مصاحبه با ارتشبد فریدون جم
تحصیلات نظام در فرانسه
همسر شاهزاده شمس پهلوی
رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران ۱۹۷۱ ـ۱۹۶۹
سفیر ایران در اسپانیا
تاریخ مصاحبه: ۲۴ نوامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
ج- البته برای من همیشه باعث خوشوقتی و هم باعث تأثر است که در مورد اعلیحضرت رضاشاه کبیر صحبت بکنم. چون ایشان یک شخصیت بسیار بسیار بارز و درخشانی در تاریخ ایران بودند. اولین خاطرهای که من دارم مربوط است به خیلی دور، موقعی که در تهران کودتای ۱۲۹۹ صورت گرفت، آنموقع من سه چهار ساله بودم. پدرم با سید ضیاءالدین طباطبایی خیلی دوست و نزدیک و مربوط بود و رفت و آمد میکرد یک روز شنیدیم که کودتا شده، ما بچه بودیم و نمیفهمیدیم کودتا یعنی چه. گفتند رضاخان آمدند و قزاقها تهران را گرفتند. تقریباً یک سال بعد یکی از اولین اقدامات اعلیحضرت پهلوی متشکل کردن نیروهای مختلفی بود که به اسم ژاندارم و قزاق و دیگر نامها وجود داشت. اینها را جمع کردند به نام قشون ایران برای سرکوبی یاغیانی که در اطراف ایران بودند مثلاً در ترکمنصحرا، آذربایجان، لرستان و سایر نقاط. قشون در سالهای بعد اردوکشیهای متعددی نمود و موقعیتهای به دست آمده توجه ما را هم خیلی جلب کرده بود و من و برادرم در آنموقع خیلی به پدرم اصرار کردیم که میخواهیم به مدرسه نظام برویم و در آنموقع یک مدرسه ابتدایی نظام و یک مدرسه متوسطه نظام وجود داشت که فرماندهاش امیر موثق نخجوان بود. ما رفتیم مدرسه نظام. آنموقع اثرات نظام روسی در ارتش زیاد بود هنگامی که کودتا صورت گرفت از پدرم پول خواسته بودند پدرم گفته بود که من مجاز نیستم که پول دولت را در اختیار شما بگذارم.
س- پدرتان چه سمتی داشتند در آنموقع؟
ج- درست به خاطرم نیست. . . گویا ریاست خزانهداری را داشت.
س- در دولت
ج- در کار دولت بود و در امور مالی. در آنموقع شنیدم پدرم را چند روزی هم گرفتند ولی هیچوقت حاضر نشد بدون مجوز برای مخارج قزاقخانه پول بدهد ولی گفته بود در صورتی که بخواهید من میتوانم ترتیبی بدهم که بانک شاهنشاهی که در آن موقع در تهران بود قرضهای بدهد و او اینکار را کرد و بهاصطلاح کار قزاقخانه راه افتاد و از آن تاریخ هم اعلیحضرت پهلوی نسبت به پدر من محبتی پیدا کردند و او را به عنوان معاون خود که در آنموقع رئیسالوزرا بودند منصوب کردند. البته پدر من در زمان احمدشاه چندین دفعه وزیر بود ـ به خاطر ندارم که کدام وزارتخانهها بود. سالها به همین ترتیب میگذشت تا اینکه پدرم استاندار شد آن وقتها میگفتند حکمران یا والی. پدرم والی کرمان و بلوچستان شد و ما رفتیم به آنجا من در آن موقع در حدود دوازده سالم بود.
س- شما هم همراهشان رفتید؟
ج- ما هم رفتیم. البته مسافرت سختی بود در آن موقع از راه کویر و راهها بد مرتب در شن میماندیم و شبها کنار جاده و راهها میخوابیدیم و بدین ترتیب رفتیم به کرمان ـ کرمان هم شهر عجیبی بود همه دیوارهای گلی خیلی بلند و عجیب و غریب مینمود همهجا را شن گرفته بود. باد زده شنها تا سر دیوارها را میگرفت. چون دشت کرمان هم یک سرزمین مسطحی است ـ آب قناتها خودبهخود جریان پیدا نمیکند بعد در داخل نهرها یک آدمهایی راه میرفتند و پشت سرشان با طنابی یک بسته کهنه بزرگ میبستند و توی نهر آب میکشیدند که آب جریان پیدا کند اینها را کشکش میگفتند، توی حیاط آدم نشسته بود یک دفعه از داخل سوراخ یک آدمی میآمد بیرون که کشکش بود. در کرمان من حصبه خیلی سختی گرفتم دو سه ماه طول کشید ـ اول اشتباه کرده بودند خیال میکردند مالاریا است. هفت هشت ماه بعد مأموریت پدرم تغییر کرد.
پس از خاتمه مأموریت ایشان دوباره استاندار شد ـ اینبار در خراسان و سیستان ـ ما رفتیم به مشهد ـ در مشهد بودیم و اولین دفعهای بود که یک روزی اعلیحضرت رضاشاه میآمدند به مشهد ـ من خوب خاطرم هست آنموقع من مدرسه شاهرضا میرفتم. شاگردهای مدرسه همه عمامه به سرشان بود و به غیر از برادرم و من و پسر اسدی ـ علینقیخان اسدی. ما سه نفر بهاصطلاح کلاهپهلوی سر میگذاشتیم و متجدد بودیم ولی مابقی همه لباس آخوندی و عمامه داشتند و بنا شد که در صحن آستانه از اعلیحضرت پهلوی پذیرایی بکنند من خوب به خاطرم هست یک واحد نظامی هم آورده بودند و آنجا صف کشیده بودند و ماها را هم که جزو دبیرستان شاهرضا بودیم برده بودند آنجا ـ ناظم مدرسه به ما مرتب اصرار میکرد که خواهش میکنیم که شما برای همین دو سه ساعت هم شده برای اینکه یکنواخت باشد عمامه به سرتان بگذارید و از همین لباسهای مثل دیگران بپوشید.
س- عبا؟
ج- عبا نبود ـ بچهها عبا نداشتند از این لباس آخوندی دراز داشتند و یک عمامه میگذاشتند که من و برادرم بههیچوجه من الوجوه حاضر نشدیم. خاطرم هست که آنجا ایستاده بودیم که اعلیحضرت آمدند و فرمانده نظامی رفت و گزارش نظامی داد و بعد جلو صف که آمدند تیمورتاش هم همراهشان بود پدرم و دیگران هم بودند جلوی ما که رد شدند تیمورتاش به اعلیحضرت عرض کرد که اینها پسرهای جم هستند. اعلیحضرت ایستادند و نگاه کردند از من پرسیدند پسر، شما میخواهی چهکاره بشوی؟ من گفتم دلم میخواهد افسر بشوم. گفتند، هان بارکالله بارکالله خیلی خوشم آمد همین کار را باید بکنی. و اتفاقاً همین مسئله همیشه مثل اینکه در سر من مانده بود که من حتماً باید به قشون بروم. البته سابقه مدرسه نظام هم داشتم سه چهار سال هم مدرسه نظام رفته بودم و احساس دلبستگی میکردم. این صحبت هم که آنجا شد همیشه برای من در ذهنم یک تأثیری گذاشته بود که دیگر من حتماً مأموریت دارم و باید افسر بشوم. بالاخره پس از پایان سیکل اول متوسطه من رفتم به پاریس و برای تحصیل.
س- چند سالتان بود؟
ج- آنموقع شاید مثلاً چهارده پانزده سالم بود. رفتم به مدرسهای به نام لیسه پاستور ـ پسر داییام هم آقای تیمور نواب پسر حسینقلیخان نواب آنجا بود و از ایرانیهای دیگر آقای امانالله عامری آنجا با ما بود. بعد پدرم اصرار میکرد که بعد از مدرسه متوسطه من حقوق بخوانم و مدرسه علوم سیاسی بروم ولی من میگفتم که من باید بروم و افسر شوم دلم میخواهد افسر شوم ولی پدرم مخالفت میکرد. آخرالامر، مدرسه علوم سیاسی رفتم یک مدتی با همین آقای خسروپور که الان گویا در بانک جهانی در الجزایر کار دارند، مرحوم کیش، و شخص دیگری که فوت کرده همکلاس بودم ـ این آقایان از طرف بانک ملی آمده بودند ـ ما همه همکلاس بودیم در مدرسه علوم سیاسی قسمتهای بانکداری و سایر مسائل مالی تدریس میشد حقوق هم میخواندیم و چون درسهایش مشترک است چندتا ماده اضافه است. یک سالی هم من این مدرسه را خواندم ولی دلبستگی نداشتم دیدم که من اصلاً بهاصطلاح حقوق بخوان و بانکدار بشو و اینها نیستم و نمیتوانم بشوم. اصلاً ذوق من به یک چیز دیگری است این بود که خواستم بروم به دانشکده افسری فرانسه سن سیر. آنجا این اشکال پیش آمد که گفتند که باید حتماً از ارتش ایران معرفی بکنند بهعنوان خارجی به دانشکده افسری سن سیر نمیشود رفت. تمام سالهایی که بهاصطلاح کاراکتر شخص نضج میگیرد و انسان مرد میشود من در فرانسه بودم و با همکلاسیهایم دوست بودم و در آنموقع بعد از جنگ جهانی اول هم فرانسه خیلی روحیه میلیتاریستی داشت و خیلی از شاگردها ـ همکلاسیهای ما میرفتند به مدرسههای نظام ـ من هم اصرار داشتم که بروم مدرسه سن سیر با آنها و حتی میل داشتم که در ارتش فرانسه بمانم. این بود که از یک طرف پدرم اجازه نمیداد از طرفی اشکالات بهاصطلاح تابعیت بود برای رفتن به مدرسه. آنجا به فعالیت افتادم گفتم هر طوری شده من باید این مشکل را حل بکنم. پدرم در آنموقع در ایران نخستوزیر شده بود. من به علت عادت به محیط و دلبستگی به فرانسه خود را مثل سایر دوستانم حس میکردم و میل داشتم در فرانسه بمانم البته همه نصیحت میکردند نخیر شما باید برگردید و بروید به مملکت خودتان خدمت کنید، ولی آنموقع من عقلم نمیرسید. من فکر میکردم که چون تمام دوستان من اینجا هستند خاطرات جوانیام در اینجا بوده دلبستگیهای جوانیام را در آنجا داشتم این بود که میگفتم نه من دلم میخواهد بروم در ارتش فرانسه بمانم. موضوع سن سیر به اطلاع ژنرال ویگان رسید ـ ویگان هم کمک کرد یک ژنرالی بود که فرمانده نظامی پایس بود در آنموقع ژنرال گورو Goureaux نام داشت یک دست و یک پا هم نداشت ـ در جنگ جهانی اعضای خود را از دست داده بود ایشان کمک کردند. بالاخره با این پشتیبانیها و موافقت ژنرال مارتن که رئیس دانشکده افسری بود گفتند موقتاً شما بیایید تا مسئله تابعیت حل بشود. و به این ترتیب من رفتم وارد مدرسه سن سیر شدم.
در مدرسه سن سیر هم فکر میکنم وضعم بد نبود گزارشهایی که دادند و هنوز هم هست نشان میدهد وضعم خوب بود چون به کارهای نظامی خیلی علاقه داشتم حتی برای کارهایی که شاگردهای دیگر دوست نداشتند من داوطلب میشدم. مثلاً روزهای یکشنبه هر کسی که کشیک داشت و گارد معین میشد که مثلاً دم در مدرسه بایستد یا جزو گارد باشد من همیشه داوطلب میشدم و نوبت آنهای دیگر را قبول میکرم. سال تمام شد و رفتیم اردو ـ اردو در آخر سال بود ـ بعد آماده میشدیم که برویم به مرخصی. در این موقع مرتب از ایران تلگرافات و نامههایی میرسید که شما حتماً برای تعطیلات تابستان بیایید اینجا. من قرار گذاشته بودم با چند نفر از دوستانم برویم به هولگات Houlgate کنار دریا. بعداً تلگرافهای متعددی به وسیله سفارت شد و از راه سفارت مرا خواستند که حتماً حتماً به ایران بروم. من به تردید افتادم گفتم لابد پدر من در حال فوت و مریض است به من هم نمیخواهند بگویند به این سبب میگویند بیا من هم مرتب میگویم که نه من میخواهم بروم به کنار دریا. آخرالامر مرخصی گرفتم و عوض اینکه بروم کنار دریا تصمیم گرفتم برای در حدود بیست روز بیست و پنج روز بروم به ایران. از راه روسیه عازم ایران شدم البته با ترن و از ورشو به Shepetovka بعد با کشتی به بندر پهلوی و از آنجا به تهران. در ایران فهمیدم که پدرم رفته و از یکی از دختران اعلیحضرت رضاشاه را خواستگاری کرده یعنی اعلیحضرت پهلوی خواسته بودند دخترهایشان را شوهر بدهند پدر من هم که خیلی به اعلیحضرت رضاشاه دلبستگی داشت و البته برای خودش این را خیلی افتخار میدانست گویا عکس مرا به دربار فرستاده بود ـ عکسهای من هم با لباس سن سیر خوب جالب و برازنده بود ـ جوان بودم. اعلیحضرت پهلوی نظامیان را دوست میداشتند و همیشه به نظامیان دلبستگی داشتند در خواست پدرم را قبول کرده بودند. وقتی که به تهران رسیدم جریان را به من گفتند ـ من خیلی ناراحت شدم گفتم که نخیر اصلاً من زن نمیخواهم بگیرم و هنوز زیاد جوان هستم و به علاوه میخواهم برگردم بروم به فرانسه چون کارم آنجا است. وضع بدی بود برای پدرم خیلی ناخوشایند میشد که بیاید و بگوید بله پسر من یکهمچین افتخاری را حاضر نیست قبول بکند. برای او در هر صورت خیلی بد بود. البته من هم آشنایی قبلی نداشتم که بگویم دلبستگی هست. خلاصه قرار شد که در ایران بمانم و بقیه تحصیلات خود را در دانشکده افسری خودمان دنبال کنم. من ماندنی شدم ژنرال ژاندر که رئیس میسیون نظامی فرانسویها بود به من نصیحت کرد که باید در ایران بمانم. فکر آنموقع من البته کار غلطی بود، من ایرانی هستم بالاخره وظیفهام به ایران است، آنموقع عقلم نمیرسد. ژنرال ژاندر به من گفت شما از فرانسه افسر میآورید اینجا آنوقت شما میخواهید بروید در فرانسه خدمت بکنید. دیدم حرف درستی میزند. البته من راضی شدم که بمانم. بعداً من و علی قوام که ایشان هم از خارج آمده بود و دفعه اولی بود که من او را میدیدم رفتیم حضور اعلیحضرت رضاشاه، کاخی بود که روبهروی دانشکده افسری در خیابان سپه واقع بود آنجا اعلیحضرت هم تشریف آوردند.
س- کاخ مرمر وجود داشت آنموقع؟
ج- نخیر کاخ مرمر هنوز ساخته نشده بود ـ یک عمارت قدیمی بود که بعداً خراب کردند و جای آن عمارتی ساختند که کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی شد و در این اواخر گویا موزه نگارستان شد. آنجا ما رفتیم و اعلیحضرت را دیدیم و اعلیحضرت تشریف آوردند و صحبتی با ما کردند و البته خیلی تحت تأثیر واقع شدیم ـ قد بلند و نگاه نافذ و طرز صحبت خیلی با طمأنینه، خیلی ملایم و شمرده صحبت میکردند. از همه چیزشان شخصیت میبارید. تصمیم گرفته شد که برویم به مدرسه نظام. ما رفتیم به دانشکده افسری و البته چون من سابقه سن سیر داشتم به سال آخر دانشکده افسری وارد شدم. یک سالی هم با والاحضرت شمس بهاصطلاح نامزد بودم و در سال ۱۳۱۶ عروسی کردیم. اغلب شبها شام به حضور اعلیحضرت میرسیدیم. ناهارها ولیعهد و والاحضرت اشرف و شاهپور علیرضا به حضور اعلیحضرت میرفتند که تنها نباشند. شبها بیشتر والاحضرت شمس و من میرفتیم ـ شاهپور علیرضا اغلب شبها میآمد. اعلیحضرت رضاشاه زندگی سادهای داشت. شبها سؤال که میفرمودند بیشتر در مورد سربازخانه بود. میپرسیدند افسران چه میگویند، سربازان چه میگویند، گروهبانها چه میگویند از این حرفها، بیشتر از اینها صحبتهایی نمیشد، من از همان تاریخ احساس دلبستگی بسیاری نسبت به شخص ایشان پیدا کردم و فکر کنم که اعلیحضرت هم لطف خاصی به من پیدا کرده بودند. بدین ترتیب سالها پیش میرفت.
اعلیحضرت همیشه گل یاس را دوست میداشتند و من در شبهای تابستان همیشه پیش از اینکه برای شام بروم یک سینی از این گلهای یاس جمع میکردم و برایشان میبردم و اعلیحضرت همیشه این یاسها را دوست داشتند توی پیراهن بریزند توی جیبهایشان میریختند و مرتب هم بو میکردند. اعلیحضرت همیشه شبها خیلی خوشحال بودند. اغلب اعلیحضرت با پیشخدمتها شوخی میکردند. پیشخدمتی داشتند که اسمش را گذاشته بودند «جرز» دستور داده بودند که سبیلش هر سانتیمتری که دراز شود ماهی مثلاً صد تومان اضافه حقوق بگیرد. آن هم گذاشته بود سبیلش درست آمده بود تمام دهنش را گرفته بود ـ درست شکل فوک (سگ آبی) شده بود و خیلی قیافه مضحکی داشت. شبها سر شام اعلیحضرت با او خیلی شوخی میکردند.
اعلیحضرت خیلی به خانواده دلبستگی داشتند همیشه با خانواده با احترام رفتار میکردند و علاقه داشتند که خانوادهشان هیچوقت کاری که مغایر حیثیت باشد مرتکب نشوند خیلی در این مورد دقت داشتند. خودشان هم خیلی ساده زندگی میکردند. اعلیحضرت پهلوی سالها یک عمارتی داشتند مثل یک عمارت متوسط تهران، عمارت کوچکی بود و یکی دو اتاق. هیچ دنبال بهاصطلاح تشریفات نبودند. از تملق بسیار بسیار بدشان میآمد. کسی اصلاً جرأت نمیکرد به اعلیحضرت تملق بگوید اگر کسی تملق میگفت مورد ایراد واقع میشد برای اینکه اعلیحضرت میدانستند که ایرانیها با تملق همهچیز را خراب میکنند، به هیچ کس اجازه نمیدادند تملق بگوید. اعلیحضرت زندگی سربازیاش را کاملاً حفظ کرده بود صبحها خیلی زود از خواب بلند میشد. غذایش خیلی ساده بود لباسش خیلی ساده و خیلی آدم تمیزی بود و خیلی هم اخلاقاً منزه بود یعنی اهل قماربازی، خانم بازی، و از این قبیل کارها اصلاً نبود. تنها زندگی میکرد و علاوه بر کار فقط شاید سرگرمیاش همین دیدن خانواده موقع ناهار و موقع شام بود. مدت زیادی نگذشت متوجه شدم که با والاحضرت شمس زندگی ما نمیگیرد، اخلاقمان با هم جور نمیآید. او دلبستگی خیلی زیاد به موسیقی و رمانتیسم و این چیزها داشت و من عشقم به سربازی و سربازخانه و این قبیل چیزها بود. ولی هیچوقت کدورت و دلتنگی بین ما پیدا نشد. ما به وسیله ولیعهد (اعلیحضرت محمدرضاشاه بعدی) پیغامی میفرستادیم برای اعلیحضرت رضاشاه که اجازه بدهند جدا بشویم.
س- مشترکاً پیغام فرستادید؟
ج- بله. والاحضرت ولیعهد هم اصرار داشتند که به من چه من جرأت نمیکنم (به اعلیحضرت میگفتند آقا) به آقام این حرف را برسانم و صحبتی بکنم ـ بدش میآید. خلاصه با اصرار ما رفتند گفتند و اعلیحضرت گفته بودند تا من زنده هستم چنین اجازهای را نخواهم داد. دیگر هم تکرار نکنید. این بود که ما دیگر ظاهراً با هم زندگی میکردیم ولی رابطهای نبود. ولی مراسم ناهار و شام با والاحضرت به همان ترتیب سابق ادامه داشت.
این جریان به همین ترتیب بود تا شهریور ۱۳۲۰ در وقایع شهریور من مدتی بود ستوان یکم بودم، فرمانده آموزشگاه گروهبانی لشکر یک مرکز بودم و البته خیلی هم دلبستگی به کارم داشتم. میشنیدیم که حوادثی در حال تکوین است ولی در آنموقع خیلی دقت میشد که تحریکی ایجاد نشود چون بالاخره دیگر کشورها در جنگ بودند و ایران اعلام بیطرفی داده بود حتی من میشنیدم که مثلاً دستوراتی را که اعلیحضرت رضاشاه به فرماندهان خارج میفرستادند این بود که هیچ کس عملی، حرکتی که تحریکآمیز باشد نکند. حتی مثلاً من یادم هست که فرماندهان میخواستند بروند در طول مرزها اشغال مواضع دفاعی بکنند اجازه نمیدادند میگفتند در سربازخانهها بمانند اگر بروند موضع بگیرند بهانهای ایجاد خواهد شد.
