روایتکننده: آقای تیمسار منوچهر هاشمی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ فوریه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن، انگلستان
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱
س- تیمسار هاشمی بعد از تشکر از اینکه دعوت بنده را به نیابت و وکالت از دانشگاه هاروارد پذیرفتید، برای شرکت در تاریخ شفاهی ایران و قبول مصاحبه در این زمینه خواهش میکنم قبلاً مختصری از موقعیت و سابقه خانوادگی پدر و مادر و همینطور از زادگاهتان و تحصیلاتتان ما را خبردار کنید، اطلاع بدهید.
ج- من اسمم منوچهر هاشمی، متولد ۱۲۹۸ در شهرستان خوی در آذربایجان غربی. من در یک خانواده روحانی هم از طرف مادر، هم از طرف پدر متولد شدم. پدرِ پدربزرگ مادری من تألیفات فقه و اصول داشته و منهاجالبلاغه را بهطوری که شنیدم در بیست جلد، منهاجالبلاغه در تفسیر نهجالبلاغه، را که دوازده جلدش به وسیله وراث او ترجمه شد به چاپ رسیده، بقیه هنوز به چاپ نرسیده. نام ایشان سیدحبیب الموسوی الخوئی است که در عمرش در تهران میگذرانده، زنش اهل تهران بوده. من زن ایشان را دیدم اما خودش را ندیدم. یکی از پسرانشان حاج امینالاسلام بود که پدربزرگ مادری من بود و ایشان تحصیلاتشان در نجف کرده بودند. مادر من هم تا ۹ سالگی در نجف بوده و از آن تاریخ برمیگردند به ایران و آنوقت پدربزرگ من وقتی برمیگردد کار به اصطلاح اجتهاد و اینها را نمیکند، مالک بوده و تمام خانواده ما مالک بودند، من شاید دومین یا سومین نفری هستم که شغل اداری قبول کردم. اکثراً مالک بودند. چند نفری هم کارهای دیگر کسب و کاسبی داشتند. در شهرستان خوی کوچهای به نام خانواده ما هست، کاروانسرا به نام خانواده ما، حمام هم به نام خانواده ما هست، حمام حاج میرهاشم، کاروانسرای حاج میرهاشم، خانواده نسبتاً مرفه، جزو چهار تا خانواده بزرگ شهر ما بود. از طرف پدری هم باز از همین خانواده هستیم، منتها در نسلها یک خرده دورتر.
س- شاخه دیگر.
ج- شاخه دیگر، آنها هم اعل علم بودند. همهشان معمم بودند، سید بودند و تا آنجایی که شنیدم از پدر خودم خودم را ندیدم در دو سالگی پدرم فوت کرده ولی عمویم رئیس انجمن شهر بود، رئیس شیر و خورشید بوده، تقریباً من تحت سرپرستی ایشان بزرگ شدم. در نسل بنده من تا آنجایی که به خاطرم میآید، تنها پدربزرگم معمم بوده، ولی تمام خانواده معمم بودند و سید بودند. شاید الان در حدود سیصد نفر ما شاید یک وقت تا دویست و شصت هفتاد نفر، شاید سالها پیش که اسامی خانواده هاشمی به نام هاشمی الان متفرق در تهران بیشتر در تهران در اروپا، در آمریکا، در تبریز و در خوی کمتر، چون بعد از واقعه دموکراتها اکثراً کوچ کردند، آمدند از شهر آمدند بیرون.
