روایت کننده: خانم مولود خانلری
تاریخ مصاحبه: هفتم مارچ ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
س- خانم خانلری وقتی که شما از پیش آقای خمینی به پاریس برگشتید، آن نامه اول آقای قطب زاده را پیدا کردید؟
ج– بله. اتفاقاً کتابم را دست گرفتم که بخوانم، یکدفعه دیدم لای کتابم مثل اینکه یک اسکناس هست. بازش کردم دیدم بله یک اسکناس پنجاه فرانکی و نامۀ آقای قطبزاده توی آن است. نامه را باز کردم. وقتی نامه را باز کردم دیدم در آن نامه نوشته شده است که ” این خانم از ما نیستند، به هیچ وجه. مواظب مطالب باشید. به جریانات وقوفی ندارد به مطالب خود ما وارد نیستند، ولی خانمی هستند که در اینجا بسیار نفوذ دارند و خیلی از ایشان میشود استفاده کرد، استفادهای که ما خودمان هم میکنیم. رابطههای بسیار دارند و شما مواظب گفتارها باشید.” بنده کاغذ را که باز کردم دیدم واقعاً، فکر کردم که این آدم دروغگو و متقلب است، زمینۀ جداییمان هم از آنجا فراهم شد که این به من دروغ گفته به این پایه. حالا نقشههایی که خودشان داشتند، همین رفتن مثلاً لیبی و یاسر عرفات و فلسطینیها چگونه بیایند، از مافیای ایتالیا ببرد آنجا معرفی کند که آقا برای کشتن هست. پولهایی که میدادند، حالا اگر سیا هم میداد، چه عرض کنم. ولی لیبی پولهایی که میداد و این میبرد، و دولت عراق میپذیرفت.
غرض این بوده است که من جزو جماعت نیستم و نباید از این مطالب که بین خودشان هست آگاهی پیدا کنم. پس بنابراین من هم فهمیدم که تا اندازهای سکوت و مطالبی که واقعاً به سطحی گذشت، نتیجهاش این بوده است که من از خود اینها نیستم. وچون از خود اینها نیستم این نمیتواند الان واقعاً بنشیند بگوید خانم بله نقشهمان این است، فردا چنین خواهیم کرد و فلسطینیها به ما چنین… بعدها ما فهمیدیم اینها قرارومدار با یاسر عرفات بسته بودند که فلسطینیها قبل از هرکس به ایران رفتند، تمام اینها آنوقت دیگر مطالبی بود که ما اینجا در پاریس به آن آگاهی پیدا کردیم.
س- حالا لطف بفرمایید به ما بگویید راجع به کمیته برای دفاع از حقوق بشر درایران. منظور من آن
سازمانی است که شما و آقای بنیصدر و آقای امیر پیشداد و حسین ملک و حسین مهدوی با همدیگر شروع به فعالیت کردید. چگونه این سازمان را به وجود آوردید؟
ج- برای اینکه ما فکر کردیم حقیقتاً مرتب نشستن و آمدن آقای قطبزاده و آمدن آقای بنیصدر و گفتگو با دانشجویان و اتحادیۀ دانشجویان مسلمان و غیره، این دردی از ما دوا نمیکند. ما باید یک کار سیاسی پیشرفتۀ خودمان را داشته باشیم، پس باید این را بنشینیم و برایش فکر کنیم. نشستیم و فکر کردیم مخصوصاً بنده و حسین مهدوی و امیر پیشداد. من گفتم چه فکر میکنید که ما یک حقوق بشر درست کنیم.
در این موقع، فراموش نکنید، آقای دکتر شایگان در آن سفری که آمدند، یک توصیهای به من کردند که این احمد سلامتیان پسر خوبی است، بچۀ بافهم و باشعوری است، آنوقت بود که مورد توجهش بود و همان جبهۀ اروپا هم با ایشان و بچههای ایشان سروکار داشتند و دکتر شایگان در رأسشان بود. دکتر شایگان به من گفتند. من به احمد سلامتیان بنا به احترام دکتر شایگان. به احمد هم گفته بود که به فلانی تلفن کن. تلفن کرد و من وقت دادم آمد پیش من. قبلاً البته احمد سلامتیان را گاهبهگاه اتفاقی میدیدم یا او کار داشت پیش من میآمد یا یک Communiqué ] اعلامیه[ مثلاً از سارتر بگیرید برای فلان کار یا فلان جلسه را داریم. .. اینجور. یا ما امضا میخواهیم. بیشتر برای این قبیل کارها. وقتی البته سلامتیان آمد صحبت کردیم با همدیگر و دیدم واقعاً بچۀ فهمیدهای است، پسر فهمیدهای است، با شعور است و خردمندانه حرف میزند، صبر دارد، نطق نمیکند، میتینگ نمیدهد، حرف میزند، مطلب میگوید، مطلب میداند و مصدقی است و در عین حال خودش میگوید بنده از این ورا بالاتر آمدم و حالا به سوسیالیسم توجه دارم، با سوسیالیستهای فرانسه ارتباط دارم که با مصدقی بودنش هم منافاتی نداشت. مصدقی بود و ما خیلی مصدقی داشتیم که سوسیالیست بودند.
