روایت‌کننده: تیمسار منوچهر هاشمی

تاریخ مصاحبه: ۱۷ اکتبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: شهر لندن، انگلستان

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۲

ادامه خاطرات تیمسار منوچهر هاشمی، شهر لندن، ۱۷ اکتبر ۱۹۸۵، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی

س- ابتدا تیمسار استدعا دارم که مجدداً به‌طور خلاصه سوابق اداری خودتان را از روزی که وارد خدمت شدید تا روز آخر شروع بفرمایید.

ج- بله. من مختصراً راجع به زندگی خودم که کجا به دنیا آمدم و به چه صورت کشانده شدم به این خدمت، شرح می‌دهم. بعد در ادامه آن، زندگی خدمتی‌ام را بیان خواهم کرد. من در ۱۹۱۸ که هزارودویست و نود و هشت ۱۲۹۸ در خوی به دنیا آمدم. خانواده ما عموماً مالک بودند که جزء چهار خانواده بزرگ آن شهرستان هستیم که این چهار خانواده هم با هم قرابت داشتند. آنجا کاروانسرایی به نام پدربزرگ ما، حمامی، مسجدی، به نام او بوده. ولی خودش معمم بوده، سید بوده، اما نه چیز کتابی نوشته پدربزرگ من به نام «منهاج‌البلاغه» تفسیر نهج‌البلاغه. تمام عمرش در تهران گذرانده، زنش هم تهرانی بود. آن موقع رفت و آمد با تهران یک مسائلی بود مشکل‌تر از رفتن مثلاً از خوی تا لوس‌آنجلس بود. خیلی مسائل، به هر صورت، املاک بسیار بزرگی داشتیم. به‌طوری که می‌گفتند که در شهر مرسوم بود می‌گفتند که آسمان مال خداست، زمین مال حاج میرهاشمی است. از اینکه از کجا آمدم باز هم خیلی طولانی است که بحث نمی‌کنم که اهل محل نبودیم. ما نمی‌دانم از عربستان آمدیم کجا آمدیم اصلاً نمی‌دانم. ریشه‌اش را من نمی‌دانم ولی توی آن منهاج‌البلاغه هست.

بنده تحصیلات دبستانی را در ایران به اتمام رساندم. آمدم تبریز برای ادامه تحصیلات متوسطه. یکی از بستگان‌مان رفته بود دانشکده افسری، آن لباس را دیدم، آن وضع را، یک مقدار هم تبلیغ که به اینها گفته بودند، من کشانده شدم همان سال بلافاصله یک ماه تبریز ماندم. آمدم تهران، رفتم دبیرستان نظام. در دبیرستان نظام تمام مدت با مرحوم شاپور علیرضا همکلاس بودم و توی آن کلاس سی نفر انتخاب کرده بودند که بیشترشان اینها پسرهای امرا و شخصیت‌های پسرهای شخصیت‌های مهم مملکت بودند. در ضمن، اعلی‌حضرت رضاشاه عقیده داشت که ارتش را باید کادر افسری‌اش را از خانواده‌های سرشناس تشکیل بدهند و اینها که بتوانند آن حس وطن‌پرستی‌شان و ارتش از حمایت خانواده‌های بزرگ عشایر برخوردار باشد. به هر صورت، آن دوره‌ها هنوز توجه به این اصل می‌شد. متأسفانه، اخرین دفعه‌ها کشانده شد که از پرورشگاه می‌آوردند هشتصد نفر، ششصد نفر هم افسر می‌کردند.

س- راست بود این؟

ج- بله واقعیت بود.

س- که مردم می‌گفتند اینها

ج- بله واقعیت بود. واقعیت بود. به هر حال، بنده شاگرد نسبتاً خوبی بودم. همیشه بین سوم و پنجم و ششم در این (؟) خودم هر پشت سر والاحضرت علیرضا می‌نشستم و یک نفر که قصه است که خدمت‌تان در حاشیه تعریف می‌کنم. لوس‌آنجلس بودم آن نوه‌ام گفت که توی آن (؟) یک کتابخانه بزرگ هست.

س- بله.

ج- یک کتابخانه بزرگی است گفت: «برویم آنجا یک کتاب بخریم». با هم رفتیم توی آن کتابخانه، من عقب چند جلد کتاب تاریخ می‌گشتم. دیدم یک جلد کتابی نوشته پروفسور غلامحسین بیگدل است. این همان شخصی بود که با من می‌نشست پشت شاپور علیرضا.

س- عجب.

ج- از من استفاده چیز شاپور علیرضا ریاضیاتم خیلی خوب بود. مرا به خاطر آن نشانده بودند، آن ادبیاتش خیلی خوب بود. کتاب را باز کردم دیدم عکس من توی آن کتاب است. بعد این گمراه شد و رفت شوروی مثلاً مدتی سیبری زندان بود و اینها، بعد از انقلاب آمده بود ایران که اشعار خودش را یک کتابی به خط خودش نوشته و اینها را چه جوری چاپ کرده اینها نمی‌دانم. حالا هست کتابش را دارم اینجا.

س- جالب است.

ج- بعد دیدم که عکس من و خودش و عکس پدرش و یک تعدادی از عکس‌ها آنجا هست. به هر صورت، ما دو نفر مورد محبت ایشان بودیم. گاهی دربار می‌رفتیم. گاهی می‌آمدیم تا۱۳۲۰ به علت نزدیکی آلمان‌ها به مرزهای ایران به قفقاز، یک عده حوادثی می‌گذشت که ارتش در واقع در ارتش گاهی زمزمه همکاری با آلمان‌ها می‌شد و نتیجتاً یک تعداد هم آلمانی‌ها ستون پنجم داشتند در ایران، در جنوب ایران بر علیه انگلیس‌ها اقدام می‌کرد. آن واسموس در تبریز بود، واسموس در جنوب ایران بود، مایر در تبریز بود که به علت از بین رفتن سوابق اینها در آلمان من یک وقت این صحبت‌ها را کردم آمدند یک مقدار سوابق اینها را در ایران جمع کردند سرویس اطلاعاتی آلمان.

س- عجب.

ج- یک مقدار زیادی، بعد هم اواخر من کتاب‌هایی راجع به واسموس دیدم منتشر شده توی چیزهای آن تنگستان، یک کتابی هم راجع به دلیران تنگستان نوشتند. آنجا هم راجع به واسموس هست… به هر صورت، خوب، انگلیس‌ها و روس‌ها اساس مسئله گرفتن کمک از طریق آمریکا و عبور دادن آن از طرف ایران، ولی بهانه بودن آلمانی‌ها بود.

س- بله.

