روایتکننده: تیمسار فریدون جم
تاریخ مصاحبه: ۱۰ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- تیمسار در جلسهای که سال قبل داشتیم تا آنجا سرکار بیان فرمودید که از قاهره برگشتید تهران و سال ۱۳۲۳ بود بعد که. . . .
ج- آن سال من از قاهره در سال ۱۳۲۱ برگشتم.
س- ۲۱ برگشتید به تهران؟
ج- بله یعنی در حوالی فروردین یا اردیبهشت ۱۳۲۱ بود که به تهران برگشتم. یعنی پس از اینکه از جزیره موریس موافقت شد که اعلیحضرت به کانادا تشریف ببرند اجازه فرمودند که خانوادهشان، مخصوصاً والاحضرت شمس و مادر والاحضرت عبدالرضا و خواهرشان و والاحضرت شاهدخت فاطمه و حمیدرضا که آنموقع هفت هشت سال بیشتر نداشت با دو سه نفر از مستخدمین ایرانی به تهران برگردند. در جزیره موریس حوالی همان روزهای آخر پیش از حرکت بود که بنا نبود من به تهران بگردم بنا بود که من در همراه اعلیحضرت به کانادا برویم. و یک شبی مرا احضار فرمودند دیر بود من آنجا رفتم توی اتاق نشسته بودند متفکر به نظر میرسیدند. بعد به من گفتند که من هر چه فکر میکنم خیالم ناراحت است برای اینکه اینها باید حالا با کشتی حرکت بکنند و زمان جنگ است وضعیت روشن نیست اینها بهتر است که یک نفر از خودمان همراه اینها برود و این خانواده را به تهران برساند و فکر کردم که بهتر است که شما بروید. من گفتم که هر جوری امر بفرمایید من حرفی ندارم میفرمایید چشم بنده میروم. و به همین ترتیب بود که من عازم شدم و با کشتی رفتیم به آفریقای جنوبی و دوربان با یک کشتی هلندی ۱۴ هزار تنی در دوربان یک چند روزی بودیم و مقدمات مسافرت خود و اعلیحضرت را فراهم کردیم که بنا بود که در حدود یک ماه بعد از جزیره موریس به دوربان بیایند، در آفریقا تقریباً یک ده بیست روزی یا یک ماهی توقف داشته باشند تا Convoy تشکیل بشود و ایشان و همراهانشان را به کانادا تغییر محل بدند. ما در آنجا زمینهی مسافرت بعدی ایشان را فراهم کردیم یک نفر سروان انگلیسی هم که آجودان اعلیحضرت بود همراه بود، اسمش Pickwoed بود کاپیتان Captain Arthur Howell Pickwoed در همین سالهای آخر تا یک سال پیش باز مجدداً ایشان را در لندن دیدم. و او هم همراه بود که ترتیب کارها را میداد. بعد ما با کشتی کومپینگ Compiègne که یک کشتی فرانسوی بود که انگلیسها گرفته بودند و یک لشکر آفریقای جنوبی را به مصر میبرد، بهاصطلاح یک کشتی Trooper بود رفتیم به طرف Mombasa بنا بود که بیاییم به مومباسا در کنیا و بعد از آنجا برویم به بمبئی و از بمبئی به طرف ایران برویم. فصل گرما بود. زیردریاییهای فرانسوی و ژاپنی احتمال میرفت مشکلی برای کشتی پیش بیاورند.
س- آلمانها.
