روایت کننده: خانم مولود خانلری
تاریخ مصاحبه: هفتم مارچ ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با خانم مولود خانلری در روز چهارشنبه هفده اسفند ۱۳۶۲ برابر با هفتم مارس ۱۹۸۴ در شهر پاریس – فرانسه ، مصاحبه کننده ضیاء صدقی
س- خانم خانلری میخواهم از شما تقاضا کنم که در شروع مصاحبه به تفصیل برای ما بفرمایید که شما در کجا به دنیا آمدید؟ در چه سالی به دنیا آمدید؟ تحصیلاتتان را در کجا کردید؟ و از چه تاریخی در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی وارد شدید؟
ج- بنده در شهرستان قزوین در سال ۱۹۲۰ به دنیا آمدم. عرض شود در همان شهر هم تحصیلات ابتدایی خودم را کردم، و از شهرستان قزوین برای تحصیلات متوسطه به تهران رفتم و در آنجا هم در مدرسۀ زرتشتیان به تحصیل رشتۀ تمدن و تاریخ قدیم ایران پرداختم. و بعدها به دلیل اینکه بسیار زود عروسی کردم و امکان این نبود که همۀ روز بخواهم به دانشکده بروم، اسمنویسی کردم و اساتید به من لطف کردند و در خانه به من کمک کردند و درس خواندم. اساتیدم مرحوم دهخدا که از شهرستان ما بود و خانوادۀ من را خوب میشناخت و علاقۀ شدید داشت به اینکه من بهنظر او دارای استعدادی بودم که میبایست حتماً تاریخ و ادبیات فارسی را خوب بشناسم. مرحوم ملکالشعرای بهار که با پدر من بسیار رفیق بود و با همدیگر همدورۀ مجلس بودند، همچنین این محبت را میکردند که معلمین دیگر هم مثل مجذوب برای ریاضی و غیره به من درس دهند. ولی امتحاناتم را بدون تردید در دانشکده دادم برای اینکه لیسانس ادبیات و تمدن قدیم ایران را به دست بیاورم.
برای دکترا میل داشتم در ایران کار بکنم. دلایل مخصوصاً سیاسی برای من پیش آمد، بسیار زود و جوان. با آنکه شوهر من مخالف اعتقادات سیاسی من بود برای اینکه به کلی ضدکمونیست بود و من مجذوب کمونیست شدم…
س- حزب توده؟
ج- بله. حزب کمونیست ایران، حزب توده. دلیل جاذبۀ این حزب برای من حساسیت فراوانی بود که از طفولیت در من وجود داشت و شعارهای حزب برای من بسیار زیبا و دلچسب بود. شعارها خیلی انسانی بود برای من، یا شاید من فکر میکردم. برای اینکه من در خانوادهای اگر بتوان گفت متمول و متشخص ایران به دنیا آمدم. از فامیل مادری و پدری شاید یک مسائلی در خود خانواده با حساسیت من برخورد کرده بود مثل آمدن رعیت از ده، ایستادن کدخدای پیرمرد درمقابل پدرم یا عموهایم یا دیگران، تفاوتهایی که فکر کنید حتی بین خودم و دختر دایۀ خودم میدیدم. از این قبیل مسائلی که شاید بچهگانه است ولی برای من اینطور بوده که فکر میکردم این درست نیست، این عادلانه نیست و حتماً باید تغییر کند و این مسئله من را مجذوب این شعارها کرد از طریق یکی از خویشاوندانم شاهزاده عبدالصمدمیرزا کامبخش که تحصیلات خودش را از طفولیت در روسیه کرده بود. با ما بیش از یک خویشاوند بود. با برادر من همسن بود، برادر من جوانمرگ شد، مادر من به او علاقۀ شدیدی داشت و او مثل برادر به ما نزدیک بود. پدر او شازده عبدالممالک هم علاوه بر خویشی، وصی پدر من در امور مالی بود. و شازده کامبخش برای من نمونۀ آزادگی، بزرگی، مهر، محبت و حقیقت بود. درتمام دوران کودکیام که شاید این که برای شما بگویم از هشت نه سالگی باشد، من مجذوب گفتههای عبدالصمد کامبخش بودم که زندگانی این نیست و باید تغییر پیدا کند. مخصوصاً شعارها برای بچه یک چیزهای خیلی شیرینی بود و من مجذوب بودم. این جذبه به صورتی بود که البته به هیچ وجه در خانوادۀ من نه ابراز آن امکان داشت و نه آن موقع سن من سنی بود. بعد هم از حزب کمونیست با من صحبت نمیکرد. صحبتی که آن موقع در قزوین با ما میکردند مثلاً شازده کامبخش از یک جمعیتی بود به نام ” جمعیت پرورش ” که این جمعیت در باطن همین حزب تودۀ بعدی شد. ولی در آن موقع این به نام یک عده مردان آزاده و اروپا دیده و دانشمند گرد هم جمع میشدند و یکی از افراد بسیار جالب در این میانه، مردی بود که به خود ما هم درس میگفت. در مدرسهای که درس میخواندیم، تا سال ششم کلاسهای ابتدایی تاریخ دین را درس میداد ولی تاریخ دین خیلی مدرن و خیلی تمیز و شستهورفته. او مردی روحانی بود به نام شیخ یحیی واعظ که منبر میرفت و وعظ هم میکرد. ولی این آدم از همان موقع، البته بعد ما فهمیدیم، اصلاً ارتباط داشته است با افرادی مثل حیدرعمواوغلی یا قبلاً، قبل از او بود یا قبل از تولد بنده بود، هیچ نمیدانم. رویهمرفته مرد ناطقی بود و اگر بتوانم بگویم (؟) حاضرالذهن و میتوانست بگوید و حرف بزند و جذب هم بکند. ایشان هم نظر خیلی پرمهری به من داشت. مثل این که بین بچههای ۱۸ سالۀ مدرسه غالباً انگشت روی من میگذاشت، توجه داشت. یا علتش این بود که من بیشتر دلایل را سوال میکردم. مرحوم شیخ یحیی که نام خانوادهاش کیوان هست، اینها از خانوادۀ اصیل روحانی هستند که بعدها کلاً در حزب توده درآمدند و یکی از برادرزادههایش شاعر بود. مردی آگاه و باسواد هم بود، که مرتضی کیوان که کشته شد، و به او میرسیم، او جزو نظامیها کشته شد. و عبدالصمد کامبخش به ظاهر البته، من که بچه بودم ولی دیگران هم آنچه میدانستند یک جمعیت مترقی است. مرحوم ارانی که او هم به شهرستان ما برای تدریس فیزیک در مدرسهای به نام مدرسۀ امید آمده بود و تدریس میکرد که حقیقتاً نسبت به دانشش وقتی آدم فکر میکند مسخره است، ولی بعد متوجه میشود که اینها بیشتر از آنچه که میباید نسبت به آن کاری که پیش میگرفتند وظیفۀ تبلیغ و ارشاد داشتند. مرحوم ارانی در قزوین یک معلم متوسطه بوده و بنده ابتدایی بودم و با او سروکار آن فرمی نداشتم که بتوانم بگویم. ولی بعدها او را دو سه بار دیدم، مردی فوقالعاده هوشمند و آگاه، در آلمان تحصیل کرده و علوم خوانده بود، فلسفه و مارکس را در حقیقت در آلمان فرا گرفته بود، شناخته بود. ولی آنچه من یادم میآید بعدها و سالهای بعد که او به زندان رفت ، بنده هم در آن موقع در مسافرت بودم.