خلاصه یکروزی من یک گروهبانی داشتم که هنوز هم اسمش یادم هست گروهبانی بود که در جنگهای داخلی مدال ذوالفقار گرفته بود. گروهبان قدبلند و مرد آراستهای بود اسمش حسنقلی بود. اهل ساوه بود، رفته بود به مرخصی. یکروز ما همهمان در سعدآباد بودیم من دیدم که ساعت پنج صبح گفتند حسنقلی آمده و شما را میخواهد. تعجب کردم گفتم حسنقلی مرخصی رفته ساعت پنج صبح با من چه کار دارد. خلاصه پا شدم آمدم پایین دیدم که حسنقلی کولهپشتی تفنگ و قطار بسته و خیلی خوشحال است. گفت جناب سروان -تازه آنوقت من سروان نبودم من ستوان بودم ولی به ستوان یکم میگفتند جناب سروان- جناب سروان بلند شو بریم جنگ، خیلی هم خوشحال بود. گفتم برویم جنگ، کجا؟ جنگ کی؟ گفت روسها مگر خبر ندارید آمدهاند و حمله کردهاند و بمباران کردهاند. از آن طرف هم انگلیسها دارند میآیند. پاشو بریم جنگ. من هم بلند شدم پرسیدم رادیو چه میگوید؟ گفت که همهجا و همه کس میداند و الان شایع شده است تا یکی دو ساعت دیگر همه خواهند شنید.
من فوری رفتم و لباس پوشیدم و سوار اتومبیل شدم و رفتم به شهر. دیدم که این حسنقلی سهتا گروهبان مرا آمادهباش داده فشنگ تقسیم کرده و همه را آماده کرده و کولهپشتی و مهمات بستهاند و یک تعدادی مسلسل هم که داشتیم اینها را همه را برده برای تیر ضد هوایی آماده کرده. متأسفانه بعدها در ارتش نظیرش را کمتر دیدم. سوادی هم نداشت ولی تجربه داشت، خیلی مدیر بود. روزها مرتب میگفتیم چطور میشود. روزی دستور دادند که پادگان مرکز بیاید و برود موضع دفاعی بگیرد لشکر یکم در اطراف طرشت نزدیک سه کیلومتری تهران بایستی مستقر میشد. از آموزشگاه گروهبانی آنها که دورهای دیده بودند تقسیم کردیم و گروهبان شدند و رفتند به قسمتهای دیگر، بقیه را هم بر زدیم با سربازهای دیگر و یک گردان درست کردند و جزو فوج پهلوی شد و ما رفتیم در طرشت و آنجا چهار پنج روزی سنگر کردیم و منتظر بودیم که روسها بیایند. بعد یک روزی من در باغشاه بودم امربری آمد و گفت که شما بیایید بالا فرمانده لشکر کریم آقا بوذرجمهری شما را میخواهد. من رفتم به ستاد لشکر آنجا ایشان به من گفتند که شما میدانید که الان از نیروی هوایی بعضی واحدهایش یاغی شدهاند و طیارهها بلند شدهاند و دارند پرواز میکنند. ممکن است اینها بروند به سعدآباد بمب بزنند یا یک حمله بکنند به آنجا و شما بهتر است که بروید و خودتان را برسانید شاید شما را لازم داشته باشند. من گفتم من واحد دارم و در حال آمادهباش هستیم و در صحرا گسترش یافتهایم و خودم فرماندهی دارم و من نمیتوانم سربازهایم را رها کنم. گفتند نه شما فرماندهیتان را موقتا به یک نفر تحویل بدهید و بروید سعدآباد. من خودم را رساندم به سعدآباد. وقتی به سعدآباد رسیدم دیدم که دیگر نه پاسداری مانده است و نه نوکری، تمام درها باز و هر جا آدم میرود میبیند که هیچ کس نیست اصلاً هیچ. همه نوکرها و درباریها و سرباز و گارد همه رفتهاند. چون بالای تهران هم طیارهها پرواز میکردند و توپهای ضد هوایی هم آتش میکردند صدای توپ میآید.
س- اینها طیارههای ایرانی بودند آنموقع؟
ج- بله. چندتا طیاره گفته بودند که ما تسلیم نمیشویم و میجنگیم. خوب خیلی درجهداران و خیلی سربازها و خیلی از افسران در آنموقع وقتی که همه گفتند تسلیم بشوید حاضر نبودند. حتی من یادم هست سربازهای خود من وقتی گفتیم که برگردید به سربازخانه خیلی از آنها آمدند پیش من و گفتند ما دیگر بهتر است همینجا کشته بشویم و بمیریم این بهتر است تا اینکه برگردیم برویم توی دهمان و به ما بگویند که بله روسها یا انگلیسها آمدند و اینها هم آنجا مملکت را همینطوری دودستی تسلیم کردند و حالا برگشتند و آمدهاند خانه.
س- پس اینکه میگویند سربازها فرار کردند جور درنمیآید؟
ج- سربازها که فرار نکردند هیچ سربازی فرار نکرد. در آنموقع وزیر جنگ نخجوان بود و یک ستادی در باشگاه افسران درست کرده بودند و اینها یک جلسهای تشکیل میدهند و گویا با اجازه ولیعهد وقت سربازها را مرخص میکنند دستور میدهند که این سربازها پیش از اینکه مثلاً شهر ساقط شود مرخص شوند. همه رفتند و پادگانها را به وضع فجیعی رها کردند. قاطر و اسب و تجهیزات همه اینها بیآدم ماندند، تمام سربازها را گفتند بروید. سربازهای بیچاره پیاده راه افتادند ـ خلاصه خیلی وضع مغشوشی پیش آمد. اتفاقاً آن واحدی که مال من بود بعد از اینکه من رفته بودم سعدآباد ستوان مینباشیان (همین ارتشبد مینباشیان) ارشد افسران بود فرماندهی را عهدهدار گردید، آن واحد از جایش تکان نخورده بود با وجودی که دستور تفرقه و مرخصی داده بودند آنها مانده بودند که بعداً آنها بسیاری از پاسدارها و مأموریتهای تأمینی را انجام دادند. البته آن جریان هست که وقتی اعلیحضرت پهلوی شنیده بودند که سربازان را مرخص کردند خیلی عصبانی شدند و بعد هر کسی را خواسته بودند و سؤال فرموده بودند به اجازه کی اینکار شده، گفته بودند که مسئولان بیچاره نخجوان را دم چک داده بودند که گویا کتکی هم خورده بود. ولی من از خود نخجوان شنیدم که میگفت که بالاخره ما این جریان و تصمیماتمان را تلفنی با ولیعهد صحبت کردیم و ایشان هم اجازه داده بودند. البته آنها حق نداشتند به دستور ولیعهد چنین کاری را بکنند بدون اجازه اعلیحضرت چنین تصمیمی آن هم در آنموقع خطیر اصلاً درست نبود.
س- رضاشاه کجا بودند در آن تاریخ؟
ج- رضاشاه در تهران در سعدآباد بودند. خلاصه من آن روز را تعریف میکردم. آن روز که من رفتم سعدآباد و رسیدم آنجا هر عمارتی رفتم دیدم همهجا درها باز است هیچ کس نیست. بعد یکدفعه دیدم که لای درختها علیاحضرت مادر والاحضرت شمس و اشرف لای درختها راه میروند و تنها هستند. مرا که دیدند البته خوشحال شدند من هم قطار فشنگ و تفنگ داشتم و مسلح آمده بودم، آمدن من تا حدودی باعث آرامش شد. علیاحضرت خیلی گریه میکرد و نگران بود و مخصوصاً برای ولیعهد بسیار نگران بودند. رضاشاه جلوی عمارتش راه میرفت و گارد و نوکرها و دیگران رفته بودند ایشان تک و تنها مانده بودند با ولیعهد.
س- در سعدآباد.
ج- در سعدآباد. من رفتم والاحضرت ولیعهد را پیدا کردم و چگونگی را گفتم. ایشان آمدند و وضع ماها را دیدند بعد رفتند با اعلیحضرت صحبت کردند و اعلیحضرت تک و تنها بودند ـ برگشتند و گفتند که با این وضع که شما نمیتوانید اینجا بمانید و ما هم بدین ترتیب خیالمان ناراحتتر است بهتر است اینکه شما (به من گفتند) زنها را بردارید و ببرید اصفهان. من آنها را سوار ماشین کردم البته آنموقع پمپ بنزین پیدا نمیشد. ما سوار ماشین شدیم (اتومبیل من هم یک اتومبیل بیوک بود). جلو ماشین والاحضرت اشرف و فوزیه نشستند و عقب ماشین هم علیاحضرت ملکه و والاحضرت شمس و خانم ذوالقدر که مونس علیاحضرت بودند نشستند. یک ماشین دیگر هم بچهها را گذاشتند با پرستارانشان. دو پرستار سوئیسی داشتند یکی شهرام و دیگری شهناز بود. اینها را هم گذاشتند توی اتومبیل دیگری دنبال ما و بدون اسکورت ـ اسکورتی اصلاً نبود. راه افتادیم و البته از بیراهه ـ فکر کردیم که حالا شهر شلوغ شده و مردم ریختهاند توی خیابانها حالا اگر بفهمند میگویند که خوب اینها خانواده سلطنتی هستند لابد پول دارند جواهر دارند میریزند سرشان و یک بلایی سرمان درمیآورند بیشتر از راه و بیراهه خودمان را رساندیم به بیرون شهر و جاده اصفهان را گرفتیم و رفتیم هر جا ما میرسیدیم میدیدیم یک عده زیادی جمعیت ایستاده. تقریباً ساعت ۱۰ صبح بود که ما از تهران سعدآباد راه افتادیم. ساعت دوازده شب رسیدیم اصفهان.
س- شما پشت رل بودید؟
ج- بله من خودم میراندم. وسط راه هر آشنایی پیدا شد یک خورده بنزین با لوله از اتومبیلشان درمیآورد و به ما میداد تا ما وسط راه نمانیم.
س- عکسالعملها چطور بود وقتی میشناختندشان؟
ج- خیلی مهربان ـ خیلی خوب بود.
س- نگرانی که داشتید. . .
ج- نه هیچ ناراحتی پیش نیامد. منتها خوب ما همینطوری سوار شده بودیم و رفته بودیم دیگر ـ نه اثایثهای نه وسایلی نه هیچچیز ـ همینطوری سوار ماشین شده بودیم. همهچیز را ول کردیم در تهران. حتی علیاحضرت فوزیه یک جعبه داشتند جواهرات شخصیشان را جمع کرده بودند در آن، آن را دم اتومبیل روی زمین گذاشته بودند ما سوار شدیم و رفته بودیم جعبه توی باغ توی سعدآباد مانده بود. خوشبختانه بعداً شنیدیم که آقای بهبودی که صندوقخانه اعلیحضرت دستش بود آن روز رد میشده و پیدا کرده است.
خلاصه آمدیم و خسته و مانده ساعت ۱۲ شب رسیدیم به اصفهان ـ اصفهان هم در آن تاریخ در محاصره واحدهای نظامی بود ـ از بس جمعیت هجوم برده بودند از همهجا به اصفهان آنجا را محاصره کردند و مردم را راه نمیدادند میگفتند اگر بیایند قحطی میشود و مشکلاتی ایجاد میشود. کنار دروازه شهر پاسدار جلو ما را گرفت و گروهبانش را خواست و گروهبانش افسرش را خواست و افسر را خبر دادند و ساعت یک یا دو پس از نیمه شب ما رفتیم به ستاد لشکر، آنموقع فرمانده لشکر سرلشکر شعری بود که با من دوست بود از سابق میشناختمش. فرستادیم خبر ایشان را خبر کردند و ایشان آمدند آنجا و خودش گفت اینجا در ستاد لشکر که نمیشود خانواده بماند میروم ببینم چه کار میتوانم بکنم. رفتند و یکی دو ساعت بعد آمدند خبر کردند که بیایید و برویم، رفتیم یک خانهای. گمان میکنم آن خانه آقای کازرونی بود که شبانه حاضر شده بودند خانه را تخلیه و در اختیار ما بگذارند، ما رفتیم آنجا. گرسنه و هیچ غذا نخورده بودیم. سرتیپ شعری گفت که مسئولیت را تا فردا صبح قبول نمیکنیم تا فردا صبح مسئولیت با خودتان است. از فردا صبح مسئولیت را قبول میکنم.
در راه که بودیم وقتی که از قم رد شدیم یک اتومبیلی به ما رسید توی آن هم فردوست بود، حسین فردوست دوست ولیعهد، خودش را به ما رساند. برای ما خیلی باعث خرسندی شد دیگر ما شدیم دو نفر مرد با این خانمها و بچهها. ما آن شب اول دوتایی تا صبح تنهایی کشیک دادیم صبح دیدیم که بالاخره سرتیپ شعری یک تعدادی سرباز آورد و پست گذاشتند دور خانه و یک خانه بهتری هم پیدا کردند که منزل آقای دهش در کنار زاینده رود و یک خانه مدرن قشنگی بود. ما رفتیم آنجا سربازها که آمدند فردوست گفت که باید برگردد به تهران و در خدمت ولیعهد بماند.
س- ولیعهد که شاه شده بود دیگر؟
ج- نه هنوز شاه نشده بود. هنوز خیلی شلوغ بود ولی اعلیحضرت رضاشاه هم هنوز در تهران بودند. تلگراف زدیم جواب آمد که شما بمانید ولی اگر حسین میخواهد برگردد بیاید. حسین هم رفت به تهران و من ماندم آنجا. اتفاقاً در اصفهان من مالاریای خیلی سختی گرفتم، تبهای عجیب و غریب میکردم و حالم خیلی بد بود. تا اینکه یک روزی نشسته بودیم و بعد از ظهر بود و تب شدیدی داشتم. یک اتاق من داشتم پهلویش هم اتاقهایی بود که والاحضرتاشرف و فوزیه بودند و والاحضرت شمس پیش مادرش پایین بود، آنها به هم خیلی نزدیک بودند هنوز هم در آمریکا با هم هستند. ما طبقه بالا بودیم رادیو گرفته بودیم تقریباً حوالی بیست و یک بیست و دوم شهریور بود که از رادیو شنیدیم که اعلیحضرت رضاشاه از تهران حرکت کردهاند به طرف اصفهان و از سلطنت استعفا کردهاند به نفع اعلیحضرت محمدرضا شاه. با وجودی که تب داشتم من سوار ماشین شده و به استقبال رفتم. تقریباً یک پنجاه شصت کیلومتر من با آن حالت تب درحالیکه سرم دوران داشت ماشین راندم و بعد رسیدم به یک جایی ـ کنار جاده ماشین را نگه داشتم و به قدری حالم بد بود که پیاده شده و جلوی اتومبیل روی زمین دراز کشیده بودم. نیم ساعت سه ربعی که گذشت دیدم یک اتومبیل خیلی قراضه و لکنتهای آمد و ایستاد و درش باز شد دیدم که اعلیحضرت تک و تنها با یک کیف دستی از ماشین پیاده شدند گویا در راه ماشینشان خراب شده و اعلیحضرت و عدهای مسافر که اعلیحضرت را شناخته بودند پیاده شده بودند و اتومبیلشان را داده بودند به اعلیحضرت، اعلیحضرت هم گفته بود که خیلی خوب این ماشین را که تعمیر کردید آنها را سوار کنید و بیاورید، با آن ماشین آمده بودند بدون اسکورت و کاملاً تنها با یک کیف دستی و عصا. من که دراز کشیده بودم دیدم یک کسی با عصا به من میزند که پسر بلند شو اینجا چرا خوابیدهای. روی زمین چرا خوابیدهای؟ من تب خیلی شدید داشتم بلند شدم و وقتی اعلیحضرت را دیدم البته خیلی به من تأثیر کرد. دیگر به این وضع که اعلیحضرت را دیدم اصلاً نمیتوانستم خودم را نگه دارم. شروع کردم به شدت گریه کردن. هم مریض بودم و اعلیحضرت با آن دم و دستگاه و با آن شخصیت را با این وضع دیدم آمدهاند. اعلیحضرت گفتند که یعنی چی، پاشو و بنشین اتومبیل مرا ببر خانه. سؤال فرمودند کجا هستید و گفتم در اصفهان در خانهای هستیم. عقب اتومبیل سوار شدند و من راندم و بردمشان خانه. دو سه روزی آنجا بودند صحبتهایی شد که کجا بروند، بنا بود از ایران خارج شوند، ایشان میگفتند برای من فرق نمیکند. من مایل به خارج شدن از ایران نیستم. مردن در ایران را به زندگی در خارج ترجیح میدهند. میگفتند زندگی ایشان دیگر تمام است. همانموقع از خانواده پرسیدند آنها چه فکر میکنند. چون همه خیلی جوان بودند. فکر کردند و گفتند خوب است اعلیحضرت به آمریکای جنوبی تشریف ببرند آنجا جنگ نیست آب و هوایش هم خوب است. پیشنهاد شد که برویم شیلی یا آرژانتین و اقداماتی هم بعداً در تهران شد حتی انگلیسها هم شنیدم که موافقت کرده بودند که ایشان حاضرند که ایشان بروند به آمریکای جنوبی و قرار بر این شده بود که حرکت بکنند بروند به بمبئی در بمبئی ده یا بیست روز بمانند و بعد از ده بیست روز قرار بود یک کونوا Convoy حرکت کند و یک کشتی جنگی بیاید و ایشان را بردارد و ببرد. مثلاً به طرف سواحل شیلی. من در آن تاریخ شخصاً نیتم این بود که فقط تا بندرعباس بروم چون با آن سابقه که با والاحضرت شمس داشتم خیال نداشتم که همراه اعلیحضرت از ایران خارج بشوم. فکر کرده بودم خوب به این ترتیب حالا که اجازه نمیدهند که ما از هم جدا شویم آنها میروند و من میمانم در تهران و کارم را میکنم. یادم هست که اشخاصی میآمدند و دفاتری میآوردند، اعلیحضرت املاک و دارایی خود را واگذار میفرمودند. بعد خیاط فرستادند آوردند و لباس سویل دوختند.
س- در اصفهان؟
ج- بله. ولی تا اعلیحضرت در ایران بودند لباس سویل نمیپوشیدند. بعد یک روز راه افتادیم به طرف کرمان و به یزد که رسیدیم من خاطرم هست که کنار جاده اتومبیلی را متوقف دیدیم. اعلیحضرت پیاده شدند و ما هم پیاده شده و خواستیم بدانیم کیست. معلوم شد فرمانده لشکر خراسان است. اعلیحضرت از فرمانده لشکر پرسیدند خوب شما ستادت کجاست، لشکرت کجاست؟ همه آنها را گذاشته بود و خودش آمده بود. اعلیحضرت که خیلی از این موضوع البته ناراحت شدند. تیمسار شعری و یک دسته سرباز اسکورت همراه اعلیحضرت بودند و با اتومبیل در عقب ماشین اعلیحضرت حرکت میکردند. مسافرت ادامه یافت تا بالاخره به کرمان رسیدیم. فرمانده لشکر کرمان سرلشکر سیاهپوش بود. ایشان آمد و خودش را معرفی کرد و ما رفتیم در یک باغی و منزل کردیم. پدر من هم که وزیر دربار بود در مسافرت همراه اعلیحضرت بود.
س- بعداً در اصفهان ملحق شدند؟
ج- بله وقتی اعلیحضرت آمدند پدرم هم آمد به اصفهان و دیگر همراه اعلیحضرت بود تا بندرعباس آمد حتی پیشنهاد کرد که اجازه بدهند همراهشان به خارج برود. فرموده بودند لزومی ندارد. او میخواست برود ولی من بنا نبود بروم. در کرمان یک روز توی ایوان با اعلیحضرت راه میرفتم، غروب بود، اعلیحضرت از روی لطف به من به شوخی میگفتند فریدون شاه و گاهی میگفتند جمشید شاه، فرمودند خوب بگو ببینم وقتی رفتیم آرژانتین یا شیلی آنجا باید دیگر کشاورزی بکنی دیگر ارتش برای تو تمام شد. من گفتم که من در رکابتان نیستم اگر اجازه بفرمایید در بندرعباس من مرخص میشوم و برمیگردم. گفتند چطور همچین چیزی نیست و کی گفته، و گفتند بگویید به سرلشگر سیاهپوش بگویند که به اعلیحضرت تلگراف کنند که فریدون حتماً باید همراه من بیاید. این کار شد و برای من یک گذرنامه درست کردند و فرستادند که در رفسنجان به دستم رسید. مسافرت ادامه یافت تا به بندرعباس رسیدیم. در آنجا اعلیحضرت امر فرمودند به رئیس گمرک بیایند اینجا و تمام اثاثیه ایشان و اثاثیه تمام خانواده را سرکشی بکنند و بازدید بکنند و فردا نیایند بگویند که از ایران چیزهایی را برداشتند و بردند و حرفهایی دربیاورند. البته او گفته بود چنین جسارتی را نمیکنم. گفته بودند نخیر اصلاً دستور میدهم که باید اینکار را بکنید. خلاصه اینها آمدند و ما همه چمدانها را همه را توی اتاقی حاضر کرده بودیم و آمدند و نگاه کردند و صورتجلسهای کردند. یک کشتی هم بود آمده بود یک کشتی انگلیسی هزار و پانصد تنی بود به نام “Bandra” که بنا بود که با آن تا بمبئی برویم و در آنجا بنا بود برای اعلیحضرت یک عمارتی بگیرند چون میل نداشتند که در هتل بمانند، میل داشتند عمارتی در بیرون شهر باشد تا ده بیست روزی منزل بکنند تا اینکه Convoy حاضر شود و به طرف مقصد حرکت بفرمایند. ما تا آن تاریخ هنوز خیال میکردیم مقصد آمریکای جنوبی یعنی آرژانتین یا شیلی است.
روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ نوامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- این جریان خاک راست بوده که خاک همراهشان بردهاند؟
ج- خیر، خاک را بعداً فرستادند.
س- بعداً فرستادند؟
ج- بله، خودشان نبرده بودند ولی ولیعهد بعد از اینکه به سلطنت رسیدند برایشان یک جعبه خاک هدیه فرستادند و در یک پرچم ایران بسته شده بود. اعلیحضرت که این را دیده بودند بینهایت متأثر شده و گریسته بودند. برای اینکه به ایران بینهایت دلبسته بودند و گفته بودند که به اعلیحضرت بگویید که فراموش نکند که این خاک برای پوشاندن جسد ایشان کافی نیست.