ج- فکر میکردند ناوهای فرانسه ممکن است که در صدد باشند که کشتی را پس بگیرند این بود که روی کشتی خیلی احتیاط میکردند به ویژه که در کشتی هم تعداد چند هزار نفر سرباز حمل میشد این بود که خیلی رعایت تأمین میشد و این به طوری بود که مثلاً ما تمام مدت مجبور بودیم که کمربند نجات همراه داشته باشیم که اگر اژدر به کشتی بزنند و میگفتند در عرض یک دقیقه دو دقیقه میشکند و غرق میشود و دیگر مجال کاری نیست. این مشکل بود. بعد هم در کانال موزامبیک که میآمدیم فرانسویهای خدمهی کشتی دیگ این کشتی را ترکاندند. حتی یک نفرشان خودش را به آب انداخت و مرد که بعد جنازهاش را با تشریفاتی به دریا انداختند. دفعه اولی بود که من چنین مراسمی را دیدم. و کشتی به این ترتیب سرعتش را به کلی از دست داد و خیلی آهسته حرکت میکرد به نحوی که مسافرتی که بنا بود چهار روز طول بکشد ۲۲ روز طول کشید. و آب هم البته خیلی کم شده بود، آب شیرین منظورم است، و مجبور شده بودند که برای آن همه جمعیتی که روی کشتی بود سهمیه معین کنند. خلاصه بعد از بیست و خردهای روز رسیدیم به مومباسا و بسیار هم خوشحال بودیم که حالا در آنجا پیاده خواهیم شد و یکی دو روز شاید بشود استراحت کرد پیش از اینکه دومرتبه مجدداً سوار کشتی دیگری بشویم و به طرف بمبئی برویم. ولی وقتی که به مومباسا رسیدیم خیلی با تعجب دیدیم پس از اینکه تمام سربازان پیاده شدند و رفتند آمدند به ما گفتند که شما مجاز به پیاده شدن از کشتی نیستید و باید روی کشتی بمانید. گفتند اولاً ما اطلاعی نداشتیم که شما میآیید اینجا بندر نظامی است قدغن است و اطلاع قبلی هم کسی به ما نداده است. حالا ما هر چه گفتیم که به این ترتیب که نمیشود ما بعد از ۲۲ روز که توی این کشتی با این زور و زحمت بودیم حالا باز نمیتوانیم پیاده شویم ما را ببرید در یک جایی روزی زمین نگه دارید. میگفتند نمیشود ما مجاز نیستیم. بعد من گفتم آیا ممکن است که یک پیامی برای حاکم بدهیم؟ گفتند اگر میخواهید نامهای بنویسید به نایروبی ببریم. من یک نامهای نوشتم که ما آمدیم و عازم ایران هستیم و با موافقت دولت انگلستان از جزیره موریس به راه افتادیم و از آفریقای جنوبی حرکت کردیم با کشتی که حالا متعلق به انگلیس است و نیروی نظامی حمل میکند و بیخودی سر خود که نمیتوانستیم ما برویم توی چنین کشتی سوار بشویم و بیاییم به اینجا. تلگراف بزنید دستور بگیرید ما را اینقدر زحمت ندهید. قرار بر این شد که ما روی این کشتی بمانیم یکی دو شب ماندیم تا اینکه آمدند گفتند که بسیار خوب شما میتوانید بیایید پایین ولی شماها را میبریم و در هتل میگذاریم و از هتل حق بیرون آمدن نخواهید داشت. قبول کردیم که باز اینطور بهتر است. و ما به هتل رفتیم در همان مومباسا. در هتل ما را در یک اتاقی گذاشتند و جلوی اتاق هم نگهبانی گذاشته بودند که ما از اتاق بیرون نیاییم. ما دو سه روز آنجا بودیم تا در این موقع شنیدیم که ملک فاروق در مصر اقدام کرده بود (پدر من هم در آنموقع سفیر ایران در قاهره بود)که من و والاحضرت شمس با طیاره به قاهره برویم و دیگران با کشتی مسافرت را مطابق برنامه ادامه بدهند. به همین ترتیب هم عمل شد با یک هواپیما از مومباسا حرکت کردیم به اوگاندا رفتیم و از اوگاندا هم آمدیم به طرف مصر. از آن طیارههایی بود که روی آب مینشیند. آمدیم به قاهره یکی دو روز هم قاهره بودیم و بعد از قاهره ما به تهران رفتیم. به تهران که رفتیم من عریضهای حضور اعلیحضرت پهلوی نوشتم که من آمدم. . .
س- ورود شما به تهران در چه تاریخی است؟
ج- حوالی اردیبهشت ۱۳۲۱.
س- ۱۳۲۱.
ج- ۱۳۲۱ بله. نوشتم که آمدم آن مأموریتی که دادید انجام دادم دیگران هم هنوز توی راه بودند و داشتند میآمدند اطلاع داشتیم و سپرده بودیم به کاپیتان که به ما گفت که شما مطمئن باشید ما خودمان نظارت خواهیم کرد. بعد نوشتم که حالا چه امر میفرمایید من چه کنم؟ بمانم؟ بیایم؟ چه کار بکنم؟ بعد مرقوم فرمودند از من دیگر گذشته است و امروز اعلیحضرت بیشتر احتیاج دارند که دوستان و اشخاص صالحی دورشان باشند این بهتر است که فعلاً در همان تهران بمانید تا ببینیم بعد چه میشود. بعد هم البته اطلاع پیدا کردیم که اعلیحضرت پهلوی بعد از اینکه به آفریقای جنوبی رسیدند از آب و هوای آنجا و وضع آنجا خوششان آمده بود و گفته بودند در هر صورت هیچ کدام اینجاها برای من ایران نمیشود. برای اینکه ایشان دلبستگی فوقالعادهای، اینطور که من دیده بودم یعنی از ۱۳۱۵ که بهاصطلاح ارتباط نزدیکی برقرار بود تا آخرین روزی که ایشان را دیدم من هیچگاه حرفی، سخنی، حرکتی که نشانهای بر بیمهری یا بیعلاقگی به ایران باشد از ایشان من ندیدم وجداناً باید این را بگویم برای ضبط در تاریخ. و حتی در جزیره موریس همیشه اظهار میکردند اگر در تمام کره زمین اگر به من بگویند که در بهترین نقاط زمین برو زندگی بکن باز من حاجیآباد توی راه بندرعباس را ترجیح میدهم. ما پشت سر میگفتیم حاجیآباد هم جا شد که آدم برود در حاجیآباد زندگی بکند؟ بههرصورت ولی ایشان بعد از اینکه رسیده بود به آفریقای جنوبی اظهار کرده بودند اینجا آب و هوایش خوب است و بیشباهت به آب و هوای ایران هم نیست من فعلاً همینجا میمانم تا جنگ تمام بشود کانادا برای من هیچ رجحانی به همینجا ندارد. این بود که ماندنی شدند و تشریف آوردند به ژوهانسبورگ، در ژوهانسبورگ بودند تا فوت کردند. من در آنموقع در تهران بودم. . .
