مصاحبه با مهندس کاظم جفرودی

از اعضای حزب مردم

سناتور دوره پنجم ۷۱-۱۹۶۷

 

متن مصاحبه

 

روایت‌کننده: آقای مهندس کاظم جفرودی

تاریخ مصاحبه: ۴ جون ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای مهندس کاظم جفرودی در روز سه‌شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۴ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه. مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی.

س- آقای جفرودی می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که این بخش اول مصاحبه را اختصاص بدهیم به شرح‌حال شما. بنابراین از حضورتان تقاضا می‌کنم که برای ما توضیح بفرمایید که کجا به دنیا آمدید، در چه تاریخی به دنیا آمدید و عرض کنم، یک کمی راجع به سوابق پدرتان و مادرتان و شرایط خانوادگی که شما در آن بزرگ شدید صحبت بفرمایید تا برسیم به تحصیلاتتان.

ج- متشکرم از شما آقای صدقی که در این موقعیت حساس از تاریخ ایران به‌عنوان یک ایرانی، دانشگاه دیده و استاد یکی از دانشگاه‌های معتبر اتازونی آمریکا، به پاریس آمدید با کسانی که تاریخ زنده شصت و چهار سال اخیر ایران هستند مصاحبه می‌فرمایید و از من خواستید که در مرحله اول این مصاحبه شرح حال خودم را از تاریخی که به دنیا آمدم تا روزی که از ایران به ناچار فرار کردم و در شهر پاریس آن‌جایی که آخرین دوره تحصیلات سیستماتیک من انجام شد معتکف شدم و برای نجات وطنم فکر می‌کنم قدم‌های مؤثری برمی‌دارم.

من اهل رشت مرکز استانداری استان گیلان هستم و طبق شناسنامه‌ام متولد ۱۲۹۳ هستم. تحصیلات ابتدایی تا سال سوم متوسطه توأم با ماجراهایی که به اختصار برای شما شرح خواهم داد، در شهر رشت انجام شد. ما یک خانواده گیلانی هستیم. شاید در حال حاضر بیش از چهارصد نفر عضو خانواده در گیلان به جوان‌های تحصیل‌کرده ‌اش در اتازونی آمریکا، اروپا و شهرهای ایران پخش هستیم. پدرم حرفه‌اش تا آخرین روز حیاتش نوعی تجارت بود. اصولاً عموهای من تاجر بودند. مادرم متعلق به یک خانواده مذهبی خیلی ساده که اولیا او متعلق به یکی از دهات نزدیک سنگر رشت بودند. من تا مدت‌ها به تبعیت از روشی که والدینم به من آموخته بودند، داده بودند، مراسم مذهبی از قبیل نماز و روزه را با اعتقاد و به طور منظم انجام می‌دادم. در سال ۱۲۹۹ چون پدرم به قشون آن زمان کمک‌های مؤثر مالی و آذوقه می‌کرد و قشون‌های شوروی که مرتباً از راه بندر پهلوی به ایران حمله می‌کردند و قصد داشتند پدرم را زندانی کنند یا از بین ببرند، ما به دستور او ناچار شدیم از رشت فرار کنیم و به تهران آمدیم.

س- آقا آنها چه ضدیتی با پدر شما داشتند؟

ج- پدرم به قشون آن زمان ایران کمک مالی و آذوقه می‌کرد که در مقابل شوروی‌ها ایستادگی می‌کرد. در تهران در آن سال حصبه‌ای روی داد که دایی من و مادر من هر دو در طی مدت کوتاهی کمتر از یک هفته فوت کردند و قبر مادرم در ابن‌بابویه نزدیک تهران است.

یک سال بعد که بین ایران و شوروی آرامش و صلح برقرار شد ما به شهر زادگاهم برگشتیم و تحصیلات ابتدایی‌ام را در مدرسه ابتدایی نمره ۲، که تقی (؟؟؟) رئیس بود و کسمائی ناظمش و به علت این دو اسم شهرتی داشت، تا پایان ششم ابتدایی انجام دادم، و در سال ۱۳۰۷ وارد سال اول متوسطه شدم. در سال ۱۳۰۸ که من در مدرسه متوسطه نمره ۲ بودم که متأسفانه به دلیل حادثه‌ای که به اختصار شرح خواهم داد منحل شد و دیگر دائر نشد. حادثه‌ای در این مدرسه روی داد. رئیس مدرسه با یکی از همکلاسی‌های ما درافتاد و من در آن مدرسه در کلاس دوم متوسطه شاگرد اول کلاس بودم. ما ناچار شدیم به‌عنوان کمک به این همکلاسی خودمان که رئیس مدرسه قصد داشت او را اخراج کند، دست به یک اعتصاب زدیم. بر اثر آن اعتصاب مدرسه ما منحل شد. از تهران مدبرالدوله که آن‌وقت معاون وزارت معارف بود به اتفاق آقای محسن قریب که در آن زمان رئیس اداره کل تفتیش بود به گیلان آمدند بازجویی‌هایی از ما کردند. نتیجه این شد که ده نفر ما را برای همیشه از ادامه تحصیل در گیلان محروم کردند و مدرسه متوسطه نمره ۲ را هم بستند.

سپهبد زاهدی که در آن‌موقع به نام سرتیپ زاهدی فرمانده کل قوای قشون ایران در گیلان و مازندران و گرگان بود به دفاع از جریان و از ما برخاست بدون این‌که ما را بشناسد. به این جهت ما را دیگر در آن‌موقع تعقیب قانونی نکردند. مدرسه‌ای بود به نام «اسلامی» ملی ما به تحصیلات خودمان در آن‌جا ادامه دادیم در کلاس سوم متوسطه برادر رئیس مدرسه متوسطه نمره ۲ جزو ممتحنین آخر سال، سال سوم متوسطه بود که همان‌موقع به صورت نهایی مثل ششم متوسطه انجام می‌شد. این برادر برای بازپس‌گرفتن انتقام برادر خودش خواست یک آدمی مثل بنده را که شاگردی جدی بودم از امتحانات رد کند. در آن‌موقع آقای دکتر شمس‌الدین جزایری که آن‌وقت هنوز عنوان دکترایش را در حقوق و اقتصاد نگرفته بود رئیس مدرسه شاپور رشت بود، بدون آن‌که مرا بشناسد در مقام دفاع از من برآمد و در امتحانات ششم متوسطه من امتحانات حاضر شد و من در همان سال جزو بهترین دانش‌آموزان گیلان در امتحانات موفق شدم. ولی از کلاس چهار متوسطه بر طبق آن تصمیم معاون و رئیس کل اداره تفتیش وزارت معارف چون از تحصیل محروم بودم به ناچار به تهران آمدم و این نخستین باری بود که تهران را می‌دیدم.

بعد از تحقیقات اولیه دانستم که مدرسه ثروت جزو بهترین مدارس آن زمان پایتخت است. به مدرسه مزبور رفتم رئیس مدرسه شخصی بود به نام شمس‌آوری، گفت، «باید از اداره تفتیش وزارت معارف دستور کتبی بیاوری که چون شاگرد ولایت هستی تا ما بتوانیم نام تو را در این‌جا بنویسیم.» من به وزارت معارف به آقای محسن قریب مراجعه کردم مرا شناخت، دوقران نقره آن ایام بود در آورد خواست بدهد به من. گفتم، «برای چه این پول را به من می‌دهی؟» گفت، «می‌روی وسایل لوبیاپزی را فراهم می‌کنی و می‌روی توی میدان توپخانه لوبیا می‌پزی. تو استحقاق این را نداری، شایستگی این را نداری که به تحصیلاتت ادامه بدهی. تو وجود مضری برای این مملکت هستی.» من بدون این‌که جوابی به او بدهم از اتاقش خارج شدم داستان را برای مدیر کتابخانه «محیط اقبال» که در ناصرخسرو در محل فعلی وزارت دارایی بود، تعریف کردم و گفتم، «به عقیده شما چه کنم؟» گفت، «کاغذی به اعلی‌حضرت بنویس.» اعلی‌حضرت رضاشاه. من همین کار را کردم. به وزارت داخله کاغذ نوشتم، به ارکان حزب آن زمان کاغذ نوشتم، به دفتر مخصوص آن زمان کاغذ نوشتم هیچ جوابی نگرفتم. در تاریخ ۲۳ شهریور ۱۳۰۹ تصمیم گرفتم بروم و رضاشاه را ببینم. کاغذی روی صفحاتی چاپاری یعنی صفحات پستی آن زمان کاغذهای آن زمان نوشتم، لای پاکت گذاشتم با ارابه‌های آن زمان به سعدآباد رفتم. وقتی نزدیک پاسگاه رسیدم مأمور پاسگاه به من گفت، «این‌جا قدغن است باید از این‌جا دور بشوی.» گفتم، «من عریضه‌ای برای شاه مملکت دارم.» گفت، «نمی‌شود.» من اصرار کردم زنگ زد گروهبانی آمد مرا از آن ناحیه دور کرد آورد سر پل تجریش در آن زمان. گروهبان برگشت من پشت سر او دوباره رفتم به سعدآباد همین اصرار را کردم. این بار گروهبان یک افسری را آورد آن افسر آمد به من تفهیم کرد که ایستادن در این‌جا قدغن است و باید کاغذهای به پیشگاه شاهنشاه را به یکی از مراکزی مانند ارکان حزب وزارت داخله، وزارت جنگ، یا دفتر مخصوص بدهم. این‌جا کسی حق ندارد بایستد و عریضه‌ای به شاه بدهد. مرا با همان گروهبان مجدداً فرستاد سر پل. من پشت سر گروهبان برگشتم این‌بار افسر آمد با یک تعلیمی که در دست داشت کتک مفصلی به من زد که من روی زمین خاکی آن‌موقع دراز کشیده بودم و کتک می‌خوردم لگد می‌خوردم. در این موقع ناگهان همه‌چیز عوض شد. مرا از روی زمین بلند کرد این افسر دیدم یک اتومبیلی ایستاده است و از افسر سؤالاتی می‌کند. اتومبیل رفت تو مرا بردند توی قراول خانه من وحشت کردم، گفتم مجدداً می‌خواهند تنبیه کنند. سر و صورت خاکی مرا پاک کردند، لباس مرا با یک کهنه‌ای تمیز کردند. مرا بردند جلوی یک حوض کوچکی یک افسر قدبلندی ایستاده بود. این افسر نگهبان دستش را گذاشت روی پس گردن من به علامت تعظیم پایین آورد، آن‌وقت من دریافتم که افسر قدبلندی که آن‌جا ایستاده است شاه مملکت است. تشریفات سخن‌گویی با شاه را هم آن زمان نمی‌دانستم. مرا جلو خواست گفت، «اهل کجا هستی؟» گفتم، «اهل رشت هستم.» گفت، «خانه‌ات کجاست؟» گفتم، «پل عراق.» گفت، «پدرت چه‌کاره بود؟» گفتم. گفت، «چه‌کار با من داری؟» کاغذ را درآوردم به ایشان دادم. عینکی زد و چهار صفحه کاغذ مرا با دقت خواند. گفت که، «من دستور می‌دهم تو را به مدرسه بپذیرند.» گفتم، «من می‌خواهم بروم مدرسه متوسطه ثروت. توجه داشته باشید مرا به آن‌جا معرفی کنید.» خندید و گفت، «بسیار خوب.» گفت، «ولی نصیحتی به تو می‌کنم تا وقتی محصل هستی در کار سیاست وارد نشو.» گفتم، «چشم اطاعت می‌کنم.» گفتم، «آدرسم پای کاغذ هست توجه داشته باشید به این آدرس به من جواب بدهند.» گفت، «آن هم بسیار خوب.» گفت، «بگو ببینم دم در با تو چه کار کردند؟» گفتم، «هیچ کار.» گفت، «تو محصل از حالا دروغ می‌گویی؟» من ماجرا را گفتم. گفت، «بسیار خوب.»‌به افسر دستور داد مرا با یک اتومبیل قاعدتاً باید اتومبیل سلطنتی در آن ایام می‌بود به شهر تهران رساندند. صبح روز بعد من در کتابخانه «اقبال» برای آقای محیط اقبال که مدیر این کتابخانه بود، ماجرای دیدن شاه را تعریف می‌کردم که شخصی با کلاه پهلوی آن زمان و یک تاج وارد شد، گفت، «کاظم جفرودی کیست؟» گفتم، «من هستم.» گفت، «این دفتر را امضا کن کاغذی داری.» گفتم، «کاغذ چیست؟» ‌کاغذ را به من داد باز کردم نوشته بود، «حسب الامر همایونی به وزارت معارف دستور داده شد تو را به مدرسه متوسطه ثروت معرفی بکنند و خرج تحصیلی هم در حق تو منظور کنند.» من بدون این‌که دفتر را امضا کنم این کاغذ را برداشتم از ناصر خسرو تا منزل ظل‌السلطان به اتاق آقای محسن قریب رئیس کل اداره تفتیش در آن زمان وارد شدم. مستخدم خواست جلوی مرا بگیرد چون جوان بودم او را پس زدم وارد اتاق شدم. بغل دست آقای محسن قریب شخصی نشسته بود. برافروخته گفتم، «آقای قریب، این خط اعلی‌حضرت است.» من آن‌وقت خیال می‌کردم این را اعلی‌حضرت خودشان نوشتند. گفتم، «فوری مرا معرفی کنید.» گفت، «برو بیرون.» گفتم، «من بروم بیرون حالا دیگر من نمی‌روم بیرون. من می‌روم درس می‌خوانم.» آن شخص که نشسته بود گفت، «آقا ببینم.» نگاه کرد دید بله از دربار شاهنشاهی است. به آقای قریب گفت، «آقا این کاغذ از دربار شاهنشاهی است.» خواند و گفت، «به ما اصلش نرسیده.» گفت که «از روی این بنویسید.» مرا نشاند پهلویش ماجرا را از من پرسید. من ماجرای اعتصاب گیلان را برای آن آقا تعریف کردم. در این مدت معرفی من به مدرسه ثروت نوشته شد امضا شد دادند به من این کاغذ را هم گرفتم خداحافظی کردم رفتم مدرسه ثروت. در آن‌جا در کلاس چهارم متوسطه همکلاسی‌های من یکی‌اش صفی اصفیاء بود، یکی‌اش حسین پیرنیا بود، یکی خسرو خسروانی بود، یکی جهانگیر ریاحی، این‌هایی که الان هر کدام‌شان یا بعداً در سرنوشت ایران به نحو مؤثری دخیل بودند. ما آن سال را تمام کردیم. سال ۱۳۱۰ من پنجم متوسطه را می‌خواندم شاگردهای پنجم و ششم مدرسه متوسطه مدرسه علمیه آن زمان را آتش زدند اوراق امتحانی سوخت. از جمله اشخاصی که گرفته بودند یکی هم من بودم. و حال آن‌که هیچ نوع فعالیت سیاسی، هیچ نوع ارتباط با کسانی که در آن ایام مدعی مبارزه با رژیم بودند من نداشتم.

