روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ نوامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- این جریان خاک راست بوده که خاک همراهشان بردهاند؟
ج- خیر، خاک را بعداً فرستادند.
س- بعداً فرستادند؟
ج- بله، خودشان نبرده بودند ولی ولیعهد بعد از اینکه به سلطنت رسیدند برایشان یک جعبه خاک هدیه فرستادند و در یک پرچم ایران بسته شده بود. اعلیحضرت که این را دیده بودند بینهایت متأثر شده و گریسته بودند. برای اینکه به ایران بینهایت دلبسته بودند و گفته بودند که به اعلیحضرت بگویید که فراموش نکند که این خاک برای پوشاندن جسد ایشان کافی نیست.
بله، خلاصه آن روز در بندرعباس هوا خیلی گرم بود و کشتی هم وسط دریا بود. اسکلهای هم نبود که کشتی بتواند پهلو بگیرد. ما سوار قایق شدیم رفتیم و گفتیم بهتر است شب برویم توی کشتی بخوابیم وسط دریا باز خنکتر است، هم خنکتر است و هم جایش بهتر است. آنموقع بندرعباس به این خوبی نبود حالا نمیدانم وضعش چطوری است. ما رفتیم توی کشتی بعد صبح از دور دیدیم که از آنجا اعلیحضرت میآیند ما با دوربین نگاه میکردیم میدیدیم که اعلیحضرت میخواستند بیایند سربازها میدویدند جلویشان را میگرفتند و زانو میزدند و پایشان را بغل میکردند و نمیخواستند بگذارند که اعلیحضرت بروند. اعلیحضرت پهلوی با وجود آن صلابت و هیبتی که همیشه در ایشان میدیدم خیلی مرد رقیق القلبی بود. من مکرر دیدم که اعلیحضرت به گریه بیفتند. حتی وقتی که آمدند توی کشتی از این وضعی که دیده بودند و ساحل ایران را از کشتی نگاه کردند از چشمهایشان اشک سرازیر بود. آمدند توی کشتی و خلاصه بعد پدرم آمد و ما خداحافظی کردیم و آنها برگشتند و کشتی راه افتاد به طرف بمبئی. کسانی که همراه بودند عبارت بودند از شاهپور غلامرضا، عبدالرضا، محمودرضا، احمدرضا و حمیدرضا، شاهدخت فاطمه، والاحضرت شمس و من، مادر شاهپور عبدالرضا ملکه عصمت و خواهرشان همراه بودند ـ حمیدرضا شش هفت ساله بود.
س- والاحضرتها کجا ملحق شدند به این گروه؟ در اصفهان یا در بندرعباس؟ والاحضرتها…
ج- حالا درست خاطرم نیست. شاید بین کرمان و بندرعباس بود. در راه یادم نیست که اینها با ما بوده باشند بعد آنجا در بندرعباس ملحق شدند. کشتی راه افتاد و ما رفتیم. فرزندان اعلیحضرت همه بچه بودند من از همهشان بهاصطلاح مسنتر بودم. هیچکدام از نوکرهای اعلیحضرت حاضر نشده بودند به مسافرت بروند. من اتفاقاً یک مستخدمی داشتم به نام مهدی، مهدیخان، جوان بسیار خوبی بود. او در تهران زن و بچه داشت ـ من به او گفتم که حالا که اینها نمیآید تو حاضر هستی همراه اعلیحضرت بیایی و کارهای اعلیحضرت را بکنی؟ گفت که میآیم اما به شرطی که زن و بچهام را در تهران اعلیحضرت جدید محمدرضاشاه دستور بدهند نگهداری کنند من حاضر هستم بیایم. خوب او را هم ما بردیم و معرفی کردیم نوکرهای خود شاه نیامدند. یک آشپز برده بودند و او ممنون بود و یک جوانک دیگری هم بود آن هم مستخدم بود ولی پیش اعلیحضرت کار نمیکرد ولی کارهای دیگر را میکرد کمک میکرد آن مهدی کارهای اعلیحضرت را میکرد.