ج- بله. چون سر و صدای نزدیکی روس‌ها به مرزها واحدهای ارتش روس به مرزها و همچنین انگلیس به مرزها بود. ما را یک ماه و چند روز زودتر اعلی‌حضرت رضاشاه آمدند یک مانوری دیدند. معمولاً اول مهر افسر می‌کردند ما را ۲۷ مرداد افسر کردند و هر تعداد افسری که منتقل به واحدها شده بودند، با یک سرپرست روانه کردند به قسمت‌هایشان که دیگر آزاد نبودیم کی برویم، چطور برویم. من روز سوم شهریور رسیدم تبریز. در گاراژ وقتی از اتوبوس پیاده شدم، همانجا گفتند که بمب ریختند در فرودگاه. بعد هم گفتند کارمندان آقای محسنی کنترات‌چی ارتش بود محسنی، می‌گویند که چیز است ارتش مانور داشته چنین چیزی نیست. من از آنجا رفتم تلفن‌خانه یک تلفنی بکنم به خوی و رضائیه. رفتم همان تلفن‌خانه بودم دیدم که یک تعدادی سرباز وارد شدند، انبار را شکستند، سیم‌ها، آن‌موقع تلفن‌ها تلفن سنگری بود.

س- بله.

ج- سیم‌کشی می‌کردند. تلفن سنگری یک تعداد سیم برداشتند. پرسیدم از آن گروهبان کجا؟ گفت: «می‌رویم جبهه». بععد تلفن که با خوی صحبت می‌کردم قطع شد گفتند مرند سیم را قطع کرده. معلوم شد روس‌ها از طرف چیز هم وارد شده بودند. درآمدم خیابان، دیدم که چند تا واحد توپخانه صدوپنج (؟) آن ستوان امجدی آن‌موقع بعداً سرتیپ شد، خواست از مرز دربیاید بیرون، بدبخت همان جا سکته کرد در ترکیه بردند، ایران دو سال پیش، یک سال‌ونیم پیش. دیدم او سوار اسب است با یک آتشبار می‌رود به چیز. به هر صورت، اینها مقدمه از این جهت با خدمتم ارتباط داشت. همان روز تبریز بمباران شد به وسیله چیز در دو فقره، سه فقره. البته بیشتر اعلامیه می‌ریختند. بعضی جاها کارخانه جایی چندتا بمب می‌انداختند. کارخانه خسروی چرم‌سازی خسروی، یک چهار، پنج جا. فردایش اینها ستون پنجم داشتند، قبلاً ارامنه اینها، ریختند کلانتری‌ها را خلع سلاح کردند روز پنجم. از آنجا من پیاده رفتم به با دو تا افسر وظیفه دیگر از طریق دریاچه رضائیه از حاشیه آن، رفتیم خوی. در خوی مرا روس‌ها گرفتند. یک چند روز نگه داشتند. بعد با ضمانتی که از شهر خارج نشوم، چون دیدند من هنوز من وارد خدمت نشدم و گفتم دانشکده افسری هستم، هنوز افسر نشدم. چون آنها می‌دانستند که در مهر افسر می‌شود معمولاً. بعد از چند روزی آزاد کردند.

بعد از چند ماهی مرحوم سپهبد جهانبانی وزیر کشور شد، آمد آنجا. با روس‌ها هم تحصیلاتش در روسیه بود و روسی خوب بلد بود. صحبت کرد ما را از زندان آزاد کردند و برگشتم تهران. البته یک دفعه هم در تبریز گرفتند که دوستانم آنجا کمک کردند. راست بردند زندان. یک مقدار مردم کاغذ داده بودند، یک شمشیری، جوان بودیم دیگر، یک شمشیری به حساب برای اعیاد و جشن‌ها داشتیم. شمشیری که فلزی بود، نه چرمی، معمولاً از شمشیرها فقط برای تشریفات چیز می‌کردند. تمام وسایلم را برده بودند، فقط یک شمشیر مانده بود حیفم آمد. این پالتو پوشیده بودم، زمستان بود، این را گذاشته بودم زیر پالتو (؟) از اینجا می‌آید یک جوری می‌بینند، خلاصه، به خاطر آن گرفتند که همان پدر یکی از دوستانم کنترات‌چی روس‌ها شده بود اینها آنها نجات دادند آمدم تهران.

بعد از تهران، دو، سه ماه در تهران بودم. مرحوم سرلشکر امین را در کردستان کشته بودند واحدهای آنجا شکست داده بودند کردها، رفتم کردستان هجده ماه تمام کردستان بودم. به محض اینکه برگشتم، عملیات کردستان در واقع یک مقدارش بر علیه جاف‌ها بود که همان جاف‌ها در ایران بوده بعد از ایران رفتند به عراق، الان سردار در حدود شش‌هزار نفر تفنگچی دارد از دولت عراق پول می‌گیرد. سالار هم که وکیل شد کشتند در ایران. اینها حکایت خیلی شیرینی دارند، بچه‌های چیز جاف هستند (؟) بیگ‌جاف اینها را علم داد دست من، ۹ برادر بودند، همه‌شان را گذاشتم تحصیل کردند در ایران، زمان قاسم پناهنده شدند به ایران. همان ایلی بود که همیشه دردسر ما بود. این آقا در حاشیه مسائل. به هر صورت، بعد از اینکه عملیات کردستان تمام شد، من برگشتم به تهران. قرعه‌کشی کردند افسرانی که جزء مرکز بودند منتقل به نقاط مختلف کشور کردند. مرحوم رزم‌آرا رئیس ستاد ارتش بود. ما هرچه گفتیم که آقا ما هجده ماه کردستان بودیم، گفتند جزء لشکر اول، شما جزء واحد مرکزی بودید آن مأموریت بود، حساب نمی‌شود. فرستادند لرستان ده سال من در لرستان بودم.

س- این از چه تاریخی بود اقا؟

ج- من سال ۲۳ رفتم به لرستان، خرداد ۲۱ من رفتم به کردستان. دی ماه ۲۲ از کردستان برگشتم. مجدداً خرداد چیز منتقل شدم به لرستان. آنجا بودم تا سال ۳۳ شهریورش برگشتم برای دانشگاه نظامی.

س- بعد از ۲۸ مرداد دیگر.

ج- نه هنوز ۲۸ مرداد …. بعد از ۲۸. من ۲۸ مرداد آنجا بودم یعنی مأموریت داده بودند ۲۸ مرداد من رفته بودی به خوی. چون اهل خوی بودم می‌دانستند آنجا فامیل‌ها منسوب هستیم با دو، سه تا فامیل چیز. آنجا دو تا وکیلش یکی پارسا که الان، می‌دانید، جزء جبهه ملی است، نمی‌دانم.

س- علی‌اصغر؟

ج- علی‌اصغر.

س- بله.

ج- یکی پارسا وکیل خوی بود.

س- بله.

ج- یکی هم موسوی‌ نامی بود. یک فرمانده تیپی هم آنجا بود به نام قهرمان میرزا که معلم ورزش اعلی‌حضرت بود. فرمانده تیپ کرده بودند خیلی آدم مغز قوی نداشت، ولی هیکل خوبی داشت، می‌گفتند قهرمان چمن.

س- آها.

ج- می‌گفتند او ماشین بار می‌کند برای وکلا و اینها. همان موقع ارتش تعصب داشته از روی این مسائل و به اضافه مسئله رفراندوم هم در بین بود، گفتم مأموریت داده بودند بلکه در آن رفراندوم اختلال بکنیم، رفراندوم مصدق. بله آن ۲۸ مرداد.

س- ستاد ارتش که دست خود مصدق بود، چه جوری این از کجا همچین دستوری می‌توانست تهیه بشود و اظهار بشود.