س- دلیل سیاسی داشت آقا این جریان آتش زدن مدرسه؟

ج- هیچ من… اوراقی امتحانی بود، بله، جریان سیاسی بود. ولی آن‌وقت من درک نمی‌کردم. دو شب در زندان ماندم رئیس مدرسه واسطه من شد مرا از زندان آزاد کردند. سال ۱۳۱۱ که در ششم متوسطه بودم روزی مرا خواستند به شهربانی که آن‌وقت در میدان توپخانه بود. مرا بردند اتاق رئیس شهربانی که نام او سرلشکر آیرم بود. ایشان از صندلی خود برخواستند جلوی من ایستادند گفتند، «این کاغذ را بخوان.» خلاصه کاغذ این بود که از من دعوت می‌کردند که در میدان حسن‌آباد حاضر بشوم و آن‌جا شخصی مرا خواهد شناخت با من مذاکره خواهد کرد. گفت، «این کاغذ را کی به تو نوشته است؟» گفتم، «کاغذ که هرگز دست من نرسیده شما وسط راه گرفتید.» گفت، «تو اینها را می‌شناسی؟» گفتم، «من نمی‌شناسم.» دو سیلی محکم به دو طرف صورتم نواخت که من زمین خوردم. مجدداً مرا انداخت در زندان. دو شب هم در آن‌موقع به علت آن کاغذ در زندان بودم باز رئیس مدرسه من که آن زمان آقای حائری بود، نمی‌دانم در قید حیات هست یا نیست، آزاد کرد. من به تحصیلاتم ادامه دادم با همین آقایانی که نام بردم مسابقه محصلین اعزامی به خارج را در ۱۳۱۱ گذراندم توفیق پیدا کردم به‌عنوان کاروان محصلین اعزامی در سال ۱۳۱۱ به فرانسه اعزام شدم. به اختصار باید بگویم که در سال ۱۹۳۹ من از دانشکده پل و شوارع شهر پاریس فارغ‌التحصیل شدم و به علت جریانی که در آن سال بین ایران و فرانسه روی داد، پس از خاتمه تحصیلات به ناچار به ایران باز گشتم. ولی در سرحد یعنی در بندر پهلوی مجدداً مرا توقیف کردند به زندان رفتم. دو ماه در بندر پهلوی بودم. رئیس شهربانی بندر پهلوی مرد بسیار نیک نفسی بود. از تهران دستور رسید که شخصاً اوراق، کتاب‌ها، نامه‌های که در چمدان‌های من هست بخواند و از من بازپرسی انجام بدهد. این شخص با نهایت حسن نیت این‌کار را انجام داد. یک کتاب درسی داشتم به نام «سوسیالیسم و اندیویوآلیسم» که کتاب مدرسه بود کتاب کلاس بود در مدرسه مهندسی (؟؟؟) پاریس از روی آن کتاب به ما dissertation می‌دادند، انشا می‌دادند می‌نوشتیم. برای این‌که آن زمان تحصیلات فرانسه چین بود که یک نفر مهندس باید بر زبان فرانسه مسلط باشد تا بتواند به اختصار گزارش‌های فنی خودش را تنظیم کند. در این کتاب در صفحات مکرر و در هر صفحه به تعداد زیاد کلمه کمونیسم و سوسیالیسم برده می‌شد. چون رئیس شهربانی فرانسه را خوب نمی‌خواند به من تکلیف کرد این را بخوانم. من وقتی به کلمات کمونیسم و سوسیالیسم می‌رسیدم آنها را نمی‌خواندم او هم چیزی درک نمی‌کرد.

من موقعی که در فرانسه تحصیل می‌کردم شخصی به نام DA مقاله‌ای در یکی از روزنامه‌های پاریس نوشته بود بر علیه خاندان سلطنت پهلوی. من در مقام جوابگویی به این مقاله درآمدم و از کارهای رضاشاه تعریف و تمجید کردم و این مقاله من در آن زمان در روزنامه چاپ و منتشر شد. این در میان اوراق من به دست آمد با ترجمه فارسی‌اش که در همان ایام انجام داده بودم. رئیس شهربانی گفت، «این چیست؟» ماجرا را گفتم. گفت، «از روی این رونوشت تهیه کن من اینها را می‌فرستم به مرکز. امیدوارم که وسیله‌ای برای نجات تو بشود.» گویا با گزارش مساعدی این مقاله و ترجمه‌اش را به دربار رضاشاه فرستاد. دو ماه بعد بنده را از بندر پهلوی به رشت آوردند آن‌جا زندانی کردند. ماجرایی داشتم با آقای محمد امینی که در آن وقت رئیس تأمینات رشت بود و این قبیل امور زندانی‌های سیاسی نظیر من تحت نظر او انجام می‌شد. بعد از چهار روز توقف در رشت، بنده را دستبند زدند با سرپرستی دو ژاندارم از رشت به تهران فرستادند که ابتدا در محل ژاندارمری در پایین خیابان شاپور دو شب زندانی شدم و بعد تسلیم شهربانی کل کشور شدم که ساختمانش هم اکنون هم در همان محلی است که در آن سال بود.

در پشت این بنا زندانی بود مرا به کریدور ۲ بردند که نام آن کریدور سیاسی‌ها بود در اتاق‌ شماره ۱۲ زندانی شدم. بعداً فهمیدم که در اتاق شماره ۱۰ عبدالصمد کامبخش که یکی از سران برجسته توده‌ای‌ها شد خلبان بود و تحصیلاتش هم در شوروی انجام شده بود، زندانی و محکوم به ده سال زندان است و جزو ۵۳ نفر بود. در همان‌جا شنیدم که معلم سابقم در مدرسه ثروت دکتر ارانی هم در کریدور پایین زندانی است. هشت ماه در زندان ماندم محکوم شدم. ماجرا مفصل است. بعد از گذرانیدن دوره محکومیت از زندان مرا آزاد نمی‌کردند. کارهای خارج از رویه کردم.

س- دلیل محکومیت چه بود؟ شما رفتید محاکمه؟ اتهام‌تان چه بود؟

ج- گفتند جعل اکاذیب. چون هیچ چیزی در مورد من پیدا نکرده بودند، گفتند نشر اکاذیب. ماده‌ای گویا بوده بند ب متمم ماده ۲۶۳ قانون جزا، به استناد آن مرا محکوم کردند. از زندان آزاد شدم بعد از مدت کوتاهی سروقت من آمدند از شهربانی و مرا به شهرستان اراک تبعید کردند. در شهرستان اراک همه روزه من باید به شهربانی می‌رفتم. گویا عده زیادی از زندانی‌های سیاسی در آن جا تبعید بودند. رئیس شهربانی به چه علت نمی‌دانم، دستور داده بود که من دفتر را امضا نکنم ولی هر روز که می‌روم به شهربانی ایشان را ببینم. نام ایشان آن‌وقت سربحر مجاب بود که بعداً در شهربانی تا درجه سرهنگی هم رسید، اهل شیراز بود. من در آن ایام با هر شیرازی که برخوردم از مردان نیک‌نفس از آب در آمدند. یک سال کامل در شهر اراک من در حال تبعید به سر می‌بردم ولی این رئیس شهربانی آنچه یک نفر انسان با عواطف انسانی و صفات عالی انسانی از دستش برمی‌آمد در حق من عمل کرد. اولاً توصیه کرد به خوانین اراک که عده‌شان زیاد بودند محسنی‌ها و غیره اینها شب‌ها از من دعوت می‌کردند. من از تنهایی در آمدم و با اینها محشور بودم. ثانیاً با من روزها و ساعت‌ها رئیس شهربانی جلسه داشت و با من صحبت می‌کرد صحبت‌هایی بیشتر جنبه‌های سیاسی داشت به میان می‌آورد. من با رعایت احتیاط آنچه را که می‌توانستم به ایشان می‌گفتم. بعد از دوازده ماه بر اثر گزارش‌های ایشان آن مقاله‌ای که آن ایام، ایام تحصیل در فرانسه در یکی از روزنامه‌های فرانسه منتشر کرده بودند، موجبات استخلاص من فراهم شد و من از اراک به تهران بازگشتم و یکسر به رشت رفتم که خانواده‌ام را ببینم پدرم را ببینم از مادر که محروم بودم برای این‌که در سال ۱۲۹۹ در تهران دیده از جهان بربسته بود. آن‌جا به دید و بازدید با دوستان می‌پرداختم یک‌روز عصر روزنامه‌های آن زمان تهران در صفحه اول عکس مرا منتشر کردند. مقالات و اشعار مفصلی بر علیه من منتشر کردند که یک روزنامه‌فروشی به نام تقی‌ کور روزنامه را می‌فروخت، فریاد می‌کشید، «عنصر ناپاک کاظم جفرودی. عنصر خائن کاظم جفرودی.» برادرها و دوستان گیلانی‌ام ریختند و تمام روزنامه‌ها را از این شخص خریدند و از کتابخانه طاعتی که مرکز فروش این روزنامه‌ها بود خواهش کردند که بقیه شماره‌ها را جمع کند و دیگر نفروشد. روز بعد من به توصیه مرحوم رضا که زمانی وکیل مجلس بود از رشت، و یکی از آزادی‌خواهان به نام آن ایام ایران بود که به علت آزادی‌خواهی از وکالت و بسیاری کارها محروم بود، من به تهران آمدم. به محض این‌که وارد تهران شدم مأموری از شهربانی به خانه من امد و مرا به نظام وظیفه بردند، بردند لشکر یک باغشاه. نامه‌ای از طرف رئیس شهربانی به اداره کل نظام وظیفه نوشته شده بود که من صلاحیت افسر شدن ندارم بنابراین در لباس سربازی در آموزشگاه توپخانه مشغول انجام وظیفه سربازی بودم تا شهریور کذایی ۱۳۲۰ فرا رسید که رضاشاه خاک ایران را تحت فشار بیگانگان ترک کرد، اوضاع ایران دگرگون شد. محمدرضاشاه پسر ارشد رضاشاه به تخت سلطنت نشست و در مجلس حاضر شد و سوگند وفاداری به قانون اساسی ایران یاد کرد.

مرحوم ذکاءالملک فروغی به تقاضای محمد رضا شاه پهلوی مسئولیت دولت را پذیرفت و رئیس الوزرا شد. دو ماه بعد از گذشت شهریور یعنی در دهه سوم آبان ماه ۱۳۲۰ من به نخست‌وزیری که در آن‌موقع در خانه شخصی آقای رئیس‌الوزرا بود احضار شدم. پای پیاده از باغشاه به خانه آقای فروغی رفتم روز یکشنبه‌ای بود، قریب دو ساعت تمام سرگذشت مرا این مرد محترم، این رجل برحق آن زمان ایران شرح حال مرا طی مدت دو ساعت یادداشت کرد. روز بعد مرا نزد آقای آهی مرحوم آهی که آن‌وقت وزیر دادگستری ایشان بود، فرستاد. بعد از آن من از جریان دیگر بی‌خبر بودم تا دو ماه بعد روزی از خیابان لاله‌زار بالا می‌رفتم یکی از هم ولایتی‌های من به من نزدیک شد گفت، «امروز روزنامه اطلاعات را خواندی؟» گفتم، «خیر.» گفت، «در مجلس امروز راجع به تو صحبت شد.» روزنامه اطلاعات را گرفتم زیر چراغ کنار خیابان لاله‌زار خواندم دیدم دولت لایحه‌ای به قید سه فوریت به نام من برای از بین بردن اثرات کیفری محکومیت من به مجلس برده و شخصی به نام عمادالدین سزاوار که در آن‌وقت نماینده مجلس بود از من دفاع کرد. من تا آن روز که پنجشنبه بود شب جمعه را تا صبح نخوابیدم به اتفاق پسرعموهایم که خانه را در سرچشمه بود تا صبح بیدار ماندم. به اتفاق دکتر ابراهیم جفرودی پسرعمویم به مجلس رفتم که برای دفعه اول در زندگی‌ام محل مجلس شورای ملی را شناختم. از آقای عمادالدین سزاوار سؤال کردم، گفتند «امروز جمعه است تعطیل است. خانه‌اش در خیابان سزاوار نزدیک خیابان کاخ است.» پسرعموی من و من به اتفاق پای پیاده از جلوی مجلس به خیابان کاخ و سپس به خانه آقای سزاوار رفتیم. من در لباس گروهبانی بودم. وقتی وارد اتاق شدیم دیدیم عده‌ای از رجال آن زمان که من هیچ یک را نمی‌شناختم در آن اتاق نشستند. آقای عمادالدین سزاوار وقتی دانست که نام من جفرودی است پهلودست خودش روی صندلی نشانید و من علت را از ایشان پرسیدم علت دفاع از خودم را. گفتند، «آقای رئیس‌الوزرا لایحه‌ای آورده بودند شرح حال شما را با خط خودشان به من دادند من آنها را چندبار مرور کردم و از شما دفاع کردم و نسبت به سرگذشت شما هم بسیار متأثر و متألم بودم.» بعدها آقای سزاوار چندبار به من محبت کرد.

بر اثر آن لایحه اثرات کیفری من از بین رفت و سرلشکر نخجوان که آن‌وقت وزیر جنگ بود مرا به وزارت جنگ احضار کرد و تکلیف کرد که افسر بشوم، تقاضا کردم اگر امکان دارد مرا مرخص بکنند. گفتند، «باید شاهنشاه با رخصت شما موافقت بفرمایند.» چنین شد مرا از نظام وظیفه مرخص کردند. در همان موقع وزارت فرهنگ آن ایام بنده را احضار کردند و به دانشکده فنی معرفی کردند به‌عنوان دانشیار. بنابراین از آذرماه ۱۳۲۰ من دانشیار دانشکده فنی شدم و در ۱۲۲۵ بعد از گذشت پنج سال و چند ماه استاد دانشکده فنی شدم و حرفه‌ام را به‌عنوان استادی تا پایان سال ۱۳۵۷ یعنی تا ۲۱ بهمن ماه ۱۳۵۷ که روز بعد از آن رژیم ایران در ایران فرو ریخت، من استاد دانشکده فنی بودم. ولی در این ضمن فعالیت‌های سیاسی جسته گریخته داشتم.

با آن‌که عده‌ای از دوستان گیلانی من عضو حزب توده بودند چندبار مرا دعوت کردند هیچ‌وقت عضویت این حزب را به تشخیص آن زمان خودم قبول نکردم. و بعد از آن ایام عده‌ای از دوستان من کاظم حسیبی، مهدی بازرگان، و غیره عضو حزب ایران بودند، اصرار کردند عضویت این حزب را هم نپذیرفتم. و تا سال ۱۳۳۳ که در اثر آن فعالیت‌ها به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شدم عضویت هیچ حزبی را در ایران نپذیرفته بودم. اولین نطق من هم در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۳۳ بر اثر حملات ناجوانمردانه‌ای که آقای نادعلی کریمی وکیل کرمانشاه به شخص دکتر محمد مصدق که در آن ایام زندانی بود از پشت تریبون مجلس کرد، من تحت تأثیر شدید احساسات آن زمانم از رئیس مجلس که مرحوم سردار فاخر حکمت بود پنج دقیقه وقت خواستم به پشت تریبون رفتم برای این‌که بتوانم مطالبم را در پنج دقیقه ادا کنم به ناچار بیست‌وپنج دقیقه پشت تریبون ماندم و مجلس بر علیه من غوغایی بود. فقط یک نفر از من آشکار دفاع می‌کرد آن مرحوم دکتر موسی عمید بود که در آن ایام رئیس دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود و سمت نمایندگی مجلس را داشت، از من دفاع می‌کرد. خلاصه نطقم دفاع بر حق از جریان نهضت ملت ایران در مورد نفت به رهبری و پیشوایی دکتر محمد مصدق بود.

