که آقا از روزنامه‌ی کیهان اطلاع دادند که اعلامیه‌ی فرمانداری نظامی را فرستادند و فلانی در کجاست؟ من هم منزل نبودم. خانم به من تلفن کرد که آقا منزل نیا و مسلسل هم رادیو دارد جزو اخبار می‌گوید که فلانی توقیف شده است. دیگر من منزل نرفتم تا قضیه‌ی این‌که مردم به پادگان‌ها ریختند و به‌هرحال ۲۲ بهمن بود و به‌اصطلاح انقلاب شد. بعد از انقلاب من به منزل برگشتم. این داستان گرفت و گیرهایی بود که ما داشتیم.

س- من حالا در رابطه با همین مسئله‌ای که اشاره کردید یاد یک موضوعی افتادم که از شما سؤال کنم. از شما نقل‌قول کردند و من شنیدم که شما گفتید که آیت‌الله طالقانی از جلساتی که با هویزر و امرای ارتش داشتند صحبت می‌کردند آمدند بیرون و به مجاهدین و دیگران گفتند که ارتش تسلیم شده است و کاری نمی‌کند و بریزید و پادگان‌ها را بگیرید، آیا این موضوع حقیقت دارد؟

ج- مطلقاً.

س- این را یک کسی به من گفته بود که شما این‌جوری گفتید یا جایی نوشتید که طالقانی از آن مذاکره بیرون آمده و این جریان را گفته و این باعث این قضیه شده است.

ج- نخیر مطلقاً.

س- شما هیچ نوع گرفتاری با رژیم خمینی قبل از این‌که ایران را ترک کنید پیدا نکردید؟ از گرفتاری منظورم زندان و بازداشت و توقیف و این‌ها است.

ج- عرض می‌کنم که گرفتاری بنده این بود که سه‌تا اعلام جرم علیه من شد.

س- به وسیله‌ی رژیم خمینی؟

ج- به وسیله‌ی رژیم خمینی. یکی اداره‌ی سیاسی ایده‌ائولوژیک ارتش به‌عنوان تضعیف روحیه‌ی ارتش برای جنگ. دوم هیئت سه نفری تشکیل شده بود برای رسیدگی به اختلاف آقای بنی‌صدر با حزب جمهوری اسلامی مرکب از آقای اشراقی و یک آقایی به نام یزدی که الان وکیل مجلس است از قم، معمم است. و آقای مهندوی کنی بود. ایشان هم اعلان کرد توی روزنامه که ما نوشتجات فلانی را برای دادسرای تهران فرستادیم برای رسیدگی. سومین اعلام جرمم آقای خلخالی کرده بود به‌عنوان این‌که مفتری است که مسئله‌ی رسیدگی به اموال و پول‌هایی که گرفته بودند از آن سرپرست کانون مبارزه با مواد مخدر بود که خودشان گفتند آقا… عرض می‌کنم که در این رابطه در حدود ششم اردیبهشت بود که من احساس کردم که دارند پرونده‌سازی می‌کنند. البته یک نامه‌ای من خطاب به آقای بنی‌صدر نوشتم که آن هم چاپ شد، البته به نام «گالیه اقرار کرد ولی زمین همچنان می‌گردد» اگر یادتان باشد، مسئله را مطرح کردم. البته حملات شروع شده بود. آقای خامنه‌ای به من در نماز جمعه به عنوان سیاستمدار ورشکسته حمله کرد که من جوابش را دادم. احساس کردم که برای یک چند روزی من منتظر بودم که بیایند و توقیف کنند ولی بر طبق توصیه‌ی آقایان که بروم از منزل بیرون و ماندن صلاح نیست. البته مسئله‌ی ریختن منزل و به‌اصطلاح چاقوکشی و هجوم در میان بود و خطر این‌که مسئله غارت و آتش و غیره. بدین مناسبت بود که من از منزل درآمدم بیرون که مدت شش ماه تا آبانماه در بیرون از منزل در مخفیگاه پنهان بودم که از اردیبهشت بود تا آبان سال ۱۳۶۰ که از آبان من به‌هرحال دیگر از مرز خارج شدم.

س- شما با وسایلی که خودتان در اختیار داشتید یا فراهم کردید از مرز خارج شدید؟ مجاهدین خلق شما را از ایران بیرون نیاوردند؟

ج- مجاهدین نخیر.

س- به شما همچین پیشنهادی را کرده بودند؟

ج- پیشنهاد کرده بوند، بله.

س- شما نپذیرفتید؟

ج- نخیر. به بنده پیشنهاد کرده بودند که برای خروج و به‌هرحال پیوستن به شورای مقاومت که بنده موافقت نکردم برای این‌که اصولاً قصد بیرون آمدن هم نداشتم و بنا هم نبود. ولی بعداً بلافاصله وسایلی فراهم شد و به من اطلاع دادند و بلدی آمده بود که مطمئن بود وگفته بودند که فقط تنها فلانی را می‌بریم و من هم تنها درآمدم یعنی با یک بلد. نخیر در رابطه با مجاهدین نبود.

س- من سؤال دیگری ندارم که از شما بکنم، من شما را هم خسته کردم و با تشکر مصاحبه را خاتمه می‌دهم و خیلی ممنونم که شما این همه وقت در اختیار ما گذاشتید.

ج- خواهش می‌کنم، خیلی متشکرم.