روایت‌کننده: تیمسار محسن هاشمی‌نژاد

تاریخ مصاحبه: ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

مصاحبه با تیمسار محسن هاشمی‌نژاد در روز جمعه اول آذر ۱۳۶۴ برابر با ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دی‌سی. مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی.

س- تیمسار امروز می‌خواهم که قسمت اول این مصاحبه را اختصاص بدهیم به شرح حال شما، بنابراین می‌خواهیم از حضورتان تقاضا کنم که برای ما توضیح بفرمایید که شما کجا به دنیا آمدید و شرایط خانوادگی که در آن بزرگ شدید چگونه بوده؟ منظور من این است که یک مقداری از سوابق خانوادگی پدرتان و مادرتان را توضیح بفرمایید و آن شرایط محیط کودکی را که شما در آن رشد کردید. و همچنین بعد بپردازیم به تحصیلات شما و بعد از تحصیلات مشاغلی را که شما عهده‌دار بودید از ابتدا تا انتها برای ما توضیح بفرمایید که بعد اگر سؤال‌های دیگری در ضمن مطرح شد من از شما در آن باره هم سؤال خواهم کرد.

ج- من در تهران در خرداد ۱۲۹۹ به دنیا آمدم. خانواده پدری من از تفرش و پدربزرگم مرحوم میرزا سید احمد منتخب‌الممالک تفرشی که بزرگ خانواده سادات تفرش بودند در آن‌موقع. پدرم متأسفانه در کودکی از دست دادم. مادرم خانم فرح سمیعی از خانواده سمیعی تربیت و بزرگ کردن مرا به عهده گرفتند. در تهران تا سنینی که به مدرسه رفتم داستان خیلی جالبی به نظرم نمی‌آید مگر این‌که وارد مدرسه ابتدایی شدم در سال ۱۳۰۷، بعد از اتمام مدرسه ابتدایی وارد مدرسه شرف شدم دبیرستان شرف شدم. بعد از چند سالی وارد مدرسه نظام شدم. در مدرسه نظام عشق و علاقه خودم را به خدمت نظام تشخیص داد.

س- بله، این مدرسه نظام که می‌فرمایید منظور شما دبیرستان نظام است؟

ج- دبیرستان نظام، دبیرستان نظام، که در آن‌موقع یک قسمتی از دانشکده افسری بود در حقیقت من در سال ۱۳۱۵ وارد دبیرستان نظام شدم. و در سال ۱۳۱۶ دبیرستان نظام منتقل شد به دبیرستانی که رضاشاه کبیر در خیابان سی متری آن نزدیک کاخ ساخته بودند به آنجا منتقل شدیم و تا اتمام تحصیلات دبیرستانی در آنجا بودم. دبیرستان را با رتبه ممتازی به اتمام رساندم. و وارد دانشکده افسری در سال ۱۳۱۹ شدم. خاطرات برجسته‌ای که از دانشکده افسری دارم یکی این است که هنگامی که در حقیقت سردوشی بر دوشم گذاشته شد و نظامی رسمی شدم اولین سردوشی را اعلی‌حضرت محمدرضا شاه در سمت ولیعهدی به دوش من گذاشتند به جهت این‌که شاگرد اول دوره خودم بودم. و خاطره برجسته‌تر این‌که باز در خاتمه دانشکده افسری به علت این‌که شاگرد ممتاز دانشکده بودم باز به وسیله ایشان به من به اصطلاح، امتیازاتی به دست اعلی‌حضرت، در آن‌موقع اعلی‌حضرت محمدرضا شاه داده شد. و در حقیقت شاید دست تقدیر از آن‌موقع به من می‌گفت که همانطوری که سردوشی نظامی و درجه افسری‌ام را با گرفتن هدیه‌ای از دست ایشان با ایشان شروع شد، در آینده زندگی‌ام هم مدت زیادی را در التزام ایشان من خدمت می‌کردم. این دو خاطره برجسته ایست که من در دانشکده افسری دارم. البته همه افسران می‌دانند که دانشکده افسری واقعاً در آن‌موقع به عقیده من که سال‌ها خودم فرمانده و مربی افسر بودم در دانشکده افسری، یکی از بهترین محیط‌‌های نظامی بود. و ما اگر چنانچه آن نحوه تعلیم و تربیت را ادامه می‌دادیم که تا اندازه‌ای هم دادیم بهترین افسران را ما در ارتش داشتیم.

س- بهترین محیط نظامی که می‌فرمایید می‌توانید یک خرده تشریح بفرمایید که منظورتان چیست؟

ج- بله، دانشکده افسری اصولاً براساسی بنا شده بود که رقابت در آنجا ایجاد می‌شد. و ما به خصوص وقتی از دبیرستان نظام می‌آمدیم به دانشکده افسری یک شور و عشق نظامی و افسری در خودمان داشتیم. به طوری که غالب هم‌دوره‌‌های من از زمان مدرسه اینها مثل این‌که یک آرزوئی در دلشان هست همین‌طور آن صنوف و رسته‌‌هایی که می‌خواستند بروند به آنجا، یک کسی می‌خواست برود هواپیمایی، یکی می‌خواست برود افسر پیاده بشود، یکی می‌خواست برود افسر توپخانه بشود. اینها چنان در آن عالم بچگی این صنوف را برای خودشان می‌پروراندند و به اصطلاح تشویق می‌کردند همدیگر را که معلوم بود اینها عشق به نظام دارند. و واقعاً می‌توانم بگویم که غالب افسرانی که از دانشکده افسری خارج شدند اینها کسانی بودند که، به خصوص در هم‌دوره‌‌های من، افسران برجسته‌ای در ارتش شدند. تنها در بین هم‌دوره‌‌های من شاید ما نزدیک هشت سپهبد داریم هم‌دوره. شاید گروهانی که من خدمت می‌کردم جمعاً هم‌دوره‌‌های ما دویست نفر بیشتر نبودند. ولی از اینها هشت‌نفر سپهبد شدند. تعداد زیادی به درجه سرلشکری رسیدند.

