روایت کننده:  خانم مولود خانلری

تاریخ مصاحبه:  هفتم مارچ ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره:  ۲

 

س- خانم خانلری من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که بپردازیم به جریاناتی که در سازمان و تشکیلات حزب توده در اروپا اتفاق افتاد که منجر به جدایی شما شد و آن رفتاری که با شما کردند راجع به آن کتابفروشی و آن مسائل که شما داشتید صحبت می‌کردید.

ج- عرض شود در موقعی که این گرفتاری‌ها بین ما بود وآن‎ها این راپورت‌ها را مرتب به آلمان داده بودند که مولود خانلری مورد شک است و خانلری دائماً سوال دارد، و تمام این مسائل پیش آمده بود، اتفاقی افتاد و آن این بود که جوان‌هایی از انگلستان آمدند. چند آقا به نام‌های پرویز نیک‎خواه که در عصر این‌ها کشته شد و آقای کاشانچی و آقای فیروز شیروانلو و آقای رسولی که این پنج نفر وقتی که برگشتند این‌ها هم با حزب توده شدیداً درافتاده بودند. یعنی پرویز خیلی با من مربوط بود، بچه‌ بود انگلستان بود و او هم جوان بود و درس می‌خواند. من دوتا از دخترهایم را انگلستان گذاشته بودم و آن‎جا می‌رفتم و این بچه‌ها را می‌دیدم. این بچه‌ها حقیقتش این است که تصمیم گرفتند بروند ایران و مبارزه کنند…

س- آن را جریانش را می‌دانیم.

ج- آن وقت اینکه برای من پیش آمد، این بچهها آمدند به خانۀ من وارد شدند و شبانه دیروقت از خانۀ من رفتند. در آن ‌موقع دختر بزرگ من زن دکتر منوچهر هزارخانی بود. من و منوچهر دیروقت شب رفتیم و برای این بچهها توشهای برایشان درست کردیم و صنار پولی و وسایلی که ممکن بود فراهم کردیم و این‌ها را روانه کردیم که ما هم هستیم و اینجا هستیم و دنبالتان هستیم و دنبال کارتان را می‌گیریم و نگران نباشید. برای اینکه اگر حقیقتاً بخواهید حرکت بکنید و حرکت ملی و نجات ایران و ضد این دستگاه که با هم تعهدی داشتیم. این بچه‌ها رفتند. وقتی که این بچه‌ها رفتند چه کسی به این‌ها گفته بود که این‌ها به خانۀ من آمدند و وارد شدند، من هیچ آن را نمی‌دانم برای اینکه از دستگاه ما نبود. اگر بود از خارج یا از انگلستان بود. من بیشتر شَکم به آن جوانی می‌رود که هنوز تا آن ‌موقع با آن‎ها بود به اسم فکر می‌کنم رضوی بود، مردی که خودم هم زحمت کشیدم و به الجزایر فرستادمش که حفظ بشود و بیاید. آن‌ موقع او هنوز با آن‎ها بود و در عین حال هم با این‌ها در گفتگو. من حدس می‌زنم که بیشتر از ناحیۀ رضوی بود. الان اسمش یادم می‌آید، که بعدها هم در همین دستگاه‌ها شد جزو مثل فدایی ‌خلق و رییس چریک و از این کارها هم شد و مدتی هم ایتالیا و آلمان بود که آنجا کار می‌کرد. عرض شود به حضور شما، این‌ها آمدند و رفتند و چند روزی نگذشت که قضایای من هم بود) ؟) گفتگو و با هر جریان ملی چنین کردید و شب در مهمانی یعنی جلسۀ خیلی مفصلی در منزل اعتمادی، که همان پسرعموی به‌آذین است، که عده‎ای از یاران هم بودند من رسماً دیگر گفتم امکان این نیست که من بتوانم با شماها کار کنم…

س- یعنی با حزب توده؟

ج- ولو با وحدت. گو اینکه من الان گفتم شما می‌دانید خودم را عضو شما نمی‌دانم، ولی با وحدت با شما دیگر نمی‌توانم کار کنم. برای اینکه تمام این مسائلی را که می‌گویید همه‌اش دروغ است و من از این دروغ‌ها هیچ‌ سر در نمی‎آورم. بعد از این شب بود و آمدن این‌ها و رفتن این‌ها، بنده یک نامه‌ای از خانم مادام مونه‌نو که مدیر آن دستگاه بود، دریافت کردم که شما باید بیایید و مرا ببینید.

س- همین کتابخانه‌ای را که فرمودید؟

ج- بله، بله. این خانم تلفن کرد که تو بیا و مرا ببین. من وقتی رفتم آنجا به من گفت: ” مولود من خیلی متأسفم با تمام علاقه‌ای که به تو دارم برای ما یک اسنادی آمده است که شما ضد شوروی هستید، به کلی ضدشوروی هستید. شما می‌دانید که ما شوروی را حزب برادر و برادر بزرگ می‌دانیم و راه آنجا را راه درست. بالاتر از همه شما می‌دانید که موریس تورز و خانم موریس تورز که اصلاً بیشتر آنجا تربیت شده است، علاقه دارد و عقیده دارد و این اعتقاد را دارد، و این اعتقاد در حزب وجود دارد، نه تنها حزب ما بلکه هر حزب کمونیستی. شما در دفتر ما کار می‌‌کنید و با ما کار می‌کنید، ما شما را به عنوان یک کمونیست قبول کردیم و شما امروز برای ما. ..” گفتم که از ضد کمونیست من نمی‌دانم که منظورتان چیست؟ کمونیست اصلاً توضیحش چیست؟ مارکسیسم توضیحش چیست؟ شما دربارۀ این‌ها هر کدام یک Mesure ]معیاراندازه گیری[ و اندازه‌ای دارید، امضایی دارید یک قراری دارید، چه هست و چه نیست. همان‌طوری ‌که من راجع به سن‌سیمون بخواهم حرف بزنم می‌د‌انم از سن‌سیمون چه باید بگویم از هگل چه باید بگویم همان را هم از مارکس می‌توانم فکر بکنم. ولی اینکه شما فکر کنید من خدا برای خودم می‎تراشم و خدا دارم. گفت: ” شما علاوه بر این‌ها pro-chinها]طرفداران کشورچین[ را در خانه‌تان پذیرفتید.” فکرم واقعاً برای یک ‌لحظه‌ای… گفتم: “از pro-chine من یک نفر نمی‌شناسم. باpro-chine ارتباطی ندارم.” گفت:” pro-chine های ایرانی.” گفتم: “pro-chine های ایرانی کی هستند؟” معلوم شد راپورتی که دادند گفتند این آقایان که با شما مخالف هستند، طرفدار چین هستند و اینکه به منزل مولود آمدند و حال اینکه آن خودش مبحثی است علی‎حده که اصلاً چنین چیزی نبود. اگر احترامی برای مائو بود، می‎گفتند مائو به این علت یک مصدق مملکت خودش است. مائو رفتاری که کرده است از کنفوسیوس خودش گرفته است. نیامده برود تاریخ حزب کمونیست روسیه را بگیرد و بخواهد پیاده کند که هیچ گونه جای پیاده شدن نداشته باشد. و واقعاً هم جمع‌شان مخصوصاً پرویز خیلی متفکر بود، خیلی علاقه‎مند بود. جریانات او هم جریانات دلخراشی است تا مرگش…

س- بله وارد هستیم به آن جریان.

ج- بله. علی‌ا‌ی‎حال این مسئله و گفتم غرض‌تان چیست؟ گفتند غرضی نداریم. شما دیگر نمی‌توانید نه با ما کار کنید و نه از دستگاه‌های ما به نام ما استفاده کنید.

س- شما آنجا کار می‌کردید و حقوقی هم دریافت می‌کردید؟

ج- بله.

