روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ نوامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
ج- البته برای من همیشه باعث خوشوقتی و هم باعث تأثر است که در مورد اعلیحضرت رضاشاه کبیر صحبت بکنم. چون ایشان یک شخصیت بسیار بسیار بارز و درخشانی در تاریخ ایران بودند. اولین خاطرهای که من دارم مربوط است به خیلی دور، موقعی که در تهران کودتای ۱۲۹۹ صورت گرفت، آنموقع من سه چهار ساله بودم. پدرم با سید ضیاءالدین طباطبایی خیلی دوست و نزدیک و مربوط بود و رفت و آمد میکرد یک روز شنیدیم که کودتا شده، ما بچه بودیم و نمیفهمیدیم کودتا یعنی چه. گفتند رضاخان آمدند و قزاقها تهران را گرفتند. تقریباً یک سال بعد یکی از اولین اقدامات اعلیحضرت پهلوی متشکل کردن نیروهای مختلفی بود که به اسم ژاندارم و قزاق و دیگر نامها وجود داشت. اینها را جمع کردند به نام قشون ایران برای سرکوبی یاغیانی که در اطراف ایران بودند مثلاً در ترکمنصحرا، آذربایجان، لرستان و سایر نقاط. قشون در سالهای بعد اردوکشیهای متعددی نمود و موقعیتهای به دست آمده توجه ما را هم خیلی جلب کرده بود و من و برادرم در آنموقع خیلی به پدرم اصرار کردیم که میخواهیم به مدرسه نظام برویم و در آنموقع یک مدرسه ابتدایی نظام و یک مدرسه متوسطه نظام وجود داشت که فرماندهاش امیر موثق نخجوان بود. ما رفتیم مدرسه نظام. آنموقع اثرات نظام روسی در ارتش زیاد بود هنگامی که کودتا صورت گرفت از پدرم پول خواسته بودند پدرم گفته بود که من مجاز نیستم که پول دولت را در اختیار شما بگذارم.
س- پدرتان چه سمتی داشتند در آنموقع؟
ج- درست به خاطرم نیست. . . گویا ریاست خزانهداری را داشت.
س- در دولت
ج- در کار دولت بود و در امور مالی. در آنموقع شنیدم پدرم را چند روزی هم گرفتند ولی هیچوقت حاضر نشد بدون مجوز برای مخارج قزاقخانه پول بدهد ولی گفته بود در صورتی که بخواهید من میتوانم ترتیبی بدهم که بانک شاهنشاهی که در آن موقع در تهران بود قرضهای بدهد و او اینکار را کرد و بهاصطلاح کار قزاقخانه راه افتاد و از آن تاریخ هم اعلیحضرت پهلوی نسبت به پدر من محبتی پیدا کردند و او را به عنوان معاون خود که در آنموقع رئیسالوزرا بودند منصوب کردند. البته پدر من در زمان احمدشاه چندین دفعه وزیر بود ـ به خاطر ندارم که کدام وزارتخانهها بود. سالها به همین ترتیب میگذشت تا اینکه پدرم استاندار شد آن وقتها میگفتند حکمران یا والی. پدرم والی کرمان و بلوچستان شد و ما رفتیم به آنجا من در آن موقع در حدود دوازده سالم بود.
س- شما هم همراهشان رفتید؟
ج- ما هم رفتیم. البته مسافرت سختی بود در آن موقع از راه کویر و راهها بد مرتب در شن میماندیم و شبها کنار جاده و راهها میخوابیدیم و بدین ترتیب رفتیم به کرمان ـ کرمان هم شهر عجیبی بود همه دیوارهای گلی خیلی بلند و عجیب و غریب مینمود همهجا را شن گرفته بود. باد زده شنها تا سر دیوارها را میگرفت. چون دشت کرمان هم یک سرزمین مسطحی است ـ آب قناتها خودبهخود جریان پیدا نمیکند بعد در داخل نهرها یک آدمهایی راه میرفتند و پشت سرشان با طنابی یک بسته کهنه بزرگ میبستند و توی نهر آب میکشیدند که آب جریان پیدا کند اینها را کشکش میگفتند، توی حیاط آدم نشسته بود یک دفعه از داخل سوراخ یک آدمی میآمد بیرون که کشکش بود. در کرمان من حصبه خیلی سختی گرفتم دو سه ماه طول کشید ـ اول اشتباه کرده بودند خیال میکردند مالاریا است. هفت هشت ماه بعد مأموریت پدرم تغییر کرد.
پس از خاتمه مأموریت ایشان دوباره استاندار شد ـ اینبار در خراسان و سیستان ـ ما رفتیم به مشهد ـ در مشهد بودیم و اولین دفعهای بود که یک روزی اعلیحضرت رضاشاه میآمدند به مشهد ـ من خوب خاطرم هست آنموقع من مدرسه شاهرضا میرفتم. شاگردهای مدرسه همه عمامه به سرشان بود و به غیر از برادرم و من و پسر اسدی ـ علینقیخان اسدی. ما سه نفر بهاصطلاح کلاهپهلوی سر میگذاشتیم و متجدد بودیم ولی مابقی همه لباس آخوندی و عمامه داشتند و بنا شد که در صحن آستانه از اعلیحضرت پهلوی پذیرایی بکنند من خوب به خاطرم هست یک واحد نظامی هم آورده بودند و آنجا صف کشیده بودند و ماها را هم که جزو دبیرستان شاهرضا بودیم برده بودند آنجا ـ ناظم مدرسه به ما مرتب اصرار میکرد که خواهش میکنیم که شما برای همین دو سه ساعت هم شده برای اینکه یکنواخت باشد عمامه به سرتان بگذارید و از همین لباسهای مثل دیگران بپوشید.
