مصاحبه با دکتر شمسالدین جزایری
فرزند سید حسن شوشتری (روحانی)
تحصیلات دانشگاهی در حقوق و اقتصاد از پاریس
مدیر نشریه شفق
وزیر فرهنگ ۵۱-۱۹۵۰
استاندار خراسان
نماینده مجلس ۱۶ شورای ملی از تهران
روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- جناب دکتر، اگر ممکن است این شرح خاطرات را با یک شرح مختصری در مورد سابقۀ خانوادگیتان شروع بکنیم، در مورد پدرتان، فامیل مادرتان.
ج- عرض کنم من از خانوادۀ سادات جزایری که از اولاد سید نعمتالله جزایری که در دوران صفویه جزو روحانیون شیعۀ مشهور بوده است هستم. و علت آمدن من به تهران یعنی بودن من در تهران، من در تهران متولد شدم، علتش این بوده است که جد من در موقعی که از شاگردهای آقامیر، جد من آقامیر محمدعلی شوشتری که از شاگردهای معروف شیخ مرتضی انصاری بوده است بعد از فوت مرحوم شیخ مرتضی انصاری به نیابت شیخ مرتضی به مشهد مشرف میشود و در مراجعت از مشهد در تهران در بازار محلۀ عباسآباد که روحانی باز شوشتری داشته است دو سال و فوت شده بوده مرحوم آقا شیخ عبدالحسین شوشتری، جد من از اهالی محل به جانشینی ایشان انتخاب میکنند و نگه میدارند و در محلۀ عباسآباد تهران، آخر بازار تهران آنجا محل سکونت ما بوده است. پدر من و برادرها و خواهرش که در نجف بودهاند بعد از مسافرت یک سالۀ جد من عدهای از اهالی عباسآباد به نجف میروند و خانوادۀ سید شوشتری را به تهران میآورند. بنابراین ما در تهران معروف به سادات شوشتری بودیم تا قبل از آنکه در سال ۱۲۹۷ سجل احوال و شناسنامه در تهران رسم میشود. در موقعی که شناسنامه شروع شد خوب شخصاً به خاطر دارم که رئیس اداره آمار بازار به نام سید مسلم مِزُوین که با عمامۀ سبز هم بود در کابینه وثوقالدوله به منزل پدرم آمد با صد اظهارنامه اداره به اصطلاح سجل احوال آن زمان و پیغامی از وثوقالدوله برای آقا که «چون اهالی محلۀ بازار استقبال نکردند شناسنامه را من خواهش میکنم که آقا و خانوادهتان قبول بفرمایید و عمل بکنید تا دیگران هم از شما تقلید بکنند.» و اظهارنامه را پدرم قبول کرد و توزیع کردند توی خانوادۀ ما. البته اشتباهی هم برادر من کرد در آن موقع من متولد ۱۳۲۴ بودم در تبدیل به شمسی ۱۲۸۵ میشد، ولی برادر من اشتباهاً در تمام ۸۳ نوشت و به علت همین ۸۳ من از نظاموظیفه معاف شدم. بله، عرض میکنم که این از نظر خانوادگی پدری من بود. و برادرها یعنی عموهای من، برادرهای پدرم و برادرزادهها، پسرعموهای من همه در لباس روحانیت و صاحب مسجد و محراب در محله بازار تا خیابان مولوی تا قناتآباد و جاهای دیگر بودند. اما از طرف مادر من از خانوادۀ شیخالاسلامی قزوین هستم. مادر من دختر مرحوم آقا سید اسماعیل شیخالاسلام قزوین بود. البته شاید آقا بدانید که این خانواده از اولاد جبل عاملی معروف هستند که در زمان شاه طهماسب به ایران دعوت شد و برای تبلیغ مذهب شیعه و از علمای شیعه درجه اول زمان بوده است. ظاهراً هشت پسر داشته که اینها را شاه طهماسب هر یک را به یک مقام روحانی در آنجا برقرار میکند. پسر سومش که ظاهراً فاضلتر از دیگران بوده است به شیخالاسلامی قزوین که در آن وقت پایتخت صفویه بوده انتخاب میشود، بقیه آنها را به جاهای دیگر میفرستند. مثلاً یکی را مأمور، عرض میکنم، اردبیل و آن مقبره جد خود صفویه میکند. دیگری جد متولی قم و آن سادات قم، متولی قم بوده است. آقای هدایتی و دکتر هدایتی، هدایتیها از یک اولاد دیگری بودند. یکی را به ماهان و قبر شاه نعمتالله ولی میفرستند. یکی را به مشهد و قسمت بازرسی آستان قدس رضوی. بنابراین اینها هم یک خانوادهای از خانواده جبل عاملیها هستند که آمدند به ایران و همه با هم نسبت دارند اینها. این وضع خانوادگی من است.
س- خوب است یک کمی راجع به کودکی خودتان و تربیتتان و تحصیلاتتان بفرمایید.
ج- من شروع کردم در تهران در مدرسه دبستان حسینیۀ تهران. و در آن زمان مدارس ابتدایی تقریباً در اختیار روحانیونی بود که یکقدری متجددتر و روشنفکرتر بودند و در اول مشروطیت وقتی شروع کردند که مدارس جدیدی و دبستانهایی بسازند و مکتبخانه را تبدیل به دبستان بکنند بعضی از طلاب و معممین آمدند و منجمله آقای آقا سید محمد حجت، مرد فاضل، بسیار مرد متدین، مدیر دبستان حسینیه بود که بنده در آنجا تحصیلاتم را، یعنی ابتدایی را در آنجا تمام کردم. از ابتدایی که تمام شد بنده رفتم به مدرسه تدین. سه سال، یعنی دو سال اول متوسطه را در مدرسه تدین بودم، همان جایی که با عدهای از دوستان بعدیمان مثل مهدس فریور، عرض بکنم که، آقای مهندس محمود انیسی، دکتر آزموده و امثال اینها. از آن جمله دایی مرحوم جنابعالی هم در همانجا بودند.
س- دایی بزرگ عباس.
ج- عباس که به علت کسالت فوت شدند. عرض میکنم که، در سال سوم متوسطه و اولین سالی بود که غیر از مدرسۀ دارالفنون و مدرسۀ سیاسی مدارس و کلاسهای متوسطهای افتتاح کرده بودند مدرسۀ تدین بود، دبیرستان شرف بود، دبیرستان ثروت بود و دبیرستان علمیه. به سال سوم که ما رسیدیم اول سال مرحوم تدین که مدیر مدرسه تدین بود کلاس را تعطیل کرد، بعضی از ماها یکی یک نفر یا دو نفر به مدرسه دارالفنون رفتند و ماها به مدرسه ثروت رفتیم. و برای اولین مرتبه شاگردهای سال سوم متوسطه همین چندتا مدرسهای که عرض کردم، ما به مدرسه دارالفنون رفتیم و امتحان دادیم. و آنجا من پذیرفته شدم و بعضی دیگر از رفقایمان. بله، شش نفر از مدرسه ایرانشهر، مدرسه ثروت ببخشید، بعدها اسمش ایرانشهر شد، قبول شدند که پنج نفرشان از شاگردان مدرسه تدین بودند و پنج نفر هم مدرسه شرف. مدرسه علمیه هم که هیچ قبولی نداشت. و ما رفتیم به مدرسه دارالفنون.
س- اگر مقایسه کنیم با بهاصطلاح، ردیفبندی کلاس هفتتا دوازده، پس کلاس…
ج- کلاس نهم رفتیم.
س- پس هفت تا نهم شما تدین بودید؟
ج- تا نهم ولی سال نهم را او تمام نکرد.
س- وسط….
ج- دو ماه که از سال گذشته بود یک دفعه تصمیم گرفت، تعطیل کرد، عرض کردم، یک نفر از ما آن سید علی مدرسی رفت به دارالفنون، بقیه هم آن پنج نفر دیگر رفتیم به مدرسه، عرض میکنم که…
س- ثروت.
ج- ثروت و آن سال آخر یعنی آخر سال امتحان دادیم و ما در دارالفنون قبول شدیم.
س- پس همان نیم سال را به مدرسه…
ج- ثروت بودم، بله. آن وقت هم رئیس آن مدرسه سعیدزاده بود. ناظم آن هم شمسآوری. در مدرسۀ دارالفنون اول سال که شد، این مطلب را من مخصوصاً از این نظر عرض میکنم که حالا که ملاحظه بفرمایید فرق بین متفکرین از علمای آن زمان با وضع فعلی ما چقدر تفاوت کرده است. خوب به خاطر دارم که وقتی قبول شدم آمدم و به مادرم گفتم که من میخواهم بروم به نجف درس بخوانم. برای اینکه پدر من اینها همهشان اهل تحصیلات آنجا بودند. برادر بزرگ من که بعد از فوت پدر من، و آنوقت که پدر من فوت شده بود، اطلاع پیدا کرد یعنی مادرم به او اطلاع داد که، برای اینکه جلوگیری بکنند از اینکه من دارالفنون را تمام نکرده بروم. برادرم را خواست با همین عبارت که «داداش چهکار میخواهی بکنی؟» گفتم، من میخواهم بروم نجف. گفت، «چرا؟» گفتم، «میخواهم بروم همان درسهایی که پدرم و شما و همه خانواده خواندهاید، عرض میکنم که، بخوانم.» به من او در آن زمان یعنی در شصت و چند سال قبل به بنده گفت، «داداش وضع به کلی عوض شده است. علوم جدید، افکار جدید، عقاید جدید در دنیا آمده است که دیگر تحصیلات نوع من کافی نیست برای اینکه ما بتوانیم خدمتی به اسلام یا تربیت مردم بکنیم یا به اصطلاح، تبلیغی از مذهب شیعه بکنیم. به نظر من شما مدرسۀ دارالفنون را تمام بکنید. دانشکده حقوق را هم ببینید و تمام بکنید بعد از دانشکده حقوق بروید به نجف. شما یک ملایی میشوید که قابل استفاده خواهد بود.» البته این برادر من به قدری مهربان بود و درست میگفت که من تسلیم شدم و مدرسه دارالفنون را تمام کردم. عرض میکنم که، دانشکده، البته موقعی که من تمام کردم سال اولی بود که رضاشاه تصمیم گرفته بود محصل به اروپا بفرستد.
س- میشد هزار و سیصد و…
ج- چهار.
س- ۱۳۰۴.
ج- من در ۱۳۰۴ دارالفنون را تمام کردم. آن سال هنوز اعزام صد نفر شروع نشده بود، بحریه و وزارت راه محصل میفرستاد. از رفقای ما چهارده نفر در کنکور وزارت راه قبول شدند و شاگردهای خوبی هم بودند، و چند نفرشان در بحریه که حالا اسم نمیبرم. نه، یکی از آنها میلانیان بود که در اول جنگ کشته شد در آنجا. این از همان رفقای دورۀ ما بود. و سال دوم هم یک دسته دیگری باز برای بحریه فرستادند. یکدستهای را برای وزارتراه فرستادند و بعد شروع شد به، عرض میکنم، اعزام صد نفر در سال ۱۳۰۶. عرض کنم، آنوقت پدر من مرده بود. پدر من با اینکه پنجاه سال یکی از بزرگترین محاضر معاملاتی تهران را داشت وقتی فوت شد چیزی نداشت. ما هم چیزی نداشتیم. عرض میکنم که، برادر و خواهرهایی، البته خانم اول پدر من که اولادهای دیگر برادرها و خواهرهای من بودند از نوۀ حاج سید نصرالله استرابادی سیدالمجاهدین است که فتوای جهاد در زمان فتحعلیشاه داده است. بعد از اینکه آن زن میمیرد مادر من را میگیرد و به ما هم تذکر داده بود به پسرها که «شما نبایستی هیچوقت دو زن داشته باشید. این غلط است. تساوی نمیشود بین زنها گذاشت. و عاق من خواهید بود اگر اینکار را بکنید.» مخصوصاً طرز فکرش این بود. بنابراین من و مادرم و خواهر کوچکم که از مادر من بود باقی مانده بودیم. و من مجبور بودم که کار بکنم. و بنابراین بعد از مدرسه دارالفنون من شروع کردم به تدریس در مدرسۀ شرف دورۀ اول آن. سال بعد مدرسه کمالیه، سال سوم که پدرم فوت شده بود و خوب، رضاشاه به یک جهاتی خیلی نسبت به پدرم احترام میکرد و فواتی مفصل، وزیر وقت فرهنگ که آنوقت کفیل، بله مشارالملک لاهیجی بود. نه، مشارالدوله، یک لاهیجی. بله. من یک قدری حافظهام…
س- اسمش هست در کتابها.
ج- بله، که یک وقتی معاون آقا سید محمد تدین بود و بعد کفیل شد، او مرا به مدیریت دبستان سعادت شمارۀ ۱۴ تهران انتخاب کرد و یک سال و نیم در آنجا بودم. مصادف بود با خرابی که در شهر تهران، عرض میکنم، در جنوب تهران کریم آقای بوذرجمهوری کرد. مدرسه ما در محل یک خانهای بود، خوب که مناسب با دبستان بود، عرض میکنم این در خیابان مولوی از بین میرفت، ساختمان دیگری هم نبود. مدبرالدوله سمیعی که آنوقت معاون وزارت فرهنگ بود و اعتمادالدوله قرهگزلو وزیر فرهنگ بود، من چون با روابطی که او با خانوادۀ ما داشت و آشنایی، دو دفعه رفتم پیش مدبرالدوله و به او گفتم آقا، ما ساختمان دیگری مناسب با مدرسه نداریم، این قبرستان سر قبر آقا را که دارید، باغ فردوس فعلی که قبرستان مفصلی بود، خیلی هم کثیف، بعد دارید خراب میکنید یک قطعهاش را بدهید که فرهنگ یک مدرسه در آنجا بسازد که دبستان ۱۴ بتواند یک جایی پیدا بکند. ایشان دو دفعه آمدند به مناسبتی به مدرسه و من در آن سال، سال سوم دانشکده حقوق بودم. هر دفعه که آمدند من نبودم ولی مدرسهای که ناظم هم نداشت، ششتا معلم داشت دوتا فراش، دبستان را میدیدند خیلی منظم و مرتب است، من هم یک قدری اثاثیه از منزل خودم آورده بودم، دفتر تمیز، حیاط تمیز. ایشان فکر کردند که من مثلاً من شاید مدیر خوبی باشم. در همان سال در وسط آن سال در فرهنگ رشت یک اتفاقی افتاد. هنوز دبیرستان بهاصطلاح کمونیستها در آن شهر مقابل انزلی چی اسمش است آقا در بندر پهلوی؟ آن جایی که مقابل بندر پهلوی است؟ غازیان، در غازیان باز بود شروع شده بود بعد شروع شده بود به تبلیغات، عرض میکنم که، کمونیستی، البته تبلیغات کمونیستی از اول انقلاب شروع شد که بنده بیسابقه نیستم. یک کارگر چاپخانهای بود سید، مادرش هم با خانواده ما آشنا بود همانوقت دعوتش کرده بودند و تبلیغش او رفته بود به روسیه و برگشت. اول سردار سپهی و محمدخان درگاهی رئیس شهربانی، ما اطلاع پیدا کردیم که او را بردندش در زندان و یک مدتی آنجا بعد هم در آنجا تلفش کردند. مقصود این است که جلویشان، رضاشاه از همان اولش شروع کرد سردار سپه به جلوگیری کردن از این. خلاصه اینها در رشت شروع کرده بودند به یک تبلیغاتی و یک جمعیت جامعه فرهنگی، جمعیت فرهنگی درست کرده بودند و مدرسۀ دبیرستان شاپور رشت که همین آقای فضلالله رضا و مرحوم استاد معین ویشکایی که وزیر شد و برادرش ایشان نقاش، از اکبرها چند نفر، سرهنگ منصور انشاء، و یک دستهای آنجا بودند، اینجا مرکز تبلیغات این معلمین فرهنگ متمایل به چپ شده بود. و هر وقت میخواستند از یک معلمی ایراد میگرفتند یا از یک مدیری ایراد میگرفتند فوراً اعتصاب میکردند، مدرسه هم نزدیک سبزهمیدان بوده جلوی شهربانی و تلگرافخانه، میآمدند آنجا میرفتند توی تلگرافخانه متحصن میشدند. آن سال هم مرحوم قرهگزلو البته آدم بدی نبود ولی خوب، در انتخابات یک قدری گاهی، یک آقای مصفا نامی را که این جزو محاسبین دستگاه بهاءالملک برادرش بوده است آدم مقدسی اما بیاطلاع از تحصیلات جدید را بهعنوان مدیر این مدرسه میفرستد. آنجا هم دو دسته معلم بودند، یک دسته دارالمعلمیها بودند یک دسته دارالفنونیها. دارالفنونیها مرحوم دکتر مهدی بیانی او خطشناس و خطنویس معروف بود. و دارالمعلمیها آقای مهندس خلیلی که مدتی رئیس اداره برق تهران بود و اینها هر روز با همدیگر دعوا داشتند، این از او تنقید میکرده است، او از او تنقید میکرده است. هر دویشان هم اتفاقاً معلمین خوبی بودند. هم این فارسیاشی خیلی خوب بود هم او از نظر کارهای حرفهای و فیزیک و شیمیاش خیلی خوب بود آن آقای خلیلی، ولی خوب، اینها اختلاف داشتند. این را چون از مصفا هم یک آدمی بود که اهل اینکار نبود سوادی نداشت فقط آنجا میگفت من قرآن درس میدهم شرعیات درس میدهم، بعد هم با تسبیح مثلاً نمره میانداخت و اینها. البته او هم فوت شد آدم بدی هم نبود. خلاصه اعتصاب میکنند و مدرسه را میبندند و معلمین را میریزند بیرون و میگویند که، «ما اصلاً نمیخواهیم، ما اصلاً قبول نداریم کس دیگری را. باید اینها بروند تا مدرسه تفکیک بشود.» اعتمادالدوله به مدبرالدوله، مدبرالدوله بنده را انتخاب میکند برای اینکه دو دفعه آمده بوده در مدرسۀ ما و مدرسۀ سعادت را دیده بوده من سیستم ولی آنجا منظم است. بههرحال بنده را زمستان با یک وضع شدیدی باران و برف خیلی هم شدیدی آمده بود بنده را فرستاده بودند به مدرسه، به رشت مدرسۀ شاهپور رشت. من اول منزل آن مجتهدزاده پسرعموی این آقای قائممقام رفیع که او هم با خانواده ما معرفی کرده بودند رفتم، دیدم بچهها خیلی، بله، میگویند، «مدیر را بیرون کردیم و معلم را بیرون کردیم.» بنده هم جوان تازه بیست سالم بود مثلاً بیست و… ناراحت. در هر حال بنده را بردند آنجا مدرسه را اداره کردم. حالا جریانش دیگر خیلی، حوادثی اتفاق افتاد ولی بنده مسلط شدم بر اداره و مدرسه را اداره کردم، دو سال آنجا بودم. عرض میکنم که، از حوادثی که آنجا اتفاق افتاد در دنبال همان تغییراتی که میخواستند در آنجا بدهند میرزا رضاخان افشار را فرستادند آنجا برای بهاصطلاح، والی گیلان یا حاکم گیلان. او هم اولاً این دستۀ این فرهنگیها را، یک دستۀ زیادشان را گرفتند و البته زندانی نکردند فرستادند اینها را مثلاً به بندرعباس معلم کردند. همه را در جاهای جنوب ایران محل و جا به آنها دادند. و این آقای جفرودی هم، مهندس جفرودی هم که در آن تاریخ در مدرسۀ غازیان رفته بود، مدرسۀ روسها در غازیان و یک قدری بود ما او را خواستیم و آوردیم او را در دبیرستان اسلامی سال سوم دبیرستان اسلامی که مدیرش آن آقای آقا شیخ علی، آقا میرزا علی آن وقت به او میگفتند یکتا بود، بله، آنجا جا دادیم و اتفاقاً آخر سال هم امتحان داد و بنده هم نگذاشتم که معلمین شاهپور اعمال نفوذ بکنند برای شاگرد اول شدن از مدرسۀ خودمان، ایشان هم شاگرد اول شدند و بعد هم یک جریانی او دارد که… در هر صورت، بنده دو سال آنجا بودم و ظاهراً خیلی راضی بودند از من، وضع من خیلی و اعتمادالدوله به من محبت میکرد. بعد که من آمدم هوای آنجا با من بد بود، کک داشت اتاقهایش مرا اذیت میکرد، ناراحت میشدم، خیلی بدنم حساس بود. آمدم اینجا، و فرخ آنوقت، سید مهدی خان فرخ معاون وزارت فرهنگ شده بود. آقای خطیبلو را هم فرستاد سال اول میرزا علیمحمد خان پرتوی رئیس دبیرستان شرف بود که بعداً من با او همکاری کردم بود. بعد او رفت آقای خطیبلو که از وزارتخارجه آمده بود و رفیق فرخ بود که خودش از وزارت خارجه آمده بود او را فرستاده بودند. البته به من میگفت فرخ که «چون او سابقه ندارد، شما هم آنجا را خوب اداره کردید باید حتماً برگردید.» من به او گفتم، والله نمیتوانم من تمام بهار شب تا صبح نمیخوابم از دست ککهای، آنجا هم میدانید آنوقت امشی و ممشی و این چیزها نبود من هم فرش برده بودم توی اتاقم انداخته بودم. عرض کنم در هر صورت گفتم نمیروم، گفت، «پس ما کاری برای شما نداریم.» گفتم خیلی خوب. یک چهل روزی بنده گشتم و اعتمادالدوله خبر شد که من بیکار دارم در تهران میگردم. بنده را مأمور کرد مدرسۀ شرف و گفت، «بیخود گفته.» من رفتم آنجا سه سال. ما در آن سه سال که از سال سوم، در حقیقت، اعزام محصل بود مدرسۀ شرف که رئیسش میرزاعلی محمد خان پرتوی بود. بسیار مرد خوبی بود. بنده هم ناظم بودم و مدرسۀ ثروت که بعد اسمش ایرانشهر شده بود، مدرسۀ علمیه و جاهای دیگر توانستند سالی صد شاگرد که خوب نسبتاً، که در کنکورها واقعاً با نمره بیش از ده قبول میشدند، بفرستیم. و غالب اینها در امتحانات فرانسه، البته انگلستان کمتر، برای اینکه زبان انگلیسی کم میدانستند. همه زبان اصلی فرهنگ ما بعد از فارسی فرانسه بود فرستادند و اینها آمدند. من هم در سال پنجم به عنوان بهاصطلاح روی پاداش اینکار مرحوم اعتمادالدوله و میرزاغلامحسینخان رهنما بودند مرا فرستادند بهعنوان عضو اول سرپرستی محصلین در پاریس. که آنوقت، عرض میکنم، مرحوم مرآت آنجا سرپرست بود. بنده به محض ورود آنجا ثبتنام کردم در دکترای دانشکدۀ حقوق پاریس و همان آخر سال قبول شدم. البته بعد یک پروندهسازی کرده بودند رفقا، من به شما عرض کردم که من یک چنین اختلاف سنی داشتم، در سن واقعی من باید من مشمول باشم. این را به بعضی از رفقای فرهنگی گفته بودم. وقتی من آمدم اینها روی حسادت که مثلاً من آمدم اروپا آنها نیامدند، یک شرحی به اداره آمار و نظاموظیفه نوشتند که «فلانی مشمول است و باید…» مرا خواستند یعنی احضار کردند، نوشتند که بیاید. البته مرحوم داور آنوقت بود و به آقایان دستور دادند که فلانی را محصلش، دولتیاش بکنید. بنده هم محصل دولتی شدم آخر سال هم قبول شدم. سال بعد هم چون حقوق و اقتصاد بود دکترای دو از سه دکترای امتحان عالی دکترا را باید بگذرانیم بنده دوتا گذراندم. حقوق عمومی را همان سال اول امتحان دادم. سال بعد هم اقتصاد را امتحان دادم. بعد هم آن رساله، عرض میکنم که، را نوشتم که در همین کتاب اقتصاد اسم از این کتاب بنده برده شده، رسالۀ بنده، یکی دو سه چیز نقل شده است از آن کتاب.
س- کتاب آقای عیسوی را میفرمایید.
ج- بله؟
س- کتاب آقای عیسوی را میفرمایید.