در کشتی من خودم شخصاً به ایشان خیلی میرسیدم بعد از آن تاریخ ـ حتی شبها که میخوابیدند تختخوابی روی صحنه کشتی که میگذاشتند به من میگفتند همان پهلو جایت را بینداز و همینجا بخواب. من هم میگفتم خوب خوابم نمیبرد با آن سوابق چطور میتوانستم بروم نزدیک ایشان دراز بکشم، لباس بکنم و بخوابم. من همان نزدیکیها میخوابیدم اجباراً این روزها باعث نزدیکی خیلی بیشتری شد. در خدمتشان راه میرفتیم و صحبت میکردیم و حرف میزدند. از دور پس از دو سه روز ساحل بمبئی پیدا شد و ما با دوربین نگاه میکردیم یک هتلی بود هتل تاج محل معروف است. از راه دوربین این را میدیدیم و نگاه میکردیم و لباس پوشیده بودیم و چمدانها را بسته بودیم و حاضر شده بودیم که برویم آنجا پایین بعد از مدتی که آنجا ایستاده بودیم در صحنه کشتی ما دیدیم که چندتا از این امتیبی M. B. T (موتور تورپیدو بوت) میآید تویش هم سربازهایی که لباس سفید پوشیده و تفنگ دستشان هست به سرعت به طرف کشتی میآیند کشتی ما هم وسط دریا ایستاد. ما گفتیم لابد این جزو تشریفات ورود است. اینها آمدند و سربازان آمدند بالای کشتی یکدفعه ما دیدیم که میدوند و هر چه طناب هست جمع میکنند قایقهای نجات را ـ آنها را همه برمیدارند ـ آنها معمولاً به نوعی جرثقیل آویزان است ـ آنها را همه پایین آوردند و سر تمام معبرها پست گذاردند. نفهمیدیم چه خبر است. ما همینطور ایستاده بودیم و هاج و واج نگاه میکردیم شنیدم که اعلیحضرت صدا میکند فریدون ـ به من میگفتند فریدون ـ بیا ببین این چه میگوید. من رفتم دیدم یک نفر آقایی با کلاه آفتابی سفید کلینال که انگلیسها سرشان میگذاشتند با لباس سفید آنجا ایستاده و بهاصطلاح دارد با اعلیحضرت حرف میزند ولی به قدری با لهجه شدید انگلیسی که اعلیحضرت نمیفهمیدند چه میگوید و حتی خود من هر چه دقت کردم که ببینم چه میخواهد بگوید دیدم که فهمیدن لهجهاش خیلی مشکل است. آن تاریخ هنوز من انگلیسی بلند نبودم ولی البته فرانسه حرف میزدم و فرانسه حرف زدیم. پرسیدم موضوع چه است گفتند که بله دولت اعلیحضرت پادشاه انگلستان تصمیم گرفته است و از طرف وایسروی (نایبالسلطنه) به ما دستور داده شده که من بیایم اینجا و به اعلیحضرت ابلاغ کنم که دریاها ناامن است و خطر دارد کشتیهای ژاپنی در دریا هستند و از این حرفها و مدتی حالا لازم است که بروند جزیره موریس Mauritius ـ من جزیره موریس اصلاً یادم نمیآمد این موریس کجاست اصلاً. پرسیدم موریس کجاست و اینها. گفت یک جزیرهای است در اقیانوس هند نزدیک ماداگاسکار.
بعداً ما فرستادیم نقشه آوردیم و نگاه کردیم که کجا هست. وقتی اینها را برای اعلیحضرت تعریف کردیم اعلیحضرت خیلی عصبانی شدند گفتند شما حق ندارید، من یک پادشاهی بودم به میل خودم از سلطنت کنارهگیری کردم به نفع پسرم. حالا هم یک مرد آزادی هستم دارم میروم و به علاوه ترتیبات مسافرت من قبلاً در تهران با نمایندگان سیاسی شما داده شده است این عملی را که شما اینجا انجام میدهید و وسط دریاها مرا نگه داشتهاید درست عمل دزد دریایی است و من به اینکار گردن نمیگذارم و قبول نمیکنم و به اینکار اعتراض دارم. آن مرد هم میگفت من مأمورم و من تقصیری ندارم مأموریتی است که به من دادهاند و من مأمور دولت هستم و آمدهام این تصمیم را ابلاغ بکنم.
خلاصه در ضمن هم یک اطلاعاتی گرفتیم که آنجا چطور جایی است. گفتند هوایش آنجا تازه اول تابستان میشه تابستان اینجا تمام شده بود تازه در جزیره موریس تابستانش میخواست شروع بشود. نیمکره جنوبی است. فرستادند که از بمبئی بیایند و لباسهای تابستانی تهیه بکنند و مقداری وسایلی که فکر میکردند لازم است سفارش بدهند و بگذارند توی کشتی. یکی دو روز کشتی ما کنار دریا ایستاده بود و بعد یک کشتی دیگر آمد اسم این کشتی هم برمه Burma بود مسافر دیگری نداشت فقط ما بودیم. آمد آنجا و پهلو گرفت ـ پهلوی کشتی ما اثاثیهمان را منتقل کردند به آن کشتی و راه افتادیم به طرف موریس. بعد از چند روز از دور دیدیم یک جزیرهای است و از دور خیلی قشنگ به نظر میرسید همه جا گلهای سرخ به نظر میرسید. بعد استاندار آنجا، حکمران انگلیس یک کلیفورد نامی بود. او هم با لباس رسمی سلام آمد توی کشتی و با اعلیحضرت یک صحبتهایی کردند و بعد قرار شد که اعلیحضرت بیایند پایین و وقتی آمدند پایین یک گارد احترام هم گذاشته بودند اعلیحضرت با لباس سویل (اعلیحضرت از لباس سویل خیلی بدش میآمد) همیشه هر روز صبح که این لباس سویل را تنش میکرد میگفت خدا مرا مرگ بدهد که من هیچوقت این لباس سویل را نپوشیدم و میل هم نداشتم این لباس را بپوشم. ما گفتیم خوب لزومی ندارد ضرورتی ندارد که این لباس را بپوشید. خوب اعلیحضرت همیشه میتوانستید لباس خودتان را بپوشید مانعی نبود لازم نبود لباس سویل بپوشید. من نفهمیدم که چرا ایشان خیال کردند که ایشان دیگر پادشاه نیستند باید فوراً لباسشان را عوض کنند و لباس سویل بپوشند در صورتی که ضرورتی نداشت. مثلاً ناپلئون که برده بودند سنت هلن تا آخر عمر همان لباسهای بهاصطلاح کلنل گارد را میپوشید و لباسهای نظامیاش را میپوشید.
