مصاحبه با خانم مولود خانلری

فعال اپوزیسیون در اروپا

 

روایت کننده:  خانم مولود خانلری

تاریخ مصاحبه:  هفتم مارچ ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره:  ۱

 

مصاحبه با خانم مولود خانلری در روز چهارشنبه هفده اسفند ۱۳۶۲ برابر با هفتم مارس ۱۹۸۴ در شهر پاریس – فرانسه ، مصاحبه کننده ضیاء صدقی

 

س- خانم خانلری می‌خواهم از شما تقاضا کنم که در شروع مصاحبه به تفصیل برای ما بفرمایید که شما در کجا به دنیا آمدید؟ در چه سالی به دنیا آمدید؟ تحصیلات‌تان را در کجا کردید؟ و از چه تاریخی در فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی وارد شدید؟

ج- بنده در شهرستان قزوین در سال ۱۹۲۰ به دنیا آمدم. عرض شود در همان شهر هم تحصیلات ابتدایی خودم را کردم، و از شهرستان قزوین برای تحصیلات متوسطه به تهران رفتم و در آن‎جا هم در مدرسۀ زرتشتیان به تحصیل رشتۀ تمدن و تاریخ قدیم ایران پرداختم. و بعدها به دلیل این‎که بسیار زود عروسی کردم و امکان این نبود که همۀ روز بخواهم به دانشکده بروم، اسم‌نویسی کردم و اساتید به من لطف کردند و در خانه به من کمک کردند و درس خواندم. اساتیدم مرحوم دهخدا که از شهرستان ما بود و خانوادۀ من را خوب می‌شناخت و علاقۀ شدید داشت به این‎که من به‌نظر او دارای استعدادی بودم که می‌بایست حتماً تاریخ و ادبیات فارسی را خوب بشناسم. مرحوم ملک‌الشعرای بهار که با پدر من بسیار رفیق بود و با همدیگر هم‎دورۀ مجلس بودند، همچنین این محبت را می‌کردند که معلمین دیگر هم مثل مجذوب برای ریاضی و غیره به من درس دهند. ولی امتحاناتم را بدون تردید در دانشکده دادم برای اینکه لیسانس ادبیات و تمدن قدیم ایران را به دست بیاورم.

برای دکترا میل داشتم در ایران کار بکنم. دلایل مخصوصاً سیاسی برای من پیش آمد، بسیار زود و جوان. با آنکه شوهر من مخالف اعتقادات سیاسی من بود برای این‎که به کلی ضدکمونیست بود و من مجذوب کمونیست شدم…

س- حزب توده؟

ج- بله. حزب کمونیست ایران، حزب توده. دلیل جاذبۀ این حزب برای من حساسیت فراوانی بود که از طفولیت در من وجود داشت و شعارهای حزب برای من بسیار زیبا و دلچسب بود. شعارها خیلی انسانی بود برای من، یا شاید من فکر می‌‌کردم. برای این‎که من در خانواده‌ای اگر بتوان گفت متمول و متشخص ایران به دنیا آمدم. از فامیل مادری و پدری شاید یک مسائلی در خود خانواده با حساسیت من برخورد کرده بود مثل آمدن رعیت از ده، ایستادن کدخدای پیرمرد درمقابل پدرم یا عموهایم یا دیگران، تفاوت‌هایی که فکر کنید حتی بین خودم و دختر دایۀ خودم می‌دیدم. از این قبیل مسائلی که شاید بچه‌گانه است ولی برای من این‎طور بوده که فکر می‌کردم این درست نیست، این عادلانه نیست و حتماً باید تغییر کند و این مسئله من را مجذوب این شعارها کرد از طریق یکی از خویشاوندانم شاهزاده عبدالصمدمیرزا کامبخش که تحصیلات خودش را از طفولیت در روسیه کرده بود. با ما بیش از یک خویشاوند بود. با برادر من همسن بود، برادر من جوانمرگ شد، مادر من به او علاقۀ شدیدی داشت و او مثل برادر به ما نزدیک بود. پدر او شازده عبدالممالک هم علاوه بر خویشی، وصی پدر من در امور مالی بود. و شازده کامبخش برای من نمونۀ آزادگی، بزرگی، مهر، محبت و حقیقت بود. درتمام دوران کودکی‎ام که شاید این که برای شما بگویم از هشت‌ نه سالگی باشد، من مجذوب گفته‌های عبدالصمد کامبخش بودم که زندگانی این نیست و باید تغییر پیدا کند. مخصوصاً شعارها برای بچه یک چیزهای خیلی شیرینی بود و من مجذوب بودم. این جذبه به صورتی بود که البته به هیچ وجه در خانوادۀ من نه ابراز آن امکان داشت و نه آن موقع سن من سنی بود. بعد هم از حزب کمونیست با من صحبت نمی‌کرد. صحبتی که آن موقع در قزوین با ما می‌کردند مثلاً شازده کامبخش از یک جمعیتی بود به نام ” جمعیت پرورش ” که این جمعیت در باطن همین حزب تودۀ بعدی شد. ولی در آن موقع این به نام یک عده مردان آزاده و اروپا دیده و دانشمند گرد هم جمع می‌شدند و یکی از افراد بسیار جالب در این میانه، مردی بود که به خود ما هم درس می‌گفت. در مدرسه‌ای که درس می‌خواندیم، تا سال ششم کلاس‌های ابتدایی تاریخ دین را درس می‌داد ولی تاریخ دین خیلی مدرن و خیلی تمیز و شسته‌ورفته. او مردی روحانی بود به نام شیخ‌ یحیی واعظ که منبر می‌رفت و وعظ هم می‌کرد. ولی این آدم از همان موقع، البته بعد ما فهمیدیم، اصلاً ارتباط داشته است با افرادی مثل حیدرعمواوغلی یا قبلاً، قبل از او بود یا قبل از تولد بنده بود، هیچ نمی‌دانم. روی‎هم‎رفته مرد ناطقی بود و اگر بتوانم بگویم (؟) حاضرالذهن و می‌توانست بگوید و حرف بزند و جذب هم بکند. ایشان هم نظر خیلی پرمهری به من داشت. مثل این که بین بچه‌های ۱۸ سالۀ مدرسه غالباً انگشت روی من می‌گذاشت، توجه داشت. یا علتش این بود که من بیشتر دلایل را سوال می‌کردم. مرحوم شیخ یحیی که نام خانواده‎اش کیوان هست، این‎ها از خانوادۀ اصیل روحانی هستند که بعدها کلاً در حزب توده درآمدند و یکی از برادرزاده‌هایش شاعر بود. مردی آگاه و باسواد هم بود، که مرتضی کیوان که کشته شد، و به او می‌رسیم، او جزو نظامی‌ها کشته شد. و عبدالصمد کامبخش به ظاهر البته، من که بچه بودم ولی دیگران هم آن‎چه می‌دانستند یک جمعیت مترقی است. مرحوم ارانی که او هم به شهرستان ما برای تدریس فیزیک در مدرسه‎ای به نام مدرسۀ امید آمده بود و تدریس می‌کرد که حقیقتاً نسبت به دانشش وقتی آدم فکر می‌کند مسخره است، ولی بعد متوجه می‌شود که این‎ها بیشتر از آنچه که می‌باید نسبت به آن کاری که پیش می‌گرفتند وظیفۀ تبلیغ و ارشاد داشتند. مرحوم ارانی در قزوین یک معلم متوسطه بوده و بنده ابتدایی بودم و با او سروکار آن فرمی نداشتم که بتوانم بگویم. ولی بعدها او را دو سه بار دیدم، مردی فوق‌العاده هوشمند و آگاه، در آلمان تحصیل کرده و علوم خوانده بود، فلسفه و مارکس را در حقیقت در آلمان فرا گرفته بود، شناخته بود. ولی آن‎چه من یادم می‌آید بعدها و سال‌های بعد که او به زندان رفت ، بنده هم در آن موقع در مسافرت بودم.یادم می‌آید او سخت ایرانی بود و سخت به ایران علاقه‎مند بود. یعنی برای من ذره‌ای این احساس از حضور چند بار او دست نداد که این میل دارد برای روسیه کار کند و حال این‎که این احساس در مورد قوم و خویشم عبدالصمد کامبخش به کرات بعدها دست داد که او واقعاً میل دارد ایران ایرانستان بشود، جزو شوراها بشود. در این مسئله هم باید به شما عرض کنم عبدالصمد کامبخش ذی‎نفع مادی از این قضایا ابداً نبود. شاهزاده‌ای بسیار متمول. یکتا پسر از مادر و از مادر هم ثروت عظیمی داشت که صرف‎نظر کرده بود و اصلاً به این ثروت هم اعتنا نداشت. به هیچ وجه. پدرش بعد از مادر او که مرده بود دخترعموی مادر من، شاهزاده خانم قاجاری، را گرفته بود که بچه‌ها…

س- شاهزاده خانم چی؟

ج- قاجار، رکنی. فامیل مادر من همه‌شان هستند. این خانم چندین پسر به شازده عبدالممالک داده بود، دختر و پسر، و در حقیقت هستی‌اش را برای این‎ها ریخت. غرضم این است عشقی عجیب به این سیستم داشت که وقتی پدرش او را به اروپا برده بود، که پیش از ما بوده، و در روسیۀ شوروی در مدرسۀ تزاری گذاشته بود و او تحت نظر مرحوم مشارالممالک انصاری که در آن موقع سفیر ما بود و دایی بزرگ میرفندرسکی بود، تحت نظر او در مدرسۀ تزاری گذاشته بود برای این‎که پرنس و تربیت بشود. در همان حین انقلاب می‌شود، در این انقلاب، مدرسۀ او مبدل به مدرسۀ لنین می‌‌شود و این شاهزادۀ جوان واقعاً لنینیست دوآتشه از آب در می‌آید. بعد هم بعد از مرگ لنین واقعاً استالینیست بود. استالینیست. و عجیب است که استالینیست به مفهوم آن که استالین را یک مرد مطهر و پاکیزه و صاحبدل و عظیم می‌دانست و یک دانه از این اعتراضاتی که در کنگره بیستم به او شد، این هرگز نمی‌خواست قبول کند. می‌خواهم به شما بگویم در او یک نوع خبث‌طینت، فکر آدم‎کشی اصلاً این‎چنین به نظرش نیامده بود. در حقیقت استالین را، اگر فکر کنیم مذهبی پیغمبری بود، به این صورت دیده بود و اعتقادش هم این بود که ایران ایرانستان بشود ولی این مظنه را از دکتر ارانی به ذهن ندارم. مثلاً از گروه افسرانی که…

س- شما خودتان شخصا دکتر ارانی را دیده بودید؟

ج- بله.چندین بار ولی البته بچه سال بودم، نمی‌توانم بگویم. آخرین بار سنی داشت…

س- شما از چه تاریخی وارد حزب توده شدید؟

ج- وارد حزب توده به طور رسمی در حقیقت باید به عرض‌تان برسانم که از سال، واقعاً به طور رسمی، ۱۹۴۹ بود. تاریخ فرنگی می‌گویم…

س- بله تمنّا می‌کنم.

ج- ما قبل آن مخفی، به‏کلی مخفی بود. برای این‎که هم شوهر من به شدت مخالف بود و هم خانواده‌ام. رابطۀ من با کامبخش و خانم ‌کامبخش که اخترخانم کیانوری خواهر آقای‌کیانوری بود و نوۀ مرحوم شیخ فضل‌الله دختر مرحوم شیخ مهدی بود و از طرف خانواده از فامیل اسفندیاری بود. نوۀ معین اسطبل دورۀ قاجار و یک همچین چیزی. علاوه بر آن از خانوادۀ اسفندیاری، این خانم عرض شود، که خانم عبدالصمد کامبخش بود و بنده ارانی را قبل از این‎که این‎ها را بگیرند، آن ۵۳ نفر را بگیرند، شاید بیست روز یا بیست‌وپنج روز پیش، برای این‎که من هم خیلی جوان بودم که عروسی کردم…

س وقتی ازدواج کردید چند سال‌تان بود؟

ج- واقعاً شاید شوخی به نظر بیاید سالی بود که Brevet [مدرک] را گرفته بودم سال نهم هم با شوهرم رفتم Brevet را گرفتم. باز هم درمدرسه زردشتیان خوانده بودم ولی هنوز وارد دورۀ متوسطۀ دهم یازدهم نشده بودم. به اصطلاح خود ما، سال دهم متوسطه بودم که عقدم کردند. بنابراین می‌توانم بگویم که آخرین باری که من ارانی را دیدم ، شانزده سال یا به زحمت شاید هفده سال داشتم که شوهر من مأمور شد. ما به کرمان رفتیم ولی این‎ها را گرفته بودند. ۵۳ نفر را گرفته بودند، که برای من یک رنج روحی عظیم واقعاً بود. یعنی به اندازه‌ای برای من مشکل گذشت که حامله بودم و اولین دخترم را همین شهرآشوب را حامله بودم و باور کنید به قدری رنج می‌بردم و ناله و گریه که حتی یکی از همین رفقای کمونیست گفت که این برای تو که حامله هستی، خوب نیست و این‎قدر غصه می‌خوری و زحمت می‌کشی. شوهر من قاضی عدلیه بود امیر امیرشاهی و مردی باهوش و دانشمند. نه! تصور نکنید که می‌خواهم اغراق کنم. حقیقتاً genie [بااستعداد] خیلی آگاه، مخالفت‌هایی که او در آن روز می‌گفت، خود او جوان بود و با من بیشتر از هشت یا نه سال تفاوت سنی نداشت. واقعاً من بعدها به آن رسیدم که او به این مسائل متوجه بود و من واقعاً نمی‌توانستم باور کنم که امکان این هست که در این حزب دروغ باشد، یک نوع دورویی باشد. او این حزب را خارجی می‌دید و این حزب را دروغ می‌دانست. بنده با شوهرم به کرمان رفتم، ۵۳ نفر در زندان بودند. شوهر من اگر دراینجا بود نامزد این بود که درمحاکمه باشد، شاید بیشتر هم اصراری که کرد برود برای اینکه در این معرکه اصلاً نباشد. برای اینکه او هم دوست نداشت پروسه‌های ساختگی و خارج از قاعده را، بهتر می‌دانست که نباشد. سید (؟) خان‌ عمید‌ شد. مدعی او خوب یادم هست که داماد مرحوم مصباح‌السلطنه بود. او شد مدعی‌العموم. این مسائل که ۵۳ نفر را محاکمه می‌کرد که البته سابقۀ تاریخی‌اش هست که محکوم به زندان شدند، از ۱۵ سال و ۱۰ سال تا ۳ سال…

س- بله این‎ها را مفصل آقای انورخامه‌ای در کتابشان نوشتند.

ج- پس شما این‎ها را دارید دیگر حاجت به این…

س- بله. من می‌خواهم بدانم که شما از چه تاریخی وارد فعالیت‌های حزب توده شدید؟

ج- فعالیت در همان وقت هم بود یعنی در همان حال مخفی از نظر نوشتن، از نظر پول جمع‌کردن، کمک مادی‌دادن، در (؟) کمک کردن، شب‌های “وکس” را حتماً…

س- انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی؟

ج- بله، بله. در ” وکس ” حتماً رفتن، با صادق هدایت مخصوصاً بیشتر در (؟) آشنا شدم و در آنجا بود که او را شناختم که او هم در آن مجلۀ فرهنگی کار می‌کرد. عرض شود به حضور شما که کار می‌کردم، پول می‌دادم، پذیرایی هم می‌کردم، جلسه در خانه‌ام می‌گذاشتم، ولی همۀ این‎ها به عنوان مهمانی. برای شوهر من این بود که این‎ها قوم و خویش من است. کامبخش و خانم او آنجا می‌آیند، این چیز مهمی نیست. برادر زنش آنجا می‌آید چیز مهمی نیست. یا مثلاً فکر کنید آقای الموتی می‌آمد به آنجا که یک دوره هم دبیر حزب کمونیست شد. اولاً خودش قاضی عدلیه بود و با شوهر من دوست بود. ثانیاً قزوینی بود با ما رابطه داشت و به این طریق فعالیت‎هایی با تمام قوا می‌کردم، عضو تهیه می‌کردم، تبلیغ می‌کردم، به اشخاص می‌گفتم. خیلی هم جوان بودم با تمام قدرت. و شاید، عرض کنم، در آن موقع مخصوصاً قوۀ بیان و تأثیری هم داشتم که این اثر می‌گذاشت. وقتی می‌گفتم می‌آمدند، این جذبه بود.

عرض شود که بنده در کرمان بودم که محکومیت آقایان شد و بعد از مدتی… من در کرمان و هوای کرمان خیلی زیاد حالم مساعد زندگانی نبود و برای وضع حملم روی شهرآشوب به تهران آمدم. خانم کامبخش که قابله‌گی در شوروی خوانده بود و قابله بود و قوم و خویش من هم بود. دکتر من شد عیسی رفیع، و قابلۀ من خانم کامبخش بود که شهرآشوب به دنیا آمد. شهرآشوب به دنیا آمد درست اولین باری بود که این‎ها در زندان بودند و برای ما هم البته تأثر بود.  ولی ارتباطات من همین‎طور با خانم کامبخش بود، رفتن و دیدن زندانیان بود، همان‎قدر که اجازه می‌دادند. با آنکه همان طوری ‌که گفتم شوهر من مخالف بود. من برای یک بار اگر در دوران زندگانی‎ام به شوهرم واقعاً گاهی دروغ گفته باشم و یا پنهان‌کاری کرده باشم، فقط در این مورد بود. برای اینکه هرگز به او نه دروغ گفتم و نه هرگز از او چیزی پنهان کردم در هستی‌ام یا زندگی‎ام. اما در این مورد چرا واقعاً اتفاق افتاد که من هم دروغ گفتم و هم پنهان کردم. من این را پیش شما اقرار می‌کنم.

ما از کرمان آمدیم و مدتی هم طول کشید. به طوری که یادم هست شهرآشوب را من کودکستان گذاشتم، باید سه‌چهار سالش می‌بود یا کمتر که من او را در کودکستان گذاشتم، این‎ها بیرون آمدند. یعنی ۱۳۲۰ شد و شما می‌دانید که بعد از سال ۱۳۲۰ این‎ها آزاد شدند ولی این آزادی طبق گفتۀ افراد حزبی تحت فشار شوروی بود و این فشار را هم دولت ایران می‌باید می‌پذیرفت، برای اینکه می‌دانید چاره‌ای در مقابل قدرت نبود. و این‎ها آزاد شدند.

این‎ها آزاد شدند و خوب دیگر البته خانمی بودم که حالا دختری داشتم و دومی را هم حامله بودم.

خوب یاد دارم که شب تابستانی بود و ما خانه‌ای در خیابان پهلوی داشتیم. کامبخش وقت خواست و آمد به خانۀ ما. وقتی آمد به خانۀ ما، با شوهر من امیر مدتی صحبت کرد که ما می‌خواهیم یک حزب دموکرات و آزاد درست بکنیم. خوب یادم هست این جمله‌ای که گفت،” با حائری‌زاده و عدۀ دیگری هم حرف زدیم و خیلی میل دارم که تو هم در این حزب با ما شرکت کنی.” شوهرم گفت: ” برای من جای بسی تأسف است، نه حائری‌زاده‌ام و نه قبول می‌کنم عضو هیچ حزبی بشوم. من قاضی عدلیه هستم و قاضی یک مملکت باید آزاد باشد از هرگونه ایدئولوژی. برای اینکه من طرفداری از هیچ ایدئولوژی نمی‌کنم.” گفت ایدئولوژی نیست، این برای این است که الان وضعیت مقتضی است، شاه مستبدی رفته از مملکت، رضا خان رفته موقع این است که باید اینجا در فکر تغییرات و تبدیلات باشیم. البته شوهر من نپذیرفت، آنکه شکی نیست. بعد جمعیت اولیه‌شان درست شد. جمعیت اولیه را خوب به یاد دارم که یک روز کامبخش از من خواست که من آن‌روز با رفقا می‌آییم خانۀ تو. من هم گفتم بیایید منزل خودتان است. وقتی آمد او با…

س- آوانسیان؟

ج- آوانسیان و دکتر یزدی و الموتی و دکتر فریدون کشاورز. نه دکتر کشاورز هنوز نبود، لااقل آن‌روز نبود، و عرض شود خدمت شما عده‌ای که آمدند آنجا پهلوی من ، روستا و عباس صابری بود که رانندۀ کامبخش و رانندۀ این‎ها بود که بعدها ما فهمیدیم که او هم در شوروی بوده و حتی معروف بود که K.G.B هم بودند و تفصیل او خود کتابی است که تاریخ زنده‌ای است و شاید وقت این‌بار شما نرسد برای اینکه این‎ها فرد فرد خود تاریخی دارند. بنده البته خیلی نزدیک بودم برای اینکه کامبخش من را خیلی دوست داشت. به‌غیر از کامبخش، آن یکی‌ها هم نسبت به این علاقۀ من، احسان طبری هم بود و در آن روز خیلی جوان بود و خیلی خوش‌قیافه و خیلی خوش‌زبان. یعنی واقعاً Orateur. .  در همان موقع Orateur این‎ها همه‌شان آنجا بودند. جذبۀ بنده هزار بار بیشتر شد برای اینکه این‎ها برای من واقعاً یک آدم‌هایی بودند که با آدم‌های عادی و معمولی که دور ما جمع می‌شدند فلان‌الدوله فلان‌السلطنه فلان‌الملک‌ عموجان، دایی جان و غیره می‌آمدند تفاوت کلی داشتند. یعنی هر کدام این‌ها دانشی داشتند و آگاهی داشتند و حضور داشتند و من از بچگی عطش‌زدۀ حضور بودم و شعور، برای اینکه همیشه فکر می‌کردم حتی یادم هست یک‌وقت به مرحوم دهخدا گفتم من تحمل گرسنگی را می‌کنم ولی حضور آدم احمق را نمی‌توانم یک روز تحمل کنم و این واقعیتی‌ است برای من که الان هم وجود دارد. این‌ها آقایان بودند گاهگاه می‌آمدند، بنده بیشتر منزل کامبخش می‌رفتم و شوهر من غالب اوقات شب‎ها بازی دوست داشت و خانه نبود. کلوب ایران بازی می‌کرد و وقت داشتم، این‌ها می‌آمدند و صحبت می‌کردیم. عرض کردم از سال ۱۹۴۹ من رسماً عضو شدم. و بعد آمدم فرنگ برای اینکه مسئله‌ای شد که حزب را دنبال کردند. درست همان موقع است یعنی…

س-بعد از سوءقصد در دانشگاه.

ج- بعد از سوءقصد در دانشگاه. بنده هنوز بودم چند سال در ایران ماندم و هنوز هم باز عضو نبودم ولی مثلاً یواشکی پول برای قاسمی و آن والی ببرم. شبانه بروم و ملاقات کنم مثلاً محمود کیا برادر خانم کامبخش را، که فلان‌ وجه به فلان نشانی باید به من داده شود و من ببرم بدهم به قاسمی که قاسمی هم جزو همان گروه اولیه بود.

خامه‎ای بود، این‌ها همه‌شان بودند، خلیل ملکی بود. این‌هایی که من دیدم این‌ها همه گروه اولیه هستند. گروه از زندان بیرون آمده اکثرشان بودند. علیقلی حکمی این‌ها همه‌شان بودند. همۀ این‌ها بودند.

س- وقتی که انشعاب خلیل ملکی در سال ۱۳۲۶ در حزب توده صورت گرفت، نظر شما در آن موقع چه بود نسبت به انشعاب؟

ج- آهان بنده اتفاقاً… الان به عرض‌تان می‌رسانم. من سخت مرید خلیل ملکی بودم نه تنها من بلکه تمام جوان‌های همسن من مرید خلیل ملکی بودیم. خلیل ملکی را یک کمونیست بسیار بسیار واقعی و درست می‌دانستیم. رفتار خلیل ملکی نسبت به ما جوانان آن‌قدر صمیمانه، آن‌قدر معلم‌وار بود که تمام ما را بسیار جذب کرده بود. من خوب یادم هست که خود من و دختران مرتضوی، فرح مرتضوی و غیره، که این‌ها هم دختران جوان حزبی بودند. وکیلی، عدۀ زیادی بودیم که مرید خلیل ملکی بودیم. حسین هم البته با من خیلی دوست بود و او خیلی جوان بود…

س- حسین ملک؟

ج- بله حسین ملک. او جوان بود. زیاد صحبت میکردیم حرف میزدیم. حسین را هم من بینهایت دوست داشتم و دارم برای اینکه در حسین یک سادگی و یک پاکی بود که واقعاً او هم مثل بنده مجذوب بود. به تمام معنا مرید بود، نه برای جمعآوری سکه و نه برای زیارت مکه. فقط و فقط این راه درست است و ما در این راه میرویم.

س- شما از چه زمانی متوجه شدید که در حزب اختلاف نظرهایی هست؟

ج- از همین موقع خلیل ملکی.

