گفتوگو با تیمسار فضلالله همایونی
فرمانده لشگر لرستان، خوزستان، کردستان
نماینده مجلس شورای ملی دوره ۲۰ از تهران
نماینده مجالس ۲۱، ۲۲ و ۲۳ از طرحان کوهدشت
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: پنجم اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار فضلالله همایونی ۵ اکتبر ۱۹۸۴ در شهر لندن، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار، در بدو امر میخواستم خواهش کنم که سرکار یک خلاصهای راجع به سوابق پدر و خانواده پدریتان بفرمایید.
ج- پدر من غیرنظامی بود و شغلش لشکرنویس در آنموقع به نام لشکرنویس میگفتند. متصدیانی که در ولایات میرفتند و امور لشکری از نقطهنظر اداری انجام میدادند، لشکرنویس میگفتند. پس از کودتا و تغییر رژیم، پدرم به سِمت رئیس حسابداری بروجرد منصوب شد. از آنجا به تهران رفت و در مالیه کل قشون عهدهدار رئیس یکی از دوایر آنجا شد. بعد چون به سن بازنشستگی رسیده بود، تقاضا کرد که خود را بازنشسته بکند، در سال ۱۳۲۰ بود.
س- یک خصوصیاتی از فامیل مادری اگر بفرمایید ممنون میشوم.
ج- فامیل مادریام همه اهل تجارت و بازرگان بودند. حتّی پدرِ مادرم یکی از تجّار یزد بود و به تهران آمده بود و مقیم شده بود و در آنجا به تجارت مشغول شد. در اواخر سنین عمرش، خودش را کنار کشید، چون دید نمیتواند به شخصه به امور تجارت رسیدگی بکند، برای اینکه حیف و میلی در اموال مردم نشود کنار گرفت و در سن ۷۰ سالگی فوت کرد.
س- حالا راجع به تاریخ و محل تولد خود سرکار.
ج- بنده در سال ۱۲۸۲ در تهران به دنیا آمدم. پس از طی سالهای طفولیت به دبستان هدایت رفتم و از آنجا پس از طی دبیرستان هدایت وارد مدرسه نظام وزارت جنگ شدم. مقارن کودتا افسر شدم و به لشکر غرب مأمور شدم.
س- ورود به رشتهی نظامی یک امر طبیعی برای شما بود؟ از طفولیت یا اینکه … چه باعث شد که تصمیم بگیرید.
ج- نه چون پدرم هم در همین رشته بود. در واقع ایشان مشوّق شدند که ما در این رشته خدمت کنیم، به این مناسبت بنده وارد خدمت ارتش شدم.
س- هم دورههای سرکار در دبیرستان یا مدرسه نظام؟
ج- والله همدورههای بنده در مدرسه نظام که افسرانی هستند که الان هیچکدامشان نیستند، همه از بین رفتند.
س- ولی آنها که به اصطلاح صاحب نامی شدند و اینها کیها بودند؟
ج- مثلاً فرض بفرمایید آنهایی که بودند مثلاً در قبل از ما البته- در سنین قبل از ما، رزمآرا بوده، عرض کنم که، میرجلالی بوده، هدایت بوده.
س- حالا رشتهی کلام را خود سرکار به هر ترتیبی که مایل هستید به دست بگیرید و آن خاطراتی که از به اصطلاح دوران اول ورود به کار در ارتش دارید و مفید میدانید که در تاریخ ثبت بشود به هر ترتیبی که خودتان مایل هستید بفرمایید.
ج- عرض کنم در طول بیستونه سال خدمت، بنده شاهد یک وقایع و حوادثی بودم که قسمتی از آن همان وقایع و حوادث را که به نظرم میرسد به استحضارتان میرسانم. در سال ۱۳۰۴ که مجلس شورای ملی به انقراض سلطنت قاجاریه رأی داد و حکومت موقتی را به سردار سپه تفویض کرد. مجلس مؤسسان تشکیل و تکلیف رژیم تعیین و رضاشاه به سلطنت رسید. ولی چون تاجگذاری نشده بود، برای تحویل سال و جشن نوروزی رضاشاه در تهران نماندند، بیستونهم اسفند بدون اطلاع قبلی به لرستان حرکت نمودند، البته سفارش شده بود هیچگونه خبری در این مورد منتشر نشود. از قم به اراک عبور نمود به ملایر میرسند. در ابتدای شهر، استواری که در جلوی اتومبیل بوده پیاده میشود که از خانههای مسیر شهر بپرسد برای یک شب اتاق خالی دارند؟ در یکی از منازل مقدم توقف میکنند. ملتزمین را هم مرخص مینمایند به داخل شهر بروند. بعد از اینکه فرماندار و مأمورین انتظامی از جریان مطلع میشوند خانههای اطراف را مأمور تأمینی میگذارند. فرمانده لشکر غرب که تیپ لرستان هم جزو آن بوده مرکزش در کرمانشاهان قرار داشت. رئیس تلگرافخانه اراک فرمانده لشکر غرب را که در آنموقع سرتیپ محمد شاهبختی بود مطلع میسازد. مشارالیه بلافاصله از کرمانشاه حرکت و در اواخر شب به ملایر میرسد و مطلع میشود رضاشاه به آن صورت منزل گزیدند. چون از برنامه و ساعت حرکت هم کسی مطلع نبود، اتوموبیلش را درب منزلی که رضاشاه توقف داشته نگاه میدارد و در داخل اتومبیل میخوابد. ساعت ۵ صبح وقتی رضاشاه بیرون میآید سرتیپ شاهبختی ادای احترام مینماید. میپرسد «خبر آمدن ما را از کجا مطلع شدید؟» جواب میدهد: «خورشید که میتابد نورش عالمگیر است». رضاشاه از این حاضرجوابی تبسّم مینماید و جملهی او را تکرار میکند. بعد از ملایر به بروجرد و عصر به خرمآباد عزیمت مینمایند. تمام واحدهای موجود در خرمآباد برای احترام در خارج از شهر مستقر شدند. رضاشاه از جلوی صفوف عبور نموده و افراد هورا میکشیدند. بعد از تحویل سال، تمام افسران در حیاط منزلی که رضاشاه توقف داشتند حضور یافتند. من هم با درجه ستوان یکمی جزو آنها بودم. رضاشاه با شنل آبی از طبقهی دوم عمارت پایین آمد. در این موقع طاووسی که روی تخته لانهاش ایستاده بود، شروع به بال زدن و صدا کردن نمود. قائممقامالملک رفیع که معمم و در داخل حیاط ایستاده بود، دست زد و با صدای بلند چندمرتبه گفت: «شکوه» رضاشاه به افسران نزدیک شد. سرتیپ شاهبختی درجه خدمتگزاری و میهنپرستی افسران و افراد تیپ لرستان را به استحضارشان رساند. در جواب توجه خودشان را به لرستان فوقالعاده دانستند، چون نوروز سال اول سلطنت را به لرستان آمده و با افسران میگذرانند. به هر افسر یک لیره عیدی دادند و تیپ لرستان را به تیپ گارد سپه مفتخر نمودند. بعدازظهر اول فروردین تمام قوای موجود لرستان در خارج شهر صفآرایی کرد. ایشان پس از سان، ابتدا افسران را احضار و با آنها صحبت نمودند و بیان داشتند: «اگر به عنوان مقام سلطنت به لرستان نیامده بودم و فقط به عنوان فرمانده کل قوا آمده بودم فرمانده هنگ و گردانها اعدام، فرمانده گروهانها اخراج، فرماندهان دسته ده سال حبس. زیرا هر روز صبح که گزارشات ارکان حزب میرسد، در تصادفات داخلی منطقه و برخورد با اشرار و متمردین چندین سرباز کشته شدند، ولی صاحب منصبی با آنها کشته نشده. اگر از امروز بهبعد چنین وضعی تجدید شود، مجازاتهای شدید را اِعمال میکنم و بایستی در اسرع وقت در تمامی این منطقه امنیت به تمام معنا برقرار شود. بعد درجهداران را احضار میکند. بعد از احضار مرحمت فرمودند «خدمات همه شماها و افراد مورد توجه من است و بایستی تذکری بدهم که حق ندارید در تصادفات با اشرار از ۴۰۰ متر بیشتر تیراندازی نمایید». برای تعیین این فاصله سپهبد رزمآرا که آنموقع درجه سروانی داشت، مأمور شد با قدم این فاصله را تعیین و در آنجا علامتگذاری نماید تا همه ببینند و به ذهن بسپارند. سپس، به طرف عشایری که در جلگه ماهسور نزدیک خرمآباد در چادر زندگی مینمودند، تشریف بردند و به عدهای از آنها سکه طلا مرحمت شد، روز بعد به تهران مراجعت فرمودند.
در ۱۳۰۵ با یک گروهان مأمور شدم. مهندسین راهسازی که مهندس سوئدی به نام چرنسکی در رأس آنها بود جهت نقشهبرداری، احداث جاده خرمآباد به سمت دزفول را محافظت نمایم و آنها را تأمین نمایم. در این موقع ستونهای نظامی به فرماندهی سرتیپ شاهبختی فرمانده لشکر غرب برای تعقیب طوایف متمرد لرستان به سمت ترهان و هوایون عزیمت نمودند و در سرخدم لری به محاصره طوایف متمرد به سرکردگی علیمحمد غضنفری و میرزا محمدخان میر سیمره قرار گرفتند. نقشهبرداری جاده مداومت داشت. از تنگ تیر گذشته به نزدیک امامزاده حیاتالغیب رسیدیم. نقشهبرداری تا این محل به اتمام رسید. از خرمآباد شروع به راهسازی نمودند و گروههای محافظ در نقاط حساس مستقر بودند. در این موقع از فرمانده لشکر دستور رسید عدهی کمی را در تأمین جاده گذارده با بقیه گروهان خود خواربار و محصولاتی که جهت این ستونها به تنگ تیر رسیده اسکورت و پایین ارتفاعات محاصره شده برسانید که شبانه به وسیله افراد محلی با کولهبار و قرارگاه برسانند. این دستور عملی شد. چون راه کوهستانی بود و وسیلهی نقلیهی دیگری نبود. ششصد گاو از عشایر درخواست و بارگیری شد و عازم شدیم. با سختی و مشقت بیست کیلومتر راه رفتیم. در آنجا برای رفع خستگی متوقف و اطلاع حاصل شد که یک قسمت از عشایر متمرد چون مطلع شدند در تنگ تیر تمرکزاتی شده، به قصد تعرّض در حرکت هستند.
بلافاصله شبانه به طرف مقصد حرکت کردیم. ولی اشرار مزبور بعد ارتفاعات تنگ تیر را اشغال و یک اسواران و دسته پیاده که همان روز از خرمآباد به فرماندهی سرهنگ حسن آقا باشی رسیده و مأمور بودند به ستونی که آذوقه را میرسانند ملحق شوند. اذان صبح موقع حرکت اسواران حملهور شده، هفت نفر درجهدار و سرباز را مقتول و عده دیگری را مجروح و تعداد زیادی از اسبهای اسواران که رها شده بودند به یغما میبرند. در همان ضمن، دستهی دیگری به گروهی از سربازان که نزدیک امامزاده بودند نیز حمله کرده و چندین نفر را مجروح و اثاثیهی موجود را به غارت میبرند. گروهانی که با من بودند، به پای گردنهی گراز رسیده، در آنجا مستقر نیروی تأمینی گذارده، آذوقه به محصولات را تحویل فرمانده دسته سوار که قبل از محاصره به آنجا مأمور شده بودند واگذار، در این ضمن به وسیله دیدبانان اطلاع رسید قسمت زیادی از سوار مسلح عشایری از دامنهی کوه در حال پیشروی هستند. قسمتهای مقدم آنها با گروهان درگیر شدند، ولی چون در این مدت موضع آرایش شده بود، کاری نتوانستند از پیش ببرند. چند نفر نظامی و چند نفر از متمردین مجروح شدند.
دسته سوار فوقالذکر هم با یک دسته سوار از عشایر خودی به منظور اشغال ارتباط عقبتر از قرارگاه خارج و از فاصلهی دور با متمردین تیراندازی رد و بدل کردند تا شب بعد با متمردین در حال درگیری بودند. نزدیک اذان صبح، آنها با روشن کردن آتش به وسیله چوبهای جنگ، مواضع را تخلیه به عقب رفتند. خواربار و محصولاتی را چند شب به وسیله کولهبار افراد عشایر به اردو رساندیم. در این موقع، هنگ پیاده پهلوی از مرکز اعزام و به طرف سرخدم لری پیشروی نمود و به من دستور رسید گروهان را به تنگ تیر معاودت داده، مأموریت خود را که حفاظت از مهندسین راهسازی است، ادامه دهم.
هنگ پهلوی پس از نزدیک شدن به سرخدم لری عشایر متمرد و مهاجم پس از ۳۷ روز محاصره پراکنده و قسمت اعظم آنها تسلیم و خلع سلاح شدند. رضاشاه شمشیر مرصعی به وسیله سرهنگ محمود امیرطهماسب به افتخار سرتیپ محمد شاهبختی فرستادند و از ایشان قدردانی فرمودند. گروهان من پس از رسیدن به تنگ تیر دو روز بعد امیر لشکر طهماسبی سوار بر اسب و دو سوار به تنگ تیر آمدند. معلوم شد ایشان وزیر طرق و شوارع هستند و جهت سرکشی به راهسازی آمدند. اولین مرتبهای بود که ایشان را ملاقات مینمودم. بعد از آگاهی از جریان امور دستور دادند هر چه ممکن است عشایر را تشویق و وادار نمایم در جاده مشغول کار راهسازی شوند. پس از چند ساعت توقف، مراجعت نمودند.
سه ماه بعد امیر لشکر طهماسب برگشتند. در این مدت دو سه هزار نفری از عشایر چنگنی به کار مشغول بودند. از تهران هم یک گروهان نظامی راهساز و افسران مهندسین رسیده بودند، سیمکشی تلفن هم به تنگ تیر اتصال پیدا کرده است. اظهار داشتند «چون اعلیحضرت به لرستان تشریف میآورند من برای سرکشی و دیدن وضعیت آمدهام. یک شب خرمآباد میمانم و به تهران میروم و در معیت اعلیحضرت مراجعت میکنم». پس از چندین ساعت توقف و صدور دستوراتی به خرمآباد مراجعت نمودند. روز بعد، با تلفن مطلع شدیم امیر لشکر ظهر از خرمآباد با اتومبیل به سمت بروجرد حرکت میکنند. در حین عبور از گردنه رازان، دستهای از اشرار غایت رحمت که برای غارت و چپاول به محل موردنظر میرفتند موقع عبور در وسط گردنه ملاحظه میکنند اتومبیلی که آنموقع به ندرت رفت و آمد مینمود، به سمت گردنه میآید. در شکاف کنار جاده مخفی شد. همین که اتومبیل میرسد به سمت آن شلیک میکنند. منشی و امیرلشکر به سختی مجروح میشوند و چون گلولهها سربی بوده، تمام احشاء و امعاء شکم امیرلشکر از سمتی که گلوله خارج شده دهانه باز کرده و به داخل دامن ایشان میریزد. اشرار پس از رسیدن به اتومبیل میپرسند کی هستی؟ خود ایشان میگویند: «ستوان عبدالله». آنها هم دیگر چیزی نگفته دنبال کار خود میروند. از صدای گلولهها، عملهها که در پایین گردنه کار میکردند بالا آمده امیرلشکر را در یک کفه چوبی خاککشی گذارده به داخل ده راهزان میرسانند و با تلفن به بروجرد و خرمآباد اطلاع میدهند. در بروجرد، امیرلشکر امیراحمدی که آنموقع فرمانده ژاندارمری کل را عهدهدار و برای استقرار ژاندارم در نقاط لازم و تأمین راه به بروجرد رسیده بود با کامیون به رازان رفته در داخل کامیون کاه میریزند و امیرلشکر را به پتو پوشانده سوار نموده به بروجرد میآورند. از تهران هم دکتر لقمانالملک ادهم با طیاره به بروجرد میرسد. بلافاصله عمل جراحی انجام میگیرد، ولی متأسفانه در زیر عمل فوت میکنند و میهن یک سردار مدبّر و خدمتگزار را از دست میدهد.
چند روز از این واقعه گذشت که رضاشاه به بروجرد آمدند. سر مقبره امیرلشکر امیر طهماسبی رفته عازم خرمآباد شدند. مأمورین راهسازی با عجله کارهای مربوطه را به انجام میرساندند و ۴۰۰ نفر از آذربایجان کارگر متخصص کوهبری آمده بود که صخرهها را به وسیله گودبرداری و انفجار دینامیت متلاشی نموده راهی باز شود که اتومبیل بتواند موقتاً عبور نماید. بعد ترمیم و تعریض و جاده و شنریزی آن بشود. مرکز گروهان هم تنگ لگوم منتقل شد. مهندسین در اینجا مشغول ایجاد تونل شدند. فرمانده لشکر سرتیپ شاهبختی از قرارگاه خود با یک اسواران و عدهای از سران عشایر خدمتگزار و سرانی که در عملیات اردوکشی خود را تسلیم نموده بودند حرکت کرده به تنگ لکوم آمدند. در آنجا با تلفن از دفتر مخصوص شاه، کسب تکلیف نمود که در اینجا بماند یا عازم خرمآباد شود؟ دستور رسید رؤسای عشایر در همانجا توقف کنند، فرمانده لشکر فوراً به خرمآباد عزیمت نمایند. ۲۴ ساعت بعد فرمانده لشکر به وسیلهی تلفن از خرمآباد با من صحبت کرد که اعلیحضرت فردا عازم تنگ لگوم میشوند. شما رؤسا، عشایر را برای شرفیابی در محلی که گروهان گرد ادای احترام قرار میگیرد در صف نگاه دارید. در ضمن، از فرمانده لشکر عزل و امیرلشکر امیراحمدی به سمت فرمانده لشکر و نیروی اعزامی لرستان منصوب گردیده است.
فردای آنروز، رضاشاه و همراهان قریب ظهر وارد تنگ لوهوم شدند. بعد از ادای احترام نظامی و معرفی رؤسای عشایر و بالاخص رئیس طایفهی پاپی مأموریت دادند که در ظرف یک ماه قاتلین امیرلشکر امیر طهماسب باید دستگیر شوند، اگر قصور شود مرتکبین را به دار میزنند. بعد برای استراحت به چادرپوش که کنار رودخانه زده شده بود، تشریف بردند. مهندس تونل چون از روز قبل اطلاع پیدا کرده اعلیحضرت تشریف میآورند گودهایی که در داخل صخرههای کوه زده بودند و معمولاً هر روز موقع ظهر و عصر کارگران از سر کار میروند با خرجگذاری میترکانند سه وهله از این کار خودداری و برای خوشخدمتی در حینی که شاه استراحت نمودند. تمام فتیلیههای گودها را روشن میکنند و صدای مهیبی در این محل که از همه طرف به وسیلهی کوهها احاطه شده منعکس کرد که شاه با حالتی آشفته از چادر بیرون آمد و مرتباً سؤال میکنند: «چه شده؟» هر چه به عرض میرسد کوهبرها گودالها را آتش زدند، قانع نشد. اتومبیل خواستند سوار شدند و به خرمآباد مراجعت نمودند. ملتزمین هم که در حالِ استراحت بودند سراسیمه معاودت نمودند. فرمانده لشکر به من دستور دادند ترتیب کارها را بدهید و با اتومبیل به خرمآباد بیایید. من هم خرمآباد رفتم. معلوم شد روز بعد رضاشاه به تهران مراجعت مینمایند. واحد احترامی در منزل قرار گرفت و صاحبمنصبان پادگان که من هم جزو آنها بودم در حیاط مجاور منزل ایستادند، عدهای هم از عشایر که معلوم بود تحریک شدهاند نزدیک گروهان با صدای بلند با لهجهی لری فریاد میزدند: «؟) زوردار بیزوروحرد (؟) رستم طولابی کل ولاد هرد» برای توضیح اضافه میکنم همانطوری که در گفتار قبلی اشاره شد عشایر متمرد در تنگ تیر تعدادی از اسبهای اسواران را به غارت بردند. بعد از اینکه در نتیجه عملیات نظامی خلع سلاح شدند فرمانده لشکر یک افسر، سرگرد دهشکار را مأمور نمود و رستم طولابی بخشدار محلی گچنی غرامت اسبها را از طایفه مرتکب بگیرند. این کار با یک زیادهرویهایی انجام شد.
در این موقع، شاه به حیاطی که افسران ایستاده بودند تشریف آوردند. صداها را شنیدند. فرمودند: «موضوع چیست؟» سروان محمدعلی علوی مقدم را احضار و فرمودند: «برو ببین اظهارشان چیست». او رفت و مراجعت نمود. کیفیت را به عرض رساند. شاه به سرتیپ شاهبختی که حضور داشت فرمودند: «چرا آنها را غارت کردند؟» مشارالیه عرض کرد اعمال آنها به مقتضیات ایجاب مینمود. فرمودند: «فرمانده شدهای که دستور غارت مردم را بدهی؟ پاگونش را بکنید». سروان علی مقدم با قلمتراشی که در جیب داشت، تاج ستارههای سردوشی ایشان را برداشت. بعد فرمود تحتالحفظ او را به گارد سربازخانه ببرند. چند قدمی که دور شد فرمودند: «یک صاحبمنصب برود ببیند اسلحه کمری نداشته باشد خود را بزند». سپس رضاشاه از طریق بروجرد-همدان به کردستان عزیمت میکند. ۴۸ ساعت بعد تلگرافی به فرمانده لشکر رسید. سرتیپ شاهبختی از زندان آزاد و درجه اولیه به او اعطا شد.
چون چند سال من مرئوس ایشان بودم برای ابراز صمیمیت به ملاقات ایشان رفتم. اظهار داشت: «این واقعه به من ثابت کرد خدماتی که تابهحال شده ارزش چندانی نداشته و باید خدمات و فداکاریهای بیشتری ابراز نماییم». پس از یک هفته سرتیپ شاهبختی احضار و به مأموریت دیگری اعزام شد.
سال ۱۳۰۸ جاده شوسهای که از خرمآباد به دزفول کشیده شده، به اتمام رسید. برای افتتاح آن رضاشاه و همراهان به خرمآباد آمدند و تشریفاتی به عمل آمد و مانور باشکوهی از کلیهی واحدهای مقیم خرمآباد ترتیب داده شد. در خاتمه آن درجه سپهبدی را به پاس خدمات امیرلشکر امیراحمدی جهت ایجاد امنیت و برقراری انتظام و سازمانهای ارتشی در منطقهی غرب کشور بالاخص لرستان به او اعطا فرمودند.
من سروان و واحد مربوطه، مأمور محافظت جاده بودیم. در پل زان که مرکز گردان بود کلیهی ایلات و عشایر که به گرمسیر میرفتند مجتمع شده و برای استقبال در کنار جاده قرار گرفتند. در این موقع، اتومبیل رضاشاه از یک سرازیری به بالا آمد. وقتی چشم انداخت دید که دشت وسیعی است یک گروهان نظامی ایستاده و زیر دست آنها هم عدهی کثیری، فوقالعاده عشایر که همه ساز و دهل میزدند، قرار گرفتند. به محض اینکه اتومبیل دیده شد من فرمان پیشفنگ دادم و جلو رفتم برای ادای احترام. در صدمتری رضاشاه اتومبیلش را نگه داشت. ولی از اتومبیل پیاده نشد. من شمشیر را پایین آوردم و گزارش دادم. به من نگاه کرد، به سرتوپهای من نگاه کرد و بعد از یک دقیقه مکث آمد بیرون. گفت: «چرا اینقدر عشایر را به نظامیان نزدیک کردی؟» عرض کردم قربان موقعی که چاکر شرفیاب شدم برای عرض گزارش اینها هجوم آوردند به طرف نظامیها، برای ذوق و شوق زیارت اعلیحضرت آمدند. مجدداً تکرار کرد: «چرا عشایر را به نظامیها اینقدر نزدیک کردی؟» من مطلب را دیگر در مرتبه ثانی به سکوت گذارندم. گفت: «برگرد برو گردان را عقبگرد بده. صد قدم ببر عقب و بیا». خودش هم در همان محل ایستاد. ما به سرعت دویدیم، رفتیم پافنگ دادیم، عقبگرد کردیم گردان را. صد قدم بردیم عقب و ایستادیم. دوباره عقبگرد دادم و پیشفنگ آمدیم برای گزارش. بعد این دفعه آمدم آهسته حرکت داد آمد جلو. اول به گروهان رسید. اظهار مرحمت کرد. سلام گفت. بعد رسید به عشایر و شروع کرد به نوازش کردن رؤسای عشایر. قلعهی تازهسازی آنجا بود رفتیم به آن قلعه.
قبل از اینکه رضاشاه بیاید، تلگراف کرده بودند که از قیراب مقداری قیر بفرستید بیاورند شاه ملاحظه کند. ما تابهحال نمیدانستیم که در قیراب قیر هست. از رؤسای محلی تحقیق کردیم، گفتند بله اینجا نفت (؟؟) هست که منجمد میشود و بهارها جاری است ولی در اواخر تابستان سفت و سنگ میشود. آوردند مقداری تکههای سنگی که من گفتم در سینی گذاشتند و وقتی رضاشاه آمد تو قلعه وقتی سینی چای را پیشخدمت آورد یک استوار هم سینی قیر را آورد. در این ضمن، ملتزمین رکاب هم، اتومبیلها چون جاده خاکی بود عقب مانده بودند، رسیدند. فرمودند: «این چیست؟» عرض کردم که این قیر است. امر فرموده بودید که از قیراب بفرستند بیاورند. فرستادیم آوردند، ملاحظه بفرمایید. گفت: «این چه قیری است؟» اینور و آنور کردم و گفتم قربان این معمولاً بهار میگویند که روان است، بعد سفت میشود. فرمودند: «بله من موقعی که گروهبان بودم با فرمانفرما میرفتیم به عربستان. در این قیراب چند شب اردو زدیم. در آنجا من این قیرها را دیدم و به خاطر دارم. میخواستم ببینم هنوز هست». بعد آمدند صحبت کردند با رؤسای عشایر و تشریف بردند به دزفول.
س- علت اینکه اظهار نارضایتی کردند از این که عشایر نزدیک به سربازان هستند، من این را نفهمیدم.
ج- خوب، عشایر متمرد و یاغی بودند دیگر، اسلحهشان را ما گرفته بودیم. احتمال میدادند ممکن است توی اینها باز افراد مسلحی باشند، اسلحه را مخفی کرده باشند و یک مرتبه سوءقصد کنند، ملاحظه فرمودید؟
س- بله. پس خیلی احتیاط میکردند. آن داستان، عرض کنم، دینامیت کوه برای باز کردن تونل و این داستان عشایر نشان میدهد که تا چه حدی احتیاط میکردند که یک وقتی سوءقصدی نشود.
ج- بله. چون منطقه، منطقهای آشوبی بود. منطقه، منطقهی ناآرامی بود. بله روی این اصل ایشان ملاحظه میکردند.
در اواخر سال ۱۳۰۸، سپهبد امیراحمدی از فرمانده لشکر و نیروی لرستان برکنار شد. یک تیپ مستقل در لرستان به فرماندهی سرتیپ تاجبخش، یک هنگ مستقل در کرمانشاه به فرماندهی سرهنگ رزمآرا، یک تیپ مستقل در کردستان تشکیل شد. با وجود اردوکشیهای متعدد، دو سه طایفهی بویراحمد در کبیرکوه به واسطهی موقعیت سخت منطقه و کوهستانی بودن آن و جنگ و گریزی که میکردند، تسلیم نشدند و هر موقع اردو مراجعت مینمود به اطراف دستاندازی مینمودند. بعد از برکناری سپهبد امیراحمدی، رئیس آنها دوستمراد بهرانهوند نامهای به رضاشاه عرض نمود که با وجود همه اردوکشیها، من و طایفهام را نتوانستند مطیع کنند. ولی اگر محل سیمره که دارای اراضی مستعد و آب فراوانی است به ما بدهید که در آن زراعت نماییم و کمکهای لازم هم بشود، دست ازشرارت برمیداریم و به زندگانی عادی مشغول میشویم.
در آنموقع، من به مرخصی تهران رفته بودم. ستاد ارتش مرا احضار کرد. فرمانده هم دستور دادند که این فرمانی است که از طرف اعلیحضرت صادر شده به عنوان دوستمراد شما مأموریت دارید این را ببرید به او برسانید.
س- آنموقع رئیس ستاد کی بود قربان؟
ج- رئیس ستاد سرلشکر جهانبانی بود. بنده به خرمآباد آمدم، به فرمانده تیپ مراجعت کردم. فرمانده تیپ گفت: «اینها مگر نمیدانند دوستمراد یاغی است. چطور این اقدام را کردند؟» گفتیم خوب دستور شده. گفت: «خوب حالا…» یک اتومبیل هم در تهران به بنده دادند، در اختیار من … نقلیه، قشون. سوار شدیم آمدیم. فرمانده تیپ گفت: «من کاری نمیتوانم بکنم. امیدوارم شما توفیق پیدا کنید». ما آمدیم در تنگ تیر تقریباً تا خرمآباد در آن سی فرسخی. در آنجا متوقف شدیم، اولِ کبیرکوه. هیچکس هم رفت و آمد … پاسگاه یک پاسگاه ژاندارمری بود و کسی هم تردد نمیکرد. دو روز ماندیم تا اینکه یک نفر از آن طرف کبیرکوه میخواست عبور کند و برود به پیشکوه. او را خواستم و با او صحبت کردم. گفتم من به تو انعام میدهم یک کاغذی هست این را برای دوستمراد ببر. گفت: «آقا آن توی کوه است». گفتم خوب هر کجا هست. کاغذ نوشتم به دوستمراد که عریضهای که شما به عرض اعلیحضرت رساندید جوابی مرحمت شده که من حامل آن جواب هستم. خود شما وسیله بفرستید که من بیایم نزد شما. بعد از سه روز دیدیم دو تا قاطر فرستاده که من بروم نزد او. بعد سوار شدم به قاطر و با این دو نفر رفتم. البته ناحیهی کوهستانی بود. بعد از چندین ساعت راهپیمایی خود دوستمراد با پنجاه نفر سوار در دامنه کوه استراحت میکردند. تا من را دید پا شد و نشستیم صحبت کردیم و گفتم خوب حالا این عریضهای که عرض کردید فرمانی صادر شده. اینجا فرمان را باز کردیم و برای دوستمراد خواندیم. مضمونش این بود که عریضهی شما ملاحظه شد. دستور میدهم که تقاضای شما را عملی کنند و احتیاجاتتان را مرتفع کنند، میتوانید برای دیدن من به تهران بیایید. یک دفعه گفت، دوستمراد گفت: «آقا من که همچین اطمینانی پیدا نمیکنم، نمیتوانم بیایم». گفتم خوب اگر تو به فرمان شاه اطمینان پیدا نکنی پس به چه وسیلهای ما میتوانیم تو را مطمئن کنیم به این کار؟ گفت: شما باید برای من قسم بخوری که این فرمان از طرف شاه است». قرآنی آوردند، به قول خودشان قرآن جلد سبزی آوردند و ما در حاشیه آن نوشتیم که ما قسم میخوریم که این فرمان، فرمانی است که از طرف رضاشاه صادر شده.
س- جلد سبز منظورش چه بود؟
ج- وقتی به اصطلاح چیز جلد سبز همان به نام سید که بله احترام خاصی دارد پهلوی الوار. گفت: «خوب پس من باید بروم با طایفه مشورت کنم. اگر آنها موافقت کردند البته که ایشان را هم ملاقات میکنیم».
ما برگشتیم به پل تنگ و ایشان هم برگشتند رفتند به طایفهشان داخل کبیرکوه. بعد از سه روز برگشت. قاطر باز فرستاد و ما رفتیم آنجا. گفت: «والله من از نقطهنظر اینکه تصمیم بگیرم به تهران بیایم باز هنوز قلباً ناراحتم، نمیدانم با چه وسیلهای شما میتوانید مرا مطمئن بکنید». گفتم وسیله مطمئن کردن شما بیش از این که تابهحال شده و قسمی که خوردم برای شما کار دیگری نمیتوانم بکنم. من در معیت شما هستم و با شما میآیم به تهران، حاضر شد. حاضر شد و باز ۲۴ ساعت وقت گرفت. ما برگشتیم و او هم رفت و خودش را آماده کرد و آمد به پل تنگ. در معیت بنده سوار اتومبیل شد، آمد به خرمآباد.
فرمانده تیپ فوقالعاده متعجب شده بود چطور این دوستمراد به اصطلاح یاغی حاضر شده به تهران بیاید. خلاصه شب را در خرمآباد ماندیم و صبح حرکت کردیم به بروجرد و آمدیم به تهران.
س- مسلح بود؟ یا اینکه …
ج- نه خودش نبود. طایفهاش مسلح بود.
س- ولی خودش چیزی نداشت؟
ج- نه. هیچچی نداشت. یک نفر فقط همراهش آورده بود. آمدیم منزل. صبح من رفتم به ستاد ارتش که ببینم تکلیف چیست. آنوقت نخجوان رئیس ستاد شده بود. آنجا هم که عرض کردم جهانبانی اشتباه کردم. نخجوان بود، نخجوان رئیس ستاد بود. گفت: «شما، فردا سوم اسفند است، این شخص را بیاورید به جلالیه و در آنجا سان قشون را ببینید». ما فردا به معیت او رفتیم به جلالیه. رفتیم به جلالیه و رفتیم پهلوی نخجوان. در این ضمن هم نخجوان این را به وزرا معرفی کرد که دوستمراد خان و (؟) فلان. این فوراً گفت: «نه» او گفت سردار دوستمراد خان. این گفت: «نه من سردار نیستم». بعد رو کرد به نخجوان و گفت: «سردار یعنی سرِ دار. من یک مرد عادی هستم». گفت: «خوب دوستمراد خوب سان قشون را ببینید». فرماندهان سران آمدند رفتند، نفرات را رفتند، هنگهای سوار عبور میکردند. سرهنگ عبدالرضاخان ماسور بود که توضیح بدهد برای دوست مراد.
س- سرهنگ عبدالرضاخان …
ج- عبدالرضاخان رئیس، آنموقع، رکن دوم بود.
س- انصاری؟
ج- بله؟ نه عبدالرضاخان، هیچ حالا به خاطر ندارم.
س- عیب ندارد.
ج- عرض کنم به حضورتان که اسبها که بعد عبور میکردند، حرکت میکردند او هی میگفت: «میبینید اسبها چقدر حرکت میکنند». میگفت: «نه، این اسبها که حسنش نیست، اگر اسبها شش فرسخ، هفت فرسخ راه بروند و بعد همین حال را داشته باشند این از محسنات اسب است. حالا این از طویله آمده بیرون سوار شده بالا پایین میپرد، عادی است» و گفت: «من پیشنهادم این است که این عمل در حضور شاه یک عمل تشریفاتی بیخودی است. اگر واقعاً شما میخواهید درجه اهمیت ارتش را نشان بدهید، بایست در فاصلههای دور نشانهگذاری کنید و افراد در حال سواره این نشانهها را بزنند». گذشت. گذشت تا دستور داد فردا ساعت سه بعدازظهر در قصر شهری شاه شرفیاب بشوند.
س- پس شاه آن روز به جلالیه نیامده بود؟
ج- آمده بود ولی او را احضار نکرد. فردا بنده به اتفاق ایشان رفتیم به قصر شهری اعلیحضرت.
س- که کدام میشد؟ کاخ مرمر میشد؟
ج- کاخ مرمر. تازه همان کاخ مرمر را ساخته بودند دیگر. مرحوم مجللالدوله حیات داشت. رفتم پهلوی مجللالدوله گفتم من فلانی و این شخص هم دوستمراد است، گفت: «خوب بنشین من بروم به عرض برسانم». رفت به عرض رساند. در این زمان دیدیم که اعلیحضرت عبا رو دوششان و قدم میزنند.
س- عبا یعنی همان شنلی که داشتند؟
ج- نه، عبای معمولی.
س- عجب.
ج- عبای معمولی روی دوششان و دارند قدم میزنند کنار باغچه. احضار کرد. شرفیاب شدیم. از چند قدمی دیگر من متوجه خودم بودم که وضع موزون باشد. هی او شروع کرده بود به تعظیم کردن.
س- کی؟
ج- دوستمراد که همراه من بود، تا شاه را دید. یک دفعه دیدم اعلیحضرت فرمودند: «حالا بس است، حالا بس است، بس است». ما متوجه شدیم دیدیم هی دولا میشود، خم میشود و رکوع میکند. تا رسیدیم در چهار پنج قدمی رضاشاه ایستاد. به من فرمودند: «دوست مرا بیاورند بنده هستم (؟) فرمودند: «دوستمراد تو خیلی خیانت کردی، شرارت کردی، افسر کشتی، سرباز کشتی». این همینطور ایستاده بود.
س- دست به سینه؟
ج- دست به سینه «ولی اغماض کردم، عفو کردم، گذشت کردم به یک شرط جبران باید بکنی آن خطاهای گذشتهات را، به وسیله خدمت اگر گذشت کنی همه جور وسایل برای تو تهیه میکنم». بعد فرمودند: «چند خانوار داری؟» گفت: «قربان فعلاً چهارصد خانوار. فرمودند: «برای هر خانوار» رو کردند به من فرمودند «برای هر خانواری باید یک جفت گاو بهش بدهند، برای هر خانواری بایست یک خانه بسازند، برای هر خانواری باید یک جفت الاغ بدهند برای کودکشیشان، بذر برای کشتشان بدهند، گندم برای نان سال آیندهشان بدهند و چه و چه» و «ماهی دویست تومن هم به این بدهند که هر موقع فرمانده احضارش کرد بتواند هزینه کند. این مطالبی را که گفتم به رئیس دفتر ابلاغ میکنید به رئیس مالی کل قشون ابلاغ میکنید». گفت: «اطاعت». خوب شاه راه افتاد که برود یک مرتبه گفت: «قبله عالم عرض دارم». هان به من قبلاً گفت که من چه خطاب کنم؟ گفتم تو که اعلیحضرت نمیتوانی بگویی با لهجهات برنمیگردد، تو به او قبله عالم خطاب کن. گفت: «قبله عالم عرض دارم». فرمودند: «چیست؟» گفت: «قربان ما پدر در پدر در گرمسیر بودیم. حالا هم میخواهم در گرمسیر باشم». بعد فرمودند: «گرمسیر کجاست؟» عرض کردم قربان سیمره و آن پشتهاست. گفتند: «خوب مانعی ندارد هر کجا دلت میخواد، تو زراعت بکن، تو کار بکن هر کجا میخواهی باش». تشریف بردند ما برگشتیم. از فردا، البته ما رفتیم پهلوی رئیس دفتر و تمام مطالب را به رئیس دفتر، مرحوم شکوهالملک گفتیم و او به ارکان حزب ابلاغ کرد اوامر شاه را. و بعد هم رفتیم مالیه کل قشون و آنها هم دستور صادر کردند که این احتیاجات اینها را وزارت مالیه در اختیار بگذارد. به من دستور فرمودند: «این را باید ببرم، این مؤسسات ارتشی را ببیند، مطلع بشود». ما هم این را برای رئیس ارکان حزب اوامرش را ابلاغ کردیم. بعدش هم به قورخانه رفتیم. آن روزی بود که خان لولههای تفنگ را گذاشته بودند روی سهپایهها. مهندسین آلمانی خان لولههای تفنگ برنو را میدیدند و دستور میدادند. این پرسید از آن رئیس اداره کارخانه «اینها کی هستند؟» گفت: «اینها آلمانی هستند». گذشت آمدیم. رفتیم خواستیم آمدیم به اتاق رسید دفتر کارخانه پذیرایی کرد و از او پرسید که خوب مشاهداتت چطور بود؟ خوب بود؟ گفت: «والله همه چیز خوب بود، اما مشروط بر اینکه خودمان بسازیم». گفت چطور؟ گفت: «من از رئیس کارخانه پرسیدم که رئیس تفنگسازی، خان لولههای تفنگ را کی بازدید میکند و کی ترمیم میکند؟ گفتند آلمانیها. من آنجا متأسف شدم از این جریان». دیگر هیچی نگفت. آمدیم. آمدیم چند روز هم من تهران بودم حرکت کردیم آمدیم به خرمآباد. وقتی رسیدیم خرمآباد، دیدیم یک تلگرافی رسیده به فرمانده تیپ که یک گردان در اختیار، من سروان بودم آنموقع، سروان همایونی بگذارید که با دوستمراد بروند تمام طایفه را از کبیرکوه کوچ بدهند به سیمره محلی را که این پیشنهاد کرد و آنها را در آنجا مستقر کنند. ما گفتیم وزارت کار خودش باید این کار را بکند، گفتند نه دستور است. ما یک گردان برداشتیم او را بردیم تنگ تیر و رهایش کردیم رفت پل تنگ. خودم برگشتم با یک گردان و دوباره رفتم پل تنگ و به او اطلاع دادیم که دوستمراد ما آمدیم به کمک تو که طایفه را از کبیرکوه از شکافهای کوه برداریم ببریم به سیمره، شما بیایید و با ما باشید. دو روز ماندیم و دوستمراد آمد. آمد و به اتفاق میخواستیم شب حرکت بکنیم، دیدیم ساعت ۵ صبح، دیدیم که صدایی میکند توی کوهها، ها ها هو هو، دوستمراد چادرش پهلوی چادر من بود. گفت: «اجازه بدهید من ببینم چیست؟» رفت و آمد و گفت: «آقا من را میخواهند، میگویند طایفه زرین جو زد به کوه». چرا؟
س- جزو طایفه …
ج- جزو ابوابجمعی این بود. چرا زده به کوه؟ گفت: «حالا اینطور میگویند بعد باید ببینیم علتش چیست». خیلی خوب. گفتیم خوب حالا ما حرکت میکنیم برای بقیه طایفه حرکت کردیم و با خود دوستمراد آمدیم. چهار پنج فرسخی آمدیم و رسیدیم به طایفه اصلی خودش. شب را ماندیم آنجا. خبر آمد یک تیره دیگر از این طایفه هم زده به کوه. اینها فهمیده بودند دوستمراد رفته به تهران، رؤسای این دو تیره هم میخواستند اینها هم به تهران بروند و همان تشریفات برای آنها هم اجرا بشود، چون نشده حالا آنها هم نمیآیند به اینکه تسلیم بشوند. خلاصه، به دوستمراد گفتیم تو برای اطاعت کار خودت را انجام بده و اقدامات لازم را انجام بده. حاضر شد و طوایفش را کوچ دادیم و حرکت کردیم، آمدیم از کوهها سرازیر شدیم. تنگ اول رسیدیم و آنجا مأمورین مالیه هم آمدند و پول آوردند که گاو را در محل از خودشان بخرند یا از طوایف مجاور بخرند به اینها بدهند، الاغ بخرند بهشان بدهند که این گندم آورده بودند بهشان تحویل بدهند، گفتیم خوب حالا شما باید تفنگها را بدهید و از اینجا بدون اسلحه باید بروید. خلاصه، تفنگها ششصد تا تفنگ داشتند، همه را تحویل گرفتیم و حرکتشان دادیم و آوردیمشان به سیمره.
در آنجا همانطور که خودش تقاضا میکرد، ساکن شدند و بنّا از خرمآباد آمد و کارگر آمد و چه و چه، شروع شد به خانهسازی و زمین هم به آنها واگذار کردیم، شروع کردند به زراعت. وقتی اینها مستقر شدند آن دو تیره هم آمدند. بعد از اینکه دیدند حقیقت دارد آن کارهایی که گفته شده انجام میشود، آنها هم آمدند و تسلیم شدند و اسلحههایشان را دادند. متوقف شدند و ما هم مأموریتمان خاتمه پیدا کرده بود و کسب اجازه کردیم و گردان را برداشتیم و آمدیم به خرمآباد. وقتی رسیدیم به خرمآباد، دیدیم فرمانده تیپ بعد از چند روز عوض شد و سرهنگ عباسخان درافشان شده فرمانده تیپ لرستان و سرتیپ ابوالحسنخان شده فرماندار لرستان.
فرمانده تیپ جدید بنده را تعیین کرد به سمت فرمانده مستقل دزفول. بنده از خرمآباد رفتم به دزفول. سرهنگ ضرابی که بعد هم البته سرلشکر شد و رئیس شهربانی شد، آنموقع سرهنگ بود و فرمانده هنگ ژاندارمری لرستان بود. سرتیپ ابوالحسنخان در مأموریتهای قبلی در تصادفی که کرده بود با این دوستمراد بهرانهوند این و عدهای از سران بهرانهوند را گرفته بود شبانه اینها دو نفر سرباز را کشته بودند، محافظین را، و شب از زیر چادر فرار کرده بودند، نتیجتاً نسبت به او یک ناراحتی داشت. بعد هم د یند
و ماهی یکروز عباسخان آمد برای سرکشی به دزفول. هی دیدم قدم میزند، با ضرابی بود، دیدم قدم میزند. گفت: «فلانی». گفتم: «بله». گفت: «دوستمرادی را که شما اینقدر براش شرح و بست قائل بودید توی چنگ من است». گفتم چطور جناب سرهنگ؟ گفت: «دستور دادم دستگیرش کنند. یک سرگرد با یک اسواران سوار فرستادم موقعی که برای تحویل گرفتن جیره ماهیانهاش همه میآمدند او و چند نفر را دستگیر کردم». بعد معلوم شد که بله این کار را کرده به تحریک خود سرتیپ ابوالحسنخان و اینکه یک افسر غدی بود برای ابراز به اصطلاح رشادت بکند، اینها ماهیانه میآمدند هر ماه جیرهی یک ماه گندمشان را میگرفتند میبردند و دویست تومان پول هم به آن شخص میدادند. آمده بودند برای گرفتن آنموقع یک سرگرد با یک اسواران سوار هم آنجا مأمور میکنند میفرستند. به محض اینکه میآید اینها را احاطه میکنند و میگیرند، اینها را میگیرند، طایفه میزند به کوه. شروع شد دوباره اینها آمدند به خرمآباد بعد از چند روز یازده نفر را اعدام کردند.
س- همین دوستمراد؟
ج- همین دوستمراد، بله بله.
س- اعدامش کردند؟
ج- بله، بله. دوستمراد و آن امانالله را. عرض کنم، همان یازده نفر سرانشان را اعدام کردند، ولی بقیه ایل زدند به کوه، زد به کوه، شرارت در لرستان دوباره شروع شد. اول پاسگاه ناحیه، پاسگاه ژاندارمری، اول کاری که کردند دو تا ژاندارم زندانی میبردند، رسیدند اینها را زدند کشتند. اسب و تفنگهایشان را بردند. همینطور جلوی اتومبیل را رفتند زدند. یک روز یازده اتومبیل توی جاده را زدند.
رضاشاه مؤاخذه کرد، بازخواست کرد. فرماندار بروجرد اماناللهخان اردلان، حاج عزالممالک اردلان، فرمانده هنگ ژاندارمری رئیس دارایی رفته بودند بیرون، لرها گرفته بودند و برده بودنشان، بعد پول دادند، اینها را مرخص کردند. فرمانده تیپ جدید پیشنهاد کرد: «قربان این لرهای بهرانهوند، آنهایی هم که در ییلاق هستند، هر روز ممکن است که جنبش کنند و مشکلاتی به وجود بیاورند، اجاره بفرمایید اینها را اصلاً از لرستان کوچ بدهیم به ورامین، ورامین تهران». رضاشاه هم موافقت کرد. مشروط بر اینکه یک هنگ بیاید اینها را به اصطلاح مشایعت بکند تا تهران، محافظت بکند. دستور اجرا صادر شد. ستونهایی تشکیل دادند، رفتند برای کوچاندن لرها، یا یک عده از عشایر خودی، در نتیجه زد و خورد شد، یک عده سرباز کشته شدند، افسر کشته شد. باز یک عده دیگری به کوه زدند. مقداری از طوایفی که بیدست و پا بودند، اینها را کوچاندند و آوردند با احشامشان به بروجرد و از آنجا به سمت تهران. خوب تعداد زیادی از احشام و اغنام اینها در بین راه به واسطه نبودن علوفه و چه و چه تلف شد تا آمدند به تهران. عدهای را هم کوچ دادند به یزد. و دیگر هر روز وضع لرستان منقلبتر و آشوبش زیادتر شد. عباسخان درافشان را معزول کرد شاه، فرستادش به کردستان، فرمانده کردستان. رزمآرا کفیل هنگ منصور بود. با حفظ سمت به فرماندهی تیپ لرستان منصوب شد. من در دزفول بودم که تلگراف رسید که، از رزمآرا، من به فرمانده تیپ منصوب شدم. فوراً به خرمآباد بیایید برای ملاقات و مشورت در امور امنیتی. ما از دزفول آمدیم به خرمآباد. ما آمدیم خرمآباد و جریان را مطرح کردیم. گفتم بایستی که شما استمالت کنید عشایر را و الا اگر بخواهید به وسیله قوه قهریه عمل بکنید، مشکلاتی پیدا میکنید و محتاج هستید که اولاً قوای زیادتری متمرکز کنید، به حساب وقت زیادتری مصروف کنید. بایستی که استمالت بشود. گفت: «من هم همین کار را میکنم ولی هم استمالت میکنم و هم ابراز قدرت میکنم». گفتم این دو تا که با هم منافات دارد. گفت: «به هر حال، اعلیحضرت تا یک ماه دیگر تشریف میآورند. تا ایشان تشریف نیاوردند ما بایستی که اینجا را، لرستان را، سر و صورتی بدهیم».