س- عبا؟
ج- عبا نبود ـ بچهها عبا نداشتند از این لباس آخوندی دراز داشتند و یک عمامه میگذاشتند که من و برادرم بههیچوجه من الوجوه حاضر نشدیم. خاطرم هست که آنجا ایستاده بودیم که اعلیحضرت آمدند و فرمانده نظامی رفت و گزارش نظامی داد و بعد جلو صف که آمدند تیمورتاش هم همراهشان بود پدرم و دیگران هم بودند جلوی ما که رد شدند تیمورتاش به اعلیحضرت عرض کرد که اینها پسرهای جم هستند. اعلیحضرت ایستادند و نگاه کردند از من پرسیدند پسر، شما میخواهی چهکاره بشوی؟ من گفتم دلم میخواهد افسر بشوم. گفتند، هان بارکالله بارکالله خیلی خوشم آمد همین کار را باید بکنی. و اتفاقاً همین مسئله همیشه مثل اینکه در سر من مانده بود که من حتماً باید به قشون بروم. البته سابقه مدرسه نظام هم داشتم سه چهار سال هم مدرسه نظام رفته بودم و احساس دلبستگی میکردم. این صحبت هم که آنجا شد همیشه برای من در ذهنم یک تأثیری گذاشته بود که دیگر من حتماً مأموریت دارم و باید افسر بشوم. بالاخره پس از پایان سیکل اول متوسطه من رفتم به پاریس و برای تحصیل.
س- چند سالتان بود؟
ج- آنموقع شاید مثلاً چهارده پانزده سالم بود. رفتم به مدرسهای به نام لیسه پاستور ـ پسر داییام هم آقای تیمور نواب پسر حسینقلیخان نواب آنجا بود و از ایرانیهای دیگر آقای امانالله عامری آنجا با ما بود. بعد پدرم اصرار میکرد که بعد از مدرسه متوسطه من حقوق بخوانم و مدرسه علوم سیاسی بروم ولی من میگفتم که من باید بروم و افسر شوم دلم میخواهد افسر شوم ولی پدرم مخالفت میکرد. آخرالامر، مدرسه علوم سیاسی رفتم یک مدتی با همین آقای خسروپور که الان گویا در بانک جهانی در الجزایر کار دارند، مرحوم کیش، و شخص دیگری که فوت کرده همکلاس بودم ـ این آقایان از طرف بانک ملی آمده بودند ـ ما همه همکلاس بودیم در مدرسه علوم سیاسی قسمتهای بانکداری و سایر مسائل مالی تدریس میشد حقوق هم میخواندیم و چون درسهایش مشترک است چندتا ماده اضافه است. یک سالی هم من این مدرسه را خواندم ولی دلبستگی نداشتم دیدم که من اصلاً بهاصطلاح حقوق بخوان و بانکدار بشو و اینها نیستم و نمیتوانم بشوم. اصلاً ذوق من به یک چیز دیگری است این بود که خواستم بروم به دانشکده افسری فرانسه سن سیر. آنجا این اشکال پیش آمد که گفتند که باید حتماً از ارتش ایران معرفی بکنند بهعنوان خارجی به دانشکده افسری سن سیر نمیشود رفت. تمام سالهایی که بهاصطلاح کاراکتر شخص نضج میگیرد و انسان مرد میشود من در فرانسه بودم و با همکلاسیهایم دوست بودم و در آنموقع بعد از جنگ جهانی اول هم فرانسه خیلی روحیه میلیتاریستی داشت و خیلی از شاگردها ـ همکلاسیهای ما میرفتند به مدرسههای نظام ـ من هم اصرار داشتم که بروم مدرسه سن سیر با آنها و حتی میل داشتم که در ارتش فرانسه بمانم. این بود که از یک طرف پدرم اجازه نمیداد از طرفی اشکالات بهاصطلاح تابعیت بود برای رفتن به مدرسه. آنجا به فعالیت افتادم گفتم هر طوری شده من باید این مشکل را حل بکنم. پدرم در آنموقع در ایران نخستوزیر شده بود. من به علت عادت به محیط و دلبستگی به فرانسه خود را مثل سایر دوستانم حس میکردم و میل داشتم در فرانسه بمانم البته همه نصیحت میکردند نخیر شما باید برگردید و بروید به مملکت خودتان خدمت کنید، ولی آنموقع من عقلم نمیرسید. من فکر میکردم که چون تمام دوستان من اینجا هستند خاطرات جوانیام در اینجا بوده دلبستگیهای جوانیام را در آنجا داشتم این بود که میگفتم نه من دلم میخواهد بروم در ارتش فرانسه بمانم. موضوع سن سیر به اطلاع ژنرال ویگان رسید ـ ویگان هم کمک کرد یک ژنرالی بود که فرمانده نظامی پایس بود در آنموقع ژنرال گورو Goureaux نام داشت یک دست و یک پا هم نداشت ـ در جنگ جهانی اعضای خود را از دست داده بود ایشان کمک کردند. بالاخره با این پشتیبانیها و موافقت ژنرال مارتن که رئیس دانشکده افسری بود گفتند موقتاً شما بیایید تا مسئله تابعیت حل بشود. و به این ترتیب من رفتم وارد مدرسه سن سیر شدم.
