روایتکننده: آقای تیمسار منوچهر هاشمی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ فوریه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن، انگلستان
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۴
س- تیمسار، در مورد غائله فارس میخواستم خواهش کنم بفرمایید که هدف این عملیات، نه عملیات دولت، عملیات طرف مقابل چه بود؟ چه کسانی و چه سازمانهایی و چه نیروهایی در آن دست داشتند و به چه ترتیب عمل تسلیم انجام شد؟ یعنی اشخاصی که آمدند خودشان را معرفی کردند بعد از اینکه تأمین گرفتند، کیها بودند و از چه ایلات و گروههایی؟
ج- بهطور کلی، سه گروه با اصلاحات ارضی بهخصوص مخالف بودند. یکی مالکین بزرگ بودند که فارس یکی از جاهایی بود که مالکین بزرگ زیاد داشت. یکی عشایر بودند که خودشان جزو مالکین بزرگ محسوب میشدند،در فارس، که هم مالک بودند هم جنبه قدرت ایلی داشتند وقتی که ملکشان را میگرفت، طبعاً قدرت ایلیشان را هم از بین میرفت، وقتی که رعیت صاحب ملک میشد قدرتش را از دست میداد. یکی هم علما بودند و اینها هم جنبه شرعیاش را تحت تأثیر باز ههمین مالکین بودند، عشایر بودند که امورشان از اینها در واقع میگذشت. اینها بودند که کمک میکردند به مال امام میدادند. نمیدانم، و به انواع مختلف علما را کمک میکردند و بعضی از این علما هم که خودشان صاحب،
س- ملک بودند.
ج- ملک بودند. این سه گره در فارس با هم ائتلاف کرده بودند. اما نحوه عمل چه جوری شده بود؟ نحوه عمل که بعدها سوابق در دادرسی اینها روشن شد، حیات داودی تعدادی از اینها را میخواهد به تهران از پنج شش نفر، حیات داودی قمارباز بود چند تا با امراء که منجمله از فرماندهان لشکر و سپاه سابق و اینها توی خانهاش دعوت میکرد برای شام. جلسات قمار داشتند، از عشایر هم دعوت میکرد یکی دو جلسه، بعد وقتی که شام خورده میشد و اینها میگفت که: «ما جلسه محرمانه داریم. شما فردا در جاده آبعلی، فلان قهوهخانه ساعت دوازده آنجا میآییم نهار میخوریم. من نتیجه این مذاکرات را به شما میگویم». به محض اینکه اینها عشایر از خانه این خارج میشدند، شروع میکرد همان بازی قمارش را. فردا هم میرفتم آنجا میگفت که: «حتماً باید بروید بزنید به کوه، اسلحه برایشان خواهم رساند. هواپیما میآید اما شما را نخواهد زد. تانک میآید منطقه سرباز ولی تیراندازی نخواهند کرد اگر هم بکنند مانوری میکنند». تمام اینها را تلقین میکند که این نظر شاه است باید این بکند، اصلاحات ارضی را آمریکاییها چیز کنند و انگلیسها هم ذینفع هستند و کنسول انگلیس در خرمشهر آمده به شما آنجا چیز خواهد گفت، هر کدامتان به اصطلاح ملاقات کنید نظرشان را خواهد گفت و اینها. کما اینکه وقتی مرا با آن هیئتی که رسیدیم من اولین چیزی که جلب نظرم کرد همه گفتند که: «کار انگلیسهاست». و در منطقه اصلاً شیوع داشت. یک آقای امامی بود که سابق کنسولگری انگلستان سالها بود. در شیراز تعطیل شده بود اما محل کنسولگری با یک شخصی به نام آقای امامی پیرمردی بود، مترجم بود و کار منشیگری میکرد. همهکاره اینها بود سابق، این را خواستیم با حضور پاکروان، گفتیم که: «آقا یک همچین جریانیست؟ یک همچین چیزیست؟» گفت: «نه همچین چیزی نیست». گفتم: «شما باید به مردم هر جایی مینشینید بگویید این چرت و پرتها چیست؟ شما آدم معمر هستید. آدم وطنپرست هستید». واقعاً هم یک آدم تمیزی بود. «باید مردم را روشن کنید. این شایعه است». بعد من از تیمسار پاکروان خواهش کردم آمد در تهران با سفیر انگلیس صحبت کردند، تکذیب کرد. اصلاً یک چنین شایعاتی هست که ما دخالت در امر اصلاحات ارضی داریم در فارس و فلان و اینها که روزنامهها نوشتند و اینها. منظورم این است که یک چنین تلقینهایی که به همه اینها شده بود، اینها هم گفته بودند هم شاه مملکت میخواهد. ولی همهشان چیز نمیکردند تلقین کرده بودند. شما اگر به گذشته نگاه کنید، در سال ۲۲ هم جریان خلع سلاح پادگان بوشهر همین فتحالله حیات داودی کرد، معذرت میخواهم سال ۲۴، ۲۵ خلع سلاح.
س- یعنی وقتی غائله فارس در جریان بود؟
ج- بله در یک چیزی … نخیر. وقتی آذربایجان دموکراتها شدند،
س- در فارس هم …
ج- در فارس هم گرداننده همین حیات داودی بود که تمام گمرکات چیز را غارت کرد که هنوز هم دولت طلبش را نتوانست از او بگیرد. تمام قند و شکر هر چه داشت گمرک بوشهر و گمرکات جنوب را چیز کرد و دو تا پادگان آنجا را خلع سلاح کرد و دو روز نگذاشت آب برود و اینها. آدم چیزی بود دیگر، آدم قویای بود، آدم شجاعی بود. عاشق قمار بود. به هیچوجه مشروب نمیخورد، نماز میخواند، بله، فتحالله حیات داودی یک آدم مخصوصی بو.، به هر صورت، بعد از فوت خودش به برادرهایش خیلی خیلی کمک کردم. با دکتر اقبال صحبت کردم و از کنتراتهای خوزستان کار catering میکردند در خوزستان در خودِ خارک برایشان کار دادند. یواشیواش اصلاً پولدار شدند، صاحب زندگی شدند.