بنده برگشتم به دزفول. گفت: «شما یکی را بفرستید که لرها از خوزستان مقادیر زیادی گوسفند عرب را آوردند به سمت کیالان. شما با یک گردان مأموریت دارید بروید اینها را تعقیب بکنید». سرهنگ دادستان فرمانده گردان هنگ منصور بود. او را هم با یک گردان مأمور این میکند که به پیشکوه برای تعقیب یک عده از طوایف اشرار و متمرد بروند. بنده رو سوابقی که داشتم …
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
بنده روی سوابقی که داشتم، یک عدهای از عشایر خدمتگزار را هم همراه بردم و شبانه هم حرکت میکردیم، روزها در درهها مخفی میشدیم و شبها میرفتیم. شب چهارم آنها را در کیالان محاصره کردیم. ۱۲ نفر کشته دادند و تمام احشام و اغنام را که غارت کرده بودند، از عشایر عرب و آورده بودند گرفتیم و فرستادیم به اندیمشک و تلگراف کردیم به فرمانده تیپ خوزستان و استاندار آمدند و دستور دادند که طوایف بیایند و گوسفندهایشان را تحویل بگیرند. گردانی که با دادستان رفته بود، دادستان کشته شد، ۲۰ نفر نظامی کشته شد، ۸۰ نفر نظامی هم خلع سلاح شدند.
در این موقع، رضاشاه از راه شیراز و بوشهر آمد به خوزستان. ورود به خوزستان تلگراف کرد دفتر مخصوص به من، من یاور شده بودم، سرگرد، که فوراً به اهواز بیایید و خودتان را به دفتر مخصوص معرفی کنید. عربهای خوزستان هم شرارتهایی کرده بودند که ما یک عدهای را فرستاده بودیم برای تعقیبشان. رفتیم به اهواز، فرمانده تیپ اهواز هم سرهنگ معینی بود که بعد سرلشکر شد. من رفتم به دفتر تیپ که ببینیم اوضاع و احوال چیست، کسب خبر کنیم، رئیس ستاد پرسیدم گفت فرمانده تیپ هنوز نیامده، یعنی الساعه فرمانده تیپ رسید. دم در ستاد بدون اینکه وارد شود، رئیس ستاد را خواست و با او صحبت کرد و رفت. من به رئیس ستاد وقتی میخواست برود گفتم بگویید فلانی آمده. گفت: «گفتم ولی خیلی عجله داشت توقف نکرد و رفت». خوب ما دیدیم که نشستن اینجا فایده ندارد، بایستی برویم دفتر مخصوص، رفتیم. تازه این ساختمانهای راهآهن انجام شد و یکی از بناها تمام شده بود و شاه در آنجا منزل داشت. اطراف را هم چادر زده بودند برای ملتزمین. رفتیم وقتی نزدیک شدیم به دفتر دیدیم که چندنفر از ملتزمین آنجا ایستادهاند و معینی دوید جلو من گفت: «شما شرفیاب میشوید؟» گفتم: «بله». گفت: «شما وقتی شرفیاب شدید اعلیحضرت راجع به اوضاع منطقه پرسیدند و آشوبهایی که در اینجا اتفاق افتاده، بگویید اینجا بر اثر قصور ژاندارمری است». گفتیم تا حالا ببینیم اعلیحضرت چه میفرمایند، چه سؤالی میفرمایند، چه جوابی باید بدهم. من ناچارم حقایق را بگویم. گفت به هرحال و در این ضمن هم رئیس دفتر مخصوص گفتند اجازه دادند شرفیاب بشوم. رفتیم حضور اعلیحضرت. فرمودند: «شما را خواسته بودم که در معیت ما بیایید به مرز». چون مرز خوزستان یک قسمتی جزو دزفول بود و قسمتی جزو تیپ خوزستان، «ولی فعلاً از رفتن به مرز منصرف شدیم. شما باید بروید به اندیمشک فردا ظهر ما اندیمشک میآییم شما را آنجا میبینیم». آمدم دیگر اصلاً صحبتی از آن مقوله نشد.
ما برگشتیم به اندیمشک و گروهانی حاضر کردیم برای احترام و فوراً به رزمآرا تلگراف کردیم. بعداً هم گروهان احترامی حاضر شد و ساختمانی هم در اندیمشک نبود، فقط یک ساختمان بود که برای رضاشاه تعیین کرده بودند. ساعت ۱۲ ترن تازه از اهواز میآمد به اندیمشک. شاه از ترن پیاده شد و ادای احترام کرد، گروهان احترامی و بعد با فرماندار صحبت کردند و تشریف بردند به عمارت برای استراحت. یک ساعتی طول کشید دیدیم یک کسی فریاد میزند که «یاور همایونی، یاور همایونی کیست؟» دیدیم بله آن افسر محافظ شاه است. گفت اعلیحضرت احضار فرمودند. رفتیم. رفتیم دیدیم شاه نشسته تا ما وارد شدیم و دست بلند کردیم او گفت بیا جلو ما سه چهار قدمی رفتیم و باز ایستادیم برای احترام. فرمودند: «میگویم بیا جلو». ما آمدیم تا دو قدمی. فرمودند: «شما چند وقت است اینجا هستید؟» گفتم یک سالی است.
س- چقدر؟
ج- یک سال و چند ماهی است. فرمود: «این جریانات چیست؟ جریان لرستان؟» ما هم واقعه را گفتیم بهطور مختصر. راجع به قضیه دوستمراد که شرفیاب شد و اینطور شد، برگشت و به آن صورت چاکر مأموریت داشتم منتقل شد به سیمره، بعد درافشان این کار را کرد، بعد این هیجانات را به وجود آورد، بعد درافشان رفت، رزمآرا آمده و این کار شده، عملیات شده. فرمودند: «آن عدهای که در کیالان اموال و احشام عربها را گرفتند شما بودید؟» عرض کردم بله. «برای عملیات خوب بودید ولی عملیات لرستان اقدامی که رزمآرا کرده در مورد فرستادن گردان و کشته شدن دادستان را بسیار بد انجام شد». فرمودند: «اهمیتی که من به این راه خوزستان به لرستان میدهم، بیش از همه است. شما باید تمام قوایتان را مصرف کنید، هیچ حادثهای در این راه نیافتد و لرها نتوانند به این جاده تجاوز کنند تا من برای امنیت لرستان فکر اساسی کنم». بعد جریانات خوزستان را پرسیدند «این تجاوزات چیست؟ از سمت عربها میشود؟» عرض کردم بله قربان. گفتند: «چرا؟» عرض کردم برای اینکه ما واحدهای مرزیمان ارتباط با هم ندارند، پاسگاهها فاصله زیادی بین هر پست پاسگاه با پاسگاه دیگر ارتباط هم نیست. عربها از این فاصله استفاده میکنند. عربهای عراقی میآیند با عربهای ایرانی متحد میشوند و شرارت میکنند. لذا پاسگاهها هم داخل مرز است، مسافات داخل مرز است. باید این پاسگاهها به ابتدای مرز بروند و تعدادشان هم زیادتر بشود و ارتباط تلفنی هم داشته باشند. فرمودند: «به فرمانده تیپ خوزستان بگویید که بیسیم بگذارد». عرض کردم قربان بیسیم با مرکز اصلی مرتبط است، ما میخواهیم پاسگاهها با هم مرتبط باشند. فرمودند: «این درست است. دستور میدهم تمام مرز را سیمکشی کنند، یک گردان به واحد مرزی اضافه کنند، پاسگاههای جدید بسازند، شما در سهم خودتان، تیپ خوزستان [هم] در سهم خودش باید مراقبت بکند». بعد فرمودند: «خوب این فرمانده هنگ خوزستان و …» فرمودند: «این شرارت اخیر چه بود؟» بله قربان شرارت اخیر در هفتتپه بوده. جز منطقه تیپ خوزستان بوده، ما در شوش هستیم. فرمودند: «برو بگو فرمانده تیپ خوزستان و فرمانده هنگ ژاندارمری خوزستان امروز بیایند». ما رفتیم اینها را خبر کردیم. تا رسیدم به فرمانده هنگ خوزستان فرمودند: «گردان مرزی شما کار نکرده، غفلت کرده، تجاوزات مرزی شده. بایستی پاسگاهها تقویت بشوند، بایست سیمکشی بشود، چه بشود، چه بشود. الان به دفتر مخصوص میروید و این مطالب را ابلاغ میکنید. تلگرافی هم به تهران مالیه کل قشون اعتبارات لازم را بده و این کارها باید انجام بشود». بعد مرخص کردند. بعد من آمدم بیرون، دیدیم که مرحوم رزمآرا با حاج اسماعیل اردلان آمدند. خب من پهلوی رزمآرا ایستادم و جریانات ۲۴ ساعته که اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. رزمآرا هم به آن افسر گفت که به عرض برسانید رزمآرا است. آن افسر رفت و آمد و گفت: «به عرضشان رساندم جوابی مرحمت نفرمودند». خوب هی با رزمآرا قدم زدیم. بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین، ولی خیلی ناراحت بود. در این ضمن، ما خبر شدیم که اعلیحضرت برای دیدن دپوی راهآهن اظهار مرحمتی نکردند. آمدند و تیپ آن قسمتها را دیدند و برگشتند به ساختمان. فرمودند: «ساعت پنج صبح فردا ما حرکت میکنیم به خرمآباد». بعد رزمآرا گفت: «ساعت ۴ صبح شما یک گروهان احترامی را پاورچین پاورچین بیارید جلوی درب عمارت شاه نگه دارید و من هم میآیم که شاه آمد ساعت ۵». همین کار را هم کردیم. سر ساعت ۵ شاه از عمارت آمد بیرون و ملتزمین بودند و وزیر راه را خواست، سرتیپ ناصرالدوله فیروز بود، فرمودند: «وزیر راه». وزیر راه هم آمدند. فرمودند: «رئیس راهآهن کجاست؟ کارول است سرمهندس». حالا کارول سرمهندس هم یک تاریخچهای دارد که آن را هم عرض میکنم که دستگیر شد و بنده رفتم… کارول آمد. فرمودند: «کارول این جاده راهآهن کی به هم متصل میشود؟» با دستشان همینطوری. گفت: «قربان این کار سه سال به طول میانجامد».
س- فارسی بلد بود؟
ج- نه. به انگلیسی میگفت به فیروز، فیروز به عرض میرساند. شاه فرمودند: «برای چه سه سال؟ باید در ظرف یک سال این کار انجام بشود». حالا ما هم جلوی صف که این فرمایشات را دارند میفرمایند. باز فیروز برای کارول ترجمه کرد. کارول گفت: «بله اگر این کار را بایستی بکنیم، آنوقت مخارج دو برابر میشود برای اینکه از دو طرف بلکه در دو طبقه بایستی کوهبری بشود و هزینهی سنگینی برمیدارد». شاه فرمودند: «با حداقل هزینه در ظرف مدتی که گفتم بایستی این راه متصل بشود. اتومبیل من را بیاورید». سوار شدم. رزمآرا آمد گفت: «حالا شما با من بیایید». به رانندهاش هم گفت: «تو عقب اتومبیل شاه برو». خوب ملتزمین امیراحمدی بود، ملتزمین و صابر امیراحمدی و سردار رفعت و کی و کی و کی، از وزرا همه میروند و اتومبیل رزمآرا هم افتاد عقب اتومبیل شاه آمدیم. آمدیم تا بیست فرسخی آمدیم تا به اصطلاح آنجا برای نهار در وسط راه، محلی تعیین شده بود رفتیم به آنجا (؟) شاه پیاده شدند نهار بخورند. ملتزمین هم در خارج غذای قابلمه بود. نهار خوردند و وقتی آمدند بیرون وثوقالدوله معلوم شد جزو ملتزمین بوده و عقب مانده. شاه که از جای درآمد بیرون.
س- وثوقالدوله نخستوزیر؟
ج- بله، بله آنوقت نخستوزیر نبود.
س- بله.
ج- عادی بود. تا رسید از اتومبیلش آمد پایین و در بیست قدمی به شاه مانده دست گذاشت به زانوش و یک تعظیمی کرد. شاه از همان ده بیست قدمی فرمودند: «وثوق ناهار خوردی؟» گفت: بله قربان. گفتند: «برو سوار شو» بعد با افسران حرفی نزدند و سوار ماشین شدند. من و رزمآرا هم نشستیم توی اتومبیل و پشت سرشان آمدیم. آمدیم تا همان تنگ لگون آنجا عرض کردم تونل میزدند. تقریباً در صد متری آنجا اتومبیل شاه پنچر شد. پنچر شد و اتومبیل را نگه داشتند. ما هم که عقب بودیم و جاده خاکی بود و فاصله داشتیم فوراً ماشین را در صد قدمی نگه داشتیم و نوک پا نوک پا آمدیم پشت سر اتومبیل شاه و ایستادیم. این مقارن بود با یکی از پاسگاههای ژاندارمری. دستور هم این بود که اگر که شاه در مقابل هر پاسگاهی اتومبیلش ایستاد، رئیس پاسگاه باید بیاید در ده قدم بایستد و گزارش بدهد. رئیس پاسگاه همین کار را کرد تا اتومبیل شاه ایستاد پا شد آمد تاپ تاپ تاپ آمد در ده قدمی ایستاد و خبردار. گفت: «به عرض پیشگاه اعلیحضرت برسانم در مدت ۲۴ ساعت اتفاقی رخ نداده». تا این حرف را زد گفت: «پدرسوختهها بیست تا بیست تا افسر و سرباز به کشتن میدهند بعد میگویند اتفاق قابل عرضی رخ نداده». هیچی آن گروهبان یک آدم … البته او روی سخنش با رزمآرا بود در واقع. آن گروهبان ژاندارم همینطور ایستاده بود خبردار. در این ضمن، اتومبیل هم خوب چرخش درست شد و افسر گزارش داد آقا حاضر است و شاه سوار شد باز هیچی نگفت.
س- هنوز با رزمآرا حرف نزده؟
ج- هیچی، آمدیم. آمدیم نرسیده به خرمآباد دیدیم رئیس دارایی ارتش را شاه فرستاده بود برای بازرسی. او هم روی سنگی ایستاده بود، رئیس دارایی ارتش علاءالسلطان. شاه جلوی او که رسید اتومبیل را نگه داشت و اعلیحضرت آمدند پهلوی اتومبیل و حرفهایی زد. شاه سوار شد و آمدیم. هنگ خرمآباد را با علیخان یزدانفر که دوست رزمآرا بود و با هم به اروپا رفتند برای مدرسه سن سیر رفتند هر دو با هم بودند، او فرمانده هنگ شد و رزمآرا فرمانده تیپ بود، رسید و این یزدانفر هم معلوم شد در موقعی که پادشاه افغانستان آمده بوده به تهران، امیر امانالله خان، این یزدانفر، بعد معلوم شد، آجودان او تعیین شده بوده. او به امیر امینالله خان میگوید: امیر امانالله خان از وضع ارتش ایران و دیسیپلین و انضباط ارتش ایران خیلی خوشش میآید به یزدانفر میگوید که این واحدهای نظامی شما خیلی منظم هستند. یزدانفر میگوید: «قربان اگر شما اجازه بفرمایید که من در خدمتتان بیایم به افغانستان یک همچین واحدهایی برای اعلیحضرت در آنجا تربیت میکنم». در ملاقاتهایی که امانالله خان با شاه کرده در ضمن این تقاضا را هم میکند. شاه میگوید: «نه او افسر جوانی است به درد شما نمیخورد، من افسر سالخوردهای تعیین میکنم و میفرستم به نام وابستهی نظامی که از اطلاعاتش شما استفاده کنید». اما این مطلب را هنوز در نظر داشت. عرض کردم واحدهای خرمآباد را آورده بودند برای احترام و فرماندهاش هم این یزدانفر بود. همین که پیشفنگ داد و اتومبیل شاه ایستاد و فرمان پیشفنگ داد شاه چشمش افتاد به این که این یزدانفر است یکمرتبه فریاد زد: «برو از جلوی چشم من». این همینطور که شمشیر کشیده بود رفت به سمت راست و از ردیف خارج شد. حالا عصبانی جلوی عدهای هم همینطور در حال پیشفنگ هورا میشکند «هورا، هورا».
این همینطور پیاده از جلوی اینها رد شد تا به انتها رسید. در آنجا عدهی زیادی از عشایر به صف ایستاده بودند و شکایتهایی نوشته بودند توی پاکت. آنها دستشان را بلند کردند. حالا نظامیها (؟) ایستاده بودند. اینها پشت نظامیها بودند، ولی از همان پشت این کاغذها را از توی جیبشان درآورده بودند و روی دست گرفته بودند. شاه رو کرد به یکی از افسرانی که در ملتزم رکاب بودند گفت: «این کاغذها را جمع کنید، بگیرید بیاورید». خودش هم پیاده آمد از روی پل خرمآباد رد شد و در انتهای پل ایستاد. فرماندار و اینها هم از ملتزمین بودند، حاج عزالممالک اردلان بود.
س- کدام اردلان قربان؟
ج- حاج عزالممالک که وزیر دارایی شد و وزیر کشور شد و سناتور شد.
س- امانالله خان.
ج- امانالله خان من … در این ضمن هم پنجاه شصت تا پاکت آن افسر که گرفته بود از عشایر آورد داد به اعلیحضرت. شاه پاکتها را گرفت و حالا شنل آبی هم روی دوشش. پاکتها را گرفت و پیچاند تو هم و توی هم پیچاند و گلولهاش کرد. یک مرتبه زد جلوی پای فرماندار. گفت: «اینها چیست؟» گفت قربان مستدعیات اهالی است که به پیشگاه همایونی تقدیم کردند. گفت: «اگر به عرض مردم برسید حالا که ما میآییم به ما عریضه نباید بدهند». خیلی عصبانی، شنلش یکوری شد و رفت به سمت فرمانداری و یک عدهای هم آنجا ایستاده بودند. بعد دید و رفت داخل آن ساختمان. رزمآرا فوقالعاده ناراحت در مقابل دفتر تیپ، جنب فرمانداری بود. رفتیم دفتر تیپ نشستیم و حالا رزمآرا نگران است که چه پیش میآید. در این ضمن دیدیم یک افسر دوید آمد و گفت: «اعلیحضرت احضار فرمودند». رزمآرا به من گفت: «شما بنشینید تا من برگردم ببینم چه میشود». رفت و بعد از یک ساعتی دیدیم برگشت. گفتیم چه شد؟ گفت: «هیچی، وقتی من شرفیاب شدم اعلیحضرت فرمودند چرا افسران و سربازان را به کشتن دادی؛ عرض کردم قربان وظیفهی جاننثاری است و چاکری است. خدمتگزاری و میهنپرستی بایستی جان فدا کرد». فرمودند: «بله. در مقابل خارجی با ایثار جان، در مقابل داخلی با تدبیر و سیاست، چرا افسران و سربازان را به کشتن دادی؟» گفت مرتبه دوم دیگه ما هیچی چاره نداشتیم، همینطور دست بالا نگه داشتم. فرمودند: «نه دلیلش چه بود؟ دلیلش این است که من تو را که هنوز تجربیاتی نداری به فرماندهی تیپ با این مسئولیت سنگین منصوب کردم. حالا بمان یک فرمانده دیگر میفرستم ارشدتر، زیر دست او طریقه کار و فرماندهی را یاد بگیری. هیچی برو».
بعد فردا صبحش هم آمدند به تهران و سپهبد یزدانپناه را میفرستند به خرمآباد. دیدیم سپهبد یزدانپناه تلگراف کرده به بنده که فوراً بیایید به خرمآباد. ما رفتیم به خرمآباد. رفتیم دفتر سپهبد یزدانپناه. ستادی همراه خودش آورده، قربانعلی انصاری، محمودی. دیدم شروع کرد قدم زدن. گفت: «خوب یاور چه خبر؟ چه اطلاعی دارید از این یاغی طاغیها؟» عرض کردم قربان، اینها در محلهای خودشان مشغولند، هستند. گفت: «خوب تصمیم گرفتیم که اقدامات شدیدی بر علیه اینها انجام بدهیم». به چه طریقی قربان؟ گفت: «شما فرمانده یک ستون، رزمآرا فرمانده یک ستون. شما در پشت کوه، رزمآرا در پیش کوه.» عرض کردم اطاعت میشود. «ستونهای قوی هم خواهد بود. دو گردان پیاده، یک گردان سوار، آتشبار توپخانه و چه…» عرض کردم اطاعت میشود. گفتم ولی قربان مستلزم است که لااقل با هر ستونی دوهزار اسب و قاطر برای حمل بار باشد. گفت: «چطور؟» گفتم حسابش خیلی سرراست است. اگر ما این قوایی را که میفرمایید هر ستونی ۱۵۰۰ نفر سرباز است قریب چهارصدتا اسب است و قاطر است، علیق اسبها از نقطهنظر جو، افراد، گندم و آرد و غذا، محصولات خود واحدها، این تعداد قاطر لازم داریم. بفرمایید این قاطرها را از همدان، از اصفهان، از هرکجا لازم است کرایه کنند بیاورند که ما بتوانیم … . گفت: «بررسی کنید». گفتیم: «قربان بررسیاش خیلی مشخص است، روشن است». «بسیار خوب، گزارش کنید». هیچی ما رفتیم ستاد نشستیم و آن گزارش را تهیه کردیم که بله این کاری را که حضوراً فرمودید این وسایل را لازم دارد، دادیم به دفتر. ۴۸ ساعت نگذشته بود که ما را احضار کردند. فرمودند: «حضرت سپهبد وارد عراق شدند و میآیند به خرمآباد». سپهبد امیراحمدی. امیراحمدی معزول شده بود و برکنار بود، شاه نسبت به او بیمهر شده بود ولی وقتی دیده بود اوضاع لرستان به این صورت است، یزدانپناه هم گزارش داده بود که تمام افسران که قبلاً در لرستان مأموریت داشتند اینها را باید امر بفرمایید که به لرستان بیایند و با سابقه آشنایی و خدمتی بتوانند آن عملیات را هدایت کنند. شاه دیده بود خوب امیراحمدی که خوب این از همه بیشتر سوابق دارد، او لازم است بیاید. خوب فرداش واحدهای خرمآباد را تمام فرستادند جلوی امیراحمدی استقبال. امیراحمدی با اِهِن و تلپ وارد شد.
س- مقام کی بالاتر بود؟ یزدانپناه یا امیراحمدی؟
ج- نه خوب، حالا امیراحمدی سپهبد بود، یزدانپناه سرلشکر بود، بله. وارد شد خیلی با احترام. من رفتم خدمتشان. فرمودند: «خوب کجا هستید همایونی؟» گفتیم قربان دزفولیم آنجا. ملاحظه فرمودید که آنموقع تشریف آوردید در خدمت اعلیحضرت من در دزفول بودم. فرمودند بله، بله خیلی خوب. عرض کردم که یزدانپناه دستور دادند که ستون را هدایت کنم و من اینطور جریان را عرض کردم از لحاظ وسیله. فرمودند: «خوب، خوب حالا اینها باید باشد. نه ما حالا فعلاً ستون نمیفرستیم. ما فعلاً عجالتاً اینها را دعوت میکنیم به آمدن به خرمآباد و مذاکره و صحبت و حرف. بعد که تشکیلات و تنظیمات شد، آنوقت ستونها را میفرستیم، این ستونها تدارکات میخواهد و اتاپهایی باید تشکیل بدهیم و همانطور که گفتید اگر ما بخواهیم تمام خواربار و احتیاجات را از خرمآباد برداریم، دو هزار تا سه هزار تا قاطر لازم داریم، ولی ما در نقاط فاصلهدار آذوقهها را تمرکز میدهیم با اتومبیل در کنار جاده که ستونها از آنجا بیایند از این مراکز احتیاجاتشان را بردارند و ببرند. فعلاً شما برگردید به محل مأموریتتان تا اینکه دستورات داده بشود.
ما برگشتیم. پنج شش روز بعد از ورود به دزفول یک مرتبه دیدیم که ساعت ۴ صبح اتابکی مهندس در اتاق مرا میزند. کی هست؟ دیدیم آقای اتابکی است. آقای اتابکی چیست؟ گفت: «آقا مستر کارول مهندس به مستر ارین سرمهندس انگلیسی را …
س- دومی اسمش چه بود؟
ج- مستر ارین، مستر کارول، مستر ارین سرمهندس انگلیسی را لرها گرفتند. چطور؟ گفت: «اینها رفته بودند برای سرکشی تونلهایی که میزنند وقتی برمیگشتند یک مرتبه به طرف اتومبیل اینها سرازیر شدند و اینها را بردند. حالا کجا هستند این هم خبر نداریم». ما فوراً به سربازخانه تلفن کردیم. یک گروهان حاضر بشود. به اتابکی گفتم شما وسیله دارید؟ یک گروهان؟ گفت: «بله. ما از اندیمشک باید بیاوریم». گفتم خوب تا شما وسیله میفرستید، من هم میآیم به سربازخانه و گروهان را حرکت میدهیم به سمت محل واقعه. محل واقعه تا آن مرکز دزفول در حدود ۱۲ فرسخ بود. با اتومبیل رسیدیم به محل واقعه دیدیم بله، اتومبیل خورده به صخره، هر دو درش باز است، نقشهها ریخته شده، مقداری کمپوت درش باز بود، یکی ریخته و از اینها هم خبری نیست. خوب از چند نفر محلی تحقیقات کردیم، پرسش کردیم. گفتیم خب فرستادیم گفتیم اینهایی که ردزن هستند و رد میزنند. عشایر دو نفر پیدا کردند و آوردند. خیلی خب گروهان هم در این ضمن هم حاضر شد و ما برای اینها هم سه روز نان دادیم پختند و حاضر کردند و توی کوله پشتیهایشان گذاشتند. این ردزنها را برداشتیم. وقتی که راه افتادیم و یک مسافتی رفتیم، دیدیم آقا این کارول تقریباً تا سه چهار کیلومتر دگمه شلوارش را کنده انداخته. کارت داشته ریزریز کرده، هی هر بیست قدم سی قدمی یک تکه افتاده. تقریباً چهار پنج کیلومتر از مسیر از همین طریق رفتیم. بعد از این مسیر، این ردزنها، چیز غریبی هستند آقا در لرستان، از روی تخته سنگ هم میتوانند بفهمند به اینکه این آثار پاست و بروند.
تمام روز را راه رفتیم توی کوه. خوب رفتیم تا آنجا و خسته و مانده متوقف شدیم. متوقف شدیم و بعد فکر کردیم خوب چه میشود؟ ساعت ۴ صبح دوباره شروع کردیم به راه رفتن. آن روز هم تا عصر رفتیم. عصر متوقف شدیم، هوا تاریک شده بود. دیدیم که از آن دره پایین کبریتی روشن شد. فرستادیم رفتند دیدم بله. یک دفعه قاصد داد میزند من قاصدم. قاصد از کجا؟ آمد بالا دیدیم این از مأموران، از همان اردو مال خط آهن میآید. گفتیم تو در اردو هستی؟ گفت: «بله. لرها پیغام دادند که بایستی سیهزار تومان به ما بدهی و یک تأمین نامه ما بعد از اینکه سیهزار تومان را برداشتیم این دو نفر را ممکن است بگذاریم بروند». دیدم حسن شقاقی، او هم جزو مهندسین راه آهن بود که بعد هم شد مدیرکل وزارت راه حسن شقاقی، حسین شقاقی، حسنش آنجا بود یک شرحی به من نوشته فلانکس اینها پیغام دادند به این ترتیب، به این جهت اگر شما، و ضمناً هم گفتند نیرویی که ما را تعقیب میکند هر روز با دوربین اینها را مشاهده میکنیم. اگر اینها دست از تعقیب برندارند ما اینها را میکشیم. ما دیدیم اگر برگردیم که مأموریتمان معوق میماند. بنابراین واحد را همانجا گذاشتیم. بنده خودم با این قاصده آمدم به خط، کنار خط. البته با اسب گرفتیم از آن عشیره و تمامش هم با اسب سواره رفتیم. تقریباً ساعت دو سه از شب رفت، رسیدیم. رفتیم شقاقی را دیدیم گفتیم آقای شقاقی چه خبر است؟ زن کارول هم آمده، رفته از بانک اندیمشک هم پول گرفته آورده، پولهای نقره توی کیسه میخواهد به اینها بدهد. گفت: «حالا شما نظرتان چیست؟» گفتم آقا دادن پول که موضوع ندارد، معلوم نیست اگر اینها پول را گرفتند اینها را سالم بگذارند. حالا تا فردا صبح فکر میکنیم ببینیم راهحلی که به نظر میرسد، چیست. صبح زود ما روی دو سه چهار روز راه رفتن خسته و مانده شده بودیم، گفتیم برویم کنار رودخانه پایمان را بشوییم، دستمان را بشوییم. آمدیم. صبح خیلی زود بود. آفتاب هم هنوز نزده بود. دست و صورتم را داشتم میشستم، دیدم که یک مرد ریشداری با چوب بلند هم دستش و آمده از رودخانه عبور بکند. صدایش کردم، گفتم اسمت چیست؟ گفت: «مزبان» گفتم خالو کجا میروی؟ گفت: «هیچی میرویم راهآهن کار. ببینیم کار هست؟ کار نیست؟ سراغ کار میرم.». گفتم بیا اینجا ببینم. آمد و گفتم بنشین. نشست. گفتم خوب نشنیدی که مهندسین راهآهن را عشایر گرفتند؟ گفت: «والله یک چیزهایی شنیدیم ولی درست نمیدانیم. گفتند هو کردند هو زدند، گفتند سران مهندسین راهآهن را گرفتند». گفتم خوب اینها را کی گرفته؟ گفت: «چه میدانم». گفتم نه آخه آنهایی که گفتند بالاخره شما چطور تحقیق نکردید؟ معمولاً آدم تحقیق میکند، چه، چه؟ بعد معلوم شد که گفت: «والله میگویند که میرها این کار را کردند». خوب میرها آخه کدام تیرهشان. هزار تیرهاند میرها. هی باز سماجت کرد، هی گفت هی فلان. گفت: «بابا خدا بیامرزد پدر تو، حالا از من چه تحقیقی میخواهی بکنی؟ چه استنطاقی میخواهی بکنی؟» گفتم پسر حقیقتش را بگو. گفت: «والله میگویند میرقاسم این کار را کرده». میرقاسم و میر رستم ….
س- و کی؟
ج- میر رستم. گفتم خوب حالا اینها کجا هستند؟ گفت: «تو کوه». کجا هستند؟ «کوه» گفتم: خوب تو آنها را دیدیشان؟ گفت: «ما ندیدیم. طایفه نزدیک ما گفتند. تا این کوههای نزدیک طایفه ما آمدند». گفتم خیلی خوب. پس حالا من یک کاغذی مینویسم برای میر قاسم. تو بایستی این کاغذ را ببری. گفت: «ای آقا من میخوام کار کنم». گفتم خوب حالا من پول کارت را … تو چند روز میخواهی اینجا کار کنی؟ روزی چقدر میخواهی بگیری؟ گفتم دستمزد چهار روزت را میدهم تو برو این کار را بکن.
خوب یک شرحی نوشتیم بهش که آقا شما بایستی بیایید اینجا و تسلیم بشوید و در این موقعیتی که مهندسین هستند شما میتوانید ما به شما تأمین میدهیم که اینها را بیارید تحویل بدهید. ضمناً شما را استخدام میکنیم در راهآهن با حقوق خوب که وارد خدمت بشوید. دادیم نامه را ببرد.
س- بدون آن سیهزار تومان.
ج- بدون سیهزار تومان. اسمی نبردیم که شما سیهزار تومان خواستید. دیگر نگذاشتم این بیاید داخل، از همانجا برگرداندمش و پول هم به او دادیم. رفت. رفت و من برگشتم. برگشتم آمدم صبحانه خوردم. مهندس شقاقی آمد تو چادر من. فلانی چطور شد؟ فلان و فلان خانم کارول تا یک دو ساعت دیگر میرسد. گفتم خوب خانم کارول وقتی رسید تازه کسی میخواهد که این وسیله را پیدا کنند که این پول را ببرد و به آنها بدهد. کسی را سراغ دارند؟ گفت: «نه کسی ما اینجا سراغ نداریم. از همین لرها که آشنا هستند مگر بفرستیم».
گفتم شما محلشان را میدانید؟ گفت: «نه آقا من کجا میدانم محلشان را». گفتم «خب اگر محلشان را نمیدانی پول را با کی بفرستید؟ پول بیصدا را میخواهید بدهید دست لرها؟». در این ضمن هم خانم کارول آمد دیدیم بله با اتومبیل و پولها را آورده از اندیمشک شقاقی رفت با او صحبت کرد. خانم کارول گفته بود من به این کارها کار ندارم. همین که اینها خواسند من پول را میدهم. حالا فلانی بیایید با هم صحبت کنید. ما با مهندس شقاقی رفتیم پهلوی خانم کارول. گفتیم خانم پول را شما میخواهید به کی بدهید؟ به چه وسیله میخواهید بفرستید؟ محل اینها معلوم نیست، اینها هر روز تغییر جا میدهند، چه و چه. بگذارید ما مطمئن بشویم اینها را پیدا کنیم، بعد آن کمک بایست به آنها بشود، ولی نه به این طریق، به صورت صحیح. حالا شما تأمل بکنید. گفت: «اگر یک مو از سر کارول و مهندسین کم بشود، شما مسئولید». گفتم خوب انشاءالله امیدواریم پیشامدی نکند. آمدیم، آمدیم همینطور در حال تفکر بودیم که شب شد و یارو مزبان برگشت. آمد و گفت: «آقا اینها میگویند ما سیهزار تومان از اینها خواستیم و اینها قول دادند که این سیهزار تومان را به ما بدهند». گفتم خوب این سیهزار تومان را به اینها بدهند، اینها میخواهند این پول را مصرف کنند یا نه؟ اینها تأمین ندارند که، دولت اینها را که ولشان نمیکند. جانشان را بر سر این پول میگذارند. پس بگویید به نفعشان نیست. به نفعشان است که بیایند با اینها به اینجا، اینها را سر کار بگذاریم. حقوقی برای میر قاسم و برای افراد میر قاسم تعیین بکنند و اینها زندگی بکنند و من این اطمینان را به شما میدهم و تأمین میدهم گفتند خیلی خوب، پس شما یک قرآنی برای ما قسم بخورید که آنها گفتند. یعنی حالا این یارو مزبان دارد میگوید. میگوید همه حرفها را ما با اینها زدیم، آخرش گفتند بایستی یک قرآن را برای ما قسم بخورند که ما اطمینان پیدا کنیم بیاییم. ما دیدیم خوب قرآن قسم بخوریم اگر که مقام بالاتر کسی مثل امیراحمدی دستور دستگیری اینها را بدهد ما کاری نمیتوانیم بکیم. در این ضمن، شاه هم تلگراف کرده به سپهبد امیراحمدی که فوراً بایستی که مهندسین راه به هر طریقی که شده، آزاد بشوند. امیراحمدی آمده وسط راه در پل زال آنجا مریض است خوابیده. تلگراف کرده به بنده که «من در پل زال هستم، مریض هستم و منتظر اقدامات شما هستم». ما از موقعیت استفاده کردیم. سوار اتومبیل شدیم رفتیم پل زال. به مزبان هم گفتیم بیا. گفتیم از امیراحمدی این اطمینان را میگیریم. به سپهبد امیراحمدی گفتیم لرها اطمینان خواستند و میگویند بدون قرآن هم ما اطمینان پیدا نمیکنیم. پس حضرت اشرف یک اطمینانی روی قرآن بفرمایید بنویسند. گفت: «من قرآن ندارم. فلان است». سرهنگ صارمی بود آنجا. گفت: «قرآن داری؟» گفت بله قربان، بنده اینجا یک قرآن کوچک دارم. آورد و گفت: «خوب چه میخواهید بنویسید؟» گفتم که تأمین دارند بعد از استخلاس سرمهندسین راهآهن نسبت به آنها تعرضی نخواهد شد و به زندگانی عادی ادامه بدهند. نوشت و بعد امیراحمدی امضا کرد. برداشتیم و آمدیم. شرحی نوشتیم به میرقاسم که آقا خیلی خوب اطمینان سپهبد امیراحمدی فرمانده کل نیرو. نوشته را ضمیمه کردم و فوراً شما اینها را بردارید بیاورید. دادیم برد.
دیدیم فردا بعدازظهر دیدیم بله. حالا هر ساعت هم با دوربین نگاه میکنیم ببینیم چه هست، چه نیست، ببینیم کسی میآید. دیدیم بله. ده پانزده نفر دارند میآیند. خلاصه، آقای کارول و مستر ارین را سوار اسب کردند، خودشان همه پیاده آمدند. آمدند وقتی رسیدیم کارول از اسب پیاده شد. گفت: «این وضع ما وضع …» کی بود در آمریکا بچهاش را دزدیده بودند، اسم خوبی هم داشت، حالا از خاطرم رفته. اتفاق افتاد که ازش یک میلیون دلار پول خواستند. یک میلیون دلار را هم داد بچهاش را هم مرده گذاشتند. گفت شما به عکس پول را که ندادید، مرده هم زنده ما سالم …
س- لیندنبرگ.
ج- لیندنبرگ. گفت: «حکایت لیندنبرگ به خاطرم آمد» و خیلی اظهار تشکر کرد. آمد از اسب پایین و بعد آن سرمهندس انگلیسی گفت: «نه من ناراحت نبودم. فقط بیشتر به یاد خواهرم بودم و اطلاعی که او پیدا میکرد و خیلی از این حیث ممکن بود ناراحت بشود».
خلاصه، آنها را هم استخدام کردند در راهآهن و حقوقی برایشان منظور کردند و این کار خاتمه پیدا کرد. این قسمتی بود که خواستم به عرضتان برسانم.
س- من اینجا سؤالی داشتم. آن اتفاقی که با این یارو … اسمش چه بود؟ مهماندوست؟
ج- دوستمراد.
س- دوست مراد. این جریان برای من نامعلوم ماند که چطور رضاشاه که خودش شخصاً به این اطمینان داده بود و بعد یک همچین اتفاقی افتاده بود …
ج- نه گزارش داده بودند. زمینه این بود که اینها توطئه کرده بودند، گزارشاتی داده بودند و به عرض شاه رسانده بودند که اینها حال آتش زیر خاکستر را دارند. فعلاً آمدند چون راه خدمتگزاری را پیش گرفتند ولی هر آن، چون نزدیک کبیرکوه هستند، ممکن است مجدداً باز به کوه بزنند و آن شرارت را تجدید کنند.
س- بله.
ج- خوب رضاشاه هم به این صورت اغفال شده بود.
س- پس بدون کسب اجازه او کسی جرأت نمیکرد اقدامی بکند؟
ج- نه، نه. تازه آنها که نمیتوانستند اعدام بکنند. تازه رأی دادگاه را هم بایست به تهران گزارش بدهند، دادستانی ارتش باید تصویب بکند رأی اعدام را.
س- مگر محاکمهشان هم کردند؟
ج- بله. ابائی نداشتند. محرز بود. دیگر خوب شرارت و هرزگی و اینها که محرز بود. تمرد و اینها که حرفی درش نبود، یاغیگری اینها که درش حرفی نبود.
س- ولی جلوی به اصطلاح اقدامات بعدی را میگرفت. یک گروه دیگر را دیگر نمیتوانستند به این ترتیب.
ج- بله. همین هم بود. به شما عرض کردم به آن بساط … چقدر خسارت. اردوکشی شده، همینطور دو سال در زمان امیراحمدی، رزمآرا چه و چه و چه تا توانستند امنیت را برقرار بکنند.
س- قضاوت خود شما هم این بود که این کار ضروری بود؟ یا اینکه …
ج- به هیچوجه، به هیچوجه. من میگفتم که اینها آمدند تسلیم شدند بایستی که وضع زندگیشان را مرتب کرد، زندگی بکنند، مراقبت بکنند. اگر میکردند نمیشد این کار، به هیچوجه. بنده به عکس همه جا که عمل کردم، حالا بعداً هم وضعیت بعد از جنگ را ملاحظه میفرمایید. همه جا که رفتم از طریق مسالمتآمیز عمل کردم و موفق شدیم. حالا میخواهید قسمت بعدی را بگویم؟
س- بفرمایید.
ج- سال ۱۳۲۰ فرمانده هنگ دزفول را با درجه سرهنگی به عهده داشتم. فرمانده لشکر لرستان سرتیپ ایروانی و در خرمآباد مقیم بود و سرلشکر شاهبختی فرمانده لشکر خوزستان را داشت. چون لشکر لرستان هم به دستور مرکز از ایشان تبعیت مینمود. دو ماه قبل از شهریور به واسطه نقل و انتقالاتی که انگلیسها از طریق خلیجفارس و شط العرب به بصره داشتند، مرکز دستور داد هنگها هنگ احتیاط خود را احضار نمایند. هنگ دزفول هم با احضار افراد وظیفه هنگ احتیاط را تشکیل داد.
در این موقع، فرمانده لشکر لرستان با هنگ سوار از خرمآباد به دزفول آمدند. دستور رسید هنگ دزفول و هنگ احتیاط در ساحل چپ رودخانه کرخه در نقاط مناسب از تنگه بالا رود تا جهیب را به وسیله ایجاد مواضع آرایش داده و مستقر شوند و هنگ سوار در احتیاط باقی بماند. علاوه بر پاسگاههای مرزی که به وسیله ژاندارمری محافظت میشدند یک دسته سوار در موسیان و یک دسته سوار در فکه مستقر شده بودند که اعلام خطر نمایند و نوار مرزی به وسیله تلفن ارتباط داشت. صبح سوم شهر تلگرافی از سرلشکر شاهبختی فرمانده لشکر خوزستان رسید که از ساعت ۴ صبح انگلیسها به وسیله ناوهای جنگی واحدهای دریایی ایران را زیر بمباران گرفته و از طریق خشکی واحد نظامی آنها از بصره به سمت خرمشهر در حرکت هستند و هواپیماها دو مرتبه به شهر حمله کردند. در منطقه مربوطه کمال مراقبت را به عمل آورده، یک گردان به مسجد سلیمان بفرستید و کلیهی مهندسین انگلیسی را دستگیر و به اندیمشک بیاورند. این دستور فوراً اجرا، به یک گردان از طریق شوشتر به مسجد سلیمان عزیمت و نزدیک غروب با اتومبیلهای سواری ۱۳۶ نفر از مهندسین انگلیسی را در اندیمشک آورده در ساختمانهای راهآهن زیر نظر قرار گرفتند. دستور شد خوانین دزفول به نوبت، صبحانه و غذا و نهار و شام آنها را تأمین کنند. روز ششم شهریور دستور رسید که از مرکز آتشبس و ترک مخاصمه اعلام شده، لذا از حالت جنگی خارج شده، واحدها را به سربازخانه گسیل دارید. مهندسین انگلیسی را هم آزاد نمایید. عشایر عرب از موقعی که در عراق رشید عالی گیلانی کودتا کرد و قدرت را به دست گرفت، عدهای از آنها در بصره به قشون انگلیس حمله کرده، غنائمی از اسلحه و مهمات به دست آوردند. بعد از سقوط او اسلحه به دست آمده را به قیمت نازل به عشایر عرب ایران فروختند. در این موقع که تعرض انگلیسها به ایران انجام شد، آنها از موقع سوءاستفاده کردند. همان روز اول رئیس ایستگاه راهآهن نظامیه ایستگاه مجاور اهواز را با عدهای دیگر دستگیر و به داخل جنگل بردند و بر اثر حوادث شوم سوم شهریور از همان روز حرکت قطار راهآهن از اهواز به سمت اندیمشک و بالعکس تعطیل شد. عصر روز ششم، که دستور ترک مخاصمه رسید، من به ایستگاه راهآهن شوش رفتم ببینم وضع ایستگاه از چه قرار است. اگر قرار شود واحدها را با قطار به اندیمشک بفرستیم، آمادگی دارند یا نه؟ دیدم رئیس ایستگاه با سرعت مشغول ریختن اثاثیه ایستگاه داخل لکوموتیوی است که از اندیمشک آمده. گفتم چهکار میکنی؟ گفت: «سه روز است راهآهن تعطیل است و رفت و آمدی نمیشود. به اضافه اشرار در حوالی ایستگاه هفتتپه به احشام مردم تجاوز نموده و امشب به ایستگاه حمله میکنند. در آهودشت هم که انبار غله در آنجا قرار دارد، بهطوری که رئیس انبار غله گفته هفتصدتن گندم ذخیره دارند. عشایر عرب قصد دارند حمله کنند و گندمها را به غارت ببرند. رئیس ایستگاه هفتتپه هم گفت هیچگونه تأمینی نداریم. در اهواز هم کسی به فکر ما نیست و به هر کسی گفتیم کسی به داد ما نرسید. میخواهیم تخلیه کنیم و به اندیمشک برویم». با وجودی که هفتتپه و آهودشت جزو منطقهی اهواز بود و مسئولیتی در اینخصوص نداشتم، اول مانع تخلیه ایستگاه شوش شدم. یک دسته پیاده برای محافظت ایستگاه گماردم، یک دسته سرباز پیاده با همان لکوموتیو که از اندیمشک آمده بود به آهودشت فرستادم که از انبار غله و ایستگاه محافظت نمایند. یک دسته هم برای تأمین امنیت به ایستگاه هفتتپه روانه کردم. شب خودم به آهودشت رفته، نصف شب اطلاع رسید که اشرار به ایستگاه هفتتپه حمله کردند. با نظامیان هم برخورد نموده که هیچگونه انتظاری نداشتند. لذا، علاوه بر اینکه نتیجهای به دست نیاوردند، عدهای از آنها دستگیر شدند. وقتی عشایر فهمیدند در ایستگاه آهودشت و محافظت انبار نظامی برقرار شده از تعرض خودداری نمودند. روز بعد به هفتتپه رفتم. از اشرار دستگیر شده پرسیدم چرا به این عمل مبادرت ورزیدید؟ گفتند به ما گفتند «انگلیسها آمدهاند و ارتش ایران ماکو …»
س- ارتش ایران …
ج- ارتش ایران ماکو. یعنی ارتش ایران نیست شد. اسلحهها را گرفته و خود آنها را هر کدام چند ضربه شلاق زده و به عشایر خود روانه کردم تا بگویند ارتش ایران باقی است. در همان روز، سرهنگ دو انصاری رئیس ایستگاه راهآهن که بعد وزیر راه شد، رئیس راهآهن جنوب با تلفن صحبت نمود که سرلشکر شاهبختی در ساختمان راهآهن هستند. میپرسند وضع چیست؟ من جریان را بهطور مختصر بیان کردم. عصر سرهنگ تقی آلب رئیس ستاد لشکر با تلفن از اهواز صحبت کرد که تیمسار دستور دادند کلیهی واحدها را به سربازخانهها انتقال داده و در اطراف خط آهن نظامی دیده نشود، چون نظر فرماندهی نیروی انگلیس از این قرار است. گفتم من که به وسیله سرهنگ دو انصاری تهاجم و نیّات عشایر عرب را یادآور شدهام. اگر نظامیها را برداریم، ایستگاه در وضع خطری قرار میگیرد و ایستگاهها را تخلیه میکنند. گفت صبر کنید من بروم به فرماندهی گزارش کنم. رفت و برگشت و گفت: «فردا ژنرال هاویر با یک اسکورت کامل با قطار عازم اندیمشک میشود، شما در سربازخانه ایشان را ملاقات نمایید، چون گفتند نظامیها باید در سربازخانه متمرکز شوند. مسئولیت با خود شما است» و گوشی را زمین گذاشت. من دیدم اگر غفلتی بشود اشکالات امنیتی به وجود بیاید، دردسری پیدا خواهد شد. دستور دادم نظامیان در محلهای خودشان باشند ولی وقتی قطار میآید خود را در منظر قرار ندهند و خودم به شوش رفتم، قسمتی از واحدها در همین دو روز به سربازخانه دزفول انتقال پیدا کرده بقیه را هم در یک کاروانسرا متمرکز نمودم. سپس عازم دزفول شدم. البته از هفتم شهریور سرتیپ ایروانی با اتومبیل به خرمآباد مراجعت نمود. و هنگ سوار هم از طریق جاده عازم خرمآباد شدند. روز بعد ساعت ۱۰ صبح اطلاع دادند ژنرال با یک قطار و عدهی زیادی اسکورت وارد شدند. بلافاصله سرهنگ حسین مشیری فرمانده هنگ ژاندارمری که انگلیسی میدانست در معیت ژنرال بود، با تلفن با من صحبت کرد. گفت: «ژنرال میخواهد به دزفول بیاید. در سر راه شما را ملاقات کند». ملاقات انجام شد. به اتفاق ایشان به دزفول آمدیم. گفتم: «من در منزلی که سابقاً کنسولخانه انگلیس بوده میخواهم بروم». آنجا تلگرافخانه بود رفتیم. بالای پشتبام نقشهی خود را بیرون آورده جهات را مشخص نموده، قدری راجع به اوضاع منطقه صحبت کردیم. بعد که قصد مراجعت به اندیمشک را داشتند چای در منزل من صرف کرده. اظهار داشت: «چون قصد دارم خط آهن اندیمشک به طرف درود را بازدید نمایم شما هم بیایید در بین راه صحبت کنیم». به اندیمشک رسیدیم، دویست نفر افسر و سرباز انگلیسی مأمور اسکورت ژنرال بودند. سوار قطار شدیم که به سمت درود میرفت. مسافتی که رفتیم به تونلها رسیدیم. ژنرال گفت: «اینجا تأمین دارد؟» گفتم به هیچوجه. گفت: «چطور؟» گفتم وقتی عشایر عرب به خود اجازه دهند در ایستگاه قبل از اهواز رئیس ایستگاه و عده دیگر را دستگیر کنند و به ایستگاههای عرض راه حمله کنند، الوار از حیث شهادت و عرق ملیت طرف نسبت با اطراف نیستند، چگونه ممکن است بگذارد قطار سالم از این تونلها عبور کند؟ سکوت کرد. قطار به تونل دوم رسید. اظهار کرد: «شما به عقیده خود باقی هستید؟» گفتم من خطر را هر آن در مدنظر قرار میدهم. رئیس قطار را خواست، گفت: «وقتی قطار به ایستگاه رسید نگاه دارید». از ادامه مسافرت خودداری نمود و به اندیمشک مراجعت کرد. در بین راه گفت: «اساس مأموریت ما تأمین خط آهن تهران، بندر شاه و تأمین جادههایی است که به مرز شوروی منتهی میشود». گفتم بایستی نیروهای انتظامی مستقر شود. گفت: «به نظر شما ما اگر بخواهیم خط راهآهن را تا اراک تأمین نماییم، چه تعداد افراد لازم است؟» گفتم اگر از نیروی انگلیس باشد سه هنگ، از ارتش ایران باشد، یک هنگ. گفت: «چرا؟» گفتم برای اینکه نیروی انگلیس در تمام زوایای راه برای دیدهبانی بایستی نیروی امنیتی بگذارد، ولی ارتش ایران به واسطه آشنایی با روند کار عشایر نقاط حساس را مورد استفاده قرار میدهد. سکوت نمود و چیزی در این زمینه نگفت. من گفتم ژنرال دستور واحدهای نظامی ایران به سرخانهها عودت کنند. انتظامات جادهها و قراء و قصبات چه میشود؟ گفت: «مطالعه میکنم جواب میدهم». قطار به اندیمشک رسید و متوقف شد. گفتم اگر مطلبی نباشد پیاده شوم و به سربازخانه بروم. گفت: «شما واحدهای خود را در هر نقطه و محلی که برای استقرار امنیت لازم میدانید تمرکز دهید. از تجاوز عشایر هم قویاً جلوگیری نمایید. فردا یک هنگ زرهپوش به اندیمشک اعزام میشود. به فرمانده هنگ دستور میدهم با شما تماس حاصل کند. این هنگ را راهنمایی نمایید که در محل مساعدی متمرکز شوند، اینها کاری با انتظامات ندارند، این موضوع در مسئولیت شما و واحدهای مربوطه است». قطار به سمت اهواز حرکت نمود.