بههرصورت پیاده شدیم و اعلیحضرت گارد احترام را بازدید کردند و با فرمانده گارد دست دادند و اتومبیلهایی حاضر کردند و ما سوار شدیم و رفتیم به عمارتی در محلی بود که بین پورت لوئی و یک شهری که به Curepipe معروف است. در آنجا عمارتی را برای شاه آماده کرده بودند ـ نام محل Vacoas بود. البته اعلیحضرت همیشه اعتراض میکردند که من این وضعیت را قبول ندارم و هرچقدر آنها میخواستند مثلاً اعلیحضرت احساس آزادی بکند او میگفت من زندانی هستم و باید مانند زندانی عمل بکنند. این بود که از روزی که رفتند به جزیره موریس تا جزیره موریس را ترک کردند پایشان را از خانه بیرون نگذاشتند، هیچ جا نرفتند. تا یک شب که یک مهمانی به مناسبت اینکه ایران یک قرارداد بسته بود با متفقین و جزو متفقین شده بودند یک مهمانی حکمران ترتیب داده بود که اعلیحضرت دعوت شده بودند به شام که اعلیحضرت شام هم نرفتند گفتند شماها بروید و ما رفتیم و قرار شد که من ساعت نه بعد از شام بروم عقبشان و اعلیحضرت را ببرم به میهمانی. من اینکار را کردم و رفتم. اعلیحضرت لباس اسموکینگ پوشیده بودند.
س- لباس اسموکینگ از کجا آوردید؟
ج- دوخته بودند.
س- همانجا؟
ج- نه روی کشتی در کنار بمبئی ـ همان دو سه روزه لباسهایی دوخته بودند. البته من یادم هست آن شب من موقعی که بعد از شام در منزل فرماندار رفتم به منزل برای آوردن اعلیحضرت دیدم اعلیحضرت روی تخت نشستهاند و پیراهن هم پوشیدهاند و شلوار هم پوشیدهاند تا مرا دیدند گفتند فریدون خدا مرا مرگ بدهد. گفتم قربان چطور شده؟ فرمودند این چیه باید افسار بگردنم ببندم.
س- اولینبار شاید کراوات بسته بودند؟ پاپیون
ج- بله، پاپیون، از این پاپیونها بود که فرم مخصوصی باید گره زد. خلاصه من برایشان بستم و آمدیم پایین سوار ماشین شدند و خود من هم ماشین را میراندم تا رسیدیم به منزل حکمران. ده دقیقهای ایستادند و برگشتیم منزل، دیگر هیچوقت بیرون نرفتند. یعنی حتی ما هر کار کردیم برویم جزیره را تماشا بکنیم و بگردیم حاضر نشدند از آنجا بیایند بیرون. برنامهشان در آنجا مثل همیشه همان زندگی که در تهران داشتند بود، صبح خیلی زود ساعت پنج صبح از خواب بلند میشدند و چای میخوردند راه میرفتند تا ساعت هشت بعد از ساعت هشت تا ساعت ده در باغ قدم میزدند. بعد از ساعت ده میآمدند میرفتند در ایوان مینشستند و یک خرده چایی میخوردند بعد راه میرفتند باز تا ساعت دوازده. ساعت دوازده میرفتند نهار و بعد میرفتند بالا استراحت میکردند. باز بعد از ظهر از ساعت سه چهار به بعد دوباره بساط راه رفتن بود تا ساعت شش و هفت.
س- تنها راه میرفتند یا همیشه کسی بود همراه او؟
ج- همیشه به نوبت ما میرفتیم گاهی مثلاً والاحضرت عصمت مادر شاهپور عبدالرضا بیشتر وقتی در ایوان راه میرفتند ـ ولی بقیه وقت مثلاً شاهپورها با ایشان راه میرفتند و خود من و والاحضرت شمس با ایشان راه میرفتیم. گاهی با آقای ایزدی راه میرفت.
س- هیچ صحبتی از گذشته میکردند که در دوران سلطنتشان. . . .
ج- اوه مفصل ـ خیلی، تمام خاطراتشان را مرتب میگفتند و من در همان تاریخ عرض کردم اجازه بدهید اینها خاطرات ذیقیمتی است و اینها را من یادداشت بکنم گفتند که نه شما هیچچیز یادداشت نکن. از همان اوایلی که رفتیم آنجا شروع کردند به اعتراض کردن راجع به همین بودن در جزیره موریس و چندین کاغذهایی هم که به دولت انگلستان مینوشتند همه را من نوشتم یعنی به فرانسه. البته اعلیحضرت خودش دیکته میکرد به فارسی و من میبردم ترجمه میکردم به فرانسه و ماشین میکردم و خیلی هم همیشه میل داشتند ببینند که این چیز که نوشتم عین آن است یا نه. مثلاً میگفتند که شما نامه را که تهیه شده بود به فارسی ترجمه کنید ببینم که همان چیزی که من گفتم هست یا نه. بعد هم نامه را میدادند که یکی دیگر مثلاً شاهپور عبدالرضا بخواند و آن ترجمه بکند و ببیند استنباطش درست است و همان حرفهایی است که خودش زده است یعنی اینقدر دقت داشتند که متن همان باشد.