س- تفاوت نظرها چه چیزهایی بود؟

ج- تفاوت نظرهایی که با رهبری بود. ما احساس این را میکردیم و عدهای هم که دروغ بعد گفتند که ول کردند، موافق بودند با خلیل ملکی مثل عبدالحسین نوشین، مثل همین احسان طبری. تمام اینها میگفتند که خلیل ملکی راست میگوید. خلیل ملکی معتقد بود خیلی به روسیه اعتقاد داشت. بسیار به روسیه و به استالین واقعاً اعتقاد داشت، ولی میگفت ایران و حزب توده که در درون حزب کمونیست هست، این حزب باید حزب ایرانی باشد. عقیدۀ خلیل ملکی این بود که این حزب باید حزب ایرانی باشد و این خلیل ملکی مدتهای مدید ایراداتی داشت از اینکه شما آنچنان رابطهای با سفارت شوروی، با کنسولگری شوروی دارید و آنچنان تملق در دوران “وکس” به (؟) با (؟) با سفیر در آن موقع، عرض شود که چرنیکف بود، با اینها شما این تملقهایی که میگویید واین راهی که شما میروید این راه درست و صحیح و سالمی نیست. بعد به یک عدۀ خاص مشکوک بود. یکی از آن عده کامبخش بود که او مشکوک بود. و اصلاً میگفت که این یک رابطۀ خاصی دارد که این رابطۀ خاص ربطی به عالم حزب ما و صمیمیت ما ندارد. عجیب این بود که خلیل ملکی، من میخواهم به شما بگویم، تا وقتی که رفت زندان شاید اصلاً مارکس را حتماً نخوانده بود، کاپیتال را حتماً نخوانده بود…

س- یعنی رفتنش به زندان با ۵۳ نفر؟

ج- بله. قبل از آن حتماً کاپیتال را نخوانده بودمعاشرت با ارانی در زندان، اولین درس کاپیتال و گرفتن مارکسیسم بود. خلیل ملکی از من اگر بپرسید، هیچ‎گاه یک مردی نبود که تا آخر عمر هم در حقیقت شما فکر بکنید به آن مفهوم کمونیسم را قبول کرده باشد یا به آن هوا رفته باشد. خلیل ملکی

س- مثل کامبخش نبود.

ج- ابداً ابدا.  او روشنفکری بود که برای نجات ایران برای آزاد کردن ایران تلاش داشت. در اینجا آنچه که مثلاً اینها جلساتی میگذاشتند در خانۀ صادق هدایت. صادق هدایت هرگز عضو حزب توده نبود ولی به علت دوستی با بزرگ علوی و نوشین نزدیک شده بود و خیلی با اینها صمیمیت به خرج میداد و خیلی نزدیک بود و به همین جهت هم خانۀ قدیمی که همۀ غالب ما ایرانیان داشتیم دورتادور اتاقی که در خانۀ پدرش بود و او چند اتاق در اختیار داشت، او غالباً در اختیار اینها می‌‌گذاشت که حوزه درست کنند و بروند و در حضور صادق هدایت.  من از صادق شنیدم، مکرر خلیل ملکی با این آقایان بحث کرده بوده است که آقایان شما دروغ میگویید، شما سرسپرده هستید و سرسپردگی و نوکری با مسئلۀ خدمت به وطن و راهی را انتخاب کردن بالمره تفاوت دارد.

س- خانم خانلری آیا این حقیقت دارد که تا شب انشعاب قسمت اعظم این آقایان کادر درجه اول حزب توده مثل کیانوری، احسان طبری، عبدالحسین نوشین اینها تماماً با ملکی موافق بودند؟

ج- قبلاً. ولی کیانوری را مسئلهاش را جدا بگذاریم. او یک پرانتز دارد. آقای نورالدین کیانوری از آلمان هیتلری آمد. او اصلاً نازیست بود. اصلاً معتقد به هیتلر و حتی به سیستم نازی بود.

س- راجع به کیانوری و یزدی بعداً صحبت خواهیم کرد. راجع به این مسئلۀ انشعاب سوال کردم.

ج راجع به مسئله انشعاب. در این مسئله تا آن روزی که خلیل ملکی بیرون میرفت بله. اینها آقای عبدالحسین نوشین، آقای طبری حتی آقای قاسمی، اندک اگر نگویم به اندازهای خامهای تمام اینها جماعتی بودند که با آقای خلیل ملکی کاملاً متفق بودند. عرض شود خدمت شما، اینها همه موافق بودند و عجیب اینجاست که همان روز انشعاب یا به عقیدۀ من اولین انشعاب حتی قبل از، به‎عقیدۀ من تا آنجا که میدانم، قبل از یوگسلاوی

س قبل از تیتو.

ج قبل از تیتو. خلیل ملکی با امید اینکه تمام این گروه هستند با حفظ کمونیسم، با نگه داشتن کمونیسم انشعاب کرد. انشعاب مصادف شد درست سه یا چهار شب بعدش با جشن سال توده، یعنی دهم ماه مهر.  دهم ماه مهر روزی بود که حزب توده ایجاد شده بود و در آن شب وقتی آقای خلیل ملکی انشعاب کردند آقای عبدالحسین نوشین نرفت، احسان طبری نرفت، قاسمی نرفت، عرض شود حضور مبارکتان که، بزرگ نرفت

سچون رادیو مسکو هم شروع به حمله کردن کرد.

ج اینها فردای آن روز رادیوی مسکو گفت خلیل ملکی خائن به طبقۀ کارگر است و از پشت شمشیر زده است. خوب این کافی بود برای اینکه بکوبند. و عجیب آنجاست که با این مطلب خلیل ملکی نسبت به مسکو تا مدتهای مدید اعتقاد و عقیدهاش را از دست نداده بود. او میگفت او درست میگوید. اینها اشتباه به او فهماندند و الا مسکو واقعاً برای او مکه بود.  این حالت حتماً در خلیل ملکی بود، این را من در او یقین دارم البته بعد که دیگر برای او آشکار شد، مخصوصاً دورۀ جریان نفت وجریان دکتر مصدق ، به‎کلی دیگر قضیه برای خلیل ملکی ثابت شد.

س پس بعد از جریان سوءقصد به شاه و غیرقانونی کردن حزب توده شما به اروپا آمدید؟

ج نه هنوز نیامدم به آن سرعت.  برای اینکه، عرض شود حضور مبارکتان، دو سال بعدش.

سشما را دستگیر نکردند؟

جدوسال بود که من آنجا مخفی نه اینکه من مخفی بودم. نه !من عضو رسمی شناخته شده نبودم و آنکتی آنجا نداشتم. بنابراین در حقیقت آن جوری به حساب نیامدم. ولی نگرانی بود از اینکه. ..

روی همین هم فکر کردم که باید بروم و شوهرم هم تن داد برای آمدن.  برای اینکه کم‌کم دیگر شهرت پیدا کرد از اینکه با مریم فیروز فلان نقطه محل ملاقات گذاشتم و دیده شدم. ومسائلی پیش آمد که به ناگزیر دیگر می‌بایست بیرون می‌آمدم.

س- پس شما با شوهرتان آمدید اروپا؟

ج- نخیر، نخیر. اتفاقاً تنها آمدم. این عقیده حتی یک نوع séparation ] جدایی [بین من و شوهرم ایجاد کرد که در حقیقت من در séparation دیگر زندگی کردم. برای اینکه او هیچ با اعتقادات من موافق نبود و در عین حال هم نمی‌خواست من گرفتار بشوم. در عین حال هم نمی‌توانست زیر این بار برود. اصلاً تحمل برایش نبود. این بود که تن به قضا داد از اینکه بنده بیایم و او هم بماند و به قول فرنگی‌ها séparation de corps ]جدایی قانونی] از هم جدا شدیم. من آمدم در اینجا. جدایی که هرگز طلاق بگیرم نه، من آمدم اینجا و او ماند آنجا. عرض شود قاضی بود، قاضی عدلیه بود وحتی مدعی العموم استیناف تهران بود. کار داشت و به کارش هم علاقه‎مند بود و با این‌ها هم دشمن بود، این‌ها را دشمن می‌دانست. بنده آمدم، اینجا که آمدم در پاریس – فرانسه رسماً یکی از اعضای بسیار پرکار و یکی از اعضای شناخته شدۀ حزب توده در پاریس بودم.

س- شما اینجا مسئول تشکیلات حزب توده بودید؟

ج- جزو مسئولین بودم، مسئول رسمی در رأس. در اینجا چند نفر بودند که یکی از آن‎ها رضا شهشهانی بود که فوت کرد. و یکی دیگر هست که الان برکنار است و پسرعموی به‌آذین بود. یک نفر دیگر هم بود که برگشت به ایران به اسم لطفعلی امیری…

س- لطفعلی امیری؟

ج- بله. لطفعلی امیری از مردم شمال بود. اعتماد به‌آذین هم پسرعمویش او هم بچۀ شمال بود. و رضا شهشهانی هم مشهدی واصفهانی بود که زن فرنگی و بچه داشت و اینجا هم به علت بیماری قلبی مرد.

بنده در اروپا، عضو کمیتۀ مرکزی اروپا بودم یعنی در تمام اروپا که مرکزش فرانسه بود در پاریس، مسئول تبلیغات هم بودم. عرض شود خدمت شما ، با فعالیت بسیار پیش فرانسوی‌ها، مخصوصاً فرانسوی‌های چپ اعتبار خیلی زیادی پیدا کردم…

س- ممکن است یک تاریخچۀ مختصری از فرم تشکیلات حزب توده در اروپا در آن زمان به ما بدهید؟

ج- بله. عرض شود در آن موقع که من اینجا آمدم چیزی بعد طول نکشید، ژانویه ۱۹۵۰ بود که من اینجا آمدم. آقای ایرج اسکندری مسئول حزب بودند در اینجا. حزب در فرانسه و انگلستان و آلمان و تمام ممالک اروپایی شعبات داشت، هیچ شکی در آن نیست. در فرانسه بسیار قوی بود، در ولایات حتی. مثلاً در مونپلیه بسیار قوی بود، در تولوس بسیار قوی بود. شکل این بود که هیئت کمیتۀ مرکزی که ما عده‎ای بودیم، بنده بودم و آقای شهشهانی بود، آقای امیری و آقای اعتمادی بود. جوانمرد یکی از رفقای بسیار خوب ما که البته الان دیگر نیست که بسیار مرد بافهم و آگاهی بود. عرض شود حضورتان، هیئت یعنی در حقیقت رئیس کمیتۀ مرکزی بودیم.کمیتۀ مرکزی آن وقت البته تکالیفی داشت. عرض کردم، مسئول تبلیغات، مسئول مالی، مسئول تشکیلات، تشکیلات بسیار بسیار قوی بود و بسیار هم خوب کار می‌کرد. عرض شود، به ایجاد شعبات متفاوت و حوزه‌ها یک بار آن‎قدر در پاریس واقعاً قوی بود که من به شما عرض کنم بیش از سی حوزه‌ در پاریس وجود داشت و این سی حوزه‎ای که به شما می گویم هر حوزه گاهی می‌شد هفت‌هشت‌تا یعنی بیش از پنج تا که قاعده بود ناگزیر هفت‌هشت‌تا منظم. هر حوزه یک مسئولی داشت که خود من که عضو کمیته مرکزی بودم مسئول دو تا حوزه هم بودم که بله دوتا حوزه بود.

س- خانم خانلری الان این زمانی را که دارید راجع به فعالیت‌های حزب توده در اروپا صحبت می‎کنید، مصادف است با شروع نهضت ملی در ایران و حکومت دکتر مصدق…

ج- بله بله.

س- در ابتدای حکومت دکتر مصدق می‌دانید که دکتر مصدق دچار مشکلات اقتصادی و این‌ها بود و در اینجا به‌وسیلۀ یک عده از دانشجویان ملی یک فعالیتی شروع شده بود که در واقع از بورس دولتی استفاده نکنند که دولت یک مقدار محمل ارزی داشته باشد…

ج- یکی از آن‎ها….

س- سیاست حزب توده در قبال این تصمیم دانشجویان ملی چه بود ؟

ج- به هیچ وجه‌من‌الوجوه موافقت با این نظریه نداشت و این دومین شکست بنده بعد از قضیه خلیل ملکی بود. بنده شخصاً رفتم پیش آقای دکتر محمود مهران سرپرست دانشجویان ما و گفتم بنده ارز نمی‎خواهم، و ارز من تازه ارز پدر و مادریم، پول خودم بود، فقط و فقط خرید می‌کردم. رفتم و آقای دکتر مهران را دیدم و گفتم آقای دکتر مهران اسم بنده را جزو کسانی بنویسی که مستغنی است. برای اینکه برای من می‌توانند ارز گران بفرستند و این گشایشی باشد. حالا مسئله‌ای که پیش می‌آید…

س- این تصمیم شخص شماست. من می‌خواهم ببینم که تصمیم سازمانی حزب توده چه بود؟

ج- حزب توده به هیچ وجه‌من‌الوجوه نه موافقت با مصدق داشت حتی یک روز، بلکه در تمام بیانات و گفته‌های آن این بود که مصدق دست‌نشانده، یعنی برای همۀ ما بحث به این طریق مطرح بود، استعمار و خواست انگلستان است که نوکرهایش را هم طرد می‌کند، هم پست می‌دهد و او خدمتگزار است و در ضمن او یکی از فئودال‌های درجه یک است و میلیاردها پول دارد. بعد هم باید بدانید که خط مصدق خطی است خلاف خط کمونیسم و راه شوروی که برادر بزرگ است. در اینجا است که… بنده مبارزه‌ام شروع می‌شود.

س- این تصمیم شخصی که شما گرفتید، من می‌خواستم همین را از شما بپرسم. این برای شما در سازمان و تشکیلات حزب توده دردسری ایجاد نکرد؟

ج- چرا حالا برای شما می‌گویم. چرا خیلی ایجاد کرد چون بنده در همان موقع در حزب کمونیست فرانسه کاری داشتم و کار می‌کردم، درBibliothèque ]کتابخانه‎شان [و در Librairie ]کتاب‌فروشی‌شان[، و بسیار هم خوب بودم و وظایفم را انجام می‌دادم و علاقه هم داشتم. بلافاصله، این مسائل بحث‌ها و نشستن‌ها و جلسه داشتن‌ها شروع شد که آقا شما چه می‌گویید، بنده آقایان را دعوت کردم که آقا مسئله تا حالا برای ما این بودکه نجات مملکت است و نجات مملکت از اجانب است. مملکت مملکتی است که باید خلاص شود، مصدق آمده و دارد این کار گنده را می کند، ایراد شما نسبت به مصدق چیست؟ شما مرا متقاعد بکنید دراین مسئله. در همین ضمن روزنامۀ مردم به دستمان رسید که در آنجا آقای احسان طبری نظر داده بود که ما می‌بایستی موقعی که مصدق دستور نفت سراسری ایران را داده بود…

س- ملی شدن صنعت نفت در سراسر ایران.

ج- بله. آقای احسان طبری در روزنامۀ مردم نوشت که:  ” امروز ما کاملاً باید حقوق انگلیس‌ها را در جنوب منظور بداریم و محترم بشماریم. همچنان که حقوق دولت شوروی را در شمال محترم بشماریم و آقای کافتارادزه را حق نداشتند برگردانند و این عمل نوعی خیانت است به کارگران. بنده می‌گفتم این عمل خیانت به کارگران را ثابت کنید. به من می‌گفتند اگر روس‌ها در شمال به استخراج نفت توفیق پیدا می‎کردند معامله‌ای که آن‎ها با کارگران می‌کردند و نفعی که به ایران می‌دادند و برای کارگران مدرسه و بهداشت و طبیب و مریض‎خانه و غیره و این درست مسئله‌ای بود که انگلیس‌ها را خرد می‌کرد واین نتیجتاً خیانتی است که مصدق به آقای کافتارادزه اجازه نداد و نخواست که استخراج نفت را آن‎ها داشته باشند. درست در بزنگاه، انگلیس‌ها به او گفتند که آقا بگو به هیچ‌کس برای اینکه یک همچین پیشامدی در شمال نشود که روس‎ها بیایند و سعادت به کارگر بدهند، خوشبختی به کارگر بدهند.

تا اینجا یک مقداری هنوز ما می‌توانستیم قبول کنیم که شاید هم یک همچین چیزی باشد. ولی درآنجایی که حقوق انگلیس‌ها را هم باید به آنجا محفوظ بداریم این دیگر برای ما قابل قبول نبود، یعنی برای بنده اصلاً قابل قبول نبود، به هیچ وجه. وقتی که دیدند من حقیقتاً پیله می‌کنم و زیاد دارم جلسه و با این و آن حرف می‌زنم و عده‌ای با من همراه شدند مثل مهندس، عرض شود، جوانمرد و مثل، عرض شود حضور مبارک‌‌تان، دکتر امتیازی و یک عدۀ زیادی بودند که با من درست هم‌نظر شده بودندو همفکر شده بودند که آقا این مسئله‌ای را که مولود مطرح می‌کند مسئلۀ صحیحی است و شما جواب نمی‌دهید. بنده یک روز دیدم با همۀ محبوبیتی که بنده دارم دیرکتور Bibliothèque ]کتابخانه[ حزب کمونیست برای من یک نامه فرستاده است که شما فردا قبل از اینکه به سرکارتان بروید به منزل من بیاید چون من با شما کار دارم.

س- خانم خانلری این دقیقا در چه سالی بود؟ سال ۱۹۵۰؟

ج- سال ۱۹۵۰ که من آمدم این‌ها هنوز خیلی ادامه داشت…

س- سال ۱۹۵۱؟

ج- نخیر، حالا ۱۹۵۳ که ما اینجا قیامت کردیم…

س- به آنجا می‌رسیم.

ج- بله. آن نکته را من هنوز با این‌ها… ولی سالی که با من این رفتار را کردند سال ۱۹۵۵ یا ۱۹۵۶ است، بله ۱۹۵۵ است که Bibliothèque ما دنباله را گرفتیم.  یعنی پیدا شده که یک انشعابی است. در عین حالی که می‌نشینیم و درعین حالی که می‌رویم حوزۀ بنده را می‌بینند که با حوزه‌های دیگر فرق دارد سوالات مخصوص دارد، حرف‌های مخصوص می‌زنند یک‎خورده حالت خلیل ملکی را در آن موقع پیدا کرده و این‌ها روی این مسائل هی راپورت می‌دهند به آلمان، به لیپزیک که مولود مورد شک است، مولود مورد تردید است، مولود کارهایی می‌کند و این مسائل هست…

س- آن تصمیمی که شما گرفتید درباره دکتر مصدق راجع به مسئلۀ ارز و صحبت با دکتر مهران، در همان زمان چه اشکالی برای شما ایجاد کرد؟

ج- آنها به من گفتند که. ..

س فقط اخطار کردند؟

ج-بله.  فقط گفتند شما حق نداشتید بدون اجازۀ تشکیلات بروید. برای اینکه شما سازمانی هستید. گفتم این مال خودم و مال پدرم است و من به این راه عقیده دارم. در همان موقع ولی بیش از این با من حرف نزدند ولی نسبت به دانشجویان دیگر، هیچ دانشجوی ایرانی که مال حزب کمونیست بود.  در آن موقع به هیچ وجه‌من‌الوجوه به این اخطار دکتر مصدق نه اجازه دادند و نه هرگز کمکی کردند. این را من یقین دارم. هیچکدام.

س- موضوع دیگری که می‌خواستم از شما سوال بکنم، مسئلۀ قرضۀ ملی دکتر مصدق و تحریم حزب توده است. هیچ نوع سوالی در سازمان اینجا پیش نیاورد؟

 ج- چرا، چرا. سوال پیش آورد بسیار هم پیش آورد. نه تنها از طرف بنده که یکی بودم بلکه از طرف عده‌ای مثل خانم کامیاب، مثل دکتر امتیازی، مثل همین جوانمرد که گفت پدر من قرضه داده برای اینکه متمول است، چیزدار است، کاسب است، و من نمی‌فهمم چرا نباید کمک کرد. جواب‌های حزب توده برای ما هرگز در این موارد قانع کننده نبود، و همواره جواب این بود که شما متوجه یک مسائل سیاسی عمیق بین‌المللی نیستید و شما متوجه نیستید که انگلستان و آمریکا و دنیای سرمایه‌داری تمام این اشکالات را برای محنت و بدبختی‌های ما فراهم می‎آورد. و این قرضه گرفتن و قرضه دادن و این مسائل اصلاً و ابدا یک پول سیاه تغییری در اصل مسئله نمی‌دهد، نوعی دکان است. ولی اعتراض بود ، شک بود، شکاف بود…

س- یعنی در واقع پاسخ به ایرادات این بود که مسئلۀ اصلی صف‌آرایی بین‌المللی است و مسئله…

ج- ابداً، ابداً. مسئلۀ میهنی جلوی بعضی که ساده‌تر بودند یا سوالاتی می‌کردند تاثیری نداشت. البته می‎گفتند مثلاً دکتر مصدق راست می‌گوید بله ولی آقا درست مطالب را نمی‌فهمد چون خودش از اشراف است. این آنجایی بود که می‌خواستند دیگر خیلی تعریف کنند…

س- سوال دیگر من در همین دوره نهضت ملی مربوط به شعار حزب توده است. راجع به تشکیل جبهۀ واحد ضد استعمار. می‌دانید که، البته خوب این مطالب در روزنامه مردم منعکس است ولی از آنجایی‌که شما خودتان عضو تشکیلات بودید من می‌خواستم از شما تقاضا کنم یک مقداری توضیح بدهید که پشت سر، در واقع، این شعار جبهۀ واحد ضداستعماری چه بود و هدفش چه بود؟

ج- من عقیده دارم، آنچه که من خودم در همان موقع هم حس کردم و الان هم حس می‌کنم، درست برای حزب توده… اولاً حزب توده، یک بار برای همیشه حتماً خودتان قبول دارید، باید بدانید که طوطی‎وار مطالب را می‌گفت. یعنی می‌گفت در پس آیینه طوطی‌صفتم داشته‌اند/ آنچه استاد ازل می‌گفت او را عمل می‌کرد. شوروی در مواردی که می‌بینید یک پا به نفعش ممکن است تمام شود ولو اینکه یک ذره به ضرر، دستورالعمل را صادر می‌کرد. مصدق کم‌کم برای شوروی‌ها به این نتیجه رسیدند که انگلیس‎ها و آمریکایی‌ها تعلق خاطری به او ندارند. دلیل را هم می‌دانستند که انگلیس ذهن آمریکا را از مصدق برگردانده است و گفته است مصدق اگر خرد نشود ما امپراطوری را در جنوب اینجا از دست می‌دهیم. از خاور میانه. پس این مصدقی که از ناحیۀ این‌ها نقداً طرد شده، این دیگر به جایی نمی‌رسد. توجه کنید چون خودش می‌داند این دیگر به جایی نمی‌رسد، دیگر آن حکومت ملی خطرناک که ما فکر می‌کردیم وجود ندارد. حالا ما با این شعار چه می‌کنیم؟ جذب می‌کنیم عدۀ کثیری را که تا الان دور مصدق بودند، و مصدقی که محو می‌شود این جمعیت بر ما افزوده می‌شود. یعنی در حقیقت جبهۀ واحد و در این جبهۀ واحد، برنده ما هستیم.

س- یعنی نقش رهبری با حزب توده خواهد بود.

ج- نقش رهبری با ما است.

س- یعنی در واقع حقیقت قضیه این بود از آنجا که حزب توده خودش را حزب پیشاهنگ طبقۀ کارگر می‎دانست و رهبری هم می‌بایستی با طبقۀ کارگر باشد در واقع رهبری جبهۀ واحد ضد استعمار دست او خواهد بود.

ج- بله. رهبری واحد ضداستعمار دست او خواهد بود چنانچه در همان موقع اگر به خاطر داشته باشید، مسئلۀ کنگرۀ صلح را پیش آوردند و امثال ملک‌الشعرای بهار و مستشارالدوله صادق شازده امان‌الله‌میرزا، امیرنصرت اسکندری مردان بسیار سالم، خوش‎نام و به کلی از این مسائل بی‌خبر. ملک‌الشعرا برگشت آمد شعر ساخت، قصیده ساخت، به مجالس ” وکس” می‌آمد. این مسائل برای آنها باخت نبود، باخت نداشتند. در یک روز به نام میلیون امضا جمع کردند و این‌ها را کی جمع می‌کرد؟ روسیه که پایش را توی کار نمی‌گذاشت، حزب توده هم زیاد دخالت نمی‌کرد. این همین جبهۀ واحد همین افرادی را که آقا این صلح است، برای صلح است، مثلاً شما فکر کنید که خانم مجید رهنما، این‌ها عضو حزب نبودند. ولی بلافاصله همیشه هرگاه که آن‎ها می‌گوید تا آنجا که بنده استنباط کردم که اگر برسیم به زمان اواخر که آقای کیانوری چرا با آخوندها وحدت کرد، درست یکی از همین وحدت‌هاست…

س- به آنجا خواهیم رسید. می‌خواستم از حضورتان تقاضا کنم که یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به بازتابی که کودتای ۲۸ مرداد در سازمان حزب توده در اروپا داشت.