در نهضت مشروطیت شنیدم یکی از عموهای مادرم را و یکی از عموهای خودم را و به اضافه یک نفر دیگر را از طرف مشروطهخواهان کشتهاند. تا اینجایی که در پشت نگاه میکنیم، پدربزرگ من حاج امینالاسلام یکی از افراد متنفذ و پرقدرت شهر ما بوده، زندان داشته، عرض بشود حکومت عوض میکرده، آدم فوقالعاده قویای بود. جنبه روحانیاش ضعیفتر از جنبه سیاسیاش بوده. اواخر عمرش هم بعد از وقایع دموکراتها آمد تهران و در تهران هم فوت کرد. بهطور کلی، شما جغرافیای رزمآرا را اگر مطالعه کرده باشید، جزو این چهارتا خانواده یک مقبره است و آن هم توی هم هستیم، خانواده مقبره است که یک مقبرهای در وسط شهر هست که مادرِ مادر من از آن خانواده بوده. بعد خانواده ریاضی هست که باز یک خانم هم از مقبره توی آن خانواده بوده و شهیدیها، این چهارتا خانواده جزو خانوادههای قدیمی شهر ما بودند. فکر میکنم همین قدر کافی باشد از نظر خانوادگی، اگر سؤالی داشته باشید؟
س- نخیر. بنده فکر میکنم که خیلی روشن است که خانواده خانواده در مجموع مالک و روحانی بوده.
ج- روحانی بوده، بله. اما در نسل ما هیچ از روحانیت چیز نبوده، دیگر هیچ خبری نبوده. یک نفر فقط داشتیم که یکی از داییهای من که او هم در نجف تحصیل کرده بود، بعد از اینکه از نجف مراجعت میکند، درست همان سالهایی که به تغییر لباس و تغییر به اصطلاح فرم اجتماعی برخورد میکند، سیویل میشود، مدتها رئیس غله شد و اینها، اواخر رئیس دفترخانه بود در وقایع دموکراتها، رئیس دفترخانه بود در شاهپور گویا. بعد از مدتی مجدداً این باز همان لباس چیز میپوشید در تهران، در خیابان مولوی، فقط شنیدم چون من مدتها دور از مرکز بودم، آنجا مجتهد و پیشنماز آنجا بوده، فقط شنیدم، پسرش هم دکتر است، یکی از پسرهایش در ارتش بوده، دکتر تا سرهنگی، سرهنگ دکترایش، در دانشگاه هم تدریس میکرد، در دانشگاه ملی تدریس میکرد. دیگر فقط همین یکی را معمم داشتیم. دیگر هیچکس اینها نبود که حتی این کتاب و اینها را هم به چاپ برساند. این راجع به مسائل خانوادهام. اما من خودم شخصاً تا ۱۳۱۲ در آذربایجان بودم. تصدیق کلاس شش را که آنجا گرفتم، آمدم برای دبیرستان بود تا کلاس دوم و سوم، ولی معلم خوب نداشتند، حال آنهایی که مرفّه بودند میآمدند برای تبریز تحصیل کنند. مرا فرستادند برای تبریز یکی از بستگانمان در ارتش بوده که در دبیرستان نظام بوده، رفته بود دانشکده افسری. او مرا تشویق کرد که من بیایم به تهران که من همان سال که آمدم تبریز، همان بعد از چند روزی، ده، پانزده روزی که آنجا رفته بودم در مدرسهام اسم نوشته بودم و اینها آدم در تهران بعد رفتم.
س- چه سالی، ببخشید؟
ج- دوازده.
س- ۱۳۱۲.
ج- ۱۲ بله. چهارده سالم بود. در آنجا رفتم دبیرستان نظام و چهار، پنج سال با والاحضرت شاهپور علیرضا که به محض اینکه از چیز آمد جزو شاگردانی بودم که انتخاب کردند همکلاس ایشان بودم تا خاتمه دانشکده افسری که حتی به علت اینکه ایشان رسته پیاده را انتخاب کردند همه همکلاسهایش که سی نفر بودیم، بیشتر هم پسرهای امرا بودند توی این کلاس، بیشترشان و آن موقع هم اعلیحضرت رضاشاه تشویق میکردند شخصیتهای بزرگ را که بچههایشان را بفرستند برای ارتش یا یک ارتش ملی باشد و اینها. ما که از ولایتیها، من و شاید یکی دو نفر، چون من ریاضیام فوقالعاده خوب بود، یعنی همیشه از ریاضی من و یک نفر دیگر که بیگدلی آن برادرزاده اسلحهدار باشی رضاشاه بود، دو نفری پشت سر شاهپور علیرضا مینشستیم و تا خاتمه دانشکده افسری هم بنده و ایشان پشت سرش که من عکسهای زیادی هم، مدارک زیادی داشتم که همهشان الان متأسفانه از بین رفته. شاید یک مقداریش هم توی خانه هست، مهر و موم است، فعلاً آن هم در ایران هیچی.