ج- بله کتاب عیسوی. بله، آن اسم برده شده است. عرض میکنم که، بعد برگشتم آمدم به ایران. وقتی آمدم به ایران…
س- چه سالی بود قربان، تشریف آوردید به ایران؟
ج- من ۱۳۱۷ برگشتم قربان. و اول آن مرحوم مرآت که هنوز وزیر بود بنده را بهعنوان رئیس مدرسۀ شرف فرستاد. بعد از چهل روز هم تشکیلات وزارت فرهنگ را عوض کرد بنده را رئیس ادارۀ آموزش پایتخت کرد، من چهل روز رئیس دبیرستان شرف بودم، یعنی ادارۀ فرهنگ تهران. بنده بودم تا اردیبهشت ماه ۱۳۲۰، همان سالی که رضاشاه در شهریور آن رفت. و البته در این جریان وزارت فرهنگ، خوب، یک برخوردهایی با مرحوم مرآت داشتم. نمیدانم آنها را بگویم برایتان یا نگویم؟ در هر صورت، میرزا علیاصغرخان حکمت که قبل از ایشان بود خیلی مرد زرنگ، باهوش، البته آن امانت و درستی شاید مرحوم مرآت را نداشت، ولی مرآت هم هیچ هوش و زرنگی و سواد میرزاعلیاصغرخان حکمت را نداشت. خوب، تشکیلات نمیدانم، پیشآهنگی و ساختن عرض کنم که، دبیرستانها و هر سال رضاشاه را این طرف و آن طرف بردن، عرض میکنم که، خیلی جلب به اصطلاح، چیزهای نمایش دادنی را بیشترش را آقای حکمت درست کرده بود. وقتی آقای مرآت آمد اولاً همان تشکیلات حکمت را همه را نگه داشت. خوب، اینها البته با حکمت بیشتر دوست بودند تا مرآت. بعد هم برای اینکه اینها را مثلاً اداره بکند سه نفر آن آقای اشرف اشرف را آورد. بهاییهای شناخته شده، البته نمیخواهم عرض بکنم که چرا اینکار را کرد. خوب، البته آدمهای شاید بدی هم نبودند. ولی خوب، توی فرهنگ یک قدری سروصدا میکرد. اشرف اشرف را مدیرکل مالی کرده بود. دکتر روشنزائر را رئیس امتحانات کرده بود. میرزاحبیبالله خان صحیحی را که مثل اینکه همدوره با خودش بوده و به اروپا رفته بود، معلم دانشسراها، یعنی رئیس دانشسراها کرده بود. بنده را هم که مثلاً معروف بودم به اینکه مسلمان هستم و نمیدانم، بچه آخوند و فلان، گذاشته بود رئیس آموزش پایتخت یعنی فرهنگ تهران. از همان اینها پیدا شد خود مرآت، نمیدانم، چون به من که نگفته بود، به ایشان تلقین کرده بودند که «شما برای اینکه پیشرفت یعنی پیشرفت نمایانی در حضور، همه بایستی نمایش بدهند به رضاشاه، داشته باشید بیایید تعلیمات را از صورت بهاصطلاح مذهبی دربیاورید و جنبه سیویل و سیویک به آن بدهید. و برای اینکار لازم است که تعلیمات مذهبی شرعیات و قرآن را بگذارید توی خانوادهها یاد بگیرند. چه لزومی بود؟ بنده که رفته بودم آنجا یک جلسهای دعوت کردند از شش نفر، آقای دکتر سیاسی که خدا سلامتش بدارد حالا هست، رئیس آن جلسه. سهتا آن آقایان، روشنزائر دبیر جلسه، عرض میکنم که اشرف اشرف و حبیبالله صحیحی و بنده و…
س- آن سهتا هر سه بهایی بودند؟
ج- هر سه بهایی بودند. و بهاییهای خیلی مسلم، من هم نیمه مسلمان در حقیقت. بنده و آقای، عرض میکنم که، وحید تنکابنی که معلم ریاضی ما در مدرسۀ دارالفنون بود، یک مرد ساکتی آنوقت مدیرکل فرهنگ بود. یک جلسهای دعوت کردند ما را در وزارت فرهنگ در همان اتاق بالا. بنده هم خوب نمیدانستم چه خبر است. اصلاً چیه؟ رفتیم آنجا بعد آقای دکتر روشنزائر اعلام کردند از طرف آقای وزیر که آقای وزیر فرمودند که «در دورۀ اعلیحضرت رضاشاه کبیر ترقیاتی در تمام شئون، عرض میکنم که، مملکت شده است فقط فرهنگ است که هماهنگ و همقدم با پیشرفتهای سایر پیشرفتها نرفته و ما باید یک فکری بکنیم.» البته این یک قدری برای اینکه مثلاً توهینی، تنقیدی از مثلاً اسم نمیبردند، از حکمت شده باشد، و آن چیز را نادیده بگیریم. و «بنابراین فرمودند که دیگر در دنیای امروز تعلیمات و مذهب از هم جدا شده است. مذهب امری است قلبی داخلی و روحانی، این مربوط به خانوادهها است و بایستی در خانوادهها خودشان کسب بکنند اینجا بایستی فقط جنبۀ علمی داشته باشد و بنابراین آیات منتخبه و تعلیمات را از مدارس ابتدایی و متوسطه باید بزنید.» البته این خیلی برخورنده بود وقتی این را که اعلام کردند. آقای دکتر سیاسی خدا سلامتش بدارد، کمال ارادت را به او دارم میدانست که من مثلاً یک قدری متعصب هستم راجع به این موضوعها و بهاصطلاح عمیقترم بلکه از نظر. گفت، «بله، ما که مدتی است از اروپا برگشتیم و اطلاع نداریم از تعلیمات جدید. آقای دکتر جزایری که تازه از اروپا آمدند و با برنامه تعلیماتی جدید آشنا هستند ایشان بایستی در مقابل نظر آقای وزیر اظهارنظر کنند.» بنده هر چه به ایشان گفتم، «آقا، شما استاد ما هستید، آقای وحید استاد من بودند آقایان اظهارنظر بفرمایید من چه عرض بکنم؟» گفتند، «نخیر، این را باید شما بگویید.» خوب، بنده هم یک آدم معتقد مثلاً به مذهب. من گفتم آقا، این را واقعاً خود آقای وزیر فرمودند یا خودتان گفتید؟ گفتند، «خود آقای وزیر فرمودند.» گفتم فکر کردند که، چون آقایان… حالا آقایان به من امر میکنید من حرفی ندارم. فکر کردند که چهکار میخواهند بکنند؟ گفتند، «بله، فرمودند که بایستی هماهنگ…» گفتم «آقای وزیر کتابهایی که در قرن نوزدهم مخصوصاً در نیمه دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم راجع به تعلیم و تربیت و توجهات مختلفی که به تعلیم و تربیت شده و نزدیک شده به جنبۀ اخلاقی و تا حدی با مذهب تماس پیدا کرده، این کتابها را خواندند. چون اینکه ایشان فرمودند مربوط به انقلاب فرانسه است و آخر قرن هیجدهم است مدارس و تعلیمات دست، عرض میکنم، ژزوئیتها بود در آن زمان و مردم ناراضی بودند، یک سختگیریهایی میکردند میخواستند از دست اینها دربیاورند. اینها هم که میفرمایید آقای وزیر فرمودند مثل اینکه کتابهای آنوقت را خواندند. اگر کتابهای جدید را میخواندند چون در قرن نوزدهم خیلی تغییرات در افکار و در طرز فکر و در فلسفه و در عقاید اقتصادی و اجتماعی و فرهنگ پیدا شده. بنابراین یک قدری مراجعه به این کتب هم بفرمایند بعد دستور بدهند نظرشان را. اینها مال آخر قرن هجدهم است بعد از انقلاب فرانسه ایشان هم یقیناً کتابهایی راجع به این موضوع خواندند. آقای دکتر، البته این خیلی طول کشید ما این حرفها را زدیم. آن آقایان هم هیچچیز نگفتند به آقای دکتر سیاسی گفتند، «نظر شما چیست؟» گفتند، «هرچه آقای وزیر فرموده صحیح است.» آقای وحید هم گفتند خوب، آقای دکتر، ایشان وقتی دکتر سیاسی میگویند آقایان تازه ایشان از فرنگ آمدند ولی…» بعد بنا شد که این را گزارش بدهند به آقای وزیر نظرشان را بفهمند. روز دوشنبه بود ما را دعوت کرده بودند، روز سهشنبه اخطار فوری که روز چهارشنبه جلسه تشکیل بشود. ما باز رفتیم و آقایان شش نفر آقای دکتر سیاسی هم در مقر ریاست. آقای دکتر روشنزائر هم در مقر منشیگری نشسته بودند. بعد من دیدم یک دفعه روشنزائر، دکتر روشنزائر یک آدم خیلی ملایم، اساساً بهاییها از نظر اخلاق خیلی اخلاق خوبی دارند. خیلی خوب تربیت میشوند در آن جلسات روز جمعهشان. ولی این دفعه من دیدم خیلی تند و عصبانی شد.» من نظر شما را گفتم به آقای وزیر ابلاغ کردم خدمتشان عرض کردم و ایشان گفتند که من تعجب میکنم از تحصیلکردههایی که تازه از فرنگ آمدند. هنوز محافظهکارند. هنوز فکر، بایستی عوض بشود. ما همقدم با پیشرفتهای دوران رضاشاه کبیر پیش نرفتیم. باید اصلاح بکنیم.» خیلی تند و تشر. من سرم را انداختم پایین و گوش کردم. آقای دکتر سیاسی باز گفتند «آقای دکتر جزایری اینها جواب حرفهای شماست. شما چرا ساکت نشستهاید؟» گفتم آقا، بنده چه عرضی بکنم آقای وزیر اینطور میفرمایند. آخر شما رئیس دانشگاه ما هستید. سمت استادی به ما دارید شما بفرمایید، به آقای وحید گفتم، نظر جنابعالی؟ سرش را انداخت پایین. هیچ. او هم که گفت «شما بدهید.» بنده این دفعه دیگر گفتم آقا، خودشان واقعاً فرمودند یا آقایان یک قدری تندترش کردید؟ گفتند، «نه، آقا، خودشان عیناً گفتند. ما همان را ابلاغ میکنیم.» گفتم به آقای وزیر عرض بکنید که متأسفانه من محافظهکار نیستم. اگر محافظهکار بودم به این صراحت به جنابعالی نظرم را عرض نمیکردم. حضرتعالی معلوم میشود که از نظر سیاسی و اجتماعی و جغرافیایی هم اطلاعاتتان آقای وزیر خیلی کم است. ما دوهزارودویست کیلومتر یا چهارصد کیلومتر سرحد داریم با روسیۀ شوروی. میدانید که در قرن نوزدهم چه فکر تازهای از مارکسیسم و مارکس و عقایدش و اینها اطلاع دارید. میدانید تروتسکی چه گفته، دیگران چه گفتند. آخر شما یک طرف مملکت ما مملکتی است که انقلاب کمونیستی در آن هست بیدینی یعنی منکر خدا و عرض میکنم که، عقاید مذهبی و اینها. شما این کار را میخواهید در اینجا عملی بفرمایید آنوقت نمیگویند که شما تحت تأثیر دیگران قرار گرفتید؟ اگر رضاشاه این را توجه بکند به اینکه شما چهکار دارید میکنید، چه میشود؟ آیا این حرفها را اعلیحضرت دستور فرمودند؟ اعلیحضرت من را میشناسند خودشان هم موقعی که من میرفتم اروپا تشویق کردند و گفتند «برو بخوان.» بگویید فلان کس استدعا کرده یک وقت شرفیابی بدهید من توضیحات خودم را خدمتشان عرض میکنم، اگر گفتند صحیح است، صحیح است. یعنی این نظر صحیح است. اگر نه، توجه داشته باشید. بنابراین تا من شرفیاب نشوم و نظرم را خدمت اعلیحضرت عرض نکنم، من مخالفم با این. اصلاً تابع نمیشوم. اصلاً تسلیم… صحیح نیست این نظر ایشان. البته باز این خیلی طول کشید. بالاخره این حرف من که یک قدری توی قضیه مارکس و سرحد با روسیه حرفها آنوقت هم بود که شروع شده بود به همین تبلیغات و رضاشاه هم شدیداً مبارزه میکرد. دستگاه ما هم میدانید که با…
س- پنجاه و سه نفر را گرفته بودند؟
ج- نگرفته بودند هنوز. نخیر این چیز بود هنوز. پنجاه و سه نفر را گرفته بودند. گرفته بودند آره. همین گفتم آقا، ببینید چه کردند آقا، دکتر ارانی را گرفتند. این اصلاً چطور؟ توجه نکرده بود این را به او تلقین کرده بودند، بیچاره. آدم بدی نبود. برای اینکه من در مدتی که در اروپا تحصیل میکردم ایشان سرپرست بودند، خیلی در سرپرستی من، به شما صریح عرض میکنم، خوب عمل کردند. آدم درستی هم بود. منتهی من معتقدم به اینکه آدم خیلی باهوشی نبود و تحت تلقینی قرار گرفته بود و بعد هم میخواست یک کاری بکند که بعد از حکمت یک کار جدیدی هم ایشان کرده باشد. در هر صورت، این وضع موجب شد که بین بنده و ایشان، با اینکه خیلی به من اولش محبت داشت، یک اختلاف مسلکی پیدا شده بود. و بعد این حرفها هم که توی وزارت فرهنگ منتشر شده بود مرا عوض نمیکردند برای اینکه مبادا دیگر مسلم بشود که بگویند «پس ایشان بهایی هستند که یک دانه مسلمان هم برداشتند از آنجا.» ولی خوب، من چهار سال با ایشان همینطور مماشات کردم. آن اواخر دیگر خیلی ایشان…
س- خودشان بهایی بودند آقای مرآت؟
ج- نخیر نبود. بهایی نبود. البته پدرش مرآتالممالک معروف بود به اینکه ازلی است ولی خودش مسلماً بهایی نبود. خانمش هم که دختر ممتازالدوله بود مسلماً مسلمان بود. برادرهایشان ممتازها همه مسلمان بودند. دخترش را خیلی خوب تربیت میکرد. عرض کردم رویهمرفته من شخصاً قسمتهای بهاصطلاح قوی او را بر ضعفش ترجیح میدهم. رویهمرفته یک آدمی یک شخصیتی بود در خدمت سرپرستی اروپایش هم که خیلی خوب خدمت کرد. در هر صورت این گذشت تا، حالا مثلاً، از کارهایی که این را میخواهم خدمتتان عرض بکنم، که این را آقایان اگر بخواهید مطالعه بفرمایید از نظر وضعی که بعد از این انقلاب و علت این انقلاب پیدا شده باید یک قدری نسبت به این موضوعات توجه قطعاً دارید، توجه بفرمایید که این مطلب از دوران رضاشاه روی فشار او برای متجدد کردن مردم و بعد هم بیبندوباری و یعنی واقعاً بیدقتی بعضی از متصدیانش و خوب، گاهی البته بهاییها هم، به نظر من آقا، مذهب آزاد است ملاحظه میفرمایید؟ من جزو آنهایی نیستم که بگویم… مذهب و عقیده آزاد است. منتهی هر کسی عقیدۀ خودش را دارد. ولی گاهی به یک صورت بیسلیقگی لااقل این را میشود گفت اینها عمل میکردند. آقا که خاطرتان شاید نیست، میدانید در آخر دوران رضاشاه مردم کمکم ناراضی شده بودند دیگر. آقا، باز این را در تاریخ ایران مطالعه بفرمایید از اول قاجاریه به بعد تا محمدرضاشاه و حالا تا خمینی، همیشه خارجیهایی که یعنی سیاستهایی که ذینفع هستند در ایران سعی میکنند که نقاط ضعفی برای حکومتها، سلاطین حتی نخستوزیران پیدا بکنند. رضاشاه را تشویقش کردند به ملک خریدن، مشارالملک به قول معروف، حسنسیاه وزیر دارایی وثوقالدوله که خودش مازندرانی بود تشویقش کرد و عرض میکنم که، خریدن املاک مازندران و اینها، نقطه ضعف برایش پیدا شده بود، محمدرضاشاه را به یک صورت دیگری، آقای خمینی را حالا به یک صورت دیگری، آدم کشتن و جوانها این حرفها که حالا به جایش شاید صحبت بکنیم. در هر صورت این در پرورش افکار از دوسال قبل از رفتنش دوسالونیم، این یک جمعیت، به وسیلۀ سردار انتصار وزیرخارجه و نمیدانم، نخستوزیر و اینها گفت یک جلسات پرورش افکار در ایران درست کرد که اینها افکار مردم را روشن بکنند و این نفرتی که کمکم از رضاشاه پیدا شده بود، خارجیها هم تبلیغ میکردند که موقع برداشتنش خیلی شدید شده بود و آقا میدانید که کیها علیهاش سخنرانی میکردند در بعضی رادیوها، این برطرف بشود. اینکار در تهران در مدرسه دارالفنون میشد. بنده خودم هم که تازه از اروپا آمده بودم یک سال بود و رفقای ما که همه از اروپا آمده بودند، از ماها هم دعوت میکردند که یک سخنرانی در آنجاها بکنید. خوب، آنجا موسیقی و اینها هم میآوردند. حبیب سماعی سنتوری و دیگران میزدند. اما توی مسجد نمیزدند، توی سالن دارالفنون جای مناسبی هم بود. امثال اورنگ هم میآمدند سخنرانی میکردند. دو ساعت، دو ساعت و نیم خیلی هم شیرین حرف میزدند مردم هم خسته نمیشدند. بعد هم موسیقی میزدند. بنده یکروزی در ادارۀ آموزش پایتخت نشسته بودم حاج میرزاعبدالله واعظ معروف بود در تهران، صُبّوحی، در موقع خودش بهاصطلاح بزرگترین خطیب تهران بوده، نسبتاً هم خوب حرف میزد از نظر حرفی. بیانش خوب بود، لفاظ خوبی بود. یکروز دیدم از پلههای، من اتاق کوچکی طبقه بالا داشتم یک پلههای خیلی چیزی هم میآمد بالا. من دیدم یک کسی سرفه میکند و اینها. در اتاق من هم باز بود. هی میگوید، «آقای دکتر جزایری هستند؟ آقای دکتر جزایری هستند؟» من پا شدم و دیدم حاج میرزاعبدالله است میشناختمش. خانمش هم با ما یک نسبتی داشت. آمدم و، آقا، سلام و علیکم حاجی آقا، شما اینجا چهکار میکنید؟ گفت، «من یک کاری با تو دارم.» بیا، بیا توی اتاق. خیلی هم البته سرفه میکرد. از آن پلهها آمده بود بالا. «در اتاق را ببند کسی نیاید.» در را بستم. بعد دست برد از جیبش یک کاغذ درآورد، ملاحظه میفرمایید؟ به من ارائه داد که «آقای حاجآقا حسین بروجردی که در آن تاریخ هنوز مرجع نبود ولی از فضلای درجه اول ایران بود و از نظر شیعه و کار آنها. حاج آقای حسین قمی مال مشهد بود، ایشان هم در بروجرد بودند. هر دوی اینها هم از شاگردهای، عرض میکنم، خوب، عرض میکنم که، آخوند ملاکاظم و میرزای شیرازی قبلش بودند. عرض میکنم که، یک شرحی به حاج میرزا عبدالله نوشته که، «ای امان، ای فلان، یک بچه بهایی،» اینجا اسمش هم این بود، فرخزاد نامی، پایش هم یک قدری کوتاه بود. «من از دست این بچه بهایی»، عرض میکنم، بروجردی رئیس فرهنگ اینجاست ایشان هم امام جمعه در مسجد جامع بروجرد نماز میخواندند. خودش و آقا میرزا محمد پدرش که آن هم جزو اینها بوده.» این جلسات پرورش افکار را توی مسجد من دائر میکند و موزیک و موسیقی و ضرب و نمیدانم فلان اینها میآورد. تار و اینها میآورد توی مسجد. مرا از دست این خلاص بکنید.» کاغذ را من خواندم و من واقعاً ناراحت شدم. گفتم آقا، آنجا جزو شهرستانهاست جزو کار من نیست، من فرهنگ تهران هستم. اگر دست من بود همین آناً برش میداشتم. ولی الان هم بهاییها اینجا خیلی نفوذ دارند. آقای مرآت هم خیلی ملاحظه اینها را میکند و پدر من یک چیزی به من یادآوری کرده، وقتی میرزای شیرازی بزرگ را در سامرا سنیها با تحریک والی بغداد سنگ زدند به منزلش شکایت کرد به علمای تهران، همان زمان میرزای آشتیانی و آقا سید علی اکبر تفرشی و خیلی علمای درجه اول، اینها پدر مرا فرستادند با آن حاج میرزا احمد محررش که مرد مجتهدی بود بروند با ناصرالدینشاه تماس بگیرند و بگویند از قول علمای تهران که، «آقا، پیغام دادند که شما پادشاه شیعه هستید من هم رئیس مذهبش شیعه هستم ببینید با من چهکار کردند؟ این چهجور است؟ چرا شماها یک کاری نمیکنید که این والی را از اینجا عوض بکنند و رفع اهانت از من بکنند؟» پدر من… ناصرالدینشاه میرفته برای تابستان و این هم میرود تا در یک جایی در مازندران روز بعدش برخورد میکنند، اتابک هم آنوقت بود. فردایش پدرم را میپذیرد و خیلی محبت و انسانیت و اینها. بعد هم پدر من هم چون خیلی خوش بیان و اینها بود شرح میدهد که علما اینجور پیغام دادند آقا و علما هم. «اینجور ما نشستیم منتظریم ببینیم پادشاه شیعه برای حفظ و حمایت و حراست رئیس مذهب شیعه چهکار میکنند.» او به پدرم میگوید که، «آقایان بگویید من هم شنیدم خیلی هم متأثرم خودم هم اقدام کردم و میکنم و حالا بیشتر اقدام میکنم به شرط اینکه آقایان این مطلب را به هیچکس نگویید برای اینکه او دب اکبر سلطان عبدالحمید بوده در باب عالی نشسته»، باب عالی هم همان محل اینها در اسلامبول بوده که من رفتم خودم دیدم آن محله را. «اگر توجه بکند که من ناصرالدینشاه میخواهم او را از آنجا عوض بکنم او تا ده سال دیگر هم نگهش میدارد. بنابراین نگویید من اقدام خودم را میکنم از حالا به سفیرمان میگویم در باب عالی که از او شروع بکند به انتقاد کردن و تا انشاءالله موفق بشود.» پدرم هم برمیگردد و خیلی تشکر میکند به آقایان هم میگوید. همینطور هم میشود بعد از پنج شش ماه او را عوضش میکنند. گفتم حالا آنجا یک مطلب دیگری است من هم الان به شما عرض میکنم که من خیلی متأثرم به آقای بروجردی هم چون پدرم با ایشان ارتباط داشت و از ایشان شرحی به من گفته من کوشش خودم را میکنم. اما به شرطی که آقایان چیزی نفرمایند برای اینکه اگر مرآت بفهمد که من میخواهم او را از آنجا بردارم، با اینکه من رئیسش… مسئول من نیست، او را نگهش میدارد و آقا همیشه در این زحمت خواهند بود. بنده باور بفرمایید از فردا آن روز هی رفتم پیش مرآت از این تعریف کردم، به به به، چه رئیس فرهنگی. آقا، یک چنین مرد لایقی را شما چرا در بروجرد نگه داشتید، فلان و اینها. یک دو سه ماه همینطور هی من او را تشویقش کردم و توی دلش خیال میکرد که من نمیدانم این بهایی است مثلاً چطور شده گول خوردم؟ یکروز به من گفت«آقای دکتر جزایری اینقدر از این تعریف میکنی چکارش بکنم؟» گفتم ایشان را بفرستید به خوزستان. گفت، «چرا؟» گفتم، «اولاً اینجا بروجرد است آنجا خوزستان یک استان است. بعد هم ماهی دویست تومان ظاهراً شرکتنفتیها کمک میکنند به ایشان و بنابراین یکچنین آدم لایقی برود آنجا خوزستان.» یک فکری کرد و هفته بعد گفت، «آقای دکتر نظرت را عمل کردم، ابلاغش را دادم.» این امامی اهری که مدتی اینجا بودند به من میگفت که «این آمد آنجا و آنقدر ما را اذیت کرد. گفتم والله مسئول اینکار من هستم. همهاش هم از این تعریف کردم برای اینکه شرش را از سر آقای بروجردی، عرض میکنم، بکنم. در هر صورت این وضع بنده، این ارتباط اولیه بنده با آقای بروجردی بدون اینکه همدیگر را ملاقات کرده باشیم شد که بعد یک واقعۀ دیگری هم در زمان وزارت فرهنگ بنده اتفاق افتاد که آن هم جریانش را عرض میکنم که روشن بشود که این آقایان خودشان مسئول اینکار بودند والا واقعاً، البته در قانون اساسی ما بهائیت را نشناخته، ولی خوب، بالاخره قانون اساسی نشناخته ولی بنده دیگر نمیتوانم بگویم که بایستی با چماق مردم را، همینطور که حالا میخواهند بهایی را بعد هم بکشندش، اصلاً با اسلام به کلی منافات دارد این مطلب. خلاصه…
س- خود رضاشاه تمایلی داشت به بهاییها؟
ج- عرض میکنم که، اولی که رضاشاه آمد به تهران بهاییها انتشار دادند که این بهایی است. این بله، و پر کردند در تهران که این بهایی است. عرض میکنم که این کمکم به گوش خودش رسید، شاید هم قائممقام رفیع و اینها که در آن… چون رضاشاه وقتی که آمد به تهران قائممقام با او بود. قائممقام البته ساکن تهران بود ولی از همان اولین فعالیتها قائممقام با ایشان بود. و یکی دو مرتبه هم مورد غضب واقع شد و به زندان رفت ولی بود تا با پسرش هم بود که سر قضیه تقسیم اراضی و اینها آن اختلاف را قائممقام رفیع با ایشان پیدا کرد. عرض میکنم من فکر میکنم که کس دیگری جرأت نمیکرد به او بگوید. چون آخرین، حالا من خودم یک موردی دارم که به شما عرض میکنم نزدیکترین آدم رضاشاه جرأت نمیکرد به او بگوید. خود رفیع برای من نقل کرد که «ما یک مطالبی را که میخواستیم به ایشان بگوییم آنقدر با قصه و نمیدانم، چیزهای مضحک و خندهآور و اینها بگوییم، بعد هم ته آن نتیجه بگیریم که او اوقاتش تلخ نشود رضاشاه.» چون اواخر دیگر خیلی غرور او را گرفته بود و سواد زیادی هم نداشت. دنیای خارج را هم نمیدانست به این صورت درآمد. در هر صورت به او گفته، من فکر میکنم شاید قائممقام به او گفته برای اینکه کس دیگر جرأت نمیکرد به او بگوید. و او داد فوراً محل چیزشان را بستند و توی روزنامهها نوشتند و هی از طرف «اعلیحضرت همچین کردند. همچین اقدام کردند علیه بهاییها.» برای اینکه خودش را تبرئه بکند. و مسلم بود که بهایی نبود. ولی البته چون آدم خودش بهاصطلاح نسبت به موضوعات فرهنگی، عقیدتی و سیاسی و اجتماعی، یعنی سیاسی را حالا من نمیدانم، لابد دستهای با او همفکری میکردند، نداشت. عدهای از متجددین مثل مرحوم تیمورتاش بعد داور و اینها یک چیزهای خوب به او تلقین کردند و یک چیزهای بد به او تلقین کردند. چیز خوب این اعزام محصلش به اروپا بود که به نظر من بهترین سرمایهگذاری بود. من در کتاب «قوانین مالیه»ام هم جزو قوانین اقتصادی هم این اعزام محصل را فرستادم. بعد در کریتیکی که عرض میکنم، مخبر، چون یک نسخه برای اطلاعات و کیهان هم فرستاده بودم و اظهارنظر کرده بودم، ایشان بله، جمعآوری کرده ولی چیزهایی هم که مربوط به، عرض میکنم که، اقتصاد نیست در آن نوشته شده منجمله اعزام محصل به اروپا. در صورتی که به عقیده من بزرگترین سرمایهگذاریها است. البته آنوقت یک چیزهای تجدد هم به او تلقین میکردند که به نظر من ظاهراً خوشایند نبود ولی نتیجه صددرصد مثبت داشت. و از آن جمله تغییر لباس روحانیت و تغییر لباس مردم. ملاحظه میفرمایید؟ یک دسته تجار را میدیدیم یک عمامه ششپری سرشان میگذاشتند. سادات بازار عمامه، یک دستهای عمامه سفید، تمام وکلای دادگستری، بنده دیدم وکیل دادگستری عمامه سرش بود و کراوات زده بود. شب هم مینشست مثلاً مشروب، یک چیزهایی که خوب، با این لباس تناسب نداشت. بعلاوه یک دسته آخوند ناباب بود در آن وقت که توی مساجد نماز میخواندند و اینها. یک دسته آدم بیسواد شارلاتان در آنموقع جمع شده بودند علتش هم ملاحظه بفرمایید، وقتی که وثوقالدوله آمد و قرارداد را میخواستند ببندند برای اینکه روحانیون مخالفت نکنند و نگران بودند قضیۀ آن رژی و تنباکو و اینها، اینها همیشه نگران بودند. این آقا و نصرتالدوله که با او بود و آن یکی شاهزاده صارمالدوله و یک دستهای از اینها یک دسته از آخوندها را پولکی کردند. شهریه برایشان معین کردند. مثلاً به حاجامامجمعه پانصد تومان ماهی میدادند به عنوان خرج تحصیل بچههایش. به آقامیرزا سیدمحمد پانصد تومان میدادند. به شیخعبدالله چهل ستونی و این آیتاللههایی که بعد درست شده بودند ماهی صد تومان، دویست تومان بهعنوان شهریه میدادند. و اینها یا کمکم فساد توی دستگاه اینها پیدا شده بود. و واقعاً در، بنده چون خودم توی روحانیت بودم. آقا، بدانید که خانوادۀ ما، از ما قدیمیتر خیلی در بین روحانیون ایران بودند ولی همهشان از بین رفتند. هیچ از اولاد مجلسی کسی باقی نمانده است. یا از علمای قدیمیتر اصلاً، ولی ما هنوز مثلاً دویست تا آخوند توی ما در خوزستان و در بروجرد و در خرمآباد و در مشهد و در تهران و یک مقداری در آفریقا و یک مقداری در هندوستان اینها هستند. بنابراین ما یک خانوادهای هستیم که هنوز باقی ماندیم. بنابراین واردیم یک کمی. آنوقت بنده میدانستم که مثلاً مرد عمامهای پیشنماز است کارآگاه شهربانی است، باور بفرمایید، میرفت شب به شب زمان درگاهی یا دیگران یا بعدش آنهایی که آمده بودند، مختاری میرفتند گزارش میدادند. رضاشاه همه اینها را چیز کرد، عرض میکنم که تغییر لباس داد. تمام اینهایی که توی عدلیه بودند، وکلای دادگستری، اعضای اداره اوقاف، دیگران، همینطور چیز، اینها همه. یک نخبۀ هفتاد هشتاد تا آخوند، آقا، در تهران باقی ماند. البته پدر من مرده بود. آن یکی عمویم هم مرده بود. یک عموی کوچک من که از شاگردهای حاجمیرزا حبیبالله رشتی بود بسیار، پدر آقای حاج سیدصدرالدین و نوهاش هم الان این آقای آقا سیدمرتضی جزایری است که الان در تهران است و از فاضلترین تحصیلکردههای قم است و علیه این رژیم هم هست. خوشبختانه، یعنی چند دفعه بردندش و خواستند چیز، ولی چون پدرش با خمینی ارتباط خیلی نزدیک داشته است و واقعاً هم مرد عالیمقام و مجتهدی بود، عرض میکنم که، نکشتندش. بنابراین هنوز هم در خانوادۀ نزدیک ما که در تهران هستیم یک آدم مجتهدی مثل او هنوز پیدا میشود. بنابراین بنده خوب میشناختم. پدرم برای من نقل کرده بود، برادرهایم میگفتند، پسرعموهایم میگفتند. و توی ما هم آدم ناباب بود که تغییر لباس داد در دوره… بنابراین یک هفتاد هشتاد تا ماندند. و این هفتاد هشتادتا زندگیشان خوب شد. عموی من خیلی وضع مالیاش بد بود. بعد دیگر مردم دیدند یک دانه ملا در آن محله مانده و همه هم به او اعتقاد دارند میرفتند زندگیاش را تأمین میکردند. بنابراین آنچه که ظاهراً رضاشاه به نظر بنده علیه مذهب کرد که تغییر لباس و اهانت، نمیدانم، روضهخوانها را میداد عمامههایشان را، روضهخوانها واقعاً معلوم نبود چه آدمهای بهدردبخور هستند. هی خبر دروغ بالای منبر بخوانند. هی حدیثهای دروغی که اصلاً صحیح نیست و بسته شده است به مذهب اسلام، به مذهب شیعه، اینها را میخواندند. و این به نظر من خدمت کرد. البته سواد زیادی نداشت. اشتباه از نظر جنگ ایران کرد. من خودم شخصاً، بنده آقا از فرهنگ که در اردیبهشت ماه این میخواست قانون فروش اوقاف را بگذراند. بنده با او مخالف بودم به مرآت هم تذکر دادم.
س- اوقاف یعنی زمینهای وقفشده را؟
ج- آن وقت تمام وقف را میخواست مرآت بفروشد. بنده در ۲۰ اردیبهشت منتقل به وزارت دارایی شدم. یکروزی رفتم پیش احمد مقبل، دکتر احمد مقبل آنجا معاون وزارت دارایی بود. صحبت کردیم. امیرخسروی هم وزیر دارایی بود، همان که رئیس بانک سپه یک وقتی بود یک مدتی هم وزیر دارایی بود. من یک قدری شکایت کردم از اوضاع خودم و آقای مرآت و اختلافاتی که همینطور میشد. روی بیاطلاعی و روی تلقین مثلاً بعضی از رفقای بهاییاش یک کارهایی میکند که این صلاح نیست و نه صلاح مملکت است نه خودش من هم نمیخواهم آلوده بشوم. گفت، «میآیی با ما همکاری بکنی؟» گفتم «کجا؟» گفت، «ما بعد از آن مؤسس دخانیات ایران، اسمش الان یادم رفته به نظرم یک ارمنی بود که خیلی خوب تأسیس کرده، حالا شرح آن را به شما عرض میکنم، اگر لازم باشد به شما عرض میکنم، او که رفته. آمده بود به اروپا، ول کرد، یعنی از آن کار آمده بود کنار، دو سال آنجا را اداره کرد یعنی دستگاههای دخانیات را خصوصی را تمام را برچید، ماشینآلاتشان را خرید، سیگار فروشها بودند توی بازار تهران و جاهای دیگر، بعد آورد آنجا را ساخت و راه انداخت و مهندس آورد، که من وقتی رفتم آنجا چهاردهتا مهندس خارجی در آنجا بود، عرض میکنم، «این رفته یک آقای مهندس را آوردیم نمیتواند آنجا را اداره بکند. ما یک کسی را میخواهیم که بیاید برود مدیر کل دخانیات بشود.» حالا این میدانید موقع جنگ است. «شما اینکار را میکنید؟» گفتم، والله، من که تا حالا کار اداره کارخانه نکردم من کارم توی فرهنگ است. گفت، «حالا دقت کن تو میتوانی اینکار را بکنی.» مثلاً با بنده رفیق بود یکقدری از وضع کار من… بنده همان فردایش رفتم و قبول کردم و رفتم به دخانیات. عرض میکنم که، رفتم به دخانیات. در آنجا، همینطور که عرض کردم، ادارۀ کار را تا موقعی که مدیرکل یعنی آن ارمنی بود که خیلی خوب اداره میکرد. بعد هم آن آقای مهندس، بنده بایستی مدیر بودم ولی یک معاون اداری داشتیم به نام مستر اسمیت، انگلیسی بود که بعدها فهمیدم این چهکاره است. خیلی مرد لایقی شاید هم در کارخانهجات دخانیات در انگلستان کار کرده بود. من درست سوابقش را نمیدانم ولی آدم مطلعی بود از این کار. این اوضاع، بنده حالا اردیبهشت رفتم کمکم وضع جنگ و اشغال ایران دارد در میان میآید، این آقای اسمیت خان، من هم با خانواده در ۱۳۱۹ با خانوادۀ مؤدب نفیسی وصلت کردم یعنی دختر او را من گرفتم. مؤدب نفیسی هم ظاهراً پیشکار ولیعهد ایران بود ولی تنها کسی بود یا شاید یکی از اشخاصی بود، شاید یکی دو نفر، که رضاشاه به او میگفت «آقا» وقتی خطابش میکرد. منزل هم به او از نظر تابستان توی خود قصر سعدآباد داده بودند. بنده هم همان سال اول موقعی که رضاشاه رفت من آنجا بودم. این آقای اسمیت فهمیده بود که من با اینها نسبت دارم. تقریباً یک ماه قبل از اشغال ایران دو دفعه مرا سوار ماشین خودش کرد تا شمیران وسط راه هی به من میگفت که، «آقا، اگر کسی هست که با دربار ارتباط دارد به رضاشاه بگوید که این مرتبه جدی است مسئله و مطلب، احتیاج دارند متفقین به راهآهن ایران. باید به روسیه کمک بشود و اگر رضاشاه این راهآهن را به اختیار نگذارد راهآهن را به اختیار خواهند گرفت.» دو دفعه این را به من گفت. من دفعه دوم طوری اصرار میکرد به من، البته نمیگفت که «تو برو مثلاً به مؤدب نفیسی بگو که او با شاه صحبت بکند.» عرض میکنم که، من دفعه دوم آمدم با خانمم صحبت کردم که بابا، این اسمیت را، چون این هی میرفت بغداد و برمیگشت میآمد همانموقع جنگ و این. به نظر من البته جزو مأمورین امنیتی و مأموریت اطلاعاتی بود. یقیناً هم این بود برای اینکه بعد از اشغال ایران و اینها بعد از مدتی رفت. عرض میکنم که، من با خانم صحبت کردم. خانم گفت، والله، گمان نمیکنم کسی جرأت بکند به رضاشاه حرف بزند، با مادرزن صحبت کردم، با خانم مؤدبالدوله. خانم مؤدبالدوله هم همینجورمیگفتم، والله، این جدی میگوید کار دارد، این یک چیزی است که جزو وظایف ما است، اگر بشود به، من حاضرم اگر رضاشاه را بشود من ببینم به او بگویم این مطلب را اگر چه خطر جانی برای من داشته باشد. گفتند، «شما با عباس صحبت بکنید یعنی برادر بزرگشان که آنوقت خیلی مورد علاقۀ پدرش بود و همیشه بود. با او صحبت کردم. گفت، «اجازه بده من با آقاجان صحبت بکنم.» رفت و با او صحبت کرد، او گفت، «بله، این خیلی مطلب اساسی است و جدی، ولی من جرأت نمیکنم با رضاشاه صحبت بکنم.» بنابراین مسئله وضع رضاشاه در آخر سرش و دیکتاتوریاش به جایی رسیده بود که مؤدبالدوله جرأت نمیکرد یک چنین مطلبی را. این مطلب را گویا به قوام شیرازی هم گفته بودند. بعد هم اشرف همهاش هی میگوید که قوام شیرازی وقتی که از پسر او طلاق گرفت میگفت، «این خیانت کرده است به پدر من برای اینکه این مسئله را به او گفته بودند و نیامده به پدر بگوید.» شاید قوام شیرازی هم ملاحظه میکنه جرأت نمیکرده به او بگوید بنابراین این یکهمچین وضعی بود. اما بودن من در دخانیات همانطور که عرض کردم، درست موقع شهریور شد، من در منزل مؤدبالدوله روزهای جمعه قوموخویشهایش یعنی پسرهایش و دامادهایش و دخترهایش میآمدند در تابستان در دربند، آنوقت هم تابستان بود دیگر، یک ناهاری با هم میخوردند بعد هم میرفتند گردش میکنند، چیزی که، مؤدبالدوله هم با این ترتیب میخواست سعی بکند که او ارتباطی با خارج ندارد، فقط با قوموخویشهایش است. یکروزی ما ناهار خورده بودیم، یک ناهار خیلی خوبی و نشسته بودیم یک وقت بنده دیدم که مثلاً ساعت سه و نیم بعدازظهر بود، پیشخدمت خصوصی رضاشاه آمد و مؤدبالدوله را صدا کرد. همان روزهای سوم و چهارم شهریور بود همانوقت. صدا کرد و چنددقیقهای چیزهایی در گوش مؤدبالدوله گفت. مؤدبالدوله رنگش مثل گچ شد. یک دفعه آمد و عرض میکنم که، خانمش را صدا کرد و یک چیزی به او گفت و بعد به بچههایش گفت «همهتان بروید خانههایتان. من هم امشب مسافرت میکنم.» البته من آنجا بودم شب هم ماندم پهلوی آنها. بعد معلوم شد که رضاشاه، دفعه اولی که بنا بود از تهران برود مؤدبالدوله هم بنا بود با او برود و اتفاقاً اینها رفتند و آن روز من منظرهای دیدم، آقای لاجوردی، که اصلاً برای من، پیشخدمتهای دربار یک صندلی با یک مبلی روی شانههایشان گذاشته بودند از درمیرفتند بیرون، اینجور وضع یک دفعه برهم خورد.
مصاحبه با دکتر شمسالدین جزایری – نوار شماره ۲
روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- یعنی مگر…
ج- میبردند، اثاثیه را میبردند. اثاثیۀ رضاشاه….
س- نگهبانی، گاردی، چیزی نبود؟
ج- گارد بود ولی اینها، بنده نمیدانم، از جلوی من بردند. البته همان گاردی که شاهپور علیرضا آمد، آن دری که رو به خیابان دربند است، ملاحظه میفرمایید؟. این در، چندتا در داشت ولی آن دری که میرفت به آن سربالایی که به طرف آبشار و آن سر پل، این در را من دیدم که شاهپور علیرضا آمد مسلسل گارد را بگیرد به او نداد. گفت، «من را خواهند کشت و حق ندارم به شما بدهم.» ولی من دیدم که پیشخدمت با صندلی یعنی مبل یک مبل یک نفره را از اینها را البته مال آن تو را برداشت برد، بله، اینجور به هم خورده بود. بعد نمیدانم مردم هم از کجا اطلاع پیدا کرده بودند که رضاشاه رفت، یک درویشی عمامۀ مولوی سبز هم سرش بود آمده بود همان جلوی در، که در باز بود البته در را نبسته بودند، هی شروع میکرد، «ای دنیا دیدی که ظلم چهکار میکند. چطور عاقبت ظلم چه…» مردم هم دورش جمع شده بودند من فکر میکردم الان اینها میآیند میریزند اصلاً میچاپند. ولی مردم البته انسانیت کردند آن روز. بنده بودم شب را آنجا که نصف شب برگشت رضاشاه، او را برگرداندند. یک سه چهار روز بعدش رفت که مؤدب الدوله هم نرفت با او، یعنی نخواسته بود که او برود والا میرفت او.