یادم میآید او سخت ایرانی بود و سخت به ایران علاقهمند بود. یعنی برای من ذرهای این احساس از حضور چند بار او دست نداد که این میل دارد برای روسیه کار کند و حال اینکه این احساس در مورد قوم و خویشم عبدالصمد کامبخش به کرات بعدها دست داد که او واقعاً میل دارد ایران ایرانستان بشود، جزو شوراها بشود. در این مسئله هم باید به شما عرض کنم عبدالصمد کامبخش ذینفع مادی از این قضایا ابداً نبود. شاهزادهای بسیار متمول. یکتا پسر از مادر و از مادر هم ثروت عظیمی داشت که صرفنظر کرده بود و اصلاً به این ثروت هم اعتنا نداشت. به هیچ وجه. پدرش بعد از مادر او که مرده بود دخترعموی مادر من، شاهزاده خانم قاجاری، را گرفته بود که بچهها…
س- شاهزاده خانم چی؟
ج- قاجار، رکنی. فامیل مادر من همهشان هستند. این خانم چندین پسر به شازده عبدالممالک داده بود، دختر و پسر، و در حقیقت هستیاش را برای اینها ریخت. غرضم این است عشقی عجیب به این سیستم داشت که وقتی پدرش او را به اروپا برده بود، که پیش از ما بوده، و در روسیۀ شوروی در مدرسۀ تزاری گذاشته بود و او تحت نظر مرحوم مشارالممالک انصاری که در آن موقع سفیر ما بود و دایی بزرگ میرفندرسکی بود، تحت نظر او در مدرسۀ تزاری گذاشته بود برای اینکه پرنس و تربیت بشود. در همان حین انقلاب میشود، در این انقلاب، مدرسۀ او مبدل به مدرسۀ لنین میشود و این شاهزادۀ جوان واقعاً لنینیست دوآتشه از آب در میآید. بعد هم بعد از مرگ لنین واقعاً استالینیست بود. استالینیست. و عجیب است که استالینیست به مفهوم آن که استالین را یک مرد مطهر و پاکیزه و صاحبدل و عظیم میدانست و یک دانه از این اعتراضاتی که در کنگره بیستم به او شد، این هرگز نمیخواست قبول کند. میخواهم به شما بگویم در او یک نوع خبثطینت، فکر آدمکشی اصلاً اینچنین به نظرش نیامده بود. در حقیقت استالین را، اگر فکر کنیم مذهبی پیغمبری بود، به این صورت دیده بود و اعتقادش هم این بود که ایران ایرانستان بشود ولی این مظنه را از دکتر ارانی به ذهن ندارم. مثلاً از گروه افسرانی که…
س- شما خودتان شخصا دکتر ارانی را دیده بودید؟
ج- بله.چندین بار ولی البته بچه سال بودم، نمیتوانم بگویم. آخرین بار سنی داشت…
س- شما از چه تاریخی وارد حزب توده شدید؟
ج- وارد حزب توده به طور رسمی در حقیقت باید به عرضتان برسانم که از سال، واقعاً به طور رسمی، ۱۹۴۹ بود. تاریخ فرنگی میگویم…
س- بله تمنّا میکنم.
ج- ما قبل آن مخفی، بهکلی مخفی بود. برای اینکه هم شوهر من به شدت مخالف بود و هم خانوادهام. رابطۀ من با کامبخش و خانم کامبخش که اخترخانم کیانوری خواهر آقایکیانوری بود و نوۀ مرحوم شیخ فضلالله دختر مرحوم شیخ مهدی بود و از طرف خانواده از فامیل اسفندیاری بود. نوۀ معین اسطبل دورۀ قاجار و یک همچین چیزی. علاوه بر آن از خانوادۀ اسفندیاری، این خانم عرض شود، که خانم عبدالصمد کامبخش بود و بنده ارانی را قبل از اینکه اینها را بگیرند، آن ۵۳ نفر را بگیرند، شاید بیست روز یا بیستوپنج روز پیش، برای اینکه من هم خیلی جوان بودم که عروسی کردم…
س– وقتی ازدواج کردید چند سالتان بود؟
ج- واقعاً شاید شوخی به نظر بیاید سالی بود که Brevet [مدرک] را گرفته بودم سال نهم هم با شوهرم رفتم Brevet را گرفتم. باز هم درمدرسه زردشتیان خوانده بودم ولی هنوز وارد دورۀ متوسطۀ دهم یازدهم نشده بودم. به اصطلاح خود ما، سال دهم متوسطه بودم که عقدم کردند. بنابراین میتوانم بگویم که آخرین باری که من ارانی را دیدم ، شانزده سال یا به زحمت شاید هفده سال داشتم که شوهر من مأمور شد. ما به کرمان رفتیم ولی اینها را گرفته بودند. ۵۳ نفر را گرفته بودند، که برای من یک رنج روحی عظیم واقعاً بود. یعنی به اندازهای برای من مشکل گذشت که حامله بودم و اولین دخترم را همین شهرآشوب را حامله بودم و باور کنید به قدری رنج میبردم و ناله و گریه که حتی یکی از همین رفقای کمونیست گفت که این برای تو که حامله هستی، خوب نیست و اینقدر غصه میخوری و زحمت میکشی. شوهر من قاضی عدلیه بود امیر امیرشاهی و مردی باهوش و دانشمند. نه! تصور نکنید که میخواهم اغراق کنم. حقیقتاً genie [بااستعداد] خیلی آگاه، مخالفتهایی که او در آن روز میگفت، خود او جوان بود و با من بیشتر از هشت یا نه سال تفاوت سنی نداشت. واقعاً من بعدها به آن رسیدم که او به این مسائل متوجه بود و من واقعاً نمیتوانستم باور کنم که امکان این هست که در این حزب دروغ باشد، یک نوع دورویی باشد. او این حزب را خارجی میدید و این حزب را دروغ میدانست. بنده با شوهرم به کرمان رفتم، ۵۳ نفر در زندان بودند. شوهر من اگر دراینجا بود نامزد این بود که درمحاکمه باشد، شاید بیشتر هم اصراری که کرد برود برای اینکه در این معرکه اصلاً نباشد. برای اینکه او هم دوست نداشت پروسههای ساختگی و خارج از قاعده را، بهتر میدانست که نباشد. سید (؟) خان عمید شد. مدعی او خوب یادم هست که داماد مرحوم مصباحالسلطنه بود. او شد مدعیالعموم. این مسائل که ۵۳ نفر را محاکمه میکرد که البته سابقۀ تاریخیاش هست که محکوم به زندان شدند، از ۱۵ سال و ۱۰ سال تا ۳ سال…
س- بله اینها را مفصل آقای انورخامهای در کتابشان نوشتند.