بله، ۱۳۲۰ دانشکده را به اتمام رساندم. مرا منتقل کردند به لشکر رضائیه که تشکیل نشده بود، آن سال افسران فارغالتحصیلان دانشکده افسری یا یک ماه و چند روز زودتر افسر کردند. علتش این بود که یک نگرانیهایی از مرزهای شمال داشتند. یک تجمع قوای شوروی را در مرز استنباط کردند. یک مقدار هم تبلیغات به اصطلاح رادیویی بر علیه ایران از قفقاز و سایر جاها میشد که حکومت ایران با آلمان نازی همدستی دارد و اینها. روزهایش را درست نمیدانم در دهه سوم مردادماه بود که ما مانور همایونی داشتیم در اقدسیه، برای اولین مرتبه بود چترباز پیاده میکردند. اما آدمهایش فرعی بود، آدمک بودند به اصطلاح، اولین بار بود و از همان جا که مانور تمام شد، ما را آوردند در اقدسیه، رضاشاه آمد صحبت کرد و گفت: به علت حساسیت اوضاع شما باید از همین روز به درجه افسری نائل میشوید که یک ماه و چند روز ما را زودتر افسر کردند و باید تا آخر ماه که چهار، پنج روز باقی نمانده بود تا خاتمه مرداد حرکت کنید بروید به قسمتهایتان. مرا، درست اگر روزش را اشتباه نکنم، اول شهریور بود یا دوم شهریور بود، حرکت کرده که من درست سوم شهریور رسیدم به تبریز. در تبریز رئیس، در گاراژ تبریز که به نام گاراژ تبریز …
…عرض بشود، در ۱۳۴۰ در مشهد یک سر و صدایی باز راه میافتد باز از ناحیه روحانیون بود هم جبهه ملی و رئیس آنجا را عوض میکنند، مرا میفرستند به مشهد. یک سال و نیم در انقلاب سفید من در مشهد بودم. اگر در آن موقع شما ایران بودید یا شنیده باشید.
س- بنده در ایران بودم.
ج- در مشهد یک نفر نه دستگیر شد نه هیچ چیزی. در همان موقع که من در مشهد بودم غائله فارس پیش آمد، من با تصدی همان رئیس ساواک مشهد مجدداً مرا ابلاغ کردند برگردم به،
س- فارس.
ج- فارس، که اگر کتاب تیمسار آریانا را درباره فارس بخوانید، آنجا در واقع نقش دستگاه ما این بود که نگذاشتیم زد و خورد بشود اینها را آنهایی که از عشایری که مسلح شده بودند در کوه بودند، اینها را با اکثریتشان یعنی نود درصدشان را اینها را اعتمادشان را جلب کردیم برگرداندیدم به، به دولت فشار آوردیم که مشکلات اقتصادی داشتند مشکلات اقتصادیشان را برطرف بکنند اینها. به محض اینکه غائله خاتمه پیدا کرد من برگشتم به مشهد. در سال ۴۲ مرا احضار کردند من به سمت مدیر اداره کل ضدجاسوسی ساواک آمدم به تهران و تا خاتمه خدمتم در همین سمت باقی بودم. وقتی مقدم را برای ریاست ساواک انتخاب کردند به علت عدم اعتقادی که نسبت به ایشان داشتم تقاضای بازنشستگی کردم، در شهریور سال ۵۷ بازنشسته شدم و جنبی با دربار و با تیمسار پاکروان کار میکردم. یک سفر ایران را مسافرت کردم داخله