روایت‌کننده: تیمسار محسن هاشمی‌نژاد

تاریخ مصاحبه: ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۲

البته شکی نیست که در درجات بالا در مقامات بالا مسائل سیاسی بود. اما من نمی‌دانم که چرا ما همیشه احساسات مردم را کنار می‌گذاریم و فقط مسائل سیاسی را می‌چسبیم یعنی آن‌موقعی که صحبت ۲۸ مرداد می‌شود همه صحبت از این می‌کنند که بله، سیاست فلان کشور ابرقدرت اینطور تشخیص داد که در آن‌موقع این کار را بکند و در نتیجه فلان شخص، من نمی‌خواهم در اینجا اسم ببرم چون این مسائل آن‌قدر روشن است که اسم بردن ضرورتی ندارد. ولی من آن چیزی که در اینجا می‌خواهم بگویم و خودم احساس می‌کنم این است که احساسات مردم ایران را در آنجا باید به حساب گرفت. مردم ایران تشخیص هم دادند. مردم ایران در خیلی از مواقع تشخیص می‌دهند. آن‌موقع است که باید لااقل این مطلب را در نظر گرفت که در ۲۸ مرداد مردم در این کار کمک کردند و ورق را برگرداندند. اگر ورق به آن صورت برنگشته بود ایران که از بین می‌رفت مصدق هم از بین می‌رفت و در نتیجه اصولاً مملکت به صورت دیگری برمی‌گشت. شاید من در نظرم خیلی‌ها باشند که با این نظر من مخالف باشند ولی هر کسی عقیده خودش را دارد. من معتقد هستم که مصدق گول اشخاصی را خورد که در اطرافش بودند. و آنها کسانی بودند که می‌خواستند از مصدق استفاده بکنند برای این‌که مملکت را به یک راه دیگری بکشند. و خوشبختانه به موقع، حالا یا با کمک خارجی یا، ولی آنچه مسلم است احساسات مردم و خواست خود مردم مملکت را دومرتبه به یک راه دیگری برگرداند. بعضی‌ها هستند که می‌گویند که شاید مثلاً اگر مملکت در همان‌موقع تغییر وضع داده بود ما امروز به این صورت در نمی‌آمدیم. در این بحث‌‌هایی که ما غالباً می‌کنیم یک چنین چیز‌هایی را می‌شنویم.

س- بله. تیمسار من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که نپردازیم به تجزیه و تحلیل نظری بلکه بپردازیم به توصیف خاطرات مشخصی که شما دارید از این جریانات.

ج- بله. عرض کنم که اتفاقاً یک خاطره‌ای که دارم، باید خیلی، به اصطلاح، مختصر بگویم برای این‌که یک خرده‌ای طولانی می‌شود. به هر صورت در روز ۲۸ مرداد. من افسر نگهبان دانشکده افسری شدم. افسر نگهبان دانشکده افسری، حالا به چه صورت یک افسر دیگری که از جریان با اطلاع بود و می‌خواست خود را از این جریان دور نگه‌بدارد این کار را به من محول کرد به عنوان این‌که خانواده‌اش مریض است و این‌ها، اینها داستانی است که من در خاطرات خودم نوشتم. ولی آن روز، روز ۲۸ مرداد من افسر دانشکده افسری بودم. دانشکده افسری در جایی قرار دارد که درست روبروی خیابان پاستور است و درست خیابان کاخ است و شاید مثلاً در حدود دویست سیصد متر با کاخ فاصله دارد. در آن روز البته ما کم و بیش از یک جریاناتی اطلاع داشتیم ولی نه این‌که کاملاً در جریان واقعاً در جریان کار من نبودم برای این‌که من با دسته‌ای رابطه نزدیکی نداشتم. من یک افسری بودم کار و وظیفه خودم را انجام می‌دادم.