ج- نه رکن دو منظم با شاه ارتباط داشت.

س- یعنی رکن دو دست مصدق نبود؟

ج- نه هیچ‌وقت. نه مصدق می‌دانید یک افکار بلندی داشت. دیگر از آن خانه یعنی سنش، مشاعرش برای مدیریت، اصلاً در زندگیش مدیریت نکرده بود. مدیر آخ یک خصوصیاتی دارد. مدیر باید افرادش را بتواند، اوامرش بتواند بداند چه جوری بچیند اینها را. مصدق فقط یک افکار بلند ناسیونالیستی داشت دیگر. و الّا عملاً وارد نبود به چیزی. می‌آمد و می‌گفتند فلانی خوب‌ست بگذارید مثلاً فرمانده فلان جا، او هم می‌گفت. بعد از اینکه، اینها را ذی‌نفع هستید بدانید؟ اینها خیلی چیزها

س- به هر حال جالب‌ست که.

ج- ببینید این جور شد

س- من تصور نمی‌کردم که شاه در موقعیتی آن موقع بود که بتواند فکر می‌کردم کاملاً قطع شده بوده ارتباطش با این. ولی جالب است که نشده بود.

ج- نه هیچ‌وقت. هیچ‌وقت. نه در خارج، در خارج دو روز که بود دیگر. ولی در داخل.

س- می‌دانم.

ج- ولی در داخل هیچ‌وقت.

س- بله هنوز آن قبلش بوده دیگر

ج- نخیر. یعنی آنجا یک دو تیره‌ای در ارتش بود. ببینید، مصدق آمد ریاحی را

س- بله.

ج- گذاشت رئیس ستاد ارتش. ریاحی یک پسرعمویی داشت اسماعیل ریاحی، سپهبد وزیر کشاورزی شد.

س- بله، بله.

ج- این فرمانده من بود. سال‌ها در لرستان دو سه سال. یادم می‌آید زیرک‌زاده و حسیبی با من خیلی نزدیک بودند. من خودم هم یک مقدار طرفدار مصدق بودم.

س- آها.

ج- که اوایل حتی من فرشم را فروختم برایش قرضه خریدم. بله، مصدق یعنی فریب به اتفاق افسرها اوایل مصدق را چیز می‌کردند.

س- طرفداری می‌کردند.

ج- تمام مردم یعنی اکثریت قاطع غیر از یک معدودی مالک.

س- بله.

ج- معدودی آن سیاستمداران کهنه که دکانش بسته می‌شد، بقیه مصدق را به‌خصوص آن زمان که شاه و مصدق و آن کاشانی در یک جهت حرکت می‌کردند.

س- آها.

ج- هیچ آن‌موقع من یادم نمی‌آید که یعنی در هر شهری تقریباً اکثریت قریب به اتفاق حمایت می‌کردند.

س- بله.

ج- به هر صورت،

س- ولی دستور از کجا می‌آمد؟ از رکن دو می‌فرمایید می‌آمد که در رفراندوم همکاری نشود؟

ج- اینها را الان خدمت‌تان عرض می‌کنم. آنی ‌که گاهی بعضی دستورات بود صدا می‌کردند و می‌گفتند و می‌گفتند بروید تلگراف بکنید مثلاً ماسک از صورت، نمی‌دانم، چه چیز بقائی برداشته شود کمونیست.

س- آها.

ج- اینها پیام می‌آوردند. پیام می‌آوردند به عشایر گفته می‌شد. آن‌هایی که طرفدار بودند دیگر. جناح‌ها خیلی مشخص بود بعدها جناح‌بندی شد.

س- پس وجود تیمسار ریاحی به عنوان ریاست ستاد مانعی نمی‌شد از اینکه این جور برنامه‌ها اجرا بشود.

ج- ابداً، ابداً، ابداً. فرماندهان اصلاً شکل‌شان فرق داشت یعنی (؟) وقتی که ریاحی چیز شد حسیبی و زیرک‌زاده دو دفعه آمدند خرم‌آباد به نام اینکه بروند به چیز. یک روزی خود اسماعیل ریاحی به من گفت فرمانده لشکر بود، گفت: «مرا می‌خواهند پیشنهاد کردند بروم یا وزیر جنگ بشوم یا رئیس کارگزینی ارتش». گفتم: «چرا نمی‌روید؟ از خرم‌آباد که بهترست». گفت: «من می‌دانم می‌خواهند به دست من فرماندهان طرفدار شاه را عوض کنند، همان آن‌هایی که طرفدار مصدق هستند». گفت: «من نمی‌خواهم آلوده به این کارها بشوم». تا یک هفته، ده روز بعد آمد گفت که: «فرمانده لشکر تبریز گذاشتند» و بعد اصرار کرد به من که شما هم بروید. من نرفتم گفتم: «بچه‌های تحصیل می‌کنند، بعداً می‌آیم اینها». که در آنجا هم متهم شد که به اصطلاح به نفع مصدق کار کرده.

س- عجب.

ج- حتی آمده کاخ‌ها را خلع سلاح کرده، واحد کاخ را خلع سلاح کرده. شاه وقتی رفت برای رسیدگی او (؟) شد دو مرتبه آمد سرکار. رشته سخن را گم کردم.

س- راجع به رفراندوم می‌فرمودید که رفتید به خوی که آنجا

ج- ها، رفتم.

س- (؟)

ج- از همان جا من داشتم همان مدتی که منتقل شده بودم گفتید چیز را سؤال کردید که بعد از ۲۸ مرداد، گفتم، بله ۲۸ مرداد.

س- آها

ج- من در چیز بودم و

س- در خوی

ج- در خوی بودم یک ماه، ده روز فقط این چیز دیگر تا شاه برگشت هیچی برگشتم

س- آنجا چه خبر بود روز ۲۸ مرداد توی خوی؟

ج- آنجا یک مرجع تقلیدی بود. مرجع نبود دیگر ازآن آخوندها که نسبت هم داشت با ما. بعد از آدم‌های شریعتمداری بود، اواخر هم خیلی شدید طرفدار مصدق بود، قدرت چیز داشت در واقع. تلگرافاتی می‌کردند به شاه و اینها و بعد برای همین مسئله رفراندوم.

س- آها.

ج- که فشار آورده بود که تمام چیز را چیز کردند به اصطلاح از این‌ور و آن‌ور شروع کردیم یک رشته اقدامات، چون آناً چهل‌وهشت ساعته وضع برگشت. شبانه، عده‌ای ریختند توی خانه‌اش بگیرند اینها، حرکت کرد رفت تبریز. نگذاشتیم هم کاری بکنند. فرستادیم تبریز از آنجا آمد تهران. یک مدت در تبریز نگه داشتند بعد آمد تهران. پسر نوه دایی من.

س- چیست اسمش؟ آیت‌الله

ج- سید ابراهیم علوی.

س- بله.

ج- نه این آیت‌الله نیست.

س- بله.

ج- حجت‌‌الاسلام است.

س- حجت‌الاسلام.