با این ترتیب، دست ما باز شد. یک گردان به نقاط شرقی فرستادم. عشایر میاندوآب و شوشتر را عقب زدم و احشام و اغنامی که از دهات برده بودند، به وسیلهی دادن تأمین از آنها گرفته و به صاحبانش مسترد داشتم. در نیمه دوم مهر، تلگرافی از سپهبد شاهبختی که هنوز در اهواز بود واصل شد. این نکته را باید ابراز کنم. تنها فرماندهی که بعد از وقایع شهریور به واسطه استقامت که نموده بود از طرف رضاشاه تقدیر شد و به درجه سپهبدی نائل گردید، شاهبختی بود. کفالت فرمانده لشکر لرستان به عهدهی اینجانب واگذار شد و تأکید بر اینکه در انتظام و امنیت راهآهن، جادهها و کل منطقه مسئولیت دارید و واحدهای اضافی لشکر خوزستان هم به خرمآباد اعزام میشوند. شما باید هرکجا لازم میدانید واحدها را متمرکز بکنید.
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
فوراً هم به خرمآباد حرکت نموده، لشکر را از سرتیپ ایروانی تحویل بگیرید. بعد از اینکه دستور به متصدی هنگ دزفول سرگرد اتحادیه دادم در ۱۵ مهر ۱۳۲۰ به خرمآباد عزیمت کردم. در تنگ ملاوی وقتی به دسته ژاندارمری رسیدم، دیدم نگهبان در پاسگاه نیست، در بسته است. معلوم شد همگی ژاندارمها در پشت باغ سنگربندی نمودهاند. سؤال کردم چرا این کار شده؟ اظهار کردند الوار اطراف پیغام دادهاند اگر تا ۲۴ ساعت دیگر تسلیم نشده و اسلحه خود را ندهید به مرکز دسته حمله مینماییم. خودم را معرفی کردم، گفتم شما خودتان را ۲۴ ساعت نگاهداری نموده من به خرمآباد که رسیدم برای شما نیروی کمکی میفرستم، عازم خرمآباد شدم. بعدازظهر رسیدم مستقیماً به دفتر فرمانده لشکر رفتم. دیدم سرتیپ ایروانی پشت میزش نشسته و خیلی نگران است. تا مرا دید در آغوش گرفت و گفت: «سه روز است منتظر آمدن شما هستم». من گفتم چه حال؟ چه خبر؟ گفت: «چون خانمم مریض است و سخت بیمار است بایست به فوریت ایشان را به دکتر برسانم، پریشانم». گفتم مگر لشکر دکتر ندارد؟ گفت: «اغلب افسران خانوادههای خود را به بروجرد منتقل نمودند» و برای سرکشی رفتم. گفتم به هرحال، شما باید من را در جریان اوضاع و احوال برسانید و لشکر را تحویل دهید. گفت: «ابوابجمعی واحدها که با خود آنها است. من هم چون افکارم از نقطهنظر خانمم مشوش است، موافقت نمایید بروم، ایشان را به درود برسانم عازم تهران شوند، خودم برمیگردم. مقداری تلگراف رمز از تهران رسیده در کشوی میز است این کلید میز. من دیگر باید بروم». گفتم اختیار با خودتان است. گفت: «تقاضا دارم موافقت نمایید اتومبیل لشکر را تا درود ببرم». گفتم مانعی ندارد، رفت. من کشوی میز را باز کردم. کشف تگلراف را به امضای سپهبد یزدانپناه دیدم مشعر بر اینکه تمام این حوادث در اثر بیکفایتی شخص شما رخ داده و چه و چه. خم شدم تلگراف دیگری را دیدم نوشته لشکر را تحویل سرهنگ همایونی نموده شما به فرماندهی تیپ خوزستان منصوب شدهاید، بقیه تلگراف را نخواندم. فکر کردم من مدّتی مرئوس ایشان بودم، حالا که میخواهد خانمش را ببرد برای ابراز صمیمیت سری به آنها بزنم.
از دفتر خارج شدم. به دوراهی منزل ایشان که رسیدم دیدم خود و خانم در اتومبیل لشکر نشسته تا مرا دیدند مشغول صحبت خود شده و از جلوی پای من عبور نمودند. به خانهای که منزل داشتند رسیدم، چند نفر سرباز قدم میزدند. پرسیدم تیمسار تشریف بردند؟ گفت تیمسار و خانم الان تشریف بردند. اثاثیه منزل را دو روز است با گماشتگان فرستادهاند. خود تیمسار و خانم در یک اتاق روی قالیچه و رختخوابی که از منزل دوستشان که خانهی آنها مقابل اینجا است، گرفته شده بهسر میبردند، صبحانه و نهار هم از منزل دوستشان میآوردیم. گفتم خانم کسالت داشتند؟ گفت نه حالشان خوب است. به هرحال، تیمسار به درود میروند و از آنجا اتومبیل لشکر را هم به داخل ترن گذاشته به اهواز میبرند. من به دفتر مراجعه کردم. رئیس ستاد لشکر سرهنگ دوعادلی هم آمده بود. پرسیدم جریان چیست؟ گفت: «ناامنی بهطور شدید از ناحیه اشرار شهر را تهدید میکند». یک گردان هنگ گارد سپه که مأمور کردستان شده بود، موقع رفتن در ۱۸ کیلومتری خرمآباد پس از زدن چادر به استقرار اردو چندنفری مرخصی گرفته به دهات نزدیک قرارگاه میروند. ساعتی بعد صدای تیراندازی از اطراف شنیده میشود که فرمانده ستون واحدها را برای جلوگیری از هر حادثهای به تپههای اطراف میفرستند. در این اثنا، سربازان که همه اسلحه و مهمات با خود داشتند به سوی افسران و درجهداران اسلحه کشیده، آنها را از بین خود طرد میکنند و خود که قریب ۶۰۰ نفر بودند به کوه میزنند. افسران و درجهداران صبح به سمت خرمآباد میروند و لشکر را در جریان میگذارند و چون از داخل سرگردانها نیز هر شب چند نفری از سربازها با اسلحه فرار میکردند، فرمانده لشکر سابق دستور داده کلیهی اسلحهها را به قلعه سپه برده و از درجهداران نگاهبان گذاردهایم. به اضافه، چون بودجه لشکر لرستان از مرکز به لشکر خوزستان حواله میشده و از آن طریق میرسیده با پیشامد شهریور، بودجه مرداد و شهریور تابهحال که دو ماه و نیم است گذشته، حواله ندادهاند، حقوقهای افسران، درجهداران معوق، پرداختهای به کنتراتچیان جهت مایحتاج اجناس مصرفی مانده. آنها هم مواد غذایی تحویل نمیدهند. افسران و درجهداران عدهای خانوادههای خود را برای ناامنی به بروجرد بردند.
وقتی که از جریان مطلع شدم رئیس دژبان را خواستم. گفتم شما مسئول امنیت داخل شهر هستید. نیروی کافی در اختیار دارید؟ گفت: «کافی نیست» دستور دادم دژبان را تقویت نمایند. بلافاصله رؤسای امور اداری را خواستم تا معلوم کنند وضع مالی آنها بر چه منوال است. معلوم شد موجودی ندارند و مبالغی هم مقروض هستند که با حقوقهای افسران و درجهداران و افراد و سایر مطالبات و هزینه تا آخر مهر قریب سیصدهزار تومان میشود که از اهواز باید برسد. رئیس بانک ملی را خواستم. (؟) نامی بود. گفتم شما موجودی دارید؟ گفت: «متأسفانه موجودی ما زیاد است. هفتصدهزار تومان اسکناس و پول نقره داریم و قدری هم پول طلا. با این ناامنی و عدم استحکام محل برای نگاهداری پولها، نمیدانم چه باید کرد». گفتم چون بودجه هنگها دو ماه است نرسیده، به اضافه هزینه مهرماه هم اضافه میشود، شما مطابق رسید رؤسای امور اداری و فرماندهان هنگها که من هم امضا مینمایم و با عبارت و جملاتی که بخواهید پرداخت آن را تأکید مینمایم. این وجه را در اختیار آنها بگذارید. برای حفظ بانک هم دسته انتظامی قرار میدهم. گفت: «من موظف هستم پول بانک را طبق تشریفات خاصی پرداخت کنم. چون زمینهای فراهم نیست برای ترجیع آن معذورم». گفتم که در جریان اوضاع مملکت هستید. چون رشتهها موقتاً گسیخته شده و فورس ماژور پیش آمده ناچاراً باید این وجه را بپردازید تا حوالهها برسد. لذا اگر اشرار ببرند سؤال و جوابی ندارد. ولی اگر رسید را امضا و به مسئولین ارتش وجهی بپردازید مورد مؤاخذه قرار میگیرید؟ هر چه کردم قانع نشد. تا مجبور شدم به او بگویم اگر ندهی شما را زندانی میکنم، قبول کرد. ولی گفت نمیدانم صندوقدار که اجازه گرفته به بروجرد برود رفته یا خیر؟ گفتم هرکس هرکجا باشد، او را حاضر میکنم. در معیت رؤسای امور اداری رفت، صندوقدار هم هنوز به بروجرد نرفته بود، درب صندوق را باز کردند وجوه را پرداخت نمودند. برای حفظ بانک هم مأمورین انتظامی گذارده شد. وقتی پول موجود شد، دستور دادم فردا از ساعت ۶ صبح شروع به پرداخت حقوقهای افسران و درجهداران و افراد نموده کلیه مطالبات کنتراتچیها را پرداخت نموده (؟) که دارند به بازار بپردازند.
ضمناً فرستادم ۵۰ نفر از خوانین و معتمدین شهری را آوردند. به آنها گفتم شما چرا ساکت نشستهاید و اشرار و متمردین این چنین میدانداری میکنند و در گوشه و کنار دست به تعرض و چپاول و غارت زدند؟ گفتند دلیل ضعف این است که آنها اسلحه دارند ما نداریم. گفتم چقدر اسلحه میخواهید؟ رئیس ستاد را خواستم صورتی از آنها به نسبت افرادی که میتوانند از دهات و اطراف شهر و خود شهر تجهیز کنند. معلوم شد رویهم رفته ششصد قبضه تفنگ و فشنگ خواستند. گفتم مانعی ندارد، همین الان بروید، هرچند نفر برایتان تهیه میشود تا درب انبار سپه اسلحه متمرکز کنید دستور تحویل اسلحه را دادم. ولی با این شرط از شش کیلومتری خرمآباد اگر کوچکترین تجاوزی بشود، شما مسئولید و باید از عدهی غرامت برآیید. قبول کردند و به این طریق عمل شد. وقتی اسلحهها را گرفتند و در شهر چگونگی شایع شد، یک اطمینان خاطری برای مردم حاصل شد و از انتشار تبلیغات عدم امنیت جلوگیری شد.
همان شب ساعت ۱۲ صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید. وقتی با عجله به محل واقعه رفتم معلوم شد عدهای از سربازان فراری که ملبس به لباس نظامی و مسلح هستند از کوه سرازیر شده با مأمورین دژبان درگیر شدند. در این حادثه دو نفر سرباز متجاوز کشته شد و جنازهی آنها باقی ماند. به پادگانها رفتم، با افراد صحبت شد. به آنها گفتم میهنپرستی و علاقهی ملی با این جریانات ابلهانه همقطاران جریحهدار میشود. همه قسم یاد نمودند تا آخرین نفس در راه میهن و حفظ استقلال کشور فداکاری و جانبازی خواهند نمود و به سربازان فرعی پیغام میدهیم که اگر خود پشیمان نشده و به خدمت معاودت نکنند، تعقیب و سرکوبی آنها را استقبال میکنیم. دو روز بعد شخص معتمدی از مالکین شهر نزد من آمد، اظهار داشت اگر اعمال سربازان فراری را مورد بخشش قرار دهید عدهای را ممکن است معرفی کند. به او اطمینان دادم. رفت و بعد از چند ساعت با ۱۵ سرباز فراری مسلح آمد. آنها را معرفی کرد. دستور دادم اسلحه آنها را تحویل گرفته، حقوق و جیره معوقه آنها را بپردازند و به هر یک ورقه مرخصی ۱۵ روزه دادم که بروند و سایر سربازان را از چگونگی و طرز رفتاری که شده مطلع سازند. با این ترتیب، در ظرف ۲۵ روز تمام افراد گردان آمده و خود را تسلیم کردند. به واسطهی جوی که بر اثر اشغال مملکت پیش آمده بود از تنبیه و مجازات آنها صرفنظر کردم. از طرفی، روز دوم ورود به خرمآباد دستور دادم کلیهی اسلحهخانهها که به قلعه سپه برده بودند به داخل واحدها معاودت دهند و جریان به صورت عادی پیشرفت داشته باشد. در ضمن، از تهران تلگراف رسید اشرار کاکاوند لرستانی چندین قریه دهات اطراف نهاوند را غارت نموده، عدهای را مجروح و تمام اغنام و احشام آنها را به غنیمت بردهاند. بلافاصله یک اسواران سوار با علیق و خواربار ده روزه به سمت الشتر اعزام.
روز سوم که برای سرکشی رفتم به پای گردنهای که اشرار بایستی از آن عبور نمایند رسیده. اسواران پس از کسب اطلاع و دیدهبانی اسبها را با عدهای سرباز پایین گردنه نگاه داشته، بقیه افراد بهطور استتار و مخفی خود را به بالای گردنه میرسانند و ملاحظه میکنند آن طرف گردنه اشرار گاو و گوسفندهایی که مقدار آن چندهزار رأس بوده، طبق معمول میخواهند تقسیم کنند. توضیح آنکه در تقسیم غنائم، پنج یک متعلق به خوانین از بقیه سوار مسلح سه بهر، فرد پیاده مسلح دو بهر، فرد پیاده بدون اسلحه که احشام را میبرد یک سهم میبرد. هنگامی که آنها مشغول تقسیم بودند و احتمال آمدن قوای نظامی را هم نمیدادند، احاطه و از هر طرف به آنها شلیک میشود. در نتیجه، عدهای از آنها مجروح، ۲۶ نفر مسلح و ۳۸ نفر غیرمسلح دستگیر، بقیه خود را به عقب کشیده از کوهها دستِ خالی فرار میکنند. صاحبان اموال و احشام و اغنام بر اثر تیراندازیهایی که میشود در دهات یکدیگر را خبر نموده، میآیند اموال خود را تمام و کمال به دست میآورند. دستگیرشدگان آنهایی که مسلح بودند به دادگاه نظامی زمان جنگ تحویل و افراد بدون اسلحه آزاد میشوند که برون و حقایق را برای افراد فامیل خود جهت عبرت سایرین بازگو کنند. هی به تدریج با اردوکشیهای متعدد، اوضاع لرستان به حالت عادی برگشت و اسلحه اشرار و متمردین از دست آنها گرفته شد و واحدهای اضافی لشکر سابق خوزستان هم به خرمآباد رسید و در مسیر راهآهن و جادههای اصلی و نقاط حساس تمرکز یافتند. حالا اردوکشی مظفر.
در اواسط سال بیست …
س- اول من سؤالی بکنم. انعکاس خبر تغییر مسئولیت سلطنت در محلی که شما بودید چه بود؟ چه جور خبر به گوشتان رسید و عکسالعمل شما چه بود؟
ج- که چی؟
س- که رضاشاه از ایران رفته و پسرش ولیعهد شاه شده.
ج- بله.
س- از آن چه خاطرهای دارید؟ کی خبر به گوشتان رسید؟
ج- خبر به ما که رسید گفتند که، من در دزفول بودم. رضاشاه استعفا داده است و به اصفهان رفته و از اصفهان هم رفته است به کرمان. شب در کرمان بوده و بندرعباس و با کشتی. موقعی که با جم اینجا لندن با هم تماس گرفتیم، چون او هم جزو ملتزمین بود. او شرح داد.
س- ولی میخواهم بدانم عکسالعمل شما؟ اولاً این خبر به چه ترتیب به گوش شما رسید؟ از طریق رادیو یا …
ج- نه. از طریق رادیو که بله. اخبار که میگرفتیم و مطالب را میگفتند، جراید هم مینوشتند. جراید هم میرسید.
س- غیرمنتظره بود؟ عکسالعملتان چه بود؟ یادتان هست وقتی که شما این خبر را شنیدید چه حالی به شما دست داد؟
ج- نه. وقتی که جریان چیز …. خوب با اوضاعی که پیشامد کرده بود و مملکت تحت اشغال بود، تعجبی نبود برای اینکه این حوادث طبعاً خواهینخواهی به صورت دیگری هم ممکن بود پیش بیاید.
س- خوب این ایرادهایی که به ارتش گرفته شده که ارتشی که این قدر خرجش شده بود و اینها در موقعی که باید از مملکت دفاع بکند، گذاشتند و فرار کردند و اینها. ظاهراً در آن منطقهای که سرکار بودید، این حداقل بوده که ….
ج- اولاً ما در آنجا که تماسی حاصل نکردیم با متفقین به همان صورت که عرض کردم. فقط در اهواز فرمانده لشکر شاهبختی آنها در خرمشهر و در بصره تماس حاصل شد و زد و خورد کردند و مقاومت کردند، تلفات هم سنگین دادند ولی خب در موقعیت خودشان ایستادند. به همین جهت هم، شاهبختی را اعلیحضرت قید به سپهبدی مفتخر کرد و قدردانی کرد. ولی سایر لشکرها مثل لشکر کرمانشاه که حالا من شرحش را خواهم گفت وسط راه اسلحه را دست اشرار داد، یعنی زمین گذاشت. فرمانده لشکر دستور داد افراد را وقتی گفته بودند ترک مخاصمه و اسلحه به زمین این تصور کرده بود باید تفنگها را بریزند رو زمین. واحدها را آورده بودند در دوراهی خرمآباد-هرسین در آنجا گفته بودند اسلحه به زمین. سربازها اسلحه را رو زمین گذاشته بودند که هیچکس باور نمیکرد. خود افسر درجهدار باور نمیکرده و بعد افسران افراد را جمع میکنند میآورند به کرمانشاه بدون اسلحه و تفنگها را همانجا میگذارند که بعد طوایف کاکاوند و مظفروند هیزم میبردند به شهر بفروشند. وقتی از گردنه سرازیر میشوند میبینند که برق میزند تو جاده. وقتی نزدیک میشوند، میبینند تفنگ برنو است. اینها فکر میکنند که خوب این تفنگها را گذاشتند نظامیها هم در مخفیگاههایی هستند ببینند که کی دستدرازی میکند تنبیهاش بکنند، رد میشوند و میبینید و رد میشوند. این مسافتی که میروند اینور، آنور نگاه میکنند میبینند نه خبری نیست. الاغها را برمیدارند، گاوها و الاغهایشان که همراه بوده، هیزم میبردند شهر خالی میکنند تفنگها را بار میکنند و میبرند. ما وقتی خلع سلاح کردیم که حالا شرحش را خواهم گفت سه هزار و هفتصد قبضه تفنگ برنو از اینها گرفتیم. گفتیم خوب اینها را از کجا آوردید؟ از طایفه مظفروند و کاکاوند، گفتند این ترتیب بود اسلحهها ریخته شده بود به زمین، اسلحهها را جمع کردیم. این مال قسمت شرقش، لشکر شرق هم همینطور، لشکر شمال غرب هم همینطور، به این صورت عمل کردند متأسفانه.
س- بعد یک بحثی است که این دستورات آتشبس را خود شخص رضاشاه داده بوده یا رئیس ستاد داده بوده؟
ج- این آتشبس را که خوب بر اثر فشار متفقین، خواستند که این کار بشود. آنطور که با توافق وزارت خارجه با متفقین این کار شد، آتشبس. ولی این موضوع اسلحه را به این صورت از دست دادن بر اثر بیکفایتی و بیلیاقتی متصدیان مربوطه بود. آنکه لشکر رضائیه بود، معینی. لشرلشکر معینی در رضائیه بود، چون روسها از طریق [مرز] بازرگان شروع کردند به پیشروی کردن دیگر. روسها هم پیشروی کردند. اینها اینطور واحدها را بلاتکلیف گذاشتند و خودش و رئیس ستاد داشت ترک کردند آمدند به ملایر. آن سرلشکر مطبوعی آمده بود به ملایر. آن سرلشکر محتشمی آمده بود به ملایر. هیچ. واحدها را بلاتکلیف همینطور گذاشته بودند آمده بودند. فقط یک ایرادی که وارد بود این بود که وزارت جنگ آن سرلشکر ریاضی و نخجوان مال نیروی هوایی بود، مهندس نخجوان، اینها دستور داده بودند که به اصطلاح سربازهای پادگان مرکز و وظیفه را مرخص کنند. سرتیپ امیراحمدی فرماندار نظامی بود و آن شدت عمل را به خرج داد. اگر او نبود یک وقایع ناگواری ممکن بود اتفاق بیافتد.
س- شدت عمل را کجا به خرج داد؟
ج- در تهران. رضاشاه وقتی وضعیت را به این صورت دید خیلی هم به ریاضی و به نخجوان عصبانی شد، خیلی. میخواست پاگونهایشان را بکند. خیلی عصبانی داد و فریاد. امیراحمدی را فرماندار نظامی کرد. آن اسواران را وارد شهر کرد و به اصطلاح در هر کجا شروع کردند از هرگونه بینظمی جلوگیری کردن. یک نظمی برقرار کرد و در تمام کلانتریها نظامی گذاشتند. واحدهای نظامی شب و روز مشغول گشت در داخل شهر جلوگیری کردد و الا مرخص شدن سربازان وظیفه یک اشتباه بزرگی بود که اثراتش هم بعد معلوم شد.
س- آن دستور را کی داده؟
ج- آن دستور را عرض کردم، گفتم سرلشکر ریاضی و نخجوان با ارتباطی که داشتند با انگلیسها آنها گفته بودند، معلوم نیست.
س- چون بعضیها هم این را گردن ولیعهد انداخته بودند که ولیعهد دستور داده …
ج- ولیعهد آنوقت کارهای نبود، کارهای نبود. ولیعهد بازرس بود آنموقع. بله.
س- بفرمایید.
ج- عرض کنم در نیمههای دوم سال ۲۰ با یک ستون برای خلع سلاح طوایف کاکاوند و مظفروند که بین کرمانشاه و خرمآباد مشغول شرارت بودند عزیمت کردم. بعد از چند روز راهپیمایی به دامنه کوههایی که اینها ساکن بودند رسیدیم. اطراف کوهها را محاصره کردیم. شبانه، برف سنگینی هم آمده بود. صبح از ساعت ۴ صبح اینها پا شدند دیدند که تمام اطراف اشغال است. چند نفر از اینها میخواستند از چادرها خارج بشوند و به کوه بیایند تیراندازی شد، برگشتند. پیغام دادیم به ریشسفیدها و کدخداها بیایند بالا و با آنها صحبت کنند. با یک قرآن، قریب ۵۰ نفر از این کدخداها آمدند بالای کوه. گفتیم که باید شما اسلحه را تمام و کمال تحویل بدهید و الا یک نفر از شما نمیتواند سالم از اینجا خارج شود. مهلت خواستند و مشورت کردند خودشان نزدیکیهای ظهر برگشتند. اطمینان خواستند تأمین دادیم. گفتم تأمین به هیچوجه منالوجوه نسبت به گذشته شما و خطائی که شده اقدامی نمیکنیم، چون اوضاع مملکت آشوب بوده و شما در این جریانات نیز راه رفتید. قبول کردند. ما عدهها را در نقاط کوهستانی متمرکز کردیم و با عدهی دیگری آمدیم به پایین در چادرها نشستیم و شروع کردیم به تحویل گرفتن اسلحه. یک دویست سیصد قبضه تفنگ گرفتیم. یک مرتبه دیدیم که گفتند یک عده نظامی سوار میآیند. البته فردای آن روز بود مقدار زیادی ما تفنگ داشتیم از طایفه. آن روز را دویست سیصد تا، روز بعدش هم قریب هفتصد هشتصد قبضه تفنگ گرفته بودیم، دیدیم که سرتیپ ابراهیم ارفع پیغام فرستاده که من آمدم و در این نزدیکی هستم. گفتیم خوب ما اینجا هستیم. اگر مایلید بیایید ملاقات کنیم.
س- این برادر حسن ارفع میشود؟
ج- بله. این فرمانده تیپ کرمانشاه بود. او آمده بود برای اینکه جریان الوار را اطلاع پیدا کند و ببیند چه اقداماتی بایستی به عمل آورد. وقتی آمد دید ما مشغول خلع سلاح هستیم. گفت: «شما با چه سرعتی از لرستان آمدید به اینجا؟» گفتیم خوب چند روز در بین راه بودیم و آمدیم و این کار را انجام دادیم. چند ساعتی پهلوی ما ماند و به کرمانشاه برگشت.
ما به مأموریتمان ادامه دادیم. تمام اسلحهی طوایف را در ظرف چند روز گرفتیم و به آنها رسید دادیم و احشام و اغنام زیادی هم که از دهات اطراف کرمانشاه آورده بودند به وسیله سرتیپ ارفع و سایر رؤسای عشایر اطلاع دادیم. مالباختگان خودشان بیایند از اینها اموالشان را تحویل بگیرند ببرند، چون ما دیدیم که جمعآوری اموال برای ما در موقع زمستان امکانپذیر نیست. از تیمسار تاجبخش هم تقاضا کردیم، فرماندار نظامی خرمآباد بود بیایند به هرسین تحت نظر ایشان این رد و بدل اموال انجام بشود. همین کار هم شد و ما از طریق خزل، خزلیها را هم خلع سلاح کردیم، آمدیم نهاوند و از نهاوند بنده آمدم به خرمآباد. این جریان بود.
س- پس در تهران دو مرتبه وزارت جنگ و ستاد شکل گرفته بودند که اینجور عملیات میشد.
ج- بله دیگه. بله، بله. سپهبد یزدانپناه را کردند رئیس ستاد. سپهبد یزدانپناه را کردند رئیس ستاد و مقصودم این بود که ما از این الوار پرسیدیم خوب این تفنگها را از کجا آوردید؟ گفتند: «آقا این را از همین جاده ریخته بودند، تفنگها به آن صورتی که عرض کردم. ما رفتیم و این اسلحهها را جمع کردیم آوردیم. و الا امکان نداشت تفنگ برنو به آسانی دست الوار بیافتد.
س- اینها هیچکدامشان مجازات چیزی هم شدند. این فرماندهانی که همینجور
ج- نه. یک عده را بازنشسته کردند. نه. حالا برویم سال ۱۳۲۱.
سال ۲۱ مأمور شدم از خرمآباد با یک ستون مشتمل از یک گردان پیاده، یک دسته توپخانه، چهار تانک و یک اسواران جهت برقراری انتظام و تعقیب اشرار و متمردین منطقه و خلع سلاح طوایف عرب خوزستان از درود با ترن به دزفول عزیمت نمایم. پس از ورود به اندیمشک، ملاحظه شد تمام جلگهی اندیمشک تا دو طرف رودخانه بالارود چادرهای قوای انگلیس قرار دارد. لذا از پیاده نمودن ستون در اندیمشک خودداری نموده، عازم ایستگاه شوش شدم. در آنجا نیرو را پیاده کرده، در حوالی امامزاده دانیال در محل مناسبی مستقر نمودم.
Major جیکاک که افسر رابط با نیروی انگلیس بود به ملاقات آمد. از برنامه و جریان کار اطلاع پیدا کرد. شماره تلفن خود را در اهواز داد و رفت. فردای آن روز آگهی در بین عشایر شوش منتشر نمودم که شیوخ عرب در روز معین جهت ملاقات و آگاهی از نظریات فرمانده ستون جهت نحوه تحویل اسلحه حضور پیدا کنند و تأکیدی در حفظ امنیت و آرامش کردم. چون اطلاع پیدا کردم یک اردوی مهندسی ارتش آمریکا در نزدیکی شوش مشغول پلسازی روی رودخانه بالارود هستند. برای آشنایی با فرمانده جهت واگذاری کامیونهای شاسی بلند جهت عبور تانک به اردوگاه رفتم. وقتی خواستم وارد کمپ شوم، یکی از افراد شرور عرب با اسلحه نگهبانی میداد، مرا شناخت، ادای احترام کرد، داخل کمپ شدم، سراغ فرمانده کمپ را گرفتم، معلوم شد major لو است و در سر کار است. لذا به محل کار رفتم. با گرمی برخورد کردیم. دعوت کرد به اردوگاه برویم و در اینجا صحبت کنیم. سوار اتومبیل من شد و آمدیم. همین که به در کمپ رسیدیم همان فرد شرور که دفعه اول احترام گذاشت، داخل کمپ شدم اینجا این مرتبه جلوی اتومبیل را گرفت گفت باید کسب اجازه کنم. من دیدم از روی وظیفه این کار را نکرده از اتومبیل پیاده شدم، دستور دادم گروهبانی که در معیت من بود اسلحه او را بگیرد. در این موقع، major لو هم پیاده شد. به او گفتم دفعه اول که شما نبودید این فرد جلوگیری ننمود. اینک که شما همراه هستید برای خودنمایی این کار را نموده است، معذرت خواست. داخل کمپ شدیم، مذاکرات لازم انجام شد. موقع آمدن از من تقاضا کرد چون عرب و خود سرباز آمدهاند او را ببخشید. دستور دادم اسلحه او را مسترد دارند.
س- فارسی بلد بود؟
ج- major لو؟ نه مترجم داشتیم. ضمناً از دور دیدم رؤسای عشایر عربی که هنوز نزد من نیامدهاند، در زیر چادری در داخل کمپ نشستهاند. به شوش مراجعت نموده، روز بعد برای حفظ ارتباط با فرمانده اردوهای انگلیس به ملاقات بریگادیر رفتم. با ایشان و افسران ارشد آشنا شدم. معلوم شد در این اردوگاهها چندین هنگ سرباز هندی برای انجام تعلیمات انواع اسلحه و آموزش تیراندازی به اینجا آورده شدهاند. موقعی بود که آلمانها آمدند به نزدیکی کیمه.
روز بعد، برای شناسایی به اطراف رفته بودم. بعضی از رؤسای عشایر آمده بودند. آنها را در مراجعت دیدم. ضمناً افسر ستاد گزارش داد بعد از رفتن شما یکی از صاحبمنصبان آمریکایی برای دیدار شما آمده بود چون نبودید کارتی نوشته. دیدم کارت متعلق به مستر دوبیس و تقاضا نموده چون بایستی به اهواز مراجعت نماید. اگر ممکن است در کمپ major لو او را ملاقات کنم. رفتم دیدار حاصل شد، خود را مستشرق معرفی کرد. گفت قبلاً در موقعی که یولن کمپانی برای ساختمان راهآهن بندر شاهپور کار شده به ایران آمده و حالا هم میگوید آشناییهای قبلی در ردهی ستادی مسئول ارتباط و راهنمایی مسئولین با مقامات ایرانی است. بعد از مقدمهای راجع به جریان آمدن دو روز قبل به کمپ و تماسی که حاصل شده بود، صحبت کرد. گفتم شما باید برای استخدام افرادی که به آنها اسلحه میدهید با مقامات ایرانی مشورت نمایید و افراد صالح را انتخاب نمایید. این فردی که شما دم در کمپ گمارده بودید شرور و فاسد است و چندین ماه در زندان بوده. گفت: «ما معتقدیم افراد را باید سیر نگاه داشت تا فکر دزدی به سرشان نزند». گفتم این افراد از گرسنگی دزدی نمیکنند، بلکه روحیه تجاوز و خودسری آنها است که روز روشن دست به چپاول اموال مردم و کشاورزان که با زحمت مالی اندوختهاند، میزنند. خلاصه روی عقیدهی خود پابرجا بود. دیگر بحث را بیش از این جایز ندانستم به من گفت: «با این عشایری که مسلح هستند چه میخواهید بکنید؟» گفتم اخطار کردیم بهطور مسالمتآمیز اسلحههای خود را تحویل دهند و برای حفظ احشام و اغنام آنها هم تعدادی تفنگ با جواز به آنها میدهیم که از حدود عشیرهی خود خارج نکنند. گفت: «اگر اسلحه را ندادند چه؟» گفتم اگر ندادند معلوم میشود سوءقصد دارند فوراً مجبور میکنیم اسلحهی خود را تحویل بدهند. گفت: «اگر مقاومت کردند؟» گفتم آنوقت یاغی شناخته میشوند و طبق قانون به قوه قهریه اسلحه را از آنها میگیریم و به موجب قانون تنبیه شدید میشوند، حرفی نزد. از هم جدا شدیم. دو روز بعد تلگرافی کشف به امضای قوامالسلطنه نخستوزیر خطاب به من رسید: «هرگونه عملیاتی در خوزستان بدون موافقت متفقین نباید انجام بگیرد».
در این ضمن، دیوانبگی استاندار خوزستان بود. به من تلگرافی نمود شما که با یک ستون نظامی برای انتظام و امنیت منطقه آمدید و بایستی اشرار و متمردین را تعقیب نمایید در آهودشت مأمورین اخذ مالیات که در معیت یک استوار ارتش و دو درجهدار و ژاندارمری بودند، آنها را به قتل رساند و مأمورین مالیاتی را زندانی نمودند. بلافاصله تلگراف دیگری نمود که عشایر مسلح عراقی و ایرانی چند قریه از دهات شوشتر را غارت نموده، احشام و اغنام آنها را با خود به جنگلهای عین لابی بردند. دولت از شما انتظار دارد بدون درنگ در تعقیب اشرار اقدام و نتیجه را اعلام دارید. با وصول این دو تلگراف، درنگ را جایز ندانستم. با دو گروهان پیاده و اسواران به سمت جنگل عین لابی که کنار رودخانه دز بود، پس از ۸ ساعت راهپیمایی رسیدم، ۸ ساعت راهپیمایی رسیدم. از قایق محلی که عبارت از تعدادی مشکی است که داخل آن باد میکنند، با طناب و چوب در دو رده به هم متصل میکنند و با ریختن شاخه درخت روی آن افراد روی آن قرار میگیرند و به وسیله پارو روی رودخانه حرکت میکنند. قریب ده عدد تهیه دیده و بعد از اینکه گدارهای رودخانه را شناسایی کردم در مقابل هر گدار یک گروه قرار داده که اگر در موقع تعقیب اشرار خواستند از رودخانه عبور کنند، جلوی آنها را بگیرند. با این طریق، یک گروهان را با قایق محلی شبانه به آن طرف رودخانه انتقال دادم. همین که روشنایی صبح ظاهر شد دستور تیراندازی در داخل جنگل داده شد، اشرار هم غافلگیر شدند، مقداری تیراندازی کردند. وقتی دیدند امکان بردن احشام و اغنام را ندارند تمام را در جنگل گذارده و خود به طور زبده از انتهای خط استقرار واحدها از رودخانه گذشتند.
برای جلوگیری از این کار، اسواران در احتیاط بود. بلافاصله مأمور تعقیب آنها شدم. اسبهای خود را به یک عشیره چادرنشین که نزدیک رودخانه مستقر بود، رسانده خود را در پناه آنها مخفی نمودم. سواران عشیره را محاصره و از خروج افراد قویاً جلوگیری نمودند. وقتی شیوخ عشیره وضع را به این صورت دیدند مهلت خواستند. «تا عصری به ما وقت بدهید تا آنها را پیدا نموده تحویل دهیم». در ضمن، معلوم شد یکی از شیوخی که نزد من آمده و مهلت خواسته با اسب به سرعت به اهواز رفته و کارتی از مستر دوبیس آمریکایی آورده که این اشرار چون پناهنده این عشیره شدهاند، از تعقیب آنها اقتضاء دارد خودداری نمایید. من دیدم با تلگرافی که قبلاً آقای قوامالسلطنه نخستوزیر نموده ممکن است مشکلی پیش آید، خودداری نموده به آهودشت رفتم. مرتکبین قتل استوار و دو درجهدار ژاندارمری را با اسلحه دستگیر نموده به شوش آوردم و چگونگی را به استاندار خوزستان تلگراف نمودم. در ضمن، مراتب را هم به ستاد ارتش گزارش نموم که با وجود اعزام نیرو جهت انتظامات و امنیت منطقه آقای نخستوزیر نظر دادند در هر موردی نظر فرماندهان مربوطه متفقین جلب شود و این خالی از اشکال نیست چون آنها در دسترس نیستند. البته ستاد ارتش جواب به این تلگراف نداد. استاندار از اقداماتی که به عمل آمده اظهار قدردانی نمود و تقاضا کرد از ایشان در اهواز دیدن کنم. به اهواز رفتم. ضمن دیدار سرتیپ ضرابی فرمانده تیپ استاندار را ملاقات، خیلی اظهار ملاطفت نمود. گفت: «خوب است از سرکنسول انگلیس کلنل مکان هم دیدن نموده، او را در جریان بگذارید. چون در نحوهی اقدامی که از ناحیهی فرماندهان مربوطه بایست به عمل آید، او هم باید حضور داشته باشد». به ملاقات او رفتم و با گرمی برخورد کرد. قضیه اشرار و دخالت مستر دوبیس را عنوان کردم. گفت: «ایشان طبق قرار قبلی نباید در این مورد دخالت مستقیم نماید. در هر مطلبی، هر مطلبی دارند از کانال فرماندهان مربوطه باید اقدام کنند، شما کارت او را به من بدهید تا با فرماندهان صحبت کنم. ضمناً گفتم ما مسئول خلع سلاح هستیم و اگر موانع مرتفع نشود، موفق به وصول نتیجهی مطلوب نخواهیم شد. گفت سه روز دیگر برای دیدن افسران ارشد به اندیمشک میرود. سر راه در شوش شما را ملاقات نموده تعاطی نظر مینماییم.
من بعد از این ملاقاتها به شوش برگشتم. روز موعود سرکنسول انگلیس و major جیکاک به اتفاق آمدند. تا آن روز ۱۵۰ قبضه تفنگ از عشایر گرفته شده بود. تفنگها را دید major چند قبضه از تفنگهای دستی انگلیسی را جدا کرد. گفت: «این اسلحهها اسلحههایی است که از دست واحدهای ما در فتنه رشید عالی گیلانی در عراق گرفته شده ممکن است آنها را به ما بدهید؟ گفتم اگر با ذکر شماره اسلحه رسید بدهید، مانعی ندارد. فوراً نمرات اسلحه که ۵ قبضه بود، برداشت و رسید داد به او تحویل شد. سرکنسول اظهار کرد فردا که مراجعت میکنم شما را در همین جا مجدداً ملاقات میکنم. فردا هم آمد چای خورد رفتند. من دیدم جمعآوری اسلحه به کندی پیش میرود، برای اینکه اقدام مؤثر بشود به اهواز رفتم و با استاندار صحبت کردم. گفتند شما، گفتند بایستی مقامات انگلیسی موافقت کنند. با major جیکاک صحبت کردم. گفت با سرکنسول در میان میگذارم. خود سرکنسول تلفن نمود. گفت: «این عملی که شما میخواهید انجام دهید و ستون نظامی را به داخل عشایر عرب بفرستید، چون ممکن است هیجانی به وجود آید، بایستی سر فرمانده کل ژنرال اسمیت اجازه بدهد و ایشان مرکزش بغداد است، برای سرکشی به تهران رفته، در مراجعت اگر وقت داشتند، ترتیبی میدهم که ایشان را ملاقات و خواسته خود را عنوان کنید. روز بعد تلفن نمود ژنرال امروز از تهران میآیند. یک شام خصوصی با من میخورند. شما هم شرکت کنید. سر موعد رفتم، سرکنسول بود، ژنرال با major جیکاک.
س- سرکنسول نظامی بود یا سیویل؟
ج- نه. سیویل بود ولی کلنل بود.
س- کلنل مکان سرکنسول بود.
ج- سرکنسول، بله. Major جیکاک فارسی خوب میدانست.
س- چهکاره بود؟
ج- افسر رابط. افسر رابط با فرماندهی نیرو..
س- امنیتی بود؟ یا اینکه …
ج- نه افسر نیروی امنیتی بود، بله. یعنی امنیتی که رابط فرمانده بود. بعد از معرفی با گرمی برخورد کرد. شام صرف شد، صحبتهای متفرقه پیش آمد. بعد از شام مطلب اصلی را بیان کردم. ژنرال گفت: «نحوه عمل به چه ترتیب خواهد بود؟» گفتم ما با عشایر نمیخواهیم بجنگیم، میخواهیم با مسالمت اسلحه را از دست آنها بگیریم که قادر نباشند سرپیچی نموده و به چپاول و غارت دهات بپردازند. به تعدادی اسلحه با جواز برای حفظ خودشان به آنها میدهیم و چون بعد از ورود متفقین به تصور اینکه امور انتظامی در دست ارتش ایران نیست، تن به قبول نظریات مسئولین انتظامی نمیدهند. شما افسری را معین نمایید که به قرارگاه ستون آمده موقعی که با رؤسای عشایر صحبت تحویل اسلحه و رعایت نظم و انتظام میشود، او هم موافقت شما را در این زمینه اعلام نماید و در مقابل سرپیچی اقدام قهریه به همین طریق اعلام نظر کنند. ژنرال گفت: «با این طرح و نظر شما کاملاً موافقم». به major جیکاک دستور داد، «شما با یک دستگاه بیسیم، سه زرهپوش به قرارگاه سرهنگ همایونی بروید و به همین طریق اقدام و عمل نمایید». با این قضیه مشکل مرتفع شد. موفق شدیم آنچه اسلحه معتنابهی که در دست عشایر بود با سرعت جمعآوری نماییم و در آهودشت عشایر مقاومت کردند. زد و خوردهایی به وقوع پیوست. یک افسر و چند سرباز و ژاندارم کشته شدند. قاتلین آنها تحویل دادگاه زمان جنگ گردید و در اهواز به دار مجازات آویخته شدند.
بعد از این موضوع، خلع سلاح اعراب منطقه خرمشهر و فلاحلو شادگان پیشامد کرد. چون آنجا منطقه نفتخیز بود از تهران دستور رسید شما … ما هم ستونها را به همان مذاکرات قبلی که با ژنرال اسمیت کرده بودیم در اینجا که فارغ شدیم شروع کردیم اعزام ستونها را به خرمشهر. جریان را به ستاد ارتش گزارش دادیم. در این موقع رئیس ستاد رزمآرا، سپهبد رزمآرا عوض شده بود و سرلشکر ارفع رئیس ستاد بود. تلگراف کرد به هیچوجه اجازه داده نمیشود و بایست ستونها معاودت کنند.
من دیدم ایشان از جریانی که ما در اینجا انجام دادیم با اینکه مرتب به ستاد هم گزارش کردیم، ولی وارد نیست. از احضار ستونها خودداری کردیم. در ضمن، با سرکنسول انگلیس صحبت کردیم. سرکنسول گفت: «این موضوع از نقطهنظر اهمیت منقطه نفتخیز و اینکه اگر چنان که هیجانی پیش بیاید و عربها دست از کار بکشند، برای ما وقفه ایجاد میشود و این سکته مهمی به کار ما است، چون الان تمام نیروهایی که متفقین استفاده میکنند از نفت ایران است و به هیچوجه این ریسک را کسی جز فرمانده نیروی انگلیس نمیتواند بکند». گفتم پس چه باید کرد؟ گفت: «من ببینم ژنرال اسمیت کی میآید یک ملاقات مجددی شما با ایشان بکن».