در مدرسه سن سیر هم فکر میکنم وضعم بد نبود گزارشهایی که دادند و هنوز هم هست نشان میدهد وضعم خوب بود چون به کارهای نظامی خیلی علاقه داشتم حتی برای کارهایی که شاگردهای دیگر دوست نداشتند من داوطلب میشدم. مثلاً روزهای یکشنبه هر کسی که کشیک داشت و گارد معین میشد که مثلاً دم در مدرسه بایستد یا جزو گارد باشد من همیشه داوطلب میشدم و نوبت آنهای دیگر را قبول میکرم. سال تمام شد و رفتیم اردو ـ اردو در آخر سال بود ـ بعد آماده میشدیم که برویم به مرخصی. در این موقع مرتب از ایران تلگرافات و نامههایی میرسید که شما حتماً برای تعطیلات تابستان بیایید اینجا. من قرار گذاشته بودم با چند نفر از دوستانم برویم به هولگات Houlgate کنار دریا. بعداً تلگرافهای متعددی به وسیله سفارت شد و از راه سفارت مرا خواستند که حتماً حتماً به ایران بروم. من به تردید افتادم گفتم لابد پدر من در حال فوت و مریض است به من هم نمیخواهند بگویند به این سبب میگویند بیا من هم مرتب میگویم که نه من میخواهم بروم به کنار دریا. آخرالامر مرخصی گرفتم و عوض اینکه بروم کنار دریا تصمیم گرفتم برای در حدود بیست روز بیست و پنج روز بروم به ایران. از راه روسیه عازم ایران شدم البته با ترن و از ورشو به Shepetovka بعد با کشتی به بندر پهلوی و از آنجا به تهران. در ایران فهمیدم که پدرم رفته و از یکی از دختران اعلیحضرت رضاشاه را خواستگاری کرده یعنی اعلیحضرت پهلوی خواسته بودند دخترهایشان را شوهر بدهند پدر من هم که خیلی به اعلیحضرت رضاشاه دلبستگی داشت و البته برای خودش این را خیلی افتخار میدانست گویا عکس مرا به دربار فرستاده بود ـ عکسهای من هم با لباس سن سیر خوب جالب و برازنده بود ـ جوان بودم. اعلیحضرت پهلوی نظامیان را دوست میداشتند و همیشه به نظامیان دلبستگی داشتند در خواست پدرم را قبول کرده بودند. وقتی که به تهران رسیدم جریان را به من گفتند ـ من خیلی ناراحت شدم گفتم که نخیر اصلاً من زن نمیخواهم بگیرم و هنوز زیاد جوان هستم و به علاوه میخواهم برگردم بروم به فرانسه چون کارم آنجا است. وضع بدی بود برای پدرم خیلی ناخوشایند میشد که بیاید و بگوید بله پسر من یکهمچین افتخاری را حاضر نیست قبول بکند. برای او در هر صورت خیلی بد بود. البته من هم آشنایی قبلی نداشتم که بگویم دلبستگی هست. خلاصه قرار شد که در ایران بمانم و بقیه تحصیلات خود را در دانشکده افسری خودمان دنبال کنم. من ماندنی شدم ژنرال ژاندر که رئیس میسیون نظامی فرانسویها بود به من نصیحت کرد که باید در ایران بمانم. فکر آنموقع من البته کار غلطی بود، من ایرانی هستم بالاخره وظیفهام به ایران است، آنموقع عقلم نمیرسد. ژنرال ژاندر به من گفت شما از فرانسه افسر میآورید اینجا آنوقت شما میخواهید بروید در فرانسه خدمت بکنید. دیدم حرف درستی میزند. البته من راضی شدم که بمانم. بعداً من و علی قوام که ایشان هم از خارج آمده بود و دفعه اولی بود که من او را میدیدم رفتیم حضور اعلیحضرت رضاشاه، کاخی بود که روبهروی دانشکده افسری در خیابان سپه واقع بود آنجا اعلیحضرت هم تشریف آوردند.
س- کاخ مرمر وجود داشت آنموقع؟
ج- نخیر کاخ مرمر هنوز ساخته نشده بود ـ یک عمارت قدیمی بود که بعداً خراب کردند و جای آن عمارتی ساختند که کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی شد و در این اواخر گویا موزه نگارستان شد. آنجا ما رفتیم و اعلیحضرت را دیدیم و اعلیحضرت تشریف آوردند و صحبتی با ما کردند و البته خیلی تحت تأثیر واقع شدیم ـ قد بلند و نگاه نافذ و طرز صحبت خیلی با طمأنینه، خیلی ملایم و شمرده صحبت میکردند. از همه چیزشان شخصیت میبارید. تصمیم گرفته شد که برویم به مدرسه نظام. ما رفتیم به دانشکده افسری و البته چون من سابقه سن سیر داشتم به سال آخر دانشکده افسری وارد شدم. یک سالی هم با والاحضرت شمس بهاصطلاح نامزد بودم و در سال ۱۳۱۶ عروسی کردیم. اغلب شبها شام به حضور اعلیحضرت میرسیدیم. ناهارها ولیعهد و والاحضرت اشرف و شاهپور علیرضا به حضور اعلیحضرت میرفتند که تنها نباشند. شبها بیشتر والاحضرت شمس و من میرفتیم ـ شاهپور علیرضا اغلب شبها میآمد. اعلیحضرت رضاشاه زندگی سادهای داشت. شبها سؤال که میفرمودند بیشتر در مورد سربازخانه بود. میپرسیدند افسران چه میگویند، سربازان چه میگویند، گروهبانها چه میگویند از این حرفها، بیشتر از اینها صحبتهایی نمیشد، من از همان تاریخ احساس دلبستگی بسیاری نسبت به شخص ایشان پیدا کردم و فکر کنم که اعلیحضرت هم لطف خاصی به من پیدا کرده بودند. بدین ترتیب سالها پیش میرفت.