س- ممکن است اسم چند تایشان را ذکر بفرمایید.

ج- بله، بله. از کسانی که مرحوم شدند یعنی از بین رفتند سپهبد ناصر مقدم. سپهبد وشمگیر. از کسانی که خوشبختانه حیات دارند سپهبد فیروزمند. باز باید بگویم که سپهبد طباطبایی وکیلی که او هم از بین رفت، او هم

س- طباطبایی وکیلی؟

ج- طباطبایی وکیلی بله. از کسانی که هنوز حیات دارند سپهبد ناصر فردوست

س- بله.

ج- برادر جوانتر. سپهبد افشائی. از کسانی که از بین رفتند سپهبد برومند ناصرقلی برومند. تا آنجایی که خاطرم هست اینها کسانی بودند که از دوره دویست نفری ما به درجه سپهبدی رسیدند و شاید در سایر دوره‌ها کمتر این تعداد به این درجه رسیدند. حالا به درجات سرلشکری و سرتیپی خیلی‌هایشان رسیدند، متأسفانه من الان درست به خاطرم نیست. منظورم این است که واقعاً دوره بسیار درخشانی داشتیم. و دوره ما در آنجا در دانشکده افسری به نام دوره شهاب خوانده می‌شد که این دوره را به این جهت به نام شهاب نامیدند که تیمسار شهاب واقعاً در زمان جنگ در دانشکده افسری یک revolution و یک انقلابی ایجاد کرد در تعلیم و تربیت. و متأسفانه با کمال تأسف خودش جانش را در سر این انقلاب گذاشت. و اگر تیمسار شهاب زنده بود به عقیده من به درجات خیلی بالایی در ارتش می‌رسید و می‌توانست مصدر خدمات مهمی در ارتش بشود. ولی متأسفانه به دست یک جوان نادانی که به علت فساد اخلاق از مدرسه اخراج شده بود کشته بود و به همین جهت دوره ما را به نام دوره شهاب نامیدند. بله، این است که خاطراتی که در دوره دانشکده افسری دارم تا سال ۱۳۲۱ که از دانشکده افسری فارغ‌التحصیل شدم. بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشکده افسری به علت این‌که رتبه ممتازی داشتم می‌توانستم که خودم انتخاب کنم در چه محلی خدمت کنم. و من تیپ مکانیزه را که در آن‌موقع در جی، جی تهران، نزدیک تهران در آنجا شروع به خدمت کردم. یک سالی شاید نگذشت که دانشکده افسری مرا خواست برای افسر مربی دانشجویان دانشکده افسری. معمولاً رسم بر این بود که یعنی به فرمان رضا شاه دانشکده افسری هر افسری را از هر جایی می‌خواست به علت این‌که محیط خیلی مقدمی بود برای ارتش آن قسمت‌ها مجبور بودند که افسر را بدهند. به همین جهت وقتی بعد از یک سال مرا خواستند از تیپ مکانیزه، با این‌که در آن‌موقع فرمانده تیپ مکانیزه واقعاً ناراحت و ناراضی بود، مع‌هذا ناچار مرا فرستادند به دانشکده افسری. و من البته خودم فوق‌العاده خوشوقت بودم به جهت این‌که می‌دانستم که افسرانی که در دانشکده افسری خدمت می‌کنند واقعاً افسران برجسته‌ای هستند چون وظیفه تربیت و تعلیم افسران آینده مملکت به دست آن‌هاست.

من از سال ۱۳۲۲ در دانشکده افسری با سمت فرمانده دسته گروهان خدمت کردم. در این دوره فرماندهان برجسته‌ای با من بودند. فراموش نمی‌کنم که فرمانده دانشکده افسری در یک دورانی تیمسار مرحوم ارتشبد هدایت بود که با درجه سرتیپی فرمانده دانشکده افسری بود. در زمان دیگری تیمسار مرحوم رزم‌آرا فرمانده دانشکده افسری بود. و اینها افسرانی بودند که در دوره به اصطلاح فرماندهی من در دانشکده افسری من با آنها خدمت می‌کردم. از افسرانی که مستقیماً تحت فرماندهی او خدمت کردم تیسمار سپهبد جم بود، ارتشبد جم، تیمسار ارتشبد جم بود.

س- بله، بله.

ج- ایشان فرمانده گروهان بودند که در آن‌موقع البته سمت نزدیک خانواده سلطنت داشتند داماد اعلی‌حضرت رضا‌شاه کبیر بودند. و من فرمانده یکی از دسته‌‌هایی بودم که ایشان فرمانده گروهان آن دسته بود. به همین ترتیب در دوران دانشکده افسری گذشت تا سال ۱۳۲۹ که من به آمریکا اعزام شدم برای دوره به اصطلاح، دوره مقدماتی افسری. این مسافرت چهارده ماه طول کشید و هنگام مراجعت مجدداً دانشکده افسری مرا خواستند. و من با سمت رئیس رکن سوم که مسئول آموزش دانشکده افسری بود و ضمناً استادی تاریخ نظامی در دانشکده افسری مشغول خدمت شدم.

س- بله. شما در این چهارده ماهی که در آمریکا بودید در کجا تحصیل کردید.

ج- در آمریکا ابتدا رفتم به آتلانتا.

س- بله.

