روایتکننده: آقای دکتر منوچهر هزارخانی
تاریخ مصاحبه: ۱ جون ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
س- آقای هزارخانی، میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که در شروع مصاحبه یک شرح حال مختصری راجع به خودتان برای ما بفرمایید، که کجا بهدنیا آمدید، در چه سالی، از چه خانوادهای، تحصیلاتتان را در چه رشتهای ادامه دادید و از کی وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شدید.
ج- در شهر تهران بهدنیا آمدم در سال ۱۳۱۳، ماه خرداد یعنی همین ماه. عرضم بهحضورتان که، تحصیلاتم هم در تهران بوده تا پایان دوره متوسطه. بعد از آن آمدم به کشور فرانسه یعنی همین جایی که حالا هستیم برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی. رشته پزشکی را در همین فرانسه تمام کردم. دوره تخصص آسیبشناسی را هم گرفتم. بعد به ایران برگشتم. یک شش هفت سالی هم کار کردم توی رشته خودم. بعد آن را کنار گذاشتم و از آن به بعد با رشته پزشکی سروکاری ندارم. با تخصص خودم هم سروکاری ندارم.
س- چه سالی بود این؟ حدوداً؟
ج- ۵۴، ۵۵.
س- ۱۳۵۴، ۱۳۵۵.
ج- بله ۱۳۵۴، ۱۳۵۵. اما راجع به اینکه از کی وارد دنیای معقولات سیاسی شدیم؟ از همان زمانی که محصل بودم. یعنی در واقع در سالهای آخر دوران دبیرستان که هیاهوی ملی شدن صنعت نفت بود و بعد از آن هم حکومت آقای دکتر مصدق سرکار آمد و اینها دیگر همراه با تمام جوانهایی آن موقع بودند. فکر میکنم خود شما هم در همان رده باشید یک خرده حالا این ور و آن ور. بله، به سیاست کشیده شدیم و تا امروز در این …
س- در آن موقع با کدام سازمان همکاری میکردید؟
ج- جبهه ملی بود دیگر آن موقع. با آقای،
س- جبهه ملی که یک سازمان واحدی نداشت. احزاب و دستجات مختلف بودند.
ج- آره دیگر. بله درست است. احزاب و دستجات مختلف بودند. یعنی با سازمان اسمش را درست میگویم؟ نگهبانان آزادی انتخابات. اولین دستهای که آقای دکتر بقایی درست کرد برای …
س- بله. که بعد از بنیانگزاران حزب زحمتکشان ملت ایران بود.
ج- زحمتکشان و بله دیگر …
س- شما عضو حزب زحمتکشان ملت ایران هم بودید؟
ح- آخر آن موقع سن ما قد نمیداد به اینکه حزبی هم باشیم ولی رفتوآمدمان آنجا بود، بله. یعنی در واقع جزو جوجههای جیز بودیم، آره آنجا بود. بعد هم که سوا شدند آقای بقایی از ملکی و اینها. ما، بهاصطلاح،
س- در نیروی سوم بودید.
ج- از پیروان آقای ملکی بودیم. تا دیگر من زیاد نماندم. آقای دکتر مصدق هنوز نخستوزیر بود که من ایران را ترک کردم آمدم به فرانسه. سال ۳۱ بود.
س- سال ۳۱ شما آمدید؟
ج- بله. یعنی دیگر ۲۸ مرداد من تهران نبودم.
س- شما اینجا که آمدید چه نوع فعالیتهای سیاسی را ادامه دادید؟
ج- والّا، بهطور عمده حدود سالهای ۳۹، ۴۰ که در ایران باز دو مرتبه یک جنبوجوش سیاسی شروع شده بود. اینجا هم انجمنهای دانشجویی که کمکم، یواشیواش بهوجود آمده بودند در نقاط مختلف، نوعی فعالیت صنفی مثلاً سیاسی را شروع کرده بودند که بعد یواشیواش این کارشان توسعه پیدا کرد به هم پیوستند و مقدمات تشکیل آنچه که بعدها به اسم کنفدراسیون مشهور شد فراهم آمد، در همان سالهای ۳۹ و ۴۰. من هم در توی همین جریان بودم. گمان میکنم که، گمان میکنم که نه، یقین دارم چون آنجا بودم. من، به اصطلاح، از طرف دانشجویان فرانسه در جلسه بنیانگزاری کنفدراسیون شرکت داشتم آن موقع کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مقیم اروپا بود، فقط کشور فرانسه و انگلیس و آلمان را در برمیگرفت. بعد سال بعد آن بود که فدارسیونهای دیکر هم از کشورهای مختلف اروپا پیوستند. بعد بچههای آمریکا آمدند پیوستند و کنفدراسیون جهانی شد. یعنی در کنفدراسیون بنابراین من فعالیت داشتم، دو سه سال، سه چهار سال.
س- شما آن موقع در کنفدراسیون فعالیت میکردید آیا با مقامات دولت ایران که مسئول امور دانشجویی در اینجا بودند هیچوقت درگیری پیدا کردید؟ یا خاطراتی دارید از درگیری آنها با سازمانهای دانشجویی؟
س- نه، ببینید مسئلهای که ما را در مقابل سفارت قرار میداد در واقع مسئله محلی نبود که از قبیل قطع ارز و مسئله موضعی. مسئله کلی سیاسی بود.
س- من هم به همین دلیل میپرسم.
ج- بله. و حل آنها هم از عهده سفیر یا سفارتخانه این آن کشور برنمیآید.
یعنی بههرحال حل آن بهعهده رژیم بود، رژیم حاکم بر ایران بود دیگر. درگیریهایی از این نوع؟ نه، من خاطرم نمیآید.
س- آقای جهانگیر تفضلی که اینجا سرپرست محصلین بودند شما آن موقع یکی از فعالین بودید. آیا ایشان کوششهایی میکردند که فعالیتهای دانشجویی را در اینجا محدود بکنند؟
ح- کوششی نمیکرد برای اینکه فعالیتهای دانشجویی را محدود بکند. ولی کوشش میکرد برای اینکه، به اصطلاح، طبق سیاستی که داشت، عدهای از رهبران با رهروان جنبش دانشجویی را جلب بکند به دستگاه. یعنی سیاست جلب داشتند در واقع. کوشش آنها در این راه بود.
س- آیا موفقیتی هم در این قضیه داشتند؟
ج- والّا، اطلاع دقیقی من ندارم ولی از آنچه که بعدها بر سر بسیاری از رهبران جنبش دانشجویی آن موقع آمده بود فکر میکنم خیلی هم بیموفقیت نبوده کارشان در این زمینه.
س- مثلاً کیها آقا؟
ج- حالا اسم بردن شاید زیاد درست نباشد ولی خوب، هستند اینها شخصیتهای تاریخ معاصر ما هستند دیگر. بسیاری از این کنفدراسیونیهایی که در اینجا خیلی ژستهای انقلابی میگرفتند در ایران که برگشتند اصلاً نه تنها تمام آن عقاید و افکار گذشتهشان را کنار گذاشتند، البته این یک تحولی است که برای هر کسی ممکن است پیش بیاید، بلکه خودشان اصلاً شدند بوق رسمی همان چیزهایی که، همان رژیمی که وجود داشت و به نظر من تغییر ماهیت هم نداده بود و داشت کارش را دنبال میکرد. فکر میکنم خیلی زمان از آن نگذشته برای اینکه آدم یادش رفته باشد.