پس از چند ماه قرار شد که با رفتن اعلیحضرت به کانادا موافقت شود و بروند در کانادا زندگی بکنند و یک طرحی هم تهیه شده بود که از جزیره موریس بروند به آفریقای جنوبی در آنجاده بیست روزی مثلاً منتظر بشوند باز بهاصطلاح کانوی درست بشود و با کنوی بروند به کانادا. اعلیحضرت راجع به این خاطرات به من میگفتند وقتی که رفتیم کانادا در آنجا من خودم دیکته میکنم شما زیر دیکته خود من کلمه به کلمه هر چی خودم میگویم همان را باید بنویسی که بهاصطلاح دیکته خود من باشد. متأسفانه نشد ـ فرصتی پیش نیامد.
س- اصولاً راجع به دوره سلطنتشان که فکر میکردند چطور قضاوت میکردند که مثلاً اگر دوباره بود مثلاً چه کاری را طور دیگری میکردند و یا چه کارهایی حتماً. . . .
س- بله، من معتقد بودم و هستم که اعلیحضرت برای ایران خوب خیلی زحمت کشیده بودند و خیلی کارها انجام شده بود علیرغم مشکلات بسیار عظیم و نداشتن منابع مالی، نداشتن آدم متخصص، نبودن امنیت در شروع به کار در سالهای اول، مبارزات داخلی و یقین است که خیلی کارها انجام داده بودند. خاطرم هست که خیلی صحبتها در عرض این هشت نه ماه که من در خدمتشان بودم و اغلب هم ساعتها صحبت میکردند حتی یک دفعه ندیدم که برای از دست رفتن سلطنت یا از دست دادن دارایی و اموال یا وضع خانواده صحبتی بکنند همیشه صحبتشان این بود که فقط تنها نگرانیام برای این است که وضع ایران چه میشود. ما با هزار زحمت و جان کندن یک تکانهایی به ایران داده بودیم و حالا باز دومرتبه تازه برمیگردد به وضع قبل و باز دومرتبه بساطهای سابق، همیشه از این حیث اظهار نگرانی میکردند و اعلیحضرت را آن طور که من دیدم از ایشان ایران دوستتر و وطنپرستتر در تمام عمر هیچ کس را ندیدهام. تمام فکر و خیالش همیشه این بود و حتی همیشه صحبت که ما میکردیم راجع به اینکه مثلاً خوب اگر از جزیره موریس برویم یک جای دیگر و اینها همیشه میگفتند نه من اگر بروم مابقی عمرم در حاجیآباد زندگی بکنم، (حاجیآباد یک ده خرابهای است در راه بندرعباس چندتا درخت نخل دارد که ما برای نهار خوردن آنجا اطراق شدیم. ) اعلیحضرت میگفتند اگر من تمام عمرم در حاجیآباد زندگی بکنم ترجیح میدهم به بهترین جای دنیا. خوب همیشه هم به فکر ایران بودند. همیشه اوایل شب گفته بودند ما گوش بدهیم به رادیو. رادیو را سخت میگرفتیم گاهی رادیو لندن را میگرفتیم گاهی آلمان را میگرفتیم گاهی صدای تهران را به زور و صدایش خیلی کم میآمد. چندین نفر ماها همه به رادیوها گوش میدادیم تکهتکه، بریده بریده یک چیزهایی مینوشتیم و بعد اینها را با همدیگر مقایسه میکردیم شاید یک اخباری میگرفتیم و به ایشان میدادیم که بخوانند. ولی ایشان در این مدت نه راجع به خانواده حرف میزد و نه راجع به اموال و دارایی و نه مسائل مادی. وجداناً باید بگویم که هیچوقت من شخصاً نشنیدم که یک کلمهای راجع به مسائل دیگر غیر از اینکه اظهار نگرانی راجع به ایران باشد اظهار بکنند.
س- منظور این بود که این اتفاقی که افتاد بیشتر از این دید میدیدند که عامل خارجی این وضع را ایجاد کرده یا مسائل داخلی. . .