ج- بله. آن‌موقع هم دیگر اوایل توی خانواده، من پدربزرگم زندان داشت، پابند داشت. آخوند چیز بود وقتی شهر چیز بود، دروازه داشت شهر ما

س- بله.

ج- خبری بود حکومتم شهر تمام دروازه‌ها، حکومت هر کس بود دست این بود. خود آخوندها حکومت می‌کردند دیگر. هرکس دعوا می‌کرد پیش اینها بود. هر کس اختلاف ملکی بود اینها حل می‌کردند.

س- آها.

ج- نمی‌دانم راجع به اختلافات زن و شوهر بود پیش اینها. هر چه بود با آخوندها بود در (؟) غیر از مالیات

س- بله.

ج- و ارتش و سیاست بقیه مسائل دست اخوندها بود دیگر.

س- بله.

ج- در هر شهری بستگی به قدرت آخوند بود دیگر تا چقدر قوی بود و بر مبنای همین بود که من وقتی این سر و صدا خیلی به اوج رسید یک روز به تیمسار نصیری، این متفرقه صحبت می‌کنیم اشکالی ندارد؟

س- بفرمایید مسئله نیست.

ج- گفتم که «آقا شما به اعلی‌حضرت پیشنهاد بکنید این یک خرده تحبیب بکنند. نگذارند آخوندها یکپارچه بشوند. اگر یکپارچه بشود خیلی مشکل خواهد شد». گفت: «مثلاً کی؟» گفتم: در فارس بودم رئیس سازمان امنیت خراسان بود، آذربایجان را خوب می‌شناختم. لرستان بودم، کرمانشاه بودم، تمام مملکت را می‌شناختم. گفتمک «از همین ده، بیست نفر که آدم‌های نیک‌نفس واقعاً چیز هستند، علاقه‌مند به بقای رژیم هستند و اینها». کار من نبود، البته این وظیفه چیز با ادارات دیگر بود. مع‌ذلک دیگر همان مدیرکل آن اداره بارها می‌آمد می‌گفت: «توجه نمی‌کنید و شما هم یک صحبتی کنید». من. رفت و بعد از یک هفته دیگر نمی‌دانم، می‌دانستم اعلی‌حضرت عصبانی خواهد شد تا یک روزی آن چیز صدا کرد رفتم و گفت: «می‌دانی اعلی‌حضرت چه گفتند؟» گفتم: «نه.» گفت: «فرمودند که این پدرسوخته‌ها از زمان صفویه تا به حال چه کار کردند؟ چه غلطی کردند؟»

س- آها.

ج- گفتم: «تیمسار زیان این کار را خواهید دید. حالا اعلی‌حضرت این جور می‌فرمایند اینها را باید آن جناح چیز را باید تقویت کرد که اینها با خودشان دربیفتند. الان انشعاب وجود دارد. یعنی تقویت باید بشود آن. اگر نکنند مرعوب هستند، برای اینکه آن طرف متعرض است. چی‌ها باهاشان کمک می‌کنند این طرف را می‌زنند». توجه نشد تا جانش را داد.

س- شما فرمودید سال سی‌وسه تشریف بردید تهران.

ج- من آمدم دانشگاه نظامی را دیدم. آن‌موقع بعد از خاتمه دانشگاه، سه نفر افسر برای کارگزینی ارتش انتخاب شده بود. ارتشبد عظیمی رئیس آنجا بود. روی سوابق مرا یک روز خدمت کارگزینی نکرده بودم، علی‌الاصول چون افسر رکن بودم و موافقت‌نامه‌ای بود بین ارتش و رکن دو و به اصطلاح کارگزینی اینها، افسران رکن دو را هیچ جا منتقل نمی‌کردند چون کار تخصصی داشتم.

س- بله.

ج- به هر صورت، مرا آنجا برداشتند و هرچه رکن دو چیز کرد مرا نداد. چون عظیمی خودش رئیس کارگزینی بود. ولی بعد از دو ماه اختلافات بین فرخ، که استاندار فارس بود، و ریاحی باز رفته بود از مجدداً آمده بود فرمانده سپاه بود، ریاحی آمد چون سابقه کارگزینی هم داشت، دوست بود با افسرها، مرا منتقل کرد به فارس، به شیراز. من در شیراز بعد از ۳۵ رفتم، آخر سال ۳۵، اردیبهشت ۳۵ رفتم. ما را ۳۵ بود خواستند مرکز برای پی‌ریزی همان سازمان امنیت.

س- شما وقتی که شیراز تشریف بردید به عنوان رئیس رکن دو

ج- من به شیراز رفتم رئیس ضداطلاعات سپاه، می‌خواستند رئیس رکن بکنند درجه‌ام سرهنگ دویی بود، آن مقامش سرلشکری بود. سه درجه، سه مقام بالاتر بود؛ ندادند. رئیس ضداطلاعات سپاه بودم. منتها من وقتی آمدم مرکز ابلاغ کردند که من مجدداً برگردم و سازمان امنیت فارس را تشکیل بدهم، فارس و بوشهر و بندرعباس را. و سه مأموریت اساسی به من دادند: یکی اینکه عشایر مخالف قشقایی که آن زمان اینها را تقویت می‌کردند بر علیه قشقایی، چون قشقایی‌ها طرفدار جبهه ملی بودند.

س- بله.

ج- آن‌وقت ارتش آمده بود یک مقدار عشایر دیگری مثلاً کشکولی‌ها را آن دشمن (؟) یا عشایر دیگر ممسنی‌ها اینها را تقویت کرده بودند برای، آنها خودشان یک مسئله مهم‌تر از قشقایی‌ها شده بودند. اولین مأموریتم بود که اینها را به اصطلاح تحت فشار بگذاریم که این تعدی نکنند. دومین مأموریت من، دومین مأموریت ارتباط با شیخ‌نشین‌ها بود که این مشایخ را دعوت کنیم بیاورند شناسایی، آنها هیچی آرشیوی نداشتیم راجع به شیخ‌نشین‌ها. سوم گرفتن جزیره خارک بود.

س- بله.

ج- که این سه تا کار که من در هر سه تایش توفیق داشتم، حتی کیش هم من خریدم یک مدت.

س- آها.

ج- دو سال در چیز من بود، بعد واگذار کردم، وکالتی گرفتم واگذار کردم به شرکت ملی نفت و شیر و خورشید و اینها پروژه‌ بعدی را ساختند به اینها و الّا آن فرودگاه اولیه‌اش و آن چند تا چاه آب و اینها را که من درآوردم در آنجا.

س- بله از اینجا به بعدش.

ج- در مدت

س- روی نوار ثبت هست

ج- بله.

س- آن قسمتش بود که به اصطلاح به علتی ضبط نشده بود.

ج- بله.

س- حالا در این زمینه یکی از سؤال‌هایی که هست این است که چرا فرمانده ارتش در خوزستان به حیات داودی کمک می‌کرد که

ج- در لرستان.

س- در کجا بود؟

ج- در فارس.

س- در خوزستان نبود؟

ج- نخیر.

س- به حیاد داودی کمک می‌کرد که

ج- فارس، فارس.

س- قدرت کاذبش را به قول شما در منطقه اعمال کند.

ج- بله. بله.