س- کار چه میکردند؟ مقاطعهکاری میکردند آنجا؟
ج- غذا، غذای کارگران را، چیزها را
س- بله.
ج- catering آن وقت به من هم خیلی خیلی محبت دارند. چون گفتم: «خوب، برادر را که به جای برادر نمیکشند. آن یک کاری کرده بود برای خودش. اما شما برای مملکت اولاد مردم این مملکت هستید». خیلی کمک کردم. به هرصورت، میخواهم خاتمه بدهم مطلب را. به این صورت غائله را به اصطلاح راه انداخته بودند. تبلیغ کرده بودند، یک مقدار نارضایتی واقع بود. مردم هم پیوسته بودند به این. مردم هم واقعاً چه قشر مذهبی، چه مالک، چه عشایر که یک جمعیت بزرگی را در فارس تشکیل میدهد و کشانده شده بودند به اینکه کارهایی که میکنند خلاف شرع است، خلاف اصول است و تحریک شده بودند که آنهایی هم که تفنگ به دست آنها عواملی بودند که نادان و همیشه، خوب …
س- آن وقت حیات داودی امیدوار بود که علیرغم نظر شاه و علیرغم سیاستهای خارجی بتواند که
ج- خاطر مبارکتان باشد، همان موقع خمینی در قم سخنرانی کرده که الان نوارهایش قطعاً بعد دیدید که اولین سخنرانی که بر علیه شاه کرد، تیمور بختیار آمده بود با یک عده نشسته بودند در چیز یک عده از کمونیستها اینها توی عراق نشسته بودند با عراق مناسبات چیز داشتیم. یک همچین مسائلی دست به دست، به دست هم داده بود، تحریکات از خارج بود رادیوهای خارج. بعد در داخل هم آنهایی که منافعشان، خوب، این شوخی نبود که در ایران با مالکین به اصطلاح درافتادن قدرتهای بزرگ بودند، و ای کاش اگر مالکین را و سایر به اصطلاح طبقات اجتماعی را نمیریختند این جور خیلی سریع در ظرف چند سال اینها مقاومت میکردند، نمیگذاشتند مملکت به این روز بیفتد. اینها را همهشان را متزلزل کردند، همهشان را از بین بردند، خوب، کار افتاد دست جوانها که هیچ نمیشناختند ایران را، هیچ گوشهای از ایران را نمیشناختند هیچ جایی جز مرکز و جز آن circle معینی را که اینها حرکت میکردند که هیچ جا را ندیده بودند و بدبختی مملکت هم این بود که خود شاه هم عواملی که مملکت را میشناختند. مردم به اینها اعتماد داشت. اینها را همهشان را کنار گذاشته بود و الا مثلاً امثال علم و دکتر اقبال. من اینهایی را که میگویم شخص منظورم شخص نیست، افرادی که مملکت را میشناختند. حالا انتظام هر کس که اینها مردم به اینها اعتماد داشتند، وقتی میآمدند صحبت میکردند حرفشان را قبول میداشتند و صدها نفر مشابه اینها. اینها همهشان را زده بودند کنار. دور و بر یک مشت جوان بود. هیچ یک روز خارج از تهران زندگی نکرده بود. هیچکس را جامعه را نمیشناختند. همچین بلایی دامنگیر مملکت شد. من دیگر باز راجع به غائله فارس صحبت میکنم. اما راجع به اسامی که گفتید بهطور کلی همه از عشایر یعنی باید بگوییم یک عصیان بود. منتها یک تعداد آنهایی که زرنگتر بودند، آنهایی که باهوشتر بودند منتظر بودند، تهیه و تدارک دیده بودند. اما منتظر بودند در چیز اما یک عده تفنگ دستشان توی کوهها توی سنگر نشسته بودند و آماده بودند در چیز، یک عده منتظر بودند که ببینند که،
س- ببینند وضع چه میشود؟
ج- چه؟ با کدام طرف سنگینیشان را بیندازند، این جور کلاً این جور بود. در روحانیون هم همین جور بود که بیشتر از همه و ملاکین هم همین جور در فارس، فارس بهخصوص مخلوط بودند همهشان با هم بودند. یعنی یک اتحاد به قول اعلیحضرت «نامقدّس»، با هم اتحاد کرده بودند همهشان.