نطق من حدود پنج دقیقه می‌باید ادا می‌شد ولی بیست و پنج دقیقه طول کشید. نمایندگان مجلس یعنی طرفداران دولت که طرفداران سلطنت در آن زمان که شوشتری، میراشرافی و نظائر آنها در میان نمایندگان بودند، پیشخوان میز خودشان را شکستند به سمت من پرت کردند، لنگه کفش‌ها را به سوی من پرت کردند. ولی از روز بعد عکس من در جرائد ایران و مجلات ایران منتشر شد و من مورد غضب محمدرضاشاه پهلوی شاه ایران قرار گرفتم. روزی بعد از گذشت ده روز آقای سردار فاخر حکمت رئیس آن‌وقت مجلس بنده را احضار کرد و گفت که روز قبل که روز دوشنبه‌ای بود برای عرض گزارش جریان مجلس به پیشگاه شاهنشاه شرفیاب بود. از پیشگاه شاهنشاه تقاضا کرده بود اجازه بفرمایند که نمایندگان مجلس در پایان هر ماه یا در اول هر ماه دسته‌جمعی شرفیاب بشوند و از راهنمایی‌ها و بیانات اعلی‌حضرت مستفیض بشوند. اعلی‌حضرت فرمودند مانعی ندارد بیایند غیر از کاظم جفرودی. سردار فاخر حکمت به‌طوری‌که خودش نقل می‌کرد به عرض رسانید که «قربان یک بار یا دو بار اگر این آدم به‌عنوان نماینده غیبت کند بعد معلوم و مشهود خواهد شد. اجازه بفرمایید به او تکلیف کنم استعفا کند. فرمودند نیازی نیست بماند تا این دوره دوساله را بگذارند، ولی پیش ما نیاید.» براثر اصرار سردار فاخر حکمت که عقاید و افکار روشنی داشت اعلی‌حضرت موافقت فرمودند که من تقاضای شرفیابی بکنم و به طور فردی حضور شاهنشاه شرفیاب بشوم.

آن روز روز سه‌شنبه‌ای بود در دهه سوم اردیبهشت ماه ۱۳۳۳ که من به وسیله آقای گیتی تقاضای شرفیابی کردم، روز پنجشنبه یعنی دو روز بعد ساعت یازده وقت من معین شد در کاخ شهری حضور اعلی‌حضرت محمدرضاشاه پهلوی شرفیاب شدم. وقتی وارد اتاق ایشان شدم تعظیم کردم، گفتند، «برای چه آمدی؟» نخواستم و نمی‌توانستم بگویم «روی موافقتی که قبلاً با رئیس مجلس فرمودید.» عرض کردم، «تقاضای شرفیابی کردم که از عنایت و توجه خاص شاهنشاه نسبت به خودم که اجازه فرمودید در مجلس بمانم تشکر بکنم.» چون رسم آن ایام این بود که شاه مملکت و دولت به نام قانون اساسی در حقوق مردم مداخله می‌کردند و نمایندگان ملت را به مجلسین می‌فرستادند. من نیز از همین راه وکیل شهر رشت شده بودم. فرمودند «تو به عنوان نماینده مجلس تشکرت را از ما از پشت تریبون مجلس کردی آقای وجیه‌المله. نیازی نیست که در این‌جا از ما تشکر کنی.» بعد اضافه کردند که، «خب، می‌خواهم ببینم در این اتاق چه می‌گویی؟ گو این‌که از پشت تریبون در این موردی که می‌خواهم از تو سؤال کنم صریحاً اظهار نظر کردی، ولی می‌خواهم در این اتاق دربسته بدانم نظرت چیست؟ به نظر تو دکتر محمد مصدق خائن بود یا خادم؟» من بعد از مکث کوتاهی عرض کردم، «شاهنشاه اصرار دارند که چاکر به‌عنوان عضو مجلس در این مورد اظهارنظر بکنم؟» بار دیگر فرمودند، «تو نظرت را برای ملت ایران از پشت تریبون مجلس که به دستت افتاده است اظهار کرده‌ای. ولی می‌خواهم این‌جا بدانم.» عرض کردم که، «چاکر بدون این‌که چیزی تهیه کرده باشم بر اثر گفتار یکی از نمایندگان مجلس به نام نادعلی کریمی به پشت تریبون رفتم. مطالبی را که در آن‌جا اظهار داشتم نوشته شده به صورتمجلس چاپ شده همراه چاکر است. می‌توانم به پیشگاه مبارک ارائه بدهم. ولی همان‌طور که اعلی‌حضرت همایونی به رعایت اصولی از قانون اساسی از طبقات مختلف عده‌ای را اجازه می‌دهند که به مجلس راه پیدا کنند، چاکر هم به‌عنوان یکی از خدمت‌گزاران دانشگاه تهران در مجلس نشسته‌ام شخصی به نام نادعلی کریمی در تشخیص سیاسی اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه تردید می‌کند.» فرمودند، «چه گفتند که به نظر تو تردید تلقی شد؟» عرض کردم «نادعلی کریمی فرمودند که دکتر محمد مصدق نخست‌وزیر سابق ایران خائن است. معنای این بیان که از پشت تریبون مجلس که در اسناد و مدارک مجلس باقی خواهد ماند در انظار مورخین در آینده و محققین جهانی این‌طور تلقی خواهد شد که اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه فرمان نخست‌وزیری را به دست یک خائن سپردند. و حال آن‌که چاکر به یاد دارم که وقتی دکتر محمد مصدق به لاهه رفته بودند برای استیفای حقوق ملت ایران اعلی‌حضرت با تلگراف کشف که در صفحه اول روزنامه‌های کیهان و اطلاعات منتشر شده بود، خدمات او را مورد تأیید قرار داده بودید. چنین شخصی در آن ایام نمی‌توانست خائن باشد.» فرمودند، «به نظر تو بین ۲۵ و ۲۸ مرداد این شخص آیا خیانت کرد یا خیر؟» عرض کردم، «اظهار نظر در این مورد به‌عنوان یکی از نمایندگان مجلس به مصلحت مملکت نیست چون دکتر محمد مصدق در حال حاضر در زندان است. اگر از طرف نمایندگان مجلس اظهارنظری در مورد یک زندانی بشود حکم محکمه باطل خواهد بود. اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه اجازه بفرمایند چاکر به‌عنوان عضو مجلس در این مورد اظهار نظری نکنم.» فرمودند، «تو ژنرال کاتو را می‌شناسی؟» چاکر یک لحظه به فکر افتادم که ژنرال کاتو ارتباطش با این مطلب چیست؟ فوری درک کردم که اعلی‌حضرت موضوع را مختومه تلقی فرمودند و حالا مطلب تازه‌ای را عنوان کردند. عرض کردم، «این شخص یک ژنرال فرانسوی است که در مقاومت زیرزمینی فرانسه در جنگ دوم جهانی سهم فوق‌العاده‌ای دارد.» مقدار زیادی از خدمات این آدم اعلی‌حضرت آن روز صحبت کردند و با خوش‌رویی به من فرمودند که می‌توانم مرخص بشوم. عرض کردم، «چاکر با اجازه اعلی‌حضرت وارد مجلس شدم اینک چون خاطر مبارک از چاکر مکدر است اجازه می‌خواهم که استعفایم را تقدیم رئیس مجلس بکنم که بعد از آن پانزده روز قطعی خواهد شد و دیگر در مجلس نمانم.» فرمودند، «نیازی نیست. تو می‌توانی به خدمات در مجلس باقی بمانی. ولی فریب نامه‌هایی را که مصدقی‌ها به تو نوشتند و دسته‌گل‌های فراوانی که به خانه تو فرستادند بعد از آن تذکراتت در مجلس، فریب آن نامه‌ها و این دسته گل‌ها را نخور.»

س- آیا حقیقت داشت این موضوع؟ شما نامه‌ها و دسته‌گل‌های زیادی دریافت کرده بودید؟

ج- هفتصد نامه از نقاط مختلف ایران به‌عنوان تأیید مختصر تذکر بنده از پشت مجلس در آن ایام به من رسیده بود و خانه من در خیابان پهلوی غرق گل بود از طرف طرفداران مصدق که بعدها اشخاصی که این دسته‌گل‌ها را فرستاده بودند یا عده‌ای از آنها که این نامه‌ها را به من نوشته بودند خودشان افشا کردند. از جمله اینها یکی آقای مهندس کاظم حسیبی بود.

به‌هرحال من در مجلس بودم و با کابینه سپهبد زاهدی روی جریان و انتظارات روز مخالفت کردم و من سخنگوی آن دسته‌ای بودم که در مجلس بر علیه سپهبد زاهدی که بتوانند او را وادار به استعفا کنند، من سخنگوی این دسته بودم. در سال ۱۳۳۷ که آقای مهندس مهدی بازرگان دوست چهل و چهار ساله امروز من به زندان افتاده بود چون تمام تلاش‌ها و تقلاهایی که می‌شد منجر به استخلاص او از زندان نشده بود، من و مرحوم ابوطالب گوهریان که از دوستان نزدیک مهدی بازرگان بود، مرحوم سپهبد تیمور بختیار را چند جلسه ملاقات کردیم که سرانجام منجر به استخلاص مهدی بازرگان به دست مرحوم سپهبد تیمور بختیار با کسب اجازه از پیشگاه شاهنشاه شد. این هم از خاطرات آن ایام بنده است.

در سال ۱۳۴۰ که کنگره آزاد زنان و آزاد مردان در تهران تشکیل شده بود من وکیل مجلس نشدم. دلیلش این بود که در سال ۱۳۳۹ که هنوز من نماینده مجلس بودم روزی تنها به حضور شاهنشاه شرفیاب بودم. با خوشرویی عرایض مرا شنیدند و آخر به من فرمودند «آیا مطلب دیگری داری که بگویی؟» من دیدم که ها، موقعیت خوبی است به شاهنشاه عرض کردم که در گیلان غیر از چاکر که در ردیف تحصیل‌کرده ‌های شهر رشت هستم عده قابل ملاحظه دیگری تحصیل‌کرده هستند که طرفدار سلطنت هستند و میل دارند به شهر یا مملکتشان از راه احراز مقامات ملی خدمتی بکنند. آیا مانعی دارد که انتخابات شهر رشت بین این عده آزاد باشد و هر کس رأی بیشتری داشت به نمایندگی مجلس انتخاب بشود؟» هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که قیافه اعلی‌حضرت را از این حرفم مکدر دیدم. فرمودند، «فلان‌کس مثل این است که نمایندگی مجلس بعد از سه دوره دلت را زده است.» من فکر می‌کنم که در سال ۱۳۴۰ دیگر به نمایندگی مجلس از شهر رشت انتخاب نشدم دلیلش این بوده است.

س- شما چند دوره، آقا، نمایندگی داشتید در مجلس شورای ملی؟

ج- من هشت سال،

س- دوره هیجده؟

ج- دوره هجده، نوزده و بیست.

س- بله، بیست که منحل شد بعداً.

ج- آن دوره هم من وکیل مجلس بودم. تا سال ۱۳۴۶ من هیچ نوع سمت ملی نداشتم ولی به خدمات دانشگاهی‌ام همچنان ادامه می‌دادم. ولی چون عضو حزب مردم بودم و دوست پروفسور یحیی عدل بودم که در آن‌موقع دبیرکل حزب مردم بود و به من هم علاقه فوق‌العاده‌ای نشان می‌داد، به وساطت او و معرفی او در پیشگاه شاهنشاه من سناتور شدم. ابتدا بنده را نامزد سناتوری در مازندران کرده بودند برای این‌که در آن ایام مرحوم نبیرالملک و مرحوم حسن اکبر سناتور های گیلان بودند، محلی برای من باقی نبود. وقتی فرامین را می‌برند حضور شاهنشاه فرامین سناتورهای انتصابی را که توشیح و امضا بفرمایند وقتی به نام من می‌رسند سؤال می‌کنند، «به چه دلیل مرا به مازندران بردند من گیلانی هستم.» به عرض می‌رسانند که در گیلان محلی نبوده است.» می‌فرمایند، «ایشان مقیم تهران هستند ایشان را بیاورید تهران از مازندران اگر کسی هست که در تهران انتخاب می‌شود او را ببرید مازندران.» ‌بدین‌ترتیب من سناتور انتصابی شهر تهران شدم. در سال ۱۳۴۹ در اسفندماه که هشت ماه بیشتر به پایان آن دوره سنا باقی نمانده بود من از طرح بودجه دولت در مجلس سنا استفاده کردم نطقی در چهل صفحه تهیه کردم و از پشت تریبون مجلس ادا کردم. نطق با توجه به این‌که دولت‌ها منصوب شاه ایران بودند و آقای هویدا به نظرم ششمین سال دولتش را می‌گذرانید بسیار کار عجیب و نادری بود که یک نماینده انتصابی مجلس سنا در آن‌موقع انجام بدهد. به همین دلیل روز پنجشنبه روز بعد از ادای این نطقه مرحوم هویدا که پشت تریبون رفتند به شدت به من تاختند و در بیان‌شان که مسلماً در صورت‌مجلس‌های مجلس هست، صریحاً اظهار کردند که دولت ایشان سالیان دراز دیگری بر سر کار باقی خواهد ماند و همه ساله بودجه‌ای را به مجلسین تقدیم خواهد کرد با این تفاوت که من دیگر نخواهم بود که با بودجه ایشان مخالفت بکنم. همین‌طور هم شد بر اثر قدرت آن زمان هویدا و قدرت تمام نشدنی شاه ایران من دیگر سناتور نشدم و هیچ‌وقت تا سال ۱۳۵۷ که انقلاب ایران بروز کرد من دیگر سمتی در هیچ‌یک از مؤسسات نداشتم جز خدمتی که در دانشگاه تهران در دانشکده فنی بعد از سی و چند سال انجام می‌دادم. ولی به شما اعتراف می‌کنم که من در سال ۵۷ از ابتدای سال در جمیع جریاناتی که در ایران از طرف مخالفین و موافقین بروز می‌کرد من در پشت پرده تأثیر داشتم که هر وقت موافقت کردید آن را هم به اختصار برای شما شرح خواهم داد که منجر به داستان امروز من در فرانسه که به صورت، به حالت تبعید یا مهاجر به سر می‌برم شد.