س- دو دفعه ترک کرد رضاشاه؟
ج- دو دفعه کرد. اولش رفت نصف شب برگشت، شام هم نخورده بود، شام هم نداشت که مؤدبالدوله آمد خانمش فوراً یک غذایی دستی، آشپزهایش هم گذاشته بودند، آشپزهای رضاشاه هم رفته بودند، آشپزهای مؤدبالدوله هم رفته بودند. ملاحظه میفرمایید؟ یکهمچین وضعی بود، شب برهم خوردهای بود. خلاصه عرض میکنم که، ماند و بعد از سه چهار روز او رفت. غرضم این است که بنده هم حالا در دخانیات هستم. این اسمیت راهنماییهای خوبی هم به من کرد قبل از اینکه آنها، اولاً منزل او در خیابان عینالدوله سابق خیابان ایران است حالا اسمش، یک کوچهای بود یک کوچه بنبست به نام، عرض میکنم، کوچه دکتر سنگ. یک خانهای بود مال بوذری مجلس، این اسمیت اجازه کرده بود آنوقت. یک ماه قبل از واقعه این منزل را یکدفعه عوض کرد رفت یک خانۀ چسبیده به سفارت انگلیس قلهک رفت آنجا. و بعد به من میگفت که «اوضاع به هم میخورد. ممکن است ما را هم بگیرند و اینها.» البته هم به من حالی میکرد یک مثل حالت اطمینانی به بنده پیدا کرده بود. «شما هم اینجا وضع بد میشود.» عرض میکنم که، «یک قدری آرد بگویید بیاورند و اینها.» برای اینکه ما ناهار میدادیم به کارگرها. دوهزار نفر هم آنوقت کارگر داشتیم. «و شما تأمین آذوقهای بکنید برای اینکه اگر در ناراحتی افتادید و آذوقهای پیدا نشد شما تأمین داشته باشید.» بنده هم آنوقت لقمان نفیسی مدیرکل غله بود به او تلفن کردم پول هم من چک برایش فرستادم از دخانیات، بیست خروار گندم خریدم. دو تا دکان، دوتا تنور نانوایی تافتون پز آنجا درست کردند. چون وقتی رضاشاه رفت یعنی به طور قطع رفت، از فردای آن دکانهای نانوایی بسته شد در تهران، دکانهای سقطفروشی. هیچچیز دیگر پیدا نمیشد. نمیدانم آقا آن وقت چه اطلاع …
س- من آنموقع سه سالم بود.
ج- سه سالتان بود. عرض میکنم که، بنده و دو هزارتا کارگر، رفقا و همکارهای وزارت دارایی من، این مدیرکلها، مثلاً نیکپی مدیرکل، عرض میکنم، گمرک بود. آن دکتر احتشام مدیرکل، نمیدانم، کالاهای متفرقه بود و امثال، شادمان یک جای دیگر. اینها که اتومبیل داشتند و یک پولی هم در اختیارشان بود، اینها، خوب، گرفتند البته بعد پس دادند، و گذاشتند همه رفتند اصفهان. بنده از وزارت دارایی، بنده تنها ماندم، دخانیات و دو هزارتا کارگر. بنده هم دیدم هیچ چارهای ندارم. خودم روزها میرفتم آنجا، گاهی هم شب میماندم. خوب، البته یک ماشینی بود و بنده را، بنزین هم ما داشتیم برای اینکه اتوبوس و اینها برای کارگرهایمان داشتیم. و بنزین و اینها هم روی همهاش هم اقرار میکنم که روی تذکر آن اسمیت من آن کارها را کرده بودم. تهیه کرده بودم و میماندم و این کارگرها را نگاه میداشتیم و یک ساعت دخانیات ایران تعطیل نشد. و به جای ناهار نان خانوادۀ کارگرها را ما میدادیم. البته زیادتر هم میدادیم بهطوریکه مثلاً اوضاع که عوض شد تقریباً دیگر آردی برای ما باقی نمانده بود و ما همه را پخته بودیم و بین اینها تقسیم کرده بودیم. البته این وضع دخانیات من بود و آن شخص و آن وضع رضاشاه هیچ کس جرأت نمیکرد به او بگوید. آن هم بعد از یک ماه گذاشت رفت. البته او یک کار دیگر هم کرد در دخانیات، از این چهارده نفری که خوب میشناخت آنهایی که نازی بودند، دهتای اینها یا نهتای اینها آلمانی بودند، سهتا یا چهارتایشان چکسلواک بودند، یکیشان به نظرم اهل هنگری بود رومانی بود، اینها بودند. آنهایی که نازی بودند و طرفدار چیز بودند تحویل روسها داد، همین اسمیت، که آنها فرستادند به روسیه، قطعاً آنجا تلف شدند. آنهایی، مثلاً یک گومیستر بود رئیس تعمیرات ما بود، این کاتولیک بود و مخالف با هیتلر، چهارتای اینها را فرستاد به استرالیا، آلمانی هم بود این گومیستر. فرستاد به استرالیا، گفت، «اینها مخالف نازی بودند و آنجا هم.» بعد هم اینها برگشتند صحیح و سالم به ممالکشان. این هم یکی از کارهایی بود که… بعد هم بنده بودم تا دو سال و نیم. البته زمان من هی دو دفعه دخانیات قیمتش بالا رفت. بنده میفرستادم انبارهای سیگار و مال شیخاحمد سیگاری و وفا و توتون و تنباکو اینها را اختلاف قیمتش را میگرفتم و میفرستادم به وزارت دارایی. عرض میکنم که، بعد دیگر آقای بَدِر آمد. او دیگر صلاح نمیدانست که با من باشد. او حق هم داشت برای اینکه من همفکر او نبودم. آقای نیکپی را گذاشت آنجا.
س- نیکپی که میفرمایید اعزاز نیکپی؟
ج- نخیر برادرش، عموی همین نیکپی که کشتندش. اینکه رئیس شهردار بود پسر اعزاز بود. عمویش منوچهر، عرض میکنم، نیکپی بود که از رؤسای وزارت دارایی بود و جزو دسته بدر و آن دسته، بله، میرزاحسینخان خواجهنوری که اینها یک دستهای که ماها با آنها تماسی نمیتوانستیم داشته باشیم برای اینکه آنها یک فکر… بعد بنده از آنجا آمدم بیرون و آمدم به، عرض میکنم، وزارت دارایی بهعنوان مشاور اقتصادی، یک آقای نظام امامی را رئیس یک ادارهای کرده بودند به نام ادارۀ مشاورین اقتصادی، مشاورین اقتصادی ایرانی. این تحصیلکردههای اروپا را که در جاهای مختلف بودند، اینها همه را آنجا جمع کرده بودند. بنده را هم از آنجا منتقل کردند به اینجا. که آن هم بنده یک ملاقاتی با میلیسپو دارم آنها به جای خودش محفوظ. عرض میکنم که، این وسط حزب ایران، که شاید میل داشته باشید من عرض بکنم.
س- حتماً، بفرمایید.
ج- تشکیل آن را. عرض میکنم که، بعد از اینکه، من که در دخانیات بودم و بعد هم از آنجا آمدم بیرون و با شرکت توزیع سیگار دخانیات ارتباط داشتم، این آقای دکتری بود که استاندار آذربایجان شد در موقع پیشهوری. نمیدانم، اسمش را لابد دارید.
س- بله.
ج- این رئیس بنگاه تعاونی یکی از کارخانهجات بود، نمیدانم کارخانهجات…
س- جاوید را که نمیفرمایید؟
ج- جاوید، موسی جاوید. اینها یک تشکیلات تعاونی درست کرده بودند. ملاحظه میفرمایید؟ بنابراین، بهاصطلاح چپها اولش به یک صورتی چاپخانهها، بعدش فرهنگ گیلان، بعدش هم پنجاه و دو نفر، که بنده هم باز در تماس با این مدرسۀ شرف، خوشبختانه من رفتم اروپا چون مرکز اینکار دبیرستان شرف بود که مدتی بنده معلمش بودم بعد هم ناظمش و بعد هم. این آقای دکتر ارانی موقعی که من ناظم بودم معلم فیزیک و شیمی آنجا بود.
س- اینقدر که تعریفش را میکنند واقعاً آدم فاضل…
ج- فاضل، خوشاخلاق، به نظر من ملی، البته آنوقت چون دیکتاتوری رضاشاه بود اینها هم راه دیگری نداشتند. این هم در آلمان درس خوانده بود. خانوادهاش هم خیلی از نظر مالی ضعیف، شاگرد اول هم شد در دارالفنون. شاگرد اولهای دارالفنون سه سال قبل از بنده مدرسۀ دارالفنون را تمام کرده بود. این در هر صورت، بنده و او خیلی روابطمان خوب بود. اینها اولش در وزارت فرهنگ به صورت مهمانیهای خصوصی یک جلسههایی تهیه کردند منجمله یک شبی ابوالقاسم نراقی که مسلماً با اینها همکاری داشت، عرض میکنم که، شب جشن عروسیاش رفقای فرهنگ ما را دعوت کرده بود. یزدانفر بود، انیسی بود، یک دستهای از، بهرامی، بنده هم بودم. آنجا دکتر ارانی بود و عرض میکنم که، دکتر یزدی بود و دکتر امامی بود که خودش را از اینها جدا کرد، آن امامی داماد زنجانیها، آقایانِ…
س- ذوالفقاری؟
ج- ذوالفقاریها، داماد ذوالفقاریها. او بود و عرض میکنم که، آن برادرش پدر احسان نراقی بود، امام نراقی که هنوز زنده است از اینها باقی مانده است.ما آنجا بودیم خیلی دوستانه با هم صحبت میکردند و صحبت میشد و جلسات مجالس تکرار میشد. من و دکتر ارانی روابطمان به آنجا رسید که من را دعوت میکرد. یک رادیوی بزرگی داشت در یک کوچه انتخابیه روبهروی موزه یک کوچههایی میرفت که بعد میخورد به خیابان شاپور، ارامنه آنجا منزل داشتند، یک حیاط خرابهای، دیوار خرابه خیلی طولش زیاد، آنجا اتاقی داشت، او رادیو مسکو را میگرفت. آنجاها تبلیغش کرده بودند او میگرفت. من…
س- به زبان فارسی؟
ج- به زبان روسی و فارسی هر دو. من گوشم سنگین است. یک شبی که مرا برد آنجا به من اطمینان میکرد تا این حد که مرا میبرد آنجا میگفت، «ما این را داریم.» البته هیچوقت صحبت، چون میدانست من یک آدم مذهبی هستم، با من صحبت مذهب و این حرفها را نمیکرد، از اوضاع خراب ایران از دیکتاتوری و اینها صحبت میکرد. با هم میرفتیم دربند، با هم میرفتیم آبشار. خلاصه بنده تصادف کردم رفتم اروپا که سه ماه بعد اینها را، چهار ماه بعدش اینها را گرفتند. چهارده نفر از شاگردهای مدرسۀ شرف ما را گرفتند که آن سجادیها بودند، عرض میکنم که، خردمندها بودند، عرض میکنم، مکی نژاد بود و یک دسته شاگردها، همان قدوه شاگرد مدرسۀ شرف بود که جزو مغزهای متفکر اینها شده بود در… چهارده نفر خلاصه از آنجا بودند. در هر صورت بنده با این آقایان آشنا بودم و چی میخواستم خدمتتان عرض بکنم؟
س- جریان دکتر جاوید و تشکیلات تعاونی بود که برگشتید…
ج- تعاونی. خلاصه، اینها پس وضع ارانی هم به این صورت که من هم یک تماس مختصری بدون اینکه صحبت حزب بکنند و اینها، و چهارده نفر از آن پنجاه و سه نفر هم شاگردهای مدرسۀ شرف بودند. بعد من دیدم جاوید و اینها یک شرکتهای تعاونی دارند و میآیند از اینجا سیگار میگیرند و اینها. بعد معلوم شد حزب توده تشکیل شده. وقتی حزب توده تشکیل شد ما و مهندسین هم یک تشکیلاتی داشتیم. هژیر آنوقت وزیر بود، نمیدانم، وزیر صنایع بود، وزیر معادن بود؟ یک اعتصابی مهندسین علیه هژیر کردند، لابد به عرضتان رسیده.
س- بله
ج- عرض میکنم که، این اعتصاب به صورتی درآمد کمکم یک قدری بهاصطلاح توسعۀ بیشتری پیدا کرد، اینها خواستند چیزی بنویسند توی روزنامهها، من وارد نبودم خودشان وارد بودند. این را از دکتر عبدالله معظمی به شما عرض میکنم. دکتر عبدالله معظمی یکروز آمد به منزل من و به من گفت که، «اینها با هر روزنامهای تماس میگیرند مهندسین که نظریاتشان را در آن بنویسند پول میخواهند از اینها، مهندسین هم که پول ندارند.» آنوقت هم پولی نداشتند مهندسین تازه از اروپا آمده اینجا ماهی، نمیدانم، نود و دو تومان، صد تومان، چهقدر، صدوپنجاه تومان حقوق میگرفتند. «شما با این روابطی که با فرهنگ دارید تقاضای یک روزنامه بکنید، روزنامه را بگذارید به اختیار اینها.» بنده هم گفتم با کمال میل. رفتم وزارت فرهنگ و در عرض چند روز روزنامه «شفق» را، البته «شفق سرخ» مال دشتی بود، بنده روزنامه «شفق حق» را گرفتم و به اختیار این مهندسین گذاشتم. اینها هم البته تویش نوشتند و بعد چون رفقای حقوقی هم با اینها همکاری میکردند به فکر این افتادند، گفتند که، «حالا که همچین شده تودهایها هم دارند تشکیلاتی دارند میدهند، ما هم که بیطرف هستیم حزبی تشکیل بدهیم اسمش را هم «ایران» بگذاریم. ناسیونالیستیم از نظر سیاست هم بیطرف. چهل نفر ما شدیم آقا.
س- عجب.
ج- یعنی تشکیل دهندگان حزب ایران چهل نفر تحصیلکردههای اروپا بودند که مسنترین آنها دکتر شفق بود و جوانترین آنها این رفقای جوان ما بودند. دکتر سنجابی جزو چهل نفر اولیه نبود.
س- یادتان هست اولین جلسه را؟
ج- اولین جلسه بله، یادم است. یعنی بود آنجا اولین جلسهای که تشکیل شد شفق صحبت کرد. با محلش در همین محل کانون مهندسین بود؟ درست یادم نیست. یا یک جای دیگری بود. ملاحظه میفرمایید؟ اولش هم، خوب، البته ما جا نداشتیم. به نظرم در همین جایی که مهندسین توی خیابان سعدی از خانههای دیبا یکیاش را اجاره کرده بودند، به نظرم اولین جلسه را ما آنجا، خیال میکنم، عرض کردم من یادداشت نکردم ولی تصور میکنم اولین، که شفق سخنرانی کرد، دکتر شهید نورایی بود، دکتر عبدالله معظمی بود، دکتر زنگنه بود، بنده بودم، عرض میکنم که، مهندسین، مهندس حسیبی بود مهندس فریور بود، مهندس زیرکزاده بود، عرض میکنم، مهندسین دیگر بودند که روی هم رفته چهل نفر ما بودیم و این را تشکیل دادند. در اساسنامه هم از نظر سیاست خارجی نوشته بودیم که، «ما بیطرف هستیم.» آن چیزی که هم دکتر مصدق بعد تعقیب کرد. «نه شرقی، نه غربی.» و به این صورتها درآوردند. که حالا هم آقای خمینی و دستگاهشون آن را درمیآورند، عنوان بیطرفی، استدلال ما هم این بود که این آقایان روسها یک دستهای را دارند، انگلیسها یک دسته رفقایی را دارند. یعنی آن قدر اینها با همدیگر در زدوخورد و مبارزه خواهند بود که یکروزی احتیاج دارند به اینکه یک دسته بیطرف اگرچه وابسته به خودشان نباشد، اینها را بیاورند و این وضع ایران را از این صورت بیرون بیاورند. آنوقت ما هر نفرمان به قرآن قسم خورده بودیم برای این اساسنامه. خوب، روزنامه…
س- سردستهها هم آن سه چهار نفر بهاصطلاح
ج- همهشان بودند. ملاحظه کنید با یک…
س- اسم آقای مهندس فریور بهعنوان مثال.
ج- حالا، مهندس فریور اولاً شاگرد اول بود در دارالفنون. بعد هم در کنکور اول شاگرد اول شد. در کنکور دوره اول در ۱۳۰۶ او باز شاگرد اول شد، خیلی خوشبیان و سمپاتیک بود، ملاحظه میفرمایید. در اروپا هم البته مدارس بزرگ را امتحان نداد در فرانسه، مدرسه پلیتکنیک و یا سانترال و اینها را. ولی همان مدرسه را امتحان داد و رفت به گرانوبل و مهندسی آنجا را خواند. بعد هم آمد آن مدرسۀ عالی الکتریسیته را خواند و رویهمرفته برجستگی داشت نسبت به آنهای دیگر، آنهای دیگر قبولش داشتند. از رفقای ما هم مثلاً ارسلان خلعتبری جزو همان دستۀ اولیۀ ما بود. ماها بودیم تحصیلکردههای حقوق. عرض کردم دکتر سنجابی هم نبود اولش.
س- اللهیار صالح چطور؟
ج- اللهیار آخر آخر آمد. حالا به شما عرض میکنم. بعد که حزب ایران یک تشکیلاتی، یعنی صورتی پیدا کرد و رسماً اعلام به اصطلاح تشکیلش را کرد و روزنامۀ مهندسین هم دسته اولیهایشان یک پانزده نفر شانزده نفر همه وارد در این جلسه شدند روزنامه هم آن روزنامه شفق بنده ارگان چیز شد.
س- ارتباطی بین اسم «شفق» و آقای دکتر شفق نبود؟
ج- ابداً. ابداً. بنده رفتم آنجا هی اسم، هیچ، هیچ، اصلاً دکتر شفق وارد نبود. مسئله بین من بود و عبدالله معظمی، دو نفری، من رفتم اتفاقاً گفتیم آنجا اسم بردند شفق و بنده پسندیدم. هیچ اصلاً با آقای شفق ارتباطی نداشت. بههیچوجه. بعد آمدیم، عرض میکنم که، روزنامه شد، خوب، اینها شروع کردند به چیزنویسی. بله، عرض میکنم که، دکتر علی اکبر اخوی بود. دو نفر را یادم است که از ما بعد جدا شدند. یکی دکتر شفق بعد از چند ماه رفت. یکی هم دکتر علی اکبر اخوی بود. بله. شهید نورایی هم مأمور شد، مأمور آتاشۀ اقتصادی ما شد در فرانسه و آن هم آمد بیرون. ولی بقیه بودند.
س- مهندس زنگنه هم بود؟
ج- مهندس زنگنه…
س- احمد زنگنه؟
ج- احمد زنگنه، بله بود.
س- تشکری؟
ج- تشکری بعدها آمد. عرض کنم، آن آقای مهندس بود که رئیس اداره برق تهران شد بودند. خیلی مهندس خوبی بود. فریور میگفت، «من او را قویتر از مهندس احمد زنگنه میدانم.»
س- نیرنوری؟
ج- نه، نیرنوری جزو ما نبود، نخیر. رئیس برق تهران بود مدتی. بله اسم او یادم نیست.
س- بله، یادتان نیست.
ج- نه. از رفقای خوب ما بود. خیلی آدم قرصی هم بود، خیلی قرص بود. بله، واقعاً هم قرصتر از همه بود. احمد زنگنه از خودش خیلی مرد سمپاتیک و خوبی است. آدم خوبی هم بود. بله، در هر صورت، مدتی خوب، ما بودیم و یک سال هم بودیم و روزنامه هم در اختیارشان بود. کمکم روزنامۀ ما شروع کرد به اینکه به یک افراد واقعاً غیرمستحقی حمله میکرد، جوان بودند، خود بنده هم گاهی، یک سه ماه چیز ننوشتم. بعد از من هفتهای بنده، سه نفر بودیم، من و زیرکزاده و فریور هفتهای دوتا سرمقاله میدادیم. و این همینطور ادامه پیدا کرد، گاهی هم که آنها ناخوش میشدند گردن مرا میگرفتند گاهی من چهارتا سرمقاله برای روزنامه شفق میدادم. من یک قدری کمکم به آنها گفتم آخر آقا، آنقدر دیگر بیخودی، یکقدری جنبۀ شخصی پیدا نکند فلان عضو وزارت پیشه و هنر با معاونش بد است یا با رئیس حسابداریش، نمیدانم، از او چه خواسته نداده. هی بیخودی مردم را… ما شأنمان نیست. بایستی واقعاً… بعد روزنامۀ… بنده هم دبیر اول، دبیر حزب ایران در سال اول بنده بودم. یک سال و خردهای من بودم. کمکم این تذکرات بنده موجب شد که رفقا گفتند، «اگر خوب خیلی ناراحت میشوی…» زیرکزاده رفت آن روزنامۀ جبهه را تقاضا کرد و گرفت. گفت، «اگر میل داری…» من عوض او گفتم که شما بگذارید فرق نمیکند. بنده موافقت کردم. مدتی که گذشت کمکم عنوان این شد که، اگر خاطرتان باشد، تودهایها در آنوقت هی داشتند توسعه پیدا میکردند، کارشان هم به جایی رسیده بوده که توی کارگران کارخانهجات مثلاً کورهپزخانهها و امثال اینها، که بساط اینها را مردن آقا سید ابوالحسن اصفهانی به هم زد و سیدمحمد بهبهانی باعث این کار بود و او یک عزای عمومی در تمام ایران اینها درست کردند به نام وفات… مردن آقاسیدابوالحسن اصفهانی، توجه میفرمایید؟ که حتی حزب توده که درخیابان فردوسی منزل آن سرلشکر چیچی بود که وزیر جنگ بود یک وقت، قد گندهه بلندی که روبهروی خیابان سوم اسفند بود دست راست، سهتا بیرق سیاه زدند و خودشان در چندتا فاتحه آمدند، مخصوصاً کارگران کورهپزخانههایشان، که من آن روز بودم که آمدند به مسجد سیدعزیزالله در بازار، و به این ترتیب بساط اینها را متزلزل کردند. ولی آنوقت این قضیه کمکم با قضیۀ آذربایجان شد و اینها آمدند تا قزوین و تا تاکستان آمدند. تودهایها برای اینکه بگویند که تمام روشنفکرهای ایران که در رأس آنها حزب ایران قرار داشت با ما هستند، کمکم زیر پای آقای مهندس آن فریور را کشیدند و او را بردند و آن قضیۀ ائتلاف با حزب توده را چیز کرد. حالا، قبل از این زمان دوتا حزب کوچولوی دیگری هم تشکیل شده بود که یکی آنها آقای دکتر سنجابی و دکتر مسعود ملکی رهبرانشان بودند. و یکی هم آقای میمندینژاد و انجوی شیرازی. هردوی اینها آمدند با ما ائتلاف کردند، توجه میفرمایید؟ و روزی که ما محلی در خیابان شاهآباد گرفته بودیم و بنا شد که از هر سه حزب هر کدام دو نفر صحبت بکنند، بنده و مهندس حسیبی از حزب ایران. دکتر سنجابی و شاید مسعود ملکی، به نظرم شاید او بوده، یکی دیگر از آنجا دو نفر آن حزب ثالث هم که من اسم این دوتا را فراموش کردم، آقای دکتر سنجابی خودش میداند من حالا یادم رفته است، آقای انجوی شیرازی و عرض میکنم که، چیز و همان، به شما عرض کردم، میمندینژاد سخنرانی کردند. آن روز من در آنجا وضع انتخابات دورۀ چهاردهم که خودم گرفتارش شده بودم در خوزستان تشریح کردم. ضمن بیانات دیگر این را هم گفتم و مداخله البته عرض میکنم که، دستگاه شرکت نفت و آن وقت چون در دورۀ چهاردهم شوشتریها آمدند مرا بردند به خوزستان برای اینکه وکیل شوشتر بشوم. چون شوشتر آنوقت مرکز انتخابات بود. اهواز و عرض میکنم که، مسجدسلیمان و آن یکی دیگر، مسجد سلیمان و آن شهر اهواز و آن شهر سومی که اسمش یادم رفته، اینها همه حوزۀ تابع شوشتر بودند. چون در موقعی که قانون اساسی را نوشته بودند شوشتر مرکز خوزستان بود. جمعیت جمعیت آنوقت بود. اهواز دوهزار نفر بیشتر، یک بندر کوچک دو هزار نفری بود و مرکز آنجا بود و انتخابات در آنجا میشد. بنده وقتی رفتم آنجا هنوز اشغال بود. جیکاک که رئیس، عرض میکنم، انتلیجنت سرویس عضو شرکت نفت بود ولی لباس دیگر هم فرم…
س- جیکوب.
ج- بله جیکوب. او به تنش کرده بود و مصباح فاطمی هم.
س- استاندار بود.
ج- استاندار بود و یک مهران نامی، عرض میکنم که، آنجا بود در قنسولگری آنجا، کلنل گالیوی، شاید اسمش را شنیده باشید، همین که رئیس بازداشتگاه ایرانیان در زمان جنگ در اراک بود و کنسول ژنرال بود و بعدها رفت از آنجا. معلوم شد که ده سال هفت هشت یا ده سال مشاور عالی امیر بحرین بوده است، بعد از اینکه از ایران رفت. من اینجا اتفاقاً پیدایش کردم. یادم هست رفتیم آنجا به خوزستان برای انتخابات، من اولین کاری که کردم رفتم به… تدین آنوقت وزیر کشور بود، سهیلی هم وزیر چیز بود، رفتم گفتم، من میدانم که در خوزستان انگلیسها چیز دارند شما که معلم من بودید مدیر مدرسۀ ما بودید، اولی که این آمده در تهران اولین جایی که روضه خوانده بود در منزل عموی من بود و بنابراین خیلی هم ارتباط خوب داشت با ما، با عموی من، با دیگران، با خود بنده. در زمان مرآت هم خیلی با او بد بود کارهایش همه مال مدرسۀ تدین را که در پامنار بود جایش را عوض کرده بود رفته بود آنجا، من همهاش را انجام میدادم و اینها. گفتم شما بهعنوان پدرم میگویم شما ببین اگر مخالفت نمیکنند با من من بروم شوشتریها آمدند مرا میخواهند ببرند آنجا. گفت، «نه، من میروم میبینم.» فردایش رفت. اتفاقاً صادق سرمد هم آن روزی که من رفتم آنجا آنجا بود، او هم شاگرد مدرسۀ تدین بود، شاگردش بود. فردایش رفتم، گفت، «نخیر هیچ اهمیت ندارد. نخیر هیچ کس با شما مخالفت… شما بروید اگر رأی داشته باشید میبرید.» گفتم خیلی خوب ما میرویم. البته من رفتم، برگشتم به خوزستان پیش مصباح فاطمی. مصباح فاطمی تلگراف تدین را درآورد که گفت، «بفرمایید، این دروغ میگوید به شما گفته صادق بوشهری حتماً باید از اینجا وکیل بشود.» البته بنده ماندم آنجا و حالا بعد خواستند به ما پول بدهند نگرفتیم. بعد هم شوشتر تمامش تقریباً از سه هزار و خردهای رأی آن به اسم من بود اینها البته صندوقها را عوض کردند و عرض میکنم که، به اسم صادق، و سیصد تا رأی او را زیادتر از بنده کردند. او انتخاب شد. این را عرض میکردم. در هر صورت بنده در آن روز سخنرانی این جریان را گفتم. البته خیلی هم نسبت به تدین یک کلمۀ بدی گفتم. گفتم این مرد مثلاً بیشرف مثلاً، این کلمه را که بعدها تدین مرا دید که «آقا، چرا این کلمه را گفتی؟» گفتم، خودتان فکر کنید که بدتر از این نمیشد. من آمدم از شما میگویم من مقروضم من پولی ندارم، من چیزی ندارم، آمدند مرا میبرند آنجا باز هم چیز خواهم شد. آنجا صادق بوشهری به من خواست بیستوپنجهزار تومان بدهد در آن تاریخ. پنجهزار تومان هم به آن شکرالله خان رئیس انجمن شوشتر گفتیم نمیگیریم.
س- که شما هم صرفنظر کنید.
ج- بله صرفنظر. گفتم نه، من آبروی خانوادۀ جزایری را اینجا نمیبرم. برای اینکه هم سابقه خانواده جزایری و آن خدماتی که آن بیچاره کرده همه حنفیها عشایر اینجا همهشان حنفی بودند همه را سید نعمتالله شیعه کرده. علت اینکه میبینید آقا، اینها هم هیچوقت برنگشتند به طرف عراق برای اینکه اینها شیعه هستند. یعنی تمام عشایر حنفیشان را هم سید نعمتالله شیعه کرد. به هر حال، من آبروی اینها را نمیبرم. همه هم میدانستند. خوزستانیها خودشان به من میگفتند. در هر صورت آن جریان آن…
س- خوب، حزب ایران نتوانست در تهران سروصدا بکند و بگوید که انتخابات صحیح نبوده و اینها.
ج- حالا، بنده که برگشتم وضع به صورتی، احمدآقا رفت آقا، مصباح فاطمی، احمدآقا وزیر کشور. وضع به این صورت بود که خواست مصباح فاطمی را عوض بکند زورش نرسید. بنابراین دیگر. من آمدم به سهیلی گفتم، گفت، «آقا، شکست خوردید؟» ملاقاتش کردم، گفتم، شما شکست خوردید. گفت، «چرا؟» گفتم، برای اینکه من انتخاب شده بودم صندوق را استانداری که تحتنظر شما نیست و تحتنظر شرکت نفت و عوامل شرکت نفت است عوض کردند، سرش را انداخت پایین. بعد هم آن کتاب را بعد برایش نوشتنم. آنجا هم توی، از مقالاتی که برای شفق نوشتم یکیاش همان طرز انتخابات و وضع مداخلات آنها بود در آنجا. در هر صورت این هم وضع انتخابات.
س- خوب، آن روز سخنرانی چه شد آنوقت بعدش؟
ج- بعدش ائتلاف شد و حزب ایران رو به پیشرفت و تا اینجا میخواستم خدمتتان عرض بکنم. تا یک وقت ما شنیدیم که آقای فریور رفته با حزب توده ائتلاف کرده. حالا عرض کردم آن سنجابی و اینها بد کردند بعدها دو ماه یا سه ماه قبل از ائتلاف اللهیار صالح را هم آوردند. من هم که به اللهیار صالح ارادت داشتم، با جهانشاه صالح دوست بودم، با علیپاشاخان دوست بودم. با اللهیارخان هم واقعاً ارادت داشتم. همه استقبال کردند. دکتر عالمی هم مثلاً بعد آمده بود.
س- پس بعد از اینکه این سه حزب ائتلاف کردند آقای اللهیار صالح…
ج- به فاصله یک سال بعدش. به فاصله یک سال هم شاید زیادتر. بعدش ایشان و دکتر عالمی و یک دستهای از این قبیل، این آقایان تشریف آوردند آنجا. خوب یادم است.
س- دکتر بختیار هم که هنوز جوان بود.
ج- اصلاً نبود داخل آنها. اصلاً نبود جزو آنها. خوب، البته آنجا مثلاً رفقای ما بودند، آقای دکتر سنجابی بود، آقای اللهیارخان بودند، آقای ارسلان خلعتبری بودند. دکتر حسن افشار بود. عرض میکنم که، دکتر حسینی بود.
س- دکتر آذر؟
ج- دکتر آذر نبود جزو اینها، نخیر. اینها بودند دستهای. یک دسته تحصیلکردههای مهندس بودند و یکدسته تحصیل کردههای حقوق و از شاگردهای ما هم بودند، از شاگردهایی که ما در دانشکده حقوق و یا آقایان در دانشکده فنی تهیه کرده بودند اکثریت را اینها. اما در کارخانهجات اینها، تودهایها تعلیم دیده هستند و خوب، میدانند. اینها هم همهشان دنبال کار و زندگی. آنها هم یک دستهشان شاید مثلاً از جاهای دیگر به آنها پرداخت میکردند. تودهایها خیلی بیشتر در کارخانهجات نفوذ کرده بودند تا حزب ایران. حزب ایران بهاصطلاح، آن چه میگویند؟ آن یقه آهاریهای.