ج- در آتلانتا مدت هشت‌ماه در آنجا، خیلی معذرت می‌خواهم در این قسمت یک اشتباه کردم. در ابتدا رفتم به ویرجینیا، ویرجینیا مدرسه‌ای هست به نام فورت یوستیس، که در آنجا به مدت چهارماه تحصیل کردم. بعد از آنجا رفتم به آتلانتا که در آنجا به مدت ۹ ماه تحصیل کردم. و جمعاً این یک دوره مقدماتی نظامی بود که ما در اینجا دیدیم. و همانطوری که گفتم در مراجعت مجدداً به دانشکده افسری رفتم و با سمت رئیس رکن سوم و استاد تاریخ نظامی. من در این سمت بودم که مجدداً در سال ۱۳۳۲ که می‌شود ۱۹۵۳، ۱۹۵۳ به آمریکا اعزام شدم برای دیدن دوره عالی، که این دوره عالی را مجدداً در آتلانتا در ایالت جورجیا دیدم.

س- اسم آن دانشکده را ممکن است ذکر بفرمایید یا مدرسه به هرحال، مرکز تعلمیات نظامی را؟

ج- مرکز تعلیمات نظامی یکیش فورت یوستیس بود و

س- این در ویرجینیا بود.

ج- ویرجینیا بله.

س- در آتلانتا را بفرمایید.

ج- در آتلانتا یک فورت مک فرسن، در آنجا تا آنجا که یادم هست بعد در آنجا تحصیل کردم. عرض بکنم که بعد از مراجعت از آمریکا و دیدن دوره عالی، باز در همان سمت رئیس رکن سوم و استاد تاریخ نظامی ادامه خدمت می‌دادم.

س- شما در این مدت چقدر آمریکا تشریف داشتید در سال ۱۳۳۲ که اعزام شدید؟

ج- در این دوره هم در حدود هشت‌ماه. در مراجعت، همان‌طورکه برایتان توضیح دادم، در دانشکده افسری همان سمت قبلی خودم را ادامه دادم. و در سال ۱۹۵۷ برای دیدن دوره فرماندهی و ستاد که در تهران به آن می‌گویند دانشگاه جنگ، اعزام شدم به آمریکا و در فورت له وان ورت دوره فرماندهی و ستاد را گذراندم.

س- در سال ۱۹۵۷؟

ج- ۵۷ بود. و این دوره چهارده ماه طول کشید.

س- بله. تیمسار دفعه اولی که شما اعزام شدید به آمریکا در سال ۱۳۲۹ از نظر نظامی درجه شما چه بود؟

ج- من درجه‌ام سروان بودم.

س- سروان بودید.

ج- در دفعه دومی که

س- ۱۳۳۲.

ج- در سال ۱۳۳۲ سرگرد بودم. و در سال ۱۳۳۶ که می‌شود ۱۹۵۷ سرهنگ دوم بودم که در آمریکا به درجه سرهنگی یعنی در طی دوره‌ام به درجه سرهنگی رسیدم. در مراجعت از آمریکا

س- در این سفر چقدر تشریف داشتید آمریکا؟

ج- چهارده ماه.

س- چهارده ماه در ۱۹۵۷.

ج- بله.

س- بعد موقعی که تشریف آوردید ایران سرهنگ تمام بودید.

ج- سرهنگ تمام بودم و دانشکده افسری با فشار هر چه تمام‌تر مرا خواستند که به سمت فرمانده هنگ دانشکده. مدتی در این سمت خدمت می‌کردم. ولی در آن‌موقع رسم بود که دانشجویانی که دانشگاه جنگ آمریکا را می‌گذرانند حتماً باید بیایند به دانشگاه جنگ ایران و در آنجا سمت استادی داشته باشند. و در حقیقت یک مشاجره‌ای می‌شود گفت که بین دانشکده افسری و دانشگاه جنگ در این کار انجام شد و به هرحال دانشگاه جنگ مرا بردند به سمت استادی دانشگاه جنگ در سال ۱۳۳۷ و ۱۳۳۸، من در دانشگاه جنگ استاد دانشکده سوم که دانشکده تاکتیک بود، در آنجا استاد بودم.

بعد از تقریباً شانزده‌ماه استادی دانشگاه جنگ، یکی از فرماندهانی که قبلاً با من در دانشکده افسری خدمت می‌کردند که ایشان الان سمت سپهبدی دارند، سپهبد بهاروند، ایشان در آن‌موقع در ستاد ارتش خدمت می‌کردند به سمت فرماندهی لشکر آذربایجان، لشکر دو تبریز منصوب شدند و در همان حکم خودشان مرا رئیس ستادشان انتخاب کردند. بنابراین باز در اینجا همه جا یک مشاجراتی بین دانشگاه جنگ نمی‌خواست که من بروم. ولی خوب، ستاد ارتش چون لشکر آذربایجان در یک منطقه فوق‌العاده حساسی قرار گرفته بود، به هر صورت ستاد ارتش آن‌موقع قبول کرد یعنی مرا منصوب کردند به این‌که رئیس ستاد لشکر آذربایجان بشوم. با این سمت رفتم به آذربایجان. در حدود شانزده ماه در آذربایجان رئیس ستاد لشکر بودم. در این موقع آجودان رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران آن‌موقع که تیمسار ارتشبد هدایت مأموریتی پیدا کرد در آمریکا و آن آجودان که به نام تیمسار سپهبد صالح بود مرا معرفی کرد به تیمسار ارتشبد به عنوان جانشینش. و در نتیجه من بعد از شانزده ماه از آذربایجان آمدم و شدم برای مدت چهار ماه فقط آجودان تیمسار ارتشبد هدایت. تقریباً می‌شود گفت که در تمام دوران خدمتم این چهار ماه بود که من توانستم بروم توی یک دفتر بنشینم به عنوان به اصطلاح یک فردی که فقط سروکارم با کار تشریفات بود.