س- بله.
ج- بله. این مسائل همهش بود منجمله همین آقای دماوندیان که الان اینجا شما میبینید و با من همکاری میکند. ایشان یکی از همانها بودند، یکی ازرفقای ما است. از رفقای ما که هم به سوسیالیسم اعتقاد دارد و مصدقی است به معنای واقعی. ایشان هم بود. ولی من واقعاً این پسری است که مدتی بود که پیش من میآمد، میرفت، حرف میزدیم. اینجا برای دانشجویانی که به خانۀ رادیو و تلویزیون حمله کرده بودند، دولت ایران زحماتی درست کرد و سلامتیان پیش من آمد و گفت خواهش از تو میکنم که یک کاری بکن. گفتم کار این است که من الان میروم به ژانپل سارتر میگویم که به این عمل فرانسه اعتراض کند که به چه مناسبت اینها را زندانی کردید. رفتم یک نامۀ بسیار عالی، ژانپل سارتر نوشت و به من گفت که به یکی از اعضای کمیته بنویسم. خطاب به کلود موریاک پسر فرانسوا موریاک بنویسم، چون خود من درد پا دارم و در این جلسه محاکمه نمیتوانم حاضر بشوم. شما محاکمه کنید و بعد هم سخت به فرانسه، که حالا شاه هم در فرانسه قانون میدهد. آخرش هم نوشته بود که bien sur, pétrole oblige ]نفت ضرورت میآورد که این کارها بشود.[ نامۀ خیلی قشنگی.
من به کلود موریاک تلفن کردم. کلود موریاک آمد و نامه را آوردیم و در آن جلسه محاکمه رفتیم. سلامتیان خیلی تلاش برای آنجا کرد و جمعیتی را آورد و خیلی با زبر و زرنگی. وقتی که من از این حقوق بشر صحبت کردم سلامتیان میگفت من خیلی دلم میخواهد عضو باشم، من را میپذیری یا نه؟ گفتم من شخصاً بله. ولی من یک آدم دموکراتی هستم و تنها نمیتوانم تصمیم بگیرم. من میگویم حتی سعی میکنم تحمیل هم بکنم. من صحبت کردم و آقای بنیصدر یکخرده غرغر زد که این خنجی است و فلان است و این آدم توی مکتب خنجی بار آمده است و ما نمیخواهیم. حسین مهدوی هم خیلی راضی نبود. من گفتم حسین جان اشتباه میکنی این آدم باهوشی است. پیشداد هم خیلی راضی نبود. گفت که در یک جلسهای به من attaque ] حمله[ کرده است.
گفتم این مسائل شخصی را کنار بگذاریم و ما به او احتیاج داریم. پسر بسیار خوبی است. یک کتابخانهای هم دارد و ما میتوانیم استفاده کنیم از اینکه تبلیغاتمان را آنجا بگذاریم. خلاصه او را قبولاندم. او یک جلسهای آمد و با اینها هم نشست و خلاصۀ مطلب، ایشان هم شدند جزو عضو هیئت اولیه. و در تمام مدت هم واقعاً در مقابل خودم، در مقابل وجدانم در تمام دوران چند ساله، سه سال که از دوران این گذشت، این جوان با صداقت با صمیمیت و با قوۀ فیل. باور کنید یک نیرویی در کار کردن دارد که اصلاً وقتی آدم این را با بنیصدر مقایسه میکند که دو ساعت طول میکشد پایش را بگذارد راه برود، واقعاً اعجابانگیز بود. اتوموبیلی زیر پایش و نیاز پولی هم نداشت و واقعاً با من هم با کمال صمیمیت رفتار کرد. دیدم بچۀ قابلی است. هر فرانسوی میخواستم ببینم، وکیلی که میخواستیم ایران بفرستیم، نویسندهای که میخواستیم ایران بفرستیم حتماً سلامتیان را با خودم میبردم. جلسۀ حقوق بشر که اینجا با حقوق بشر فرانسه تشکیل میدادیم، حتماً میآمد. آنوقت دوستانی هم پیدا کرده بود، همین ژوسمان که الان دبیر حزب سوسیالیست فرانسه است یکی از دوستان صمیمیاش است که در همان موقع درجلساتی، به علت دوستی با این میآمد، و الان شنه هم که مال انترناسیونال بود میآمد. او واقعاً از ماشین زدن کار میکرد تا وقتی که با هم برای توزیع تمام اعلامیهها میرفتیم. برای توزیع تمام بولتنهایمان که بولتنهایی داشتیم که واقعاً شاید پنجاه ، صد یا دویست صفحه…
س- آنها را دیدهام و داریم.