ج- خوب این پیدا بود برای اینکه اگر اعلیحضرت حاضر شده بود با اینها کنار بیاید که برش نمیداشتند منتها آنها میخواستند که ایران بیطرفیاش را نقض بکند و ایشان هم اصرار داشت ما اگر اعلام بیطرفی کردیم باید بیطرف بمانیم. علتی ندارد که مثلاً یک تسهیلاتی برای متفقین فراهم بکنیم و به علاوه در آن موقع هنوز حوادث جنگ نشان نمیداد که برنده کی خواهد بود. آلمانها تا مخاچ قلعه نزدیک به صد کیلومتری مرز ایران آمده بودند و البته در آنموقع از لحاظ حفظ منافع ایران هم خطرناک بود که آدم مثلاً برود با یک طرف ـ ممکن بود متفقین جنگ را ببازند ـ به نظر میآمد ـ آلمانها همینطور در حال پیشروی بودند و به طرف مرزهای ایران خیلی نزدیکتر میشدند. این بود که ایشان در آن موقع خیلی ایستادگی میکردند حاضر نشده بودند امتیازاتی بدهند حتی مثلاً بعد از اینکه آنها گفته بودند که مثلاً وسایلی میخواهیم بفرستیم گفته بودند بسیار خوب ما وسایل را برایتان حمل میکنیم و کرایهاش را بپردازید، کنترل خواسته بودند داشته باشند قبول نکرده بودند حاضر به واگذاری حاکمیت ایران به خارجیها نبودند. متفقین خوب دیدند که با او نمیتوانند کار بکنند. اعلیحضرت شکنندگی داشت و حاضر به قبول کردن این چیزها نمیشد که به این وضع به سلطنت ادامه بدهد یعنی انگلیسها و روسها بیایند و دستور بدهند و دولت ایران مجری دستورات آنها باشد. ترجیح داد که برود در مورد ارتش اغلب اظهار نگرانی میکردند که کاش من افسرهای جوانتری را به سر کار آورده بودم تحصیلکردهتر و بهتر و ولی مسلماً هیچ متصور نبود که ایران بتواند علیه امپراطوری انگلستان و شوروی دوتایی در آن واحد ایستادگی بکند و به علاوه در آن موقع هم ارتش ایران یک ارتشی بود که فقط جوابگوی امنیت داخلی بود. در آنموقع خاطرم هست تمام ارتش ایران در حدود شاید پنجاه و دو عدد توپ سی و هفت میلیمتری ضد ارابه داشت که تازه خریداری شده بود و آنها را با قاطر باید میکشیدند و هنوز هم سربازها تیراندازی نکرده بودند تمام سلاح ضد تانک ارتش ایران همین پنجاه توپ ضد ارابه بود. سلاح ضد هوایی تقریباً نداشت هیچچیز نداشتیم جز یک گردان ۷۵ میلیمتری ضد هوایی در تهران و به اضافه مثلاً تعدادی مسلسلهای ۱۵ میلیمتری خریده بودند آن هم بیشتر در تهران بود. ولی ارتش ایران ارتشی نبود که اگر هم حتی میخواست بتواند مبارزه بکند ـ افسران و درجهداران روحیه مبارزه کردن را داشتند و مردم هم آمادگی داشتند برای اینکه در آن تاریخ خیلی از افسران وظیفه و سربازها به طرف سربازخانهها هجوم آوردند که میخواستند بیایند و بجنگند منتها نه نیروهای مسلح جذب این پرسنل اضافی را داشت نه اسلحهاش را داشت نه زیربنایش را داشت که بتواند مثلاً یک نیروی عظیمی را وارد جنگ بکند و پشتیبانی بکند آن هم در جنگی با شوروی و انگلستان که آنموقع امپراطوری مهمی بود.
س- علت اینکه کاخ سعدآباد بدون محافظ مانده بود و اینها را بدون محافظ مانده و اینها که قبلاً شرح دادید. . . .
ج- انگلیسها تا نزدیکیهای اصفهان و قم آمده بودند، روسها هم که تمام شمال را گرفته بودند و تا نزدیکیهای کرج جلو آمده بودند و احتمال داشت که بیایند به تهران. حتی شنیده بودم نمیدانم تا چه حد صحت دارد روسها به اعلیحضرت پیغام داده بودند که در صورتی که استعفا نکنند و از ایران نروند تهران را بمباران میکنند.
س- ولی اقلاً آن گاردی که محافظ ساختمانها بودند انتظار بود که آنها سر جایشان باشند؟
ج- من نفهمیدم آن روزها همهجا متلاشی شده بود. ارتش را که مرخص کرده بودند سربازان رفته بودند و نیرویی نمانده بود اعلیحضرت گارد مخصوص نداشت.
س- آنموقع گارد مخصوص نداشت؟
ج- نداشت، به نوبت از سربازخانهها یکبار از لشکر یکم و یکبار از لشکر دوم یک گروهان مأمور میشد که پاسداری کاخها را عهدهدار بشود. نه نه گارد مخصوص نداشتند بعد از شهریور برای اعلیحضرت محمدرضاشاه گارد مخصوص درست شد.
س- گارد شاهنشاهی پس بعداً درست شد؟
ج- بعداً درست شد بعد از شهریور ۱۳۲۰.
س- جمعا چه مقدار وقت در موریس بودید؟
ج- از شهریور بودم تا اوایل فروردین. . . پس از اینکه مسافرت به کانادا قطعیت پیدا کرد اعلیحضرت تصمیم گرفتند والاحضرت عصمت، خواهرش، والاحضرت شمس، شاهپور حمیدرضا و شاهدخت فاطمه را با مستخدمین ایرانی به ایران برگردانند و مردها در خدمتشان به کانادا بروند. برای والاحضرت شمس عمارت کوچکی ساخته بودند که در حدود یک کیلومتر از عمارت اعلیحضرت فاصله داشت. شبی من خوابیده بودم مهدی خان پیشخدمت اعلیحضرت آمد، ساعت در حدود ۲ نیمه شب بود، گفت که اعلیحضرت شما را خواستند. من ترسیدم و فکر کردم که حالشان بهم خورده. بلند شدم تندی رفتم بالا. اتاق مستطیلی بود درش رو به مغرب بود گوشه جنوب غربی نشستهاند و یک تشکی روی زمین بود اعلیحضرت روی زمین مینشست و صندلی هم نمیگذاشتند توی اتاق. شبها هم روی زمین میخوابیدند. اعلیحضرت روی آن تشک نشسته بودند و یک عبایی روی کولشان و تسبیح هم به دستشان و سیگاری هم میکشیدند. من وارد شدم و در اتاق را باز کردم. گفتند بنشین. من هم نزدیک در نشستم. گفتند نه بیا پهلوی من بنشین. بلند شدم و رفتم آنجا نشستم. تا مدتی مرتب تسبیح گرداندند و گفتند که البته من خیلی به ایزدی اعتماد دارم و بسیار مرد خوبی است و بسیار خدمتکار صدیقی است ولی من خاطرم راحتتر میشود که اگر در این مسافرت که خانواده دارند میروند یک نفر از خودمان همراهشان باشد.