 

روایت‌کننده: آقای مهندس کاظم جفرودی

تاریخ مصاحبه: ۱۱ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

ادامه خاطرات آقای مهندس کاظم جفرودی، ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵، شهر پاریس، مصاحبه کننده حبیب‌لاجوردی

س- بنده یک سری سؤال دارم راجع به دانشگاه تهران، تجربه‌تان در دانشگاه تهران تجربه‌تان چه در مجلس شورا چه سنا عرض کنم و برخی از شخصیت‌ها که با آنها از نزدیک آشنایی داشتید. ولی برای این‌که از فرصت استفاده کامل بشود، اگر اجازه می‌فرمایید می‌خواهم اول راجع به خاطرات‌تان راجع به این سال ۱۳۵۷ و مقدماتی که منجر به انقلاب شد فکر کنم از نظر تاریخی آن شاید ارجحیت داشته باشد بعد اگر فرصت شد هنوز وقت داشتید برمی‌گردیم به بقیه. این را اگر خود سرکار رشته کلام را به دست بگیرید از چه موقعی بود که واقعاً احساس شد یا احتیاج پیدا شد که جنابعالی توجه به مسائل مربوطه بکنید و وارد آن مسائل بشوید؟

ج- راجع به این انقلاب صحبت می‌کنید؟

س- بله، بله.

ج- از ۱۳۵۶ به سبب وقایعی که در ایران روی داد که ذکر آنها موجب اطاله کلام است، هر آدم با تجربه که تا حدی در جریان امور بود می‌بایست احساسی راجع به سرنوشت آینده مملکت داشته باشد به خصوص آن‌که مذهب و جامعه روحانیت از مدت‌ها در ایران فعالیت داشتند و تلاش می‌کردند که حکومت را در دست داشته باشند و شاهان قاجاریه اقدامی که عمل اینان را خنثی بکند نکرده بودند و دو شاه پهلوی سعی می‌کردند که در دوران پادشاهی خودشان تأثیر اینها را کم بکنند. ولی هیچ‌یک از اینان اقدام مؤثری به این‌که لائیسیته را که مفهوم خاصی در زبان فرانسه دارد در ایران طوری متداول بکنند و رواج بدهند که دیگر جامعه روحانیت نتواند به هیچ قیمتی روزی حکومت را در دست بگیرد. بنابراین از سال ۵۶ که اقدام این جامعه تدریجا زیاد شد و هر روز به دلایل روشنی امید موفقیت اینها زیاد می‌شد. این جامعه امیدوار شد که اگر به فعالیتش ادامه بدهد به نتیجه‌ای که مورد نظرش است خواهد رسید. به خصوص این‌که به نحوی که مملکت اداره می‌شد اقدام مؤثری برای جلوگیری از فعالیت اینها به عمل نیامد. مثلاً راه ارتباط با ایادی مؤثر اینها خارج و داخل برقرار بود هیچ نوع محدودیت برایش قائل نبود، مرادم، تلفن، تلگراف، مبادله کاست و نظایر اینها و یا اعلامیه‌ها است. نحوه اداره مملکت به صورتی بود که امکان بروز هر انقلابی را به وجود می‌آورد. به این معنی که شاهان پهلوی توجه مخصوصی به ترویج مظاهر تمدن صنعتی داشتند.

آنچه من در حیاتم شاهد و ناظرش بودم این است که مکتب تربیت رجال در دوران پهلوی تدریجا یک‌سره تعطیل شد و چون قاجاریه از بین رفت، یعنی سلسله قاجاریه منقرض شد رجال مجرب و نامداری مانند ذکاءالملک فروغی، احمد قوام‌السلطنه، دکتر محمد مصدق، حسین علا و نظائر آنها به یادگار باقی ماندند که هر کدام به نحوی در زمانی توانستند خدمتی یا در داخل یا در خارج به مملکتشان بکنند. ولی وقتی این حادثه برای پادشاه دوم سلسله پهلوی روی داد و آن‌چه تجربه، از سال ۷۹ تا این زمان، به یک آدم فعالی مثل من نشان می‌دهد، رجال نامدار و مجربی از دوران پهلوی باقی نماند. به نحوی که امروز کمبود رجال مجرب و دانا، مرد سیاسی تمام عیار بزرگ‌ترین مشکل حل مسئله ایران در حال حاضر است، بنابراین در سال ۵۶ و سال ۵۷ به سبب وقایعی که در ایران روی داد، و اگر یک آدمی که تا حدی وارد جریانات سیاسی بود حوادث را در این دو سال مرتباً و منظماً در نظر می‌گرفت و دنبال می‌کرد، خطر را به موقع خودش به خصوص از اوایل نیمه دوم سال ۱۳۵۷ به خوبی احساس می‌کرد. متأسفانه مرحوم محمدرضاشاه پهلوی آریامهر حتی در این دو سال توجه زیادی به استفاده از وجود شخصیت‌های سیاسی نداشت. و تجربه نشان داد که ایشان به تنهایی به عنوان یک رهبر قادر که مواجه با مشکلات سیاسی بشود برای اداره امور مملکت نیست. به نحوی در سال ۵۷ نشانه‌های زیادی وجود دارد که ضعف ایشان باعث سقوط مملکت شد.

س- آن علائم نگران کننده که به جنابعالی نشان داد که وضع آشفته است و واقعاً امکان دارد که نتیجه‌اش به انقلاب بکشد آن علائم الان که به عقب نگاه می‌کنید کدام‌ها بودند؟ کدام‌ها بودند که شما را واقعاً نگران کرده بودند.

ج- ایشان اگر توجه به عمق مبارزاتی که از سال‌ها قبل و به خصوص در سال‌های ۵۶ و ۵۷ وجود داشت نشان می‌دادند می‌بایست نحوه اداره امور مملکت را به کلی تغییر می‌دادند. ولی همان سبک را ایشان ادامه می‌دادند همان سبک گذشته را که به‌هیچ‌وجه مناسبه با زمان و حوادث نبود. و در سال ۵۷ پیش خودشان ایشان فکر می‌کردند که مردم ایران به سبب خدماتی که به حق در دوران پهلوی به لحاظ ترویج مظاهر صنعتی، مرادم کارخانه‌ها است، مرادم راه‌سازی‌هاست، مرادم ازدیاد نسبتاً قابل ملاحظه‌ی مؤسسات آموزشی و فرهنگی و تعداد دانش‌آموزان و دانشجویان است. چون فکر می‌کردند که به این دلائل مردم ایران توجه به خدمات دوران پهلوی دارند و حال این‌که این خدمات وقتی ممکن بود که اثرش را در جامعه ببخشد که مردم ایران به لحاظ نوع حکومتی که در ایران متداول بود معمول بود، علاقه‌مند به سرنوشت مملکت می‌شدند. هیچ‌یک یا به تعداد انگشت شمار فقط از رجال ایران در اداره امور مملکت احیاناً ذی نظر بودند.

در سال ۵۷ مرحوم محمدرضاشاه پهلوی ضعف زیادی در اتخاذ تصمیمات لازم نشان داد. شما به خوبی می‌دانید که ارتش ایران لااقل به ظاهر در خاورمیانه از لحاظ تجهیزات و اینها معروف شده بود. ولی همین ارتش به دست فرماندهانی اداره می‌شد که از خودشان هیچ نوع اراده نشان نمی‌دادند. تمام فرماندهی را موکول به اجرای دستوراتی کرده بودند که از شخص شاه می‌گرفتند، هیچ نوع ابتکاری از خودشان نشان نمی‌دادند. چند افسر برجسته که در ارتش ایران بود متأسفانه یا قبل از این دو سال از بین رفتند و یا آن‌که از بیم دستگاه‌های نظارت مانند رکن دو یا سازمان امنیت جرأت انجام عملی نداشتند. بنابراین ارتش ایران یک ارتش بلااثر بود به لحاظ جلوگیری از حوادث داخلی. یک چنین ارتشی را در سال ۵۷ به نام مأموران حکومت نظامی مأمور اجرای تأمین امنیت کردند. یعنی سرباز را مواجه با مردم کردند که صحیح نبود مصلحت نبود. پلیس و ژاندارم باید به لحاظ داخل مواجه با مردم باشد آن هم پلیس ژاندارمی که برای این کار آماده شده باشد. سرباز و نظامی مأمور حراست سرحدات مملکت است. و بعد اینها را که مأمور کردند که نظم را برقرار کند به نام حکومت نظامی جلوی عمل حاد اینها را می‌گرفتند.

من خودم چند باری که به طور استثنا در سال ۵۷ حضور مرحوم محمدرضاشاه پهلوی شرفیاب بودم بی‌تصمیمی ایشان را به خوبی احساس می‌کردم و می‌دیدم که ایشان آن رأفت را جانشین اعمال قدرت لازم در مواقع ضروری و در موارد استثنایی می‌کردند و این صحیح نبود. حوادث یکی بعد از دیگری نتایجی به بار می‌آورد که نشان می‌داد که مخالفین به شدت عمل خودشان ادامه می‌دهند و از هر حادثه‌ای به وجود می‌آوردند بهره‌برداری می‌کردند. اگر کسانی کشته می‌شدند چهلم او را اینها محشری برپا می‌کردند و بعد این چهلم را تکرار می‌کردند و در جای دیگر حادثه‌ای می‌آفریدند. حوادث مثل مسجد کرمان یا سینما رکس آبادان دو نمونه برجسته است که هر دو اینها را به نام رژیم تمام کردند.

نکته فوق‌العاده مهم از نظر عملیاتی که مخالفان رژیم انجام می‌دادند این است که تمام حملات اولاً منحصرا متوجه شخص شاه بود. شعارهایی که بر در و دیوار نوشته می‌شد و حملاتی که می‌شد. بعد از او متوجه شهبانوی ایران بود. بنابراین انسان به خوبی حس می‌کرد که حوادثی در شرف تکوین است. ولی نکته‌ای را که باید این‌جا متذکر بشوم این است که مبارزان و مخالفان رژیم خودشان به خوبی نمی‌دانستند که عملیات آنها کی به نتیجه می‌رسد. به نحوی که روز شنبه ۲۱ بهمن که فردای آن روز دولت رژیم هم ساقط شد اشخاص سرشناس مثل بازرگان و مثل سحابی و مثل امیرانتظام، این‌هایی که ما خوب می‌شناختیم و عده‌ای از افراد سرشناس جامعه روحانیت مثل بهشتی این‌ها، نمی‌دانستند که روز بعد رژیم ایران سقوط خواهد کرد و دولت رژیم هم از بین خواهد رفت، برای این‌که روز یکشنبه ۲۲ بهمن از قبل این آقایان در منزل من قرار تشکیل یک جلسه‌ای را گذاشته بودند. این نکته را هم من باید متذکر بشوم.

س- از قضا این مطلبی که در روزنامه «قیام ایران»‌ مرقوم فرموده بودید خواندم و خیلی جالب بود و دلم می‌خواست که در همان زمینه اگر می‌شود از اوایل ۵۷ به ترتیب تاریخ خاطرات شما را ضبط می‌کردم. و برای شروع از چه موقع شما واقعاً احساس خطر کردید؟

ج- من اواخر اسفند سال ۵۶

س- آقای آموزگار هنوز نخست‌وزیر بودند.

ج- بله. سفری به خارج ایران کردم. به فرانسه آمدم و به اتازونی آمریکا رفتم. عادتم این بود که هر وقت به این ممالک می‌آمدم عده‌ای از رجال سیاسی را که می‌شناختم و با آنها مراوده و دوستی داشتم ملاقات می‌کردم. در مذاکرات با فرانسوی‌ها و آمریکایی‌ها این احساس برای من پیدا شد که حوادثی ممکن است در ایران بروز بکند. من ۲۸ فروردین سال ۱۳۵۷ به ایران برگشتم و اولین کارم این بود که جلسه‌ای را که از سال‌ها قبل با عده‌ای از تحصیل‌کرده ‌های ایرانی داشتم که عده‌شان قریب به نود نفر می‌شد، ادامه می‌دادم منظم کرده بودم تشکیل آن جلسات را و با عده دیگری هم جلساتی به وجود آوردند که در آن جلسات آقای مهدی بازرگان، سحابی، دکتر علی امینی، مرحوم عبدالله انتظام و بعضی امرای لشکر شرکت می‌کردند و سؤالاتی از طرف حاضران از اینها می‌شد که اینها جواب می‌گفتند. بنابراین

س- یعنی این آقایان تک‌تک به‌عنوان مهمان یا سخنران

ج- مهمان می‌آمدند و در این جلسات شرکت می‌کردند. دکتر علی امینی زنده است خیلی آسان است که ایشان آن‌طوری که یادم هست سه بار در جلساتی که در منزل من تشکیل می‌شد شرکت کردند و به سؤالات حضار جواب دادند. بنابراین من از اوایل سال ۵۷ احساسی پیدا کرده بودم که در مملکت لااقل آشوبی بر پا خواهد شد. البته این ادعای من این نیست که من یک استنباط روشنی داشتم از این‌که رژیم فرو می‌ریزد. نه معنایش این نیست.

س- حالا اگر همین‌طور قدم‌به‌قدم جلو می‌رویم از همان فروردینی که شما مراجعت کردید از خارج، قدم به قدم اگر ملاقات جالبی داشتید، اگر اتفاق جالبی افتاد و شما اقدامی کردید یا عده‌ای را جمع کردید. همین‌جور به ترتیب بیاییم تا برسیم به ۲۲ بهمن ۵۷. اولین ملاقات‌تان با شاه کی بود؟

ج- به‌عنوان مثال ده روز قبل از تاسوعا و عاشورا که به یاد دارم که در روزهای یکشنبه و دوشنبه سال ۵۷ بود، جلسه‌ای در منزل آقای مهندس مهدی بازرگان پشت سفارت روس تشکیل شد که من در آن جلسه شرکت داشتم. پیشنهادی از طرف آقای مهندس مهدی بازرگان شد دایر به این‌که اعلی‌حضرت فقید که آن روز حیات داشت، به‌عنوان ابراز حسن نیت دو یا سه روز قبل از جریان تاسوعا عاشورا و دو روز سه روز بعد از جریان تاسوعا عاشورا حکومت نظامی را در سراسر ایران لغو کند. آقایان دکتر علی امینی و عبدالله انتظام که هر دو مورد اعتماد این آقایان بودند مأمور شدند که مطلب را به عرض شاه مملکت برسانند و این تقاضا را از ایشان بخواهند که دستور اجرایش را بدهند. چون من به اتفاق یک نفر دیگر که به شاه مملکت فوق‌العاده نزدیک بود در این جلسه شرکت داشتم و اعلی‌حضرت فقید می‌دانستند که من از سالیان دراز یعنی از ۱۳۲۰ با این آقایان دوست نزدیک هستم بنده را احضار فرمودند. آن جلسه مذاکراتی بین اعلی‌حضرت و من خیلی خوب به یاد دارم از من سؤال کردند که «مراد آقایان از لغو حکومت نظامی چیست؟» عرض کردم «آقایان می‌خواهند در این دو روز آنچه در توانایی و قدرت دارند تظاهراتی مخصوصاً در پایتخت انجام بدهند.»‌ سؤال کردند که «به نظر شما،» یعنی به نظر من، «جمعیت زیادی در این‌کار شرکت خواهد کرد؟» جواب دادم «به نظرم عده کثیری از مردم پایتخت در این جریان شرکت خواهند کرد.» و عرض کردم «مرادم این است که همه کسانی که شرکت می‌کنند طرفدار اینها هستند. ولی جریان وقایع به صورتی است که عده زیادی در این قبیل تظاهرات بدون این‌که نیت باطنی‌شان به ثمر رسانیدن عمل انقلابیون باشد شرکت می‌کنند.» من فکر می‌کنم در تاسوعا عاشورا حدود یک میلیون و پانصد هزار نفر از مردم پایتخت در تظاهرات خیابان شاهرضا شرکت کردند و به دنیا این نکته را ثابت کردند که عده کثیری از مردم ایران مخالف رژیم هستند چون به ندای اینها پاسخ مثبت دادند. و این تظاهرات با نظم و ترتیبی انجام شد که در ایران سابقه نداشت. وانت‌های پر غذای سبک، آب، حتی چایی، در مسیر تظاهرات حرکت می‌کردند به مردمی که تشنه بودند یا احیاناً گرسنه بودند آشامیدنی و غذا می‌رساندند. بنابراین با مقدمات بزرگی با مقدمات مؤثری این تظاهرات در دو روز تاسوعا و عاشورا انجام شد و از همان‌جا هر آدم باتجربه‌ای باید درک می‌کرد که رژیم متزلزل شده است. این یکی از خاطرات است که این را نشان می‌دهد و شنیدید که این تظاهرات در تهران انجام شد که بسیار هم مؤثر بود و قطعنامه‌ای هم بر علیه رژیم صادر شد، این یک. در سال ۵۶ اعلامیه‌ای از طرف سه نفر از اعضای جبهه ملی کریم سنجابی، دکتر شاپور بختیار، و مؤمنی که وزیر کار بود،

س- بله، فروهر.