خوشبختانه، در روز بعد ژنرال از بغداد مسافرتی به اهواز کرد. در ستادشان ایشان را ملاقات کردم. مسئله را در میان گذاشتم. ژنرال همین مطالب سرکنسول را تکرار کرد. گفت: «این خیلی مسئولیت سنگینی به عهده شما قرار میدهد». گفتم همانطور که شما در آن قسمت دیدید، ما زد و خوردی ما نکردیم مگر در یک مورد خاص، آن هم وقتی که آنها سرپیچی کردند. ما در اینجا هم عمل شدیدی نمیکنیم به همان نحو با صورت مسالمت اسلحه را از دست اینها میگیریم. گفت: «من با این نظرت موافقم». باز مجدداً major جیکاک را مأمور کرد، به همان صورت که این عملیات دوم را هم انجام بدهیم. رفتیم شیوخ را خواستیم. من با آنها صحبت کردم و گفتم باید شما اسلحه را تحویل بدهید و انتظامات امنیت در این منطقه باید برقرار بشود. شیوخ متوسل به عذرهایی شدند. ولی عذرهای آنها را هم با دلیل و برهان رد کردیم و major جیکاک هم از طرف فرمانده نیروی انگلیس صریحاً به اینها گفت که شما باید اسلحه را تحویل بدهید.
س- عربی هم بلد بود؟
ج- نه، مترجم داشت. تحویل بدهید. تسلیم شدند. تسلیم در سه مرحله روی نقاضت که خود طوایف با هم داشتند. مثلاً آن طایفه میگفت اگر من این اسلحه را بدهم آن طایفه بر علیه من اقدام میکند. ما گفتیم در سه مرحله تحویل بدهید. مرحله اول یک ثلث اسلحه همهتان را میگیریم. وقتی همه یک ثلث را دادند آنوقت شروع میکنیم به ثلث دوم، بعد شروع میکنیم به ثلث سوم که شما از این بیم هم خلاص شوید. قبول کردند و تمام اسلحهها را جمعآوری کردیم. اسلحهها را جمعآوری کردیم، به اهواز آمدند.
در این اثنا، اطلاع رسید به اینکه بختیاریها، ابوالقاسم بختیار که هزار قبضه تفنگ و سرلشکر زاهدی فرمانده لشکر اصفهان بود برای انتظامات چه و چه گرفته و از ییلاق آمدند به سمت گرمسیر. اینها بایستی از توی رودخانه کارون عبور میکردند. شرکت نفت در گذشته برای اینها یک پل سیمی درست کرده بود که اینها بتوانند احشامشان را از آن پل سیمی عبور بدهند. ما هم در ایذه یک دسته پیاده، یک دسته سوار داشتیم به فرماندهی سرگرد ملک مرزبان. تا این اطلاع رسید که بختیاریها حرکت کردند و مسلحانه به سمت گرمسیر میآیند، ما آمادگی پیدا کردیم. واحدها را آماده کردیم برای عملیات در منطقه بختیاری، در صورتی که حادثه پیش بیاید.
در این ضمنها، در نزدیکی اهواز طایفهای هست به نام طایفه بنیطوروف که در مرز ایران و عراق است. کنار حورالعظیم مستقر هستند. آنها سر به طغیان برداشتند. رفتیم به آنجا باز شیوخ را خواستیم، تذکراتی به آنها داده شد. اسلحه آنها را به همان طریق که عرض کردم بعد از ۲۰ روز به تدریج دریافت کردم. بارندگی خوزستان شروع شد. در این ضمن هم خبر رسید بختیاریها رسیدند به نزدیکی ایذه. به سرگرد ملک مرزبان دستور دادم شما به هیچوجه منالوجوه با خوانین ملاقاتی نکنید، این عده را هم متفرق نکنید. در همانجا متمرکز باشید.
بختیاریها مقدمتاً قبل از اینکه خود ایل وارد ایذه بشود، ۱۵۰ سواری با علیاصغرخان بختیار، مجید بختیار فرستادند به باغ ملک. در آنجا مرکز گروهان ژاندارمری بود با آن فرمانده گروهان ژاندارمری درگیر شدند. پاسگاه ژاندارمری را خلع سلاح کردند. با یک ستون با سرگرد کشورپاد که حالا تاریخچه این سرگرد کشورپاد را هم عرض میکنم. افسر رشیدی بود. با این سرگرد کشورپاد رسیدیم به هفتگل و میرداوود. در اینجا با بختیاریها درگیر شدم. چند نفر از این نظامیها کشته شد و بختیاریها مانع پیشروی نظامیها شدند.
ما یک گردان پیاده با سرهنگ شاهرخشاهی فرستادیم و بعد خود من رفتم. رفتیم به آنجا بختیاریها نه نفر تلفات دادند و عقبنشینی کردند. ما ستون را در آنجا متمرکز کردیم برای حرکت کردن به سمت ایذه. یک گروهان هم در قلعه تول فاصله بین میرداوود و ایذه مستقر بودند. آنها را هم تقویت کردم. آن گروهان هم مورد تعرض قرار گرفت، قریب دوازده نفر کشته داد و چند نفر هم او از اشرار مجروح کرد. در ارتباط باغ ملک بودم که دیدم دو نفر سوار میآیند. وقتی رسیدم معلوم شد سروان بختیار است، همان سپهبد بختیار رئیس سازمان امنیت.
س- تیمور بختیار.
ج- تیمور بختیار. درجه سروانی داشت آنموقع و یک نامهای هم از سپهبد یزدانپناه رئیس ارتش آورده که ایشان چون بختیارها نسبت دارند من ایشان را فرستادم که شما از وجودش استفاده کنید و بفرستید با اینها مذاکره کنند. خواستم سروان بختیار را. گفتم: «خوب شما تا چه اندازهای نفوذ دارید در بین اینها؟» گفت: «خوب قوم و خویشیم و فلان». گفتم: «نظریه اینها چیست؟ خواستهشان چیست؟» گفت: «والله نمیدانم». گفتم: «اگر چنانچه مثل سابق از ییلاق بخواهند بیاییند قشلاق برای علفچرانی که مانعی ندارد، ولی اگر بیایند پاسگاه ژاندارمری خلع سلاح کنند و از آنجا با نظامیها بجنگند، این معلوم میشود سر ستیز دارند و خوب ما هم به وسیله قوه قهریه ناچاریم با آنها برخورد کنیم». گفت: «حالا اجازه بدهید من بروم با آنها ملاقات کنم». او رفت. بعد از ۴۸ ساعت برگشت. گفت: «اینها پیشنهاداتی داردند». پیشنهاد؟ «پادگان ایذه و پادگان قلعه تول را بردارید». بسیار خوب. «اسلحه اینها را هم نگیرید و بعد از اینکه اینها به ییلاق برگشتند، بهتدریج اسلحه از آنها گرفته بشود». گفتم خوب تضمین اینکه اینها دست به خطا نزنند چیست؟ به چه وسیله ما میتوانیم اطمینان پیدا کنیم و اینها را بهطور مسلح بگذاریم که اینها بیایند و بمانند اینجا و زمستان را علفچرانی بکنند و برگردند و بروند به ییلاق، بعد بهتدریج بیایند اسلحهشان را تحویل بدهند؟ گفت: «آقا این تقاضایی است که آنها کردند. من هم تقاضای آنها را [منتقل کردم]». گفتم خوب پس بیش از این از شما کاری ساخته نیست. شما حامل یک پیغامی هستید از طرف آنها. گفت: «بله». گفتم خوب پس شما برگردید تهران، برگرداندم به تهران. بعد بنده آن ستون را حرکت دادم. رفتیم به قلعه تول آن گروهان را تقویت کردیم، در باغ ملک واحد جدیدی مستقر کردیم، اما در ایذه ابوالقاسم بختیار حمله کرد به آن دسته سوار و پیادهای که در آنجا بود. دسته سوار عقبنشینی کرد ولی ۳۰ نفر سربازان پیاده را خلع سلاح کرد.
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: پنجم اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
ج- آمدن سروان تیمور بختیار را نوشتیم؟
س- بله.
ج- راجع به موضوع پسر خزعل هنوز نگفتیم؟ نه اینکه ضبط نشده؟
س- نه.
ج- شروع بکنم.
س- بله بفرمایید.
ج- در اثنایی که مشغول مبارزه با بختیاریها بودیم، اطلاع رسید از استاندار خوزستان که شیخ جاسب و شیخ عبدالله پسران شیخ خزعل به قجریه شش فرسخی اهواز آمده و در آنجا متمرکز شدند و از عشایر فلاحید و عشایر خرمشهر و بنیطرب عده زیادی به آنها ملحق شده و با اعزام مأمور نزد او ادعای امارت خوزستان را کرده و پیشنهاداتی را در این خصوص نموده. خوب است شما زودتر به اهواز بیایید و از جریان مطلع بشوید. من فورا به اهواز رفتم. استاندار را ملاقات کردم. استاندار اظهار کرد این تجمع که در قلعه قجریه به عمل آمده، با سرکنسول انگلیس در میان گذاشتهایم. آن منشی سفارت کنسولخانه را نزد آنها فرستاده و با شیخ جاسب و شیخ عبدالله صحبت کرد. آنها پیشنهاداتی دادند که این پیشنهادات مشعر بر این است که واحدهای ژاندارمری و انتظامی از بین عشایر برداشته بشود و اختیاراتی به رؤسای عشایر داده بشود. برای حفظ انتظامات داخلیشان و هزینه این کار را برای آنها تأمین بکنند و اگر لازم بشود کمک و اسلحه به آنها داده بشود، املاک شیخ خزعل را برگردانند به او بدهند و از این قبیل تقاضاها. گفت: «فرمانده ژاندارمری را فرستادیم که او هم در ملاقات شرکت کند، ولی مأمورین شیخ فرمانده ژاندارمری را از فاصله دور مانع شدند نزدیک بشود به قلعه قجریه و او را برگرداندند. گفتم با این حال نظر شما چیست؟ گفت: «بایستی که کمیسیون فرماندهان متفقین تشکیل بشود و در این موضوع بحث کنیم». گفتم اینها را دعوت کنید. بلافاصله برگشتم به دفتر و دستور دادم تعدادی کامیون از شهر گرفته بشود و بفرستم به میداوود و هفتکل برای آوردن سربازها و دستور دادم یک واحد در باغ ملک بماند و بقیه فوراً با کامیونها که فرستادیم شهر حتی قاطرهای مسلسل و توپخانه را به وسیله کامیون به اهواز بیاورند.
فردای آن روز کمیسیون تشکیل شد. موضوع را مطرح کردیم. فرمانده نیروی انگلیس اظهار کرد اگر شما توانایی طرد این اشخاص را دارید، این تجمع را اقدام کنید. اگر چنانچه این قدرت را ندارید، بایستی پیشنهادات اینها را بپذیرید. گفتم پیشنهادات اینها اصلاً قابل قبول نیست. برای اینکه اینها دخالت در دستگاههای دولتی است. گفت: «به هرحال، جز این راه دیگری نیست». سرکنسول انگلیس گفت: «شما که نیروی نظامی در اهواز فعلاً ندارید تمام نیروی شما متفرق است». بالاخره صورتمجلس تنظیم شد به همین ترتیب، در صورتی که در توانایی لشکر است که اینها را طرد بکنند، اقدام کنند و الا باید پیشنهادات آنها بررسی بشود و اقدام بشود.
پس از اخذ صورتمجلس به ستاد مراجعت کردم و جریان را هم به تهران گزارش دادم. ستونهای نظامی که رسیدند طرحی تهیه کردیم به این معنا که یک گردان پیاده شبانه فرستاده بشود به نزدیکی قلعه قجریه، در شش کیلومتری قلعه قجریه مستقر بشوند. بعد یک هواپیما صبح ابتدا برود شناسایی کند ببیند وضعیت قلعه چیست و افرادی که در آنجا مجتمع هستند تعدادشان چیست و عکسالعملشان چیست. بعد اگر دیدیم که اینها جنبهی تهاجمی دارند آنوقت سه هواپیما برود، بعد از دور زدن و آگاه شدن به وضع آنها و اگر چنانچه تیراندازی کردند، عکسالعمل نشان بدهد با مسلسل و بمبهای ۱۲ کیلویی در زیر بالهای هواپیما موجود بود بر علیه آنها اقدام بکنند. این دستور روز بعد انجام شد. استاندار هم به خرمشهر رفته بود از اهواز. صبح که هواپیما پرواز کرد روی قلعه قجریه اعراب به محض اینکه هواپیما را مشاهده کردند چون در اوج پایین بود، سطح پایین، به طرف هواپیما تیراندازی کردند و دو سه تا گلوله هم به بال هواپیما خورده بود و هواپیما بدون تیراندازی وضعیت را مشاهده کرد و مراجعت کرد و گزارش کرد. قریب هشتصد نهصد نفر افراد مسلح در داخل قلعه و دور قلعه بودند، عدهای هم افراد غیرمسلح. در مرتبه ثانی هواپیماها که حرکت کردند مأموریت داشتند بعد از اینکه تیراندازی کردند و بمبهایشان را رها کردند بیایند گردان را ترفیع کنند و ببرند تا قلعه قجریه برسانند. تا ظهر این دستورالعمل به موقع اجرا گذارده شد و گردان وارد قلعه قجریه شد. از متجاوزین ۱۳ نفر کشته و عدهای مجروح شدند و عموماً به حالت فرار سواره و پیاده به سمت شادگان و خرمشهر فرار کردند.
استاندار از خرمشهر با یک ناراحتی تلفن کرد که اینجا انتشار پیدا کرده که جنگ سختی با طرفداران شیخ جاسب به عمل آمده و متجاوز از ۱۵۰ نفر نظامی کشته شده. گفتم به هیچوجه این موضوع صحّت ندارد و اینها بعد از تعرضی که شد فرار کردند و الان هیچکس در اطراف قلعه قجریه نیست. استاندار مراجعت کردند به اهواز و حضوراً جریان را برای او شرح دادم. در همانروز از طرف سرکنسولگری انگلیس رئیس کنسول به ملاقات من آمد و جریان را پرسش کرد. مطلب را گفتم. گفت: «شما که در اهواز عده نداشتید». گفتیم خوب ما ناچار شدیم از ستونی که به بختیاری فرستاده بودیم آنها را به اهواز بیاوریم و در عمل وارد کنیم. دو روز بعد استاندار تلفن کرد که من از تهران احضار شدم. به ملاقات او رفتم. گفت: «نخستوزیر تلگراف کرد، فوراً به تهران حرکت کنید».
در این ضمن، کلنل گلاوی سرکنسول انگلیس در بوشهر به اهواز آمد و به دفتر من مراجعه کرد و خواست که من راجع به عملیاتی که در قلعه قجریه شده برای او توضیح بدهم. من هم جریان را از ابتدا و صورتمجلسی که تشکیل شده و اقداماتی که به عمل آمده برای او بیان کردم. سرکنسول انگلیس هم از اهواز تغییر کرد و پستی در سفارت به او دادند و خود گلاوی بهطور موقت در اهواز ماند که بعد از گلاوی هم کلنل فلیچر سرکنسول شد.
در همین ایام، اطلاع رسید که چند نفر آلمانی که نزد قشقاییها هستند، اینها به سمت بویراحمد آمدند و الان در نزد بویراحمدیها هستند. سرکنسول انگلیس از ما خواست که به اتفاق به بهبهان برویم و با تماس با عبدالله ضرغامپور که در آنموقع متمرد بود ترتیب ملاقاتی بدهیم و قرار دستگیری آلمانها را بگذاریم. به اتفاق به بهبهان رفتیم. به عبدالله ضرغامپور نامه نوشتم. برای چند روز بعد تعیین محل شد. من و کلنل گلاوی و خسرو قشقایی و موسوی رئیسالتجار پشت تنگ تکاب رفتیم و با عبدالله ضرغامپور ملاقات کردیم. ابتدا که منکر آمدن آلمانها به آنجا بود ولی بعد از مذاکرات زیاد قبول کرد به اینکه نیروی خودش را، تفنگچیهای خودش را به کوهها بفرستد و آلمانها را به سمت قشقایی روانه کنند. همین کار را هم کرد. به فاصلهی ۱۵ روز آلمانیها مجدداً به قشقایی معاودت کردند و در اثر فشار انگلیسها، آلمانها را تحویل انگلیسها دادند.
س- چند نفر بودند اینها؟
ج- چهار، پنج نفر، شش نفر بودند، چند نفر، چهار، پنج، شش نفر. بله.
س- در همین موقع شما تشریف بردید کردستان.
ج- عرض بکنم حضورتان که در این جریانات major جیکاک هم از اهواز به اصفهان رفت، چند روز غیبت داشت. Major جیکاک چند روز غیبت داشت وقتی مراجعت کرد، اظهار کرد من به اصفهان رفته بودم تا سرلشکر زاهدی را دستگیر کنم و به خارج بفرستم. کلنل فلیچر به سمت کنسولگری اهواز آمد. یک سفر او را در کرمانشاه در دفتر تیمسار شاهبختی که فرمانده قوای غرب بود، ملاقات کرده بودم. در آن ملاقات دیدم مرتباً از لشکر آمار میخواست و مؤاخذه میکرد که اوضاع شهر چرا اینطور است؟ چرا آنطور است؟ یک روحیه خیلی تحکمآمیزی به خود گرفته بود. در اهواز هم که او را ملاقات کردم دیدم دارای همان شیوه و رویه است ولی فرق بین اهواز و کرمانشاه این بود که در اهواز سرکنسول تصمیمگیرنده بود، ولی در اینجا فرماندهان متفقین که سرکنسول هم جزو آن عده بود، بایستی در هر موضوعی تصمیم بگیرد و کنسول نمیتوانست شخصاً دستوری صادر کند. کلنل نوئل انگلیسی که در زمان اعلیحضرت کنسول کرمان بود، با دخالتی که در امور عشایر بختیاری میکرد، رضاشاه تقاضا کرد که او از ایران برود و در این مورد پافشاری کرد و او هم از ایران رفت.
بعد از وقایع شهریور به ایران آمد با روحاللهخان خادمآزاد سرهنگ روحالله خادمآزاد که در زمان رضاشاه به اتهام توطئه بر علیه رضاشاه زندانی بود، آزاد شد و در معیت کلنل نوئل به خوزستان آمدند. دولت هم به آنها مأموریت داده بود که امور کشاورزی خوزستان را سرپرستی کنند. او به ملاقات من آمد و از آنجا رفت به قلعه حمیدیه که مرکز خود قرار داد. یک روز صبح دیدم به حال سرشکسته نزد من آمد، اظهار کرد: «دیروز به سمت شوشتر میرفتم، در نزدیکیهای شوشتر با یک زن خارجی که همراه من بود چند فرد مسلح عرب به ما حمله کردند. من را زخمی کرده در چند جا و چمدانم را گرفته. ما هم خودمان را به شوشتر رسندیم و حالا برگشتم به اینجا به شما گزارش میدهم». اقدام کردیم برای تعقیب قضیه و عدهای فرستادیم به محل که معلوم بکنند مرتکبین چه اشخاصی هستند و به تعقیب آنها پرداختیم. یک هفته بعد از او باز با یک حال ناراحتی نزد من آمد و گفت: «امروز که از حمیدیه به اهواز میآمدم در قلعه غدیر ده بین حمیدیه و اهواز عدهای عرب به طرف من تیراندازی کرده و چند تیر هم به اتومبیل من خورده». من فوراً یک گروهان نظامی با یک افسر فرستادم به قلعه غدیر، گفتم قلعه غدیر را محاصره کنند و تفتیش کنند ببینند این اسلحه مال کی بوده. افسر مربوطه رفت و غروب مراجعت کرد. ۱۵ قبضه اسلحه هم به همراه آورد. گفت: «۱۵ قبضه اسلحه مسلم در این ده بود ولی کسی اذعان نکرد که تیراندازی کرده، ولی معلوم بود که اینها مرتکب شدند». ضمناً اظهار کرد: «متجاوز از صدخروار گلوله در این ده انباشته شده که ما به فرمانده نیروی آمریکا گفتیم کامیون فرستادند و رفتند گلولهها را آوردند». این جزو محمولاتی بود که آمریکاییها برای روسها میفرستادند و اینها کارگرهای عرب که در آنجا بودند با آن رانندگان عرب با هم ساخت و پاخت کرده بودند، کامیون را آورده بودند در اینجا خالی کرده بودند.
از این کاری که ما کردیم در قلعه غدیر سرکنسول خیلی ناراحت و عصبانی شد. به من تلفن کرد که شما چرا بدون اجازه ما این کار را کردید؟ من گفتم به شما مربوط نیست، این امور انتظامی است و مسئولیتش هم به عهدهی من است و شما اگر که نظری دارید باید به کمیسیون فرماندهان متفق رجوع کنید. از آنجا اختلاف نظر ما شدت پیدا کرد. بعد کلنل فلیچر عوض شد. مستر تورات سرکنسول انگلیس شد. یک ماهی از این مقدمه گذشته بود که تلگراف رسید شما با ابراز رضایت از خدماتی که در خوزستان به انجام رساندهاید، لشکر را تحویل معاون خود داده به تهران حرکت نمایید.
س- رئیس ستاد کی بود حالا؟
ج- رئیس ستاد سپهبد، که پایش را هم بریدند و مرد … الان یادم میآید خدمتتان عرض میکنم.
س- بله بعداً.
ج- بله. عرض کنم به حضورتان که من لشکر را واگذار کردم به سرعت به تهران آمدم. به ملاقات رئیس ستاد ارتش سرلشکر ارفع رفتم. گفت: «شما فرمانده لشکر کردستان شدید و باید امروز عصر شرفیاب بشوید به حضور اعلیحضرت. عصر شرفیاب شدم.
س- این اولین شرفیابی بود زمانی که ایشان شاه شده بودند؟
ج- نخیر. از زمانی که شاه شده بودند تقریباً بله برای اولین بار بله شاه شدند. بله. شرفیاب شدم. فرمودند: «ما در سه سالی که شما فرمانده لشکر بودید نه فقط شکایتی نداشتیم، حکایتی هم به ما نرسیده بود. کمال رضایت را دارم و شما را هم به سمت آجودانی خودم تعیین میکنم و گفتم نشان لیاقت به شما اهدا بشود و شما را به فرماندهی لشکر کردستان منصوب کردیم». گفتم برای چاکر مورد افتخار است که در یک همچین موقعیتی اجازه میفرمایید که مسئولیت کردستان را به عهده بگیرم. ولی اگر تصویب بفرمایید پروندههای متشکل در ستاد ارتش راجع به امور کردستان را مطالعه کنم که اگر نواقص و نقاط ضعفی وجود دارد یادداشت کنم و به عرض برسانم و با دستورات کامل به کردستان بروم که وجودم منشاء اثر باشد. فرمودند مانعی ندارد. به سرلشکر ریاضی رئیس دفتر نظامی بگویید تلفن کنند به رئیس ستاد ارتش که این دستور را انجام بدهد. من مراجعت کردم. فردا به ستاد ارتش دفتر رئیس ستاد رفتم. سرهنگ پاکروان رئیس رکن دوم را خواستند و گفتند کلیه پروندههای مربوط به کردستان را از رکنها بخواهید و به فلانی ارائه بدهید برای مطالعه. در اتاق مجاور اتاق رئیس رکن دوم دفتری اختصاص دادم، پروندهها را مطالعه کردم و یادداشت برداشتم.
در این ضمن، چون سپهبد رزمآرا در موقعی که من فرمانده هنگ بودم او فرمانده تیپ بود و موقعی که من فرمانده لشکر بودم او رئیس ستاد بود، یک سابقهی دوستی پیدا شده بود. در این موقع که ریاست ستاد را از او خلع کرده بودند گفتم برای دیدن ایشان حالا که به تهران آمدم بروم و ملاقاتی از او کرده باشم. عصر به منزل او که در خیابان پهلوی کوچه جم بود، رفتم. درِ منزلش را زدم. گماشته آمد و در را نیمه باز کرد. گفتیم شاید مریض هستند. گفتم خوب شما بروید و به استحضارشان برسانید، اگر وقت داشتند خدمتشان میرسم و الا میروم. رفت و آمد گفت: «بیایید». رفتم تو، دیدیم بله رزمآرا روی تخت خوابیده. پا شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «شما خوزستان بودید چه شده احضار شدید؟» گفتم بله احضار شدم بروم به کردستان. گفت: «کردستان که جریان پیچیدهای پیدا کرده و قبلاً هم سرتیپ هدایت را به فرماندهی لشکر کردستان تعیین کرده بودند. او از من نظر خواست گفتم این کار تو نیست و گرفتار میشوی. او هم منتظر خدمت شد». گفتم من حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم و امر فرمودند. گفتم با افتخار این مأموریت را انجام میدهم. گفت: «خوب حالا که قبول خدمت کردی در این قسمت انشاءالله موفق باشید». کمی از اوضاع و گرفتاریهایی که وجود دارد از نقطهنظر کارهای نظامی و اداری صحبت کرد. از نزد او آمدم. فردا که به ستاد رفتم و از رئیس ستاد ارتش دیدن کردم، دیدم خیلی با سرسنگینی با من برخورد کرد. هرچه علت را جویا شدم، گفت: «شما دیروز به ملاقات رزمآرا رفتهاید؟» گفتم: «بله». گفت: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه من قبلاً مرئوس ایشان بودم و حالا وظیفه حکم میکند که از نقطهنظر روابط دوستی از ایشان دلجویی بکنم». بعد گفتم شما باید مستحضر باشید که من نه مطیع شما هستم و نه مطیع رزمآرا. من مطیع آن کسی هستم که پشت میز ریاست ستاد ارتش نشسته و از طرف اعلیحضرت منصوب شده. دیگر چیزی نگفت. گزارشات که تهیه شد، یادداشتهای من که تکمیل شد، دیدم مشکلات در کار زیاد است. نزد وزیر جنگ که ابراهیم زند بود رفتم. گفتم یادداشتهایی که من باید برای پروندهها تهیه بکنم برداشته شده. میخواهم شرفیاب بشوم به عرض برسانم. از همان دفتر خودش به سرلشکر ریاضی رئیس دفتر نظامی تلفن کرد. او هم برای بعدازظهر بعد از کسب اجازه وقت تعیین کرد و من شرفیاب شدم. وقتی به حضور اعلیحضرت رسیدم، گزارشاتی که تهیه کرده بودم در دست داشتم. میخواستم قرائت کنم فرمودند: «بده من خودم ببینم». یادداشتها را که ماشین کرده بودم خدمت ایشان دادم. خواندند و دیدند لشکر برای اردوکشی رفته، ولی بیش از ۵۶ نفر افسر و درجهدار کشته داده، ۱۸۰ قبضه تفنگ از دست داده، چند تا مسلسل از دست داده. فعلاً هم در ارتفاعات کوهستان با لباس تابستانی در هوای سرد تعداد زیادی افراد بیمار مبتلا به پونومونی شدند. ۱۶۰۰ تا خدمت مقضی دارم که بیش از ۱۲ ماه است از خدمت آنها گذشته. تعداد زیادی افراد به عنوان تودهای در زندان سربازخانه هستند. ارتفاعات را هم اگر چنانچه نظامیها به واسطه سردی زمستان از دست بدهند، اشرار مریوانی و اورامانی که با زن و بچه به خاک عراق رفتند و خودشان زبده بهطور چته به دهات اطراف دستبرد میزنند و به پستهای نظامی حمله میکنند، به شدّت وحدت آن افزوده میشود.
وقتی گزارش تمام شد فرمودند: «این چه گزارشی است؟» عرض کردم این خلاصه گزارشی است که از پروندههای موجوده که فرمانده فعلی لشکر سرتیپ هوشمند افشار به تهران داده به نظر مبارک میرسد. ستاد ارتش هم متأسفانه دستور قانعکننده صادر نکرده. فرمودند: «خوب چه باید کرد؟» عرض کردم بایستی از فرماندهانی که قبلاً در کردستان عهدهدار عملیات نظامی بودند و با تجربه هستند، دعوت بشود و از آنها نظرخواهی بکنیم. فرمودند: «مثلاً چه اشخاص؟» عرض کردم سپهبد امیراحمدی. فرمودند: «بسیار خوب». عرض کردم سپهبد شاهبختی. فرمودند: «بازنشسته است. لازم نیست». عرض کردم سرلشکر رزمآرا. فرمودند: «لازم نیست».
س- عجب.
ج- عرض کردم هرطور امر بفرمایید. فرمودند: «سپهبد جهانبانی و سرلشکر ارفع». سرلشکر ارفع قبلاً در کردستان بوده، ولی با یک اسوارانی که در مأموریت داشته عقبنشینی کرده و دیگر مأموریت بزرگتری هم در آنجا نداشته. فرمودند: «فعلاً رئیس ستاد است و در این کمیسیون هم باید باشد».
س- این حسن ارفع است.
ج- حسن ارفع. «ابلاغ کنید به رئیس دفتر نظامی که به ستاد ارتش دستور بدهد». آمدیم عین مطلب را به رئیس دفتر نظامی گفتیم. او هم تلفن کرد. به منزل رفتم. بلافاصله حکمی رسیده که شما فردا ساعت ۹ در کمیسیون متشکله در ستاد ارتش حضور پیدا کنید. فردا که رفتم دیدم سپهبد امیراحمدی، سپهبد جهانبانی و سرلشکر ارفع حضور دارند، من هم شرکت کردم. صحبت شد، سپهبد جهانبانی همه را حاشیه رفت و نخواست واقعیت را اظهار کند. گفت: «نواقصی هست که بایستی بهتدریج مرتفع بشود». بنده حق مطلب را از روی پروندههایی که بود در کمیسیون مطرح کردم و یکیک نقاط ضعف مسائل را تشریح کردم. وقتی ساعت به ۱۲ رسید، سپهبد امیراحمدی اظهار کرد چون ظهر است تعطیل میکنیم. بعدازظهر ساعت ۳ مجدداً شروع میکنیم به کار. بنده مرخصی گرفتم و آمدم. بعدازظهر ساعت سه رفتم افسر مسئول ستاد گفت: «رئیس ستاد کمیسیون دارند». گفتم من هم عضو همان کمیسیون هستم. گفت: «تیمساران از ساعت ۲ بعدازظهر آمدند و مذاکرات خودشان را انجام دادند». گفتم به هر حال، من قرار است ساعت ۳ بروم. ساعت ۳ وارد اتاق شدم. دیدم مذاکرات تمام شده و منتظر صورتمجلس هستند. صورتمجلسی که تنظیم کرده بودند رئیس رمز ستاد ارتش به امضای سپهبد جهانبانی، سپهبد امیراحمدی است و سرلشکر ارفع رساند وقتی به بنده داد برای امضا، دیدم نوشتند که فرمانده لشکر فعلی را بایستی اختیار تام به او محول بشود که برود به محل و بر طبق مصالح ارتش اقدامات مقتضی به عمل آورد و آنچه مربوط به امور نظامی است به ستاد ارتش و امور مالی را به وزارت جنگ تلگراف کنند. من از امضای صورتمجلس خودداری کردم. گفتم برای رفع این نواقص از اختیارات هیچ استفادهای نمیتوانم بکنم. آنها هم گفتند به امضای شما احتیاجی نیست، جلسه خاتمه پیدا کرد. از دفتر ریاست ستاد بیرون آمدیم. من بلافاصله به دفتر وزیر جنگ رفتم و جریان را به وزیر جنگ گزارش دادم. گفت: «منظور شما چیست؟» گفتم منظور من این است که شرفیاب بشوم و حقایق را مجدد به عرض برسانم. در حینی که با وزیر جنگ صحبت میکردم یمین اسفندیاری در اتاق ایشان بود، مطلب را شنید. گفت: «به نظر من آقایان بد هم نگفتند. شما خیال کنید طبیب هستید. تا نزد مریض نروید و احوال مریض را نپرسید نمیتوانید دستور معالجه بدهید». گفتم طبیب این مریض رئیس ستاد ارتش است و آقای وزیر جنگ. من پرستارم، بایستی که به موقع دوای مریض را بدهم، غذای مریض را برسانم تا اینکه بهبودی پیدا کند. ولی من نمیبینم دستوری در این مورد. خندید و به هر حال تلفن کردند به رئیس دفتر نظامی و به عرض اعلیحضرت رسید و مرا فوراً احضار کردند. رفتم حضورشان و جریان را توضیح دادم. رئیس دفتر نظامی را خواستند فرمودند فوراً وزیر جنگ و رئیس ستاد ارتش را بگویید بیایند اینجا. در اتاق رئیس دفتر نظامی بودم که وزیر جنگ و رئیس ستاد ارتش آمدند و به اتفاق حضور اعلیحضرت رسیدیم. در آنجا اعلیحضرت از من پرسیدند: «مشکلات شما چیست؟» من مجدداً جریان را توضیح دادم. از رئیس ستاد ارتش پرسیدند: «چرا نواقص را مرتفع نمیکنی؟» عرض کرد: «اقداماتش در این مورد شده و درصدد تکمیل این کار هستیم». به وزیر جنگ گفتند: «چرا حقوقهای اینها را نمیفرستید؟ چرا فوقالعاده اینها را حواله ندادید؟ چرا لباس زمستانی برای اینها ندادید؟ چرا پوشاک اینها را نمیدهید؟» گفت: «حساب ندادند». اعلیحضرت به من فرمودند: «چرا حساب ندادند؟» عرض کردم چاکر که مسئولیتی در این مورد ندارم. ولی معمولاً آمادهگاه تشکیل شده که فرمانده لشکر از نقطهنظر امور مالی و تدارکاتی وظیفه نداشته باشد، آمادهگاه بایستی این مسائل و احتیاجات را تأمین کند. ولی معهذا وقتی رفتم به کردستان تأکید میکنم که حسابهای خودشان را زودتر بفرستند. بعد اعلیحضرت به رئیس ستاد ارتش فرمودند: «تکلیف چیست؟» اظهار کرد: «چاکر به صراحت عرض میکنم که سرتیپ همایونی از رفتن به کردستان طفره میرود و نمیخواهد به این مأموریت برود». اعلیحضرت به من فرمودند: «شما باید به کردستان بروید». عرض کردم چاکر ابتدا هم که شرفیاب شدم فرمودید که عرض کردم با کمال افتخار، حالا هم تکرار میکنم. فرمودند: «به هرحال، شما کی میروید؟» گفتم فردا ساعت ۶ صبح. فرمودند: «وسیله دارید؟ من عرض کردم وسیله هم ندارم. رئیس ستاد عرض کرد: «اتومبیل لشکر دوم که سرتیپ هوشمند افشار را قرار است بیاورد به همایونی میدهیم که برود و از آنجا سرتیپ افشار را بیاورد». فرمودند: «بسیار خوب». بعد اعلیحضرت فرمودند: «شما بروید به کردستان اگر مشکلات نظامی هست تمام را جزء و کل به رئیس ستاد ارتش تلگراف کنید و امور مالی را هم جزء و کل به وزیر جنگ. اگر تا ۲۴ ساعت جواب قانعکننده به شما ندادند، مطالب را عیناً به دفتر نظامی تلگراف کنید. رمز را هم از رئیس دفتر نظامی بگیرید و با خودتان ببرید». مرخص شدم. دو روز قبل از آن هم سرلشکر ارفع به من گفت: «قبل از رفتن به کردستان از ژنرال فریزر وابسته نظامی سفارت انگلیس ملاقاتی بکنید که اطلاعات بسیطی از وقایع مرزی ایران و عراق را در اختیار شما بگذارد». من قبلاً موقعی که فرمانده لشکر خوزستان بودم، یکی دو مرتبه ایشان را در خوزستان دیده بودم. در این مورد معاون ستاد ارتش سرتیپ غلامعلی انصاری با او تماس گرفت، وقت تعیین نمود به دیدنش رفتم. وقتی متوجه شد به مأموریت به کردستان میرود، در مورد وضع آشفته و آشوب کردستان ایران و عراق صحبت کرد. در مهاباد قاضی محمد با کمکی که از حیث اسلحه از طرف شورویها شده عشایر آنجا را که مسلح بوده مسلحتر نموده و با پیشهوری در آذربایجان متفق شدند. در عراق بارزانیها که در حدود هشتهزار خانوار و در دامنهی ارتفاعات بارزان منطقه کوهستانی صعب و سختی است، مأوا دارند. بر علیه نیروهای عراق که برای مانور در سه ستون به سمت دامنههای بارزان رفتند، مقاومت مسلحانه نموده، نیروهای عراقی با دادن ۵۰۰ نفر تلفات تا امروز هر سه ستون آنها در محاصره بارزانیها قرار گرفتهاند. ما از فرودگاه حبانی با وسیله هواپیما با پاراشوت جهت آنها مهمات و مواد غذایی میفرستیم. با اینکه قبلاً میدانستیم اینها مسلح هستند و با شورویها که در ایران هستند، به وسیله آسوریهای مقیم اطراف رضائیه ارتباط برقرار کردهاند. روی همین اصل قبلاً ملامصطفی بارزانی را به نام زعیم کرد به بغداد دعوت نموده و از او و همراهان در هتل مجللی در بغداد پذیرایی میشد. معهذا ملااحمد وقتی مشاهده میکند ستونهای عراقی به دامنهی کوههای بارزان رسیدند، دستور مقاومت و تیراندازی میدهد و به جنگ بین طرفین تبدیل میشود. به همین جهت بیش از دههزار نفر از عشایر عراق که مخالف ملامصطفی هستند، مسلح شدند که بارزانیها را محاصره کنند، ولی چون مواضع آنها سخت است، به اضافه منطقه کوهستانی است، ممکن است عملیات طولانی بشود. به هرحال، کردستان ایران و عراق با تحریکات شورویها روزبهروز وضع بدتری پیدا میکند. نیروی ایران اگر نتواند حفظ موقعیت نماید و جلو تجاوزات را بگیرد، ممکن است حوادث مهمتری رخ دهد که جلوگیری از آن به اشکال برخورد نماید.
من گفتم با این جریان و نفوذی که عمال دولت بریتانیا در عراق دارند چگونه محمدرشید قادرخانیزاده به پشتیبانی آنها مسلحانه در مرز ایران عرض اندام میکند یا در مریوان و اورامانات محمود کانی سانان و عبدالله دزلی تمام عشایر و خانوارهای خود را با احشام و اغنام به خاک عراق برده در بین عشایر آنجا مأوا داده و بهطور زبده به پادگانهای ایران حمله و به طرق و شوارع تجاوز مینمایند؟ گاهی مراتب را من صحیحاً نمیدانم و در مسئولیت فرمانده ما در عراق است. ممکن است قریباً که فرمانده نیروی انگلیس در تهران به عراق میرود در یک محلی یکدیگر را ملاقات کنید و نکات لازم را توجه دهید تا در مسافرت عراق عنوان نماید و ترتیب محل و روز ملاقات را ممکن است با تماس با کنسول ما در کرمانشاه بدهید.
من به کرمانشاه رفتم و به منزل رئیس شهربانی سرتیپ آصفی وارد شدم. در همان روز کنسول انگلیس تلفن کرد و از آمدن من مطلع شد. برای ملاقات به منزل آمد و بحثی که با ژنرال فریزر شده بود، در میان گذاشتیم. گفت: «من زیاد به این جریانات آشنا نیستم. قبلاً هم سرکنسول انگلیس در شیراز بودم. چون در زمان رضاشاه ما نمیتوانستیم با مأمورین آنجا تماس داشته باشیم. من بیشتر روی سوابق تاریخی تخت جمشید مطالعه کردم و دو جلد کتاب در این موضوع نوشتم. در مورد کردستان هم یک سرگرد به نام اوکشاد در سنندج داریم که سالهاست در ایران است و یک موقعی معاون بانک شاهی رشت بوده، او را خواستم بیاید با شما ملاقات کند و موقع ملاقات فرمانده نیرو هم قرار گذاشتیم در کامیاران نزدیک کامروان که طیاره برای نشستن زمین مساعد است، یکدیگر را ببینیم. تاریخ آمدن ایشان را قرار شد تلگراف کنند. فردای آن روز تلفن کردند سرگرد اوکشاد آمده، به بازدید کنسول رفتم. Major اوکشاد هم بود. میز مشروبی هم گذاشته بودند که کنسول گفت: «این برای major اوکشاد است، چون خیلی علاقه به مشروب دارد». اطلاعاتی رد و بدل شد. او گفت: «من هم تقاضای تغییر مأموریت کردهام و به زودی از سنندج مراجعت میکنم». فردا صبح به سمت سنندج حرکت کردم. در گردنه صلواتآباد برخورد کردم به یک گردان سوار نظامی. جویا شدم به کجا میروند؟ تلگراف را ارائه داد که رئیس ستاد به سرهنگ پیشداد فرمانده هنگ تلگراف رمزی نموده. «قبل از ورود فرمانده جدید شما باید از منطقه لشکر خارج شوید». دیدم با اختیاراتی که به من دادند مباینت دارد. دستور دادم گردان مراجعت کند به سنندج. متعذر شد به اینکه علیق و آذوقه در بین راه در محلهای معین ریخته شده. گفتم مانعی ندارد. با کامیون برمیگردیم. قدری که به جلو رفتم به گردان دوم همین هنگ برخوردم که آن هم عازم تهران بود، آن گردان را هم برگرداندم. سراغ فرمانده هنگ را گرفتم. گفتند در سنندج مشغول تسویه امور مالی است. وقتی به سنندج رسیدم، دستهای را با موزیک برای احترام در ابتدای شهر نگاه داشته بودند، سربازان نحیف و مریض و ناقه. گفتم برای چه این افراد را آوردید، این بیماران را؟ گفتند: «عده نداریم» آنها را به سربازخانه فرستادم و به ستاد لشکر رفتم. در این ضمن هم فرمانده لشکر تلفنگرامی مخابره کرد. ضمن خیرمقدم اظهار کرده بود «چون چند روز است نصف جیره به افراد میدهیم چون مواد و احتیاجات لازم موجود نیست، دستور بدهید مقدار لازم خواربار و لوازم مایحتاج ستونها را به اردوگاه بفرستند». من هم جواباً ضمن تشکر گفتم چون لشکر را تحویل نگرفتم مسئولیت رساندن وسایل و احتیاجات افراد تا موقع تحویل لشکر به عهدهی خود شما است.
رؤسای امور اداری را خواستم. از آنها صورت وضع مالی را پرسش کردم. گفتند موجودی مختصری هست، ولی مبالغی مقروضیم به مقاطعهکار و بازار. حقوقها و فوقالعاده افراد را هم ۳ ماه است که نپرداختیم. دستور دادم ۴ نفر افسر با دو جیپ حاضر شدند و به هرکدام دوهزار تومان دادم. دو نفرشان را به همدان و دو نفر را به کرمانشاه فرستادم. چون گندم و جو باید از کرمانشاه و همدان حمل میشد و به رؤسای شهربانی نوشتم حسبالامر اعلیحضرت به محض رسیدن این افسران کامیون متعلق به هر کس باشد در همدان و بار هم داشته باشد، بایستی بارش را تخلیه کنید و تحویل افسران بدهید. به افسران هم گفتم به هر کامیونداری صد تومان برای هزینه بنزین و روغن تا اهواز داده بشود و کامیونها را گندم بار کنید و به سنندج بیاورید و از کرمانشاه جو حمل کنید. معلوم شد گروه هوایی که لشکر را تلفیق میکنند در کرمانشاه است، چون در سنندج فرودگاه مناسب نیست، در آنجا تمرکز پیدا کردند. تلگراف حضوری رئیس گروه را خواستم و گفتم فردا دستگاه هواپیما تایگرموس پشت سربازخانه که زمین مناسبی هست باید با خود آورده و در آنجا بنشینید. متعذر شد زمین مناسب نیست، ممکن است خطراتی ایجاد بشود. گفتم سعی کنید خطری به وجود نیاید. ضمناً چهارگوشه میدان را هم با کاه، دود خواهند کرد که هم سمت باد معلوم باشد و هم حدود میدان و شما باید بیایید. فردا ساعت ۶ صبح به سربازخانه رفتم. ابتدا افسر نگهبان گزارش داد ۵۴ نفر از افسر زندانی، پرسیدم برای چه این افسران، اتهامشان چیست؟ گفت: «اینها تودهای هستند». رفتم داخل اتاقهای افسران. دیدم بله همه ریش گذاشتند و با یک حالات ناراحتی دست بلند کردند. پرسش کردم شما برای چه اینجا هستید؟ اتهامتان چیست؟ گفتند: «میگویند شما تودهای هستید» گفتم واقعاً تودهای هستید؟ یعنی برخلاف مصالح مملکت خودتان اقدام میکنید؟ گفت: «باید رسیدگی بشود». ولی ضمناً ما شکایت داریم. گفتم شکایتتان چیست؟ گفت: «چند ماه است به ما حقوق ندادند». گفتم حقوق شما را بایستی که فوراً بپردازند و دستور میدهم پول بیاورند در اینجا و به شما پرداخت کنند. از نزد افسران به سربازخانه رفتم. دیدم سربازخانه در و دیوار سربازخانه سیاه است. چرا به این صورت درآمده سربازخانه؟ گفتند: «بخاریها را به دستور فرمانده لشکر، هیزمی بوده تبدیل کردیم به نفت سیاه و این دودها از آنجا ناشی میشود». پشت درب اتاقها را دیدم پتو کوبیدند. وقتی داخل شدم گفتم چرا اینطور شده؟ پنجره و شیشههای این درها کجاست؟ گفتند: «مردم ریختند به سربازخانه تخریب کردند». در کف اتاقها سربازهای بیمار زیر پتو لمیده بودند.
س- این تخریب پنجرهها چه موقعی شده بود؟
ج- شهریور.
س- شهریور ۲۰
ج- شهریور ۲۰.
س- حالا این چه سالی است که شما اینجا تشریف دارید؟
ج- سال ۲۴، رئیس بیمارستان را خواستم که این سربازهای بیمار تعدادشان چقدر است؟ گفت: «اینها در حدود ۶۰۰ نفر بیمار هستند. همه مبتلا به پنومونی هستند به واسطه اینکه لباس تابستانی دارند و لباس زمستانی ندارند، در ارتفاعات کوهها هستند، مبتلا به این بیماری شدند و حالا دوا به قدر کافی نداریم و مشکلات مالی زیاد. مراجعت به ستاد کردم. رئیس بانک را خواستم و به او گفتم که شما بایستی احتیاجات مالی واحدهای لشکر را که حواله وجوه پرداختی به آنها نرسیده، موقتاً بپردازید و بعد از رسیدن وجه مسترد میشود. ابا کرد. ولی بعد با تشدّد گفتم سندی که تنظیم میشود رؤسای امور اداری فرماندهان هنگ امضا میکنند. من هم امضا میکنم و چون فورس ماژور امر اعلیحضرت است، باید این پول داده بشود. از اختیاراتی که به من محول شده بود در اینجا باز استفاده کردم. رئیس بانک هم حاضر شد پولی که ضرورت داشت ولی فوریت برای پرداخت داشت گرفتیم و احتیاجات را تأمین کردیم. شب متجاوز از دویست دستگاه کامیون گندم و جو از همدان و کرمانشاه آوردند و به رؤسای امور اداری دستور دادم بایست به نسبت عدهای که در سرودشت و بانه و سقز و مریوان هستند یک ثلث اضافه بر آن تعداد موجود فعلی تا آخر خرداد سال آینده پیشبینی کنید و به همان مقدار برای پادگانها مایحتاجشان را برسانید. بعد خودم به فرودگاه رفتم و با هواپیمای تایگرموس عازم سقز شدم.
بالای شهر سقز که گردش کردم دیدم یک تعدادی چادر قلندری سوخته پاره زده شده و قریب هفتصد هشتصد رأس اسب در زیر پل مشغول چرا هستند. در نزدیکی شهر زمین مسطحی بود هواپیما نشست. به خلبان گفتم شما در اینجا بمانید و هواپیما را بالهایش را با میخ طویله محکم کنید تا من بروم و عدهای انتظامی را بفرستم برای محافظت هواپیما. راه افتادم. مقداری راه که آمدم دیدم دو سوار میآید. بعد معلوم شد که فرمانده هنگ سوار مقیم سقز سرهنگ دوم زنگنه به استقبال آمده.