س- به تهران؟
ج- به تهران بله. بعد گفتند که به شاهپورها اجازه نمیدهند و همه هنوز بچه هستند.
س- انگلیسها اجازه نمیدادند؟
ج- بله اجازه نمیدادند که بروند. یعنی به غلامرضا و عبدالرضا و علیرضا و محمودرضا اجازه نمیدادند. حمید را که بچه بود اجازه داده بودند. گفتند که من فکر کردم شما همراهشان بروید آنها را ببرید به ایران بعد که به آنجا رسیدید ما هم از اینجا میرویم به کانادا، بعد من به اعلیحضرت تلگراف میزنم یا کاغذ مینویسم که شما را روانه کنند بیایید پیش من. خلاصه حدود یکی دو سه روز که جریان عوض شد و قرار شد که ایزدی ماندنی باشد و کارهایشان را انجام بدهد و من همراه خانواده به تهران بروم. بعد ما سوار کشتی شدیم و رفتیم. آن روزی که رفتیم خداحافظی بکنیم یادم هست اتاقی بود رفتیم که دست اعلیحضرت را ببوسیم و خداحافظی بکنیم و تک به تک میرفتیم توی اتاق خداحافظی میکردیم. من به اعلیحضرت خیلی دلبستگی داشتم هنوز هم خاطرهشان برای من خیلی عزیز است چون نسبت به من به قدری لطف و محبت داشتند و مخصوصاً این هفت هشت ماهی که در جزیره موریس بودیم و به من مرحمت داشتند که من ایشان را از پدر خودم بیشتر دوست داشتم و به علاوه به روحیهشان هم آشنا شده بودم و دیدم چهقدر علو طبع دارند چهقدر مرد پاک و منزهی هستند چه مرد وطنپرستی است چهقدر خوب فکر میکرد چهقدر قشنگ با متانت صحبت میکرد، دیکته که میکرد چه قلم قشنگی داشت ـ انشای خیلی خوبی داشت. یک شخصیت بله یک شخصیت خیلی بارزی بود که کمتر نظیرش انسان در زمان حیاتش میبیند. من رفتم توی اتاق البته خیلی متأثر بودم و میخواستم دستشان را ماچ کنم صورتم را بوسیدند من صورتشان را بوسیدم. دست به گردن شدیم و شروع کردیم به گریه کردن، من خیلی گریه کردم، ایشان هم همینطور. بعد موقعی که من میرفتم یک عکس میخواستند به من بدهند. یک عکس به من داده بودند نظیر این عکس، یک عکس با لباس سویل. یک عبارتی داده بودند زیرش ایزدی نوشته بود و ایشان امضا کرده بودند. این عکس را که به من دادند گفتند حالا که دارید میروید این عکس را بگیر و من هم پیرمرد هستم و حالا هم جنگ هست و معلوم نیست حوادث دنیا چی میشود این عکس را یادگار بگیر.
س- عکس را کجا انداخته بودند؟
ج- این عکس مال جزیره موریس است. وقتی آن عکس را به من دادند من گفتم که قربان من این عکس را نمیخواهم. گفتند که عجب چطور؟ چطور این عکس را نمیخواهی. من گفتم به دو دلیل. یکی اینکه با این لباس و با این شکل همیشه خاطره این دوران بد را در نظر من مجسم میکند و یکی هم اینکه با یک لباسی است که اعلیحضرت از آن نفرت داشتید. من این عکس را نمیخواهم داشته باشم. گفتند که من عکس دیگری ندارم. اتفاقاً آن عکسی که با لباس نظام با میخ زده بودند به دیوار من رفتم از دیوار کشیدم که همان عکسی است که گوشهاش هم پاره است. بعد آن را برداشتم و آوردم و گذاشتم جلویشان و گفتم این عکس بهترین عکس است با لباس نظامی است و مال دوران خوبتان است، و قلم هم دادم و گفتم خط خودتان باشد و آن زیرش را خودشان نوشتند. این عکس منحصربه فرد است. مرقوم فرمودند «به یادگار این عکس خودم را به فریدون جم داماد مهربانم اهدا نمودم.»
س- داماد مهربانم.
ج- بله.
س- خطشان هم خیلی قشنگ است.
ج- بله خط خوبی است. همین که نوشتند داماد مهربانم نشان لطفشان به من بود.
س- خیلی از این خارجیها حتی امروز مینویسند که ایشان سوادشان تکمیل نبوده.