یکی از خاطرههای جالبی که باز مربوط میشود به همان ایامی که در شیراز مأموریت داشتم برای رفع این غائله، یک روزی حدود اردیبهشت ماه بود. اواخر اردیبهشت احضار شدم به مرکز تیمسار پاکروان به من ابلاغ کرد که بروم پیش نخستوزیر آقای علم درباره موضوعی که با من مشورت خواهد کرد. من بلافاصله رفتم دفتر نخستوزیری، آقای علم را ملاقات کردم. ایشان اظهار کردند که: «اعلیحضرت همهساله در اردیبهشت ماه یک مسافرتی به مشهد میکردند و یک زیارتی مشهد میکردند. امسال هم طبق روال همهساله قصدشان این است که بروند، اما گزارشاتی که از مشهد آقای سیدجلال تهرانی استاندار میدهد میگوید آنجا، نمیدانم، علما یک حالت تعرضی دارند و ناراضی هستند از این برنامههای انقلابی که چیز شده و نمیخواهند که مثل سالهای گذشته که روال این بود که وقتی اعلیحضرت وارد حرم میشدند اینها در داخل حرم یک جایی میایستادند. اعلیحضرت زیارت میکرد، میآمد با اینها یک احوالپرسی میکرد و صحبتی میکرد و اینها». نظرخواهی میکرد که اگر شما بروید آنجا تحقیق کنید که اگر نخواهند آمد و شرکت نمیکنند. پس مسافرت اعلیحضرت در آن موقعیت صحیح نیست. ما یک برنامهای تنظیم بکنیم اعلیحضرت یک مسافرت خارجی یا یک مهمان خارج دعوت میکنیم. یک جوری میشود که طبیعی جلوه کند که چرا این که امسال نرفتن اعلیحضرت به چیز سبب شایعه و سوءتفاهم و اینها نشود. به من این مأموریت را داد من آمدم دیدم همین جوری که آقای علم میگوید اینها آنجا دو سری از علما، دو سری بودند. یک عده طرفدار دولت بودند، ناراضی نبودند، از آستان قدس کمکهایی به آنها میشد. به هر صورت، استاندار و نایب تولیه و رؤسای ادارات با آنها رفت و آمدهایی داشتند. یک عدهشان نه. بیشتر با مردم نزدیکتر بودند تا دستگاههای دولتی و هیچوقت کمتر تماسهایی با مقامات دولتی، تماسهای خصوصی داشتند. البته یک وقتی یک کسی میرفت خانهشان میپذیرفتند نه اینکه نمیپذیرفتند ولی کمتر. در جناح مخالف آقای آیتالله میلانی و آیتالله حسن قمی که همین الان در مشهد هست و جزو مخالفین خود الان خمینی هم شده یکی از همسنگرهای خمینی بود، الان مخالفش است. آیتالله میلانی آذربایجانی بود، مرد سیّاسی بود، بیشتر طرفدارانشان جوانها بودند. شاگردان شریعتی، نهضت آزادی که جوانهای نهضت آزادی جبهه ملی این تیپ روشنفکرها. اما مال طرفدارهای چیز مریدهای آیتالله قمی اکثراً طبقه قشری بودند بازاری و کسبه و این چیز خودش، خود آقای چیز هم یک مردی یکبُعدی خیلی کجسلیقه و بهطوری که از علما شنیدم حتّی از سید جلال تهرانی که خودش یک پا مجتهد است شنیدم آدم بیسوادی هم هست. سواد خوبی هم ندارد. اما آدم فوقالعاده قرص و یکدنده و مقاوم است. خیلی آن صفات چیز را دارد. بارز است که برای یک مبارز لازم است. او آن را داراست. آن طرف آیتالله کفائی که برادرش یک وقت سناتور بود. پسرش سناتور است. یکی از پسرهایش سناتور بود. یکیاش وکیل مجلس شد بعدها. آیتالله سبزواری که پسرش هم باز آیتالله بود. اینها هردوتایشان فوت کردند. آیتالله شاهرودی و چند نفر دیگر که اینها در رأسشان اینها بودند. من آمدم و ملاقاتهایی که با آن آیتالله کفائی و سبزواری کردم دیدم نه هیچ کدامشان تمایل دارند رنجشی از استاندار دارند که استاندار اسم ما را گذاشته آخوند دولتی و پیغامهایی به ما فرستاده که «شما با ساواک ارتباط دارید». از این قبیل چیزها «و ما هم چوب مردم را میخوریم هم از طرف نماینده شاه اینجا چوب میخوریم و ما به هیچوجه حاضر نیستیم و اینها». من خیلی تلاش کردم که اینها را حاضر بکنم، به هر حال، به وسیله پسرش که «به علت حرف استاندار پنج روز میآید میماند شما همیشه اهل این محل هستید، اینجا هستید. دو سال، سه سال دیگر یک استاندار میآید حداکثر برمیگردد. شما به خاطر این روش سیاسیتان را عوض نکنید. شما همیشه با دولتهای وقت نزدیک بودید. شما شخصیتی هستید و اینها». او حاضر شد و آن سبزواری هم که قایم شده بود توی خانهاش، گفته بود «من از شهر رفتم». پنهان شده بود که «رفتم به خارج». او هم یک صورتی حاضر کرده بود قرار شد که صبح ساعت پنج همان روز که اعلیحضرت وارد میشود، معذرت میخواهم از من خواستند که «اگر اعلیحضرت به ما اجازه بدهد ما بیست دقیقه با او صحبت کنیم. یک ربع با او صحبت کنیم ما میآییم بقیه را هم میآوریم و اینها». من تلگرافی مراتب را منعکس کردم به مرکز. جواب دادند که اعلیحضرت موافقت فرمودند که بعد از اینکه زیارت انجام شد، آقایان را بپذیرند خصوصی. بعد من آمدم به آقایان گفتم که پیشنهاد شما مورد قبول است. گفتند: «ما ساعت پنج میآییم نماز را در آستانه میخوانیم و بعد آنجا هستیم تا اعلیحضرت بیایند». من هم رفتم ساعت پنج برای همهشان آنهایی که ماشین نداشتند، ماشین فرستادم. خودم هم بعد رفتم با اینها توی
س- صحن؟
ج- صحن بودم. آنجا نماز خواندیم و بعد صبحانه خوردیم و صحبت کردیم. سیدجلال هم اصلاً خبر نداشت استاندارد که یک همچین مذاکراتی شده، چون در ظرف دو روز تمام این چیز شد. یعنی درست تصمیم آخر همان شبی اتخاذ شد که،
س- فردایش.