س- کارخانهجات
ج- کارخانهجات بودند و اینها. از اینها یک دستهای البته بودند ولی بیشترش روی تودهایها بودند. و اینها هم تصمیم داشتند که بگویند که تمام انتلکتوال ایران جزو حزب توده هستند، با آقایان مذاکره کردند. بعد که بنده اطلاع پیدا کردم من و آقای ارسلان رفتیم خدمت آقای دکتر مصدق. چون آقای دکتر مصدق وارد بود در تشکیلات ما جلساتی هم سخنرانی میکردند، دوتا جلسه سخنرانی خیلی زیبا و قشنگ. نمیدانم، دکتر مصدق را دیده بودید، هم حافظهاش خوب بود هم شوخیهای، مثل همین فرنگیها، در سخنرانیهایش همینطور مزاح میکرد و شوخی میکرد و خیلی هم خوب نتیجه میگرفت. دومرتبه آمدند ایشان در محل حزب ایران و برای ما سخنرانی کردند. وقتی اینطور شد من و ارسلان یکروزی رفتیم به احمدآباد و ناهار، به ایشان اطلاع دادیم و به پسرش و اینها، که ما میخواهیم برویم خدمت آقا. رفتیم آنجا و جریان را به ایشان گفتیم که آقای فریور رفته با اینها ائتلاف کرده. باور بفرمایید، گفت، «خودش رفته اینکار را کرده؟ به او گفتید؟» گفتیم چند جلسه هم با او صحبت کردیم و بحث کردیم. گفت، «بزنید بیرونشان بکنید.»
س- گفت، «بزنید و بیرونشان کنید.»
ج- «…بیرونشان کنید.» گفتیم خوب، ما میرویم و آخرین بهاصطلاح اعلام خطر را به ایشان خواهیم کرد و آخرین تذکرات را میدهیم. اگر نشد دستور آقا را اجرا خواهیم کرد، من و ارسلان خلعتبری.
س- این آقای دکتر فریور و…
ج- مهندس فریور
س- مهندس فریور، اینها با وجود اینکه حزبتان نسبتاً تعدادش محدود بود اینها هیچوقت مشورت با اعضا نکرده بودند؟
ج- حالا عرض میکنم. تمام مهندسین در جلساتی که بعد ما تشکیل دادیم، دو سه جلسه در محل حزب در شاهآباد همان جایی که اجاره کرده بودیم. خانه هم مال همان دکتر مسعود ملکی مال پدر او بود که ما اجاره کرده بودیم. در یک جلسهای گفتیم خوب، حالا محاکمه بکنیم آقای مهندس فریور را. خواستیمش و آمدیم. گفتیم، خوب، آقا، بگو ببینیم آخر چرا اینکار را کردی؟ زیرکزاده، خوب بنده یادم هست، به او گفت «مهندس فریور من چهلوهشت ساعت است نخوابیدم همهاش فکر کردم که تو دیوانه شدی اینکار را کردی.» رفقای مهندسش اینجور به او حمله میکردند. من و ارسلان و دیگر حقوقیها همهشان به استثنای سنجابی که او هم اولش اعتراض میکرد که رفت با آن طرف وقتی که ما جدا شدیم، بقیه تمام حقوقیها با ما بودند با چندتا مهندس. همۀ مهندسین به استثنای چندنفر با آنها بودند و دکتر سنجابی و دکتر عالمی اینجوری ما جدا شدیم. به او گفتم چرا؟ گفت، «من فکر کردم که مملکت ما…» این استدلال ایشان است. عرض کردم من به او ارادت دارم، دوستش هم دارم. آدم سمپاتیکی هم هست. خوب، اشتباه کرده بود. مهندس اطلاعات حقوقی و سیاسی ندارد، تحصیلات این کار را ندارد. بالاخره گولش زده بودند. در هر صورت گفت که، «من فکر میکنم که این مملکت ما را سیاست خارجی انگلیسی و حالا هم کمکم آمریکایی فرا گرفته و مثل آتش میسوزد. ما باید سیاست روس را بیاوریم مثل یک شیر سماور…» این عین استدلالش است. «شیر را باز بکنیم و این آتش را تا خلیج فارس خاموش بکنیم.» بنده رو کردم به او گفتم که، آقا، این هیچ بچهای، هیچ بیسوادی همچین استدلالی را میکند؟ قربان مثلاً فلانت بروی، نمیدانم، مادرت بروی، آخر این چه استدلالی است؟ مگر این مملکت را اگر این سیاستها آتش دارند آنجا مینشینند که شما با حزب توده این شیر را باز بکنید اینجا چیز بشود؟ این حرفها چیست؟ اینکار چیست؟ ما بیطرف بودیم، ما قسم خوردیم به قرآن به اساسنامهمان، من و تو هر دو قسم خوردیم. من که به قرآن معتقدم تو هم که معتقد بودی به قرآن. من میدانم تو از یک خانواده مسلمانی هستی. آخر این حرفها چیست؟ این حرفها چیست میزنی؟ بعد دیگر عرض کردم، زیرکزاده و دیگر همه به او حمله کردند. من نمیدانم فردای آن روز، پسفردای آن روز چه شد؟ البته موقعی بود که قوامالسلطنه آمده بود اللهیار را از حزب ما جزو کابینه گذاشته بود، سهتا هم از تودهایها توی کابینه. ما شب تصمیم گرفتیم که، عرض میکنم، این آقایان را دیگر راه ندهیم. به آنها هم گفتم، آقا، فردا دیگر نیایید. بنده به ایشان اخطار کردم. مثلاً بنده و بعد هم ارسلان شاخص این عمل جدایی. آقایان رفتند و دو شب بعدش وقتی ما خواستیم جلسه را تشکیل بدهیم دیدیم مأمورین حزب توده با این چیزهای قرمز آمدند آنجا ایستادند و رفتند و آنجا را تصرف کردند و خلاصه ما را راه ندادند. بله، ما هم از آنجا یکسره رفتیم به منزل یکی از دوستان، البته آقای متیندفتری هم آن وقت به ما ملحق شده بود. آقامیرزا محمدصادق طباطبایی هم آمده بود، بهاصطلاح جزو متمایلین قرار گرفته بود. عرض میکنم که، آن آقای نصرالدوله اعتمادی هم آن هم بود. عرض میکنم که، پدر این سپهبد درستی که کشتندش، داماد امام جمعه یا نوه امام جمعۀ تهران؟ حاکمی؟ نه، حاکمی نه.
س- حاتم؟
ج- حاتمی.
س- حاتمی.
ج- حاتمی. پدر او هم جزو ما بود. مصور رحمانی و رفقای ما همه رفتیم بالاخره یک جایی رفتیم…
س- مصور رحمانی هم با شما بود؟
ج- بله، با ما بود. آن آقای مصور رحمانی، نه، آنکه الان اینجاست که بانک بیمه آسیا و بانک آسیا را تشکیل داده بود با متیندفتری و اینها. او هم از شاگردها، خیلی با متیندفتری و خانوادۀ او خیلی آشنا بود. ولی خیلی آدم زرنگی است. اینها همه رفتیم به گراند هتل را اجاره کردیم و رفتیم آنجا. آن سخنرانیهای مفصل راجع به بودجۀ ایران بنده و عرض میکنم، ارسلان و دیگران آنجا شروع کردیم. و یک شب هم از رفقای حزب ایرانمان دعوت کردیم آمدند و اللهیار خان هم تشریف آوردند. خیلی هم از همان شب از سخنرانی که من راجع به بودجه و سرابق بودجه ایران مطالعه داشتم کرده بودم، خیلی هم اظهار محبت کردند. بعد هم آن آقای، یک آقایی بود پدرش در وزارت پست و تلگراف که بعدها منشی خصوصی آقای علا شده بود، سنتور زد و عرض میکنم، بعضی از رفقا، نمیدانم، تصنیف خواندند. و خیلی جلسۀ خوبی بود و گذشت. این هم وضع….
س- شما تحت چه عنوان و اسمی بودید؟
ج- حزب وحدت ایران.
س- که سرانش سرکار بودید و آقای خلعتبری.
ج- عرض کردم اینها همهشان بودند. آقای خلعتبری، بنده یک عضو کوچکی بودم.
س- یعنی آقای اللهیار صالح ماند با آنها؟
ج- ماند با آنها.
س- بله.
ج- آقای اللهیار صالح و آقای دکتر سنجابی در دفاعی که از خودش کرده، اگر خاطرتان باشد، در اولی که در تهران بود قبل از اینکه وزیرخارجه بشود، همان بعد از انقلاب، نوشته است که، «علت اینکه ما،» از او سؤال کرده بود یک کسی. «شما چرا اتئلاف کردید با حزب توده؟» یکقدری کلیات جواب میدهد که، «بله، ما چون آنوقت قوامالسلطنه میخواست با اینها یکجوری کنار بیاید با روسها، به ما گفت که شما با اینها مدارا بکنید.» همینطور مبهم. مدارا بکنید، نگفت که ائتلاف بکنید. خوب، بنده میآمدم من و همین آقای مهندس کیانوری، بنده را دعوت میکرد میبرد در حزب توده مینشستیم اینها سخنرانی میکردند، بنده هم آنجا تماشا میکردم. آن وقت بچههای آنها میآمدند، چون بنده و زیرکزاده و اینها جواب میدادیم، از ما یک سوالاتی میکردند ما جواب میدادیم. بچههای ما میرفتند آنجا از آنها سؤال میکردند جواب میشنیدند. و بهعلاوه اگر واقعاً، من ندیدمش بعد از او بپرسم که، آقا، این چه چیز است؟ البته این نقطه ضعف برایتان مانده. آخر اگر قوامالسلطنه میگفت، خوب، به من هم پیغام میداد. چرا به من پیغام نداده؟ اگر به اللهیارخان پیغام داده از توی کابینهاش. خیلی خوب، چرا به ما نگفتید همچین چیزی را؟ چرا؟ بهعلاوه اینکه به شما گفته مدارا بکنید بعد از این بود که شما جدا شدید و رفتید دیگر. قبلاً به شما نگفته که بروید با آنها ائتلاف کنید. خلاصه ایشان یک دفاعی از خودشان کردند که من نشد از او دیگر توضیح بخواهم که این فرمایشاتی که میفرمایید چیست؟ بله.
س- آقای نخشب هم نقشی داشتند در این…
ج- آقای نخشب هم جزو بچههای بسیار خوب حزب ایران ما بود، خوب، خوب. خواهرزادۀ شهیدیها بود. شهیدیها، جعفر شهیدی و آن مهندس شهیدی کوچکشان، آقا میرزا باقرخان برادر بزرگشان بود. غیر از آن برادر کوچک همهشان مردند بیچارهها. نخشب بود و نخشب با آن چیز خیلی رفیق بود، آن که اشرف داد آتشش زدند، کریمپور شیرازی. یادم هست جلساتی بعد از اینکه ما جدا شده بودیم، عرض میکنم، تشکیل میدادند و ما میرفتیم و کریمپور شیرازی هم که خیلی با من دوست بود، یک آدم پر احساساتی بود، بعداً شنیدم که مثلاً گاهی مثلاً چیز میکرده، اظهار چیزهای زیاد میکرده، ولی در هر صورت با ظلم و بیانصافی او را از بین بردندش. خیلی آدم پراحساسات، نخشب هم خیلی خوب بود. برای اینکه نخشب صمیمی صمیمی بود در حرفهایش. من در آمریکا چهکار کرده نمیدانم. ولی بنده او را به عنوان یکی از صادقترین و با احساساتترین فرد حزب ایران میدانستم.
س- و این ائتلاف ایشان هم در این به اصطلاح جدایی؟
ج- با ما جدا شد.
س- همراه شما بود؟
ج- بله، البته بعد او آمد رفت به آمریکا. جعفر شهیدی اینها همهشان با ما بودند. برادر کوچک، مهندسین همهشان با ما بودند. او رفت به آمریکا و آنجا شنیدم دکترا گذرانده و یک دستهای را او تربیت کرد در آنجا. خیلی با احساست بود. بنده شخصاً به او ایمان داشتم به اینکه در چیزهایش چیز است، عرض میکنم، این. آنوقت انتخابات دورۀ بعد دوره چهاردهم که به این صورت شد که بنده رفتم آنجا، فریور را آمدیم از اینجا انتخاب کردیم، انتخاب شد. همۀ رفقا ما دور و برش در لواسان همه جا میرفتند، شبها روی درختها میخوابیدند برای اینکه رأی تهیه کنند. بنده هم دیگر هیچ داوطلب نشدم. دورۀ پانزدهم آقای قوامالسلطنه به وسیلۀ مصباح فاطمی که به منزل من آمد، گفت، «دورۀ گذشته نگذاشتند شما انتخاب بشوید. ولی این دوره شما از خوزستان انتخاب خواهید شد.» بنده این مطلب را هم باید به شما عرض بکنم، در خوزستان که بودم کلنل گالیوی مختار مطلق خوزستان بود و همهچیز تحتنظر او بود. یک مهران نامی…
س- مقرش در اهواز بود؟
ج- در اهواز بود. کنسول جنرال ما در اهواز بود.
س- پس آن گالت چهکار بود؟
ج- کی؟
س- گالت. ببخشید، اسم طرف را فراموش میکنم. کنسول جنرال بهاصطلاح سیویل انگلیسها در اهواز بود.
ج- او مأمور انتلیجنتسرویس بود و مأمور مراقبت در کار شرکت نفت بود. جیکاک را میفرمایید. جیکاک. اسمش جیکاک بود.
س- بله.
ج- بله. ولی این کنسول جنرال بود. مدتی هم اینجا بود در اراک بود بعد هم برگشت آمد آنجا. بنده در خوزستان که رفتم همۀ خوزستانیها به من میگفتند که «شما باید حتماً قنسول انگلیس را ببنید و با او صحبت کنید.» گفتم من آمدم شوشتریها و خوزستانیها مرا میخواهند، من با ایشان کاری ندارم. یک خانوادهای در شوشتر بود به نام مستوفی. عرض میکنم که یک نصرالله خانی بود از این خانواده، یک مستوفی بزرگتری بود که من یکی دو دفعه دیدمش، مرد موقری بود ولی نسبت به او هم شوشتریها اعتماد نداشتند میگفتند یک وقتی شرکت، چون میدانید در روی کارون بالای شوشتر یک سد ساخته شده که به آن میگویند سد شوشتر، نه سدی که بعدها شد، آب را تقسیم میکرد، آب شوشتر را با آب گر یک طرف شوشتر و با خود آب کارون یک طرف میآمد، بنابراین این آبی را که انگلیسها از نظر کشتیرانی میخواستند استفاده بکنند کم بود و کشتی تا آخر خط نمیتوانست بیاید، همانجا در یک جایی در نزدیک چیز پایینتر چند کیلومتر دورتر آنجا نگه میداشتند. معروف بود به اینکه این خانواده را مأمور کرده بودند به اینکه این سد را از بین ببرند و این خانواده مستوفی بودند. حالا البته این شنیدههایی است که بنده از آنجا شنیدم. ولی آنچه که من میدانم نصرالله مستوفی برادر آن آقا، آبلهرو هم بود، او مأمور ایرانی شرکت نفت و آن دستگاه اطلاعاتی انگلستان بود و رابطش با مردم. او چند دفعه آمد به من گفت، «شما چرا نمیآیید آقای چیز را ببینید. دیدید؟ ندیدید؟» گفتم، نه، ندیدمش. گفت، «بد نیست که شما هم ببینید آخر اینها هم اینجا اختیاراتی دارند و اینها، آقای گالیوی را ببینید.» گفتم من نمیآیم. من تا، نمیآیم اصلاً، هرگز نخواهم آمد. من آمدم که مردم مرا انتخاب کنند. تا آن جریان اتفاق افتاد. ما در حقیقت، بنده و شکراللهخان که آمده بود و آقای عرض میکنم که… همین کسی که عرض کردم خدمتتان کاندید آنها بود برای انتخابات، پسر معین بوشهری، پسر دومیاش، چاق و گنده. عجب، اسمش الان یک دفعه یادم رفت. قبلاً خدمتتان عرض کردم.
س- بله.
ج- بله، این را آقای بهبهانی و آقای موسوی آوردند به خوزستان و در شوشتر هیچ جا راهشان ندادند بردند به منزل محمد ابریشمکار که یک دفعه وکیل شوشتر شده بود، محمد ابریشمکار. بله، عرض میکنم که، اینها آمده بودند شکراللهخان که رئیس انجمن کل خوزستان بود دیده بودند، و آن قضیه پول و اینها را به او وعده داده بودند که بنده را راضی بکند. وقتی آمد گفتم من آبروی خانوادهام را نمیریزم. شما هم مختارید بروید پول… گفت، «به من هم پنجهزار تومان میدهند.» گفتم اگر میخواهی برو بگیر من میمانم اینجا، هر چه به من گفت گفتم، «نه، من اینکار را نمیکنم. من هم با شما میمانم.» برای اینکه خودش آمده بود منزل من در تهران و مرا برداشته بود آورده بود. گفتم حالا بیا یک کاری بکن. برو این آقای مصباح فاطمی را ما گولش بزنیم. برو بگو چون فلانکس قبول نکرد این پیغام شما را که با… واقعاً هم با محبت مصباح فاطمی گفته بود، «نمیدانم فلان کس مقروض است بیاید حالا اینکار را بکند رفع گرفتاری مالیاش را بکند. عرض میکنم که، برو بگو که چون فلانکس با ما همکاری نکرده من هم از او صرفنظر کردم اختیار را بدهید من خودم انتخابات را چیز میکنم، تمام میکنم به نفع آن آقای همان…
س- صادق بوشهری؟
ج- صادق بوشهری. عرض میکنم که، آن هم اختیار داده بوده یک آژان، یک پاسبان تریاکی را فرستاده بود آنجا. این آرا را تقسیم میکردند آنجا، یک مقداری به عقیلی میفرستادند، یک مقداری به میان آب مال خود سادات، یک مقداری به خران خودمان، یک مقدار، رویهمرفته تقسیم کرده بودند که عرض کردم آرا اکثریت قریب به، نمیدانم هشتادوپنج درصدش به نام بنده بود. یک روزه تمام را خواند و وقتی خبر به، عرض میکنم که، فاطمی رسید. فوراً فرستاد یک پرونده مالیاتی برای شکراللهخان و اینکه شکراللهخان را توقیف بکنند. شکراللهخان هم با چندتا سوار گذاشت رفت به کوه. انتخابات هم صندوقها را عوض کرد مصباح فاطمی در مسجدسلیمان جزو آنجا بود نخیر، اهواز و آن شهر دیگر را و نهر هاشم را. چون آنجا یک مقداری مشایخ عرب بودند. عرض میکنم که یک چهارصد تا رأی او را جلو انداخت. بنده که دیدم وضع خوب، حالا من برمیگردم و این شکراللهخان کلانتر بیچاره وضعش بد خواهد شد و این خیلی اذیتش میکند نصراللهخان را خواستم گفتم حالا من میآیم و کلنل گالیوی را میبینم. بنده رفتم و پا شد آمد تا دم در، در را باز کرد. فارسی خیلی خوب حرف میزد، من اصلاً ندیده بودمش. من دیدم باید این سید بیچاره را من نجاتش بدهم برای خاطر من دارد از بین میرود همه زندگیاش از بین خواهد رفت. به او گفتم که، من آمدم نه اینکه انتخابات که گذشت، من هم وکیل اینجا هستم ولی خوب، صندوقها را شما خوب میدانید که عوض کردند صندوقهای اهواز و یک شهر دیگر آن پایین، و اینکار را کردند. ولی آمدم به شما بگویم که شما بدانید که به وضع گذشته دیگر ایران را نمیتوانید اداره کنید. رضاشاه به کلی عوض کرد با اعزام محصلش و با این تغییرات اجتماعی که در ایران داده، فکر عوض شده. هزار تا تحصیلکردۀ اروپا آمدند به ایران از مهندس و دکتر و عرض میکنم، علوم مختلف خوانده، یک مقدارش هم از انگلستان آمدند. همه هم با دموکراسی اروپا آشنای آشنا هستند، اینها دیگر دیدید از آن طرف هم روسها دارند تبلیغ میکنند به این صورت که ملاحظه میکنید و حزب توده تشکیل شده که ممکن است تمام ایران را تصرف بکند. شما در آینده با نوکرهای خودتان، اینهایی که به شما عرض میکنم عیناً من به او گفتم، با نوکرهای خودتان نمیتوانید این مملکت را اداره بکنید. صادق بوشهری پسر حاج معین بوشهری است که یکی از نوکرهای شما و هر کاری که شما میگفتید او انجام میداده. البته ما میدانیم که شما در ظرف صد سال که روسها نظر به ایران داشتند قسمتی از ترکستان را گرفتند، قفقاز را گرفتند، رقابت انگلیسها بوده است که با اینها، عرض میکنم، مملکت ما را در این حد حفظ کرده این را ما میدانیم. قدر این کار را هم میشناسیم اما در آینده مردمی که بخواهند با شما کمک بکنند به طور égal à égal مساوی مساوی و برادرانه با شما همکاری میکنند اگر میل دارند با شما رفاقت بکنند به شرط اینکه منافع ایران رعایت بشود، حقوق ایران رعایت بشود، وضع شرکت نفت از این صورت بیرون بیاید و… به او گفتم. و این را شما یادداشت کن آقای کلنل گالیوی در آینده اگر آن وضع سابقتان را تکرار بکنید به کلی وضعتان در ایران از دست خواهد رفت. یک ساعت خیلی مفصل آنوقت هر چه دلم خواست به او گفتم دیگر. گفتم این انتخابات بود شما کردید؟ شما خیال میکنید مردم نمیفهمند؟ صادق بوشهری اصلاً این چیست؟ چه اثری دارد؟ این چهکار میتواند بکند؟ در مقابلش تودهایها میآیند و، همان وقتی بود که تودهایها مشغول فعالیت بودند. گفت، «بله بله بله.» وقتی من پا شدم و خواستم بیایم، گفت، «بله بله، ما در آینده جبران خواهیم کرد اینکاری را که حالا کردیم.» گفتم ولی شما، من آمدم یک چیزی به شما بگویم دیدید شکراللهخان کلانتر چه رفاقت و چه رشادتی کرد؟ حالا هم رفته در کوه مخفی شده و مصباح فاطمی پرونده میخواهد، پروندۀ مالیاتی برایش درست بکند. شما در آینده اولش اولین قدم این است که با این قبیل اشخاص نه نصراللهخان مستوفی و امثال اینها که صورت مستخدم شما را دارند اینها هستند که لایق این هستند که از آنها حمایت بشود و اینها. گفت، «به ایشان بگویید روز جمعه من برای شکار هوبره به…»، همان مرکزشان، آن بله، بیست و چهار پارچه ملک بود که مال سادات کلانتر بود، عقیلی مال بختیاریها بود، دولتآباد و خِرّان و اینها مال سادات جزایری بود، همانجا که سد ساختند حالا پهلویش. بنده خیلی وقت است…
س- خواهش میکنم.
ج- حالا بعد که یادم میآید به شما عرض خواهم کرد. «من میآیم آنجا به شکار چیز و فلان. میآیم به منزلش و میرویم به شکار.» من آمدم بیرون و پیغام دادم برای شکرالله خان «راحتباش، میآیند آنجا شما برگرد بیا به منزلت در شوشتر ناهار را تهیه کن. گالیوی میآید پیش شما و دیگر مسائل حل میشود.» که بعد هم اصلاً دیگر تمام شد و فراموش شد و بنده هم آمدم تهران. این هم وضع انتخابات.
س- این آقای ترات آنجا نبود، آلن ترات؟
ج- چرا آلن ترات در تهران بود.
س- آها آن موقع در تهران بود.
ج- آلن ترات که فارسی را خیلی خوب میدانست، اشعار حافظ و اینها را میدانست این با آن سفیرشان کی بود آقا؟ آن که در زمان جنگ…
س- بولارد.
ج- با بولارد، با او همکاری میکرد و توی مجالس او میآمد و اشخاص را او میدید و همان اولی که شاه انتخاب شد به سلطنت میدانید که با مرحوم فروغی مذاکره کردند که رئیس جمهور بشو. گفت، «صلاح مملکت نیست و اینها.» ولی بولارد چیز نبود برای اینکه چند دفعه رضاشاه به او توهین کرده بود. یکدفعه آمده بود به زاهدخان عامری گفته بود «اگر فضولی کرد از بالای پنجره پرتش کنید پایین و اینها.» از این حرفهایی که قزاقی میزد مرحوم رضاشاه. بنده خودم در یک مجلسی، در یکی از مهمانیها که بودم بنده شنیدم که ترات گفت، «بله». با محمدرضاشاه اینها بد بودند برای اینکه او را یکقدری ژرمنوفیل میدانستند. مسئول اینکار را هم دکتر مؤدبالدوله نفیسی پدرزن من میدانستند. برای اینکه چند دفعه وقتی فتح در دربار و اینها خوب، آقایان عواملی داشتند، این هم که یک بچۀ خیلی باهوشی نبود البته. آدم اولش بچۀ خوبی بود بعدها به این صورت، اگر باهوش بود این وضع خراب و فساد آخر سر را به وجود نمیآورد. میآمد توی دانشکده حقوق خیلی آدم سادهای مثل همۀ خودمان حرف میزد و همه چیز هم خیلی به او احترام میکردند ولی نه آنقدر تعظیم و نمیدانم دستبوسیدن و این حرفها نبود. مثل یک شاگرد مثلاً شاگرد محترمی ولیعهد ایران بود البته، بعد هم تازه شاه شده بود و خیلی به او چیز میکردند. خوب بود وضعش. عرض میکنم که، یک دو سه دفعه گفته بود که مثلاً فلان انگلیسها بسوزد که حالا آلمانها آمدند تا کنار استالین.» این خبر به گوش آقایان رسیده بود. بنابراین بولارد را هم که خیلی به او چند دفعه چیز کرده بود، بد بود. خوب نبودند با اینها. هی او را میخواستند عوض کند ولی خوب نگه… بولارد را بنده خود از آلن ترات شنیدم که گفت، «این محمدرضاشاه وقت ایران را تلف خواهد کرد نمیتواند خوب سلطنت بکند.» بنده خودم شخصاً شنیدم در یکی از این مهمانیها. به نظرم سفارت مصر ما را دعوت کرده بودند، خوب، اینها آشنا بودند و اینها… میآمدند این آقایان. این مطلب را آقا، در وزارتخارجه در موقعی که آقای نظامالسلطان خواجهنوری رئیس اداره تشریفات بود، تکرار میکند. آقای نظامالسلطان که جلوی خودش را نمیتوانست بگیرد و یک آدم احساساتی جاروجنجال میکند به اینها «این به شاه ما اهانت کرده.» گزارش هم میدهد به دربار. تقاضای انتقال بولارد را میکند.
س- ترات.
ج- ترات را میکند. یک سال انگلیسها مقاومت کردند و بعد او را فرستادند به حجاز، یعنی فرستادند به چیز سعودیها. برای اینکه او قبلاً هم مأمور آنجا بود و عربی را هم خیلی خوب میدانست، فارسی را هم خیلی خوب میدانست. ولی آنجا هم سرطان گرفت و در آنجا هم مرد. بنابراین ترات شاید ممکن بود اشخاص در اینجا با او ملاقات بکنند برای انتخابات و با او صحبت بکنند، شاید هم در آن انتخابات آنجا با او صحبت میکردند، ولی بنده چون هیچ وارد این مطالب، من فقط با تدین صحبت کردم. بعد هم رفتم آن تلگراف شد.
س- یک مدتی هم ایشان کنسول در اهواز بوده قبلاً.
ج- او را من هیچ وارد نیستم.
س- این حزب وحدت ایران چه شد بالاخره عاقبتش؟
ج- عرض کنم که، حزب وحدت ایران بود تا موقعی که میتوانست عمل بکند، توجه میفرمایید؟ موقعی که کمکم مسئلۀ دیکتاتوری و عرض میکنم که…
س- کی بود؟ یعنی تا کی فعالیت میکرد و وسعت فعالیتش….
ج- بعد از جدا شدن قربان، دو سال بود. البته اعضایش عرض کردم همین یقه آهاریها بودند و یک تعداد کمی کارگر. عرض میکنم که، کمکم آقایان (حزب) ایرانیها که رفته بودند با حزب توده همکاری، یعنی همکاری که، نه همکاری مستقیم ولی خوب، همکاری غیرمستقیم میکردند، وضع سیاسی کمکم عوض شد، ملاحظه میفرمایید؟ و فعالیت اعضا مشکل شد. عرض میکنم که، البته حکومت رزمآرا و اینها پیش آمد و حزب وحدت ایران، خوب، البته جوانهای ما هم با آقا میرزامحمدصادق طباطبایی و دکتر متیندفتری و نصیرالملک اعتمادی و اینها زیاد چیز نداشتند من و ارسلان و مصور و یک دسته از رفقای جوان نشستیم گفتیم ادامۀ اینکار صحیح نیست، جدا میشویم خودمان دوستانه، هر کسی برود کار خودش را بکند و عرض میکنم که، خودمان بعد تقریباً نزدیک به دو سال طول کشید ما داشتیم بعد جدا شدیم و تعطیلش کردیم. خودمان کردیم.
س- پس زمانی که دیگر رزمآرا نخستوزیر شد دیگر حزب وحدت وجود خارجی نداشت.
ج- نخیر وجود نداشت. نخیر حزب وحدت وجود نداشت. کمکم دیگر در زمان رزمآرا… اما همکاری با رزمآرا… خسته نشدید آقا؟ میخواهید یک چایی برایتان بیاورند؟
س- نخیر. حالا رسیدم به صفحۀ راجع به…
ج- اینها شاید هیچ قابل توجه نباشدها، ولی دیگر حالا شما فرمودید،
س- نه من خیلی…
ج- من یک چیزهای کوچکی است اصلاً اینها با سیاست عمومی که ارتباطی ندارد ولی خوب…
س- بههرحال خیلی دارم استفاده میکنم مطمئنم شنوندگان آینده پنجاه سال دیگر هم نظر مرا تأیید خواهند کرد.
ج- بله.
س- چگونگی روی کار آمدن آقای رزمآرا تا جایی که جنابعالی در جریان بودید چه بود؟
ج- عرض میکنم که، ملاحظه بفرمایید، بعد از تقویت حزب توده و حزب ایران تقریباً تحتالشعاع حزب توده قرار گرفتند شاید سیاستهای خارجی شاه و دیگران البته شاه هم البته آن قدرتی که بتواند اداره بکند و آن سوادش، زبان انگلیسی و فرانسه را خوب، بهتر حرف میزد عرض میکنم، ولی شخصیت پدرش را آن، مردم نمیترسیدند از او زیاد در صورتی که از رضاشاه آدم واقعاً میترسید، ایرانیها همه میترسیدند، اکثریتشان لااقل. عرض میکنم که، مثل اینکه سیاست به صورتی درآمد که شاید آمریکاییها هم کمکم مداخله کردند، مخصوصاً از زمان قوامالسلطنه، دستهای هم میل داشتند که آمریکاییها مداخله بکنند از این نظر که من به شما عرض میکنم. قوامالسلطنه خودش جزو عوامل اینکار بود. رفقای ما هم یک دستهشان هم عقیده بودند که مثلاً انگلستان حالا آن امپراطوریش از دست رفته و ضعیف شده در مقابل روسیه. روسیه روز به روز دارد قدرت پیدا میکند با آن وضعی که استالین پیدا کرده بود، یک سیاست سومی هم بیاید به تقویت سیاست انگلستان و اینها در مقابل عرض میکنم که…
س- روسیه.