س- سرگرد بودید سروان بودید، چه سمتی داشتید؟
ج- من در آنموقع ستوان یکم بودم شاید تازه میخواستم سروان بشوم در این حدود. من در دانشکده افسری خدمت میکردم، محل کارم دانشکدهی افسری بود. سالها به همین ترتیب گذشت اتفاق جدیدی که قابل ذکر باشد نبود. البته من میتوانم بگویم که اعلیحضرت محمدرضاشاه علاقه بسیار زیادی به اعتلای ارتش داشتند و هر موقعی که دیداری و صحبتی میشد راجع به پیشبرد کارهای ارتش و تقویت بنیه ارتش بود از این قبیل مسائل صحبت میشد. در همین موقع بود که فکر ایجاد بهاصطلاح گارد شاهنشاهی پیش آمد. این البته از لحاظ تاریخی مهم است چون در زمان اعلیحضرت [رضاشاه] پهلوی به نوبت از لشکرهای ۱ و ۲ مرکز یک گروهانی را به پاسداری میفرستادند از هنگهای مختلف میآمدند ده پانزده روزی مأموریت داشتند و برمیگشتند به سربازخانه. بعد از جنگ با فعالیتهای احزاب و سیاست بازیهایی که شروع شد صحبت پیش آمد که بهتر است که یک نیروی ویژهای فقط برای اینکار انتخاب بشوند و تخصیص داده بشوند این بود که یک گردانی بهعنوان گارد شاهنشاهی درست شد و افسرانش هم در ابتدای کار خود ماها بودیم، خود من بودم، بعضی افسرهایی که با من در لشکر یک کار کرده بودند. گویا قرهباغی خاطرم هست بود، فردوست بود، مهاجر و فردود (؟) هم که سابق با من کار کرده بودند به گارد منتقل شدند.
س- مین باشیان نبود؟
ج- مینباشیان خاطرم نیست. ممکن است او هم بوده باشد. درست یادم نمیآید ولی احتمال دارد که او هم بوده شاید در یک زمان کوتاهی. و فرمانده این بهاصطلاح گارد هم محوی، ایرج میرزای محوی بود که البته یک نسبتی هم با خود اعلیحضرت از طرف خانمش داشت. دیگر کار ارتش به روال عادی پیش میرفت مسائلی نبود. در آن موقع هم کمکهای نظامی آمریکا شروع شده بود.
من در سال ۱۳۲۳ از والاحضرت شمس جدا شدم. البته سالها بود که رابطهای با هم نداشتیم. در سال ۲۳ دوستانه از هم جدا شدیم برای اینکه اعلیحضرت پهلوی تا زنده بودند اجازه جدایی نمیدادند. پس از درگذشت ایشان شش ماه بعد ما توانستیم که از هم جدا بشویم. دیگر البته تنها چیزهایی که جنبه ناراحتکننده داشت یکی همین بینظمی در خیابانها بود که هر روز کتککاری و تظاهرات خیابانی بود که حزب توده و احزاب دیگر راه میانداختند. محیط ارتش رویهمرفته خوب بود ضمن اینکه شاید بعضی افسرها پولیتیزه شده بودند گاهی به این طرف گاهی به آن طرف کشیده میشدند ولی تعدادشان بسیار کم بود و مشکلی نبود.