بله، خلاصه آن روز در بندرعباس هوا خیلی گرم بود و کشتی هم وسط دریا بود. اسکلهای هم نبود که کشتی بتواند پهلو بگیرد. ما سوار قایق شدیم رفتیم و گفتیم بهتر است شب برویم توی کشتی بخوابیم وسط دریا باز خنکتر است، هم خنکتر است و هم جایش بهتر است. آنموقع بندرعباس به این خوبی نبود حالا نمیدانم وضعش چطوری است. ما رفتیم توی کشتی بعد صبح از دور دیدیم که از آنجا اعلیحضرت میآیند ما با دوربین نگاه میکردیم میدیدیم که اعلیحضرت میخواستند بیایند سربازها میدویدند جلویشان را میگرفتند و زانو میزدند و پایشان را بغل میکردند و نمیخواستند بگذارند که اعلیحضرت بروند. اعلیحضرت پهلوی با وجود آن صلابت و هیبتی که همیشه در ایشان میدیدم خیلی مرد رقیق القلبی بود. من مکرر دیدم که اعلیحضرت به گریه بیفتند. حتی وقتی که آمدند توی کشتی از این وضعی که دیده بودند و ساحل ایران را از کشتی نگاه کردند از چشمهایشان اشک سرازیر بود. آمدند توی کشتی و خلاصه بعد پدرم آمد و ما خداحافظی کردیم و آنها برگشتند و کشتی راه افتاد به طرف بمبئی. کسانی که همراه بودند عبارت بودند از شاهپور غلامرضا، عبدالرضا، محمودرضا، احمدرضا و حمیدرضا، شاهدخت فاطمه، والاحضرت شمس و من، مادر شاهپور عبدالرضا ملکه عصمت و خواهرشان همراه بودند ـ حمیدرضا شش هفت ساله بود.
س- والاحضرتها کجا ملحق شدند به این گروه؟ در اصفهان یا در بندرعباس؟ والاحضرتها…
ج- حالا درست خاطرم نیست. شاید بین کرمان و بندرعباس بود. در راه یادم نیست که اینها با ما بوده باشند بعد آنجا در بندرعباس ملحق شدند. کشتی راه افتاد و ما رفتیم. فرزندان اعلیحضرت همه بچه بودند من از همهشان بهاصطلاح مسنتر بودم. هیچکدام از نوکرهای اعلیحضرت حاضر نشده بودند به مسافرت بروند. من اتفاقاً یک مستخدمی داشتم به نام مهدی، مهدیخان، جوان بسیار خوبی بود. او در تهران زن و بچه داشت ـ من به او گفتم که حالا که اینها نمیآید تو حاضر هستی همراه اعلیحضرت بیایی و کارهای اعلیحضرت را بکنی؟ گفت که میآیم اما به شرطی که زن و بچهام را در تهران اعلیحضرت جدید محمدرضاشاه دستور بدهند نگهداری کنند من حاضر هستم بیایم. خوب او را هم ما بردیم و معرفی کردیم نوکرهای خود شاه نیامدند. یک آشپز برده بودند و او ممنون بود و یک جوانک دیگری هم بود آن هم مستخدم بود ولی پیش اعلیحضرت کار نمیکرد ولی کارهای دیگر را میکرد کمک میکرد آن مهدی کارهای اعلیحضرت را میکرد.
در کشتی من خودم شخصاً به ایشان خیلی میرسیدم بعد از آن تاریخ ـ حتی شبها که میخوابیدند تختخوابی روی صحنه کشتی که میگذاشتند به من میگفتند همان پهلو جایت را بینداز و همینجا بخواب. من هم میگفتم خوب خوابم نمیبرد با آن سوابق چطور میتوانستم بروم نزدیک ایشان دراز بکشم، لباس بکنم و بخوابم. من همان نزدیکیها میخوابیدم اجباراً این روزها باعث نزدیکی خیلی بیشتری شد. در خدمتشان راه میرفتیم و صحبت میکردیم و حرف میزدند. از دور پس از دو سه روز ساحل بمبئی پیدا شد و ما با دوربین نگاه میکردیم یک هتلی بود هتل تاج محل معروف است. از راه دوربین این را میدیدیم و نگاه میکردیم و لباس پوشیده بودیم و چمدانها را بسته بودیم و حاضر شده بودیم که برویم آنجا پایین بعد از مدتی که آنجا ایستاده بودیم در صحنه کشتی ما دیدیم که چندتا از این امتیبی M. B. T (موتور تورپیدو بوت) میآید تویش هم سربازهایی که لباس سفید پوشیده و تفنگ دستشان هست به سرعت به طرف کشتی میآیند کشتی ما هم وسط دریا ایستاد. ما گفتیم لابد این جزو تشریفات ورود است. اینها آمدند و سربازان آمدند بالای کشتی یکدفعه ما دیدیم که میدوند و هر چه طناب هست جمع میکنند قایقهای نجات را ـ آنها را همه برمیدارند ـ آنها معمولاً به نوعی جرثقیل آویزان است ـ آنها را همه پایین آوردند و سر تمام معبرها پست گذاردند. نفهمیدیم چه خبر است. ما همینطور ایستاده بودیم و هاج و واج نگاه میکردیم شنیدم که اعلیحضرت صدا میکند فریدون ـ به من میگفتند فریدون ـ بیا ببین این چه میگوید. من رفتم دیدم یک نفر آقایی با کلاه آفتابی سفید کلینال که انگلیسها سرشان میگذاشتند با لباس سفید آنجا ایستاده و بهاصطلاح دارد با اعلیحضرت حرف میزند ولی به قدری با لهجه شدید انگلیسی که اعلیحضرت نمیفهمیدند چه میگوید و حتی خود من هر چه دقت کردم که ببینم چه میخواهد بگوید دیدم که فهمیدن لهجهاش خیلی مشکل است. آن تاریخ هنوز من انگلیسی بلند نبودم ولی البته فرانسه حرف میزدم و فرانسه حرف زدیم. پرسیدم موضوع چه است گفتند که بله دولت اعلیحضرت پادشاه انگلستان تصمیم گرفته است و از طرف وایسروی (نایبالسلطنه) به ما دستور داده شده که من بیایم اینجا و به اعلیحضرت ابلاغ کنم که دریاها ناامن است و خطر دارد کشتیهای ژاپنی در دریا هستند و از این حرفها و مدتی حالا لازم است که بروند جزیره موریس Mauritius ـ من جزیره موریس اصلاً یادم نمیآمد این موریس کجاست اصلاً. پرسیدم موریس کجاست و اینها. گفت یک جزیرهای است در اقیانوس هند نزدیک ماداگاسکار.
بعداً ما فرستادیم نقشه آوردیم و نگاه کردیم که کجا هست. وقتی اینها را برای اعلیحضرت تعریف کردیم اعلیحضرت خیلی عصبانی شدند گفتند شما حق ندارید، من یک پادشاهی بودم به میل خودم از سلطنت کنارهگیری کردم به نفع پسرم. حالا هم یک مرد آزادی هستم دارم میروم و به علاوه ترتیبات مسافرت من قبلاً در تهران با نمایندگان سیاسی شما داده شده است این عملی را که شما اینجا انجام میدهید و وسط دریاها مرا نگه داشتهاید درست عمل دزد دریایی است و من به اینکار گردن نمیگذارم و قبول نمیکنم و به اینکار اعتراض دارم. آن مرد هم میگفت من مأمورم و من تقصیری ندارم مأموریتی است که به من دادهاند و من مأمور دولت هستم و آمدهام این تصمیم را ابلاغ بکنم.
خلاصه در ضمن هم یک اطلاعاتی گرفتیم که آنجا چطور جایی است. گفتند هوایش آنجا تازه اول تابستان میشه تابستان اینجا تمام شده بود تازه در جزیره موریس تابستانش میخواست شروع بشود. نیمکره جنوبی است. فرستادند که از بمبئی بیایند و لباسهای تابستانی تهیه بکنند و مقداری وسایلی که فکر میکردند لازم است سفارش بدهند و بگذارند توی کشتی. یکی دو روز کشتی ما کنار دریا ایستاده بود و بعد یک کشتی دیگر آمد اسم این کشتی هم برمه Burma بود مسافر دیگری نداشت فقط ما بودیم. آمد آنجا و پهلو گرفت ـ پهلوی کشتی ما اثاثیهمان را منتقل کردند به آن کشتی و راه افتادیم به طرف موریس. بعد از چند روز از دور دیدیم یک جزیرهای است و از دور خیلی قشنگ به نظر میرسید همه جا گلهای سرخ به نظر میرسید. بعد استاندار آنجا، حکمران انگلیس یک کلیفورد نامی بود. او هم با لباس رسمی سلام آمد توی کشتی و با اعلیحضرت یک صحبتهایی کردند و بعد قرار شد که اعلیحضرت بیایند پایین و وقتی آمدند پایین یک گارد احترام هم گذاشته بودند اعلیحضرت با لباس سویل (اعلیحضرت از لباس سویل خیلی بدش میآمد) همیشه هر روز صبح که این لباس سویل را تنش میکرد میگفت خدا مرا مرگ بدهد که من هیچوقت این لباس سویل را نپوشیدم و میل هم نداشتم این لباس را بپوشم. ما گفتیم خوب لزومی ندارد ضرورتی ندارد که این لباس را بپوشید. خوب اعلیحضرت همیشه میتوانستید لباس خودتان را بپوشید مانعی نبود لازم نبود لباس سویل بپوشید. من نفهمیدم که چرا ایشان خیال کردند که ایشان دیگر پادشاه نیستند باید فوراً لباسشان را عوض کنند و لباس سویل بپوشند در صورتی که ضرورتی نداشت. مثلاً ناپلئون که برده بودند سنت هلن تا آخر عمر همان لباسهای بهاصطلاح کلنل گارد را میپوشید و لباسهای نظامیاش را میپوشید.
بههرصورت پیاده شدیم و اعلیحضرت گارد احترام را بازدید کردند و با فرمانده گارد دست دادند و اتومبیلهایی حاضر کردند و ما سوار شدیم و رفتیم به عمارتی در محلی بود که بین پورت لوئی و یک شهری که به Curepipe معروف است. در آنجا عمارتی را برای شاه آماده کرده بودند ـ نام محل Vacoas بود. البته اعلیحضرت همیشه اعتراض میکردند که من این وضعیت را قبول ندارم و هرچقدر آنها میخواستند مثلاً اعلیحضرت احساس آزادی بکند او میگفت من زندانی هستم و باید مانند زندانی عمل بکنند. این بود که از روزی که رفتند به جزیره موریس تا جزیره موریس را ترک کردند پایشان را از خانه بیرون نگذاشتند، هیچ جا نرفتند. تا یک شب که یک مهمانی به مناسبت اینکه ایران یک قرارداد بسته بود با متفقین و جزو متفقین شده بودند یک مهمانی حکمران ترتیب داده بود که اعلیحضرت دعوت شده بودند به شام که اعلیحضرت شام هم نرفتند گفتند شماها بروید و ما رفتیم و قرار شد که من ساعت نه بعد از شام بروم عقبشان و اعلیحضرت را ببرم به میهمانی. من اینکار را کردم و رفتم. اعلیحضرت لباس اسموکینگ پوشیده بودند.
س- لباس اسموکینگ از کجا آوردید؟
ج- دوخته بودند.
س- همانجا؟
ج- نه روی کشتی در کنار بمبئی ـ همان دو سه روزه لباسهایی دوخته بودند. البته من یادم هست آن شب من موقعی که بعد از شام در منزل فرماندار رفتم به منزل برای آوردن اعلیحضرت دیدم اعلیحضرت روی تخت نشستهاند و پیراهن هم پوشیدهاند و شلوار هم پوشیدهاند تا مرا دیدند گفتند فریدون خدا مرا مرگ بدهد. گفتم قربان چطور شده؟ فرمودند این چیه باید افسار بگردنم ببندم.
س- اولینبار شاید کراوات بسته بودند؟ پاپیون
ج- بله، پاپیون، از این پاپیونها بود که فرم مخصوصی باید گره زد. خلاصه من برایشان بستم و آمدیم پایین سوار ماشین شدند و خود من هم ماشین را میراندم تا رسیدیم به منزل حکمران. ده دقیقهای ایستادند و برگشتیم منزل، دیگر هیچوقت بیرون نرفتند. یعنی حتی ما هر کار کردیم برویم جزیره را تماشا بکنیم و بگردیم حاضر نشدند از آنجا بیایند بیرون. برنامهشان در آنجا مثل همیشه همان زندگی که در تهران داشتند بود، صبح خیلی زود ساعت پنج صبح از خواب بلند میشدند و چای میخوردند راه میرفتند تا ساعت هشت بعد از ساعت هشت تا ساعت ده در باغ قدم میزدند. بعد از ساعت ده میآمدند میرفتند در ایوان مینشستند و یک خرده چایی میخوردند بعد راه میرفتند باز تا ساعت دوازده. ساعت دوازده میرفتند نهار و بعد میرفتند بالا استراحت میکردند. باز بعد از ظهر از ساعت سه چهار به بعد دوباره بساط راه رفتن بود تا ساعت شش و هفت.
س- تنها راه میرفتند یا همیشه کسی بود همراه او؟
ج- همیشه به نوبت ما میرفتیم گاهی مثلاً والاحضرت عصمت مادر شاهپور عبدالرضا بیشتر وقتی در ایوان راه میرفتند ـ ولی بقیه وقت مثلاً شاهپورها با ایشان راه میرفتند و خود من و والاحضرت شمس با ایشان راه میرفتیم. گاهی با آقای ایزدی راه میرفت.
س- هیچ صحبتی از گذشته میکردند که در دوران سلطنتشان. . . .
ج- اوه مفصل ـ خیلی، تمام خاطراتشان را مرتب میگفتند و من در همان تاریخ عرض کردم اجازه بدهید اینها خاطرات ذیقیمتی است و اینها را من یادداشت بکنم گفتند که نه شما هیچچیز یادداشت نکن. از همان اوایلی که رفتیم آنجا شروع کردند به اعتراض کردن راجع به همین بودن در جزیره موریس و چندین کاغذهایی هم که به دولت انگلستان مینوشتند همه را من نوشتم یعنی به فرانسه. البته اعلیحضرت خودش دیکته میکرد به فارسی و من میبردم ترجمه میکردم به فرانسه و ماشین میکردم و خیلی هم همیشه میل داشتند ببینند که این چیز که نوشتم عین آن است یا نه. مثلاً میگفتند که شما نامه را که تهیه شده بود به فارسی ترجمه کنید ببینم که همان چیزی که من گفتم هست یا نه. بعد هم نامه را میدادند که یکی دیگر مثلاً شاهپور عبدالرضا بخواند و آن ترجمه بکند و ببیند استنباطش درست است و همان حرفهایی است که خودش زده است یعنی اینقدر دقت داشتند که متن همان باشد.
پس از چند ماه قرار شد که با رفتن اعلیحضرت به کانادا موافقت شود و بروند در کانادا زندگی بکنند و یک طرحی هم تهیه شده بود که از جزیره موریس بروند به آفریقای جنوبی در آنجاده بیست روزی مثلاً منتظر بشوند باز بهاصطلاح کانوی درست بشود و با کنوی بروند به کانادا. اعلیحضرت راجع به این خاطرات به من میگفتند وقتی که رفتیم کانادا در آنجا من خودم دیکته میکنم شما زیر دیکته خود من کلمه به کلمه هر چی خودم میگویم همان را باید بنویسی که بهاصطلاح دیکته خود من باشد. متأسفانه نشد ـ فرصتی پیش نیامد.
س- اصولاً راجع به دوره سلطنتشان که فکر میکردند چطور قضاوت میکردند که مثلاً اگر دوباره بود مثلاً چه کاری را طور دیگری میکردند و یا چه کارهایی حتماً. . . .
س- بله، من معتقد بودم و هستم که اعلیحضرت برای ایران خوب خیلی زحمت کشیده بودند و خیلی کارها انجام شده بود علیرغم مشکلات بسیار عظیم و نداشتن منابع مالی، نداشتن آدم متخصص، نبودن امنیت در شروع به کار در سالهای اول، مبارزات داخلی و یقین است که خیلی کارها انجام داده بودند. خاطرم هست که خیلی صحبتها در عرض این هشت نه ماه که من در خدمتشان بودم و اغلب هم ساعتها صحبت میکردند حتی یک دفعه ندیدم که برای از دست رفتن سلطنت یا از دست دادن دارایی و اموال یا وضع خانواده صحبتی بکنند همیشه صحبتشان این بود که فقط تنها نگرانیام برای این است که وضع ایران چه میشود. ما با هزار زحمت و جان کندن یک تکانهایی به ایران داده بودیم و حالا باز دومرتبه تازه برمیگردد به وضع قبل و باز دومرتبه بساطهای سابق، همیشه از این حیث اظهار نگرانی میکردند و اعلیحضرت را آن طور که من دیدم از ایشان ایران دوستتر و وطنپرستتر در تمام عمر هیچ کس را ندیدهام. تمام فکر و خیالش همیشه این بود و حتی همیشه صحبت که ما میکردیم راجع به اینکه مثلاً خوب اگر از جزیره موریس برویم یک جای دیگر و اینها همیشه میگفتند نه من اگر بروم مابقی عمرم در حاجیآباد زندگی بکنم، (حاجیآباد یک ده خرابهای است در راه بندرعباس چندتا درخت نخل دارد که ما برای نهار خوردن آنجا اطراق شدیم. ) اعلیحضرت میگفتند اگر من تمام عمرم در حاجیآباد زندگی بکنم ترجیح میدهم به بهترین جای دنیا. خوب همیشه هم به فکر ایران بودند. همیشه اوایل شب گفته بودند ما گوش بدهیم به رادیو. رادیو را سخت میگرفتیم گاهی رادیو لندن را میگرفتیم گاهی آلمان را میگرفتیم گاهی صدای تهران را به زور و صدایش خیلی کم میآمد. چندین نفر ماها همه به رادیوها گوش میدادیم تکهتکه، بریده بریده یک چیزهایی مینوشتیم و بعد اینها را با همدیگر مقایسه میکردیم شاید یک اخباری میگرفتیم و به ایشان میدادیم که بخوانند. ولی ایشان در این مدت نه راجع به خانواده حرف میزد و نه راجع به اموال و دارایی و نه مسائل مادی. وجداناً باید بگویم که هیچوقت من شخصاً نشنیدم که یک کلمهای راجع به مسائل دیگر غیر از اینکه اظهار نگرانی راجع به ایران باشد اظهار بکنند.
س- منظور این بود که این اتفاقی که افتاد بیشتر از این دید میدیدند که عامل خارجی این وضع را ایجاد کرده یا مسائل داخلی. . .
ج- خوب این پیدا بود برای اینکه اگر اعلیحضرت حاضر شده بود با اینها کنار بیاید که برش نمیداشتند منتها آنها میخواستند که ایران بیطرفیاش را نقض بکند و ایشان هم اصرار داشت ما اگر اعلام بیطرفی کردیم باید بیطرف بمانیم. علتی ندارد که مثلاً یک تسهیلاتی برای متفقین فراهم بکنیم و به علاوه در آن موقع هنوز حوادث جنگ نشان نمیداد که برنده کی خواهد بود. آلمانها تا مخاچ قلعه نزدیک به صد کیلومتری مرز ایران آمده بودند و البته در آنموقع از لحاظ حفظ منافع ایران هم خطرناک بود که آدم مثلاً برود با یک طرف ـ ممکن بود متفقین جنگ را ببازند ـ به نظر میآمد ـ آلمانها همینطور در حال پیشروی بودند و به طرف مرزهای ایران خیلی نزدیکتر میشدند. این بود که ایشان در آن موقع خیلی ایستادگی میکردند حاضر نشده بودند امتیازاتی بدهند حتی مثلاً بعد از اینکه آنها گفته بودند که مثلاً وسایلی میخواهیم بفرستیم گفته بودند بسیار خوب ما وسایل را برایتان حمل میکنیم و کرایهاش را بپردازید، کنترل خواسته بودند داشته باشند قبول نکرده بودند حاضر به واگذاری حاکمیت ایران به خارجیها نبودند. متفقین خوب دیدند که با او نمیتوانند کار بکنند. اعلیحضرت شکنندگی داشت و حاضر به قبول کردن این چیزها نمیشد که به این وضع به سلطنت ادامه بدهد یعنی انگلیسها و روسها بیایند و دستور بدهند و دولت ایران مجری دستورات آنها باشد. ترجیح داد که برود در مورد ارتش اغلب اظهار نگرانی میکردند که کاش من افسرهای جوانتری را به سر کار آورده بودم تحصیلکردهتر و بهتر و ولی مسلماً هیچ متصور نبود که ایران بتواند علیه امپراطوری انگلستان و شوروی دوتایی در آن واحد ایستادگی بکند و به علاوه در آن موقع هم ارتش ایران یک ارتشی بود که فقط جوابگوی امنیت داخلی بود. در آنموقع خاطرم هست تمام ارتش ایران در حدود شاید پنجاه و دو عدد توپ سی و هفت میلیمتری ضد ارابه داشت که تازه خریداری شده بود و آنها را با قاطر باید میکشیدند و هنوز هم سربازها تیراندازی نکرده بودند تمام سلاح ضد تانک ارتش ایران همین پنجاه توپ ضد ارابه بود. سلاح ضد هوایی تقریباً نداشت هیچچیز نداشتیم جز یک گردان ۷۵ میلیمتری ضد هوایی در تهران و به اضافه مثلاً تعدادی مسلسلهای ۱۵ میلیمتری خریده بودند آن هم بیشتر در تهران بود. ولی ارتش ایران ارتشی نبود که اگر هم حتی میخواست بتواند مبارزه بکند ـ افسران و درجهداران روحیه مبارزه کردن را داشتند و مردم هم آمادگی داشتند برای اینکه در آن تاریخ خیلی از افسران وظیفه و سربازها به طرف سربازخانهها هجوم آوردند که میخواستند بیایند و بجنگند منتها نه نیروهای مسلح جذب این پرسنل اضافی را داشت نه اسلحهاش را داشت نه زیربنایش را داشت که بتواند مثلاً یک نیروی عظیمی را وارد جنگ بکند و پشتیبانی بکند آن هم در جنگی با شوروی و انگلستان که آنموقع امپراطوری مهمی بود.