ج- فروهر صادر شد که به موجب آن اعلامیه اینها تقاضا کرده بودند از رئیس مملکت که قانون اساسی را کاملاً به مرحله اجرا در بیاورد. که این اعلامیه در روزنامه‌های خارج یعنی روزنامه‌های فرانسوی شخصاً دیدم که منتشر شد. بنابراین این هم یکی از نشانه‌هاست. از بعد از تاسوعا عاشورا حکومت‌ها دیگر دوام زیادی نمی‌آوردند. وقتی که شاه فقید تصمیم گرفت که از ارتش برای برقراری نظم استفاده کند و دولت را از امرای ارتش تشکیل بدهد، به نظر من ضعیف‌ترین دولتی بود که در دوران گذشته به وجود آمد. خود این مؤید این نظر است که روز به روز حوادث پی‌در‌پی روی می‌داد و مملکت را به طرف سقوط می‌برد.

س- این نظمی که روز تاسوعا عاشورا مشاهده می‌شد این را چه کسانی ترتیب داده بودند؟ چون یکی از مطالبی که خیلی از آقایان می‌گفتند، می‌گفتند که بایستی دست خارجی توی کار باشد چون ایرانی‌ها قادر به همچین نظم و ترتیبی نیستند.

ج- مطلقاً شخصاً معتقد نیستم. ایادی رژیم می‌بایست امروز شهادت بدهند که عوامل داخلی یعنی ایرانی‌هایی که مخالف رژیم بودند یا عقده‌ای در دل داشتند یا از رژیم شاکی بودند، اینها بودند که ترتیب کار را دادند. این تصور باطل که دست خارجی در این‌کار بوده لااقل در ایجاد نظم و ترتیب در این تظاهرات به نظر شخص من تصور باطلی است. آدم می‌دید چه‌جور اینها تلفن می‌کنند می‌نشیند چه‌جور ایادی‌شان را خبر می‌کنند.

س- کی‌ها را خبر

س- ایرانی‌ها. سردمدارها تمام ایرانی بودند. از اشخاصی که در این موارد از وجود اینها برای ایجاد یک آشوب یا جریان یا تظاهراتی استفاده می‌شد. یک عده‌ای از همین‌ها در ۲۸ مرداد از وجودشان استفاده شد. آدم اینها را می‌دید. بنابراین به نظر شخص من، به استنباط من مطلقاً دست خارجی نبود اگر بود در پس پرده بود که یک مقداری نظم و ترتیب را یاد آقایانی مؤثر بودند می‌داد، در این حد.

س- می‌شود تعیین بفرمایید که چه مقدارش کسانی بودند که مذهبیون و اینها بودند ترتیب این‌کار را دادند؟ چه مقدارش به‌اصطلاح احزاب مثل حزب توده یا جبهه ملی یا دیگران بودند؟‌ به‌اصطلاح میزان ترکیب این سازماندهی از کجا بود؟

ج- بنده باید یک مطلبی را اعتراف بکنم چون از سالیان از ابتدای تشکیل جبهه ملی در ایران شاهد و ناظر فعالیت‌های آنها بودم، من اعتبار زیادی برای جبهه ملی قائل نبودم. جبهه ملی به وجود مرحوم مصدق نام و آوازه‌ای در دنیا پیدا کرد و بعد از مصدق حتی در حیاتش جبهه ملی اثر مهمی دیگر نداشت و در سال‌های انقلاب، در سال‌های آشوب ما دیدیم که زعمای جبهه ملی جبهه ملی را که در آنها آدم‌های فعالی وجود داشت، مسلماً وجود داشت، من برای جبهه ملی اعتبار زیادی قائل نیستم. اما

س- در سازماندهی آن دو روز آنها دخالت نداشتند؟

ج- بودند نخیر بودند تردید نیست.

س- دخالت‌شان چه اندازه است؟

ج- ولی من اعتبار زیادی قائل نیستم.

س- بله.

ج- ایران در سال‌های انقلاب قریب صد و پنجاه هزار عضو روحانیت داشت، و این رقم مسلم است. این اعضای جامعه روحانیت بهترین مبلغین انقلاب بودند در تمام ده کوره‌ها، همه‌جا اینها بودند. اینها همه‌جا بودند و مردم را ترغیب و تشویق به قیام می‌کردند. برای این‌که بدانید اینها تا چه اندازه وجود این افراد جامعه روحانیت مؤثر بودند، بعد از آن‌که در ۲۲ بهمن دولت رژیم سقوط کرد و بعد از این‌که حکومت را اینها در دست گرفتند و تدریجا جامعه روحانیت جانشین زعما و مسئولان اداره امور مملکت شدند، اینها یک روز در تمام شهرستان‌ها مسجد را به دست فراموشی نسپردند. عده زیادی از اینها همه روزه در مساجد ولو با صد نفر مستمع عمل‌شان را هنوز تبلیغ می‌کردند. و ما می‌بینیم که شش سال است که اینها مملکت را به نحوی اداره کردند. البته در جمیع زمینه‌ها من‌جمله اقتصاد اینها دارند تدریجا به بن‌بست برمی‌خورند اما مملکت را به‌هرصورت اداره کردند و محروم از کسانی که درس خوانده بودند تحصیلات سیستماتیک مدرسه‌ای داشتند و هنر اداره مملکت داشتند، فن بلد بودند اعم از این‌که پزشک باشد مهندس باشد، حقوقدان باشد یا دانشمندان آموزشی، اینها محروم از این عده مملکت را به‌هرحال تا حالا به صورتی نگه داشتند. بنابراین باید گفت که تأثیر اعضای جامعه روحانیت در طراز اول بود به همین جهت هم توانستند بر غیر جامعه روحانیت اینها فائق بیایند و دولت را از دست آنها بگیرند. به نحوی که امروز نمایندگان اینها در جمیع ادارات بدون استثنا به عنوان کمیسری که در روسیه شوروی معمول و متداول است حضور دارند و هیچ تصمیمی بدون نظر اینها اتخاذ نمی‌شود حتی در شورای عالی جنگ.

س- کمک حزب توده در آن زمان تاسوعا عاشورا چه‌قدر مؤثر بود یا نمایان بود؟

ج- اعضای حزب توده و اعضای مجاهدین خلق اعم از اکثریت و اقلیت و دسته‌جات چپ به‌طورکلی بسیار بسیار مؤثر بود، برای این‌که نشانه‌اش هم این است که آنها دارای تمرین و ممارست بودند و آنها بودند که بسیاری از حوادثی از قبیل حریق و تجاوز به مشروب‌فروشی‌ها و بستن سینماها را اینها به وجود می‌آوردند. و وقتی رژیم حکومت را در دست گرفت اینها بودند که چه در محاکم انقلاب، در دادگاه‌ها و چه در بیرون در جیره‌بندی‌ها اینها بودند عوامل مؤثر رژیم که کمک می‌کردند به رژیم. باید گفت در یک سطحی تا یک سطحی، اینها عوامل مؤثر بودند، تا یک سطحی. مرادم از این مطلب این است که اینها در سطح وزیر یا در سطح زعمای طراز اول اینها آدم‌های مؤثر نبودند. ولی جامعه روحانیت به خصوص شخص خمینی به تأثیر وجود اینها توجه کافی داشت و اینها را در ایران تقریباً ریشه‌کن کرد.

س- یکی از سؤال‌هایی که این‌جا پیش می‌آید این است که چطور است که تشکیلات ساواک پیش از این مواظب به‌اصطلاح رشد و نفوذ جامعه روحانیت نبود؟

ج- شخص محمدرضاشاه پهلوی جمیع امور مملکت را موکول به تشخیص و وجود خودش کرده بود. در هیچ دستگاهی آزادی عمل نسبی برقرار نکرده بود. به نحوی که مسئولان امور در دوران پادشاهی هر دو پادشاه سلسله پهلوی اختیاردار و مبتکر نبودند. چنان‌که امروز شهرت دارد یکی از ارتشبدهای ایران به نام حسین فردوست متهم به خیانت است و در مظان اتهام. عده‌ای از یاران او که از مدتی قبل به دست او صاحب درجه شدند و در رأس دستگاه‌های حساس مملکت، مرادم انتظامی و نظامی است، گماشته شدند همه این رؤسا امروز در مظان تهمت هستند و تهمت هم به آنها وارد است. من متأسفم که در حال حاضر به دلایل روشنی نمی‌شود آنچه را که می‌گویم تشریح کنم و مثال‌هایی بیاورم که مطلب از نظر جنابعالی قانع کننده بشود.

س- بله.

ج- بنابراین ساواک که فی حد ذاته باید یک مؤسسه بسیار مفید به حال مملکت باشد و در همه ممالک مترقی وجود دارد، ساواک وظیفه‌اش را در حد قانون هیچ‌وقت انجام نداد و در دو سال ۵۶ و ۵۷ دلایلی وجود دارد که وظیفه‌اش را انجام نداد شاید هم تا حدی به بروز حوادث کمک کرد. به عنوان مثال جلسه‌ای در بهمن ماه سال ۵۷ در منزل من بود که در این جلسه مهندس مهدی بازرگان، یدالله سحابی، عباس امیرانتظام، تیمسار قره‌باغی، نه تیمسار قره‌باغی در آن جلسه حضور نداشت، تیمسار ناصر مقدم رئیس ساواک و عده‌ای از افسرها و عده‌ای دیگر از سیویل حضور داشتند، مذاکراتی آن‌جا مطرح بود. تیمسار ناصر مقدم رو کرد به آقای مهندس مهدی بازرگان از یک هفته قبل محل‌هایی را که آقای مهندس مهدی بازرگان شب‌ها در آن‌جا مخفی می‌شد ذکر کرد در جلسه، بنابراین گرفتن این آدم احیاناً که یکی از عوامل مؤثر آن زمان بود و توقیف کردنش برای سازمان امنیت کار آسانی بود، انجام نشد. این یکی از نشانه‌هاست. و همه‌مان می‌دانیم که امروز تیمسار ارتشبد حسین فردوست در ایران است و اخیرا نوشته‌ای از او به دست آمده و منتشر شده که او در زندان به سر می‌برد و زندانی بودنش یقین است یعنی ایشان زندانی هستند. بنابراین این ارتشبد که بیش از همه‌کس مورد وثوق شاه بوده نزدیک به شاه و محرم شاه بود می‌باید قاعدتاً نقش مهمی در جریان حوادث به خصوص به لحاظ دستگاه انتظامی داشته باشد.

س- می‌گویند که در خرداد ۵۷ آقای ثابتی گزارشی تهیه کرده بوده برای اعلی‌حضرت و پیشنهاد کرده بوده که مخالفین و مثلاً سران جامعه روحانیت را و تعدادی از افراد سرشناس مملکت همه دستگیر بشوند به‌عنوان پیشگیری انفجاری که ایشان گفته در پیش است. و این پیشنهاد ایشان با سردی و بی‌اعتنایی تلقی شده بود.

ج- من از این گزارش به کلی بی‌اطلاع هستم ولی آنچه که از عمل سازمان امنیت دیده می‌شد بیشتر مسامحه بود، بیشتر غفلت بود، نسبت به انجام جریانات سال‌های ۵۶ و ۵۷.

س- آن آتش‌سوزی که یکی دو روز قبل از این‌که دولت ارتشبد ازهاری سر کار بیاید، نمی‌دانم، جنابعالی آن‌موقع در تهران بودید، معلوم شد که این از طرف کدام دسته راه افتاده؟ تهمت می‌زدند می‌گفتند که ساواک ممکن است در این‌کار.

ج- من معتقد نیستم. شواهد و دلائلی در دست ندارم که دست ساواک در این قبیل امور بوده. ولی می‌شود گفت که عوامل چپ‌گرا، همان‌طور که قبلاً عرض کردم، در ایجاد این قبیل حوادث خیلی مؤثر بودند. حریق‌ها به نظر من ناشی از فعالیت عوامل انقلاب بود.

س- سرکار راجع به

ج- که سینما رکس

س- بله.

ج- شاید مثال بزرگش است.

س- آن بالاخره برای شخص شما روشن شده که چه بود موضوع

ج- در زندان که خودم هم

س- و عاملینش

ج- در آن به سر می‌بردم شدیداً شایع شد که آقای دکتر تهرانی که وکیل مجلس و بعد در حکومت ازهاری وزیر بود، پرونده سینما رکس را داشت که به موجب آن پرونده ثابت می‌شد که ایادی آقای خمینی سینما رکس را آتش زدند که به علت آن پرونده عاملی تهرانی را اعدام کردند. سینما رکس مسلماً از حوادثی است که به دست انقلابیون به وجود آمد،

س- شما اشاره کردید راجع به زندان بودن خودتان، این مربوط به چه زمانی است؟

ج- من اول انقلاب مدتی زندان بودم.

س- اول انقلاب؟

ج- بله.