ج- پس شما اینها را دارید دیگر حاجت به این…
س- بله. من میخواهم بدانم که شما از چه تاریخی وارد فعالیتهای حزب توده شدید؟
ج- فعالیت در همان وقت هم بود یعنی در همان حال مخفی از نظر نوشتن، از نظر پول جمعکردن، کمک مادیدادن، در (؟) کمک کردن، شبهای “وکس” را حتماً…
س- انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی؟
ج- بله، بله. در ” وکس ” حتماً رفتن، با صادق هدایت مخصوصاً بیشتر در (؟) آشنا شدم و در آنجا بود که او را شناختم که او هم در آن مجلۀ فرهنگی کار میکرد. عرض شود به حضور شما که کار میکردم، پول میدادم، پذیرایی هم میکردم، جلسه در خانهام میگذاشتم، ولی همۀ اینها به عنوان مهمانی. برای شوهر من این بود که اینها قوم و خویش من است. کامبخش و خانم او آنجا میآیند، این چیز مهمی نیست. برادر زنش آنجا میآید چیز مهمی نیست. یا مثلاً فکر کنید آقای الموتی میآمد به آنجا که یک دوره هم دبیر حزب کمونیست شد. اولاً خودش قاضی عدلیه بود و با شوهر من دوست بود. ثانیاً قزوینی بود با ما رابطه داشت و به این طریق فعالیتهایی با تمام قوا میکردم، عضو تهیه میکردم، تبلیغ میکردم، به اشخاص میگفتم. خیلی هم جوان بودم با تمام قدرت. و شاید، عرض کنم، در آن موقع مخصوصاً قوۀ بیان و تأثیری هم داشتم که این اثر میگذاشت. وقتی میگفتم میآمدند، این جذبه بود.
عرض شود که بنده در کرمان بودم که محکومیت آقایان شد و بعد از مدتی… من در کرمان و هوای کرمان خیلی زیاد حالم مساعد زندگانی نبود و برای وضع حملم روی شهرآشوب به تهران آمدم. خانم کامبخش که قابلهگی در شوروی خوانده بود و قابله بود و قوم و خویش من هم بود. دکتر من شد عیسی رفیع، و قابلۀ من خانم کامبخش بود که شهرآشوب به دنیا آمد. شهرآشوب به دنیا آمد درست اولین باری بود که اینها در زندان بودند و برای ما هم البته تأثر بود. ولی ارتباطات من همینطور با خانم کامبخش بود، رفتن و دیدن زندانیان بود، همانقدر که اجازه میدادند. با آنکه همان طوری که گفتم شوهر من مخالف بود. من برای یک بار اگر در دوران زندگانیام به شوهرم واقعاً گاهی دروغ گفته باشم و یا پنهانکاری کرده باشم، فقط در این مورد بود. برای اینکه هرگز به او نه دروغ گفتم و نه هرگز از او چیزی پنهان کردم در هستیام یا زندگیام. اما در این مورد چرا واقعاً اتفاق افتاد که من هم دروغ گفتم و هم پنهان کردم. من این را پیش شما اقرار میکنم.
ما از کرمان آمدیم و مدتی هم طول کشید. به طوری که یادم هست شهرآشوب را من کودکستان گذاشتم، باید سهچهار سالش میبود یا کمتر که من او را در کودکستان گذاشتم، اینها بیرون آمدند. یعنی ۱۳۲۰ شد و شما میدانید که بعد از سال ۱۳۲۰ اینها آزاد شدند ولی این آزادی طبق گفتۀ افراد حزبی تحت فشار شوروی بود و این فشار را هم دولت ایران میباید میپذیرفت، برای اینکه میدانید چارهای در مقابل قدرت نبود. و اینها آزاد شدند.
اینها آزاد شدند و خوب دیگر البته خانمی بودم که حالا دختری داشتم و دومی را هم حامله بودم.
خوب یاد دارم که شب تابستانی بود و ما خانهای در خیابان پهلوی داشتیم. کامبخش وقت خواست و آمد به خانۀ ما. وقتی آمد به خانۀ ما، با شوهر من امیر مدتی صحبت کرد که ما میخواهیم یک حزب دموکرات و آزاد درست بکنیم. خوب یادم هست این جملهای که گفت،” با حائریزاده و عدۀ دیگری هم حرف زدیم و خیلی میل دارم که تو هم در این حزب با ما شرکت کنی.” شوهرم گفت: ” برای من جای بسی تأسف است، نه حائریزادهام و نه قبول میکنم عضو هیچ حزبی بشوم. من قاضی عدلیه هستم و قاضی یک مملکت باید آزاد باشد از هرگونه ایدئولوژی. برای اینکه من طرفداری از هیچ ایدئولوژی نمیکنم.” گفت ایدئولوژی نیست، این برای این است که الان وضعیت مقتضی است، شاه مستبدی رفته از مملکت، رضا خان رفته موقع این است که باید اینجا در فکر تغییرات و تبدیلات باشیم. البته شوهر من نپذیرفت، آنکه شکی نیست. بعد جمعیت اولیهشان درست شد. جمعیت اولیه را خوب به یاد دارم که یک روز کامبخش از من خواست که من آنروز با رفقا میآییم خانۀ تو. من هم گفتم بیایید منزل خودتان است. وقتی آمد او با…
س- آوانسیان؟
ج- آوانسیان و دکتر یزدی و الموتی و دکتر فریدون کشاورز. نه دکتر کشاورز هنوز نبود، لااقل آنروز نبود، و عرض شود خدمت شما عدهای که آمدند آنجا پهلوی من ، روستا و عباس صابری بود که رانندۀ کامبخش و رانندۀ اینها بود که بعدها ما فهمیدیم که او هم در شوروی بوده و حتی معروف بود که K.G.B هم بودند و تفصیل او خود کتابی است که تاریخ زندهای است و شاید وقت اینبار شما نرسد برای اینکه اینها فرد فرد خود تاریخی دارند. بنده البته خیلی نزدیک بودم برای اینکه کامبخش من را خیلی دوست داشت. بهغیر از کامبخش، آن یکیها هم نسبت به این علاقۀ من، احسان طبری هم بود و در آن روز خیلی جوان بود و خیلی خوشقیافه و خیلی خوشزبان. یعنی واقعاً Orateur. . در همان موقع Orateur اینها همهشان آنجا بودند. جذبۀ بنده هزار بار بیشتر شد برای اینکه اینها برای من واقعاً یک آدمهایی بودند که با آدمهای عادی و معمولی که دور ما جمع میشدند فلانالدوله فلانالسلطنه فلانالملک عموجان، دایی جان و غیره میآمدند تفاوت کلی داشتند. یعنی هر کدام اینها دانشی داشتند و آگاهی داشتند و حضور داشتند و من از بچگی عطشزدۀ حضور بودم و شعور، برای اینکه همیشه فکر میکردم حتی یادم هست یکوقت به مرحوم دهخدا گفتم من تحمل گرسنگی را میکنم ولی حضور آدم احمق را نمیتوانم یک روز تحمل کنم و این واقعیتی است برای من که الان هم وجود دارد. اینها آقایان بودند گاهگاه میآمدند، بنده بیشتر منزل کامبخش میرفتم و شوهر من غالب اوقات شبها بازی دوست داشت و خانه نبود. کلوب ایران بازی میکرد و وقت داشتم، اینها میآمدند و صحبت میکردیم. عرض کردم از سال ۱۹۴۹ من رسماً عضو شدم. و بعد آمدم فرنگ برای اینکه مسئلهای شد که حزب را دنبال کردند. درست همان موقع است یعنی…
س-بعد از سوءقصد در دانشگاه.