ایران. شیراز، مشهد و جاهای دیگر را به صورت یک بررسیهایی، ناشناس رفتم. بررسیهایی کردم بعد آمدم پاریس. وقتی آمدم پاریس خمینی در پاریس بود. سه نفر آخوند هم فرستاده بودند به پاریس که بلکه بتوانیم او را قانع بکنیم آن چیزهایی که میخواهند که یکی از اینها صدوقی بود، دو نفرشان الان در حال حیات هستند. نمیخواهم اسامیشان را ببرم. گفتند: «امکان برگشتشان نیست. یک آدمیست که هر تلاشی بکنید مثل مشت به سندان کوفتن است این برنخواهد گشت تغییرشکل نمیدهد». من دیگر بعد از آن ماندم در اینجا که آمدم لندن. برادرم مقیم اینجا بود. در این اثناء مادرم هم فوت کرد. من وقتی که رسیدم تهران، تهران اوضاعش فوقالعاده شلوغ و درهم بود. همه جا اعتصاب بود. در همان مجلس ختم اینور و آنور تیراندازی از همه جا شنیده میشد. من روزی که از تهران حرکت کردم با اطلاع قبلی که داشتم به وسیله همین تیمسار علویکیا و پاکروان گفتند که: «ممکن است جبهه ملی بیاید». عصر به من پاکروان زنگ زد، خدا او را بیامرزد. گفت: «یک عده از اینها وادنگ زدند و حاضر نشدند ولی بختیار میآید سرکار». من رسیدم لندن. ازخبر مطلع شدم که ایشان فرمان گرفتند و اینها که از آن به بعد هم همین جا هستم. در ۵۷ و ۵۸ تلاشهایی کردم برای اینکه بین شاه و آریانا و بختیار یک همکاری ایجاد کنم. مصر رفتم. با چند نفر افسر اول پیش شاه رفتم، قبل هم با بختیار به وسیله جم چندین بار فشار آورده بودم پا شدم رفتم پیش بختیار. با زمینهای که شخصاً از اوضاع سیاسی داشتم، معتقد بودم اگر اینها با هم کار نکنند، یعنی یک قدرتی در بیرون از طرف سیاستهای خارجی احساس نشود، به هیچوجه سراغ هیچکس نخواهند آمد. رفتم خیلی در این راه تلاش کرد. بختیار افسرهایش را داد به من. همهشان را دستهجمعی بردم به آریانا تحویل دادم، ولی خلاصه اینها با همدیگر هیچکدامشان به همدیگر راست نگفتند و تا امروز هم به همدیگر راست نمیگویند. هنوز هم به هم راست نمیگویند. افسرها در ترکیه پراکنده شدند. تعدادی از آمریکا آوردیم. بعد دیگر من دیدم تلاشها بینتیجه است. آمدم همین توی این خانه نشستم که مینشینم به صورت خانهنشین. این مختصری از زندگی بنده است.
س- تیمسار، شما فرمودید که بعد از مسئله آزاد شدن از خوی و بازگشت به تهران مأمور شدید برای عملیات در کردستان و هیجده ماه در کردستان بودید بدون مرخصی. ممکن است لطفاً بفرمایید که این عملیات چه بود؟ چرا شروع شد؟ و علت ناراحتیها و علت اینکه ارتش ناچار شد آنجا اقدامات بکند چه بوده؟ و به چه ترتیب هم خاتمه پیدا کرد؟ چه کسانی در آن دست داشتند و آنچه که فکر میکنید که برای تاریخ ایران ارزش دارد توی این عملیات.