س- علت اینکه کاخ سعدآباد بدون محافظ مانده بود و اینها را بدون محافظ مانده و اینها که قبلاً شرح دادید. . . .
ج- انگلیسها تا نزدیکیهای اصفهان و قم آمده بودند، روسها هم که تمام شمال را گرفته بودند و تا نزدیکیهای کرج جلو آمده بودند و احتمال داشت که بیایند به تهران. حتی شنیده بودم نمیدانم تا چه حد صحت دارد روسها به اعلیحضرت پیغام داده بودند که در صورتی که استعفا نکنند و از ایران نروند تهران را بمباران میکنند.
س- ولی اقلاً آن گاردی که محافظ ساختمانها بودند انتظار بود که آنها سر جایشان باشند؟
ج- من نفهمیدم آن روزها همهجا متلاشی شده بود. ارتش را که مرخص کرده بودند سربازان رفته بودند و نیرویی نمانده بود اعلیحضرت گارد مخصوص نداشت.
س- آنموقع گارد مخصوص نداشت؟
ج- نداشت، به نوبت از سربازخانهها یکبار از لشکر یکم و یکبار از لشکر دوم یک گروهان مأمور میشد که پاسداری کاخها را عهدهدار بشود. نه نه گارد مخصوص نداشتند بعد از شهریور برای اعلیحضرت محمدرضاشاه گارد مخصوص درست شد.
س- گارد شاهنشاهی پس بعداً درست شد؟
ج- بعداً درست شد بعد از شهریور ۱۳۲۰.
س- جمعا چه مقدار وقت در موریس بودید؟
ج- از شهریور بودم تا اوایل فروردین. . . پس از اینکه مسافرت به کانادا قطعیت پیدا کرد اعلیحضرت تصمیم گرفتند والاحضرت عصمت، خواهرش، والاحضرت شمس، شاهپور حمیدرضا و شاهدخت فاطمه را با مستخدمین ایرانی به ایران برگردانند و مردها در خدمتشان به کانادا بروند. برای والاحضرت شمس عمارت کوچکی ساخته بودند که در حدود یک کیلومتر از عمارت اعلیحضرت فاصله داشت. شبی من خوابیده بودم مهدی خان پیشخدمت اعلیحضرت آمد، ساعت در حدود ۲ نیمه شب بود، گفت که اعلیحضرت شما را خواستند. من ترسیدم و فکر کردم که حالشان بهم خورده. بلند شدم تندی رفتم بالا. اتاق مستطیلی بود درش رو به مغرب بود گوشه جنوب غربی نشستهاند و یک تشکی روی زمین بود اعلیحضرت روی زمین مینشست و صندلی هم نمیگذاشتند توی اتاق. شبها هم روی زمین میخوابیدند. اعلیحضرت روی آن تشک نشسته بودند و یک عبایی روی کولشان و تسبیح هم به دستشان و سیگاری هم میکشیدند. من وارد شدم و در اتاق را باز کردم. گفتند بنشین. من هم نزدیک در نشستم. گفتند نه بیا پهلوی من بنشین. بلند شدم و رفتم آنجا نشستم. تا مدتی مرتب تسبیح گرداندند و گفتند که البته من خیلی به ایزدی اعتماد دارم و بسیار مرد خوبی است و بسیار خدمتکار صدیقی است ولی من خاطرم راحتتر میشود که اگر در این مسافرت که خانواده دارند میروند یک نفر از خودمان همراهشان باشد.
س- به تهران؟
ج- به تهران بله. بعد گفتند که به شاهپورها اجازه نمیدهند و همه هنوز بچه هستند.
س- انگلیسها اجازه نمیدادند؟
ج- بله اجازه نمیدادند که بروند. یعنی به غلامرضا و عبدالرضا و علیرضا و محمودرضا اجازه نمیدادند. حمید را که بچه بود اجازه داده بودند. گفتند که من فکر کردم شما همراهشان بروید آنها را ببرید به ایران بعد که به آنجا رسیدید ما هم از اینجا میرویم به کانادا، بعد من به اعلیحضرت تلگراف میزنم یا کاغذ مینویسم که شما را روانه کنند بیایید پیش من. خلاصه حدود یکی دو سه روز که جریان عوض شد و قرار شد که ایزدی ماندنی باشد و کارهایشان را انجام بدهد و من همراه خانواده به تهران بروم. بعد ما سوار کشتی شدیم و رفتیم. آن روزی که رفتیم خداحافظی بکنیم یادم هست اتاقی بود رفتیم که دست اعلیحضرت را ببوسیم و خداحافظی بکنیم و تک به تک میرفتیم توی اتاق خداحافظی میکردیم. من به اعلیحضرت خیلی دلبستگی داشتم هنوز هم خاطرهشان برای من خیلی عزیز است چون نسبت به من به قدری لطف و محبت داشتند و مخصوصاً این هفت هشت ماهی که در جزیره موریس بودیم و به من مرحمت داشتند که من ایشان را از پدر خودم بیشتر دوست داشتم و به علاوه به روحیهشان هم آشنا شده بودم و دیدم چهقدر علو طبع دارند چهقدر مرد پاک و منزهی هستند چه مرد وطنپرستی است چهقدر خوب فکر میکرد چهقدر قشنگ با متانت صحبت میکرد، دیکته که میکرد چه قلم قشنگی داشت ـ انشای خیلی خوبی داشت. یک شخصیت بله یک شخصیت خیلی بارزی بود که کمتر نظیرش انسان در زمان حیاتش میبیند. من رفتم توی اتاق البته خیلی متأثر بودم و میخواستم دستشان را ماچ کنم صورتم را بوسیدند من صورتشان را بوسیدم. دست به گردن شدیم و شروع کردیم به گریه کردن، من خیلی گریه کردم، ایشان هم همینطور. بعد موقعی که من میرفتم یک عکس میخواستند به من بدهند. یک عکس به من داده بودند نظیر این عکس، یک عکس با لباس سویل. یک عبارتی داده بودند زیرش ایزدی نوشته بود و ایشان امضا کرده بودند. این عکس را که به من دادند گفتند حالا که دارید میروید این عکس را بگیر و من هم پیرمرد هستم و حالا هم جنگ هست و معلوم نیست حوادث دنیا چی میشود این عکس را یادگار بگیر.
س- عکس را کجا انداخته بودند؟
ج- این عکس مال جزیره موریس است. وقتی آن عکس را به من دادند من گفتم که قربان من این عکس را نمیخواهم. گفتند که عجب چطور؟ چطور این عکس را نمیخواهی. من گفتم به دو دلیل. یکی اینکه با این لباس و با این شکل همیشه خاطره این دوران بد را در نظر من مجسم میکند و یکی هم اینکه با یک لباسی است که اعلیحضرت از آن نفرت داشتید. من این عکس را نمیخواهم داشته باشم. گفتند که من عکس دیگری ندارم. اتفاقاً آن عکسی که با لباس نظام با میخ زده بودند به دیوار من رفتم از دیوار کشیدم که همان عکسی است که گوشهاش هم پاره است. بعد آن را برداشتم و آوردم و گذاشتم جلویشان و گفتم این عکس بهترین عکس است با لباس نظامی است و مال دوران خوبتان است، و قلم هم دادم و گفتم خط خودتان باشد و آن زیرش را خودشان نوشتند. این عکس منحصربه فرد است. مرقوم فرمودند «به یادگار این عکس خودم را به فریدون جم داماد مهربانم اهدا نمودم.»
س- داماد مهربانم.
ج- بله.
س- خطشان هم خیلی قشنگ است.
ج- بله خط خوبی است. همین که نوشتند داماد مهربانم نشان لطفشان به من بود.
س- خیلی از این خارجیها حتی امروز مینویسند که ایشان سوادشان تکمیل نبوده.
ج- بیخود میگویند بیخود میگویند، اعلیحضرت هم کتاب تاریخ میخواند. حتی من یادم هست در جزیره موریس کتابهای مثلاً راجع به کتابهای فیزیک میخواندند راجع به ادبیات راجع به تاریخ خیلی میخواندند، جغرافیای سیاسی و این قبیل کتابها هر وقت فرصت داشتند میخواندند. بسیار مرد وارد و روشنی بود. شاید تحصیلات مرتبی نداشت ولی نمیشود گفت که یک آدم بیسواد و نفهمیدهای بود. برعکس در هر مسئله شما با ایشان صحبت میکردید ایشان خیلی از همه بهتر مسئله را درک میکرد و میفهمید. درست نیست این حرف.
س- میگویند اعلیحضرت سواد درستی نداشتند.
ج- بیخود مینویسند خوب. خیلی جفنگ مینویسند. اینطوری که نبوده خطشان که پای عکس است و فکر میکنم شاید عکس دیگری هم وجود نداشته باشد که زیرش تمامش را به خط خودشان نوشته باشند امضا ممکن است کرده باشند ولی با خطی که خودشان نوشته باشند نیست و مخصوصاً آن کلمهی «مهربان» را که در آنجا نوشتهاند نشانه قدردانی از محبتهایی است که من در دل خود داشتم و ایشان هم آن را حس کرده بودند. همراه ما یک سروان انگلیسی به نام Captain Pickwoed که سمت آجودانی اعلیحضرت را داشت آمد و مأمور بود در آفریقای جنوبی خانهای اجاره بکند چون اعلیحضرت دوست نداشت هتل برود.
س- بعد از موریس آمدید به. . .
ج- ما قبلاً رفتیم به آفریقای جنوبی شهر Durban که از آنجا عازم ایران شویم و بنا بود چند روز بعد اعلیحضرت و همراهان بیایند و در خانهای که اجاره میشد منزل کنند تا موقع حرکت به کانادا برسد.
س- پس با هم رفتید به آفریقا؟
ج- نه نه، ما اول رفتیم. اول ما رفتیم آفریقای جنوبی و بعد اعلیحضرت و شاهپورها که همراهشان بودند بنا بود بیایند به آفریقای جنوبی. در آنجا در یک خانهای ده بیست روزی منتظر بشوند تا آن کاروان کشتیها تشکیل بشود و اعلیحضرت را با آن کشتی ببرند به کانادا. ما با یک کشتی به اسم Compiégne که انگلیسها تازگیها از فرانسویها گرفته بودند آمدیم به طرف Mombasa و کنیا از راه کانال موزامبیک. مسافرت حوادثی داشت، مسافرتی که در ظرف سه یا چهار روز باید انجام میشد ما بیست روز در راه بودیم. هوا خیلی گرم بود و blackout هم داشتیم. آب کم بود و وضع وخیم بود. فرانسویهایی که در کشتی بودند دیگ کشتی را ترکاندند و حرکتش کند شد به حدی که به جای سه چهار روز بیست روز در راه بودیم. کشتی سرباز میبرد سربازهای آفریقای جنوبی بودند که میرفتند به مصر. خیلی خسته و فرسوده با این وضع رسیدیم به Mombasa وقتی خواستیم در آنجا پیاده شویم گفتند که نمیشود پیاده شوید همه سربازها پیاده شدند و ما را در کشتی نگه داشتند. مأمورین آمدند در کشتی و گفتند حق ندارید بروید. ما گفتیم همه مذاکرات قبلاً شده با دولت انگلستان ترتیب مسافرت داده شده یعنی چه ما را توی کشتی نگه میدارید. چون فایدهای نکرد من نامهای به حکمران که در نایروبی بود نوشتم. بالاخره اجازه دادند که برویم در یک هتلی تا از آنجا حرکت بکنیم و برویم. ما در هتل بودیم منتها از توی اتاق نمیگذاشتند بیاییم بیرون، دم اتاق همیشه یک پلیس نشانده بودند. بعد از سه چهار روزی که ما آنجا بودیم گفتند که ملک فاروق از مصر اقدام کرده بود که والاحضرت شمس با من با طیاره برویم به قاهره چون پدر من در آنموقع در آنجا سفیر بود و مابقی با همان کشتی بروند به طرف بمبئی و بعد بیایند به طرف ایران. ترتیب این مسافرت را دادیم و ما دو نفر از آنجا با طیاره آمدیم به قاهره و مابقی هم با کشتی رفتند. و از قاهره به تهران رفتیم.
س- اول قاهره و بعد تهران؟
ج- بله اول رفتیم به قاهره و یکی دو روز قاهره ماندیم و بعد رفتیم تهران. دیدیم که وضع ایران خیلی عوض شده. حزب بازی و شلوغی توی خیابانها اعلیحضرت هم که جوان بودند. اعلیحضرت رضاشاه هم دنبال ما از موریس تشریف آورده بودند به آفریقای جنوبی و آفریقای جنوبی که رسیده بودند به ژهانسبورگ رفته بودند گفته بودند خوب اینجا هوایش هم خوب است و مثل ایران است و برای من که فرق نمیکند اصلاً هیچ کدام از اینجاها من خوشم نمیآید باشم حالا همینجا میمانیم تا ببینیم چطور میشود. مقامات هم قبول کردند که در همانجا بمانند. اعلیحضرت در آفریقای جنوبی ماندند تا در ۱۳۲۳ فوت کردند. به من هم کاغذی نوشتند که شما، کاغذ را هم هنوز گمان میکنم دارم یا اینکه تهران جزو اسبابهایمان مانده، نوشته بودند که الان اعلیحضرت یعنی پسرشان، بیشتر از من احتیاج به داشتن دوست اطرافشان دارند. از من دیگر گذشته و بهتر است که شما فعلاً آنجا بمانید و در ایران بمانید و امیدوارم که همیشه متحد باشید. در مرداد ماه بود که اعلیحضرت فوت کردند. صبر کردیم و بعد از شش ماه والاحضرت شمس و من دوستانه جدا شدیم.
همیشه معتقد هستم که ایشان شخصیت بینظیری در تاریخ ایران بودهاند. یک موقع که رئیس ستاد بودم خاطرم هست یک روزی که به مناسبت کارم حضور اعلیحضرت شرفیاب بودم صحبت شد اعلیحضرت گفتند که ما خیلی کارها انجام دادیم. من گفتم که بله خیلی کارها انجام شده ولی با امکانات خیلی بیشتر و شرایط خیلی مساعد. اما کارهایی که اعلیحضرت پهلوی انجام دادند تمامش در نامساعدترین شرایط و با نداشتن امکانات انجام دادند و در زمان کوتاه برای اینکه ایشان حقیقتاً سالهایی که توانستند کار بکنند خیلی مدت کوتاهی بود و خیلی کارها انجام دادند. و بعد به اعلیحضرت گفتم که من فکر میکنم که ایشان مردی بودند که در تاریخ ایران بینظیر بودند. از لحاظ بهاصطلاح دلبستگی به ایران آینده نگری و قدرت رهبری برای ـ سازندگی برای پیشبردن مملکت علیرغم تمام مشکلات. من احساس کردم که اعلیحضرت خیلی زیاد خوششان نیامد از این حرف من. ولی من همیشه گفتهام و هنوز هم معتقد هستم که صدیقترین و ایراندوستترین سلاطینی که ایران داشته رضاشاه بود و مردی هم بود بسیار ساده، همیشه خیلی خیلی ساده زندگی میکرد هیچ دم و دستگاهی دور و بر خودش ایجاد نکرد. از تملق و چاپلوسی همیشه خیلی بدش میآمد اجازه نمیداد کسی خودش را لوس بکند. و دور و برش چنین آدمهایی ایجاد نشدند که سوء استفاده بکنند. حتی من یادم هست که دخترانشان اگر میخواستند لباس از فرنگستان بخرند اجازه نمیدادند میگفتند نمیشود. باید شماها هم مانند دیگر مردم زندگی بکنید. مثلاً من یادم هست من آنموقع از مادرم مقدار کمی ارز داشتیم و با آن گاهی از اروپا چیزی میخریدیم. من فکر نمیکنم اعلیحضرت هیچ پولی در خارج میداشتند. اعلیحضرت وقتی رفتند جزیره موریس من میدانم که فقط ۱۲۰۰۰ لیره آنموقع پول بود که در جزیره موریس به حساب گذاشتند به امضای من. بیشتر پولی نداشتند و اگر پولی داشتند باید در ایران بوده است.
من یکروزی یادم هست در همان جزیره موریس اعلیحضرت به من گفتند که برو برای من جوراب بخر. من بلند شدم رفتم به Curepipe بهترین شهرش در آنجا رفتیم یک مغازه خیلی شیک پیدا کردم و جورابهای خیلی خوب، ده دوازده جفت خریدم و آوردم. وقتی آوردم گفتند که خوب جوراب خریدی؟ گفتم بله خریدم. گفتند بیاور ببینم. آوردم گذاشتم جلویشان. گفتند اینها را چند خریدی؟ گفتم دانهای مثلاً نمیدانم خاطرم نیست. شاید هر کدام از اینها مثلاً دوازده تومان سیزده تومان بود. دیدم که به من مرتب نگاه میکند. گفتم مگر جورابها خوب نیست، مگر نپسندیدید؟ گفتند چرا جورابها خیلی خوب است اما تو خیال میکنی من پسر حاجیام؟ گفتم من تناسبش را نمیبینم. جوراب خواستید و من برایتان جوراب خریدم. از جورابهای خوب خریدم. فرمودند نخیر آقا من سربازم و برو برای من جوراب «پنج زاری» بخر. من سربازم من تا حالا از این جورابها پایم نکردهام و پایم هم نمیکنم. آن جوراب مال خودت. گفتم این جورابها بزرگ است پای شما بزرگ است به پای من نمیخورد. گفت خوب هر کاری میخواهی بکنی ببخش این جورابها مال خودت ولی برو برای من «جوراب پنج زاری» بخر. من جوراب سربازی میخواهم. بعد من راه افتادم و رفتم محله فقیرها، از این جورابهایی بود که سیاهان میخریدند از اینها خریدم و آوردم و روی میز گذاشتم و نگاه کردند و گفتند آهان جورابهای به قاعده اینهاست، من اینجوری میخواهم.
روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۱۰ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- تیمسار در جلسهای که سال قبل داشتیم تا آنجا سرکار بیان فرمودید که از قاهره برگشتید تهران و سال ۱۳۲۳ بود بعد که. . . .
ج- آن سال من از قاهره در سال ۱۳۲۱ برگشتم.
س- ۲۱ برگشتید به تهران؟
ج- بله یعنی در حوالی فروردین یا اردیبهشت ۱۳۲۱ بود که به تهران برگشتم. یعنی پس از اینکه از جزیره موریس موافقت شد که اعلیحضرت به کانادا تشریف ببرند اجازه فرمودند که خانوادهشان، مخصوصاً والاحضرت شمس و مادر والاحضرت عبدالرضا و خواهرشان و والاحضرت شاهدخت فاطمه و حمیدرضا که آنموقع هفت هشت سال بیشتر نداشت با دو سه نفر از مستخدمین ایرانی به تهران برگردند. در جزیره موریس حوالی همان روزهای آخر پیش از حرکت بود که بنا نبود من به تهران بگردم بنا بود که من در همراه اعلیحضرت به کانادا برویم. و یک شبی مرا احضار فرمودند دیر بود من آنجا رفتم توی اتاق نشسته بودند متفکر به نظر میرسیدند. بعد به من گفتند که من هر چه فکر میکنم خیالم ناراحت است برای اینکه اینها باید حالا با کشتی حرکت بکنند و زمان جنگ است وضعیت روشن نیست اینها بهتر است که یک نفر از خودمان همراه اینها برود و این خانواده را به تهران برساند و فکر کردم که بهتر است که شما بروید. من گفتم که هر جوری امر بفرمایید من حرفی ندارم میفرمایید چشم بنده میروم. و به همین ترتیب بود که من عازم شدم و با کشتی رفتیم به آفریقای جنوبی و دوربان با یک کشتی هلندی ۱۴ هزار تنی در دوربان یک چند روزی بودیم و مقدمات مسافرت خود و اعلیحضرت را فراهم کردیم که بنا بود که در حدود یک ماه بعد از جزیره موریس به دوربان بیایند، در آفریقا تقریباً یک ده بیست روزی یا یک ماهی توقف داشته باشند تا Convoy تشکیل بشود و ایشان و همراهانشان را به کانادا تغییر محل بدند. ما در آنجا زمینهی مسافرت بعدی ایشان را فراهم کردیم یک نفر سروان انگلیسی هم که آجودان اعلیحضرت بود همراه بود، اسمش Pickwoed بود کاپیتان Captain Arthur Howell Pickwoed در همین سالهای آخر تا یک سال پیش باز مجدداً ایشان را در لندن دیدم. و او هم همراه بود که ترتیب کارها را میداد. بعد ما با کشتی کومپینگ Compiègne که یک کشتی فرانسوی بود که انگلیسها گرفته بودند و یک لشکر آفریقای جنوبی را به مصر میبرد، بهاصطلاح یک کشتی Trooper بود رفتیم به طرف Mombasa بنا بود که بیاییم به مومباسا در کنیا و بعد از آنجا برویم به بمبئی و از بمبئی به طرف ایران برویم. فصل گرما بود. زیردریاییهای فرانسوی و ژاپنی احتمال میرفت مشکلی برای کشتی پیش بیاورند.
س- آلمانها.