س- آقای هزارخانی، شما یکی از بنیانگزاران جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا بودید؟
ج- بهخاطرم نمیآید که من یکی از بنیانگزاران این جامعه بودم یا نبودم؟ ولی ما همکاری داشتیم با این جامعه.
س- شما از فعالین دست اول آن بودید؟
ج- آره یکی دو سالی فکر میکنم بودم. علت آن این است که من شهرستان بودم پاریس نبودم و دوستان دیگر سوسیالیست که آن موقع بودند در پاریس بودند. عرض کنم، بنابراین همکاری من یک خرده از دور بود. تا اینکه بعد خود من آمدم به پاریس. آنجا هم فکر میکنم دیگر آن وقت یکی دو سالی بهطور مداوم در چیز بودیم.
س- از خاطراتی که از اینجا دارید میتوانید به ما بگویید که اصولاً جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا چگونه تشکیل شد و چه تضادهای درونی داشت از نظر سازمانی؟ و چه تضادهای نظری در آنجا بود؟
ح- عرضم به حضورتان که، بهطور کلی میتوانم بگویم که آنچه که بچههای جامعه سوسیالیستها را آن موقع دور هم جمع میکرد همان خاطرات مشترکی بود در واقع که از زمان نهضت ملی شدن صنعت نفت داشتند و اینها را با هم پیوند میداد. افراد تازه وارد خیلی کم آن میان بود. اگر هم بود بهعنوان هوادار و اینها چسبندگی زیادی آنچنان که بچههای قدیمی با هم داشتند، اینها نداشتند. یعنی خیلی راحت میتوانستند جدا بشوند یا اینکه، بهاصطلاح حاشیهای رفتار بکنند. از بابت چسبندگی داخلی، من گمان میکنم مهمترین حسب، مهمترین عامل همین احساس مشترک و همین خاطرات مشترک بود. بعید به نظر من میرسد الان، جون من و شما صحبت بیست و چند سال پیش را میکنیم، که ایدئولوژی مشترکی هم ما داشتیم، بعید به نظر میرسد، الا همان کلام خلاصه و مختصر سوسیالیزم که همه ظاهراً به آن معتقد بودند ولی خوب،
س- آن کافی نبود؟ یعنی میشود که جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا فاقد ایدئولوژی بود؟
ج- نمیتوانیم بگوییم فاقد ایدئولوژی بود. عرض کردم، ولی ایدئولوژی را هم به معنای یک بینش واحد اگر بخواهید بگیرید من شک دارم در اینکه ما یک بینش واحد داشتیم. برای اینکه تفاسیر گوناگونی احتمالاً از واژه سوسیالیزم و از مکتب سوسیالیزم هر کدام ما ها داشتیم که بعضیهایش با هم میخواند و بعضیهایش با هم نمیخواند. کما اینکه اختلافاتی هم همان موقع بین جامعه سوسیالیستهایی که در اروپا بودند با جامعه سوسیالیستهایی که در ایران بودند و ظاهراً از یک جا سرچشمه گرفته بودند پیش آمده بود.
س- ممکن است در اینباره، من میخواستم از شما سؤال کنم، ولی شما ممکن است لطف کنید در اینباره برای ما به تفصیل صحبت کنید؟
ح- والّا، این دیگر توی زمینه خاطرات است. خیلی به تفصیل همین جوری ابتدا به ساکن شاید چیز زیادی یادم نیاید بگویم. اگر فرصت این را دارید که مثلاً یک هفت هشت ده روزی فکر کنم راجع به آن شاید چیزی درمیآمد. راجعبه، بهطورکلی این قدر یادم هست که جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا به سوسیالیستهای ایرانی یک نوع ایراد سیاسی میگرفتند، ایراد ایدئولوژیک نبود و ایراد هم متوجه مشی و سیاست کلی جامعه بود، جامعه در ایران بود، که به نظر میرسید یک موضع رفورمیست خیلی متمایل به مماشات با هیئت حاکمه دارد. گمان میکنم که مهمترین مورد ایراد همین بود. یعنی در واقع بهجای اینکه، من دارم تعبیرهای آن موقعمان را میگویم، مبارزه بکند با رژیم حاکمی که قبولش نداشت، بهنظر میرسید که دارد نصیحتش میکند واسه اینکه به راه راست هدایتش بکند. و به نظر میرسید که جامعه سوسیالیستهای ایران متوجه نیست که اگر دولت، به نظر ما میرسید آن موقع ما خیلی جوان بودیم ممکن است اشتباه میکردیم، یک سیاستی را دارد دنبال میکند. رژیم یک سیاستی را دارد دنبال میکند، از بابت این نیست که نمیفهمد راه درست چه چیز است؟ از بابت این است که این سیاستش را عمداً انتخاب کرده از بابت این است که سیاستش این است اصلاً. اگر تغییر بدهد سیاستش را ماهیتش را تغییر میدهد. بنابراین یک چنین گرفتاری ما داشتیم با سوسیالیستهای ایران. و البته خوب، رد و بدل شدن نامهها و اعتراضات و منعکس شدن آن گاهی به صورت دوستانه گاهی به صورت کمتر دوستانه اینها هم بود دیگر. منتهی این روابط بود. فکر نمیکنم در مبانی اعتقادی که هیچوقت فرصت مطرح شدن نداشتند، اختلافی با هم داشتیم.
س- آخر یک زمانی جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران متمایل شده بود به طرز تفکر احزاب سوسیال دموکرات. آیا جامعه سوسیالیستهای ایرانی یا بخشی از آن که احیاناً ممکن است شما هم یکی از آنها بودید ایرادی به این تمایل نداشتید؟
ج- به احزاب سوسیال دموکرات بله. خصلت مهم احزاب سوسیال دموکرات در آن دوره که فکر میکنم دوره دنباله جنگ سرد بود. بله دیگر دوره دنباله جنگ سرد بود، هر چند که این وسط یک مقداری با مرگ استالین خیلی چیزها عوض شده بود و اینها، ولی هنوز دنباله جنگ سرد بود، احزاب سوسیال دموکرات وجه مشخصه آنها ضدکمونیست بودن آنها بود بهطورکلی. یعنی بهنظر میرسید که در اثر واکنش مثلاً رژیم استالینی اینها کاملاً به راست پرتاب شده بودند. یعنی از آرمانها و ایدهآلهایی که قاعدتاً میبایستی از آنها دفاع بکنند به کلی کنده شدند. آن وقت اتهام، چون اتهام بود آن موقع، سوسیال دموکرات زدن به گروهی و دستهای مفهومش این بود که کاملاً به راست پرتاب شدند از نظر واکنش. البته وقتی که حالا آدم با گذشت زمان نگاه میکند آن دوره را میبیند که تانسیون آنقدر شدید بود، دنیا آن قدر قطبی شده بود که اصلاً جا نبود واسه اینکه فضای نفسکشی این وسط وجود نداشت برای اینکه آدم توی آن فضا نفس بکشد. یعنی اگر شما خودتان هم نمیخواستید پرتاب بشوید پرتابتان میکردند.