ج- بله. تمام اینها را با هم خودمان میرفتیم توزیع میکردیم. توی کتابخانۀ عمومی میگذاشتیم میفروختیم. تا آمدن خمینی، سلامتیان در همین سلامت با بنده کار میکرد. آمدن خمینی نشان داد که یک arriviste ]جاه طلب [ است و یک اپورتونیستی است که حقیقتاً منتظر فرصت بود اول سنجابی البته، وقتی سنجابی آمد که او هم خودش البته وقتی آمد با سوابقی که ما. ..
س- من با سنجابی هم صحبت کردم.
ج- بله سنجابی آمد و دیدیم خانۀ همین سلامتیان وارد شد. سلامتیان از همینجا شد معاون سنجابی. یعنی کیفش را زیر بغلش میزد و مشغول نوشتن و وقتدادن. یعنی وزارتخانۀ سنجابی را در اینجا منظم کرد. بعد، آمدن خمینی است که آقای سلامتیان به استقبال رفت بدون شور با من. بدون مشورت با هیئت حقوق بشر به همراهی بنیصدر، یکدفعه اصلاً شد دایرۀ بنیصدر.
بنده که شنیدم به استقبال رفته است، شب رسماً از او مواخذه کردم که: ” شما به چه مناسبت بدون اینکه بگویید، بدون اینکه من خبر بشوم یا ما خبر بشویم، شما اینکار را کردید؟” با آنکه چندی قبلش به من گفته بود که فلانی: ” من وقتی که اینجا کار میکردم دکان پدر من را بستند. پدر من به من نوشت میآیم آنجا که با تو حرف بزنم و به تو بگویم که این رفتاری که میکنی به ضرر من تمام میشود. من گفتم تو بیایی من میروم جای دیگر. من مردی هستم خودم و خودم. و به خودم هم تکیه میکنم و ابداً کاری به کار تو ندارم. ” وقتی در مورد خمینی به او گفتم گفت: ” خانم من نمیتوانستم نروم برای اینکه اگر پدر من بشنود با ایمانی که دارد با مذهبی که دارد که آیتالله خمینی وارد شده و من نرفتم، تف تو روی من میکند.” گفتم حالا من تف توی روی تو میکنم. برای اینکه تو در یک مسئلۀ بخصوص دوتا مطلب به من میدهی که یکی بابایم اصلاً اهمیت ندارد. یعنی مطلبش از من جدا است یکی اینکه بابایم تف توی روی من میاندازد. نه پس مصلحتت در این بود. که آقا غرق شد در دستگاه خمینی، غرق شدن آنچنانی که هر روز برود و سنجابی را ببرد. سنجابی آمده بود که به خاطر دعوتی که شده بود به کنگرۀ سوسیالیستها برود. نگهش داشت که این مطلب به ذائقۀ خمینی خوش نخواهد آمد. برد آقا تا امضا گرفتن سلامتیان اقدام کرد. به همراه بود و کرد و قطبزاده مخالف. فریاد توی باغ نوفللوشاتو که اصلاً باز این جبهه ملیبازی درآوردهاند، چون او اولاً با سلامتیان کاردوپنیر بودند و بعد هم اصلاً قضیه این که جبهه ملی به صورتی تجلی کند. چون او خودش نهضت آزادی بود و عرض شود که مرید آقای بازرگان. عرض کردم که قطبزاده خود کتابی است علیحده. همۀ این مطالب به امروز و فردا و یک ماه هم نمیرسد. این یک تاریخ شخص به شخص است. ولی آن روز تا امضا. سلامتیان آقا شد یکی از اعضای، آنوقت البته من نوفل لوشاتو رفتم و دعوای شدید شد بین بنده و داماد خمینی. ..