ج- از نظر سیاست خارجی در غرب انگلیسها نفوذ داشتند. کتابهای زیادی در اینباره نوشته شده در ایران اما آن چیزی که ما به رأیالعین دیدیم در کردستان، وقتی ارفع رسید به گردنهیخان که میخواست برود بانه را بگیرد فیلیچر نماینده انگلیسی آمد همان جا گفت که: «از اینجا باید به جلو نروید» همین ترتیبی که روسها ارتش ایران را نمیگذاشتند از کرج به آن طرف بروند. بعدها از قزوین به آن طرف نمیگذاشتند بروند. در آنجا هم ارتش انگلیس یا نمایندگان سیاسیاش همان قدرت را آن موقع داشتند. فیلیچر بین رؤسای عشایر، ترتیب اسبدوانی میداد، سرگردی بود در کرمانشاه بعد آن موقع که قند و چایی قند کیلویی شصت تومان بود که در بازار قبل از آن نوزده قران بود، دو تومان بود، شصت تومان قند و چایی گونی گونی میگذاشت که اسب اول مثلاً دو گونی قند میداد، یک گونی چایی میداد و به این صورت. اکراد هم تحت نفوذ آنها بودند، ایل جاف از عراق هر سال میآمد ایران برای علفچرانی، یک عده هم از ایلات ما میرفتند آن طرف برای علفچرانی. ایل جاف وارده شده بودند در ایران به اصطلاح آبادیهای تمام مرزی داخل ایران را غارت کرده بودند، رسیده بودند بین تا خُرخُرهآباد که منطقهای است بین سقز و دیواندره که آنجا زد و خوردی با ارتش کرده بودند. چند نفر از افسران که همین پالیزبان در آنجا بود و احمدی که نمیدانم تا چه درجهای شاید تا سرهنگی سرتیپی، عدهای در آنجا به اصطلاح یا شهید شده بودند تعدادی تیر خورده بودند در هر صورت، گروههایی که از اکراد آن موقع یاغی بودند یک گروه، دو گروه نبود. گروههای متعددی بودند مثل وضع فعلی کردستان که هر گوشهای هر کدام از این رؤسای ایل، یک تعدادی تفنگچی دور و برش جمع کرده بود و برای خودشان در به اصطلاح همان سیستم فئودالیتیه دیگر در محیط در حدود امکاناتشان و قدرتشان برایشان حکومت میکردند. اما آن چیزی که بود از طرف روسها زمینه پیاده کردن یک حزبی به نام حزب دموکرات آذربایجان به رهبری قاضی محمد، ۱۳۲۰.
س- ببخشید منظورتان حزب دموکرات کردستان.
ج- کردستان.
س- فرمودید آذربایجان.
ج- نه. کومله، کومله.
س- بله. قاضی محمد که فرمودید بله مربوط به کردستان است.
ج- بله. آذربایجان بود دیگر این چیز، در مهاباد بود قاضی محمد در استان کردستان نبود در آذربایجان پیریزیاش کردند.
س- آها، صحیح.
ج- در اواخر ۱۳۲۰ اینها را بردند دستهجمعی به قاضی محمد و سیف قاضی یک تعدادی از سران کرد را بردند مسکو. برگشتند با صندوقهای اسلحه آوردند به آنها آنجا کادو داده بودند، بخشیده بودند. یواشیواش پایه این حزب دموکرات. یک قسمت فعالیتها به وسیله کردها به اصطلاح به نفع سیاست شمال بود، یک قسمتش هم به نفع انگلیسها بود. بدون اینکه حکومت مرکزی قدرت زیادی در کردستان داشته باشد و این جریانات ادامه پیدا کرد تا ورود ملامصطفی به ایران و رفتنش به کردستان که تصور میکنم تا سال ۱۳۲۷ و اینها طول کشید این عملیات کردستان. ما هیجده ماهی که بودیم در یک منطقه کوچکی بر علیه جافها فقط ایل جاف که بعدها این ایل جاف زمان قاسم بود، رئیس ایل جاف آمد به ایران پناهنده شد و پسرهایش در ایران تحصیل کردند. چون پناهنده بودند با اداره من بود سرکشی به وضعشان که سردار که الان در عراق است از دولت عراق پول میگیرد. سالار را که کشتند، وکیل مجلس بود. وکیل شد از پاوه و ثروت و دارا و ده دوازده تا بچه بود و اینها. پسرهای، اسم پدرشان را فراموش کردم که در کرمانشاه فوت کرد، وکیل مجلس بود در آنجا رئیس ایل جاف بود زمان قاسم آمد به ایران.