ج- فردایش اعلیحضرت میخواست بیاید، موافقت کرده بودند. ولی برنامهریزی نکرده بودیم که کی آستانه جمع بشوند، چطور بشود و اینها. اکراه هم کردیم به استاندار گفتیم چون گفته بود نمیشود، اگر میفهمید بشود به هم بزند، برای مشکلاتی ایجاد بشود من تلگراف کرده بودم قبول کردند. این است که حقیقتش نگفتیم. در قسمتی از آستانه مقدس که مسجد گوهرشاد است یک تعداد زیادی رعایا آمده بودند برای گرفتن اسناد مالکیت از نیشابور و اسفراین و اینها. رئیس کشاورزی از فرماندار و استاندار اول میآیند آنجا را یک نظم و ترتیب بدهند که بعد بروند که آنجا برنامه چه جور برگزار خواهد شد. از آنجا میروند به فرودگاه. من آخرین نفری بودم رسیدم در فرودگاه دیدم که هواپیما نشسته، دارد میآید به طرف درست نزدیک آنجایی که مستقبلین رفتند برای استقبال. هواپیما به محض اینکه ایستاد، متوقف شد، استاندار رفت تو، من نمیدانم که چه صحبتی آنجا گذشت، وقتی که اعلیحضرت پیاده شدند، خیلی با قیافه برافروخته و آن برنامه چیز و تشریفات نظامی را انجام دادند. من یک وقت دیدم که یک نفر از پشت سر دست مرا میگیرد، میکشد. برگشتم دیدم آقای علم است. گفت: «چی شد؟ شما برداشتید تلگراف زدید که اینها حاضر شدند؟» گفتم «کی؟» گفت: «علما» گفتم: «علما الان توی چیز هستند». گفت: «چه میگویی آقا؟» گفتم: «ولی من الان از آنجا میآیم. من آخرین نفر. دیدید آخر ته صف ایستاده بودم من». گفت: «پس استاندار چه میگوید؟» گفتم: «چه میگوید؟» گفت: «اعلیحضرت تشریف ببرند به ملکآباد». همان که مقرّ اقامت اعلیحضرت بود، «حالا یک وقت دیگر هر وقت عصری، خوب، فرصت کردند آن وقت یک زیارتی بکنند و اینها». گفتم: «علما آنجا هستند و حاضر هستند و اینها». گفت: «کفائی هست؟» گفتم: «بله». «سبزواری هست؟» گفتم: «بله». «شاهرودی هست؟» گفتم: «غیر از آن دو نفر که هیچوقت نیامدند بقیه هستند آنجا». گفت: «ما این صحبتی که کردیم اعلیحضرت سوار شده راه افتاده دو تا خط سیر هم گذاشته بودیم یعنی خط سیر هم ملکآباد، هم چیز اگر اعلیحضرت خواستند ملکآباد بروند این دیگر طبیعی بود یکسر ملکآباد، اگر خواستند زیارت بکنند بعد ملکآباد بروند هردوتا. من با ایشان سوار یک سواری شدیم. گفت، همین جور یک خط را به هم زدیم تا خودمان را رساندیم به یک افسر که او پیاده شد سوار ماشین از این آژیردارهای مال شهربانی شد و رفت و به اعلیحضرت اشاره کرد که آستان قدس، اعلیحضرت آمدند تا آستان قدس وقتی که وارد شدند که این چیز و من هم رسیدم چون یک مقدار از دمِ در تا آستانه یک فاصلهای بود، وقتی دیدند که آخوندها خوشحال شدند که چیز است. آقایان یک خرده صحبت کردند با چیز، کوتاه صحبت کردند. اعلیحضرت بلافاصله ایشان را دید و گفت: «من زیارتم را بکنم با آقایان بعد بیایم صحبت کنم». رفتند زیارت کردند و آمدند چیز هدایت کردند توی یکی از این رواقهایی که در داشت، رواقهایی که میدانید دیگر آیتالله کفائی و سبزواری و اعلیحضرت و سیدجلال هم رفت. من به آقای علم گفتم که اینها یک مقدار مسائلی دارند میخواهند با اعلیحضرت تنها صحبت کنند و راجع به همان مسائل اصلاحات ارضی راجع به آزادی بانوان و اینها یک مسائلی داشتند گاهی مطرح میکردند. گفتم با خود اعلیحضرت وقتی میآیند صحبت کنید، حرفهای منطقی باشد قبول میکنند. یک مقدار هم شاید مثلاً از استاندار که شکایت داشتند، گله داشتند اینها. من به آقای علم گفتم که «آخر پیش استاندار که نمیخواستند صحبت کنند» آن موقع لقمان ادهم رئیس تشریفات بود. گفت: «آقای لقمان بروید به آقای سیدجلال بگویید که اعلیحضرت میخواهد یک مسائل خصوصی دارد» آقای لقمان ادهم هم رفتند و به آقای تهرانی گفتند که: «اعلیحضرت مسائل خصوصی دارد. بهتر است که شما یک چند دقیقه بیرون باشید». دیدم خیلی ناراحت آمد بیرون. به هر صورت، وقتی اعلیحضرت در آمدند خیلی خوشحال از آنجا بلند شدند. بعد من هم در چیزش از آنجا میرفتند آرامگاه نادر را افتتاح کردند، بعد رفتند نیشابور آرامگاه خیام را با قطار سلطنتی از آنجا هم به زاهدان تشریف بردند که مهمان آقای علم بودند. از چیز که درآمدند گفتند: «رئیس سازمان امنیت هم همراه ما بیاید». که من …
در نیشابور مرا از صف کشید بیرون، صحبت کرد که «سیدجلال چرا مخالف چیز است؟» توی قطار هم البته مینباشیان را سوا خواسته بود گفته بود «کی هست (؟) گفته بود» اینها هردوتایشان آدمهای درستی هستند. هردوتایشان هم سید هستند، عصبانی هستند. اما، خوب، آن یک مقدار سیدجلال راجع به مسائل چیز عقایدی دارد که مشهد اصلاحات ارضی دیر بشود، نمیدانم، مسئله کشف حجاب اصلاً این مسائل ار مطرح میکند این هم میگوید که مملکت همهاش یک شکلی است نمیشود که یک جایی بگوییم اصلاحات ارضی بشود، یک جایی نشود.