س- شما چطوری به نوفللوشاتو رفتید؟
ج- اولین بارش در کمیتۀ حقوق بشر بحث شد که آیا کمیته دلیگاسیون باید بفرستد یا نباید بفرستد؟ عرض شود چند نفر مخالف بودند و اکثریت موافق بودند که دلیگاسیون باید. ..
س- چه کسانی مخالف بودند؟
ج- از مخالفین یکی حسن مهدوی بود که با تمام قوا مخالف بود. پیشداد مخالف بود و میگفت رفتن ندارد. بقیه در حقیقت موافق بودند. حتی بچههای کمونیزمان مثل خسرو نراقی، مثل رضا ناظر، مثل…
س- حسین ملک چی؟
ج- حسین ملک گفت اکثریت هرچه بگوید، من اهلش نیستم و نمیآیم، همینطوری که میگویم. من اهلش نیستم و نمیآیم. ولی اکثریت اگر یک دلیگاسیونی را گفت که باید برود و انتخاب کردند و گفتند حتماً شما باید بروید…
س- شما را؟
ج- بله. گفتند شما دبیر حقوق بشر هستید و باید با ما بیایید. بهعلاوه کسی که حرف آنجا بتواند بزند شما هستید. شما هستید که میتوانید حرف بزنید که سابقه هم دارد و آنجا هم رفتید و این آدم را هم میشناسید، البته این را همه نمیدانستند ولی آن چند نفری که میدانستند. بنده هم گفتم بسیار خوب. اولین باری که رفتیم این بود. رفتیم آنجا وایستادیم وایستادیم، خبری نیست. آقا، من یکی را صدا کردم. یک آقای ریش سفیدوسیاهی آنجا بود. آنجا گفتند آقای موسوی است. گفتیم آقا ما امروز وقت گرفتیم و وقت برای ما دادند. ما آمدیم و میخواهیم ایشان راببینیم. وقت دارند یا وقت ندارند؟ گفت خانم شما باید کارها را از اینجا اصلاح بکنید. شما حتی یک چارقد هم سر نکردید. گفتم آقا شما به چارقد من چکار دارید؟ بهعلاوه در وسط پاریس شما میخواهید درس چادر سرکردن به من بدهید؟ این را بگذارید برای مملکت خودتان یا برای خانوادۀ خودتان. چون من در مملکتم هم با این کار مبارزه میکنم. گفت اصلاً قانون اینکه… گفتم قانون را میدانید کلیسا هم که میروند یک چارقد سر میکنند. من هم یک دستمال توی کیفم هست توی اتاق که آمدم پیش آقای خمینی آن دستمال را سرم میکنم ولی بنده هیچ اجباری ندارم توی حیاط نوفللوشاتو بنا بر میل شما چادر داشته باشم. باز رفتند و آمدند و احمد پسرش آمد و گفت آقا میگویند من از وقت خبر ندارم. بعد نوهاش آمد…
س- سید حسین؟
ج- سید حسین. بعد از کِی بود؟ بعد از نامهای که ما نوشتیم و امضا کردیم و به ایران فرستادیم…
س- بله. نامۀ شما هست.
ج- چهار نامه.
س- داریم. امضای امیر پیشداد و حسین ملک و شما و حسین مهدوی است.