س- چرا این کار را می‌کرد؟

ج- این عرض بشود مجیدی بود، سپهبد مجیدی. حیات داودی یک آدمی بود که خیلی پول درمی‌آورد یعنی در واقع گمرک درآمد آن قسمت خارک و گناوه گمرکش اصلاً در اختیار این بود. حیات داودی سوءاستفاده‌های زیادی از گمرک می‌کرد و پولی درمی‌آورد بین رؤسای ادارات تقسیم می‌کرد. یعنی اصلاً به یک نسبت معینی بود.

س- آها.

ج- بیست درصدش به کی، سی درصدش به کی (؟) علاوه بر اینکه به ارتش پول می‌داد با آن دوست هم شده بود. جلسات پوکر داشت، قماربازی می‌کرد آن هم پول می‌باخت. همچین چیز خصوصی.

س- بله.

ج- نه یک چیز و به اضافه تعصب داشت که چون این آن زمان مخالف قشقایی‌ها بودند، یک تعصب اینجوری هم در بعضی از اینها با فرماندهان بوده.

س- بله.

ج- و الّا چیز خاصی نبوده، نظر مادی فقط

س- بله.

ج- بیشتر نظر مادی.

س- به هر صورت، برگردید جریان غائله فارس و نقش حیات داودی در دوران اصلاحات ارضی.

ج- من در مشهد بودم مسئله غائله فارس را. در غائله فارس یعنی شروع غائله فارس، از اینجا می‌شود وقتی این اصول شش‌گانه آن‌موقع اولش پنج‌گانه بود، شش‌گانه بود، اصول انقلاب سفید، اصول انقلاب سفید وقتی اعلام شد وقتی شروع کردند به صورت‌برداری از املاک و اعلام مناطقی که کدام منطقه باید اول تقسیم بشود، در فارس سر و صدایی شروع شد تا اینکه فارس یکی از مناطقی بوده که اولاً مالکین خیلی بزرگ داشته، دوم مناسبات مالک و زارع بدتر از سایر جاها بود. برای اینکه منطقه عشایری بود فشار می‌آوردند هر چه خان می‌گفت یا قسمت زمین‌های دیمی زیاد داشت خارج از عرف چیز بود، مملکتی بود.

بنابراین در آنجا تحریکات شروع شد یک دفعه هم به پسر سرلشکر همتی جزء وزارت کشاورزی بود که آدم فیروزآباد بود، تیراندازی کردند. نتیجتاً دولت و اعلی‌حضرت تصمیم گرفت ورهرام را فرستاد آنجا. سپهبد ورهرام یک آدم فوق‌العاده خشن و بی‌سیاست. روزهای اول یک سخنرانی گفت، گفت: «من و تو باید قداره را از رو ببندیم». از این سخنرانی، چون مردم فارس هم فوق‌العاده ظریف و اینها. اینها شروع شد یک تحریکاتی در آنجا به عمل آمد. من این را همین جور جریانش را از روزنامه‌ها و گاهی خوب چون آنجا پنج، شش سال رئیس سازمان امنیت بودم، مسائل را دنبال می‌کردم می‌پرسیدم از اشخاص. تا یک روز ابلاغ کردند که باید من بیایم تهران. نگفتند برای چی. آمدم تهران و تماس گرفتم گفتند: «فردا باید فرودگاه مهرآباد باشید». پرسیدم مسافرت خارج، داخل؟» بالاخره نمی‌گفتند، آخر سر گفتند که تیمسار می‌آید آنجا پاکروان می‌گوید کجا باید بروید. تیمسار پاکروان آمد و تیمسار مالک بود، فرمانده ژاندارمری، ریاحی بود که سابق چون فرمانده سپاه بود، آن‌موقع قائم‌مقام ستاد بزرگ بود، آشنا بود با منطقه، مالک هم از فرمانده ژاندارمری. دیدم من هم به اصطلاح به نام مطلع در امور آنجا رئیس سازمان‌مان هم برای اینکه او با آنها هم‌سطح باشد او هم رفتیم به فارس. شب اول نتوانستیم بنشینیم. آمدیم آبادان و بارندگی بود و اینها. آبادان یک دانه داکوتا گرفتیم با داکوتا رفتیم. داشتیم می‌آمدیم (؟) ده در محاصره بود. آن اسم فرمانده‌اش سرهنگ فاطمی در محاصره اشرار بود. فوری پایین آمدیم، تیراندازی کردند. دیدیم چیز است، برگشتیم به شیراز و یک‌سره رفتیم اتاق ورهرام و اولین کاری که کردیم که بلکه بتوانیم آن نجات بدهیم آن چیز را، تا ساعت چهار بعدازظهر واحد این رسید نزدیکش و تماس حاصل کردند منتها به خودش تکلیف کردیم که می‌تواند چیز. گفت: «من اگر الان بخواهم عقب‌نشینی بکنم، این اهالی دهکده که با من این همه کمک کردند و اینها می‌ریزند تمام اینها را خواهند کشت. بگذارید من امشب اینجا بمانم. فردا چیز می‌کنم در حمایت ارتش آنها عقب‌نشینی می‌کنم». آن شب همه‌شان را کشتند. گرفتند خود سرهنگ را و هرچه سرباز بود و ده هم آتش زدند و مردمش را.

به هر صورت، در غائله فارس آن چیزی که من در همان روز اول بررسی کردم، دیدم هسته اصلی حیات داودی بود با ایل ممسنی، رستم، اسم فامیلش یادم رفته الان، ها، با چیز سهراب کشکولی بود. عرض کنم، ولی کیان‌پور بود. مال (؟) یادم می‌افتد.

س- بله اسامی‌شان را مثل اینکه فرمودید.

ج- بله. این یک تعداد (؟) بودند. خلاصه جریان به این صورت بوده، رفته بودند خانم لقاءالدوله مثلاً از او هم پول گرفته بودند شصت‌هزار تومان. از عبدالله قوامی گرفته بودند. از یک عده هم‌شهری‌ها پول گرفته بودند.

س- که چه جور جلوی اصلاحات ارضی بایستند.

ج- غائله‌ای راه بیندازند دیگر. جریان به این صورت بوده، عشایر را حیات داودی بعد از جریان خارک تبعید بود تهران بود، عشایررا می‌خواهد آنجا این سران عشایر را می‌گوید که شب‌ها قمار داشت با افسرها.

س- بله.

ج- حیات داودی خیلی چیز بود، آدم لارژی بود، پولدار هم بود، بیشتر هم با افسرها رفت و آمد داشت. شب‌ها با افسرها، افسرهای بازنشسته اینها جلسه قمار می‌گذاشت. آن پیرمردها مثلاً سرلشکر سرتیپ اینها، اینها را هم دعوت می‌کرد. سر شام که می‌خوردند، بعد از شام می‌گفت، بعد از شام ما جلسه داریم شما بروید فردا مثلاً جاده آبعلی منتظر من باشید می‌آیم جلسه. فردا می‌رفت می‌گفت یک حمله ارتش چیز است. اعلی‌حضرت خودش دستور داده هیچ کار نمی‌کنند، هواپیما می‌آید ولی نمی‌زند. تانک می‌آید نمی‌زند فلان. یک جوری اینها را آماده کرده بود اینها اینها را برگردانده بود. اینها هم به همین خیال رفته بودند هر کدام ایل خودشان را زده بودند به کوه و در صدد، چیز میز فروخته بودند، اسلحه تهیه کرده بودند، فرستاده بودند از خلیج اسلحه آورده بودند، خلاصه یک آمادگی کلی در فارس به وجود آورده بودند.