بعد از چهارماه گارد شاهنشاهی مرا برای رئیس ستادی گارد شاهنشاهی خواست که در آن‌موقع فرمانده گارد شاهنشاهی تیمسار ارتشبد اویسی بودند که تازه به این سمت انتخاب شده بودند. تیمسار ارتشبد اویسی خودشان رئیس ستاد تیمسار نصیری بودند تیمسار ارتشبد نصیری. وقتی تیمسار ارتشبد نصیری از آن سمت تغییر شغل دادند در نتیجه ایشان از ریاست ستاد آمد به فرماندهی گارد، ایشان مرا انتخاب کرد برای این‌که بیایم در جای خودش رئیس ستاد گارد بشوم. این کار در سال ۱۳۲۹ ببخشید، ۱۳۳۹، که می‌شود ۱۹۶۰ انجام شد. من در گارد سلطنتی در گارد شاهنشاهی به مدت هجده‌ماه رئیس ستاد گارد بودم. که در عین حال در این سمت سمت تقریباً کار معاونت فرمانده گارد را هم انجام می‌دادم.

بعد از هجده‌ماه تیمسار ارتشبد اویسی به فرماندهی لشکر گارد منصوب شدند. و من به فرماندهی تیپ گارد شاهنشاهی که همین گارد سلطنتی است، گارد سلطنتی در آن‌موقع بود که یک تیپ بود، به فرماندهی تیپ منصوب شدم. در حقیقت فرمانده گارد بودم و فرمانده تیپ. من از سال ۱۹۶۱ به مدت دوازده سال فرمانده گارد شاهنشاهی بودم. گارد شاهنشاهی را موقعی که تحویل گرفتم یک تیپ بود و زمانی که تحویل دادم از نظر تعداد، در حقیقت می‌شود گفت که در حدود یک سپاه بود. یعنی هر قدر که درجه من نزدیک می‌شد به موقعی که باید تغییر شغل بدهم اعلی‌حضرت محمدرضا شاه محل مرا بالا می‌بردند و مرا در آن پست نگه می‌داشتند. خوب، این البته نمی‌توانم بگویم شاید، بلکه یقیناً در اثر اطمینانی بود که ایشان نسبت به من داشتند و سعی داشتند شاید من تنها افسری بودم که در سمت فرماندهی گارد مدت دوازده سال خدمت کردم. در این مدت البته در مدت دوازده سال خاطرات زیادی دارم در اینجا.

س- شما تا آخرین سمتتان همان فرمانده گارد بودید، بله؟

ج- نخیر، نخیر. من در سال ۱۳۵۳ قرار بود که تغییر شغل بدهم و حتی برای من سمتی تعیین شده بود که جانشین رئیس ستاد باشم جانشین رئیس ستاد بزرگ یعنی نفر دوم ستاد بزرگ. و حتی در وهله اول هم اعلی‌حضرت محمدرضا شاه این سمت را تصویب فرموده بودند برای من، ولی در مرحله دوم که فرمان برای توشیح ایشان ارائه شده بود، ایشان مرا به سمت رئیس سرای نظامی و ژنرال آجودان اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه آریامهر منصوب کردند. که من تا آخر خدمت در ایران در این سمت بودم.

س- از ۱۳۵۳؟

ج- از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷. این آخرین سمتی بود که من در گارد و در خدمت شاهنشاه داشتم.

س- بله. ممکن است یک مقداری توضیح بفرمایید که رئیس سرای نظامی

ج- نظامی و ژنرال آجودان چه وظایفی دارد.

س- بله مأموریت‌ها و وظایفی داشت؟

ج- بله. عرض کنم که رئیس سرای نظامی در آن‌موقع در حقیقت می‌شود گفت که رئیس دفتر نظامی اعلی‌حضرت بودم. کار‌هایی که به اصطلاح از جهت فرماندهان نظامی نیازی داشتند در موقعی که خودشان نمی‌توانستند شرفیاب بشوند و این کارها را به عرض پادشاه برسانند، این کارها از طریق من می‌آمد و به عرض اعلی‌حضرت می‌رسید. مثلاً به طور مثال برای شما بگویم ارتش، ژاندارمری، شهربانی، بعضی مواقع ساواک و حتی بعضی مواقع از طریق دولت، نخست‌وزیر و وزرا کار‌های خیلی فوری که داشتند اینها به وسیله من به عرض پادشاه می‌رسید و اوامر ایشان ابلاغ می‌شد. این از این جهت بود که من دائماً در التزام اعلی‌حضرت بودم، چه در سمتی که فرمانده گارد بودم چه در سمت رئیس سرای نظامی و ژنرال آجودان اعلی‌حضرت دائماً در التزام ایشان بودم. تقریباً می‌توانم بگویم که در این مدت هر شب نه تنها روزها در سرخدمت بودم بلکه هر شب در جا‌هایی که اعلی‌حضرت در خانواده سلطنتی تشریف داشتند من هم در التزام ایشان بودم. بنابراین یک کسی بودم که همیشه دسترسی به من آسان بود و چه از طرف قسمت‌‌های نظامی و چه از طرف دولت اگر کار فوری چیزی بود همیشه به وسیله من به عرض اعلی‌حضرت می‌رسید. از خاطراتی که در دوران فرماندهی گارد دارم، برجسته‌ترینش جریان اصلاحات ارضی است. من در اینجا از اصلاحات ارضی از خود به اصطلاح، موضوع اصلاحات ارضی صحبت نمی‌کنم، آن یک مطلب دیگری است.