ج- فکر میکردند ناوهای فرانسه ممکن است که در صدد باشند که کشتی را پس بگیرند این بود که روی کشتی خیلی احتیاط میکردند به ویژه که در کشتی هم تعداد چند هزار نفر سرباز حمل میشد این بود که خیلی رعایت تأمین میشد و این به طوری بود که مثلاً ما تمام مدت مجبور بودیم که کمربند نجات همراه داشته باشیم که اگر اژدر به کشتی بزنند و میگفتند در عرض یک دقیقه دو دقیقه میشکند و غرق میشود و دیگر مجال کاری نیست. این مشکل بود. بعد هم در کانال موزامبیک که میآمدیم فرانسویهای خدمهی کشتی دیگ این کشتی را ترکاندند. حتی یک نفرشان خودش را به آب انداخت و مرد که بعد جنازهاش را با تشریفاتی به دریا انداختند. دفعه اولی بود که من چنین مراسمی را دیدم. و کشتی به این ترتیب سرعتش را به کلی از دست داد و خیلی آهسته حرکت میکرد به نحوی که مسافرتی که بنا بود چهار روز طول بکشد ۲۲ روز طول کشید. و آب هم البته خیلی کم شده بود، آب شیرین منظورم است، و مجبور شده بودند که برای آن همه جمعیتی که روی کشتی بود سهمیه معین کنند. خلاصه بعد از بیست و خردهای روز رسیدیم به مومباسا و بسیار هم خوشحال بودیم که حالا در آنجا پیاده خواهیم شد و یکی دو روز شاید بشود استراحت کرد پیش از اینکه دومرتبه مجدداً سوار کشتی دیگری بشویم و به طرف بمبئی برویم. ولی وقتی که به مومباسا رسیدیم خیلی با تعجب دیدیم پس از اینکه تمام سربازان پیاده شدند و رفتند آمدند به ما گفتند که شما مجاز به پیاده شدن از کشتی نیستید و باید روی کشتی بمانید. گفتند اولاً ما اطلاعی نداشتیم که شما میآیید اینجا بندر نظامی است قدغن است و اطلاع قبلی هم کسی به ما نداده است. حالا ما هر چه گفتیم که به این ترتیب که نمیشود ما بعد از ۲۲ روز که توی این کشتی با این زور و زحمت بودیم حالا باز نمیتوانیم پیاده شویم ما را ببرید در یک جایی روزی زمین نگه دارید. میگفتند نمیشود ما مجاز نیستیم. بعد من گفتم آیا ممکن است که یک پیامی برای حاکم بدهیم؟ گفتند اگر میخواهید نامهای بنویسید به نایروبی ببریم. من یک نامهای نوشتم که ما آمدیم و عازم ایران هستیم و با موافقت دولت انگلستان از جزیره موریس به راه افتادیم و از آفریقای جنوبی حرکت کردیم با کشتی که حالا متعلق به انگلیس است و نیروی نظامی حمل میکند و بیخودی سر خود که نمیتوانستیم ما برویم توی چنین کشتی سوار بشویم و بیاییم به اینجا. تلگراف بزنید دستور بگیرید ما را اینقدر زحمت ندهید. قرار بر این شد که ما روی این کشتی بمانیم یکی دو شب ماندیم تا اینکه آمدند گفتند که بسیار خوب شما میتوانید بیایید پایین ولی شماها را میبریم و در هتل میگذاریم و از هتل حق بیرون آمدن نخواهید داشت. قبول کردیم که باز اینطور بهتر است. و ما به هتل رفتیم در همان مومباسا. در هتل ما را در یک اتاقی گذاشتند و جلوی اتاق هم نگهبانی گذاشته بودند که ما از اتاق بیرون نیاییم. ما دو سه روز آنجا بودیم تا در این موقع شنیدیم که ملک فاروق در مصر اقدام کرده بود (پدر من هم در آنموقع سفیر ایران در قاهره بود)که من و والاحضرت شمس با طیاره به قاهره برویم و دیگران با کشتی مسافرت را مطابق برنامه ادامه بدهند. به همین ترتیب هم عمل شد با یک هواپیما از مومباسا حرکت کردیم به اوگاندا رفتیم و از اوگاندا هم آمدیم به طرف مصر. از آن طیارههایی بود که روی آب مینشیند. آمدیم به قاهره یکی دو روز هم قاهره بودیم و بعد از قاهره ما به تهران رفتیم. به تهران که رفتیم من عریضهای حضور اعلیحضرت پهلوی نوشتم که من آمدم. . .
س- ورود شما به تهران در چه تاریخی است؟
ج- حوالی اردیبهشت ۱۳۲۱.
س- ۱۳۲۱.
ج- ۱۳۲۱ بله. نوشتم که آمدم آن مأموریتی که دادید انجام دادم دیگران هم هنوز توی راه بودند و داشتند میآمدند اطلاع داشتیم و سپرده بودیم به کاپیتان که به ما گفت که شما مطمئن باشید ما خودمان نظارت خواهیم کرد. بعد نوشتم که حالا چه امر میفرمایید من چه کنم؟ بمانم؟ بیایم؟ چه کار بکنم؟ بعد مرقوم فرمودند از من دیگر گذشته است و امروز اعلیحضرت بیشتر احتیاج دارند که دوستان و اشخاص صالحی دورشان باشند این بهتر است که فعلاً در همان تهران بمانید تا ببینیم بعد چه میشود. بعد هم البته اطلاع پیدا کردیم که اعلیحضرت پهلوی بعد از اینکه به آفریقای جنوبی رسیدند از آب و هوای آنجا و وضع آنجا خوششان آمده بود و گفته بودند در هر صورت هیچ کدام اینجاها برای من ایران نمیشود. برای اینکه ایشان دلبستگی فوقالعادهای، اینطور که من دیده بودم یعنی از ۱۳۱۵ که بهاصطلاح ارتباط نزدیکی برقرار بود تا آخرین روزی که ایشان را دیدم من هیچگاه حرفی، سخنی، حرکتی که نشانهای بر بیمهری یا بیعلاقگی به ایران باشد از ایشان من ندیدم وجداناً باید این را بگویم برای ضبط در تاریخ. و حتی در جزیره موریس همیشه اظهار میکردند اگر در تمام کره زمین اگر به من بگویند که در بهترین نقاط زمین برو زندگی بکن باز من حاجیآباد توی راه بندرعباس را ترجیح میدهم. ما پشت سر میگفتیم حاجیآباد هم جا شد که آدم برود در حاجیآباد زندگی بکند؟ بههرصورت ولی ایشان بعد از اینکه رسیده بود به آفریقای جنوبی اظهار کرده بودند اینجا آب و هوایش خوب است و بیشباهت به آب و هوای ایران هم نیست من فعلاً همینجا میمانم تا جنگ تمام بشود کانادا برای من هیچ رجحانی به همینجا ندارد. این بود که ماندنی شدند و تشریف آوردند به ژوهانسبورگ، در ژوهانسبورگ بودند تا فوت کردند. من در آنموقع در تهران بودم. . .
س- سرگرد بودید سروان بودید، چه سمتی داشتید؟
ج- من در آنموقع ستوان یکم بودم شاید تازه میخواستم سروان بشوم در این حدود. من در دانشکده افسری خدمت میکردم، محل کارم دانشکدهی افسری بود. سالها به همین ترتیب گذشت اتفاق جدیدی که قابل ذکر باشد نبود. البته من میتوانم بگویم که اعلیحضرت محمدرضاشاه علاقه بسیار زیادی به اعتلای ارتش داشتند و هر موقعی که دیداری و صحبتی میشد راجع به پیشبرد کارهای ارتش و تقویت بنیه ارتش بود از این قبیل مسائل صحبت میشد. در همین موقع بود که فکر ایجاد بهاصطلاح گارد شاهنشاهی پیش آمد. این البته از لحاظ تاریخی مهم است چون در زمان اعلیحضرت [رضاشاه] پهلوی به نوبت از لشکرهای ۱ و ۲ مرکز یک گروهانی را به پاسداری میفرستادند از هنگهای مختلف میآمدند ده پانزده روزی مأموریت داشتند و برمیگشتند به سربازخانه. بعد از جنگ با فعالیتهای احزاب و سیاست بازیهایی که شروع شد صحبت پیش آمد که بهتر است که یک نیروی ویژهای فقط برای اینکار انتخاب بشوند و تخصیص داده بشوند این بود که یک گردانی بهعنوان گارد شاهنشاهی درست شد و افسرانش هم در ابتدای کار خود ماها بودیم، خود من بودم، بعضی افسرهایی که با من در لشکر یک کار کرده بودند. گویا قرهباغی خاطرم هست بود، فردوست بود، مهاجر و فردود (؟) هم که سابق با من کار کرده بودند به گارد منتقل شدند.
س- مین باشیان نبود؟
ج- مینباشیان خاطرم نیست. ممکن است او هم بوده باشد. درست یادم نمیآید ولی احتمال دارد که او هم بوده شاید در یک زمان کوتاهی. و فرمانده این بهاصطلاح گارد هم محوی، ایرج میرزای محوی بود که البته یک نسبتی هم با خود اعلیحضرت از طرف خانمش داشت. دیگر کار ارتش به روال عادی پیش میرفت مسائلی نبود. در آن موقع هم کمکهای نظامی آمریکا شروع شده بود.
من در سال ۱۳۲۳ از والاحضرت شمس جدا شدم. البته سالها بود که رابطهای با هم نداشتیم. در سال ۲۳ دوستانه از هم جدا شدیم برای اینکه اعلیحضرت پهلوی تا زنده بودند اجازه جدایی نمیدادند. پس از درگذشت ایشان شش ماه بعد ما توانستیم که از هم جدا بشویم. دیگر البته تنها چیزهایی که جنبه ناراحتکننده داشت یکی همین بینظمی در خیابانها بود که هر روز کتککاری و تظاهرات خیابانی بود که حزب توده و احزاب دیگر راه میانداختند. محیط ارتش رویهمرفته خوب بود ضمن اینکه شاید بعضی افسرها پولیتیزه شده بودند گاهی به این طرف گاهی به آن طرف کشیده میشدند ولی تعدادشان بسیار کم بود و مشکلی نبود.
به این ترتیب کارها ادامه داشت تا حوالی سال ۱۳۲۴، بعد وقایع آذربایجان پیش آمد من هنوز در دانشکده افسری بودم. البته آن یک سالی که وقایع آذربایجان پیش آمد افسرها، همهی افسرهای جوان، خیلی احساس ناراحتی و سرشکستگی میکردند و مخصوصاً احساس عدم توانایی برای بهاصطلاح حل کردن این مشکل. خیلی ناراحتکننده بود برای همه ماها که میدیدیم که یک قسمت مهمی از کشورمان به این ترتیب در حال جدایی از ایران است و مملکت اشغال شده است ارتش ناتوان است و اوضاع سیاسی هم حتی یک جنبشی را اجازه نمیدهد. تا اینکه در شریفآباد که جلوی یک ستوان را هم گرفتند که دیگر بدتر شد. من در آن تاریخ به قدری ناراحت شده بودم که یک مرخصی طولانی گرفتم رفتم آمریکا. گفتم برویم آمریکا شاید هم اگر وضع به این ترتیب بماند دیگر ماندن در ایران لطفی نخواهد داشت. برای اینکه من خاطرم هست از کرج به آن طرف پاسگاههای روسیه بود از جاجرود به آن طرف، روی پل جاجرود پست روسی بود. تمام بهاصطلاح مملکت ما منحصر شده بود به محوطهی تهران. و تازه تهران هم که تحت سلطهی مخصوصاً حزب کمونیست که روسها پشتیبانی میکردند بود. آنموقع من مرخصی گرفتم و رفتم آمریکا.
به واشنگتن که رفتم شنیدم که یک میسیون نظامی ایران به ریاست تیمسار هدایت، تیمسار آنموقع سرلشکر بودند معاون وزیر جنگ شده بودند یکهمچین چیزی. رزمآرا رئیس ستاد بود. در آنجا من رفتم دیدن هدایت، چون با مرحوم هدایت سوابقی داشتم هم از لحاظ خانوادگی با خانمشان که دختر صدیق حضرت بود با خانواده صدیق حضرت رابطه خانوادگی داشتیم ـ پدرم با تمام خانواده هدایت دوست نزدیک بود و به علاوه موقعی که من در فرانسه مدرسهی Saint Cyr میرفتم هدایت هم در آنجا دانشگاه جنگ میرفت سرگرد بود و در Ecole de guerre فرانسه بود و روزهای شنبه و یکشنبه که من به مرخصی گاهی به پاریس میآمدم همیشه دیدن ایشان میرفتم و تعطیلی اغلب با هم بودیم. روی این سوابق در آنجا به دیدن ایشان رفتم. و وقتی که مرا دیدند گفتند که چهقدر خوب شد که شما را دیدم ما الان مشغول اقدام هستیم و درخواست کردیم که یک نفر افسر پیاده برای ما بفرستند و حالا که شما هستید شما باید بیایید جزو میسیون خدمت بکنید اینجا بمانید. گفتم ما برای مرخصی آمدیم و قصد کار کردن نبود. گفتند نه باید بمانید و تلگرافی به ستاد ارتش آنوقت زدند و در آنجا موافقت شد که من در آنجا بمانم. این بود که من هفت هشت ماهی در میسیون نظامی بودم که وسایلی تهیه میکردند برای ایران میفرستادند. بعضی تجهیزاتی را که آمریکاییها میخواستند بدهند تا حدودی میشد انتخاب بکنیم خود این میسیون انتخاب میکرد. یعنی بین تجهیزاتی که آماده بودند بدهند میتوانستیم مثلاً بگوییم ما این مدل را نمیخواهیم آن یکی مدلش را به ما بدهید. و بعد هم برگشتیم به ایران. وقتی برگشتم ایران برنامههایی شروع شده بود برای اعزام افسران به دورههای بهاصطلاح تکمیلی به آمریکا. من هم معین شده بودم که بروم به دانشکدهی ستاد در Fort Leavenworth در آمریکا. به من گفتند که که شما در نظر گرفته شدهاید برای رفتن به Fort Leavenworth درست آنموقع من سرگرد شده بودم. من گفتم که شاید بهتر باشد که من بروم به انگلستان و تا آنموقع به مدارس نظامی انگلستان، یعنی مدارس در این ردیف، در ردهی بهاصطلاح بالاتر از دانشکدهی افسری، هیچ افسر ایرانی نیامده بود. من اول کسی بودم که اقداماتی کردند تا موافقت شد و قبول کردند یک محلی به ما دادند و به انگلستان آمدم. یک مدتی اول برای استاژ به هامبورگ فرستادند جزو British Arny of the Rhine «ارتش انگلیس در راین» یک مدتی برای استاژ، برای آشنا شدن به تشکیلات و اصطلاحات و سیستم کار ارتش انگلستان آنجا بودم و بعد هم در ماه ژانویه که دانشگاه باز میشد به لندن آمدم و بعد رفتم به Camberley دانشگاه جنگ زمینی انگلستان آنجاست.
س- این سال ۱۹۴۷ است
ج- سال ۱۹۴۹.
س- ۴۹.
ج- ۴۹، ۵۰، ۱۹۵۹ بود. تا آخر سال ۵۰ در Camberley بودم مدرسه میرفتم بعد هم به ایران آمدم و در ایران منتقل شدم به دانشگاه جنگ بهعنوان استادی برای تدریس امور ستادی و لوجستیکی و سایر برنامههایی که در آنجا بود. سه سال هم در آنجا بودم بعد از سه سال منتقل به ستاد ارتش شدم قسمت ادارهی عملیات و بعد هم رئیس رکن سوم ستاد ارتش شدم.
س- این رکن ۳ کارش. . . ؟
ج- رکن سوم همان است که آمریکاییها به آن 3G میگویند و کارش امور سازمانی و آموزشی و عملیاتی است بهطورکلی. در رکن سوم بودم تا اینکه در آنجا سرتیپ شدم و انتخاب شدم که به سازمان سنتو در آنکارا بروم. البته در موقعی که رئیس رکن سوم در ستاد ارتش بودم پیمان بغداد وجود داشت یکی دو مسافرت هم به همراه سپهبد حجازی و افسران دیگری و بعد هم سپهبد شاهرخی و افسران دیگری به عراق رفته بودیم بهاصطلاح برای ترتیب دادن ورود ایران به پیمان بغداد. در آنموقع مأموریت داشتیم رفتیم آنجا صحبتهایی و مذاکراتی شد. پس از ریاست رکن سوم ستاد ارتش مأمور به آنکارا شدم و معمولاً برای سه سال منتقل شدم به آنکارا. در آنکارا من رئیس قسمت ایرانی ستاد CMPS و مسئول طرح و عملیات و آموزش بودم.
س- در هزار و نهصد و پنجاه. . .
ج- ۵۶، ۵۷ اینطورها بود. بله ۵۶ـ۵۷، در ستاد سنتو هم که در آنموقع C. M. P. S میگفتند یعنی Central Military Planning Staff که ریاست آن با یک ژنرال انگلیسی بود به نام سر چارلز جونز. سر چارلز جونز اکنون ارشد افسران زمینی انگلستان است هنوز هم هست. در ستاد ایشان مخصوصاً شغل و کارم هم همین بود Chief of Plans and Operations تقریباً نظیر همان کارهایی که در ایران داشتم. کارم البته به سه سال نکشید. بعد از هفت هشت ماه که در آنجا بودم برای فرماندهی دانشکدهی افسری انتخاب شدم، دانشکده افسری خودمان. به تهران آمدم و به دانشکدهی افسری رفتم و مدت سه سال فرمانده دانشکدهی افسری بودم.
س- یعنی این مثلاً سال ۱۹۶۰ به بعد است.
ج- درست تاریخها دقیقاً خاطرم نیست. سه سال فرماندهی دانشکدهی افسری را داشتم. البته چه قبل از آن و چه بعد از آن در هیچجا خاطرهای عزیزتر از این دوره فرماندهی دانشکده افسری من ندارم و نداشتم. در آنجا با جوانانی که فقط برای خدمت، نظام را انتخاب کرده بودند و به پرچم ایران گرویده بودند و در آنجا تحصیل میکردند روبهرو شدم و برخلاف آنچه شنیده بودم و شایع بود در آنجا من متوجه شدم که جوانان ایرانی بسیار هم قابل اعتماد و بسیار هم صدیق و صالح و با استعداد هستند. در آن سه سالی که من دانشکدهی افسری بودم تحولات بسیاری در دانشکدهی افسری رخ داد که منجمله این لباسهایی بود که در دانشکدهی افسری جدیداً درست شد و بسیاری کارها و اصلاحات معنوی دیگر. دانشجویانی که در آن دوره بودند و حالا این روزها یقیناً در مقامات عالی ارتش هستند بهتر میتوانند این را یادآوری بکنند و بگویند. از آنجا که بعد از سه سال مأموریت معاونت فرماندهی ارتش یکم را در کرمانشاه پیدا کردم.
س- این ریاستش با کی بود؟
ج- با سپهبد نصراللهی بود. سپهبد نصراللهی بسیار مرد ایراندوست و مرد دوستداشتنی و صالح و درست و درویش و از خود گذشتهای بود و بیشتر خدمتش هم در همان نواحی کردستان گذشته بود و بسیار به مسائل کردستان وارد بود. متأسفانه در یک سال پیش و یا دو سال پیش در انقلاب کشته شد.
س- این اعدام شد یا به مرگ طبیعی؟
ج- یقیناً کشته شد. نه مرگ طبیعی که خیر. او سالها بود بازنشسته بود، بعد از اینکه از فرماندهی ارتش یکم برداشته شد او استاندار بلوچستان شد و به زاهدان رفت و محلش در زاهدان بود. یک مدتی در آنجا کار میکرد و بعد هم به تهران آمد و در سازمان بازرسی شاهنشاهی مدتی خدمت میکرد و بعد هم دیگر کاری نمیکرد.
س- چه برخوردی با این آخوندها داشت؟
ج- برخوردی اینجوری که نداشت. بالاخره او افسر وظیفهشناسی بود شاید در آن موقعی که با کردها زدوخورد پیدا شد شاید به علت آشنایی که به محل داشته و ارتباطاتی که داشته مورد سوءظن واقع شده است گویا در بروجرد از بین رفت. و خیلی جای تأسف است. من که به ارتش یکم رفتم ارتش یکم یک قرارگاه مقدمی در آذربایجان داشت در مهاباد. چون نیروی ارتش یکم در آن تاریخ عبارت بود از لشکر تبریز، لشکر مراغه، لشکر رضائیه، لشکر خانه و یک تیپ هم از کرمانشاه در سنندج بود. این قسمت شمالی منطقه را مرحوم شادروان نصراللهی تمام آموزش را به قرارگاه مقدم محول کرد و من در مهاباد مسئول اینکارها بودم.
س- میتوانید لطفاً بفرمایید آنموقع یک لشکر مثلاً چند نفر بودند؟
ج- بله سازمان لشکر ایران مثل لشکرهایی است که آمریکاییها به آن لشکر ROAD میگویند یعنی Re-Organized Army Division روی کاغذ لشکرها باید هیجدههزار و پانصد نفر باشند که سازمان کامل و به قول اصطلاح انگلیسی War Footing است ولی خوب مانند همهجای دیگر لشکرهای ایران در آنموقع تکمیل نبود. تعدادشان فرق میکرد بین ۱۲هزار نفر، ۱۳ هزار نفر، در این حدودها بود.
س- آنوقت یک تیپ چند نفر بود؟
ج- معمولاً در حدود سه هزار و پانصد نفر چهارهزار نفر سازمان یک تیپ بود. ولی عملاً شاید تا ۲۰۰۰ نفر بیشتر موجود نبود.
س- هنگ؟
ج- هنگ دیگر ندارد. در موقعی که سازمانهای تیپ تشکیل شد دیگر هنگ از بین رفت.
س- آنوقت واحد کوچکتر اسمش چه بود؟
ج- گردان. آنوقت آنها چند نفر؟
ج- گردان در حدود هشتصد نفر است.
س- ۸۰۰ نفر.
ج- در حدود ۸۰۰ نفر است بله. من در مهاباد بودم و البته بیشتر امور آموزشی و عملیاتی منطقه با من بود و بیشتر کارهای لوجستیکی مستقیماً از قرارگاه اصلی در کانشاه انجام میگرفت. آنموقع که من به آنجا رفتم موقعی بود که تازه اصلاحات ارضی شده بود و منطقه خیلی در غلیان بود. روابط مالک و خان با رعیت همه اینها ریخته بود به همدیگر روی این اصلاحات ارضی و یک شکلی هم هنوز پیدا نکرده بود و اختلافات بسیار زیاد بود و احتمال خطر هم میرفت. به ویژه آنکه در شمال عراق هم جنبش بارزانی شروع شده بود و با عراقیها زد و خوردهایی داشتند سابقهی بارزانیها هم بود که در ایران هم بالاخره مرتکب بینظمیهایی شده بودند و یک سال هم آمده بودند از آن قسمت ترگور به مرگور و آذربایجان غربی حرکت کرده بودند و رفته بودند به طرف شوروی، این سابقه هم وجود داشت. که در آنموقع البته ارتش خیلی دقت میکرد که ضمن مسئولیتش یکی حفظ امنیت منطقه بود در داخل یکی هم مواظب باشد که از خارج دو مرتبه وقایع قبلی تکرار نشود.