دوازده گردان در آنجا تقریباً هشت ماه سرگردان بوده، برای اینکه اینها گروه‌های کوچک کوچک بود در بعضی مناطق جنگلی قایم می‌شدند، واحد می‌آمد از زیر پایشان می‌رفت بدون خودشان را قایم می‌کردند، به محض اینکه می‌رفت پیاده می‌شدند از ده برای‌شان نان می‌آوردند، آب می‌آوردند، سور و سات می‌آوردند، آن چیزی که احتیاج داشتند (؟) هایی هم که عقب واحدها که بنه‌شان می‌رفت به اصطلاح آذوقه و تدارکات‌شان می‌رفت، دستبرد می‌زدند گاهی از آنجا اسلحه‌ای، نمی‌دانم، … یک تعدادی هم کشتند در آن تنگه (؟) یکی از تنگه‌های مهم و معروف چیز، یک تعدادی آنجا تلفات خیلی سنگینی دادند. این برای دومین دفعه بود در ارتش یک همچین واقعه‌ای اتفاق می‌افتاد.

س- بهمن قشقایی هم توی این کارها دست داشت؟

ج- بهمن؟

س- بله. یا آن بعداً بود.

ج- بهمن قبل از اینها بود.

س- قبل از

ج- بهمن قبل از اینها بود. بهمن بله می‌گویم تقریباً قبل از اینها بود، یعنی قبل از اینها آمد تسلیم شد.

س- آها.

ج- بود بهمن هم بود در آن جریان.

س- آها.

ج- بهمن بود، بهمن هم بود. بعد آمد رفت به علم تسلیم شد.

س- به آقای اسدالله علم

ج- اسدالله علم

س- بله.

ج- اویسی هم دنبالش بود در کوه (؟) بود آوردند رفت پیش علم چیز بکند، بعد از چیز بوده، در ادامه انقلاب بوده. اما یک عده سران چیز به این صورت بوده. وقتی یکی از عوامل اصلی اینها با من تماس داشت به من جریانات را همه‌اش را گفت.

س- بله.

ج- همین که کی‌ها هستند و کجا هستند. رفت یک تلگرافی مستقیم کردیم به دربار که اینها را که در اصفهان هستند و تهران هستند و آن‌هایی که در فارس هستند، ما امکان‌مان باشد غیر از آن‌هایی که در کوه بودند ما دستگیر می‌کنیم. بقیه را هم شما دستور بدهید اصفهان و خوزستان دستگیر بکنند. غائله عوامل اصلی‌اش که با هم چیز کرده بودند، آنها بود. دیگر بقیه دست‌نشاندگان بودند.

س- بله.

ج- آن‌هایی که تحت امر بودند وقتی سرش رفت دیگر اصلاً چیز بود دیگر. یک خرده تخفیف پیدا کرد و بعد فرستادیم یکی دو نفر که توی چیز بودند، آنها را هم تأمین دادیم. مثلاً سهراب را تأمین دادیم آمد، سرلشکر همت رفت. آن چیز را من فرستادم، مهندس هوشی را حالا اسمش یادم نیست … حبیب شهبازی را …

س- بله.

ج- نزدیک شهر بود. آدم مثلاً من در مشهد می‌دیدم سردار ملی حبیب شهبازی توی صحن چیز می‌کند یک زغال‌فروش بوده، اصلش همیشه یک کارمند نمی‌دانم پانزده، شانزده تومان از چیز پول می‌گرفت. رفته بود یک منطقه تسلط پیدا کرده بود، باج گرفته بود، شده بود ها، تفنگ داده بودند بر علیه برادران قشقایی اینها، از آن تفنگ‌ها از عشایر پول مول گرفته بود ثروتمند شده بود خلاصه.

س- آها.

ج- و سردار ملی شده بود. بله این را هم فرستادیم تأمین دادیم آمد جور خیلی آرام. جز گروه‌های معدودی ماندند در کوه که ارتش تلاش می‌کرد ولی موفق نمی‌شد. من پیشنهاد کردم که یک تعداد از خودشان بفرستیم اسلحه بدهیم برویم چیز. گفتند بررسی کنید. بررسی کردم از حتی مثلاً کسی بود سه تا پسرش آنجا بود، دامادش آنجا بود. اینها را صدا کردم صحبت کردم. گفتند: «حاضریم که اگر اعلی‌حضرت امر بکنند». خلاصه می‌توانستند شرفیاب بشوند، مثلاً یک عنوانی پیدا بکنند. من برداشتم بردم مرکز اینها را گفتند باید خودت ببری پیش اعلی‌حضرت اینها را. بردم، آمدند و اولاً با خودشان صحبت کردم گفتم: «من که به زیان شما کار نکردم که. شما همه‌تان لخت هستید. این لباسی که الان تن‌تان هست، اینها خریدند تن‌تان کردند. همه جای دنیا این اصلاحات شده فلان شده ما عقب افتادیم و اینها. تازه من می‌دانم عشایر چیزی ندارند آخر. تمام تلاش این است که یک مقدار زمین‌ها را آباد کنیم، یک مقدار کارخانه بسازیم. یک مقدار مسائل خیلی اساسی صحبت فرمودند. بعد گفتند: «حالا چه می‌گویید؟» اینها. گفتند: «اجازه بدهید ما خودمان می‌گیریم». آنها را مرخص کردند، مرا خواستند توی اتاق، گفت این را شما را پاکروان یا آریانا فرستاده پیش چیز، اینها را یاد داده؟» گفتم: «من پیشنهاد کردم». گفت: «چرا؟» گفتم: «به دلیل اینکه این مدت زیادی است این واحدها آنجا هستند و اگر یک خرده ادامه پیدا بکند و نتوانند اینها را بگیرند مردم زیادی به اینها ملحق خواهند شد و عشایر این خوی و خصلت را دارند. احساس خواهند کرد که ارتش، دولت ضعیف است». گفت: «جواب مردم را چه بدهم با این ارتش، با این ژاندارمری؟» گفتم: «(؟) اعلی‌حضرت. بالاخره چاره چیست؟ باید یک واحدهای سبک تربیت بشود برای این قبیل کارهای کوهستانی». بارها این اظهارات‌شان است دیگر. اظهارات‌شان گفتم که می‌آیند می‌نشینند آنجا یک ستون را می‌توانند همه‌اش را از بین ببرند، اگر یک دانه مسلسل سنگین داشته باشند. می‌نشینند آنجا وقتی ارتش رفت زیر جنگل، ارتش رفت پا می‌شوند راه می‌افتند به عقبشان،

س- بله.