جآن در سازمان حزب توده اثر بسیار ناگوار داشت نه برای اینکه مصدق افتاد و شاه آمد، بلکه برای گرفتاری و دستگیری افسران حزب توده که یعنی حقیقتاً این یکی از مسائلی بود که اولاً فکر می‌کردند اسرار فراوانی به دست دولت خواهد افتاد. برای اینکه این‌ها آدم‌های ساده و کوچک که نبودند، یک ‌و دو و سه هم که نبودند، هفتصد نفر افسر را گرفتند، هفتصد نفر افسری که همۀ این‌ها شبکه‌‌های خاص و اطلاعات دارند، مسافرت کردند، می‌دانند.  بنابراین بسیار بسیار وحشتناک شد. به‌طوری‌که واقعاً به‌حرکت افتادند. خود من که دیگر بسیار سرد رفتار می‌کردم و تبلیغات را هم ول کرده بودم، یعنی دیگر استعفا کرده بودم و گفته بودم من نیستم…

س- شما از سازمان آن ‌موقع استعفا کردید؟

ج- از سازمان استعفا نکردم، از تبلیغات استعفا کردم ولی برای قضیۀ دستگیری مصدق و این افسران بسیار کار کردم. یعنی کمیته تشکیل شد…

س- دیگر این کار در کادر شخصی بود؟

جدیگر برای خودم بود، ملی بود، اصلاً ملی بود و حوزۀ خودم ولی آن‎ها هم آمدند، از حق نگذرم بسیاری از اعضای حزب توده با من در این کار همراهی کردند. حزب کمونیست فرانسه بسیار پشتیبانی و کمک کرد، شب گذاشت، روزنامۀ مخصوص گذاشت، روزنامۀ دنانس که مال Secteur Populaire]بخش عمومی-بخش مردمی [ است، متعلق به حزب کمونیست است. این‌هایی را که من به شما می‌گویم شعبات مخفی حزب کمونیست است.مثلاً بسیاری از فرانسوی‌ها نمی‌دانند که Secteur Populaire فرانسه متعلق به حزب کمونیست است. ابداً. این‌ها را اعضا و نزدیکان کسانی که بودند، می‌توانند درک کرده باشند.

س- حالا من مقداری سوالم را مشخص‌تر می‌کنم. من می‌خواستم ببینم این جریان وقتی که پرسیدم چه بازتابی در توی سازمان و افراد سازمان داشت، منظور من این بود که آیا این‌ها را یک تکانی داد که احساس بکنند آن سیاستی را که داشتند و آن راهی را که رفتند درست نبوده نسبت به دولت نهضت ملی؟

ج- آهان ! نسبت به دولت نهضت ملی، نخیر. چون اصلاً در مرام مخصوصاً کمونیسم استالینیسم که تا امروز هم برقرار است حکومت ملی بدبختی است. اصلاً نباید بیاید در هیچ جا چون خودشان خوب می‎دانند که حکومت ملی یک نوع بستگی و یک نوع نیروی ازلی است. این نباید بیاید، ابداً. برایشان تاثر اینکه حکومتی افتاد نشستن  (؟) گذاشتند، کنفرانس هم گذاشتند ایرادات کردند، در این باره آقای دکتر کشاورز ادعاهایی دارد که در پلنوم آلمان ایرادات کرده، گفته و یک چیزهایی هم نوشته…

س- بله.

 ج- همان است، همان است، و تکراری و غیر از این نیست. نسبت به خودش هم هرگز هیچ‎گونه انتقادی ندارد و انتقادش همیشه به دیگران است ودلیل عمده‌اش هم این است که چرا در آن‌ موقع ایرج اسکندری بعد از رادمنش دبیر شد، و او نشد. چنان که ایرج اسکندری می‌گوید چرا کیانوری شد و من نشدم.  این دعواهای شخصی خودشان است ولی انعکاسی که داشت دستگیری ۷۰۰ افسر توده‌ای، بسته شدن در حزب توده بود، غیرقانونی شدن حزب بود، اینکه غیرقانونی بود از دورۀ رضاخان از آن قضیۀ فلان. ولی این مسئله برایشان مسئله بود نه برای… برای تمام احزاب کمونیست جهان اروپایی که بنده شاهد بودم این یک حماسه شد، حماسه شد.  یعنی عکس‌های اولین ۲۱ نفری که تیرباران شدند، عکس‌های عزت سیامک و مبشری که یکی افتاده است و یکی به چوب دار است، کارت پستال شد اینجا از طریق همان Secteur Populaire.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روایت کننده:  خانم مولود خانلری

تاریخ مصاحبه:  هفتم مارچ ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره:  ۲

 

س- خانم خانلری من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که بپردازیم به جریاناتی که در سازمان و تشکیلات حزب توده در اروپا اتفاق افتاد که منجر به جدایی شما شد و آن رفتاری که با شما کردند راجع به آن کتابفروشی و آن مسائل که شما داشتید صحبت می‌کردید.

ج- عرض شود در موقعی که این گرفتاری‌ها بین ما بود وآن‎ها این راپورت‌ها را مرتب به آلمان داده بودند که مولود خانلری مورد شک است و خانلری دائماً سوال دارد، و تمام این مسائل پیش آمده بود، اتفاقی افتاد و آن این بود که جوان‌هایی از انگلستان آمدند. چند آقا به نام‌های پرویز نیک‎خواه که در عصر این‌ها کشته شد و آقای کاشانچی و آقای فیروز شیروانلو و آقای رسولی که این پنج نفر وقتی که برگشتند این‌ها هم با حزب توده شدیداً درافتاده بودند. یعنی پرویز خیلی با من مربوط بود، بچه‌ بود انگلستان بود و او هم جوان بود و درس می‌خواند. من دوتا از دخترهایم را انگلستان گذاشته بودم و آن‎جا می‌رفتم و این بچه‌ها را می‌دیدم. این بچه‌ها حقیقتش این است که تصمیم گرفتند بروند ایران و مبارزه کنند…

س- آن را جریانش را می‌دانیم.

ج- آن وقت اینکه برای من پیش آمد، این بچهها آمدند به خانۀ من وارد شدند و شبانه دیروقت از خانۀ من رفتند. در آن ‌موقع دختر بزرگ من زن دکتر منوچهر هزارخانی بود. من و منوچهر دیروقت شب رفتیم و برای این بچهها توشهای برایشان درست کردیم و صنار پولی و وسایلی که ممکن بود فراهم کردیم و این‌ها را روانه کردیم که ما هم هستیم و اینجا هستیم و دنبالتان هستیم و دنبال کارتان را می‌گیریم و نگران نباشید. برای اینکه اگر حقیقتاً بخواهید حرکت بکنید و حرکت ملی و نجات ایران و ضد این دستگاه که با هم تعهدی داشتیم. این بچه‌ها رفتند. وقتی که این بچه‌ها رفتند چه کسی به این‌ها گفته بود که این‌ها به خانۀ من آمدند و وارد شدند، من هیچ آن را نمی‌دانم برای اینکه از دستگاه ما نبود. اگر بود از خارج یا از انگلستان بود. من بیشتر شَکم به آن جوانی می‌رود که هنوز تا آن ‌موقع با آن‎ها بود به اسم فکر می‌کنم رضوی بود، مردی که خودم هم زحمت کشیدم و به الجزایر فرستادمش که حفظ بشود و بیاید. آن‌ موقع او هنوز با آن‎ها بود و در عین حال هم با این‌ها در گفتگو. من حدس می‌زنم که بیشتر از ناحیۀ رضوی بود. الان اسمش یادم می‌آید، که بعدها هم در همین دستگاه‌ها شد جزو مثل فدایی ‌خلق و رییس چریک و از این کارها هم شد و مدتی هم ایتالیا و آلمان بود که آنجا کار می‌کرد. عرض شود به حضور شما، این‌ها آمدند و رفتند و چند روزی نگذشت که قضایای من هم بود) ؟) گفتگو و با هر جریان ملی چنین کردید و شب در مهمانی یعنی جلسۀ خیلی مفصلی در منزل اعتمادی، که همان پسرعموی به‌آذین است، که عده‎ای از یاران هم بودند من رسماً دیگر گفتم امکان این نیست که من بتوانم با شماها کار کنم…

س- یعنی با حزب توده؟

ج- ولو با وحدت. گو اینکه من الان گفتم شما می‌دانید خودم را عضو شما نمی‌دانم، ولی با وحدت با شما دیگر نمی‌توانم کار کنم. برای اینکه تمام این مسائلی را که می‌گویید همه‌اش دروغ است و من از این دروغ‌ها هیچ‌ سر در نمی‎آورم. بعد از این شب بود و آمدن این‌ها و رفتن این‌ها، بنده یک نامه‌ای از خانم مادام مونه‌نو که مدیر آن دستگاه بود، دریافت کردم که شما باید بیایید و مرا ببینید.

س- همین کتابخانه‌ای را که فرمودید؟

ج- بله، بله. این خانم تلفن کرد که تو بیا و مرا ببین. من وقتی رفتم آنجا به من گفت: ” مولود من خیلی متأسفم با تمام علاقه‌ای که به تو دارم برای ما یک اسنادی آمده است که شما ضد شوروی هستید، به کلی ضدشوروی هستید. شما می‌دانید که ما شوروی را حزب برادر و برادر بزرگ می‌دانیم و راه آنجا را راه درست. بالاتر از همه شما می‌دانید که موریس تورز و خانم موریس تورز که اصلاً بیشتر آنجا تربیت شده است، علاقه دارد و عقیده دارد و این اعتقاد را دارد، و این اعتقاد در حزب وجود دارد، نه تنها حزب ما بلکه هر حزب کمونیستی. شما در دفتر ما کار می‌‌کنید و با ما کار می‌کنید، ما شما را به عنوان یک کمونیست قبول کردیم و شما امروز برای ما. ..” گفتم که از ضد کمونیست من نمی‌دانم که منظورتان چیست؟ کمونیست اصلاً توضیحش چیست؟ مارکسیسم توضیحش چیست؟ شما دربارۀ این‌ها هر کدام یک Mesure ]معیاراندازه گیری[ و اندازه‌ای دارید، امضایی دارید یک قراری دارید، چه هست و چه نیست. همان‌طوری ‌که من راجع به سن‌سیمون بخواهم حرف بزنم می‌د‌انم از سن‌سیمون چه باید بگویم از هگل چه باید بگویم همان را هم از مارکس می‌توانم فکر بکنم. ولی اینکه شما فکر کنید من خدا برای خودم می‎تراشم و خدا دارم. گفت: ” شما علاوه بر این‌ها pro-chinها]طرفداران کشورچین[ را در خانه‌تان پذیرفتید.” فکرم واقعاً برای یک ‌لحظه‌ای… گفتم: “از pro-chine من یک نفر نمی‌شناسم. باpro-chine ارتباطی ندارم.” گفت:” pro-chine های ایرانی.” گفتم: “pro-chine های ایرانی کی هستند؟” معلوم شد راپورتی که دادند گفتند این آقایان که با شما مخالف هستند، طرفدار چین هستند و اینکه به منزل مولود آمدند و حال اینکه آن خودش مبحثی است علی‎حده که اصلاً چنین چیزی نبود. اگر احترامی برای مائو بود، می‎گفتند مائو به این علت یک مصدق مملکت خودش است. مائو رفتاری که کرده است از کنفوسیوس خودش گرفته است. نیامده برود تاریخ حزب کمونیست روسیه را بگیرد و بخواهد پیاده کند که هیچ گونه جای پیاده شدن نداشته باشد. و واقعاً هم جمع‌شان مخصوصاً پرویز خیلی متفکر بود، خیلی علاقه‎مند بود. جریانات او هم جریانات دلخراشی است تا مرگش…

س- بله وارد هستیم به آن جریان.

ج- بله. علی‌ا‌ی‎حال این مسئله و گفتم غرض‌تان چیست؟ گفتند غرضی نداریم. شما دیگر نمی‌توانید نه با ما کار کنید و نه از دستگاه‌های ما به نام ما استفاده کنید.

س- شما آنجا کار می‌کردید و حقوقی هم دریافت می‌کردید؟

ج- بله.

س- یعنی زندگی‌تان از آن راه می‌گذشت؟

ج- نخیر. ابداً. اصلاً نصف آن را هم بنده برای CGT می‌دادم. برای آبونمان روزنامه. ابدا. نخیر. منتهی قرارداد بود. حقوق می‌دادند برای اینکه یک نفر کار می‌کند، کارگر بودم و کار می‌‌کردم و الا مسئلۀ حقوق اصلاً برای من، برای اینکه در آن موقع. ..

س- ولی به خاطر اعتقادات‌تان شما را از خدمت منفصل کردند؟

ج- بله. گفتم بسیار خوب. هیچ برای من مهم نیست. شما خیال نکنید و آمدم خانه. یک نامه، سواد آن را حتم دارم که دارم ولی کاغذهای من الان این‌قدر درهم است…

س- بعد شما می‌توانید به ما بدهید که ضمیمۀ نوار شما بکنیم.

ج- یک نامۀ بسیار شدیداللحنی به دبیر حزب کمونیست فرانسه آقای وال دکروشه نوشتم و گفتم شما علاوه بر این‌که خودتان شاید نسبت به مملکت‌تان علاقه‌ای ندارید، هر وطن‌پرست دیگر هم برای‌تان بی‎قیمت است. ولی من عاشق وطنم هستم و روش‌های حزب کمونیست ایران را محکوم ‌می‌کنم با تمام قوا، هم‌چنان‌که روش شما را در اینجا. عملی که با من کردید من نیازمند نیستم، حتی مثال آوردم خیال نکنید که من مادلن رنو هستم. چون خانمی بود که بیرون کرده بودند، چه تملقاتی گفت وچه بدبختی‌هایی کشید تا دوباره برگشت. گفتم فکر نکنید من مادلن رنوهستم و احتیاج دارم که بیایم دست‌به‌سینه بگذارم. من اعتقاد به شما ندارم و اعمال‌تان را نادرست می‌دانم با دلایل بسیاری که می‌آورم، دلایلی که می‌آورم تمام این دلایل در دستگاه حزب کمونیست موجود هست، دستگاه ظلم است، کشتن مردم است، تمام این‌ها را نوشتم. بعد گفت که شما بیایید من را ببینید. یک نامه فرستاد که شما بیایید ملاقات کنید.

س- شما نامه را دارید خانم خانلری؟

ج- نامۀ او را باید داشته باشم. نخیر، چون نامه را از من گرفتند. آن‎ها قانونی دارند وقتی وارد می‌شوید توی) ؟( کمیتۀ مرکزی، طرف نامۀ شما را می‌گیرد که چه ساعتی است وقت‌تان و چه موقعی باید بروید بالا و پس هم نمی‌دهند. من کار بدی که کردم این است که فتوکپی هم نکردم. بعد معتقد شدم که همه چیز این‌ها بازی است. نامۀ خودم را دارم ولی نامه‌ای که آن‎ها برای من دادند خیر.

من را خواست. وقتی رفتم دیدم خود وال دکروشه نیست. اصلاً دبیر حزب کمونیست نیست. آقایی به نام الـی مینیـو که مسئول بین‌المللی است، مسئول انترناسیونال است. عرض شود حضورتان، دیدم الی مینیو توی اتاق است. گفتم:”مگر آقای وال دکروشه مرا نخواسته بودند ببینند؟” گفت: ” وال دکروشه که گرفتاری داشت و مسئله بین‌المللی هم به من مربوط است. مع‎هذا بنشینید صحبت بکنیم.” بنده نشستم. آنچه را که شما فکر کنید در دلم بود، در نظرم بود، در روسیه چه می‌گذرد‌؟ در روسیه استالینیست مردم حق حیات ندارند، حق تنفس ندارند، من به این شعارهای انسانی به این حزب پیوستم، شما جریان ملی ما را خرد کردید. گفت:” ما چه دخالتی داشتیم؟” گفتم:” حزب برادرتان که دستور از حزب برادر بزرگ می‌گیرد.” تمام مسائل را کاملاً با کمال خونسردی و دقت گوش کرد و گفت: “کاملاً می‌فهمم. حرف شما را هم می‌فهمم ولی اینکه رفیق حسین نظری، یک‌دفعه از دهنش بیرون آمد، اینکه رفیق حسین نظری برای ما توضیح داده است ‌که شما مدت‌هاست حتی از سال ۱۹۵۱ ، ۱۹۵۲ حزب را مورد شک قرار داده‌اید، در صورتی‌که رفقای ایرانی ما… گفتم: من نیامدم از شما درس حزبی بگیرم آقای الی مینیو، من آمدم به شما بگویم که شما روح مردم را، فکر مردم را می‌کشید. چنانچه مارتی را گوشۀ اتاق کشتید. برای اینکه وقتی یکی را حزب دفع می‌کند این دیگر زنده نیست. از همان روز مرده است و شما یاد بگیرید از همین کاپیتالیستی که بد می‌گویید نخست‌وزیر افتاده ولو دزدی کرده است، افتاده است و سرجایش توی خانه‎اش نشسته است و مقامش را هم دارد و ارتباطاتش را هم با مردم دارد. مارتی چه کرده بود که گوشۀ اتاق مرد، و عدۀ کثیری… گفت: نه شما از تاریخ حزب ما هیچ اطلاعی ندارید. گفتم: من آمدم توی حزب شما و تمام این‌ها را گرفتم و خواندم. من توی Bibliotheque ]کتابخانه[ و Librairie ]کتاب‌فروشی‌[ شما کار می‌کنم. من با آقای روژه گارودی قرار دارم که مطالب روژه گارودی فیلسوف‌تان را به دانشجویان بدهم، ایشان استاد مارکسیسم هستند. چطور بنده خبر ندارم؟ تاریخ حزب کمونیست را چند جلد خیال می‌کنید توی خانۀ من هست؟ شما تصور می‌کنید من اطلاع ندارم و یا اینکه آدم بی‌دقتی هستم؟ حالا این وسط‌ها هم البته زیاد مطلب فهمیدم. با این، با آن، یا نمی‌دانم کیک انتیم شدیم. خوب انسانند. انسانیت و ارتباط. من ‌هم حتی توی کارگران رفتم، توی قسمت on dit en diffusion شان ]انتشارات[ کار کردم که مال کار چاپ است و کار توزیع است و کار این‌ها، کارگران را می‌دیدم و رضایت‌شان را عدم رضایت‌شان را، مسخره کردن‌شان. با بالایی‌شان، با آقای آراگانون با (؟) با تمام این‌ها. این‌ها خودش یک تاریخچۀ جداگانه‌ای است که من) ؟) برداشتم. که خودم اگر یک روزی واقعاً بنشینم و اگر عمر مجال بدهد بنویسم، خودش یک تاریخی راجع به هر کدام از این شخصیت ها می‌شود. رادمنش بوده، آنچه بوده، این‌ها مسائل جدایی است.

س- شما از این تاریخ دیگر از حزب توده جدا شدید؟

ج – بله

س- آیا در رابطه با این جدایی، شما با رهبران حزب توده هم برخوردی کردید؟

ج- بله. برخورد عرض شد. هم با عبدالصمد کامبخش هم تلفنی و هم با نامه. نامۀ شدیدی برای او نوشتم که عجیب اشتباه در بارۀ تو می‌کردم و علاقه‌ای که به تو داشتم برای من آنچنان ثابت شد که تو یک روزی به این مملکت علاقه‎مند نبودی. تلفنی به او گفتم. گفت تو اشتباه می‌کنی. آمد پاریس و به منزل عباس صابری وارد شد. بعد من او را ملاقات کردم و رفتم پهلویش که اشتباه می‌کنی. خیلی اصرار کردم در یک موقع عجیب وغریب بحرانی که نمی‌توانم به شما بگویم پیش از انقلاب، پیش از انقلاب اخیر، شاید شش ماه یا یک سال پیش از آن. آقای بابک امیر خسروی که مسئول است در اینجا و حزب کمیته مرکزی هم هست، این مکرر به خانۀ من می‌آمد، مکرر. چندبار آمد که رفقا پیغام دادند چقدر برایت سلام فرستادند. احسان طبری گفته است ذوق تو این، کامبخش گفته است آن، کیانوری گفته است آن، تمام این‌ها و حتی یک روز عین این جمله را توی اتاق گفت. گفت: “حزب می‌گوید ما چه باید بکنیم جبران بشود و تو برگردی؟” گفتم مگر مغز تو معیوب است یا حزب؟ من تمام دلایلم را گفتم، من دنبال ایمانم می‌روم، من عاشق ایمان خودم هستم، اعتقادات خودم هستم، من اعتقادم به قول شما “تنگ‌نظری ملی است”، من اعتقادم مصدق است، مصدق برای من یکی از مردانی بوده است که هر روز بیشتر می‌بینم تاریخ من نظیرش را نداده است و شما. ..

بعد از اینکه مفصل صحبت کردیم، گفتم به هیچ وجه‌من‌الوجوه مسئله این نیست که چه بکنید که جبران بشود و من برگردم. نمی‌تواند باشد. برای اینکه مسئلۀ خریدوفروش نیست، مسئلۀ عقیده است. من اعتقاد به شما ندارم و اعتقاد به این دارم که راه مملکت من یک راه ملی است و این مملکت اگر بخواهد نجات پیدا کند جز این چاره ندارد. او معتقد بود که هیتلر هم نظریه‌اش نظریۀ ناسیونالیستی بوده، آیا تو فکر می‌کنی درست است؟ گفتم من نه هیتلر هستم و نه آن ناسیونالیست. من یک آدمی هستم که هویت من را از دستم گرفتند. من هویت ندارم. من اگر بگویم ایرانی هستم به تمام معنا و ایرانی و ملی می‌خواهم بمانم. این ملیت ملیت تنگ‌نظری نیست که بخواهم مردم دنیا را هم بگویم که بیایید زیر بیرق آریایی من. می‌گویم من می‌خواهم ایرانی بمانم. ملیت من یعنی مملکت من. بنابراین این غیرممکن است و شما خودتان می‌دانید که بلشویسم و استالینیسم یعنی جهان‌وطنی. من با جهان‎وطنی اصلاً نمی‎توانم همکاری کنم. من می‌توانم آرزو کنم [مردم] جهان در صلح و در کنار هم بمانند و با هم زیست کنند، ولی من اگر در دنیا هر آنچه که پیش بیاید، من بودلر را خیلی خوب می‌شناسم، دستم باشد با عشق بخوانم، یک نفر آن‎ور حافظ را زمزمه کند من ولتر را می‌اندازم زمین و می‌روم ببینم آنکه حافظ را زمزمه می‌کند کیست. این مابه‌التمیز من است با دیگران. این از ملیت من. من هرگز دیگر نرفتم.

س- این در حدود سال ۱۹۶۳ باید باشد؟

ج- که آمدند خواستند…

س- بله.

ج- تقریبا سال ۱۹۶۳ یا ۱۹۶۴ بله.

س- شما از سال ۱۹۶۳ ، ۱۹۶۴ که به کلی دیگر از حزب توده بریدید چه فعالیت‎هایی داشتید؟

ج- فعالیت‌هایم اولاً با جامعۀ‌ سوسیالیست‎ها. ..

س- جامعۀ سوسیالیستهای ایرانی در اروپا؟

ج- بله. با آن‏ها که همین حسین ملک خودمان هم یکی از آن‎ ها بود اینجا بود، امیر پیشداد بود، در انگلستان همایون کاتوزیان بود. عرض شود اینجا باز جمعیت خودمان یک عدۀ دیگری هم داشتیم که بودند و متفرق شدند و رفتند…

س- دکتر شیرینلو دکتر داور پناه. ..

ج- داورپناه و غیره بودند. با این‌ها مدتی کار کردم. بعد آن حقیقتش متفرق شدند. یک عده‌ای این‎ور یک عده‌ای آن‎ور. ما دیدیم خیلی کم هستیم ، گفتیم آقا ما… این آقای بنی‌صدر پیش من آمدند، خیلی زودتر از این‌ها…

س- بعد از اینکه جبهه ملی دوم در ایران به هم خورد؟

ج- سوم. ایشان مدعی شدند که از جبهه ملی سوم است.

س- آنکه پا نگرفت.

ج- خودش را هم سوم تا آخر می‌دانست. ایشان آمدند و بنده را هم دیدند. گفتند که فلانی ما به شما میل داریم و به شما ارادت داریم. ما هم با رفقا صحبت کردیم. مدتی منوچهر هزارخانی و شهرآشوب دختر من، آقای بنی‌صدر، آقای حبیبی، قطب‌زاده، پیشداد و حسین هر وقت اینجا بود، ولی نه آنکه شما تصور کنید این یک صورت مثلاً حزبی داشت. یک وحدتی بود برای مواردی مثل شب مصدق می‌خواهیم بگیریم، می‌خواهیم شب خلع‌ید بگیریم، می‌خواهیم همدیگر را ببینیم و گاهی یک مقالاتی. منتهی دراین موقع، من این را به عرض شما برسانم که این وسط فراموش شد، من هنوز توی حزب کمونیست بودم…

س- حزب کمونیست؟

ج- فرانسه بودم که تقاضای کمک یک کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی ایران را پیشنهاد دادم.

س- این چه سالی بود خانم خانلری؟

ج- این درست، الان من برای شما عرض می‌کنم، در همان واقعۀ بگیروببند بود ۵۳ یا ۵۴ بود.

س- سال ۱۹۵۳-۵۴ بود که مصدق را گرفتند. این آقایان حزب کمونیست از من استقبال کردند و گفتند بسیار کار خوبی است ما اگر تو بخواهی که بخواهی. .. آهان گفتند عیبی ندارد و آراگون قبول کند.

س- آراگون چه کاره بود خانم؟

ج- نویسنده و عضو کمیته مرکزی و عضو پولیتبورو.