ج- روسیه. اینجا یک محل اتکایی داشته باشد. و بنده خوب یادم هست که قوامالسلطنه با آمریکاییها مذاکره کرده بود که یک کمکی بگیرد. میدانید وضع بودجه ما بد شده بود. بنده این را مطالعه کردم در قوانین مالیه و به آقای دکتر مصدق هم بعد خدمتتان عرض میکنم این را گفتم مردم ایران آقا، تجارش اینهایی که باید مالیات بدهند مالیات نمیدادند. بنده یک وقتی، وقتی همین کتاب را نوشتم از ادارۀ مطالعات اقتصادی بانک ملی خواستم، عرض میکنم که، مخارج زندگی را ما مطالعه کردیم یازده تا سیزده برابر شده بود مالیاتها و عوائد دولت ما سه برابر شده بود. مشرف نفیسی هم که در زمان جنگ ضعف به خرج داد تا آنجایی که بنده شنیدم، حالا به طور قطع، یک آتاشۀ اقتصادی جوان بیتجربهای در سفارت انگلیس بوده، او به عنوان اینکه پول ریال شما ارزشش را از دست داده و تسعیر لیره به ریال آن سه تومان و خردهای بود، چهقدر بود؟ این نمیشود و خوب، عوامل اقتصادی از هر جهت موجب بالا رفتن قیمتها در ایران شده بود دیگر. جنگ بود. کالا کم میرسید به ایران. عرض میکنم که، کالاهای داخلی ایران، اشغال بود ایران، خود ایران نمیتوانست تولید زیاد بکند خوب، خودبهخود وضع زندگی خیلی گران شده بود، اینها خیال کردند که بیایند لیره را تسعیرش را ببرند بالا به چهارده تومان، این به نفعشان است مثلاً ریال زیادتر، مخصوصاً انگلیس من نوشتم که خوب، متفقین همه بودند ولی انگلستان چون شرکت نفت را داشت و باید در سال یک مقداری ارز را تبدیل به، لیره را تبدیل به ریال بکند میخواستند ریال بیشتری بگیرند غافل از اینکه این آخرین ضربت مرگآور را میزند به قیمتهای ایران و قیمت را میبرد، عرض کنم، به سیزه برابر رساند همین مشرف نفیسی که بعد خودش را هم انگلیسها کنار گذاشتند و رفت کنار که رفت و رفت و رفت که ملاحظه فرمودید. عرض میکنم بنابراین وضع اقتصادی ایران وضع اقتصادی خوبی نبود. شاه هم که اطلاعات اقتصادی نداشت، در عین حال هم نگران بود میترسید آن توی دانشگاه هم به او حمله کرده بودند، عرض میکنم، یعنی تیراندازی به او کرده بودند بنابراین وضع به یک صورت غیر امنی برای او درآمده بود. خارجیها هم تلقین کرده، شاید فشار میآوردند که یک حکومت مقتدری تشکیل بشود. توی اینها هم آقای رزمآرا را انتخاب کرده بودند. رزمآرا یک مرد پرکار، فعال ولی سیاستمدار نبود. اما ما چرا دعوت او را پذیرفتیم عرض کنم که، بنده هیچ با او آشنایی نداشتم. یک وقتی…
مصاحبه با دکتر شمسالدین جزایری – نوار شماره ۳
روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
ج- بله. البته ما بعد که جدا شدیم یک رفقایی در وزارتخانهها اینها تهیه کرده بودیم منجمله آقای صلاحالسلطنه بود که در وزارتخارجه بود و برادرش صلاحالملک بود. عرض میکنم که، این آقای صلاحالسلطنه ما یک دستهای داشتیم، آقای آقا میرزا حاج خان اشتری و رفقای دیگری و آقای صلاحالسلطنه. این یک وقتی گفت که مثل اینکه کابینه دارد عوض میشود و اینها و رزمآرا شاید سرکار بیاید البته او هم با من دوست است و با هم دوست هستیم و با هم گاهی مشورت میکنیم و اینها. بنده فقط از رزمآرا از صلاحالسلطنه اسمی از ایشان شنیده بودم، هیچ اصلاً با ایشان سابقه نداشتم. یکروزی به منزل من تلفن کردند که «آقای رزمآرا» رئیس ستاد ارتش بودند، «میخواهد شما را ملاقات بکند و فردا هم فلان ساعت حاضر است اگر وقت دارید بیایید.» بنده خوب، این مطالب را شنیده بودم که این ممکن است بیاید، گفتیم خوب برویم ببینیم او چه میگوید؟ رفتم آنجا و یک چند دقیقهای توی اتاق انتظار، سه چهار دقیقه، فوراً خواست و پا شد و خیلی، خیلی خوب و خوش برخورد و…
س- از پشت میزش پا شد؟
ج- بله. «خوب، آقای دکتر جزایری خیلی من خوشحالم. من تا حالا خدمت شما نرسیده بودم و حالا. میدانید که من میخواهم رئیسالوزراء بشوم.» گفتم «بنده شنیدم ولی نمیدانم.» من میدانید که در ادارهای بودم که بیشترین اطلاعات و دقیقترین اطلاعات را نسبت به وضع وزارتخانهها و نظر من افرادش نسبت به اشخاص در آن وزارتخانه دارم.
س- منظورش؟
ج- بله؟
س- منظورش کجا بود؟ رکن دو بود؟
ج- رکن دو بود بله. آنوقت آن سرتیپ کیا بود. نمیدانم کی بود در کجا آوردهای آنجا، عمارت بزرگی بود.» و تحقیق کردم در وزارت فرهنگ چند نفر را شما نمره یک وزارت فرهنگ هستید و فرهنگیها به شما اینقدر چیز دارند. بنابراین من میخواهم که همکارهایم را از نمره یکهای وزارتخانهها انتخاب کنم.» گفتم بنده را میخواهید برای وزارت فرهنگ؟ گفت، «بله.» گفتم من هیچ فکر اینکار را نکردم اصلاً نمیدانم که صلاح هست؟ نیست؟ من از عهدۀ اینکار برمیآیم؟ نمیآیم؟ گفت، «نخیر شما میتوانید و من تحقیق کردم هرجا در وزارت فرهنگ بودید عمل کردید، خوب عمل کردید. قضیه رشتتان را اطلاع دارم.» گفتم در هر صورت، من که نمیتوانم فوراً به شما جواب بدهم. همکارهای من کی هستند؟ شما با کی میخواهید همکاری بکنید؟ گفت، «با رفقای شما.» گفتم رفقای من کی هستند؟ گفت، «تقی نصر، دکتر آزموده، میرزاهادی خان اشتری و امثال اینها، ابراهیم مهدوی.» گفتم آقا اینها به شما وعدۀ همکاری دادند؟ گفت، «بعضیهایشان دادند بعضیهایشان را هم ملاقات میکنم و نتیجهاش را به شما خواهم گفت.» گفتم شما بنده را فعلاً جزو ملاقات کنندگان بگذارید، نه وعدهدادگان. با این آقایان مذاکره بکنید بعد نتیجه را به من بگویید با آنهایی که مذاکره نکردید. اینها آدمهای خوبی هستند من هم خوب، بدم نمیآید با اینها همکاری بکنم ولی حالا ببینید که با اینها مذاکره بکنید. عصر آن روز آزموده به من گفت که، «از ستاد ارتش به من تلفن کردند که میخواهند با من مذاکره بکنند.» گفتم والله، با من یکهمچین مذاکراتی کردند. گفت، «من هم میروم ببینم چه بود.» عرض میکنم که، او هم البته مدتی معاون وزارت کشاورزی در زمان اعتبارالدوله شده بود. در زمان قوامالسلطنه هم مظفر فیروز من را دعوت کرد برای معاونت وزارتکار ولی چون مظفر فیروز بود رفیق سید ضیاءالدین و ما هم جزو دستۀ دکتر مصدق، من واقعاً به مصدق ارادت داشتم حالا هم ارادت دارم، البته گاهی یک گافهایی میکرد ولی خوب، رویهمرفته وقتی بسنجیم یک آدمی به نظر من ملی وطنخواهی بود و سوءاستفاده هم اصلاً از او سراغ بنده که ندارم، نمیدانم، هیچ تصور نمیکنم کسی از او داشته باشد. بنابراین من قبول نکردم. از من دعوت کرد من عضو شورای عالی کار شدم و قوانین کار را، حبیب نفیسی هم یک مدتی آنجا بود و با آنها از این جهت همکاری. این را عرض کردم، آقای دکتر آزموده هم معاون وزارت کشاورزی زمان دکتر اعتبارالدوله شده بود. او هم رفت…
س- با آن آزمودهای هم که…
ج- هیچ با آنها نسبت ندارد اصلاً.
س- با هیچ کدام از آزمودهها؟
ج- اصلاً با آزمودهها، نه با آن آزمودههای سید نه با آزمودۀ رئیس نمیدانم دادرسی ارتش و برادرش سپهبد که حالا اینجاست. اصلاً با هیچ، پدر ایشان یک توتون فروش، شاگرد یک مغازۀ توتون فروشی در بازار چهل بازار بعد از چهارسو بزرگ به طرف، عرض میکنم، خیابان چیز بود، و از اولش باهوش، بنده از اول سال کلاس هفتم مدرسۀ تدین با این برخورد کردم بسیار پرحافظه، باهوش، با سواد، نویسنده، بسیار مرد قرص و محکم و با شخصیت. در اروپا هم خیلی خوب درس خواند. البته رسالهاش آنجور که باید کار بکند نکرد. یک دو هفته نشست یک رساله همینجوری نوشت ولی که من همیشه به او ایراد داشتم چون او میتوانست رسالۀ خیلی خوب بنویسد ولی آدم چیزی بود.
س- حیات دارند حالا؟
ج- بله؟
س- حیات دارند؟
ج- نخیر. از همه ما او زودتر مرد. سکته قلبش هم برادرش مرد هم خودش مرد. بله، در هر حال، او رفت و به من تلفن کرد که، «همان حرفهای تو را تقریباً به من زده من هم به او گفتم، او گفته فلان.» گفتیم پس حالا ببینیم که دکتر تقی نصر چهکار میکند. دکتر تقی نصر حاضر نشده بود او را در ستاد ارتش ببیند گفته بود منزل یکی از رفقا، منزل دکتر جزایری اگر بخواهید بیایید منزل دکتر جزایری. بعد به من تلفن کرد رزمآرا و اینها، گفتم در هر صورت، آقا، منزل من خیابان رامسر یک کوچه یک خانه سیصد متری کوچکی من داشتم گفتم آنجا تشریف بیاورید. آقای دکتر، قرار گذاشتیم و آمدند. تقی نصر و آزموده زودتر آمدند. تقی نصر گفت، «من تا حالا رزمآرا را ندیدم هیچ حرف نزنید بگذارید او حرفهایش را بزند ببینیم چند مرده حلاج است و چه است؟» رزمآرا خیلی پرحرف بود یعنی میتوانست دو ساعت حرف بزند.
س- عجب.
ج- بله. و آن روز هم شرحی از وضع کار خودش و وضع فکر خودش، یک ساعت حرف زد، یک ساعت و نیم. بعد آقای دکتر آزموده گفت، «آقا، همه اینها را که گفتی صحیح است شما نظرتان به قرارداد گس ـ گلشائیان چیست؟» گفت «در هر حال ما باید یک قراردادی با انگلیسها داشته باشیم راجع به نفت، البته راضی نیستیم از قرارداد سابقشان، باید هم تغییر بدهند باید هم عوض بکنند اما…» آزموده گفت، «آقا…» یا تقی نصر یکی از این دو نفر گفتند. من گذاشتم راجع، اینها را آنها گفتند. گفتند که، «آقا، ما با قرارداد گس ـ گلشائیان اگر شما بخواهید دفاع کنید به هیچ وجه این ما سه نفر با شما همکاری نمیکنیم. البته نمیترسیم هم…»، علتش را هم اینجور گفتند «که ما نمیدانیم در این قرارداد چه نوشته شده و با چه نیتی نوشته شده اما اهل عوامفریبی هم نیستیم یکی از ما…» چون بنا بود یا مثلاً نصر وزیر دارایی بشود او وزیر اقتصاد بشود یا بالعکس. «یکی از ما، هر کدام از ما که وزیر دارایی شدیم حاضریم خودمان برویم و مذاکراتی راجع به نفت بکنیم.» آنوقت هم آقا، صحبت ملی شدن اصلاً نبود. اگر روزنامه «شاهد» نظرتان باشد یا روزنامه حسین فاطمی، همهاش از یک قراردادی که نفع طرفین را چیز بکند اینها مینوشتند. یکدفعه این قضیه، عرض میکنم که، ملی شدن، معلوم نشد از کجا ریشه گرفت. عرض میکنم که، «ما میرویم یک قرارداد خودمان میبندیم بعد هم میآییم توی مجلس از آن دفاع میکنیم. اصلاً هم از عوامفریبی نمیترسیم.» آن روز بعد از مذاکرات دو سه ساعتۀ ما رزمآرا قول داد و قبول کرد که از قرارداد گس ـ گلشائیان دفاع نکند. بعد هم ما وعدۀ همکاری به او دادیم. البته میرزاهادی خان اشتری قبول نکرد جایش شریفامامی را به عنوان کفیل وزارت راه گذاشتند. ابراهیم مهدوی بود و اشخاص دیگر هم آقای بوذری بود وزیر دادگستری، عرض میکنم که، آقای، که وزیر خارجهمان بود داماد فرمانفرما، پیرمرد که خانمش…
س- بعد اسامیشان را….
ج- بله. آن آقای رئیس، آقای رئیس بود و دکتر محسن نصر را آوردند وزیر کشورش، کفیل وزارت کشور و بعد کردند، محسن هم وزیر دارایی، آزموده هم وزیر اقتصاد. خوب، ما رفتیم و عرض میکنم که، با ایشان بودیم. آقای دکتر تقی نصر هم بعد از یکی دو ماه رفت به، برای اینکه قرارداد ببندد. رفت، رفت که اصلاً دیگر نیامد، که همیشه من و آزموده اینجا، البته مهدوی دوپهلو میزد که این… عرض میکنم که، بعد گفتیم چهکار بکنیم؟ یک روزی در مجلس آقای کاظمی، مجلس بود، مجلس سنا بود، یک جایی نمیدانم، که توی روزنامهها نوشتند، ازش گفت که، «از قرارداد گس ـ گلشائیان چهکار میکنی؟» گفت «دفاع میکنم.» تا دفاع میکنم آزموده به من تلفن کرد ظهر که، «آقا، من امشب استعفا میدهم. تو هم میخواهی استعفا بده میخواهی استعفا نده برای اینکه این به من قول داده بود تقی هم که گذاشته رفته، به من هم که خبر نمیدهد.» به او گفتم اقلاً تحمل کن تا روز، آن روز نمیدانم، پنجشنبه بود؟ کی بود؟ تا هفته دیگر ما با این مردیکه صحبت بکنیم ببینیم این چطور شده این حرف را زده؟ گفت، «نه، من استعفا میدهم.» شب هم استعفا داد روزنامهها هم به او بد گفتند که «این عرضه نداشت و فلان.» تحریک میکردند نیکپور و یک دستهای این را مینوشتند. بنده هم که خوب، دنبال این بودم که از این قضیه به یک صورتی مطرحش بکنم که ما قرارمان این بود، برای اینکه مردم از ما انتقاد میکردند، من یادم هست آن روز که ما رفتیم توی مجلس مصدق خیلی به بنده محبت داشت، تا آخر سرش هم به من محبت داشت، با تمام تفتینی که تودهایها البته کمتر ولی حزب ایرانیهایی که ما ازشان جدا شده بودیم پیش او کرده بودند، دلیلش را هم بعد خدمتتان عرض میکنم. وقتی که من رفتم، من وارد شدم یعنی آمدیم هیئت دولت رفت نشست، یک دفعه رو کرد به من گفت، «تو هم جزو اینها هستی؟» همینجور مثل اینکه مصدق. گفت «تو هم جزو اینها نشستی؟» من از خجالتم سرم را انداختم پایین. باور بفرمایید. خوب، همهاش پی فرصت میگشتم که یکجوری این مسئله را ما دفاع بکنیم خوب، رفقای ما بودند معلوم نبود که اصلاً وضع چه میشود. صحبت از چیز نبود. صحبت از این بود که دکتر تقی نصر برود و یک قرارداد صحیحی که منافع طرفین را، یعنی ما هم خدمتی کرده باشیم بالاخره به مملکت. عرض میکنم که، بنده، مصر آقای نحاس پاشا رئیس الوزرا بود، دکتر طه حسین وزیر فرهنگ بود، یک انجمن جغرافیایی صحرا افتتاح میکردند و یک دانشگاهی از همۀ وزرای فرهنگ و خانمهایشان و رؤسای دانشگاهها و خانمها دعوت کردند. آقای دکتر سیاسی آمریکا بودند دعوتش را آوردند خانمشان نبود ایشان آمدند. من و خانمم رفتیم به مصر. وقتی برگشتیم، یک دو هفته هم آنجا بودیم، معلوم شد که فروهر آن دسته گل را به آب داده که رفته آن نطق مهمل را در دفاع از شرکت نفت سابق، این شد که در مجلس هم رد کردند. بنده که برگشتم دیدم که خوب، این رأی مجلس تأثیری از نظر در رد نمیکند دفاع یک وزیری را که آنوقت وزرا هم ردش نکردند و نخستوزیر هم چیزی نکرده. بنده این را بهانه کردم یک روزی که رفتیم در مجلس صحبت از یک کلمۀ فروهر شد من، حالا شب قبلش در هیئت وزیران یکی از روزنامهها نوشته بود که «این نطق را با حضور حسین پیرنیا، یک فرمانفرمائیانی بود که رئیس آن بود و یک خارجی محسن رئیس و رزمآرا این نطق را تهیه کردند.»
س- نطق فریور، نطق فروهر.
ج- نطق فروهر. این روزنامه را آورد به محسن رئیس پرسید که، «آقای رئیس شما.»
س- کی پرسید؟
ج- رزمآرا، روزنامه را آورد و گفت، «آقای…» همان شبی بود که فردایش من رفتم در… «آقای رئیس، شما در این شرکت کردید؟» گفت، «نه.» به یکی دیگر پرسید، «شما شرکت کردید؟ گفت من هم که شرکت نکردم.» خواست بگوید که همان فرانفرمائیان، مثلاً حسین پیرنیا، فروهر و یک خارجی مثل اینکه انگلیسی هم بوده آن شب این نطق را تهیه کردند. صبح که من در دفترم بودم و شما میدانید که چهقدر شلوغ است، همهاش هی تلفن میکردم، این آقای فروهر آمد یک صفحهاش را خواند من دیدم که اصلاً نمیفهمم که این چه میخواند؟ من هم که هی تلفن میکنم، گفتم آقا، ما که همیشه به شما اعتماد داشتیم. این هم لابد یک چیز صحیحی است تهیه کردید بروید بخوانید. دیگر لازم نیست برای من بخوانید. بنابراین من هم اطلاع نداشتم. بنده از این مطلب استفاده کردم شب توی هیئت دولت گفتم، رفتم آنجا همان روز همان روز جلسه شد و من هم از این فرصت استفاده کردم گفتم «آقا، این مرد آمده این چیچی این مزخرفات را، خیلی بد با او حرف زدم. غلط کرده فضولی کرده اینها را خوانده. کی در هیئت دولت…»، رزمآرا، «من به شما اطمینان میدهم، همچین میکنم که این اطلاع نداشته و خودش گفت ترتیب جلسه را بدهید.» البته بقایی و اینها بعد برداشتند شرحی که بنده میخواستم از رزمآرا دفاع بکنم. دو روز بعدش یا فردای آن روز آقای هدایت، محمود هدایت معاون نخستوزیر بود قوموخویش خانم او بود، آمد پیش من که، «آقا شما چرا این قضیه را مطرح کردید؟» گفتم، «من برای اینکه این آقا دفاع کرده از شرکت نفت که اینها به همۀ مقرراتشان عمل کردند و این سند را داده، شرکت نفت. رد کردن مجلس هم تأثیری ندارد از نظر حقوقی، شما هیئت دولت بایستی رد کرده باشید من هم که جزو شما بودم. خودتان هم که آمدید گفتید من اینکار را کردم و بنابراین این استعفای کتبی من مدتی است توی جیب من است، بفرمایید آقای هدایت این را بگیرید ببرید بدهید به ایشان.» یک قدری فکر کرد و گفت، «خوب، این را نگهش دارید من با خودش صحبت بکنم.» عرض میکنم که، ظهر که در خانه ما که، «آقای رزمآرا گفتند استعفا را بدهید.» بنده هم استعفا را دادم. بنابراین من سی و سه روز قبل از اینکه کابینه رزمآرا برود استعفا دادم. آنوقت آقای بقایی و دارودستهاش و حسین فاطمی هر کدام هم به علتی توی روزنامههایشان هی برداشتند نوشتند «من دفاع کردم، من دفاع کردم.» من هم اعتنا نکردم. بعد هم بقایی خودش را معرفی کرد. حسین فاطمی بیچاره را هم که زدند به آن صورت کشتندش و اصلاً همه آن اوضاع به هم خورد. و ضمناً هم به شما عرض بکنم من اولین همکار سابق رزمآرا هستم که کشتۀ او را، اولین کس بودم که دیدم.
س- عجب، شما در مجلس ختم…
ج- نخیر. مجلس ختم محمدرضا خرازی که عادت داشت به مجالس ختم آن آقای قمی که بره، بنده یک روز رفتم پیشش، همان روز. گفت، «بیا با هم برویم مجلس ختم.» گفتم آخر. گفت، «بیا با هم برویم و تنها نباشیم.» یک رفیقی هم داشت فرستاد اتومبیلش را آوردند.
س- آقای خرازی بازرگان؟
ج- بله. محمدرضای خرازی. رفیق بنده بود دیگر میدانید او هم در مدرسه تدین از مدرسه تدین و بعد هم در دارالفنون. البته او سال ششم را نتوانست تمام بکند. پدرش را گرفته بودند ناراحت شده بود رفته بود بازار. درهرحال عرض میکنم که، رفتیم، وقتی خیابان ناصرخسرو را رفتیم پایین سر پیچ بازار رسیدیم که برویم طرف مسجد شاه، من دیدم وضع اصلاً متشنج است. هی پاسبان میرفت سر به این طرف و آن طرف و ما اتومبیل را سر آن پلههای مسجد شاه، جلوخان مسجد شاه نگه داشتیم. بنده رفتم آن طرف جوی، یک جوی سیمانی هست، ملاحظه میفرمایید؟
س- بله
ج- رفتم آن طرف یک دکهای بود در باز شد یک جوان قد بلندی که من میشناختمش نوۀ آن شیرینیفروش سر بازار توی بازار سابق بود و همسایۀ ما بود، آمد بیرون و «سلام» سلام. سرش را گذاشت در گوش من گفت، «شما توی مسجد نروید.» گفت، «صلاح نیست شما بروید توی مسجد.» خرازی آمد این طرف من گفتم این آقا، رفیق ما نوۀ حاجعبدالنبی قناد شیرینیفروش همسایهمان به من این را میگوید. گفت، «چرا؟ ما آمدیم میخواهیم برویم فاتحه.» من در زدم و آمد بیرون. گفتم بابا، این آقای خرازی رفیق ما میگوید، گفت، «کشتند رزمآرا را کجا میخواهید بروید آن تو؟» حالا آن آقای چیز هم رفیقش رفته اتومبیلش را پارک کند سر سه راهی سیروس و اینها. وقتی من به خرازی گفتم میگویند رزمآرا را کشتند، اصلاً میخ شده بود به زمین. گفت، «نه آقا، ما نمیرویم نمیرویم برگردیم.» مدتی ایستادیم تا این اتومبیل را تا این آقا بیاید و، او بگوییم برو آقا، اتومبیل را بیاور سوار بشویم، یک وقت دیدیم آقا سیدابراهیم ابطحی که توی فواتح آنجا جزوه میداد و قرآن میداد و اینها، لاالهالاالله، لاالهالاالله، عرض میکنم که، یک وقت من دیدم رزمآرای بیچاره را همان لباسی که شب اول هیئت دولت تنش بود تنش است، یک لباس سادهای تنش بود همان لباس قهوهای…
س- کت و شلوار غیرنظامی.
ج- غیرنظامی بله. یک کفشهای همین رنگی تقریباً یک قدری تریاکیتر از این پایش دوتا پاسبان یکی از اینجای پایش را گرفته یکی اینجای پایش را. یکی اینجا یکی اینجا، یکی اینجای دستش یکی شانهاش را. سرش هم همینطور افتاده همچینی میکنند لاالهالاالله از پلههای مسجد….
س- این مرده بود دیگر.
ج- مرده بود. عرض کنم آقا، بنده خودم دیدم این را. اینجا گلوله زده بودند از اینجا درآمده بود.
س- اینجا یعنی از پشت…
ج- از پشت زده بودند.
س- از پشت سرش زده بودند.
ج- زده بودند از اینجا درآمده بود. و خون هم البته آمده بود هنوز هم گیسهایش خونی بود بیچاره. آوردندش بالا یک جیپ هم آماده کرده بودند آوردند و انداختندش آن تو. البته بنده خیلی ناراحت شدم از اینکه این بدبخت را اینجور دیدمش کشته و خرازی هم خیلی حالش بد و عرض میکنم که، تا این رفیقمان آمد و رفت اتومبیل را، بنا بر این بنده هم بر حسب تصادف، هیچ همکارهایش بعضیها ندیدند اصلاً کشته او را برای اینکه من سیوسه روز بود از او دور شده بودم و به این صورت دیدمش.
س- آقای علم را هم دیدید آنجا؟
ج- علم نه. علم از آن در رفته بود. از این طرف نیامد اصلاً. یا ماند و بعد آمد ولی مثلاً اینکه از آن طرف او را رد کرده بودند. برای اینکه بنده شاید تا او را کشتند و آوردندش بالا یک ده پانزده دقیقهای طول کشید تا آمد اصلاً از این طرف علم نیامد. یا از آن در مسجد رفته.
س- راجع به این شایعاتی که متداول است راجع به هیچکدامش سرکار…
ج- که چی؟
س- که نمیدانم او را از طرف شاه کشته بودند و اینها.
ج- نمیدانم والله.
س- راجع به این داستانها هیچکدامش شما چیزی میدانید که اضافه بکنید.
ج- نمیدانم، ولی در هر صورت شاه نسبت به او همیشه ظنین بود هیچ تردید در آن نیست. آن روز هم اسدالله علم رفته بود او را، و نمیخواسته برود، گفته که من کار دارم. او واقعاً توی دفترش همیشه کار داشت. عرض میکنم که، آدم پرکاری بود ولی خیلی عمیق نبود و چیزی که انسان را زیاد ناراحت میکرد همکاران مخفی او بود. او با یک دستهای همکاری میکرد که اصلاً ما نمیشناختیم و آدمهای خیلی سالمی نبودند، یعنی…
س- مثلاً چه کسانی؟
ج- والله یک دستهای آدمهای، عرض کردم، زیاد که ما اینها را نمیشناختیم. مثلاً یک معاونی داشت مهتدی اینکه کتابهایی هم ترجمه کرده بود. این پسرش در مدرسه البرز رفته بود آنجا قبول بشود آنجا هم قبول نکرده بودند رفته بود یک مدرسۀ دیگری. همان دو سه ماه بود من سر کار بودم امتحانات نهایی شد، عرض میکنم که، رد شده بود این بچه. نمیدانم این از کجا اطلاع پیدا کرده بودند سرتیپزادهای که آن وقت رئیس ادارۀ آگاهی بود، خیلی مرد فاسد بدی بود، عرض بکنم، با این و با آن همایون کفیل دارالفنون که بنده خودم انتخابش کرده بودم اوراق امتحانات ما را دزدیدند، البته آن وقت شاید خود رزمآرا میل داشت من بروم بعد از جریان بهائیتی که، این برخوردی که حالا میخواهم به شما عرض بکنم که… و از این قبیل آدمهای ناباب، از محلات، از چاقوکشها از آدمهای درهرصورت، به ما که معرفی نمیکرد ولی آن رئیس دفترش و اینها بودند. شبها یک جلساتی داشت. میگفتند که اینها با اینها هستند و اینها. خود بنده مثلاً نگران بودم که شاید مثلاً مرا بکشند، بعد از اینکه امام جمعه را کارد زده بودند در جلوی جلوخان ناصرخسرو آنجا. درهرصورت هیچکس اطمینان به وضع خودش نداشت و بنابراین آدم پرکار ولی معلوم هم نبود که از سیاست با کی هم، اصلاً متظاهر نمیکرد که با کی همکاری میکند؟ مثلاً موقعی که تودهایها از زندان فرار کردند بنده شخصاً معتقد بودم که خود رزمآرا اینها را… درصورتیکه بعد معلوم شد هیچ همچین چیزی نبوده. همۀ وزرا خیال میکردند که خودش اینکار را کرده. آن شب هم هر چه گفت که این اتفاق، با یک خونسردی گفت، «اهمیت ندارد. از زندانها هم اشخاص درمی روند و اینها.» همه میگفتیم آها، این برای اینکه به روسها نزدیک بشود مثلاً آمده اینکار را کرده. درصورتیکه واقعاً اینطور نبود. یک چیزهایی آدم به او…
س- چهجوری مسلم شد که اینطور نبود؟
ج- خوب، بعد توی روزنامهها نوشتند که یک سروانی که جزو تودهایها بود اینها را فراری داده بود به یک صورتی بعد آمد در سرحد ایران کشتندش، اعدامش کردند یارو را. یک مدتی در روسیه بود بعد آمد به ایران و بعد هم خوب، معروف بود که در خود سرحد آنجا اعدامش کردند ایرانیها. اینجور اقبال نامی بود یکهمچین کسی بود، سروان اقبال (؟؟؟) لابد شنیدید و اینها. درهرصورت این بود وضع آنها. اما باز دومرتبه بنده یک برخوردی آقایان بهاییها با ما پیدا کردند. در موقعی که بنده در کابینه بودم همین موقعی که عرض کردم خدمتتان، نه زمان آقای مرآت، یکروزی آقای بروجردی بنده را با آن سابقهای که ایشان داشتند با پدرم و بعد هم بنده که هیچ خدمتشان نرسیدم به عنوان وزیر فرهنگ دعوت کردند. واسطه هم همان آقای آقا سیدمرتضی خواهرزادۀ بنده بود که عرض میکنم شاگرد ایشان درس میخواند پیش آقای طباطبایی و درس آقای خمینی هم، درس اخلاقش ظاهراً میرفت، و پدر ایشان از قم به پدر ایشان آقای حاج سیدصدرالدین ما تلفن میکند ایشان به من گفتند، آقای بروجردی عرض میکنم که، شما را میخواهند که شما را ببینند. بنده قبلاً هم به وسیلۀ همین آقای حاج سید صدرالدین به آقای بروجردی یک پیغامهایی داده بود که آقا، حوزۀ شما از نظر علوم جدید صفر است و هیچ است. همان حرفی را که برادر من در آنوقت زده بود. باید اینها. یک وقت به آقای علامه طباطبایی هم گفتم که شما جسارت است هم کور هستید هم کر هستید هم لال هستید. گفت «چرا؟» گفتم برای اینکه نمیتوانید یک سطر غیر از فارسی و عربی بخوانید. نمیتوانید یک کلمهای، عرض میکنم که، از زبان خارجی بشنوید و بفهمید و نمیتوانید یک کلمه به زبان، اگر میخواهید ما را تبلیغ بکنید که ما که آمنا صدقنا. این امروز دنیای امروز، دنیای این حرفها نیست. دنیای نوشتن و گفتن و سخنرانی کردن. شما نمیدانید چه انتقاداتی از مذهب اسلام هنوز در آمریکا در انگلیس در جاهای دیگر یا مذهبیونشان میکنند یا علما و فلاسفهشان. آخر شما هی نشستید توی خودتان و مسجد و پینهدوز و اینکه نمیشود. بنابراین به ایشان پیغام دادم که اقلاً یک زبان خارجی، عرض میکنم که، تدریس بفرمایید. اینجا موافقت بفرمایید امر بفرمایید که اینجا تدریس بشود. اقلاً این آقایان یک قدری روشن بشوند. آقای بروجردی هم دستور داد ولی همین دارودستههای خرافاتی منجمد عقب افتاده مانع از این کار شدند. حتی علامه طباطبایی در همین زمان خواست که بحار را از اخبار ضعیفش جدا بکند یعنی اخبار ضعیف را تصریح بکند که اینها ضعیف است و قبول نکنند. همین چیزهایی که امروز مورد انتقاد شده، توجه میفرمایید؟ همین آقایان باز میگفتند، «اصلاً پایۀ مذهب شیعه را آقا میخواهد متزلزل بکند.» یک جلد بحار را هم آقا، حاشیه زده بود یعنی اخبار ضعیفش را، البته خود مجلسی و مرحوم سیدنعمتالله اینها که اینها را جمع کردند نوشتند که اینها یک مقدارش مورد اعتماد نیست ولی خود خواننده باید توجه بکند به اینکه، ولی این هم تازه غلط بوده اینها را جمع کردند آن تو. علامه طباطبایی هم خواست اینکار را بکند اینها نگذاشتند. آقای بروجردی هم خواست زبان انگلیسی تدریس بکند، یک مدتی هم خصوصی تدریس کردند که همین خواهرزادۀ من هم میخواند. بهشتی هم تدریس میکرد. برای اینکه خودش معلم انگلیسی بود اول، ملاحظه میفرمایید؟ حرف هم میزد انگلیسی را. در هر صورت، این سابقه را هم خوب، بنده با آقای بروجردی از این جهت داشتم. وقتی ایشان امر کردند احضار کردند گفتم چشم. بنا شد بنده و آقای صدرالدین برویم و برویم آنجا. وقتی ما رفتیم خدمت آقای بروجردی، اولین دفعه هم بود که من خدمت ایشان میرسیدم، خیلی به بنده اظهار محبت کرد دیدم آقای صدرالاشراف هم آنجا گرفتند نشستند. چایی آوردند و اینها. روی تشکی هم خودش نشسته بود ما هم آنجا نشستیم، آقای صدرالدین و من نشسته بودند. بعد دست کرد از زیر تشکش یک کاغذ درآورد. همان کاری که حاجمیرزا عبدالله کرد. کاغذ را داد دست آقای صدرالاشراف و گفت، «بخوان.» صدرالاشراف یک قدری خواند و «عجب، عجب، عجب» گفت «بله، بله.» بعد داد دست من گفت، «شما هم بخوانید.» یک آموزگار طرفهای بندرعباس و اینها آقای بروجردی را تبلیغ به مذهب بهایی کرده بود و از او خواسته بود که شما بیایید بهایی بشوید. حالا این دنبالۀ این بود که شوقی افندی دستور داده بود به بهاییها، لابد آقا اطلاع دارید، که «متظاهر بشوید.» تا مدتها ببینید بنده در وزارت فرهنگ بودم ما هر کسی بخواهد عضو آنجا بشود یک اظهارنامهای مینویسد مذهب را هم نوشتند. چون در قانون اساسی ما سهتا مذهب شناخته شده، مسیحیت و کلیمی و زردشتی، بهایی را نشناختند. اینها مدتها در وزارت فرهنگ یا هر وزارتخانهای مینوشتند مسلمان. سالهای آخری هیچچیز نمینوشتند. بعد که شوقی افندی که خودش در پاریس زندگی میکرد یا نمیدانم، عکا که نبود، غالباً در پاریس بود، به اینها نوشت که «باید متظاهر بشوید.» البته به نظر من این یک سیاست داخلی و خارجی و اینها مثلاً یکهمچین چیزی بود. عرض میکنم که، این تصادف کرد با رفتن بنده به وزارت فرهنگ، توجه میفرمایید؟ بنده یک وقت دیدم که مثلاً بهایی معلم تبلیغات شرعیات و امثال اینها شده. توجه میفرمایید. و من یک آقا سیدکمال نوربخش بود که یک معلم خیلی خوبی بود و آقای دکتر سحابی اینها را از آنها خواهش کردم، آنوقت ایشان رئیس تعلیمات بهاصطلاح فنی ما بودند، رئیس بازرسی فنی ما بودند، که یک تحقیقی بکنید. بعد آمدند گزارش دادند گفتند، «آقا، ارمنی قرآن درس میدهد، نمیدانم، بهاییها دیگر رسما تبلیغ میکنند و اینها.» ضمن دنبال اینکار این پسره هم برداشته بود یک شرحی به آقای بروجردی نوشته بود ایشان را تبلیغ کرده بود به مذهب بهایی. بعد رو کرد به صدرالاشراف گفت، «خواندی؟»
س- این بهعنوان شوخی بوده این؟
ج- نه، جدی.