س- یعنی زندگی‌تان از آن راه می‌گذشت؟

ج- نخیر. ابداً. اصلاً نصف آن را هم بنده برای CGT می‌دادم. برای آبونمان روزنامه. ابدا. نخیر. منتهی قرارداد بود. حقوق می‌دادند برای اینکه یک نفر کار می‌کند، کارگر بودم و کار می‌‌کردم و الا مسئلۀ حقوق اصلاً برای من، برای اینکه در آن موقع. ..

س- ولی به خاطر اعتقادات‌تان شما را از خدمت منفصل کردند؟

ج- بله. گفتم بسیار خوب. هیچ برای من مهم نیست. شما خیال نکنید و آمدم خانه. یک نامه، سواد آن را حتم دارم که دارم ولی کاغذهای من الان این‌قدر درهم است…

س- بعد شما می‌توانید به ما بدهید که ضمیمۀ نوار شما بکنیم.

ج- یک نامۀ بسیار شدیداللحنی به دبیر حزب کمونیست فرانسه آقای وال دکروشه نوشتم و گفتم شما علاوه بر این‌که خودتان شاید نسبت به مملکت‌تان علاقه‌ای ندارید، هر وطن‌پرست دیگر هم برای‌تان بی‎قیمت است. ولی من عاشق وطنم هستم و روش‌های حزب کمونیست ایران را محکوم ‌می‌کنم با تمام قوا، هم‌چنان‌که روش شما را در اینجا. عملی که با من کردید من نیازمند نیستم، حتی مثال آوردم خیال نکنید که من مادلن رنو هستم. چون خانمی بود که بیرون کرده بودند، چه تملقاتی گفت وچه بدبختی‌هایی کشید تا دوباره برگشت. گفتم فکر نکنید من مادلن رنوهستم و احتیاج دارم که بیایم دست‌به‌سینه بگذارم. من اعتقاد به شما ندارم و اعمال‌تان را نادرست می‌دانم با دلایل بسیاری که می‌آورم، دلایلی که می‌آورم تمام این دلایل در دستگاه حزب کمونیست موجود هست، دستگاه ظلم است، کشتن مردم است، تمام این‌ها را نوشتم. بعد گفت که شما بیایید من را ببینید. یک نامه فرستاد که شما بیایید ملاقات کنید.

س- شما نامه را دارید خانم خانلری؟

ج- نامۀ او را باید داشته باشم. نخیر، چون نامه را از من گرفتند. آن‎ها قانونی دارند وقتی وارد می‌شوید توی) ؟( کمیتۀ مرکزی، طرف نامۀ شما را می‌گیرد که چه ساعتی است وقت‌تان و چه موقعی باید بروید بالا و پس هم نمی‌دهند. من کار بدی که کردم این است که فتوکپی هم نکردم. بعد معتقد شدم که همه چیز این‌ها بازی است. نامۀ خودم را دارم ولی نامه‌ای که آن‎ها برای من دادند خیر.

من را خواست. وقتی رفتم دیدم خود وال دکروشه نیست. اصلاً دبیر حزب کمونیست نیست. آقایی به نام الـی مینیـو که مسئول بین‌المللی است، مسئول انترناسیونال است. عرض شود حضورتان، دیدم الی مینیو توی اتاق است. گفتم:”مگر آقای وال دکروشه مرا نخواسته بودند ببینند؟” گفت: ” وال دکروشه که گرفتاری داشت و مسئله بین‌المللی هم به من مربوط است. مع‎هذا بنشینید صحبت بکنیم.” بنده نشستم. آنچه را که شما فکر کنید در دلم بود، در نظرم بود، در روسیه چه می‌گذرد‌؟ در روسیه استالینیست مردم حق حیات ندارند، حق تنفس ندارند، من به این شعارهای انسانی به این حزب پیوستم، شما جریان ملی ما را خرد کردید. گفت:” ما چه دخالتی داشتیم؟” گفتم:” حزب برادرتان که دستور از حزب برادر بزرگ می‌گیرد.” تمام مسائل را کاملاً با کمال خونسردی و دقت گوش کرد و گفت: “کاملاً می‌فهمم. حرف شما را هم می‌فهمم ولی اینکه رفیق حسین نظری، یک‌دفعه از دهنش بیرون آمد، اینکه رفیق حسین نظری برای ما توضیح داده است ‌که شما مدت‌هاست حتی از سال ۱۹۵۱ ، ۱۹۵۲ حزب را مورد شک قرار داده‌اید، در صورتی‌که رفقای ایرانی ما… گفتم: من نیامدم از شما درس حزبی بگیرم آقای الی مینیو، من آمدم به شما بگویم که شما روح مردم را، فکر مردم را می‌کشید. چنانچه مارتی را گوشۀ اتاق کشتید. برای اینکه وقتی یکی را حزب دفع می‌کند این دیگر زنده نیست. از همان روز مرده است و شما یاد بگیرید از همین کاپیتالیستی که بد می‌گویید نخست‌وزیر افتاده ولو دزدی کرده است، افتاده است و سرجایش توی خانه‎اش نشسته است و مقامش را هم دارد و ارتباطاتش را هم با مردم دارد. مارتی چه کرده بود که گوشۀ اتاق مرد، و عدۀ کثیری… گفت: نه شما از تاریخ حزب ما هیچ اطلاعی ندارید. گفتم: من آمدم توی حزب شما و تمام این‌ها را گرفتم و خواندم. من توی Bibliotheque ]کتابخانه[ و Librairie ]کتاب‌فروشی‌[ شما کار می‌کنم. من با آقای روژه گارودی قرار دارم که مطالب روژه گارودی فیلسوف‌تان را به دانشجویان بدهم، ایشان استاد مارکسیسم هستند. چطور بنده خبر ندارم؟ تاریخ حزب کمونیست را چند جلد خیال می‌کنید توی خانۀ من هست؟ شما تصور می‌کنید من اطلاع ندارم و یا اینکه آدم بی‌دقتی هستم؟ حالا این وسط‌ها هم البته زیاد مطلب فهمیدم. با این، با آن، یا نمی‌دانم کیک انتیم شدیم. خوب انسانند. انسانیت و ارتباط. من ‌هم حتی توی کارگران رفتم، توی قسمت on dit en diffusion شان ]انتشارات[ کار کردم که مال کار چاپ است و کار توزیع است و کار این‌ها، کارگران را می‌دیدم و رضایت‌شان را عدم رضایت‌شان را، مسخره کردن‌شان. با بالایی‌شان، با آقای آراگانون با (؟) با تمام این‌ها. این‌ها خودش یک تاریخچۀ جداگانه‌ای است که من) ؟) برداشتم. که خودم اگر یک روزی واقعاً بنشینم و اگر عمر مجال بدهد بنویسم، خودش یک تاریخی راجع به هر کدام از این شخصیت ها می‌شود. رادمنش بوده، آنچه بوده، این‌ها مسائل جدایی است.

س- شما از این تاریخ دیگر از حزب توده جدا شدید؟

ج – بله

س- آیا در رابطه با این جدایی، شما با رهبران حزب توده هم برخوردی کردید؟

ج- بله. برخورد عرض شد. هم با عبدالصمد کامبخش هم تلفنی و هم با نامه. نامۀ شدیدی برای او نوشتم که عجیب اشتباه در بارۀ تو می‌کردم و علاقه‌ای که به تو داشتم برای من آنچنان ثابت شد که تو یک روزی به این مملکت علاقه‎مند نبودی. تلفنی به او گفتم. گفت تو اشتباه می‌کنی. آمد پاریس و به منزل عباس صابری وارد شد. بعد من او را ملاقات کردم و رفتم پهلویش که اشتباه می‌کنی. خیلی اصرار کردم در یک موقع عجیب وغریب بحرانی که نمی‌توانم به شما بگویم پیش از انقلاب، پیش از انقلاب اخیر، شاید شش ماه یا یک سال پیش از آن. آقای بابک امیر خسروی که مسئول است در اینجا و حزب کمیته مرکزی هم هست، این مکرر به خانۀ من می‌آمد، مکرر. چندبار آمد که رفقا پیغام دادند چقدر برایت سلام فرستادند. احسان طبری گفته است ذوق تو این، کامبخش گفته است آن، کیانوری گفته است آن، تمام این‌ها و حتی یک روز عین این جمله را توی اتاق گفت. گفت: “حزب می‌گوید ما چه باید بکنیم جبران بشود و تو برگردی؟” گفتم مگر مغز تو معیوب است یا حزب؟ من تمام دلایلم را گفتم، من دنبال ایمانم می‌روم، من عاشق ایمان خودم هستم، اعتقادات خودم هستم، من اعتقادم به قول شما “تنگ‌نظری ملی است”، من اعتقادم مصدق است، مصدق برای من یکی از مردانی بوده است که هر روز بیشتر می‌بینم تاریخ من نظیرش را نداده است و شما. ..