ج- بعد از سوءقصد در دانشگاه. بنده هنوز بودم چند سال در ایران ماندم و هنوز هم باز عضو نبودم ولی مثلاً یواشکی پول برای قاسمی و آن والی ببرم. شبانه بروم و ملاقات کنم مثلاً محمود کیا برادر خانم کامبخش را، که فلان وجه به فلان نشانی باید به من داده شود و من ببرم بدهم به قاسمی که قاسمی هم جزو همان گروه اولیه بود.
خامهای بود، اینها همهشان بودند، خلیل ملکی بود. اینهایی که من دیدم اینها همه گروه اولیه هستند. گروه از زندان بیرون آمده اکثرشان بودند. علیقلی حکمی اینها همهشان بودند. همۀ اینها بودند.
س- وقتی که انشعاب خلیل ملکی در سال ۱۳۲۶ در حزب توده صورت گرفت، نظر شما در آن موقع چه بود نسبت به انشعاب؟
ج- آهان بنده اتفاقاً… الان به عرضتان میرسانم. من سخت مرید خلیل ملکی بودم نه تنها من بلکه تمام جوانهای همسن من مرید خلیل ملکی بودیم. خلیل ملکی را یک کمونیست بسیار بسیار واقعی و درست میدانستیم. رفتار خلیل ملکی نسبت به ما جوانان آنقدر صمیمانه، آنقدر معلموار بود که تمام ما را بسیار جذب کرده بود. من خوب یادم هست که خود من و دختران مرتضوی، فرح مرتضوی و غیره، که اینها هم دختران جوان حزبی بودند. وکیلی، عدۀ زیادی بودیم که مرید خلیل ملکی بودیم. حسین هم البته با من خیلی دوست بود و او خیلی جوان بود…
س- حسین ملک؟
ج- بله حسین ملک. او جوان بود. زیاد صحبت میکردیم حرف میزدیم. حسین را هم من بینهایت دوست داشتم و دارم برای اینکه در حسین یک سادگی و یک پاکی بود که واقعاً او هم مثل بنده مجذوب بود. به تمام معنا مرید بود، نه برای جمعآوری سکه و نه برای زیارت مکه. فقط و فقط این راه درست است و ما در این راه میرویم.
س- شما از چه زمانی متوجه شدید که در حزب اختلاف نظرهایی هست؟
ج- از همین موقع خلیل ملکی.
س- تفاوت نظرها چه چیزهایی بود؟
ج- تفاوت نظرهایی که با رهبری بود. ما احساس این را میکردیم و عدهای هم که دروغ بعد گفتند که ول کردند، موافق بودند با خلیل ملکی مثل عبدالحسین نوشین، مثل همین احسان طبری. تمام اینها میگفتند که خلیل ملکی راست میگوید. خلیل ملکی معتقد بود خیلی به روسیه اعتقاد داشت. بسیار به روسیه و به استالین واقعاً اعتقاد داشت، ولی میگفت ایران و حزب توده که در درون حزب کمونیست هست، این حزب باید حزب ایرانی باشد. عقیدۀ خلیل ملکی این بود که این حزب باید حزب ایرانی باشد و این خلیل ملکی مدتهای مدید ایراداتی داشت از اینکه شما آنچنان رابطهای با سفارت شوروی، با کنسولگری شوروی دارید و آنچنان تملق در دوران “وکس” به (؟) با (؟) با سفیر در آن موقع، عرض شود که چرنیکف بود، با اینها شما این تملقهایی که میگویید واین راهی که شما میروید این راه درست و صحیح و سالمی نیست. بعد به یک عدۀ خاص مشکوک بود. یکی از آن عده کامبخش بود که او مشکوک بود. و اصلاً میگفت که این یک رابطۀ خاصی دارد که این رابطۀ خاص ربطی به عالم حزب ما و صمیمیت ما ندارد. عجیب این بود که خلیل ملکی، من میخواهم به شما بگویم، تا وقتی که رفت زندان شاید اصلاً مارکس را حتماً نخوانده بود، کاپیتال را حتماً نخوانده بود…
س- یعنی رفتنش به زندان با ۵۳ نفر؟
ج- بله. قبل از آن حتماً کاپیتال را نخوانده بود. معاشرت با ارانی در زندان، اولین درس کاپیتال و گرفتن مارکسیسم بود. خلیل ملکی از من اگر بپرسید، هیچگاه یک مردی نبود که تا آخر عمر هم در حقیقت شما فکر بکنید به آن مفهوم کمونیسم را قبول کرده باشد یا به آن هوا رفته باشد. خلیل ملکی…
س- مثل کامبخش نبود.