در آن روز از ظهر من دیدم که وضع اصلاً کاملاً معلوم است که دارد عوض می‌شود. دستجات خیلی زیادی از مردم می‌آیند به طرف کاخ. و در همان‌موقع عده‌ای از افسرها هم آمدند به دانشکده افسری که اصلاً تمام دانشکده افسری را بردارند ببرند. و خوب، این در عین حال خیلی‌خوب بود، در عین حال هم من تنها کسی بودم در آنجا که باید با این امر رضایت بدهم. در یک موقعیت خیلی استثنایی من قرار گرفته بودم به جهت این‌که فرمانده دانشکده افسری نبود و من نمی‌توانستم اصلاً پیدایش کنم. رئیس ستاد دانشکده افسری نبود. بنابراین دانشکده افسری مانده بود با نظر و تصمیم یک سرگرد. در عین حال خوب من از نظر علاقه شخصی من از اول زندگی‌ام یک فردی بودم که به خانواده سلطنت علاقمند بودم. اصلاً این علاقمندی نه فقط در من بود در خانواده‌ام هم بود و هنوز هم که هنوز است هست. من یک بستگی با خانواده سلطنت دارم که این را نمی‌توانم اصلاً. این است که خوب خودم هم علاقمند بودم اما در عین حال نمی‌خواستم که یک ترتیبی بشود که از نظر نظامی ما. این بود که تمام این افسر‌هایی که آمدند همه اینها را من آوردم تو، گفتم: «به هر ترتیبی که شما بخواهید من با شما همکاری می‌کنم فقط یک ترتیبی باشد که ما یک مشت جوان را به یک صورتی نفرستیم که یک اغتشاشی ایجاد بشود.» خلاصه بعد به‌تدریج، خوب دسته دسته افسران دانشکده افسری هم رفتند و شاید مثلاً آن روز از ساعت دوازده تا پنج بعد از ظهر اصلاً بی‌نظیر بود این عده‌ای که از افسران و از مردم می‌رفتند به در کاخ که در نتیجه سبب شد که پادشاه را در آن روز، به اصطلاح، نگذاشتند از مملکت برود. در آن روز من تا ساعت ۶ بعد از ظهر تقریباً هیچکس نبود که من بتوانم از او دستور بگیرم.

س- شما فرمودید که پادشاه را نگذاشتند که از مملکت برود. من فکر می‌کنم شما ۲۸ مرداد را با ۹ اسفند

ج- من دارم مثل این‌که اشتباه می‌کنم.

س- بله، چون ۲۸ مرداد که اعلی‌حضرت در ایران تشریف نداشتند.

ج- بله من اصلاً خاطره ۹ اسفند را دارم می‌گویم. به هر صورت، در ۹ اسفند، این خاطره‌ام را از ۹ اسفند

س- ۹ اسفند است در ۱۳۳۱.

ج- بله. به هر صورت این داستانی است که من در آنجا به خاطرم هست و مخصوصاً یکی از افسرانی که در آن روز خیلی فعالیت می‌کرد یکی از هم‌دوره‌‌های من بود که اسمش را هم فراموش کردم بگویم آن سپهبد خسروانی بود. که در آن روز

س- باشگاه تاج را داشتند.

ج- بله، بله، بله. فعالیت زیادی می‌کرد و او را واقعاً ما مرتب می‌رفت و می‌آمد و دستجات زیادی را از افسران و غیر افسران اینها را می‌برد. و به هر صورت تا آن روز عصر یک چنین وضعی پیش آمد. اما چرا من جریان ۲۸ مرداد را برای شما به آن صورت یعنی اشتباه کردم با چیز؟ برای این‌که در ۲۸ مرداد ما در دانشکده افسری تمام تلاشمان این بود که دستجاتی که در دانشکده افسری، به اصطلاح، گروهان‌‌هایی که هستند اینجا نظم و ترتیب را در آنجا برقرار بکنیم و در عین حال کمکی که اگر شهر بخواهد به ترتیب برایشان بفرستیم. حالا من خوب به خاطرم آمد. نمی‌دانم چطور یک دفعه این دو تا را اشتباه کردم.

س- عیبی ندارد. این کاملاً روشن است.

ج- به هر حال، در ۲۸ مرداد غیر از این‌که ما در، به اصطلاح، دانشکده افسری سعی داشتیم که مرتباً اگر ارتش کمکی می‌خواهد از دانشجویان برایشان بفرستیم و اینها تا آنجایی که می‌توانیم، چون من یک افسر، به اصطلاح، درجه سروانی داشتم و فقط و فقط کار ما این بود که به آن جریانات کمک بکنیم و به آن صورت. خیلی خودم در جریان ۲۸ مرداد. به آن صورت نبودم. ولی خاطره ۹ اسفند را من برای شما توضیح دادم. به هر صورت داستان ۹ اسفند به آن صورت پایان پیدا کرد و خوب، ما یک مرتبه دیدیم بعد از این‌که درست ورق برگشت، می‌خواهم به شما بگویم که بعضی از افسران در آن‌موقع هم حتی یک تمایلات سیاسی‌ای داشتند حتی در رده‌‌های بالا. مثلاً من بعد از غروب یواش یواش دیدم که مثلاً فرمانده دانشکده پیدایش شد، رئیس ستاد دانشکده، در صورتیکه اینها همیشه آنجا بودند. اما در یک همچین واقعه‌ای خودشان را نمی‌خواستند درگیر کنند که برای فردا ورق برگشت به چه صورتی