اعلیحضرت همیشه گل یاس را دوست میداشتند و من در شبهای تابستان همیشه پیش از اینکه برای شام بروم یک سینی از این گلهای یاس جمع میکردم و برایشان میبردم و اعلیحضرت همیشه این یاسها را دوست داشتند توی پیراهن بریزند توی جیبهایشان میریختند و مرتب هم بو میکردند. اعلیحضرت همیشه شبها خیلی خوشحال بودند. اغلب اعلیحضرت با پیشخدمتها شوخی میکردند. پیشخدمتی داشتند که اسمش را گذاشته بودند «جرز» دستور داده بودند که سبیلش هر سانتیمتری که دراز شود ماهی مثلاً صد تومان اضافه حقوق بگیرد. آن هم گذاشته بود سبیلش درست آمده بود تمام دهنش را گرفته بود ـ درست شکل فوک (سگ آبی) شده بود و خیلی قیافه مضحکی داشت. شبها سر شام اعلیحضرت با او خیلی شوخی میکردند.
اعلیحضرت خیلی به خانواده دلبستگی داشتند همیشه با خانواده با احترام رفتار میکردند و علاقه داشتند که خانوادهشان هیچوقت کاری که مغایر حیثیت باشد مرتکب نشوند خیلی در این مورد دقت داشتند. خودشان هم خیلی ساده زندگی میکردند. اعلیحضرت پهلوی سالها یک عمارتی داشتند مثل یک عمارت متوسط تهران، عمارت کوچکی بود و یکی دو اتاق. هیچ دنبال بهاصطلاح تشریفات نبودند. از تملق بسیار بسیار بدشان میآمد. کسی اصلاً جرأت نمیکرد به اعلیحضرت تملق بگوید اگر کسی تملق میگفت مورد ایراد واقع میشد برای اینکه اعلیحضرت میدانستند که ایرانیها با تملق همهچیز را خراب میکنند، به هیچ کس اجازه نمیدادند تملق بگوید. اعلیحضرت زندگی سربازیاش را کاملاً حفظ کرده بود صبحها خیلی زود از خواب بلند میشد. غذایش خیلی ساده بود لباسش خیلی ساده و خیلی آدم تمیزی بود و خیلی هم اخلاقاً منزه بود یعنی اهل قماربازی، خانم بازی، و از این قبیل کارها اصلاً نبود. تنها زندگی میکرد و علاوه بر کار فقط شاید سرگرمیاش همین دیدن خانواده موقع ناهار و موقع شام بود. مدت زیادی نگذشت متوجه شدم که با والاحضرت شمس زندگی ما نمیگیرد، اخلاقمان با هم جور نمیآید. او دلبستگی خیلی زیاد به موسیقی و رمانتیسم و این چیزها داشت و من عشقم به سربازی و سربازخانه و این قبیل چیزها بود. ولی هیچوقت کدورت و دلتنگی بین ما پیدا نشد. ما به وسیله ولیعهد (اعلیحضرت محمدرضاشاه بعدی) پیغامی میفرستادیم برای اعلیحضرت رضاشاه که اجازه بدهند جدا بشویم.
س- مشترکاً پیغام فرستادید؟
ج- بله. والاحضرت ولیعهد هم اصرار داشتند که به من چه من جرأت نمیکنم (به اعلیحضرت میگفتند آقا) به آقام این حرف را برسانم و صحبتی بکنم ـ بدش میآید. خلاصه با اصرار ما رفتند گفتند و اعلیحضرت گفته بودند تا من زنده هستم چنین اجازهای را نخواهم داد. دیگر هم تکرار نکنید. این بود که ما دیگر ظاهراً با هم زندگی میکردیم ولی رابطهای نبود. ولی مراسم ناهار و شام با والاحضرت به همان ترتیب سابق ادامه داشت.
این جریان به همین ترتیب بود تا شهریور ۱۳۲۰ در وقایع شهریور من مدتی بود ستوان یکم بودم، فرمانده آموزشگاه گروهبانی لشکر یک مرکز بودم و البته خیلی هم دلبستگی به کارم داشتم. میشنیدیم که حوادثی در حال تکوین است ولی در آنموقع خیلی دقت میشد که تحریکی ایجاد نشود چون بالاخره دیگر کشورها در جنگ بودند و ایران اعلام بیطرفی داده بود حتی من میشنیدم که مثلاً دستوراتی را که اعلیحضرت رضاشاه به فرماندهان خارج میفرستادند این بود که هیچ کس عملی، حرکتی که تحریکآمیز باشد نکند. حتی مثلاً من یادم هست که فرماندهان میخواستند بروند در طول مرزها اشغال مواضع دفاعی بکنند اجازه نمیدادند میگفتند در سربازخانهها بمانند اگر بروند موضع بگیرند بهانهای ایجاد خواهد شد.