ج- بیخود میگویند بیخود میگویند، اعلیحضرت هم کتاب تاریخ میخواند. حتی من یادم هست در جزیره موریس کتابهای مثلاً راجع به کتابهای فیزیک میخواندند راجع به ادبیات راجع به تاریخ خیلی میخواندند، جغرافیای سیاسی و این قبیل کتابها هر وقت فرصت داشتند میخواندند. بسیار مرد وارد و روشنی بود. شاید تحصیلات مرتبی نداشت ولی نمیشود گفت که یک آدم بیسواد و نفهمیدهای بود. برعکس در هر مسئله شما با ایشان صحبت میکردید ایشان خیلی از همه بهتر مسئله را درک میکرد و میفهمید. درست نیست این حرف.
س- میگویند اعلیحضرت سواد درستی نداشتند.
ج- بیخود مینویسند خوب. خیلی جفنگ مینویسند. اینطوری که نبوده خطشان که پای عکس است و فکر میکنم شاید عکس دیگری هم وجود نداشته باشد که زیرش تمامش را به خط خودشان نوشته باشند امضا ممکن است کرده باشند ولی با خطی که خودشان نوشته باشند نیست و مخصوصاً آن کلمهی «مهربان» را که در آنجا نوشتهاند نشانه قدردانی از محبتهایی است که من در دل خود داشتم و ایشان هم آن را حس کرده بودند. همراه ما یک سروان انگلیسی به نام Captain Pickwoed که سمت آجودانی اعلیحضرت را داشت آمد و مأمور بود در آفریقای جنوبی خانهای اجاره بکند چون اعلیحضرت دوست نداشت هتل برود.
س- بعد از موریس آمدید به. . .
ج- ما قبلاً رفتیم به آفریقای جنوبی شهر Durban که از آنجا عازم ایران شویم و بنا بود چند روز بعد اعلیحضرت و همراهان بیایند و در خانهای که اجاره میشد منزل کنند تا موقع حرکت به کانادا برسد.
س- پس با هم رفتید به آفریقا؟
ج- نه نه، ما اول رفتیم. اول ما رفتیم آفریقای جنوبی و بعد اعلیحضرت و شاهپورها که همراهشان بودند بنا بود بیایند به آفریقای جنوبی. در آنجا در یک خانهای ده بیست روزی منتظر بشوند تا آن کاروان کشتیها تشکیل بشود و اعلیحضرت را با آن کشتی ببرند به کانادا. ما با یک کشتی به اسم Compiégne که انگلیسها تازگیها از فرانسویها گرفته بودند آمدیم به طرف Mombasa و کنیا از راه کانال موزامبیک. مسافرت حوادثی داشت، مسافرتی که در ظرف سه یا چهار روز باید انجام میشد ما بیست روز در راه بودیم. هوا خیلی گرم بود و blackout هم داشتیم. آب کم بود و وضع وخیم بود. فرانسویهایی که در کشتی بودند دیگ کشتی را ترکاندند و حرکتش کند شد به حدی که به جای سه چهار روز بیست روز در راه بودیم. کشتی سرباز میبرد سربازهای آفریقای جنوبی بودند که میرفتند به مصر. خیلی خسته و فرسوده با این وضع رسیدیم به Mombasa وقتی خواستیم در آنجا پیاده شویم گفتند که نمیشود پیاده شوید همه سربازها پیاده شدند و ما را در کشتی نگه داشتند. مأمورین آمدند در کشتی و گفتند حق ندارید بروید. ما گفتیم همه مذاکرات قبلاً شده با دولت انگلستان ترتیب مسافرت داده شده یعنی چه ما را توی کشتی نگه میدارید. چون فایدهای نکرد من نامهای به حکمران که در نایروبی بود نوشتم. بالاخره اجازه دادند که برویم در یک هتلی تا از آنجا حرکت بکنیم و برویم. ما در هتل بودیم منتها از توی اتاق نمیگذاشتند بیاییم بیرون، دم اتاق همیشه یک پلیس نشانده بودند. بعد از سه چهار روزی که ما آنجا بودیم گفتند که ملک فاروق از مصر اقدام کرده بود که والاحضرت شمس با من با طیاره برویم به قاهره چون پدر من در آنموقع در آنجا سفیر بود و مابقی با همان کشتی بروند به طرف بمبئی و بعد بیایند به طرف ایران. ترتیب این مسافرت را دادیم و ما دو نفر از آنجا با طیاره آمدیم به قاهره و مابقی هم با کشتی رفتند. و از قاهره به تهران رفتیم.