س- یعنی حزب کمونیست فرانسه.

ج- بله حزب کمونیست فرانسه. گفتم می‌دانید که آراگون خیلی به کمونیست بودن مشهور است و برای ایران تاثیری نخواهد داشت. من برای ایران میل دارم کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی از مردان آزادۀ مشهوری باشد که کمونیست نباشند، برای اینکه ایرانی می‌گوید آقا اینکه صاحبش پیدا است مال روسهاست. من‌ هم که اینکاره نیستم. مع‎هذا گفتند تو خودت چه می‌خواهی بکنی؟ گفتم من می‌روم ژان‌پل سارتر را می‌بینم. گفتند معلوم نیست و این‌ها. آن‎ها میانه‌ای با ژان‌پل سارتر نداشتند. سخت ژان‌پل سارتر به آن‎ها پریده بود و قضیه کنگره پیش آمده بود. از وکس بیرون آمده بود، چون ژان‌پل سارتر در اینجا در وکس شوروی هم عضو بود. او بیرون آمد و فریاد زد. خلاصه این‌ها مسائلی بود که این‌ها هم با او میانه‌ای نداشتند. گفتم ” بورژوا و فلان” در ایران خیلی اهمیت دارد، در جهان هم خیلی اهمیت دارد. من شخصاً هم به شما بگویم بسیار بسیار از وجودم به ژان‌پل سارتر علاقه‎مند بودم. اصلاً نامه نوشتم و وقت خواستم. سکرترش جواب داد و روزی وقت داد و من رفتم. اولین بار بود که می‌دیدمش. یعنی برای اینجوری، و الا خیلی دیده بودمش، در کنفرانس خیلی. گفتم وضع من این است و من یک زن ایرانی هستم که مبارزه می‌کنم. مملکتم این است، گرفتاری‎ام این است. خیلی برای مصدق تأثر خورد. البته برای افسران هم گفتند، برای آزادی آن‎ها. گفتم یک همچین تقاضایی از شما دارم آیا شما قبول می‌کنید؟ گفت من ایرانولوگ نیستم. اگر در این باره کمکی به من بشود که دربارۀ ایران توضیحات درستی داده بشود من با کمال میل حاضرم. من گفتم عهده‌دار می‌شوم. اگر قبول بفرمایید خودم را در کنار شما ] Conseillerتوصیه کردن [ برای این کار. گفتم خود من. گفت که من به شما جواب خواهم داد. بعد از چند روز یک نامه‌ای به من نوشت که من نظر شما را پذیرفتم ولی از شما می‌خواهم که شما هم خودتان Conseiller این کمیته باشید و در ضمن هم با دیگر مردان تماس بگیرید و اعضای کمیته مشخص بشود. من president ]رییس[ خواهم بود. از خانم سیمون دوبوآر تقاضا کردم که فوراً قبول کردند. آقای پروفسور ژان کلوویچ که یکی از مردان بزرگ اینجاست، از مادون رفتم به آکادمی فرانسه و از فرانسوا موریاک تقاضا کردم. ایشان برای کمیته پذیرفتند. بعد آراگون و عده‌ای از نویسندگان و سران آن حزب هم عضو شدند. ژان‌پل سارتر گفت:  ” هیچ مانعی در کار نیست، آراگون دارای اهمیت زیادی است. بنده président هستم هیئت مدیره هستم.” این عده از آقایان درجه یک یعنی اولین، واقعاً درجه یک، آنتلکتوئل‌های فرانسه برای این کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی ایران عضو شدند که این تا مرگ سارتر باقی بود. تا مرگ ژان‌پل سارتر باقی ماند و مبارزۀ بسیار شدیدی کرد. واقعاً شاید تنها کمیته‌ای که شاه را می‌ترساند یا به‌قول لوموند می‌لرزاند. برای اینکه تمام اوقات می‌پرسید این اصلاً چیست؟ بعد این‌ها بعد از اینکه من به‌طور کلی با این‌ها بریدم یکی‌یکی کم‌کم برای امضا دادن بازی در آوردند. یعنی هر وقت که ما یک Communiqué ] اعلامیه [ داشتیم که می‌خواستیم به روزنامه بدهیم و باید امضای اعضا باشد، آراگون به‌ من گفت اصلاً امضای من و اعضا را داری، لزومی ندارد سوال کنی و مادلن به یو. یک‌دفعه ژان‎پل سارتر گفت از این به بعد خط بکشید کمیته را و به کلی کمیتۀ آنتلکتوئل‌های فرانسه. در حقیقت دیگر می‌خواهم به شما بگویم که وقتی این‌ها ‌می‌بُرند مسئلۀ غیرانسانی اینجاست.

س- منظورتان از ” این‌ها ” کمونیست‌ها است؟

ج- بله کمونیست‌ها. این‌ها وقتی می‌بُرند دیگر انسانیت. .. دیگر نمی‌گوید که آقا ملت ایران دارد آنجا زجر می‌بیند، زندان می‌رود، شکنجه می‌شود، کشته می‌شود، من برای این دارم امضا می‌دهم. این دیگر نیست. مولود خانلری خائن است و در این مسئله چون او وارد است، ما کوچک‌ترین کاری نمی‌کنیم. بنده هم نیازی نداشتم، حقیقتش برای اینکه عرض کردم من فرانسوی نبودم که متملق آن‎ها باشم و نانی ازشان بخواهم، آبی ازشان بخواهم، اعتقادی به آن‎ها نداشتم. یک ایرانی بودم و خوشبختانه پشتوانه پیدا کرده بودم. برای اینکه یک آدمی مثل ژان‌پل سارتر از من حمایت می‌کرد و من تمام مدت تحت حمایت او بودم. حتی بعد از چند سال مستخدم او شدم. یعنی دکومانتاریست ]کتابداری و اطلاع‌رسانی[ او شدم که الان حقوق تقاعدی که می‌گیرم از بابت خدمتی است که به او کردم. از آن بابت می‌گیرم. و ارتباطم هم با آنتلکتوئل‌های درجه اول فرانسه شد. برای اینکه آنجا یکی از مراکز بود که می‌شد آندره (؟) را دید یا دیگران.  دیگران مثل همین ژان کلوویچ را ببیند، مادورد را ببیند. من اصلاً می‌توانم صورت کمیته را و اعضای کمیته را، اولین جلسه که تشکیل شده است، بعد که تحلیل رفته برای شما پیدا کنم و به شما بدهم که اصلاً این کمیته از چه کسانی تشکیل شده و چگونه راه رفت. چگونه کار کرد برای اینکه چیز خیلی مهمی بود.

س- خیلی ممنونم از لطف‌تان. آن کار را می‌توانیم انجام بدهیم. اما راجع به ادامۀ مصاحبه‌مان. من دلم می‌خواهد که برگردیم و در مورد مطالبی که شما دارید دربارۀ شروع فعالیت‌های شما با بنی‌صدر و حبیبی و قطب‌زاده برای ما بگویید.

ج- بله. این در حقیقت می‌دانید مثل یک جملۀ معترضه آمد که من بگویم این‌ها حتی امضا هم برای نجات ایرانی‌ها به ما ندادند.

س- این چیزهایی را که فرمودید بسیار مفید بود.

ج- فقط این بود و الا مسئلۀ سارتر خودش مسئله‌ای است جداگانه. مسئلۀ علی‎حده‌ای است. ما با این آقایان به اصطلاح ملی جبهه سوم که خودشان اصرار داشتند که جبهه سوم هستند، پنج یا شش نفر بودند اینجا که آقای بنی‌صدر بود، آقای حسن‌حبیبی بود، آقای صادق قطب‌زاده بود، آقای عسکری بود، عرض شود به حضورتان، که خانه‌اش را هم به آقای خمینی داد که نشست در نوفل لوشاتو. خانۀ خانمش بود، چون زنش فرانسوی بود و آنجا منزل مزون کامباین، به قول خودشان، می گویند که شب‌های یکشنبه‎شان را می‌گذراندند. همان خانۀ خانمش را به آقای خمینی داد. این‌ها جماعتی بودند که خودشان را جبهۀ ملی سوم می‌خواندند.

س- احمد سلامتیان هم جزو این‌ها بود خانم؟

ج- نخیر. احمد سلامتیان را جدا خدمتتان عرض میکنم. احمد سلامتیان با این‌ها نبود ولی خودش را جبهه ملی می‌دانست با علی شاکری و جماعت تا حدی کنفدراسیون جبهه ملی اروپا، و جبهه ملی خارج از…

س- که بیشتر تحت نفوذ کمونیست‌ها بود؟

ج- تا حدی. تا حدی نظر چپ. آن هم بدون اینکه بفهمند. احمد سلامتیان را بگذارید کنار.

س- چشم. بعداً راجع به آن صحبت می‌کنیم.

ج- آن یک پدیده است. یک فنومن است. یک فنومن قابل توجه. قضیه اش خیلی ساده نیست. عرض شود که با این آقایان، با قطب زاده این وسط میانۀ بنده بعد از دوسه سال به هم خورد. قطب‌زاده شروع به لاس زدن با کمونیست‌ها کرد. بنده هم اصلاً از نقش قطب‌زاده اصلاً خبر نداشتم و او را یک ملی می‎دیدم که می‌گفت پاسپورتم را هم از من گرفتند و توی جیبش پاسپورت سوریه هم داشت. می‌رفت سوریه و می‌آمد بدون اینکه من بدانم که او عضو اَمَل است و سوابقش چیست. برای من مردی بس متشخص و راستگو و عضو جبهه ملی. مرحوم دکتر شایگان روزی در خانۀ خود من بود که گفت این مال سیا است. قطب‌زاده و شاهین فاطمی هر دو مال سیای آمریکا هستند. شایگان نه دروغگو بود و نه مردی که قصه بسازد.

س- این را دکتر علی شایگان به شما گفت؟

ج- بله. مرحوم شایگان به بنده، و در یک دوره‌‌ای معلم من بود چون می‌خواستم حقوق بخوانم و یک‌سالی شاگردش بودم و حتی با خانمش بدری بسیار رفیق بودم، دختر شیبانی. خودش هم خیلی نظر تلطف به من داشت مکاتبه هم داشتیم.

س- آقای دکتر شایگان اینجا بودند که این را به شما گفتند؟

ج- بله پاریس آمده بود. بعد از مدت‌ها که اجازه دادند، به خانۀ خود من آمد و در اتاق خود من. خوب یادم هست که مخصوصاً دستش را هم بلند کرد و گفت واقعاً پناه بر خدا لعنت‌الله علی قوم‌الظالمین و گفت که این‌ها سالم و صادق نیستند.

س- این حدوداً در چه سالی بود خانم؟

ج- این اولین باری است که بعد از مدتها دکتر شایگان به اینجا آمد. عرض شود حضورتان که

سحدوداً؟

جحدوداً را میخواهم بگویم. به شما عرض میکنم شاید ۱۹۶۸ ، ۱۹۶۹ است. یک همچین وقتها است زودتر نمیتواند باشد. آخرین باری هم که آمد با آن پای خرد شده آمد به خانۀ من و گفت آمدم از تو خداحافظی کنم. من با این طیارهای خواهم رفت که مبشری را به ایران میبرد. ولی فکر نکن جز برای مصدق و زنده کردن نام او برای هیچ خیال دیگری

سشما بعد از انقلاب را میفرمایید؟

جبله همین انقلاب. آخرین بار هم بود. آخرین باری که دیدم و دیگر ندیدمش.

سپس برگردیم به موضوع فعالیت آقای قطب زاده

 ج- ولی با این آقایان. این آقایان با همدیگر بودیم. من کمکم دیدم قطبزاده سخت دارد حقه بازی میکند. اولاً با کمونیست‌ها ساخته است. آن‎طور ساخته که این‌ها واقعاً قبولش کرده‌اند. اومانیته می‌رود، پیام می‌برد، عصر اومانیته چاپ می‌کند، ژوریست دیوکرات می‌رود که مال آن‎ها است. وکیل از آنها می‌گیرد. عرض شود حضور شما با البلا وکیل معروف کمونیست‌ها رفیق شده، رفیق شب و روزی، با بوکه یکی از وکلای کمونیست‌ها رفیق شده و به ‌هر دری وارد می‌شود. بعد یک‌دفعه رفتم دفتر ژان‌پل سارتر، باز مطلب می‌آید، یکی از سکرترهایش به من گفت: “صادق قطب‌زاده کیست؟” گفتم تو از کجا او را می‌شناسی؟ گفت او آمده است و وقت گرفته است که من همه کاره‌ام، برای ایران این امور با من است که یک تلفنی باید بین من و ژان‌پل سارتر برقرار باشد. که ما خیلی خندیدیم. او به من گفت اینجا مگر کرملین است که با دولت دیگر… من گفتم آقا. گفت حالا قرار گذاشته است که دوباره بیاید و مرا ببیند. من دیگر این را توی بورو قبول نمی کنم. گفتم هرجا قرار گذاشتید من هم می‌آیم. و همین کار شد. توی کافه‌ای قرار گذاشت و من و آن همکارم با هم رفتیم و این از دیدن من به کلی وا رفت که من اینجا هستم و این دارد بازی می‌کند.

همان‎روز شب یا فردایش آمد خانۀ من. گفتم شما حق آمدن به خانۀ من را اصلاً ندارید برای اینکه شما یک آدم هفتاد‌و‌هفت ‌رو و متقلبی هستید. موقعی هم بود که دیگر زیاد لیبی می‌رفت و یاسر عرفات را می‎دید و دائماً سفیر سیار خمینی شده بود.

س- خانم خانلری شما یک سفری هم به نجف کردید و یک امانتی یا یک بسته‌ای یا پیامی، حالا خودتان توضیح خواهید داد، برای آقای خمینی به نجف بردید…

ج- نخیر از نجف آوردم.

س- و یا از نجف آوردید. در هر حال من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که شرح آن مسافرت را برای ما بگویید. بگویید که جزییاتش چه بود؟

ج- چشم. چشم.  این آقا هم شده بود سفیر سیار خمینی. خمینی مطرح بود برای این‌ها، نه به آن صورت. آقای خمینی است و مخالفت کرده است و گاهی هم یک تراکتهایی و چیزهایی هم میدهد و روزی از روزها، اتفاقاً از کسان من، عمۀ پیری دارم که برای زیارت می‌آمد وخیلی دلش می‌خواست من را ببیند و به اینجا هم نمی‌آمد. آقای خمینی هم مبحث شده بود، باید او را دید، بهانه‌ای شد برای بنده. ما این مسئله را که آقا چگونه می‌توانیم به عراق بدون ویزا…

س- بدون اینکه در گذرنامۀ شما منعکس بشود؟

ج- بــله. بدون اینکه در گذرنامه منعکس بشود بتوانیم برویم. سفیر عراق که در اینجا بود یک خانم آلمانی داشت که با شازده‌ مظفر فیروز ارتباط داشتند. من با شازده ‌مظفر فیروز هم نسبت خویشاوندی قاجار، سادات همه با هم. ..

س- بعد من راجع به ایشان از شما می‌پرسم. بگذاریم برای بعد.

ج- بله. من به ایشان گفتم آیا من می‌توانم یک گذرنامۀ غیرایرانی مثلاً عراقی بدست بیاورم. آیا تا این حد ممکن است؟ گفت:” بله. من سفیر را دعوت می‌کنم که بیاید اینجا. خانمش هم می‌خواهد فرانسه بخواند. می‌گویم این خانم تدریس فرانسه می‌کند که مثلاً تو به او می‌خواهی درس بدهی. بعد هم می‌گویم شب بیاید اینجا.” دعوتی کرد از آقای سفیر عراق و ما هم رفتیم و صحبت کردیم به اصطلاح فرنگی‌ها سمپاتیزه شدیم هر دو برای همدیگر. و ایشان پذیرفتند که به بنده ویزایی بدهند که این ویزا اصلاً به اسم من نباشد.ویزای یک خانم عراقی است که مادرش فرانسوی است. یک مرد عراقی زن فرانسوی گرفته و می‎رود. ما این را گرفتیم. این پاسپورت را گرفتیم و حرکت کردیم.آهان حالا دلیلش!سیالیست‌ها به‎خصوص پیشداد به من گفت: مولود باتمام قوا کاری بکن یک همچین مسافرتی حتماً بکنی. می‌روی به این مرد، الان خوب یک چیزی شده و او آنجا نشسته است، حالی کنی که آقا آخوند بازی نمی‌شود قضیه‌. سوسیالیست‎ها هستند و مردمان ساده هستند شما کاری بکنید…

س- دکتر امیر پیشداد به شما گفت؟

ج- امیر پیشداد. من رفتم با امیر پیشداد صحبت کردم. امیر به من گفت که تو وقتی می‌روی، رسماً بگو:”آقا ما تراکت تهیه می‌کنیم، تو قبول امضایش را بکن و از طرف تو حتماً مقام روحانیت شما را هم در نظر می‌گیریم و شما باید بدانید با آزادگان باید کار بکنید و غیر از این هم راهی ندارد.”

بنده قضیه را در آن‌موقع هنوز با قطب‌زاده ارتباط داشتم و قطب‌زاده هم که خوب سفیر او بود. به قطب گفتم که: “قطب، یک پیشامدی است برای من که شانسی دارم و می‌توانم که به نجف بروم. تو آیا یک توصیه‌ای می‌توانی به آقای خمینی بکنی که ما برویم آقای خمینی را ببینیم؟”

اولین حرفی که او به من زد گفت: ” از بنی‌صدر مطلب را پنهان کنیم، حتماً به بنی‌صدر نگو. ” نه معذرت می‌خواهم در اینجا یک اشتباه کوچک پیش آمد. قبل از قطب‌زاده با حبیبی. چون حبیبی را از این‌ها عاقل‎تر و آرام‌تر و حالا معلوم شد چه موذی نمره یک است. ولی واقعاً عاقل‌تر، پخته‌تر و در ضمن باسوادتر. مخصوصاً که من روی اسلام کار می‌کردم و با او بیشتر کار می‌کردم. برای اینکه او بیشتر اطلاع دارد. برای اینکه فقیه است خیلی فرق دارد با این‌ها. من به حسن حبیبی تلفن کردم و گفتم من با تو کار دارم. آمد پیش من و من با او در میان گذاشتم. گفتم من می‌‌خواهم بروم نجف. رفتنم هم به خاطر این است که خمینی را ببینم و هیچ کار دیگری هم ندارم. گفتم می‌خواهم ببینم مرد خدا چه می‌گوید. از چه حرف می‌زند؟ برای من سیاسی واجب است. من نمی‌توانم همین جوری نگاه کنم بگویند یک آخوندی آنجا است. اگر سیاسی هستند و الا دروغ است.

س- ایشان به شما گفتند که این را از بنی‌صدر پنهان کن.

ج- نه قطب‌زاده گفت. آن‎روز که من این حرف را گفتم ، من قصد نداشتم به قطب‌زاده بگویم. عرض کردم اشتباهی پیش آمده. حبیبی به من گفت که من فردا شب با یک نفر دیگر پیش تو می‌آیم. اسمش را نبرد. وقتی آمد دیدم با صادق قطب‌زاده است. گفتم با من پنهان‏کاری کردی؟ خوب می‌خواستی بگویی با قطب‌زاده می‌آیم. گفت راستش را بخواهید می‌خواستم اول به ‌خودش بگویم و ببینم آیا قبول می‌کند ؟ نمی‌کند؟ مصلحتش هست؟ نیست؟ این بود که گفتم او هم خیلی استقبال کرد و آمد. آقای قطب‌زاده آمدند. گفتم والله این است که می‌خواهم بروم و هیچ کار دیگری هم ندارم. من فقط از نظر سیاسی می‎خواهم خمینی و مصطفی پسرشان را که می‌گویند همه‌کاره‌شان است ببینم، والسلام. آیا شما کدام‌تان می‎توانید توصیه کنید. حبیبی گفت کار آقای قطب‌زاده است. قطب‌زاده گفت یک شرط دارد و آن اینکه یک کلمه از این مطلب را بنی‌صدر نداند. من که از رقابت‌های این‌ها اصلاً آگاهی نداشتم، چون من توی کار ملایی و مذهبی نیستم. این از نظر سیاسی بود که می‌خواستم آن مرد را ببینم، برای من مطلب دیگری نبود. یک نامه‌ای نوشت دربسته و چسباند و نوارپیچ کرد و دوپشته و این نامه را به ‌من داد. حالا مثلاً بنده باید هفتۀ دیگر بروم. اتفاقاً کتاب می‌خواندم، بدون توجه نامه و یک اسکناس ۵۰ فرانکی هم داشتم لای کتاب گذاشتم و بعد هم به‎کلی از خاطرم رفت. ای داد بر من !چه باید بکنم؟ دوباره آقای قطب‌زاده را خواستیم که والله قطب عزیز کاغذ تو گم شده است. یکی دیگر به ما می‌دهی یا نه؟ گفت چشم. دوباره نوارپیچ داد. بنده رفتم آنجا و به نجف وارد شدم. البته اول رفتم بغداد برای اینکه عمه‌ام هم آنجا بود. به‎‌ظاهر عمه‌‍‌ام هتل است و بغداد منزل دارد و می‌رود کربلا زیارت می‌کند و می‌آید. عمه آمده‌ام برای زیارت شما و فردا من می‌خواهم به نجف بروم. گفت نجف چه‌کار داری حالا؟ گفتم می‌خواهم بروم زیارت. مگر شما نمی‌خواهید بیایید؟ شما هم بیایید می‌خواهید بروید کربلا. گفت چرا می‌آیم مادر با همدیگر و خلاصه. .. تاکسی گرفتیم و رفتیم. من گفتم عمه من یک دوستی اینجا دارم که یک وقت فرانسه بوده است و با من رفیق است. شما تا مشغول زیارت‌تان باشید من این دوستم را باید ببینم. ما رفتیم. آن آقای واسط که به ما آدرس داده بودند به نام شیخ اسدالله خلخالی. می‌بینید تمام اسم‌ها حفظم است…

س- تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج- شیخ اسدالله خلخالی که این همه‌کارۀ خمینی بود. بنده با او تماس تلفنی گرفتم و او به من گفت که ساعت فلان تشریف بیاورید. بنده رفتم و دیدم خمینی توی حیاط، حیاط بدبخت و مفلوکی توی نجف، عرض شود به حضور شما، خیلی کوچک و یک زیلویی هم انداختند و دوتا مخده گذاشتند و خمینی هم فرم بودا چهارگوش روی یکی از این تشک‌ها نشسته بود.

س- در دوروبر خانه پلیسی چیزی نبود؟

ج- شاید بوده که من اصلاً توجه نکردم.

س- پس شما با پلیس اصلاً مواجه نشدید وقتی که واردخانه شدید؟

ج- نخیر. اگر هم دیده است که من آمده‌ام نمی‌دانم. من چادر سر کردم.

س- آیا خانه یک خانۀ بسیار حقیر و معمولی بود؟

ج- یک خانۀ خیلی تقریباً عادی که توی ایران در شهرستان‌ها پیدا می‌شود. یک همچین خانه‌ای بود که دورش چند تا اتاق داشت، هفت‌هشت‌تایی. از در که وارد می‌شدی راهرو داشت و توی آن راهرو ، آن آقا همان شیخ اسدالله خلخالی و یک دسته طلاب و… که در یک اتاق بزرگی نشسته بودند، من را به حیاط هدایت کردند.

س- شما چادر و این‌ها گذاشته بودید؟

ج- مخصوصاً، که اگر پلیس هست و الا چادر نمی‌گذاشتم. آنجا هم که رفتم چادر را از سرم انداختم…

س- جلوی خمینی؟

ج- جلوی خمینی چادرم را از سرم انداختم. البته او همیشه سرش پایین است و بالا را نگاه نمی‌کند. نگاه نمی‌کرد ولی مثل اینکه چادرم افتاد نه اینکه تظاهر کردم، چادرم سُر خورد و افتاد. یکی دو بار هم گرفتم خلاصه شروع کردم…

س- نامه را به ایشان دادید؟

ج- نامه را به آن شیخ دادم و شیخ به ایشان داده بود. ایشان هم وقت داده بود و من نشستم.

س- شما وقتی وارد خانه شدید یک مدتی یک جایی به انتظار نشستید؟

ج- نخیر. ابداً.

س- بلافاصله رفتید پیش خمینی؟

ج- بله. آنچنان وقت را گرفته بودند و وقت بود که من وقتی آمدم توی راهرو… آهان! در هتلی که من بودم آقای خلخالی گفت حتماً بیایم و شما را ببینم.

س- شما نامه را همان‎جا به ایشان دادی؟

ج- بله آقای خلخالی به دیدن من آمد. حرف زدیم، صحبت کردیم حتی گفت خانم چرا فرنگ زندگی می‎کنید؟ گفتم برای تحصیلاتم آمدم، دکترایم را دارم می‌گذرانم و از زندگی در ایران هم خوشدلی ندارم. برای اینکه با دستگاه شاه زیاد میانۀ خوشی ندارم. یعنی دروغ هم نگفتم واقعیت این بود، و این هستم. بعد از آنکه این را گفتم و با او صحبت کردم، یک آقایی هم به نام سید‌علی‌اکبر خراسانی هم همراهش بود و صحبت کردیم که او برگشت و به شیخ اسدالله گفت که: ” خانم، خانم معمولی نیست، خانم اهل سیاست است. ” گفتم نه من آمدم اینجا برای اینکه مجتهدی را که مدعی مخالفت با یک دستگاه ظلم است ببینم. و قرار گذاشت…

س- پس شما نامه را آنجا به او دادید؟

ج- نامه را دادم به او، رفت و تلفنی به من گفت که فردا ساعت فلان بیا.