س- روز ۹ اسفند را می‌فرمایید؟

ج- روز ۹ اسفند، بله. ولی خوب به هر صورت آن روز هم به پایان رسید و یکی از روز‌هایی بود که در زندگی من خیلی مؤثر بود چون همان روز انسان می‌توانست که اصلاً سرنوشت‌ساز باشد برای. اگر من کوچکترین، به اصطلاح، وضع دیگری برای خودم، خوب، یک افسری بودم جوان و بایستی در آن روز تصمیم می‌گرفتم. بله. دیگر من نمی‌دانم چه چیز‌هایی حالا. همین‌طور می‌خواهید من بیایم به جلو؟

س- بله من الان می‌خواهم که شما را آزاد بگذارم و رشته فکر شما را مزاحمش نشوم که همین جور شما خودتان روایت بکنید مسائلی را که می‌شود گفت که تجربیات مهم شما بوده.

ج- بعد از ۲۸ مرداد و ۹ اسفند مسئله دیگری که به خاطر من می‌رسد ۱۵ خرداد است. من نمی‌دانم که شما آگاهی دارید راجع به ۱۵ خرداد ۱۳۴۲؟

س- بله، بله.

ج- که در ایران امکان به وجود آمدن یک چنین وضعی در آن‌موقع بود. چنین وضعی که در ۱۳۵۷ به وجود آمد. در ۱۵ خرداد ارتش مسلماً قدرت ۱۳۵۷ را نداشت. یعنی ارتش شاید بخواهم به شما بگوییم که ما شاید یک سوم قدرت ۱۳۵۷ را نداشتیم. اما در ۱۵ خرداد ما مصمم بودیم. وقتی صحبت از ما می‌کنم منظورم این است که کسانی که در رأس کار بودند مصمم بودند. در آن‌موقع من فرمانده گارد بودم فرمانده تیپ گارد بودم و تیمسار اویسی با درجه سرلشکری فرماندهی لشکر گارد را داشت. روز فوق‌العاده بحرانی بود. ولی یک فردی در آن روز، حالا یا امروز اگر به او بگویند خدمت به مملکت یا بگویند یک چیز دیگر، هر چه می‌خواهند بگویند من کاری به آن ندارم. ولی آن روز به عقیده من او خدمت کرد به مملکت، و آن هم نخست‌وزیر مملکت بود علم. اصولاً چیزی را که من باید در اینجا به شما توضیح بدهم این است که پادشاه مملکت اعلی‌حضرت محمدرضا شاه هرگز آدم، به اصطلاح، کسی که بخواهد واقعاً به روی ملت آتش گشوده بشود نبود. این آن چیزی است که من همیشه شاهدش بودم. و شاید در آن روز که مقدمه‌اش از مدت‌ها قبل فراهم شده بود، اگر شخص نخست‌وزیر که با اعلی‌حضرت رابطه فوق‌العاده نزدیکی داشت، شاید من می‌توانم بگویم که یکی از دوستان نزدیک اعلی‌حضرت بود. قبلاً به اعلی‌حضرت مراجعه نکرده بود و این اجازه را که اجازه بدهید دست دولت باز باشد و ما جلوی این کار را بگیریم با شدت. اگر یک چنین کسی نبود شاید این اتفاق در پانزده خرداد برای ما پیش می‌آمد. من شاید شکی ندارم در این مطلبی که به شما می‌گویم. مثالش را من خودم برایتان الان آن چیزی که برای خودم پیش آمده برایتان می‌زنم. در روز ۱۵ خرداد درست یک چیزی حدود ساعت ده و نیم رئیس ستاد لشکر که الان هم حضور دارد در تهران است، متأسفانه نباید اسمش برده بشود برای این‌که او در خطر خواهد افتاد. او تلفن کرد به من. گفت که الان از میدان سپه عده‌ای در حدود بین سی تا پنجاه هزار نفر دارند می‌آیند به طرف کاخ. و ما هم کوچکترین کمکی به شما نمی‌توانیم بکنیم برای این‌که در تمام شهر درگیر هستیم. آن روز از صبح رادیو را آتش زده بودند. وزارت دادگستری را آتش زده بودند. در تمام خیابان‌ها تمام اتوبوس‌ها را برگرداندند و آتش زده بودند و مردم در وحشت فوق‌العاده‌ای قرار داشتند. واقعاً یک روز سرنوشت ساز بود. من نمی‌دانم شما می‌خواهید من داخل این جور جزئیات بشوم؟

س- تمنا می‌کنم، بله.