من از این جهت از اصلاحات ارضی صحبت می‌کنم که واقعاً احساسات مردم در آن‌موقع نسبت به خود شاه. من همیشه وقتی اعلی‌حضرت را در فرماندهی گارد همراهی می‌کردم همیشه در اتومبیل دوم قرار گرفته بودم یعنی اعلی‌حضرت در اتومبیل اول بودند من در اتومبیل دوم. همیشه من به خودم می‌گفتم که چه خوب بود که یک دستگاه دوربین فیلمبرداری در این ماشین اسکورت بود که ما می‌توانستیم از این احساسات مردم واقعاً فیلمبرداری بکنیم. شاید من واقعاً به شما بگویم که در آن‌موقع احساساتی که مردم نسبت به پادشاه داشتند بی‌نظیر بود، در سطح جهانی بی‌نظیر بود. مثلاً به طور مثال به شما بگویم مثلاً فرض بفرمایید که در آذربایجان بارها می‌شد که مردم از فرط احساسات جلوی ماشین بچه‌هایشان را مثلاً دراز می‌کردند اینها که اصلاً ما همه یک مرتبه با یک احساسات غریبی می‌پریدیم و مردم را بلند می‌کردیم و اینها. و خوب، به هر صورت نشان‌دهنده این بود که این ملت چقدر به پادشاه خودش علاقمند بود. در مواقع بسیاری من این احساسات مردم را می‌دیدم. البته این احساساتی که من به شما می‌گویم در زمانی بود که من فرمانده گارد بودم. و آن‌موقع ما بیشتر اعلی‌حضرت را با اتومبیل اسکورت می‌کردیم در خیابان‌های شهر غالباً ما جلوی چراغ‌ قرمز می‌ایستادیم، اعلی‌حضرت می‌ایستادند و مردم به محض این‌که متوجه می‌شدند که پادشاه مملکت است اصلاً شما نمی‌دانید اصلاً از مغازه‌ها از پیاده‌روها هینطور می‌ریختند و ما واقعاً مشکلی داشتیم که در این موقع اعلی‌حضرت را از این وسط، به اصطلاح، خارج کنیم. بعدها که کار به هلیکوپتر کشید. البته اشکال کار این بود که مرتباً ترافیک تهران شدید می‌شد و واقعاً ما برای از شمیران به تهران آمدن باید مدتها معطل می‌شدیم. و خوب از نظر امنیتی خیلی اهمیت داشت این موضوع. این‌ست که ما به تدریج دیگر با هلیکوپتر اعلی‌حضرت رفت و آمد می‌کردند و خود به خود یک قدری این نوع تماس کمتر شد. البته یک خاطره خیلی غم‌انگیز دیگری دارم از دوره فرماندهی گارد. و آن اتفاقی است که در ۲۱ فروردین ۱۳۴۲ اتفاق افتاد.

س- سوء‌قصد به اعلی‌حضرت را می‌فرمایید در کاخ؟

ج- بله، بله. و من در آن‌موقع فرمانده گارد بودم. البته من تقریباً سه سال بود که فرمانده گارد شده بودم و یکی از سربازان گارد که، معلوم بود تحت نفوذی قرار گرفته بود، این در موقعی که اعلی‌حضرت می‌آمدند به کاخ مرمر که به دفتر تشریف ببرند، موقع خروج اعلی‌حضرت از اتومبیل با اسلحه دستی‌اش شروع کرد به تیراندازی کردن. خوشبختانه اعلی‌حضرت قبلاً وارد کاخ مرمر شده بودند و این سرباز آمد به طرف کاخ مرمر ولی یکی از مأمورین ما در جلوی در به او تیراندازی کرد که به او تیر خورد. ولی هنوز جان داشت و آمد توی کاخ یک مأمور دیگری که در کاخ بود به او تیراندازی کرد. و حتی مأموری هم که خارج از کاخ بود با این‌که به او تیراندازی شده بود آمد توی کاخ، هر دوی اینها به این تیراندازی کردند و این از پای درآمد. داستان آن روز البته خیلی مختصر خیلی جالب است. معمولاً ساعت ۹ اعلی‌حضرت می‌آمدند به دفتر، تشریف می‌آوردند به دفتر و ما یعنی رئیس سرای نظامی، فرمانده گارد، رئیس تشریفات، اینها همه منتظر بودیم که اعلی‌حضرت تشریف بیاورند. در آن روز به خصوص ساعت ۹ شد و اعلی‌حضرت تشریف نیاوردند. یک پنج دقیقه‌ای گذشت و چون، تا آنجایی که یادم هست، هم از طرف دولت و هم از طرف نظامی یک گزارشاتی داده بودند و جواب می‌خواستند و مرتباً تلفن می‌کردند که منتظر جواب بودند، من بعد از پنج دقیقه که گذشت، کاخ مرمر تا کاخ اختصاصی که محل اقامت اعلی‌حضرت بود، شاید مثلاً فرض کنید یک چیزی در حدود سیصد متر بود که باید از اینجا که حرکت می‌کردند از وسط میدان پاستور بگذرند و بیایند به کاخ مرمر. نمی‌دانم شما در تهران کاخ‌ها را ملاحظه کردید؟

س- بله، بله.