ج- دستبرد می‌زنند و فرمودند از نظر حفاظتی اسلحه را. گفتم: «خوب، صد قبضه اسلحه است، اضافه‌تر اثری ندارد. ولی بنده تعهد می‌کنم از کارمندان سازمان خواهیم فرستاد. از ارتشی‌ها یکی‌، دو نفر همراهشان است، به همه‌شان به هر گروهی بی‌سیم می‌دهیم». همین جوری به این صورت آوردیم که بهمن ماند و یک نفر دیگر ماند که زدند یکی ضرغامی را در کوه زدند، این با از طرف خوزستان آنها آمدند زدند. بقیه آمدند دیگر از آن‌ها، آن دو، سه تا سرانشان. غائله به این صورت. اینجا یک مسئله‌ای اضافه بکنم که یک مقدار برمی‌خورد به جریان فعلی به انقلاب فعلی. در آنجا صحبت بود که انگلیس‌ها در اینجا نقش دارند. البته انگلیس‌ها قنسولگری در خرمشهر داشتند. ولی قنسولگری سابق‌شان در شیراز یک کسی بود به نام امامی، آنجا بود این هم با کنسولگری هم هرچندگاهی پا می‌شد می‌آمد اینجا، کسنول‌های آنجا، آنها در واقع عوامل سازمان اطلاعاتی‌شان

س- آها.

ج- می‌آمد یا از طریق عشایر با اینها تماس می‌گرفت و ارتباطاتی دایر می‌کرد و اطلاعاتی جمع می‌کرد. با پاکروان که صحبت کردم گفتم که بهتر است که من این را بخواهم به او بگویم. یک همچین چیزی است و پخش بشود در شیراز که این را خواستند اصلاً انگلیس‌ها در اینجا کسی ندارند فلان. من آنجا این کار را کردم. پاکروان هم قرار شد بیاید با سفیر انگلیس صحبت کند. او هم با سفیر، سفیر هم مصاحبه کرد در تهران که ما در چیز دخالتی نداریم. اما در همان زمان غائله که تقریباً هم زمان با ۱۵ خرداد بود، درست هم‌زمان با ۱۵ خرداد ۴۲ بود که خمینی چیز. یعنی قرار این جور بود که در فارس روحانیون در مساجد مردم را تحریک بکنند. عشایر هم که دور شهر را گرفتند نزدیک شهر چیز. اینها از داخل آنها از خارج ارتش را چیز کنند. بعد جریانات عجیبی گذشت آنجا در ۱۵ خرداد که سه، چهار تا از این آخوندها را گرفتیم دستغیب.

س- این برادر، برادر خمینی می‌شود دیگر بله؟

ج- دستغیب نخیر. او را کشتند دیگر. در کرمان کشتند.

س- همان که کشتند، بله.

ج- دستغیب فقط ماند شیخ بهاءالدین محلاتی بود و مصباحی بود و شیخ مجدالدین محلاتی. این سه تا را فرستادیم تهران صبح. این قایم شد چون عصر اینها از مسجد که آمدند پانزده هزار آدم دور و برشان بود، همه نشستند در خانه‌ها، کوچه‌های باریک تنگ شیراز، چایی را گذاشتند، رختخواب و اینها آنجا خوابیدند که احساس کرده بودند چون مال شیراز یک روز بعد شد.

س- بله.

ج- ۱۵ در تهران اتفاق افتاده بود، مشهد و اینها. مشهد هیچ حادثه‌ای نبود، تبریز و اینها، سایر جاها، قم. ولی در شیراز شانزدهم یک روز نگذاشتیم بفهمند پیک، جلویش را گرفتیم عقب انداختیم. به هر صورت، آن چیز هم دستغیب روز بعد زنگ زد که «بابا من می‌خواهم بیایم پیش شما» گفتم: «خوب، قدمتان روی چشممان بیایید». گفت: «باید خودت بیایی عقب من. من می‌ترسم یک کسی بی‌حرمتی بکند اینها». گفتم: «نه شما هر جور می‌خواهی، من آدم بفرستم هرکجا». گفت: «من خواهش می‌کنم خودتان بیایید». گفتم: «خودم می‌آیم». یک حوضخانه‌ای داشتیم توی ساواک، از آن ساختمان‌های قدیمی بود، دادم فرش و موکت انداختند، رفتم آوردم آنجا. رفتم، گفتم «آقا این کارها چیست؟» گفت: «آقا ما می‌رفتیم بالای منبر مردم خوششان می‌آمد، ما هم حرف می‌زدیم دیگر». گفتم: «اقا شما راجع به لومومبا، راجع به گانگادین آخر این حرف‌ها از کجا. گانگادین کیست؟ به من بگو ببینم. لومومبا راجع به چیست؟» گفت: «آقا این معلم می‌نوشته ما هم دیدیم. آخوند وقتی می‌بیند حرفش خوش‌شان می‌اید، به جان عزیزم». آن‌وقت گفت: «پسرم را چیز کردند». فرستادم پسرش را ارتش زندانی کرده بود. آن پسرش را آوردم و او را نشست و بوسید و فلان و اینها. گفت: «من می‌توانم یک خواهش کنم؟» گفتم: «بگو». گفت: «مرا بفرستید پیش رفقایم. این برای من کسر شأن است. آبرویم می‌رود که مرا چیز». گفتم: «خیلی خوب». تلگراف کردم که این خودش هم مایل است بیاید اینها. خیلی محترمانه فرستادیم. همان آدم رئیس ساواکی که پنج روز رفته بود آنجا رئیس ساواک، من همان جا استخدام کرده بودم، آمده بود ترقی کرده بود در هفده (؟) وقتی هم گفت (؟) بفرستم، گفتم: «این را نفرستید به شهر خودش. اول دفعه او را کشت. او هم به حالا ما یک مدت رئیس

س- کی کشته بود؟

ج- رئیس ساواک ما را. رئیس ساواک را.

س- آها این.

ج- آقای جوان را محمدتقی جوان رئیس.

س- یعنی بعد از انقلاب او را کشتندش.

ج- اولین کسی که او را کشتند در شیراز او بود. پنج روز، ده روز هم بیشتر نرفته بود آنجا. من آنجا استخدام کرده بودم.

س- آها.

ج- آمد در تهران خدمت کرده بود این‌ور، آن‌ور، بعد آلمان رفته بود. با بهشتی ارتباط داشت. می‌گویند بهشتی برای اینکه او چیز می‌گرفته کشتند. به هر صورت او را.

س- چه شد که این بهمن قشقایی را مجازاتش کردند؟ مگر خودش را به اصطلاح در پناه آقای علم گذاشته بود قاعدتاً نباید بعد مثلاً.

ج- من مجازاتش درست هیچ خاطرم نیست که چه کردند اما همین قدر که اعلی‌حضرت یکی، دو دفعه از این کارها که حبیب شهبازی هم در واقع تأمین داده بودیم و اجازه گرفته بودیم، تأمین داده بودیم در دادگاه هم مطرح شد.

س- آها.

ج- این هم برخلاف اصول.

س- این هم اعدام شد بله؟

ج- اعدام شد بله. این متأسفانه در ارتش هیچ این بدعت نبود. من خیلی‌ها را خودم رفتم توی کوه یک قرآن پاره‌ای پشتش امضاء می‌کردم که خودم هیچ اعتقاد به آن قرآن و نه آن چیزش دارم.