ج- اصلاً در تمام شهر ارتش درگیر و درگیری نگران‌کننده. چون ارتش نباید خرد خرد درگیر بشود باید جمع باشد که بتواند، به اصطلاح، ضربه لازمی اگر لازم باشد بزند و بعد دو مرتبه جمع بشود. اما آن روز یک طوری شده بود که این ارتش را همه را تقسیم کرده بودند. یعنی در حقیقت هیچ نیرویی که بتواند رزرو باشد و کمک بکند نبود. حالا وضع ما چیست؟ اعلی‌حضرت توی کاخ مرمر در دفتر نشستند و مشغول کار هستند. من در داخل کاخ مرمر دارای دو گردان سرباز هستم که یک گردانش گردان جاویدان است که افراد این گردان کسانی هستند که دائمی هستند، یک گردانش وظیفه هستند. من پیش خودم فکر کردم که آیا این لحظه لحظه‌ای‌ست که من بروم از پادشاه اجازه بگیرم؟ من دیدم که این کار کار پادشاه نیست که من تصمیم بگیرم که چه کار باید بکنم الان. صدای تیراندازی حالا از میدان سپه رسیده به چهارراه حسن‌آباد. نظرتان هست چهارراه حسن‌آباد دیگر؟ چهارراه حسن آباد تا در کاخ مرمر یک فاصله‌ای در حدود شاید پانصد متر دارد. یک لحظه‌ای پیش خودم من فکر کردم گفتم که اگر این عده بیایند در کاخ، خوب، راهی که من دارم این است که یک مسلسل بگذارم آن بالا و تیراندازی کنم. ولی خوب، من چرا این کار را بکنم؟ به عوض این‌که بیایم اینجا بایستم بگذارم این عواملی که دارم بروند جلو و در همان لحظه این تصمیم را گرفتم. وقتی من به فرمانده گردانی که مسئول این کار بود این حرف را زدم باور کنید این یک نگاه یک خرده‌ای وحشتناکی به من کرد که ما کاخ را تنها بگذاریم برویم؟ و من مجبور شدم به شدت به او چیز بکنم که اگر «مواظب باش اگر کوچکترین سرپیچی بکنی تسلیم دادگاهت می‌کنم.» و او بلافاصله متوجه شد و عده شروع کرد حرکت کردن. همینقدر که در کاخ باز شد سرباز از توی کاخ آمد بیرون و آن آرایش لازم را گرفت، و من به شما بگویم که افراد من فوق‌العاده ورزیده بودند فوق‌العاده ورزیده بودند. بهترین افراد را داشتم. اینها آقا با یک آرایش خیلی منظم حرکت کردند به طرف چهارراه حسن آباد. و البته خیلی با خشونت کامل. باور کنید وقتی من به شما این حرف را می‌زنم همیشه تأسف می‌خورم به روز‌های بعدی که برای ما پیش آمد. باور کنید که اینها با همان حرکت خشونت‌آمیز خودشان وقتی به چهارراه حسن آباد رسیدند، شما می‌دانید اجتماع همیشه نگاه می‌کند به وضع ببیند چه جور است. شاید از آن سی هزار نفر یا پنجاه‌هزار نفری که می‌گفتند، شاید مثلاً سی چهل هزار نفرشان هیچ‌کاره بودند اینها فقط آمده بودند تماشا کنند. ولی آن عده‌ای که بودند آنجا وقتی این حالت تسلیم را از این عده دیدند و دیدند که اینها با این حالت، اصلاً آقا، ما بدون یک تیراندازی تمام اینها را متفرق کردیم. یعنی به چهارراه حسن آباد که رسیدند یک نفر از این سی چهل هزار نفری که، البته تیراندازی می‌شد معلوم بود عده‌ای تویشان هستند تیر‌های هوائی چیز می‌کنند، ولی وقتی دیدند که با یک عده این جوری طرف هستند که با هر چیزی حاضرند روبرو بشوند، تمام شد و رفت. به طوری که بلافاصله ما در آن روز به کلی چهارراه حسن آباد را بستیم. یک خیابانی هست به نام خیابان قوام السلطنه، از آنجا بستیم. از بالا چهارراه امیر اکرم را بستیم. از میدان، میدانی که توی سی‌متری است روبروی آن سربازخانه ما، آنجا را بستیم. به هر حال دور تا دور کاخ را به کلی بستیم. وقتی اعلی‌حضرت هم سؤال کردند، گفتم چون همان روز هم اتفاقاً روز پانزده خرداد روزی بود که اعلی‌حضرت از کاخ شهری باید منتقل می‌شدند به کاخ سعدآباد. پانزده خرداد دیگر یواش یواش تابستان بود. و ما آن روز این برنامه را هم اجرا کردیم. خدا بیامرزد معاون من که سپهبد به‌دره‌ای شهید شد، آن‌موقع با درجه سرهنگی معاون من بود، من ایشان را خواستم به او گفتم: «آقا ببین این کارها را ما کردیم. دستور هم»، دستور نظامی آقا همیشه باید روشن باشد. به ایشان گفتم: «شما مأموریت‌تان این است که به هیچ‌وجه از این نقاطی که من گفتم نگذارید که کسی بیاید. این مأموریت‌تان است. تانک هم دارید تانک‌هایتان را هم بیاورید اینجا مستقر کنید. این مأموریت شماست.» و خوب الحق ایشان هم افسر واقعاً خیلی خوبی بود و خیلی خوب دستور را اجرا کرد. ما رفتیم به کاخ، یادم هست که آن روز ما در کاخ سعدآباد اعلی‌حضرت نهار مهمان بودند در کاخ والاحضرت فاطمه و نهار در آنجا تشریف داشتند.