بعد از اینکه مفصل صحبت کردیم، گفتم به هیچ وجه‌من‌الوجوه مسئله این نیست که چه بکنید که جبران بشود و من برگردم. نمی‌تواند باشد. برای اینکه مسئلۀ خریدوفروش نیست، مسئلۀ عقیده است. من اعتقاد به شما ندارم و اعتقاد به این دارم که راه مملکت من یک راه ملی است و این مملکت اگر بخواهد نجات پیدا کند جز این چاره ندارد. او معتقد بود که هیتلر هم نظریه‌اش نظریۀ ناسیونالیستی بوده، آیا تو فکر می‌کنی درست است؟ گفتم من نه هیتلر هستم و نه آن ناسیونالیست. من یک آدمی هستم که هویت من را از دستم گرفتند. من هویت ندارم. من اگر بگویم ایرانی هستم به تمام معنا و ایرانی و ملی می‌خواهم بمانم. این ملیت ملیت تنگ‌نظری نیست که بخواهم مردم دنیا را هم بگویم که بیایید زیر بیرق آریایی من. می‌گویم من می‌خواهم ایرانی بمانم. ملیت من یعنی مملکت من. بنابراین این غیرممکن است و شما خودتان می‌دانید که بلشویسم و استالینیسم یعنی جهان‌وطنی. من با جهان‎وطنی اصلاً نمی‎توانم همکاری کنم. من می‌توانم آرزو کنم [مردم] جهان در صلح و در کنار هم بمانند و با هم زیست کنند، ولی من اگر در دنیا هر آنچه که پیش بیاید، من بودلر را خیلی خوب می‌شناسم، دستم باشد با عشق بخوانم، یک نفر آن‎ور حافظ را زمزمه کند من ولتر را می‌اندازم زمین و می‌روم ببینم آنکه حافظ را زمزمه می‌کند کیست. این مابه‌التمیز من است با دیگران. این از ملیت من. من هرگز دیگر نرفتم.

س- این در حدود سال ۱۹۶۳ باید باشد؟

ج- که آمدند خواستند…

س- بله.

ج- تقریبا سال ۱۹۶۳ یا ۱۹۶۴ بله.

س- شما از سال ۱۹۶۳ ، ۱۹۶۴ که به کلی دیگر از حزب توده بریدید چه فعالیت‎هایی داشتید؟

ج- فعالیت‌هایم اولاً با جامعۀ‌ سوسیالیست‎ها. ..

س- جامعۀ سوسیالیستهای ایرانی در اروپا؟

ج- بله. با آن‏ها که همین حسین ملک خودمان هم یکی از آن‎ ها بود اینجا بود، امیر پیشداد بود، در انگلستان همایون کاتوزیان بود. عرض شود اینجا باز جمعیت خودمان یک عدۀ دیگری هم داشتیم که بودند و متفرق شدند و رفتند…

س- دکتر شیرینلو دکتر داور پناه. ..

ج- داورپناه و غیره بودند. با این‌ها مدتی کار کردم. بعد آن حقیقتش متفرق شدند. یک عده‌ای این‎ور یک عده‌ای آن‎ور. ما دیدیم خیلی کم هستیم ، گفتیم آقا ما… این آقای بنی‌صدر پیش من آمدند، خیلی زودتر از این‌ها…

س- بعد از اینکه جبهه ملی دوم در ایران به هم خورد؟

ج- سوم. ایشان مدعی شدند که از جبهه ملی سوم است.

س- آنکه پا نگرفت.

ج- خودش را هم سوم تا آخر می‌دانست. ایشان آمدند و بنده را هم دیدند. گفتند که فلانی ما به شما میل داریم و به شما ارادت داریم. ما هم با رفقا صحبت کردیم. مدتی منوچهر هزارخانی و شهرآشوب دختر من، آقای بنی‌صدر، آقای حبیبی، قطب‌زاده، پیشداد و حسین هر وقت اینجا بود، ولی نه آنکه شما تصور کنید این یک صورت مثلاً حزبی داشت. یک وحدتی بود برای مواردی مثل شب مصدق می‌خواهیم بگیریم، می‌خواهیم شب خلع‌ید بگیریم، می‌خواهیم همدیگر را ببینیم و گاهی یک مقالاتی. منتهی دراین موقع، من این را به عرض شما برسانم که این وسط فراموش شد، من هنوز توی حزب کمونیست بودم…

س- حزب کمونیست؟

ج- فرانسه بودم که تقاضای کمک یک کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی ایران را پیشنهاد دادم.

س- این چه سالی بود خانم خانلری؟

ج- این درست، الان من برای شما عرض می‌کنم، در همان واقعۀ بگیروببند بود ۵۳ یا ۵۴ بود.

س- سال ۱۹۵۳-۵۴ بود که مصدق را گرفتند. این آقایان حزب کمونیست از من استقبال کردند و گفتند بسیار کار خوبی است ما اگر تو بخواهی که بخواهی. .. آهان گفتند عیبی ندارد و آراگون قبول کند.

س- آراگون چه کاره بود خانم؟

ج- نویسنده و عضو کمیته مرکزی و عضو پولیتبورو.

س- یعنی حزب کمونیست فرانسه.