س- چطور یک آموزگار به مرجع تقلید یک چنین چیزی نوشته بود.
ج- بله، نوشته بود که، «بهاییت امروز همه دنیا را گرفته. فلان کرده. همچین کرده. با صلح با نمیدانم، فلان هماهنگ است. با عقاید و فلسفه و نمیدانم معتقدات جدید و فلان و اینها. آن دیگر عقب افتاده است و بیایید بهایی بشوید.» همینطور خیلی صریح. رو کرد به صدرالاشراف گفت، «برو به شاه بگو که زمان شما کار به آنجا میرسد که من را دعوت میکنند برای، که بروم بهایی بشوم. به من هم گفت، برو به رزمآرا رئیسالوزرا بگو که زمان شما و وزارت فرهنگ بنده یک آموزگاری از جنوب ایران، حالا من اسمش یادم رفته الان خدمتتان عرض بکنم. عرض میکنم که…
س- جنوب تهران یا جنوب ایران؟
ج- نه جنوب ایران.
س- بله.
ج- مال بندرعباس، بوشهر آنجاها بود. یک جایی، مال بنادر بود، مال بنادر جنوب بود. به او گفته بودند «یک کاغذ بنویس.» او هم نوشته بود. عجب شتری در خانۀ ما خوابیده و اینها. گفتم خیلی بنده که متأسفم البته پیغام آقا را به آقای رزمآرا ابلاغ خواهم کرد. به ایشان میگویم که آقا نظرتان خیلی ناراحت هستید از این جهت و اینها. صدرالاشراف هم گفت، «من به عرض اعلیحضرت میرسانم.» ما پا شدیم آمدیم رفتیم هیئت دولت شب، آن شبش یا فردا شبش، بعد جریان را گفتم آقا، یکهمچین چیزی است. رزمآرا هم خیلی اظهار تأسف و فلان و اینها که، «این یک غائلهایست دارند درست میکنند برای ما و اینها.» بعد شاید ایشان هم رفتند به شاه گفتند و آقای صدرالاشراف، آنها را دیگر بنده اطلاعی ندارم. بعد توی هیئت دولت گفتند که آقا، اصلاح بکنید یک کاری بکنید، یک عملی بکنید، فلان. بگویید بیخود کردند. بهاییها را بیرون کنید. فلان بکنید. گفتم آقا، من از عهدۀ اینکار برنمیآیم. این را خود هیئت دولت خودش تصمیم بگیرد. این یک کاری نیست که بشود، یک قدری جنبه خارج و داخل و اینها پیدا میکند. چیز مهم اساسی مملکت است. ظاهراً هم همانطور که آقایان میفرمایید یک چیز خارجی، دستهایی هم در اینکار هست. این را تنها به عهدۀ من نگذارید. بهعلاوه من یک گرفتاریهایی دارم من یک تعهداتی در مقابل مسلمانها و اینها دارم، ممکن است تصمیم بگیرم که صلاح دولت و شاه و مملکت و اینها الان نباشد. این را از عهده من خارج بکنید. هرچه ما گفتیم اینها قبول نکردند. جلسۀ دوم باز این را عنوان کردند که «باید شما این مسئله را حل کنید.» گفتم آقا، این را میگویید ولی بعد خودتان ناراحت میشوید. برای اینکه من تصمیمی که گرفتم عوض نمیکنم و قانون اساسی هم که تکلیف همه را معین کرده. یکجوری وسط بیافتید. گفتند، «نخیر خودتان آقا بروید.» خود رزمآرا اصلاً آن حرفهایی که به من میزد که «آقا، من کارها را به اختیار خودتان…» واقعاً هم همینطور بود مداخله نمیکرد در کارهایمان. گفت، «خودتان بروید.» بنده آمدم یک آقای باخدایی است که هنوز زنده است، سیدی است باخدا آدم خوبی هم هست. حالا لابد چند سال است من ندیدمش پیر هم شده خدا کند زنده باشد حالا هم، تا چند ماه قبل زنده بود. این رئیس کارگزینی بود و من خواستم و جریان را به او گفتم. گفت، «آقا، چرا قبول کردید. عجب کاری است این. بعد یک عواقب وخیم است این، جنبۀ بینالمللی پیدا میکند این.» گفتم صحیح است، من همۀ اینها را به رزمآرا گفتم. گفت، «باز هم بروید به هیئت دولت بگویید.» بعد من رفتم به خود رزمآرا. گفت، «نمیشود آقا، ما که چیچی مداخله بکنیم در کار وزارت فرهنگ. شما مسلمانی برو خودت بکن.» خیلی خوب. بعد ما به باخدا گفتیم آقا، اینها ول نمیکنند. گفت، «چهکار میکنی؟» گفتم علیالله هرچه میخواهد بشود. شما یک بخشنامه کن به شهرستانها ببینیم چهقدر بهایی هست در وزارت فرهنگ، و اینها مستخدم رسمی هستند، مستخدم کنتراتی هستند، در کادر فرهنگ و تعلیماتی هستند یا در کادر اداری هستند؟ اینها را روشن کن برای من و زود هم بخشنامه چیز بکن که هرچه زودتر جواب بدهند. یک دو هفتهای طول کشید و تا جواب آمد معلوم شد نه مثلاً در شهر مشهد و اطرافش صد و شصت و هشت تا بهایی داشت. یک دستهشان هم آموزگار و دانشسرا دیده. خوب، اینجاها یک جاهای حساسی بود، چهکار بکنیم خدایا؟ عرض میکنم که، بعد من فکر کردم و دیدم با خدا هم هی میگوید «آقا، نکنید، نکنید. نمیشود.» گفتم بالاخره چهکار بکنم؟ اینها گفتند اینکار را بکن. بروجردی هم آنجا منتظر است. شاه هم هی میگوید که نمیدانم، «چه کار کردند؟ چهجور شد؟» قبول هم نمیکنند که خودشان. درهرصورت، بنویس از قول من بروند خواهش بکنند از آقایان که این بهایی را بردارید از اظهارنامههایتان بزنید. اگر هم نمیخواهید بنویسید مسلمان خط بکشید رویش، همان کاری که سابقاً میکردید. چرا؟ این چه غائلهای میخواهید درست بکنید؟ والا من یک تصمیمی میگیرم بیرونتان میکنم. این را تلفن کردند به شهرستانها آنجاهایی که تلفن داشتند نوشتند و خلاصه جواب دادند که «آقا، اینها به هیچ قیمت حاضر نیستند عوض بکنند.» من هم گفتم آقای باخدا بردار بنویس. اینها بر دو دسته هستند آنهایی که، عرض میکنم که، کنتراتی هستند خدمتشان را لغو بکن. بگویید به آنها به آنها بنویسید با تذکرات قبول نکردید که عوض بکنید و طبق قانون اساسی هم ما نمیتوانیم غیر از این سه مذهب را در اقلیت چیز بکنیم و بنابراین آنهایی که کنتراتی هستند به خدمتشان خاتمه بدهید. آنهایی که رسمی هستند اگر ممکن است در کادر اداری ببرندشان، ناظم مدرسه بکنند نمیدانم، حالا رئیس، منشی بکنند. نمیدانم، رئیس دفتر بکنند، اینکارها را یا توی اداره ببرند. اگر نه، منتظر خدمتشان بکنند. این هم همینجور ابلاغ کرد و یک وقت…
س- جمعاً چند نفر میشدند سراسر ایران؟
ج- نهصد و خردهای نزدیک هزار نفر میشدند که در مشهد از همهجا مشهد…
س- جمعاً چهقدر؟ اگر آدم بخواهد نسبت بگیرد. جمعاً چهقدر؟
ج- رویهمرفته مثلاً یک پنجم در خراسان بودند. یک پنجم بیشتر.
س- نه منظور کل کادر وزارت فرهنگ چهقدر بود که…
ج- آنوقت مثلاً در حدود پنجاه شصتهزار نفر بود بله. عرض میکنم که، بعد اینها مال خراسانیها ریختند به تهران و یکروز من هم که در اتاقم باز بود آمدند آنجا من هم پا شدم، گفتم برایشان چایی آوردند و یک زنی بود که معلوم بود جزو مبلغین بد هم حرف نمیزد و خیلی که، «آقا، شما خدا را در نظر نگرفتید. ندیدید و فلان.» گفتم من والله، خدا را در نظر، شما در نظر نگرفتید. آخر این چه موقعی است که شما اینکار را کردید؟ آن آقا در پاریس نشسته. هرشب میرود توی کابارهها چیز میکند بعد شما را تحریک میکند این بساط که ما کی گفتیم که شما بردارید بنویسید. من که در مرتبۀ دوم ابلاغ کردم که از شما از طرف من خواهش بکند که این بلا را به سر ما نیاورید اینکار را نکنید. آخر این صحیح نیست. آخر موقع اینکار نیست. میخواهید باز یک دعوای دیگر دومرتبه آدمکشی توی این مملکت راه بیندازید. بعد به او گفتم آقا، یک کاری بکن، به شوقی افندی بنویس بگو دکتر جزایری به خرج خودش شما را دعوت میکند که تشریف بیاورید حکمیت در اینکار بکنید. بیاید اینجا توی دفتر من، تمام مخارج ایشان را هم من میدهم. به ایشان بنویسید بیایند ما بنشینیم با همدیگر بحث بکنیم چرا این دستور را دادند الان؟ و این اصلاً چه، با این قانون اساسی من چهکار بکنم؟» البته با ناراحتی مخصوصاً آن زن خیلی ناراحتی میکرد و من هم واقعاً هر وقت وضع او را میبینم ناراحت میشوم به جان خودم، عرض میکنم که، پا شدند رفتند. بعد فشار آمد به رزمآرا. اینها هم شروع کردند. اولاً پنجتا نامه علیه من به چیز نوشتند. نه، دو نامه آنها نوشتند از طرف محفل بهاییها یکی دبیرشان یکی هم رئیسشان، به هر حال اسمشان یادم رفته، او نوشته بود که «فلانی برخلاف قوانین اساسی و برخلاف حقوق بشر و برخلاف…» همینطور شرحی علیه من نوشته بودند. رزمآرا هم پنجتا دستور به من داد کتباً که اینها را چیز بکنید. بنده اولاً جوابی که….
س- که چهکار بکنید؟
ج- که برشان گردانید بله. البته کلمه برگرداندن ننوشته بود. نوشته بود که یک کاری بکنید که رفع این غائله بشود. بنده چهکار بکنم؟ بعد من اصلاً جواب به او ندادم، هیچ جواب ندادم. توی هیئت دولت هم گفتم آقا، من روز اول به شما گفتم که اینکار را به عهده من نگذارید من وقتی تصمیم بگیرم، این مقدمات را هم من انجام دادم قبول نکردید و من کاری نمیکنم. من میروم شما هر کاری دلتان میخواهد بکنید. عرض میکنم که، بعد آقای فیوضات رئیس اوقاف ما بود و برادر ملکالشعرای بهار اینها توی بازرسی نخستوزیری خواسته بودند ما دو نفر از محترمین را بفرستیم به بازرسی نخستوزیری. اینها آمدند که، «رزمآرا میگوید من بیچاره شدم. این من نمیدانم، به سازمان ملل اینها مراجعه کردند. شاه هم بیچاره شده هی میگوید…» گفتم آقا، من روز اول به شما گفتم من استعفا میدهم میروم. گفتند، «نه، الان اگر تو هم استعفا بدهی مثل اینکه ما همهمان بهایی شدیم و اینها.» گفتم آقا، این چه ربطی دارد؟ گفتم نمیکنم آقا. خلاصه این هم بهانه شد برای اینکه من بالاخره یکجوری از اینکار کنار بروم و آن روز همانطوری که عرض کردم، آن حمله را به وزیر دارایی که دفاع کرده بود از قرارداد نفت سابق و دفاع کرده بود از اینکه شرکت سابق نفت همۀ بهاصطلاح تعهداتش را انجام داده، این بهانه شد و بعد هم به آن طرزی که عرض کردم استعفایم را دادم و رفتم کنار. اما زمان آقای دکتر مصدق…
س- اجازه بدهید قبل از اینکه به آنجا برسیم، تا آنجا که شما شاهد بودید رابطۀ آقای تیمسار رزمآرا با شاه چهجوری بود در حضور سرکار؟
ج- عرض میکنم که، رابطۀ تیمسار رزمآرا منتهای ادب ظاهری را به شاه میکرد چاکر، مخلص، تا شاه میخواست سیگار بکشد چیز میکرد. شاه هم نسبت به او صورت ظاهر بود. ولی مسلماً بینشان آن… لااقل شاه به او اعتماد نداشته است البته بدون اینکه من از شاه چیزی شنیده باشم. رویهمرفته در گفتوگوها که میشد اینطور معروف بود به اینکه ممکن است رزمآرا مثلاً کودتا بکند و شاه نگران بود و حالا آیا شاه واقعاً حق داشت و یا اینکه دلش میخواست دیکتاتور مطلق ایران بشود و بدش نمیآمد از اینکه رزمآرا که یک آدم پرکار قویای است و شاید هم خارجیها یک دستهای از او حمایت میکنند، عرض میکنم، از بین برود.
س- در زمان رزمآرا هم مرسوم بود مثل زمان بعد که وزرا یا بعضی از وزرا…
ج- دست شاه را ببوسند؟
س- نخیر، تماس مستقیم با شاه داشته باشند و گزارشات مستقیم به شاه بدهند و کسب تکلیف بکنند؟
ج- خیلی کمتر. خیلی کمتر. حالا فروهر آیا اینکار را میکرد یا نمیکرد؟ بنده نمیدانم. ولی آنچه مسلم است تقی نصر تا بود، دکتر آزموده، ابراهیم مهدوی هم نمیدانم. عرض میکنم که، شریفامامی هم باز نمیدانم. ولی ماها هیچ تماس نداشتیم. دستۀ ما تماسی با شاه نداشت.
س- جلسات هیئت دولت چه؟
ج- در حضور شاه تشکیل میشد. خوب یادم هست بعد از اینکه تقی نصر رفت و غلامحسین فروهر را به عنوان وزیر دارایی انتخاب کردند، دستۀ ما نسبت به او اظهار بدبینی میکردند. و عرض میکنم که، حتی میگویم این مطلب را هم به جنابعالی، من هیچ ارتباطی با سفارت انگلیس نداشتم. در آن زمان وقتی صحبت از این قرارداد شد و ما از متن قرارداد اطلاع پیدا کردیم خوب، خیلی ایراد داشت که مهندس بلالی مطالب را مینوشت و به آقای مهندس حسیبی و دستۀ جبهه ملی میداد برای اینکه اینها از نفت اطلاعی نداشتند و مغز متفکرشان و مطلعشان و نویسندهشان مهندس بلالی بود که چند ماه قبل در کانادا فوت شد.
س- من اصلاً تا حالا اسم ایشان را نشنیدم.
ج- بله، بله مهندس بلالی بود. از…
س- کجا بودند و چهکاره بودند ایشان؟
ج- در شرکت نفت بود. از محصلین اعزامی شرکت نفت به انگلستان بود. شاگرد مدرسۀ دبیرستان شرف بود در زمانی که من، عرض میکنم، نظامت آنجا را داشتم. و من او را تشویق کردم به اینکه در شرکت نفت یعنی بعد از اینکه قبول شد و من او را میشناختمش، یک نابغهای بود از نظر هوش ریاضی، شاعر بود فارسیاش خوب بود، فرانسهاش بد نبود فیزیک و شیمی و اینهایش خوب بود. یکروزی بعد از اینکه قبول شد من در خیابان دیدمش آمد جلو سلام و علیک، خوب، خیلی هم بچۀ شیطانی بود شاید گاهی هم مرا ناراحت میکرد توی مدرسه ولی آنقدر این باهوش بود که آدم حظ میکرد او را ببیندش. از خانواده نوایی هم بود. من او را در میدان سپه دیدم و ایشان را صدا کردم به او گفتم چهکار میکنی؟ گفت، «میخواهم بروم در کنکور شرکت بکنم.» گفتم که شما در کنکور شرکت نفت شرکت کن. گفت، «من انگلیسی نمیدانم.» گفتم انگلیسی نمیدانی ولی انگلیسی از شما زیاد نمیخواهند. از شما ریاضیات میخواهند، فیزیک و شیمی میخواهند و شما بهتر از همه هستید. و رفیقی داشتیم ما شیوا نام، آقای مهندس شیوا که در شرکت نفت بود یک سال قبل از من دیپلم دار (؟؟؟) ۱۳۰۳ شاگرد اول بود، این آمده با ما رفیق است شرحی از اینکه من هم فرانسه میدانستم و انگلیسی نمیدانستم زود زبانم راه افتاد. بهعلاوه اولش فقط با اصطلاحات آدم باید آشنا بشود. خیلی وضع آنجا خوب است و شما حتماً در اینکار شرکت کن. که بعداً اینجا در انگلستان هم از من تشکر میکرد که «آقا شما مرا چیز کردید.» یکی از شخصیتهای شرکت نفت شده بود، خیلی هم با امتحان خوب و درجات خوب از انگلستان برگشته و در شرکت نفت بود و جزو طرفداران دکتر مصدق بود. و در قضیۀ ملی شدن نفت تمام نقائص و اشکالاتی را که به شرکت نفت داشتند، مطالعه هم کرده بود از نظر بودجه عواید، نمیدانم، پرداختهایشان همه اینها را، تمام این اطلاعات را مهندس بلالی…
س- اسم اولش چه بود؟
ج- بله؟ عباسقلی بلالی از خانواده… این مینوشت به اینها میداد. بنابراین خوب، آقای درخشش هم در روزنامهاش اینها را منتظر میکرد. بهعلاوه خود شاه دستور داده بود که دو نفر فقط بیشتر نباید مخالفت بکنند، یکی آقای درخشش…
س- این دوره دارید بعد از مصدق را الان میگویید.
ج- بعد از مصدق را دارم میگویم. خیلی معذرت میخواهم.
س- من یکی دو تا سؤال دیگر راجع به دورۀ رزمآرا داشتم. طرز فکر و رابطۀ رزمآرا با تاریخ و فرهنگ و مرم ایران چهجور بود؟
ج- خیلی اظهار علاقه و اظهار علاقه به خدمت به مملکت ایران و نقائصی که در کار ایران است و گرفتاریهایی که دارند و همه اینها اصلاح بشود و خودش را خیال میکرد که تنها کسی است که از عهدۀ اینکار برمیآید. و بنابراین همیشه نسبت به خدمت به مملکت اظهار علاقه میکرد، صورت ظاهرش با ما این بود. هیچ هم اظهار تمایلی به سیاستهایی نمیکرد در هیئت دولت. این مسائل را اصلاً در هیئت دولت مطرح نمیکرد. فقط البته آنجا گاهی یک اختلافاتی بین افراد مثلاً بنده و غلامحسین فروهر یکروزی در حضور شاه در هیئت دولت، غلامحسین فروهر وقتی صحبت از بقایی و مصدق شد خیلی رکیک حرف زد و توهین کرد. من در حضور شاه گفتم آقا، شما اگر واقعاً یک آدم علاقهمندی بودی استفاده میکردی از وجود دکتر مصدق، من در حضور اعلیحضرت عرض میکنم، از دکتر مصدق و بقایی و امثال اینها و میرفتید به انگلیسها میگفتید که با بودن چنین مخالفینی ما مجبوریم یک قرارداد بهتر ببندیم عوض اینکه بنشینی در حضور اعلیحضرت این کلمات رکیک را نسبت به یک مردمی که شاید واقعاً خدمتگذار این مملکت هستند، من در حضور شاه و هیئت دولت، در حضور جهانشاه صالح و امثال اینها گفتم، ولی خوب البته آقایان دیگر یک قدری ملاحظه کاری میکردند. خوب، کمتر و بعضیها که دیگر تابع بودند از اینکه هر چه، یا رزمآرا بگوید یا اعلیحضرت بگویند اینها.
س- توجیه اینکه جلسات هیئت دولت در حضور شاه تشکیل بشود چه بود در آن زمان؟
ج- برای اینکه شاه میخواست که در کارها بیشتر مداخله بکند حکومت بکند تا سلطنت.
س- حتی آن زمان؟
ج- حتی آن زمان. البته آن زمان. البته از رزمآرا خیلی ملاحظه میکرد و یقین دارم آنکه بنده شخصاً معتقدم که این بهاصطلاح احترام و ادب و کوچکی که ظاهراً در هیئت دولت رزمآرا از شاه میکرد برای اینکه یکقدری سوءنظر او را کمتر بکند یا شاید منتظر یک فرصتی بود که یک آرامشی باشد تا موقع فرصت، چون معروف بود مثلاً به اینکه کودتا، من یقین ندارم راجع به این مطلب ولی این یک چیزی بود که در آن وقت. ظاهراً هم رزمآرا را گذاشته بودند برای اینکه شاه مثلاً مداخله کمتر بکند و این کارهای مملکت را اداره بکند یا مثلاً جلوی یکجور سیاستهایی را بگیرد جلوی، نمیدانم…
س- در آن مدت فرصتی هم به نظر شما رزمآرا کرد که احیاناً خدماتی برای مملکت انجام بدهد؟
ج- والله، همه آن وقت تمامش در کشمکش با جبهه ملی و آقای مصدق و اینها بودند.
س- فرصتی نبود.
ج- فرصتی برای اینکار نبود. چه کاری بکند؟ هیچ کاری نکرد. عرض کردم همهجا گرفتاریهایی بود. دستش را باز نمیکرد رزمآرا پیش هیئت دولت، پیش رفقایش یعنی رفقای ظاهریش. شاید این دست باز میشد مثلاً فرض کنید دکتر طاهری را میدید دیگران را میدیده جلساتی از این قبیل هم داشته، در محلات هم میرفته، رؤسای اصناف را هم، عرض کردم، جلسات دوستان نامرئی داشت که اسباب نگرانی دوستان مرئیاش بوده ولی هیچ دست خودش را باز نمیکرد و نمیگفت.
س- پس این شایعهای که ایشان وقتی که تیر خورده قرارداد جدید در جیبش بوده و…
ج- این را بنده از جهانشاه صالح شنیدم شخصاً. من به ایشان اعتراض کردم که آقا، شما که بودید در آنجا آخر این آقای رزمآرا در این مدت نگفت راجع به نفت چهکار کرده؟ گفت یک شبی، من نبودم من در مصر بودم، جهانشاه صالح گفت در هیئت دولت گفت، «من قرارداد ۵۰ ـ ۵۰ را با انگلیسیها بستهام و در جیبم هست و به موقعش بیرون خواهم آورد.» حالا بعضیها فکر میکنند که شاید مثلاً بعد از کودتا میخواسته این قرارداد را بیرون بیاورد. چون عرض کردم عنوان مخالفین که در درجه اول روزنامه باختر بود مال آقای حسین…
س- باختر امروز.
ج- باختر امروز حسین فاطمی و شاهد همه قرارداد، عرض میکنم که، قراردادی که نفع طرفین را تأمین کند. صحبت ملی شدن نبود و من نمیدانم این صدای ملی، یک روز روزنامۀ فاطمی تصور میکنم عنوان ملی شدن نفت را کرد. و حالا این را هم به شما عرض بکنم که این آقایان از ملی شدن نفت، این رفقای آقای دکتر مصدق و کموبیش شاید خود آقای دکتر مصدق هیچ اطلاع نداشتند. و بنده در چاپ دوم قوانین مالیه یک فصل راجع به ملی شدن صنایع در اروپا و سوابقش را قبل از جنگ اول جزو برنامه حزب Labour انگلستان و حزب سوسیالیست فرانسه و اعمالی که بعد از جنگ اول برای ملی شدن که راهآهن و امثال اینها و چیزهایی که صرف نمیکرد و بهاصطلاح در چیز خصوصی بود و ملی کردن و بعد از جنگ دوم که بیشتر جنبه سیاسی داشت، روزنامهها خبرنگاریها، عرض میکنم که کارخانۀ رنو، عرض میکنم، بعضی از بیمهها که با آلمانها همکاری میکردند اینها را ملی کردند، اینها را شرحش را مفصل بیستوچند صفحه در کتاب قوانین مالیه نوشتم و مقصودم همین نوشتم که چون این آقایانی که متصدی اینکار بودند اطلاعی نداشتند، چون من خودم وقتی خواستم این فصل را اضافه کنم به کتاب رفتم به دانشکدۀ حقوقمان و از کتابخانهاش خواستم که اگر راجع به ملی شدن چیزی دارید به من بدهید گفتند یک سه جلد کتاب بزرگ راجع به ملی شدن داشتیم به زبان فرانسه آقای دکتر مصدق وقتی ملی کرد این را خواست که مطالعه کنند که اطلاعاتی پیدا بکنند بعد در آن روزی که ریختند منزل دکتر مصدق و اثاثیه مصدق را از بین بردند این کتابها هم از بین رفته. یک پامفله کوچکی داشتند مثلاً چهل پنجاه صفحه به من دادند البته بنده چون قبلاً خودم در فرانسه بر حسب تصادف خوانده بودم این مطلب را با اطلاعات خودم مختصری هم از آن پامفله در آن فصل راجع به ملی شدن صنایع بنده نوشتم.
س- از زمانی که شما از کابینه رزمآرا درآمدید تا بعد از بیستوهشت مرداد که وارد مجلس شدید در این دوره چه خاطرات تاریخی جالبی دارید؟ عملاً یعنی دردوره نخستوزیری آقای دکتر مصدق.
ج- آقای دکتر مصدق. عرض کنم در دورۀ دکتر مصدق من در ابتدا، من شخصاً از سن چهارده سالگی با آقای دکتر مصدق ارتباط مستقیم داشتم. به آقای دکتر غلامحسین مصدق هم مکرر این مطلب را گفتم. اولاً از نظر خانوادگی یکی از عموهای من با دفتریها و متیندفتریها یک نسبت وصلتی داشتند آشنا بود که یکی دو دفعه هم ایشان وقتی با برادر من شوشتری حرف میزدند به ایشان میگفتند، «شما که با ما که با هم نسبت داریم.» سعی میکرد ولی برادر من شوشتری متأسفانه هیچ رعایت این حرفها را نمیکرد و بنده هم خیلی متأسفم از این مطالب و جزو چهارده نفر اقلیتی بود که عرض میکنم، در مجلس با جمال امامی و اینها علیه دکتر مصدق عمل میکردند و بنده خیلی ناراحت بودم از این طریق، چون من شخصاً به ایشان ارادت داشتم. من در سن چهاردهسالگی در مدرسۀ دارالفنون بودم سال سوم متوسطه بودم مدرسۀ ثروت و بعد هم دارالفنون، روزهای جمعه آقای دکتر مصدق در خانهای که بعدها به سفارت ژاپن اجاره دادند، بعد از اینکه رضاشاه ایشان را فرستاد به احمدآباد، بعدها هم تقسیم شد خانهها بین بچهها و ساختند، من آنجا میرفتم روزهای جمعه. خوب، یادم هست یکروزی که من رفته بودم آنجا آقای دکتر مصدق به من میگفتند که «اینها چرا راهآهن میخواهند بسازند. این راهآهن مورد استفاده خارجیها واقع میشود. ما آنقدر در صادراتمان قند کم داریم و نداریم. این را سهتا کارخانه چهارتا کارخانه قند درست میکردند بهتر از این بود که این راهآهن را میکشیدند.» ایشان آنوقت موافق با چیز نبودند و از این قبیل روزهای جمعه صحبت میکردند و من میرفتم. شخصاً به من محبت داشت. پدر من را هم که خوب، خوب میشناخت برای اینکه جزو علمای مشروطهخواه بود و عرض میکنم که، دوره اول مجلس هم ایشان میرفتند توی مجلس مینشستند با علما که. در ابتدای حکومت آقای دکتر مصدق من اطلاع پیدا کردم به اینکه عدهای از دوستان سابق من و کموبیش تودهایها برای عدم رضایتی که به علت مخالفت من یعنی شاخص آن مبارزه بنده بودم، با ائتلاف با حزب ایران، خدمت آقای دکتر مصدق، خوب، کارشکنیهایی میکردند چون ایشان همیشه نظر موافق و محبت به من ابراز میکردند اگرچه بنده در کابینۀ رزمآرا هم بودم، البته این را یک گناهی میدانستند ولی خوب، میگفتند «از جهات دیگری شاید بد نیست.» خیلی کارشکنی میکردند و من اطلاع داشتم. اینها هم سعی کردند که من هیچ جا کار نداشته باشم. البته من عضو سازمان برنامه از اولین از زمان کابینۀ قوامالسلطنه که شورای عالی برنامه را دعوت کرد بنده هم جزو آنها بودم. عضو اولین شورای، عرض میکنم، عالی برنامه هم بودم سه ماه، من و آقای دکتر تقی نصر و فضلالله مشاور را چون اعلیحضرت به ما ابلاغ هفت ساله داده بودند و جزو اساسنامه این بود که ما یا باید بمیریم یا بایستی ما محاکمه بشویم و محکوم بشویم یا استعفا بدهیم، یک شبی وقتی که اشرف یک قدری دیگر مداخله میکردند در کارها ابتهاج و مشرف و نمیدانم، دارودسته منصورالملک و اینها، یک شب توی روزنامه اطلاعات نوشتند که «دکتر تقی نصر و دکتر جزایری و دکتر فضلالله مشاور استعفا دادند.» بله، ما هم فردا صبح آن رفتیم گفتیم خوب، ما کار… نوشتید استعفا دادیم خیلی خوب، یعنی نمیخواهید ما باشیم.
س- نقش برادر شاه در آنجا مثبت یا منفی بود؟
ج- والله برادر شاه خیلی سعی میکرد که یا بهاصطلاح با ملیون و عناصر درست همکاری بکند. خوب، با بنده هم مثلاً خیلی در تماس بودند و من هم خیلی میدیدم ایشان را و ما هم تا چند سال عقیده داشتیم که عبدالرضا یک مرد درستی است، حالا اقتصاد هم چهقدر خوانده بنده نمیدانم ولی خوب، میگفتند حالا اگر هم لیسانسیه نشده بود. میگفتند مثلاً اقتصاد خوانده و اینها. همهاش هم با ما مشورت میکرد و میرفتیم و اینها، عرض میکنم که بود ولی بعداً شاه او را هم کم و بیش تحت، یعنی نمیگذاشت که کار مستقیمی بکند. آن اواخر هم که دیگر در خودش هم البته یک قدری ملایمتر در جریانات افتاده بود. بله.
س- بله، راجع به به دورۀ دکتر مصدق هم فرمودید که کاری مراجعه نمیشد به شما؟
ج- نخیر مراجعه نمیشد. البته مثلاً گفتند به سازمان…
س- پس در دانشگاه که بودید؟
ج- بله دانشگاه، در اول دکتر مصدق بنده دانشگاه نبودم. من عضو سازمان برنامه بودم و بایستی حقوق از آنجا بگیرم و یک مدتی هم حقوق گرفتم یک مدتی هم ظاهراً نگرفتم دیگر ما را کنار زده بودند به کلی، تا انتخابات دورۀ هفدهم شروع شد.
س- دورۀ دکتر مصدق.