س- روز ۱۵ خرداد؟

ج- روز ۱۵ خرداد. ما رفتیم همان‌جا. اعلی‌حضرت هم خیلی نگران، مرتب هم سؤال می‌کردند. فراموش نمی‌کنم که به من فرمودند که «شما می‌توانید یک گردان کمک کنید به شهر؟» گفتم که «قربان من همه‌اش چیزی که دارم چهارگردان است باید سعدآباد و شهر و اینها همه را نگهداری کنم.» فرمودند که «به هر صورت کمک بکنید اگر اویسی از شما کمک خواست کمک بکنید.» و من مجبور شدم که همان روز یکی از گردان‌هایم را در اختیار اویسی بگذارم. یعنی اینقدر اینها از حیث واقعاً قدرت نظامی چیز بودند که حتی گارد هم باید به اینها کمک می‌کرد. به هر صورت تا عصر آقا، این مصمم بودند سبب شد که ورق را برگردانند، و الا باور کنید این عقیده شخصی من است که ما شاید در همان روز اگر یک تصمیم قاطی نبود همان روز ما این وضع عوض شده بود. بله این هم یک خاطره خیلی واقعاً برجسته دیگری که من دارم. خاطرات بعدی دیگر منتقل می‌شود به زمانی که این جریانات پیش آمد.

قبلاً من باید به شما بگویم که من شخصاً معتقدم که اگر اعلی‌حضرت محمدرضا شاه بیماری نداشتند شاید ما با این وضع روبرو نمی‌شدیم. البته، یعنی اینی که من به شما می‌گویم چون من تماس روزانه داشتم تشخیصم بر این بود. زمانی بود که ما با ایشان، ایشان سؤالاتی می‌فرمودند در بعضی مواقع اجازه می‌دادند ما بحث می‌کردیم مسائل را. با نهایت دقت توجه می‌کردند و خیلی خوب ما را راهنمایی می‌کردند. این زمان تبدیل شد به موقعی که مواقعی افسران یا وزرا یا اشخاص دیگری که تماس داشتند هر مطلبی را می‌گفتند برمی‌خوردند به این‌که جوابی نمی‌گیرند. شاید آنها نمی‌دانستند ولی من می‌دانستم که اعلی‌حضرت در حال بیماری هستند. من از کجا تشخیص می‌دادم، از تعداد دوا‌هایی که ایشان در روز می‌خورد. من یادم هست یک شب در یکی از کاخ‌ها ایشان دوایشان را فراموش کرده بودند، به من فرمودند که تلفن کنم به پیشخدمت که آن جعبه دواها را بیاورد. وقتی جعبه دواها را خودم بردم گذاشتم، شما فکر بکنید در یک وعده شاید شش تا قرص مختلف ایشان با یک غذا. آخر این قرص هر چه باشد در بدن انسان اثر عکس‌العملی دارد. به هر صورت برای من شکی نیست که محمدرضا شاه، اعلی‌حضرت محمدرضا شاه، در یک حالت بیماری بودند که مملکت دچار یک چنین وضعی شد. اما خوب، من نمی‌دانم که شما بعدها در این مورد از من سؤالی خواهید کرد یا نه؟

س- حتماً.