خلاصه یکروزی من یک گروهبانی داشتم که هنوز هم اسمش یادم هست گروهبانی بود که در جنگهای داخلی مدال ذوالفقار گرفته بود. گروهبان قدبلند و مرد آراستهای بود اسمش حسنقلی بود. اهل ساوه بود، رفته بود به مرخصی. یکروز ما همهمان در سعدآباد بودیم من دیدم که ساعت پنج صبح گفتند حسنقلی آمده و شما را میخواهد. تعجب کردم گفتم حسنقلی مرخصی رفته ساعت پنج صبح با من چه کار دارد. خلاصه پا شدم آمدم پایین دیدم که حسنقلی کولهپشتی تفنگ و قطار بسته و خیلی خوشحال است. گفت جناب سروان -تازه آنوقت من سروان نبودم من ستوان بودم ولی به ستوان یکم میگفتند جناب سروان- جناب سروان بلند شو بریم جنگ، خیلی هم خوشحال بود. گفتم برویم جنگ، کجا؟ جنگ کی؟ گفت روسها مگر خبر ندارید آمدهاند و حمله کردهاند و بمباران کردهاند. از آن طرف هم انگلیسها دارند میآیند. پاشو بریم جنگ. من هم بلند شدم پرسیدم رادیو چه میگوید؟ گفت که همهجا و همه کس میداند و الان شایع شده است تا یکی دو ساعت دیگر همه خواهند شنید.
من فوری رفتم و لباس پوشیدم و سوار اتومبیل شدم و رفتم به شهر. دیدم که این حسنقلی سهتا گروهبان مرا آمادهباش داده فشنگ تقسیم کرده و همه را آماده کرده و کولهپشتی و مهمات بستهاند و یک تعدادی مسلسل هم که داشتیم اینها را همه را برده برای تیر ضد هوایی آماده کرده. متأسفانه بعدها در ارتش نظیرش را کمتر دیدم. سوادی هم نداشت ولی تجربه داشت، خیلی مدیر بود. روزها مرتب میگفتیم چطور میشود. روزی دستور دادند که پادگان مرکز بیاید و برود موضع دفاعی بگیرد لشکر یکم در اطراف طرشت نزدیک سه کیلومتری تهران بایستی مستقر میشد. از آموزشگاه گروهبانی آنها که دورهای دیده بودند تقسیم کردیم و گروهبان شدند و رفتند به قسمتهای دیگر، بقیه را هم بر زدیم با سربازهای دیگر و یک گردان درست کردند و جزو فوج پهلوی شد و ما رفتیم در طرشت و آنجا چهار پنج روزی سنگر کردیم و منتظر بودیم که روسها بیایند. بعد یک روزی من در باغشاه بودم امربری آمد و گفت که شما بیایید بالا فرمانده لشکر کریم آقا بوذرجمهری شما را میخواهد. من رفتم به ستاد لشکر آنجا ایشان به من گفتند که شما میدانید که الان از نیروی هوایی بعضی واحدهایش یاغی شدهاند و طیارهها بلند شدهاند و دارند پرواز میکنند. ممکن است اینها بروند به سعدآباد بمب بزنند یا یک حمله بکنند به آنجا و شما بهتر است که بروید و خودتان را برسانید شاید شما را لازم داشته باشند. من گفتم من واحد دارم و در حال آمادهباش هستیم و در صحرا گسترش یافتهایم و خودم فرماندهی دارم و من نمیتوانم سربازهایم را رها کنم. گفتند نه شما فرماندهیتان را موقتا به یک نفر تحویل بدهید و بروید سعدآباد. من خودم را رساندم به سعدآباد. وقتی به سعدآباد رسیدم دیدم که دیگر نه پاسداری مانده است و نه نوکری، تمام درها باز و هر جا آدم میرود میبیند که هیچ کس نیست اصلاً هیچ. همه نوکرها و درباریها و سرباز و گارد همه رفتهاند. چون بالای تهران هم طیارهها پرواز میکردند و توپهای ضد هوایی هم آتش میکردند صدای توپ میآید.
س- اینها طیارههای ایرانی بودند آنموقع؟
ج- بله. چندتا طیاره گفته بودند که ما تسلیم نمیشویم و میجنگیم. خوب خیلی درجهداران و خیلی سربازها و خیلی از افسران در آنموقع وقتی که همه گفتند تسلیم بشوید حاضر نبودند. حتی من یادم هست سربازهای خود من وقتی گفتیم که برگردید به سربازخانه خیلی از آنها آمدند پیش من و گفتند ما دیگر بهتر است همینجا کشته بشویم و بمیریم این بهتر است تا اینکه برگردیم برویم توی دهمان و به ما بگویند که بله روسها یا انگلیسها آمدند و اینها هم آنجا مملکت را همینطوری دودستی تسلیم کردند و حالا برگشتند و آمدهاند خانه.