س- خاطراتی سرکار از دوره نخست‌وزیری آقای مهندس شریف‌امامی دارید؟

ج- بله، انتخاب آقای مهندس شریف‌امامی انتخاب نامناسب و بی‌موردی بود. فکر می‌کردند که خانواده ایشان چون با جامعه روحانیت نزدیک است انتخاب ایشان در آن‌موقع به جلوگیری از جریان حوادث کمک خواهد کرد. و حال آن‌که جریان مبارزه خیلی عمیق‌تر از وساطت عمرو یا زید از مؤثرترین روحانیت بود. بنابراین انتخاب آقای مهندس شریف‌امامی بسیار نامناسب و بی‌مورد بود به خصوص که ایشان از سالیان دراز در بسیاری از کارهای بد رژیم گذشته دخالت داشت. بنابراین آقای مهندس شریف‌امامی نتوانست کاری از پیش ببرد و فکر می‌کرد یک چنین چهره‌ای که سالیان دراز از مؤثرین رژیم گذشته بود با چند نطق یا چند عمل نامناسب ممکن است جلوی جریان عمیق انقلاب را بگیرد. اشتباه محض بود. به همین جهت هم بیش از دو ماه دوام نیاورد و برکنار شد.

س- پس در آن دو ماهی که ایشان سر کار بود شما امیدواری نداشتید که ایشان

ج- مطلقاً

س- استقامت

ج- دیده می‌شد.

س- بله.

ج- تمام کارهایی را که ایشان کرد در دولت ایشان انجام شد کمک کرد به تقویت عملیات انقلاب‌

س- آن دستگیری وزرا از جمله آقای هویدا چه عکس‌العملی در شما گذاشت؟

ج- عرض کنم، چون روز به روز ضعف دستگاه رژیم آشکار می‌شد برملا می‌شد، تا حدی که یک فرد عادی غیرسیاسی ایرانی هم آن را حس می‌کرد، پیش خودش فکر کرد که اگر عده‌ای از اشخاصی که نام‌شان بیشتر سر زبان‌هاست اعم از این‌که در فساد آلوده باشند یا بالنسبه کمتر آلوده باشند، اگر اینها را زندانی بکنند مردم آرام می‌شوند. و حال این‌که یک جریان عمیق به‌عنوان انقلاب مذهب نه انقلاب روحانیت در تکوین بود گرفتن عمرو و زید ولو مقصر هیچ نوع تأثیری در این کار نداشت. بلکه برعکس رژیم با این عمل اعتراف می‌کرد که در گذشته فسادهای زیادی بروز کرده و مؤثرینش مسئولانش را به زندان انداختند. بنابراین تأثیری نداشت. البته یک آدمی مثل مرحوم هویدا با آن‌که به او تکلیف شده بود، لااقل من شنیدم، که از ایران خارج بشود قبول نکرد. فکر می‌کرد کسی که سیزده سال نخست‌وزیر ایران بود این چنین آدم که به ادبیات فارسی هم مسلط بود، فکر می‌کرد که او را محاکمه خواهند کرد و در جریان محاکمه بسیاری از حقایق را به نظر خودش روشن خواهد کرد و ممکن است تکلیف او را از نتیجه دفاعیات او تعیین خواهند کرد. و حال آن‌که آن هم اشتباه محض بود. انقلاب به این قبیل آدم‌ها فرصت نمی‌دهد که دلایلی به رخ دنیا یا مردم ایران بکشند.

س- نقش و اثر نقش علیاحضرت در آن ماه‌های آخر چه بود؟

ج- چه دلایلی که سفرا و نویسندگان بیگانه در کتاب‌های منتشر شده خودشان آوردند، چه آن‌چه را که ما شاهد و ناظر بودیم، متأسفانه علیاحضرت شهبانوی ایران به بی‌ترتیبی‌هایی که در رژیم گذشته به وجود آمد کمک‌های مؤثری کرد. شاید نظر ایشان این بوده که مانند همسرش ایران را به لحاظ ایجاد تظاهرات مشابه که در خارج روی می‌داد خیلی زود و سریعاً به جلو ببرد. ولی انجام آن کارها با وجود مذهب و روحانیت و رشد بسیار کم مردم ایران، مرادم رشد سیاسی و اجتماعی است، نامناسب بود و به تحریک احساسات مردم به خصوص مردم مؤمن و معتقد به مذهب خیلی کمک کرد.

س- منظورم بیشتر از آن سؤال این بود که گویا در پاییز سال آخر خیلی از تماس‌ها و ملاقات‌ها و جلسات سیاسی در آن علیاحضرت یا شرکت داشتند یا خودشان طرف مذاکره بودند. و حتی گفته می‌شود که دستگیری وزرا هم در جلسه‌ای بوده که احتمالاً ایشان یا شرکت داشتند یا رئیس جلسه بودند چون اعلی‌حضرت تا حدی از تصمیم‌گیری و این‌جور مسائل خودشان را کنار نگه داشته بودند.

ج- به شما قبلاً شاید من غیرمستقیم یا صریحاً عرض کردم که اداره امور آن مملکت در رژیم گذشته صورت خاص داشت، همه‌چیز موکول به وجود شاه بود و شاه نسبت به خیلی اشخاص که خود به کار می‌گماشت سوءظن داشت ظنین بود. به همین جهت فعالیت‌ها را در سال ۵۷ مأموریت‌ها را روی همین سوءظن به همسر خودش واگذار کرده بود، روی همین سوءظن. و حال آن‌که در آن سال‌های حساس از تاریخ ایران می‌بایست مأمور مذاکرات اشخاصی باشند دانا و مورد وثوق جامعه مردم ایران. علیاحضرت که همین‌طور که عرض کردم بسیاری از حملات مأموران انقلاب متوجه ایشان بود، فاقد صلاحیت مذاکره با اشخاص بود. مثلاً رفتن ایشان به عراق برای مذاکره با سران مذهب عمل نامناسبی بود عمل بی‌تأثیری بود، عملی بود که برعکس مخالفین رژیم را تحریک و تحریص می‌کرد به این‌که به عملیات‌شان ادامه بدهند و شدت بدهند. بله، متأسفانه شهبانو در سال ۵۶ و ۵۷ اقدامات زیادی کرد که به‌هیچ‌وجه مناسب نبود.

س- با خود سرکار هم ملاقاتی کردند؟

ج- من به‌هیچ‌وجه به دربار ایران به خصوص به شهبانو راه نداشتم.

س- نه منظور که شاید

ج- نه من راه نداشتم. بنده از اشخاصی بودم که بعد از آن نطقم در ۲۵ اسفند ۱۳۴۹ از سنا تقریباً بیرون شدم. بنابراین هیچ‌جا راه نداشتم.

س- این در ماه‌های آخر جمعاً چند بار اعلی‌حضرت را دیدید که اصولاً ملاقات‌ها در چه زمینه بود و چه گفت‌وگویی شد که از نظر تاریخی ثبتش

ج- چهار بار من حضور شاهنشاه در سال ۵۷ شرفیاب بودم. سالیان دراز بود که…

س- اولین بار آن یادتان هست مثلاً تقریباً کی بود؟

ج- اولین بارش در ماه خرداد بود.

س- در آن‌موقع یادتان هست که روحیه‌شان از نظر، ایشان هم احساس خطر می‌کردند؟ یا جدی نمی‌گرفتند؟

ج- روحیه ایشان آن‌وقت داشت متزلزل می‌شد. تدریجاً این تزلزل بیشتر شد. من در شرفیابی آخر احساس کردم که شاه ایران متأسفانه قدرت تصمیم‌گیری را به کلی از دست داده. مذاکرات و مطالب زیادی ایشان عنوان می‌کردند مطرح می‌کردند. مثلاً از من در یکی از این جلسات چهارگانه سؤال کردند که «وضع سازمان برنامه چیست؟» عرض کردم، «در سازمان برنامه آشوب است و هیچ کاری انجام نمی‌شود.» مفهوم این سؤال این است که رئیس مملکت از جریان کار یک ارگان مهم مملکتی بی‌اطلاع بودند و نمی‌دانستند که سازمان برنامه ایادی انقلاب به طرز مؤثری در آن‌جا مشغول فعالیت است. ایشان در یکی از این ملاقات‌ها اظهار علاقه کردند زمانی که دولت آقای دکتر جمشید آموزگار هنوز بر سر کار بود که کسانی که با رژیم مخالفت می‌کنند دولت را در دست بگیرند. امکانش هنوز وجود داشت ولی باز طبق نظر ایشان می‌بایست در دولت کسانی سمت‌های مؤثر داشته باشند که فقط مورد وثوق ایشان بوده باشند و این را مردمی که با رژیم علم مخالفت را بلند کرده بودند و مؤثر بودند مورد قبول آنها نبود. مثلاً اعلی‌حضرت میل داشتند که وزارت جنگ در اختیار یک نظامی مورد وثوق ایشان باشد به‌هیچ‌وجه این آقایانی که بعداً با انقلاب سر کار آمدند قبول نمی‌کردند. مایل بودند که رئیس دولت مورد وثوق ایشان باشد به‌هیچ‌وجه این آقایان قبول نمی‌کردند. این تشخیص هم درست نبود. شاید آن ایام اگر تدبیر عاقلانه‌ای اتخاذ می‌شد انقلاب به تأخیر می‌افتاد و یا یک راهی برای نجات مملکت پیدا می‌شد.

س- در خرداد ۵۷ که اولین ملاقاتتان بود این، اگر من اشتباه نکنم، بعد از سال‌ها بوده دیگر.

ج- قریب، بله، از سال ۵۰ به بعد من به‌هیچ‌وجه دیگر افتخار شرفیابی نداشتم.

س- بله. چون جالب است که با چه مقدمه‌ای جلسه شروع شد؟ به خاطر این‌که ایشان سال‌ها شما را ندیده بودند در اولین جلسه چه مقدمه‌ای ذکر شد راجع به این مطلب؟

ج- چون من سال‌ها بود که دیگر فرصت و امکان شرفیابی برای من وجود نداشت و من با عده زیادی از این آقایان یا به لحاظ سمتم در دانشکده فنی یا به لحاظ روابط خانوادگی دوست بودم مخصوصاً با افرادی مثل مهدی بازرگان، حسیبی، سحابی و غیره، که در رژیم گذشته گاهی من برای نجات اینها از زندان شرفیاب می‌شدم و تقاضاهایی از حضور شاه ایران می‌کردم و مورد قبول هم واقع می‌شد، احضار شدم. جلساتی در سال ۵۷ با این آقایان داشتم، احضار شدم برای این‌که شاید اعلی‌حضرت بتوانند از طریق من به نقشه اینها پی ببرند. من هم حضورشان عرض کردم که این آقایان نظرشان این است که اعلی‌حضرت از مملکت خارج بشود تشریف ببرد و اینها مملکت را اداره کنند و قانون اساسی را اجرایش را به مرحله عمل دربیاورند، بیشتر از این‌جا، اعلی‌حضرت تکلیف فرمودند که این آقایان بیایند دولت تشکیل بدهند ولی با آن شرط. اینها هم زیر بار نمی‌رفتند.

س- راجع به خروج شاه از مملکت بحث‌های مختلفی هست، یک عده می‌گویند که ایشان خودشان شخصاً راغب بودند که هر چه زودتر بروند حتی ادعا می‌کنند که از زمان نخست‌وزیری آقای شریف‌امامی ایشان زمزمه رفتن از مملکت را می‌کردند. خودشان در خاطرات‌شان اینها هم نوشتند که طوری نوشتند که خارجی‌ها به ایشان این امر را تکلیف کردند و خودشان راغب نبودند. تا آن‌جا که جنابعالی در جریان بودید کدام یکی از این دو شکل نزدیک‌تر به واقعیت است؟

ج- به نظر بنده سه عامل مؤثر در خروج ایشان از ایران بود. یکی نحوه خاص اداره امور مملکت به دست شخص ایشان در دوران پادشاهی ایشان به خصوص از بعد از ۲۸ مرداد که جز اراده ایشان و عده بسیار معدود از اطرافیان ایشان هیچ‌کس در اداره امور مملکت مؤثر نبود. یک عامل مهم این است. یک عامل مهم دیگر این بود که در مملکت رجلی به وجود نیامد تربیت نشد که به هنگام بحران بشود در اداره امور مملکت اثر فوق‌العاده‌ای بگذارد. مثلاً مرحوم فروغی وقتی رضاشاه از ایران خارج شد و محمدرضاشاه جانشین پدر تاجدارش شد او قرارداد معروف با متفقین بست که شش ماه بعد از پایان جنگ قشون آنها از ایران خارج بشود که به استناد همان توانستند ارتش‌های روسیه را از ایران خارج کنند. در سال ۵۷ دیگر رجلی در ایران به اعتبار و حیثیت و دانش سیاسی آن رجال وجود نداشت، این عامل دوم. از اطرافیان موافق با شخص شاه هم عده نادری که مؤثر بودند از دنیا رفته بودند، مرادم، آدم‌هایی مثل علم، ارتشبد محمد خاتمی، این قبیل اشخاص. یا احیاناً تیمور بختیار که افراد جسور و تصمیم‌بگیر بودند این‌ها، اینها هم رفته بودند.

عامل سوم ضعف خود شاه به هنگام بحران بود که در سال ۵۷ هر کس که شرفیاب می‌شد اعم از مأمور سرکار اعم از افسر یا سیویل این ضعف را احساس می‌کرد. این ضعف تصمیم‌گیری را احساس می‌کرد. یعنی شاه نمی‌دانست که در سال ۵۷ چه رویه‌ای را از نظر فقط دولت باید اتخاذ کند. بعد از جمشید آموزگار مطلقاً مصلحت نبود که آقای مهندس شریف‌امامی بر سر کار بیاید. اصلاً بعد از کنار گذاشتن مرحوم هویدا مطلقاً مصلحت نبود که دکتر جمشید آموزگار بر سر کار بیاید. اصلاً وضع مملکت ایجاب می‌کرد یکی از رجال مجرب سیاسی بر سر کار بیاید که تعداد آنها همان‌طور که عرض کردم انگشت‌شمار بود. ولی مع‌هذا می‌شد از میان کسانی که هنوز باقی مانده بودند اشخاصی را پیدا کرد و دولت معتبری به دست آنها مخلوط به وجود آورد و رژیم را شاید می‌شد نجات داد. بنابراین شاه یعنی در حکومت ازهاری متوجه شد که حیات شخص خودش و رژیم جدا مواجه با خطر شده. آن نطق معروف ایشان که «صدای انقلاب مردم ایران را شنیده»، یک نمونه برجسته است. به نظر من هم خودش آماده بود که از ایران برود شاید کسالتش هم….


 

روایت‌کننده: آقای مهندس کاظم جفرودی

تاریخ مصاحبه: ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

 

س- راجع به خروج شاه می‌فرمودید.