و به نظر میرسید که شاید هنوز هم بقایای آن چیزها باشد، sophistique تر (پیچیده تر) یک خرده پیچیدهتر، ولی در این مورد قطبهایی که در دنیا وجود داشتند اصلاً کاملاً همدیگر را میفهمیدند و مثل اینکه وجودشان مکمل همدیگر بود، کار همدیگر را کامل میکردند، یکی شما را میزد، آن یکی شما را میقاپید، مثل ردوبدل شدن توپ است مثلاً توی تنیس و والیبال یا چیز دیگری. و آنجا آره، یک چنین ایراداتی آن موقع بهنظر ما میرسید. این را هم من بایستی که اضافه بکنم الان، که خوب، آدم موقعی که جوان است با ایدئولوژیاش کار میکند به سیاست اصلاً کاری ندارد. لااقل این را در مورد خودم میتوانم بگویم. یعنی آرمان خواهی صرف است که هادی آدم است هدایتکننده آدم است. دیگر کاری ندارد که توی چه شرایط عینی واقعی دارد عمل میکند؟ و با چه نیروهایی درگیر است؟ و اصولاً اصلاً به تحلیل عینی زیاد اهمیت نمیدهد، لااقل ما اهمیت نمیدادیم. من از خودم شروع میکنم بعد از کسانی که دور و بر خودم بودند، زیاد اهمیت نمیدادیم. دنبال آرمانهایمان بودیم. این هم خیلیخیلی طبیعی است برای آن سنین پر شور جوانی بهخصوص که خاطرهای که ما داشتیم از این سنین پر شور جوانی خیلی جوانتر، خاطره نهضت ملی شدن صنعت نفت دکتر مصدق و اینها بود که واقعاً دیگر اوج آرمانخواهی بود. یعنی درافتادن با یک امپریالیسمی که مثلاً دو قرن بود میگفتند بهطور مستقیم و غیرمستقیم در ایران حکومت میکند و در جزئیترین کارها هم دخالت میکند. هیچ امری نیست که بدون صوابدید آن امیریالیسم انگلیس، هیچ امری نیست از خصوصی و عمومی، که بدون صوابدید او جاری بشود. بله، این جوری بود وضع ما.
س- آیا بهخاطر همین گذشت زمان است که شما دیگر آن آرمانخواهی را کنار گذاشتید؟
آیا این بخشی از سیاستمدار بودن شما است که من اغلب اوقات عکس شما را میبینم با نمایندگان احزاب مختلف سوسیال دموکرات؟
ج- نه. ببین آرمانخواهی را کنار گذاشتیم. من فکر نمیکنم که اگر آرمانخواهی را کنار میگذاشتم من حتماً وضعم این جوری نبود که حالا هست. یعنی بهصورت یک مهاجر، عرض کنم که، دربهدر در یک کشوری که دیگر من کاری ندارم اینجا.
چون اینجا اولین بار که آمده بودم، آمده بودم درسی بخوانم و بعد برگردیم. منتهی الان توی مرحلهای هستم من مثل بقیه همراهان دیگرمان که با سیاست کنکرت و مشخص سروکار داریم. یعنی خلاصه سیاست را هم اگر پیاده کردن ایدئولوژی بگوییم بهطور خیلی چیزی، خوب، آن وقت پس باید ببینیم که روی زمینهای که میخواهید پیادهاش بکنید اصلاً آن زمینه از چه چیزی ساخته شده؟ اصلاً قابل پیاده شدن به آن شکل خاصش هست یا نیست؟ اصلاً این دنیایی که الان وجود دارد دست کی است؟ آیا شما میتوانید خارج از این دنیا برای خودتان زندگی بکنید؟ در فضا معلق باشید؟ کاری را که آقای خمینی خیلی دلش میخواست بکند. بارها هم به زبان آورده و بیان کرد و یا اینکه نمیتوانید؟ بههرحال اگر قرار است ما هم جزو جامعه بشری باشیم بایستی که با ابناء بشر یک نوع روابطی داشته باشیم دیگر. نمیتوانیم بگوییم که آقا، بشرمان هم میخواهیم که مطابق ایدهآل از اول خلق بشود دومرتبه بیاید تا ما بتوانیم با او روابط داشته باشیم. همینهایی که هستند. همینهایی که هستند همین سوسیال دموکراتها هستند همین کمونیستها هستند، همین لیبرالها هستند، همین رادیکالها هستند، همینهایی که هستند وجود دارند و شما میبینید که گاهی وقتها،
س- و امیریالیستها.
ج- امیریالیستها هم هستند و شما گاهی وقتها میبینید مثلاً عکس من کنار یا سوسیال دموکراتهاست با همین اینها باید صحبت بکنیم. با خداوند عالم وسیله نداریم صحبت بکنیم. با ملائک وسیله نداریم صحبت بکنیم. با خمینی هم حرفی نداریم بزنیم.
س- آقای هزارخانی، شما کی برگشتید ایران؟ چه سالی بود که برگشتید ایران؟
ج- من سال، فرنگی آن را بگویم ۱۹۶۷.
س- ۱۹۶۷
ج- میشود ۴۶. بله.
س- ۱۹۶۷ که برگشتید ایران برخورد سازمان امنیت با شما چگونه بود؟ با آن سوابقی که شما داشتید در خارج از کشور از نظر فعالیتهای سیاسی؟
ج- برخورد سازمان امنیت؟ ببینید تا موقعی که من تقاضای کار نکرده بودم هیچ برخوردی ما نداشتیم با هم. از موقعی که تقاضای کار کردم آن وقت طبق مرسوم آن زمان،
س- یعنی شما با تمام آن سوابق وارد ایران شدید مزاحم شما نشدند اصلاً؟
ج- نه، سراغ من نیامدند.
س- بله، بفرمایید.
ج- بعد ولی از موقعی که تقاضای کار کردم خوب، آن وقت سروکارمان افتاد با یک
س- کجا تقاضای کار کردید؟
ج- وزارت بهداری یا دانشگاه؟ دانشگاه، آره. تعلیمات عالیه بود آن زمان هنوز وزارتخانه نشده بود، جزو وزارت فرهنگ بود، جزو وزارت آموزش بود، بله. آن وقت ما را حواله دادند به دانشگاه تبریز. و من رفته تبریز و یک سالی تبریز بودم. حالا آن هم علت آن این بود که تبریز آن موقع موقعیت خاصی داشت. یعنی رئیس دانشگاه آن واسه خودش یک مقدار خودمختار بود و نمیدانم، هر کی را دلش میخواست میآورد.
س- استخدام شدید؟ یا همین جوری
ج- استخدام قراردادی شدم. این جوری.
س- در دانشگاه تبریز؟
ج- در دانشگاه تبریز بهعنوان مدرس.
س- ۱۹۶۷ بود یا ۶۸؟
ج- ۶۷ بود. بله.
س- ۶۷ بود.
ج- بله. اواخر ۶۷ بود. یک یکسالی هم آنجا بودم و بعد آنجا آن وقت استخدام که میخواهید بشوید توی دستگاه دولتی بهخصوص توی دانشگاه خیلی سختگیری میکردند. من هم که یک، درواقع، یک «س» «ج» بسیار مفصل توی تبریز و چند تا «س» «ج» هم توی تهران گذراندم. و سیاست آنها منتهی آن موقع چون خیلی به وضع خودشان مطمئن بودند و واقعیت هم داشت تا یک حدی مستقر مستقر بودند دیگر. از کسی ترسی نداشتند و اینها.