ج- بله حزب کمونیست فرانسه. گفتم می‌دانید که آراگون خیلی به کمونیست بودن مشهور است و برای ایران تاثیری نخواهد داشت. من برای ایران میل دارم کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی از مردان آزادۀ مشهوری باشد که کمونیست نباشند، برای اینکه ایرانی می‌گوید آقا اینکه صاحبش پیدا است مال روسهاست. من‌ هم که اینکاره نیستم. مع‎هذا گفتند تو خودت چه می‌خواهی بکنی؟ گفتم من می‌روم ژان‌پل سارتر را می‌بینم. گفتند معلوم نیست و این‌ها. آن‎ها میانه‌ای با ژان‌پل سارتر نداشتند. سخت ژان‌پل سارتر به آن‎ها پریده بود و قضیه کنگره پیش آمده بود. از وکس بیرون آمده بود، چون ژان‌پل سارتر در اینجا در وکس شوروی هم عضو بود. او بیرون آمد و فریاد زد. خلاصه این‌ها مسائلی بود که این‌ها هم با او میانه‌ای نداشتند. گفتم ” بورژوا و فلان” در ایران خیلی اهمیت دارد، در جهان هم خیلی اهمیت دارد. من شخصاً هم به شما بگویم بسیار بسیار از وجودم به ژان‌پل سارتر علاقه‎مند بودم. اصلاً نامه نوشتم و وقت خواستم. سکرترش جواب داد و روزی وقت داد و من رفتم. اولین بار بود که می‌دیدمش. یعنی برای اینجوری، و الا خیلی دیده بودمش، در کنفرانس خیلی. گفتم وضع من این است و من یک زن ایرانی هستم که مبارزه می‌کنم. مملکتم این است، گرفتاری‎ام این است. خیلی برای مصدق تأثر خورد. البته برای افسران هم گفتند، برای آزادی آن‎ها. گفتم یک همچین تقاضایی از شما دارم آیا شما قبول می‌کنید؟ گفت من ایرانولوگ نیستم. اگر در این باره کمکی به من بشود که دربارۀ ایران توضیحات درستی داده بشود من با کمال میل حاضرم. من گفتم عهده‌دار می‌شوم. اگر قبول بفرمایید خودم را در کنار شما ] Conseillerتوصیه کردن [ برای این کار. گفتم خود من. گفت که من به شما جواب خواهم داد. بعد از چند روز یک نامه‌ای به من نوشت که من نظر شما را پذیرفتم ولی از شما می‌خواهم که شما هم خودتان Conseiller این کمیته باشید و در ضمن هم با دیگر مردان تماس بگیرید و اعضای کمیته مشخص بشود. من president ]رییس[ خواهم بود. از خانم سیمون دوبوآر تقاضا کردم که فوراً قبول کردند. آقای پروفسور ژان کلوویچ که یکی از مردان بزرگ اینجاست، از مادون رفتم به آکادمی فرانسه و از فرانسوا موریاک تقاضا کردم. ایشان برای کمیته پذیرفتند. بعد آراگون و عده‌ای از نویسندگان و سران آن حزب هم عضو شدند. ژان‌پل سارتر گفت:  ” هیچ مانعی در کار نیست، آراگون دارای اهمیت زیادی است. بنده président هستم هیئت مدیره هستم.” این عده از آقایان درجه یک یعنی اولین، واقعاً درجه یک، آنتلکتوئل‌های فرانسه برای این کمیتۀ دفاع از زندانیان سیاسی ایران عضو شدند که این تا مرگ سارتر باقی بود. تا مرگ ژان‌پل سارتر باقی ماند و مبارزۀ بسیار شدیدی کرد. واقعاً شاید تنها کمیته‌ای که شاه را می‌ترساند یا به‌قول لوموند می‌لرزاند. برای اینکه تمام اوقات می‌پرسید این اصلاً چیست؟ بعد این‌ها بعد از اینکه من به‌طور کلی با این‌ها بریدم یکی‌یکی کم‌کم برای امضا دادن بازی در آوردند. یعنی هر وقت که ما یک Communiqué ] اعلامیه [ داشتیم که می‌خواستیم به روزنامه بدهیم و باید امضای اعضا باشد، آراگون به‌ من گفت اصلاً امضای من و اعضا را داری، لزومی ندارد سوال کنی و مادلن به یو. یک‌دفعه ژان‎پل سارتر گفت از این به بعد خط بکشید کمیته را و به کلی کمیتۀ آنتلکتوئل‌های فرانسه. در حقیقت دیگر می‌خواهم به شما بگویم که وقتی این‌ها ‌می‌بُرند مسئلۀ غیرانسانی اینجاست.

س- منظورتان از ” این‌ها ” کمونیست‌ها است؟

ج- بله کمونیست‌ها. این‌ها وقتی می‌بُرند دیگر انسانیت. .. دیگر نمی‌گوید که آقا ملت ایران دارد آنجا زجر می‌بیند، زندان می‌رود، شکنجه می‌شود، کشته می‌شود، من برای این دارم امضا می‌دهم. این دیگر نیست. مولود خانلری خائن است و در این مسئله چون او وارد است، ما کوچک‌ترین کاری نمی‌کنیم. بنده هم نیازی نداشتم، حقیقتش برای اینکه عرض کردم من فرانسوی نبودم که متملق آن‎ها باشم و نانی ازشان بخواهم، آبی ازشان بخواهم، اعتقادی به آن‎ها نداشتم. یک ایرانی بودم و خوشبختانه پشتوانه پیدا کرده بودم. برای اینکه یک آدمی مثل ژان‌پل سارتر از من حمایت می‌کرد و من تمام مدت تحت حمایت او بودم. حتی بعد از چند سال مستخدم او شدم. یعنی دکومانتاریست ]کتابداری و اطلاع‌رسانی[ او شدم که الان حقوق تقاعدی که می‌گیرم از بابت خدمتی است که به او کردم. از آن بابت می‌گیرم. و ارتباطم هم با آنتلکتوئل‌های درجه اول فرانسه شد. برای اینکه آنجا یکی از مراکز بود که می‌شد آندره (؟) را دید یا دیگران.  دیگران مثل همین ژان کلوویچ را ببیند، مادورد را ببیند. من اصلاً می‌توانم صورت کمیته را و اعضای کمیته را، اولین جلسه که تشکیل شده است، بعد که تحلیل رفته برای شما پیدا کنم و به شما بدهم که اصلاً این کمیته از چه کسانی تشکیل شده و چگونه راه رفت. چگونه کار کرد برای اینکه چیز خیلی مهمی بود.

س- خیلی ممنونم از لطف‌تان. آن کار را می‌توانیم انجام بدهیم. اما راجع به ادامۀ مصاحبه‌مان. من دلم می‌خواهد که برگردیم و در مورد مطالبی که شما دارید دربارۀ شروع فعالیت‌های شما با بنی‌صدر و حبیبی و قطب‌زاده برای ما بگویید.

ج- بله. این در حقیقت می‌دانید مثل یک جملۀ معترضه آمد که من بگویم این‌ها حتی امضا هم برای نجات ایرانی‌ها به ما ندادند.

س- این چیزهایی را که فرمودید بسیار مفید بود.

ج- فقط این بود و الا مسئلۀ سارتر خودش مسئله‌ای است جداگانه. مسئلۀ علی‎حده‌ای است. ما با این آقایان به اصطلاح ملی جبهه سوم که خودشان اصرار داشتند که جبهه سوم هستند، پنج یا شش نفر بودند اینجا که آقای بنی‌صدر بود، آقای حسن‌حبیبی بود، آقای صادق قطب‌زاده بود، آقای عسکری بود، عرض شود به حضورتان، که خانه‌اش را هم به آقای خمینی داد که نشست در نوفل لوشاتو. خانۀ خانمش بود، چون زنش فرانسوی بود و آنجا منزل مزون کامباین، به قول خودشان، می گویند که شب‌های یکشنبه‎شان را می‌گذراندند. همان خانۀ خانمش را به آقای خمینی داد. این‌ها جماعتی بودند که خودشان را جبهۀ ملی سوم می‌خواندند.

س- احمد سلامتیان هم جزو این‌ها بود خانم؟

ج- نخیر. احمد سلامتیان را جدا خدمتتان عرض میکنم. احمد سلامتیان با این‌ها نبود ولی خودش را جبهه ملی می‌دانست با علی شاکری و جماعت تا حدی کنفدراسیون جبهه ملی اروپا، و جبهه ملی خارج از…

س- که بیشتر تحت نفوذ کمونیست‌ها بود؟

ج- تا حدی. تا حدی نظر چپ. آن هم بدون اینکه بفهمند. احمد سلامتیان را بگذارید کنار.

س- چشم. بعداً راجع به آن صحبت می‌کنیم.

ج- آن یک پدیده است. یک فنومن است. یک فنومن قابل توجه. قضیه اش خیلی ساده نیست. عرض شود که با این آقایان، با قطب زاده این وسط میانۀ بنده بعد از دوسه سال به هم خورد. قطب‌زاده شروع به لاس زدن با کمونیست‌ها کرد. بنده هم اصلاً از نقش قطب‌زاده اصلاً خبر نداشتم و او را یک ملی می‎دیدم که می‌گفت پاسپورتم را هم از من گرفتند و توی جیبش پاسپورت سوریه هم داشت. می‌رفت سوریه و می‌آمد بدون اینکه من بدانم که او عضو اَمَل است و سوابقش چیست. برای من مردی بس متشخص و راستگو و عضو جبهه ملی. مرحوم دکتر شایگان روزی در خانۀ خود من بود که گفت این مال سیا است. قطب‌زاده و شاهین فاطمی هر دو مال سیای آمریکا هستند. شایگان نه دروغگو بود و نه مردی که قصه بسازد.