ج- بله، شاید در آن‌موقع ایشان فکر می‌کرد که بیگانگانی که به لحاظ کلی موقعیت حساس ایران را در مجاورت شوروی و در منبع نفت‌خیز جهانی مؤثر و مورد توجه دارند به کمک رژیم می‌آیند. در آن‌موقع همان‌طور که می‌دانید، در اتازونی آمریکا شخصی رئیس‌جمهور بود که نظر موافقی به رژیم پهلوی نداشت و تمام قول‌هایی که در ملاقات با شاه ایران در ژانویه ۷۷ داده بود به نظر من صوری و ظاهری بود، به نحوی که در یکی از این چهار شرفیابی شخص اعلی‌حضرت به من فرمودند که با اطلاعاتی که در اختیار ایشان است ایادی جامعه روحانیت و آن عده افراد سرشناس جبهه ملی ماهیانه ۲۵ میلیون دلار در داخل ایران برای تبلیغات و فعالیت‌های‌شان خرج می‌کنند. رقم ۲۵ میلیون دلار به خوبی در نظرم هست.

س- بله.

ج- تذکر من این است که این ۲۵ میلیون دلار قاعدتاً می‌بایست از طریق مؤسسات مالی وارد مملکت می‌شد. چطور شده که دستگاه‌های مأمور حفظ امنیت و حفظ رژیم از راه خرج این مبلغ به اهمیت انقلاب پی نبردند؟ به اهمیت اغتشاشات که در آن زمان بروز می‌کرد به فعالیت‌هایی که انصافا عمق داشت، پی نبردند و چاره‌جویی نکردند؟ بنابراین شاه روزهایی برایش پیش آمد که دید دیگر قادر به اداره امور مملکت نیست. از ایران به نظر من شخصاً خارج شد. ضعف و بی‌تصمیمی ایشان، ایشان را وادار کرد که از ایران با آن حالت و قیافه‌ای که عکسش در فرودگاه مهرآباد نشان می‌دهد از ایران خارج شد. این‌که بگویید خارجی‌ها و یا کسانی که بر سر کار بودند ایشان را وادار کردند که از ایران خارج بشود، نباید صحیح باشد.

س- مذاکراتی که با آقای دکتر صدیقی داشتند تا چه حدی امکان داشته به نتیجه برسد و چه شد که به هم…

ج- با کی؟

س- دکتر صدیقی.

ج- آها.

س- و چه شد که به‌اصطلاح به نتیجه نرسید. آیا جنابعالی در جریان بودید؟

ج- آن مقدار که از راه ارتباط با سرشناسان جبهه ملی شنیدم و محارم آقای دکتر صدیقی، این‌که آن روز پنجشنبه‌ای که دکتر صدیقی و آقای دکتر علی امینی شرفیاب بودند یکی از پیشنهادات آقای دکتر صدیقی این بود که اعلی‌حضرت قول بدهند که در ایران خواهند ماند. این یک تشخیص صحیحی بوده که دکتر صدیقی داشت. دکتر صدیقی فکر می‌کرد که بتواند با دوستانش که سال‌ها دست‌شان از حکومت مملکت و اداره مملکت کوتاه بوده دولتی به وجود بیاورد که جامعه روحانیت و مبارزان آنها را قانع بکند به این‌که مملکت دیگر مثل گذشته اداره نخواهد شد.

ولی همان‌طور که عرض کردم چون مملکت فاقد رجال مسلط و مجرب بود آقایانی که به لحاظ احراز سمت در دولت مصدق یا در جریانات نهضت ملت ایران در دوره مصدق بر سر کار بودند سمت‌هایی داشتند، نامی در کرده بودند، اینها چون به‌عنوان رجل مملکت به حساب نمی‌آمدند، جرأت نکردند در آن ایام با آقای دکتر صدیقی همکاری بکنند و تلاش بکنند شاید بتوانند انقلاب را به تأخیر بیندازند. به نظر من اینها احساس کردند که جامعه روحانیت در همان ایام قوی است و جبهه ملی فوق‌العاده ضعیف و از دست اینها در مقابله با حوادث کار مهمی برنمی‌آید. دکتر صدیقی به عده‌ای از دوستانش که بعضی از آنها را من خوب می‌شناسم، مراجعه کرد. آنها قبول نکردند که در دولت ایشان سمتی قبول کنند به این جهت کنار رفت.

س- پس من روشن نشدم علت این‌که ایشان کابینه تشکیل نداد این بود که شاه قول ایران ماندن را نداده بود یا این‌که

ج- نه داده بود.

س- داده بود.

ج- داده بود. ولی آقای دکتر صدیقی موفق نشد که عده‌ای از مردم مجرب یا لااقل کسانی که نام دارند راضی بکند که در دولت ایشان سمتی بپذیرند. چون توفیق پیدا نکرد کنار رفت، از تشکیل دولت سر باز زد.

س- شما در قبل از ۲۲ بهمن با کدام یکی از سران جامعه روحانیت جلسه داشتید یا آشنایی پیدا کرده بودید. مثلاً آقای بهشتی یا بقیه آقایان؟

ج- بهشتی را من نمی‌شناختم. ولی از طریق یک آیت‌الله به نام انگجی اهل آذربایجان با عده‌ای از سران روحانیت مثل آقای شریعتمداری، مثل موسوی، من آشنایی پیدا کردم.

س- کدام موسوی آقا؟

ج- که رئیس دیوان کشور شد.

س- رئیس دیوان کشور، اردبیلی.

ج- بله. آشنایی پیدا کردم که بعد از جریان انقلاب هم بعد از این‌که از زندان آزاد شدم به مناسبت‌هایی ملاقات‌هایی داشتم. البته آقای شریعتمداری به نظر من از نظر مذهب آدم باسوادی آمد، ولی آدم با اراده‌ای نیامد. درست برعکس موسوی اردبیلی که به نظر من صاحب اراده بود ولی البته به یک آدمی که متعلق به رژیم گذشته بود اینها اسرارشان را که فاش نمی‌کردند. من با این قبیل اشخاص عده‌ای یک تماس‌هایی داشتم.

س- خوب است راجع به تماس به‌اصطلاح ارتشی‌ها با کسانی که بعداً دولت را به دست گرفتند حکومت را به دست گرفتند سؤال کنم. به غیر از تیمسار قره‌باغی و مقدم که اسم‌شان در این جلساتی که تشکیل می‌شده آمده و تیمسار فردوست که حالت نامعلومی هنوز دارد که ایشان از چه موقعی و به چه ترتیب با اینها تماس داشته، آیا ارتشی‌های دیگری هم بودند که جنابعالی آگاهی داشته باشید که از قبل به‌اصطلاح با اینها ایجاد همکاری کرده باشند چون صحبتش را گاهبه‌گاهی این ور آن ور خوب اینها کردند که بله ارتشی‌ها با ما در تماس هستند یا ما قول و قرار با آنها گذاشتیم.

ج- من چون در ایران به نام قانون اساسی ادواری نماینده مجلس شده بودم و دوره‌ای هم بر طبق قانون اساسی سناتور انتصابی بودم و یکی از کسانی بودم که به سیاست در حدی که در مملکت ایران معمول و متداول بود علاقه داشتم و همیشه پیش خودم فکر می‌کردم مدیون مردم ایران هستم برای این‌که هر چه به دست آوردم در داخل جامعه ایران بوده اگر مختصر نامی هم داشتم، در سال ۵۷ به ابتکار شخصی فعالیت‌های زیادی داشتم. خیلی از سران ارتش را من ملاقات کردم، اشخاصی که مؤثر بودند. مثلاً تیمسار تدین که رئیس نیروی هوایی بود. تیمسار ربیعی را با حضور اشخاصی که هنوز در قید حیات هستند. و من به خاطر اهمیت آنها از ذکر نام‌شان خودداری می‌کنم اینها را دیدم و در منزل من آمدند. به منزل من آمدند و نشستیم راجع به اوضاع مملکت صحبت کردیم. من باید به شما اعتراف کنم که بعضی از اینها فوق‌العاده به شاه ایران علاقه‌مند و وفادار بودند، بعضی به کلی در تردید و آن‌قدر متزلزل بودند که یک آدمی مثل من احساس می‌کرد که اینها دودل هستند. بنابراین من از اوضاع ارتش ایران در اواخر سال ۵۷ در حد ملاقات‌هایی که با اشخاص داشتم مختصر اطلاعاتی به دست آورده بودم. از این امرا آنهایی که به منزل من آمدند که با هم بنشینیم صحبت بکنیم راجع به اوضاع ایران، بعضی‌ها آن‌قدر نسبت به شاه ایران و رژیم پهلوی ابراز وفاداری می‌کردند که حاضر نبودند یک عملی بدون اطلاع شاه یا بدون اوامر ایشان انجام بدهند. عده‌ای دیگر هم همین‌طور که گفتم اینها در تردید به سر می‌بردند. شاید ارتباط‌هایی با سران روحانیت مثل بهشتی اینها داشتن. برای من جای تردید نیست که سران روحانیت با عده معدودی از سران ارتش تماس‌هایی داشتند و مذاکراتی کردند. برای من جای تردید نیست.

س- از نقش آقای اردشیر زاهدی در آن دوران چه خاطره‌ای دارید؟

ج- اردشیر زاهدی که یکی از عوامل سرشناس رژیم گذشته بعد از مرحوم پدرش بوده و سمت‌های زیادی به‌عنوان وزیرخارجه و سفیرکبیر داشته، در سال ۵۷ چون این‌طور به نظرم می‌رسد که به مکنونات درونی سران اتازونی آمریکا وارد بوده تلاش می‌کرده که ضعف شاه را زایل کند و مرحوم شاه را وادار به اتخاذ تصمیم‌هایی که بروز آن اغتشاشات ایجاب می‌کرد از بین ببرد و شاه را وادار کند یک تصمیم عاجلی بگیرد. ولی چون شاه مرد رئوفی بود و چون شاه هیچ‌وقت برایش یک پیشامد غیرعادی نکرده بود که به دست خودش با آن پیش آمد مقابله بکند و بحران را حل کند، بنابراین در سال ۵۷ یک آدمی مثل اردشیر زاهدی با تمام فعالیت‌هایی که کرده بود موفق نشد که شاه را وادار به اتخاذ یک تصمیم مناسبی با اوضاع و احوال روز بکند. ولی من البته نزدیکی زیادی با ایشان در آن سال نداشتم ولی می‌شنیدم که فعالیت ایشان چه در داخل نظامی‌ها، چه در داخل غیر نظامی خیلی زیاد بود.

س- من دیگر در مورد این دوره از تاریخ سؤالی ندارم. اگر جنابعالی مطلبی در ذهنتان است بفرمایید اگر نه من برمی‌گردم به اقلا چهل سال قبل و سال‌های در آن زمینه.

ج- استدعا می‌کنم.

س- می‌خواستم از شما خواهش کنم که خاطرات خودتان را از مرحوم قوام‌السلطنه بیان بفرمایید. اولین باری که سرکار با ایشان شخصاً آشنا شدید کی بود؟ تحت چه شرایطی بود و بعد همین‌جور دفعات بعد که با ایشان تماس داشتید را بفرمایید اطلاعاتی که راجع به آخر عمرش دارید که ایشان کجا فوت کردند در چه شرایطی؟

ج- مرحوم احمد قوام علاقه و املاکی در گیلان داشت. اطرافیان ایشان با مرحوم پدرم دوست بودند. البته در زمان رضاشاه احمد قوام بی‌کار بود و سمتی نداشت و بیشتر در تهران یا ملک لاهیجانش به سر می‌برد. زمان مرحوم رضاشاه بنده بر اثر یک سوءتفاهم یا جریانی به زندان رفتم. بعد از خلاصی از زندان تبعید شدم و بعد هم سرباز ساده شدم. در این مراحل مرحوم قوام از طریق کسانی که با پدرم دوست بودند و پیش ایشان وساطت می‌کردند سعی می‌کرد که گرفتاری‌های مرا رفع کند. با توصیه‌هایی که به دوستان سر کارش می‌کرد. وقتی شهریور ۲۰ پیش آمد و ایشان بعد از فروغی دولتی تشکیل داد، بنده را خواست اول به عنوان مهندس که در تعمیر خانه‌اش کمک بکنم. بنده دیگر رفت و آمدم به خانه ایشان باز شده بود به خصوص که به شما عرض کردم اطرافیان ایشان با مرحوم پدرم دوست بودند. و همین باعث شد که من در عده‌ای از جلسات خانه‌اش نه به‌عنوان یک آدمی که علاقه‌مند به سیاست است یا تأثیری در سیاست مملکت دارد، ولی به‌عنوان یکی از آشنایان ایشان رفت و آمد زیاد داشتم. بنابراین

س- کجا بود منزل

ج- در خیابان کاخ بود. آن‌جا من رفت و آمدم زیاد بود. و وقتی ایشان سفری به گیلان کرده بنده را همراه خودش به گیلان آورد باز به‌عنوان یک آشنا یک مهندس. و در سال ۲۵ـ۱۳۲۴ که ایشان رئیس دولت بود باز با وساطت همان اشخاص به من تکلیف کرد که از بندر پهلوی نماینده بشوم.

س- مجلس پانزدهم.

ج- بله، بنده چون آن‌موقع جوان و فاقد تجربه بودم، جوان بودم و فاقد تجربه، از قبول این نمایندگی خودداری کردم، به نظر خیلی‌ها عجیب می‌آمد ولی کسانی که واسطه این‌کار بودند یا شاهد این‌کار زنده‌اند در قید حیات هستند، به جای من آقای دماوندی نماینده پهلوی شد. بنده این افتخار هشت سال بعد یعنی در سال ۱۳۳۳ بعد از ۲۸ مرداد نصیبم شد. بنابراین مرحوم قوام‌السلطنه به نحوی من در زندگی سیاسی او این اندازه وارد بودم بتوانم یک اطلاعاتی برای خودم جمع‌آوری بکنم. ایشان یک رجل سیاسی مجرب بودند بازیگر بودند. خوب می‌دانستند که با مجلس آن زمان که نمایندگانی درهرحال نه به طور مستقیم به دست دولت وقت، بلکه روی فعالیت‌های خودشان به مجلس راه پیدا کنند، چه‌جوری اینها را جلب بکند و آنها ابراز تمایل به نخست‌وزیری این آدم بکنند. نمایندگان زیادی در آن‌موقع به خانه ایشان رفت و آمد می‌کردند. من چهره عده زیادی از این وکلای آن زمان مجالس ایران در نظرم هست. عمادالدین سزاوار را بارها آن‌جا دیدم. حتی غلامعلی فریور را آن‌جا دیدم. ملک مدنی‌ها را توی خانه ایشان می‌دیدم. ایشان می‌دانست که با این‌ها، اینها را چه‌جور باید به سوی خودش جلب بکند. دلایلی وجود دارد که ارتباط ایشان را ما با سفارت انگلستان یا با عواملی از سفارت انگلستان شاهد و ناظرش بودم. با عوامل و ایادی سفارت آمریکا من شاهد و ناظرش بودم که ایشان ارتباط داشت. قوام‌السلطنه مسلماً یکی از رجال مسلم ایران بود. در غائله آذربایجان و در آزاد کردن آذربایجان همچنین در غائله نفت شمال نقش فوق‌العاده مهم و وطن‌پرستانه‌ای داشت. منتها عده‌ای از اشخاصی که به قوام‌السلطنه کمک می‌کردند و در اطراف ایشان بودند و برای ایشان و برای موفقیت ایشان فعالیت می‌کردند، باید من اذعان بکنم که اشخاص خوشنامی نبودند، برعکس اشخاص بدنامی بودند. ولی کمک اینها مانع از این نبود که قوام‌السلطنه به هنگام ضرورت آن کاری را که برای ایران باید بکند انجام ندهد. مسافرتش را به شوروی، داستان ملاقاتش را با استالین شما می‌دانید که جزو قصص و داستان شده. حکایاتی یک چیزهایی است.