س- این ببخشید دومی منظور کیست؟
ج- مرا میگفت، میگفت: «اعلیحضرت پرسیده بودند چه چیزی دارند؟» وقتی اعلیحضرت تو صدا کردند گفتند، گفتم «خیلی آدم پاکی است سیدجلال». گفت: «ملک دارد؟» گفتم: «من نمیدانم ایشان ملک ندارد، من فکر نمیکنم مالک چیز باشد، اما خیلی کهنه فکر میکند نود سالش است، هشتادوچندسالش است و خوب، این عقیدهاش این است که اصلاحات ارضی برای ایران زود است علیالخصوص، برای مشهد صحیح نیست و اینها». گفت: «آخر این برنامههای ما را دنیا هم میپسندد. ما نمیخواهیم که یک کسی گرسنه بماند، ما میگوییم یک مقدار تعدیل بشود، تمام جاهای دنیا دارد همین کار میشود. بالاخره ما هم باید یک روزی این کار را باید شروع بکنیم این کی هست؟ الان زمانش حالاست». اعلیحضرت به من این چیزها را پرسیدند که «خوب، من از جاهای دیگر هم شنیدم از وزیر کشاورزی و از دستگاههای مختلف شنیدم که این مخالف برنامههاست. موافق نیست. نمیدانم چرا؟» گفت: «همه هم میگویند آدم پاکی است اما آدم کجسلیقه است و اینها». و فرمودند که «این را فکر میکنی اگر عوض بکنیم این آخوندها را تحریک نمیکند فلان؟» گفتم: «نه اعلیحضرت، فکر نمیکنم وجودش این جور مؤثر باشد که بتواند تحریک کند و عقیده هم ندارم». گفت: «به هر صورت، شما برگردید. من فکر میکنم که این ماندنش در اینجا زیاد صلاح نیست. باید یک کس دیگری را بفرستیم اینجا که من هفته آینده وقتی برگشتم برایش جانشین تعیین میکنم» که رفتند سپهبد امیرعزیزی را تعیین کردند، فرستادند که بعد دو، سه ماه من برگشتم از مشهد. این خاطره همان مسافرت چیز بود که وسط آن من یک مسافرت و تمام مدتی که شیراز بودم چندین بار همین حدود خانه ما تیراندازی وسیع با اینکه من روبهروی ملکآباد مینشستم که همین گروههایی که شروع ناامنیهایی را باید از آنجا یواشیواش به حساب آورد که خانه ما را چندین دفعه تلفن کرده بودند دور و برش جوانها آمده بودند تیراندازی کردند.
س- در مشهد منظورتان است؟
ج- مشهد، بله. آنجاها یواشیواش آنجاها که شروع حرکات مجاهدین و از همان جا باید دانست.
…درست به خاطرم نمیآید که من راجع به تشکیل سازمان امنیت صحبت کردم که علّت تشکیلش چه بوده و چه تاریخی تشکیل شده و چه جوری فرماندار نظامی عواملش منتقل شدند به سازمان امنیت و در واقع یک تعداد از آنها جزو پایهگذاران سازمان امنیت بود و یک از دلایلی که مردم نسبت به این دستگاه بدبین شدند و بدبین بودند از ابتدا چون عوامل فرماندار نظامی پایهگذار یک تعدادی از عوامل و خود سپهبد بختیار رئیس اولیه اینجا بود، از همان ابتدا گروههای مخالف با رژیم، تبلیغات فراوانی بر علیه این دستگاه از ابتدای امر شروع کردند. البته اساس فکر به نظرم تشکیل سازمان امنیت بسیار بسیار خوب بود، زیرا ارتش را از آن درگیری که داشت، ارتش ما، ارتش ملی بود. نتیجتاً دخالتی که در امور امنیتی میکرد که برخلاف وظیفهاش بود، آن موقع امنیت معمولاً در شهرها با شهربانی و ژاندارمری در خارج شهر است، ولی خوب، ارتش مآلاً درگیر میشد و این خیلی به زیان خود ارتش بود که در روزهای مبادا مردم پیشتیبانی نمیکردند ارتش را و یک ارتش ملی که از پشتیبانی ملت محروم بشود، به طبع هیچ کاری نمیتواند بکند، اساس فکر خیلی خیلی خوب بود. مضافاً اینکه، خوب، یک رژیم چون طوری بود که میخواست اختیار در عین حال دست خودش باشد. سازمان امنیت عملاً در اختیار فرماندهی بزرگ ارتشتاران بود جزو ادارات نخستوزیری بود. ولی به هیچوجه در چیز نبود مستقیم رئیس سازمان امنیت گزارشاتش را به اعلیحضرت میداد. البته یک مقدار مشتریهایی داشتیم ما در وزارتخانهها، وزارت امور خارجه خود نخستوزیری یک مقدار مسائلی میدادیم به خود ارتش به ژاندارمری، اطلاعات خودش یک کالاست. وقتی جمع میکنید باید مشتری داشته باشید،
س- توزیع بشود.
ج- توزیع بشود و الّا خود به خود یک دستگاهی اطلاعات جمع بکند روی هم انبار بکند، به درد نمیخورد که. به هر صورت، دو مطلب اینجا میخواستم بگویم. یکی اینکه چرا از بدو امر سازمان امنیت مورد تنفّر خب، مردم قرار گرفت. به علت همان تبلیغاتی که گروههای مخالف، چون آن سال هم اگر خاطرتان باشد، بعد از مصدق او فرماندار نظامی بود.