س- این را دکتر علی شایگان به شما گفت؟

ج- بله. مرحوم شایگان به بنده، و در یک دوره‌‌ای معلم من بود چون می‌خواستم حقوق بخوانم و یک‌سالی شاگردش بودم و حتی با خانمش بدری بسیار رفیق بودم، دختر شیبانی. خودش هم خیلی نظر تلطف به من داشت مکاتبه هم داشتیم.

س- آقای دکتر شایگان اینجا بودند که این را به شما گفتند؟

ج- بله پاریس آمده بود. بعد از مدت‌ها که اجازه دادند، به خانۀ خود من آمد و در اتاق خود من. خوب یادم هست که مخصوصاً دستش را هم بلند کرد و گفت واقعاً پناه بر خدا لعنت‌الله علی قوم‌الظالمین و گفت که این‌ها سالم و صادق نیستند.

س- این حدوداً در چه سالی بود خانم؟

ج- این اولین باری است که بعد از مدتها دکتر شایگان به اینجا آمد. عرض شود حضورتان که

سحدوداً؟

جحدوداً را میخواهم بگویم. به شما عرض میکنم شاید ۱۹۶۸ ، ۱۹۶۹ است. یک همچین وقتها است زودتر نمیتواند باشد. آخرین باری هم که آمد با آن پای خرد شده آمد به خانۀ من و گفت آمدم از تو خداحافظی کنم. من با این طیارهای خواهم رفت که مبشری را به ایران میبرد. ولی فکر نکن جز برای مصدق و زنده کردن نام او برای هیچ خیال دیگری

سشما بعد از انقلاب را میفرمایید؟

جبله همین انقلاب. آخرین بار هم بود. آخرین باری که دیدم و دیگر ندیدمش.

سپس برگردیم به موضوع فعالیت آقای قطب زاده

 ج- ولی با این آقایان. این آقایان با همدیگر بودیم. من کمکم دیدم قطبزاده سخت دارد حقه بازی میکند. اولاً با کمونیست‌ها ساخته است. آن‎طور ساخته که این‌ها واقعاً قبولش کرده‌اند. اومانیته می‌رود، پیام می‌برد، عصر اومانیته چاپ می‌کند، ژوریست دیوکرات می‌رود که مال آن‎ها است. وکیل از آنها می‌گیرد. عرض شود حضور شما با البلا وکیل معروف کمونیست‌ها رفیق شده، رفیق شب و روزی، با بوکه یکی از وکلای کمونیست‌ها رفیق شده و به ‌هر دری وارد می‌شود. بعد یک‌دفعه رفتم دفتر ژان‌پل سارتر، باز مطلب می‌آید، یکی از سکرترهایش به من گفت: “صادق قطب‌زاده کیست؟” گفتم تو از کجا او را می‌شناسی؟ گفت او آمده است و وقت گرفته است که من همه کاره‌ام، برای ایران این امور با من است که یک تلفنی باید بین من و ژان‌پل سارتر برقرار باشد. که ما خیلی خندیدیم. او به من گفت اینجا مگر کرملین است که با دولت دیگر… من گفتم آقا. گفت حالا قرار گذاشته است که دوباره بیاید و مرا ببیند. من دیگر این را توی بورو قبول نمی کنم. گفتم هرجا قرار گذاشتید من هم می‌آیم. و همین کار شد. توی کافه‌ای قرار گذاشت و من و آن همکارم با هم رفتیم و این از دیدن من به کلی وا رفت که من اینجا هستم و این دارد بازی می‌کند.

همان‎روز شب یا فردایش آمد خانۀ من. گفتم شما حق آمدن به خانۀ من را اصلاً ندارید برای اینکه شما یک آدم هفتاد‌و‌هفت ‌رو و متقلبی هستید. موقعی هم بود که دیگر زیاد لیبی می‌رفت و یاسر عرفات را می‎دید و دائماً سفیر سیار خمینی شده بود.

س- خانم خانلری شما یک سفری هم به نجف کردید و یک امانتی یا یک بسته‌ای یا پیامی، حالا خودتان توضیح خواهید داد، برای آقای خمینی به نجف بردید…

ج- نخیر از نجف آوردم.

س- و یا از نجف آوردید. در هر حال من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که شرح آن مسافرت را برای ما بگویید. بگویید که جزییاتش چه بود؟

ج- چشم. چشم.  این آقا هم شده بود سفیر سیار خمینی. خمینی مطرح بود برای این‌ها، نه به آن صورت. آقای خمینی است و مخالفت کرده است و گاهی هم یک تراکتهایی و چیزهایی هم میدهد و روزی از روزها، اتفاقاً از کسان من، عمۀ پیری دارم که برای زیارت می‌آمد وخیلی دلش می‌خواست من را ببیند و به اینجا هم نمی‌آمد. آقای خمینی هم مبحث شده بود، باید او را دید، بهانه‌ای شد برای بنده. ما این مسئله را که آقا چگونه می‌توانیم به عراق بدون ویزا…

س- بدون اینکه در گذرنامۀ شما منعکس بشود؟

ج- بــله. بدون اینکه در گذرنامه منعکس بشود بتوانیم برویم. سفیر عراق که در اینجا بود یک خانم آلمانی داشت که با شازده‌ مظفر فیروز ارتباط داشتند. من با شازده ‌مظفر فیروز هم نسبت خویشاوندی قاجار، سادات همه با هم. ..

س- بعد من راجع به ایشان از شما می‌پرسم. بگذاریم برای بعد.

ج- بله. من به ایشان گفتم آیا من می‌توانم یک گذرنامۀ غیرایرانی مثلاً عراقی بدست بیاورم. آیا تا این حد ممکن است؟ گفت:” بله. من سفیر را دعوت می‌کنم که بیاید اینجا. خانمش هم می‌خواهد فرانسه بخواند. می‌گویم این خانم تدریس فرانسه می‌کند که مثلاً تو به او می‌خواهی درس بدهی. بعد هم می‌گویم شب بیاید اینجا.” دعوتی کرد از آقای سفیر عراق و ما هم رفتیم و صحبت کردیم به اصطلاح فرنگی‌ها سمپاتیزه شدیم هر دو برای همدیگر. و ایشان پذیرفتند که به بنده ویزایی بدهند که این ویزا اصلاً به اسم من نباشد.ویزای یک خانم عراقی است که مادرش فرانسوی است. یک مرد عراقی زن فرانسوی گرفته و می‎رود. ما این را گرفتیم. این پاسپورت را گرفتیم و حرکت کردیم.آهان حالا دلیلش!سیالیست‌ها به‎خصوص پیشداد به من گفت: مولود باتمام قوا کاری بکن یک همچین مسافرتی حتماً بکنی. می‌روی به این مرد، الان خوب یک چیزی شده و او آنجا نشسته است، حالی کنی که آقا آخوند بازی نمی‌شود قضیه‌. سوسیالیست‎ها هستند و مردمان ساده هستند شما کاری بکنید…

س- دکتر امیر پیشداد به شما گفت؟

ج- امیر پیشداد. من رفتم با امیر پیشداد صحبت کردم. امیر به من گفت که تو وقتی می‌روی، رسماً بگو:”آقا ما تراکت تهیه می‌کنیم، تو قبول امضایش را بکن و از طرف تو حتماً مقام روحانیت شما را هم در نظر می‌گیریم و شما باید بدانید با آزادگان باید کار بکنید و غیر از این هم راهی ندارد.”