ج- به طور اختصار من برای شما توضیح دادم این مطلب را. اما به طور کلی هم به شما بگویم که همیشه من وقتی خودم می‌نشینم قضاوت می‌کنم ما افسران و ارتش را مسئول می‌دانم. با این‌که من در پنج سال آخر خدمتم در ایران سمت فرماندهی نداشتم. من پنج سال رئیس سرای نظامی و ژنرال آجودان که یک شغل تشریفاتی بود، سمت فرماندهی من نداشتم. ولی مع‌هذا من ارتش و افسران را مسئول می‌دانم به جهت این‌که این مملکت ما را بارآورده بود. این مملکت ما را در حقیقت تربیت کرده بود برای این‌که اگر یک روزی ما در مقابل یک وضعی قرار گرفتیم باید مملکت را نجات بدهیم. اما ما حالا به هر علتی، به هر علتی که بوده نتوانستیم این وظیفه را انجام بدهیم ما مسئول هستیم. من شخصاً خودم و سایر افسران و ارتش را مسئول می‌دانم برای این کار. البته شکی نیست که سایر افسران هم شاید به شما گفته باشند که ما در لحظات آخر یک اجتماعی از افسران تشکیل شد و مطالبی به اعلی‌حضرت عرض کردند برای این‌که ایشان تصمیمات جدی بگیرند. ولی خوب، من فقط می‌توانم بگویم که به علت بیماری ایشان، شما نمی‌توانید از یک شخص بیمار انتظار داشته باشید که افکارش نظیر یک شخص سالمی. خودمان بارها بیمار شدیم و می‌دانیم که چه اثر بزرگی در، به اصطلاح، مکانیزم بدن و وضع بدن دارد و هیچوقت نمی‌شود آن انتظار را داشت. این به طور خلاصه بود، اما من فکر می‌کنم که مجبور بشوم به سؤالات شما در آینده به این مسائل، به اصطلاح توضیحات بیشتری بدهم. اما این مجموعه، به اصطلاح، آن چیز‌های برجسته چیز‌هایی بود که من در مدت خدمت در گاردم، البته خیلی مسائل دیگر هست که شاید اگر من بخواهم وارد آن مسائل بشوم خیلی طول می‌کشد.

س- بله، آن را می‌گذاریم برای مرحله دوم مصاحبه.

ج- بله، حالا اگر چون شما واقعاً نکته دیگری را بخواهید.

س- بله، فقط سرفصل‌‌های مطالبی را که شما در آن وارد بودید من در این مرحله از مصاحبه فقط آنها را می‌خواهم.

ج- بله، من برای شما آنچه که توضیح دادم، به اصطلاح، زمانی بود که خودم افسر دانشکده بودم. زمانی بود که در دانشگاه جنگ بودم و به‌خصوص زمانی که فرمانده گارد بودم. در فرمانده گاردی من اتفاقات برجسته‌ای که پیش آمد همانطوری که برای شما توضیح دادم یکی جریان ۱۵ خرداد بود، یکی جریان تیراندازی به اعلی‌حضرت بود، و یکی برجسته‌ترینش داستان همین آخر سر بود که ما متأسفانه همان‌طورکه من به شما گفتم در آن زمان من فرماندهی نداشتم. ولی خوب به هر صورت این اتفاق پیش آمد که البته در این مورد اگر شما بخواهید من در موقع دیگری خیلی مفصل‌تر برای شما توضیح می‌دهم، به خصوص اگر چنانچه شما سؤالاتی داشته باشید. من در آن صورت

س- شما چه موقعی از ایران تشریف آوردید بیرون تیمسار؟

ج- عرض بکنم حضورتان که من دو روز قبل از اعلی‌حضرت از ایران آمدم و خود این داستان، البته داستان جالبی است. شما میل دارید که من الان.

س- تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج- عرض کنم که یک عده از افسران تقریباً ۱۵ رو قبل از این‌که اعلی‌حضرت از ایران خارج تشریف ببرند، دور هم جمع شدند و مطلب روشن بود همه ناراضی. افراد و افسران زیر دست مرتباً ایراد می‌کردند به ما از ما می‌خواستند که شما چرا کاری نمی‌کنید؟ من یادم هست که در آن روز تمام افسرانی که آنجا در کاخ جمع شده بودند همه همین مطلب را داشتند که ما نمی‌دانیم به افسرها و درجه‌دارها و افراد خودمان چه جواب بدهیم.

س- زمان نخست‌وزیری تیمسار ازهاری بود آقا این؟ بله، شاید موقعی بود که تیمسار ازهاری بیمار شده بود. و در آن‌موقع دیگر کسی مسئول کار نبود و اعلی‌حضرت در تلاش تعیین جانشین بودند.

س- نخست‌وزیری.