سیاستشان این بود که شما عقیدهای هم که دارید، این را میگفتند لااقل، حالا من نمیدانم عمل هم میکردند یا نه، بهخود من این جوری گفتند، عقیدهای که دارید داشته باشند واسه خودتان، ما کاری نداریم به این. اما بهمحض اینکه بخواهید این را تبلیغ بکنید آن وقت با ما سروکار پیدا میکنید. بنابراین اجازه کار به شما میدهیم به شرط اینکه اصلاً آدم سیاسی نباشید، بهخصوص توی سروکله زدن با بچهها. دانشگاه، عرض کردم خیلی سخت میگرفتند. جاهای دیگر هم بستگی به، جاهای دیگر از نقطهنظر اداری دارم میگویم، موقعیکه تقاضای استخدام شدن میکردید؟ آنجا را هم بسته به پست آن بود. بعضی جاها را خیلی سختگیری میکردند، بعضی جاها را کمتر سختگیری میکردند. ولی بههرحال، یک کنترل اولیه و یک شرط و شروط اولیهای با شما میکردند. من با سروکارم با سازمان امنیت اولین بار این جوری افتاد.
س- آقای هزارخانی، شما توی این مدت یک سالی که در دانشگاه تبریز بودید چه خاطره مهم دارید که در واقع وصفکننده شرایط سیاسی و اجتماعی آن زمان باشد؟ و همچنین در رابطه با امور دانشگاهی در آن تاریخ؟
ج- والّا، در آن زمان عرض کردم، خود نحوه استخدام شدن من یک خرده گویای خیلی چیزها میتواند باشد. من در تهران رفتم، ماه آذر بود یا آبان بود، به مرکز تعلیمات عالیه. گفتم من تازه از فرانسه رسیدم و اینها هم مدارک من هست و اینها، به اصطلاح، معادلها است که شورای عالی فرهنگ داده است، میل هم دارم مثلاً توی یکی از این دانشگاهها که شما، چون اینجا هم تبلیغ میکردند قبل از اینکه برگردیم، که نمیدانم، «کادر کم داریم. استاد کم داریم. مدرس کم داریم، برگردید» به من گفتند که «خوب، توی دانشگاه تهران و عرض کنم که، شهرستانهای دیگر زیاد الان دیگر سال تحصیلی شروع شده و دیگر آن دوره استخدام اینها گذشته است. تنها جزئی که میماند یک خرده وضع استثنایی دارد دانشگاه تبریز است». دانشگاه تبریز هم آن موقع مثل اینکه آقای دکتر منتصری رئیس آن بود.
س- هوشنگ منتصری.
ج- هوشنگ منتصری. «و ایشان اصلاً» به ما کاری ندارد بهطور خودکار عمل میکند. بنابراین شما بهترین راهش این است که یک سری بروید تبریز خود ایشان را ببینید. اگر با ایشان کنار آمدند که کنار آمدند دیگر ما هم حرفی نباید بزنیم قاعدتاً. هر چه او گفت. اگر هم نشد که نشد. «ما رفتیم تبریز و خلاصه ایشان را دیدیم و با ایشان کنار آمدیم. یعنی مدارک و فلان اینها را دید و گفت که خیلی خوب، بیایید مثلاً چیز بکنید، اینجا توی دانشکده پزشکی آن تدریس بکنید.» یک سال تحصیلی یعنی تا خرداد سال بعد آن من آنجا بودم. که بعد آن میبایست برویم نظام وظیفهمان را انجام بدهیم. و بعد از آن هم که کارمان کشید به زندان.
س- برای چه کارتان کشید به زندان؟
ج- نمیدانم. ظاهراً یک شبکهای سازمان امنیت کشف کرده بود که این شبکه شاخههای خیلی مختلف داشت. ولی همه این شاخهها در یک جا به هم وصل میشد و آن یک جایی که وصل میشد من بودم ظاهراً. اعضای شبکه خودمان را من توی زندان آشنا شدم با آنها چون قبلاً آنها را نمیشناختم. بعداً مثل اینکه خودشان هم متوجه شدند که یک مقداری، چه میدانم، غلو کردند، زیادهروی کردند. اصلاً هر نوع آشنایی را به حساب شبکه سیاسی گذاشتند. مثل اینها اینها را متوجه شدند. البته آنها هیچوقت اقرار که نمیکردند که اشتباه کردهاند.
س- شما چند وقت زندان ماندید؟
ج- چند ماه ماندم. تابستان هم بود. آره. نه زیاد نبود.
س- آیا حقیقت دارد که زمانی که فرح مسافرت کرد به فرانسه از او خواستند که چون شما مترجم آثار امه سه زر بودید شما را از زندان آزاد کنند و دستور آزادی شما صادر شد؟
ج- خودم این جوری نشنیدم. چون ظاهراً این چیزی که پیش آمد، به اصطلاح این میانجیگری که شد، در همان دوره تابستان بود و آن هم موقعی بود که، ظاهراً، من این جوری شنیدم، جشن هنر شیراز بود.
س- ملاقات آنجا صورت گرفت؟
ج- ملاقات آنجا صورت گرفت و من هم نمیدانم کی پادرمیانی کرده؟ واقعاً هنوز هم نمیدانم. اما این را میدانم که مثلاً توی خود همین فرانسه عدهای از شخصیتهای علمی و هنری و ادبی میانجیگری کردند یا به صورت تلگراف با بهصورت درخواست آزادی کتبی. اما چقدر تأثیر داشته، اینها را نمیدانم.
س- آقای هزارخانی، شما وقتی که در دانشگاه تبریز تدریس کردید آنجا هرگز سخنرانی عمومی هم کردید؟ یا در جلسات سخنرانی شرکت کردید؟
ج- بله.
س- چه میدانید درباره این سخنرانی؟
ج- یک بار مثل اینکه یک جلسه سخنرانی دانشجویان ترتیب دادند واسه من راجع به فرار مغزها، اگر درست خاطرم باشد.
س- من میخواستم همین را بپرسم از شما. خودتان لطفاً برای ما به تفصیل بفرمایید چه بود قضیه؟
ج- قضیه چی؟ جلسه سخنرانی چه بود؟
س- همان جریان قضیه سخنرانی و فرار مغزها. چون این داستان آن به انواع مختلف در اطراف هست. بنابراین بهتر است که خودتان بگویید و این قضیه حقیقتش معلوم بشود که چه بود.
ج- ببینید، بچههای دانشجو که انجمنی داشتند مثل اینکه آن وقتها، هر چند وقت یک دفعه یک سخنرانی ترتیب میدادند و از یکی از مدرسین، استادان، آنهایی که آنجا بودند خلاصه، دعوت میکردند بیایند صحبت بکنند. از من هم یک بار دعوت کردند من هم یک بار آمدم صحبت کردم. آن موقع مسئله اجتماعی مهمی که مطرح بود نه تنها توی ایران، من فکر میکنم که جاهای دیگر هم مطرح بود، مسئله فرار مغزها بود از سوی مثلاً کشورهای کم رشد به سوی قطبهای صنعتی بزرگ. البته این مسئله آن موقع مد شده بود والّا مسئله دائمی است، هنوز هم وجود دارد دیگر. قطع که نشده است که.
س- مسلم است.
ج- بله. آن موقع مد شده بود دیگر. راجع به این، بنابراین آنها مایل بودند من هم مایل بودم که صحبت کنم. صحبت کردم. حالا من دیگر نمیدانم چه جوری برای شما جالب است؟
س- آنجا چه برخوردی پیش آمد؟ آن شب که شما صحبت میکردید؟
ج- والّا. اصلاً خاطرم نمیآید. فکر نمیکنم که حادثه خیلی مهمی پیش آمده باشد.
اگر پیش آمده بود حتماً توی ذهنم میماند.