ج- دکتر مصدق. بنده به وسیلۀ آقای مکی به ایشان پیغام دادم که آقا، ما که زمان شما دیگر کاری نداریم، همکار رزمآرا هم هستیم و آقای بقایی و حسین فاطمی هم که دیگر همینطور هی همکاران رزمآرا را میکوبند و بنابراین شاید صلاح شما هم نیست که دیگر به بنده کاری بدهید. ولی من میدانم که شما باطناً به من لطف دارید بنابراین اجازه میدهید که یعنی موافقید من بروم به خوزستان اگر مردم به من رأی دادند وکیل بشوم؟ به مکی گفته بود که بگویید برود اگر… بنده رفتم به خوزستان و از سوار ترن که شدم در قم دیدم که پشت آن کابین من، ما رفتیم نماز بخوانیم در قم پیاده شدیم، نوشتند که «دکتر جزایری به منزلت برگرد. خوزستان جای تو نیست. آنجا، نمیدانم عناصر ملی…» از این حرفها، شعارهایی که حزب زحمتکشان و بقایی میدادند. ما فهمیدیم که اینجا هم دنبال ما آدم آمده. بعد هم معلوم شد که، مسلم شد یعنی اشخاصی که در همان حزب زحمتکشان بودند تلگراف کرده بود به آن آقای یاسری که حالا اینجاست که عضو شرکت نفت بود و رهبر حزب زحمتکشان در اهواز بود، نوشته بود که قدری به، ننوشته بود که بکشیدش. نوشته بود تلگراف زده بود دستور داده بود که آنقدر به او اهانت کنید که برگردد بیاید. روزی هم که بنده رفتم به خوزستان آیتالله جزایری و سادات جزایری و عشایر و شوشتریها و اینها متجاوز از هزار نفر در ایستگاه راهآهن ایستاده بودند، البته در اندیمشک بنده دیدم یک دفعه سیصد چهارصد نفر شوشتریها آمدند از ترن بالا در اندیمشک و آمدند دور کابین مرا گرفتند. مثل آنجا معروف کرده بودند که ما نمیگذاریم برسد میکشیمش تا بیاید. بعد رفتیم آنجا و موقعی که بنده از ترن پیاده میشدم یک بیچارهای که بهاصطلاح راهنمای ترن بود و از آن شب، کِپیهای قرمز سرش بود یک چیزی هم دستش بود که ترن را چیز میکرد، او هم هی فریاد میزد «مردهباد دکتر جزایری، مردهباد دکتر جزایری». رفقای ما هم آنجا ایستاده بودند. عرض میکنم که، ما رفتیم آنجا و پیاده شدیم و آقایان آمدند جلو و خوب، ما را برداشتند بردند منزل آقای آیتالله جزایری و از فردا شبش هم ما شروع کردیم دعوت کردن اصناف و سخنرانی کردن. یک روز هم در مسجد، عرض میکنم که، جزایریها سخنرانی عمومی تمام اهل شهر را دعوت کردیم، روز جمعهای بود. بنده غافل از اینکه اینها امروز یک، آقای حاج سید ابوالقاسم کاشی دستور داده که علیه اقلیت چهارده نفری مجلس جمال امامی، شوشتری و اینها شما تظاهر بکنید. اینها از تمام خوزستان، عرض میکنم که، روز جمعه آدم آوردند و مرگ بر نمیدانم، جمال امامی و شوشتری و اینها، گاهی هم تویش نمک میزنند، مردهباد دکتر جزایری». اینها جمع شدند. و قبل از اینکه ما بیاییم به مسجد بنده وقتی وارد شدم دیدم که آقا، تمام صحن مسجد را مخالفین ما و حزب و کارگرهای شرکت نفت و اینهایی که آقایان درست کرده بودند رفتند توی آنجا نشستند و بنده باید سخنرانی بکنم.
مصاحبه با دکتر شمسالدین جزایری – نوار شماره ۴
روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
بله، عرض میکنم که، خوب، ما دوتا بلندگو جلوی در مسجد گذاشته بودیم. راهروی این مسجد هم تنگ بود که اگر مثلاً جمعیت هجوم میآورد که بروند یا بیایند ممکن بود چند نفر تلف بشود آنجا. پاسبان هم کاملاً دور مسجد را گرفته بود. عرض میکنم که، نظامیها هم آمده بودند، رئیس یکی از پادگانهای آنجا هم طرفدار دکتر بقایی بود، یک سرگردی بود که بعدها بنده شناختمش. دیدم همه نشستند. یک برنامهای هم ما داشتیم که آقای آیتالله جزایری معروفترین ملای آنوقت خوزستان بود، شرح حال خانوادۀ جزایری را بگوید و یکی از رفقای ما هم که در شرکت، در راهآهن بود، عرض میکنم، شرححال من و تحصیلات را بگوید بنده هم خودم سخنرانی بکنم. خوب، حالا همه گرفتند نشستند آنجا بنده حالا باید بروم سخنرانی بکنم. حالا کی است؟ مثلاً دو و نیم بعد از ظهر، سه بعد از ظهر است. بنده رفتم و دیگه خدا کمک کرد گفتم همهتان افتخار بکنید به اینکه در دورۀ شخصیت ملی مثل دکتر مصدق انتخابات آزادی میخواهد در ایران بشود. من که افتخار میکنم. بگویید «زندهباد مصدق، زندهباد مصدق.» و یک کسی گفت بگویید «دشمنان مردهباد دشمن.» گفتم «مردهباد دشمن». گفتند شوشتری چطور؟ گفتم «مردهباد شوشتری.» که بعد شوشتریها به من اعتراض میکردند که «چرا به برادرت این حرف را…» گفتم نه، جایش این بود که من این را بگویم برای اینکه واقعاً او بیخود اینکارها را میکرد. عرض میکنم که شرحی گفتم درهرحال میدانید یک دستهای میخواهند انتخابات آزاد دکتر مصدق را مُلَوَّث بکنند و آنها آنهایی هستند که داوطلبانی که میآیند میخواهند حرف بزنند مانع حرف زدن آنها میشوند. انتخابات زمان مصدق شأن آن این است که شمر، معاویه، امام حسین، یزید، هر کس بیاید حرف بزند شما باید گوش بکنید تا آخر حرفش بعد خودتان انتخاب بکنید که آیا حرفهای او را میپسندید یا نمیپسندید. اینجا من آقایان به شما اخطار میکنم که اگر یک کلمه حرف بزنید معلوم میشود شما دشمن دکتر مصدق هستید. دکتر مصدق اطلاع دارد که من آمدم اینجا برای انتخابات و بدون اجازۀ ایشان هم من نیامدم اینجا و آمدم به شرط اینکه مردم به من رأی بدهند نه اینکه کسی مداخله بکند در کار انتخابات. بنابراین شما باید ساکت بنشینید تا آخر این جلسه من حرفهایم را بزنم بعد پا بشوید سؤال کنید من به شما جواب میدهم. بنده شروع کردم شرححال وزارت و مخالفین کیها هستند، تودهایها، من با ائتلاف با حزب توده، دستۀ نادرستها در دخانیات اینقدر آدم نادرست بیرون کرم، در کجا، کجا، همه و بعد هم، مهمتر از همه بهاییها هستند که در وزارت فرهنگ خودشان تحریک کردند و ما ناچار شدیم اینها را بیرون کردیم. من هم اطلاع دارم که دکتر، آقای پرتوی نامی داروخانه با مبلغی پول آمده است اینجا، آنوقت هم یک، عرض میکنم که، یک سیدی بود آنجا این بیعقل نمایندۀ آقای بروجردی در آنجا بود و این را آقای مرعشی نامی الان هم مثل اینکه در خراسان است نود سالش است، عرض میکنم که، دوهزار تومان هم به او پول داده بودند که این تأیید بکند بقایی را از نظر حزب و اینها و رد بکند بنده را. گفتم من این اطلاع را هم دارم که یک دسته اینجا مشغول اینکار شدند و اینها همهشان دشمن دکتر مصدق هستند برای اینکه دکتر مصدق میخواهد انتخابات آزاد بشود بدون این دستهبندیها. عرض میکنم، بعد شروع کردم اینها را مفصل گفتم کاغذهایی را که بهاییها به هیئت دولت نوشته بودند علیه من خواندم. کاغذهایی که رزمآرا به من دستور داده بود که بهاییها را… خلاصه سه ساعت بنده حرف زدم اینها دیگر اصلاً بیچاره شدند نمیتوانستند. یک وقت دیدم که به من آمدند گفتند «مراقب باشید اینها الان ممکن است که اینجا چاقوکشی و اینها بکنند.» حالا البته ما هم یک مردمان قوی و گردنکلفتی از شوشتر و آنجاهای دیگر و عشایر آورده بودیم مراقب بنده بودند. بعد یک وقت دیدم آقای حکیم که از سادات جزایری است وارد شد امام چیز، غروب هم هست، مغرب هم هست، موقع… گفتم آقا، حالا دیگر موقع نماز است. همهمان مسلمان هستیم قبل از بقیه سخن، حرفهای من که تمام نشده، بعد از سخنرانی، باید اول نماز خوانده بشود آقایان من فردا شب خودم میآیم به حزب زحمتکشان، آنجا بقیۀ حرفهایم را میزنم شما هم هرچه سؤال دارید. مجلس را به هم زدیم از راهرو، البته مراقبت کردیم که کسی هجوم نیاورد رد شدند وقتی رفتیم بیرون دیدیم که آنهایی که حرفهای مرا شنیده بودند همه گفتند بقایی شکست خورد، یاسری شکست خورد و تکلیف همه را معین کردند. خلاصه بعد از آن سخنرانی بنده را هر شب دعوت میکردند عشایر مختلف و محلات مختلف و صنوف مختلف را هر شب برایشان سخنرانی میکردم.خیلی وضع ما خوب شد. مکی هم در همان موقع آمد با دکتر عبدالله معظمی به آنجا، انصافاً در شوشتر و در اهواز دو سه تا سخنرانی به نفع من کرد و هی گفتند بقایی گفت «آقای بقایی وارد در کار اینجا نیست. من میدانم که فلانکس بهترین کاندید است برای اینکه مصدق به او گفته بود که فلانکس برود.» بنده هم که در بنابراین آقایی که از شاگردهایی در همان دبیرستان شرف من آقای مهندس همایونفر بود آنوقت رئیس شرکت نفت در مسجدسلیمان شده بود که مرکز شرکت نفت بود اگر خاطر مبارکتان باشد زمان انگلیسها، من دیدم این دو سه دفعه مرا دعوت میکند به ناهار و اینها. یکروز من به او گفتم آقای مهندس همایونفر من با تو که رودربایستی ندارم اینکارها که بقایی با من مخالف است، این الان هم میبینی که این حزب زحمتکشان یاسری اینها، شما ناراحت نمیشوید این دعوتها را از من میکنید؟ یک قدری ملاحظۀ کار خودتان را. گفت، «نخیر، من موقعی که میخواستم بیایم اینجا آقای دکتر مصدق به من گفت جزایری هم آمده آنجا برای انتخابات و من دیگر از این جهت خیالم راحت است.» ولی وقتی که انتخابات آقای دکتر مصدق صلاح ندانست که در آنجا… ترسید که آنجا به هم بخورد خوزستان را اصلاً انتخابات نکردند. بنده آمدم به تهران آقای مکی به من گفت که «دلت…»، مصادف با موقعی که آقای مصدق رفته در مجلس متحصن شده علیه اقداماتی که آن دسته اقلیت و با کمک شاه و آن بهاصطلاح آن آقای تاجبخش آقای شعبان جعفری و اینها میکردند رفته بود توی مجلس. یکروز به من مکی گفت که، «دلت میخواهد آقای مصدق را ببینی؟» گفتم با کمال میل میآیم آنجا. بنده ساعت یازده صبح رفتم آنجا مصور رحمانی هم با من بود. وقتی من رفتم با مکی و مصور رحمانی سه نفری رفتیم آنجا. آقای شیبانی که رئیس شهربانی بود، سرتیپ شیبانی که در حقیقت جاسوس شاه و دربار بود پشت در اتاق آقای دکتر مصدق ایستاده بود بهعنوان نگهبان آنجا. آنجا هم ما رفتیم توی آن اتاق گفتند آقای نقوی یعنی شیبانی آمد و محبت و چایی بیاورند و بعد گفت آقای نقوی که داماد حاج امینالضرب بود و قاضی دادگستری بود از محترمین دادگستری بود رفته پیش آقای دکتر مصدق وقتی آمدند بیرون. یک ربع بعدازظهر ایشان از اتاق دکتر مصدق، یک جایی بود روی تخت خوابیده بود یکی از اتاقهای بالا را گرفته بود و همینجور روی تخت هم اینجور خوابیده بود، پا نشد بنشیند نه برای تقوی، من هم که رفتم آقای نقوی آمد بیرون همانجور روی تخت. بعد نشستیم آنجا و معلوم شد که مکی قبلاً مثلاً به ایشان پیغام داده یا دیده یا رفته، نمیدانم، به ایشان گفت، چون وکیل هم بود آنوقت. نشستم و نگاه کرد به من گفت، «آقای دکتر جزایری نظر شما راجع به نفت چیست؟» دیدم یک سؤال، البته من یک قدری مطالعه خودم پیش خودم کرده بودم من عقیدهام این بود که مصدق خودش بایستی این قرارداد را تمام بکند برای اینکه به نظر من به احترام امضای مصدق با یک شرایط بهتری قرارداد نفت بسته میشد. گفتم آقای دکتر شما استاد ما هستید. شما رهبر ما هستید. میدانید که من چهقدر به شما ارادت دارم قلباً. یک سؤالی از من میکنید که من را در… میترسم یک مطالبی عرض کنم حضورتان که… اولاً خودتان عقلتان بهتر از من است. وارد در سیاست هستید وضع داخل ایران خارج ایران ولی خوب، من هم نمیتوانم به جنابعالی خلاف عرض بکنم من باید آنچه را که فکر میکنم به جنابعالی عرض بکنم. گفتم حضرتعالی عقیدهتان این است که خارجیها به نفت ما احتیاج دارند و اگر مقاومت بکنید ممکن است که آنها… چون این حرف را اللهیار صالح هم یکروزی که من در همین دو ماه قبلش آمده بودم در منزلش ایستاده پذیرایی میکرد وقتی رفتیم و نوبت بنده و دیدمش و اینها، گفت که، «آقای دکتر به رفقا بگویید که مقاومت بکنید. یک دو سه ماه دیگر مقاومت بکنید خارجیها در مقابل ما زانو زمین خواهند زد و تسلیم خواهند شد.» و همین حرف ایشان به نظر من یک قدری معرف سادگی ایشان است و بیاطلاعی از نظر سیاست خارجی. به آقای دکتر مصدق گفتم آقا، شما نمیدانم تا چه حد وضع ایران را اقتصاد ایران را، مالیۀ ایران را مطالعه فرمودید، شما البته استاد همه ما بودید اولین کتاب بودجه را هم شما نوشتید ولی من هم در مقالاتی که در روزنامه «ایران ما» منتشر کردم و بعد هم در کتابی که دارم مینویسم نوشتم و مطالعه کردم بعد از بالا رفتن قیمتها در زمان جنگ و پایین ماندن عوائد ایران دولت ایران احتیاج به عوائد نفت پیدا کرد و تنها زمان رضاشاه بود که بودجۀ ما بدون عوائد نفت اداره میشد بودجه. برای اینکه مخارج خیلی کم بود، حقوقها خیلی کم بود، قیمتها خیلی ارزان بود و در سال ۱۳۱۸، عرض میکنم که، صادرات ما از نظر وزن بر واردات ما چربید، آنوقت رقمش حفظم بود در کتابم نوشتم، و در سال ۱۳۱۹ آخر رضاشاهی، صادرات ما چه از نظر قیمت چه از نظر وزن بر واردات ما از خارج چربید. شما هم خوب میدانید که رضاشاه بودجه یعنی عوائد نفت را که خیلی هم زیاد نبود کنار گذاشته بود مختصری با مطالعهای که من کردم در، از نظر راهسازی و بیشتر خرج تسلیحات و عرض میکنم کارخانهجات اسلحهسازی میشد ولی و بنابراین اقتصاد بدون نفت در دو سال مخصوصاً سال ۱۳۱۹ رضاشاهی عملی شد. اما به محض اینکه جنگ شد و آن وضع عوامل بالارفتن قیمتها و بیبندوباری ایرانیها برای عدم پرداخت مالیات واقعی به وجود آمد، مشرف نفیسی بعد از آن عملی را که خودش ضربه نهایی را زد مجبور شد که بودجه نفت را بگذارد آنجا. و شما ببینید در این مدت تا زمانناهذا که سال ۱۳۳۳ است مطالعات بانک ملی را مطالعه بفرمایید عوائد ما خیلی زیاد بالا نرفته در صورتی که مخارج ما روز به روز زیادتر بالا رفته است. بنابراین شما از نظر وضع اقتصاد داخلی ما و عوائد دولت و مخارج دولت از عایدات نفت نمیتوانید صرف نظر بکنید. از نظر خارجی هم اگر انگلیسها و خارجیها و اروپاییها و همانطور که میفرمایید و واقعاً هم احتیاج دارند دیدند یک روزی نیاز قطعی دارند شما را ساقط میکنند و یک کسی را میآورند که هرچه دلشان میخواهد به او تحمیل میکنند، توجه میفرمایید؟ و بنابراین آقا، من خدمتتان عرض میکنم جسارت میکنم آن اختلاف قراردادی که بعدیِ شما با تحمیل با شکست شما و این جبهه به اصطلاح نهضتی که الان پیدا شده که شما رهبرش هستید که نهضت ملی واقعی ایران است با شکست او جانشین شما که، مسئول او پیش خدا و پیش خلق شما هستید که، عرض میکنم که، قرارداد را امضا نکردید با یک شرایط بهتری. توی کتاب قوانین مالیهام هم قسمتهای اولش را مختصر چند سطر نوشتم اما قسمت آخرش را که شما هم مسئول این کار هستید ننوشتم برای اینکه نمیخواستم به دکتر مصدق جسارتی کرده باشم. من تا ساعت یک و ده دقیقه بعد از ظهر حرف زدم. همهاش هم من حرف میزدم او هیچچیز نمیگفت. از او سؤال میکردم میگفت، «نظر خودتان را بگویید.» گفتم و گفتم و گفتم، فکری کرد. به نظر من حرفهای من در او بیاثر نبود به دلیل عکسالعملی که او کرد. به من گفت که شما ناهار کجا میخواهید بروید؟ گفتم میخواهم بروم منزلم. گفت، «نه، از منزل من ناهار میآورند امروز شما بمان اینجا مهمان من باش اینجا ناهار اینجا بخور. بعد که من بیرون آمدم مصور رحمانی نشسته بود، مکی نشسته بود، شیبانی هم آمده بود نشسته بود غذایی از منزل مصدق، خیلی غذای تمیزی آورده بودند، گفتم رفقا، من از نظر تاریخی این مطالب، آنوقت یادم بود هرچه به او گفتم، مدتی هم غذا را نگه داشتم گفتم من اینها را خدمت آقای دکتر مصدق عرض کردم آقایان بدانید که من این چیزها را به ایشان گفتم. ناهارمان را خوردیم و آمدیم بیرون. بعدها علی پاشاخان به من گفت که داشت این مسئله، البته بعدش طول کشید، گفت، «آخرین دفعهای که کی از نمیدانم، بانک بینالمللی آمده بود با من رفتیم و با سفیر آمریکا پیش آقای دکتر مصدق و ایشان تقریباً قبول کردند و تحتتأثیر قرار، یعنی خواستند که موافقت بکنند دو شب بعدش معلوم شد شایگان با حسیبی و مسیبی و اینها رفتند و باز آنجا چیز کردند، عرض میکنم که، مخالفت کردند و آقای دکتر مصدق صرفنظر کرده و خوب، رفتند و البته خوب، یک وقایعی پیش آمد که آن شد. اما بله، این جریان بود که عرض کردم خدمتتان. و آقای دکتر شایگان هم، خدا سلامتش بدارد، با من رفیق بود ولی آدم عصبانی بود. در اروپا با هم بودیم. یک کاری کرد که من یک مطلب را دو سه بار این طرف و آن طرف گفتم و این شاید شنیده بود رفقا رفته بودند به او گفته بودند او خیلی ناراحت شده بود این خیلی پیش دکتر مصدق، علتش هم این بود در دورۀ پانزدهم انتخابات که به شما عرض کردم که مصباح فاطمی آمد منزل ما و به من گفت، «قوامالسلطنه گفته است که شما وکیل میشوید.» سه روز بعدش آقای دکتر مصدق به من تلفن کرد که «تو تعهدی جایی داری یا نداری؟» گفتم از چه نظر؟ گفت، «از نظر انتخابات.» گفتم من هیچ تعهدی با هیچ کس ندارم. گفت، «هیچ تعهدی نداری؟» گفتم نخیر. بعد ظهر یعنی یک ساعت بعدش کاندیدایش را منتشر کرد که بنده هم کاندید آقای دکتر مصدق بودن برای انتخابات تهران، اگر خاطرتان باشد در دوره پانزدهم.
س- قبل از اینکه تحریم بکند؟
ج- قبل از اینکه انتخابات را تحریم بکند. وقتی قوامالسلطنه شروع به مداخله کرد تصمیم به تحصن در دربار گرفتند بنده هم جزو آنها بودم. مردمی که آنجا بودند، اولاً کاندیداهای آن دوره ایشان متین دفتری بود. مشار لاهیجانی همان که معاون کفیل مشارالدوله، مشارالسلطنه، مشار فلان، کفیل وزارت فرهنگ که خطش هم خوب بود. آقا میرزا محمد صادق طباطبایی بود. دکتر امامجمعه بود. بنده بودم. عرض میکنم که، یکی دو نفر دیگر، هشت نفر یا نه نفر را ایشان کاندید کرده بودند که بنده پنجمی شدم در سری دوم کاندیدای قوامالسلطنه که آقای دکتر بقایی هم مثل محمدعلی مسعودی و اینها در دوره عرض میکنم، پانزدهم انتخاب شدند. کاندید حزب آقای حزب چی؟
س- دموکرات ایران.
ج- دموکرات ایران بودند و اینها، که آقای دکتر بقایی هم خودش در تحویل گرفتن، عرض میکنم که، شهرداری که در اختیار ملیون بود و تحویل دادنش به عرض میکنم که، حزب دموکرات ایران، عرض میکنم که، خود آقای دکتر بقایی جزو عوامل چیزشان بود. در هر صورت این وضعیت گذشت تا زمان آقای دکتر مصدق که وضع من به این صورت درآمد که ملاحظه میفرمایید که به آن صورت بودم من.
س- این اواخر بهاصطلاح، آن یکی دو ماه آخر حکومت دکتر مصدق را به خاطر دارید؟ یعنی…
ج- وضعشان خیلی در بین مردم ضعیف شده بود.
س- خیلی.
ج- خیلی ضعیف شده بود. عرض میکنم که البته خوب دیگر جریانش را میدانید دیگر، لازم نیست که من بگویم شماها جنابعالی بهتر میدانید خوب، یک سیاستهایی همیشه سعی میکردند کاری را که خودشان میخواهند بکنند گردن دیگران بگذارند. شوستر را وقتی خواستند از ایران بیرون کنند روسها اولتیماتوم دادند. وقتی مصدق را میخواستند ساقط بکنند باید آمریکاییها بیایند و عرض میکنم که، این چیز را به عهدۀ خودشان بگیرند که حالا هم مورد سوءاستفاده قرار میگیرد. همیشه خوب، سیاستهای عاقل و باتجربه آدمهای کمتجربه را چیز میکنند نمیخواهند…
س- پس ممکن است راجع به جریان انتخابتان به مجلس هجدهم بفرمایید.
ج- بله عرض میکنم که، در انتخاب دورۀ هجدهم قانون دوم یا سوم کار، قانون دوم در زمان آقای دکتر مصدق در وزارت کار بنده یازده ماه تمام در تابستان آقای دکتر عالمی وزیر کار بود، بنده شرکت کردم و تمامش کردیم قانون را. آقای روحانی شرکت نفت هم بود. بیشتر کارها را آقای روحانی و بنده میکردیم و رفقای دیگر مثلاً اسدی بود و امثال اینها، یکقدری تشریفات بودند آنجا. بعد به آقای دکتر عالمی خودم چندین دفعه گفتم آقا، تا آقای دکتر مصدق هست این را به امضای ایشان برسان چون آنوقت قوانین را به صورت تصویبنامه ایشان امضا میکرد. نکردند. حالا یا آقای دکتر مصدق نمیخواست یا آقای دکتر عالمی نتوانست، در هر صورت ایشان امضا نکردند. عرض میکنم که شد تا زاهدی آمد دومرتبه بنا شد که این قانون کار بشود بنده را دعوت کردند در قانون کار. اردشیر زاهدی هم بود. در یکی دو جلسه اول، عرض میکنم که، در اظهارنظرها من و روحانی باز دومرتبه همه کارهایش را میکردیم. این مثل اینکه رفته بود به پدرش گفته بود که فلانی وارد است و مثلاً در قانون. یکروز جلسۀ سومی که آنجا تشکیل شد در نخستوزیری آخر جلسه که به او اطلاع دادند آمد پایین مرا صدا کرد گفت، «آقا، شما نروید من با شما کاری دارم.»
س- کی اینکار را کرد؟
ج- خود آقای سپهبد زاهدی. بعد ما توی همان هال نخستوزیری راه رفتیم یک مقداری و گفت که، «بله، این مدت شما کاری نداشتید و فلان و اینها…» مثلاً میخواست بگوید که «بقایی مثلاً با شما… ولی الان وضع شما به صورتی است که ما باید از شما استفاده بکنیم. شما اگر میل دارید وکیل بشوید اگر میل دارد در هیئت دولت کاری برایتان تهیه بکنیم. اگر جای دیگر هر جایی که.» من البته چون یک دوره در تهران همین رفقای حزب ایرانمان من سیزدهم شدم دیگر. در دورۀ شانزدهم میدانید که این دسته جمال امامی و اینها که خیلی میل نداشتند بنده انتخاب بشوم، محمدعلی مسعودی و بهبهانیها و اینها، آن دسته هم رفقای ما هر جا اسم من بود، چون رفقا مینوشتند میزدند بنده به نظرم سیزدهم شدم، پانصد ششصد رأی کم آوردم. خوب، من ناراحت شده بودم از اینکه اینها آن دفعه که آقایان مصباح و آن دارودسته دفعه دوم خوب، قطعی بود انتخاب من، خوزستان من وکیل واقعی آنجا بودم، عرض میکنم که، حالا این دفعه دیگر خوب، تمایل داشتم به اینکه یکقدری آدم حرفهایش را بزند. بله، عرض میکنم که، بعد هم یک صورتی دادم آقایان دکتر عمید و دکتر حسن افشار و حسین پیرنیا و عرض میکنم که، حسین پیرنیا و بنده و مهندس جفرودی و عرض میکنم، یک دسته آدمهای نسبتاً آقای جعفر بهبهانی و البته ارسلان خلعتبری از شهسوار و جاهای دیگر. بنده هم انتخاب شدم مثل اینکه بنده هم امام جمعه تهران و بنده دوم شدم مثل اینکه.
س- از کجا جنابعالی؟
ج- از تهران.
س- از تهران.
ج- از تهران بنده دوم شدم. البته خوب، رفتیم توی مجلس و شاید این آقایان خیال میکردند که مثلاً بنده بروم توی مجلس میروم به طرف مثلاً جمال امامی یا نمیدانم، آقایان، بنده که اهل اینکار نبودم همهاش هرجا میشد من، آن دفعه هم اگر دوره پانزدهم من انتخاب شده بودم میرفتم جزو جبهه ملی و اینها. واقعاً از ته دل الان هم میبینید صریح به شما عرض میکنم من دکتر مصدق را آدم خوبی میدانستم، حالا سیاست خارجی نمیپسندیدش یا او عرض کردم، خودخواهیهایش یعنی همهاش هی عقاید ملی، مردم چه میگویند؟ آخر سیاستمدار که دیگر مردم چه بگویند ندارد، ملاحظه میفرمایید؟ دوگل چهکار کرد روزی که رفتند به دانشگاه ریختند صبح او را گرفتند او نظامیهای آلمان را آورد آنها را از آنجا بیرونشان کرد. بالاخره مملکت را باید اداره کرد دیگر. عرض میکنم که خوب، من اولش گرفتاری بنده را رئیس کمیسیون برنامه شدم، انتخاب کردند. رئیس کمیسیون فرهنگ هم بنده را انتخاب کردند. من رفتم آنجا و گفتم نه، من دو جا که نمیتوانم. آقای دکتر عمید و کسی دکتر عمید را نمیشناخت، ایشان جای بنده یعنی آنجا بعد از بنده من استعفا دادم ایشان را انتخاب کردند فوراً. بنده گرفتار آقای ابتهاج شدم. آقای ابتهاج از روز اول، نمیدانم از کجا به…
س- ایشان آنموقع رئیس سازمان برنامه شده بودند.
ج- رئیس سازمان برنامه شده بودند. بنده هم خوب، در شورای عالی برنامه خوب یادم هست یکروزی مذاکره، نسبت به ابتهاج بنده نظر خوبی نداشتم. او را یک آدم بوروکراتی که در بانک یک مدتی کار کرده بود اطلاعات اقتصادی هم نداشت ولی پرکار بود مدیر بود گردنکلفت بود، این هیچ تردیدی در آن نبود ولی پرمدعا و از نظر سیاست خارجی هم بنده اطمینانی به ایشان نداشتم، برای اینکه من خوب وارد بودم که ایشان یکی از عوامل شکست یعنی با مشرف نفیسی، مشرف نفیسی را او بیشتر هول داد به طرف اینکه پول ایران را بشکند روی تمایل مثلاً انگلیسها در آن زمان میلیسپو هم اگر در کتابش نوشته باشد نمیدانم آقا، آن کتاب را ملاحظه فرمودید؟ جزو علت شکست خودش را که من در آن روزی که با او ملاقات کردم با آن هیئت شورای اقتصادی همۀ رفقای تحصیلکردهمان سیفالله خان جنگی پسر سردار جنگ هم منشیاش بود، به ایشان گفتم که آقا، مراقب باشید عرض میکنم که، اشخاصی که با شما همکاری میکنند چون از جیبش آقا، در میسیون اولش خوب، خدمت کرد در ایران. میسیون دومش بعد به ما گفتند که این هی از جیبش مردههای میسیون اولش را که اینها یا شاگردهای مدرسه آمریکایی بودند یا ارامنه بودند هی درمیآورد میگوید، «این را دعوتش کنید، این را دعوت…» میگویند آقا، این مرده چند سال پیش مرده. آن روز بنده این را به او یادآوری کردم و آن روز و، عجب، چی عرض میکردم؟
س- راجع به مجلس صحبت بود. مجلس هفدهم و مخالفت جنابعالی با آقای ابتهاج.
ج- بله، آقای ابتهاج. بنابراین بنده چون او را عامل شکست پول ایران میدانستم و عامل خارجی میدانستم. حالا شاید من اشتباه میکنم ولی برای بنده مسلم بود و مسلماً هم اینطور بود.، بنده نظر خوشی به او نداشتم. وقتی آمد به برنامه و از یعنی بیرون کردن ما از سازمان شورای عالی برنامه هم به وسیلۀ او و اشرف و منصورالملک، و مشرف نفیسی زیاد عرضه این کار را نداشت مسلماً عاملش اینها بودند بنده تردیدی نداشتم. یکروزی من در شورای عالی برنامه صحبت از ابتهاج شد، گفتم ابتهاج، حالا بلند گفتم، در حضور همه منصورالملک و اینها، ابتهاج چه میگوید آقا؟ یک عضو اداری است، یک آدمی است بانک در اختیارش است هی مطالبی خارج از حد سواد اطلاعاتیاش میزند بنابراین به ایشان بگویید که اینقدر ادعا نکنند در کار سازمان برنامه هم نخواهند مداخله بکنند. ما هم اجازه نمیدهیم ایشان مداخله بکنند.
س- این زمانی است که ایشان رئیس بانک ملی بودند.
ج- رئیس بانک ملی بودند. آنوقت یکی از دوستان بعد به من گفت، «مشرف نفیسی عین حرفهای تو را برداشت نوشت روی کاغذ من دیدم که یک پیشخدمت صدا کرد گفت، این را ببرید بدهید.» معلوم شد گزارش، آنقدر آدم ضعیفی بود مشرف نفیسی بیچاره. بنابراین من این سوابق را با او داشتم. وقتی ما رفتیم توی مجلس همان روز اولی که، این خوب، رئیس سازمان برنامه، بنده رئیس کمیسیون برنامه، در همان پایین نشسته بودیم هنوز مجلس نشده بود آمد و من صدایش کردم گفتم آقای ابتهاج من گذشتهها را فراموش کردم و اصلاً به حساب نمیگیرم. شما هم سعی بفرمایید که در این اقدامتان خدمت بکنید به نقاط مختلف مملکت و کاری بکنید که واقعاً کاری برای مملکت بکنید. اگر اینکار را کردید، گفت، «من میخواهم بگویم در خوزستان سد اهواز را بسازند.» گفتم اگر اینکار را کردید من میگویم خوزستانیها مجسمه شما را برای طلا بریزند. که این را همهجا هی گفته بود که دکتر جزایری این حرف را به من زد. خیلی خوب، ما هم رفتیم اولین کمیسیون شروع شد و عرض میکنم که، ما حرفهایمان را زدیم او هم حرفهایش را زد و رفت. جلسه دوم که آمد، خدا رحمت کند مرحوم عمیدی نوری را که کشتند اینها، نمیدانم یک چیزی را بهانه کرد برای اینکه حساب بنده و تمام اعضای کمیسیون را برسد و ما را تسلیم خودش بکند مثل اعضای ادارۀ سازمان برنامه که فحش پدرومادر به اعضا میداد و این مهندسین بیعرضهای که غالبشان هم عضو حزب ایران بودند، عرض میکنم، تحملش میکردند عرض میکنم که، شروع کرد به عمیدی نوری بد گفتن، «شما همچین کردید. شما خیانت کردید. شما روزنامهنگارها چیزی بلد نیستید. ایرانی چی بلد است؟ لولهنگ نمیتواند بسازد.» از این حرفها. بنده آقا دیدم الان موقعش است که بنده ایشان را ادارهشان بکنم. دو دسته یادداشت سفید جلوی من بود من همینطور اینها را هی پاره کردم ریختم همینطور به طرف او همینطور. به او گفتم، گفتم آقا، دیگر این حرفها را تکرار نکنید. اینجا جای این حرفها نیست. اینجا مجلس است شما هم هیچگونه اختیاری ندارید. همه اختیار دست ماست. بنابراین اینها هم همۀ ما مساوی هستیم سوابق گذشتهشان را هم بنده نمیدانم. سوابق همه را باید دید سوابق جنابعالی را هم باید دید و بنابراین اگر تکرار بفرمایید مخصوصاً بگویید که ایرانی عرضه ندارد که حتی یک لولهنگ بسازد یا گاهی هم میگویید که اگر شاه هم بگوید گوش نمیکنم، این اهانتها را بکنید بنده اینجا به پیشخدمت میگویم دیگر شما را راه ندهد. اینجا مختار بنده هستم. عرض میکنم آقا، این یک دفعه مثل اینکه دیدم این آدم دیکتاتورمآب دیکتاتور مثل اینکه آبی رویش ریختند بهت شد آنجا نشست و گفت، «مگر من چه گفتم؟» گفتم آقا، شما به عمیدی توهین کردید، به ملت ایران توهین کردید، به شاه ایران. اصلاً چیچی میگویید؟ این حرفها اینجا نیست. خلاصه دیگر بعد آنها جایی که تسلیم بود، در تمام این مدت هم بنده هیچ ندیدمش. یک دفعه بعد از شش هفت ماه رفتم به بازدیدش، چند دقیقه یک چایی خوردم آمدم خودش هم آمد در اتاق رئیس سازمان برنامه را باز کرد و من آمدم و خیلی با احترام. بنده بعدها بعد از چند ماه اطلاع پیدا کردم که این هیچ، چون شورای عالی برنامه را عرض میکنم که مجلس انتخاب میکرد، هیئت نظارت هم که سه نفر بودند مجلس انتخاب میکرد ولی اصلاً به هیچکدامشان اجازه نمیداد و این بیعرضههای بیکفایت هم برای اینکه آنجا حقوق را بگیرند مثلاً آدمهای حسابی احمد حسین خان عدل، نمیدانم، مهندس زنگنه امثال اینها بودند توی عرض میکنم. یک روزی آقای که کشتندش، شوهرخواهر شریفامامی، آقای یزدی که رئیس حسابداریها بود آقا لابد میشناسیدش.