به هر صورت، مسائل کردستان آن زمان اگر بهطور خلاصه برای جنابعالی تشریح کنم یک تعداد از اکراد تحت تأثیر تبلیغات روسها قرار گرفته بودند، یک تعداد هم که مثل همیشه تحت تأثیر تبلیغات و نفوذ انگلیسها بودند و هر وقت حکومت مرکزی قویتر بود، یک گرایشی از طرف تعدادی از آنها به طرف حکومت مرکزی میشد که بلکه بتوانند که اعمال قدرت بکنند که مردم دهنشین راحت زندگی بکنند. هر وقت دولت مرکزی ضعیف بود این حرکات تعرضی از طرف این دستهجات شروع میشد. بهطور کلی، اطلاعاتم درباره کردستان بود و خیلی کهنه، چون راجع به کردستان، کتابهای متعددی نوشته شده، راجع به عملیات کردستان، بله.
س- تیمسار، خواهش میکنم در مورد سرلشکر ارفع اگر مطالبی یا خاطراتی دارید عملیاتی را شاهد بودید یا اقداماتی را که خودتان ناظر بودید از ایشان خواهش میکنم بفرمایید. برای اینکه در مورد او شایعات گوناگونی هم بود. من تا آنجایی که به خاطر دارم و از طرف دیگر، برخورد او با فلیچر که میفرمایید و اینکه او را مانع شدند که از یک منطقهای جلوتر برود و چیزهای دیگری که راجع به او میدانید، چون او یکی از فرماندهان معروف ارتش.
ج- من معتقدم یکی از بزرگترین فرماندهان تاریخ اخیر ایران بوده. از نظر اطلاعات نظامی و همچنین اطلاعات سیاسی، یکی از قویترین افسرها بوده. البته دو نفر تیمسار ارفع داریم باید، ارفع زیاد داشتیم توی ارتش. این دو تا برادران که پسرهای پرنس ارفع بودند یکی که اخیراً در پاریس فوت کرده، یکی ابراهیم ارفع بود که فرمانده نیروی کردستان بود، فرمانده لشکر بود در تهران در، بحث من درباره ابراهیم ارفع است نه حسن ارفع که اخیراً در پاریس دو سال پیش فوت کرد. ابراهیم ارفع در کردستان آن چیزی که شایع است جنابعالی اگر راجع به ابراهیم ارفع سؤال کرده باشید، شنیده باشید او قصدش بریدن راه کردستان بود. وارد شدن در ارتش داخل خاک ترکیه و ارتباط پیدا کردن با ارتش آلمان بود که آن موقع نزدیک به قفقاز رسیده بود. این به اصطلاح نظر این بود که اگر بتوانند اینها برسند به مرزهای ایران، اینها ارتباط پیدا کنند با ارتش آلمان یک مقدار زیادی آن زمان پراکنده، البته ما در جزییات این مسائل نیستم اما آن چیزی که آن زمان مثلاً تجهیزات لازم برای ادوات که بتوانند در کردستان در کوهستان زندگی بکنند. مثلاً برای مدت طولانی یک سال تسهیلات زیادی تهیه کرده بود روی این احساس میشد که یک مقدار به اصطلاح طرفدار آلمانها بود.
س- و این فرمانده لشکر کردستان بود این آقای ابراهیم ارفع.
ج- هم فرمانده لشکر بود، هم فرمانده نیروهایی که از مرکز فرستاده بودند و از تمام ایران فرستاده بودند کردستان، نه تنها از تهران رفته بود از جاهای دیگر هم در کردستان مأمور،
س- فرستاده بودند.