ج- ابداً ابدا. او روشنفکری بود که برای نجات ایران برای آزاد کردن ایران تلاش داشت. در اینجا آنچه که مثلاً اینها جلساتی میگذاشتند در خانۀ صادق هدایت. صادق هدایت هرگز عضو حزب توده نبود ولی به علت دوستی با بزرگ علوی و نوشین نزدیک شده بود و خیلی با اینها صمیمیت به خرج میداد و خیلی نزدیک بود و به همین جهت هم خانۀ قدیمی که همۀ غالب ما ایرانیان داشتیم دورتادور اتاقی که در خانۀ پدرش بود و او چند اتاق در اختیار داشت، او غالباً در اختیار اینها میگذاشت که حوزه درست کنند و بروند و در حضور صادق هدایت. من از صادق شنیدم، مکرر خلیل ملکی با این آقایان بحث کرده بوده است که آقایان شما دروغ میگویید، شما سرسپرده هستید و سرسپردگی و نوکری با مسئلۀ خدمت به وطن و راهی را انتخاب کردن بالمره تفاوت دارد.
س- خانم خانلری آیا این حقیقت دارد که تا شب انشعاب قسمت اعظم این آقایان کادر درجه اول حزب توده مثل کیانوری، احسان طبری، عبدالحسین نوشین اینها تماماً با ملکی موافق بودند؟
ج- قبلاً. ولی کیانوری را مسئلهاش را جدا بگذاریم. او یک پرانتز دارد. آقای نورالدین کیانوری از آلمان هیتلری آمد. او اصلاً نازیست بود. اصلاً معتقد به هیتلر و حتی به سیستم نازی بود.
س- راجع به کیانوری و یزدی بعداً صحبت خواهیم کرد. راجع به این مسئلۀ انشعاب سوال کردم.
ج– راجع به مسئله انشعاب. در این مسئله تا آن روزی که خلیل ملکی بیرون میرفت بله. اینها آقای عبدالحسین نوشین، آقای طبری حتی آقای قاسمی، اندک اگر نگویم به اندازهای خامهای تمام اینها جماعتی بودند که با آقای خلیل ملکی کاملاً متفق بودند. عرض شود خدمت شما، اینها همه موافق بودند و عجیب اینجاست که همان روز انشعاب یا به عقیدۀ من اولین انشعاب حتی قبل از، بهعقیدۀ من تا آنجا که میدانم، قبل از یوگسلاوی…
س– قبل از تیتو.
ج– قبل از تیتو. خلیل ملکی با امید اینکه تمام این گروه هستند با حفظ کمونیسم، با نگه داشتن کمونیسم انشعاب کرد. انشعاب مصادف شد درست سه یا چهار شب بعدش با جشن سال توده، یعنی دهم ماه مهر. دهم ماه مهر روزی بود که حزب توده ایجاد شده بود و در آن شب وقتی آقای خلیل ملکی انشعاب کردند آقای عبدالحسین نوشین نرفت، احسان طبری نرفت، قاسمی نرفت، عرض شود حضور مبارکتان که، بزرگ نرفت…
س– چون رادیو مسکو هم شروع به حمله کردن کرد.
ج– اینها فردای آن روز رادیوی مسکو گفت خلیل ملکی خائن به طبقۀ کارگر است و از پشت شمشیر زده است. خوب این کافی بود برای اینکه بکوبند. و عجیب آنجاست که با این مطلب خلیل ملکی نسبت به مسکو تا مدتهای مدید اعتقاد و عقیدهاش را از دست نداده بود. او میگفت او درست میگوید. اینها اشتباه به او فهماندند و الا مسکو واقعاً برای او مکه بود. این حالت حتماً در خلیل ملکی بود، این را من در او یقین دارم البته بعد که دیگر برای او آشکار شد، مخصوصاً دورۀ جریان نفت وجریان دکتر مصدق ، بهکلی دیگر قضیه برای خلیل ملکی ثابت شد.
س– پس بعد از جریان سوءقصد به شاه و غیرقانونی کردن حزب توده شما به اروپا آمدید؟
ج– نه هنوز نیامدم به آن سرعت. برای اینکه، عرض شود حضور مبارکتان، دو سال بعدش.
س– شما را دستگیر نکردند؟
ج– دوسال بود که من آنجا مخفی … نه اینکه من مخفی بودم. نه !من عضو رسمی شناخته شده نبودم و آنکتی آنجا نداشتم. بنابراین در حقیقت آن جوری به حساب نیامدم. ولی نگرانی بود از اینکه. ..
روی همین هم فکر کردم که باید بروم و شوهرم هم تن داد برای آمدن. برای اینکه کمکم دیگر شهرت پیدا کرد از اینکه با مریم فیروز فلان نقطه محل ملاقات گذاشتم و دیده شدم. ومسائلی پیش آمد که به ناگزیر دیگر میبایست بیرون میآمدم.
س- پس شما با شوهرتان آمدید اروپا؟
ج- نخیر، نخیر. اتفاقاً تنها آمدم. این عقیده حتی یک نوع séparation ] جدایی [بین من و شوهرم ایجاد کرد که در حقیقت من در séparation دیگر زندگی کردم. برای اینکه او هیچ با اعتقادات من موافق نبود و در عین حال هم نمیخواست من گرفتار بشوم. در عین حال هم نمیتوانست زیر این بار برود. اصلاً تحمل برایش نبود. این بود که تن به قضا داد از اینکه بنده بیایم و او هم بماند و به قول فرنگیها séparation de corps ]جدایی قانونی] از هم جدا شدیم. من آمدم در اینجا. جدایی که هرگز طلاق بگیرم نه، من آمدم اینجا و او ماند آنجا. عرض شود قاضی بود، قاضی عدلیه بود وحتی مدعی العموم استیناف تهران بود. کار داشت و به کارش هم علاقهمند بود و با اینها هم دشمن بود، اینها را دشمن میدانست. بنده آمدم، اینجا که آمدم در پاریس – فرانسه رسماً یکی از اعضای بسیار پرکار و یکی از اعضای شناخته شدۀ حزب توده در پاریس بودم.
س- شما اینجا مسئول تشکیلات حزب توده بودید؟
ج- جزو مسئولین بودم، مسئول رسمی در رأس. در اینجا چند نفر بودند که یکی از آنها رضا شهشهانی بود که فوت کرد. و یکی دیگر هست که الان برکنار است و پسرعموی بهآذین بود. یک نفر دیگر هم بود که برگشت به ایران به اسم لطفعلی امیری…
س- لطفعلی امیری؟
ج- بله. لطفعلی امیری از مردم شمال بود. اعتماد بهآذین هم پسرعمویش او هم بچۀ شمال بود. و رضا شهشهانی هم مشهدی واصفهانی بود که زن فرنگی و بچه داشت و اینجا هم به علت بیماری قلبی مرد.