س- پس آن‌موقع که شما وارد خانه شدید خمینی دیگر نامه را خوانده بود؟

ج- بله خمینی نامه را خوانده بود.

س- و شما هیچوقت متوجه نشدید که محتوای آن نامه چه بود؟

ج- چرا. اتفاقاً آن دیگری را توی کتاب پیدا کردم.

س- آه !بعدی را، بفرمایید. پس نامۀ اولی را پیدا کردید؟

ج- بله. نامۀ اولی را پیدا کردم. عرض شود خدمتتان، رفتم و ایشان هم مثل بودا روی تشکی نشسته من حرف‌هایم را زدم. خیلی دقیق گوش کرد که یک زن ایرانی دارد حسابی به او می‌گوید که آقا…

س- دقیقاً چه چیزهایی به او گفتید؟

ج- گفتم ” والله آقای خمینی شما الان یک منزلتی پیدا کرده‌اید و این منزلت را نگذارید به حساب اینکه مردم ناگهان فقط توجه به اسلام پیدا کردند، برای اینکه اسلام در آن مملکت هست و مردم هم کم‌و‌بیش وظایف‌شان را انجام می‌دهند. خوشبختانه تشیع هم که قانونش معین است هر کس مجتهد خودش را دارد، تشیع یک دموکراسی خاصی دارد. ولی اگر به شما توجهی هست برای این است که شما مرد مبارزی شدید. من با شما که حرف می‌زنم فکر نکنید فقط به عنوان اینکه زن مسلمانم و از ایران آمدم و با یک مجتهدی دارم حرف می‌زنم، نه آقای خمینی، من یک زن مبارز هستم و آمدم با یک روحانی مبارز می‌خواهم صحبت بکنم. می‌خواهم ببینم شما چه می‌خواهید بکنید؟ کار شما چیست؟ با چه گروهی شما کار می‎کنید؟ گروهی که من می‌دانم بیشتر شما کار می‌کنید همه مذهبی هستند و این مسئله نمی‌گذارد شما آن‌طوری که باید بتوانید حقیقتاً نقشه‌تان را پیاده کنید که خودتان می‌فرمایید دموکراسی اسلامی. به عقیدۀ بنده، دموکراسی برای همۀ مردم. حالا گفتم ما روی این با هم حرف نداریم. برای اینکه شما روحانی هستید و معتقدات‌تان هم کلمۀ آزادی. مخالفت با عدم آزادی برای من مطرح است. شما این را می‌خواهید به وسیلۀ چه کسانی بکنید؟ کسانی که دوروبر شما هستند مبارزه را نمی‌شناسند، مبارزه نمی‌دانند، مبارزه‌دان‌ها سوسیالیست‌ها هستند که بسیار وارد هستند به این قضیه. افرادی هستند که یک نوع آوان…

گفت: ” یعنی چه “. اینجا یک کلمه گفت: ” یعنی کمونیست‌ها را می‌فرمایید؟” گفتم نخیر بین سوسیالیست‎ها و کمونیست‌ها خیلی فرق دارد. سوسیالیست‌ها ایرانی هستند و برای ایران هستند ولی کمونیست‌ها برای ایران نیستند و به همین جهت هم بین ما جدایی است. ولی سوسیالیست‌ها تحصیل‌کرده هستند کار می‌دانند، زبان می‌‌دانند، مبارزه کردند، قواعد دارند. به علاوه من الان در فرنگ با بسیاری از اروپایی‌های آگاه سروکار دارم که می‌توانیم خیلی کار کنیم. می‌توانیم به کارهایی برسیم که واقعاً برای ایران مفید باشد. اگر شما بخواهید پایه را فقط روی این بگذارید که قضیه را از طریق مذهب و قرآن انجام بدهید، شما این را بدانید که دنیا همراهی نخواهد کرد. برای اینکه مردم. .. گفت: ” من مسلمان هستم و دنیا هم بخواهد یا نخواهد من می‌خواهم در مملکت اسلامی کار کنم.” گفتم: ” در مملکت اسلامی یعنی قانون قرن هفتم آقای خمینی؟ ” گفت: ” نخیر. ابداً” همان‌طوری‌که شما گفتید من حاضرم، من می‌خواهم برای همۀ ایرانیان کار بکنم. همین سوسیالیسم را هم تعلیمات قرآنی حالی خواهد کرد که همه چیز در قرآن هست.” من دیدم خیلی) ؟( است در حرف زدن و بااعتقاد این را می‌گوید. اصلاً آن آدمی که من از او آن چیزی را که می‌خواهم، گمان ندارم درآید. ولی در عین حال به نظرم بسیار موذی آمد، بسیار دورو آمد برای اینکه این نگاه نکردن، سر پایین انداختن، توی چشم کسی نگاه نکردن خودش علامت تقلب است. و در این آدم من واقعاً یک حالت موذیگری دیدم. بعد هم واقعاً دیدم فرانسوی‌ها می‌گویند ( ؟ ( است. یعنی مثل سنگ است. من نگاه کردم، مثل اینکه در این آدم نه روح هست، نه حرکت است، نه خون است، یک‌دفعه در ذهنم متبادر شد که این نکند همان Allat ] لات[ است. آن سه تا بُت سنگی اعراب جاهلیت منات و عُذا و Allat بودند که Allat شد الله برای اینکه آن‎ها ” ت ” را به کار نمی‌برند و به همین‌ جهت هم محمد اسمی که برای خدای القاسم الجبار خودش پیدا کرد Allat بود که جبارترین آن بُت‌ها بود. چون حتماً برای قربانی خون آدم می‌خواست، خون حیوان نمی‌خواست. من یک‌دفعه در ذهنم آمد که این اصلاً Allat است. یعنی آن بُت سنگی مکه است که به این‌ صورت درآمده است. یعنی در ذهنم آمد. هیچ برایش سمپاتی پیدا نکردم، هیچ امید به او نبستم، هیچ واقعاً برایم معنی نداشت. آمدم از او جدا بشوم توی راهرو سید مصطفی را. .. گفتم آقای سیدمصطفی نیستند؟ گفتم بهش که آقا به هر حال می‌توانیم در رابطه باشیم؟ گفت البته البته. آقایان هستند می‌آیند می‌روند و گفتگوهایی داریم. مطالبی هست. البته بنده در راه اسلام خدمتگزارم. من گفتم آقای سید مصطفی نیستند؟ گفت بود اینجا. نمی‎دانم. من آمدم بیرون دیدم توی راهرو سید خوش‌قیافۀ چاق و تنه‌داری ایستاده است. شیخ اسدالله گفت آقا سیدمصطفی که می‌خواستید این هم این حاج‌آقاسیدمصطفی. من سلام و علیک کردم. او ایستاد. خانم، فرانسه چطور است و صحبت … من وارد اتاق آنجا شدم. او هم آنجا نشست. من گفتم آقایان از من توضیح‌المسائل خواستند شما می‌توانید به من چند جلد از آن را بدهید؟ واقعاً هم همین بود.این‌ها توصیه کرده بودند و بسته‌ای را هم که گفتند آوردم این بود.

س- چه کسی به شما توصیه کرده بود؟

ج- آقای قطب گفتند برای ما اقلاً چهار دوره توضیح‌المسائل بیاورید. چهار جلد دو جلدی بود. فارسی‎های آن دوجلدی بود و عربی‌های آن یک جلدی. من گفتم که کتاب توضیح‌المسائل را. ..

س- شما کتاب ولایت فقیه را نگرفتید؟

ج- ولایت فقیه بعد آمد پاریس گرفتم.

س- بعداً گرفتید.

ج- بله بعداً گرفتم.

س- برگردیم به همان جریان خانۀ خمینی.

ج- رفتم آنجا نشستم. آقا سید‌مصطفی گفت خانم این دانشجویان اسلامی خوب کار می‌کنند؟ من شستم راه داد که این اتحادیۀ دانشجویان اسلامی از این‎ور وجه‌ش می‌آید. این‌ها هستند که دایر کردند و آنجا هی اتحادیه‌های دانشجویان جمعیت می‌شود و جمع می‌شود و پسر منتظری می‌آید. این‌ها یک وقایعی است به هم. گفتم بله بد نیست. گفت شما می‌بینید؟ گفتم بله بله. بنده تمام جلسات آن‏ها را می‌روم البته جلسات دانشجویان اتحادیه اسلامی درس…

گفت ولی خانم این‌ها باید آنجا بیشتر پروپاگاند کنند، تبلیغات اسلامی، عقاید آقا را رواج بدهند. من هم حالا برای اینکه از او حرف بشنوم گفتم بله البته. گفت خانم پاریس چطور است؟ گفتم والله پاریس مملکتی است با اینجا خیلی متفاوت و حرف‌هایی را که به خمینی زدم، به او هم زدم. گفت ولی خانم این درست است که شما می‌گویید می‌تواند سوسیالیسم… ولی اول باید اسلام‌شان را، تکلیفش را تعیین کنند. گفتم آقا اسلام مذهب رسمی ایران است. بنده مسلمان‌زاده‌ام و خانواده‌ام هم مسلمان بودند. به من گفتند اسلام. این صحبت نشد که، مگر نمی‌گویند شرع به ظاهر حکم می‌کند؟ من وقتی به شما می‌گویم مسلمانم یعنی مسلمانم. سوسیالیست هم وقتی می‌‌گوید مسلمان است مسلمان است.

گفت بله ولی… گفتم ولی ندارد. حالا هم مبارزات را ما می‌کنیم. شما خیال نکنید که آن اتحادیۀ دانشجویان و آقایان دیگر می‌توانند مبارزه کنند. مبارزه با ماست. گفت بله خانم خواهش می‌کنم. بنده خیلی ارادت پیدا کردم. در این وسط این احمد آمد. چند تا حرکات ابلهانه از او سر زد که او یکی خیلی خجالت کشید و گفت حاج‌احمدآقا شما را صدا می‌‌کنند. می‌خواست او را از سر وا کند، واقعاً به حالت جنون یک خندۀ جنون‌آمیزی کرد و گفت که صدا می‌کنند و او رفت. بنده دیگر آن وسط دیدم زائدم، فقط نگاه کردم. دیدم قریب ده‌پانزده نفر شیخ آنجا نشستند و یکی دوتایشان را بعد در اینجا در پاریس دیدم.

س- وقتی که خمینی به اینجا آمد؟

ج- بله. یکی من‎جمله منتظری پسر بود…

س- شیخ محمد؟

ج- بله. شیخ محمد که ما به او رینگو می‌گفتیم.او گفت خانم من پاریس می‌آیم و حضورتان شرفیاب می‎شوم. گفتم تشریف بیاورید آقا منزل خودتان است. گفتم آقا این توضیح‎المسائل را به ما بدهید و دادند. چهار دوره توضیح‌المسائل را گرفتم، عربی آن را هم گرفتم. گفتم عربی آن را برای خودم فقط گرفتم، برای آن‎ها خیر، حالا آقا یک دانه بسته ندارند که این‌ها را ببندند. من این کتاب‌های سنگین را… خلاصه کاغذبند کردند و ما هم چند لیره. .. به ما گفتند که پولش را بدهید و ما پولش را دادیم. و آمدیم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم بغداد. در بغداد یک پوستۀ چرمی خریدیم برای اینکه کتاب‌ها خیلی سنگین بود و من این‌ها را ریختم توی آن و درش را هم بستم. چون نمی‌خواستم عمه آن‌ها را ببیند که بگوید این‌ها از کجا آمده است و این چه مسئله‌ای است. این را هم بستیم. خلاصه من دیگر نخواستم خمینی را ببینم. اصلاً روحیه‌ام نخواست. هر ثانیه یک‌بار آمد سراغ من دوباره، آن سید علی‌اکبر خرسانی. گفت “خانم من خیلی ارادت به شما پیدا کردم و خدمت آقا دیگرنمی‌رسید.” بعد یواشکی برگشت و به من گفت:  “خانم شما پولی چیزی همراه داری؟” گفتم: ” یعنی چه؟ یعنی پول دارم به اندازه‌ای که اینجا خرج کنم.” گفت: ” نخیر برای آقا عرض کردم.” گفتم: ” من اینجا آمده‌ام برای زیارت و پولی هم کسی برای بنده نداده و عرض شود حضور شما که نخیر.” گفت: ” همین سوال کردم.” این هم برای من معمایی ماند. فکر کردم معلوم می‌شود هر کی آنجا می‎رود یک پولی هم آنجا می‌برد و می‌دهد خدمت آقا. ما که اهل این صحبت‌ها نبودیم. پول می‌دهند از اینجا و از آنجا، لیبی و غیره و ذالک بله.

بنده آمدم یک چند روزی در بغداد ماندم و عمه‌ام را دیدم و بلیط طیاره‌ام را گرفتم و برگشتم آمدم. شب که آمدم اتفاقاً طیاره‌ام ساعتش را به دخترم تلفن کرده بودم و خبر داده بودم. قطب تلفن کرده بود خانۀ ما، پرسیده بود مولود کی می‌آید؟ دخترم گفته بود فلان ساعت. من وارد که شدم دیدم قطب توی میدان طیاره است.

س- توی فرودگاه.

ج- توی فرودگاه آمده است عقب من. اِوا !آقای قطب چه کسی به شما گفت؟ گفت: ” والله هیچی من تلفن کردم خانه و میشانه به من گفت که شما می‌آیید.”

رفتیم خانه. اولین چیز گفت کتاب‌ها را آوردی یا نه؟ گفتم بله این هم سه‌دوره. که معلوم شد یکیش را بدهد به حبیبی، یکی را به بنی‌صدر بدهد یا به کسان دیگر بدهد. نمی‌دانم، به بنی‌صدر که گفته بود نه ولی خودش می‌گفت که…

س- شما خودتان آن کتاب را خواندید؟

ج- بله. همان بر سر آن. اول افتضاح بعد از کتاب بود که با آقای بنی‌صدر اصلاً دادوبیداد. و گفت خانم اینکه عقیدۀ آقا نیست. توضیح‌المسائل مال هر مجتهدی، مال هر مجتهدی که بنویسد. گفتم پس شما همان گندید که می‌خواهید توی حلقوم مردم بکنید. آخر این کتابی که سرتاپایش فقط و فقط از مسائل بسیار حقیر، آن هم به کثیف‌ترین شکل بیان می‌کند، این چه چیزی را می‌خواهد برای مردم بگوید؟ آخر خجالت آور است. صحبت‌مان خیلی زیاد شد و گفت: ” خانم اصلاً شما از کجا آوردید؟ شما کی خواندید؟” گفتم آقای قطب‌زاده به بنده داده. گفت: ” بله قطب‌ بیخود آورد داد. من گفتم اصلاً توزیع نکنید. گفتم به هرحال ما خواندیم و سر این توضیح‌المسائل واقعاً…

حالا تا بعد که فرانسوی‌ها ترجمه کردند و دادند به من که با فارسی آن تطبیق کردی، آن‎ها دیگر مسئلۀ بعدی است. تا آمدن خمینی که آن جریانش علی‎حده است. اگر بخواهید برای شما توضیحش را

می‌دهم که چگونه آمد و چگونه بود؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روایت کننده:  خانم مولود خانلری

تاریخ مصاحبه:  هفتم مارچ ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره:  ۳

 

س- خانم خانلری وقتی که شما از پیش آقای خمینی به پاریس برگشتید، آن نامه اول آقای قطب زاده را پیدا کردید؟

جبله. اتفاقاً کتابم را دست گرفتم که بخوانم، یک‌دفعه دیدم لای کتابم مثل اینکه یک اسکناس هست. بازش کردم دیدم بله یک اسکناس پنجاه فرانکی و نامۀ آقای قطب‌زاده توی آن است. نامه را باز کردم. وقتی نامه را باز کردم دیدم در آن نامه نوشته شده است که ” این خانم از ما نیستند، به هیچ وجه. مواظب مطالب باشید. به جریانات وقوفی ندارد به مطالب خود ما وارد نیستند، ولی خانمی هستند که در اینجا بسیار نفوذ دارند و خیلی از ایشان می‌شود استفاده کرد، استفاده‌ای که ما خودمان هم می‌کنیم. رابطه‌های بسیار دارند و شما مواظب گفتارها باشید.” بنده کاغذ را که باز کردم دیدم واقعاً، فکر کردم که این آدم دروغگو و متقلب است، زمینۀ جدایی‌مان هم از آنجا فراهم شد که این به من دروغ گفته به این پایه. حالا نقشه‌هایی که خودشان داشتند، همین رفتن مثلاً لیبی و یاسر عرفات و فلسطینی‌ها چگونه بیایند، از مافیای ایتالیا ببرد آنجا معرفی کند که آقا برای کشتن هست. پول‌‌هایی که می‌دادند، حالا اگر سیا هم می‌داد، چه عرض کنم. ولی لیبی پول‌هایی که می‌داد و این می‌برد، و دولت عراق می‌پذیرفت.

غرض این بوده است که من جزو جماعت نیستم و نباید از این مطالب که بین خودشان هست آگاهی پیدا کنم. پس بنابراین من هم فهمیدم که تا اندازه‌ای سکوت و مطالبی که واقعاً به سطحی گذشت، نتیجه‎اش این بوده است که من از خود این‌ها نیستم. وچون از خود این‌ها نیستم این نمی‌تواند الان واقعاً بنشیند بگوید خانم بله نقشه‌مان این است، فردا چنین خواهیم کرد و فلسطینی‌ها به ما چنین… بعدها ما فهمیدیم این‌ها قرارومدار با یاسر عرفات بسته بودند که فلسطینی‌ها قبل از هرکس به ایران رفتند، تمام این‌ها آنوقت دیگر مطالبی بود که ما اینجا در پاریس به آن آگاهی پیدا کردیم.

س- حالا لطف بفرمایید به ما بگویید راجع به کمیته برای دفاع از حقوق بشر درایران. منظور من آن

سازمانی است که شما و آقای بنی‌صدر و آقای امیر پیشداد و حسین ملک و حسین مهدوی با همدیگر شروع به فعالیت کردید. چگونه این سازمان را به وجود آوردید؟

ج- برای اینکه ما فکر کردیم حقیقتاً مرتب نشستن و آمدن آقای قطب‌زاده و آمدن آقای بنی‌صدر و گفتگو با دانشجویان و اتحادیۀ دانشجویان مسلمان و غیره، این دردی از ما دوا نمی‌کند. ما باید یک کار سیاسی پیشرفتۀ خودمان را داشته باشیم، پس باید این را بنشینیم و برایش فکر کنیم. نشستیم و فکر کردیم مخصوصاً بنده و حسین مهدوی و امیر پیشداد. من گفتم چه فکر می‌کنید که ما یک حقوق بشر درست کنیم.

در این موقع، فراموش نکنید، آقای دکتر شایگان در آن سفری که آمدند، یک توصیه‌ای به من کردند که این احمد سلامتیان پسر خوبی است، بچۀ بافهم و باشعوری است، آنوقت بود که مورد توجهش بود و همان جبهۀ اروپا هم با ایشان و بچه‌های ایشان سروکار داشتند و دکتر شایگان در رأس‌شان بود. دکتر شایگان به من گفتند. من به احمد سلامتیان بنا به احترام دکتر شایگان. به احمد هم گفته بود که به فلانی تلفن کن. تلفن کرد و من وقت دادم آمد پیش من. قبلاً البته احمد سلامتیان را گاه‌به‌گاه اتفاقی می‌دیدم یا او کار داشت پیش من می‌آمد یا یک Communiqué ] اعلامیه[ مثلاً از سارتر بگیرید برای فلان کار یا فلان جلسه را داریم. .. این‎جور. یا ما امضا می‌خواهیم. بیشتر برای این قبیل کارها. وقتی البته سلامتیان آمد صحبت کردیم با همدیگر و دیدم واقعاً بچۀ فهمیده‌ای است، پسر فهمیده‌ای است، با شعور است و خردمندانه حرف می‌زند، صبر دارد، نطق نمی‌کند، میتینگ نمی‌دهد، حرف می‌زند، مطلب می‌گوید، مطلب می‌داند و مصدقی است و در عین حال خودش می‌گوید بنده از این ورا بالاتر آمدم و حالا به سوسیالیسم توجه دارم، با سوسیالیست‌های فرانسه ارتباط دارم که با مصدقی بودنش هم منافاتی نداشت. مصدقی بود و ما خیلی مصدقی داشتیم که سوسیالیست بودند.

س- بله.

ج- بله. این مسائل همه‌ش بود من‎جمله همین آقای دماوندیان که الان اینجا شما می‌بینید و با من همکاری می‌کند. ایشان یکی از همان‌ها بودند، یکی ازرفقای ما است. از رفقای ما که هم به سوسیالیسم اعتقاد دارد و مصدقی است به معنای واقعی. ایشان هم بود. ولی من واقعاً این پسری است که مدتی بود که پیش من می‌آمد، می‌رفت، حرف می‌زدیم. اینجا برای دانشجویانی که به خانۀ رادیو و تلویزیون حمله کرده بودند، دولت ایران زحماتی درست کرد و سلامتیان پیش من آمد و گفت خواهش از تو می‌کنم که یک کاری بکن. گفتم کار این است که من الان می‌روم به ژان‌پل سارتر می‌گویم که به این عمل فرانسه اعتراض کند که به چه مناسبت این‌ها را زندانی کردید. رفتم یک نامۀ بسیار عالی، ژان‌پل سارتر نوشت و به من گفت که به یکی از اعضای کمیته بنویسم. خطاب به کلود موریاک پسر فرانسوا موریاک بنویسم، چون خود من درد پا دارم و در این جلسه محاکمه نمی‌توانم حاضر بشوم. شما محاکمه کنید و بعد هم سخت به فرانسه، که حالا شاه هم در فرانسه قانون می‌دهد. آخرش هم نوشته بود که bien sur, pétrole oblige ]نفت ضرورت می‌آورد که این کارها بشود.[ نامۀ خیلی قشنگی.

من به کلود موریاک تلفن کردم. کلود موریاک آمد و نامه را آوردیم و در آن جلسه محاکمه رفتیم. سلامتیان خیلی تلاش برای آنجا کرد و جمعیتی را آورد و خیلی با زبر و زرنگی. وقتی که من از این حقوق بشر صحبت کردم سلامتیان می‌گفت من خیلی دلم می‌‌خواهد عضو باشم، من را می‌پذیری یا نه؟ گفتم من شخصاً بله. ولی من یک آدم دموکراتی هستم و تنها نمی‌توانم تصمیم بگیرم. من می‌گویم حتی سعی می‌کنم تحمیل هم بکنم. من صحبت کردم و آقای بنی‌صدر یک‌خرده غرغر زد که این خنجی است و فلان است و این آدم توی مکتب خنجی بار آمده است و ما نمی‌خواهیم. حسین مهدوی هم خیلی راضی نبود. من گفتم حسین جان اشتباه می‌کنی این آدم باهوشی است. پیشداد هم خیلی راضی نبود. گفت که در یک جلسه‌ای به من attaque ] حمله[ کرده ‌است.

گفتم این مسائل شخصی را کنار بگذاریم و ما به او احتیاج داریم. پسر بسیار خوبی است. یک کتابخانه‌ای هم دارد و ما می‌توانیم استفاده کنیم از اینکه تبلیغات‌مان را آنجا بگذاریم. خلاصه او را قبولاندم. او یک جلسه‌ای آمد و با این‌ها هم نشست و خلاصۀ مطلب، ایشان هم شدند جزو عضو هیئت اولیه. و در تمام مدت هم واقعاً در مقابل خودم، در مقابل وجدانم در تمام دوران چند ساله، سه سال که از دوران این گذشت، این جوان با صداقت با صمیمیت و با قوۀ فیل. باور کنید یک نیرویی در کار کردن دارد که اصلاً وقتی آدم این را با بنی‌صدر مقایسه می‌کند که دو ساعت طول می‌کشد پایش را بگذارد راه برود، واقعاً اعجاب‌انگیز بود. اتوموبیلی زیر پایش و نیاز پولی هم نداشت و واقعاً با من هم با کمال صمیمیت رفتار کرد. دیدم بچۀ قابلی است. هر فرانسوی می‌خواستم ببینم، وکیلی که می‌خواستیم ایران بفرستیم، نویسنده‎ای که می‌خواستیم ایران بفرستیم حتماً سلامتیان را با خودم می‌بردم. جلسۀ حقوق بشر که اینجا با حقوق بشر فرانسه تشکیل می‌دادیم، حتماً می‌آمد. آن‎وقت دوستانی هم پیدا کرده بود، همین ژوسمان که الان دبیر حزب سوسیالیست فرانسه است یکی از دوستان صمیمی‌اش است که در همان موقع درجلساتی، به علت دوستی با این می‌آمد، و الان ‌شنه هم که مال انترناسیونال بود می‌آمد. او واقعاً از ماشین زدن کار می‌کرد تا وقتی که با هم برای توزیع تمام اعلامیه‌ها می‌رفتیم. برای توزیع تمام بولتن‌هایمان که بولتن‌هایی داشتیم که واقعاً شاید پنجاه ، صد یا دویست صفحه…

س- آن‎ها را دیده‌ام و داریم.