ج- بله مأمور داشتیم. بله آن ارفع بود. اما راجع به این ارفع خوب، این هم شایعه در این حدی است که فرض کنید، او یک مقدار به انگلیسها، حداکثرش این حد است، خوب، کشورهای مشابه ما در موقعیت بدی قرار گرفتند بهخصوص خود کشور خود ما که این همه مرز است ما باید قبول داشته باشیم. ما باید وزنه سیاسیمان به یک طرف باشد باید از ما حمایت بکند ما که چپ مشکل است رفتنمان، بالطبع اینها اگر هم تظاهر به اصطلاح نکنند غالباً خوب، یک ارتباطاتی است. این نمیشود آخر بدون ارتباط یک ممکلتی را اداره کرد، منتها طرز تفکر مردم غلط است. من چهجوری برای جنابعالی، خودتان بهتر میدانید، ما که مجلس آزاد نداشتیم این مسائل گفتوگو بشود. واقعاً بهصورت ملت یک چیزی را بخواهند این بود که وقتی که دولتها رؤسای دولت میآمدند هر کدامشان هر جور که صلاح میدیدند آن سیاستی را دنبال میکردند. خواست مردم هیچوقت در ایران در سالهای اخیر به نظر من چون رشد نداشتیم، هیچوقت در هیچ جا همین بیرون برای ما این امتحانی است، این دو میلیون نفری که در خارج هستند برای ما بهترین انضباط حزبی نداشتیم. هرکس هرجور که میخواست هر چیزی که دلش میخواست از یک جایی هدایت نمیشد جز ارتش و بعضی سازمانهای دولتی بقیه افراد هرکس هرچه دلش میخواست و همیشه همین ترتیب. ما هنوز هم هنوز است الان به من زنگ میزد همین زنگی که زدند میگفتند که اینجا امروز میخواستند این شورا را چیز کنند کار به کتککاری کشیده جمعاً صدنفر، دویست نفر حاضر شدند. خوب، این طرز تفکر ما بود و این است که من نمیتوانم بگویم که این حرفهایی که درباره ارفع، من ارفع را یکی از میهنپرستترین افسرها میدانم.
س- ابراهیم ارفع را یا حسن ارفع را؟
ج- هردوتایش وطنپرست بودند. راجع به حسن ارفع این گفتوگو هست که حسن نمیدانم،
س- تمایلات انگلیسی داشت.
ج- اولاً شما دیدید که این اواخر با بختیار هم به اصطلاح این نماینده ارگان ملیون هست دیگر حالا دیگران هم ادعایشان هست، اما آن که میبینم بیشتر چیز بختیار است. ارفع با بختیار هم یادم هست مکاتبهای داشته شما نمیدانم اینها را خواندید توی ورزنامهها یا نه؟
س- بله، بله.
ج- البته در جریانش هستید دیگر.
س- بله. اما راجع به ابراهیم ارفع برگردیم به این موضوع، این که میفرماید که احتمالاً توجهی به آلمانها داشت و آذوقه و علیق و این چیزها برای دواب فراهم کرده بود و نشانههای دیگری بود. این در چه سالهایی بود؟ همان سالهایی که متفقین در ایران بودند؟
ج- همان سالهایی که ما آنجا بودیم متفقین در ایران بودند دیگر. همان سالهایی که
س- و با این وصف این یک چنین گرایشی داشت؟
ج- داشت. بله. خیلی از افسرهای ایران، برای اینکه ایران اشغال بود.
س- بله. منتها من سؤالم این است که با توجه به وضعی که دولت مرکزی داشت با توجه به قشون خارجی که در ایران بود و تسلطی که انگلیسها و روسها داشتند آیا امکان چنین یعنی امکان چنین چیزی برای ارفع بود که این گرایش را به نحوی بخواهد عملی کند؟
ج- خوب. اگر جنابعالی آن روزگار خوب یادتان بیاید، تبلیغات آلمانها فوقالعاده قوی بود و پیشرفتشان فوقالعاده سریع، همیشه این امید بود که آنها برسند به مرز ایران، همیشه این امید بود برای اینکه رسیده بودند قفقاز. اینها بریده بودند راه میانبٌر آمده بودند. ترکها هم با آلمانها اصولاً نزدیک بودند. معذلک خوب، آلوده نشدند خودشان را حفظ کردند در جنگ دوم، بنابراین اینها امید داشتند که اگر اینها بیایند یک به اصطلاح،
س- دگرگونی.
ج- دگرگونی شاید در ایران پیدا بشود شاید، به اصطلاح یک قدرتی باشد باز با آنها با آلمانها نزدیک بشود مملکت را باز نگه دارد. اینها همیشه بود دیگر. من نمیدانم آن موقع من یک افسر جوان بودم که چرا این بود دلیلش را نمیدانم ولی میدانم که یک همچین چنین چیزی بود، یک چیز مهم در مسائل به اصطلاح همین مربوط به تیمسار ارفع اینها به خاطرم هست.
Leave A Comment