بنده در اروپا، عضو کمیتۀ مرکزی اروپا بودم یعنی در تمام اروپا که مرکزش فرانسه بود در پاریس، مسئول تبلیغات هم بودم. عرض شود خدمت شما ، با فعالیت بسیار پیش فرانسویها، مخصوصاً فرانسویهای چپ اعتبار خیلی زیادی پیدا کردم…
س- ممکن است یک تاریخچۀ مختصری از فرم تشکیلات حزب توده در اروپا در آن زمان به ما بدهید؟
ج- بله. عرض شود در آن موقع که من اینجا آمدم چیزی بعد طول نکشید، ژانویه ۱۹۵۰ بود که من اینجا آمدم. آقای ایرج اسکندری مسئول حزب بودند در اینجا. حزب در فرانسه و انگلستان و آلمان و تمام ممالک اروپایی شعبات داشت، هیچ شکی در آن نیست. در فرانسه بسیار قوی بود، در ولایات حتی. مثلاً در مونپلیه بسیار قوی بود، در تولوس بسیار قوی بود. شکل این بود که هیئت کمیتۀ مرکزی که ما عدهای بودیم، بنده بودم و آقای شهشهانی بود، آقای امیری و آقای اعتمادی بود. جوانمرد یکی از رفقای بسیار خوب ما که البته الان دیگر نیست که بسیار مرد بافهم و آگاهی بود. عرض شود حضورتان، هیئت یعنی در حقیقت رئیس کمیتۀ مرکزی بودیم.کمیتۀ مرکزی آن وقت البته تکالیفی داشت. عرض کردم، مسئول تبلیغات، مسئول مالی، مسئول تشکیلات، تشکیلات بسیار بسیار قوی بود و بسیار هم خوب کار میکرد. عرض شود، به ایجاد شعبات متفاوت و حوزهها یک بار آنقدر در پاریس واقعاً قوی بود که من به شما عرض کنم بیش از سی حوزه در پاریس وجود داشت و این سی حوزهای که به شما می گویم هر حوزه گاهی میشد هفتهشتتا یعنی بیش از پنج تا که قاعده بود ناگزیر هفتهشتتا منظم. هر حوزه یک مسئولی داشت که خود من که عضو کمیته مرکزی بودم مسئول دو تا حوزه هم بودم که بله دوتا حوزه بود.
س- خانم خانلری الان این زمانی را که دارید راجع به فعالیتهای حزب توده در اروپا صحبت میکنید، مصادف است با شروع نهضت ملی در ایران و حکومت دکتر مصدق…
ج- بله بله.
س- در ابتدای حکومت دکتر مصدق میدانید که دکتر مصدق دچار مشکلات اقتصادی و اینها بود و در اینجا بهوسیلۀ یک عده از دانشجویان ملی یک فعالیتی شروع شده بود که در واقع از بورس دولتی استفاده نکنند که دولت یک مقدار محمل ارزی داشته باشد…
ج- یکی از آنها….
س- سیاست حزب توده در قبال این تصمیم دانشجویان ملی چه بود ؟
ج- به هیچ وجهمنالوجوه موافقت با این نظریه نداشت و این دومین شکست بنده بعد از قضیه خلیل ملکی بود. بنده شخصاً رفتم پیش آقای دکتر محمود مهران سرپرست دانشجویان ما و گفتم بنده ارز نمیخواهم، و ارز من تازه ارز پدر و مادریم، پول خودم بود، فقط و فقط خرید میکردم. رفتم و آقای دکتر مهران را دیدم و گفتم آقای دکتر مهران اسم بنده را جزو کسانی بنویسی که مستغنی است. برای اینکه برای من میتوانند ارز گران بفرستند و این گشایشی باشد. حالا مسئلهای که پیش میآید…
س- این تصمیم شخص شماست. من میخواهم ببینم که تصمیم سازمانی حزب توده چه بود؟
ج- حزب توده به هیچ وجهمنالوجوه نه موافقت با مصدق داشت حتی یک روز، بلکه در تمام بیانات و گفتههای آن این بود که مصدق دستنشانده، یعنی برای همۀ ما بحث به این طریق مطرح بود، استعمار و خواست انگلستان است که نوکرهایش را هم طرد میکند، هم پست میدهد و او خدمتگزار است و در ضمن او یکی از فئودالهای درجه یک است و میلیاردها پول دارد. بعد هم باید بدانید که خط مصدق خطی است خلاف خط کمونیسم و راه شوروی که برادر بزرگ است. در اینجا است که… بنده مبارزهام شروع میشود.
س- این تصمیم شخصی که شما گرفتید، من میخواستم همین را از شما بپرسم. این برای شما در سازمان و تشکیلات حزب توده دردسری ایجاد نکرد؟
ج- چرا حالا برای شما میگویم. چرا خیلی ایجاد کرد چون بنده در همان موقع در حزب کمونیست فرانسه کاری داشتم و کار میکردم، درBibliothèque ]کتابخانهشان [و در Librairie ]کتابفروشیشان[، و بسیار هم خوب بودم و وظایفم را انجام میدادم و علاقه هم داشتم. بلافاصله، این مسائل بحثها و نشستنها و جلسه داشتنها شروع شد که آقا شما چه میگویید، بنده آقایان را دعوت کردم که آقا مسئله تا حالا برای ما این بودکه نجات مملکت است و نجات مملکت از اجانب است. مملکت مملکتی است که باید خلاص شود، مصدق آمده و دارد این کار گنده را می کند، ایراد شما نسبت به مصدق چیست؟ شما مرا متقاعد بکنید دراین مسئله. در همین ضمن روزنامۀ مردم به دستمان رسید که در آنجا آقای احسان طبری نظر داده بود که ما میبایستی موقعی که مصدق دستور نفت سراسری ایران را داده بود…
س- ملی شدن صنعت نفت در سراسر ایران.
ج- بله. آقای احسان طبری در روزنامۀ مردم نوشت که: ” امروز ما کاملاً باید حقوق انگلیسها را در جنوب منظور بداریم و محترم بشماریم. همچنان که حقوق دولت شوروی را در شمال محترم بشماریم و آقای کافتارادزه را حق نداشتند برگردانند و این عمل نوعی خیانت است به کارگران. بنده میگفتم این عمل خیانت به کارگران را ثابت کنید. به من میگفتند اگر روسها در شمال به استخراج نفت توفیق پیدا میکردند معاملهای که آنها با کارگران میکردند و نفعی که به ایران میدادند و برای کارگران مدرسه و بهداشت و طبیب و مریضخانه و غیره و این درست مسئلهای بود که انگلیسها را خرد میکرد واین نتیجتاً خیانتی است که مصدق به آقای کافتارادزه اجازه نداد و نخواست که استخراج نفت را آنها داشته باشند. درست در بزنگاه، انگلیسها به او گفتند که آقا بگو به هیچکس برای اینکه یک همچین پیشامدی در شمال نشود که روسها بیایند و سعادت به کارگر بدهند، خوشبختی به کارگر بدهند.