س- آقای هزارخانی، شما در دانشگاه تبریز بودید که گفتید دستگیر شدید. بله؟
ج- نه. دانشگاه تبریز آخر سال تحصیلی ۴۷-۴۶ تعطیل شد. بنابراین ما آمدیم به تهران. در تهران قرار بود که طبق طرح جدیدی که از تصویب گذشته بود ماها که تازه از خارج برگشتیم یک دوره ۱۳، ۱۴ هفتهای، خلاصه، نظام وظیفه توی پادگان بگذرانیم و بعد برگردیم سرکاری که قبلاً داشتیم. ما آمدیم در پادگان. تابستان را در پادگان گذراندیم. ولی بعد از گذراندن این دورهای که توی پادگان بودیم به من دیگر اجازه نداند برگردم دانشگاه تبریز. یعنی کار سابقم را از سر بگیرم. دلیل آن هم این بود که وقت سازمان امنیت از تهران برای دانشگاه تبریز نوشته بود که من صلاحیت اخلاقی برای تدریس در دانشگاه ندارم و این را دانشگاه واسه من فرستاده بود تهران، بعدها که من تحقیق بیشتر کردم معلوم شد که این کاغذ را خیلی زودتر از این هم نوشته بودند. یعنی وسط سال تحصیلی در واقع سازمان امنیت واسه تبریز نوشته بودند. آنها لابد واسه اینکه سروصدایی درنیاید. نمیدانم، اعتصابی چیزی پیش نیاید چون دیگر چیزی به آخر سال تحصیلی نمانده بود، گذاشته بودند که بالاخره همین این یک ماهی، یک ماه و خردهای هم بگذرد و دانشگاه تعطیل بشود بعد که دانشگاه تعطیل شد آن وقت به من بگویند که «آقا، شما اخراج هستید.» این جوری شد. به هرحال، من مجبور شدم بنابراین پس از گذراندن دوره پادگان بروم دومرتبه تقاضای کار بکنم منتهی این دفعه از وزارت بهداری. و وزارت بهداری هم یک مقداری کلنجار رفت و تا بالاخره توی یک مریضخانهای یک کاری به ما داد. واسه اینکه با سمت خدمت زیر پرچم و اینها دیگر.
میتوانیم کار خودمان را بکنیم.
س- کدام بیمارستان بودید؟
ج- بیمارستان بوعلی. آن وقت در پایان سال بعد. یعنی تابستان بعد بود که من دستگیر شدم.
س- چه سالی میشود دقیقاً؟
ج- ۴۸ باید بشود دیگر.
س- ۱۳۴۸؟
ج- بله. فکر میکنم ۱۳۴۸ باشد.
س- چند وقت زندان بودید؟
ج- من تابستان مثل اینکه زندان بودم. در پاییز درآمدم. بله. یعنی از مشخصات این زندان هم این بود که از اول تا آخر آن اصلاً بازجویی نشدم.
س- کدام زندان بودید؟
ج- قزل قلعه و اوین. اوین بعد قزل قلعه. از اوین که آمدم قزل قلعه معلوم بود که میخواهند مرخص کنند بعد از آن. اما ظاهراً، همانطور که به شما گفتم، چون مرا در محل تقاطع چند تا شبکه چیز کرده بودند گذاشته بودند که آخر سر بازجویی از من بکنند و چیزهایی جلوی من بگذارند که من دیگر مثلاً هیچ جور انکار نتوانم بکنم.
ظاهراً، اینها را به چیز خودم دارم میگویم. چون هیچکس نیامد یک بازجویی مفصلی، غیر از همان شب اولی که گرفتند، از ما بکند که خلاصه، من بفهمم اصلاً برای چه مرا گرفتند؟
س- آن شب بازجویی مفصل اول از شما چه میخواستند؟
ج- میخواستند که من بگویم که، بهطور عمده آنچه که توی ذهنم مانده، من کیها را میشناسم توی تهران و سؤال هم یک جوری بود که خیلی عام بود. و من چندین بار خواستم از بازجو که مشخص بکند که آیا منظور شناسایی سیاسی است؟ یا هر جور شناسایی؟ گفت، «نه، هر کسی را میشناسی بگو.» من هم تا آنجایی که یادم میآید هفت هشت صفحه پر کردم هر کسی را میشناختم دیگر. خوب، خیلی بودند.
س- شما واقعاً قبل از دستگیری یک فعالیت سازمانی و سیاسی داشتید؟
ج- بله.
س- میتوانید برای ما توضیح بدهید؟
ج- سازمانی نه. ولی فعالیت سیاسی یعنی یک نوع همکاریهایی با این و آن. ولی آن جور که شبکه باشد و نمیدانم، بخواهند چیز کشف بکنند. یعنی به صورت سیاسی فعال باشد و دار و دسته باشد با،
س- سازمان منسجمی باشد نبود.
ج- نبود. نه.
س- ممکن اسن همان چگونگی آن فعالیتتان را یک مقدار برای ما توضیح بدهید؟
ج- ببینید، آدم که اول از اروپا برمیگردد ایران هم محیط ایران برایش غریبه است. هم برای ایرانیهایی که حتی آنهایی که قبلاً هم میشناخته، هم واسه آنها غریبه است. یک مدتی طول میکشد که به اصطلاح، هم آدم توی محیط جا بیفتد هم محیط آدم را بپذیرد و دوستان قدیمی و اینها. در واقع من اوایلی که رسیده بودم پس از یک دوره سیزده چهارده ساله بود دیگر که نبودم در ایران. یک چنین وضعی داشتم. و خیلی هم فرصت اینکه از همان اول، چون این هم برای من مسلم بود که شما موقعی که از اروپا برمیگردید ایران تا مدتی تحتنظر هستید. این را ما برای خودمان فرض میگرفتیم ولو اینکه درست نباشد ولی این جوری رفتار میکردیم. بنابراین احتیاط میکردیم و اجتناب میکردیم از تماسهای بیربط سیاسی که به هیچجا نمیخورد. اما من یادم هست از همان لدی الورود با بعضی از این دوستان جامعه سوسیالیستها بهدلیل آشنایی قبلی یک جلساتی داشتیم.
س- کیها بودند؟
ج- عاقلیزاده بود. آن قدری که من الان خاطرم میآید، تحویلدار بوده سرشار بود. عرضم بهحضورتان که،
س- شانسی بود. شانسی نبود.
ج- نبود. شانسی نبود نه. ولی آقای آریان از آلمان آمده بود. آن هم یکی دو جلسه بود، میآمد. مینشستیم گپ میزدیم در واقع بیشتر مواقع. یکی اینها بود، یکی بچههای دانشجویی که میآمدند سراغتان بود. البته آن را نمیشود گفت تماس سیاسی. برای اینکه خوب، هر چند که محتوای آن سیاسی بود، ولی یک مشت سؤال و جواب یا یک مشت بحث انجام میشد و تمام میشد میرفت پی کارش، دنباله نداشت.
یکی هم تماس با همین دوستان و رفقای سابق بود که شاید آن را میشود مثلاً گفت ادامه آنچه که گذشته بود یا اینکه الان کوششی است برای اینکه الان یک چیزی راه بیفتد.
هر چند که دوستهای ما که آنجا بودند، از قدیمالایام همان جا مانده بودند، فکر میکردند که، در آن موقع، در همین حد بایستی ماند یا بیشتر از این پیش نرفت به دلیل اینکه همهشان آدمهای شناخته شده و چیزی بودند دیگر.