س- بله. یادم هست. خوب یادم هست.
ج- بلافاصله همان سال به ما منتقل میآید به
س- تبدیل میشود به سازمان امنیت.
ج- تبدیل به پایههای سازمان امنیت، یکی از جهاتش این بوده، یک جهات دیگرش هم که اصولاً سازمانهای امنیتی همیشه با گروههای مخالف مبارزه دارد، این همیشه تبلیغات سوء بر علیهاش هست دیگر. حالا این تبلیغات هم طبعاً اثری در یک قشری میگذارد بهخصوص در جوانها، بهخصوص در طبقه جوان که مسخره زیاد میکردند.
مسئله دوم، این بود که علت تشکیلش این بود که میخواستند ارتش را از این درگیری مسائل امنیتی به دور نگه دارند که ارتش مورد تنفّر نشود، ولی غیرمستقیم طوری عمل کرده بودند که متهمین بدون استثنا سوابقشان در،
س- دادگاههای ارتش میرفت.
ج- در نهایت امر میرفت به دادگاه ارتش. از آن طرف روی چیز داشتیم. خوب، دو تا اداره فعال در سازمان امنیت قسمت داخلی، دو شاخه داشتیم. یک شاخه خارجی اطلاعات خارجی بود یک امنیت داخلی. امنیت داخلی دو شاخه داشت. یکی کار به اصطلاح صرفاً امنیت از نظر ایرانیان بود. گروهها، احزاب، دستجات، عشایر، کلیه به اصطلاح جامعه را در بر میگرفت نه به صورت فردی، منباب مثال میگویم. مثلاً، احزاب بود، عشایر بود، بازار بود، روحانیون بود. این ترتیب طبقات مختلف. این قسمت امنیت داخلی بود، یک قسمت ضدجاسوسی که به مراقبت خارجیها توجه داشت و بهخصوص به مسائل جاسوسی.
آن قسمت اطلاعات خارجی هم که در خارج از ایران فعالیت داشت، بعضی مواقع در کشورهایی که هدف قرار میگرفتند مثل مثلاً یک وقت با عراق روابطمان به هم میخورد در داخل کشور عراق نمیتوانست آن اطلاعات خارجی یک کاری بکند از مرز عملیات را اجرا میکرد، یعنی از نوار مرزی عواملی داشت که در داخل مأمورینی استخدام میکرد که در داخله عراق عملیات را از به اصطلاح برون مرز هدایت میکرد به درون مرز. من بعد از خاتمه مأموریت مشهد، مراجعت کردم به سمت مدیر اداره هشتم که اداره ضدجاسوسی بود. این قبلاً به صورت یک ادارهای در داخل اداره کل سوم که امنیت داخلی بود، چون هنوز نه کادر ورزیدهای داشت، نه کار ضدجاسوسی را توی مملکت اصلاً با آن آشنایی بود اینها. قبلاً در مقدم گفتم؛ فقط ارتش یک دایره کوچکی داشت که این دایره بیشتر به وابستگان نظامی و یکی دو تا مؤسسه شوروی مثلاً بیمارستان، خلاصه یک کارهای خیلی خیلی در سطح کوچک انجام میدادند.
چند ماه قبل از آمدن من به تهران این اداره کل هشتم به نام اداره کل هشتم تشکیل شده بود و آمریکاییها دو، سه نفر مستشار آورده بودند گذاشته بودند داخل اداره کل هشتم. سی، چهل نفر بیشتر کادر نداشت که من روزی که برکنار شدم در حدود بین بالای پانصد تا ششصد نفر کادر داشتیم در سطح کشور کادر البته بیشتر کادرهای مراقبتی داشتیم. کادرهای مختلف بهطور کلی سازمان اداره کل هشتم در مرکز و در شهرستانها. وقتی من وارد این اداره شدم، اولین کاری که کردم که توجهم جلب به این خارجیها که ما که کار ضدجاسوسی میکنیم، چطور یک خارجی که نشسته اینجا و به تمام امور و اعمال ما این واقف خواهد شد، دیگر این نمیتواند، به اضافه دیدم این اثرش در این جوانهایی که ما استخدام میکنیم، به اینها وقتی میگوییم ما اداره ضدجاسوسی تشکیل دادیم که خارجیها را مراقبت کنیم، بعد همان خارجیها نشستند توی اداره ما. من با مقامات بالا یک صحبت کردم، دیدم نه، اصلاً عقیدهشان است که، چون اصلاً نمیدانند وظیفه چیز را. تا یک روزی دیدم که این،
س- ببخشید رئیس سازمان امنیت در آن دوره،
ج- من وقتی منتقل شدم نخیر، پاکروان بود. بعد فردوست قائممقام بود. آن وقت معاون داشتیم. بعدها معاون حذف شد در سازمان چند تا، چهار، پنج تا معاون در سازمان بود که بعد به اصطلاحها، واسطهها را از بین بردند و رئیس سازمان امنیت بود و …
س- مدیرهای؟
ج- او بود و اینها. بعد قبل از به اصطلاح رفتن نصیری از سازمان امنیت، مجدداً برای چند نفر حکم معاونت امضا کردند که همتراز سپهبد و از مزایای بازنشستگی مثل یک سپهبد گذرنامه خدمت داشته باشند و نمیدانم، مثل ارتش یک آشپزی، پول آشپزی یا یک رانندهای میدادند تا آخر عمرش به آنهایی که به مقام سپهبدی میرسند. برای ما هم به نام معاون سازمان امنیت و استفاده از مزایای سپهبد بازنشسته. یک همچین چیزی. آخر سر، دو مرتبه به حساب به صورت توی فرمان چیز گذاشتند ارتش هم گذاشتند، یک همچین مزایایی به دلیل اینکه به ما ترفیع نمیتوانستند بدهند یک همچین چیزی که از مزایای چیز استفاده کنیم.