تا اینجا یک مقداری هنوز ما میتوانستیم قبول کنیم که شاید هم یک همچین چیزی باشد. ولی درآنجایی که حقوق انگلیسها را هم باید به آنجا محفوظ بداریم این دیگر برای ما قابل قبول نبود، یعنی برای بنده اصلاً قابل قبول نبود، به هیچ وجه. وقتی که دیدند من حقیقتاً پیله میکنم و زیاد دارم جلسه و با این و آن حرف میزنم و عدهای با من همراه شدند مثل مهندس، عرض شود، جوانمرد و مثل، عرض شود حضور مبارکتان، دکتر امتیازی و یک عدۀ زیادی بودند که با من درست همنظر شده بودندو همفکر شده بودند که آقا این مسئلهای را که مولود مطرح میکند مسئلۀ صحیحی است و شما جواب نمیدهید. بنده یک روز دیدم با همۀ محبوبیتی که بنده دارم دیرکتور Bibliothèque ]کتابخانه[ حزب کمونیست برای من یک نامه فرستاده است که شما فردا قبل از اینکه به سرکارتان بروید به منزل من بیاید چون من با شما کار دارم.
س- خانم خانلری این دقیقا در چه سالی بود؟ سال ۱۹۵۰؟
ج- سال ۱۹۵۰ که من آمدم اینها هنوز خیلی ادامه داشت…
س- سال ۱۹۵۱؟
ج- نخیر، حالا ۱۹۵۳ که ما اینجا قیامت کردیم…
س- به آنجا میرسیم.
ج- بله. آن نکته را من هنوز با اینها… ولی سالی که با من این رفتار را کردند سال ۱۹۵۵ یا ۱۹۵۶ است، بله ۱۹۵۵ است که Bibliothèque ما دنباله را گرفتیم. یعنی پیدا شده که یک انشعابی است. در عین حالی که مینشینیم و درعین حالی که میرویم حوزۀ بنده را میبینند که با حوزههای دیگر فرق دارد سوالات مخصوص دارد، حرفهای مخصوص میزنند یکخورده حالت خلیل ملکی را در آن موقع پیدا کرده و اینها روی این مسائل هی راپورت میدهند به آلمان، به لیپزیک که مولود مورد شک است، مولود مورد تردید است، مولود کارهایی میکند و این مسائل هست…
س- آن تصمیمی که شما گرفتید درباره دکتر مصدق راجع به مسئلۀ ارز و صحبت با دکتر مهران، در همان زمان چه اشکالی برای شما ایجاد کرد؟
ج- آنها به من گفتند که. ..
س– فقط اخطار کردند؟
ج-بله. فقط گفتند شما حق نداشتید بدون اجازۀ تشکیلات بروید. برای اینکه شما سازمانی هستید. گفتم این مال خودم و مال پدرم است و من به این راه عقیده دارم. در همان موقع ولی بیش از این با من حرف نزدند ولی نسبت به دانشجویان دیگر، هیچ دانشجوی ایرانی که مال حزب کمونیست بود. در آن موقع به هیچ وجهمنالوجوه به این اخطار دکتر مصدق نه اجازه دادند و نه هرگز کمکی کردند. این را من یقین دارم. هیچکدام.
س- موضوع دیگری که میخواستم از شما سوال بکنم، مسئلۀ قرضۀ ملی دکتر مصدق و تحریم حزب توده است. هیچ نوع سوالی در سازمان اینجا پیش نیاورد؟
ج- چرا، چرا. سوال پیش آورد بسیار هم پیش آورد. نه تنها از طرف بنده که یکی بودم بلکه از طرف عدهای مثل خانم کامیاب، مثل دکتر امتیازی، مثل همین جوانمرد که گفت پدر من قرضه داده برای اینکه متمول است، چیزدار است، کاسب است، و من نمیفهمم چرا نباید کمک کرد. جوابهای حزب توده برای ما هرگز در این موارد قانع کننده نبود، و همواره جواب این بود که شما متوجه یک مسائل سیاسی عمیق بینالمللی نیستید و شما متوجه نیستید که انگلستان و آمریکا و دنیای سرمایهداری تمام این اشکالات را برای محنت و بدبختیهای ما فراهم میآورد. و این قرضه گرفتن و قرضه دادن و این مسائل اصلاً و ابدا یک پول سیاه تغییری در اصل مسئله نمیدهد، نوعی دکان است. ولی اعتراض بود ، شک بود، شکاف بود…
س- یعنی در واقع پاسخ به ایرادات این بود که مسئلۀ اصلی صفآرایی بینالمللی است و مسئله…
ج- ابداً، ابداً. مسئلۀ میهنی جلوی بعضی که سادهتر بودند یا سوالاتی میکردند تاثیری نداشت. البته میگفتند مثلاً دکتر مصدق راست میگوید بله ولی آقا درست مطالب را نمیفهمد چون خودش از اشراف است. این آنجایی بود که میخواستند دیگر خیلی تعریف کنند…
س- سوال دیگر من در همین دوره نهضت ملی مربوط به شعار حزب توده است. راجع به تشکیل جبهۀ واحد ضد استعمار. میدانید که، البته خوب این مطالب در روزنامه مردم منعکس است ولی از آنجاییکه شما خودتان عضو تشکیلات بودید من میخواستم از شما تقاضا کنم یک مقداری توضیح بدهید که پشت سر، در واقع، این شعار جبهۀ واحد ضداستعماری چه بود و هدفش چه بود؟
ج- من عقیده دارم، آنچه که من خودم در همان موقع هم حس کردم و الان هم حس میکنم، درست برای حزب توده… اولاً حزب توده، یک بار برای همیشه حتماً خودتان قبول دارید، باید بدانید که طوطیوار مطالب را میگفت. یعنی میگفت در پس آیینه طوطیصفتم داشتهاند/ آنچه استاد ازل میگفت او را عمل میکرد. شوروی در مواردی که میبینید یک پا به نفعش ممکن است تمام شود ولو اینکه یک ذره به ضرر، دستورالعمل را صادر میکرد. مصدق کمکم برای شورویها به این نتیجه رسیدند که انگلیسها و آمریکاییها تعلق خاطری به او ندارند. دلیل را هم میدانستند که انگلیس ذهن آمریکا را از مصدق برگردانده است و گفته است مصدق اگر خرد نشود ما امپراطوری را در جنوب اینجا از دست میدهیم. از خاور میانه. پس این مصدقی که از ناحیۀ اینها نقداً طرد شده، این دیگر به جایی نمیرسد. توجه کنید چون خودش میداند این دیگر به جایی نمیرسد، دیگر آن حکومت ملی خطرناک که ما فکر میکردیم وجود ندارد. حالا ما با این شعار چه میکنیم؟ جذب میکنیم عدۀ کثیری را که تا الان دور مصدق بودند، و مصدقی که محو میشود این جمعیت بر ما افزوده میشود. یعنی در حقیقت جبهۀ واحد و در این جبهۀ واحد، برنده ما هستیم.