س- این همان زنگنه است که بعد عضو شورای انقلاب شد؟
ج- عضو شورای انقلاب؟ نه. عرض کنم به شهر آمدیم. ابتدا به مرکز افسران رفتیم. به فرمانده هنگ گفتم کلیه افسران را احضار کنند. آمدند با آنها صحبت کردم و ضمن صحبت گفتم خوب هرچه احتیاج دارید، کسری، نواقص دارید، یادداشت کنید فرمانده هنگ اینها را جمع کند بدهد که برای رفع آن اقدام کنیم. یکی از افسران جوان قدم پیش گذاشت و اظهار کرد: «لازم به صورتبرداری نیست. ما بهطور کلی آنچه حقاً به یک واحد نظامی تعلق میگیرد، فاقدیم».
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: پنجم اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
س- بله.
ج- من در جواب گفتم اوضاع مملکت متأسفانه با وضعی که پیشامد کرده از مسیر طبیعی خارج شده، حالا شما بایستی که همانطوری که تابهحال از روی میهنپرستی استقامت کردید و وظیفهشناسی به خرج دادید، بایستی ۱۰ روز دیگر هم تحمل کنید. اگر تا ۱۰ روز وضعیت شما تغییر کرد، بمانید. و الا متفقاً همه به سنندج و مرکز مراجعت میکنیم.
از آنجا به بانه رفتم. فرمانده هنگ سرهنگ داراب مختاری مریض بود و در چادر خوابیده بود و ناله میکرد. افسر آنجا را هم احضار کردم و با آنها صحبت کردم. آنها هم در همین ردیف مطالبی گفتند به آنها هم وعده دادم. از بانه به سردشت رفتم، در سردشت روحیه افسران و درجهداران بهتر بود ولی نواقص وجود داشت. دستور ساختن ۱۴ برج در اطراف پادگان به فرمانده پادگان دادم که بایستی علیالفور به وسیله بنّاهای شهری و بنّاهای نظامی این برجها در دو طبقه ساخته بشود و برای پوشش از چوبهای جنگل استفاده کنید، اعتبار لازم هم حواله میشود. شب را در سردشت ماندم و صبح به بانه آمدم. از بانه به سقز و از سقز به سنندج. تمام نقاط ضعفی را که دیده بودم در مورد نظامی و ستاد ارتش و در مورد امور مالی به وزیر جنگ تلگراف کردم. همانطور که امر شده بود بعد از ۲۴ ساعت مجموع این گزارش را به دفتر مخصوص در چندین صفحه تلگراف کردم. طولی نکشید از دفتر مخصوص تلگراف رسید که رئیس دارایی ارتش و رئیس سررشتهداری ارتش دستور داده شده فوراً به سنندج آمده، احتیاجات مالی را از هر جهت چه از نقطهنظر فوقالعاده و حقوقها و چه از نقطه خواربار و احتیاجات تا آخر خرداد سال بعد تأمین نمایند. این بود هنگ سواری که به تهران میخواست برود با یک ستون خواربار از سنندج به اتاق به اورامان مرکز قرارگاه فرمانده قبلی لشکر سرتیپ هوشمند افشار حرکت کرد. به آنجا رسیدیم دیدیم در رزآب تو کوهها از هر طرف قرارگاه را محاصره کردند در این اردوگاه متوقفند. فرمانده لشکر و تمام افراد خدمت منقضی را که در اردو بودند جمعآوری کردند و با کامیونها به سنندج فرستادند. دیدم ماندن آنها جز تضعیف روحیه برای سایر افراد نتیجه ندارد. به بقیه افراد هم دستور دادم به کنار رودخانه بروند، شستوشو کنند و ریش و صورت و هرچه هست بتراشند و خودشان را به صورت صحیح دربیاورند. دو دقیقه بعد برای شناسایی به جلو رفتم. دیدم زمین نسبتاً مسطحی از کوهها تا حدی فاصله دارد در کنار رودخانه مشاهده میشود، سروآباد. اردو را از رزآب به سروآباد انتقال دادم. معلوم شد خوانین مریوان که رأس آنها محمود کانیسانان و خوانین اورامانات در رأس آنها محمودخان دزلی است. تمام طوایف اینها در خاک عراق هستند. یک عدهای در اطراف حلبچه، عدهای در اطراف پنجابی و تمام دهات را تخلیه کردند، زن و بچه را در محل امنی گذاشتند و خودشان به صورت کته دستجات ده پانزده نفری به تعرض مشغولند.
نامهای برای رؤسای عشایر نوشتم و آنها را دعوت کردم به اینکه به آن قرارگاه بیایند برای مذاکره. خیلی با مسالمت این اعلامیه صادر شد. ولی آنها پیغام دادند فرمانده سابق لشکر هر روز اعلامیه به وسیله هواپیما پخش کرده که شما را اعدام میکنم، تنبیه میکنم، ما هم جرأت آمدن نداریم و به اضافه، فرمانده جدید لشکر را هم هنوز از روحیاتش آگاهی نداریم. فوراً با تلفن به رئیس ستاد لشکر گفتم بیست نفر از معتمدین شهر کردستان و سنندج را فوراً به اردو بفرستید. چون من وقتی میخواستم از تهران حرکت کنم اعلیحضرت ضمن فرمایشاتی که فرمودند، فرمودند قبل از حرکت با نمایندگان کردستان ملاقات کنید. این ملاقات در دفتر وزیر جنگ انجام شد. سردار معظم کردستانی بود، سالار سعید سنندجی بود و بقیه نمایندگان کردستان. اینها خیلی بر علیه فرمانده لشکر سرتیپ هوشمند افشار ناسزا گفتند که گفته بود: «تا قبر عمر اینها را تعقیب میکنم». چون سُنّی بودند. من گفتم خوب او هم گزارشاتی میدهد که شما اخلال میکنید و نمیگذارید امنیت برقرار بشود و محرکین عشایر هستید حالا (؟) گذشتهها را فراموش کنید. من به کردستان میروم. برای امنیت شما، برای امنیت دهات شما، برای آسایش مردم کردستان. بنابراین شما هم کمک کنید که این مشکلات مرتفع بشود. قول دادند گفتند ما به فرزندان و برادرانمان که در آنجا هستند مینویسیم. روی همین اصل به رئیس (؟) دستور دادم ۲۰ نفر از پسران سردار معظم برادر سالار سعید، وکیلالملک و سایر خوانین کردستان به قرارگاه بفرستند. جواب داد: «احضار شدند ولی از آمدن امتناع میکنند». گفتم خوب بدون اینکه اینها به منازلشان بروند، اینها را تو کامیون بریزید و بفرستید به اردو. همین کار را هم کردند و اینها با یک حالت ناراحتی به اردو آمدند. یکی از آنها هم برادر سردار معظم، سرهنگ شهربانی هم بود. وقتی آمدند از آنها پذیرایی کردیم و گفتیم آقایان شما انتظامات امنیت انتظار دارید؟ پس بنابراین بایستی در اقدام برای رفع این مشکلات هم همراهی کنید. گفتند چه بکنیم؟ گفتم این عشایر متمرد که من را نمیشناسند، شما بایست بروید و با اینها صحبت بکنید و به اینها اطمینان بدهید که فرمانده قبلی تعویض شده و فرمانده جدید آمده با یک روحیه جدید، با یک سیاست جدید. بنابراین از موقعیت استفاده کنید و حضور پیدا کنید. قبول کردند. اینها رفتند به مرز، رفتند به مرز و خوانین را ملاقات کردند. خوانین گفته بودند: «اگر شما میخواهید ما برویم فرمانده را ملاقات بکنیم شما بایستی اینجا بمانید ما برویم نزد فرمانده. نامه نوشتم گفتم خوب چه مانع دارد شما بمانید آنها بیایند ما که خصومتی نداریم. همین کار را کردند، ۳۰ نفر از خوانین سوار اسب و مسلح آمدند به اردو. از آنها پذیرایی گرمی کردیم. پا شدم صحبت کردم که شما نیتتان از این کار چیست؟ برای چه به عراق رفتید؟ گفتند: «بر اثر فشاری که بر ما وارد آمد». گفتم این فشار بر اثر رویه نامطلوب و خودسرانهای بود که شما اعمال کرده بودید و فرمانده را وادار کردید به یک اقدامات شدیدتری. حالا اگر چنانچه شما دست از این خطاهای گذشتهتان بردارید ما هم از گذشتهی شما صرفنظر میکنیم و بیایید با اطمینان خاطر به محل خودتان مشغول زندگانی باشید. گفتند: «به ما فرصت بدهید حالا زمستان است و موقع فصل زمستان ما نمیتوانیم خواربار اینجا تهیه بکنیم، نمیتوانیم آذوقه تهیه کنیم». مشکلاتی را اقامه کردند. گفتم نه این مشکلات هیچکدام برای شماها مانع نیست. گفتم اگر چنانچه شما نیایید و با اردو همکاری نکنید ما بههرحال به مرز میآییم و اقدامات امنیتی را انجام خواهیم داد. آنها رفتند خوانین کردستان مراجعت کردند. عدهای از آنها را به سنندج عودت دادم. برادر سردار معظم کردستانی را هم فرستادم به مریوان، آن کانیسانان را که یکی از رؤسای خیلی رشید و عاقل ولی درضمن خیلی سرسخت بود، ملاقات کند.
س- چه بود اسمش؟
ج- محمود کانیسانان. خط خوبی داشت، اطلاعات عمیق داشت، بیانش خیلی خوب بود. رفت او هم نوشت: «محمود خان کانیسانان به ملاقات من آمده تقاضایش این است که من بمانم او بیاید». گفتم بیاید، آمد با محمود خان کانیسانان هم صحبت کردم. او گفت این مجازات، یعنی به اصطلاح اعمال این نسبت به دیگران بیشتر بود برای اینکه این در زندان قصر قاجار بود در زمان رضاشاه به زندان قصر قاجار افتاد و بعد از رضاشاه از زندان قصر قاجار آزاد شد. سرتیپ ارفع به این فرمانده ژاندارمری محلی را داد. حقوق ۵۰۰ نفر ژاندارم به این میپرداختند، تفنگ به این داد، ابتدا هم خوب کار میکرد، بعد یک ستونی فرستادند به مریوان. از قرار معلوم هوشمند افشار به وسیله مکاتبه با فرمانده ستون مریوان مینویسد: «شما با محمودخان فعلاً او را سرگرم نگاهدارید تا ما کارهای اورامان را انجام بدهیم و بعداً حساب ایشان را هم خواهید رسید». این که این مرد سوءظنی بود و این مراسلات نامهها هم به وسیله پیک سوار میرفت به سنندج میآمد. این دیده بود که رویه فرمانده پادگان نسبت به او صمیمانه نیست فرستاده بود پیکی که میرفته گرفته بودند و کاغذهایی را که فرمانده پادگان نوشته بوده و کاغذهایی که از آن طرف آمده بود تمام را میگیرد و میخواند و چون میبیند یک قسمتیاش برخلاف وضع او است حمله میکند به آن پادگان بعد از چند روز. یک عدهای نظامی را میکشند و ارتفاعات را میگیرند. یک عدهای را خلع سلاح میکنند و بعد هم پا میشود میرود به فرحآباد.
او را که ملاقات کردم همین مسائل را گفت، عنوان کرد. گفتم خوب شما را که تأمین نمیتوانم بدهم ولی شما بایستی به قدری خدمت بکنید که این خدماتی را که انجام میدهید بشود وسیلهای برای جبران گذشته شما و بعد هم مینویسیم چون مرتباً تعقیب و تأکید [میشد] برای سرکوبی محمود کانیسانان به فرمانده لشکر. پروندهها را که خواندم هی تأکید در تأکید، بایست این نابود بشود، باید اله بشود، قبول کرد، قبول کرد ولی در اردو ماند. در این ضمن، ستون را حرکت دادیم برای مرز اورامان. وقتی ستون میخواست حرکت کند روز قبلش افسران را خواستم صحبت کردم یک ستون افسران گفتم یک افسر میخواهم داوطلب بشود ما این را با یک عده زبده بفرستیم به این کوه مرتفعی که در نزدیکی مرز هست قبل از حرکت عده آنجا را اشغال کند که سرزن به تمام نقاط است. یک ستوان دوم که حالا اسمش یادم رفته آمد بیرون گفت ما با کمال افتخار حاضرم. و این همان ستوان دوم بود که بعد به درجه سرگردی رسید برای شهربانی کرمان شد در زمان مصدق و چون مصدقی بود بعد از وقایع مصدق مردم را تحریک کردند ریختند این تکهتکهاش کردند. (سرگرد محمود سخایی) یک گروهان نظامی به این افسر دادیم که با کولهبار، خواربار و غذایشان توی کولهبارشان باشد و از بیراهه بروند به آن ارتفاعات، چند نفر هم بلد فرستادیم از محل آوردند و بدون اینکه بگوییم کجا میخواهید بروید آوردند به اردو.
غذایشان دادیم، نانشان دادیم، پولشان هم دادیم و بعد تحویل افسر دادیم، گفتیم مراقب اینها باش. اینها را بینداز جلو راهنما باشند که راه و چاهها را به شما نشان بدهند، همین کار را هم کردند. این گروهان وقتی میرسد که اشرار تقریباً در ده پانزده قدمی گردنه بودند. یک زد و خورد مختصری میکنند، دو نفر هم از آنها مجروح میشود و عقبنشینی میکنند. افسره رفت و آن گردنه را گرفت و علامت اشغالش هم این بود که آنجا که رسید نوک قله را آتش روشن کند از هیزمهای جنگل. ما ستون را حاضر کرده بودیم منتظر بودیم چون در واقع کلید منطقه بود، وقتی دیدیم اشغال شده، ستون را در سه سمت حرکت دادم. رفتیم و قبل از اینکه چند کیلومتری رفتیم یک تیراندازیهایی شد ولی نه مؤثر. ما به وسیله چند تیر توپخانه جواب تیراندازی را دادیم و ستونها در این تنگهها شروع کردند به پیشروی کردن. بالاخره رسیدیم به خطالرأس. یک رشته کوهی است که حدفاصل بین مرز ایران است و عراق.
وقتی رسیدیم سر ارتفاع، دیدیم تمام دشت عراق زیر پا است. حلبچه و تمام دهاتش زیر پا است که حالا من نمیدانم اینها از نقطهنظر وضعیت عملیاتی به چه صورت تعرض نمیتوانند به عراق بکنند در صورتی که وضعیت مناسبی هم هست. رسیدیم به آنجا فوراً یک کاغذی نوشتیم برای خوانین که ما رسیدیم به خطالرأس و شما لازم است که برای ملاقات بیایید و ترتیب کارهایتان را بدهید. ضمناً با کنسول ایران در سلیمانیه هم که مرد بسیار خوبی بود که اسمش یادم رفته، تماس داشتیم. مکالمهای به او نوشته بود که من میدانم این عشایر ایران در خاک عراق هستند، ولی نقاطی که اینها توافق دارند برای من روشن کنید. من روی نقشه منطقه تمام دهاتی را که عشایر ایران بودند علامتگذاری کردم. از مطلعین پرسیدیم، علامتگذاری کردیم. بیست نفر سوار با یک افسر با یک دستگاه بیسیم مأمور کردیم که شما حامل این کاغذ باشید. شرحی هم به سرکنسول ایران نوشتیم که بیاید برود خاک عراق بروند سلیمانیه، خوب روابط ایران با عراق آن موقع خوب بود. گفت: «از دو حال خارج نیست. یا آن پاسگاه اولی جلوی اینها را میگیرد و نمیگذارد بروند یا اینکه نه». خوب اینها که مسلح بودند و پرچم داشتند. حالا هم رسیدند به آن پاسگاه خورمال، اولین دهی که اینها میرسیدند خورمال بود. فوراً پاسدار (؟) کرد و ادای احترام کرد. این افسر با این بیست نفر نظامی از خورمال رد شدند. رفتند به سمت مسجدسلیمان. افسره هم عربی میدانست و هم کردی. رفتند به سلیمانیه نزد کنسول ایران، نقشه را دادند، کاغذها را دادند. کنسول با مقامات متصرف به قول خودش با متصرف عراق صحبت کرد اینها را گفته بود. اینها هی میگفتند که ما نمیدانیم اینها در کجا هستند.
در این ضمنها عبدالله دزلی تقاضا کرد که بیاید برای ملاقات من در سر قله. ما دستور دادیم گوسفند بردند آنجا برایشان غذا تهیه کردند. خودم هم رفتم به آن ارتفاعات. باد شدیدی هم میآمد آن روز، نیامد. برگشتیم. برگشتیم و غروب دیدیم کاغذی نوشته که من امروز حال نداشتم، کسالت داشتم اینها فردا میآیم. ما فردا دیگر خودمان نرفتیم یک افسر فرستادیم. افسر رفت و در رأس کوه با این ملاقات کرد. آن روز هم باد شدیدی باز میآمده. غذای خوبی هم به اینها دادیم. برگشته بود، بیمار هم بوده. بیماریاش هم شدت کرده بود و دو روز بعدش عبدالله دزلی مرد. خوب هفتاد سالش هم بود. سنی از او گذشته بود. پیرمرد هم آمده بود آنجا و باد شدید بیمار هم بود. کسالت هم داشت. خوب در نتیجه مردن این، تمام این عشایری که در این دهات بودند یک مرتبه برای تشییع جنازه او جمع شدند در خورمال. خوب، ما با بیسیم به افسری که فرستاده بودیم گفتیم که این الان نشانه بودن این نیروهای کرد ایرانی در عراق. خوب عراقیها قبول کردند به اینکه اینها هستند. گفتند ما همه جور مساعدت حاضریم و چه و چه و چه با قول و حرف برگزار شد و ما به آن افسر گفتیم که خوب شما برگرد ولی این دفعه که برگشتی به اصطلاح یک نیم دایره بزن از داخل این آبادیهایی که این کردهای ایرانی هستند عبور کن و بیا که خودش یک مانوری است و در واقع نمایشی است. همینطور هم شد و نتیجه هم گرفتیم. بلافاصله که خبر فوت محمودخان را شنیدیم یک نامهای نوشتیم به پسرش تسلیت گفتیم و نوشتیم که چون این شخص ایرانی است بهتر است جنازهاش را بیاوریم در خاک ایران دفن کنیم. جواب داد: «خیلی متشکریم و فلان و فلان. ولی متأسفانه قبل از وصول نامه شما او را ما دفن کرده بودیم و در سنت ما نیست نبش قبر کنیم». خیلی خوب. اظهار تشکر کرد و خوب بد نبود. حالا بارندگی شد، شروع شد. مهرماه بود. دیگر اواخر مهر بود. دیدیم یک نامه رسید. یک بگزاده یک نامهای نوشته: «آقا من خودم هستم با ۱۵ خانوار، پانزده تا هم تفنگ برنو دارم. من به هیچکس هم کار ندارم، تفنگهایم را میدهم به من تأمین بدهید بیایم بروم محل خودم». خیلی خوب. بلافاصله تأمین دادیم. یک استوار را هم فرستادیم به محل و گفتیم هدایتش کنند برود. تفنگهایش را بگیرید هرکجا میخواهد برود. برود ما کاریش نداریم، آقا این وسیله شد. این که این کار را انجام داد یا الله شروع شد به آمدن. آمدن، آمدن. خوب ما هم دیدیم حالا داره یواش یواش شبها کمی برف میآید هوا دارد سرد میشود. خوب از قضا، بزرگترشان آمدند یواش یواش خوانینشان شروع کردند آمدن، همه آمدند خلاصه. فقط پسر عبدالله دزلی و بیست سی خانوار ماند که به من اجازه بدهید بهار بیایم. ما دیدیم دیگر برای آمدن او معطل نمیشویم. این محمود کانیسانان هم در اردو بود، ولی این خوانین که آمدند پهلوی من هی آنتریک میکرد. اطلاع پیدا کردم که این هر تحریک میکند که اینها منصرف بشوند نیایند. خواستم محمودخان را. گفتم خوب محمودخان تو دیگر اینجا هستی. حرفهایت را زدی و ما از نیتت هم مطلع شدیم. تو هم از افکار ما مطلع شدی. دیگر ماندنت فایده ندارد باید تصمیم بگیری. گفت: «اجازه بدهید بروم». گفتم برو. رفت و سرهنگ آمد و گفت: «من هم بروم تیراندازی؟» گفتم شما هم برو. ما با عجله شروع کردیم واحدها را به عقب فرستادن. در این ضمن هم کانیسانان پسرش را با ۱۵۰ نفرسوار، برای اینکه میخواست قدرت خودش را هم نشان بدهد مسلح که اسلحههای کمری هم که از آن گردان مریوان گرفته بودند، پارا بلومها، در کمرشان و با تفنگ و قطار … گفتیم چند تا گوسفند برایشان کشتند. غذایی به آنها دادند خوردند. خواستیمشان و با آنها صحبت کردیم، حرف زدیم. در مورد وظایفی که هر فردی نسبت به وطنش دارد گفتیم و مساعدتهایی که با آنها خواهد شد گفتیم. خلاصه، عصر هم مرخصشان کردیم و رفتند و شروع کردیم با عجله واحدها را به عقب کشاندن به سمت مریوان. دیدیم جای ماندن دیگر ندارد. یک سرهنگ دوم با یک دستگاه تلفن صحرایی نظامی و دو نظامی گذاشتیم در آن رزآب که اردو بود با خوانین تماس داشته باشد تمام اردو کشیدیم به مریوان. اردو را فرستادیم به مریوان، از مریوان شروع کردیم. فرستادن به سمت سنندج، مرتب گردان به گردان، گردان به گردان فرستادیم. فقط در مریوان یک گردان پیاده و دو ارابه جنگی و یک دستگاه توپخانه گذاشتیم، موقعیتشان را هم مستحکم کردیم و برج و بارو و قلعهشان را هم داده بودیم تعمیر کردند. خوب خیالمان راحت بود و آذوقه هم تا خرداد سال آینده داشتند و مهمات هم داشتند و بنزین هم برای تانکها آورده بودند. دیگر نگرانی نداشتیم. ولی خوب در مریوان کانیسانان هیچ کاری هنوز نشده بود. جیپ من را آورده بودند سوار بشوم دیدم در این ضمن یک قاصدی رسید، از محمودخان کانیسانان که من میخواهم تیمسار را در مرز ملاقات کنم. آجودان من هم آنجا ایستاده بود. گفتم آقاجان تو بپر توی این جیپ من، برو بگو تیمسار الان میخواهد برود سنندج تو بیا آن جا او را ملاقات کن و حرفهایت را بزن. تیمسار وقت ندارد بیاید به آنجا. رفت. رفت و طولی نکشید بعد از دو سه ساعت دیدیم جیپ برگشت و محمودخان هم آمد. محمودخان احوالت چطور است؟ گفت: «آقا حالم خوب نیستم. گفتم چرا؟ گفت: «آقا چند روز است تب میکنم». طبیبت کیست؟ گفت: «آقا طبیبم یک دکتر یهودی است که سنندج است». گفتم خوب این که مانعی ندارد بیا برویم سنندج هم دکترت تو را ببیند و دستور معالجه بگیر و برگرد. بیا سوار شو، بیا سوار شو. مهلتش ندادیم و سوار جیپش کردیم و خودم هم نشستم و یا الله برویم سمت سنندج. وارد سنندج شدیم و تلفن هم کردیم به سردارمعظم که آقا در منزل این محمودخان مهمان دارید و این محمودخان کانیسانان مهمان شما است. رسیدیم منزل سردارمعظم برادر سردارمعظم رفت آنجا. صبح برادر سردار معظم کانیسانان را برداشت آورد دفتر. گفت: «آقا بنده مریض هستم. مطلع هم هستید فشار خون دارم. چه هستم، چه هستم، میخواهم بروم تهران». گفتم کی؟ گفت: «همین امروز بنده عازم هستم. فقط منتظر بودم که تیمسار تشریف بیاورید و بعد بروم». گفتم شما مأمور هستید کانیسانان را همراهتان ببرید. گفت: «بنده؟» گفتم خوب بله. گفت: «چطور؟ چه؟» گفتم حالا شما اینجا باشید محمودخان آمد و پارابلوم هم کمرش بود. گفتم محمودخان. گفت: «بله قربان». گفتم دکترت را دیدی؟ گفت: «بله آقا دیدم و دستورهایی داده و دوایی هم برایم نوشته و فلان و اینها». گفتم خوب حالا تو خیال میکنی مفید است این دستورات معالجه این؟ گفت: «نمیدانم آقا». گفتم حالا من یک پیشنهادی دارم. گفت: «بله آقا». گفتم شما در معیت برادر سردار معظم بروید به تهران. منزل ایشان منزل کنید دکتر حاذقی که ایشان میشناسند بیاید شما را ببیند، اول هم ببیند مرضت چیست، معالجهات چیست، اقدام بکند. گفت: «نمیروم، نمیروم. من یک چیز هم بگویم». گفتم بگو. گفت: «اگر من پایم از کردستان بگذارم بیرون کردستان میشود یک پارچه آتش». گفتم خوب محمودخان از قضا من هم همین را میخواهم که شما بروید و کردستان هم آتش بشود و ما آتش را خاموش کنیم دیگر. بالاخره آتش که زیر خاکستر نباید بماند». پس اینطور که شما بیان میکنید این آتش هست زیر خاکستر است، شما که بروید روشن میشود. بایست بروید هیچ چارهای ندارید با سردار معظم. گفت: «پس بنده حبسم». گفتم نه ابداً. من میگویم در معیت برادر سردارمعظم بروید به منزل ایشان هم وارد میشوید. من هیچ درجهداری یا افسری با شما نمیفرستم شما را میبرند میرسانند به منزلشان. اما یک چیزی به شما بگویم. دیدم رنگش پرید. گفتم که یک مطلبی را هم به شما بگویم. گفت: «چیه؟» گفتم مطلب این است که اگر شما رفتید و به پسرتان به کسانتان نامه نوشتید و تحریک کردید آنوقت شما را دستگیر میکنم و زندانی میکنم. ولی الان اگر جان سالم بروید آنجا فقط به عنون معالجه و معالجه بشوید کوچکترین مزاحمتی برای شما ایجاد نمیشود. به آقای سردار معظم گفتم قربان ایشان را ببرید همراه خودتان بفرمایید. اسلحهشان هم کمرتان باشد ما به اسلحهاش هم کار نداریم، به هیچ چیزش هم کار نداریم. تشریف ببرند.
هیچی گذشت و رفت تو اتومبیل برادر سردار معظم و بعد هم یک جیپ و چهار تا درجهدار هم از فاصله دور عقب اینها، واقعاً هم زندانیاش هم نکردیم فرستادیم تهران. خوب خودمان هم آمدیم سنندج. آقا، تلگراف از تهران تلگراف، تلگراف حالا آقاولی شده رئیس ستاد ارتش. سپهبد آقاولی. تهران به تهران که آقا وضع ماها باز اینطور، کردستان اینطور شده، سقز آنطوره، بانه آنطوره، سردشت آنطوره، همه جا اختلال شده، همه جا بینظمی شده. شما فوراً خودتان را به سقز برسانید. حالا برف هم دارد میآید. اولین برف هم که بیاید راه بین سنندج و سقز، خوب هوباتون است دیگر، برفها آنجا جمع میشود و عبور ممکن نیست. خوب ما سر و صورتی به کار دادیم و یک هنگ آهنی بود که در عملیات مریوان هم بود. آن هنگ آهن را با سپهبد کوششی بود، آنجا سرهنگ دوم بود، البته از این عملیات هم که ما کردیم با کانیسانان و اینها را مرخص کردیم و تفنگدارها و اینها را یک قدری ناراضی بود. بعد خودم خواستمش استدلال کردم گفتم قربان، بایست کار را از راه تدبیر و سیاست پیش برد و الا ما بیخودی این ارتش را درگیر کنیم. بیخود برای چه که از آن طرف کشته بشود، از این طرف کشته بشود. بالاخره افراد ایرانی هستند. حالا آن هنگ آهن را هم فرستادیم تهران به جایش یک هنگ دیگر فرستادند. عرض کنم به حضور مبارکتان که اینها را هم فرستادیم به سمت سقز و خودمان هم رفتیم سقز. خوب وقتی ما سقز رفتیم دیگر از راه هوباتون نمیشد برود. گفتم باید از سیاه آب و کنار رودخانه بروید. وقتی رفتیم بین راه برخوردیم به یک سروانی غلغلسایی (قلقسایی). سرهنگ غلغلسایی افسر اطلاعات بود. افسر رکن دوم بود از ستاد ارتش رفته بود به مهاباد. خوب، غلغلسایی کجا میروی؟ گفت: «بنده میروم تهران». چطور شد؟ گفت: «قربان هیچی کار تمام شد». کار چی تمام شد؟ گفت: «قاضی محمد که ریاست جمهوریاش را هم اعلام کرد». رئیس جمهور کردستان؟ گفت: «بله، ۴۰۰ نفر افسر آنجا ارتش روسیه تربیت کردند و همه هم لباس روسی پوشیدند و هیچی ما کاری آنجا از دستمان برنمیآید. ممکن است بنده را بگیرند و بیاورند. این خیال را هم داشتند بنده شبانه …» گفتم بسیار خوب. آمدیم رسیدیم به گردنه. دیدیم آقا برف شدیدی گرفته. اسبها تا سینه میروند تو برف. خلاصه از گردنه هم رد شدیم تانگی پای گردنه آمده بود و سوار شدیم و آمدیم کنار رودخانه. آب هم طغیان کرده بود. شب ماندیم در آنجا و فردا صبح حرکت کردیم و آن طرف آب رفتیم. فرمانده هم این داراب مختاری آمده بود آن طرف رودخانه با اتومبیل، سوار شدم و رفتیم سقز. آقا وضعیت چیست؟ گفت: «آقا بله، از این طرف بارزانیها» که عرض کردم توی آن قسمت اول «اینها از خاک عراق روی فشاری که به آنها وارد آمده وارد خاک ایران شدند. عدهای را در اطراف میاندوآب و شاهیندژ و عدهای در اطراف بوکان و عدهای هم آمدند سراب و ملامصطفی بارزانی هم در سراب است». سراب کجاست؟ سراب طرفهای سقز. محمد رشید هم که عرض کردم به ژنرال فریزر گفتم مال عراق است، او هم آمده پهلوی ملامصطفی بارزانی با ۱۳۵ نفر سوار. ده؟ بله حالا این وضعیت بود. آن آقای عباسی که بعد سناتور هم شد، نماینده مجلس شد، سناتور شد و اینها صاحب آن (؟) سقز خواستیم عباسی چیه؟ گفت جریان اینطور است. بله قربان اینطوره، اینطوره، اینطوره. خیلی خوب. یک کاغذی نوشتیم به محمدرشید قادرخانزاده که آقای محمدرشید شما در سرا چه میکنید؟ شما در خاک عراق مسکن دارید. منظورتان از آمدن به سرا چیست؟ روشن اطلاع دهید. جواب نداد پیغام داد. پیغام داد نه ما کاری نداریم، اجازه بدهید ما برویم بانه حاضریم دوش به دوش شما هم عمل کنیم. فقط به شرطی که پادگان در بانه نباشد. گفتم عجب میخواهید دوش به دوش ما عمل کنید. دیدیم نه حرف نامطلوبی است. کاری که کردیم فوراً شروع کردیم به تقویت بانه و سردشت و یک گردان هم در بین راه از سقز به بانه از واحدهای جدید مستقر کردم. دستور دادم هر چه هم باقی مانده، محمولات از سنندج با شتر، شترها معمولاً صبح که برف یخ میزند آسان میتوانند عبور کنند. قریب صدوپنجاه، شصت شتر گرفتند و محمولات باقی مانده ستونها را بنزین مخصوصاً بیشتر و نفت بار کردند و با یک گردان سوار آمدند به سقز. ما آن گردان را در آنجا مستقر کردیم و بانه را گردان به آن استفاده کردیم و به سردشت واحد دادیم و خواربار تا خرداد سال آینده، همه چیزشان را تأمین کردیم. بیسیمهایشان را درست کردیم و وضعیت آماده که اگر چنانچه عملی بخواهند بکنند ما آماده هستیم برای مقابله. دستور دادیم در پادگان سقز و بانه و سردشت تمام این ارتفاعات مشرف به شهر را برج بسازند برای اینکه ما دیدیم اگر بخواهیم تمام این عده را شب توی کوهها بگذاریم اینها از بین میروند، اما توی برج با ده نفر تأمین است. آنها هم که توپ ندارند، آنها تفنگ دارند یا مسلسل دارند، چیزی ندارند. همین کار را کردیم. حفظ موقعیت کردند.
خوب در اینجا هم تغییرات شد و سپهبد امیراحمدی وزیر جنگ شد. ما راجع به جریان و اوضاع کردستان گزارش میدادیم. او نظرش این بود که سردشت و بانه را ما تخلیه کنیم بیاییم عقب چون در معرض و تو شکم کردستان هستیم. ما جواب دادیم که آقا این مستلزم ضایعاتی است. بهتر است که حالا که همه ما چی اینها را تأمین کردیم اینها در محل بمانند و اگر هم پیشامد کرد ضایعاتی را هم در همان جا بدهد و موقعیت را حفظ کنند. یک اختلافی بین ما و سپهبد امیراحمدی از اینجا حاصل شد ولی خوب هی او میگفت و ما هم هی استدلال میکردیم، بالاخره تقاضای بازرس کردیم. بازرس ارشد بفرست بیایند ببینند. اول سرلشکر مقدم را تعیین کردند.
س- کدام مقدم؟
ج- سرلشکر مقدم معروف آذربایجانی. چیز مال مراغه.
س- بلکه همان که استاندار هم شد در آذربایجان.
ج- استاندار آذربایجان. بعد از ۴۸ ساعت سپهبد رزمآرا به سمت بازرسی تعیین شد. با یک هیئتی میآمد.
س- خودش.
ج- بله. رزمآرا تا آن تاریخ مغضوب بود. ولی معلوم شد خوب کارش درست شده و آمد. آمد و رزمآرا از همدان رسید و با من صحبت کرد و گفت: «فلانی تا من بیایم هیچگونه تصادف و تماسی نباید بشود». گفتم نه ما که تماس نمیگیریم اما اگر آنها خواستند تعرض بکنند ما ناچاریم عمل متقابل انجام بدهیم.
در این ضمن هم اطلاع رسید که روسها هم با قراری که گذاشته شده میخواهند تدریجاً متفقین ایران را دارند تخلیه میکنند و روسها هم قرار است که عقبنشینی کنند. حالا این اکراد آذربایجان و مهاباد را تقویت میکنند یعنی اسلحههای موجود را که از لشکرهای آنجا گرفتند همه را دادند به اینها. حالا لشکر آذربایجان، لشکر رضائیه خلع سلاح شدند تبریز، لشکر اردبیل سه لشکر بود آنجا، تمام اسلحههای اینها را که گرفتند دادند به این عشایر کردستان، قاضی محمد. خوب با هواپیما رفتیم برای به اصطلاح شناسایی. بعد رفتیم یک هو دیدیم آقا قریب چهارصد پانصدنفر سوار در اطراف آن گردانی که ما در بین راه گذاشتیم، تقریباً در دو سه کیلومتریش هستند. ما به وسیلهی لوله خبر گردان را مطلع کردیم.
س- چی؟
ج- مطالب را مینویسند لولههایی است به اصطلاح حلبی، ملاحظه فرمودید؟
س- بله. این را میاندازند پایین.
ج- میاندازند پایین. راست میرود پایین دیگر اینور و آنور باد نمیبردش، راست میافتد توی آن وسط (؟) چیزی هم پهن میکنند به اصطلاح چادر شناساییشان را. وقتی چادر را شناسایی کردند هواپیما میگردد. میگردد همانجا لوله را روانه میکند میآید.
گفتیم آقا مراقب باشید شب را که این واحدها امشب به شما شبیخون میزنند. بعد رفتم بانه و بانه را هم در جریان گذاشتیم و برگشتیم آقا دیدیم نه اینها به این صورت ممکن است شب حمله کنند با مسلسل بعد افتادیم به جانشان. ده بزن تق تق تق تق تق.
س- با طیاره؟
ج- با طیاره. یک هشت نه تا اسب و نفر مجروح شدند و ما رفتیم. رفتیم به سقز. آقا از سر شب تا صبح دیدیم صدای تیراندازی میآید و نورافکن. معلوم شد از تمام گردانی که در بین راه بود از طرف آنها عشایر حمله کردند به قرارگاه، ولی آنها قرارگاهشان تمام سنگرها محکم سرپوش محکم گرفتند نشستند و کاری نمیتوانند بکنند. خوب تا صبح بودند و صبح متفرق شدند. رزمآرا رسید به سنندج. تلفن کرد اوضاع چه خبر است؟ ما گفتیم. گفت: «آقا من که گفته بودم». گفتم آقا مگر دست من است؟ ما بنشینیم اینجا، بنشینیم آقا عشایر هم آمدند اینجا، بیایند پادگان را بگیرند بعد که چی اصلاً تیراندازی نکنیم. خلاصه، فردا عصری آمد ما هم رفتیم تا سه چهار فرسخی به اصطلاح استقبالی ازش کردیم و آمد پایین و صورت مرا بوسید و اینها. گفت: «فلانکس من یک مطالبی دارم باید با شما در میان بگذارم». گفتم بله بفرمایید. گفت: «میگویند که شما عشایر را تحریک میکنید». گفتم به چه منظور؟ به چه مقصود؟ گفت: «نه منظورم این است که شما مقدم میشوید در عمل و آنها را وادار به عکسالعمل میکنید». گفتم که وقتی من میروم در دو سه کیلومتری پانصد نفر سوار مسلح هستند اینها که برای مهمانی که نیامدند آنجا. آنها به قصد سوء آمدند. حالا محلی هم که نیستند. از طوایف دوردست آمده آنجا برای چه آمده دور پادگان. خوب معلوم است من نباید بگذارم که اینها مقدم بشوند در حمله به پادگانها که، باید دفعشان بکنم. گفت: «پس به هر حال در تهران اینطور میگفتند». گفتم خوب در تهران هم این حرف زده از روی بیاطلاعیش. گفت: «مظفر فیروز رفته است به تبریز، مرا قوامالسلطنه فرستاد به اینجا. که او با پیشهوری صحبت بکنید من با قاضی محمد هردوتایشان». گفت: «حالا من یک نامه مینویسم به قاضی محمد بفرستید آنها را». نامه نوشت: «بله جناب اشرف به من مأموریت دادند با شما ملاقات بکنم». حالا با تلگراف هم با مظفر فیروز هم مکاتبه میکند. به اصطلاح قاضی محمد نخستوزیر خودش را وزیر جنگ خودش را چون حاج بابا شیخ بود نخستوزیر و یک نفر دیگر را، او که با لباس نظامی اونیفورم نظامی رویش، آمدند به سرا. اطلاع دادند ما آمدیم اینجا میخواهیم بیاییم به سقز یک نفر افسر بیاید ما را بیاورد. خوب یک افسر فرستادیم به نزدیکی شهر و برداشت این را آورد. وارد شد. هان این را عرض نکردم. وقتی رزمآرا آمد سه نفر نماینده هم همراهش بود. گفت این علیزاده است و آذرآبادگان نمایندگاه پیشهوری، معرفی کرد. اینها از احرارند و آزادیخواهاند. گفتیم خیلی خوب ما آشنا شدیم با آقای آزادگان و با آقای علیزاده. گفت: «نمایندگان قاضی محمد بیایند صحبت بکنیم حدود منطقه را برایشان معین کنیم و آنها کجا باشند و ما کجا باشیم، خیلی خوب آمدند. نمایندگان قاضی محمد آمدند. گفت: «خوب اینها را کجا منزل میدهید؟» گفتم اینها منزل عباسی. گفتند نه منزل عباسی … هان نمایندگان پیشهوری را کجا جا میدهید؟ گفتم منزل مظفرالسلطنه. از خوانین محلی بود. خیلی خوب آنها هم منزل عباسی ماندند و آنها هم منزل مظفرالسلطنه. بعد اطلاع داد رزمآرا که خوب بیایید بنشینیم صحبت کنیم. گفتند: «نه ما چون تازه واردیم شما بایستی به ملاقات ما بیایید. رزمآرا گفته بود: «که خوب نه آن نمایندگان پیشهوری هم هستند». قرار شد در منزل مظفرالسلطنه که نمایندگان پیشهوری هم هستند مجتمع بشویم. خوب قبول کردند. آن وقت رزمآرا به من گفت: «بیایید برویم». گفتم تیمسار تشریف ببرید
؟؟؟ ….. گفت: «نه شما فرمانده لشکر هستید و مسئول امور، شما هم بیایید». رفتیم. رفتیم نشستیم و صحبت کردند متفرقه. بعد گفتند: «خوب این صورتمجلس را بنویسید». بعد رزمآرا شروع کردیم نوشتن: بنا به دستور جناب اشرف قوامالسلطنه نخستوزیر ایران و فلان و فلان. اینها اعتراض کردند. گفتند اگر مینویسید جناب اشرف قوامالسلطنه نخستوزیر ایران باید بنویسید جناب آقای جعفر پیشهوری نخستوزیر آذربایجان و قاضی محمد رئیسجمهور کردستان و اگر نباید بنویسید عنوان و القاب برای هیچکدامشان ننویسید. جناب اشرف قوامالسلطنه، جناب آقای جعفر پیشهوری، جناب آقای قاضی محمد. بالاخره رزمآرا قبول کرد به این عنوان صورتمجلس بنویسیم. واحدها به اندازه یک تیر توپ از هم فاصله داشته باشند و تعرض به هم نکنند تا مذاکرات سیاسی در مرکز به عمل بیاید و تصمیمات لازم گرفته بشود. خیلی خوب. آنها امضا کردند. مرحوم رزمآرا گذاشت جلوی من که من امضا کنم. گفتم من امضا نمیکنم. گفت چطور؟ گفتیم شما مأموریت دارید اینکه با اینها مذاکره کنید. من که همچین مأموریتی ندارم. پس بنابراین من اگر که آنها تعرض نکنند این را بنده میتوانم عرض بکنم که ما تعرضی نمیکنیم ولی اگر آنها تعرض کردند ما عملیات را ادامه میدهیم. گفت خوب لازم نیست شما هم امضا کنید. گفتم بنده هم روی همین اصل امضا نمیکنم. گفت خیلی خوب، خیلی خوب. ناراحت شد. حرفها تمام شد و آمدیم. آمدیم دفتر گفت: «شما در حضور آنها». گفتم نه حقیقت را من به شما گفتم. من تا آن ساعتی که اینجا هستم و مسئولیت دارم قربان باید انجام وظیفه بکنم. هر وقت این وجود بنده را لازم نمیدانید، بایستی تلگراف کنید بنده بروم یعنی امر بدهید اینجا که بنده بروم به تهران ولی بنده استخوان لای زخم نمیتوانم عمل کنم. بنشینم اینجا به این میز هم خودم را مقیّد کنم، چون بنده دست از پا نباید خطا کنم، آنها بیایند بریزند سر ما یک وقتی که ما اصلاً نتوانیم کاری انجام بدهیم. گفت: «خیلی خوب». بعد فرداش گفت فلانی ما میخواهیم که برویم به سمت بانه با نمایندگان پیشهوری و قاضی محمد. ما چند تا جیپ حاضر کردیم و اینها سوار شدند حرکت کردند. آقا یک ده کیلومتری که رفتند بارزانی اینها ارتفاعات را داشتند، بستند اینها را به گلوله.
س- بارزانیها با قاضی محمد نبودند؟
ج- بودند. ولی دستور نظامیشان را خودشان عمل میکردند. بستند با گلوله و مسلسل به اتومبیل رزمآرا و نمایندگان قاضی محمد و آقای پیشهوری. اینها برگشتند به سقز. گفت: «آقا اینها که اصلاً زیر بار هیچی نمیروند». بارزانیها اینطور و اینطور. گفتم بله. اینطور است. شما مرقوم فرمودید یک گلوله توپ، فاصله باشد اجرا نمیکنند که، اینها عشایرند. گفت: «بله». به تهران تلگراف کرد. ولی خوب تهران هم که کاری نمیتوانست بکند. گفت: «خوب، فلانی». شب گفت: «فلانی شما یک حکم عملیاتی بنویسید اگر ما بخواهیم به قوه قهریه پیشروی کنیم به چه صورتی باشد». سپهبد مجیدی هم بود. آن موقع سرگرد بود. او هم جزو همراهانش بود. او هم گذاشتم دیواندره نرسیده به سقز که من رئیس ستاد لشکر بودم و با این عشایر آشنا هستم. اجازه بدهید من آنجا بمانم و با این عشایر حوزه دیواندره صحبت بکنم و اینها را آماده کنم که ما اسلحه بهشان بدهیم. اینها بر علیه آنها اقدام کنند. خیلی خوب. آقا تلفنی کرد به رزمآرا گفتم آقا این کار را نکنید، در این موقع به عشایر تفنگ دادن خطا است و اینها خودشان هم سوابق بد دارند. حالا به چه اطمینان ما میتوانیم اسلحه را به اینها بدهیم؟ گفت: بله نظرات رزمآرا به مورد اجرا گذاشته بشود». گفتیم خوب. گفتیم تفنگ بفرستید از سنندج بیاورند در دیواندره تحویل مجیدی بدهند، آقا خواربار بدهید، بسیار خوب. دستور بدهید. نوشتیم به سنندج گفتیم آقا برایشان خواربار بفرستید. آقا فلان و آقا، وقتی که همه اینها را برایشان فرستادیم، دستور بفرمایید که چهار تا مسلسل با افراد مربوطه را بگذارند به اختیار مجیدی. گفتم آقا این ممکن نیست همچین چیزی. نظامی با عشایر نمیتوانید عملیات کنید. یا باید نظامی صفر (صرف) باشد یا عشایر. عشایر برای خودش عمل کند، نظامی برای خودش. ما اینها را مخلوط بکنیم، آقا یک مرتبه این دسته نظامی را قال گذاشتند. عقبنشینی کردند، خوب میریزند سر این نظامیها یارو را خلع سلاح میکنند آقا. این امکان ندارد همچین چیزی. اگر هم بگویند من این دستور را اجرا نمیکنم چون میدانم اشتباه است. گفتند خیلی خوب حالا نظامی نمیفرستید تفنگهایشان را بدهید. گفتیم تفنگها را که فرستادیم. خوب قرار بود که مجیدی حرکت کند با آن عشایر.
قربان روی نقشه ما اگر ارتفاعات کجا را بگیریم چطور است؟ گفتم بسیار خوب است. کجا را بگیرم، کجا را بگیریم. خیلی خوب بالاخره که آنها از جناح بروند ما هم از این جناح ارتفاعات بارزانیها را به اصطلاح بکوبیم برویم جلو. حکم عملیاتی صادر کردیم، طرز حرکت و قسمتها چیست و چه جور. گفتیم شما هم باید تلگراف بدهید. امضا کرد و ما هم امضا کردیم و منتشر کردیم. آن ستون که اصلاً نرفت، یعنی رفت، یک سه چهار فرسخی که رفت آنجا استاپ که ما احتیاج داریم به اینکه تقویت بشویم از طرف نیروی نظامی، و الا بهخودی خود نمیتوانیم مستقیماً نمیتوانیم عمل کنیم. این ستون رفت درگیرند با بارزانیها. سه نفر افسر و ۳۵ نفر کشته دادند تا ارتفاعات بالای طرف شهر سقز به تصرف درآمد.
س- ۳۵ نفر افسر؟
ج- سه افسر و ۳۵ نفر نظامی.
س- بله.
ج- خوب، غروب شد و سنگرها را از بارزانیها پس گرفتند، بارزانی پس داد ارتفاعات آنطرفتر موضع گرفتند. بعد رزمآرا گفت که فلانی این جریان به این صورت است. گفتم بله به این صورت بود دیگر. هان، این را عرض نکردم.