من مدت تقریباً یک سال و دو سه ماه در مهاباد بودم و در این مدت هم البته یک رابطه بسیار نزدیکی با مردم منطقه پیدا کردم و در آنجا حقیقاً احترام قلبی بسیاری برای مردم کرد پیدا کردم. دیدم مردمی هستند نهایت مناعت طبع دارند هرچقدر فقیر و محروم باشند ولی مناعت و آقازادگیشان را دارند و مردمی هستند بسیار قدرشناس و احساستی. برای من یقین شد که اگر در گذشته اغتشاشاتی در آن منطقه صورت میگرفته یک مقدار بسیار زیادش ناشی از سوءرفتار عوامل دولت ایران نسبت به مردم محل بوده و البته به علت اینکه زندگانی ایلاتی در منطقه مرزی داشتند احتمال دارد که خارجیها هم که یک مقداری از عدم رضایتها سوءاستفاده میکردند و تحریکاتی شاید میکردند. ولی خوب آنموقع مدتی که من در آنجا بودم ضمن اینکه نگرانی زیاد بود من با آجودانم تنها همهجا میرفتیم به تمام ایلات منطقه میرفتیم. هم با رؤسای ایل هم با مردم عادی ارتباط داشتیم مذاکرده میکردیم و صحبت میکردیم حرف میزدیم و هیچ مشکلی در این مدتی که من آنجا بودم پیش نیامد. دولت هم الحق باید بگویم که در آن مدتی، حالا من قبلش یا بعدش را نمیدانم، که من آنجا بودم هر نوع پیشنهادی که میشد با حسن نیت استقبال میکردند و مورد اقدام واقع میشد.
س- راجع به مسئله خودمختاری اظهار علاقهای میکردند مردم؟
ج- نه بههیچوجه. اظهار خودمختاری نخیر. اینها همه ناشی از عدم رضایتی است که زمینه فراهم میکند که بعضیها بعضی افکاری پیدا کنند. اگر مردم منطقه راضی و از زندگیشان خوشحال باشند این علتی ندارد که بخواهند یک وضع خوبی را بهم بزنند و یک وضع مبهمی را پیش بیاورند. یادم هست در آنموقع که من آنجا بودم حتی کردهای عراقی نسبت به ایران خیلی اظهار علاقه میکردند و همیشه اظهار میکردند که ما همان مادها هستیم و پسرعموی شما هستیم انتظار مساعدت و کمک داریم. من در آنموقع هیچ نوع مشکلی مخصوصاً با ایلات جلالی، ایلات شکاک، هرکی مندان، هر کی سیدان، ایل زرزا، ایل منگور، دهبکری و ایلات دیگری که آنجا هستند و حتی ایلات آنطرف مرز که گاهگاهی به علت پیوندهای خانوادگی با ایلات اینطرف مرز ایران مربوط هستند نداشتم.
البته باید متأسفانه من این را اقرار بکنم که از این دوهزار و پانصد سالی که ما جشن گرفتیم در این ۲۵۰۰ سال میتوانم بگویم که ده قدم برای مردم کردستان برداشته نشده بود. چون این منطقه، منطقهایست که مردم لایق و زمین حاصلخیز و با استعداد دارد. موقعیت منطقه هم طوری است که میتواند به علت مجاورت با ترکیه، با عراق و داخل ایران از لحاظ تجارت و کسب و کار استفاده بکند. ولی این منطقه هیچ نه راه داشت نه برنامه ده سازی انجام شده بود نه مدرسهای وجود داشت، نه بیمارستانی وجود داشت، هیچ. من همیشه در همانموقع هم فکر میکردم که این مردم کردستان حقیقتاً بسیار مردم نجیبی هستند که علیرغم این محرومیتها باز هم خودشان را ایرانی میدانند.
س- علتش چه بوده است که اینقدر آنجا بیتوجهی شده بود؟
ج- ضعف دولت مرکزی، عدم لیاقت مأمورین که در آنجا عوض اینکه به درد مردم برسند به فکر خودشان بودند و مردم آنجا هم مثل بعضی مردم توسری خور نبودند و وقتی که فشار به آنها میآمدند میجنگیدند. در نتیجه منطقه یک منطقه نظامی شده بود و همیشه درگیر عملیات نظامی و ناامنی بوده است. در مدتی که آنجا بودم چندبار به تهران آمدم و این مراتب را همیشه در صحبتهایی که پیش میآمد به عرض اعلیحضرت میرساندم و یک مقدار زیادی هم اقدامات در همان تاریخ شد که منجمله سد مهاباد را قرار شد بسازند که یکی از اقداماتی بود که منشأش، نمیخواهم بگویم تمام کارش را ما کردیم اصلاً، این فکر ساختن سد، از آنجا پیدا شد و یک مقداری کارهای دیگر که بالاخره در منطقه انجام شد.
بعد از آنجا مرا احضار کردند به تهران. آمدم به تهران و گفتند در نظر است که یک سازمانی بهعنوان، البته اسم فارسی هم نداشت Combat Development درست بشود، من تا آن تاریخ اصلاً یک چنین اسمی را نشنیده بودم. من نشنیده بودم از Combat Development منظور یعنی چه. من انتخاب شده بودم برای ریاست چنین سازمانی. این را مستشاری آمریکایی توصیه کرده بود.
س- این تقریباً چه سالی است؟
ج- شاید مثلاً ۱۲، ۱۳ سال پیش.
س- ۵۶ مثلاً؟
ج- خیر در سال ۶۵ـ۱۹۶۴. و آنها اصرار کرده بودند که ارتش ایران به مرحلهای رسیده است که باید بتواند خودش را و سازمانهایش را ارزیابی بکند و بهاصطلاح تاکتیکهای خودش را متناسب محیط و وضع ایران و موقعیت زمین و وضع سربازهای ایرانی ارزیابی بکند. تا آن تاریخ بیشتر سیستمهای آمریکایی عیناً ترجمه میشد و در ارتش اعمال میشد. و منظور این بود که اینها را تطبیق بدهند با محیط و وسایل. یکهمچین سازمانی بنا بود درست بشود برای اینکار من معین شدم. من خودم سابقهای برای اینکار نداشتم گفتیم اقلا یک کسی بیاید ما را توجیه بکند که این Combat Development که میگویند چه است. اصلاً چه کار باید بکند و اصلاً مسیر پیشرفت کارش چیست. قرار شد که یک نفر از سازمان Combat Development آمریکا، یک نفر سرهنگی بود یادم هست که اسمش پارک بود آمد.
س- پارک؟
ج- پارک، بله کلنل پارک. آمد یک دو ماه دو سه ماه در تهران ماند. چون او به این سازمان وارد بود ما نشستیم مذاکره کردیم و صحبت کردیم و اسم این سازمان را گذاشتیم سازمان تحقیقات و ارزیابی رزمی.
س- جزو ستاد بود؟
ج- تابع نیروی زمینی بود.
س- نیروی زمینی؟
ج- تابع نیروی زمینی بود بله، برای نیروی زمینی. ما در آن سازمان شروع کردیم به بررسی کردن سازمانها بعضی روشها و بعضی کارها. گمان میکنم تا مدتی که من بودم شروع کردم روی اطلاعاتی که گرفتم و روی ذوق تجسس و بهبود در کارهای نظامی که ذاتاً داشتم و دنبالش میرفتیم و آزمایش میکردیم. بالاخره یک مقدار کارهایی انجام شد که متأسفانه اینکار هم باز ناتمام ماند و من از اینکار، بعد از یک سال، معین شدم برای فرماندهی ارتش دوم که مرکز فرماندهی آن در تربتحیدریه بود، خراسان. و من به تربت حیدریه رفتم.
س- شما آن زمان متأهل بودید؟ همسرتان هم همراهتان میآمد؟
ج- نه، نه. کامران و خانم همیشه تهران بودند من تنها میرفتم. مهاباد هم تنها رفتم، تربت حیدریه هم تنها رفتم. آنجا جایی نبود که زن و بچه ببریم. بعد آنجا در ارتش دوم لشکر مشهد و لشکر گرگان بود، پادگانی بود در زاهدان و مرکز آموزشی در بیرجند بود و در آنموقع هم البته مراقبت مرزهای افغانستان و قطعه شمال وظیفه ارتش بود. کارهایمان را مطابق روش معمول میکردیم. بعد من یک دفعه که به تهران آمدم کامران پسرم از درخت افتاده بود بچه بود دستش شکسته بود. او را برداشتم و برای معالجه به لندن آوردم. دست او را گچ گرفتند و بستری بود بنا شد که بماند تا موقعی که بتوانند باز بکنند و ببینند دستش چطور است من برگشتم به ایران. به من گفتند که شما معین شدهاید برای جانشینی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران.
س- رئیس ستاد کی بود؟
س- آنموقع رئیس ستاد، تیمسار آریانا بود. من به ستاد رفتم.
س- این حالا تقریباً سال ۶۸ است؟
ج- از ۷۱ پنج سال قبلش چه میشود؟
س- ۶۶.
ج- ۶۶ بله حوالی ۱۹۶۶. من جانشین ستاد بودم تیمسار آریانا گفتند بیشتر کارهای ستاد را شما بکنید و کارهای عمده را پیش من بیاورند. ولی تقریباً همه کارهای ستاد پیش من میآمد و من میدیدم. در این موقع هم تماسمان با اعلیحضرت شروع شد، تماسهای مثلاً برای کار، ارتباط مستقیم رئیس و مرئوسی از آنموقع شروع شد.
س- بعد از اینکه از والاحضرت شمس جدا شدید باز هم. . .
ج- البته دیگر از ناحیهی دربار هیچ بیمهری نسبت به من نشد. به ویژه علیاحضرت ملکه مادر همیشه لطفشان را به من حفظ کرده بودند، همیشه با من همان رفتاری را داشتند که آنموقع با من داشتند. حتی مثلاً هفتهای یک بار که من خدمتشان میرسیدم برای ناهار، ناهارهایی که آنجا یک عدهای بودند، همیشه مرا میبوسیدند، همیشه مرا پهلوی خودشان مینشاندند و با من همان رفتاری را داشتند که قبلاً بود هیچ از آن لحاظ تغییری حاصل نشده بود.
روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۱۰ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
با خود اعلیحضرت البته من خودم اکراه داشتم که رفت و آمد زیادی داشته باشم. برای اینکه خیال نکنند که من پس از جدا شدن میخواهم خودم را به دربار چسبانم و از آنجا سوءاستفادهای بکنم. به علاوه من همیشه اکراه داشتم که فکر کنند که اگر در ارتش امتیازاتی به دست میآورم به علت یک رابطه خصوصی است. من میخواستم بهاصطلاح مدیون خدمت خودم باشم. در تمام مدت خدمت نظامیام این را شاید تمام دوستان و همکاران من شاهد هستند که من هیچوقت سعی نکردم که رفتاری یا امتیازی غیر از آن چیزی که همه داشتند برای خودم کسب بکنم. در ستاد بودم کارها پیش میآمد و انجام میشد و از همان ابتدا در چندین مورد یک اختلافنظرهایی با اعلیحضرت پیش میآمد. متأسفانه باید بگویم که در آنموقع روش بیشتر این بود که مسائلی که خوشایند نبود به اعلیحضرت گفته نشود. ولی من. . .
س- چه نوع مسائلی مثلاً گفته نشود؟
ج- میگفتند حالا چرا ایشان را ناراحت بکنیم یا مثلاً شاید از این مطلب خوششان نباید چرا خودمان را بد بکنیم یا از این حرفها. ولی من همیشه احساس میکردم که یک وظیفهای نسبت به مملکت دارم در درجه یک، و یک وظیفهای نسبت به پرسنل ارتش و همکارانم در این مقام دارم. ولی البته یک وظیفهای هم نسبت به رئیس مملکت و بهاصطلاح فرمانده قوا دارم. یعنی حتی در موردی که یک اختلافی پیش آمد و اعلیحضرت قدری تندی کردند و بعد هم معلوم شد که موردی نداشته است من همانجا به خود شاه عرض کردم که من خدمت نظامی را نه به خاطر پول و نه برای مقام پذیرفتم برای اینکه اگر کار دیگری را انتخاب کرده بودم حتماً وضع مالی آن بهتر از ارتش بود و یا در آن موقعیتی که بودم میتوانستم در مشاغل سیویل خیلی زودتر به مقامات عالی برسم تا در ارتش که مجبور بودم پله پله پله بالا بیایم تا بعد از مثلاً سی و پنج شش سال تازه به مقام ارتشبدی برسم. در صورتی که سیویلها بعضیها از توی خیابان میآمدند وزیر میشدند سفیر میشدند بدون هیچ سابقهی خدمتی. کار من به این خاطر نبود بلکه به خاطر علاقهی به خدمت بود. در همان موقع در آن روز پس از اینکه روشن شد که آن تندی ایشان بیجهت بود به عرض ایشان رساندم که من به خاطر مقام و به خاطر پول به خدمت نظام نیامدم و به خاطر عشق و علاقهای که به خدمت نظامی داشتم آمدم و به علاوه من موقعی که به سن سیر رفتم اصلاً از ارتش ایران معرفی نشدم من در فرانسه به مدرسه نظام رفتم و اظهار کردم که من احساس میکنم یک وظایفی نسبت به این مملکت یعنی به مردم ایران و نسبت به پرسنل ارتش دارم و اینها ایجاب میکند که همیشه این مسائل را بدون تزیین و بدون مخفی کردن به عرض شما برسانم حالا چه خوشایند است و چه خوشایند نیست من وظیفهام را همیشه انجام خواهم داد. شاید هم مطبوع طبع واقع نشد. در مورد سیستم خرید اسلحه و وسایل اختلافاتی بود که من معتقد بودم که اینکار باید از یک مجرای صحیحی انجام بشود که از مجرای صحیحی انجام نمیشد و اختلافات دیگر هم بود. یک نقص عمده در کار ارتش ایران این بود که در آنموقع هیچ یک از فرماندهان در حیطه فرماندهی خودش از اختیاراتی که از مسئولیت ناشی میشود نداشت. یعنی همه مسئول بودند ولی مسلوب الاختیار و باید از مقام بالاتر دستور بگیرند و نتیجهی چنین ارتشی پیداست.
س- مثلاً اگر کسی به آنها حمله میکرد اجازه. . .
ج- نخیر برای اینکه حتی فرمانده ارتش حق نداشت بیش از یک گروهان در منطقهاش مصرف بکند و در تهران حتی برای عملیات شبانه باید حتماً قبلاً اجازه بگیرند.
س- عملیات شبانه یعنی؟
ج- یعنی آموزشهای شب. و خلاصه همهچیز مستلزم گزارش شرفعرضی و کسب اجازه و اینها بود. بدیهی است یک چنین ارتشی که در زمان عادی برای نفس کشیدن بایستی انگشت بلند کند و اجازه بگیرد در موقع بحران که کسی نیست به او دستور بدهد متلاشی میشود.
س- همانجور که. . .
ج- همانطور هم که شد. برای من مسجل بود و شاید هم همکاران من شاهد باشند که من مکرر در آنموقع میگفتم چنین ارتشی یکروزی که بحران پیش بیاید دیگر کسی نیست به او دستور بدهد. در موقع عادی بله همه نشستهاند و منتظر هستند که دستور بگیرند اتفاقی نمیافتد اما موقعی که زمان تنگ است و باید فوراً تصمیمی گرفت و اقدامی کرد و مسئولیتی قبول کرد آنموقع دیگر نمیشود نشست گزارش نوشت و گروهان به گردان، گردان به تیپ، تیپ به لشکر، لشکر به ارتش، ارتش به نیروی زمینی، نیروی زمینی به ستاد بزرگ ارتشتاران، ستاد بزرگ ارتشتاران به اعلیحضرت. اینها باز باید به همان مسیر برگردد. و این سیستم یک سیستم فرماندهی نبود که. . .
س- در موقع بحرانی هم اجازه نداشتند مستقیماً از سطح پایین کسب اجازه از دربار بکنند؟
ج- نه، در ارتش سیستم فرماندهی دور زده نمیشود. نخیر بهاصطلاح زنجیر فرماندهی وجود دارد.
س- در عمل هم رعایت میشد؟
ج- زنجیر فرماندهی بله. منتها فقط اینجا یک مسئلهایست که قابل بحث است. زنجیر فرماندهی را آمریکاییها chain of Command میگویند و از مسیری که دستورات هم داده میشود آن را هم میگویند channel of Command و در حقیقت اگر به مقررات آییننامههای آمریکایی مراجعه بکنید میگویند که channel of Command همان channel of Command است. در این سیستم معمولاً روش صحیح هم همین است که ستادها در رده فرماندهی نیستند یعنی در channel of Command نیستند. یعنی فرماندههای تیپ، فرمانده توپخانه لشکری، فرمانده مهندس، فرمانده مخابرات لشکری و فرمانده سرویسهای لشکر اینها مستقیماً تابع فرمانده لشکر هستند. ستاد در حقیقت کمک فرمانده است و کارهای فرمانده را انجام میدهد، ستاد برای کمک به فرمانده است. این البته درست است ولی در رده ستاد کل دیگر نمیشود گفت باز فرمانده کل قوا باید مستقیماً به فرماندهای نیروها دستور بدهد. یک سوء تعبیر غلطی شده بود. رئیس جمهور آمریکا هم فرمانده کل قوا است، رئیس جمهور فرانسه هم فرمانده کل قوا است ولی اینها دیگر به تمام امور نیروهای مسلح که دخالت نمیکنند. وزیر دفاع دارند که عضو کابینه است، وزیر دفاع سازمانهای فنی دارد ستاد کل، ستادهای هوایی، دریایی، زمینی این مسائل را بررسی میکنند و کارهایشان را انجام میدهند. ولی در ایران اعلیحضرت به اسم اینکه من فرمانده کل قوا هستم میخواستند در تمام امور ارتش دخالت بکنند یعنی هیچ کس نفس نکشد و از ایشان اجازه بگیرند. نتیجه چنین شده بود که همه مسلوب الاختیار بودند به ویژه این اواخر که فرمانده نیروی هوایی، زمینی، دریایی و ژاندارمری هم میخواستند ستاد بزرگ ارتشتاران را دور بزنند و به این عنوان که ما تابع مستقیم اعلیحضرت هستیم مستقیماً بروند از بالا دستور بگیرند و ستاد هم در جریان نباشد. در نتیجه گزارشهای تطبیق نشده میرفت بالا ـ دستورات غیرمنطقی و بررسی نشده و تطبیق نشده صادر میشد لاینقطع ستاد بزرگ ارتشتاران کارش مبارزه کردن بود که اینها را یک طوری با هم تطبیق بدهد و تلفیق بکند و اصلاح بکند که خیلی وضع نامطلوبی بود. رؤسای ستاد قبلی شاید هم برایشان مشکل بوده است ولی به نحوی تحمل میکردند ولی من نمیتوانستم این وضع را تحمل بکنم و لاینقطع باعث میشد که از یک طرف با اعلیحضرت دربیافتم از یک طرف هم با خود فرماندهان نیرو که ما را دور میزدند و بدون اطلاع ما همه کارها را میخواستند انجام بدهند. بالاخره منجر به این شد که عوض اینکه این سیستم نامطلوب را درست بکنند و یک سیستم بهاصطلاح سادهتر و Streamlined فرماندهی درست بکنند به من گفتند که بلند شوید بروید به اسپانیا. مرا سفیر کردند درحالیکه آنموقع ۵۷ سالم بود و برای یک نفر ژنرال چهار ستاره قبل از آن سن نه به این درجه میرسد و نه تجربیاتی که لازمهی این مقام و این درجات است کسب کرده. در موقعی که امکان خدمت و امکان بهاصطلاح بهره دادن وجود داشت دست من کوتاه شد و گفتند بروید.
س- شما چه موقعی رئیس ستاد شدید؟ شما از معاونت رفتید به چیز. . .
ج- من از ۶۶ بگیریم سه سال من جانشین بودم و دو سال هم رئیس ستاد بودم. بعد هم مرا مرخص کردند و گفتند که بروید. من رفتم به اسپانیا. انگلیسها اصطلاح خوبی دارند میگویند Kick up and out
س- آنموقع مثل اینکه یک درگیری با عراق پیش آمده بود زمانی که سرکار. . .
ج- بله جریان مسئله این بود که یکروزی اعلیحضرت در مسافرت تونس بودند در هر صورت در شمال آفریقا بودند و آریانا هم قرار شده بود که برای شرکت در کنفرانس سنتو به واشنگتن برود. یکروزی صبح بود که ما با رؤسای ستاد به فرودگاه مهرآباد رفتیم که با رئیس ستاد آریانا خداحافظی بکنیم که به مسافرت میرفت، موقعی که آریانا سوار طیاره میشد به من گفت، «من به طور قطع اطلاعی ندارم ولی مثل اینکه شنیدهام عراقیها به ایران اولتیماتوم دادند. من که دارم میروم ولی همه اینها سر شما خراب میشود. » چون من جانشین بودم و مسئولیت ستاد به من محول میشد یعنی عملاً میشدم Acting Chief of Staff
س- این حرف عجیبی نبوده که رئیس ستاد بگوید شنیدم اولتیماتوم. . .