بنده قضیه را در آن‌موقع هنوز با قطب‌زاده ارتباط داشتم و قطب‌زاده هم که خوب سفیر او بود. به قطب گفتم که: “قطب، یک پیشامدی است برای من که شانسی دارم و می‌توانم که به نجف بروم. تو آیا یک توصیه‌ای می‌توانی به آقای خمینی بکنی که ما برویم آقای خمینی را ببینیم؟”

اولین حرفی که او به من زد گفت: ” از بنی‌صدر مطلب را پنهان کنیم، حتماً به بنی‌صدر نگو. ” نه معذرت می‌خواهم در اینجا یک اشتباه کوچک پیش آمد. قبل از قطب‌زاده با حبیبی. چون حبیبی را از این‌ها عاقل‎تر و آرام‌تر و حالا معلوم شد چه موذی نمره یک است. ولی واقعاً عاقل‌تر، پخته‌تر و در ضمن باسوادتر. مخصوصاً که من روی اسلام کار می‌کردم و با او بیشتر کار می‌کردم. برای اینکه او بیشتر اطلاع دارد. برای اینکه فقیه است خیلی فرق دارد با این‌ها. من به حسن حبیبی تلفن کردم و گفتم من با تو کار دارم. آمد پیش من و من با او در میان گذاشتم. گفتم من می‌‌خواهم بروم نجف. رفتنم هم به خاطر این است که خمینی را ببینم و هیچ کار دیگری هم ندارم. گفتم می‌خواهم ببینم مرد خدا چه می‌گوید. از چه حرف می‌زند؟ برای من سیاسی واجب است. من نمی‌توانم همین جوری نگاه کنم بگویند یک آخوندی آنجا است. اگر سیاسی هستند و الا دروغ است.

س- ایشان به شما گفتند که این را از بنی‌صدر پنهان کن.

ج- نه قطب‌زاده گفت. آن‎روز که من این حرف را گفتم ، من قصد نداشتم به قطب‌زاده بگویم. عرض کردم اشتباهی پیش آمده. حبیبی به من گفت که من فردا شب با یک نفر دیگر پیش تو می‌آیم. اسمش را نبرد. وقتی آمد دیدم با صادق قطب‌زاده است. گفتم با من پنهان‏کاری کردی؟ خوب می‌خواستی بگویی با قطب‌زاده می‌آیم. گفت راستش را بخواهید می‌خواستم اول به ‌خودش بگویم و ببینم آیا قبول می‌کند ؟ نمی‌کند؟ مصلحتش هست؟ نیست؟ این بود که گفتم او هم خیلی استقبال کرد و آمد. آقای قطب‌زاده آمدند. گفتم والله این است که می‌خواهم بروم و هیچ کار دیگری هم ندارم. من فقط از نظر سیاسی می‎خواهم خمینی و مصطفی پسرشان را که می‌گویند همه‌کاره‌شان است ببینم، والسلام. آیا شما کدام‌تان می‎توانید توصیه کنید. حبیبی گفت کار آقای قطب‌زاده است. قطب‌زاده گفت یک شرط دارد و آن اینکه یک کلمه از این مطلب را بنی‌صدر نداند. من که از رقابت‌های این‌ها اصلاً آگاهی نداشتم، چون من توی کار ملایی و مذهبی نیستم. این از نظر سیاسی بود که می‌خواستم آن مرد را ببینم، برای من مطلب دیگری نبود. یک نامه‌ای نوشت دربسته و چسباند و نوارپیچ کرد و دوپشته و این نامه را به ‌من داد. حالا مثلاً بنده باید هفتۀ دیگر بروم. اتفاقاً کتاب می‌خواندم، بدون توجه نامه و یک اسکناس ۵۰ فرانکی هم داشتم لای کتاب گذاشتم و بعد هم به‎کلی از خاطرم رفت. ای داد بر من !چه باید بکنم؟ دوباره آقای قطب‌زاده را خواستیم که والله قطب عزیز کاغذ تو گم شده است. یکی دیگر به ما می‌دهی یا نه؟ گفت چشم. دوباره نوارپیچ داد. بنده رفتم آنجا و به نجف وارد شدم. البته اول رفتم بغداد برای اینکه عمه‌ام هم آنجا بود. به‎‌ظاهر عمه‌‍‌ام هتل است و بغداد منزل دارد و می‌رود کربلا زیارت می‌کند و می‌آید. عمه آمده‌ام برای زیارت شما و فردا من می‌خواهم به نجف بروم. گفت نجف چه‌کار داری حالا؟ گفتم می‌خواهم بروم زیارت. مگر شما نمی‌خواهید بیایید؟ شما هم بیایید می‌خواهید بروید کربلا. گفت چرا می‌آیم مادر با همدیگر و خلاصه. .. تاکسی گرفتیم و رفتیم. من گفتم عمه من یک دوستی اینجا دارم که یک وقت فرانسه بوده است و با من رفیق است. شما تا مشغول زیارت‌تان باشید من این دوستم را باید ببینم. ما رفتیم. آن آقای واسط که به ما آدرس داده بودند به نام شیخ اسدالله خلخالی. می‌بینید تمام اسم‌ها حفظم است…

س- تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج- شیخ اسدالله خلخالی که این همه‌کارۀ خمینی بود. بنده با او تماس تلفنی گرفتم و او به من گفت که ساعت فلان تشریف بیاورید. بنده رفتم و دیدم خمینی توی حیاط، حیاط بدبخت و مفلوکی توی نجف، عرض شود به حضور شما، خیلی کوچک و یک زیلویی هم انداختند و دوتا مخده گذاشتند و خمینی هم فرم بودا چهارگوش روی یکی از این تشک‌ها نشسته بود.

س- در دوروبر خانه پلیسی چیزی نبود؟

ج- شاید بوده که من اصلاً توجه نکردم.

س- پس شما با پلیس اصلاً مواجه نشدید وقتی که واردخانه شدید؟

ج- نخیر. اگر هم دیده است که من آمده‌ام نمی‌دانم. من چادر سر کردم.

س- آیا خانه یک خانۀ بسیار حقیر و معمولی بود؟

ج- یک خانۀ خیلی تقریباً عادی که توی ایران در شهرستان‌ها پیدا می‌شود. یک همچین خانه‌ای بود که دورش چند تا اتاق داشت، هفت‌هشت‌تایی. از در که وارد می‌شدی راهرو داشت و توی آن راهرو ، آن آقا همان شیخ اسدالله خلخالی و یک دسته طلاب و… که در یک اتاق بزرگی نشسته بودند، من را به حیاط هدایت کردند.

س- شما چادر و این‌ها گذاشته بودید؟

ج- مخصوصاً، که اگر پلیس هست و الا چادر نمی‌گذاشتم. آنجا هم که رفتم چادر را از سرم انداختم…

س- جلوی خمینی؟

ج- جلوی خمینی چادرم را از سرم انداختم. البته او همیشه سرش پایین است و بالا را نگاه نمی‌کند. نگاه نمی‌کرد ولی مثل اینکه چادرم افتاد نه اینکه تظاهر کردم، چادرم سُر خورد و افتاد. یکی دو بار هم گرفتم خلاصه شروع کردم…

س- نامه را به ایشان دادید؟

ج- نامه را به آن شیخ دادم و شیخ به ایشان داده بود. ایشان هم وقت داده بود و من نشستم.

س- شما وقتی وارد خانه شدید یک مدتی یک جایی به انتظار نشستید؟

ج- نخیر. ابداً.

س- بلافاصله رفتید پیش خمینی؟

ج- بله. آنچنان وقت را گرفته بودند و وقت بود که من وقتی آمدم توی راهرو… آهان! در هتلی که من بودم آقای خلخالی گفت حتماً بیایم و شما را ببینم.

س- شما نامه را همان‎جا به ایشان دادی؟

ج- بله آقای خلخالی به دیدن من آمد. حرف زدیم، صحبت کردیم حتی گفت خانم چرا فرنگ زندگی می‎کنید؟ گفتم برای تحصیلاتم آمدم، دکترایم را دارم می‌گذرانم و از زندگی در ایران هم خوشدلی ندارم. برای اینکه با دستگاه شاه زیاد میانۀ خوشی ندارم. یعنی دروغ هم نگفتم واقعیت این بود، و این هستم. بعد از آنکه این را گفتم و با او صحبت کردم، یک آقایی هم به نام سید‌علی‌اکبر خراسانی هم همراهش بود و صحبت کردیم که او برگشت و به شیخ اسدالله گفت که: ” خانم، خانم معمولی نیست، خانم اهل سیاست است. ” گفتم نه من آمدم اینجا برای اینکه مجتهدی را که مدعی مخالفت با یک دستگاه ظلم است ببینم. و قرار گذاشت…

س- پس شما نامه را آنجا به او دادید؟

ج- نامه را دادم به او، رفت و تلفنی به من گفت که فردا ساعت فلان بیا.