س- پس اینکه میگویند سربازها فرار کردند جور درنمیآید؟
ج- سربازها که فرار نکردند هیچ سربازی فرار نکرد. در آنموقع وزیر جنگ نخجوان بود و یک ستادی در باشگاه افسران درست کرده بودند و اینها یک جلسهای تشکیل میدهند و گویا با اجازه ولیعهد وقت سربازها را مرخص میکنند دستور میدهند که این سربازها پیش از اینکه مثلاً شهر ساقط شود مرخص شوند. همه رفتند و پادگانها را به وضع فجیعی رها کردند. قاطر و اسب و تجهیزات همه اینها بیآدم ماندند، تمام سربازها را گفتند بروید. سربازهای بیچاره پیاده راه افتادند ـ خلاصه خیلی وضع مغشوشی پیش آمد. اتفاقاً آن واحدی که مال من بود بعد از اینکه من رفته بودم سعدآباد ستوان مینباشیان (همین ارتشبد مینباشیان) ارشد افسران بود فرماندهی را عهدهدار گردید، آن واحد از جایش تکان نخورده بود با وجودی که دستور تفرقه و مرخصی داده بودند آنها مانده بودند که بعداً آنها بسیاری از پاسدارها و مأموریتهای تأمینی را انجام دادند. البته آن جریان هست که وقتی اعلیحضرت پهلوی شنیده بودند که سربازان را مرخص کردند خیلی عصبانی شدند و بعد هر کسی را خواسته بودند و سؤال فرموده بودند به اجازه کی اینکار شده، گفته بودند که مسئولان بیچاره نخجوان را دم چک داده بودند که گویا کتکی هم خورده بود. ولی من از خود نخجوان شنیدم که میگفت که بالاخره ما این جریان و تصمیماتمان را تلفنی با ولیعهد صحبت کردیم و ایشان هم اجازه داده بودند. البته آنها حق نداشتند به دستور ولیعهد چنین کاری را بکنند بدون اجازه اعلیحضرت چنین تصمیمی آن هم در آنموقع خطیر اصلاً درست نبود.
س- رضاشاه کجا بودند در آن تاریخ؟
ج- رضاشاه در تهران در سعدآباد بودند. خلاصه من آن روز را تعریف میکردم. آن روز که من رفتم سعدآباد و رسیدم آنجا هر عمارتی رفتم دیدم همهجا درها باز است هیچ کس نیست. بعد یکدفعه دیدم که لای درختها علیاحضرت مادر والاحضرت شمس و اشرف لای درختها راه میروند و تنها هستند. مرا که دیدند البته خوشحال شدند من هم قطار فشنگ و تفنگ داشتم و مسلح آمده بودم، آمدن من تا حدودی باعث آرامش شد. علیاحضرت خیلی گریه میکرد و نگران بود و مخصوصاً برای ولیعهد بسیار نگران بودند. رضاشاه جلوی عمارتش راه میرفت و گارد و نوکرها و دیگران رفته بودند ایشان تک و تنها مانده بودند با ولیعهد.
س- در سعدآباد.
ج- در سعدآباد. من رفتم والاحضرت ولیعهد را پیدا کردم و چگونگی را گفتم. ایشان آمدند و وضع ماها را دیدند بعد رفتند با اعلیحضرت صحبت کردند و اعلیحضرت تک و تنها بودند ـ برگشتند و گفتند که با این وضع که شما نمیتوانید اینجا بمانید و ما هم بدین ترتیب خیالمان ناراحتتر است بهتر است اینکه شما (به من گفتند) زنها را بردارید و ببرید اصفهان. من آنها را سوار ماشین کردم البته آنموقع پمپ بنزین پیدا نمیشد. ما سوار ماشین شدیم (اتومبیل من هم یک اتومبیل بیوک بود). جلو ماشین والاحضرت اشرف و فوزیه نشستند و عقب ماشین هم علیاحضرت ملکه و والاحضرت شمس و خانم ذوالقدر که مونس علیاحضرت بودند نشستند. یک ماشین دیگر هم بچهها را گذاشتند با پرستارانشان. دو پرستار سوئیسی داشتند یکی شهرام و دیگری شهناز بود. اینها را هم گذاشتند توی اتومبیل دیگری دنبال ما و بدون اسکورت ـ اسکورتی اصلاً نبود. راه افتادیم و البته از بیراهه ـ فکر کردیم که حالا شهر شلوغ شده و مردم ریختهاند توی خیابانها حالا اگر بفهمند میگویند که خوب اینها خانواده سلطنتی هستند لابد پول دارند جواهر دارند میریزند سرشان و یک بلایی سرمان درمیآورند بیشتر از راه و بیراهه خودمان را رساندیم به بیرون شهر و جاده اصفهان را گرفتیم و رفتیم هر جا ما میرسیدیم میدیدیم یک عده زیادی جمعیت ایستاده. تقریباً ساعت ۱۰ صبح بود که ما از تهران سعدآباد راه افتادیم. ساعت دوازده شب رسیدیم اصفهان.
س- شما پشت رل بودید؟
ج- بله من خودم میراندم. وسط راه هر آشنایی پیدا شد یک خورده بنزین با لوله از اتومبیلشان درمیآورد و به ما میداد تا ما وسط راه نمانیم.
س- عکسالعملها چطور بود وقتی میشناختندشان؟
ج- خیلی مهربان ـ خیلی خوب بود.
س- نگرانی که داشتید. . .
ج- نه هیچ ناراحتی پیش نیامد. منتها خوب ما همینطوری سوار شده بودیم و رفته بودیم دیگر ـ نه اثایثهای نه وسایلی نه هیچچیز ـ همینطوری سوار ماشین شده بودیم. همهچیز را ول کردیم در تهران. حتی علیاحضرت فوزیه یک جعبه داشتند جواهرات شخصیشان را جمع کرده بودند در آن، آن را دم اتومبیل روی زمین گذاشته بودند ما سوار شدیم و رفته بودیم جعبه توی باغ توی سعدآباد مانده بود. خوشبختانه بعداً شنیدیم که آقای بهبودی که صندوقخانه اعلیحضرت دستش بود آن روز رد میشده و پیدا کرده است.