ج- نشنیده بود ـ مسئله مهم همین است. بعد من بعد از اینکه ایشان رفتند ته و توی مسئله را درآوردم فهمیدیم که بله عراقیها هفت هشت ده روز پیش اولتیماتومی به ایران دادند که در شطالعرب کشتیرانی نباید بکنید و اگر کشتی بیاید ما کشتی را متوقف میکنیم و پرچم ایران را پایین میکشیم و خدمهاش را انترنه میکنیم و از این حرفها. و بعد از این هم که من در صدد کسب اطلاع برآمدم شنیدم وزارتخارجه که آنموقع به ریاست زاهدی بود گویا به علت اختلافاتی که با هویدا داشت اصلاً به ایشان اطلاع نداده و نخستوزیری اطلاعی نداشت و در نتیجه به ارتش هم اطلاعی نداده بودند و بعد هم. . .
س- به عرض شاه هم نرسانده بودند؟
ج- نمیدانم دیگر من اطلاع ندارم. در هر صورت ما در ستاد بزرگ ارتشتاران هیچ اطلاعی نداشتیم.
س- یک سیستمی بود برای اینکار؟ در مواقع عادی چهجوری اطلاع میدادند؟
ج- یکی از نواقص بزرگ کار ستاد این بود که معمولاً ادارهی دوم که بهاصطلاح امریکاییها J2 میگویند، اداره دوم که سازمان اطلاعات ارتش است برای خودش که اطلاعات کسب نمیکند. این اطلاعات را کسب میکند برای بهرهبرداری عوامل دیگر بهاصطلاح فرماندهی و ستاد که از روی این اطلاعاتی که از دشمنهای احتمالی به دست میآورد نه فقط از لحاظ بهاصطلاح ترکیبات و تشکیلات و آموزش و فرماندهی و لوجستیک و این مسائل بلکه از لحاظ بهاصطلاح آب و هوای منطقه، وضعیت جغرافیایی راهها، بنیه اقتصادی، تمام این مسائل دیگر. این اطلاعات اطلاعاتی است که اصولاً و قاعدتاً پایه و بنای طرحهای نظامی و طرحهای دفاعی باید بشود. منتها عملاً ادارهی دوم از جزو ستاد خارج بود.
س- چهجور؟
ج- یعنی رئیس اداره دوم مستقیماً با شخص اعلیحضرت مربوط بود و هیچ اطلاعاتی نه به رئیس ستاد میداد و نه به ادارات دیگر ستاد، هیچ. برای خودشان اطلاعاتی کسب میکردند و مبارزاتی با سازمان امنیت و شهربانی و ژاندارمری داشتند که هر کدامشان بیشتر خودشیرینی بکنند و بروند بگویند که این اطلاع را ما کسب کردیم، همین.
س- ولی در یکهمچین مورد مهمی که همسایه. . .
ج- بله هیچ اصلاً، هیچ اصلاً، هیچ
س- اولتیماتوم داده؟
ج- اصلاً هیچ اطلاعی. حالا وزارت خارجه هم بدتر بود. وزارت خارجه هم اصلاً به هیئت دولت و به مجلس و به ارتش اطلاع نداد. آخر در یک چنین وقتی قاعدتاً دولت مسئول است و بالاخره مسئولیت ادارهی مملکت با دولت است. قاعدتاً دولت هم در مقابل ملت مسئول است و ملت هم که نمیتواند رأساً به این کارها رسیدگی کند. ولی خوب در مجلس باید چنین مسائلی قاعدتاً مطرح بشود و خط مشی صادر بکنند تا معین بکنند که سیاست دفاعی مملکت در قبال چنین وضعی چیست. هیچ، اصلاً این خبرها نبود. ما شنیدیم که عراقیها اولتیماتوم دادند و چند روز هم، هفت هشت ده روز هم، از آن گذشته.
س- میشود بپرسم به چه ترتیب اطلاع پیدا کردید؟
ج- گفتم آریانا به من گفت.
س- بعد که او رفت شما چه جوری فهمیدید؟
ج- بعدش هم به وسیله وزارتخارجه از آقای زاهدی شنیدم. آنها گفتند بله چنین چیزی هست ولی مسئلهای نیست ما خودمان پدرشان را درمیآوریم.
س- خودشان؟
ج- بله به وسیله اویسی، به وسیله ژاندارمری و چه میدانم از همین حرفها. بعد من ناامید شدم از این وضع. گفتم آخر این چه وضعی است آخر چهجور مملکتی است؟ یک چنین موقعیتی، یک چنین خطری که برای مملکت پیدا میشود یک پیشآگهی به نیروهای مسلحاش نباید بدهند که اقلا خودتان را آماده بکنید؟ هیچ کاری حالا نمیکنید اقلا خودتان را حفظ بکنید. من فیالمجلس از آنجا بلند شدم و رفتم به نخستوزیری. وقتی که رسیدم گفتم که میخواهم که جناب آقای نخستوزیر را ملاقات بکنم. آنجا اظهار کردند که ایشان در هیئت دولت هستند. من گفتم که مسئلهایست آنی و اهمیت حیاتی دارد و من نمیتوانم منتظر بشوم به عرضشان برسانید که یک دقیقه تشریف بیاورند بیرون توی اتاق دیگری با من ملاقات بکنند. آمدند و گفتند که تشریف بیاورید تو. من رفتم تو در اتاقی که در آن یک میز بود و تمام نشسته بودند و بحث میکردند.
س- تمام وزرا.
ج- وزرا بله. خوب هویدا هم همیشه خیلی ظاهر مؤدبی داشت و گفت، «بفرمایید صندلی بیاورید بگذارید بنشینید و یک دقیقه بنشینید تا صحبتهایمان تمام شود. » گفتم نخیر تشریف بیاورید برویم آن اتاق. بلند شدند و مذاکرات را به کسی دیگر واگذار کردند آمدند آن اتاق دیگر. من به ایشان گفتم، «شما اطلاع دارید که عراقیها به ایران اولتیماتوم دادند؟» هویدا گفت، «نه، کی؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من اصلاً اطلاعی ندارم، من روحم خبر ندارد. » گفتم، «آخر شما نخستوزیر هستید چطور ممکن است به مملکت اولتیماتوم بدهند و شما رئیس دولت اطلاع نداشته باشید؟» گفت، «من حقیقتاً اطلاعی ندارم و هیچ نمیدانم. » بعد از اینکه جریان را به او گفتم، گفتم که الان ده پانزده روز هم وقت تلف شده بالاخره این ده پانزده روز ما باید خیلی کارها میکردیم. نه تنها نیروهای مسلح باید یک مقدار کارهایی انجام میدادند خود دولت باید خیلی کارها میکرد از لحاظ آماده کردن، مثلاً بیمارستانها ـ آماده کردن مناطق مرزی، راهها، پلها، راهآهن، فرودگاهها، بالاخره مسائل اقتصادی مملکت، مخابرات و امثال آن. ایشان گفتند، «نه من اطلاعی ندارم. » گفتند که چه میکنی؟ گفتم یک دستوری هست که در غیاب اعلیحضرت نخستوزیر و رئیس ستاد مسئولیت دارند که هر اقدامی برای حفظ امنیت و مصالح مملکت لازم بشود به مسئولیت خودشان به عمل بیاورند. گفتم به استناد آن فرمان ما باید الان اقداماتمان را بکنیم و دیگر منتظر تلگراف و کسب دستور اینها نشویم. ما اقداماتمان را بکنیم بعداً گزارش بدهیم. زیرا همیشه احتمال هست که اگر شما یک تلگرافی بزنید با سابقهای که موجود است ممکن است بگویند دست نگه دارید تا من برگردم. اگر اتفاقی بیفتد دیگر به کلی آبرویی برای هیچکداممان نمیماند. من به ایشان گفتم که اگر شما هم اقدامی نکنید من مسئولیت قبول میکنم و من به نیروهای مسلح دستورات لازم را به مسئولیت خودم صادر میکنم. بعداً هر کاری میخواهند با من بکنند، درجهام را میگیرند زندانیام میکنند، بهتر از این است که اتفاقی فردا بیافتد و ملت ایران فردا بیاید تف بیندازد به صورت من و بگویند که دو روز شاه از ایران رفت و رئیس ستاد هم نبود و بیعرضه نشستید همینطوری دست گذاشتید روی دست و مملکت را به باد دادید. گفتم من این اقدام را میکنم. ایشان گفتند نه من ابایی ندارم من هم حاضر هستم هر چه لازم است شما بکنید. آنوقت یک مدرکی برداشت نوشتیم که نظر به این جریانات لازم است که اقدامات احتیاطی بشود و نیروهای نظامی یک اقدامات احتیاطی بکنند مناطق مرزی را اشغال بکنند که خطری متوجه نشود. اگر هم تجاوزی صورت گرفت بتوانند مقابله بکنند. نیروی هوایی مخصوصاً آمادگی پیدا بکند یک دفعه ناگهانی نیایند پایگاهها را بمباران بکنند. همین کاری که این دفعه کردند. نیروی دریایی همین ترتیب، ژاندارمری همین ترتیب. خوب ما طرحی قبلاً داشتیم البته برای چنین اتفاقی یک Contingency Plan داشتیم. در ستاد بزرگ ارتشتاران پیشبینی کرده بودیم که اگر ناگهان چنین اتفاقاتی بیفتد چه باید کرد. بعد ما آنجا این صورتجلسه را نشستیم و نوشتیم و دو نفریمان امضا کردیم و بعد هم به ایشان گفتم که ما باید تعریف تجاوز را هم معین بکنیم برای اینکه در این وضع ممکن است به خاطر یک حادثه خیلی کوچکی ما بگوییم که تجاوز شده در صورتی که آخر باید دید چه عملی را ما تجاوز میدانیم و به طرف مقابل هم باید بگوییم که اگر یکی از این اعمال را انجام بدهید ما این را بهاصطلاح تجاوز و مجوزی برای آغاز جنگ میدانیم، Casus Belli بهاصطلاح. هویدا به من گفتند که شما اگر وارد هستید این را بنویسید. من هم برداشتم نوشتم چه اعمالی ممکن است تجاوز شناخته بشود، یعنی اگر احیاناً یک کشتی عراقی گم بشود یا مثلاً بیاید در آبهای ما این حالت جنگ نیست و یا اگر یک طیاره عراقی راه را عوضی بیاید این را نمیشود گفت که جنگ است. اما اگر طیارهاش، مثلاً فرض کنید، آمد حمله کرد و موشک انداخت و تیراندازی کرد البته این عمل خصمانهایست. خلاصه این موارد را هم نوشتم. بعد با ایشان سوار ماشین شدیم و ماشین را خود ایشان هم میراندند، یادم هست.
س- پس به هیئت دولت دیگر برنگشت؟
ج- نه مستقیم از آنجا سوار ماشین شدیم و مستقیم به ستاد آمدیم. آمدیم به ستاد و در آنجا هم البته افسران را من احضار کردم و دستور تمرکز قوا را صادر کردیم که قوا بروند و در مرز غربی کشور متمرکز بشوند و نیروی هوایی را آمادهباش دادیم، طیارههایش بمبگیری کرده بودند خلبانها در حال آمادهباش بودند که میتوانستند به یک فرمانی حرکت بکنند و آنها همه برنامههایی داشتند مخصوصاً نیروی هواییمان خیلی خوب بود آنموقع هم خیلی آمادگی داشت. لیست هدفها را داشتند Target List داشتند که میدانستند به هر هدفی با چه نیرویی، از چه سمتی در چه ارتفاعی با چه مهماتی باید حمله کرد. اینها همه پیشبینی شده بود. نیروی هوایی در آنموقع که تیمسار مرحوم خاتمی بود خیلی آمادگی داشت و خیلی نیروی خوبی بود. خوب اینها هم آمادگی پیدا کردند و ما هم هر روز اینکارها را تکمیل میکردیم. چون بار اولی هم بود که یک چنین حرکات وسیعی در ارتش ایران صورت میگرفت. تا آنوقت هیچ پیش نیامده بود که یکدفعه تمام ارتش ایران یکجا حرکت بکند یعنی از مشهد مثلاً لشکر بیاید برود به خوزستان. خوشبختانه این حرکت با وجود اینکه بار اول بود خیلی سریع و خیلی خوب انجام شد و عدهها رفتند و مستقر شدند و خیال ما هم یک خرده آسوده شد. البته در آنموقع هم در هیئت دولت خیلی کار کردند از لحاظ آبادان مخصوصاً یک مقدار روی خرمشهر و مناطقی که آسیبپذیر بود یک اقداماتی کردند. وزارت بهداری یک مقدار پیشبینیهایی کرد. یک مقدار کارهایی که لازم بود در آن زمان هیئت دولت انجام داد ما خیالمان راحت شد تا اینکه آریانا از مسافرت برگشت و چند روز بعد هم اعلیحضرت از مسافرت آمدند. ما به فرودگاه رفتیم و همان روز که رفتیم استقبال در فرودگاه مهرآباد من یادم هست که هویدا به من گفت، «چمدانت را بستی؟» گفتم چمدان برای چه؟ گفت، «لابد از اینجا ما باید یکسر برویم به اوین. »
س- شما گفتید یا او گفت؟
ج- او به من گفت.
س- ضمن این اقدامات هیچ تماسی یا هیچ تلگرافی. . . ؟
ج- ما هیچ تلگرافی راجع به این مسائل نکردیم.
س- مطمئن بودید که هویدا یواشکی نکرده بود؟
ج- نه او هم نکرده بود.
س- رکن دو چی؟
ج- نه آنها اصلاً به ما کار نداشتند. بعد شاه آمدند و طیارهشان نشست و هویدا جلو رفت و یک صحبتهایی کردند بعد مرا هویدا صدا کرد و گفتند که اعلیحضرت الان به ستاد بزرگ ارتشتاران تشریف میبرند. من هم قبلاً البته دستور داده بودم که در ستاد بزرگ ارتشتاران اتاق جنگ آماده باشد برای توجیه و برای توضیح اقداماتی که شده و اطلاعاتی که داشتیم. . . .
س- آنها هم به حالت غیرعادی رفته بودند آماده جنگ بودند تا آنجا که اطلاع داشتید؟
ج- یک مقداری تمرکزاتی داشتند، بله، یک مقداری تمرکزاتی داده بودند بله. اعلیحضرت مستقیم به ستاد بزرگ ارتشتاران رفتند من هم سوار اتومبیل شدم و به سرعت به ستاد آمدم. در اتاق جنگ آنجا توضیحات دادیم بعد از اینکه اعلیحضرت داشتند از ستاد میرفتند به هویدا گفتم به عرضشان برسانید که حالا که خودتان تشریف آوردید دستور چیست. ما بالاخره این اقدامات را کردیم حالا اگر هم هیچ لزومی نداشته باشد اقلاً سود این بود که یک مقدار زیادی تجربهای کسب شد و به یک معایب و مشکلاتی برخورد کردیم که اینها را رد کردیم و باقی آن را هم رد میکنیم و اگر لازم نباشد برمیگردند میروند طوری که نمیشود. گفتند، «حال که هستند باشند تا ببینیم چه میشود. » سهچهار ماه بالاخره اینها در مرز ماندند.
س- چطور شد که خودتان این مطلب را به عرض نرساندید و به هویدا گفتید که بگوید؟
ج- آنموقع دیگر حالا آریانا آمده بود و ثانیا او نخستوزیر بود و این مسائل به ایشان مربوط بود و همراه بود و حرف میزد. و به علاوه چون ایشان در جریان تمام این کارها بود. آقای افشار از وزارتخارجه با ما خیلی همکاری کردند البته ایشان وزیر خارجه نبود معاون وزارتخارجه بود ولی در آنموقع ایشان برخلاف رئیسشان خیلی همکاریهای مفید و مؤثر با ما داشتند. تا آن روزی که کشتی آریا را حرکت دادیم در روز روشن، مخصوصاً ببینیم که عراقیها چهکار میکنند. گفتند پرچم میکشند پایین. کشتی آریا را با اسکورت و با پوشش هوایی و با بهاصطلاح آمادگی نیروهایی که در مرز بودند. ولی عراقیها هم یک دانه تیر تفنگ هم نینداختند هیچ اقداماتی نکردند و کشتی هم آمد رفت به دریا و رفت.
س- چه شد که آریانا را برداشتند؟
ج- البته پشت پرده نمیدانم چه شد. ولی مسئلهای که پیش آمد و اطلاعاتی که به دست ما رسیده بود این بود که عراقیها در بصره نیروهای زیادی متمرکز کرده بودند و در آنموقع لشکر اهواز متفرق بود. مثلاً یک مقدار از عناصرش در دزفول بود یک مقدارش آمده بودند به منطقه جلوی مناطق مرزی خرمشهر و آبادان نزدیک بصره. ما از ستاد یک گزارشی نوشتیم و تهیه کنندهاش خود من بودم با سرلشکر کریملو، که آریانا هم البته تأیید کردند که نیروی ما در این منطقه کافی نیست و اگر عراقیها با نیروی زیادی به ان منطقه بزنند ممکن است که سر دربیاورند در پشت ما و یکسر بیایند به اهواز. همین کاری که بعداً کردند و آمدند به طرف اهواز. ما در آن گزارش پیشنهاد کردیم که یک تیپی که نمیدانم در همدان بود یا جای دیگر، یادم نیست درست، بیاوریم و بگذاریم در اهواز که منطقه خوزستان را تقویت کرده باشیم و یک عمق بیشتری به دفاعمان داده باشیم که اگر از آن سمت اتفاقی روی داد عقبش دیگر به کلی خالی نباشد.
این گزارش که رفت روز بعدش ما را اعلیحضرت خواستند و اظهار ناراحتی کردند به همه افسران یکخرده تندی کردند و گفتند که ترسیدهاید و از این حرفها. وقتی مرخص شدیم فهمیدیم که به آریانا گفتند که برود و او هم رفته به خانهاش و مرا همان روز عصر به کاخ نیاوران احضار کردند و گفتند شما بروید ستاد را تحویل بگیرید. من همانجا گفتم که ستاد تحویل گرفتنی نیست من خودم جانشین رئیس ستاد هستم و در هر صورت مسائل ستاد را رئیس ستاد و من مسئول آن هستیم و هر دوتایمان رئیس و جانشین هر دوتا مثل یک آدم هستند. دو نفر هست ولی عملاً بالاخره شغل یکی است و انجام میدهیم. تحویل گرفتن ندارد کارها را انجام میدهیم. گفتند «خیلی خوب بروید. » من آمدم به ستاد و شروع کردم به کار و آریانا هم دیگر نیامد. بعد فهمیدیم که مورد بیمهری واقع شدهاند و البته علتی هم من نمیدیدم. بعداً گزارشهایی را که تهیه کردیم و بردیم من جانشین امضا کرده بودم، جانشین رئیس ستاد. وقتی بردم بالا اعلیحضرت گفتند، «شما چرا جانشین امضا کردید؟ امضا بکنید رئیس. » من فهمیدم که دیگر آریانا برگشتنی نیست و نیتشان این است که کس دیگر را هم نمیخواهند بگذارند و خود من هستم، رئیس ستاد شدم. کارها به همین ترتیب ادامه داشت.
س- این گرفتن آن جزایر زمان سرکار بود یا بعدش بود؟
ج- نه من در آنموقع در اسپانیا بودم در مادرید بودم. البته ارتش خیلی خوب شده بود و روز به روز هم بهتر میشد هم از لحاظ آموزش هم از لحاظ تجهیزات و هم از لحاظ آمادگی رزمی. ولی من شخصاً معتقد بودم که سیستم فرماندهی ارتش خیلی معیوب است و این از کارآمدی ارتش خیلی خیلی میکاهد. به علاوه بعضی مسائل هم هست مثل خرید اسلحه که اصول و قاعدهاش این است که اسلحه باید روی یک موازینی تهیه بشود، یعنی اول بنیه اقتصادی مملکت معین بشود و مملکت باید تصمیم بگیرد چه مقداری از بنیه اقتصادیاش را میخواهد به دفاع تخصیص بدهد و بعد باید دشمنها را شناخت و دید کی هستند و استعدادشان چهقدر است و با چه نوع تسلیحاتی و با چه استراتژی میشود با اینها بهتر مقابله کرد آنوقت چه مقدار نیرو لازم است و این نیرو چهجوری باید سازمان داده بشود، چهجوری باید فرماندهی بشود، چهجوری باید تجهیز بشود. آنوقت میشود شروع کرد دنبال اسلحه مناسب و وسایل گشت. نه به این ترتیب که هر روز یک مقداری وسایل بروند سفارش بدهند بگویند که بعد اینها را یک کاریشان بکنید. این سیستم اینجوری بود. یعنی اعلیحضرت بود و طوفانیان و لاغیر.
س- ارتباط آن کار آقای طوفانیان با رئیس ستاد چه بود؟
ج- هیچ ارتباطی نبود، هیچ اصلاً اطلاع نداشتیم. از خریدهایشان هم اطلاعی نداشتیم. پس از اینکه خریدها انجام میشد میگفتند که میآید، خواهد آمد، توی راه است، یا آمده یا میآید.
س- بدون اینکه قبلاً بدانید چه میخواهد خریداری بشود؟
ج- نمیدانستیم، نخیر. اصلاً بحثی در این باره نمیشد. و درحالیکه هم ادارهی دارایی ارتش جزو ستاد بزرگ ارتشتاران بود و هم سازمان کنترلر که ارتش را باید حسابرسی بکند. خوب این خریدها به کلی خارج از این مجرا بود، مستقیماً بین اعلیحضرت و طوفانیان و بانک مرکزی و آمریکاییها. نمیدانم چهکار میکردند اصلاً ما خبر نداریم، هیچ خبر نداشتیم. حساب و کتابی هم هیچجا نبود و ما میگفتیم که یکروزی اگر بیایند یقه ما را بگیرند و بگویند که آقا شما چرا فلان کار را کردید جوابی نداشتیم، البته بیشتر وزیر جنگ مسئول بود، وزیر جنگ هم «زیرسبیلی» در میکرد جرأت نمیکرد حرفی بزند.