س- پس آن‌موقع که شما وارد خانه شدید خمینی دیگر نامه را خوانده بود؟

ج- بله خمینی نامه را خوانده بود.

س- و شما هیچوقت متوجه نشدید که محتوای آن نامه چه بود؟

ج- چرا. اتفاقاً آن دیگری را توی کتاب پیدا کردم.

س- آه !بعدی را، بفرمایید. پس نامۀ اولی را پیدا کردید؟

ج- بله. نامۀ اولی را پیدا کردم. عرض شود خدمتتان، رفتم و ایشان هم مثل بودا روی تشکی نشسته من حرف‌هایم را زدم. خیلی دقیق گوش کرد که یک زن ایرانی دارد حسابی به او می‌گوید که آقا…

س- دقیقاً چه چیزهایی به او گفتید؟

ج- گفتم ” والله آقای خمینی شما الان یک منزلتی پیدا کرده‌اید و این منزلت را نگذارید به حساب اینکه مردم ناگهان فقط توجه به اسلام پیدا کردند، برای اینکه اسلام در آن مملکت هست و مردم هم کم‌و‌بیش وظایف‌شان را انجام می‌دهند. خوشبختانه تشیع هم که قانونش معین است هر کس مجتهد خودش را دارد، تشیع یک دموکراسی خاصی دارد. ولی اگر به شما توجهی هست برای این است که شما مرد مبارزی شدید. من با شما که حرف می‌زنم فکر نکنید فقط به عنوان اینکه زن مسلمانم و از ایران آمدم و با یک مجتهدی دارم حرف می‌زنم، نه آقای خمینی، من یک زن مبارز هستم و آمدم با یک روحانی مبارز می‌خواهم صحبت بکنم. می‌خواهم ببینم شما چه می‌خواهید بکنید؟ کار شما چیست؟ با چه گروهی شما کار می‎کنید؟ گروهی که من می‌دانم بیشتر شما کار می‌کنید همه مذهبی هستند و این مسئله نمی‌گذارد شما آن‌طوری که باید بتوانید حقیقتاً نقشه‌تان را پیاده کنید که خودتان می‌فرمایید دموکراسی اسلامی. به عقیدۀ بنده، دموکراسی برای همۀ مردم. حالا گفتم ما روی این با هم حرف نداریم. برای اینکه شما روحانی هستید و معتقدات‌تان هم کلمۀ آزادی. مخالفت با عدم آزادی برای من مطرح است. شما این را می‌خواهید به وسیلۀ چه کسانی بکنید؟ کسانی که دوروبر شما هستند مبارزه را نمی‌شناسند، مبارزه نمی‌دانند، مبارزه‌دان‌ها سوسیالیست‌ها هستند که بسیار وارد هستند به این قضیه. افرادی هستند که یک نوع آوان…

گفت: ” یعنی چه “. اینجا یک کلمه گفت: ” یعنی کمونیست‌ها را می‌فرمایید؟” گفتم نخیر بین سوسیالیست‎ها و کمونیست‌ها خیلی فرق دارد. سوسیالیست‌ها ایرانی هستند و برای ایران هستند ولی کمونیست‌ها برای ایران نیستند و به همین جهت هم بین ما جدایی است. ولی سوسیالیست‌ها تحصیل‌کرده هستند کار می‌دانند، زبان می‌‌دانند، مبارزه کردند، قواعد دارند. به علاوه من الان در فرنگ با بسیاری از اروپایی‌های آگاه سروکار دارم که می‌توانیم خیلی کار کنیم. می‌توانیم به کارهایی برسیم که واقعاً برای ایران مفید باشد. اگر شما بخواهید پایه را فقط روی این بگذارید که قضیه را از طریق مذهب و قرآن انجام بدهید، شما این را بدانید که دنیا همراهی نخواهد کرد. برای اینکه مردم. .. گفت: ” من مسلمان هستم و دنیا هم بخواهد یا نخواهد من می‌خواهم در مملکت اسلامی کار کنم.” گفتم: ” در مملکت اسلامی یعنی قانون قرن هفتم آقای خمینی؟ ” گفت: ” نخیر. ابداً” همان‌طوری‌که شما گفتید من حاضرم، من می‌خواهم برای همۀ ایرانیان کار بکنم. همین سوسیالیسم را هم تعلیمات قرآنی حالی خواهد کرد که همه چیز در قرآن هست.” من دیدم خیلی) ؟( است در حرف زدن و بااعتقاد این را می‌گوید. اصلاً آن آدمی که من از او آن چیزی را که می‌خواهم، گمان ندارم درآید. ولی در عین حال به نظرم بسیار موذی آمد، بسیار دورو آمد برای اینکه این نگاه نکردن، سر پایین انداختن، توی چشم کسی نگاه نکردن خودش علامت تقلب است. و در این آدم من واقعاً یک حالت موذیگری دیدم. بعد هم واقعاً دیدم فرانسوی‌ها می‌گویند ( ؟ ( است. یعنی مثل سنگ است. من نگاه کردم، مثل اینکه در این آدم نه روح هست، نه حرکت است، نه خون است، یک‌دفعه در ذهنم متبادر شد که این نکند همان Allat ] لات[ است. آن سه تا بُت سنگی اعراب جاهلیت منات و عُذا و Allat بودند که Allat شد الله برای اینکه آن‎ها ” ت ” را به کار نمی‌برند و به همین‌ جهت هم محمد اسمی که برای خدای القاسم الجبار خودش پیدا کرد Allat بود که جبارترین آن بُت‌ها بود. چون حتماً برای قربانی خون آدم می‌خواست، خون حیوان نمی‌خواست. من یک‌دفعه در ذهنم آمد که این اصلاً Allat است. یعنی آن بُت سنگی مکه است که به این‌ صورت درآمده است. یعنی در ذهنم آمد. هیچ برایش سمپاتی پیدا نکردم، هیچ امید به او نبستم، هیچ واقعاً برایم معنی نداشت. آمدم از او جدا بشوم توی راهرو سید مصطفی را. .. گفتم آقای سیدمصطفی نیستند؟ گفتم بهش که آقا به هر حال می‌توانیم در رابطه باشیم؟ گفت البته البته. آقایان هستند می‌آیند می‌روند و گفتگوهایی داریم. مطالبی هست. البته بنده در راه اسلام خدمتگزارم. من گفتم آقای سید مصطفی نیستند؟ گفت بود اینجا. نمی‎دانم. من آمدم بیرون دیدم توی راهرو سید خوش‌قیافۀ چاق و تنه‌داری ایستاده است. شیخ اسدالله گفت آقا سیدمصطفی که می‌خواستید این هم این حاج‌آقاسیدمصطفی. من سلام و علیک کردم. او ایستاد. خانم، فرانسه چطور است و صحبت … من وارد اتاق آنجا شدم. او هم آنجا نشست. من گفتم آقایان از من توضیح‌المسائل خواستند شما می‌توانید به من چند جلد از آن را بدهید؟ واقعاً هم همین بود.این‌ها توصیه کرده بودند و بسته‌ای را هم که گفتند آوردم این بود.

س- چه کسی به شما توصیه کرده بود؟

ج- آقای قطب گفتند برای ما اقلاً چهار دوره توضیح‌المسائل بیاورید. چهار جلد دو جلدی بود. فارسی‎های آن دوجلدی بود و عربی‌های آن یک جلدی. من گفتم که کتاب توضیح‌المسائل را. ..