به این ترتیب کارها ادامه داشت تا حوالی سال ۱۳۲۴، بعد وقایع آذربایجان پیش آمد من هنوز در دانشکده افسری بودم. البته آن یک سالی که وقایع آذربایجان پیش آمد افسرها، همهی افسرهای جوان، خیلی احساس ناراحتی و سرشکستگی میکردند و مخصوصاً احساس عدم توانایی برای بهاصطلاح حل کردن این مشکل. خیلی ناراحتکننده بود برای همه ماها که میدیدیم که یک قسمت مهمی از کشورمان به این ترتیب در حال جدایی از ایران است و مملکت اشغال شده است ارتش ناتوان است و اوضاع سیاسی هم حتی یک جنبشی را اجازه نمیدهد. تا اینکه در شریفآباد که جلوی یک ستوان را هم گرفتند که دیگر بدتر شد. من در آن تاریخ به قدری ناراحت شده بودم که یک مرخصی طولانی گرفتم رفتم آمریکا. گفتم برویم آمریکا شاید هم اگر وضع به این ترتیب بماند دیگر ماندن در ایران لطفی نخواهد داشت. برای اینکه من خاطرم هست از کرج به آن طرف پاسگاههای روسیه بود از جاجرود به آن طرف، روی پل جاجرود پست روسی بود. تمام بهاصطلاح مملکت ما منحصر شده بود به محوطهی تهران. و تازه تهران هم که تحت سلطهی مخصوصاً حزب کمونیست که روسها پشتیبانی میکردند بود. آنموقع من مرخصی گرفتم و رفتم آمریکا.
به واشنگتن که رفتم شنیدم که یک میسیون نظامی ایران به ریاست تیمسار هدایت، تیمسار آنموقع سرلشکر بودند معاون وزیر جنگ شده بودند یکهمچین چیزی. رزمآرا رئیس ستاد بود. در آنجا من رفتم دیدن هدایت، چون با مرحوم هدایت سوابقی داشتم هم از لحاظ خانوادگی با خانمشان که دختر صدیق حضرت بود با خانواده صدیق حضرت رابطه خانوادگی داشتیم ـ پدرم با تمام خانواده هدایت دوست نزدیک بود و به علاوه موقعی که من در فرانسه مدرسهی Saint Cyr میرفتم هدایت هم در آنجا دانشگاه جنگ میرفت سرگرد بود و در Ecole de guerre فرانسه بود و روزهای شنبه و یکشنبه که من به مرخصی گاهی به پاریس میآمدم همیشه دیدن ایشان میرفتم و تعطیلی اغلب با هم بودیم. روی این سوابق در آنجا به دیدن ایشان رفتم. و وقتی که مرا دیدند گفتند که چهقدر خوب شد که شما را دیدم ما الان مشغول اقدام هستیم و درخواست کردیم که یک نفر افسر پیاده برای ما بفرستند و حالا که شما هستید شما باید بیایید جزو میسیون خدمت بکنید اینجا بمانید. گفتم ما برای مرخصی آمدیم و قصد کار کردن نبود. گفتند نه باید بمانید و تلگرافی به ستاد ارتش آنوقت زدند و در آنجا موافقت شد که من در آنجا بمانم. این بود که من هفت هشت ماهی در میسیون نظامی بودم که وسایلی تهیه میکردند برای ایران میفرستادند. بعضی تجهیزاتی را که آمریکاییها میخواستند بدهند تا حدودی میشد انتخاب بکنیم خود این میسیون انتخاب میکرد. یعنی بین تجهیزاتی که آماده بودند بدهند میتوانستیم مثلاً بگوییم ما این مدل را نمیخواهیم آن یکی مدلش را به ما بدهید. و بعد هم برگشتیم به ایران. وقتی برگشتم ایران برنامههایی شروع شده بود برای اعزام افسران به دورههای بهاصطلاح تکمیلی به آمریکا. من هم معین شده بودم که بروم به دانشکدهی ستاد در Fort Leavenworth در آمریکا. به من گفتند که که شما در نظر گرفته شدهاید برای رفتن به Fort Leavenworth درست آنموقع من سرگرد شده بودم. من گفتم که شاید بهتر باشد که من بروم به انگلستان و تا آنموقع به مدارس نظامی انگلستان، یعنی مدارس در این ردیف، در ردهی بهاصطلاح بالاتر از دانشکدهی افسری، هیچ افسر ایرانی نیامده بود. من اول کسی بودم که اقداماتی کردند تا موافقت شد و قبول کردند یک محلی به ما دادند و به انگلستان آمدم. یک مدتی اول برای استاژ به هامبورگ فرستادند جزو British Arny of the Rhine «ارتش انگلیس در راین» یک مدتی برای استاژ، برای آشنا شدن به تشکیلات و اصطلاحات و سیستم کار ارتش انگلستان آنجا بودم و بعد هم در ماه ژانویه که دانشگاه باز میشد به لندن آمدم و بعد رفتم به Camberley دانشگاه جنگ زمینی انگلستان آنجاست.
س- این سال ۱۹۴۷ است
ج- سال ۱۹۴۹.
س- ۴۹.