س- اصولاً این مناسبات رئیس ستاد و وزیر جنگ قرار بود چه باشد و چه بود؟ یعنی باید چگونه میبود و در عمل چه بود؟
ج- در ممالک دیگر بالمآل دولت است که مسئول اداره مملکت است و امور دفاعی مملکت هم جزو یک قسمتی از اداره مملکت است بنابراین امور دفاعی قاعدتاً باید زیر نظر وزیر دفاع (وزیر جنگ) انجام بشود. و وزیر جنگ هم جزو هیئت دولت است و هیئت دولت هم بالاخره در مقابل مجلس مسئولیت دارد و این فرماندهی کل قوا که میگویند این فرماندهی بهاصطلاح افتخاری و نومینال و ریاست عالیه است. مثل اینکه اعلیحضرت به عنوان رئیس کشور رئیس قوهی اجرائیه هم بودند، رئیس قوهی قضاییه هم بودند رئیس قوهی مقننه هم بودند. بههرحال بر تمام قوای مملکت یک ریاست افتخاری داشتند. ولی دلیل بر این نبود که ایشان مثلاً امور دادگاهها را هم رسیدگی بکنند دستور صادر بکنند یا تمام کارهای اجرایی را هم در نظر بگیرند یا خودشان قانون بهاصطلاح تصویب بکنند. این اصلاً درست نبود. و اینکه در قانون اساسی نوشته بودند که فرماندهی عالیه کل قوای بری و بحری، چون آنموقع هوایی نبود، با شخص پادشاه است، این گمان میکنم منظور یک ریاست عالیه بوده است.
س- پس اینطوری که میفرمایید مثلاً رئیس ستاد بایستی قاعدتاً زیردست وزیر جنگ باشد.
ج- در کشورهای دیگر معمولاً ستاد، ستاد وزیر جنگ است، رئیس ستاد تابع وزیر دفاع است.
س- توی ایران از کی این عوض شد؟
ج- در ایران اعلیحضرت گفتند چون من فرمانده کل قوا هستم بنابراین من نمیتوانم تابع وزیر دفاع باشم و از وزیر دفاع دستور بگیرم. من چون فرمانده نیروهای مسلح هستم بنابراین آنها مستقیماً تابع من هستند. ستاد بزرگ ارتشتاران درست شد و امور نیروهای مسلح از دست وزیر دفاع خارج شد و وزیر دفاع شد یک اسم بیمسما.
س- وزیر جنگ یا وزیر دفاع کارش چه بود؟
ج- در حقیقت سخنگوی ارتش بود در مجلس و در دولت و کارهایی که مستقیماً کنترل داشت کارهای بهاصطلاح متفرقهای بود مثل کارخانهی روغن ورامین و بانک سپه، هواشناسی کشوری، ادارهی جغرافیایی ارتش و از این قبیل مسائل. رئیس ستاد اصلاً کاری با وزیر جنگ نداشت. حتی مثلاً اگر هم مطالبی از وزارتخانهها و یا جاهایی به وزیر جنگ مینوشتند میآمد به ستاد و ستاد مطلب را روی کاغذی که مارک وزیر جنگ داشته تهیه میکردند میفرستادند او امضا میکرد و رد میکردند. اینجوری بود، خلاصه هیچکاره، یعنی آدمی بود که مطابق قانون مسئول بود، ولی مسلوب الاختیار مطلق.
س- حتی وقتی که سپهبد امیراحمدی وزیرجنگ بود آنموقع هم وزیر جنگ. . .
ج- در زمان اعلیحضرت پهلوی هم تقریباً همینطورها بوده است ولی نه به این حد، نه به این شوری که دیگر به کلی وزیر جنگ مسلوب الاختیار مطلق باشد و همه امور را هم ستاد ارتش ببرد به عرض برساند. ستاد ارتش سابق در زمان اعلیحضرت پهلوی خیلی کارها را انجام میداد و به عقیده من خیلی قدرت داشت. ولی در زمان اعلیحضرت محمدرضاشاه به تدریج شده بود هیچ.
س- آنوقت آن تشکیلات خارجی که در ایران بود با وزیر جنگ سروکار داشتند یا با ستاد؟
ج- مستشاری؟ مستشاری بهاصطلاح مستشاری وزارت جنگ بود ولی کارشان بیشتر در ستاد بزرگ ارتشتاران بود و آنجا نشسته بودند و با ما کار میکردند.
س- خوب آنها اقلاً خبر میدادند که دارند چهکار میکنند یا آنها هم مستقیماً؟
ج- به کی خبر میدادند؟
س- آنها اقلاً کارهایشان را با رئیس ستاد هماهنگ میکردند یا مستقیم آنها هم با اعلیحضرت تماس داشتند؟
ج- نه آنها با اعلیحضرت مستقیماً تماس نداشتند. مگر اینکه شاید از مجرای سفیرشان نمیدانم ولی در ارتش مستقیماً ارتباطی با اعلیحضرت نداشتند جز اینکه گاهگاهی رئیس مستشاری این اواخر به او وقت میدادند که شرفیاب شود.
س- پس آنها رعایت سلسله مراتب را میکردند؟
ج- آنها کاری نداشتند به اینکار. آنها کارهایشان را با ستاد بزرگ ارتشتاران انجام میدادند.
س- پس حالا آن بحثی که در زمان کابینه دکتر بختیار بوده و توی روزنامهها راجع به شما نوشته بودند روشنتر میشود که واقعاً اگر. . .
ج- یعنی بعد از اینکه تلگرافی آمد که مرا بهعنوان وزیر جنگ انتخاب کردند من به تهران تلگراف کردم که اولاً که این حکومت بختیار پشتیبانی ملی ظاهراً ندارد، بنابراین در آن اوضاع و احوال که آنموقع وجود داشت کارش نخواهد گرفت. ثانیاً وزیر جنگ صیغهای نیست در ایران.
س- حالا متوجه شدم که. . .
ج- بله، گفتم وزیر جنگ صیغهای نیست. وزیر جنگ خودتان بهتر میدانید که هیچکاره است و در این موقع روغن ورامین و هواشناسی و بانک سپه و اینها مسائلی نیستند که حیاتی باشند. در زمانی که مملکت با یک بحرانی روبهرو است واقعاً این وزیر جنگ چهکاره است؟ وزیر جنگ کارهای نیست. و از آنها گذشته من نوشتم موقعی که جوانتر بودم و حاضرالذهنتر بودم و علاقهی بیشتری داشتم و گرمتر بودم بنده را از ارتش گذاشتید کنار، حالا بعد از اینکه موقع بحران است و مملکت در حال سقوط است یقه مرا میچسبید که بیا وزیر جنگ بشو آن هم وزیر جنگ هیچکاره. . . و نوشتم که به علاوه عملاً هم ثابت شده است که اعلیحضرت با من نمیتوانند کار بکنند و روش و طرز کار من هم روشی نیست که مورد تأیید ایشان باشد و با ایشان بشود کار کرد، بنابراین مرا معاف بکنند. باز هم مرتب شروع کردند تلگراف، تلگراف، تلفن، تلگراف، تلفن، تلگراف ساعت ۲ بعد از نصف شب، سه بعد از نصف شب، چهار بعد از نصف شب لاینقطع تلفن میکردند که آخرش من دیدم که اینجوری است گفتم بهتر است که خودم بروم تهران و این مطلب را روشن بکنم. البته من هنوز به تهران نرفته بودم اسم مرا گذاشتند جزو کابینه. آن روزی که میرفتند کابینه را معرفی بکنند من به تهران نرسیدم. هیئت دولت را باز هم معرفی کردند و من نبودم. مثل اینکه روز پنجشنبهای بود که رفتند معرفی کردند و من روز جمعهاش رسیدم. صبح به تهران رسیدم عصر به من گفتند بیایید کاخ نیاوران. عصر به کاخ نیاوران رفتم و شرفیاب شدم و صحبت شروع شد.
س- با کی؟ این مذاکره با شاپور بختیار؟
ج- با خود اعلیحضرت بله عرض کردم وزیر جنگ هیچکاره است. حالا اگر هم این روزها انتظار میرود که نیروهای مسلح باید یک کاری بکنند اولاً نیروهای مسلح برای مبارزه کردن با مردم ایران نیستند. این اصلاً یک فکر غلطی است، اصلاً به کار بردن نیروهای مسلح علیه مردم از روز اول غلط بوده که کار را به اینجا کشانده. و حالا هم من نمیخواهم بروم آنجا، ارتشی برود خونریزی بکند و مردم را بکشد و بعد هم بیایند یقه مرا بگیرند و بگویند که آقا شما وزیر جنگ بودید. من چنین مسئولیتی را نمیتوانم قبول بکنم و گفتم این ارتش هم مضمحل میشود و منحل میشود و من نمیخواهم که اسمم را بگذارم پای انحلال ارتش برای این هم من خدمت ارتش را انتخاب نکرده بودم که عامل انحلال ارتش باشم به این جهت من حاضر نیستم خدمت بکنم.
اعلیحضرت فرمودند، «بختیار تمام حسابش را روی شما کرده بود، روی بهاصطلاح پشتیبانی ارتش و شما کرده بود و خیلی ناراحت میشوند. » من گفتم، «مسئله مهمتر از این است که حالا ایشان ناراحت میشوند یا نمیشوند. اصلاً مسئله اساسش عیب دارد، شالودهاش عیب دارد، و چه انتظاری از وزیر جنگ دارید؟ آیا اختیارات مرحمت میفرمایید؟» فرمودند «وزیر جنگ همان کارهایی که باید بکند وظیفهاش همان است که بوده. رئیس ستاد و نخستوزیر با همدیگر کارها را انجام بدهند. » عرض کردم، «بروند کارهایشان را انجام بدهند. حالا چرا اسم مرا میخواهید بدنام بکنید؟ من که بازنشستهام کردید و مرا کنار گذاشتید بگذارید بروم. » گفتند، «خیلی خوب شما بروید به بختیار بگویید. » من هم از آقای بختیار وقت گرفتم و یکروزی در نخستوزیری ایشان را رفتم دیدم و با ایشان خداحافظی کردم. ایشان مرا نمیشناختند برای اینکه من اصلاً بختیار را ندیده بودم و نه صحبتی با ایشان کرده بودم و آشنایی قبلی نداشتم. ایشان هم روی صحبت افسرها یا روی حسن ظن همکاران من یا یک شهرتی که شاید بین افسرها داشتم لابد مرا انتخاب کرده بودند. منجمله خود اعلیحضرت هم به من گفتند، «شما خیال نکنید که من شما را انتخاب کردم. شما را بختیار انتخاب کرده است. » این حرفی بود که به خود من گفتند. گفتم که، «بسیار خوب پس حالا که اینجوری است آسانتر است و من هم میروم و به بختیار میگویم که من از او نمیتوانم کاری قبول بکنم. » رفتم به ایشان گفتم و از ایشان هم خداحافظی کردم و برگشتم لندن.
س- مدت زیادی بود اعلیحضرت را ندیده بودید؟
ج- پنج شش سال بود ندیده بودم.
س- خیلی فرق کرده بود؟ قیافهاش؟
ج- نه زیاد، زیاد نه. ولی خوب البته دیگر وقتی که من ایشان را دیدم این اعلیحضرت آن اعلیحضرت نبود که با طمطراق با چه وضعی ما میرفتیم پیششان. ایشان مرا دم درب پذیرفتند و دست دادند و گفتند بنشینید، نشستیم و چایی آوردند.
س- آنوقتها مرسوم نبود؟
ج- مرسوم نبود.
س- رئیس ستاد اینکارها با او نمیشد؟
ج- خیر، رئیس ستاد هم مثل دیگران بود. مگر در ایران خاطرتان نیست که ارتشبد را مینشاندند جلوی اتومبیل جای نوکرها، پهلوی نوکر؟ یادتان نیست مگر وقتی که مهمانها میآمدند یک اتومبیلی که میآوردند یک ارتشبد یا یک سپهبدی را هم مینشاندند جلوی اتومبیل که بیاید درب اتومبیل را باز کند؟ در مهمانیهای رسمی یک سپهبد یا ارتشبدی پشت صندلی باید بایستد که هیچ جای دنیا همچین چیزی متداول نیست.
س- آخرین سؤالم راجع به دو نفری است که شما از سابق میشناسید و خیلی اسمشان برده شده در این انقلاب و شاید هم مایل نباشید چیزی بگویید در آن صورت هم اشکالی ندارد. موضوع فردوست، و قرهباغی، شما استنباطتان از این رفتار این دو نفر. . . .
ج- البته نظر به مسئولیت خطیری که به اینها نسبت داده میشود صحیح نیست که من روی استنباط و روی شایعات افواهی اظهار نظری بکنم. ولی البته من فردوست را که خیلی از نزدیک و سالهای سال به عنوان دوست نزدیک میشناختم و او را بسیار مرد شایسته و لایقی میدانم و آدمی بسیار صدیق و درستکار و من نمیتوانم قبول بکنم که ایشان خیانتی کرده باشد. خیانت به کی؟ ایشان اولاً اولین وظیفهشان نسبت به ملت ایران بوده است و بعد از اینکه شاه گذاشت از ایران رفت اگر ایشان تشخیص داده باشند که برای صلاح مملکت، حفظ مملکت، لازم است که با رژیم جدید همکاری بکنند من این را هیچ خیانت نمیدانم. به فرض هم که اینکار را کرده باشد من این را خیانت نمیدانم. و به خصوص که در شروع کار که این رژیم معلوم نبود که چه از آب دربیاید و از پیش نمیشد که محکوم کرد و گفت که اینها بد هستند. بالاخره مردم یقیناً انقلاب که کردند دیگر نمیشود گفت که انقلاب نکردند. حالا اگر بعضیها اسمش را شورش میگذارند یا هرچه میگذارند بالاخره انقلاب بود. در چند روزی هم که من در تهران بودم من به چشم خودم دیدم که مردم از همه طبقات از طبقات بالا گرفته تا طبقات پایین در تظاهرات شرکت میکردند. بنابراین مسلماً آن روزها انقلاب جنبه ملی داشت و مردم هم یک تغییری را میخواستند و طرفدار بهاصطلاح رهبرهای جدید این جنبش بودند. . .
مصاحبه با ارتشبد فریدون جم- نوار شماره ۵
روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۱۰ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
به فرض هم که صحیح باشد این شایعاتی که در مورد فردوست میگویند من تا از چگونگی فعالیتهای ایشان اطلاعی پیدا نکنم هیچ قضاوتی در مورد دوست قدیمی خودم، یک آدمی که پیش من به شرافت و درستی مشهور بوده و او را میشناختم، نمیکنم و پشت سر او حرفی نمیتوانم بزنم. در مورد قرهباغی، قرهباغی هم افسر تحصیلکرده و فهمیدهای است و ایشان به نظرم اشتباهی کرده است، و آن اشتباه این است که پس از اینکه آن جلسه را تشکیل داده، اولاً آنچنان جلسهای را قاعدتاً باید با اطلاع دولت تشکیل میداد. ارتش که برای خودش نیست، وجود ارتش در خدمت مملکت است و مسئول مملکت هم دولت قانونی آن مملکت است بنابراین ارتش هم باید با دولت کار بکند، بهویژه موقعی که اعلیحضرت از ایران رفته بودند و به رئیس ستاد توصیه کرده بودند که شما با نخستوزیر همکاری بکنید. و فرمان به ارتش هم این بوده است که در غیاب اعلیحضرت نخستوزیر و رئیس ستاد مشترکاً مسئولیت دارند. بنابراین بدون اطلاع دولت تشکیل دادن چنین جلسهای به نظرم درست نبوده. ولی به فرض اگر برای بهاصطلاح برآورد وضعیت و امکانات نیروهای مسلح در قبال بحران میخواستند یک بررسی بکنند آن بررسی نتیجهاش فقط برای اطلاع دولت میتوانست باشد. ولی رئیس ستاد شخصاً در مقامی نیست که بیاید اعلام بکند که ارتش بیطرف است و برود کنار. ارتش بیطرف است یعنی چه؟ ارتش بیطرف یعنی کی؟ یعنی ارتش طرف ملت نیست؟ طرف مملکت نیست؟ حافظ مملکت و میهن نیست؟ یعنی چه؟ ارتش بیطرف یعنی چه؟ مگر جنگ خارجی بوده؟ تازه آن جنگ خارجی هم که میشود یک مملکت بیطرفی خودش را اعلام میکند نه ارتش. ارتش بیطرف مخصوصاً من نمیفهمم یعنی چه. و ایشان اشتباهی اگر کرده باشند یقینا این است که شاید در نتیجه آن بحران بعد از اینکه آنها نشستند آن صورتجلسه را امضا کردند ایشان هم رفتند رأساً این دستور را صادر کردند بدون اطلاع دولت. اگر دولت این را بررسی میکرد و دستور صادر میکرد مسئولیت دیگر از ایشان ساقط میشد. میگفتند من نظر فرماندهان مسئول را به نظر دولت رساندم دولت به من گفته که مثلاً بروید کنار، خیلی خوب رفتم کنار. دیگر ایرادی به ایشان وارد نبود. و ایشان خودشان رأسا مثل اینکه ظاهراً اینطوری به نظر میآید، دستور صادر کردند و بهطوریکه حتی نخستوزیر هم غافلگیر شده که یک دفعه دیده است زیر پایش را یک جا خالی کردهاند. البته من فکر میکنم که ایشان قاعدتاً برای روشن شدن اوضاع و احوال و مسئولیتها برای اطلاع مردم ایران باید حقایق را همانطوری که اتفاق افتاده ذکر بکنند و بنویسند. من فکر میکنم قضاوت درباره این مسئله، اگر که روزی رسیدگی بشود، با مقامات صالحی است، دستگاه صالحی است، یک دادگاه صالحی است، که بنشینند و یک ادعانامهی صحیحی تنظیم بشود براساس قواعد صحیح و ایشان هم براساس قواعد و حدود مسئولیتها اوضاع و احوال میتوانند از خودشان دفاع بکنند. آنوقت تازه میشود گفت که ایشان مسئول هستند، مسئول نیستند، خیانت کرده، خیانت نکرده، اینکه هر روز روزنامهها برمیدارند لجن میمالند من آن را صحیح نمیدانم. برای اینکه یک نفر افسری که ۳۵ سال ۴۰ سال خدمت کرده نمیشود همینطور برداشت به او لجن مالید. به خصوص که در آنموقع من در تهران بودم میدانم که البته وضع ارتش وضع خوبی نبود. واحدهای نظامی در حال انحلال بودند. دستجمعی هزار هزارها روزها روزها سربازخانه را ترک میکردند و میرفتند. یعنی بالاخره ارتش از زیر متلاشی شده بود یعنی ارتش نمیخواست علیه مردم، مردم مملکت خودش، یعنی علیه برادر و خواهر و عمو و پدر وارد عمل شود. ارتش هیچ مملکتی گمان نمیکنم در یک چنین وضعی حاضر بشود که مردم را از بین ببرد. که چه؟ که خودش بماند؟ یعنی چه؟ ارتش خدمتگزار ملت است نه آقای مردم. این استنباط استنباط ناصحیح است اگر هم بعضیها دارند. ولی خوب البته اینها همه مسائلی است که روی اطلاعات سطحی و غیرمطمئن و شایعه نمیشود بهاصطلاح قضاوت کرد و حیثیت اشخاص را لجنمال کرد. البته یک نکته استفهامی وجود دارد بدون تردید هم برای فردوست و هم برای قرهباغی و هم برای فرماندهان دیگر برای اینکه قرهباغی هم که سر خود تنهایی اینکار را نکرده است. مسجل است که آن کاغذی را که امضا کردهاند که دروغ نبوده که آن صورتجلسه همه امضاهایش را ما خودمان میشناسیم. تمام آن افسرهایی که امضا کردهاند آنها هم مسئول هستند. یعنی مسئولیت مسئولیت مشترک است تمام کاسه و کوزهها را دیگر نباید سر یک نفر شکست. اگر یکروزی هم بخواهند دادرسی بکنند مطابق قاعده تمام آن جمعیت جزو متهمین هستند و باید از خودشان دفاع بکنند. آنوقت است که میشود مسئولیت یک نفر را معین کرد، یک مسئولیت مشترکی را معین کرد. من دیگر به نظرم اطلاعاتی و خاطرهای که شایسته گفتن باشد ندارم. و موضوع اسپانیا هم که من در مدت کمی در اسپانیا بودم خیلی مأموریت آرام و مطبوعی بود و انترهسان هم بود برای اینکه سالهای آخر حکومت فرانکو بود. وضع اسپانیا هم در حال تحول بود. و بههرحال بالاخره کار کردن با یک محیط غیرنظامی تازگی داشت. سیستم کار وزارتخارجه با کار ارتش خیلی فرق داشت. در این مدت هم من نه احضار شدم و نه مایل بودم که به ایران بروم. فقط یک بار مرخصی گرفتم چون قصد کرده بودم که پس از خاتمه مأموریتم شاید در همان اسپانیا بمانم و گفتیم یکی دوتا خانهای در تهران داشتیم بروم آنها را بفروشم شاید در خارجه یک محلی تهیه بکنیم. به وسیله یکی از دوستان در تهران خانهها را یک مشتری پیدا کردیم. خریداری پیدا شد به من گفتند بیایید که امضا بکنید این است که من رفتم تهران سه چهار روز، تهران هم که رفتم اصلاً نه در صدد دیدار و شرفیابی برنیامدم. فقط رفتم تهران کارم را انجام دادم و برگشتم. حتی موقعی که خوآن کارلوس به ایران رفتند برای جشنهای ۲۵۰۰ ساله من همراهشان نرفتم. یعنی از تهران هم اصلاً دستوری ندادند که بیا و من خودم هم علاقهای نداشتم که بروم. بعد هم آمدیم و دیگر مأموریتم هم تمام شد. در سپتامبر سال ۱۹۷۱ من رفتم اسپانیا و در سپتامبر ۱۹۷۷ مأموریتم خاتمه پیدا کرد که مأموریت مرا دودفعه هم تمدید کردند که یک سالش هم برخلاف قانون بود. برای اینکه روش بر این بود که مدت مأموریت سفرا چهار سال بود و میشد یک سال هم تمدید بکنند ولی مال مرا دو سال تمدید کردند. تقریباً یک سال هم از ارتش مأمور در وزارتخارجه بودم. در اسپانیا بودم که حکم بازنشستگی من از ارتش رسید.
Leave A Comment