ج- بله. تمام این‌ها را با هم خودمان می‌رفتیم توزیع می‌کردیم. توی کتابخانۀ عمومی می‌گذاشتیم می‌فروختیم. تا آمدن خمینی، سلامتیان در همین سلامت با بنده کار می‌کرد. آمدن خمینی نشان داد که یک arriviste ]جاه طلب [ است و یک اپورتونیستی است که حقیقتاً منتظر فرصت بود اول سنجابی البته، وقتی سنجابی آمد که او هم خودش البته وقتی آمد با سوابقی که ما. ..

س- من با سنجابی هم صحبت کردم.

ج- بله سنجابی آمد و دیدیم خانۀ همین سلامتیان وارد شد. سلامتیان از همین‌جا شد معاون سنجابی. یعنی کیفش را زیر بغلش می‌زد و مشغول نوشتن و وقت‌دادن. یعنی وزارت‌خانۀ سنجابی را در اینجا منظم کرد. بعد، آمدن خمینی است که آقای سلامتیان به استقبال رفت بدون شور با من. بدون مشورت با هیئت حقوق بشر به همراهی بنی‌صدر، یک‌دفعه اصلاً شد دایرۀ بنی‌صدر.

بنده که شنیدم به استقبال رفته است، شب رسماً از او مواخذه کردم که: ” شما به چه مناسبت بدون اینکه بگویید، بدون اینکه من خبر بشوم یا ما خبر بشویم، شما اینکار را کردید؟” با آنکه چندی قبلش به من گفته بود که فلانی: ” من وقتی که اینجا کار می‌کردم دکان پدر من را بستند. پدر من به من نوشت می‌آیم آنجا که با تو حرف بزنم و به تو بگویم که این رفتاری که می‌کنی به ضرر من تمام می‌شود. من گفتم تو بیایی من می‌روم جای دیگر. من مردی هستم خودم و خودم. و به خودم هم تکیه می‌کنم و ابداً کاری به کار تو ندارم. ” وقتی در مورد خمینی به او گفتم گفت: ” خانم من نمی‌توانستم نروم برای اینکه اگر پدر من بشنود با ایمانی که دارد با مذهبی که دارد که آیت‌الله خمینی وارد شده و من نرفتم، تف تو روی من می‌کند.” گفتم حالا من تف توی روی تو می‌کنم. برای اینکه تو در یک مسئلۀ بخصوص دوتا مطلب به من می‌دهی که یکی بابایم اصلاً اهمیت ندارد. یعنی مطلبش از من جدا است یکی اینکه بابایم تف توی روی من می‌اندازد. نه پس مصلحتت در این بود. که آقا غرق شد در دستگاه خمینی، غرق شدن آن‌چنانی که هر روز برود و سنجابی را ببرد. سنجابی آمده بود که به خاطر دعوتی که شده بود به کنگرۀ سوسیالیست‌ها برود. نگهش داشت که این مطلب به ذائقۀ خمینی خوش نخواهد آمد. برد آقا تا امضا گرفتن سلامتیان اقدام کرد. به‌ همراه بود و کرد و قطب‌زاده مخالف. فریاد توی باغ نوفل‌لوشاتو که اصلاً باز این جبهه ‌ملی‌بازی درآورده‌اند، چون او اولاً با سلامتیان کاردوپنیر بودند و بعد هم اصلاً قضیه این که جبهه ملی به صورتی تجلی کند. چون او خودش نهضت آزادی بود و عرض شود که مرید آقای بازرگان. عرض کردم که قطب‌زاده خود کتابی است علی‎حده. همۀ این مطالب به امروز و فردا و یک ماه هم نمی‌رسد. این یک تاریخ شخص به شخص است. ولی آن روز تا امضا. سلامتیان آقا شد یکی از اعضای، آن‎وقت البته من نوفل لوشاتو رفتم و دعوای شدید شد بین بنده و داماد خمینی. ..

س- شما چطوری به نوفل‌لوشاتو رفتید؟

ج- اولین بارش در کمیتۀ حقوق بشر بحث شد که آیا کمیته دلیگاسیون باید بفرستد یا نباید بفرستد؟ عرض شود چند نفر مخالف بودند و اکثریت موافق بودند که دلیگاسیون باید. ..

س- چه کسانی مخالف بودند؟

ج- از مخالفین یکی حسن مهدوی بود که با تمام قوا مخالف بود. پیشداد مخالف بود و می‌‌گفت رفتن ندارد. بقیه در حقیقت موافق بودند. حتی بچه‌های کمونیزمان مثل خسرو نراقی، مثل رضا ناظر، مثل…

س- حسین ملک چی؟

ج- حسین ملک گفت اکثریت هرچه بگوید، من اهلش نیستم و نمی‌آیم، همین‌طوری که می‌گویم. من اهلش نیستم و نمی‌آیم. ولی اکثریت اگر یک دلیگاسیونی را گفت که باید برود و انتخاب کردند و گفتند حتماً شما باید بروید…

س- شما را؟

ج- بله. گفتند شما دبیر حقوق بشر هستید و باید با ما بیایید. به‌علاوه کسی که حرف آنجا بتواند بزند شما هستید. شما هستید که می‌توانید حرف بزنید که سابقه هم دارد و آنجا هم رفتید و این آدم را هم می‎شناسید، البته این را همه نمی‌دانستند ولی آن چند نفری که می‌دانستند. بنده هم گفتم بسیار خوب. اولین باری که رفتیم این بود. رفتیم آنجا وایستادیم وایستادیم، خبری نیست. آقا، من یکی را صدا کردم. یک آقای ریش سفیدوسیاهی آنجا بود. آنجا گفتند آقای موسوی است. گفتیم آقا ما امروز وقت گرفتیم و وقت برای ما دادند. ما آمدیم و می‌خواهیم ایشان راببینیم. وقت دارند یا وقت ندارند؟ گفت خانم شما باید کارها را از اینجا اصلاح بکنید. شما حتی یک چارقد هم سر نکردید. گفتم آقا شما به چارقد من چکار دارید؟ به‎علاوه در وسط پاریس شما می‌خواهید درس چادر سرکردن به من بدهید؟ این را بگذارید برای مملکت خودتان یا برای خانوادۀ خودتان. چون من در مملکتم هم با این کار مبارزه می‌کنم. گفت اصلاً قانون اینکه… گفتم قانون را می‌دانید کلیسا هم که می‌روند یک چارقد سر می‌کنند. من هم یک دستمال توی کیفم هست توی اتاق که آمدم پیش آقای خمینی آن دستمال را سرم می‌کنم ولی بنده هیچ اجباری ندارم توی حیاط نوفل‌لوشاتو بنا بر میل شما چادر داشته باشم. باز رفتند و آمدند و احمد پسرش آمد و گفت آقا می‌گویند من از وقت خبر ندارم. بعد نوه‌اش آمد…

س- سید حسین؟

ج- سید حسین. بعد از کِی بود؟ بعد از نامه‌ای که ما نوشتیم و امضا کردیم و به ایران فرستادیم…

س- بله. نامۀ شما هست.

ج- چهار نامه.

س- داریم. امضای امیر پیشداد و حسین ملک و شما و حسین مهدوی است.

ج- بله. که این نامه را این‌ها خوانده بودند. سید حسین نوه‌اش آمد که خیلی هم به من به‌ قول خودش اظهار ارادت می‌کرد. گفت خانم خانلری شما با آن نامه یک‌ قدری در آخر در مورد اسلام بی‌لطفی کردید. گفتم در آنجا صحبتی که کردم خیلی آرام، خیلی ملایم، و خیلی متناسب، هیچ حرفی در آن نامه نزدم که به اسلام بد و ردی باشد جز اینکه گفتم قوانین، حرمت، و کار شما باید آن نامه را درست و حسابی بخوانید. بعد اشراقی دامادش درآمد و رویش را به من کرد و گفت: ” خانم شما اصلاً به اسلام عقیده ندارید.” من هم دیگر عصبانی شدم. گفتم: ” آخوند برو توی اتاق، ترب بخور و آروغ بزن. تو اصلاً حق دخالت در این کارها را نداری، اصلاً تو کی هستی و چه می‌گویی؟ شماها چه می‌گویید. ” بنده رفتم. بچه‌ها را گفتم. در این وسط یک‌دفعه آمدند بساط نماز خمینی را توی حیاط پهن کردند. من به بچه‌ها گفتم من رفتم. بچه‌ها هم به دنبال من، حتی سلامتیان ملاحظه‌کار و تا اندازه‌ای دنبال کار خودش، دنبال من آمد. چون آن‌روز با من بود و خبر دلگاسیون بود. آمدیم بیرون و بنی‌صدر دنبال ما دوید. بنی‌صدر دنبال ما دوید و مرا صدا کرد که: ” خانم قربان شما بروم چرا اوقات‌تان تلخ شد؟ اولاً بفرمایید برای نماز” گفتم: ” بنی‌صدر تو می‌خواهی من را تا حد دروغ ببری، تقلب ببری؟ مگر من نماز می‎‌خوانم؟ که بیایم بایستم توی صف نماز بخوانم.” رضا ناظر گفت”: آقای بنی‌صدر نماز بایستید بخوانید یعنی چه؟ ” مگر ما اهل نمازیم که نماز بخوانیم.” گفت بالاخره. .. گفتم: ” آهان!همان قضیه تقیه و تقلید. نه برادر، ما نیستیم. من آمده‌ بودم می‌خواهم سر به تن خمینی و تمام این دستگاه نباشد. بنده می‌روم رفقای من ‌هم می‌روند. حق با رفقایی بود که گفتند نباید آمد. من بی‌جا قبول کردم آمدم. ” بعد من را یواشکی صدا کرد. “من با شما یک حرفی دارم اوقات‌تان تلخ نشود. ” آخر شما چرا با این‌ها، این‌ها چند تای‌شان کمونیست شناخته‌شده هستند.” گفتم: ” آقا این‌ها رفقای بنده هستند و عضو حقوق بشر هستند. هر اعتقادی دارند اعتقادشان مال خودشان است. با بنده آمدند و احترام هم دارند. شما می‌خواهید قبول کنید یا قبول نکنید.” گفت: ” شما تنها. ” گفتم:  ” بنده ابداً تنها با آقای خمینی ملاقات ندارم دلگاسیون بوده است و ما درآمدیم. رفتیم نشستیم توی یک قهوه‌خانه و یک کاغذ شدیدالحنی بنده به خمینی نوشتم و بالای آن هم نوشتم:

” به این لباس به محشر نمود خواهی کرد. آقا اگر خیال کردید ایران کربلا است خیلی اشتباه کردید. ایران کربلا نیست و کربلا آن روزی که ایران بود، این نبود. ” این را هم به او حالی کردم که کربلا خودش ایران بود. کربلا آن روزی که ایران بود، دیگر این نبود. خلاصۀ مطلب، نامه را هم دادم همه امضا کردند. ما مقامی داریم و حقوق بشر هستیم، از حقوق بشر دفاع می‌کنیم، از نظر بین‌المللی شناخته شدیم. شما به چه حق می‌توانید قبول کنید که ما آنجا برویم و کسی ما را نپذیرد و بالا نیاورد که چارقد سر یکی نیست، چادر سر یکی نیست. شما چه حسابی کردید؟ خیلی شَدید. اون گفت کمش کن، سلامتیان حرف زد. گفتم این کاغذ باید برود و برنده هم سلامتیان است. یکی از رفقا هم همراهش می‌رود. می‌رود توی اتاق و می‎گذارد پهلوی خمینی و می‌آیی بیرون. سلامتیان گفت: “درست نیست. ” گفتم شما را می‌شناسند. شما هر روز آنجا می‌روید. کاغذ دادیم و پاکت کردیم، عرض شود خسرو نراقی هم با سلامتیان راه افتاد و رفتند توی اتاق و کاغذ را گذاشتند و آمدند. فردایش پسر منتظری آمد پیش من که خانم شما خُلق‌تان بیجا تنگ شده است، عصبانی شدید، به آقا درست حالی نکرده بودند، متوجه نبودند. خیلی اظهار تاسف کردند که:  ” عجب این همان خانم مسلمه‌ای است که به نجف آمده است؟ آخر این خانم مسلمۀ مجاهد.” گفتم: ” اولاً آقای منتظری، خیلی دربارۀ مسلمه بودنش اشتباه کردند. مجاهد لغت شما است و مبارز مال من. بله، من مبارز هستم ولی مسلمۀ مبارز نیستم…

س- مسلمۀ مجاهد.

ج- بله. گفتم: ” بنده مسلمۀ مجاهد ابداً نیستم. بنده یک مبارز چندین و چند ساله‌ام و از حزب اصلی خدانشناس هم شروع کردم یعنی عضو حزب کمونیست بودم ملت و ملیتم، رد کردم به دفاع از مصدق. حالا آن‌وقت هم که این‌ها نگفتند که با مصدق بد هستند. ” بنابراین بنده ابداً حاضر نیستم این حرف‌‌های شما را بشنوم.” ” خانم این حرف‌ها. من می‌خواهم این‌جا نماز بخوانم والان وقت تنگ است. قبله کجاست؟” گفتم: ” دم تور ایفل. همین تور ایفل که نگاه می‌کنی قبله است.” و ایستاد نمازش را بخواند، گفت: ” خانم اینجا مسجد هست من گرسنه هم هستم. نهاری؟”

گفتم: ” بفرمایید. هرچه داریم نهاری میل کنید.” ” خانم نمی‌شود. من آمده‌ام که شما را ببرم.” گفتم: ” بنده نمی‌آیم. شما آمدید بنده نمی‌روم. ” این بار بود و یک بار دیگر تصمیم شخصی برای فحش‌کاری. برای اینکه دیدم دیگر چاره ندارم، برای اینکه همین‌جور می‌نشینم و هر روز می‌بینم هر روز از این بری ‌می‎رسد و دارند واقعاً همه چیز را به صورت مذهبی و به صورت اسلامی و کم‌کم. .. آقای بنی‌صدر دید معرکه است، خیلی بد است. تلفن کرد که خانم من آنجا می‌آیم. یک روز با غرضی و منتظری و آیت‌اللهی و یک ‌دسته از این قبیل. بنده هم به آن احمد فروغی، همین خسرو نراقی این‌ها گفتم که شما هم بیایید بنشینید. آمدند صحبت‌مان شد. حکومت اسلامی. گفتیم آقا ما قبول نداریم، اصلاً و ابداً. غرضی گفت: ” چرا حکومت اسلامی؟ ” گفتم آقا جان حکومت نمی‌تواند با مذهب داخل بشود. من با مذهب هیچ دعوایی ندارم. در آن مملکت ما فقط اسلام نیست، انواع مذاهب هست یکیش هم اسلام. اسلام به علتی رسمیت پیدا کرده‌ است به درد من نمی‌خورد. مسئله این است که فرنگی از وقتی توانست حقیقتاً تمدن پیدا کند و به همه‌چیز برسد ، آن وقت بود که مذهب را کنار گذاشت، کلیسا باید کار خودش را بکند و مسجد کار خودش را. آقای بنی‌صدر خیلی از این حرف من دلتنگ شد و گله کرد و گفت تا من با. .. تا خبرها. به هرحال یک روزی، یک روزنامه‌نگاری “النهار” می‌خواست برود آنجا و با بنده هم دوست بود. گفت خواهش می‌کنم. گفتم حاضرم. رفتیم آنجا. اولاً روزنامۀ النهار عربی حرف زد آقا نمی‌دانست. انگلیسی حرف زد که آقا نمی‌دانست. صدا کردند و آقای بهشتی آمد و با آقای بهشتی صحبت کردند. آن‎ها حالا مسائلی است که خودش طولانی که بنده وارد نمی‌شوم. آقای خمینی توی اتاق و در اتاق هم باز بود. من هم شروع کردم به فریاد زدن که آقا شما مملکت را می‌خواهید برگردانید و به قرن هفتم ببرید، فکر کردید اسلام اولیه را انجام می‌دهید یعنی این خواهد کشید به کشتن و از بین بردن و خرد کردن تمدن. من ابداً حاضر نیستم قبول کنم به نام یک ایرانی به قدر یک آجری که آنجا مالکم و مدافعش هستم، اجازۀ چنین اعمالی را بدهم. آقای یزدی آمد جلوی من که: ” خانم چه خبر است که اینجا دادوبیداد راه انداختی، ادب خوب چیزی است.” گفتم: ” تو، پسر سیدمحمد قزوینی که هم تو من را می‌شناسی و هم من تو را، تو می‎خواهی به من ادب یاد بدهی؟ ادب اگر آمده است از خانۀ من آمده بیرون نه از خانۀ تو. تو چه ادبی می‎خواهی به من یاد بدهی؟ این‌‌قدر ابلهی که هنوز قزوین هست و می گویی یزدی هستم. تو فارسی را با لهجۀ آمریکایی حرف می‌زنی برای اینکه چند سالی رفته‌ای آنجا و به من هم دستورالعمل می‌دهی. بنده مخالفم.  با هر مذهبی مخالفم. برای من مذهب تریاک است.” گفت: ” آهان! بله کمونیست‌ها.” گفتم: ” کمونیست یا غیرکمونیست. هرکس حرف درست زد آن حرف درست است، من این حرف را می‌پذیرم. من مصدقی هستم نه کمونیست. ” گفت: ” من لاییکم. لاییکم. لاییک.” بنده هم می‌گویم: ” من لاییکم، لاییکم، لاییک. آمدم امروز هم داد بزنم و بگویم دروغ می‌گوید این مرد. یک عده هم آنجا ایستاده‌اند. دروغ می‌گویند این‌ها. و من آمدم به شما بگویم که دیگر گول نخورید، دیگر فریب نخورید.” یکی گفت: عایشه بس است. دیگر من آنچه دلم می‌خواست گفتم. روزنامه‌ النهار هم که فارسی نمی‌دانست، هاج‌وواج مانده بود از دادوبیداد و فریاد من. تمام شد و من آمدم بیرون و او هم آمد بیرون. کار شماست و این مرد خیلی ابله است. حرف‌هایی که می‌زند خیلی چرت است، این سیاست سرش نمی‌شود، چیزی نمی‌داند. این چه بازی است؟ وتو چه‌ت بود؟ من برایش شرح دادم. او گفت خانم خوب کردی. اجازه می‌دهی من این را بنویسم؟ گفتم هر کاری می‌خواهی بکنی بکن. صحبت‎هایی که من کردم می‌توانی ترجمه کنی. گفت اقلاً این… گفتم اقلاً اینکه یک خانمی مخالف است و می‌گوید من لاییک هستم نه مذهبی. گفت اسمت را بده. گفتم مختاری. من اسمم را از او پنهان نمی‌کنم. هر کاری می‌خواهد بکند.

س- این را منتشر کرد؟

ج- چه عرض کنم. من اتفاقاً خبری از او ندارم چون همان‌موقع می‌رفت بیروت. من در حقیقت از او، اسمش هم تکی‌الدین بود، چیزی ندیدم. خیال می‌کنم برای اینکه آدم خیلی پیشرفته‌ای بود و مترقی بود.

خلاصۀ مطلب، دیدار ما با ایشان یک ‌بار دیگر هم با یک فرانسوی که باز به همین جنگ مبدل شد. دیگر ندیدم و دیگر هم نرفتم و در آنجا هم اسم عایشه را به من داده بودند. من هم گفتم من خیلی خوشحال هستم برای اینکه اگر در اسلام یک زن جالب و قابل توجهی هست، عایشه است. من نمی‎خواستم چیز دیگری باشم و اگر هم می‌گویید عایشه، بگویید عایشه.

س- این کمیته برای دفاع از حقوق بشر و پیشبرد آن در ایران، کارش بالاخره به کجا کشید؟

ج- این تا بعد از خمینی هم، تمام مدت که البته کار کرد. خمینی که رفت ما اولین اعدامی را که کردند، از نصیری و از هویدا و نادر جهانبانی و ربیعی و غیره بود. بنده با رفقا صحبت کردم، البته دیگر بنی‌‌صدر این‌ها رفته بودند. بنی‌صدر نبود، سلامتیان نبود ولی رفقای دیگر ما بودند و یک جلسۀ مفصلی گذاشتیم و جمعیت کثیری هم آمد و این طرز کشتار را محکوم کردیم. یعنی واقعاً دیوان بلخ. ولو که نصیری سرتاپا گناه، این حق دارد. بر طبق کار ما، بر طبق کار حقوق بشر وکیل داشته باشد. حق است که هیئت منصفه حضور داشته باشد. یعنی چه؟ نخست‌وزیر ۱۴ سالۀ یک مملکت که هزاران اسرار در دلش هست آدم با یک تیر خلاص کند. این مسئله علاوه بر آنکه حقوق بشر اجازه نمی‌دهد سیاست ما هم می‌گوید توی این بازی است. خواستید افرادی را، دستور بود. شما خواستید افرادی را که. ..این یک جلسۀ مفصل بود که خیلی هم جمعیت آمد که من هم آن‌شب صحبت کردم. عرض کنم حضور مبارک‌تان، امیر پیشداد هم بود از رفقا.

جلسۀ بعدی گذاشتیم از برای اولین حقوق مجاهدین، باز جلسه گذاشتیم. بعد برای نزیه گذاشتیم وقتی که نزیه و آن قضیۀ نفت…

س- بله.

ج- برای نزیه یک جلسه گذاشتیم. بعد برای چادر زنان که واقعاً از جمعیت دیگر نمی‌توانم برایتان بگویم که چه خبر بود که مجبور شدیم جایی را که گرفته بودیم کوچک بود، برویم به سان‌سیه که اصلاً یک جای وسیعی است و مدرسه است و روی نیمکت‌ها نشستند. بعد آن آقا در حقیقت اعضای ما رفت. در حقیقت اعضای حقوق بشر، عدۀ زیادیش که قابل توجه بودند. آقای سلامتیان که در آن دستگاه غرق شد، هیچی دیگر که یکی از آنهایی بود که کار می‌کردند. بنی‌صدر که تا اندازه‎ای، از شما چه پنهان، منبع پولی بود برای اینکه پنج درصد حق‌امام دست او می‌آمد، چاپخانه دست او بود، برای اینکه آن‎ها برای کتاب‌های اسلامی‌شان، ما برای تمام کارهای‌مان از آن چاپخانه استفاده می‌کردیم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روایت کننده:  خانم مولود خانلری

تاریخ مصاحبه:  هفتم مارس ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره:  ۴

 

ادامه مصاحبه با خانم مولود خانلری در روز جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۶۲ برابر با نهم مارس ۱۹۸۴ در شهر پاریس-فرانسه، مصاحبه کننده ضیاء صدقی

 

س- امروز خانم مولود خانلری می‌خواهم اسم یک‌عده از اشخاص را ببرم و می‌خواهم از شما تقاضا کنم شما خاطراتی که از این اشخاص دارید، برای ما بیان بفرمایید. همچنین حداقل یک موردی را که شما به طور دقیق از آن اطلاع دارید که در واقع مبین شخصیت این اشخاص است برای ما توضیح بفرمایید. اولین کسی را که از شما می‌خواهیم که مطالبی راجع به ایشان برای ما بفرمایید خانم مریم فیروز است.

ج- عرض شود که من خانم مریم فیروز را از بسیار جوانی شناختم. موقعی که او در مدرسۀ ژاندارک بود و من در مدرسه زرتشتیان. ولی همین تناسب. نسبتاً که خانواده‌ها همدیگر را می‌شناسند به این طریق، نه به فرم اینکه با هم دوست باشیم. عرض شود حضور شما، خانم مریم فیروز شوهر کرده بود و زن سرتیپ ‌اسفندیاری پسر حاج‌ محتشم‌السلطنه ‌اسفندیاری شده بود که محتشم‌‌السلطنه‌ اسفندیاری رییس مجلس شورای‌ ملی عصر رضاشاه ‌پهلوی بود و خانم مریم وقتی که من او را دیدم، از اسفندیاری طلاق گرفته بود و در دوران شوهرداریش با آقای اسفندیاری من هیچ وقت او را ندیده بودم. ولی بعد از آن برای من خیلی هم عجیب بود که اولین بار ایشان را در کلوب حزب توده ملاقات کردم. چون طرز تربیت و زندگانی مریم فیروز در خانۀ پدری مانند فرمانفرما و آن خانوادۀ خلاصه اشرافی ایران و بعد هم عروسی باز هم با پسر یک خان‌زاده اشرافی دیگر، به نظر نمی‌آورد که می‌توان مریم فیروز را در کلوب حزب توده دید.

 

س- این را که می‌فرمایید در چه سالی است؟

ج- عرض کنم خدمتتان، تا آنجایی که بنده به خاطر دارم این در سال ۱۳۱۵ یا ۱۳۱۶ است.

س- در سال ۱۳۱۵ یا ۱۳۱۶ که حزب توده نمی‌توانست کلوب داشته باشد.

ج- چرا حزب توده در سال، عرض شود حضور شما، ببخشید خیلی اشتباه کردم.

س۱۳۲۵-؟

ج- زودتر، زودتر. درسال ۱۳۲۴ ، ۱۳۲۵بود.