خلاصه آمدیم و خسته و مانده ساعت ۱۲ شب رسیدیم به اصفهان ـ اصفهان هم در آن تاریخ در محاصره واحدهای نظامی بود ـ از بس جمعیت هجوم برده بودند از همهجا به اصفهان آنجا را محاصره کردند و مردم را راه نمیدادند میگفتند اگر بیایند قحطی میشود و مشکلاتی ایجاد میشود. کنار دروازه شهر پاسدار جلو ما را گرفت و گروهبانش را خواست و گروهبانش افسرش را خواست و افسر را خبر دادند و ساعت یک یا دو پس از نیمه شب ما رفتیم به ستاد لشکر، آنموقع فرمانده لشکر سرلشکر شعری بود که با من دوست بود از سابق میشناختمش. فرستادیم خبر ایشان را خبر کردند و ایشان آمدند آنجا و خودش گفت اینجا در ستاد لشکر که نمیشود خانواده بماند میروم ببینم چه کار میتوانم بکنم. رفتند و یکی دو ساعت بعد آمدند خبر کردند که بیایید و برویم، رفتیم یک خانهای. گمان میکنم آن خانه آقای کازرونی بود که شبانه حاضر شده بودند خانه را تخلیه و در اختیار ما بگذارند، ما رفتیم آنجا. گرسنه و هیچ غذا نخورده بودیم. سرتیپ شعری گفت که مسئولیت را تا فردا صبح قبول نمیکنیم تا فردا صبح مسئولیت با خودتان است. از فردا صبح مسئولیت را قبول میکنم.
در راه که بودیم وقتی که از قم رد شدیم یک اتومبیلی به ما رسید توی آن هم فردوست بود، حسین فردوست دوست ولیعهد، خودش را به ما رساند. برای ما خیلی باعث خرسندی شد دیگر ما شدیم دو نفر مرد با این خانمها و بچهها. ما آن شب اول دوتایی تا صبح تنهایی کشیک دادیم صبح دیدیم که بالاخره سرتیپ شعری یک تعدادی سرباز آورد و پست گذاشتند دور خانه و یک خانه بهتری هم پیدا کردند که منزل آقای دهش در کنار زاینده رود و یک خانه مدرن قشنگی بود. ما رفتیم آنجا سربازها که آمدند فردوست گفت که باید برگردد به تهران و در خدمت ولیعهد بماند.
س- ولیعهد که شاه شده بود دیگر؟
ج- نه هنوز شاه نشده بود. هنوز خیلی شلوغ بود ولی اعلیحضرت رضاشاه هم هنوز در تهران بودند. تلگراف زدیم جواب آمد که شما بمانید ولی اگر حسین میخواهد برگردد بیاید. حسین هم رفت به تهران و من ماندم آنجا. اتفاقاً در اصفهان من مالاریای خیلی سختی گرفتم، تبهای عجیب و غریب میکردم و حالم خیلی بد بود. تا اینکه یک روزی نشسته بودیم و بعد از ظهر بود و تب شدیدی داشتم. یک اتاق من داشتم پهلویش هم اتاقهایی بود که والاحضرتاشرف و فوزیه بودند و والاحضرت شمس پیش مادرش پایین بود، آنها به هم خیلی نزدیک بودند هنوز هم در آمریکا با هم هستند. ما طبقه بالا بودیم رادیو گرفته بودیم تقریباً حوالی بیست و یک بیست و دوم شهریور بود که از رادیو شنیدیم که اعلیحضرت رضاشاه از تهران حرکت کردهاند به طرف اصفهان و از سلطنت استعفا کردهاند به نفع اعلیحضرت محمدرضا شاه. با وجودی که تب داشتم من سوار ماشین شده و به استقبال رفتم. تقریباً یک پنجاه شصت کیلومتر من با آن حالت تب درحالیکه سرم دوران داشت ماشین راندم و بعد رسیدم به یک جایی ـ کنار جاده ماشین را نگه داشتم و به قدری حالم بد بود که پیاده شده و جلوی اتومبیل روی زمین دراز کشیده بودم. نیم ساعت سه ربعی که گذشت دیدم یک اتومبیل خیلی قراضه و لکنتهای آمد و ایستاد و درش باز شد دیدم که اعلیحضرت تک و تنها با یک کیف دستی از ماشین پیاده شدند گویا در راه ماشینشان خراب شده و اعلیحضرت و عدهای مسافر که اعلیحضرت را شناخته بودند پیاده شده بودند و اتومبیلشان را داده بودند به اعلیحضرت، اعلیحضرت هم گفته بود که خیلی خوب این ماشین را که تعمیر کردید آنها را سوار کنید و بیاورید، با آن ماشین آمده بودند بدون اسکورت و کاملاً تنها با یک کیف دستی و عصا. من که دراز کشیده بودم دیدم یک کسی با عصا به من میزند که پسر بلند شو اینجا چرا خوابیدهای. روی زمین چرا خوابیدهای؟ من تب خیلی شدید داشتم بلند شدم و وقتی اعلیحضرت را دیدم البته خیلی به من تأثیر کرد. دیگر به این وضع که اعلیحضرت را دیدم اصلاً نمیتوانستم خودم را نگه دارم. شروع کردم به شدت گریه کردن. هم مریض بودم و اعلیحضرت با آن دم و دستگاه و با آن شخصیت را با این وضع دیدم آمدهاند. اعلیحضرت گفتند که یعنی چی، پاشو و بنشین اتومبیل مرا ببر خانه. سؤال فرمودند کجا هستید و گفتم در اصفهان در خانهای هستیم. عقب اتومبیل سوار شدند و من راندم و بردمشان خانه. دو سه روزی آنجا بودند صحبتهایی شد که کجا بروند، بنا بود از ایران خارج شوند، ایشان میگفتند برای من فرق نمیکند. من مایل به خارج شدن از ایران نیستم. مردن در ایران را به زندگی در خارج ترجیح میدهند. میگفتند زندگی ایشان دیگر تمام است. همانموقع از خانواده پرسیدند آنها چه فکر میکنند. چون همه خیلی جوان بودند. فکر کردند و گفتند خوب است اعلیحضرت به آمریکای جنوبی تشریف ببرند آنجا جنگ نیست آب و هوایش هم خوب است. پیشنهاد شد که برویم شیلی یا آرژانتین و اقداماتی هم بعداً در تهران شد حتی انگلیسها هم شنیدم که موافقت کرده بودند که ایشان حاضرند که ایشان بروند به آمریکای جنوبی و قرار بر این شده بود که حرکت بکنند بروند به بمبئی در بمبئی ده یا بیست روز بمانند و بعد از ده بیست روز قرار بود یک کونوا Convoy حرکت کند و یک کشتی جنگی بیاید و ایشان را بردارد و ببرد. مثلاً به طرف سواحل شیلی. من در آن تاریخ شخصاً نیتم این بود که فقط تا بندرعباس بروم چون با آن سابقه که با والاحضرت شمس داشتم خیال نداشتم که همراه اعلیحضرت از ایران خارج بشوم. فکر کرده بودم خوب به این ترتیب حالا که اجازه نمیدهند که ما از هم جدا شویم آنها میروند و من میمانم در تهران و کارم را میکنم. یادم هست که اشخاصی میآمدند و دفاتری میآوردند، اعلیحضرت املاک و دارایی خود را واگذار میفرمودند. بعد خیاط فرستادند آوردند و لباس سویل دوختند.