س- می‌خواستم بپرسم بعد از این‌که ایشان تقریباً آخرین کابینه‌شان را تشکیل دادند در هزاروسیصد و

ج- نه تیر، تیر ۳۰

س- قبلی منظورم است یعنی ۱۳۲۶ که در مرحله اول ایشان رفتند اروپا، آیا اطلاع دارید که کی برگشتند به ایران؟ آیا در زمان مصدق ایران بودند و بعد برای تیرماه ۳۱ نخست‌وزیری را قبول کردند یا از اروپا به ایران آمدند؟

ج- ایشان وقتی که دیگر بر سر کار نبود بعد از کابینه ۲۵ـ۱۳۲۴اش سفرهای زیادی به خارج می‌کرد ولی در ایران بود. و با نمایندگان مجلس به خصوص مجلس پانزدهم شانزدهم و حتی هفدهم تماس زیادی داشت. در این هیچ تردیدی نیست. خانه ایشان محل رفت و آمد نمایندگان و رجال سیاسی بود. در این هیچ تردیدی نیست. و ایشان تأثیر هم داشت. النهایه جریان نهضت ایران به خصوص نهضت نفت و فعالیت‌های دکتر مصدق و همکاران و همفکرانش به صورتی بود که دیگر محلی برای گل کردن قوام‌السلطنه‌ها وجود نداشت. اصلاً ایران رفته بود روی یک جریانی، نهضت ایران رفته بود روی یک جریانی که از سرحدات ایران هم آن جریان خارج شد. بنابراین قوام‌السلطنه‌ها دیگر نمی‌توانستند در ایران گل بکنند و پیر هم شده بود.

س- از فوت‌شان چه خاطره‌ای دارید؟ ایشان در ایران فوت کردند یا در خارج؟

ج- در ایران فوت کرده. بله.

س- عجب.

ج- یک زنی که صیغه کرده بود تنها اولادی داشت که آن‌وقت در ژنو در سوئیس مشغول تحصیل بود که تمام دارایی قوام‌السلطنه به او رسید. قوام‌السلطنه مرد فعالی بود. در سال ۳۰ یعنی آخرین کابینه چند روزه‌اش باید این را گفت که شاه ایران فکر می‌کرد به دست این رجل بار دیگر رژیم را نجات بدهد، مرحوم علم را فرستاد به مخفی‌گاه این آدم، اسدالله علم را.

آوردن ایشان هم در آن‌موقع باز یک تشخیص ناصحیحی بود. چون عرض کردم جریان مبارزات مصدق به صورتی بود که دیگر نمی‌شد این قبیل رجال که پیر هم شده بودند بتوانند کار زیادی از پیش ببرند. به نظر من قوام‌السلطنه اگر اتهاماتی به ایشان بسته می‌شود که من حقیقت را نمی‌دانم مختوم هم نمی‌توانم بکنم برای این‌که خودم اعتراف کردم که بعضی از اطرافیان ایشان فوق‌العاده فاسد و بدنام بودند. ولی در اواخر دوره حیاتش خدمات مؤثری به ایران کرد. نمی‌شود نادیده گرفت.

س- سؤال بعدی من راجع به تجربیات سرکار در دانشگاه تهران است و می‌خواهم اگر ممکن است کمی راجع به میزان استقلال دانشگاه در اوایل خدمتتان در دانشگاه صحبت بفرمایید. و این‌که آیا این استقلال رو به تقویت رفت رو به ضعف رفت و چه عواملی باعث شد که آن تغییر صورت بگیرد؟

ج- آنچه به ضرس قاطع می‌توانم بگویم این است که در دوره دوازده ساله ریاست دانشگاهی دکتر علی اکبر سیاسی یعنی از ۱۳۲۰ تا اوایل سال ۱۳۳۳ دانشگاه تهران واقعاً مستقل بود. استادان استقلال داشتند. دانشکده‌ها استقلال داشتند. این استقلال با توجه به قدرت دربار و دولت در آن زمان یعنی نه دربار نه دولت در آن ایام آن‌قدر قوی نبودند که دانشگاه تهران نتواند استقلالش را حفظ بکند. این را باید ما توجه داشته باشیم.

س- استقلال خودش را چه‌جور به‌اصطلاح نمایان می‌کرد؟

ج- چه از نظر بودجه، چه از نظر تصمیم‌گیری‌ها دانشگاه تهران استقلالش را نشان می‌داد. از نظر استخدام استاد، شخصی که می‌خواست در آن‌جا استخدام بشود می‌شود گفت بیشتر جوانانی بودند تحصیل‌کرده‌هایی بودند که از خارج ایران می‌آمدند در یک مسابقه‌هایی شرکت می‌کردند و دانشکده‌ها و استادانی که تصمیم می‌گرفتند برای استخدام یک تازه‌وارد تقریباً می‌شود گفت آزاد بودند.

س- طرز انتخاب رؤسای دانشکده و رئیس دانشگاه چه‌جور بود؟

ج- اینها تمام رأی بود.

س- عجب.

ج- تمام دانشکده‌ها و شورای دانشکده‌ها مستقلا و با تصمیم‌گیری خود استادان رؤسای‌شان را نماینده‌های‌شان را انتخاب می‌کردند، جای هیچ نوع تردید نیست. و سر این‌کار مبارزه بود. توصیه‌های دولت و دربار هیچ نوع تأثیر نداشت.

س- عجب.

ج- تا سال ۱۳۳۳. ولی بر اثر جریانی که در سال ۱۳۳۲ پیش آمد، یعنی بعد از واقعه ۲۸ مرداد، عده‌ای از استادان که بعضی از آنها استادان دانشکده فنی بودند بعضی حقوق، مثل مرحوم دکتر معظمی اینها، خود مهدی بازرگان، اینها اعلامیه‌ای دادند و از واقعه ۲۸ مرداد اظهار تأسف کردن. مراد از این واقعه آن اتفاقی است که افتاده و دولت مصدق ساقط شد و شاه ایران به ایران برگشت، مراد این است نه از جریان دیگر. بر اثر صدور این اعلامیه دکتر سیاسی احضار می‌شود از طرف شاه و به ایشان دستور داده می‌شود که این استادان را بازنشسته کنید، این‌هایی که اعلامیه را امضا کردند، که دوازده نفر بودند. دکتر سیاسی به عرض می‌رساند که در دانشگاه تهران با توجه به استقلالش قانونی در دست ندارد که استاد را محاکمه کند و منتظر خدمت کند و ایشان حاضر نیستند برخلاف قانون عملی انجام بدهند. به همین دلیل این کار به کفیل وزارت فرهنگ آن زمان یعنی همان وزارت آموزش که وزارتخانه مسئول مؤسسات فرهنگی بود یعنی آقای جعفری واگذار شد که این استادان را ایشان منتظر خدمت کردند به حکم وزارتی، که بعداً البته با وساطت عده‌ای بعضی از این آقایان به خدمت برگشتند.

بر اثر این مقاومت و ایستادگی دکتر سیاسی که شهرتی هم از این راه پیدا کرد، قانونی از مجلس گذراندند، من همان‌موقع نماینده مجلس بودم، قانونی گذراندند که از این به بعد شورای دانشگاه سه نفر را به‌عنوان رئیس دانشگاه انتخاب می‌کند و به شاه مملکت پیشنهاد می‌کند شاه مملکت یک نفر از اینها را منصوب خواهد کرد. و به موجب این قانون شخص مرحوم دکتر اقبال جزو سه نفر انتخاب شد چون مورد نظر ایشان بود که جانشین دکتر سیاسی شد. از این به بعد دانشگاه استقلالش را تدریجا از دست داد تا آن‌جا که بعد از سال ۱۳۴۱ رؤسای دانشکده‌ها انتصابی بودند. از دانشکده‌ها فقط یک مورد انتخابی باقی ماند و آن نماینده دانشکده‌ها در شورای دانشگاه بود که انتخابی باقی ماند. و الا انتخابات و استقلال به کلی از بین رفت و دیگر دانشگاه استقلالی نداشت. از میان تحصیل‌کرده‌ها کسانی که در دانشکده‌ها استخدام می‌شدند بیشتر روی اعمال نفوذ دربار یا دولت بود.

س- حالا می‌خواستم خواهش کنم یک مقداری راجع به تجربه‌تان در مورد احزاب ایران صحبت بکنید و اگر اشتباه نکنم اولین و تنها حزبی که شما عضویتش را قبول کردید حزب مردم بود و آن سابقه‌اش چه بود و چه

ج- اجازه می‌دهید اطلاعات شما را در این مورد تکمیل کنم.

س- استدعا می‌کنم.

ج- اولین حزبی که من در آن شرکت کردم حزب نهضت ملت ایران بود که در سال ۱۳۲۰ به وجود آمد.

س- بله متشکرم.

ج- که با مداخله متفقین و مبارزه‌ای که این حزب در آن ایام می‌کرد از هم پاشیده شد و از بین رفت. حزب نهضت ملت ایران که در آن عده‌ای از استادان نامدار آن زمان، در حدود چهل نفر، و عده‌ای از افسران ارتش آن زمان عضویت داشتند، حدود یک سال و نیم فعالیت کرد که با دخالت متفقین که در آن زمان در ایران قشون داشتند، این حزب از بین رفت و دیگر به وجود نیامد. و من از آن به بعد چون فعالیت شخصی در زمینه‌های سیاسی داشتم و روی فعالیت شخصی‌ام در ۱۳۳۳ اولین‌بار از رشت نماینده مجلس شدم، وارد هیچ حزب و دسته‌ای نشدم. تا سال ۱۳۳۶ که مرحوم ارسنجانی جمعیتی به وجود آورد به نام «جمعیت آزادی». به دلایلی من وارد این جمعیت شدم که آن هم بیش از یک سال و نیم طول نکشید از هم پاشیده شد به دلایلی که مربوط به نحوه حکومت ایران است. و بعد از آن من باز آزاد بودم تا این‌که به نماینده‌های مجلس تکلیف شد که از دو حزب ملیون و مردم که هر دو به دستور دربار و از نزدیکان شخص شاه به وجود آمده بود باید یکی را قبول بکنند. من چون میل نداشتم در اداره امور مملکت به‌عنوان مجری یک حزب مؤثر باشم حزب اقلیت را انتخاب کردم که حزب مردم بود. خوب، داستان حزب مردم هم مفصل است رفتم. ولی این احزاب دستوری بود به امر شاه به وجود می‌آمد به وسیله کسانی که مورد وثوق اعلی‌حضرت بودند اداره می‌شد. هیچ‌وقت اینها آزادی نداشتند. به مفهوم حزب مطلقاً اینها حزب نبودند و در آن‌جا هر نوع انتقادی نسبت به دولت وقت ممنوع بود به نحوی که اگر از سرشناسان حزب مردم در مجالس گاهی مخالفت‌ها، اعتراضاتی احیاناً می‌شد روی مصلحت روز و روی وظیفه‌ای بود که برای حزب اقلیت به طور مصنوعی به وجود آمده بود.

س- از کنگره آزاد زنان و مردان چه خاطره‌ای دارید؟

ج- بعد از این‌که احزاب ملیون و مردم که نمی‌توانستند به طور طبیعی در مردم رسوخ کنند شکست خوردند و حزب ملیون به کلی از بین رفت، فکر کردند و این فکر هم باید گفت مرحوم ارسنجانی در آن دخالت زیادی داشت، حسن ارسنجانی. کنگره آزاد زنان و آزادمردان را به وجود آوردند که بگویند نمایندگان دوره‌ای که انتخاب می‌شدند در حقیقت به دست یک جمعیت کثیر از مردم ایران که در یک جایی جمع شدند بوده. شما داستان آن را به خوبی می‌دانید بنده به تفصیل نمی‌پردازم. بعد از این تجربه حزب ایران

س- شما چند کلمه‌ای بفرمایید چون ممکن است بنده اطلاع داشته باشم ولی جایی ثبت نشده باشد.

ج- بله. کنگره آزدزنان و آزاد مردان با دو نقشه مختلف به وجود آمد. یک نقشه، نقشه دربار ایران و مؤثرین ایران بود. یک نقشه نقشه، دارودسته‌ای بود که ارسنجانی تویش وجود داشت. اینها به طور قطع دو نقشه مختلف بود. طبیعی است که یک آدمی مثل ارسنجانی که سمت وزارت خودش را هم از دستگاه می‌گرفت، نمی‌توانست در این جریان کاملاً موفق باشد. بنابراین جریان جریان مصنوعی بود. اشخاصی که در کنگره جمع کرده بودند اشخاص معین با نظر معین بود، بنابراین کسانی که به نمایندگی مجلسین انتخاب شدند از این کنگره کسانی بودند که مشابه آنها بعداً در تمام مجالس بعد از سال ۱۳۴۱ وجود داشت که منجر به آخرین دوره مجلس شد که شما دیدید، به محض این‌که قدرت دربار را ضعیف دیدند از همان‌ها که از حزب رستاخیز وکیل شده بودند علم مخالفت برافراشتند و با حکومت‌های وقت شروع به مخالفت کردند که داستان… بنابراین کنگره آزدزنان و آزاد مردان در حقیقت یک قیافه‌ای بود که بگوید کسانی که به دست این کنگره انتخاب شدند نمایندگان مردم هستند. هیچ‌وقت نبودند.

س- تقریباً هم نقطه عطفی بود که به‌اصطلاح رجال سیاسی قدیمی تقریباً دیگر پای‌شان از سیاست بریده شد.

ج- به کلی. حزب ایران نوین به وجود آمد به دست یک عده‌ای معین که می‌دانید. به دست حسنعلی منصور و دوستانش که دیگر از این به بعد احزاب دستوری و نمایندگان به انتخاب مسئولان حزب حزبی که از راه معین از طریق دربار اداره می‌شد معین می‌شدند کاندیدا می‌شدند و نه تنها اینها بلکه حتی کسانی که به انجمن‌های شهر انتخاب می‌شدند در حقیقت حزب تأثیر مستقیم در انتخاب آنها داشت در انتصاب آن‌ها. از این به بعد دیگر اداره امور مملکت به نام حزب یک صورت خاص داشت که مشابه هیچ‌یک از احزاب ممالکی که دموکراسی در آنها معمول بود نبود.

س- بنده دیگر بیش از این وقتتان را نمی‌گیم. خیلی ممنون هستم از وقتی که لطف فرمودید.

ج- خواهش می‌کنم بنده متشکر هستم که این افتخار را به من دادید. امیدوارم برای نسل آینده مفید فایده باشد.

س- متشکرم.