به هر صورت، غرضم این بود که وقتی من دیدم این آمریکاییها نشستند آنجا عملاً در تمام امور دخالت میکنند، یک روز یکی از اینها بدون اینکه قبلاً به من زنگ بزند، وقت بگیرد، آمده بود از اتاق منشیام آمد داخل اتاق، من منشیام را صدا کردم، منشی من الان در لندن است. انگلیسی خیلی خوب میداند. دکترای زبان انگلیسی است الان در لندن است. چند روز پیش اینجا بود. یک خانمی است او هم از مرز فرار کرده آمده پاکستان. من خیلی تلاش کردم آوردم اینجا. این منشیام را صدا کردم، گفتم به این آقا شما بگویید بعد از این هر وقت میخواهد بیاید پیش من، باید اولاً وقت بگیرد، دوم باید بگوید راجع به چه موضوعی میخواهد با من صحبت کند که من آمادگی داشته باشم هم از نظر مطلبی که میخواهیم صحبت بکنیم، دوم وقت داشته باشم که در آن فرصت بتوانیم صحبت کنیم. یک مطلبی که داشت صحبت کرد گذاشت رفت باز برای دفعه دوم آمد. این دفعه دیگر بیاعتنایی کردم که معمولاً میرفتیم توی مبل مینشستیم. از پشت میزم میرفتیم آنجا، مترجم هم میآمد صحبتهایمان را میکردیم. این دفعه دیگر از پشت میزم پا نشدم. وقتی آمد نشست آنجا منشی را صدا زدم. یکی دو تا مطلب گفتم باز به او تأکید کردم که «برای دفعات بعدی که شما میخواهید بیایید این تو، حتماً باید چیز بکنید اگر نه من نخواهم پذیرفت». برای بار سوم بعد از یک هفته، ده روز وقتی آمد من پایین زنگ زدم پیش خودش، سرم را هم انداختم پایین زنگ زدم گفتم: «از فردا این آمریکاییها را راه ندهید، این خارجیها را راه ندهید». گفتم در دفتر نگهبانی هم یادداشت کنید. چون گارد داشتیم. روزانه عوض میشد. اگر عوض شدند نفرات بعدی هم بدانند و افسر نگهبان بعدی مکلف است که به نفرات گاردهایی که تعویض میشوند به آنها هم اطلاع بدهد. فردا که خارجیها میآیند راه نمیدهند. جریان یک مقدار من به کلی بیاطلاع بودم. ولی فکر میکردم که این برمیگردد به قسمت خودش میگوید کار به مقامات بالا میکشد. نشست گزارش عین واقعه را که دفعه اول این جور وارد شد، دفعه دوم به این ترتیب، دفعه سوم به این صورت، و چون بین جوانها هم گفتوگویی بود که «اینها چرا در اداره ضدجاسوسی خارجی چرا باشد؟» به اضافه تا آنجایی که تحقیق کردم اینها گزارشاتی که چون تلفن میکردیم گزارشات مختلفی که میگرفتند، یک نسخه اینها صندوق داشتند، میدادند به اینها و اینها بعداً این گزارشات را میبردند به دستگاههای خودشان. این گزارش را هم آماده کرد سر و صدا «چه خبر شده و چه شده و اینها؟» معلوم بود که کار به سفارت رسیده، سفیر به وزیر دربار گفته یا رفته شرفیاب شده، دیگر آنجایش را من نمیدانم. سر و صدا بود که اعلیحضرت دستور داده بود «جریان چیست؟ شما همین امروز باید نتیجهاش را به اطلاع من برسانید». من رفتم پیش پاکروان، اداره من ساختمانش مجزا بود. هر کدام از ادارات یک ساختمان مجزایی داشتند آن موقع، متمرکز در یک جا نبودیم. من این گزارش را برداشتم رفتم پیش تیمسار پاکروان. گفت: «من ناچار هستم مجدداً برگردم دربار». خواند گزارش را. گفت: «هیچ عیب ندارد این». گفت: «همین است؟» گفتم: «بله». گفت: «خوب، چرا یک مشورتی یک چیزی نکردید؟» گفتم: «دیگر من آن حالتی است که میتوانید بنده را یا عوض کنید یا تنبیه کنید. من حالتی بود، خوب، اگر او تحت نظر اداره من بود خوب، من حق داشتم یک کسی که خارجی است و به این ترتیب برای دفعه سوم هم گفتم نمیبایستی چیز بکنم باید تکلیفش را تعیین میکردم. اگر من در اختیار او بودم میبایستی به من ابلاغ بکند که من کارمند او هستم. او اتاق من نمیآمد مرا احضار میکرد». گفت: «همهاش را درست میگویید و من میروم». همین قدر یادم میآید که وقتی رفتم، من خودم، آن موقع زخم معده داشتم. توی اداره نشستم، مرتب قرص ضداسید و شیر میخوردم تا ایشان برگردد ببینم تکلیف ما را اعلیحضرت چه چیز تعیین خواهد کرد. وقتی آمدند مرا دو مرتبه احضار کردند. رفتم توی اتاقش. دیدم دارند میروند. معمولاً اتاقشان بیشتر راه میرفتند، سیگار میکشیدند، بعد وقتی رسیدم آمد بوسید مرا گفت: «اعلیحضرت فرمود که خدا توفیق بدهد این فلانی را که این ننگ را از دامن ساواک شست و بقیه را هم بیرون بکنید از ادارات سوم اینها». از آن تاریخ، آمریکاییها را از ادارات دیگر هم بیرون کردند.