س- و قادر به کار مخفی نبودند.
ج- نه. اصلاً معنی هم نداشت واسه یک آدمهایی که شناخته شده هستند بیایند با هم وارد یک کار مخفی بشوند که معلوم نیست اصلاً آن کار مخفی چه چیزی میتوانست باشد.
یعنی هنوز مبارزات مسلحانه اصلاً صحبت آن هم نبود در آن موقع، مال آن دوره را دارم میگویم. البته بعداً. یعنی صحبت آن نبود که شاید توی یک عدهای بود ولی بیرون نزده بود.
س- در جامعه منعکس نشده بود.
ج- بله. و در این حدود بود دیگر قبل از دستگیری. البته توی زندان هم آن موقع، درست به همین دلیل، به دلیل اینکه خبری نبود توی جامعه، اپوزیسیون خیلی قوی نبود. خطی دولت را تهدید نمیکرد، رژیم را تهدید نمیکرد، تقریباً معلوم هم بود که هر کسی که دستگیر میشود مجازاتش چیست، خیلی سبک بود به آن حد که دوره بعد آمد که فوقالعاده سنگین بود. و تازه آن که فوقالعاده سنگین بود نسبت به این چیزی که الان هست، خیلی سبک بایستی که گفت بود.
س- از اشخاصی که بعدها معروف شدند به یادتان هست که با شما هم زندانی بوده باشند یا شما خاطراتی از اینها داشته باشید در زندان که بودید؟
ج- من توی زندان آنچه که خاطرم میآید، توی قزل قلعه دکتر اعظمی را دیدم آنجا که بعد شهید شد در مبارزه مسلحانه، همان دوره شاه هم شهید شد.
س- ایشان جزو چریکها بودند؟
ج- نه. ایشان آن موقع جزو همان باندی بود که من هم تویش بودم. ولی ما اصلاً همدیگر را نمیشناختیم. اصلاً ندیده بودیم همدیگر را.
س- باند شما مسلح هم بود آقای هزارخانی؟
ج- آن موقع دکتر اعظمی هم اتفاقاً جزو آن نبود بعداً ها پیوست به مبارزه مسلحانه.
تنها سابقهای که داشت ظاهراً آن وقتی که مثلاً ما در اروپا فعال بودیم، آنها هم در ایران جزو کمیته دانشجویان جبهه ملی بودند. که آنها هم مختلف العقیده بودند منتهی همهشان تحت پوشش جبهه ملی کار میکردند دیگر، چپیها هم بودند آنجا دیگر.
س- آقای هزارخانی، نابدل هم با همان برو بچههای جامعه سوسیالیستها یک مدتی همکاری میکرد. شما یادتان میآید که ایشان را دیده باشید آن موقع؟
ج- آره. نابدل. ببینید من یک سری آدم را در تبریز شناختم که بهروز دهقانی و علیرضا نابدل و صمد بهرنگی و اینها بودند.
س- ممکن است از هر کدام اینها یک شرح حالی برای ما بگویید؟ آن خاطرهای که شما دارید بگویید که در واقع وصفکننده پرتره اینها باشد؟ شروع کنید با علرضا نابدل.
ج- علیرضا نابدل جوانی بود، آن موقع که من دارم میگویم، تازه دوره سپاهی او تمام شده بود آمده بود در تبریز، چکار میکرد هم الان درست یادم نیست. ولی آنچه که یادم هست این است که این آدمهایی را که اسم بردم به اضافه دو سه نفر دیگر، اینها ما روزهای جمعه با هم میرفتیم کوهنوردی. علیرضا نابدل یادم هست که توی این، آن وقت آن تو صحبت میکردیم دیگر، توی کوه که میرفتیم. خاطرات میگفتیم، نمیدانم، صحبت میکردیم از مبارزات، آنها که سابقه مبارزه داشتند یا از خاطرات مثلاً حکومت فرقه، آنهایی که یک خرده مسنتر بودند.
س- فرقه دموکرات؟
ج- فرقه دموکرات آره. علیرضا نابدل هم، آره، او من یادم هست که به من گفته بود که در زمان جوانتریاش در جامعه سوسیالیستها بوده و با آنها همکاری میکرده است اما این هم گفته که حالا رادیکالتر شده و دیگر آن چیزها را قبول ندارد. و معتقد است که راهحل انقلابی بایستی دنبالش بود و جامعه راهحلهای آن جوری را نمیپذیرد و این جوری. یعنی یک نوع رادیکالیزاسیون خیلی شدیدی در او بهوقوع پیوسته بود. آدم فوقالعاده صمیمی به نظر من رسید. همچنان که فکر میکنم تمام کسان دیگری که من آن موقع توی تبریز دیدم، آدمهای فوقالعاده صمیمی بودند و به آنچه که میگفتند لااقل خودشان تا پای جان عقیده داشتند. بعدها من یک دفعه دیگر علیرضا را در تهران دیدم مثل اینکه وارد فعالیتهای چیزی شده بود دیگر.
س- چریکی.
ج- فکر میکنم. البته او چیزی به من نگفت. یک دفعه همین جوری اتفاقی که من تهران بودم باز در تهران همدیگر را دیدیم، یک زمانی یک چند ساعتی با هم نشستیم و صحبت کردیم، ناراحت از این بود که پارهای نوشتهها توی پارهای نشریات درمیآید که اینها برای مثلاً بهداشت فکری جوانان مناسب نیست. آن وقت،
س- من منظورتان را نمیفهمم. دقیقاً چه چیزهایی موردنظر او بود؟
ج- منظورم اینکه مثلاً پارهای گرایشهای چپی ناسالم. البته آن موقع وقتی گرایشهای چپی ناسالم مثل حالا خیلی مشخص بود دیگر. مثلاً نوشتههای طرفداران مثلاً تروتسکی بد بود. یا اصلاً خود تروتسکی بدون اینکه کسی بفهمد که چه چیز است اصلاً کلاً جزو
س- مطرودین بود.
ج- بله. آره.
س- همچنین لابد مطالب منتشره در مجله «نبرد زندگی» یا «علم و زندگی».
ج- «علم و زندگی» آن موقع درنمیآمد. آن موقع «جهاننو» درمیآمد. آره بیشتر این جور نوشتهها آنجا مثلاً میشد سراغ آنها را گرفت.
س- (؟) موردنظر او بود بله؟
ج- بله. عرضم بهحضورتان که، یک چنین چیزهایی میکرد و من احساس کردم که، به اصطلاح، موضع چیزی دارد. موضعی دارد که، موضع جمعی دارد. دیگر مثلاً بهعنوان یک انتلکتوئل فرد سوا و اینها با من صحبت نمیکند. درحالیکه، خوب، واسه من که آن موقع هم یک آدم منفرد بودم، این جور ملاحظات همچین خیلی خطرناک نمیرسید. خوب، باشد بالاخره آدم خودش میفهمد چه چیز غلط است چه چیز درست است ها؟ اما احساس میکنم برای یک آدم سازمانی خیلی مهم است یک خطی که بخواهد منحرف کند، یعنی خدشه ایجاد بکند توی آن ایمان و اعتقاد درستی و،
س- تفسیر آنها.