روز ورود مرحوم رزمآرا آن سرهنگ شاهرخشاهی که سپهبد شده حالا، این هم جزو سوئیت رزمآرا بود هشت نه نفر سرهنگ بودند، سرهنگ بهرامی، سرهنگ شاهرخشاهی، عرض کنم حضورتان که ما نشسته بودیم با مرحوم رزمآرا داشتیم ناهار میخوردیم. این هم در صاحب بود آن شاهرخشاهی. گفت: «آقا این گردنه پشت صاحب را کردها آمدند دو تا کامیون شکر میرفته، دو تا کامیون شکر را بردند. حالا چه میفرمایید؟ اه، به مرحوم رزمآرا گفتم آقا این سرهنگی را که برداشتید آوردید این ملتفت هستید که درجه تفکرش تا چه اندازه است. چون خودش اقدام نکرده، حالا چه میفرمایید؟ فرمودند نداره تو گردان داری در اختیارت باید پا شوی و بروی. ما فوری سوار جیپ شدیم رفتیم آن محل. گفتم آقا مگر تو گردان نداری؟ چرا اقدام نکردی برای استخلاص اینها؟ تانک داری در اینجا. خلاصه رفتیم. رفتیم دو تا تانک فرستادیم دیدیم واه نگاه کردیم با دوربین دیدیم بله خوب کامیونها را که نمیتوانند تو کوه ببرند کامیون شکر را بردند پای کوه الان منتظرند بیایند کیسه کیسه بردارند ببرند. دستور دادیم که دو تا تانک سرازیر شد رفت طرف کامیون. هی آنها تیراندازی کردند. خوب بکنند تا جانش در بره به تانک که اثری ندارد؟ تانکها رفتند پهلوی کامیونها. اینها را بوکسل کردند. ها ها ها هی و هولا کارتن داشتند میآوردند که شکرها را ببرند، دیدند هی کامیون داره میره. هی تق و توق. خوب تق و توق میزدند به کامیون اثری نداشت. اینها بوکسل شدند تانکها اینها را دارند میآورند. این دو تا کامیون شکر را برگردانند آوردند. در آن محل موضع، گردنه هم دستور دادیم که برج بسازند و یک گروه آنجا مستقر کند برگشتیم. مقصود وقتی این پیشامد کرد مرحوم رزمآرا تلگراف کرد من باید بروم تهران …
س- کی باید برود تهران؟
ج- رزمآرا. گفت: «مقامات مرکز این وضع کردستان را با این شدّت و حدّت آگاه نیستند». گفتم پس این تلگرافات مخابره میشود نمیخوانند؟ گفت: «بله میخوانند ولی خوب اینها مشغلهشان زیاد است». رفت تهران. رفت تهران و بعد از ده روز شد این شد رئیس ستاد ارتش. تلگراف کرده است به ما که بله، حالا شما با تمام قدرت آنجا انجام وظیفه بدهید و هر نوع تقویت هم بخواهید میکنیم. یک هنگ سوار هم از لرستان به آنجا میفرستیم و شما را تقویت میکنیم و اینطور و اینطور. حالا موضع این است که قصد دارند که مذاکرات سیاسی کردند برای عملیات در آذربایجان. قوامالسلطنه رفته به شوروی و با روسها صحبت کرده، قضیه نفت را روسها پیش آوردند. او گفته باید انتخابات مجلس بشود، نمایندگان باشند موافقت بکنند ما امتیاز نفت را بدهیم. رفتند و این انتخابات نمایندگان هم مستلزم به این است که امنیتی باشد تا بتوانند صندوقهای آرا را بگذارند و رأی بگیرند. پس نیرو باید برود به آذربایجان. خوب تا زنجان که در اشغالشان بود، خودشان هم که پیشهوری را گذاشتند، پیشهوری هم یک قوایی در زنجان متوقف کرده در میانه متوقف کرده، در تپه ماکو. قاضی محمد که اینها را آورده در سراب کوبیده و در کجا و کجا اشغال کرده. تمام اسلحهها را دادند به اینها حالا که خودشان عقبنشینی میکنند اینها بایستی که جانشین آنها باشند و عملیات را اداره کنند. تلگراف کردند که شما فوراً به تهران حرکت کنید، با هواپیما. ما پا شدیم رفتیم تهران.
گفتند کمیسیونی است در حضور قوامالسلطنه، وزیر جنگ، رئیس ستاد ارتش و شما. رفتیم. صبح ساعت ۶ صبح. قوامالسلطنه هم اصلاً تختخوابش را برده بود به وزارت خارجه. رفتیم وزارت خارجه دیدیم قوامالسلطنه نشسته روی صندلی راحت دیدم که آب هم گذاشتند. دستش نمیدانم خشکه داشت، داشت روغن میزد به انگشتانش. بعد در مسافرت به فرمانده لشکر خوزستان هم بود. دو مرتبه قوامالسلطنه را دیده بودم با او هم صحبت کرده بودم، آشنا بودیم و وارد بودیم. امیراحمدی رسید و رزمآرا رسید. کی آمدید؟ گفتیم برای چه آمدیم. گفت: «بنشینید». نشستیم. گفت: «خوب راجع به کردستان من را در جریان بگذارید واقعیت را ببینم چیست» من نقشه کردستان همراهم بودم به دیوار نصب کردیم و شرح دادیم قضیه دوطرفین را. آنها هستند با این استعداد، ما هستیم با این استعداد. اینطور، اینطور، اینطور. گفت: «ما قرار گذاشتیم که زنجان را پیشهوری به ما بده ما در مقابل تکاب را در ناحیه کردستان بدهیم به قاضی محمد. نظر شما چیست؟» گفتم قربان این تصمیمی که گرفته شده که برخلاف مصالح مملکت است. گفت: «چطور؟» گفتم یعنی اگر تکاب ما بدهیم یعنی سردشت و بانه و سقز را دادیم. این تکاب پشت سر اینجا است. اینجا را اگر بیایند بگیرند خوب آنها هم دیگر فعالیت نمیتوانند بکنند. راه اینها را میبندند. گفت: «زنجان مهمتر است یا تکاب؟» گفتم از چه نقطهنظر میفرمایید؟ از نقطهنظر جمعیت؟ از نقطهنظر مواد غذایی؟ بله زنجان. اما از نقطهنظر سوقالجیشی و نظامی تکاب اصلاً نسبت نیست با زنجان. گفت: «حالا شما میگویید مصلحت نیست؟» گفتیم نخیر به این دلیل. این نقشهاش است قربان. این نقشه را که من ترسیم نکردم، این نقشه است و موقعیت جغرافیاییاش هم هست. گفت: «خیلی خوب».
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
گفت: «این صحبتی که من میکنم از این اتاق نباید خارج بشود». گفتم قطعاً. گفت: «زنجان را اینها به ما میدهند به این شرط که ما تکاب را به آنها بدهیم. نماینده قاضی محمد میآید پهلوی شما برای تحویل گرفتن تکاب. شما بگویید که آقا ما در آنجا مهمات داریم تشکیلات داریم، بایستی به ما یک مهلت ۱۵ روزه بدهید تا ما بتوانیم اینها را عقب بیاوریم. ما در ظرف ۱۵ روز زنجان را اشغال میکنیم و بعد تکاب هم در دست شما باشد».
هیچی، آمدیم. آمدیم به سقز و روز بعدش دیدم که برادر قاضی محمد نامهای فرستاده که من میخواهم فرمانده لشکر را به دستور جناب اشرف ملاقات کنم. گفتم بله ما حاضریم. تشریف بیاورید سقز. آمد. افسری فرستادیم رفت در سه کیلومتری و آوردش. گفت: «بله اینطور شده، اینطور شده. اینطور شده است و شما باید تکاب را به ما تحویل بدهید». گفتم بله دستور رسیده، ولی شما میدانیدما آنجا الان تمرکزهایی داریم، آنجا ما الان یک هنگ سوار داریم، ما خواربار یک سال آنها را آنجا متمرکز کردیم، مهمات آنجا دارند، تشکیلات آنجا هست، آنجا یک دسته توپخانه هست. خوب اینها را ما چهکار کنیم و چطوری الان ما برداریم بیاوریم؟ ما باید اینها را تدریجاً عقب بکشیم آن وقت شما بیایید.
گفتم حداقل اقل اقلش ۱۵ روز است. گفت: «بسیار خوب پس من به همین ترتیب». گفتم بله. بفرمایید این دستور هم رسیده ولی ما این وضع به این صورت است.
خیلی خوب رفت. رفت و فعلاً این موضوع خاتمه پیدا کرد. قوا رفت زنجان. قوا از قزوین روسها نمیگذاشتند جلوتر برود. با این ترتیب قوا از قزوین رفت به زنجان. از قزوین به زنجان که این رفت دیدیم تلگراف کردند از ستاد ارتش که اعلیحضرت میفرمایند شما بیایید به زنجان با هواپیما. پا شدیم رفتیم. دیدیم اعلیحضرت هست و رزمآرا و نقشهی ستاد هم رو میز انداختند. گفتند خوب همایونی شما وضعیت واحدهایتان را در اینجا نشان بدهید. ما از روی نقشه گفتیم اینطور، اینطور، اینطور. عملیات را نشان دادیم. مقابل ما هم این هست. خوب شما اگر امر بشود حرکت کنید به سمت آذربایجان شمالی بوکان و میاندوآب و مهاباد چهکار میکنید؟ گفتیم هیچی ما دستور ستون حرکت را انجام میدهیم. به این شکل و به این شکل و به این شکل ستون را انجام میدهیم. گفتند: «چه چیزهایی مزاحمت است». گفتند مزاحمت ما که زیاد است. اینجا جلومان بارزانیها هستند، خود بارزانی هشتصد نفر تفنگچی دارد، آن محمد رشید در آنجا ۱۴۵ نفر تفنگچی دارد. در این تکاب هم آن طرف مائین بلاغ اینها قریب ۱۴۰۰ نفر، ۱۵۰۰ نفر نظامی سنگربندی کردند در آن شاهین ده آنجا هستند. با این تعبیر نیروی هوایی هم داریم و حرکت میکنیم. گفت: «خیلی خوب».
این را عرض نکردم. سفر قبل از آن هم من رفتم به تهران برای گزارش منطقه رفتم پهلوی قوامالسلطنه و راجع به موضوع ژاندارمری گزارش دادم. گفتم آقا این هنگ ژاندارمری شما در کردستان از نقطهنظر تعداد ابوابجمعی یک ثلث سازمان را دارد، دو ثلث سازمانی را فاقد است. ما بایستی از این افراد محلی استفاده کنیم، به آنها پول بدهیم که مطمئنیم اسلحه بدهیم که اینها وظایف ژاندارم را انجام بدهند. قوامالسلطنه گفت: «اظهارات شما را من میپذیرم اما آن شوارتسکوف آمریکایی، مستشار آمریکایی باید با این کار موافقت کند». رئیس دفترش را خواست، آن قوام بود، که رئیس ژاندارمری و شوارتسکوف و رئیس ستادش فردا ساعت ۸ بیایند دفتر من. به من هم گفت: «فردا ساعت هشت بیایید». باز هم فردا رفتم دفتر قوامالسلطنه گفت: «خوب همایونی شما مطلبی داشتید چه بود؟» ما شرح دادیم. به رئیس ژاندارمری گفت: «شما چه میگویید؟ نظر شما چیست؟» رئیس ژاندارمری گفت: «قربان». ترجمه کرد از آن گل پیرا رئیس ستاد برای شوارتسکوف، شوارتسکوف گفت: «نه، نه ما نمیتوانیم یک اداره اونیفورم است و ما نمیتوانیم بگوییم که ما فقط با آن افراد غیر اونیفورم نظامی وارد بشویم». گفتم آقا این یک موضع فورس ماژور است، موقتی است شما هم که هنوز نتوانستید هنگتان را تکمیل بکنید، هر موقع توانستید نظامی تربیت بکنید بفرستید ما به همان نسبت هم از این افراد محلی اخراج میکنیم. گفت: «من موافقت نمیکنم». هرچه گفتیم گفت: «موافقت نمیکنم». قوامالسلطنه هم گفت: «شما این موضوع را نوشتید؟» عرض کردم قربان بله شرحی حضور مبارک هست. دید و نوشت. «به فرمانده ژاندارمری دستور میدهم فوراً کسری ژاندارم سنندج را طبق نظر ایشان استخدام کنید».
س- قوامالسلطنه دستور کتبی داد زیر گزارش شما؟
ج- بله. صبر کنید. به فرمانده ژاندارمری گفت: «آقا فوراً اعتبارات بودجه را بفرستید به سنندج و زیر نظر ایشان افرادی که ایشان صالح میدانند پرداخت کنید، تفنگشان را هم به آنها بدهید». پا شد رفت از اتاق بیرون. هیچی. این شوارتسکوف انک شد و خوب راست میگفت دیگر، این تمیز نمیداد موقعیت را. پا شد و رفت و ما آمدیم. خیلی این کار در پیشرفت کارهای ما، چون قریب هزارو سیصد چهارصد نفر مسلح حقوقبگیر برای ما کار میکردند و در کارها پیشرفت. خلاصه اعلیحضرت از زنجان مراجعت کردند به تهران و ما هم مراجعت کردیم به سقز و حکم رسید بعد از ۴۸ ساعت. خوب یادم هست روز عاشورا هم بود. «شما دستور حکم شماره فلانی را که داده شده اجرا کنید». یعنی همان طرحی را که ما خودمان دادیم آن طرح را اجرا کنید.
بنده رفتم به تکاب و با یک ستون رفتیم به سمت شاهیندژ و سرتیپی هم داشتیم، او را هم فرستادیم با یک ستون به سمت بوکان و به سمت سراب و ستون سردشت هم گفتم حرکت کن به طرف مهاباد. خوب در مائین بلاغ وقتی متمرکز شدیم، مستحضر شدیم به اینکه اینها سنگرهایی کشیدند و سیمکشی تلفن کردند و تشکیلاتی مرتب دادند. یکی از خوانین محلی آمدند گفتند که میخواهند شما را ملاقات کند.
س- کی میخواست؟ یکی از خوانین؟
ج- بله دیگر. آمد و سلام داد. گفتم بفرمایید بنشینید. گفت: «والله من خودم را معرفی کنم». گفتم بله. گفت: «من یکی از شرورترین افراد منطقهام». گفتم خوب چشم ما روشن. گفت: «خیلی هم قاچاق هم هستم، هم قاچاق کردم». بسیار خوب. «اما حالا میخواهم خدمت کنم». گفتم چطور؟ گفت: «اگر شما یک اسواران هم به من بدهید من از راهی که خودم بلدم اینها را میبرم به پشت نیروی پیشهوری. در شاهیندژ اینها اینجا سنگر کندند در مقابل شما من اینها را میبرم این پشت اینها بدون اینکه اینها مطلع بشوند.» گفتم بسیار خوب. حالا من مطالعه میکنم تصمیم میگیرم. بنده افسرها را خواستم. اول فکر کردیم که خوب این با چه اطمینانی ما بیاییم اسواران سوار را به این بدهیم؟ آمدیم یک تزویری باشد. بعد درست سنجیدیم و وضعیت را دیدیم و محلشان و اینها این صحبتها را کردیم. دیدیم نه یک آدم به اصطلاح لوطی منشی است. یک اسواران بهش دادیم. حرکت کرد و رفت.
ما منتظر بودیم. آنجا هم قلعه کوهی بود که آنها بایستی آنجا آتش کنند ما بفهمیم. خوب ما قوایمان را بردیم در آن موضع نزدیک مائین بلاغ آنجا متمرکز کردیم. تا اطلاع پیدا کردیم آنجا اشغال شد. با اولین آتش توپخانه چند تیر توپ شلیک کردیم و واحدها شروع کردند به پیشروی کردن. آقا آنها تیراندازی کردند و یک چهار پنج نفر مجروح شد. ولی خوب اینها از آن عقب یک مرتبه اسواران از پشت با مسلسل حمله کردیم. من دیدم عقب گرفته شده، یک مرتبه آقا تمام اسلحهای که در این خط استحکامات خودشان ذخیره کرده بودند برای مبادا تمام را جا گذاشتند و عقبنشینی کردند. ما که رسیدیم، سرباز وظیفهها هم از جای خود تکان نخورید همه با لباس سربازی بودند، لشکر آنجا را افسران و درجهدارانش را محلیها را، یک عدهشان را قبول کرده بودند. پذیرفته بودند که اینها حاضر شده بودند کار بکنند، یک عدهشان هم خارج کرده بودند. هیچی ما ۱۶۰۰ نفر از اینها را آنجا با یک تعداد تیراندازی مختصری که عرض کردم سه چهار نفر مجروح شدند، اشغال کردند.
س- از این.
ج- بله؟
س- ۱۶۰۰ تا؟
ج- ۱۶۰۰ تا تسلیم شدند.
س- تسلیم شدند؟
ج- تسلیم شدند وقتی هم عقب گرفته شده و قوا هم در حال پیشروی است تسلیم شدند. ما آمدیم به آن خط موضع و شب را در آنجا ماندیم. فردا حرکت آمدیم به شاهیندژ. در شاهیندژ البته سر راه که میرفتیم این دهات همهی افراد مسلح بودند اما یاشاسین یاشاسین میکردند به قول خودشان.
س- یعنی چه؟
ج- یاشاسین.
س- یعنی؟
ج- یاشاسین به قول ترکهای خودشان. یعنی به اصطلاح تعریف میکردند. هیچی ما رسیدیم شاهیندژ. شاهیندژ آنجا یک گردان پیاده را به وسیله اتومبیل حرکت دادیم به سمت میاندوآب. دیدیم که، من خودم با آن گردان رفتم، هنگ سوار و هنگ پیاده از عقب میآمدند، ما مقدمتاً رفتیم. وقتی به نزدیکی میاندوآب رسیدیم دیدیم آقا قریب هشتصد نهصد نفر آدم روی این تپهها جمع شدند. ما اول به خیال اینکه اینها مسلحاند و استقامت میخواهند بکنند یک اتومبیل کامیون با نظامی فرستادیم جلو. بعد دیدیم نه اینها همه پرچم سفید بلند کردند. نزدیک شدیم دیدیم بله مردم محل هستند، اسلحه هم دارند. ولی تسلیم شدند. هیچی مقاومتی هم نکردند. ولی خوب رسیدیم اول میاندوآب کارخانه قند میاندوآب است، تا آنجا رسیدیم مهندس کوششی برادر سپهبد کوششی آنجا رئیس کارخانه بود. رسیدیم و مهندس کوششی. گفت: «آقای کوششی چه خبر؟» گفت هیچی قربان، ما این کارخانهمان در معرض خطر است. چرا؟ گفت: «قربان قریب شصت نفر آسوری آمدند روی این کارخانه موضع گرفتند. گفتم برای چه؟ گفت: «اگر هرکس بیاید ما میزنیم. این آسوریها هم از آن شرورها هستند و فلان و فلان». گفتم خوب تو میگویی حالا ما باید چهکار کنیم؟ گفت: «به هرحال، من به آنها اطمینان …» گفتم خوب اطمینان. تو برو بگو بیایند تسلیم بشوند اسلحهشان را بدهند و ما باهاشان کاری نداریم. رفت و آمد و گفت: «نه قربان اینها میگویند ما نمیرویم. اینها قربان قریب یک دوهزار تا هم از این بمبهای دستی دارند». بمبهای دستی چیه؟ گفت: «اینها به آنها از این شیشههای روغنی دادند برای اینکه به هر موضع بخواهند، یعنی به اصطلاح حتی رو تانک، بزنند. این شیشه را میشکند این روغن پخش میشود بمب رو آن جا بزن». گفتم خیلی حالا این به جای خودش اسلحه دارند. گفت: «بله قربان، مهمات هم بردند اینجا دارند، اسلحه هم دارند همهشان». گفتم خیلی خوب دارند. حالا چی؟ تسلیم میشوند یا نمیشوند؟ گفت بله قربان نمیشوند میگویند که حالا ما را مهلتی بدهید و فلان. دو تا توپ هم تو کامیونها بود آوردیم پایین و گفتیم روانه بکنیم به این توی چیز سقف کارخانه قند. نشانه بروید به آنجا. تا توپ را آوردند و لولههاش را روانه کردند مهندس آمد و گفت قربان: «اجازه بدهید بنده بروم دوباره با اینها صحبت بکنم». خیلی خوب برو صحبت کن. رفت و آمد دست خالی (؟) چیست مهندس؟ گفت: «قربان مهلت میخواهند». گفتم آقا جان شب که شد آن وقت دیگر ما که چشممان نمیبیند اینها شاید زدند بیرون یا هر کاری کرده باشند این کار باید قبل از غروب انجام بشود. به توپخانه گفتم شلیک کنند. آقا توپخانه شروع کرد به زدن تق توق زدند.
س- کدام کارخانه؟
ج- کارخانه قند.
س- نگران نبودید کارخانه از بین برود؟
ج- نخیر سردر کارخانه. گفتم سردر کارخانه را نشانه بگیر. بوم بام دو تا بمب انداختند آقا یادبود دوباره مهندسه رفت. رفت و گفت: «قربان میخواهند یک عدهشان بیایند حاضرند، یک عدهشان حاضر نیستند». گفتم خوب آقاجان آنهایی که حاضرند بیایند و آنهایی که حاضر نیستند نیایند گور پدرشان میخواهم … رفت و یک هفت هشت ده نفری دیدیم آمدند.
بهتدریج آمدند همه. همه آمدند و اسلحهشان را تحویل دادند. گفتیم خوب سرانشان کیها هستند؟ چهار نفرشان از سرانشان بودند. گفتیم خوب این چهار نفر سران حالا باشند ما میخواهیم از آنها یک تحقیقاتی بکنیم ولی به بقیه کاری نداریم. در این ضمنها گفتیم برویم تلگرافخانه ببینیم به کجا ارتباط دارد. قوای آذربایجان رسیدند؟ نرسیدند؟ رفتیم به تلگرافخانه، تلفنخانه. گفتیم با کجا شما ارتباط دارید؟ گفت قربان با همه جا. گفتم با تبریز چطور؟ گفت بله با مهاباد هم ارتباط دارند. گفتم خوب قاضی محمد را بگیر. گفت تا حالا قاضی محمد دو مرتبه پرسیده. گفتم خوب قاضی محمود را بگیر با او صحبت کنیم. قاضی محمد را گرفت. آقای قاضی محمد؟ گفت: «بله. بله. شما کی هستید؟» گفتم من سرتیپ همایونی فرمانده لشکر. گفت: «آقا سلام علکیم». گفتم سلام علیکم آقا. گفت: «آقا کجا هستید شما؟» گفتم آیا میاندوآب. «شما الان میاندوآب هستید؟» گفتیم بله آقا، میاندوآب اشغال شده. فرمایشی دارید؟ گفت: «حالا تکلیف چیست؟ ما برای قرارداد صلح کجا بایستی بیاییم؟» گفتیم همین جا میاندوآب.
س- به آنها که کسی هنوز حمله نکرده بود؟
ج- نه حالا این مهاباد عقب است، قرارداد صلح را میخواهد امضا کند «کجا بیاییم؟» گفتم همین میاندوآب. گفت: «پس من ۱۵ نفر نماینده تعیین میکنم بیایند برای انعقاد قرارداد صلح». گفتم آقا بفرمایید بیایند. پس یک نفر بیاید اینها را به اصطلاح که سر راه که مزاحمتی نباشد». گفتم خیلی خوب من یک افسر میفرستم. ما یک افسر فرستادیم. بعد طولی نکشید که دیدیم آقا سه تا اتومبیل سواری شیک اینها را آوردند. چندتایشان لباس فلان تنشان و ما هم اسلحه کمری. وزیر جنگش آمده بود آن سیدقاضی. این و آن و آن. خودش هم نشستند و تعارف کردیم چای آوردند و خوردند. خوب آقا چه فرمایشی دارید؟
گفت: «آقای قاضی محمد گفتند که هر نوع مسوده قرارداد صلح را بین ما و کردستان برقرار کنید». گفتم چه قرارداد صلحی؟ مگر شما رعیت ایران نیستید؟ گفت: «چرا». گفتم قوای ایران آمده توی منطقه خودش، با کی قرارداد صلح ببندد؟ خودشان را جمع کردند تا حالا نشسته بودند. گفتم دولت با کی قرارداد صلح ببندد؟ دولت با رعیت خودش قرارداد صلح میبندد؟ بگو آقاجان عزیز من از گذشتهتان صرفنظر میشود به شرط اینکه دست از پا خطا نکنید و تسلیم بشوید و الا تعقیب میشوید. نشستند و چای خوردند. گفت: «اجازه میفرمایید؟» گفتم بله بفرمایید. گفت: «ما آزادیم؟» گفتم بله آزادی. هیچی سوار اتومبیل شدند با همان اسلحه و ترتیبات رفتند پهلوی قاضی محمد. خوب ما هم دیدیم آقا از تمام گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی بلند است. چیست؟ چه خبر است؟ گفتند اینها مردم تفنگ دارند خوشحالی میکنند. خیلی خوب. برگشتیم. برگشتیم تتمه کار کارخانه قند تمام بشود. در این ضمنها دیدیم سر اسواران هنگ سوار باز شده است و دارند واحدها میآیند. خوب یک قدری قوت قلب پیدا کردیم. ما با یک عدهی کم توی این شهری که همه مسلحاند و این وضع کردستان چه صورتی پیدا میکند. خوب قوا که آمدند محل نبرد تعیین کردیم و گفتیم یک اسواران بروند بر سر راه مهاباد، یک اسواران سرمحل …
س- فرمانده آن یکی قوا کی بود؟
ج- چی؟
س- آن قوای دیگر که میآمد؟
ج- نه این دیگر با خود ما بود. این همین مال کردستان است این حالا. از آذربایجان هنوز قوا به آذربایجان نرسیده. ما تقریباً ۲۴ ساعت زودتر ازآذربایجان رسیدیم به منطقه کردستان.
س- فرمانده آذربایجان کی بود؟
ج- فرمانده آذربایجان که آقای چیز بود دیگر. سرلشکر ضرابی بود و با هاشمی. سرتیپ هاشمی، میرهاشم خان هاشمی که آذربایجانی بود. خودش هم برای این کار خیلی خدمت کرد. البته فرمانده ستون همان هاشمی بود.
عرض کنم حضور مبارک که، خوب یک اسواران فرستادیم به سمت مراغه و یک اسواران هم به سمت مهاباد و یک اسواران هم به سمت بوکان و بقیه افسران و عدهها را هم گفتیم در احتیاط باشند. دوباره برگشتیم تلگرافخانه. دیدیم تلگرافخانه هم دیدیم قاضی محمد دوباره میخواهیم. چه فرمایش دارید آقای قاضی محمد؟ گفت: «من نمیدانم ما چه بایستی بکنیم؟» گفتیم شما بایستی که بیایید صحبت کنید اگر مطلبی دارید مطلبتان را حضوراً صحبت کنید. گفت: «تأمین داریم؟». گفتم بله. گفت: «پس من با آقای حاجی بابا شیخ نخستوزیر فردا میآییم». گفتم تشریف بیاورید. تشریف بیاورید صحبت کنیم. گفتم خداحافظ و گوشی را گذاشتم زمین و آمدیم و رفتیم به کارخانه. آمدیم کارخانه و دستور کارها را دادیم و استقرار قسمتها و کجا و کجا. نصف شب بود. آقا دیدیم صدای تیراندازی از سمت بوکان میآید. تق و توق و فلان. هو سوار جیپ شدیم رفتیم. دیدیم آقا بله یک گردا ن پیاده که پیشهوری فرستاده به کمک قاضی محمد در بین راه مطلع شدند که ستون از سمت سراب دارد میآید به بوکان. اینها از نصف راه برگشتند. حالا تصادف کردند. هی تیراندازی کردند دو نفر نظامی تیر خورده و یکی از آنها تیر خورده تسلیم شدند. وقتی آمدند دیدیم آقا یک گردان نظامی حسابی گروهان مسلسل با قاطر و بار کرده و مسلسلها سنگین، همان عین همان واحد تشکیلات نظامی. فرمانده گردان را خواستیم. خوب آقا چیست؟ گفت: «بله قربان ما را پیشهوری فرستاده است که کمک کنیم به قاضی محمد. ما که نمیکردیم ولی رفتیم فلان و برگشتیم فلان». خیلی خوب. گفتم بسیار خوب. شما کاری که میکنید افسران فعلاً عجالتاً تا ما از آنها تحقیقات بکنیم در یک اتاق جمع بشوند. درجهدارها در یک اتاق، سربازها آزادند. به رئیس کارخانه قند گفتم آقا به اینها یکی یک چارک قند به همهشان بدهید. معجزی گفت: «بله قربان قند زیاد دارم، یعنی قند چای گرفتند بخورند، زمستان هم است سرد است». یک، یک ساعت دو ساعتی ندیدیم آقا باز صدای جدید. چیست؟ گردان دوم همین ستونی که رفته بودند از عقب این گردان آمده، آنها هم آمدند تسلیم شدند. مجموعاً ۱۳۰۰ نفر آقا تسلیم شدند با یک مختصر تفنگ و تیراندازی، خیلی مختصر. خیلی خوب. با آن افسرها همان معاملهای را کردیم که با گردان اول کردیم. صبح شد. صبح شد رفتم ساعت ۵ صبح پاشدم دیدم سربازهای وظیفه دارند گریه میکنند.
س- مال کی؟ آنهایی که از آذربایجان آمدند؟
ج- بله .همانهایی که اسیر شدند. چرا گریه میکنی؟ گفتند که «قربان ما که سرباز وظیفه هستیم، ما که میدانید ما را روی اجبار آوردند. فرستادند فلان. حالا ما آیندهمان چیست؟ وضعمان چیست؟» گفتم هیچی، آیندهی شما هیچی. شما به سلامت میتوانید به خانههایتان بروید. بچینید، بنشینید سردوشیهایتان را از روی شانهتان بشکافید تا من … .
هو اینها خوشحال شدند شروع کردند با مقراض یکی یکی سردوشیهایشان را کندند. ما هم گشتیم توی واحدها برگشتیم و دیدیم هان. گفتیم خوب حالا آنهایی که سردوشیهاشان را برداشتند، پتو هم داشتند که (؟) کرده بودند همراه خودشان، گفتیم این پتو هم مال خودتان. لباس هم مال خودتان. اما از جاده نباید بروید. از خارج از جاده بروید به سمت آبادیهایتان. آقاجان، آقا اینها اگر بگویم چقدر شادمانی کردند حد ندارد. دیدم آقا ما اینها چرا نگه داریم اینجا، نه جا دارند، نه منزل دارند، اینها همه مریض میشوند چهکار بکنیم؟ آقا دسته دسته …
س- نمیشد از آنها استفاده کرد برای قوا؟
ج- نخیر. فعلاً هیچ. فعلاً با این روحیه کاری با آنها نمیشود کرد. یا الله دسته دسته اسلحههاشان را گرفتیم و مرخص که بروند. تمام سربازان وظیفه را مرخص کردیم. ولی درجهداران و افسران را نگه داشتیم. که خوب وضعیت چیست؟ چه میگویید؟
در این ضمن هم قاضی محمد تلفن کرد که آقا من اگر تأمین دارم بیایم به میاندوآب. خودش با نخستوزیرش حاج بابا شیخ آمدند به میاندوآب. نشستند و شروع کردند به صحبت کردن که خوب آقا اوضاع و احوال مملکت به این صورت درآمده، اینطور شده، اینطور شده، اینطور شده. گفتم بله. گفتند حالا نظر شما چیست؟ گفتم نظر من این است که نمیخواهیم برادرکشی بشود. ما میخواهیم امنیت را در مملکت برقرار کنیم. حالا مسالمت در درجه اول، صددرصد با مسالمت، اگر نشد آنوقت. قاضی محمد گفت: «آقا من خیلی بیم دارم، خوف دارم». گفتم از چی؟ گفت: «بارزانیها آقا تمام اطراف کوههای سربازخانه را اشغال کردند و اینها بیش از سههزار تفنگچی هستند و تفنگچیهای رشید، نیروی عراقی را آنطور…» گفتیم خیلی خوب آقا. آنها را ما همه میدانیم، این حساب کرده است، حساب شده است که ما پا شدیم آمدیم و الا که میدانستیم قوای آنها چقدر است، قوای بارزانی چقدر است همه اینها را میدانستیم. گفت: «حالا به نظر من ما برویم به بوکان که بتوانیم جلوی تجاوزات اینها را بگیریم. گفتم برویم مانعی ندارد. گفتم ناهارتان را میل کنید، بعد برویم. آقا ناهارشان را خوردند و بنده تو اتومبیل قاضی محمد نشستم و با یک درجهدار رفتیم به سمت بوکان. یک پنج، شش کیلومتری رفتیم دیدیم آقا قریب دویست نفر مسلح ریختند اطراف اتومبیل، قاضی محمد را دیده بودند تو اتومبیل. من هم آن عقب ماشین نشسته بودم. «زنده باد حضرت پیشوا، زنده باد های هو» ریختند دور ماشین. وقتی ما را دیدند آنجا نشستیم. کلاه خدمت هم ما سرمان بود. پالتو بارانی داشتیم. سردوشی هم که نشان نمیداد کلاه خدمت داشتیم. آن گوشه نشسته بودیم. (؟) بعد قاضی محمد میگفت: «تیمسار فلان» و تا میگفت تیمسار اینها خودشان را قدری جمع میکردند که آقا تکلیف ما چیست؟ گفت شما باشید تکلیفتان معلوم میشود. هی همینطور با دو سه دسته برخورد کردیم تا رسیدیم به بوکان. وقتی رسیدیم به بوکان دیدیم هوا تاریک شده. یک مرتبه دیدیم «کلنگ (؟)» (؟) دیدیم نظامیهای ما رسیدند. من از اتومبیل آمدم پایین و آشنا. دیدم بله سرباز و نظامی آمده است، جادهها را در واقع زیر کنترل گرفتند. فرمانده کجاست؟ گفتند: «فرمانده وسط شهر است». رفتیم. رفتیم بوکان دیدیم استخری آنجا هست و فرمانده تیپ سرتیپ بیگلری آنجا هست، افسران هم آنجا هستند و عدهای هم از آن طایفه با یک آقا محمود آقا که خدمتگزار بودند. به هرحال، یک عدهشان خدمتگزار بودند آنها هم آنجا ایستادند. خوب قاضی محمد آمد پهلوشان. قاضی محمد را دیدند، دست قاضی محمد را بوسیدند و فلان کردند و اله کردند. یک پنج دری داشتند. قاضی محمد گفت: «خوب برویم آن بالا یک چای میل کنید». رفتیم بالا نشستیم و چای آوردند و خوردیم. قاضی محمد گفت: «خوب شب که اینجا قربان نمیشود ماند. موافقت کنید برویم به حمامیان». گفتم حمامیان کجاست؟ گفت: «حمامیان تا اینجا در حدود ۱۴ کیلومتر است. منزل حاج محمودآقا، آنجا جای راحت است و استراحت میکنید و فلان و اینها». گفتم خیلی خوب ما که استراحت هر کجا باشد، استراحت که مانعی ندارد. مشکل هم باشد استراحت میکنیم، ولی به اتفاق میرویم. آنجا هم سواری نمیرود با جیپ برویم. رفتیم. رفتیم درب منزل حاج محمود آقا که رسیدیم یک مرتبه دیدیم از توی آبادی یک پنجاه نفری ریختند بیرون و خود حاج محمود آقا. حضرت پیشوا و زنده باد حضرت پیشوا که ما را دیدند. خوب یک قدری عقب زدند و رفتیم بالا. رفتیم بالا دیدیم یک پنجره بزرگی است و یک عدهای قریب پنجاه نفر از سران عشایر هم آنجا نشستند. با قاضی محمد وارد شدیم و بابا شیخ. ما هم بعد وارد شدیم به آقایان تعارف کردیم فلانی و فلانی و نشستیم و دیدیم که یک رادیو هم آنجا روی طاقچه اتاق هست.
نشستیم و چایی آوردند. گفتیم خوب آقا این رادیو برای مبل است یا واقعاً استفاده هم دارد. گفت: «نه قربان باتری دارد و کار میکند». گفتم مثلاً حالا باز کنید. تا آقا این پیچ رادیو را باز کرد گفت «امروز قاضی محمد با حاج باباشیخ خود را به سرتیپ همایونی معرفی کردند». من گفتم آقا پیچ رادیو را ببند باباجان، این از آن حرفهای معمولی خودش را میخواهد بگوید.
س- این رادیوی کجا بود؟
ج- رادیو تهران. رادیو تهران بود. گفت: «قاضی محمد و حاج باباشیخ خود را به سرتیپ همایونی معرفی کرد». قاضی محمد و حاج باباشیخ خیلی ناراحت شدند. من گفتم آقا ول کن ببندید، این از همان اخبار همیشگیشان است. شام خوردیم و رفتیم و توی اتاقمان به این بیگلری فرمانده ستون گفتم که وقتی من رفتم شما دو ساعت بعد بیایید پهلوی من. آمد و گفتم شما فردا حرکت کنید به سمت مهاباد. گفت: «بسیار خوب». گفتم در تمام عده یک هنگ سوار جلو میفرستی، بارزانیها در کنارش. گفت: «قربان ما که از سقز حرکت کردیم آمدیم بارزانیها تقریباً با شعاع یک کیلومتر عقبنشینی کردند. ولی تمام این کوههای اطراف دست اینها است و مقدار زیادی هم آتش کردند. یک کامیون مهمات هم آتش گرفت و کامیون یک جا سوخت، از آنها البته». گفتم خیلی خوب اینها در ارتباطند. تا حالا که تصادفی؟ گفت: «نه، تا حالا تماسی حاصل نیست».
س- من نفهمیدم بارزانیها طرفدار کی بودند؟
ج- هان، طرفدار قاضی محمد. ولی خود این ملامصطفی زیر بار این حرفها نمیرفت. خودش را زعیم کُرد میدانست. ملاحظه فرمودید؟ خودش که از، قاعدتاً، روسها اینها را تابع اینها کرده بودند اما در محل خودشان ملامصطفی بارزانی که از اشخاص آن ملااحمد چی چی که بهش میگفتند «خدای بارزان» حالا عرض میکنم.
خیلی خوب، خوابیدیم. صبح ساعت ۴ بنده پا شدم. به او هم دستور دادم رفت و ما هم درازی کشیدیم و ساعت ۴ پا شدیم و صورتمان را اصلاح کردیم. چکمه را پوشیدیم تو اتاق قدم زدم. دیدم آقا دو نفر در فاصله تقریباً بیست قدمی اتاق عقب ایستادند. باز دو مرتبه نگاه کردم دیدم قاضی محمد هست و آن حاج باباشیخ. رفتم جلو گفتم: «آقا شما که انگار استراحت نکردید». آمدند جلو، گفت: «آقا ما از دیشب تابهحال مژه نزدیم». گفتم چرا؟ گفت: «روی آن خبری که رادیو داد». گفتم چه خبری؟ گفت: «اینها گفتند قاضی محمد و حاج باباشیخ خودشان را معرفی کردند». گفتم خیلی خوب معرفی کردند. گفت: «ما حبس هستیم». گفتم کی گفت حبس هستید؟ گفتم شما الان تشریف ببرید. کی گفت حبس هستید. گفتند: «معرفی کردند یعنی حبس هستید؟» این حرفها چیست آقا؟
رفتیم و چای آوردند و شیر آوردند و ما خوردیم. گفتند تا هوا … گفتند خیلی خوب چهکار کنیم؟ قاضی محمد گفت: «ما نظرمان این بود که از این راه گردنه برویم به مهاباد، ولی حالا شب خبر دادند که گردنه را برف زده با اتومبیل نمیتوانید بروید. مگر از راه میاندوآب. یعنی برگردیم میاندوآب از میاندوآب برویم مهاباد». گفتم خوب هر طوری میل دارید. از این طرف میشود رفت. از راه این گردنه بگزاده برویم؟ اگر گردنه بگزاده برف هست برگردیم به میاندوآب. گفت: «بله». سوار جیپ شدیم. سوار جیپ شدیم که آمدیم برویم به سمت بوکان. اینها برخوردند به هنگ سوار که آرایش گرفته و دارند میروند. «ای آقا کجا دارد میرود اینها؟» گفتم، هیچی اینها دارند میروند دنبال مأموریتشان.» گفتم مأموریتشان مهاباد است آقا. گفت: «آقا اینها تمام این کوههای اطراف مهاباد را گرفتند بارزانیها، آقا جنگ میشود، آقا برادرکشی میشود». گفتم: «آقاجان، عزیز من یا باید بیایند تسلیم بشوند، اسلحههایشان را بدهند یا بایستی هر طوری میشود اقدام میشود برای طرد اینها، فایده ندارد دیگر غیر از این. ما نمیخواهیم برادرکشی بشود ولی خوب اگر چنانچه آنها مقدم شدند در تیراندازی ما اقدام میکنیم». همینطور هم دستور شد. هیچی گوش ندادیم آمدیم بوکان و دستورات تکمیلی را دادیم. سوار اتومبیل شدیم با قاضی محمد و باباشیخ آمدیم به میاندوآب، ظهر بود و نهار خوردند. قاضی محمد گفت: «آقا تکلیف ما چیست؟» گفتم هیچی شما چه میخواهید بکنید؟ گفت: «اجازه بفرمایید برگردیم (؟)» گفت: «بله من بروم آنجا ببینم این افسران چطور هستند». گفتم بله تشریف ببرید هر طور میل دارید. هرطور راحتتر هستید، من موافقم. قاضی محمد و حاج بابا شیخ نشستند توی ماشین و رفتند مهاباد. جریان را به تهران گزارش دادیم. آقا یک تلگرافی از رئیس ستاد ارتش رسید «مراتب به عرض رسید. موجب تأسف اعلیحضرت همایونی شد. به چه مناسبت شما قاضی محمد که جمهوری اعلام کرده و این خطاها را کرده رها کردید؟ چه شد، چه شده؟ سرباز وظیفه را چرا مرخص کردید؟ فلان را چرا …» خوب جواب دادیم. فردا گذشت و پس فردا ستونها را … هان قاضی محمد تلفن کرد عصر. آقا ما رسیدیم به فلان، ولی اینها آمدند در سربازخانه و تمام پنجرههای سربازخانه را آتش زدند.
س- کی این کار را کرده؟
ج- میگفت بارزانیها این کار را کردند. گفتم خیلی خوب آقای قاضی محمد، این خرابیها و تخریبات را بکنند مهم نیست. گفت: «حالا نظر شما چیست؟» گفتم نظر من همان است که گفتم. ما حرکت میکنیم برای مهاباد. فرداش ستونها را از همان گردنه بگزاده که بیگلری بود و از همین میاندوآب حرکت دادیم به سمت مهاباد، هواپیماها هم دیگر در حرکت بودند و اینها را تلفیق میکردند. امروز هم هواپیما بودند مرتب ستون بیگلری را هواپیماها تلفیق کردند تا آمد به بوکان، ستون ما را هم همینطور. دوازده تا هواپیما به اختیارمان گذاشته بودند هی دو تا دوتا. دو تا روی این ستون، دو تا روی آن ستون میگشتند اینها میرفتند، دوتا دیگر میامدند، همینطور. شب را در وسط راه ماندیم و روز بعدش حرکت کردیم به سمت مهاباد. در صدمتری شاید دویست متری مهاباد دیدم روی تخته سنگی کسی ایستاده. بعد نزدیک شدم دیدم قاضی محمد است، رئیسجمهور. گفتم خوب. پیاده شدم از اسب و دست دادم با او و تعارف کردم. گفت: «ما نمیخواستیم پیشامد بشود و فعلاً بارزانی اینها ارتفاعات را گرفتند و فلان». گفتم آقا اقدام میکنیم. بالاخره باید کار یکطرفه بشود و مهم نیست. هیچی آمدیم. دیگر با ایشان پیاده آمدیم. پیاده آمدیم تا اول شهر. دیدیم بله قریب یک صد نفری از خوانین شهری آنجا حاضر هستند و با آنها صحبتی کردیم و حرف زدیم که دولت نسبت به هیچ یک از شما نظری ندارد، ولی شرطش این است که شما راه صداقت را پیشه کنید و اگر چنانچه بخواهید که رویهی غلط را تعقیب کنید و یا تحریکی بکنید یا رویهی غیرمطلوبی انجام بدهید آنوقت خوب عکسالعمل دارد. دولت نیتش این است که در کمال مسالمت و سلامت این کار انجام بشود. رفتیم، رفتیم و رئیس دژبان تعیین کردیم و به رئیس دژبان گفتیم آقا تمام این کمیته ممیته و شورا مورا اینها را باید تمام را مهر و موم بکنید. سی و شش نقطه داشتند، خوب تمام اینها را فرستادند رفتند و معین کردند، مهر و موم کردند کمیتهها را. قاضی محمد گفت: «من بروم منزل». گفتم بفرمایید. گفت: «شما منزل من نمیآیید؟» گفتم نه من فعلاً منزل شما نمیآیم برای اینکه کار دارم. اینجا کارم را انجام میدهم، انشاءالله سر فرصت میآیم. خدمتتان هم میرسم. او رفت منزلش و ما هم رسیدیم و دادیم تمام در و پیکر کمیته را بستند. رادیو داشت خود این مهاباد.
س- چه داشت؟
ج- رادیو محلی داشت که صحبت بکنم. با رادیو صحبت کردم برای اهالی کردستان و اینها.
س- خودتان صحبت کردید؟
ج- بله و بعد هم گفتیم که آقاجان، عزیز من اولین کاری که ما برای حفظ امنیت میکنیم جمعآوری اسلحه است و اسلحه غیرمجاز است که به دست افراد افتاده. بایستی از فردا صبح هرکس اسلحه دارد بیاید اسلحه را تحویل بدهد و رسید بگیرد با ذکر شماره. چندین نقطه افسران هم مأمور هستند و میز گذاشتند و اسلحهها را جمع میکنند. هیچی، این ابلاغ را هم کردیم و از فردا مردم شروع کردند به آوردن اسلحه. صبح زود من پا شدم رفتم. آقا از کوچه و خیابان مردم همینطوری به طرف میزهایی که معین کردیم هشت نقطهای را که تعیین کردیم، تفنگها را میبرند. آن روز تا غروب قریب سههزار قبضه تفنگ از شهر مهاباد گرفته شد.
س- ساخت کجا بود؟
ج- تمام تفنگهای برنوهای عرض کردم مال سه لشکری بود که گرفتند. عصر دیدم قاضی محمد تلفن کرد: «قربان؛ این پسر من رفته به تبریز و حالا ممکن است برایش آنجا ایجاد اشکال بکنند. شما ممکن است تلگرافی بکنید؟» گفتم آقا لشکر تبریز تحت امر من نیست. من میتوانم یک اتومبیلی تهیه کنید، یک استواری من بفرستم پسر شما را سوار کند بردارد بیاورد. گفت: «خیلی خوب». اتومبیلی تهیه کرد و ما هم یک استواری تعیین کردیم و با اتومبیل رفت تبریز که پسرش را بیاورد. فردا صبح فرستادیم عقب قاضی محمد. فردا تلفن کردیم به او که قاضی محمد میخواستم با شما صحبتهایی بکنم. گفت: «بله آمد». گفتم قاضی محمد ما میخواهیم ببینیم که این اسلحهای که این مدت به اینجا آورده چقدر بوده؟ و چطوری تقسیم شده؟ گفت: «آقا من هیچ اطلاع ندارم». گفتم چطور؟ پس مگر همه تقسیمات اسلحه به وسیله خود شما بوده، دستور شما بوده. گفت: «نه آقا، نخیر». بعد معلوم شد تمام اسنادی را که میگفت آتش زدم بردند در حمام پادگان، تمام اسناد را سوزاندند. گفتم خیلی خوب، به هرحال، شما اگر چنانکه اطلاع مستقیم نداشته باشید، اطلاع غیرمستقیم دارید باید ما را در جریان بگذارید. گفت: «نه من هیچ چی نمیدانم. اطلاع داشته باشم». گفتم خوب، چس حالا ما یک کاری میکنیم. ممکن است بفرستیم این معتمدین را بیاورند از آنها اطلاعات بگیریم. گفت: «بله. بله. این کار خوبی است». گفتم از کسان خودتان شما بفرستید، ما که آشنایی نداریم. خانههایشان را هم نمیدانیم اینها همه بیایند دفتر فرمانداری. گفت: «خیلی خوب». نوکرهایش را خواست و گفت بروید عقب اینها. یک ساعتی که گذشت. من گفتم خوب ما به اتفاق برویم فرمانداری. رفتیم فرمانداری. دیدیم بله ده یازده نفر آمدند و گفتیم خوب بقیه؟ گفت: «نخیر عدهای هستند». گفتیم خوب آقای قاضی محمد، شما بفرمایید اسامیشان را بنویسم من ببینم. گفتیم و نوشتند و دیدم فلان و فلان. به فرمانده نظامی گفتیم خوب آقا اینها را آقای قاضی محمد گفته است. اینها هستند. اینها نیامدند. این هم بفرستید بیاید، آن هم بفرستید بیاید. خلاصه، تا ظهر همهی اینها را آوردند، جمع کردند.