س- اول قاهره و بعد تهران؟
ج- بله اول رفتیم به قاهره و یکی دو روز قاهره ماندیم و بعد رفتیم تهران. دیدیم که وضع ایران خیلی عوض شده. حزب بازی و شلوغی توی خیابانها اعلیحضرت هم که جوان بودند. اعلیحضرت رضاشاه هم دنبال ما از موریس تشریف آورده بودند به آفریقای جنوبی و آفریقای جنوبی که رسیده بودند به ژهانسبورگ رفته بودند گفته بودند خوب اینجا هوایش هم خوب است و مثل ایران است و برای من که فرق نمیکند اصلاً هیچ کدام از اینجاها من خوشم نمیآید باشم حالا همینجا میمانیم تا ببینیم چطور میشود. مقامات هم قبول کردند که در همانجا بمانند. اعلیحضرت در آفریقای جنوبی ماندند تا در ۱۳۲۳ فوت کردند. به من هم کاغذی نوشتند که شما، کاغذ را هم هنوز گمان میکنم دارم یا اینکه تهران جزو اسبابهایمان مانده، نوشته بودند که الان اعلیحضرت یعنی پسرشان، بیشتر از من احتیاج به داشتن دوست اطرافشان دارند. از من دیگر گذشته و بهتر است که شما فعلاً آنجا بمانید و در ایران بمانید و امیدوارم که همیشه متحد باشید. در مرداد ماه بود که اعلیحضرت فوت کردند. صبر کردیم و بعد از شش ماه والاحضرت شمس و من دوستانه جدا شدیم.
همیشه معتقد هستم که ایشان شخصیت بینظیری در تاریخ ایران بودهاند. یک موقع که رئیس ستاد بودم خاطرم هست یک روزی که به مناسبت کارم حضور اعلیحضرت شرفیاب بودم صحبت شد اعلیحضرت گفتند که ما خیلی کارها انجام دادیم. من گفتم که بله خیلی کارها انجام شده ولی با امکانات خیلی بیشتر و شرایط خیلی مساعد. اما کارهایی که اعلیحضرت پهلوی انجام دادند تمامش در نامساعدترین شرایط و با نداشتن امکانات انجام دادند و در زمان کوتاه برای اینکه ایشان حقیقتاً سالهایی که توانستند کار بکنند خیلی مدت کوتاهی بود و خیلی کارها انجام دادند. و بعد به اعلیحضرت گفتم که من فکر میکنم که ایشان مردی بودند که در تاریخ ایران بینظیر بودند. از لحاظ بهاصطلاح دلبستگی به ایران آینده نگری و قدرت رهبری برای ـ سازندگی برای پیشبردن مملکت علیرغم تمام مشکلات. من احساس کردم که اعلیحضرت خیلی زیاد خوششان نیامد از این حرف من. ولی من همیشه گفتهام و هنوز هم معتقد هستم که صدیقترین و ایراندوستترین سلاطینی که ایران داشته رضاشاه بود و مردی هم بود بسیار ساده، همیشه خیلی خیلی ساده زندگی میکرد هیچ دم و دستگاهی دور و بر خودش ایجاد نکرد. از تملق و چاپلوسی همیشه خیلی بدش میآمد اجازه نمیداد کسی خودش را لوس بکند. و دور و برش چنین آدمهایی ایجاد نشدند که سوء استفاده بکنند. حتی من یادم هست که دخترانشان اگر میخواستند لباس از فرنگستان بخرند اجازه نمیدادند میگفتند نمیشود. باید شماها هم مانند دیگر مردم زندگی بکنید. مثلاً من یادم هست من آنموقع از مادرم مقدار کمی ارز داشتیم و با آن گاهی از اروپا چیزی میخریدیم. من فکر نمیکنم اعلیحضرت هیچ پولی در خارج میداشتند. اعلیحضرت وقتی رفتند جزیره موریس من میدانم که فقط ۱۲۰۰۰ لیره آنموقع پول بود که در جزیره موریس به حساب گذاشتند به امضای من. بیشتر پولی نداشتند و اگر پولی داشتند باید در ایران بوده است.
من یکروزی یادم هست در همان جزیره موریس اعلیحضرت به من گفتند که برو برای من جوراب بخر. من بلند شدم رفتم به Curepipe بهترین شهرش در آنجا رفتیم یک مغازه خیلی شیک پیدا کردم و جورابهای خیلی خوب، ده دوازده جفت خریدم و آوردم. وقتی آوردم گفتند که خوب جوراب خریدی؟ گفتم بله خریدم. گفتند بیاور ببینم. آوردم گذاشتم جلویشان. گفتند اینها را چند خریدی؟ گفتم دانهای مثلاً نمیدانم خاطرم نیست. شاید هر کدام از اینها مثلاً دوازده تومان سیزده تومان بود. دیدم که به من مرتب نگاه میکند. گفتم مگر جورابها خوب نیست، مگر نپسندیدید؟ گفتند چرا جورابها خیلی خوب است اما تو خیال میکنی من پسر حاجیام؟ گفتم من تناسبش را نمیبینم. جوراب خواستید و من برایتان جوراب خریدم. از جورابهای خوب خریدم. فرمودند نخیر آقا من سربازم و برو برای من جوراب «پنج زاری» بخر. من سربازم من تا حالا از این جورابها پایم نکردهام و پایم هم نمیکنم. آن جوراب مال خودت. گفتم این جورابها بزرگ است پای شما بزرگ است به پای من نمیخورد. گفت خوب هر کاری میخواهی بکنی ببخش این جورابها مال خودت ولی برو برای من «جوراب پنج زاری» بخر. من جوراب سربازی میخواهم. بعد من راه افتادم و رفتم محله فقیرها، از این جورابهایی بود که سیاهان میخریدند از اینها خریدم و آوردم و روی میز گذاشتم و نگاه کردند و گفتند آهان جورابهای به قاعده اینهاست، من اینجوری میخواهم.
Leave A Comment