س- در اصفهان؟
ج- بله. ولی تا اعلیحضرت در ایران بودند لباس سویل نمیپوشیدند. بعد یک روز راه افتادیم به طرف کرمان و به یزد که رسیدیم من خاطرم هست که کنار جاده اتومبیلی را متوقف دیدیم. اعلیحضرت پیاده شدند و ما هم پیاده شده و خواستیم بدانیم کیست. معلوم شد فرمانده لشکر خراسان است. اعلیحضرت از فرمانده لشکر پرسیدند خوب شما ستادت کجاست، لشکرت کجاست؟ همه آنها را گذاشته بود و خودش آمده بود. اعلیحضرت که خیلی از این موضوع البته ناراحت شدند. تیمسار شعری و یک دسته سرباز اسکورت همراه اعلیحضرت بودند و با اتومبیل در عقب ماشین اعلیحضرت حرکت میکردند. مسافرت ادامه یافت تا بالاخره به کرمان رسیدیم. فرمانده لشکر کرمان سرلشکر سیاهپوش بود. ایشان آمد و خودش را معرفی کرد و ما رفتیم در یک باغی و منزل کردیم. پدر من هم که وزیر دربار بود در مسافرت همراه اعلیحضرت بود.
س- بعداً در اصفهان ملحق شدند؟
ج- بله وقتی اعلیحضرت آمدند پدرم هم آمد به اصفهان و دیگر همراه اعلیحضرت بود تا بندرعباس آمد حتی پیشنهاد کرد که اجازه بدهند همراهشان به خارج برود. فرموده بودند لزومی ندارد. او میخواست برود ولی من بنا نبود بروم. در کرمان یک روز توی ایوان با اعلیحضرت راه میرفتم، غروب بود، اعلیحضرت از روی لطف به من به شوخی میگفتند فریدون شاه و گاهی میگفتند جمشید شاه، فرمودند خوب بگو ببینم وقتی رفتیم آرژانتین یا شیلی آنجا باید دیگر کشاورزی بکنی دیگر ارتش برای تو تمام شد. من گفتم که من در رکابتان نیستم اگر اجازه بفرمایید در بندرعباس من مرخص میشوم و برمیگردم. گفتند چطور همچین چیزی نیست و کی گفته، و گفتند بگویید به سرلشگر سیاهپوش بگویند که به اعلیحضرت تلگراف کنند که فریدون حتماً باید همراه من بیاید. این کار شد و برای من یک گذرنامه درست کردند و فرستادند که در رفسنجان به دستم رسید. مسافرت ادامه یافت تا به بندرعباس رسیدیم. در آنجا اعلیحضرت امر فرمودند به رئیس گمرک بیایند اینجا و تمام اثاثیه ایشان و اثاثیه تمام خانواده را سرکشی بکنند و بازدید بکنند و فردا نیایند بگویند که از ایران چیزهایی را برداشتند و بردند و حرفهایی دربیاورند. البته او گفته بود چنین جسارتی را نمیکنم. گفته بودند نخیر اصلاً دستور میدهم که باید اینکار را بکنید. خلاصه اینها آمدند و ما همه چمدانها را همه را توی اتاقی حاضر کرده بودیم و آمدند و نگاه کردند و صورتجلسهای کردند. یک کشتی هم بود آمده بود یک کشتی انگلیسی هزار و پانصد تنی بود به نام “Bandra” که بنا بود که با آن تا بمبئی برویم و در آنجا بنا بود برای اعلیحضرت یک عمارتی بگیرند چون میل نداشتند که در هتل بمانند، میل داشتند عمارتی در بیرون شهر باشد تا ده بیست روزی منزل بکنند تا اینکه Convoy حاضر شود و به طرف مقصد حرکت بفرمایند. ما تا آن تاریخ هنوز خیال میکردیم مقصد آمریکای جنوبی یعنی آرژانتین یا شیلی است.
Leave A Comment