س- بله باید آن موقع بوده باشد.

ج- بله ۱۳۲۴، ۱۳۲۵.  من با یک مسئلۀ دیگر اشتباه کردم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- زندان عبدالصمد کامبخش بود یک‌دفعه در ذهنم تداعی معانی شد. چون یک‌ وقتی هم صحبت نامزدی مریم برای عبدالصمد کامبخش در طفولیتش شده بود. روزی که دنیا آمده بوده، شازده عبدالممالک عبدالصمد کامبخش را می‌برده است به روسیۀ تزاری که به مدرسه بگذارد. در آن‌موقع عبدالصمد شاید هشت‌سال یا نه‌سال داشت.

س- بله آن‎ها را فرمودید.

ج- بله آن نامزدی برایشان پیش آورده بوده بین پدرها. .. یک‌دفعه تداعی معانی شد. عرض شود خدمت شما که خانم مریم فیروز را ملاقات کردم و حقیقتش این است که سوال کردم از سرهنگ محمود کیا برادر اخترخانم کیا که خانم عبدالصمد کامبخش بود. ارتباط من با آن خانواده ارتباط فامیلی بود. از سرهنگ محمودخان پرسیدم چگونه است که مریم فیروز اینجاست. گفت با نوری برادر من خیلی دوست است و دوستی‌شان هم به علت این است که نورالدین مشغول یک نقشه‌ای است برای زمین باغی که خانم مریم فیروز دارد برای ساختمان. گفتم این قضیه نمی‌تواند که خانم مریم فیروز را به کلوب حزب توده بکشاند. گفت امشب در کلوب حزب توده جشن است، و نوری هم مریم را دعوت کرده است و او هم آمده است. درست بعد از همین ملاقات، در حقیقت مکرر مریم فیروز را دیگر دیدم برای اینکه خیلی وقت در ” وکس ” او را می‌دیدم، خیلی وقت در کلوب می‌دیدم. تا اینکه قرار کردیم یک دوره‌ای خودمان داشته باشیم. درحقیقت زنانی که عشق وعلاقه به این راه داریم و در این راه هستیم، یک دوره‌ای داشته باشیم. در آن دوره یادم هست از اعضای حزبی، خانم‌های حزبی که با هم شرکت می‌کردیم خانم کامبخش بود اختر کیا که خواهر نورالدین کیانوری بود، مریم فیروز بود، اعظم سروش بود که بعدها زن قاسمی شد، اسم خانوادگی خودش صارمی بود. عرض شود که نجمه علوی بود که زن رزم‌آور بود. آن‎هایی که یادم هست، باز منیر علوی بود، یک خواهر دیگر بزرگ‌علوی که ما همدیگر را…

س- کدام علوی؟

ج- بزرگ علوی. آقای بزرگ علوی سه خواهرش را من می‌شناسم. خیال هم نمی‌کنم خواهران دیگری داشته باشد. شاه‌زنان بود که زن سرهنگ وزیری بود، منیر بود که شوهر نداشت، نجمه بود که هم‎سن‎وسال‌ من بود و با هم رفیق بودیم و خانم یک افسری بود به نام رزم‌آور که جزو افسران آذربایجان فراری شد و به روسیه رفتند و بعد به باکو بودند و بعد به بغداد برگشتند که آن خودش مسئله‌ای است علی‎حده. ولی در آن دوره‌ای که ما با هم داشتیم و نجمه هم با ما بود، شوهرش فراری بود ولی نجمه خودش با ما بود و در حزب زنان هم که متعلق به حزب توده بود. ولی البته به ظاهر ‌امر آن‎قدر به آن شهرت نمی‌گفتند. حزب زنان حزبی است مترقی و خانم مریم فیروز هم عضو حزب زنان بود و حتی جزو هیئت رییسه که یکی هم همان شاه‌زنان خواهر بزرگ علوی بود و یکی خواهر شازده سلیمان‌میرزا که پرنسس به او می‌گفتند، خانم زهرا بیات بود. این‌ها همه در حقیقت هیئت رییسۀ حزب زنان بودند.

س- این حزب زنان بخشی از حزب توده بود؟

ج- بله طبعا. بدون تردید بله.

س- یعنی در واقع سازمان زنان حزب توده بود؟

ج- حتماً بله. درست مثل سازمان زنان حزب کمونیست اینجا. نهایت اینجا چون حزب کمونیست آشکار است و حزب زنان هم آشکار، آنجا حتی‌الامکان آن حزب حزب توده بود. و شما می‌دانید که اولین قانونی هم که نوشتند خودشان را مشروطه معرفی کردند، قانون مشروطیت را…

س- این‌هایی را که شما نام می‌برید همه از خانواده‌های اعیان و اشراف بودند.

ج- همه‌شان بله. یعنی شازده عبدالصمد کامبخش، شازده ایرج اسکندری، حتی آقای رادمنش که یکی

از فئودال‌های درجه یک مازندران و خودش داماد یزدی بود که خانوادۀ آن‎ها هم اولاً دکتر یزدی خودش عضو بود. شیخ محمد یزدی که در ثبت اسناد ایران هم مقامی ارجمند داشت پدر زن رادمنش بود، که مهین رادمنش دختر یزدی بود، برادر زادۀ مرتضی یزدی. عرض شود آن دوره را ما داشتیم این دوره زن بود.

من خانم مریم فیروز را می‌دیدم. در این‌موقع خانم مریم فیروز زن کیانوری نبود، با. ..درحقیقت زندگانی می‌کردند در یک خانه…

س- بدون اینکه ازدواج کرده باشند؟

ج- بله. در یک خانه که این خانه از خانۀ من دور نبود برای اینکه من در خیابان پهلوی می‌نشستم، من در کوچۀ شیخ هادی خیابان پهلوی می‌نشستم در آن موقع، و ایشان در سه‌راه پهلوی بود. تا آنجا که یادم می‌آید خانه‌ای بود که بالکن بزرگی داشت و گاهی هم شب‌نشینی به نفع حزب توده می‌داد. بالکن، بالکن بزرگی بود که در آن بالکن می‌شد کاملاً، عرض شود، رقصی کرد و مشروبی خورد و خلاصه پول کوچک یا بزرگی تا اندازه‌ای به‌قدر قدرت هم برای صندوق حزب جمع‌آوری می‌شد. و در آن مدت که تقریبا شاید بیش از یکی‌دوسال، صورت دوستی ما و هم‌عقیدگی ما طول کشید. مریم عضو رسمی سازمان زنان بود و بنده نبودم. بنده به شما گفتم که هم شوهر من مخالف بود و هم خانوادۀ من. منتهی تمام ارتباطات من، ارتباطات شخصی و تاحدی پنهان از خانواده‌ام بود ولی قلباً با آن‎ها بودم. هیچ شکی در آن نیست، قلباً با آن‎ها بودم و آنچه هم از دستم برمی‌آمد می‌کردم. بنده عضو نبودم ولی آن‎ها همه عضو بودند. و البته با اینکه من نبودم ولی با این محرمیت با من رفت‌وآمد می‌کردند و دوره داشتند و خانۀ من می‌آمدند. یعنی در حقیقت من را از خود می‌دانستند نهایت عذر من را هم می‌دانستند.

س- می‌توانید یک مورد به‎خصوصی را به یاد بیاورید که مبیّن شخصیت خانم مریم فیروز باشد، از آن خاطراتی که دارید؟

ج- که در حزب شخصیتش را بخواهم به عرض‌تان برسانم؟

س- یک مورد در همین روابط سیاسی و دوستی که شما با همدیگر داشتید، آیا یک مورد خاصی به نظرتان می‌آید که در آن مورد خانم مریم فیروز رفتار خاصی از خودش نشان داده باشد که شما آن را برای ما توضیح بدهید که آن خاطرات شما مبین شخصیت ایشان باشد.

ج-برای من اولین بار یک مراسم هشتم مارس بود که مریم فیروز نطق می‌‌کرد و راجع به زن و حقوق زن…

س- در کجا؟

ج- در سالنی که برای. ..درست نمی‌توانم به یاد بیاورم که سالن مال همان حزب زنان بود یا اینکه جایی را اجاره کرده بودند، سالن بزرگی بود. خوب یادم هست، جمعیت بسیار زیادی هم آمده بودند، بسیار زیاد. در آن روز خانم فاطمه سیاح هم خوب یادم هست که پهلوی من نشسته بود و خانم بدرالملوک بامداد هم پهلوی من نشسته بود. آنچه که از جلسه یادم هست این خانم‌ها طرفین و من وسط این‌ها نشسته بودم که خیلی جوانتر بودم. عرض شود حضورتان، مریم فیروز که زن برادرش صفیه خانم فیروز هم آمده بود، در آن روز عده‌ای از فامیلش بودند که معلوم بود مریم دعوت کرده بود، این‌ها هم حضور داشتند. صفیه خانم خانمِ سرلشکر محمدحسین‌میرزا فیروز را خوب یادم هست که بود، برای اینکه وقتی مریم تبریک گفت آن‌ جلوی سِن من نشسته بودم. در آن‌روز در مریم چند چیز توجهم را جلب کرد. یکی اولاً اینکه حضور داشت، خودش صاحب یک حضور بود. یعنی یک شخصیت و حضوری داشت که توجه را جلب می‌کرد بدون تردید. یک زیبایی که خود آن را هم زیبایی کلاسیک و واقعاً می‌شد نمره داد که زیبایی است که آدم به آن توجه دارد. بعد برای من واقعاً گفتارش بسیار بسیار قشنگ و شمرده و حساب شده، یک حالتی که بیشتر من را جلب کرد خیلی تازه بود. اصلاً مدل معمولی که خانم‌ها نطق می‌کردند حتی همان خانم زن‌برادرش صفیه‌خانم که غالباً آن کار را می‌کرد نبود. خیلی تازه بود مثل شعرهای تازه. یعنی درست مثل شعر تازه صحبت می‌کرد. چندین قصۀ کوتاه کوتاه را به این مسائل وصل می‌داد ربط می‌داد و خیلی حرارت به‌خرج می‌داد و بسیار این صحبتش و حضورش و صورتش و شخصیتش برای من در آن روز به‎خصوص بیش از هر وقتی برجسته بود. ولی عجیب بود که من در تمام این گفتار یک نوع خودنمایی یک اصطلاحی فرانسوی‌ها دارند se faire valori, se faire croire که قیمت خود را عرضه می‌کرد یعنی من دارای قیمت هستم به من توجه کنید و این را باوراند.

این را در همان حال با admiration و محبت واقعاً به او نگاه کردم. این دو حس هم در من بود. اینکه یک نوع خودش را یک سروگردن از دیگران بالاتر می‌بیند، طرز تربیت خانۀ فرمانفرما بود. خود او درش این حس بود؟ یا واقعاً بود ، نمی‌دانم. زمینه مساعد بود که این‎طوری عرضه بشود. یکی دیگر اینکه به این گفتار مطمئن بود، اطمینان داشت به اینکه ” من می‌دانم و می‌توانم عرضه کنم و می‌توانم بگویم.” خلاصه به شما می‌گویم یک نوع خودخواهی و خود را بالاتر دیدن را هم آن روز در او دیدم. ولی همان‌طوری که به شما می‌گویم حضور داشت و عرض شود حضورتان، که جرأت بیان داشت. برای من آن‎قدر که عرضه می‌کرد، در آن روز اقلاً آن‎قدر در او باور نمی‌دیدم. توجه می‌کنید؟ من آن‎قدر که می‌دیدم بیان می‌کند، آن‎قدر باور در او به امر پرولتر و کارگر و زحمتکش و بچۀ تحصیل‌نکرده و… ندیدم. نه آن اندازه‌ای که با آن حرارت بیان میکرد. من آن بیان را قبول داشتم ولی یک احساسی در من بود که خود او به این گفتار خودش آن اندازه باور ندارد. چه بسا در آن موقع او تازه وارد حزب شده بود و آن‎قدر یعنی حقیقتاً هنوز نخوانده بود یا اطلاعاتی نگرفته بود و ایمانش محکم نشده بود، نمی‌دانم.

س- آن موقع از شوهر اولش طلاق گرفته بود؟

ج- بله بله. مدتی بود طلاق گرفته بود و ) ؟ ( آنجا زندگی می‌کردند. در آن خانۀ سه‌راه شاه زندگی می‌کردند و عروسی آنها. .. البته گفتگوی عروسی‌شان خیلی شوتز خیلی اعتقاد داشت. و من خوب یادم هست که حتی خود من یک‌بار از طرف کامبخش مأمور شدم با مریم و با کیانوری هردوشان حرف بزنم برای اینکه کامبخش به من گفت که مسئله برای حزب قابل توجه است، قابل دقت است برای اینکه حزب ما یک حزبی است که در هر حال برای این‌هایی که می‌خواهند برای ما پاپوش بدوزند دنبال بسیاری مطلب می‎گردند و ما نباید کاری بکنیم که فردا صحبت‌هایی شود که: آقا این‌ها بدون عقد و نکاح با هم زندگی می‎کنند و بلشویکی و زن شریکی و این مسائل بخواهد توی دهن‌ها بیفتد. لهذا مخصوصاً خوب یادم هست که به من گفت تو که با مریم دوست هستی، هم به مریم و هم به نوری بگو. ما به کیانوری ” نوری ” می‎گفتیم و اسم کوچکش هم نورالدین است. در انتیمیته ما نوری می‌گفتیم و حال آنکه مریم به او فقط کیا می‌گفت، او را کیا صدا می‌کرد. ولی من بنا به نزدیکی خانوادگیم همان‌طوری که خواهرش و شوهرخواهرش و مادرش او را صدا می‌کردند، من هم به او می‌گفتم نوری.

س- شما بعد از اینکه از ایران بیرون آمدید، آیا باز هم خانم مریم فیروز را دیدید؟

ج- هیچ وقت ندیدمش.

س- شما با مظفر فیروز آشنایی داشتید؟

ج- خیلی زیاد، بسیار زیاد، بله.

س- ایشان را چه جور آدمی دیدید؟ چه خاطراتی از ایشان دارید؟

ج- عرض شود خدمت شما که آقای مظفر فیروز را من البته وقتی در حزب توده دیدم، حزب توده نظر خوشی نسبت به او نداشت و هرگاه هم صحبت از او می‌شد او را یک آنگلوفیل و یک مقداری هم خلاصه جاه‌طلب و اپورتونیست به حساب می‌آوردند.

س- ولی تماس‌‌هایی با ایشان داشتند؟

ج- البته. تماس‌ها بدین قرار بود…

س- و همکاری هم با ایشان داشتند.

ج- مظفر فیروز این اصرار را داشت چون من این را شاهد هستم که حزب این تمایل را نداشت. حتی یادم هست که وقتی چند روزنامۀ حزبی توقیف شده بود، مظفر فیروز یک روزنامۀ” رعد امروز “داشت. پیشنهاد کرد تلفن کرد به عبدالصمد کامبخش که من این روزنامه را در اختیارتان می‌گذارم و یادم هست که کامبخش رد کرد. بعد هم گفت که ما زیر بار این بازی‌ها نمی‌رویم. این سیدضیابازی است. یعنی نظر آن‎ها نظر خوشی به مظفر فیروز نبود. من این را مطمئن هستم. همکاری به این طریق که در آن‌موقع می‎دانید هنوز مریم هم نه عضو حزب بود و اصلاً مسئلۀ مریم مطرح نبود. این قضیۀ ارتباط مظفر فیروز با حزب مال اوایل حزب است که حزب ایجاد شد. یعنی از سال ۱۳۲۰ که حزب ایجاد شد، درست دهم ماه مهر ۱۳۲۰ حزب توده اعلان حیات کرد و از همان تاریخ، عرض شود خدمت شما، مظفر فیروز خودش را نزدیک کرد و اظهار آشنایی البته به نام شاهزاد‌گی که شاهزاده هستند همه‌شان، با ایرج اسکندری، با عبدالصمد کامبخش. ولی از طرف حزب این تمایل نبود. نهایت مسئلۀ حزب توده بود که …

س- از نظر حزبی دقیقاً کدام یک از رهبران حزبی منظورتان هست وقتی می‌گویید از طرف حزب زیاد…

ج- بیشتر وقتی صحبت می‌کنم کمیتۀ مرکزی آن است.

س- آن موقع چه کسانی بودند؟

ج- کمیتۀ مرکزی در آن‌ موقع عبدالصمد کامبخش بود، خلیل ملکی بود، ایرج اسکندری بود، بعد از مدت کمی فریدون کشاورز بود، آرداشس آوانسیان بود.

س- ولی تا آنجا که من به خاطر دارم خلیل ملکی هیچ وقت عضو کمیته مرکزی نشد.

ج- عضو کمیته مرکزی بود…

س- من به خاطر ندارم، چون کنگره به او رأی نداد.

ج- رأی نداد. به ریاستش رأی نداد، به عضویتش رأی داد خیال می‌کنم. من نمی‌توانم در این باره تایید بکنم. این را از حسین بپرسید. حسین بهتر از من می‌تواند در این مورد جواب بدهد چون برای خود ما جوانان طوری بود که خلیل ملکی است. چون آن‌قدر خلیل ملکی واقعاً عظمت و وزن داشت که ما اصلاً او را یکی از بزرگان می‌دانستیم. حالا عضو کمیتۀ مرکزی بود یا نبود واقعاً برای شخص من مطرح بود، یا اقلاً باید باشد. الموتی بود. حتماً نورالدین الموتی بود، عرض شود حضور مبارک‌تان، علیقلی حکمی بود. این‌ها بودند تا آنجایی که من یاد دارم و بخواهم اسم همه را الان بگویم یاد دارم. آنچه را که من می‌دانم، از طرف کامبخش‌این‌ها من تمایلی که بیشتر می‌دیدم کامبخش را که قوم‌وخویشم بود زیادتر می‌دیدم و گاهی هم که به خانۀ من همین‌طور می‌آمدند که نزدیک بود، آنجا مخصوصاً به وکس نزدیک بود. از وکس گاهی می‎آمدند که آبجویی بخورند و بنشینند و من آن‎ها را ببینم، من تمایلی از این‌ها هیچکدام نسبت به مظفر فیروز نمی‌دیدم ولی می‌شنیدم که می‌گویند مظفر فیروز باز تلفن کرده و نمی‌‌دانم فلان.

نهایت یک مطلب را همیشه یاد داشته باشید. حزب توده استفاده از هر کس را جایز می‌دانست. این اصلاً جزو برنامۀ احزاب کمونیست استالینیست است و شاید هم نگوییم همه‎اش استالینیسم. درس لنین هم این است که از همه‌چیز و از همه‌کس استفاده کنید و به هر جلسه بروید. این مسئله بود که به‌موقع از مظفر فیروز هم استفاده بشود. اما آنچه مسلم است آقای مظفر فیروز را من شخصاً البته در ایران دیده بودم که شاهزاده‌ای بود و او را می‌شناختند، مخصوصاً واقعۀ سیدضیا و آمدن سیدضیا و آوردن سیدضیا. بعد هم نظارت ایشان در کابینۀ قوام‌السلطنه. یعنی ایشان کسی نبودند که یک ایرانی او را نشناسد. نوۀ فرمانفرما بودند، خواهرزادۀ مصدق بودند.

س- من از شناختی که در مورد ایشان دارم، می گویم. منظورم تماس نزدیک با ایشان است.

ج- آهان! آن از فرانسه. فقط از پاریس.

س- از اینجا.

ج- در پاریس بنده با ایشان…

س- چه جوری با ایشان تماس گرفتید؟

ج- آهان! الان برایتان عرض می‌کنم. بنده ارادت سرشاری به مرحوم آقا سیدمحمد رضوی داشتم به

به علت این‌که خانوادگی…

س- آقا سیدمحمد رضوی کی بودند؟

ج- عرض می‌کنم. برادر بزرگ مهندس رضوی بود. ایشان یکی از مردان دانشمند و بافضیلت ما بودند که عضو تلگراف‌خانۀ قدیم از آن اعضای قدیم پست‌وتلگراف ایران بودند، و پدر بنده، و همچنین پدرخواندۀ بنده که پسرخالۀ مادرم و شوهرخاله‌ام بود و اولاد نداشت. شازده‌ سردارمفخم، اردشیر ملک‌آرا که ایشان در تلگراف‌خانۀ قدیم بود. این آقای آسیدمحمد رضوی هم) ؟) یک دوستی ایشان و پدر من که او خودش را خیلی ارادتمند به آقاجانم نشان می‌داد و همین‌طور هم بود. به او مهر داشت. مردی حقیقتاً یکی از ایرانی‌های جنتلمن با دانش، درست‌کار، تربیت‌یافته که من در زندگی یاد دارم که با او از کوچکی برخورد داشتم، و بعدها هم که اروپا آمدم چون او ایران را خیلی زود ترک کرد. خیلی زود، که عرض می‌کنم، به معاونت و یا کفالت وزارت فرهنگ که رسید، برای رسیدگی به کار فرهنگی به هندوستان مأمورش کردند و دیگر برنگشت. به انگلستان رفت و تقاضای تقاعد کرد. به طوری‌که بنده به اروپا که آمدم، به زیارت او به انگلیس رفتم. چنین ارادتی به او داشتم. حتی یک شرحی نوشتم که این جنتلمن چه مزایایی داشت. خطی از او دارم که برای من نوشته است که در کتابخانۀ من هست. اگر شما بار دیگری آمدید و این کتابخانه را نشان دادم، می‌بینید که این مرد در نود سالگی با لرزش دست چه خط زیبایی را رسم کرده است و یک شعری از متنی دربارۀ بنده و آن اتاق کذایی بنده نوشته است. مردی است صاحب فضیلت و خیلی انسان.

ایشان از قدیم‌الایام به‌قراری که برای من گفتند با پدرزن مظفر فیروز برادروار رفیق بودند که شازده مشکوة‌الدوله دولتشاهی بود و عموی زن رضاشاه می‌شد. خانم مظفر این جناب آقای رضوی را عمو خطاب می‌کرد. آقای رضوی که به فرانسه می‌آمدند، همان‌طور که ما می‌رفتیم ایشان هم می‌آمدند. یک‌دفعه به من گفتند من می‌خواهم از تو تقاضا کنم با من امشب بیایی به منزل شازدۀ فیروز برویم بعدازظهری بود. من حقیقتش حالتی داشتم که برایم مشکل بود. نمی‌دانم همان سوابق توی حزب توده بود، یا قضیۀ سیدضیا، این مسائل توی ذهن من مجموعاً نمی‌خواست بگذارد که من این دیدن را بکنم. ولی آقای رضوی اصرار بسیار در این قضیه کرد. اصرار ایشان که برای من یک سمت بزرگی داشت من را وادار به قبول کرد. ما با هم رفتیم آنجا. شازده ‌مظفرفیروز و خانم‌شان مهین دولتشاهی که من در مدرسۀ زرتشتیان، ایشان را با خواهرشان مهری دولتشاهی می‌شناختم. شاید شنیدید که مهری دولتشاهی بعدها وکیل کرمانشاه شد و سفیر ایران در دانمارک شد. خانم مهین دولتشاهی خانم مظفرفیروز هستند، خانم هنرمندی هستند و نقاشی می‌کنند. چندی پیش هم اینجا یک اکسپوزیسیون داشتند. از صحبت دور نیفتیم. استقبال شازدۀ فیروز و خانم‌شان از بنده به‌اندازه‌ای گرم، به‌اندازه‌ای مهربان، به‌اندازه‌ای دوستانه بود که حقیقتاً مرا جذب کرد. بسیار شاهزاده‌ای است جنتلمن، به معنای واقعی کلام. صاحب خانه‌ای است تمیز و پاکیزه، خانمی زیبا و خوش‌حضور و خوش‌گفتار، عرض شود، هنرمند و سفره‌ای گشاده، مهربان، صمیمی و خودش هم مردی که متمایل به چپ است. چپ حتی و علاقه‌اش در بین دو بلوک اگر فکر کنیم به بلوک شرق نزدیک است یعنی به آنجا علاقه‎مندتر است. حالا این را از بعد از آن سفارتی که در مسکو پیدا کرد پیش آمده یا دلایل سیاسی دارد. البته ارتباطی اگر بگویم مستقیماً با حزب توده در فرانسه داشته، در مدتی که بنده بودم ابداً نداشته و حزب هم با او نداشت. ولی بسیاری مدعی هستند که با خود سفارت آنجا، سفارت روسیه، و خود آن‎ها یک دوستی‌هایی، محبت‌هایی با خود آن‎ها دوستانه دارد. عرض شود حضورتان، که اگر من به شما بگویم که شاهزاده مرکز یا مسند سیاستی در اینجا بوده است، برخلاف آنچه که خودش تصور می‌کند، نخیر. برای اینکه معتقدی ندارد و سیاست مشخصی ندارد. وقتی که یک آدمی را یک عده به او انگلیسی می‌گویند، یک عده به او روسی می‌گویند، شما می‌دانید سیاستش مشخص نیست. آنچه من می‌دانم این است که با خاندان پهلوی میانه‌ای نداشت. با آنکه وزیر آن دوره هم شده بود، برای اینکه وقتی وزیر قوام‌السلطنه بود قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شاه بود دیگر، در همان عصر ایشان هم وزیر شده بودند، سفیر شده بودند و سفیر را شاه باید انتخاب کند، سفیر شوروی شده بود و رفته بود ولی میانه‌ای نسبت به آنها به هیچ وجه‌من‌الوجوه نداشت.