ج- بله. کاخ اختصاصی در شمال غربی قرار داشت. کاخ مرمر در جنوب شرقی میدان پاستور قرار داشت. بنابراین اعلی‌حضرت بایستی از این وسط میدان می‌گذشتند می‌آمدند از در کاخ مرمر و می‌آمدند به … من از جلوی در کاخ مرمر حرکت کردم و آمدم به کاخ اختصاصی، به فکر این‌که شاید به عللی اعلی‌حضرت امروز تشریف نیاورند از آن دفتر. غالباً اتفاق می‌افتاد که یا به علت کسالت یا هر علت دیگری اعلی‌حضرت در دفتر خودشان در کاخ اختصاصی اشخاص را می‌پذیرفتند. من به این فکر که الان پنج دقیقه، هیچ‌وقت اعلی‌حضرت یک ثانیه در این کار سر ساعت ۹ باید توی دفتر بودند. من به این فکر که احتمالاً ممکن است که ایشان در آن دفتر اشخاص را بپذیرند، از کاخ مرمر حرکت کردم پیاده رفتم به کاخ اختصاصی. به محض رسیدن من به در کاخ اختصاصی اعلی‌حضرت از درآمدند پایین و وارد ماشین شدند و به من فرمودند «مطلب چیست؟» همان جلوی در ماشین که شیشه پایین بود من گزارشات فوری را که باید به عرض برسانم رساندم و ایشان هم دستوراتی دادند که من یادداشت کردم. اعلی‌حضرت با ماشین حرکت کردند به طرف کاخ مرمر، من از در حقیقت می‌شود گفت با قدم دو حرکت کردم به طرف دفترم که همان دم در کاخ مرمر بود که این جواب‌‌های اینها را بدهم. هنوز به دفترم نرسیده بودم پشت میز که صدای تیراندازی را شنیدم. و با این صدای تیراندازی به سرعت رفتم به کاخ، وارد کاخ که شدم از یک طرف آن سرباز خائن را در آنجا دیدم که کشته شده یعنی افتاده ولی هنوز نفس می‌زد. از یک طرف یکی از مأمورین مخصوص را جلوی در کاخ اختصاصی دیدم، جلوی در دفتر اعلی‌حضرت دیدم که افتاده زمین، او هم تیر خورده بود و یک مأمور دیگر که به این تیراندازی کرده بود او را هم آن طرف دیدم که او هم تیر خورده افتاده. بنابراین من سه نفر را در آنجا جلوی چشمم دیدم و واقعاً بزرگترین اثری که این داشت و بزرگترین چیزی که بنده دیدم این بود که آن سربازی که آن مأموری که در خارج تیراندازی کرده به این شخص به این سرباز خائن، با این‌که با مسلسل به او تیراندازی شده بود، از در کاخ آمده بود تو به این تیراندازی کرده بود و جلوی دفتر پادشاه ایستاده بود و در همانجا هم افتاده بود. و نفر دیگر هم همان کسی بود که در داخل در مدخل کاخ بود و او هم تیراندازی کرده بود به این سرباز، در نتیجه بر اثر این دو تیراندازی که شش گلوله خورده بود آن سرباز افتاده بود. و من یک همچین منظره‌ای را در آنجا دیدم.

س- خود اعلی‌حضرت کجا تشریف داشتند؟

ج- به محض این‌که رفتم، خوب، من سراسیمه می‌رفتم ببینم اعلی‌حضرت کجا هستند. در دفتر را باز کردم دیدم اعلی‌حضرت آنجا نیستند. از در دفتر رفتم توی آبدارخانه دیدم اعلی‌حضرت آنجا ایستادند. و البته خوب، شکی نیست که در این حال همه نگران می‌شوند دیگر. ایشان خیلی نگران بودند من خیلی بیشتر. ولی خوب، دیگر همه چیز در ظرف شاید مثلاً ده دقیقه یک ربع بعد کار معمولی انجام شد آن قدر که آمدند و اینها را همه را برداشتند بردند به بیمارستان که ببینند کدامشان؟ که هیچ کدامشان هم.

س- شما وارد آبدارخانه شدید ایشان را دیدید.

ج- بله من خوب خیلی

س- عکس‌العمل ایشان چه بود؟ چه گفتند به شما؟

ج- خیلی دیگر، فرمودند که «این چه بود؟ موضوع چه بود؟» گفتم: «قربان الان نمی‌توانم چیز کنم باید تحقیق کنم ببینم موضوع چه بوده.» و خوب، اعلی‌حضرت هم تشخیص می‌دادند که من هم خیلی ناراحتم. و واقعاً هم خوب، ناراحتی داشت دیگر، به هر صورت من مسئول این کار بودم در عین حال همان سرباز خائن به اصطلاح زیردست من بود هم آن دو تا درجه‌داری که واقعاً جانشان را فدا کردند آنها مال ما بودند. درست است که یک خائن بود ولی در عوض دو تا فداکار بود که جانشان را سر این راه گذاشتند. این‌ست که خوب فقط اعلی‌حضرت به من فرمودند که تحقیق کنید، و من آمدم بیرون.

س- ضارب را آقا شما فرمودید که در آن‌موقع هنوز نفس می‌زد وقتی که زمین افتاده بود آیا کوششی نشد که ایشان را زنده نگه دارند.

ج- اصلاً نمی‌شد.

س- برای تحقیقات استفاده کنند؟

ج- اصلاً نمی‌شد. برای این‌که او دستش مسلسل بود مأمورین ما که در لباس سیویل بودند آنها هم درجه‌دار بودند آنها هم مأمور ارتش بودند. ولی آنها معمولاً چون در داخل کاخ همیشه کار می‌کردن لباس سیویل می‌پوشیدند. اینها اسلحه کمری داشتند. اینها هر چه تیر در این اسلحه کمریشان داشتند به این زده بودند و این با مسلسل اینها را زده بود. در نتیجه می‌توانم بگویم وقتی من رسیدم آنها هر سه در حقیقت جان داده بودند ولی خوب، آن چیز‌های آخری بود دیگر هیچ فایده نداشت، در راه از بین رفتند. بله، این خاطرات برجسته‌ای است که من در دوره فرماندهی‌ام در گارد شاهنشاهی داشتم. البته خاطرات بسیار است ولی اینها اهم آن مسائلی است که در آن مدت برای شما توضیح دادم. چون اگر بخواهم توضیح بدهم که خیلی زیاد است. البته من خاطراتم را نوشتم. ولی خوب، این خاطرات حالا به چاپ نخواهد رسید و شاید بعد از مرگ من.

س- بله. من می‌خواستم از شما تقاضا بکنم که شما از سال ۱۳۲۱ که فارغ‌التحصیل شدید از دانشکده افسری از آن سال اتفاقات مهمی در ایران رخ داد از جمله جریان آذربایجان و بعد از آن جریان ملی شدن صنعت نفت، و شما آن دوره را هم در ایران تشریف داشتید تا بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شما تشریف بردید به آمریکا.