ج- ۴۹، ۵۰، ۱۹۵۹ بود. تا آخر سال ۵۰ در Camberley بودم مدرسه میرفتم بعد هم به ایران آمدم و در ایران منتقل شدم به دانشگاه جنگ بهعنوان استادی برای تدریس امور ستادی و لوجستیکی و سایر برنامههایی که در آنجا بود. سه سال هم در آنجا بودم بعد از سه سال منتقل به ستاد ارتش شدم قسمت ادارهی عملیات و بعد هم رئیس رکن سوم ستاد ارتش شدم.
س- این رکن ۳ کارش. . . ؟
ج- رکن سوم همان است که آمریکاییها به آن 3G میگویند و کارش امور سازمانی و آموزشی و عملیاتی است بهطورکلی. در رکن سوم بودم تا اینکه در آنجا سرتیپ شدم و انتخاب شدم که به سازمان سنتو در آنکارا بروم. البته در موقعی که رئیس رکن سوم در ستاد ارتش بودم پیمان بغداد وجود داشت یکی دو مسافرت هم به همراه سپهبد حجازی و افسران دیگری و بعد هم سپهبد شاهرخی و افسران دیگری به عراق رفته بودیم بهاصطلاح برای ترتیب دادن ورود ایران به پیمان بغداد. در آنموقع مأموریت داشتیم رفتیم آنجا صحبتهایی و مذاکراتی شد. پس از ریاست رکن سوم ستاد ارتش مأمور به آنکارا شدم و معمولاً برای سه سال منتقل شدم به آنکارا. در آنکارا من رئیس قسمت ایرانی ستاد CMPS و مسئول طرح و عملیات و آموزش بودم.
س- در هزار و نهصد و پنجاه. . .
ج- ۵۶، ۵۷ اینطورها بود. بله ۵۶ـ۵۷، در ستاد سنتو هم که در آنموقع C. M. P. S میگفتند یعنی Central Military Planning Staff که ریاست آن با یک ژنرال انگلیسی بود به نام سر چارلز جونز. سر چارلز جونز اکنون ارشد افسران زمینی انگلستان است هنوز هم هست. در ستاد ایشان مخصوصاً شغل و کارم هم همین بود Chief of Plans and Operations تقریباً نظیر همان کارهایی که در ایران داشتم. کارم البته به سه سال نکشید. بعد از هفت هشت ماه که در آنجا بودم برای فرماندهی دانشکدهی افسری انتخاب شدم، دانشکده افسری خودمان. به تهران آمدم و به دانشکدهی افسری رفتم و مدت سه سال فرمانده دانشکدهی افسری بودم.
س- یعنی این مثلاً سال ۱۹۶۰ به بعد است.
ج- درست تاریخها دقیقاً خاطرم نیست. سه سال فرماندهی دانشکدهی افسری را داشتم. البته چه قبل از آن و چه بعد از آن در هیچجا خاطرهای عزیزتر از این دوره فرماندهی دانشکده افسری من ندارم و نداشتم. در آنجا با جوانانی که فقط برای خدمت، نظام را انتخاب کرده بودند و به پرچم ایران گرویده بودند و در آنجا تحصیل میکردند روبهرو شدم و برخلاف آنچه شنیده بودم و شایع بود در آنجا من متوجه شدم که جوانان ایرانی بسیار هم قابل اعتماد و بسیار هم صدیق و صالح و با استعداد هستند. در آن سه سالی که من دانشکدهی افسری بودم تحولات بسیاری در دانشکدهی افسری رخ داد که منجمله این لباسهایی بود که در دانشکدهی افسری جدیداً درست شد و بسیاری کارها و اصلاحات معنوی دیگر. دانشجویانی که در آن دوره بودند و حالا این روزها یقیناً در مقامات عالی ارتش هستند بهتر میتوانند این را یادآوری بکنند و بگویند. از آنجا که بعد از سه سال مأموریت معاونت فرماندهی ارتش یکم را در کرمانشاه پیدا کردم.
س- این ریاستش با کی بود؟
ج- با سپهبد نصراللهی بود. سپهبد نصراللهی بسیار مرد ایراندوست و مرد دوستداشتنی و صالح و درست و درویش و از خود گذشتهای بود و بیشتر خدمتش هم در همان نواحی کردستان گذشته بود و بسیار به مسائل کردستان وارد بود. متأسفانه در یک سال پیش و یا دو سال پیش در انقلاب کشته شد.
س- این اعدام شد یا به مرگ طبیعی؟
ج- یقیناً کشته شد. نه مرگ طبیعی که خیر. او سالها بود بازنشسته بود، بعد از اینکه از فرماندهی ارتش یکم برداشته شد او استاندار بلوچستان شد و به زاهدان رفت و محلش در زاهدان بود. یک مدتی در آنجا کار میکرد و بعد هم به تهران آمد و در سازمان بازرسی شاهنشاهی مدتی خدمت میکرد و بعد هم دیگر کاری نمیکرد.