س- آها.

ج- می‌رفتم امضا می‌کردم. اما آن امضائی که کردم آن حرفی که زده بودم، او به قرآن معتقد بود من به حرفم معتقد بودم.

س- بله.

ج- و اخیراً اگر خاطرات باشد، یک مدیرکل فرهنگی داماد پروین گنابادی بود، باز اسم‌ها یادم می‌رود، بیست، سی سال برای روس‌ها جاسوسی کرده بودند، شب گرفتیم. وقتی روس‌ها سی، چهل‌هزار تومان پول داده بودند گفتیم: «با روس‌ها کار نداشته باشید. جدا شد بگیرید». وقتی جدا شد گرفتند و گفت: «این پول‌ها را روس‌ها دادند به تو؟» اعتراف نکرد تا نزدیک‌های چهار، پنج. پنج به من زنگ زدند که این اصلاً اعتراف نمی‌کند. گفتم بردار بیاور خانه ما. چایی درست کردیم آمد نشست. آمد پای چیز نشست تو سفره میز نشست و شروع کردیم صبحانه خوردن. گفتم: «آقا خودت را بسپر به من. تو جاسوسی کردی به روس‌ها و مدت‌ها مراقب تو هستیم. از حالا نیست. شما فکر نمی‌کنید ما چه جوری می‌آییم شب شما را یک نفر را می‌گیریم می‌گوییم که از کجا می‌آیی؟». آنجایی که رفته بود تعقیبش بودند و چند دفعه‌ای که دنبالش بودیم. گفتم: «آخر چرا چیز می‌کنی؟ راست بگو، بگو کمک کنیم». گفت: «من عروسی دختران بودم.» گفتم: «چه بهتر، نمی‌گذارم بکشندت. اما واقعیت را بگو ببینیم آخر چرا رفتی؟ چه شده؟» گفت: «وقتی دره گز معلم بودم، ۱۳۲۰، ۲۲، ۲۳ آنجا با روس‌ها، آن‌موقع حزب توده بودم با روس‌ها ارتباط پیدا کردم. از آن به‌بعد جاسوسی کردم».

س- عجب.

ج- «مثلاً علم راجع به اصلاحات ارضی آمده بود پیش پروین گنابادی پدرزنم صدایش را ضبط می‌کردم، می‌دادم به آن‌ها. یا تمام شغلم را گذاشته بودند. مدیرکل فرهنگ در آن قسمتی که مهرآباد و اینها افسرهای نیروهای هوایی هستند». گفت: «با تمام افسرهای نیروهای هوایی دوست بود، مشخصاتشان، بیوگرافی‌شان را می‌دادم». و از این قبیل چیزها.

س- بله.

ج- ولی به آنها قول داده بودم نکشندشان. محکوم به اعدام هم شد در دادگاه نظامی. ولی گزارش کردم شاه قبول کرد. آن مقربی را که سرلشکری که گرفتیم آخرسر، خیلی تلاش کرد که قول بده، گفتم: «من نمی‌دهم چون نظامی هستی. این را باید از ارتش بگیری من نمی‌توانم». آن را هم با ارتشی‌ها صحبت کردم، خوب، می‌گفت. یعنی آن چیزی نمی‌توانست نگوید برای اینکه تیکت و وسیله فنی گرفته بودیم که از ماهواره، نمی‌دانم، از برد دور با remoteکنترل، تمام این چیزها را. مثلاً آنجا صحبت می‌کرد از بیرون در یک کیلومتری می‌آمدند. آن‌وقت آن چیز را می‌گذاشتند ضبط می‌شد می‌گذاشتند چیز تند.

س- آها.

ج- یا آنتن مخصوصی داده بودند. همه چیز هم تجارتی رو، ولی داخلش بی‌سیم و فرستنده بود گیرنده داشت. می‌آمد روس از بیرون فرمان می‌داد. تمام این چیز منتقل می‌شد آنجا که هم مال روس‌ها بود و مال خودش را هم‌زمان گرفتیم.

س- آها.

ج- وقتی که (؟) برای آمریکایی اصلاً، برای انگلیس‌ها یا آمریکایی‌، یکی از جالب‌ترین چیز بود. من اصلاً عقیده نداشتم او را بکشند به جاسوسی. او یک آدم کوچک پستی بوده که جاسوسی کرده، بعد خیلی براندازی اینها. البته در زمان جنگ جاسوسی اعدام شد. اما این سرلشکر را می‌گذاشتند توی زندان و آخر عمرش بود می‌مرد و از این قبیل چیزها.

س- آقای علم هیچ به او برنخورد که به اصطلاح ایشان واسطه بوده برای بهمن قشقایی و بعد این اتفاق افتاده؟

ج- من خراسان بودم در جریانش نبودم.

س- جریان چیز چه بود؟ برکناری تیمسار مین‌باشیان از فرمانده لشکر.

ج- در خراسان؟

س- در فارس.

ج- در فارس. من نبودم در فارس ولی در خراسان می‌دانم که فرمانده خراسان اشتباهاتی کرد. طلبه را آورد شلاق زد. دست‌هایش را بست. یک تعداد هم نظامی با طبل برد. آن‌وقت عزیزی هم استاندار بود.

س- بله.

ج- توجه کردید؟

س- بله.

ج- آمد آن کلاهش را زد زمین اتاق مرحوم پاکروان. مرا خواستند فرستادند. در آنجا مین‌باشیان یک افسر تندرو بود و از نظر نظامی افسر بسیار خوب. از نظر سیاسی فوق‌العاده صفر و تندرو. شاید اینها خوب از نظر سیاست اعلی‌حضرت نمی‌گذاشت به اینها پرورش بدهند، از نظر سیاست یک خرده پرورش می‌دادند اینها مردمان شجاعی بودند. این مرحوم تیمور بختیار، شقاقی، اینها می‌توانستند اگر آن روزهای بحرانی اعلی‌حضرت هر کسی شجاعت داشت و یک خرده قدش هم از خودش بلند بود، می‌گذاشت کنار. خدا بیامرزدش، مملکت را.

س- بعد سؤالی شده راجع به بیژن جزنی. من یادم نیست شما توی نوار.

ج- نه ببینید.

س- اشاره کردید یا نه؟

ج- بیژن جزنی اینها را می‌گویم به شما. این پسر جزنی بود، پدرش یک ستوان ژاندارمری بود. آن سری اول که توده‌ای شد رفت به شوروی. آنجا آن هم مثل همان دوست من بیگدلی که کتابش را الان می‌آورم نشان‌تان می‌دهم شد پروفسور. آمد و یکی از جزنی‌ها به نام رحمت‌الله عمومی اینها معاون سازمان برنامه بود.

س- بله.

ج- او متوسل شد به این و آن. بالاخره به اعلی‌حضرت و به شهبانو و اینها، گفتند اجازه بدهید این برگردد. نمی‌گذاشتیم برگردد. آن‌هایی که در چیز بودند فرار کرده بودند. یا مشروط برگردند بروند دادرسی آنجا هم می‌دانستند که محکوم به زندان هستند یا اعدام.