س- شما کتاب ولایت فقیه را نگرفتید؟

ج- ولایت فقیه بعد آمد پاریس گرفتم.

س- بعداً گرفتید.

ج- بله بعداً گرفتم.

س- برگردیم به همان جریان خانۀ خمینی.

ج- رفتم آنجا نشستم. آقا سید‌مصطفی گفت خانم این دانشجویان اسلامی خوب کار می‌کنند؟ من شستم راه داد که این اتحادیۀ دانشجویان اسلامی از این‎ور وجه‌ش می‌آید. این‌ها هستند که دایر کردند و آنجا هی اتحادیه‌های دانشجویان جمعیت می‌شود و جمع می‌شود و پسر منتظری می‌آید. این‌ها یک وقایعی است به هم. گفتم بله بد نیست. گفت شما می‌بینید؟ گفتم بله بله. بنده تمام جلسات آن‏ها را می‌روم البته جلسات دانشجویان اتحادیه اسلامی درس…

گفت ولی خانم این‌ها باید آنجا بیشتر پروپاگاند کنند، تبلیغات اسلامی، عقاید آقا را رواج بدهند. من هم حالا برای اینکه از او حرف بشنوم گفتم بله البته. گفت خانم پاریس چطور است؟ گفتم والله پاریس مملکتی است با اینجا خیلی متفاوت و حرف‌هایی را که به خمینی زدم، به او هم زدم. گفت ولی خانم این درست است که شما می‌گویید می‌تواند سوسیالیسم… ولی اول باید اسلام‌شان را، تکلیفش را تعیین کنند. گفتم آقا اسلام مذهب رسمی ایران است. بنده مسلمان‌زاده‌ام و خانواده‌ام هم مسلمان بودند. به من گفتند اسلام. این صحبت نشد که، مگر نمی‌گویند شرع به ظاهر حکم می‌کند؟ من وقتی به شما می‌گویم مسلمانم یعنی مسلمانم. سوسیالیست هم وقتی می‌‌گوید مسلمان است مسلمان است.

گفت بله ولی… گفتم ولی ندارد. حالا هم مبارزات را ما می‌کنیم. شما خیال نکنید که آن اتحادیۀ دانشجویان و آقایان دیگر می‌توانند مبارزه کنند. مبارزه با ماست. گفت بله خانم خواهش می‌کنم. بنده خیلی ارادت پیدا کردم. در این وسط این احمد آمد. چند تا حرکات ابلهانه از او سر زد که او یکی خیلی خجالت کشید و گفت حاج‌احمدآقا شما را صدا می‌‌کنند. می‌خواست او را از سر وا کند، واقعاً به حالت جنون یک خندۀ جنون‌آمیزی کرد و گفت که صدا می‌کنند و او رفت. بنده دیگر آن وسط دیدم زائدم، فقط نگاه کردم. دیدم قریب ده‌پانزده نفر شیخ آنجا نشستند و یکی دوتایشان را بعد در اینجا در پاریس دیدم.

س- وقتی که خمینی به اینجا آمد؟

ج- بله. یکی من‎جمله منتظری پسر بود…

س- شیخ محمد؟

ج- بله. شیخ محمد که ما به او رینگو می‌گفتیم.او گفت خانم من پاریس می‌آیم و حضورتان شرفیاب می‎شوم. گفتم تشریف بیاورید آقا منزل خودتان است. گفتم آقا این توضیح‎المسائل را به ما بدهید و دادند. چهار دوره توضیح‌المسائل را گرفتم، عربی آن را هم گرفتم. گفتم عربی آن را برای خودم فقط گرفتم، برای آن‎ها خیر، حالا آقا یک دانه بسته ندارند که این‌ها را ببندند. من این کتاب‌های سنگین را… خلاصه کاغذبند کردند و ما هم چند لیره. .. به ما گفتند که پولش را بدهید و ما پولش را دادیم. و آمدیم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم بغداد. در بغداد یک پوستۀ چرمی خریدیم برای اینکه کتاب‌ها خیلی سنگین بود و من این‌ها را ریختم توی آن و درش را هم بستم. چون نمی‌خواستم عمه آن‌ها را ببیند که بگوید این‌ها از کجا آمده است و این چه مسئله‌ای است. این را هم بستیم. خلاصه من دیگر نخواستم خمینی را ببینم. اصلاً روحیه‌ام نخواست. هر ثانیه یک‌بار آمد سراغ من دوباره، آن سید علی‌اکبر خرسانی. گفت “خانم من خیلی ارادت به شما پیدا کردم و خدمت آقا دیگرنمی‌رسید.” بعد یواشکی برگشت و به من گفت:  “خانم شما پولی چیزی همراه داری؟” گفتم: ” یعنی چه؟ یعنی پول دارم به اندازه‌ای که اینجا خرج کنم.” گفت: ” نخیر برای آقا عرض کردم.” گفتم: ” من اینجا آمده‌ام برای زیارت و پولی هم کسی برای بنده نداده و عرض شود حضور شما که نخیر.” گفت: ” همین سوال کردم.” این هم برای من معمایی ماند. فکر کردم معلوم می‌شود هر کی آنجا می‎رود یک پولی هم آنجا می‌برد و می‌دهد خدمت آقا. ما که اهل این صحبت‌ها نبودیم. پول می‌دهند از اینجا و از آنجا، لیبی و غیره و ذالک بله.

بنده آمدم یک چند روزی در بغداد ماندم و عمه‌ام را دیدم و بلیط طیاره‌ام را گرفتم و برگشتم آمدم. شب که آمدم اتفاقاً طیاره‌ام ساعتش را به دخترم تلفن کرده بودم و خبر داده بودم. قطب تلفن کرده بود خانۀ ما، پرسیده بود مولود کی می‌آید؟ دخترم گفته بود فلان ساعت. من وارد که شدم دیدم قطب توی میدان طیاره است.

س- توی فرودگاه.

ج- توی فرودگاه آمده است عقب من. اِوا !آقای قطب چه کسی به شما گفت؟ گفت: ” والله هیچی من تلفن کردم خانه و میشانه به من گفت که شما می‌آیید.”

رفتیم خانه. اولین چیز گفت کتاب‌ها را آوردی یا نه؟ گفتم بله این هم سه‌دوره. که معلوم شد یکیش را بدهد به حبیبی، یکی را به بنی‌صدر بدهد یا به کسان دیگر بدهد. نمی‌دانم، به بنی‌صدر که گفته بود نه ولی خودش می‌گفت که…

س- شما خودتان آن کتاب را خواندید؟

ج- بله. همان بر سر آن. اول افتضاح بعد از کتاب بود که با آقای بنی‌صدر اصلاً دادوبیداد. و گفت خانم اینکه عقیدۀ آقا نیست. توضیح‌المسائل مال هر مجتهدی، مال هر مجتهدی که بنویسد. گفتم پس شما همان گندید که می‌خواهید توی حلقوم مردم بکنید. آخر این کتابی که سرتاپایش فقط و فقط از مسائل بسیار حقیر، آن هم به کثیف‌ترین شکل بیان می‌کند، این چه چیزی را می‌خواهد برای مردم بگوید؟ آخر خجالت آور است. صحبت‌مان خیلی زیاد شد و گفت: ” خانم اصلاً شما از کجا آوردید؟ شما کی خواندید؟” گفتم آقای قطب‌زاده به بنده داده. گفت: ” بله قطب‌ بیخود آورد داد. من گفتم اصلاً توزیع نکنید. گفتم به هرحال ما خواندیم و سر این توضیح‌المسائل واقعاً…

حالا تا بعد که فرانسوی‌ها ترجمه کردند و دادند به من که با فارسی آن تطبیق کردی، آن‎ها دیگر مسئلۀ بعدی است. تا آمدن خمینی که آن جریانش علی‎حده است. اگر بخواهید برای شما توضیحش را

می‌دهم که چگونه آمد و چگونه بود؟