ج- پانزده روز قبل از این جریانات. ما همه بعد از این‌که این حرفها را همه زدند فرماندهان نیرو بودند، افسران، به اصطلاح، درجه یک ارتش، اینها تصمیم گرفتند که همه بلند شوند و دسته جمعی بروند به خدمت پادشاه. در آن‌موقع به وسیله رئیس تشریفات که آقای اصلان افشار بود، اجازه گرفتیم و همه شرفیاب شدیم. اعلی‌حضرت سؤالی فرمودند که مطلب چیست؟ و یک یک افسران، نه یک نفر به عنوان نماینده، یک یک افسران همه مطلب را گفتند که ما در وضعی قرار گرفتیم که خیلی ناگوار است. افسران و زیردستان ما از ما انتظار دارند و از ما سؤال می‌کنند که شما با این وضعی که پیش آمده چه می‌خواهید بکنید؟ و ما هم نمی‌دانیم چه بکنیم برای این‌که دستور روشنی برای ما نیست. بعد از این‌که همه اینها صحبتشان تمام شد اعلی‌حضرت فرمودند: «خوب، چه می‌خواهید بکنی؟» همه گفتند که «ما قصدمان این است که یک کاری بکنیم مملکت از این وضع بیرون بیاید.» اعلی‌حضرت فرمودند که؛ «شما می‌دانید که من بیمار هستم و با بودن من شما چنین کاری را نمی‌توانید بکنید.»

س- بنابراین این اولین باری بود که اعلی‌حضرت با امرای ارتش راجع به بیماری‌شان صحبت می‌کردند خودشان شخصاً؟

ج- بگذارید، من این نکته را باید اصلاحش کنم. نه، در آن روز شاید این مطلب بیماری را عنوان نفرمودند. در آن روز فرمودند که «با حضور ما نمی‌شود این کار را کرد.» و این جمله‌ای‌ست که در مقابل افسران

س- منظور به کار بردن خشونت با مردم.

ج- بله. افسران مجدداً اصرار کردند که اعلی‌حضرت تشریف داشته باشید. اگر هم نمی‌خواهید که در تهران تشریف داشته باشد تشریف ببرید به جزیره کیش هواپیما و هلیکوپتر در اختیارتان هست و ما اقدام می‌کنیم. اعلی‌حضرت فرمودند که اگر موفق نشدید چی؟ افسران گفتند؛ «خوب اگر موفق نشدیم همه‌مان از بین می‌رویم» اعلی‌حضرت هم که در آنجا وسائل در اختیارتان هست. چون همه را اعلی‌حضرت در آنجا مُصر دیدند، فرمودند که «حالا شما بروید مطالعتتان را بکنید. به هر حال این کار نیاز به مطالعه دارد.» ما هم از آنجا خارج شدیم و آمدیم و اولین جلسه کارمان را در دفتر وزیر دربار تشکیل دادیم.

س- آقای هویدا.

ج- هویدا. نبود ایشان ما بلافاصله رفتیم توی اطاق هویدا و شروع کردیم به مطالعه. جلسه بعدی در دفتر یکی از امرا، جلسه بعدیش در دفتر خود من، در این مدت اعلی‌حضرت رئیس ستاد را تعیین فرمودند که تیمسار ارتشبد قره‌باغی بود و بعد از این‌که ارتشبد قره‌باغی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران شدند، دیگر مسئله از جریان خودش خارج شد و به طور مثال به خود من در روز جمعه قبل از این‌که از ایران خارج بشوم، به خود من به وسیله یکی از افسران گفته شد که چون شما ژنرال آجودان اعلی‌حضرت هستید و اگر ما اقدامی بخواهیم بکنیم ممکن است که همه تصور بکنند که دستور اعلی‌حضرت خواهد بود، شما در این جلسه شرکت نکنید و ما گزارشات را خودمان می‌دهیم. به دلایلی که فعلاً در اینجا من مصلحت نمی‌دانم آن دلایل را بگویم، من جلسه را ترک کردم. و خوب، در آن‌موقع سپهبد بدره‌ای که قبلاً در فرماندهی گارد دوازده سال معاون من بود مرا بدرقه کرد به دم در و من آمدم. و دیگر از آن لحظه به بعد من هیچ تماسی با این آقایان نداشتم.