ج- آره. من آنجا احساس کردم که این بایستی پیوندهای سازمانی هم داشته باشد. ولی هنوز نمیدانستم چه جور؟ تا بعد که دستگیر شد و شهید شد، فهمیدم که او جزو فداییها بوده. صمد هم آنجا شناختم، در تبریز شناختم. شاید به مناسبت اینکه از بعد از غرق شدن او در رودخانه، که من واقعاً هم نفهمیدم قضیهاش چه بوده است، اما گمان هم نمیکنم که خیلی ماجراهای عجیب و غریبی بوده. خیلی احتمال دارد که واقعاً غرق شده باشد.
نمیدانم. خبرش را شنیدم، ولی فوقالعاده مرا متأثر کرد خبر آن. و یک مقالهای من نوشتم همان موقع به یاد صمد راجع به «ماهی سیاه کوچولو»، کتابی بود که از صمد چند روز بعد از مرگش درآمد و به خصوص من از این بابت ناراحت بودم که او خیلی علاقه داشت به چاپ این کتاب و چاپ این کتاب را ندید، به فاصله چند روز بعد.
س- من شنیدم که این کتاب را سیروس طاها باز برای او edit کرده بود. حقیقت دارد این موضوع؟
ج- من خبر ندارم. اصلاً وارد چیزهای چاپی آن نبودم. که با کی سر کار … ولی میدانستم که مثلاً به کانون پرورش فکری میرود. خود صمد را من از تبریز میشناسم و توی جلساتی که با هم داشتیم و میرفتیم کوهنوردی و گپ میزدیم
س- ایشان هم میآمدند.
ج- آره، او هم بود. آدم فوقالعاده خجولی بود. فوقالعاده متواضع بود. یعنی آن چیزی را هم که داشت نمیتوانست عرضه کند. چهره غیرواقعی قهرمانانهای از او ساخته شده که شاید خود من هم بیتقصیر نبوده باشم در اصل در این چیز. به مناسبت ابراز احساسات خیلی شدیدی که کردم پس از مرگ او. طبیعی است. من فکر میکنم که قابل فهم است. موقعی که مثلاً فرض بکنیم یک آدم، در آن دوره، لااقل واسه ما، مثلاً یک آدم این تیپی داشتیم این را روی سرمان بگذاریم حلوا حلوا بکنیم و بخواهیم که خیلی بیشتر از آنچه که هست جلوهاش بدهیم. اما خودش هیچ ادعایی نداشت. واقعیت این است که خودش هیچ ادعایی نداشت. و حتی میگویم آن قدر خجالتی بود که آنچه را هم که بود عرضه نمیکرد. راجع به صمیمت و صداقتش دیگر اصلاً کلمه ندارم که بگویم. اصلاً یک چیز فوقالعاده نابی بود.
س- از نظر تمایلات سیاسی چگونه بود؟ چه تفکرات سیاسی داشت؟ آیا واقعاً او هم مثل ناب دل مارکسیست- لنینیست دو آتشه بود؟
ج- تصور میکنم توی همان حال و هوای بود. هر چند که هیچوقت این را به زبان نیاورد بیان نکرد. ولی آخر ببینید مارکسیسم- لنینیسم هم بعدها بهصورت سازمانی درآمد، تفسیرهای خیلی قرص و محکمی پیدا کرد. آن موقع فقط یک نوع گرایش بود. یک نوع جهتگیری بود. هیچ معلوم نبود چیست؟ خیلی هم با آنچه که بعدها به اسم مائوایسم مشهور شده بود قاطی بود. یعنی اصلاً مارکسیسم- لنینیسم همان بود، در آن زمان.
یعنی دوره اوج چیز بود دیگر
س- انقلاب فرهنگی؟
ج- بله، بعد از، بله، انقلاب فرهنگی دوره اوجاش را گذرانده بود ولی هنوز نهضتی که در واقع چینیها پیشرو آن بودند در اعتلاء بود. خیلی قاطی بود. حالا که بخواهیم اگر مارکسیسم بخواهیم بچسبانیم بایستی بگوییم که آره، این مارکسیست- لنینیست است مائوایستی بود که لابد این انحرافات را هم در خودش داشت و بعداً بروز داد و غیره و ذالک. ولی آن موقع واقعاً به این چیزی نبود. فقط یک گرایش بود. و این گرایش را همه کم و بیش داشتند. بهروز دهقانی هم داشت که آن هم یکی دیگر از آدمهایی بود که در تبریز شناختم. و حتی جزو شهدای سازمان فداییها دیگر اسمش رسماً مثل ناب دل ثبت شده. اینها آدمهایی بودند که،
س- بهروز دهقانی حدود سواد و معلوماتش چه بود؟ اصلاً چکاره بود بهروز دهقانی؟
ج- معلم بود مثل صمد.
س- معلم دبستان؟
ج- آره، انگلیسی هم بلد بود و به همین دلیل، نمیدانم، انگلیسی هم درس میداد یا نمیداد؟ ولی بلد بود. یک سفر کی هم، یک یکماه دو ماهی هم به آمریکا رفت و برگشت. اتفاقاً توی همین سفر بود که، در فاصله این سفر بود که صمد مرد. و من خیلی خوب یادم هست، خاطراتی که هیچوقت محو نمیشود از کلهام این است که موقعی که بهروز داشت برمیگشت دوستان آذربایجانیاش در تهران عزا گرفته بودند که خبر مرگ صمد را چهجوری به او بدهند. و بعد مرا مأمور کردند که این کار را بکنم.
به حساب اینکه بههرحال، چون، من فکر میکنم، اینها همه چیزهای خودم است بهاصطلاح حدس و خیال خودم است، که چون من فارس هستم بنابراین خوب، یک کمی فاصلهام بیشتر است، بنابراین در انتقال این خبر کمتر دچار ناراحتی میشوم تا خود آذربایجانیها.
و من یادم هست که من هم آن قدر ناراحت بودم برای اینکه این خبر را بدهم موقعی که بهروز آمد مرا خبر کردند که بهروز آمد و فلان جان هست و من تلفن کردم با او قرار گذاشتم که او را ببینم، مدتهای مدید چندین ساعت توی خیابانها ما با هم راه میرفتیم واسه اینکه من یک موقعیت مناسب پیدا کنم بگویم و این موقعیت مناسب را هی فکر میکردم پیدا نمیشود تا اینکه بالاخره بعد از چندین ساعت یک دفعه همین جوری ابتدا به ساکن به او گفتم که خلاصه یک چنین اتفاقی افتاده است. و او هم به محض اینکه خبر آن را شنید شروع کرد به خندیدن فکر کرد من دارم شوخی میکنم با او.
بعد که فهمید چیز است،
س- حقیقت دارد.
ج- حقیقت دارد رنگش پرید و مثل ماست سفید شد و اصلاً همانجا روی زمین نشست و دیگر قدم نمیتوانست بردارد. هیچی، مدتی آنجا من هم پهلوی او نشستم و بالاخره صحبت کردم، نصیحتش کردم که خوب. بالاخره این اتفاقی است، واقعهای است که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید به این صورت یا به آن صورت دیگر، جزو زندگی است، مرگ هم جزو زندگی است. آره، تا پا شدیم و دیگر بردم تحویل آن وقت، دوستان آذربایجانی او دادم. دیگر شب را با آنها بود. اما فوقالعاده ناراحت شده بود. خیلی ناراحت شده بود.
س- شما، اشرف دهقانی را هم دیده بودید؟
ج- نه خیر، اشرف را ندیده بودم.
س- آقای هزارخانی شما بعد از اینکه از زندان درآمدید بقیه فعالیتهای اجتماعی و شغلی و سیاسی شما چگونه بود در آن سالها؟ تا قبل از اینکه سروصدای این انقلاب اخیر ظاهر بشود.