درست یک ماه بعد از آن بود من شروع کردم به تشکیل کلاسهای متعدد از اسرائیلیها خواستم برای بررسی اطلاعات و از آلمانها، با اینها بهطور کلی کشورهای غربی نه همهشان، بعضی کشورها منجمله آمریکا، انگلستان، آلمان، فرانسه، اسرائیل، ترکیه، اینها رابطینی در ایران داشتند ارتباط داشتیم با هم. بیشتر با اطلاعات خارجی و اداره ضدجاسوسی مبادله اطلاعات میکردیم. با بعضیهایشان خیلی نزدیک منجمله آمریکاییها و انگلیسها خیلی نزدیک. دکترین این بود که مسائل کمونیستی و جاسوسی را با اینها همیشه در بین بگذاریم. بنابراین با اینها با بعضیها، جلسات هفتگی، بعضیها جلسات پانزده روزه، بعضی کشورها جلسات ماهانه. بسته به نوع و نحوه همکاری. بیشتر نظر اعلیحضرت هم این بود که اگر ما مضایقه بکنیم در دادن اطلاعات راجع به فعالیتهای جاسوسی بهخصوص شوروی و کشورهای کمونیستی یا مسائل احزاب چپ، اینها خودشان بالطبع عوامل بیشتری خواهند آورد اینجا بدون اینکه ما بشناسیم خودشان مستقل عمل خواهند کرد و این منافع کشور را دربر ندارد. ثانیاً عقیده داشت که در مسائل همین کمونیستی و اینها غرب هم و همین جور شرق یکپارچه با هم یک همکاریهایی دارند. غرب هم یک نوع همکاریهای داشته باشند که کمک بکنند به همدیگر. بهطور مثال میگویم اگر یک جاسوسی فرض کنید تربیت میکردند برای ایران، این بعد از اینکه مأموریت شوروی میفرستاد برای ایران اینها قیافههایشان را طوری انتخاب میکردند که دیپلمات بودند اما قیاقهشان عین یک ایرانی بود که هر جا حرکت میکند، هیچکس تشخیص نمیداد که این روس است، زبان فارسی را خیلی خیلی کامل میدانست. بعد از اینکه ایران مأموریتش تمام میشد، میفرستادند به افغانستان، بعد پاکستان. دومرتبه برمیگشت ایران. گروه آنهایی که برای کشورهای عربی چیز میکردند میآمدند مدتی فرض کنید در بیروت بود، بیروت تمام میشد میرفت فرض کنید در سوریه، سوریه تمام میشد میآمدند در یک کشور عربی دیگر. یا آنهایی که برای کشورهای انگلیسی زبان، فرانسوی زبان تهیه میشد اینها به این صورت بود که این همکاریها سبب میشد که اگر یکی فرض کنید در ایران فعالیت داشت، وقتی افغانستان میرفت ما اگر ارتباط نداشتیم ولی غرب ارتباط داشت با افغانستان توصیه میتوانست بکند که آقا این را مراقبش باشید که آمده اینجا یک متخصص براندازی است یا جاسوسی است در چه قسمتی دارد جاسوسی میکند. خواستم روشن بشود چه جوری این همکاری، چه منافعی دربر داشت. یا گروههای دستهجات چپ خب، اینها از یک سازمان مرکزی تغذیه میشدند. یک هدفی را مثلاً یک برنامهای میخواستند پیاده بکنند در همه جا، یک جا ممکن بود اطلاع اولیه را به دست میآمد به جاهای دیگر خبر میداد، جلوگیری میشد، مراقبت میشد یک همچین مسائلی.
به هر ترتیب، بر مبنای همین چیز با اینها جلسات مداوم داشتیم و از اینها کمک آموزشی هم میگرفتیم. تجارب بعضی کشورها زیاد بود. مثلاً اسرائیلیها روی اعراب تجربه زیاد داشتند کار میکردند. بعضی کشورهای غربی روی مثلاً روسها تجربه خیلی دیرینه داشتند مثل خود انگلیسها و آمریکاییها. یا فرض کنید آلمان غربی روی عملیات آلمان شرقی وارد بود یا کره جنوبی روی کره شمالی مأمورینشان میدانست سازمانشان چه جور کار میکند، نحوه کارشان یا اگر نفوذ داشت یک مأموری میآمد به ما میتوانست مأمور بکند. میخواهم کلیات را یک مروری کرده باشم که نحوه همکاری چه بوده و این دیگر خیلی وسیع بود.
به هر صورت، ما شروع کردیم یواشیواش از با این کشورها که ارتباطات داشتیم یک مقدار اطلاعات گرفتیم در موارد مختلف چه جور مراقبت میشود، چه جور نفوذ پیدا میکنند. کلاسهای کوچکی تشکیل دادیم. بعضی از کشورها هم نماینده خواستیم. یواشیواش کادرمان که یک خرده ورزیده شد، کلاسهایی در خارج از کشور گروههای مختلف فرستادیم به آمریکا به انگلیس، به آلمان، به اسرائیل و به فرانسه و این چهار پنج کشوری که سازمانهایشان ورزیده بود، مجهز بودند که من اولین سفر را در تشکیل سازمان امنیت در شیراز یک دوره مدیریت یک ماهه با دوازده افسر رفتیم آمریکا، یک ماه آنجا بودیم در اسفند ۳۷ اشتباه نکنم. در دومین چیز را رفتم به آمریکا که بلافاصله بعد از یک ماه بعد از همین جریان که بیرون کردن آمریکاییها بود دعوت شدم با همان منشیام و همان شخصی که بیرون کرده بودیم. او بنا بود مهماندار ما بشود. من نرفتم. خودم را به مریضی زدم که بعداً میآیم که او اقلاً در سفر همراه ما نباشد. در همین لندن آمده بود. منتظر شده بود درست یادم نیست یک روز یا دو روز بعد که آمدیم اینجا ملحق باز به ما شد.
Leave A Comment