و اما داستانی که از من سؤال فرمودید که من کی آمدم. بعد از این جریان درست، من پیش خودم فکر کردم که به من شغل فرماندهی که واگذار نشده، در همان‌موقع هم با تعیین رئیس ستاد فرمانده نیروی زمینی تعیین شد، فرماندار نظامی تعیین شد، و تمام مشاغل نظامی دو مرتبه تعیین شد. یعنی در همین مدتی که ما این. من فکر کردم که چون به من وظیفه نظامی محول نشده، من ژنرال آجودان اعلی‌حضرت هستم و چون ممکن است که بعدها، این را ناچارم بگویم، بعدها یک عملی بشود و گفته بشود که فلان‌کس سبب یک چنین مطلبی شد، افسران را، این بود که من تشخیصم این شد که به اعلی‌حضرت گزارش بدهم. چون می‌دانستم دیگر برایم شکی نبود که اعلی‌حضرت از ایران خارج خواهد شد. گزارش بدهم و کسب تکلیف کنم. تقریباً پنج روز قبل از خروجم از ایران، یک بعد از ظهری که بعد از ظهر دوشنبه بود، به حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شدم، عرض کردم که «قربان به من وظیفه‌ای محول نفرمودید. من هم در موقعی که اعلی‌حضرت تشریف نداشته باشید در اینجا سمتی ندارم. اگر اجازه می‌فرمایید چون من سال‌ها فرمانده گاردتان بودم چون اطلاع دارم تشریف فرما می‌شوید در التزام باشم. اگر اجازه نمی‌فرمایید چون سال‌هاست از مرخصی استفاده نکردم در این مدتی که اعلی‌حضرت تشریف‌فرما می‌شوید من از مرخصی استفاده کنم.» خوب، خروج من از ایران یک مشکلاتی داشت. یکی از مشکلاتش این بود که اسم ما را اصولاً استم تمام اشخاص سرشناس را در یک لیستی گذاشته بودند که مثلاً بنده نمی‌دانم میلیون‌ها دلار خارج کرده بودم.

س- لیست بانک مرکزی را می‌فرمایید؟

ج- بله، بله. البته اعلی‌حضرت در آنجا به این مطلب اشاره فرمودند که «خوب، شما وضع خروجی‌تان چه می‌شود؟» گفتم؛ «قربان اعلی‌حضرت که خودتان بهتر اطلاع دارید که این صورت به چه صورتی تهیه شده.» فرمودند؛ «بله، من می‌دانم، ولی شما خودتان بروید و تکلیف خروجتان را تعیین کنید.» که خوب البته من آمدم و حالا به هر صورتی، در همان مدت کوتاه من برای اولین بار رفتم به دادگستری و در یک روزی که در تمام تهران جنگ و زدوخورد و دعوا و اینها بود، خوشبختانه این کمیسیون آمدند و نشستند و با دادستان تهران در ظرف سه ساعت تکلیف کار را روشن کردند و فهمیدند که اصولاً این اسم ما در این صورت یک چیزی بوده که مجازی گذاشته شده و در نتیجه اجازه خروج مرا همان روز دادند. یعنی همان روز خیر. دوشنبه گذشت، سه‌شنبه من رفتم آنجا، چهارشنبه گذشت پنجشنبه به من تلفن شد که. من همان‌موقع بلند شدم و به، به اصطلاح، پیشخدمت اعلی‌حضرت تلفن کردم که آن موضوع را که فرمودند حل شد و دیگر مسئله‌ای نیست. اعلی‌حضرت بلافاصله به وسیله پیشخدمت به من ابلاغ فرمودند که «شما منتظر دستور باشید.» یعنی، «امر نظامی است منتظر دستور.» شب شنبه، ببخشید، شب یکشنبه اطلاع داده شد که «شما فردا ساعت ۹ در پاویون سلطنتی حاضر باشید.» همان‌موقع به وسیله رئیس تشریفات سلطنتی به من ابلاغ شد که اعلی‌حضرت فرمودند که شما فقط تا نیویورک والاحضرت‌ها را برسانید بعد از مرخصی استفاده کنید. بنده هم، به اصطلاح دستور روشن، ساعت نه در فرودگاه والاحضرت‌ها، والاحضرت علیرضا و والاحضرت لیلا، بله، آمدند به فرودگاه و تشریف آوردند به فرودگاه و بنده هم در التزام والاحضرت‌ها آمدم به نیویورک. و در آنجا طبق امر اعلی‌حضرت با کسب اجازه از والاحضرت‌ها دیگر از مرخصی استفاده کردم. همان استفاده از مرخصی است که ما الان در حضور شما نشستیم.

س- بله. تیمسار من با اجازه شما بنابراین این بخش اول مصاحبه را در اینجا خاتمه می‌دهم و از شما ممنونم که وقتی در اختیار ما گذاشتید و در این مصاحبه شرکت کردید. خیلی متشکرم.

ج- خواهش می‌کنم، مرسی.