س- شوهر خواهر آقای…
ج- شریفامامی
س- شریفامامی
ج- که کشتندش آوردندش بیرون بهعنوان اینکه نمیدانم تیراندازی کرده زدندش، آرامش.
س- آرامش
ج- شرح مفصلی نوشت به سازمان برنامه شکایت از کارهای خلاف قانون و دستورات خلاف قانونی که آقای ابتهاج به شورای عالی برنامه و مخصوصاً به هیئت بازرسی میدهد. و یک مقداری از دستورات را هم که «چنین بکنید، چنان بکنید، چنان بکنید». این را ضمیمهاش کرد.
س- خودش چهکاره بود؟
ج- عضو بازرسی سازمان برنامه بود آن هم منتخب مجلس، انتخابش کرده بودن. عرض میکنم که بنده گفتم این را حالا ما باید یکروزی، بنده به آقای سردار فاخر هم گفتم، گفتم من ابتهاج را اینجا محاکمهاش میکنم. دعوت کردم از هیئت دولت البته شاید دستگاه دولت علا بود نخستوزیر و شاید هم دیگران شاید بالاترها بدشان نمیآمد که من یکهمچین رفتاری را با او بکنم. من دعوت کردم از آقای علا و آن روز آقای اسدالله علم و جهانشاه صالح و دو سه نفر دیگر از وزرا که حالا یادم نیست و آقای ابتهاج تمام اعضای شورای عالی برنامه و تمام آن سه نفر بازرسان را دعوت کردم. به بعضی از وکلا هم گفتم آقا، اگر میخواهید بیایید اینجا. تمام اعضای کمیسیون برنامه هم آنجا حاضر بودند در تالار آئینۀ مجلس قدیم آنجا آن بالا، ملاحظه فرمودید، صندلی دادیم آنجا یک جلسه محاکمه بنده درست کردم. همه هم موافقت کردند. آمد و آقای ابتهاج هم آمد. بعد بنده افتتاح کردم گفتم آقایان منتخب مجلس هستند و آقایان هم منتخب مجلس هستند و اینها غیر از حدود اختیاراتی که قانون به آنها داده کار دیگری نمیتوانند بکنند. آقای آرامش شکایت میکنند که جنابعالی برخلاف قانون دستوراتی میدهید همهاش از حدود اختیارات جنابعالی خارج است و بنابراین برای اینکه مطلب روشن بشود من دعوت کردم و خواهش کردم تشریف بیاورید و آقای آرامش بفرمایید و بعد هم آقای ابتهاج دفاع کنند از خودشان. آقای آرامش هم میدانید خیلی، نمیدانم میشناختیدش یا خیر؟
س- نخیر
ج- خیلی خوشبیان و تند و جدی و یزدی نسبتاً عاقل اگرچه آن کارهای آخرش دیگر خیلی عاقلانه نبود خودش را به کشتن داد، شرح مفصلی گفت و شکایت کرد هر چه دلش خواست علیه ابتهاج گفت. به ابتهاج من گفتم، خیلی به ابتهاج برخورد به دست و پا افتاد و حرفهای غیرمعقول زد که بنده هم خوشم میآمد برای اینکه ببینند که چی دارد میگوید و همهاش باز قلدری و باید همچین کرد و باید همچین بشود. وقتی اسدالله علم، آقای اسدالله علم بودند وزیر دربار ما دیگر؟
س- آنموقع خیر. آنموقع
ج- او آنوقت وزیر پست و تلگراف بود.
س- بله، یکی از وزرا بود.
ج- وزرا بود. بهعنوان وزیر آمده بود آنجا.
س- بله.
ج- اسدالله خان علم بود دیگر درست است، درست میگویم اشتباه نمیکنم. پا شد از او دفاع بکند، باور بفرمایید، همینجور به او گفتم، گفتم آقا، بنشین، بنشین، بنشین در صلاحیت شما نیست. باید خودش دفاع بکند. عرض میکنم که، او هم که خوب از خودش دفاع نکرد و بنده هم باز یک شرحی و به آقایان گفتم هر کاری به دستور ایشان و برخلاف قانون بکنید خودتان مسئول هستید همهتان آقایان با اختیارات در حدود آن قانونی که به شما اختیارات داده است و اینها. البته دو سه ساعت طول کشید و رفتند و یک وضعیتی شد که نتیجتاً علم هم بعد دیگر خیلی بله ناراحت بود آن روز آن به قول خودش بزرگترین اهانت را من به او آن روز کردم، بنشین، بنشین آقا، این در صلاحیت شما نیست. عرض میکنم که، خوب، این جلسه گذشت تا رسیدیم به قانون نفت. بنده قانون را خوانده بودم، این را خدمتتان عرض میکردم، البته آقای مهندس حسیبی و جبهه ملی و نوشتجات آقای مهندس بلالی را مدرک و ما هم تأیید میکردیم همهاش را. یک مطلبی که من را خیلی ناراحت کرده بود آقا، این مسئله تسعیر ارز بود. اگر خاطرتان باشد در قرارداد قبلی عرض میکنم که، تسعیر ارز با قانون ایران بود وضع ما هم از نظر صادرات و واردات میدانید، صادرات ما قابل رقابت نیست و واردات ما اگر ارزش گران باشد به ضرر مملکت است. بنابراین این را به اختیار دولت ایران گذاشته بودند که از نظر واردات به اصطلاح از نظر واردات صرف بکند، از نظر صادرات هم اگر صرف نمیکرد یک جوایزی میدادند. این را در قانون کنسرسیوم برداشته بودند نوشته بودند به نرخ آزاد. نمیدانم جنابعالی توجه فرموده بودید یا خیر؟
س- من اطلاع نداشتم.
ج- بله؟
س- اطلاع نداشتم.
ج- بله، من این را در مجلس عنوان کردم و پیش رفقا و اینها، گفتم که من رأی مخالف میدهم. گفتند شاه گفته که دو نفرشان شاه اعلیحضرت فرمودند…
س- شاه گفته چی؟
ج- دو نفر فقط باید مخالفت بکنند. شمس قناتآبادی تشریفات از نظر ملیون هم آقای درخشش. گفتم بنده هم بهعنوان شخص ثالث میروم مخالفت میکنم. بعد من دیدم آقای علا به من تلفن کرد آقای دکتر امینی که، «آقا ما باید یک شب بیاییم منزل تو کار داریم با شما.» منزل من در الهیه یک زمینی خانم خریده بود. هیچ ساختمان نداشت، یک چادری مال شوشتری بود بنده آنجا زده بودم یک تخت، دوتا تخت چوبی ما آنجا میخوابیدیم. گفتم آقا، وضع ما یکهمچین چیزهایی است. روی تخت چوبی مینشینید؟ ما یک قالیچه هم رویش انداختیم بیایید. آمدند و دیدند وضع ما را بعد همهجا هم گفتند که فلانکس وضع زندگی، واقعاً هم وضع زندگی بنده این بود. آن شب شرحی گفتم آقا، آقایان هرچه باید بگویند گفتند و همهشان هم صحیح است. این یک مسئله را شما آخر برای مجلس این ارزش قائل باشید، شما فکر میکنید که با این ماده که شما گذاشتید که تسعیر نرخ ارز به قیمت بازار آزاد چه بلایی به سر اقتصاد ایران میآورد؟ گفتند بله. گفتم پس چرا چیز نمیکنید؟ چرا این را به لیره کردید؟ چرا دلار نمیکنید؟ اولش چرا طلا نمیگذارید؟ چرا قیمت؟ همهشان هی میگفتند، «خزانهداری انگلیس…» نمیدانم، «خزانهداری آمریکا.» هی گفتند. گفتم این یک ماده را بگویید مجلس هجدهم رأی نمیدهد به این قرارداد اگر این ماده را عوض نکنید. گفت، «باز هم.» گفتم باز هم اشکالاتی دارد. گفتم در هر صورت، آقا، اگر این ماده درست شد من رأی میدهم اگر نشد رأی نمیدهم. من مخالفم و میآیم بهعنوان مخالف مطالب را هم آنها را تأیید میکنم حرفهای درخشش را برای اینکه من میدانم که منبعش کجاست و کی میگوید و با چه صداقتی این حرفها را مینویسد؟ هم نظر خودم را میگویم. عرض میکنم که، دو روز بعدش شاه بنده و ارسلان خلعتبری را احضار فرمودند. نشستیم آنجا و سیگار هم به بنده تعارف کرد. گفتم من سیگار نمیکشم.
س- آنموقع آدم مینشست جلو شاه یا ایستاده بودید؟
ج- خودش گفت بنشینید، البته مینشستیم جلوی شاه، عرض کردم سیگار تعارف کرد، چایی گفت برایمان آوردند. خیلی آن روز نسبت به بنده و حتی یک روزی من رفتم پیش شاه، ارسلان رفیقم را جلو انداختم بعد به من پیغام داد که «شما وزیر هستید نبایستی عقب،» دیگر بعد من، ارسلان هم بیچاره با انسانیت، رفتیم نشستیم بعد رو کرد به من، «آقای دکتر جزایری راجع به نفت چهکار میکنید؟» گفتم رأی نمیدهم مخالفت میکنم، همینجور. گفت، «چرا؟». گفتم اولاً این قرارداد به قدری اوضاعش خراب است. و هر کس به این قرارداد رأی بدهد دیگر اصلاً خدمتی به مملکت نمیتواند بکند، اینجور منفور در بین مردم میشود یک، من بایستی به اعلیحضرت صادقانه عرض کنم من دروغ خدمتتان عرض نمیکنم. دو، این به ضرر مملکت است. همۀ حرفها به کنار همین ماده را، گفتم آقا، این ماده را من به آقای دکتر امینی گفتم، به آقای علا گفتم، به آقایان وزرا گفتم. همهشان میگویند «خزانهداری انگلیس.» خوب، آقا، بگویید مجلس رأی نمیدهد آخر چرا اینجور تسلیم میشوید؟ بنابراین به این ترتیب اصلاً خیانت به مملکت است خیانت به شاه، خیانت به ملت ایران است، بنده هم که اعلیحضرت اجازه میدهید که من این خیانت را نکنم. آمدیم بیرون. خیلی خوب. به ارسلان گفت، ارسلان گفت بله، حالا ببینیم اعلیحضرت نظرشان چیست و فلان؟ البته یک مشکلاتی هست ولی خوب نظر اعلیحضرت رعایت میشود. اینطور، اینجور به نعل و به میخ میزد. آمدیم بیرون. به من گفت، «چرا اینجور صریح…» گفتم من چرا دروغ بگویم آقا، اینجور صریح خیال آدم راحت میشود و آنها هم تکلیفشان معین میشود. عرض میکنم که، ما یک جلسهای هجده نفری داشتیم آقا، در مجلس هجدهم ایران که عبارت از همین جوانهای استادهای دانشگاه بودند، آقا جعفر بهبهانی بود، تیمورتاش بود، محمود رضایی بود. عرض میکنم که بله، جفرودی بود، بنده بودم. هجده نفر بودیم و روزهای پنجشنبه هر دو هفته یک دفعه سه هفته یک دفعه جمع میشدیم در خیابان ویلا منزل آن خبیرالسلطنه که دکتر افشار هم دامادش بود، آنجا یک جایی بودش که گاهی درباریها میرفتند آنجا، البته رستوران فرید بالاتر بود آن وسط خیابان دست چپ بود، آنجا غذا میخوردیم. آن روز رفتیم آنجا روز پنجشنبه. البته نیم بعدازظهر ما غذا میخوردیم. نیم شد…
س- رستوران رزیدانس؟
ج- رزیدانس بله آن. عرض میکنم که، دکتر شاهکار نیامد، نیامد، نیامد، یک بعد از ظهر، ربع بعدازظهر، یک و نیم بعدازظهر، مثل اینکه بعضیها اطلاع داشتند هی میگوییم غذا بدهید میگویند آقا تحمل کنید تا شاهکار بیاید. واقعاً همه گرسنه و ناراحت، مطلب هم نمیدانستیم چیست؟ وقتی شاهکار وارد شد همه و بنده و دیگران همه که آقا، کشتی ما را آخر کجا رفتی؟ این چه روز رفتن است؟ ماندیم تا حالا غذا نخوردیم کار داریم. بعد گفت، «آقا، بیایید بنشینید آقا، من شرفیاب بودم. دستوراتی ابلاغ فرمودند که به آقایان ابلاغ بکنم. آقای دکتر جزایری گوشت را باز کن شما مخصوصاً توجه به این مطالب بکن.» من فهمیدم که این یک حساب چیزی است که ایشان باز شاید مربوط به همین کار نفت و همین حرفها باشد. رفتیم نشستیم سالن همه نشستند. آمد روبهروی من نشست. گفت، «آقای دکتر جزایری گفتم شما گوشت را باز کن اعلیحضرت فرمودهاند» عین این، تقریباً عین عبارت است. «به آقایان بگویید که من آلوده به کار نفت شدهام، افرادی هم که بخواهند با من دوست بمانند دوستان من هم باید آلوده به نفت بشوند. من روی نفت پرونده دوستی، «خدا شاهد است.» و دشمنی باز میکنم. اشخاصی که با من بمانند و رأی به نفت بدهند دوست من هستند اشخاصی که رأی ندهند دشمن من هستند.» بعد رو کرد گفت، «آقای دکتر جزایری شنیدید؟» گفتم بله، شنیدم. بعد سرم را تکان دادم، بعد ارسلان همیشه ما پهلوی هم مینشستیم، به من گفت، گفتم مخالفت میکنم. «حالا پس اینجا چیزی نگو. تا آخر مجلس میروند گزارش میدهند.» خلاصه عرض میکنم که، شبی که قانون آمد به مجلس بنده رفتم شب آنجا خوابیدم، صبح بهعنوان شخص ثالث مخالف اسم نوشتم. یک وقت ساعت هشت صبح بود، معمولاً نمیآمد سردار فاخر یا هفتونیم بود، دیدم سردار فاخر سروکلهاش گفتند آمد و بنده را احضار کرد. گفت، «آقای دکتر جزایری مگر نظریات اعلیحضرت به شما ابلاغ نشد به وسیله دکتر شاهکار؟» معلوم شد شاه خواسته بوده به او گفته بود. گفتم، «بله.» گفت، «شما چرا به عنوان مخالف نفت؟» گفتم من به خود اعلیحضرت عرض کردم که به نفت رأی نمیدهم و موقعی رأی میدهم که آن ماده عوض بشود و این به ضرر اقتصاد ایران است و من این را خیانت به شاه و ملت و مملکت و خودم و همهچیز میدانم بنابراین من همچین خیانتی نمیکنم و من رأی نمیدهم و ما هر چه به آقایان وزرا گفتیم اینها همهاش هی گفتند خزانهداری، خزانهداری.» عرض میکنم که سردار فاخر گفت، «آقای دکتر جزایری من خیلی به شما علاقه دارم، ارادت دارم، شما را دوست دارم میدانم که شما روی احساساتید شما صمیمی هستید، راست میگویید. ولی من صلاح شما نمیدانم و این امر را مخاطرهآمیز میدانم.» حالا نمیدانم شاه چی به او گفته بود مثلاً تلفش میکنیم، نمیدانم چه به او گفته بود.» بنابراین بیایید یک کار یک راهحل به شما پیشنهاد میکنم. شما یک تقاضای مرخصی بکنید و بروید و نباشید و رأی ندهید شما مخالفید اما مخالفت نکنید.» اینها اصرار داشتند که یک آدمی غیر از همان عوامل خودشان حتماً دیگر مخالفت نکند. آقای شمس قناتآبادی که یک مقداری روضهخوانی کرده بود بهعنوان تشریفات از این دسته مثلاً از دستۀ دولتیها، درخشش هم از دسته ملیون و نوشتجات بلالی و مهندس حسیبی، به وسیله مهندس حسیبی و همان دستۀ جبهه ملی به ایشان ابلاغ میشد. بنابراین میل نداشتند که مثلاً بنده چیزی بگویم. عرض میکنم که، من هم نوشتم «جناب آقای سردار فاخر بهطوریکه استحضار دارید من بهعنوان شخص ثالث مخالف قرارداد نفت ثبتنام کردهام. جنابعالی مرا احضار کردید و تذکراتی دادی. با تذکرات جنابعالی من تقاضای پانزده روز مرخصی میکنم که بروم و نباشم در جلسهای که در حقیقت رأی به اصطلاح با نبودن خودم نظر مخالف خودم را چیز بکنم.» یکهمچین چیزی نوشتم به آنها. مقدمهاش همان بود که عرض کردم. بعد هم آمدم و فوراً هم نوشت و فوراً هم ابلاغ، مثل اینکه دستور هم داده بود.
س- بله
ج- ابلاغ مرا صادر کردند. بنده هم آمدم یک عبایی و یک beret در فرانسه داشتم و رفتم به مشهد و یک رفیقی هم داشتم خدا رحمتش بکند، این همیشه رفیق همیشگی من بود او را هم برداشتم و بردمش و شاه هم هی این طرف و آن طرف گفت، «بله، در مواقع حساس در میرود میرود شبها زیارت میکند و نمیدانم، یک وقت کتاب دعایش را زیر بغلش میزند.» بله، بعدها عرض میکنم که، آقای مهدی نراقی رئیس کمیسیون ارز شاید معروف خدمتتان هم بود، برادر این آقایان نراقیها، عموی سوم همان آقای نراقی که در زندان بودش چند ماه قبل از این خلاصش کردند. عرض میکنم که، مهدیخان نراقی که بهش ارادت داشتم آدم خیلی راستگویی هم بود، گفت، «بعد از صحبتهای شما دکتر امینی به من گفت شرحی بنویسید که موافقت بکنند که این ماده را عوض بکنیم. ما نوشتیم و آنها موافقت نکردند.» این را بنده از مهدی نراقی شنیدم.
س- چه کسانی موافقت نکردند، انگلیسها؟
ج- خوب، دستگاه.
س- شرکت نفت.
ج- شرکت نفتیها و اینها. بنده همان موقعی که این قرارداد را میخواستند بنویسند یک مقاله نوشتم در روزنامۀ ایران ما که ثابت کردم که «شما انگلیسها نگذاشتید که ما، ما نفت را ملی کردیم اما شما نگذاشتید که ما نفت را بفروشیم. همه جا خرابکاری کردید. کشتی نفت ما را در یک جایی گرفته بود از اینها.»
س- بله.
ج- آنوقت خوب وارد بودم فلان و اینها. «…و نماینده شما آمده است به ایران،» همان وقت بود که گس آمده بود اگر نظرتان باشد یک مصاحبهای کرد گفت ما یک پنی دیگر اضافه نمیکنیم. نوشتم «حالا موقعی نیست که شما تحمیل به ملت ایران چهار شیلینگ در هر بشکه کرده باشید و حالا هم همان نوع فکر میکنید و آقای گس در مصاحبهاش میگوید ما یک پنی این را شما بدانید که ملت ایران با رضایت این قرارداد را با شما امضا نمیکند. سعی کنید که از آن به اصطلاح عدم سخاوت یعنی عدم سخاوت ننوشتم از آن خصلتهای، حالا کلمه خصلت را هم ننوشته بودم. «اینها را صرفنظر بکنیم و بیشتر ملت ایران را راضی بکنید والا در اولین موقع مجدداً قرارداد لغو خواهد شد.» که بعد وکلای مجلس به من بعضیهایشان میگفتند، «شما دارید از حالا مقدمۀ، عرض میکنم که، لغو قرارداد بعدی انگلستان را هم فراهم میکنید؟» من این مطالب را هم نوشته بودم بنابراین اینها مراقب من بودند. یک مطلب دیگری را هم عرض بکنم خدمت جنابعالی. در همین دنبالۀ همین حرفها من که اصلاً با سفارت انگلیس ارتباط نداشتم نمیدانم حالا این مطلب خوب است من به شما بگویم؟ یک شبی سفیر انگلیس که در همان موقع قرارداد نفت در ایران بود از من و خانم دعوت کرد.
س- دنیس رایت بود آنموقع؟ یا….
ج- نه دنیس رایت نبود. یک جوان، مرد خیلی معقولی بود. نه خیلی قد بلند نسبتاً تحقیق بفرمایید در همانموقع سفیر ایران بود. من اسمش را نمیدانم من اصلاً آنوقت هم که با او حرف میزدم نمیدانستم اسمش چیست؟ عرض میکنم که آن شب جای اول را در سر میز شام به خانم من داده بودند. جای دوم که پهلوی خانم آن سفیر بود به من داده بودند. جای بعدی را به شریفامامی و خانمش داده بودند. احمد شفیق هم آن شب آنجا بود. یک دسته خارجی هم بودند. فرانسه هم حرف میزد و بدترین جا را هم به احمد شفیق داده بودند. خوب، آن شب به منظره یادم است برای اولین دفعه هم بنده به سفارت انگلیس رفته بودم چون هیچوقت اینها با بنده، بنده را هم همیشه جزو مخالفین خودشان میدانستند. عرض میکنم که، بعد از شام که تمام شد سفیر آمد پیش به طرف خانمش و مرا گفت، «من با شما یک مذاکراتی دارم.» ما رفتیم آن طرف و روی دوتا صندلی نشستیم و به فرانسه شروع کرد و میدانست که من فرانسه میدانم، انگلیسی هم نمیدانم. عرض میکنم که، شروع کرد که، «شما راجع به نفت و اینها چه نظری دارید؟» من همین شرح را عیناً به ایشان گفتم. از اینجا هم شروع کردم که «شما من همیشه با اشخاصی از آقایان که گاهی برخوردیم»، مقصودم آن گالیه است، گفتم که «شما هنوز با عوامل سابق خودتان میخواهید عمل بکنید. شما که الان در ایران هستید این نهضت ملی ایران را میبینید، جبهه ملی را میبینید، وضع دکتر مصدق را میبینید، عرض میکنم، ملت ایران عوض شده دیگر نمیشود شما با همان عوامل گذشتۀ فاسد نوکرهای خود ایرانی خودتان کارها را عمل بکنید و انجام بدهید. شما میآیید دکتر تقی نصر را عوض میکنید یک آدمی مثل دکتر تقی نصر و غلامحسین فروهر فاسد، کثیف، نالایق، عرض میکنم که، از هر جهت فاسد را به جای او میگذارید. این نمیتواند برای شما نفت را بگذراند. جنابعالی این را یادداشت بفرمایید از طرف من در ذهن خودتان که فروهر کوچکتر و ضعیفتر و فاسدتر از این است که بتواند این قرارداد را برای شما بگذراند در مجلس بگذراند. بنابراین رویه را عوض بکنید بهعلاوه من هم این، علاوه بر اشکالات دیگری این ماده قرارداد این صددرصد به ضرر ایران است. برایش تشریح کردم که وضع اقتصاد ایران اینجور است شما آمدید و این را، گفتم در هر صورت من باکمال صمیمیت بهتان میگویم و برای من هم فرقی نمیکند از هیچ خطری هم ابایی ندارم. نظر خودم را بالاخره اگر این اصلاح نشود در مجلس خواهم گفت و شما بروید وضع خودتان را اصلاح بکنید و البته من هم رولوند را بیشتر من میکنم در مجلس برای اینکه ملاحظهای ندرام، دستوراتی را از کسی قبول نمیکنم در صورتی که عرض میکنم که، مخالف منافع مملکتم باشد. این هم در آن سابقه داشتم که خواستم بهتان عرض بکنم که این را هم. و حالا اسم او را نه آن شب میدانستم اسمش را نه حالا میدانم. یک جوان خوشروی یک مرد مثلاً چهلوپنج شش ساله خوشروی خیلی بلند نبود، قد و قامت متوسطی مثلاً مثل من داشت و نشستیم و این حرفها را زدیم. و این دفعه اول و آخری بود که من به سفارت انگلیس.
س- شما دورۀ بعد هم انتخاب شدید مجلس؟
ج- بله؟ نخیر انتخاب نشدم چون همانوقت به من گفتند که «شما». دو کار من کردم در آن دوره که مستحق این بودم که وکیل نشوم. یکی فراماسونری را رد کردم، تنها کسی هستم آقای لاجوردی جنابعالی بدانید اشخاصی را دعوت نکردند، من مقصودم از رفقا و هممسلکهای خودم است، استادهای دانشگاه و امثال روشنفکرهای نو که مثلاً من هم آنوقت جزو روشنفکرها بودم و هنوز مثلاً شاید جوان بودم، هرکس را که دعوت کردند در فراماسونری به عنوان لژ پهلوی هم دعوت میکردند که شاه خودش مسئول اینکار است، عرض میکنم که، قبول کرد تنها دکتر شمسالدین جزایری رد کرد. حتی آن ورقهاش را آوردند منزل ما. دو نفر بودند از دوستان خوزستان ما که من میدانستم اینها با آقایان نفتیها و با انگلیسها در ارتباطند آمدند دادند و به من گفتند، شرحی از قدرت فراماسونری در دنیا نقل کردند. گفتند، از گفتههای آنهاست، که «پتن به علت اینکه لژ فراماسونری پاریس را شکافت و اسامی فراماسونها که رئیس الوزرا و امیرالبحر، ژنرالها همه را روشن کرد،» من دیده بودم آن صورت را در آن روز در آن مجلۀ مصور، اسمش چی بود حالا یادم رفته، که منتشر میشد اسامی اینها را نوشته بود و چیز اسفندیاری معلم فیزیک که در فرانسه درس خوانده بود این را آبونه بود یک شبی ما منزلش جلساتی که داشتیم منزل او بودیم این را داد به من و من خواندم و دیده بودم و صحیح بود این را اطلاع داشتم. گفتند، «به علت همین کار،» عرض میکنم که، «تا روز آخر مرگش در زندان بود. این قدرت…» خلاصه میخواستند به من حالی بکنند که دنیا را فراماسونها دارند اداره میکنند. خیلی گفتند و گفتند. گفتم اوراقتان را بدهید اوراقشان را دادند و چند شب بعد تلفن کردند و آمدند، گفتم متأسفانه بنده پیر شدم و عرض میکنم که، نخیر نمیتوانم همکاری بکنم. البته با سه نفر منجمله اولش با خانم خودم مشورت کرده بودم و به ایشان گفته بودم رد میکنم. عقیدهام هم این بود که انسان باید در آنجا تسلیم محض باشد و من هم که تسلیم محض نیستم، با این صراحت من خطرناکتر است اصلاً این بهعلاوه آنجا معلوم نیست اینها چهکار میخواهند بکنند. بنابر اینها آن شب آن آقایان به من گفتند که «شما وکیل نمیخواهید بشوید؟» گفتم نخیر بنده نمیخواهم وکیل بشوم. قضیۀ نفت هم همینجور به بنده گفتند به اشاره و ایما، همین رفقایمان که خوب، بالاخره. گفتم بنده نمیخواهم وکیل بشوم. عرض میکنم که، بنابراین بنده دوره بعد هم وکیل نشدم.
س- پس از آن وقت دیگر فقط در دانشگاه.
ج- بله، بنده برگشتم به دانشگاه، عرض میکنم که، البته در دانشگاه هم سعی میکردند که نگذارند من وارد بشوم. عرض میکنم که، من پنج سال اقتصاد و مالیه در دانشکده تهران قبل از جنگ تا سال ۱۳۲۲. بعد هم مرا دعوت کردند بهعنوان دانشیار چون من موقعی که آمدم آقای حکمت به من گفت، «تو برو فوراً دانشیار بشو.» شایگان هم آنوقت معاون منصورالسلطنه عدل رئیس بود شایگان ابلاغی برای من صادر کرده بود به نام دانشیار رتبه یک، من گفتم من سوابقم زیادتر از دکتر زنگنه است. من هشت سال اینجا خدمت کردم و آن سوابق را در رشت داشتم و او با یک تصویبنامهای نمیدانم چهجور درست کرده بودند البته شاید قانون آنوقت هم هنوز مانع اینکار نبود و او را رتبۀ شش دادند من با رتبۀ یک حاضر نیستم. زیر ابلاغ من هم خود شایگان با خط خودش نوشته بود که، «دکتر جزایری این اعتراض را کرد و حاضر نشد.» بعد هم در سال ۱۳۲۲ آقای دکتر عمید و دکتر عبدالله معظمی، اینها اصرار که بیا دومرتبه باز رتبۀ یک دانشیاری را قبول کن. گفتم من در گذشته قبول نکردم در اول ورودم در سال ۱۳۱۷ که از اروپا برگشتم، و به علت علاقه به تدریس در دانشگاه میرزا جوادخان عامری که رئیس اداره حقوقی وزارتخارجه بود به من پیشنهاد کرد که، «بیا جانشین من بشو.» گفتم نه، من علاقه به تدریس در دانشکده دارم و علاقهای به تدریس دارم از اولش با دبیری شروع کرد حالا هم در دانشگاه درس میدهم نه نمیآیم و بنابراین حالا دیگر قبول نمیکنم. و این همینطور طول کشید تا مجدداً وقتی بنده خواستم مجدداً برگردم دکتر فضلالله خان مشاور داوطلب بود. آقایان دانشکده حقوقیها که یک قدری ملاحظه میکردند که مثلاً یک رفیقی از یک جهاتی قویتر از خودشان نیاید مخالفت میکردند، عرض میکنم که، و مخالفت اولش کردند تا دکتر اقبال آمد و رئیس دانشگاه شد، از همه دعوت کرد که هرکس سوابق اداریاش روشن نیست بیاید و داوطلب بشود که مثلاً جزو کادر دانشگاه بشود. از بنده هم دعوت کرد، من گفتم شما اگر میل دارید بنده را هم پیشنهاد کنید ولی من تقاضا نمیکنم. ایشان بنده را پیشنهاد کردند به اتفاق شش نفر یعنی آقای تقیزاده بودند، شیخالاسلام کردستانی بود که اهل سنت بود، آقای راشد بود و مجتبی مینوی. دو نفر هم از استادها یعنی از، چون من شروع به تدریس آنوقت کرده بودم، یکی من بودم و یکی هم آقای دکتر شیدفر. دکتر شیدفر دو سال از من پیشتر بود، آدم فاضلی هم بود مدرسۀ دارالمعلمین را تمام کرده بود، او هم همینطور به عنوان حقالتدریس آنجا درس میداد. عرض میکنم که، و آنوقت البته اشخاصی توصیهها کرده بودند زیاد، دربار توصیه کرده بود اینها. خلاصه آن شب به شش نفر رأی دادند، به آن چهار نفری که عرض کردم و به من و به دکتر شیدفر رأی دادند. بنده شب بعد یعنی جلسۀ بعد شورای عالی دانشگاه شرحی نوشتم به وسیله دکتر اقبال به شورای دانشگاه به این مضمون که خدمتتان عرض میکنم که من متشکرم از اینکه آقایان به من حسن اعتمادی داشتند و من را انتخاب کردند بهعنوان استاد دانشگاه ولی من بیشتر از این جهت متشکرم که با هیچ یک از آقایان اعضای شورای دانشگاه مذاکره و صحبت و تقاضایی نکردم و این لطف را اکثریت آقایان، چون یک چند نفری آدم نادرست آنجا بودند که سعی میکردند که بنده ظاهراً انتخاب نشوم ولی خوب، من اکثریت داشتم، همان شب هم اول دکتر جهانشاه صالح به من تلفن کرد که رأی دادند. مرحوم ریاضی اینها بیچارهها همهشان به من رأی دادند. عرض میکنم، بنابراین بیشتر متشکر از این هستم که با هیچیک از آقایان مذاکره خصوصی و تقاضایی نکردم و این فقط محبت آقایان و حسن اعتماد آقایان به من بوده است که من اکثریت بردم و فلان، و استدعا میکنم که این را در صورت جلسه شورای عالی دانشگاه…
Leave A Comment