ج- من در ۱۳۳۲ در مرداد، بله، در مرداد در حقیقت در مرداد ۱۳۳۲ من در ۲۸ مرداد، اجازه بدهید، بله من در ایران بودم در هزار و سیصد و بیست و

س- بله، من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اهم خاطراتی را که شما دارید خاطرات سیاسی و خاطرات نظامی شما را سرفصل وار لااقل برای ما توضیح بفرمایید و اشاره بکنید به آنها که ما بتوانیم که برای مرحله دوم مصاحبه به استناد آنها سؤال‌‌های جزیی مطرح بکنیم.

ج- در واقعه آذربایجان آنچه من برای شما می‌توانم توضیح بدهم. در آن‌موقع من در دانشکده افسری خدمت می‌کردم. و زمانی بود که مملکت در اشغال بود. در محیط دانشکده افسری واقعاً ما با مشکل‌ترین وضع روبرو می‌شدیم. چون تعدادی از دانشجویان در آن‌موقع تمایل چپی داشتند و اینها همه جور فعالیت برای ابراز تمایلاتشان می‌کردند. اما از طرفی ما در یک محیطی بودیم که انضباط نظامی برقرار بود و در حالی که ارتش اصولاً از سیاست به دور بود. ولی خوب، شکی نبود که عمال خارجی این جوان‌ها را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. و در نتیجه بیشتر اینها متمایل به حزب توده بودند در آن‌موقع. وضع بسیار عجیبی بین دانشجویانی که طرفدار سلطنت بودند و دانشجویانی که تمایلات توده‌ای داشتند، دائماً یک حالت زدوخوردی و محیط دانشکده واقعاً بسیار ناراحت بود. اما خوب ما نهایت تلاشمان را می‌کردیم که بتوانیم محیط را به اصطلاح آرام نگه داریم. چون یک محیط نظامی غیر از محیط دانشگاه تهران بود. دانشگاه تهران، خوب، جوان‌ها می‌توانستند ابراز نظریات خودشان را بکنند ولی در محیط نظامی این کار یک قدری با مشکلاتی. به هرصورت این جریان ادامه داشت تا وقایع آذربایجان. واقعه آذربایجان همان‌طورکه اطلاع دارید، بالاخره ارتش و مردم، تنها ارتش نبود در واقعه آذربایجان، مردم خواستند و در حقیقت توانستند که آذربایجان را بگردانند. البته خود اعلی‌حضرت من در آن‌موقع هیچ تماسی با ایشان نداشتم به جهت این‌که من افسر دانشکده افسری بودم. ولی ما می‌شنیدیم که ایشان فرماندهی می‌کنند ستون اعزامی را، و به هر صورت آذربایجان به آن صورت نجات یافت. اگر از نظر سیاسی بخواهیم این را بحث بکنیم گمان می‌کنم تقریباً یک مسئله روشنی است که این یک شاید اولین برخوردی بود که شرق و غرب در مقابل این برخورد قرار گرفته بودند و غرب اصرار داشت که شوروی باید خاک ایران را ترک بکند و آنها مصراً می‌خواستند بمانند که این در شورای امنیت مطرح شد و تا آنجایی که نظر من هست، پرزیدنت ترومن با نهایت شدت ایستادگی کرد و شاید اولین پیروزی بود که شورای امنیت در آن‌موقع به دست آورد ضمن این‌که خوب در ایران هم مردم و ارتش فعالیت کردند و در حقیقت شوروی کشور ما را ترک کرد. این آن چیزی است که من از جریان آذربایجان می‌توانم برای شما توضیح بدهم. اما جریان ۲۸ مرداد

س- شما قبل از این‌که برسید به جریان ۲۸ مرداد، بین واقعه آذربایجان و نخست‌وزیری دکتر مصدق مسائلی در ایران مطرح بود. شما آیا خاطراتی دارید از آن دوران؟

ج- بله، بله، اصلاً. البته من در آن‌موقع همانطوری که به شما گفتم در دانشکده افسری بودم. افسر جوانی بودم. اما واقعاً اوضاع ایران نابسامان شده بود. واقعاً اوضاع ایران در وضعی بود که ما در همان‌موقع هم احساس می‌کردیم که ممکن است یک مرتبه دگرگون بشود. به جهت این‌که من در دانشکده افسری که بودم این دستجات تظاهرکننده که بیشتر تمایلات چپی داشتند اصلاً در خیابان همین‌طور رفت و آمد می‌کردند. و کاملاً معلوم بود که اینها با یک قدرتی این کار را انجام می‌دهند و پشتیبانی محکمی می‌شوند. اصولاً آنچه من در خاطرم هست از آن زمان نابسامانی امور بود. یعنی بین سال‌های ۲۱ تا ۳۰ در حقیقت مملکت در یک حالتی که همیشه انتظار یک وقایعی می‌رفت. و این دستجات مختلف کارشان فقط جنگ و زدوخورد در خیابان‌ها بود و ما هم که نظامی بودیم دائماً ما در یک حالت آماده باش و انتظار. این آن چیزی است که من می‌توانم از آن زمان که در خاطرم هست برای شما توضیح بدهم. چون من بیشتر کارم یک کار خیلی پرزحمت تعلیم و تربیت بود و من بیشتر کارم را متوجه، به اصطلاح، وظیفه خودم می‌کردم. اما در خلال این مدت این وضع هم برای من کم و بیش روشن بود.

س- شما زمان نخست‌وزیری تیمسار رزم‌آرا و سوء‌قصد به ایشان در ایران تشریف نداشتید؟

ج- من در زمان نخست‌وزیری رزم‌آرا در ایران بودم ولی همانطوری که برای شما گفتم اصولاً یک افسری بودم. مثلاً فرض کنید سروان بودم و اصولاً در دانشکده افسری خدمت می‌کردم و اصولاً کاری به آن وضع آنجا یعنی در داخل وضع آنجا نبودم که، همین قدر اطلاع پیدا کردیم یک همچین اتفاقی افتاده. البته رزم‌آرا هم سمت فرماندهی دانشکده افسری را داشت یک موقع، افسر شایسته‌ای بود، ولی خوب مسائل سیاسی خیلی پشت سرش بود خیلی.