س- چه برخوردی با این آخوندها داشت؟
ج- برخوردی اینجوری که نداشت. بالاخره او افسر وظیفهشناسی بود شاید در آن موقعی که با کردها زدوخورد پیدا شد شاید به علت آشنایی که به محل داشته و ارتباطاتی که داشته مورد سوءظن واقع شده است گویا در بروجرد از بین رفت. و خیلی جای تأسف است. من که به ارتش یکم رفتم ارتش یکم یک قرارگاه مقدمی در آذربایجان داشت در مهاباد. چون نیروی ارتش یکم در آن تاریخ عبارت بود از لشکر تبریز، لشکر مراغه، لشکر رضائیه، لشکر خانه و یک تیپ هم از کرمانشاه در سنندج بود. این قسمت شمالی منطقه را مرحوم شادروان نصراللهی تمام آموزش را به قرارگاه مقدم محول کرد و من در مهاباد مسئول اینکارها بودم.
س- میتوانید لطفاً بفرمایید آنموقع یک لشکر مثلاً چند نفر بودند؟
ج- بله سازمان لشکر ایران مثل لشکرهایی است که آمریکاییها به آن لشکر ROAD میگویند یعنی Re-Organized Army Division روی کاغذ لشکرها باید هیجدههزار و پانصد نفر باشند که سازمان کامل و به قول اصطلاح انگلیسی War Footing است ولی خوب مانند همهجای دیگر لشکرهای ایران در آنموقع تکمیل نبود. تعدادشان فرق میکرد بین ۱۲هزار نفر، ۱۳ هزار نفر، در این حدودها بود.
س- آنوقت یک تیپ چند نفر بود؟
ج- معمولاً در حدود سه هزار و پانصد نفر چهارهزار نفر سازمان یک تیپ بود. ولی عملاً شاید تا ۲۰۰۰ نفر بیشتر موجود نبود.
س- هنگ؟
ج- هنگ دیگر ندارد. در موقعی که سازمانهای تیپ تشکیل شد دیگر هنگ از بین رفت.
س- آنوقت واحد کوچکتر اسمش چه بود؟
ج- گردان. آنوقت آنها چند نفر؟
ج- گردان در حدود هشتصد نفر است.
س- ۸۰۰ نفر.
ج- در حدود ۸۰۰ نفر است بله. من در مهاباد بودم و البته بیشتر امور آموزشی و عملیاتی منطقه با من بود و بیشتر کارهای لوجستیکی مستقیماً از قرارگاه اصلی در کانشاه انجام میگرفت. آنموقع که من به آنجا رفتم موقعی بود که تازه اصلاحات ارضی شده بود و منطقه خیلی در غلیان بود. روابط مالک و خان با رعیت همه اینها ریخته بود به همدیگر روی این اصلاحات ارضی و یک شکلی هم هنوز پیدا نکرده بود و اختلافات بسیار زیاد بود و احتمال خطر هم میرفت. به ویژه آنکه در شمال عراق هم جنبش بارزانی شروع شده بود و با عراقیها زد و خوردهایی داشتند سابقهی بارزانیها هم بود که در ایران هم بالاخره مرتکب بینظمیهایی شده بودند و یک سال هم آمده بودند از آن قسمت ترگور به مرگور و آذربایجان غربی حرکت کرده بودند و رفته بودند به طرف شوروی، این سابقه هم وجود داشت. که در آنموقع البته ارتش خیلی دقت میکرد که ضمن مسئولیتش یکی حفظ امنیت منطقه بود در داخل یکی هم مواظب باشد که از خارج دو مرتبه وقایع قبلی تکرار نشود.
من مدت تقریباً یک سال و دو سه ماه در مهاباد بودم و در این مدت هم البته یک رابطه بسیار نزدیکی با مردم منطقه پیدا کردم و در آنجا حقیقاً احترام قلبی بسیاری برای مردم کرد پیدا کردم. دیدم مردمی هستند نهایت مناعت طبع دارند هرچقدر فقیر و محروم باشند ولی مناعت و آقازادگیشان را دارند و مردمی هستند بسیار قدرشناس و احساستی. برای من یقین شد که اگر در گذشته اغتشاشاتی در آن منطقه صورت میگرفته یک مقدار بسیار زیادش ناشی از سوءرفتار عوامل دولت ایران نسبت به مردم محل بوده و البته به علت اینکه زندگانی ایلاتی در منطقه مرزی داشتند احتمال دارد که خارجیها هم که یک مقداری از عدم رضایتها سوءاستفاده میکردند و تحریکاتی شاید میکردند. ولی خوب آنموقع مدتی که من در آنجا بودم ضمن اینکه نگرانی زیاد بود من با آجودانم تنها همهجا میرفتیم به تمام ایلات منطقه میرفتیم. هم با رؤسای ایل هم با مردم عادی ارتباط داشتیم مذاکرده میکردیم و صحبت میکردیم حرف میزدیم و هیچ مشکلی در این مدتی که من آنجا بودم پیش نیامد. دولت هم الحق باید بگویم که در آن مدتی، حالا من قبلش یا بعدش را نمیدانم، که من آنجا بودم هر نوع پیشنهادی که میشد با حسن نیت استقبال میکردند و مورد اقدام واقع میشد.