ج- ببینید، بهطورعمده اگر بخواهید رد فعالیت سیاسی بهمعنای اخص را بگیرید، من میتوانم بگویم که با مصطفی شعاعیان رابطه سیاسی داشتم و با او کار میکردم. بعداً که او مجبور شد مخفی بشود باز هم ما رابطهمان را با هم داشتیم.
س- چکار میکردید با هم که میگویید کار میکردید؟
ج- یک مقدار مطالب با هم تهیه میکردیم. یعنی او یا تهیه میکرد بعد میآمد از من نظر میخواست. یا با هم مینشستیم مثلاً دو روز بحث میکردیم راجع به یک مسئلهای که بایستی یک چیزی، یک اظهار عقیدهای راجع به آن کرد، چهجوری باید کرد و اینها یا راجعبه سازمانهایی که فعالیت میکردند آن موقع دیگر یواش یواش فعالیت آنها یک جوری شده بود که دیگر همه خبر داشتند. سازمان فداییها بود و سازمان مجاهدین و نمیدانم،
س- شما با این سازمانها تماسی هم داشتید؟
ج- بهطور مستقیم نه خیر. نه. اما از طریق شعاعیان که خود او یک زمانی پیوست به سازمان فداییها و اینها، خوب، خبر داشتم. آره. با مجاهدین هم او تماس داشت در عالم زندگی مخفی خودش. بنابراین بهطور غیرمستقیم از طریق او یک جوری خبر داشتم که، بههرحال، حال و هوای طرز فکر چیست در این سازمانها، حالا عملیات …
س- هیچیک از این چیزهایی را که سازمان انتشارات مزدک از ایشان منتشر کرده، هیچکدام از اینها را با شما همکاری داشته برای انتشارش؟ معذرت میخواهم برای نوشتن آن، نه انتشار آن. انتشار آن که بهوسیله مزدک بود منظورم خود آقای شعاعیان که این مطالب را مینوشته هیچکدام از اینها شده بود که با همکاری شما بوده باشد.
ج- بهطورکلی شعاعیان هر چه که مینوشت میآورد میداد من بخوانم. این رسم کلی او بود. آیا به کسان دیگری هم میداد یا نمیداد؟ این را من نمیدانم. اما آنچه که میدانم این است که میداد به من بخوانم و میخواست که من نظر خودم را بگویم و به اصطلاح، ایرادهایی اگر به نظرم میرسد اینها را بگویم همه را، این رسم او بود.
و خوب، اگر این را یک نوع چیز حساب بکنید من آثار او را، نوشتههای او را، خیلی طبیعی است، با علاقه زیاد میخواندم و آنچه که به نظرم میرسید با صراحت تمام به او میگفتم. هیچ ابایی هم از این نداشتم که با هم بنشینیم مثلاً مدتهای مدید بحث بکنیم سر اینکه … از این گذشته شعاعیان در بعضی از نوشتههایش احتیاج به پارهای از چیزها داشت، بهاصطلاح، نوشتههای مثلاً مارکس و
س- منابع.
ج- منابع داشت که من برای او تهیه میکردم ترجمه میکردم، اختصاصاً واسه او. اینها چیزهایی هست که هیچوقت هیچ جا منتشر نشده است، مینوشتم واسه او اینها چیزهایی هست که هیچوقت هیچ جا منتشر نشده است، مینوشتم واسه او میخواست ببیند که مثلاً موضع مارکس، مثلاً راجع به فلان مسئله چه چیز بوده در تئوری.
یک مورد هم من یادم هست که اصلاً یک نوشته من نوشته بودم او آن را تصحیح کرد و انتشار داد.
س- کدامیک از این نوشتهها است؟
ج- یکی از نامههایی است که به فداییان نوشته شده. مثل اینکه آقای شاکری هم گفت این را توی آن نامه سرگشادهای که برای بنده نوشته است. نحوه همکاری ما این جوری بود. البته مثلاً توی خانهای که، این خانهای که من داشتم، یکی از کتابهای شعاعیان را هم بهصورت پلی کپی ما چاپ کردیم. خودش هم بود البته با چیز خودش.
با همان وسایل چیچی که سروصدا هم ایجاد نکند و نمیدانم، با تمام گرفتاریهایی که آن زمان داشت، زمان شاه. این جور همکاری هم داشتیم. ولی خود او بیشتر از هر کس دیگری مواظب این بود که مبادا از این طریق خطری متوجه من بشود. چون خود او یک زندگی مخفی داشت. در واقع آن موقعی که ما همدیگر را میدیدیم بیشتر مواظف این بود که من توی خطر نیفتم. خودش که همیشه در خطر بود، آره، این چیز را داشت.
این، به آن چه میگویند؟ جوانمردی؟ با این خصلت بههرحال، انقلابی را داشت. و اصرار داشت که من وارد چیزهای سیاسی مخفی نشوم. من خودم مایل بودم بشوم. و استدلال او این بود که «انرژی که آن وقت یک گروه باید بگذارد واسه اینکه تو یک آدم شناخته شدهای را در حالت مخفی حفظ بکند خیلی بیشتر از آن چیزی است که تو میتوانی به آن بدهی.» به مناسبت این که دست و بال خودت هم بسته میشود دیگر.
س- در نتیجه شما نپیوستید به این گروهها؟
ج- نه.
س- شما همان موقع هنوز در همان بیمارستان کار میکردید؟
ج- آره دیگر، من تا موقعی که ول کردم کار طب خودم را در این بیمارستان بودم. بعد از آن یک چند صباحی توی کمیسیون ملی یونسکو کار کردم، تهران. بعد از آنجا هم توی سازمان برنامهریزی آموزشی. همینجوری از این جا،
س- سازمان برنامهریزی آموزشی مال سازمان برنامه بود آقا؟
ج- نه، مال وزارت آموزش بود.
س- آموزش و پرورش؟
ج- آموزش عالی.
س- آموزش عالی.
ج- بله. یک مدتی هم آنجا، کارهای خردهریز انجام میدادم بههرحال. استخدام رسمی که من نبودم. بعد از آن هم آن اعتصاب بزرگ کارمندان شروع شد که، قبل از انقلاب بود، یک سال قبل از انقلاب بود، که آن اعتصاب را موقعی که ما شروع کردیم هنوز تمام نکردم آن را. هنوز در حالت اعتصاب هستم.
س- ممکن است موضوع اعتصاب را به ما بفرمایید چه بود؟ چون من در ایران نبودم دقیقاً یادم نیست که موضوع اعتصاب چه بود؟
ج- اعتصابهای بزرگ قبل از انقلاب بود دیگر.
س- آه، همان جریان. شما گفتید یک سال قبل از انقلاب یک اعتصاب بزرگ کارمندها بود.
ج- نه. نمیدانم شاید حافظهام زیاد یاری نمیکند. ولی قبل از انقلاب بود اعتصابهای بزرگ. بله، شاید یک سال نبود. ولی آره، حوادث خیلی سریع میگذشت آن زمانها.
ولی قبل از انقلاب بود. یک اعتصابی بود که بهطور خیلی عجیبی آن اوایل سازمان امنیت و اینها موافق بودند با آن.
با تشکر از زحمات شما
بنظرمیرسدکه قسمت دومی از مصاحبه با دکتر هزارخانی باید وجود داشته باش! لطفا راهنمایی بفرمایید.🌹🌹🌹