س- من دیگر از این به بعد می‌خواهم از شما فقط تقاضا بکنم که خاطراتی را که شما دارید از زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق و جریان ۲۸ مرداد و مراجعت اعلی‌حضرت به ایران تا آن زمانی که خود شما بعد از انقلاب یا قبل از انقلاب، من نمی‌دانم، ایران را ترک کردید، داستانش را برای ما روایت بفرمایید آن طور که خود شما شاهد و ناظرش بودید.

ج- این مطلبی که شما می‌خواهید من تصور می‌کنم که احتیاج به یک موقع بیشتری دارد که ما با هم صحبت بکنیم.

س- بله خواهش می‌کنم.

ج- این‌ست که من با اجازه شما فکر می‌کنم که به یک موقع دیگری محول بکنید.

س- تمنا می‌کنم.

ج- که من بیایم و با سر فرصت بنشینم و تمام اینها را قسمت به قسمت برای شما توضیح بدهیم. اگر برایتان اشکالی نداشته باشد.

س- نخیر برای من اشکالی ندارد. هر موقع که شما می‌فرمایید. البته این که من الان از شما تقاضا می‌کنم جدا از آن قسمت دوم مصاحبه است که من وارد سؤال‌های جزئی خواهم شد.

ج- پس این خارج از آن است.

س- بله. این خارج از آن است بله.

ج- پس یک آنتراکتی لطف کنید.

س- تمنا می‌کنم.

ج- در جریان ۲۸ مرداد من در دانشکده افسری بودم. و در آن‌موقع آنچه به خاطرم هست، رئیس رکن سوم بودم آنجا.

س- درجه نظامی شما چه بود آقا؟

ج- من در آن‌موقع سرگرد بودم. اصولاً خاطره‌ای که از آن‌موقع دارم این است که واقعاً حتی در ارتش هم یک حالت دودستگی ایجاد شده بود. عده‌ای از افسران طرفدار دکتر مصدق بودند. ولی عده‌ای هم خودشان را خارج نگه می‌داشتند از کار‌های سیاسی به جهت این‌که اصولاً ما نظامی‌ها در دوران خدمتمان به جهت این‌که قسم خورده بودیم که ما در کار سیاسی وارد نشویم. این یکی از اصول نظامی ایران این بود که افسر یا هر نظامی باید خودش را خارج از سیاست نگه دارد. ولی به ناچار افسران کشیده می‌شدند به این جریان. آنچه که تجربیات بعدی به من نشان داد دست‌‌هایی که به عنوان دکتر مصدق کار می‌کرد و ایشان را در حقیقت جلو می‌انداخت و می‌خواست از آن استفاده بکند، این دست‌ها ناپاک بودند. یعنی شاید فکر و اساس خیلی فکر بزرگی بود. خوب، مصدق، شکی نیست که مصدق یک آدم وطن‌پرستی بود. من به این شک ندارم. اما شاید ایشان هم همان‌طورمی‌بینیم خیلی اشخاص بزرگ در زندگی‌شان اشتباه می‌کنند ایشان هم اشتباه کرد. شاید من پیش خودم وقتی که فکر می‌کنم، عقیده خودم را می‌خواهید، اگر چنانچه یک کمی دکتر مصدق از آن خودخواهی‌‌های مخصوص خودش دست برمی‌داشت و یک همکاری بیشتری با پادشاه مملکت داشت، و این فکر که بخواهد آنچه که مورد نظرش است صددرصد به کرسی بنشاند، اگر این نبود شاید این دو نفر مملکت را اصلاً عوض می‌کردند. یعنی آن وطن‌پرستی و این وطن‌پرستی پادشاه، که شکی در این من ندارم، خود من شاهدش بودم، این دو تا واقعاً اگر چنانچه با هم دست به یکی می‌کردند شاید برای مملکت یکی از بهترین وضع‌ها را به وجود می‌آوردند. ولی همان‌طورکه به شما گفتم که این را تقریباً یقین دارم، دست‌های ناپاکی دور و بر مصدق را گرفتند و او را از جریان کار خارج کردند. و مصدق دیر متوجه این امر شد. یعنی موقعی مصدق متوجه این امر شد که دید دارد می‌بازد کار را به توده‌ای می‌بازد. دارد به کلی آنچه که خودش پیش برده یک مرتبه جریان دیگری گرفت. یعنی حتی می‌خواهم به شما بگویم که شاید بزرگترین اشتباه توده‌ای‌ها این بود که زود دست به این کار زدند. یعنی آن‌قدر که احساس کردند که الآن‌موقعی است که یعنی خود روز ۲۸ مرداد موقعی است که باید از این وضع استفاده کرد، با شدت عمل داخل شدند یک دفعه روز ۲۸ مرداد نزدیک ظهر همه ما پرچم قرمز دیدیم. این آن چیزی بود که همه را به وحشت انداخت. این آن چیزی بود که مردم را به وحشت انداخت که ما داریم به کجا می‌رویم داریم به طرف کمونیستی می‌رویم. البته خوب، مسائل چیز‌های دیگری را هم نشان می‌دهد. کم و بیش شاید شما هم می‌دانید من هم می‌دانم که دست‌‌های خارجی هم چه جور کمک کردند و این را به چه صورتی برگرداندند. و چه پول‌‌هایی چه کسانی خواستند بیاورند. ولی با این‌که در آن‌موقع گفته شد که مبالغی پول آوردند که خرج کنند، اما بعدها همان اشخاص هم گفتند که پول به آن مبلغ اصلاً خرج نشد و خود ملت بود که در حقیقت جبهه‌اش را یک مرتبه تغییر داد.