س- تمام وزرا و …
ج- تمام وزرا و رؤسا و فلان و اینها آمدند نشستند. با آنها صحبت کردیم و گفتیم نظر دولت این است و ما مستحضر هستیم به اینکه مملکت اشغال شده و پیشامدهایی کرده و حوادثی رخ داده و یک قسمتی از عهدهی هیچکدام از شما برنمیآید ولی شما را وادار به یک اعمالی کردند همه اینها را ما آگاهیم، مستحضر هستیم به این جهت راجع به این جریانات مؤاخذه نمیشوید، ولی موضوعی که اهمیت دارد قضیه اسلحه است و جمعآوریاش. باید آقایان کمک کنید تا اسلحهها را ما هرچه سریعتر جمعآوری کنیم.
خوب، آقا جنابعالی چه اطلاعی دارید راجع به موضوع اسلحه؟ گفت: «بنده هیچ اطلاعی ندارم. یک تفنگهایی میآوردند، میبردند». کجا میآوردند؟ کی میآورد؟ گفت: «آقا یک تفنگهایی میآوردند شب با کامیون میریختند پشت سربازخانه بعد اشخاص میرفتند میآوردند. گفتم، همین؟ تفنگها را میآوردند میریختند پشت سربازخانه هر کس میآمد میبرد؟ آقا این نمیشود آخر که، هر قدر هم بلبشو بالاخره نظم دارد. حالا کیها میبردند؟ شما همینها را به بنده بگویید. گفت: «آقا بنده دیگر نمیدانم، بنده دفتر ندارم». گفتم اینها دفتر نمیخواهد. همه را ما به جزء نمیخواهیم. جنابعالی آن چیزی را که خاطر دارید بگویید. هی استنکاف کرد، هی استنکاف کرد، استنکاف کرد. یکیشان گفت: «اقا ایشان رئیس انبارند باید بدانند». (؟) گفت: «آقا راست میگوید، شما که رئیس انبار هستید باید بدانید که اسلحه کجا میآید کجا میرود». گفت: «آقا بنده اگر رئیس اسلحه هستم آقای پیشوا که اینجا هستند من تابع ایشان بودم. ایشان دستوراتی میدادند، ایشان همه جزء به جزء را میگفتند، تفنگ کجاست، کی دارد، به کی بدهید، به کی ندهید. روسها شبانه این تفنگها را میآورنند پشت سرباز خانه میریختند، ما صبح میفرستادیم جمع میکردند میآوردند انبار».
گفتم خیلی خوب. حالا صورتهایشان را همه را جمع کردیم، بردیم حمام پادگان به دستور پیشوا سوزاندیم.
س- پیشوا چه کاره بود؟
ج- پیشوا رئیسجمهور بود، همین قاضی محمد که پیشوا میگفتند، حضرت پیشوا.
س- بله فهمیدم.
ج- گفتم خوب آقای پیشوا، شما موضوع را برای ما نمیخواهید روشن بفرمایید؟ این آقا چه میگوید. گفت: «آقا بیخود میگوید، حرف خودش را میزند. ما نمیتوانیم این حرف را قبول بکنیم». گفتم خوب حالا جنابعالی نمیتوانید قبول بکنید. این آقای وزیر جنگ شما آقای سیف قاضی اطلاعاتشان چیست در این زمینه؟ آقا هم گفت: «من هم مثل همه سا یرین، هر چه آنها اطلاع دارند من هم اطلاع دارم». گفتم باید آقایان صادقانه جلو بیایید و قدم بگذارید و اقدام بکنیم و فلان و فلان. شد ظهر. قاضی محمد به من گفت: «آقا موقع نماز است، اگر اجازه بدهید ما صلات ظهر باید نماز بخوانیم». گفتم بخوانید، آزاد هستید آقایان. بفرمایید منزل نمازتان را بخوانید یک طعامی هم صرف کنید و بیایید. آقایان همه رفتند. گفتم به شرطی که ساعت ۲ بعدازظهر آقایان همه اینجا جمع باشید. گفتند بسیار خوب. رفتند. ما هم رفتیم منزل نهار خوردیم. هان آمدیم دفتر. گفت: «پس من اول میآیم دفتر شما به اتفاق میرویم». قاضی محمد گفت. ما رفتیم. وقتی رفتیم دفترمان هنوز دو هم نشده بود قاضی محمد آمده. نشستیم و قاضی محمد آمد گفت: «آقا» گفتیم بله. دست کرد توی جیبش و دستمالی گذاشت جلوی ما. گفتم این آقای قاضی محمد چیست؟ گفت: «آقا این هدیه است، هدیه». گفتم والله معمولاً هدیه را دوستی به دوستی میدهد. متأسفانه ما این دوستی را که سابقاً نداشتیم، یعنی روابطی نداشتیم که هدیه بینمان رد و بدل بشود. به این جهت هدیه در این مورد صدق نمیکند. این را خواهش میکنم پهلوی خود جنابعالی باشد تا بعد مورد و مرجعش معلوم بشود. هیچی گذاشتیم جلویش. پس بفرمایید برویم فرمانداری.
س- دستمال خالی بود؟
ج- نه، اسکناس توی آن بود. اسکناس تویش گذاشته بود یعنی میخواست … گذاشتم جلویش و آمدیم فرمانداری. نشستیم و بعد دنباله مطلب را گرفتیم. باز یکی گفت، یکی نگفت. او گفت تقصیر او است، یکی گفت گردن او است. میگفت آقا شما گفتید، او میگفت آقای رئیس شما بیست تفنگ… و همین را هم تازه نوشتیم. خوب آقای انباردار حالا همینطوری به نظر تو چقدر تفنگ هر وهله میرسید؟ خلاصه جمع کرد و گفت: «پنج هزار قبضه تفنگ به من رسیده، به انبار رسیده ولی صورتهایش را آتش زدند، فلان کردند». خیلی خوب. همینطور هی تقریبی تقریبی نوشتیم و تا شد غروب. گفتم خوب آقایان حالا نماز مغرب و عشاء را هم باید بخوانید دیگر. گفت: «بله». گفتیم خوب نماز مغرب و عشاء را هم بخوانید، باز دنباله صحبت را ادامه بدهیم. رفتند نماز مغرب و عشاءشان را هم خواندند در مسجد و امدند. آمدند نشستند و ما صحبتها را کردیم. گفتیم خوب با این مطالبی که من استنباط کردم آقایان حقانیّت مطلب را ادا نکردند و با تقاضایی که من کردم نمیخواهند واقعاً با ما همکاری کنند. این است که تمنّا میکنم آقایان تشریف داشته باشند و فکر کنند اگر راه صادقانه میخواهند طی کنند بایستی بیایند و واقعاً و حقیقتاً همه چیز را که اطلاع دارند، بگویند. اگرنه خوب آن بحثی است جدا. هیچی پا شدیم. پایین فرمانداری نظامی گفتیم آقایان بازداشت هستند تا وقتی که تکلیف این کار روشن شود. نه این را عرض نکردم. آن شب هم ولشان کردیم رفتند. فردا آن استوار آمد و اتومبیل پسر قاضی محمد را آوردند. دستور داده بودم وقتی آمدند جیپ پسر قاضی محمد را بگردند، اگر کاغذی چیزی دارد آن را بیاورند ببینیم چیست. همان در آن پست دژبان باشد. در این ضمن دیدم آمدند. آمد استوار و گفت بله ایشان آمدند و یک پاکت داد. پاکت را دیدیم، خط برادر قاضی محمد است که من با کنسول روس از تبریز میروم به تهران منزل قوامالسلطنه متحصن میشوم پاکت را خواندیم و آن را دادیم به استوار و گفتیم ببر به او بده. پسرش آمد پهلوی ما. گفتیم خب به سلامت آمدی؟ گفت: «بله قربان». گفتم کاغذ شما را اشتباهاً گرفته بودند به شما رد کردند؟ گفت: «بله قربان» رفت نزد پدرش. فردا که ما قاضی محمد را خواستیم و موضوع را از سر پیش گرفتیم. همان شبش هم گفتیم آقایان تشریف داشته باشند تا تکلیف اسلحه روشن بشود. تمام اینها را نگه داشتم برای تحقیقات. رفتم به تهران که صدرقاضی برادر قاضی محمد منزل آقای قوامالسلطنه است. برای ادای توضیحات که او همهاش واسطه بین تهران و اینجا، بین عوامل شوروی و اینها بود. گفتیم او را بفرستند به مهاباد. تلگراف کردند که بله او فعلاً در منزل قوامالسلطنه است. گفتند شما تحقیقات کنید. گفتم تحقیقات کردیم، در ابتدای امر تحقیقات کردیم. چون ایشان رابط بودند بین دستگاه و مردم، لزوم دارد که ایشان برای ادای توضیحات حاضر بشوند. اقتضا دارد که با یک افسر فرستاده بشود و بعد از تحقیقات مراجعت کند. به قوامالسلطنه گفتیم به این شرط جواب دادند. گفتند اتومبیل آوردند، سوار شدند با یک سرهنگی آمد به طرف مهاباد. وقتی رسید مهاباد، سرهنگ مستقیماً این را برد منزل قاضی محمد، حالا در صورتی که قاضی محمد خودش در بازداشت است. بلافاصله که دژبان گزارش داد فوراً یک افسر فرستادیم منزل قاضی محمد که با صدرقاضی تشریف بیاورید دفتر فرمانده، آمد. آمد و آن سرهنگ هم آمد گزارش داد. گفتم خب شما بدون اجازه قبل از اینکه من را ببینید چرا رفتید به منزل قاضی محمد؟
س- به کی گفتید؟
ج- به همان سرهنگ. سرهنگ گفت: «بله اشتباه کردم». گفتم حالا باید بنشینید. نشست و صحبت کرد و اینها. گفتم خوب این روابطی که فیمابین شما بوده است و دستگاهها و مردم، باید اینها یکییکی روشن بشود. گفت: «بله مثلاً از چه قبیل؟» گفتم ما از جنبهی سیاسی کار نداریم، هیچی، موضوع سیاسی به ما مربوط نیست. من از نقطه نظامی مسائل را تعقیب میکنم. بیشترِ توجهام روی اسلحه است که ببینم چه مقدار اسلحه از طرف شورویها آورده شده به اینجا و این تقسیم و توضیحش چیست و چه نیست. گفت: «آقا من که کلیات را آگاهم ولی در جزئیات وارد نیستم». گفتم خوب شما از جزئیات اگر آگاه نیستید، حالا بایستی که خودتان هم زبان اینها را بهتر میدانید وارد بشوید و ما را در جریان بگذارید تا ما اسلحه را جمع کنیم، حالا به هر شکلی، به هر صورت تقسیم شده جمعآوری کنیم. گفت: «بله». گفتم خوب، حالا دادستان هم آنجا بود، در معیت آقای دادستان بروید برای پرسش و جستوجو رفت و او هم بازداشت شد. سرهنگ فردا صبح آمد و گفتم شما باید بروید تهران. گفت: «رئیس ستاد به من دستور دادند که شما آنجا باشید و با آنها برگردید» گفتم بله، ابتدا بر همین منوال بود، ولی بعد لازم شد ایشان بمانند برای تحقیقات بیشتر، شما برگردید بروید تهران. هیچی، سرهنگ را برگرداندم تهران و تحقیقات شروع شد. تحقیقات شروع شد و ضمناً یک افسر کردی، سروانی که بعد هم سپهبد شد و معاون شهربانی شد، این کردی خوب میدانست. من برای اینکه بفهمم اینها در بازداشتگاه چه به هم رد و بدل میکنند به این افسر گفتم من شما را به اصطلاح تنبیه انضباطی میکنم میفرستم به نزد اینها. شما هم آگاه بشوید ببینید که جریان از چه قرار است. گفت: «خیلی خوب». رفت. او رفت و شروع کرد تحقیقات از این اشخاص عوامل. خوب حالا که مردم دارند این اسلحهها را میآورند، اسلحهها تقریباً در عرض چهار پنج روز جمعآوری شد. بیش از هشتادهزار فشنگ جمعآوری شد و شروع شد به تحقیقات کتبی و بازپرس و سؤالات کتبی. عرض کنم حضور مبارکتان که، حالا به بنده فشار آوردند که آقا شما حرکت بکنید به آذربایجان غربی هم جزو منطقهی شما شده، شاهپور و رضائیه و خوی و ماکو. گفتیم بسیار خوب.
حالا بارزانی را عرض نکردم. بارزانیها وقتی ما آمدیم و وارد مهاباد شدیم و گردانها هم مأمور شدند ارتباط بگیرند، آنها همینطور عقبنشینی کردند با یک فاصلهای به سمت جادهی نقده، یعنی به طرف مرز. یک هنگ سوار هم جلودار ما بود. در ۱۲ کیلومتری شهر متوقف میشوند. هنگ سوار هم در همانجا مقابل آنها با یک فاصله هشتصدمتری توقف میکند. ملامصطفی پیغام میدهد که من مایلم فلانی را ملاقات کنم، با آن فرمانده هنگ سوار. هنگ سوار برداشت نامه نوشت که ملامصطفی تقاضای ملاقات شما را میکند، ولی میگوید تأمین نامه میخواهم. ما روی کارت ویزیتی که داشتیم نوشتیم «آقای ملامصطفی بارزانی: شما اطمینان داشته باشید و میتوانید برای ملاقات من به مهاباد بیایید». همین امضاء کردم گفتم به او بدهید. طولی نکشید که دیدیم آقای ملامصطفی بارزانی با چهار نفر افسر عراقی که ملحق شده بودند به بارزانیها، یک سرهنگ دوم و یک سروان و یک ستوان یکم آمدند و خودشان را معرفی کردند. گفتیم خوب ملامصطفی تو چی؟ گفت: «آقا من میخواهم که با انگلیسیها ارتباط داشته باشم، برای اینکه اشکال کار ما دست انگلیسها است» گفتم خوب نه اینجا سفارتخانه هست، نه اینجا کنسولگری هست. کنسولگری و سفارتخانه در تهران هست. شما اگر بخواهید من میتوانم موجباتی فراهم بکنم که شما از اینجا بروید به تهران و در آنجا هرجور که میخواهید با هرکس که میخواهید تماس حاصل کنید. گفت: «خیلی خوب، بسیار خوب». گفتم خوب حالا معنیاش این است که شما یک تسلیم بدون قید و شرطی با خط خودتان بنویسید که من و طایفه بارزان تسلیم بلاقید و شرط دولت ایران هستیم و مطیع اوامری هستم که از طرف دولت ایران نسبت به زندگانی من و (؟) خوب یک کاغذ برداشت و با خط خودش و به عربی، عربی هم خوب میدانست، نوشت و زیرش هم امضاء کرد ملامصطفی بارزانی. گفتم آن سه نفر افسران عراقی هم با سمت و درجه خودشان نامه را امضاء کردند. گفتم خیلی خوب، حالا تشریف داشته باشید منزل یکی از خوانین مهاباد. گفتم شب تشریف بیاورید آنجا استراحت کنید، فردا بیایید که ترتیب کار را بدهیم. رفتیم به تلگرافخانه و این را هم تلگراف کردیم و گفتیم. آقا تلگراف آمد تمجید و تحسینی از ما کردند، به خلاف آن تلگرافی که از میاندوآب کرده بودند که خدمات شما مورد رضایت اعلیحضرت همایونی است و تقدیر میشوید. خیلی خوب، یک سرهنگ دوم تعیین کردیم و با این آقایان و دو تا جیپ و روانه کردیم به سمت تهران، بروند از منطقه. اینها رفتند و رد شدند و رسیدند به تبریز، به تهران هم گفتیم که اینها آمدند و اینطور شد و اینطور شد و ما اینها را فرستادیم تهران. تلگراف کردند «چرا اینها را فرستادید به تهران؟ بایستی زمینه برای آمدن اینها آماده بشود». نوشتم خوب من دستور میدهم به آن افسری که با اینها است به نام خراب شدن ماشین و غیره ذلک در تبریز بماند، هرچند روز که شما بخواهید. آنوقت وقتی زمینه حاضر شد اینها از تبریز بیایند. به آن افسر هم تلگراف کردیم گفتیم شما ۴۸ ساعت بمان، بعد از ۴۸ ساعت هم حرکت کن به تهران. خوب رفت تهران. بردند به تهران. بردنشان لشکر دوم و رفتند آنجا به آنها جا دادند و خیلی پذیرایی کردند. حضور اعلیحضرت شرفیابش کردند، وزیر جنگ دید و رئیس ستاد ارتش دید، خیلی خیلی. ملااحمد که به اصطلاح برادر بزرگ اینها و به اصطلاح خودشان خدای بارزان. او گفت: «اجازه بدهید ما یک قدری برویم عقبتر و در نزدیکی نقده آنجا مستقر بشویم. خیلی خوب بروید. آنها رفتند آنجا نزدیکیهای نقده و در آنجا مستقر شدند. بعد از چهل روز دیدیم که رئیس مالی کل قشون و ملامصطفی بارزانی با آن سه نفر افسر عراقی آمدند مهاباد.
س- از تهران؟
ج- از تهران. یک نامهای مهر شده از رئیس ستاد ارتش. «در نتیجه مذاکراتی که با ملامصطفی بارزانی به عمل آمد قرار شد که تمام ایل بارزان کوچ کند به دامنه کوههای الوند همدان و در آنجا ساکن باشند و جیره دولت به آنها بدهد و زمینهای زراعتی به آنها بدهند. آنها در آنجا مشغول زراعت بشوند و احشام و اغنامشان هم در آنجا. رئیس مالی کل قشون هم اعزام شد. با وجوه لازم صد دستگاه کامیون بگیرد و این خانوادهها را انتقال بدهد به آنجا».
ما این کاغذ را خوانیدم گفتیم خوب ملامصطفی تو این تعهد را کردی در تهران که این کار را بکنی؟ گفت: «آقا آنها گفتند و ما هم حرفی نزدیم. سکوت کردیم، حرفی نزدیم ولی ما چطور میتوانیم برویم همدان، دامن الوند؟ ما پنج، ششهزار متجاوز گوسفند داریم، زندگی ما، حیات ما روی گوسفندداری است. اینها را از دست بدهیم ما فاقد همه چیز میشویم». گفتم پس چهکار باید بکنیم؟ گفت: «قربان بایستی راهی باز بشود ما برویم به عراق».
گفتم عزیز من! اگر تو قصدت رفتن عراق است چه جوری میخواهی بروی؟ عادی میخواهی بروی؟ تو که با سفارت عراق تماس نگرفتی تهران بود، چرا با سفارت انگلیس تماس نگرفتی؟ آنجا میرفتی حرفهایت را میزدی. اگر میخواهی بروی عراق بایستی آنها موافقت کنند بیایی بروی عراق. اگر اشکال سیاسی دیگری داری در آنجا حل کنی، ولی اینجا این صحبتها که چه صورتی دارد؟ گفت: «اجازه بدهید من بروم با ملااحمد ملاقات کنم. چون اختیارات با اوست. من هم هرچه بگویم حرف خودم را زدم، او باید تصمیم بگیرد، ما اطاعت از او میکنیم». بسیار خوب. خوب ملامصطفی را با آن سه تا افسران عراقی فرستادیم رفت. (؟) آن سرهنگ را هم فرستادم با آنها، سرهنگ دوم را رفت و گفتیم خوب آقا اینها ۴۸ ساعت بمانند، بعدش ورشان دارد بیاید ببینیم چهکار میشود کرد. بعد از ۴۸ ساعت کاغذ نوشت: «آقا اینها دیگر نمیخواهند بیایند». چرا؟ گفت: «این حرفهایی را که تهران زدند به اینها و اینها یا سکوت کردند یا قبول کردند حالا اینجا اصلاً ملااحمد مطلقاً قبول ندارد». خیلی خوب. این هم نامه. ما هم تهران تلگراف کردیم. این آقای سرهنگ دولتشاهی رئیس مالی کل قشون هم گفت: «بنده تکلیفم چیست؟» گفتم شما هم تشریف بیاورید این پولهایتان را بردارید ببرید چون اینها که حالا فعلاً نمیآیند. گفت: «خیلی خوب». آنها را هم برگرداندیم تهران. دیدیم خوب ما حالا باید عملیات بکنیم دیگر. نمیتوانیم برای خاطر اینها ما باید برویم آذربایجان، اسلحه عشایر مسلح آذربایجان را بگیریم. ستونها را حرکت دادیم به سمت نقده. سه ستون را حرکت دادیم آمدیم در ۶ کیلومتری نقده.
س- جمعاً چند نفر زیر دستتان بودند؟
ج- ما در حدود ده، دوازده هزار نفر نیرو داشتیم.
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
س- بله.
ج- سه ستون فرستادیم در هشت کیلومتری نقده متوقف شدند. بنده خودم سوار جیپ شدم و رفتم به نقده برای ملاقات ملااحمد ببینیم حق مطلب چیست. وقتی رفتیم ابتدای ده دیدیم ملامصطفی با قریب چهارصدنفر افراد مسلح آنجا ایستاده و لباسی را هم که اینجا برایش کت و شلوار اینها تهیه کرده بودند رفته توی جلد خودش و همان لباس کردی را پوشیده و تفنگ قطار هم بسته و به اصطلاح خودشان آمده بود برای احترام. خوب آقای ملااحمد کجاست؟ گفت: «آقای ملااحمد انتهای آبادی هستند». بالاخره پیاده رفتیم نزدیک منزل ملااحمد دیدیم یک صدوپنجاه نفر هم آنجا مشغول پاک کردن اسلحه و فلان و فلان هستند.
ما تا رسیدیم، پله داشت به اتاق ملااحمد برویم، دیدم خود ملااحمد رو پله اولی ظاهر شد و یک کلاه، عمامه قرمزی سرش گذاشته و یک چوب خیزرانی هم به دست دارد. خوب سلام و علیکم سلام شیخ کردیم و رفتیم تو دیدیم که دو تا صندلی گذاشتند و یک میز این قدری یکی برای من و یکی برای شیخ ولی ملامصطفی و سه تا از برادرهای دیگرش آمدند و گرفتند آنجا دو زانو نشستند و چهار نفر هم مسلح آمد و در چهار گوشه اتاق به حالت دستفنگ ایستادند. ما چای خوردیم و به شیخ گفتم اینها برای چه اینجا ایستادند؟ گفت برای احترام. گفتم ما میخواهیم با شما صحبت کنیم. موضوع احترام نیست در کار. یک اشاره کرد و این چهار نفر رفتند. گفتیم خوب ملااحمد میخواهیم ببینیم که نیّت شما چیست؟ طرح شما چیست؟ برادر شما که رفت به تهران و اینطوری عهده دارند که شما بروید به دامنه الوند. گفت: «آقا آن که حرف صحیح نبوده است و اگر برادر من هم اظهار کرده بیمطالعه بوده، این کار اساساً برای ما پیشرفت ندارد». گفتم خوب میخواهید چهکار بکنید؟ گفت: «ما باید برویم به محل خودمان، بارزان». به چه شرط میخواهید بروید؟ عادی یا به طور قهر و غلبه؟ گفت: «والله عراق که نمیگذارد، با ما روابطی ندارد». گفتم خوب متأسفانه ملامصطفی بارزانی هم که رفت به تهران با سفارت عراق تماس نگرفته که باید این موضوع را حل کند. پس بنابراین الان شما بلاتکلیفید؟ گفت: «بله. حالا ما میخواهیم شما برای ما روشن کنید». گفتم نه ما منظورمان این است که هر چه سریعتر اسلحه از طوایف ایران را که مسلحاند بگیریم، ولی ما نمیتوانیم قبل از اینکه افراد عشایر عراقی در خاک ایران هستند، اسلحه آنها را نگرفته برویم سراغ عشایر ایران. باید اول اسلحه شما را بگیریم، بعد برویم سراغ اسلحه آنها. شما حاضرید اسلحهتان را تحویل بدهید؟ گفت: «نه». گفتم خیلی خوب. حالا که حاضر نیستید اسلحهتان را بدهید، چه میخواهید بکنید؟» گفت: «ما میخواهیم برویم». گفتم خوب اگر میخواهید بروید بهطور قهر میخواهید بروید؟» گفت: «بله». گفتم خیلی خوب پس بهترین موقعش الان است. شما زن و بچهتان را اینجا بگذارید، تأمین دارند، پا شوید بروید راه باز کنید، بروید به بارزان و خانوادهتان هم دنبالتان حرکت کند بیاید. اینجا نشستن که راهحلی ندارد. اگر هم با مسالمت میخواهید بروید که بایستی مکاتبه بکنید با دولت عراق و آنها را موافق کنید پا شوید بروید تسلیم بشوید. گفت: «نه آقا ما آنجا بخواهیم برویم عراق به ما میگوید بیایید تسلیم بشوید ما که نمیخواهیم تسلیم دولت بشویم». گفتم خوب اگر نمیخواهید بیایید، میخواهید گردن کلفتی کنید هم میخواهید که بروید عراق؟ خوب بایستی قهراً بروید و قهراً راهش همین است که بکنید. من به هرحال به شما اتمام حجّت میدهم بایستی که تا ۴۸ ساعت دیگر اینجا را تخلیه کنید، ما تا ۴۸ ساعت دیگر اینجا را اشغال میکنیم.
من در این ضمنها دیدم یک دفعه به هم خورد، چند نفر از اینطرف میدود، چند نفر از اینطرف میدود، یک چند نفر آمدند تو، در باز کردند آمدند تو گفتند نظامیها حمله کردند. این ملامصطفی پا شد اینها. گفتم چرا همچین میکنی؟ حالا من هم نشستم، گفتم چرا همچین میکنی؟ گفت: «میگویند نظامیها حمله کردند». گفتم آخه آقای ملااحمد شما آدم عاقلی هستید. من حالا اینجا هستم نظامیها حمله میکنند؟ حالا موضوع چه بوده، نظامی که از جایی آمده اینها سوءتفاهمی شده. بفرستند تحقیق، سرهنگ را خواستم و گفتم سرهنگ شما با نماینده ملااحمد بروید ببینید چیست. رفتند دیدند بله چشمه آبی است که آمدند نظامیها از آنجا آب بردارند، اینها شروع کردند به تیراندازی و آنها هم به طرف اینها تیراندازی کردند. خوب قضیه دیگر رفع شد. خوب آمدند برگشتند گفتم آقا بیایید اینها سوءتفاهم است و فلان است. خوب گفتم که آقا حرف ما تمام شد. من برمیگردم به قرارگاه خودم و بعد از ۴۸ ساعت میآیم به اینجا. خداحافظ آقای ملااحمد. با این خیال که ملااحمد ممکن است یک عکسالعملی نشان بدهد. گفت خیلی خوب. پس ملامصطفی تو تیمسار را بدرقه کن تا آخر آبادی. هیچی ما آمدیم و سوار شدیم آمدیم. هان، آمدیم امشب هیچی، فردا شب خبر دادند که ملامصطفی به یکی از این طوایف به اصطلاح خدمتگزار، طوایفی که طرف دولت است حمله کرده، ۱۵ نفر را کشته و اسلحهشان را برده.
خوب، ستون صبح زود ساعت ۵ صبح حرکت کرد آمد سمت نقده. اینها هم زد و خوردی نکردند و نقده را تخلیه کردند و ما هم قوایمان در نقده متمرکز کردیم. آنها رفتند آن طرف رودخانه و خودشان را کشاندند به سمت اشنویه که ریشه کوه است، آبادی و قریهای است که اسماعیل آقا سمیتقو هم آنجا منزل داشت و در همانجا سرلشکر مقدم طرح کشتن اسماعیل آقا سمیتقو را ریخت، اشنویه.
خوب، سه چهار روز در نقده بودیم، ما خودمان، فشار آوردند به ما که آقا شما بیایید به چیز، از نقده ستون را فرستادیم به سمت اشنویه عبور بکند و برود به سمت زیوه در آنجا یک عده از عشایر خودی هم همراه ما بودند. آقا تماس گرفتیم بارزانیها آن روز قریب ۲۵ نفر از سواران محلی و ۷ نفر از سربازان را کشتند، ولی خوب نیرو رفت آن طرف رودخانه و ما مواضع را اشغال کردیم. آنها هم خودشان بردند توی کوه، ریشه کوه. دو روز بعدش اطلاع رسید که ملامصطفی با سیصدنفر تفنگچی زبده میخواهد برود به سمت زیوه. از اشنویه رد شده و دارد میرود زیوه، از زیوه. ما با سرعت حرکت کردیم. ستون که آنجا کار خودش را میکرد عملیاتی ما حرکت کردیم. خودمان آمدیم به سمت رضائیه با یک گردان پیاده بالانژ. ما تقریباً در صد قدمی بالانژ عده را صبح از کامیونها پیاده کردیم. شب هم در یک آبادی بودیم که همهی اینها مسلح بودند گفتند که بالانژ هم دست ارمنیها است. تقریباً در دو کیلومتری آبادی از کامیونها نظامیها آمدند پایین، آرایش گرفتند شروع کردند به پیشروی کردن. یک مرتبه دیدیم که آن سر ارمنیها یک مرد قدکوتاهی بود، با یک گاو و مادرش و اینها آمدند استقبال، جلو. رسید به من گفت: «سلام عرض کردم». تعظیمی کرد. گفتم خوب، چهکار میکنی؟ گفت: «هیچی آقا ما اینجا هستیم و آمدیم حالا اردو، شنیدیم میآیید آمدیم برای پیشواز اردو. خوب ستونها که آمدند آبادی رادور، اینها خیال میکردند ما همینطوری میخواهیم وارد آبادی بشویم، ستونها از دو طرف آبادی را دور میزدند و بروند یک مرتبه آقا تیراندازی شد. ترق، ترق. یک مرتبه دیدم همین یارو ارمنی که با من بود یک مرتبه جیم شد. خوب برادرش را فوراً گرفتند و مادرش را گرفتند. آقا تق و توق، تق و توق دو نفر نظامی از همان جلودارهای ما کشته شدند و خودمان را رساندیم به آبادی و آبادی را محاصره کردند. آبادی را محاصره کردند و در حدود شصت قبضه تفنگ و شش قبضه مسلسل و اینها گرفتند. ولی یک عده از ارمنیها مسلح فرار کردند. خوب، آمدیم در بالانژ و هیچی ستون را متوقف کردیم و واحد آنجا گذاشتیم و حرکت کردیم به سمت رضائیه. سرتیپ زنگنه در رضائیه آمده در سمت آذربایجان. او آمد به استقبال با چند نفر از خوانین رضائیه. گفتم آقا شما چطور زیر گوشتان خبر ندارید که در بالانژ ارامنه مسلح هستند؟ رفتیم رضائیه و مطلع شدیم که بله آقا این ملامصطفی در حال حرکت است به سمت موانا میخواهد از مرز ایران و ترکیه رد بشود و برود. یک گردان پیاده، یک اسواران سوار با سرهنگ نیساری فرستادیم بروند به موانا. آنجا جلوی اینها را بگیرند، چهار تا هم تانک فرستادیم. خود آن طایفه هم که در موانا بود، رشیدبگی بود کرد که همهشان مسلح، آنها هم که هنوز آذربایجان هم اقدامی برایشان نکرده بود رسیدند به نزدیکی آن ده موانا. آقای سرهنگ نوشت آقا این خود این رشیدبگ اول مسلح است و یاغی و طاغی. تأمین میخواهد. یک تأمین برای آن رشیدبگ نوشتیم و رشیدبگ شب آمد به اردو به رضائیه. خوب رشیدبگ تو بایستی جلوی این بارزانیها را بگیری با قوای نظامی، کمک کنید جلوی این بارزانیها را بگیرید. گفت: «ما حاضریم». گفتم خوب تأمین هم به شما میدهم. فردا دستور دادیم که این نیروی رشیدبگ جلو نظامیها در فاصله یک کیلومتری عقب شروع کنند به پیشروی در نقاطی که بارزانیها هستند. ملامصطفی و عدهاش رسیدند. تانکها را جلو انداختند. خوب آقا آن روز هشت نفر از این آدمهای رشید کشته شدند و بارزانیها هم پنج نفر کشته دادند و عقبنشینی کردند، برگشتند. برگشتند به طرف اشنویه، نمیتوانستند بروند. خوب، وقتی این پیشامد کرد ما ستونها را آوردیم به اشنویه. آنها آمدند به زیوه، یک درهای، تنگهای است دارای یک مسیلی است، این طرفش کوههایی است که مشرف است به خطالرأس به ترکیه. آن سمتش هم عراق است که به اصطلاح گردنه گلانبان داغ است که علامت مرزی سه دولت است: ایران، عراق و ترکیه.
خیلی خوب، ما از رضائیه و از اشنویه و از فلان از سه سمت ستونها را فرستادیم طرف بارزان.
هان این را عرض نکردم. هنگ سواری با نیساری را فرستادیم در جلوی آبادی متمرکز شوند. شب اردو زده بودند. فرمانده هنگ یک دسته آن سرهنگ پسر سپهبد جهانبانی که او هم بعد سپهبد شد، حسین جهانبانی، ستوان سوار بود، رفت به اصطلاح برای حفظ پهلوی راست هنگ سوار بارزانیها در آنجا در آن تنگه مخفی بودند حمله کردند، تیراندازی کردند و ستوان جهانبانی را با هفت نفر سرباز دستگیر کردند. وقتی آمده بودند به این دره شنیدم.
خوب، ما شرحی نوشتیم به ملامصطفی بارزانی که اگر چنان که تا ۴۸ ساعت اینها را تحویل ندهید، بمباران میکنیم آنجا، چطور و چه و خوب به وسیلهی یک نفر ملا اینها را فرستاد.
س- بله.
ج- جهانبانی و آن نظامیها را فرستاد. نامه نوشتم به ملامصطفی که بایستی شما یا تسلیم بشوید و اسلحهتان را تحویل بدهید یا نیرو میآید به تمام نقاط زیوه را بایست بگیرد، چون مناطق مرزی را ما بایست تأمین کنیم. خوب، مقاومت کرد هواپیما از بالا ستونها هم از سه طرف حمله کردند به بارزان. بارزانیها ناچار شدند شروع کردند به عقبنشینی به سمت مرز عراق. ملاحظه فرمودید؟ در ضمن با بیسیم هم به فرمانده نیروی عراق هم سرتیپ حجازی بود که بعد هم شد رئیس شهربانی عراق و فلان. گفتیم که نیروهای ایران بارزانیها را به سمت مرز عراق راندند و ادامه دارد. خلاصه رفتند اینها هم وارد خاک عراق شدند.
وارد خارک عراق شدند. ملااحمد و ما هم آنجا نیروی عراق هم آمده بود روی اطلاعی که ما به او داده بودیم که اسلحهشان را از آنها گرفت. خود این ملامصطفی، یک پلی بود آنجا، آن طرف پل اسلحهها را بایست بدهند، ملامصطفی از این پل که رد میشود، متمایل میشود به راست آنها، همه میروند جلو، جمعیت زیاد بود. اینها هم متوجه نبودند دیگر، دارند گروگر از پل رد میشوند. پل هم محدود بود عرضش هم کم. همینطور بارزانیها میرفتند. ملامصطفی با قریب دویستوپنجاه نفر، سیصدنفر نمیرود دنبال این میرود به سمت راست و خودش را مخفی میکند توی این کوهها. خوب اینها میروند و اسلحه را میدهند و تسلیم میشوند. هی میگویند که ملامصطفی کجاست؟ اینها به مأمور عراقی میگویند ملامصطفی هم همین جا است عقب است میآید، میآید، میآید، با ایران زد و خورد میکند. خلاصه، ما دیگر از ملامصطفی خبر نداریم یعنی از بارزانیها دیگر خبر نداریم. عراقیها آمدند به مرز و آن آقای حجازی هم آمد و ما یک ملاقاتی کردیم. خیلی اظهار امتنان و تشکر کرد از این عملیات که ما کردیم و خاتمه عملیات را هم اعلام کرد و به ما نوشت که بله، بارزانیها به خاک عراق وارد شدند. نمیدانست از فرار ملامصطفی اطلاع نداشت. وارد شدند و وارد هم شده بودند.
خیلی خوب، ما هم به تهران تلگراف کردیم و خیلی رضایت کردند و ما را سرلشکر کردند. عرض کنم حضور مبارکتان که، برگشتیم به رضائیه. چند روزی نگذشت گفتند اعلیحضرت میخواهند تشریف بیاورند. ما پادگانها را در شهرها در مهاباد و شاهپور و رضائیه، همینطور خوی و ماکو و اینها متمرکز کردیم و اسلحهها را هم با سرعت شروع کردیم به جمعآوری اسلحه، سیودو هزار قبضه تفنگ گرفتیم ازشان. اعلیحضرت وارد تبریز شدند و سه روزی در تبریز ماندند و بعد حرکت کردند به سمت رضائیه. ما هم رفتیم به استقبال. از خوی رد شدیم و بین راه با اتومبیل شاه برخورد کردیم و شاه اتومبیل را نگه داشت. هان وقتی میخواستیم از خوی حرکت بکنم صبح خبر دادند که در مرز ترکیه امروز چند نفر تفنگچی به یک دسته احشام طایفهای که در آن دامنه مشغول چرا بوده حمله کردند و چند تا گوسفند از اینها گرفتند و لهجهشان هم بارزانی بوده. بعد یک خبر بعدی رسید که گفتند ملامصطفی از برادرش جدا شده و از طریق مرز ترکیه در ترکیه هست. این هم پیشامد شد. به هرحال، ما حضور اعلیحضرت که رسیدیم وقتی پیاده شد شاه ضمن گزارشات گفتم یک همچین جریانی هم هست. گفت: «آقا ملامصطفی که تمام شد کارش، عراقیها هم که اعلامیه دادند. گفتم بله این خبر هم رسیده. خوب، شاه خیلی اظهار رضایت کرد و سوار شدیم و گفت: «بیایید سوار اتومبیل من بشوید». آمدیم به خوی. آقای منصور استاندار آذربایجان بود و در رکاب بود و عدهای وزرا همراه شاه بودند و خیلی با جلال و جبروت…
س- عکسالعمل مردم چی؟
ج- هیچی، اصلاً اهمیت … مردم اظهار شادمانی، «یاشاسین، یاشاسین، زنده باد پادشاه، زنده پادشاه، یاشاسین» بلند بود. تمام مسیرها خیلی اظهار انبساط فوقالعاده. شاه آمد خوی و خیلی سردماغ بود، نهار خورد و مرا خواست و گفت: «خوب، حالا من اطلاعی که به شما دادم، شما هم برای کسب این اطلاع چهکار میکنید؟» گفتم ما یک گردان دستور دادم از رضائیه برود و به موانا و ببیند موضوع چیست. گفت: «خیلی خوب، منم هم فردا صبح میروم به ماکو شما نیایید با من به ماکو، شما بروید رضائیه اقدامات لازمه را به عمل بیاورید تا من…» خیلی خوب. ما رفتیم به رضائیه و شاه هم رفت به ماکو. فردا من برگشتم و آمدم به شاهپور. تمام ایل عرض کنم طوایف کرد هم مرز ترکیه را ما دستور دادیم که همان طایفه سمیتقو و پسر سمیتقو و عمر آقا برادر یعنی برادر نه عموزادهی سمیتقو با تمام سوارانش میآیند به شاهپور، حالا اسلحهشان را هم ما گرفتیم. اینها قریب هزار سوار خوب گفتیم بیایند خارج از شهر صف بگیرند. شاه آمد به شاهپور و نهار خورد و میخواست حرکت کند به سمت رضائیه. گفتم قربان یک همچین سازمانی هم دادیم. آمد آنجا و اسباب هم حاضر کرده بودیم که وقتی شاه رسید اینها سوارند، شاه هم سواره از جلو رد بشود. خوب (؟) تشکیلاتی است، سوار (؟) اصلاً سر این قضیه عبدالله خان امیرطهماسبی را هم همین کار را کرد سمیتقو را آورد با سوارانش برای بازدید رضاشاه موقعی که سردار سپه بود و شاه شده بود در آذربایجان و منجر شد به اینکه فوراً از فرمانده لشکر منفصل شد و همراه خودش بردش تهران وزیر جنگش کرد و بعد هم وزیر راه. دلیلش هم این بود که گفته بود که تو البته او با اسلحه اینها را حاضر کرده بود، ولی ما هیچ اسلحه نداشتیم، ما بدون اسلحه اینها را آورده بودیم، اسلحههاشان را گرفته بودیم. عبدالله خان تمام اینها مسلح بودند وقتی رضاشاه میرسد میبیند اوه یک عده سوار مسلح و آن هم اسماعیل آقا سمیتقو تا میرسد متوجه میشود به اینک وضع نامطلوبی است شروع میکند با اسماعیل خان وقت و مجال نمیدهد. به اسماعیل آقاخان طایفهتان چیست؟ وضعیتتان چیست؟ فلان و فلان ماشین مرا بیاورند. چهار کلمه حرف میزند و سوار ماشین میشود بعد که رفته بود خود عبدالله خان طهماسبی را احضار کرد، بعد که رد شده بود به شهر که رسیده بود، عبدالله خان را خواسته بود. گفت: «خوب تو با چه قدرت و اطمینانی این کار را کردی؟» گفته بود قربان با همان قدرتی که اینها را توانستم مطیع کنم و حاضر کنم برای خدمتگزاری اطمینان داشتم که اینها خطا نمیکنند». گفت: «نه، تو متوجه نیستی و با من بیا تهران و گذاشت و رفت»
مقصود، شاه آمد رضائیه، در رضائیه هم که هنگامه شد، خیلی استقبال شایانی از شاه کردند و شب هم نمایشی بود و یک خانمی هم یک پرچم سه رنگ ایران با شیر و خورشید با گلابتون دوخته بود به شاه تقدیم کرد. شاه دادند به من و فرمودند که شما باید این را حفظ کنید. خلاصه، بعد از سه چهار روز معلوم شد که نخیر ملامصطفی است. از مرز ترکیه دارد میرود.
گردان که فرستاده بودیم یک تصادف تماس کرد، این یکی خودش از آن نقطههای مرزی میرفت و به شاه عرض کردم. شاه فرمود: «نباید بگذارید این برود». گفتم نگذاریم که منطقهی کوهستانی است و یک عده زبده از هر راهی میرود. فرمودند: «باید واحدها جلویشان را بگیرند». خوب یک واحدهایی هم فرستادیم جلویشان را بگیرند. قسمت ردهی اول را که نشد عبور کردند از آن حد دفاعی. عرض کنم حضورتان، مرحلهی دوم به یک آبادی رسیدند که یک گردان پیاده در آنجا بود. با آن گردان جنگ کردند. فرمانده گروهان با گلوله زدند، هر دو چشمش کور شد. یک ستوان یکم خیلی جوان خوبی بود، ۵ نفر نظامی کشتند. خوب یک گردان سوار هم اینها را متوقف کرد. تمام اسلحه را ریختند و رفتند و زدند به آب، با شنا. چهار نفرشان را، به اصطلاح جسدشان اینور آب بود و همهشان رفتند به خاک شوروی. تفنگ و فشنگ هر چه داشتند، اسلحه کمری اینها را همه را ریختند و رفتند به خاک روسیه. البته اعلیحضرت مراجعت کرده بودند به تهران که ما عملیات بعدی را تعقیب کردیم و نتیجه به اینجا منجر شد. این بود مأموریت آذربایجان.
خوب حالا، سپهبد رزمآرا در سال ۱۳۲۹ نخستوزیر شد. بنده هر روز صبح راهپیمایی میکردم.
س- شما بازنشسته شده بودید آنموقع؟
ج- بله. بازنشسته بودم. بیستوهشت سال بیشتر.
س- علت بازنشستگی؟
ج- علت بازنشستگی بنده آنطور که سپهبد رزمآرا اظهار میکرد گفت: «این تیری بوده است که به طرف من انداختند به شما خورده». روزی که آمدم به دفترش میگفت مخالفتی بوده است که با من شده ….
س- از طرف کی؟
ج- او منظورش این بود که وزیر جنگ سپهبد امیراحمدی موجب این کار شده، ملاحظه فرمودید؟ البته، عدهای از امرا را بازنشسته کردند، اما آنها در سنین بالا بودند. مثلاً در همان حکمی که من بازنشسته شدم، زاهدی هم بازنشسته شد، شفاهی هم بازنشسته شد، عرض کنم حضور مبارکتان که سرلشکر امیر سرداری بازنشسته شد.
س- ارفع هم همانموقع شد؟
ج- نه ارفع نه. بازنشسته شد. من هم بازنشسته شدم ولی خوب البته آنها در سنین بالا بودند. من آن سنین را نداشتم. من ۴۷ سالم بود که بازنشسته شدم. به هرحال، اینطور عنوان کرد. من هم دیگر دنبالهی قضیه را نگرفتم. در سال ۱۳۲۹ نخستوزیر شد. بنده هر روز صبح راهپیمایی میکردم زود ساعت ۶ صبح، جمعه بود میرفتم به سمت عرض کنم حضور مبارکتان که دربند. از ارتفاعات دربند میرفتم بالا، جاده دربند دیدم یک اتومبیل پشت سر من ترمز کرد. برگشتم دیدم مرحوم رزمآرا است. گفت: «کجا میروی؟ من رفتم الان منزل شما پریدم گفتند شما صبحها راهپیمایی میکنید و گفتم مسیرش چیست معمولاً؟ گفتند بیشترش میرود دربند. حالا سوار شوید برویم شهر من با شما کار دارم». سوار شدیم رفتیم منزل رزمآرا. گفت: «تا چای بیاورند این جزوه را بخوان». من جزوه را خواندم دیدم که راجع به انتخاب انجمنهای ایالتی و ولایتی و اختیاراتی که به انجمنها باید داده بشود. خوب خواندیم. آمد و نشستیم و چای خوردیم. گفت: «چطور بود؟» گفتم بله اساسش خوب است ولی چه نتیجه شما میخواهید از این بگیرید؟ گفت: «چطور؟ خوب انجمن ایالتی میخواهیم کار مردم را بدهیم به مردم». گفتم قربان اگر میخواهید کار مردم را بدهید به مردم، اول انتخابات را آزاد کنید، وقتی مردم نماینده مجلس را نتوانند به میل خودشان انتخاب بکنند، اگر انجمن هم داشته باشند این انجمن هم حقوق یک عده افراد محلی را تأمین میکند و نسبت به یک عدهای هم تجاوز. خب منبعی نیست که جلوگیری کند. وقتی انجمن مفید است که انتخاب واقعی و حقیقی مردم باشد، یعنی به درد کار مردم برسد. آنموقع مفید است، ولی اگر اسماً انجمن باشد و رسماً و واقعاً نباشد، اختیاری اصلاً نداشته باشند، به نظر من به درد نمیخورد. گفت: «بسیار خوب». فلان. «فلانی» بله. من در نظر داشتم شما را مدیرکل بازرسی کنم. بازرسی کجا قربان؟ «بازرسی نخستوزیری». گفتم قربان این بازرسی نخستوزیری اختیاراتی هم دارد؟ یا اسم میخواهد باشد بیمسما. گفت: «نه باید وظیفهات را انجام بدهی و من ساعی هستم به اینکه وظایفش را بهطور اتم و اکمل انجام بدهد». گفتم اگر که بنده قادر باشم، بتوانم خدمتی انجام بدهم، مضایقه ندارم در راه خدمت به مملکت. گفت: «خیلی خوب، پس خواهش میکنم فردا صبح بیایید منزل من به اتفاق برویم نخستوزیری». منزلش هم خیابان فرشته شمیران بود. منزل ما هم که همان چراغ اول است و راهی نیست تا فرشته. رفتیم منزلشان به اتفاق سوار شدیم آمدیم. هان، گفت پیاده برویم تا نتیجه…، به نظرم هر روز این کار را میکرد، بین راه صحبت بکنیم و بعد سوار شویم. خیلی خوب. چون من که روزها راه نمیروم خسته میشود». بسیار خوب. پیاده رفتیم بین راه صحبت کردیم. او گفت: «بله شما باید بازرسی نخستوزیر باشید و در تمام این سازمانها بازرسی کنید و هر نوع سوءجریان را جلوگیری کنید و چه و چه و چه» که هی تأکید تأکید در این. بسیار خوب. رسیدیم به میدان ونک و سوار اتومبیل شدیم و آمدیم نخستوزیری. خودش رفت پشت میز نشست و حکم نوشت و امضا کرد.