س- راجع به مسئله خودمختاری اظهار علاقهای میکردند مردم؟
ج- نه بههیچوجه. اظهار خودمختاری نخیر. اینها همه ناشی از عدم رضایتی است که زمینه فراهم میکند که بعضیها بعضی افکاری پیدا کنند. اگر مردم منطقه راضی و از زندگیشان خوشحال باشند این علتی ندارد که بخواهند یک وضع خوبی را بهم بزنند و یک وضع مبهمی را پیش بیاورند. یادم هست در آنموقع که من آنجا بودم حتی کردهای عراقی نسبت به ایران خیلی اظهار علاقه میکردند و همیشه اظهار میکردند که ما همان مادها هستیم و پسرعموی شما هستیم انتظار مساعدت و کمک داریم. من در آنموقع هیچ نوع مشکلی مخصوصاً با ایلات جلالی، ایلات شکاک، هرکی مندان، هر کی سیدان، ایل زرزا، ایل منگور، دهبکری و ایلات دیگری که آنجا هستند و حتی ایلات آنطرف مرز که گاهگاهی به علت پیوندهای خانوادگی با ایلات اینطرف مرز ایران مربوط هستند نداشتم.
البته باید متأسفانه من این را اقرار بکنم که از این دوهزار و پانصد سالی که ما جشن گرفتیم در این ۲۵۰۰ سال میتوانم بگویم که ده قدم برای مردم کردستان برداشته نشده بود. چون این منطقه، منطقهایست که مردم لایق و زمین حاصلخیز و با استعداد دارد. موقعیت منطقه هم طوری است که میتواند به علت مجاورت با ترکیه، با عراق و داخل ایران از لحاظ تجارت و کسب و کار استفاده بکند. ولی این منطقه هیچ نه راه داشت نه برنامه ده سازی انجام شده بود نه مدرسهای وجود داشت، نه بیمارستانی وجود داشت، هیچ. من همیشه در همانموقع هم فکر میکردم که این مردم کردستان حقیقتاً بسیار مردم نجیبی هستند که علیرغم این محرومیتها باز هم خودشان را ایرانی میدانند.
س- علتش چه بوده است که اینقدر آنجا بیتوجهی شده بود؟
ج- ضعف دولت مرکزی، عدم لیاقت مأمورین که در آنجا عوض اینکه به درد مردم برسند به فکر خودشان بودند و مردم آنجا هم مثل بعضی مردم توسری خور نبودند و وقتی که فشار به آنها میآمدند میجنگیدند. در نتیجه منطقه یک منطقه نظامی شده بود و همیشه درگیر عملیات نظامی و ناامنی بوده است. در مدتی که آنجا بودم چندبار به تهران آمدم و این مراتب را همیشه در صحبتهایی که پیش میآمد به عرض اعلیحضرت میرساندم و یک مقدار زیادی هم اقدامات در همان تاریخ شد که منجمله سد مهاباد را قرار شد بسازند که یکی از اقداماتی بود که منشأش، نمیخواهم بگویم تمام کارش را ما کردیم اصلاً، این فکر ساختن سد، از آنجا پیدا شد و یک مقداری کارهای دیگر که بالاخره در منطقه انجام شد.
بعد از آنجا مرا احضار کردند به تهران. آمدم به تهران و گفتند در نظر است که یک سازمانی بهعنوان، البته اسم فارسی هم نداشت Combat Development درست بشود، من تا آن تاریخ اصلاً یک چنین اسمی را نشنیده بودم. من نشنیده بودم از Combat Development منظور یعنی چه. من انتخاب شده بودم برای ریاست چنین سازمانی. این را مستشاری آمریکایی توصیه کرده بود.
س- این تقریباً چه سالی است؟
ج- شاید مثلاً ۱۲، ۱۳ سال پیش.