س- شما ارتباط سیاسی با ایشان نداشتید؟

ج- من شخصاً ابداً نداشتم. برای اینکه عرض می‌کنم بعضی افراد می‌دانید فقط و فقط مدعی سیاست هستند. ما خودمان ایرانی هستیم و همدیگر را می‌شناسیم. عمل سیاست یعنی مبارزه و من هم از ایشان ندیدم. حزبی، جمعیت، در این وسط، آهان !یک نکته یادمان نرود، یک‌ بار به من گفتند راستی ما یک Association tiers monde ] انجمن جهان سومی ها [درست کردیم که بعد من با تحقیقی که کردم این Association tiers monde مربوط به دنیای عرب می‌شد، آن ‌هم عراق بیشتر که با یک روزنامه‌نگار فرانسوی به اسم مسیو Roux بود قرارومداری گذاشته بود که یک مزونی را اجاره کرده بودند در خیابان خیلی عالی اینجا. یعنی یادم می‌آید مثل اینکه Roux بود. در آنجا آقای Roux و یک عده از فرانسوی‌های اوریانتالیست که ارتباطات خاص خودشان را با دولت دارند، با عنوان Association tiers monde فعالیت می‌کردند. یک بورس هم به بعضی از دانشجویان می‌دادند. عرض شود حضور شما، شاهزاده مظفرفیروز با آن آقای روزنامه‎نگار دوست بود و به عنوان نایب منصب آن آقای مسیو Roux در آن انجمن می‌نشست و یک روزنامه‌ای هم داشتند. من آن روزنامه را دارم، سِری آن را هم دارم و در یکی از آ‌‎‎ن‎ها هم حتی یک مقاله‌ای دادم که روزنامه “Courier Politique” یک همچین اسمی داشت. این روزنامه را هم داشتند. یکی دوسال بعد از مرگ مسیو Roux ، در انجمن بسته شد و روزنامه هم از بین رفت. یعنی کاملاً محقق بود که به شازده مربوط نبود. شاهزاده از آن دوستی، این استفاده را کرده بود ولی نه در آنجا جمعیتی بود، نه ایرانی مراجعه می‌کرد. مخصوصاً که شما می‌دانید اروپاییان علاقه به خاور میانه دارند. این‌ها از این مراکز خیلی دارند. علی‌ای‎حال من برای شاهزاده فیروز نه جمعیتی، نه هرگز یک حزب سیاسی، نه هرگز حتی توجهی دیدم. این‌همه احزابی که در فرانسه غالب‌شان را، اگر نگویم همه را می‌شناسم و در حزب کمونیست هم که عضو بودم و در سوسیالیستش که عضو بودم، در حقوق بشر که حتماً بودم و در هرکدام هم سمتی داشتم، حتی در آن وحدتی که ما در اینجا داشتیم ملیون و حتی سوسیالیست‌ها. هیچ‌کدام این‌ها اصلاً شاهزاده‌فیروز را حتی نمی‌شناختند، واقعاً در غالب این‌ها مگر قدما. ..

س- در بین جوانان شناخته شده نبود.

ج- ابداً. ابداً. و در خانۀ خودش فکر می‌کرد” من سیاسی هستم، چپ هستم.” چه بسا مثل خیلی‌ها کمتر از آن‌هایی که ادعا می‌کنند رییس‌جمهور بشویم نبود، در او هم بود، در خیالش. ولی شخصاً از من بپرسید واقعاً یکی از شاهزاده‌های جنتلمن و یکی از première classe است، از اشراف ایران است، هم خودش و هم خانمش. دوستی‌شان خیلی مطبوع ولی نظر سیاسی‌شان واقعاً نظری مطرح نیست، سیاستی نیست.

س- آقای دکتر قاسمی را شما می‌شناختید؟ آن سه نفری که بعدها از حزب توده انشعاب کردند یا بیرون‌‌شان کردند؟

ج- احمد قاسمی را می‌فرمایید؟

س-بله. احمد قاسمی و سخایی و فروتن.

ج- هر سه‌شان راعرض می‌کنم. با فروتن و قاسمی نزدیک‌ و ‌آشنا بودم. در ضمن آن اسامی که پرسیدید

این‌ها هم عضو کمیتۀ مرکزی بودند.

س- بله.

ج- بله قاسمی هم بود و فروتن هم بود.

س- از قاسمی چه خاطره‌ای دارید؟

ج- قاسمی به نظر من آدمی است خیلی سکتر و استالینیست تا مغز استخوان، آخوندمآب در مسلک کمونیستی. واقعاً آخوندمآب. بی‌سواد نبود، فرانسه‌اش بد نبود، فارسی‌اش بد نبود، می‌توانست بنویسد ولی به‌قدری به‌قدری، حقیقتاً می‌خواهم به شما بگویم، غرق در مذهب استالین بود که شاید می‌خواهم بگویم یکی از ائمۀ اطهارش می‌شد که مرد و دلیل مخالفتش هم این بود که وقتی چین به مخالفت با خروشچف برخاست، ایشان درست همین کار را در آنجا با حزب کرد که چین حق دارد. در آن‌ موقع خود قاسمی وقتی به پاریس آمد، شبی از شب‌ها قاسمی و آقای فروتن تلفن کردند گفتند می‌خواهیم تو را ببینیم. شب به خانه‎ی من آمدند. توی کتابخانۀ بالا طبقۀ چهارم نشستیم و با هم مقادیری صحبت کردیم. قاسمی به من گفت: “یکی از افرادی که تا آخرین دقیقه با ما بود و ما را قال گذاشت کیانوری بود.” این گفتۀ احمد قاسمی است در خانۀ خود من. و احمد کسی بود که عرض کردم اعظم سروش را گرفت. زن سروش که الان در آلمان زندگی می‌کند. اعظم هم بچه‌هایی از سروش دارد و هم بچه‌هایی از قاسمی دارد. در آنجا هستند که گویا بچه‌هایش هم خوب تربیت شده‌اند و یکی از آن‎ها دکتر است، آنچه که می‌دانم، خودش هم گویا یک مزون beauté [آرایشگاه[ باز کرده است و در آلمان غربی زندگی می‌کند. ولی احمد قاسمی و فروتن هر دو چندین بار در پاریس پیش من آمدند، چندین بار. و خاطره‌ای که دارم این است که: فروتن یک مردی بود آگاه و باسواد و فرانسه‌اش هم بسیار خوب بود، تحصیلاتش را البته در خارج کرده بود. ولی یک آدم ضعیفی بود. یعنی بیشتر تحت تأثیر قرار می‌گرفت تا کسی را تحت تاثیر قرار دهد. و با قاسمی هم روی دوستی تحت تأثیر او قرار گرفته بود و خودش هم یک آدمی مثل بقیۀ اعضای حزب توده یعنی در همان مدل و فرم و آدم پاکی بود. خاطره‌ای که از او دارم این است که واقعاً فکر می‌کنم گاهی حتی، مخصوصاً این اواخر آخرین باری که او را دیدم، با نابینایی چشمش در آدم رقت ایجاد می‌کرد واقعاً.

س- هنوز ایشان…

ج- یعنی فروتن.

س- ایشان در قید حیات هستند؟

ج- نمی‌دانم. خبرش را اصلاً ندارم. قاسمی مرد ولی از او خبری ندارم. قاسمی سکته کرد و مرد.

س- سخایی چطور؟

ج- من با او دوستی و آشنایی اصلاً نداشتم. از او یک خبر فقط یک‌روز در کارم، در دفتر ژان‌پل ‌سارتر، سکرتر سارتر یعنی آندره پویی به من یک ورقه‌ای نشان داد که دیدم به امضای این آقای سخایی است که به ژان‌پل ‌سارتر نوشته است که شما چنین کمیته‌ای دارید و این کمیته نیاز دارد از اینکه آزادی‌خواهان و دموکرات‌ها با شما رابطه داشته باشند و با شما گفتگو بکنند، نمره تلفن و آدرسی گذاشته بود که با ما تماس بگیرید. از من پرسیدند، عرض کردم، در این کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی، بنده بودم و حق هم بر این بود. نه برای اینکه من آدم فوق‌العاده‌ای هستم، برای اینکه من تنها ایرانی بودم که ژان‌پل ‌سارتر می‎شناخت و رابطه داشت و نزدیک بودم. مع‎هذا از من پرسیدند، حقیقت را از شما پنهان نمی‌کنم. نه از روی بدجنسی بلکه برای اینکه شخص خودم اصلاً اعتقاد به حزب توده و راه استالین و راهی که در اروپای شرقی و غیره پیاده شده است، نداشتم و نمی‌توانستم هم دروغ بگویم. گفتم من موافق نیستم برای اینکه این آقایان استالینیست هستند و این آقا هم این است و این‌ها سه نفر هستند که انشعاب کردند.  انشعاب‎شان تبدیل به احسن نیست و به عقیدۀ من تبدیل به افسد است. برای اینکه خروشچف می‌گوید بیاندازید بابا را این‌ها می‌گویند آقا چرا این را می‌گویی…

س- به اصطلاح با تجدیدنظرطلبی خروشچف مخالف بودند؟

ج- بله. برای من خروشچف آدم گنده‌ای بود که وقتی ظهور کرد دربارۀ آن یک چیزی نوشتم، و اگر بتوانم کاری را که در مورد استالین برای شناسایی آن زمان کردم، دربارۀ خروشچف هم انجام بدهم با کتبی که خواندم و مطالبی که جمع‌آوری کردم. به عقیدۀ من این مرد دهقان و این مرد چوپان آدمی بود، انسان بود، و میل داشت کار حسابی بکند. من حدس نمی‌زنم به مرگ طبیعی مرده باشد. من حدس نمی‌زنم.

س- دکتر فریدون کشاورز؟

ج- دکتر فریدون الان هم با من دوست است. دکتر فریدون کشاورز را هم از دیرزمان می‌شناسم.

س- از چه زمانی؟

ج- از دوران حزب.

س- در ایران.

ج-در ایران ایشان را از دوران حزب که عرض می‌کنم از ۱۳۲۴ مطمئناً می‌شناسم. اولاً، عرض شود خدمت شما، بچه‌ام را مخصوصاً آن‌موقع شهرآشوب را داشتم و مهشید هم تازه آمده بود، طبیب بچه‌هایم بود.  بعد به علت حزب می‌شناختم. خیلی حرارت داشت برای حزب، خیلی تبلیغ می‌کرد، خیلی دعوت می‌کرد. یکی از آن‎هایی بود که کمک مادی عجیب به حزب توده می‌کرد.

س- گویا بیشتر هم به خاطر همین ارج و قربی در حزب داشت.

ج- ارج و قرب بسیاری داشت برای اینکه غروب که می‌شد پول مطب را که تحویل گرفته بود، خرج خانه‎اش را از آن بر می‌داشت و بقیه را تحویل می‎داد. دو نفر بودند که من دیده بودم این‌کار را می‌کنند و یقین دارم یکی حسین خیرخواه بود که تمام برداشت تئاتریش را واقعاً می‌داد و یکی دیگر دکتر کشاورز بود. من یقین دارم آنچه را که داشت، می‌داد. دکتر کشاورز طبیب بسیار خوبی است برای بچه‌ها. مرد وطن‎پرستی هم حتماً هست حتماً. ایران را هم دوست دارد. سواد دارد، فرانسه می‌داند، در فرانسه تحصیل‌کرده است، فارسی می‌داند، دوست خوبی است، آدم خوبی است. ولی در مورد حزب توده آنچه را که می‎گوید برای شخص من همیشه مطرح است. مطلبی هم نیست که پشت سر او بگویم، در حضورش گفتم: ” چگونه ممکن است شما عضو کمیته مرکزی بودید، عضو پولیتبورو بودید، وکیل مجلس آن‎ها بودید، وزیر آن‎ها بودید، در مهاجرت با آن‎ها بودید، ولی سرتاپا عیبی که در این حزب موجود هست تمام را دیگران مرتکب شدند و شما مبرا هستید؟ و مطلب دیگر تا روزی که شما بودید این حزب حزب ملی، مصدقی وطنی بوده و از روزی که شما بیرون آمدید… این مطلبی است که من نه قبول می‌کنم و نه می‎بخشم. لهذا با حفظ دوستی با حفظ احترامات که هر وقت دکتر کشاورز از سوییس به پاریس بیاید حتماً به خانۀ من می‌آید و اقلاً یک ناهاری و یک شام را لطف می‌کند با من در این خانه‌ می‌خورد. من این ایراد را دارم. یکی دیگر هم در دکتر کشاورز، الان مخصوصاً در سن کنونی‌ش، به نظر بنده یک‌قدری خارج از خط شده است. اگر اصطلاح فرانسوی‌ها را بخواهیم به کار ببریم که من ناگزیرم به کار ببرم قدری]gagaدارای روحیه کودکانه]شده است. یعنی واقعاً حرف می‌زند، حرف‌هایی که تا حدی به عقیدۀ بنده تکراری و غیر سیاسی است، و منطقی و مطلب تازه‌ای در آن نمی‌بینم. تکرار مکررات است. الان هم از او سوال بکنید همان‌ها را تکرار می‌کند. او هم مثل بسیاری از ایرانیان زنگ‌ زده، یعنی…

س- شما آیا شخصاً با ایشان در یک واقعۀ سیاسی شرکت داشتید که خاطره‌تان را به ما بگویید که مبین شخصیت ایشان باشد؟

ج- بنده ایشان را در حزب می‌دیدم در مقامی بودند که من در آن مقام نبودم، بنده پایین بودم و ایشان… بنده جوان بودم و جزو جوانان. ایشان جزو کمیتۀ مرکزی بودند. چندین بار در خانۀ شازده‌عبدالصمد کامبخش که به علت خویشاوندی، من در آنجا رفت‌وآمد شخصی داشتم و خیلی هم عزیز بودم، یعنی رسمیت بین‌مان نبود. هم با خانم کامبخش و هم با کامبخش. ایشان را دیدم که یک‌بار مخصوصاً خوب یادم هست اصرار زیاد و تبلیغ زیاد به من می‌کرد که چرا باید بترسی از این که عضو حزب بخواهی بشوی. حتماً باید بشوی و من به ایشان می‌گفتم، هم به ایشان هم به دیگران، برای من غیرمقدور است برای اینکه شوهر من، زندگی من حتماً با شوهرم به هم خواهد خورد و خوب یادم هست که یک روز من گفتم که شوهرم می‌گوید من عاشق وطنم هستم و این‌ها وطن‌پرست نیستند. و کشاورز به من گفت: روی چه اصلی امیرشاهی این را به ما می‌گوید که ما وطن‌پرست نیستیم؟ گفتم نمی‌دانم. استنباط او که یک قاضی جوان و هوشمندی است این است که حزب توده را یک حزب روسی می‌داند و میل ندارد من در این حزب باشم و ارتباط داشته باشم. در آن روز اصرار او را بیش از دیگران برای تبلیغ می‌دیدم. نه اینکه بخواهم تبلیغ من، بستگی‌اش را به حزب می‌خواهم بگویم. حتی موردی که با خانمش روی این موضوع اختلاف پیدا کرد و دومرتبه با همدیگر صلح کردند و بعد هم آمد عراق که البته نطق‌های عراقش را شاید شنیدید. یک‎‌وقتی دورۀ عبدالکریم آمد به عراق…

س- بله این‌ها را…

ج- بله. این‌ها را می‎دانید. بعد هم به الجزیره رفت و الان هم در ژنو زیست می‌کند و هروقت هم می‌آید من او را می‌بینم. یک‌بار هم اینجا، اینکه می‌فرمایید در جلسه‌ای، آقای نزیه که آمده بود و عرض شود که در یک هتلی جمع بودیم، برای اینکه برای وحدت بحث بکنیم. آقای دکتر کشاورز هم از سوییس برای شرکت در همان جلسه آمد. شاهین فاطمی و فرج اردلان با اصرار تمام این جلسه را درست کرده بودند که برای من هنوز هم مورد سوال است که اصرار این دو آقا که از آمریکا بیایند فرانسه و در فرانسه یک عده بخواهند جمع بشوند و یک کمیته‌ای، جمعیتی تشکیل بدهند، همواره با یک علامت سوال آویخته است.

س- خانم خانلری این چه سالی بود؟

ج- عرض شود این درست سالی که خمینی. ..

س- سال ۱۹۷۹؟

ج- این درست در. ..

س- در ۱۹۸۰ ؟

ج- بله در سال۱۹۸۰.

س- آقای مدنی هم آنجا بودند؟

ج- آقای مدنی در این جلسه نبودند ولی بنی‌احمد بود، نزیه بود، آقای فرج اردلان بود، آقای شاهین فاطمی بود، امیر پیشداد رفیق من بود، حسین ملک بود، عده‌ای هم که بنده می‌شناسم هم بودند…

س- نتیجه‌ای گرفته نشد؟

ج- نخیر. برای اینکه بنده هم مخالف بودم. در آن روز کشاورز هم آمده بود. حرف‌مان شد سر بختیار. برای اینکه بنده گفتم ایشان مردی هستند که درست رفتار کردند، ضد آخوند هستند برخلاف همۀ شما که دنبالش رفتید. فریدون کشاورز نسبت به بختیار گفت که: ” ایشان حرف زدند و عملی نکردند. “بنده گفتم من این را نه قبول می‌کنم و نه اجازه می‌دهم. عمل اینکه ساواک را انداخت. خلاصه. و الا اینکه یک تماس سیاسی با هم بنشینیم و این‌ها خیر.

س- من یک سوالی می‌خواستم از شما بکنم که در واقع یک نوع نظرخواهی از شماست؛ و آن این است که من با عده‌ای از شخصیت‎ها که مصاحبه کردم و از آن‎ها راجع به آقای خلیل ملکی پرسیدم، همه‌ آقای خلیل ملکی را به عنوان یک” انشعاب‌چی “معرفی کردند و همه هم برای من این مثال را به کار بردند که خلیل ملکی نزدیک بود که خلیلش هم به اصطلاح از ملکی‎اش جدا بشود. نظر شما در بارۀ خلیل ملکی و انشعابش از حزب توده چیست؟

ج- من تصور نمی‌کنم خلیل ملکی انشعاب‌گر بود. به هیچ وجه. برای این شاهد و مثال دارم. من خیلی جوان بودم روزی در منزل میرزا جوادخان‌ گنجه‌ای بودم که خواهر ایشان زن خلیل ملکی بود. در آنجا با نادره خانم که دختر جوادخان بود و زن دکتر چهرازی بود، و همچنین با خانم صارمی که زن قاسمی شد و خواهرزادۀ خانم جوادخان بود، همگی مشغول این صحبت بودند که خانمی که زن سروش شده و وارد حزب شده کاری بسیار غلط انجام داده و بایستی این دختر را نجات داد و بیرون آورد، زیرا که حزب توده حزبی است مایۀ فساد و غیره و غیره. خلیل ملکی به تنهایی با تمام قوا از حزب و از راه حزب که یک راهی است برای نجات زحمتکشان و دموکراسی در ایران و از نگهداشتن اعضا درآن پافشاری می‌‌کرد. حتی با همۀ اینکه ادب و حیا داشت، رویش را کرد به خانم گنجه‌ای و مادر عزیز، عزیز که من می‌گویم یک اسم اعظم عزیز ما آن وقت به آن می‌گفتیم، که اصرار داشتند، گفت من با تمام قوا برای اینکه یک عضو از اعضا بخواهد از حزب توده جدا شود مخالفم. برای اینکه این حزبی است که راه تمیز و این کثافت‎کاری‎ها را جلویش را می‌گیرد، رشوه‌خواری و بی‌تفضیلی، بی‌تحصیلی را، خیلی زیاد با همان لهجۀ ترکی. بعد هم گفت این دختر، همان اعظم را، چون فهمش با شما فرق دارد راهش را تمیز داده است شما با این مخالف هستید.

انشعاب با حزب توده فقط و فقط از نظر این بودکه آنها را، در حقیقت راهشان را راه غیرایرانی می‌دید با احترامی که به کمونیسم روسیه داشت. او برای ایران راهی را می‌خواست که ارانی در زندان توی ذهنش کرده بود که ایران راه خودش را می‌خواهد و به راه خودش باید برود. او به کمونیسم اعتقاد داشت، به شوروی هم تا مدتی، به استالین. ولی بعدها آخر عمر ابداً به استالین اعتقادی نداشت و دیگر هم راهش یکی راه ملی و سوسیالیسم بود. سوسیالیسم هم سوسیال دمکرات بود و عقیدۀ دیگری نداشت.

ولی اینکه او انشعاب‌گر بود، اگر این نسبت را به حسین ملک بدهند من این را قبول می‌کنم حسین انشعاب‎گر است حتی با برادرش خلیل هم انشعاب کرد، انشعاب رو انشعاب.

حتی من گاهی می‌گویم:”هنوز اینجا انشعاب نکردی؟” و اینجا هم کرده برای اینکه الان در اینجا که کار می‎کند با این دسته‌ها در حال انشعاب است. خوب در روح حسین است ولی در خلیل ملکی خیر، به هیچ وجه نبود.

خلیل مرد بسیار آزاده، انسان، راستگو، صاحب اخلاق و صاحب عقیده بود. ولی آن روزی که با این‌ها برید، انشعابش این بود خیال می‎کرد او کمونیست درستی درست کند. وقتی روسیه او را کوبید، افتاد در خط زحمت‎کشان و راه سوم و سوسیالیسم. نسبت به سوسیالیسم تا آخر عمر وفادار بود و هرگز انشعاب دیگری من از خلیل ملکی سراغ ندارم. نه از دوران جوانی‎ام و نه تا به امروز. من سراغ ندارم.

صاحب اخلاق و مروت بود و مردی است، به نظر من، یکی از سیاستمدارانی که درباره‌اش هنوز کار درستی نشده. برخلاف اروپاییان که می‌نشینند) ؟) شان را، دیگران‌شان را، جزییات‌شان را می‌گویند ما وقت تلف نمی‌کنیم. خلیل ملکی بحث دارد، باید درباره‌اش کار کرد و نوشت. برای من یکی از مردان اصیل و نجیب و سوسیالیست‌های بی‌حرف ما است. این عقیدۀ من است.

س- شما در اینجا که فعالیت می‌کردید آیا هرگز با آقایی به نام مهدی خان‎‌باباتهرانی آشنا شدید؟

ج- خیلی زیاد.

س- از ایشان چه می‌دانید؟ و چه خاطراتی دارید؟

ج- خاطرات زیاد. با او خاطرات دوستی، بیرون درآمدن، کافه نشستن، متلک گفتن، شوخی کردن.

س- آن چیزهایی که مربوط به جریان سیاسی می‌شود می‌خواهم یکی دو واقعه را به اختصار برای ما شرح دهید.

ج-والله واقع این است که ایشان عضو حزب توده بودند و در حزب توده جزو جوانانی شد که طغیان کرد و این طغیان او هم باز به علت این بود که چین را حرفش را بر حق‌تر می‌دانست ولی نه با تعصب قاسمی. با دلایلی که عیب‌هایی در کمیتۀ مرکزی سراغ کرده بود، دیده بود و تذکر هم می‌داد که دروغگو هستند، منفعت‌طلب هستند، منفعت‌جو هستند، خانه‌های خوب می‌خواهند، پشت ‌سر هم می‌زنند برای مقام، رشوه می‌دهند برای اینکه بعد انتخاب بشوند. این مطالب او را به کلی زده کرده بود. به همین جهت متمایل به چین شد و دوره‌ای هم مسافرت به چین کرد. در چین هم کار می‌کرد، چین هم بود. حتی یک دعوت هم از من به‌عمل آورد برای چین که من تأسف می‌خورم نرفتم. برای اینکه یک جهان بزرگی را می‌دیدم ولی من در آن موقع در کتابخانۀ کمونیست‌ها کار می‌کردم و واقعاً با این اوضاعی که بین این دو بود غیر ممکن بود. من نمی‌خواستم بروم و نمی‌خواستم هم که یک شلوغ‌کاری زیادی بشود.

ولی جداگانه به عقیدۀ من یک آدمی است اگر خودش از طبقۀ کارگر است یعنی اقلاً از طبقۀ کاسب‎کار است. برای اینکه این‌ها را از هم جدا کنیم، کارگر و رنجبر و فلان. ایشان از طبقۀ کاسب‎کار هستند و نسبت به طبقۀ خودش، از من اگر بپرسید، وفادار مانده است. من مهدی را شخصاً دوست دارم آدم صادقی است. آنچه برای من معما مانده حتی مرا به این شک انداخته است که خدای نخواسته arriviste اپورتونیست است، اینکه یک آدمی که تا مغز استخوان خودش را کمونیست، مارکسیست athée ] آتئیست- بی‌اعتقاد به وجود یک خدا] می‌داند چگونه می‌تواند با مذهب راست یا دروغ امروز در رکاب آقای رجوی و بنی‌صدر حرکت کند و برای آن‎ها کار کند؟ به هیچ وجه قابل قبول نیست. برای اینکه او نمی‎تواند حکومت کند، پس او است که می‌خواهد تابع بشود. این اعتقاد بنده است.

س- خانم خانلری با عرض تشکر مصاحبه را در اینجا خاتمه می‌دهم.