ما آمدیم و گفتیم خوب بازرسان نخستوزیری کیها هستند؟ دیدیم چند نفری هستند. یکی هم هست که قبل از بنده بوده. گفتیم خوب آقای جهانگیری. گفت آقا من کسالت دارم و خودم هم تقاضا کردم که کار سبکتری به من بدهند. گفتم خوب این بازرسی نخستوزیری اسم بیمسمایی است یا واقعیاتی هم دارد؟ گفت: «والله تابهحال که نداشته، بیشتر فرمالیته بوده و ما نامه مینوشتیم و کسی هم به نامههای ما زیاد ترتیب اثر نمیداد». گفتم بسیار خوب. ما این هفته را برداشتیم به وزارتخانه نوشتیم که آقا چون منظور تشکیل بازرسی نخستوزیری است، بنابراین آن وزارتخانه ده نفر از افراد که دارای این شرایط باشد معرفی کنید که از بین آنها نخستوزیری دو نفر را برای این کار انتخاب بکند. نامهها را تهیه کردم و بردیم و مرحوم رزمآرا دید و همه را امضا کرد و بعد فرستادیم به وزارتخانهها. آنها صورت دادند. ما با خیلی احتیاط از بین این ده نفری که وزارتخانهها فرستاده بودند و حائز شرایط دانستند از اشخاص تحقیق و پرسش و فلان، دو نفر از اینها را سوا کردیم و نامه نوشتیم که اینها را منتقل کنید به نخستوزیری. یعنی منتقل که نه، جزو آن وزارتخانه هستند، ولی سمت بازرس نخستوزیری دارند. آمدند. آقا این بازرسی نخستوزیری تشکیل شد. به مرحوم رزمآرا گفتم خوب بازرسی نخستوزیری تشکیل شد. گفت: «حالا چهکار میخواهید بکنید؟» گفتم حالا من یک کار را میخواهم شروع کنم. گفت: «بله چیست؟» گفتم با فرمایشاتی که فرمودید میل دارید که حقاً کنترل بشود و اشخاص نامساعد و نامطلوب و ناصالح کنار زده بشوند. گفت: «بله حتماً، حتماً» گفتم ما از این جا شروع میکنیم. یک بند «ب» و «ج» قبلاً در کابینه حکیمالملک بود. کابینه یکی از نخستوزیرها از تصویب گذشت و سه نفر افراد صالح دکتر سجادی بود، عرض بکنم آن چی بود؟ تعیین شدند .اینها مطالعه کردند روی کلیهی افراد رجال مصدر کار و اینها را تو بند «ب» و «ج». بند «ج» ها افرادی بودند که نمیبایستی کار به آنها رجوع شود. بند «ب»ایها محدود بودند به یک کارهای مشخص و معینی و افرادی هم که صالح بودند در… گفتم اجازه بفرمایید که ما این پرونده را بگیریم و این را مبنا قرار بدهیم. گفت: «آقا ما را باز میخواهید دچار اشکال و زحمت کنید و دربیاندازید با این رجال». گفتم خوب قربان، ما اگر بخواهیم هر قدیم برداریم با این رجال برخورد میکنیم. یا بایستی که اغماض بفرمایید یا بایستی که عمل کنید. خوب پرونده در کجاست؟ پرونده در آرشیو محرمانه نخستوزیر. گفتم حالا اجازه بدهید ما پرونده را بگیریم، مطالعه بکنیم، به استحضارتان میرسانیم. ما بدون نظر ما که کاری نمیکنیم. میگیریم و میدهیم. آقا پرونده را گرفتیم. یکهو آقا این هیئت واقعاً هم دقت کرده بود و چیز کرده. مثلاً یکیاش لطفی بود، اینها آدمهای خشک به این کار مأمور شده بودند و واقعاً سروری بود، لطفی بود، اینها هیئتی بودند که با دقت روی رجال با دلیل بررسی کرده بودند.
سردار فاخر حکمت رئیس مجلس نمیدانم از کجا بو برده بود. دیدم تلفن کرد به مرحوم رزمآرا فوراً بیایید دفتر. گفتم بله بفرمایید. گفت: «آقا شما این پرونده بند «ب» و «ج» را گرفتید از دفتر محرمانه؟» گفتم بله. ما با اجازهی خودتان این کار را کردیم. گفت: «خوب حالا چهکار میخواهید بکنید؟» گفتم خوب اگر یادتان باشد اینها یک عده طبق قانون این افراد تعیین شده بودند، مجلس قانونی گذرانده تصویب کرده یک هیئتی را منتخب کرده برای رسیدگی به کارهای رجال مملکت و اینها را تقسیم کرده و حالا ما مجوز قانونی بهتر از این نداریم. همین را میکنیم ملاک عمل و رویش عمل میکنیم. گفت: «آقا اصلاً این کار را نکنید که الان سردار فاخر حکمت به من اعتراض کرد که آقا این برای شما مشکلاتی به وجود خواهد آورد و این رجال پشتیبان دارند و نمیگذارند شما به سهولت آنها را برکنار کنید». خوب پرونده را بستیم و گذاشتیم کنار. گفتیم خوب معلوم شد زمینهی کار دستمان آمد ببینیم که از چه قرار است. گفتیم خوب. بله. ما را خواست و گفت: «خوب آقا، تشکیلات وزارتخانهها را باید بنویسید». گفتم قربان تشکیلات وزارتخانهها را که وزارتخانهها باید بنویسند، آنها اطلاع دارند به اینکه احتیاجاتشان چیست. ما میتوانیم شرکت کنیم. ما برای آنها نمیتوانیم سازمان بنویسیم، آنها باید سازمان بنویسند و ما هم شرکت کنیم. تعاطی نظر کنیم به بهترین وجهی باید سازمانی کوچک، مختصر، مفید آنها کار بکنند. گفت: «بله، خیلی خوب در این مورد اقدام کنید». خیلی خوب در این مورد اقدام میکنیم. بعد دیدیم که مرتباً پاکتهایی میآید برای نخستوزیری از تأمینات شهربانی و از اطلاعات ژاندارمری محرمانه – مستقیم، یک اطلاعاتی راجع به اوضاع سیاسی و احوالات سیاسی رجال و چه و چه و چه. محرمانه- مستقیم میفرستند برای نخستوزیر، نخستوزیر باز میکند و این را پاکت میکند میدهد برای ما. ما اینها را بررسی میکردیم. آنهایی را که دیدیم که چیزهایی… مثلاً منجمله «امروز اتومبیل شماره فلان، شماره فلان، شماره فلان، شماره فلان دم منزل سیدضیاءالدین ایستاده بود». خوب فایدهاش چیست؟ خوب بایستد، برود. گفتم خوب آقا نتیجهاش چیست؟ ما اگر بخواهیم این چیزها را دنبال بکنیم به نتیجه نمیرسیم. شما اصلش را ول کردید دنبال فرعش رسیدید، کی میرود؟ خوب برود. تازه هم ما بدانیم کی رفته، کی صحبت کرده، هیچی مگر نکاتی را که لازم است.
یک روز دیدم ساعت ۵ صبح مرحوم رزمآرا تلفن، «فلانی» بله، «فوراً بیایید دفتر من». رفتیم. گفت: «آقا خبر دارید چه شده؟» گفتم خیر. «تودهایها از محبس قصر قاجار فرار کردند». حالا چه میفرمایید. گفت: «آقا شما شخصاً خودتان شخصاً با رئیس شهربانی باید بروید این قضیه را دنبال بکنید. افرادی در این مورد تقلب کردند، قصور کردند، کاهلی کردند باید معرفی بشوند». اطاعت میکنم. «این هم سرلشکر دفتری با تیمسار برو و این بررسی را بکنید و گزارشش را به من بدهید». خیلی خوب. ما با آقای رئیس شهربانی سوار اتومبیل شدیم و رفتیم پرسش و تحقیق از کجا و چی و چی. همینها را پرسش کردیم تا ساعت سه بعدازظهر. خوب، زمینه دستمان آمد که اینها قصور کردند، دو نفر افسر بودند، ستوان یکم محمدی و یک ستوان یکم دیگری که اسمش فعلاً فراموشم شده. اینها یک شب در میان کشیک بودند، یا این بوده، یا این بوده. هردوتایشان هم تودهای بودند. ملاحظه فرمودید؟ اینها توطئه میکنند و به نام اینکه اینها را ما برای تحقیقات خواستند خوب افسر کشیک نگهبان خودشان میآیند و اینها را برمیدارند و با اتومبیلی هم که قبلاً قرار بوده، میروند اینها را میگذارند و میروند. خوب خیلی ساده از درِ شهربانی و شروع میکنند از درِ زندان. از درِ زندان میآیند و اتومبیل را هم میآورند و اینها را سوار میکنند و میبرند. آن دو تا ستوانها هم با آنها میروند. خوب چطور؟ این دو نفر افسر را کی انتخاب کرده؟ و چه مدتی؟ اینها به اصطلاح قریب سه ماه اینها این کارشان بوده، یک شب این کشیک بوده و یک شب آن کشیک. خوب از مجموعه تحقیقات کردیم از طرز انتظامات و طرز وضعیتشان و فلان گزارش تهیه کردم. آمدم دفترم یک گزارشی تهیه کردم که آقا در این مورد قصور کامل شده و افرادی در این کار مقصرند. اول رئیس شهربانی، بعد رئیس تأمینات، بعد رئیس زندان و کی و کی و کی و برای هر کدام علتش را هم نوشتیم چرا. سرتیپپور و کارگشا، آن ناتو، رئیس تأمینات بود. خواست ما را، ما رفتیم اتاقش و گفت: «گزارش را تهیه کردید؟» گفتیم بله. گفت: «چیست؟» گفتم آقا اینهاست گزارش را ملاحظه کنید. روزی کاغذهای کوچک هم نوشته بودم. گفت: «خوب به نظر شما؟» گفتم آقا به نظر من اینها بایست فوراً برکنار بشوند، تحت تعقیب قرار بگیرند. بایست توضیح بدهند و معلوم میشود تبانی کردند و الا ممکن نیست همچین چیزی. اینها آگاه نباشند که دو تا ستوان یک مرتباً، تودهای … آگاهی به وسیله عواملشان. قلمش را درآورد که بنویسد راجع به این تغییر اینها. دیدم خودداری کرد. گفت: «آقا اینها تف سربالا است». گفت: «الان با این اوضاع و جوی که هست بیاییم خودمان خودمان را هو کنیم؟» گفتم هو نیست شما فرمودید برویم رسیدگی کنیم، حقیقتی کسب کنیم و وسیله را معین کنیم. اگر تنبیه نشوند نظایر پیدا میکنند، حالا هر طور مصلحت میدانید به بنده مربوط نیست، ولی فرمودید بنده رفتم رسیدگی کردم. گزارش میدهم آن بسته به میل خودتان است. گفت: «باشد من حالا موضوع را به عرض اعلیحضرت برسانم». هیچی اقدامی نشد. اینها هم سر کار خودشان ماندند. بعد از ۴۸ ساعت دیدم یک تلفنی زد مرحوم رزمارا «فلانی بیا دفتر من». رفتم. گفت: «آقا اصلاً خود شما مسئولید». گفتم بله؟ گفت: «به، فرمانده ژاندارمری. دائره اطلاعاتش گزارش داده که این دو نفر افسر یک در میان کشیک میشوند. افسر تودهای هستند و شما ترتیب اثر ندادید. بفرمایید». گفتم تیمسار بنده که لوح محفوظ نیستم. الان بلافاصله به تیمسار جواب بدهم شاید روزی دویست، سیصد ورقه میرسد، اطلاعیه باید اجازه بدهید بنده بروم دفتر ببینم رویش چه اقدامی شده. بدون اقدام که نمانده. بگذارید بنده بروم ببینم. رفتم دفتر دیدم نه آقا ما با ذکر ساعت تاریخ به شهربانی نوشتیم و رسید از رئیس تأمینات خود همین سرتیپپور کارگشا گرفتیم. آمدم بالا گفتم تیمسار شما قبل از اینکه قضاوت بفرمایید راجع به مسائل، این آمده همان ساعتی که آمده ما گرفتیم نوشتیم این هم، این هم رسیدش هست. گفت: «خوب اینها باشد پهلوی من، باشد پهلوی من». هیچی باز خبری نشد. ملاحظه فرمودید؟ حالا ماهیتش چه بود و واقعاً چه افرادی در این کار ذیمدخل بودند. ولی بهطور قطع، در انجام این کار قصور شد و رئیس شهربانی تأمینات و رئیس زندان هر سه مقصر قطعی بودند.
س- خود رزمآرا چی؟
ج- حالا نمیدانم خود رزمآرا هم که بالطبع در مورد مجازات خاطیانی که اقدامی نکرد خوب، فکر کردم که خوب ممکن است که خودش هم لااقل در این مورد به یک نظری داشته. یک روز باز ما را خواست. گفت: «فلانی» دیدم ناراحت و مضطرب است. گفت: «امروز در مجلس سنا سخت به دولت حمله کردند راجع به معامله پنبه». گفتم معامله پنبه چیست قربان؟ گفت: در مجلس سنا عنوان کردند به اینکه معامله پنبه که دوهزار تن پنبه سلف فروخته شده به ایتالیاییها، در صورتی که پنبه در انبار نبوده با کیلویی سهزار و پانزده شاهی در صورتی که نه وش اش تحویل گرفته بودند که تبدیل به پنبه بشود. و بعد آمدند در این مورد چه استفادههایی شده. سنا گفته اگر در ظرف یک هفته دولت برای ما این موضوع را روشن نکند، ما دولت را استیضاح میکنیم. حالا من خواهش میکنم از شما شخصاً به این موضوع رسیدگی کنید». گفتیم بسیار خوب. «بروید سازمان برنامه پروندهها را بگیرید و ببینید موضوع چیست».
من رفتم سازمان برنامه و احمدحسین عدل رئیس سازمان برنامه بود. رفتیم دفتر اتاقش دیدیم بله پشت یک میز بیضی شکلی هم نشسته و هشتنه نفر از کومبلین هم آنجا دور میز نشستند، هیئت سازمان برنامه است. من گفتم آقای نخستوزیر دستور فرمودند به پرونده مربوط به فروش پنبه به ایتالیاییها رسیدگی بشود. گفت: «آقا این معاملهای بوده است که دولت کرده و معامله را انجام داده، دیگر چی را رسیدگی کنند. این آقایان برای این کار صالح نبودند؟» گفتم موضوع عدم صلاحیت آقایان را که بنده عرض نکردم. قطعاً نخستوزیر میخواهد این پرونده را بررسی کند که جواب مجلس سنا را بدهد، مجلس سنا به نخستوزیر اخطار کرده، نخستوزیر هم که از موضوع اطلاع ندارد آنها گفتند حالا میخواهیم ببینیم که موضوع چیست جواب مجلس سنا را بدهیم و الا نسبت به آقایان ما سوءادبی نشده تا حال. گفت: «خیلی خوب آقا تلفن کنید به شهمیرزادی رئیس شرکت پنبه بیاید آن پرونده را هم بیاورد. چای بیاورند دیدم بله نقلی گذاشتند روی میز و در هر صورت مشغول هستند و هر کدامشان از یک چیز صحبت میکنند. در این ضمن هم آقای شهمیرزادی آمد یک پرونده بزرگ زیربغلش آورد و گذاشت. گفت: «آقای شهمیرزادی تیمسار آمدند برای موضوع رسیدگی به پنبه». با یک لبخندی «برای رسیدگی به پرونده پنبه هر توضیحی میخواهند به ایشان بدهید». گفت: «بله ما حاضریم تیمسار چه فرمایشی دارند؟» گفتم والله من هنوز که پرونده را نخواندم حاضرذهن نیستم که سؤالی بکنم. باید اجازه بدهید آقایان اجازه بفرمایند من پرونده را ببرم، مطالعه کنم آنوقت بعد اگر مطلبی بود، نقاط ضعفی داشت یادداشت کنم باز بیایم خدمتتان عنوان کنم. جنابعالی یا هر یک از آقایان توضیح بدهند. گفت: «بسیار خوب، بسیار خوب این پرونده». گفتم بسیار خوب پس اجازه بدهید، آقای احمدحسین عدل اجازه بدهید بنده پرونده را ببرم مطالعه کنم. گفت: «بله بفرمایید» ما پرونده را برداشتیم آوردیم. آوردیم و آن بازرسین وزارت دارایی را هم خواستیم. گفتیم آقایان این پرونده را مطالعه کنید. ما هم خودمان آن نقاط حساسش را علامت بگذارید و ما مطالعه کنیم. ما که نمیتوانیم این پرونده به این ضخامت را بخوانیم، شماها بخوانید. گفتم مرحمت زیاد. تلفن آقا چی شد؟ گفتم هیچی قربان. رفتیم و پرونده را هم گرفتیم و آوردیم حالا داریم میخوانیم که ببینیم نقاط ضعفش چیست. خوب آقایان رفتند خواندند و فلان و فلان. گفتم بله آقا این قراردادی است منعقد شده رسمی سازمان برنامه با اختیاراتی که داشته با یک شرکت ایتالیایی قرارداد بسته و فروخته. خیلی خوب آقا فروخته که بالاخره جنسش کجاست؟ حالا میخواهند وش اش را بگیرند بعد بهش بدهند. در این ضمنها دیدیم که مرحوم رزمآرا تلفن کرد: «آقا بیایید اینجا» بله رفتیم. «آقا تمام این پنبهکارهای گرگان و مازندران و گیلان ریختند تلگرافخانه. گویا از قرار معلوم سازمان برنامه دستور داده نبایستی وش از گیلان و مازندران خارج بشود تا موقعی که احتیاجات سازمان برنامه تأمین بشود. سازمان برنامه هم قیمتی را که تعیین کرده با قیمت بازار آزاد فرق دارد الان وش پانزدهزار است اینها میخواهند بخرند هفتزار و ده شاهی». به من گفت بروید تلگرافخانه ببینید چیست. رفتیم دیدیم اینها اینطور میگویند و رزمآرا نمیداند اینها اینطور میگویند. میگویند آقا وش هفتزار و ده شاهی است. اینها میخواهند بخرند. پانزدهزار است ما نمیدهیم. پانزدهزار را به هفتزار شاهی، سرمان را هم ببرند نمیدهیم. به آقای رزمآرا گفتم آقا اینها حرف حسابی میزنند. میگویند آقا وش بازار این است، سازمان برنامه میخواهد نصف قیمت معمول بخرد. اگر سازمان برنامه احتیاج دارد …. گفت: «خوب آقا اگر نکنیم سازمان برنامه میماند». گفتم خوب سازمان برنامه میماند که بماند. مگر مقیّد هستید به اینکه مردم را مجبور کنیم به یک قیمت معینی خارج از نرخ روز بفروشند و اینها ازدحام کردند در تلگرافخانه، اگر تکلیفش را تعیین نکنیم ممکن است به مشکلاتی برخورد بکنیم. گفت: «نظر شما چیست؟» گفتم نظر بنده این است که آزاد باشد، نرخ آزاد باشد. سازمان برنامه هم بیاید قیمتش را ببرد بالا یا اینکه به هر طریقی میخواهد اقدام بکند. به اصطلاح مردم مسئول این کار نیستند. گفت: «خیلی خوب تلگراف کنید». تلگراف کردیم که جنس آزاد سازمان برنامه هم مثل یکی از بازرگانان باید وش را به قیمت روز خریداری کند. خوب مردم راهشان را کشیدند و از تلگرافخانه رفتند. رفتند و ما خودمان به پرونده رسیدگی کردیم. به پرونده که رسیدگی کردیم دیدیم بله این آقا. الان نرخ پنبه چیست؟ الان ۴ تومان است. دیدم مرحوم تقیزاده سفیر ایران بود در لندن. علی منصور هم سفیر ایران بود در رم. پشت این قرارداد ایتالیا مرحوم منصور بود. یک تلگراف میکنند به تهران که آقا اگر دولت ایران به موقع این پنبهها را ندهد آبرویش رفته و فلان است و اعتمادشان سلب میشود و فلان میشود. تلگراف کردیم به آقای تقیزاده قیمت پنبه را خواستیم در بورس لندن چند است. قیمت داد شش تومان و هر روز هم در ترقی است. رفتیم پهلوی مرحوم رزمآرا حساب کردیم آقا اینها بیست و یک زار و پانزده شاهی فروختند. الان نرخ امروز در بازار اینجا ۴ تومان است. در بازار لندن ۶ تومان است و میگوید دائماً در ترقی است. میدنید تفاوتش چقدر است؟ حالا میخواهید هر گزارشی بدهید، بدهید. گفت: «خیلی خوب، من حالا این را هم بایستی که به عرض برسانم».
س- به عرض شاه همه این چیزها را میگفت؟
ج- بله. آخر عرض کردم شاهپور عبدالرضا آنجا در رأس سازمان برنامه بود. هیچی، البته افتادیم دنبال رسیدگیاش و من یک گزارش تهیه کردم که آقا این است، این است.
همانموقعی هم که نرخ و قرارداد را بسته سازمان برنامه، نرخ پنبه در بازار آزاد ۳۶ زار بوده، همان روزی که هم که قرارداد بسته روز قرارداد. در لندن که خیلی بالاتر بوده گزارشی تهیه کردیم در این موضوع و دادیم به نخستوزیر. نخستوزیر وقتی این را خواند نوشت قرارداد لغو شود. ملاحظه فرمودید؟ به ما هم نداد پرونده را. دفتر نخستوزیری رئیس دفتر چون عجله داشت، هر کاغذی را باید فوراً جواب بدهند. همان جا رئیس دفتر به سازمان برنامه «سازمان برنامه قرارداد پنبه باید لغو شود» امضا کرده فرستاده. بعد امضا کرده بود، تاریخ داده بود، شماره زدند فرستادند پرونده را هم فرستادند برای ما. ما وقتی پرونده آمد، دیدیم اه آقا نخستوزیر که نمیتواند قرارداد سازمان برنامه را لغو کند. اه، این چرا همچین کاری کرد؟ به رئیس دفتر تلفن کردم که آقا شما چرا؟ گفت: «آقا به من چه مربوط است؟ ما که اینجا مسئول این کار نیستیم. خود جناب آقای نخستوزیر حاشیه نوشتند و ما هم حاشیه را نوشتیم بردیم امضا فرمودند. به ما چه مربوط است». ما هم چهکار کنیم، ما هم پرونده را گذاشتیم آنجا.
حالا شب مجلس عروسی شاهپور عبدالرضا است، پریسیما را دعوت کرده بود. از ما هم دعوت کرده بود نخستوزیر. خوب شب همه رفتند به کاخ شاهپور عبدالرضا، ما هم رفتیم. دیدم جمعیت زیاد توی آن صحنه… خوب مشغول پذیرایی بودند. در این ضمنها گفتند اعلیحضرت تشریف آوردند. هان، این کار را هم که ما میکنیم نه اینکه رزمآرا میخواست مسائل را به شاه بگوید راجع به مسائل، شاهپور عبدالرضا به شاه شکایت کرده بود شاه از نخستوزیر پرسیده بود، نخستوزیر هم موضوع را به شاه گفته بود و بعد هم که ما این گزارش را دادیم گفت من باید به عرض برسانم.
دیدیم شاه تشریف آوردند با نخستوزیر. وقتی آمدند با نخستوزیر رفتند کنار همینجور داشتند صحبت میکردند. یک دفعه دیدم رزمآرا سرپنجه ایستاده و هی اینور و آنور را نگاه میکند. ما حدس زدیم ممکن است راجع به این موضوع پرونده پنبه باشد. برای اینکه درگیر نشویم یواش یواش خودمان را به دمِ در کشیدیم و آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم منزل. فردا صبح زود دیدیم تلفن میکند مرحوم رزمآرا. فلانی بیایید اینجا. گفت: «آقا شما دیشب نیامده بودید؟ مگر دعوت نداشتید؟» گفتم چرا دعوت هم داشتم و بنده هم آمده بودم. گفت: «چطور من شما را ندیدم». گفتم چرا شما تشریف آوردید با اعلیحضرت رفتید آنجا صحبت کردید فلان. بنده دلدرد داشتم، دلم درد میکرد زودتر از معمول آمدم. گفت: «بله اعلیحضرت فرمودند که الان شما پرونده پنبه را ببرید دفتر والاحضرت». گفتم آقا امروز روز پاتختی است به اصطلاح، بنده پرونده پنبه را ببرم آنجا چه موضوع دارد؟ گفت: «آقا خودشان فرمودند». گفتم بسیار خوب. گفت: «الان آجودان در هم (؟) ساعت منتظر است». ما پرونده را برداشتیم و رفتیم به کاخ والاحضرت شاهپور. من در زدم، سرشهربانی ایستاده «تیمسار همایونی؟» بله آمدیم. رفتیم و ما را هدایت کردند به دفتر کتابخانه. رفتیم نشستیم و بعد یک ظرف گزی آوردند و نقل آوردند و چای آوردند (؟) والاحضرت تشریف آوردند خیلی شنگول. پا شدیم ادای احترام کردیم. «تیمسار شنیدم شما مأمور رسیدگی به …» گفتم بنده قربان بهطور اخص به این پرونده رسیدگی نمیکنم، در بازرسی نخستوزیری هستیم. پرونده را ارجاع کردند گرفتیم مطالعه کردیم. گفت: «خوب، نقصش چیست؟» گفتم نقاط ضعفی دارد قربان. گفت: «چی مثلاً». گفتیم مثلاً فروش دوهزار تن پنبه احتیاج به مزایده دارد، این فاقد مزایده است. گفت: «نمیشود همچین چیزی، نمیشود». گفتم خوب حالا امر بفرمایید. در این پرونده قربان آن آگهی مزایده نبوده، حالا ممکن است آگهی کرده باشند و پرونده جای دیگری باشد ولی در این پروندهای که ما مطالعه کردیم، آگهی مزایده ندارد. قربان روز که معامله کردند اینها اصلاً از بورس لندن که معمولاً این قبیل معاملات بزرگ را نرخبندی میکند، نپرسیدند. نرخ بازار آزاد در آن روز معامله این بوده، الان نرخ بازار آزاد این قیمت است، بورس لندن به طوری که سفیر ایران در انگلیس میگوید اینقدر است. این نقاط ضعف پرونده است. گفت: «خوب، مگر چشمشان بسته بوده سازمان برنامه آن هیئت نظاری که آنجا نشستند؟» گفتم قربان اینکه دیگر والاحضرت باید سؤال بفرمایید. بنده این قسمتی را که مربوط به بنده بود… . گفت: «آن آگهی مزایدهاش را که بهطور قطع دادند و مدیرعامل سازمان برنامه نخعی بود. من الان تلفن میکنم». تلفن را برداشت و گفت: «نخعی شما آگهی ندادید؟ نخیر، نخیر. بله، بله من هم میگویم. نه میگوید قربان دادیم». گفتم خوب امر بفرمایید پروندهاش را بیاورند ببینیم. این آگهی را سازمان برنامه برای خودش که نمیتواند صادر کند، اصلاً اینها بایستی منتشر بشود. پرونده را میبینیم اگر انتشار پیدا کرده یا در جراید یا در محل الصاقی که وسیله شهرداری باشد. گفت: «بله، بله، شما تحقیق کنید. نه تحقیق هم نمیخواهد ولی خوب میخواهید هم بپرسید. بپرسید ولی نخعی میگوید آگهی دادیم. آن قیمتها هم که آقا ترقی کرده آن که دست بازار است، ما که آیندهاش را نمیتوانستیم پیشبینی کنیم» گفتم آیندهاش را قربان پیشبینی نمیبایست میکرد ولی همان روز معامله هم رعایت قیمتها را نکردند.
هیچی برگشتیم دفتر رزمآرا. گفت: «آقا چه شد؟» گفتم قربان جریان این بود. ما شرفیاب شدیم و اینطور فرمودند و ما جواب دادیم. گفت: «خیلی خوب شما عصری بیایید به هیئت دولت». عصری رفتم هیئت دولت و دیدم آقای منصورالملک یک تلگراف بالا بلندی مخابره کرده به نخستوزیر راجع به اینکه معامله را از قرار معلوم نخستوزیر لغو کرده و اعتبار دولت ایران را خدشهدار کرده، چی شده، چی شده، چی شده و در آینده هیچ کمپانی و شرکتی حاضر نیست با دولت ایران معامله کند. بسیار خوب. به دفتر مخصوص هم گزارش شد. گفت: «اینها چه میگویند؟» دیدیم دفتر آقای رزمآرا شریف امامی و دفتری با بوذری، دادگستری و شریف امامی هم که وزیر راه بود و دفتری هم وزیر اقتصاد بود، مطرح شد. گفت آقا این گزارش پنبه است. میخواهیم به مجلس سنا گزارش بدهیم شما مطالعه کنید ببینید چه بایست کرد.
روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
خلاصه را دیدند. گفتند دیگر کاریش نمیشود کرد. برای اینکه قرارداد رسمی است، حالا کلاه سر سازمان برنامه رفته. قیمت رعایت نشده، چه و چه. به آن شرکت پنبه مربوط نیست، به شرکت خریدار مربوط نیست. اینها باید مؤاخذه بشوند و فلان شما بایستی پنبهتان را بدهید و الا با جریمه از شما میگیرند. هیچی اینها هم گفتند و رفتند به هیئت دولت و ما آمدیم دفترمان. ما شب پرونده را بردیم که بخوانیم ببینیم چی نوشته، چطور میشود همچین چیزی. این هم وزیر دادگستری که میگوید راهی ندارد، آن هم که آقا خواندیم، خواندیم، دیدیم یک مادهای دارد که خریدار پس از امضای قرارداد بلافاصله یک ماه باید یکصدهزار پوند به فروشنده پرداخت کند و اقساط بعدیاش را در تاریخ معین باید بپردازد. ما این را گرفتیم و آمدیم صبح دفتر و فوراً آن بازرس وزارت دارایی را خواستیم و گفتیم آقا شما میروید به شرکت پنبه. صندوق مالیشان را نگاه کنید. از تاریخ فلان عقد قرارداد الی یومنا هذا ببینید چقدر پول این شرکت پنبه به حساب اینها ریخته با تلفن به من آره یا نهاش را بگویید.
رفت و جواب داد گفت: «آقا هیچ. تا امروز یک پوندی اینها پول ندادند. شرکت پنبه تا حالا به اینها پولی نداده». خیلی خوب. فوراً ما یک چیزی نوشتیم که… هان آن شرحی که نوشتند قرارداد لغو است مدیرعامل سازمان برنامه نوشته بود: «که با مقررات قانون این قرارداد از طریق مراجع مربوطه به انجام رسیده». این را من نامهاش را تهیه کردیم و بردیم پهلوی مرحوم رزمآرا. نوشتیم قرارداد را خریدار لغو کرده. طبق بند فلان بایستی یکصدهزار پوند یک ماه پس ازتاریخ امضای قرارداد میپرداخته و نپرداخته. بنابراین قرارداد لغو است و بلااثر است. این را امضا کردیم و بردیم با پرونده. آقا گفت خوب.
گفتیم خوب این هم شما به همین ترتیب به مجلس سنا بدهید. گفت: «خیلی خوب». رفت مجلس سنا مرحوم رزمآرا، این را به مجلس سنا گزارش کرد که دولت این کار را کرد. وقتی بررسی کرد اینطور است، اینطور است قرارداد لغو است. خوب مجلس سنا هم تمدید کردند.
آمد و دیدیم خوب یک مشکل … هان گفت مصاحبه مطبوعاتی. مصاحبه مطبوعاتی تمام مدیران جراید را خواست راجع به موضوع پنبه توی روزنامهها شروع کردند به نوشتن. آقای مدیرعامل….
س- نخعی.
ج- نخعی دیدیم با عجله آمده موقعی که حالا مخبرین هم جمع هستند و آقای نخستوزیر هم رفته تو اتاق با آنها صحبت کند. «فلانی نخستوزیر مبادا راجع به این پنبه صحبت بکند، شاهپور فرمودند صحبتی نشود در این موضوع». گفتم آقا آن که به اختیار من نیست. نخستوزیر خودش میداند آنچه مقتضی است عمل میکند. گفت: «نه من بایستی مطلب را به ایشان عرض کنم». گفتم خوب در و آن اتاق و بفرمایید بروید آنجا. هی پا به پا کرد و فلان. بعد رفت تو و دمِ در ایستاد. خوب نخستوزیر مصاحبهاش را کرد. گفت قرارداد اینطور بوده، اینطور بوده من قرارداد را لغو کردم. خوب او هم رفت خیلی با ناراحتی. چهار روز، پنج روز از این مقدمه نگذشته بود، شاید یک هفته، دیدیم مرحوم رزمآرا تلفن کرد. فلانی بیایید اینجا. رفتیم دیدیم چهار، پنج نفر تو اتاق نخستوزیر نشستند، مهندس کیست؟ مال شرکت پنبه ایتالیایی. مهندس کی، مهندس کی، مهندس کی، مهندس کی. گفت: «اینها آقا خریداران شرکت پنبه هستند».
س- اینها چی هستند؟
ج- خریداران شرکت پنبه اینها هستند. گفتم خوب. آن آقای کی هم همراهشان آمده بود، مال سازمان برنامه، اسم خوبی هم دارد، بله. گفت: «حالا شما تو آن اتاق بنشینید و با اینها صحبت بکنید. گفتیم خوب. رفتیم توی آن اتاق. گفتم آقا شما یک معاملهای کردید که خودتان رعایت مقرراتش را نکردید و لغو کردید. گفت چطور؟ گفتم این ماده را بخوانید. ماده را خواندند و به ایتالیایی برایشان ترجمه کردند. شما صدهزار پوند را ندادید تابهحال هم که نپرداختید. پس بنابراین خریدار که قرارداد را لغو بکند، اثر ندارد. گفت: «بله در این مورد حالا قصور شده، یا هرچه شده، شده ما قبول داریم ولی ما هشتصد تن این پنبه را به شرکتهای پارچهبافی فروختیم و باید به آنها تحویل بدهیم». گفتم بسیار خوب، شما حالا اگر بخواهید قراردادی منعقد کنید باید به نرخ روز بخرید برای وشی که میخواستند به شما بدهند آنموقع هفتزار و ده شاهی بوده، حالا پانزده زار شده. حالا هم شاید بالا برود. «خوب، آقا ما چهکار کنیم؟» گفتم هیچی. شما به سفیر خودتان در لندن تلگراف کنید و ما هم به سفیر ایران تلگراف میکنیم. نرخ روز را بپرسند همان نرخ روز را عمل میکنیم. گفت: «خیلی خوب». هیچی آمدیم به دفتر نخستوزیر گفتیم. تلگراف کردند به آقای تقیزاده نرخ پنبه در بورس لندن امروز چه قیمتی بوده هفت تومان و هشت قران. قرارداد هشتصد تنش را با هفت تومان و هشت زار موافقت کردند منعقد بشود، ملاحظه میفرمایید. مابقیاش را هم اگر خواستند بایستی در هر موقعی که حاضر شدند پولی را که گفتند میدهیم بدهند برای آن مطابق قیمت روز بپردازند. آقا هشت، نه میلیون معامله فرق کرد. گزارش تهیه کردیم و دادیم به آقای نخستوزیر. گفتم قربان این وزیر دادگستری شما و وزرای شما میگفتند هیچ راهحلی ندارد، اصلاً پرونده را نمیخواندند ما هم از خود همین پرونده استخراج کردیم و به استحضارتان رساندیم.
قضیه به این صورت بود. یا قضیهی گوشت میخواستن منعقد کنند. دکتر نامدار شهردار تهران بود. مرحوم رزمآرا من را خواست گفت: «فلانی اینها میخواهند قرارداد گوشت تهران را ببندند. نامدار به من میگوید که برای اینکه اشکالی پیش نیاید از بازرس نخستوزیری هم یک نماینده بیاید، شرکت داشته باشد در آن مذاکرات ما». گفتم قربان این کار از صلاحیت بازرسی نخستوزیری خارج است. گفت: «چطور؟» گفتم ما یک معاملهای و امری که انجام میشود بعد بازرسی میکنیم ببینیم در این کار تقلبی شده یا نشده. حالا شرکت ما در قراردادها اصلاً موردی ندارد، مربوط به ما نیست. گفت: «خیلی خوب، خواسته حالا به هرحال شما خودتان در این مورد». گفتم اگر چنانچه میفرمایید میروم ولی معمولاً نباید بروم. گفت: «نه حالا بروید شما و در آن جلسه شرکت کنید». رفتیم نشستیم و دیدیم نخیر آنها میگویند آقا باید نرخ را بکنید روی بیستوشش زار و آقای نامدار هم موافقت کرده. گفتم خوب آقا باید شما هم مطابق معمول رقم بدهید. گفت: «بله آقا همه اینها را کردیم». نامدار گفت: «اینها تقریباً حرفشان درست است. ما همهی این کارهایی که تیمسار میگوید کردیم و حالا بگذارید این پول را بدهند یک قران هم از اینها کم کنیم». گفتیم بسیار خوب. من نمیدانم هرطور به مصلحت خودتان است. آمدیم دفتر و دیدیم یک عدهای که به اصطلاح دسته مخالف اینها آمدند دفتر. گفتند: «آقا ما حاضریم گوشت تهران را بگیریم بیستودو زار». گفتم خوب آقا گوشت تهران بگیرید بیستودو زار. شما نتوانستید از عهده بربیایید. بایست شما تضمینی بدهید. گفت: «تضمین چه؟» گفتم تضمین بانکی بایست بدهید، حداقل بایست سه میلیون تومان ذمه بدهید، چون اگر وسط زمستان نتوانستید بدهید گوشت تهران را که نمیتوانند متوقف کنند؟
آنها گفتند ما میتوانیم به مطلب شما رسیدگی کنیم. رفتند و ۴۸ ساعت بعد دیدیم بله آقا ضمانت بانکی آوردند. خیلی خوب گذاشتیم کنار. گفتیم عصر هم کمیسیون بود. رفتیم تو کمیسیون. دیدیم نخیر اینها دیگر از بیستوپنج زار که مطلقاً آن هم یک قرانش را روی خاطر وجود آقای شهردار حاضرند کنار بیایند گفتم آقاجان من، عزیز من، این اشتباه است، اشخاصی هستند که با قیمت بیستودو قران برای تمام مدت سال گوشت را میدهند. گفت: «آقا آنها ممکن است یک ماه بدهند، دو ماه ندهند، بعد نتوانند چه میکنید؟» گفتم نه ما آن را هم فکر کردیم. ضمانت بانکی هم دادند. شما خیالتان راحت باشد. اگر ندهند از ضمانت بانکیشان میگیریم. هیچی بلند شدیم از جلسه آمدیم. خوب اینها دیدند نه قضیه شوخی نیست. رفتند عاجز شدند با همان بیستودو زار یعنی برای اینکه طرف خودشان را به اصطلاح بشکنند و بکوبند موافقت کردند گوشت تهران را از قرار کیلویی بیستودو زار بدهند همان نرخی که سال گذشته بوده. خوب آن دسته مخالفت که بیستودوزار پیشنهاد داد و ضمانت هم داد آمد پهلوی ما. گفت آقا ما همچین خدمتی کردیم به مملکت. آنها که میخواستند بیست و پنج زار بدهند ما هم آمدیم رو دستشان و بیستودو زارش کردیم. گفتم خوب حالا که قرارداد بستند با آنها. دفعه اول آنها بودند حالا که آنها حاضر شدند بایست به آنها میدادند. گفت: «حالا ما یک پیشنهاد دیگری داریم». گفتم چیست؟ گفت: «ارتش قرارداد بسته بیستوپنج زار ما حاضریم گوشت ارتش را بدهیم». گفتم آقا بنویسید. برداشت نوشت و امضا کرد. وزیر جنگ هم آقای هدایت بود. ما آمدیم نوشتیم به وزیر جنگ که مقاطعهکاران گوشت حاضر هستند گوشت سالیانه ارتش را به قیمت بیستوپنج زار بپردازند. دستور به حرف ارتش است، اقدام، همین. پاکت را فرستادیم برای آنها. سه روزی نگذشته بود که دیدیم یک نامهی مستقیمی وزیر جنگ داده. رزمآرا تلفن کرد فلانی بیاید اینجا آقا. آمدیم و رفتیم. گفت: «آقا شما به هدایت چه نوشتید؟» اکثر این نامهها را که من میبردم رزمآرا نخوانده امضا میکرد. نه که کار هم داشت، عجله هم داشت. این چیست؟ راجع به چیست؟ خیلی خوب. گفت: «شما چه نوشتید؟ گفتم کی اینها را نوشته؟ اینها میگویند ما حاضر هستیم گوشت ارتش را بیستوپنج زار بدهیم اگر به صرف وزارت جنگ است بفرمایید». دیدیم وزیر جنگ نوشته: «بله. قبلاً مقاطعهکارها بیستوپنج زار پیشنهاد کرده بودند، قرارداد هم منعقد شده بود ولی ارتش صلاح دید که قرارداد را و حاضر شدند اینها به همان بیستودو قران بدهند». گفتیم قربان شما میدانید این معامله الان چقدر به نفع ارتش است؟ گفت: «آقا، شما به این قسمتها کار نداشته باشید. برای اینکه اعلیحضرت موقعی که من نخستوزیر شدم گفت به یک شرط شما را نخستوزیر میکنم که در امور ارتش دخالت نکنید». گفتم قربان این که دخالت در ارتش نیست، ما میگوییم گوشت شما کنتراتچیتان گفته بیستوپنج زار ما میگوییم بیستودو زار. گفت: «بله، حالا از این بهبعد دیگر در این مورد شما اقدامی نکنید». گفتم بسیار خوب.
یک روز دیدیم تلفن زدند «فوری فوراً بیایید». رفتیم دیدیم سرتیپ مزینی آنجا تو اتاق رزمآرا است. گفت: «اعلیحضرت خیلی متغیرند از من، از دستگاه ما». گفتم برای چه قربان؟ گفت: «گفتند که شما نان ارتش را خراب کردید سبوس به ارتش میدهند». ما سبوس به ارتش میدهیم؟ گفتم ما که گندم نمیدهیم به کسی که قربان، اداره غله گندم میدهد. ما گفتیم سبوس بدهند به ارتش؟ حالا این حرف نمیدانم از کجا درآمده این صحبت. گفت مزینی چیست؟ گفت: «بله قربان ما قبلاً آرد سه صفر میگرفتیم و سبوسش را میدادیم به اداره غله». گفتم خوب بله قربان. پس بفرمایید اینطور گفتند. نان شهر را شما فرمودید هر روز نمونه کنند بیاورند شما ببینید. ما دیدیم نان بسیار بد است. بعد که خواستیم رئیس اداره غله را، آن فیروزآبادی بود و از او سؤال کردیم. گفت آقا ما هر روز چند تن سبوس ارتش را باید به جای گندم بدهیم به نانواها داخل نان مردم میکنند. برای چه؟ گفت: «ارتش میگوید». گفتم ارتش سبوس گندم خودش را باید توی نان خودش بزند. گفت: «آخر ما باید به مریضهایمان نان سه صفر بدهیم». گفتم خوب تیمسار تشریف بیاورید دفتر من به این موضوع رسیدگی میکنم. گفتم آقا شما چند تا مریض دارید در بیمارستان؟ بستری چند نفر دارید؟ گفت: «من نمیدانم حساب کنید». گفتم نه نمیدانید که الان آمارش را بگیر دیگر. گفت: «بله، صورت در حدود ۴۰۰ نفر باید داشته باشیم». گفتم مریض که توی تختخواب است چقدر نان میخورد در روز؟ پانصد گرم؟ ششصد گرم؟ بیشتر میخورد؟ خیلی خوب. جمعش چقدر میشود، در ماه چقدر میشود؟ رئیس اداره غله را خواستیم گفت آقا اینها روزی شش تن به ما سبوس میدهند و از ما آرد سه سفر میخواهند. آرد سه سفر معلوم بود برای شیرینیپزی است، ملتفت فرمودید. اینها این آردها را میگرفتند و به شیرینیپزها میدادند. مابهالتفاوتش را میگرفتند، ملاحظه فرمودید؟ بنده گفتم که آقا سبوس ارتش متعلق به خود ارتش است به ما مربوط نیست. ما سبوس ارتش را نباید بگیریم داخل نان بزنیم. بعد که دید ما حساب کردیم، اوه، ممکن است سر و صدا بشود، گفت تیمسار من یک خواهش از شما دارم. این همین موضوع را همین جا. گفتیم نه ما دنبال این حرفها … قال که نیستیم عزیز من. شما رفتید گزارش دادید اینطور عنوان شده ما هم اینطور جواب دادیم. حالا هم رسیدگی کردیم دیدیم که درست است. گفت: «بله، بنده معذرت میخواهم» گفتم بسیار خوب.
از این صحبتها. خیلی مصدع شدیم قربان.
س- من خیلی استفاده کردم و فرصت دیگری بشود که راجع به آن یکی دو مطلب دیگری اگر علاقهمند بودید …
ج- آن دو مطلب دیگر ضرورت دارد بگوییم؟
س- راجع به قم و ورامین چیزی فرمودید گفتم اگر بخواهید بگویید.
ج- نه چه لزومی دارد. بله.
س- بله.
ج- چون مطلبی است که گذشته و به هرحال، واقعیتی است که خواستم آگاه بشوید ببینید که میتوانید زمینه را همینطوری به مرور تهیه کردند تا وضع به این صورت درآمد دیگر. اگر چنانکه واقعاً جلوی فساد را گرفته بودند کار به اینجا نمیرسید. آقا عرض کردم با اینکه «قانون از کجا آوردهای». تصویب مجلس شد و قفسهها در وزارتخانهها تهیه کردند، اظهارنامهها باید هر سال کارمندان بدهند، ولی این اظهارنامها اصلاً کسی باز نکرد. هی میگرفتند دسته میشد توی این قفسهها را میرفت. اه، آقا شما یک نفر نیاوردید تحت این عنوان که از کجا آوردهای». تحت مؤاخذه سؤال و جواب قرار بدهید. تصویبنامه هم شده، قانون هم گذشته. آن بند «ب» و «ج» قانونش هم گذشت، عرض کردم حضورتان که، واقعاً هم از ۲لحاء تعیین شده بودند برای رسیدگی آقای فلان، چون آقای فلان شاملشان میشد، نفوذ داشتند هیچی نگذاشتند پیش برود. همینطور هی اضافه شد، اضافه شد، اضافه شد به این صورت درآمد که ملاحظه فرمودید. خوب آقایان چه کردند با صندوق دولت؟
خوب پولها را میفرستادند به خارج. بعد از بانکها وام میگرفتند و کارهای شهریشان را انجام میدادند. خودشان سرمایه نمیگذاشتند، تمام از تو بانک بود، از بانک گرفتند، غارت کردند با قیمتها به اضعاف مضاعف. خوب معلوم است دیگر آنطور. حالا هم به اینطور، گرفتار مملکت گرفتار. چه خواهد شد؟ نه اصلاً شاه نمیخواست. شاه هم واقعاً در چند مورد که من خودم مسائل را به عرضشان رساندم دیدم نه
س- آخرین باری که شاه دیدید کی بود؟
ج- آخرین باری که شاه را دیدم فاصلهاش زیاد بود.
س- ایشان چند ماه آخر سلطنتشان یک سری از افراد قدیمی را دعوت میکردند.
ج- نخیر. نخیر این آخر بنده ندیدم دیگر. کم خیلی کم. خیلی کم. بله. نخیر آقا قصور کردند دیگر وضعیت را به این صورت درآوردند که الان بردند و خوردند و هیچی. هی بانک هی بانک، هی بانک تشکیل دادند با کی؟ چه بساطی درست کردند. حالا هم آخر مملکت معلوم نیست که آیندهاش چه بشود، چطور دربیاید. هیچ روشن نیست، هیچ روشن نیست.
اینها هم واقعاً رجال مملکت که به فکر مملکت نیستند و الا جمع میشدند واقعاً بررسی میکردند، مطالعه میکردند طرحی چه باید بکنند، متفق میشدند. اینکه اتفاق نظر هم پیدا کنند توی همین است. هیچی.
Leave A Comment