س- ۵۶ مثلاً؟
ج- خیر در سال ۶۵ـ۱۹۶۴. و آنها اصرار کرده بودند که ارتش ایران به مرحلهای رسیده است که باید بتواند خودش را و سازمانهایش را ارزیابی بکند و بهاصطلاح تاکتیکهای خودش را متناسب محیط و وضع ایران و موقعیت زمین و وضع سربازهای ایرانی ارزیابی بکند. تا آن تاریخ بیشتر سیستمهای آمریکایی عیناً ترجمه میشد و در ارتش اعمال میشد. و منظور این بود که اینها را تطبیق بدهند با محیط و وسایل. یکهمچین سازمانی بنا بود درست بشود برای اینکار من معین شدم. من خودم سابقهای برای اینکار نداشتم گفتیم اقلا یک کسی بیاید ما را توجیه بکند که این Combat Development که میگویند چه است. اصلاً چه کار باید بکند و اصلاً مسیر پیشرفت کارش چیست. قرار شد که یک نفر از سازمان Combat Development آمریکا، یک نفر سرهنگی بود یادم هست که اسمش پارک بود آمد.
س- پارک؟
ج- پارک، بله کلنل پارک. آمد یک دو ماه دو سه ماه در تهران ماند. چون او به این سازمان وارد بود ما نشستیم مذاکره کردیم و صحبت کردیم و اسم این سازمان را گذاشتیم سازمان تحقیقات و ارزیابی رزمی.
س- جزو ستاد بود؟
ج- تابع نیروی زمینی بود.
س- نیروی زمینی؟
ج- تابع نیروی زمینی بود بله، برای نیروی زمینی. ما در آن سازمان شروع کردیم به بررسی کردن سازمانها بعضی روشها و بعضی کارها. گمان میکنم تا مدتی که من بودم شروع کردم روی اطلاعاتی که گرفتم و روی ذوق تجسس و بهبود در کارهای نظامی که ذاتاً داشتم و دنبالش میرفتیم و آزمایش میکردیم. بالاخره یک مقدار کارهایی انجام شد که متأسفانه اینکار هم باز ناتمام ماند و من از اینکار، بعد از یک سال، معین شدم برای فرماندهی ارتش دوم که مرکز فرماندهی آن در تربتحیدریه بود، خراسان. و من به تربت حیدریه رفتم.
س- شما آن زمان متأهل بودید؟ همسرتان هم همراهتان میآمد؟
ج- نه، نه. کامران و خانم همیشه تهران بودند من تنها میرفتم. مهاباد هم تنها رفتم، تربت حیدریه هم تنها رفتم. آنجا جایی نبود که زن و بچه ببریم. بعد آنجا در ارتش دوم لشکر مشهد و لشکر گرگان بود، پادگانی بود در زاهدان و مرکز آموزشی در بیرجند بود و در آنموقع هم البته مراقبت مرزهای افغانستان و قطعه شمال وظیفه ارتش بود. کارهایمان را مطابق روش معمول میکردیم. بعد من یک دفعه که به تهران آمدم کامران پسرم از درخت افتاده بود بچه بود دستش شکسته بود. او را برداشتم و برای معالجه به لندن آوردم. دست او را گچ گرفتند و بستری بود بنا شد که بماند تا موقعی که بتوانند باز بکنند و ببینند دستش چطور است من برگشتم به ایران. به من گفتند که شما معین شدهاید برای جانشینی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران.
س- رئیس ستاد کی بود؟
س- آنموقع رئیس ستاد، تیمسار آریانا بود. من به ستاد رفتم.
س- این حالا تقریباً سال ۶۸ است؟
ج- از ۷۱ پنج سال قبلش چه میشود؟
س- ۶۶.
ج- ۶۶ بله حوالی ۱۹۶۶. من جانشین ستاد بودم تیمسار آریانا گفتند بیشتر کارهای ستاد را شما بکنید و کارهای عمده را پیش من بیاورند. ولی تقریباً همه کارهای ستاد پیش من میآمد و من میدیدم. در این موقع هم تماسمان با اعلیحضرت شروع شد، تماسهای مثلاً برای کار، ارتباط مستقیم رئیس و مرئوسی از آنموقع شروع شد.
س- بعد از اینکه از والاحضرت شمس جدا شدید باز هم. . .
ج- البته دیگر از ناحیهی دربار هیچ بیمهری نسبت به من نشد. به ویژه علیاحضرت ملکه مادر همیشه لطفشان را به من حفظ کرده بودند، همیشه با من همان رفتاری را داشتند که آنموقع با من داشتند. حتی مثلاً هفتهای یک بار که من خدمتشان میرسیدم برای ناهار، ناهارهایی که آنجا یک عدهای بودند، همیشه مرا میبوسیدند، همیشه مرا پهلوی خودشان مینشاندند و با من همان رفتاری را داشتند که قبلاً بود هیچ از آن لحاظ تغییری حاصل نشده بود.
Leave A Comment