س- یعنی نقش رهبری با حزب توده خواهد بود.
ج- نقش رهبری با ما است.
س- یعنی در واقع حقیقت قضیه این بود از آنجا که حزب توده خودش را حزب پیشاهنگ طبقۀ کارگر میدانست و رهبری هم میبایستی با طبقۀ کارگر باشد در واقع رهبری جبهۀ واحد ضد استعمار دست او خواهد بود.
ج- بله. رهبری واحد ضداستعمار دست او خواهد بود چنانچه در همان موقع اگر به خاطر داشته باشید، مسئلۀ کنگرۀ صلح را پیش آوردند و امثال ملکالشعرای بهار و مستشارالدوله صادق شازده اماناللهمیرزا، امیرنصرت اسکندری مردان بسیار سالم، خوشنام و به کلی از این مسائل بیخبر. ملکالشعرا برگشت آمد شعر ساخت، قصیده ساخت، به مجالس ” وکس” میآمد. این مسائل برای آنها باخت نبود، باخت نداشتند. در یک روز به نام میلیون امضا جمع کردند و اینها را کی جمع میکرد؟ روسیه که پایش را توی کار نمیگذاشت، حزب توده هم زیاد دخالت نمیکرد. این همین جبهۀ واحد همین افرادی را که آقا این صلح است، برای صلح است، مثلاً شما فکر کنید که خانم مجید رهنما، اینها عضو حزب نبودند. ولی بلافاصله همیشه هرگاه که آنها میگوید تا آنجا که بنده استنباط کردم که اگر برسیم به زمان اواخر که آقای کیانوری چرا با آخوندها وحدت کرد، درست یکی از همین وحدتهاست…
س- به آنجا خواهیم رسید. میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به بازتابی که کودتای ۲۸ مرداد در سازمان حزب توده در اروپا داشت.
ج– آن در سازمان حزب توده اثر بسیار ناگوار داشت نه برای اینکه مصدق افتاد و شاه آمد، بلکه برای گرفتاری و دستگیری افسران حزب توده که یعنی حقیقتاً این یکی از مسائلی بود که اولاً فکر میکردند اسرار فراوانی به دست دولت خواهد افتاد. برای اینکه اینها آدمهای ساده و کوچک که نبودند، یک و دو و سه هم که نبودند، هفتصد نفر افسر را گرفتند، هفتصد نفر افسری که همۀ اینها شبکههای خاص و اطلاعات دارند، مسافرت کردند، میدانند. بنابراین بسیار بسیار وحشتناک شد. بهطوریکه واقعاً بهحرکت افتادند. خود من که دیگر بسیار سرد رفتار میکردم و تبلیغات را هم ول کرده بودم، یعنی دیگر استعفا کرده بودم و گفته بودم من نیستم…
س- شما از سازمان آن موقع استعفا کردید؟
ج- از سازمان استعفا نکردم، از تبلیغات استعفا کردم ولی برای قضیۀ دستگیری مصدق و این افسران بسیار کار کردم. یعنی کمیته تشکیل شد…
س- دیگر این کار در کادر شخصی بود؟
ج– دیگر برای خودم بود، ملی بود، اصلاً ملی بود و حوزۀ خودم ولی آنها هم آمدند، از حق نگذرم بسیاری از اعضای حزب توده با من در این کار همراهی کردند. حزب کمونیست فرانسه بسیار پشتیبانی و کمک کرد، شب گذاشت، روزنامۀ مخصوص گذاشت، روزنامۀ دنانس که مال Secteur Populaire]بخش عمومی-بخش مردمی [ است، متعلق به حزب کمونیست است. اینهایی را که من به شما میگویم شعبات مخفی حزب کمونیست است.مثلاً بسیاری از فرانسویها نمیدانند که Secteur Populaire فرانسه متعلق به حزب کمونیست است. ابداً. اینها را اعضا و نزدیکان کسانی که بودند، میتوانند درک کرده باشند.
س- حالا من مقداری سوالم را مشخصتر میکنم. من میخواستم ببینم این جریان وقتی که پرسیدم چه بازتابی در توی سازمان و افراد سازمان داشت، منظور من این بود که آیا اینها را یک تکانی داد که احساس بکنند آن سیاستی را که داشتند و آن راهی را که رفتند درست نبوده نسبت به دولت نهضت ملی؟
ج- آهان ! نسبت به دولت نهضت ملی، نخیر. چون اصلاً در مرام مخصوصاً کمونیسم استالینیسم که تا امروز هم برقرار است حکومت ملی بدبختی است. اصلاً نباید بیاید در هیچ جا چون خودشان خوب میدانند که حکومت ملی یک نوع بستگی و یک نوع نیروی ازلی است. این نباید بیاید، ابداً. برایشان تاثر اینکه حکومتی افتاد نشستن (؟) گذاشتند، کنفرانس هم گذاشتند ایرادات کردند، در این باره آقای دکتر کشاورز ادعاهایی دارد که در پلنوم آلمان ایرادات کرده، گفته و یک چیزهایی هم نوشته…
س- بله.
ج- همان است، همان است، و تکراری و غیر از این نیست. نسبت به خودش هم هرگز هیچگونه انتقادی ندارد و انتقادش همیشه به دیگران است ودلیل عمدهاش هم این است که چرا در آن موقع ایرج اسکندری بعد از رادمنش دبیر شد، و او نشد. چنان که ایرج اسکندری میگوید چرا کیانوری شد و من نشدم. این دعواهای شخصی خودشان است ولی انعکاسی که داشت دستگیری ۷۰۰ افسر تودهای، بسته شدن در حزب توده بود، غیرقانونی شدن حزب بود، اینکه غیرقانونی بود از دورۀ رضاخان از آن قضیۀ فلان. ولی این مسئله برایشان مسئله بود نه برای… برای تمام احزاب کمونیست جهان اروپایی که بنده شاهد بودم این یک حماسه شد، حماسه شد. یعنی عکسهای اولین ۲۱ نفری که تیرباران شدند، عکسهای عزت سیامک و مبشری که یکی افتاده است و یکی به چوب دار است، کارت پستال شد اینجا از طریق همان Secteur Populaire.
Leave A Comment