ج- بله. که این نامه را اینها خوانده بودند. سید حسین نوهاش آمد که خیلی هم به من به قول خودش اظهار ارادت میکرد. گفت خانم خانلری شما با آن نامه یک قدری در آخر در مورد اسلام بیلطفی کردید. گفتم در آنجا صحبتی که کردم خیلی آرام، خیلی ملایم، و خیلی متناسب، هیچ حرفی در آن نامه نزدم که به اسلام بد و ردی باشد جز اینکه گفتم قوانین، حرمت، و کار شما باید آن نامه را درست و حسابی بخوانید. بعد اشراقی دامادش درآمد و رویش را به من کرد و گفت: ” خانم شما اصلاً به اسلام عقیده ندارید.” من هم دیگر عصبانی شدم. گفتم: ” آخوند برو توی اتاق، ترب بخور و آروغ بزن. تو اصلاً حق دخالت در این کارها را نداری، اصلاً تو کی هستی و چه میگویی؟ شماها چه میگویید. ” بنده رفتم. بچهها را گفتم. در این وسط یکدفعه آمدند بساط نماز خمینی را توی حیاط پهن کردند. من به بچهها گفتم من رفتم. بچهها هم به دنبال من، حتی سلامتیان ملاحظهکار و تا اندازهای دنبال کار خودش، دنبال من آمد. چون آنروز با من بود و خبر دلگاسیون بود. آمدیم بیرون و بنیصدر دنبال ما دوید. بنیصدر دنبال ما دوید و مرا صدا کرد که: ” خانم قربان شما بروم چرا اوقاتتان تلخ شد؟ اولاً بفرمایید برای نماز” گفتم: ” بنیصدر تو میخواهی من را تا حد دروغ ببری، تقلب ببری؟ مگر من نماز میخوانم؟ که بیایم بایستم توی صف نماز بخوانم.” رضا ناظر گفت”: آقای بنیصدر نماز بایستید بخوانید یعنی چه؟ ” مگر ما اهل نمازیم که نماز بخوانیم.” گفت بالاخره. .. گفتم: ” آهان!همان قضیه تقیه و تقلید. نه برادر، ما نیستیم. من آمده بودم میخواهم سر به تن خمینی و تمام این دستگاه نباشد. بنده میروم رفقای من هم میروند. حق با رفقایی بود که گفتند نباید آمد. من بیجا قبول کردم آمدم. ” بعد من را یواشکی صدا کرد. “من با شما یک حرفی دارم اوقاتتان تلخ نشود. ” آخر شما چرا با اینها، اینها چند تایشان کمونیست شناختهشده هستند.” گفتم: ” آقا اینها رفقای بنده هستند و عضو حقوق بشر هستند. هر اعتقادی دارند اعتقادشان مال خودشان است. با بنده آمدند و احترام هم دارند. شما میخواهید قبول کنید یا قبول نکنید.” گفت: ” شما تنها. ” گفتم: ” بنده ابداً تنها با آقای خمینی ملاقات ندارم دلگاسیون بوده است و ما درآمدیم. رفتیم نشستیم توی یک قهوهخانه و یک کاغذ شدیدالحنی بنده به خمینی نوشتم و بالای آن هم نوشتم:
” به این لباس به محشر نمود خواهی کرد. آقا اگر خیال کردید ایران کربلا است خیلی اشتباه کردید. ایران کربلا نیست و کربلا آن روزی که ایران بود، این نبود. ” این را هم به او حالی کردم که کربلا خودش ایران بود. کربلا آن روزی که ایران بود، دیگر این نبود. خلاصۀ مطلب، نامه را هم دادم همه امضا کردند. ما مقامی داریم و حقوق بشر هستیم، از حقوق بشر دفاع میکنیم، از نظر بینالمللی شناخته شدیم. شما به چه حق میتوانید قبول کنید که ما آنجا برویم و کسی ما را نپذیرد و بالا نیاورد که چارقد سر یکی نیست، چادر سر یکی نیست. شما چه حسابی کردید؟ خیلی شَدید. اون گفت کمش کن، سلامتیان حرف زد. گفتم این کاغذ باید برود و برنده هم سلامتیان است. یکی از رفقا هم همراهش میرود. میرود توی اتاق و میگذارد پهلوی خمینی و میآیی بیرون. سلامتیان گفت: “درست نیست. ” گفتم شما را میشناسند. شما هر روز آنجا میروید. کاغذ دادیم و پاکت کردیم، عرض شود خسرو نراقی هم با سلامتیان راه افتاد و رفتند توی اتاق و کاغذ را گذاشتند و آمدند. فردایش پسر منتظری آمد پیش من که خانم شما خُلقتان بیجا تنگ شده است، عصبانی شدید، به آقا درست حالی نکرده بودند، متوجه نبودند. خیلی اظهار تاسف کردند که: ” عجب این همان خانم مسلمهای است که به نجف آمده است؟ آخر این خانم مسلمۀ مجاهد.” گفتم: ” اولاً آقای منتظری، خیلی دربارۀ مسلمه بودنش اشتباه کردند. مجاهد لغت شما است و مبارز مال من. بله، من مبارز هستم ولی مسلمۀ مبارز نیستم…
س- مسلمۀ مجاهد.
ج- بله. گفتم: ” بنده مسلمۀ مجاهد ابداً نیستم. بنده یک مبارز چندین و چند سالهام و از حزب اصلی خدانشناس هم شروع کردم یعنی عضو حزب کمونیست بودم ملت و ملیتم، رد کردم به دفاع از مصدق. حالا آنوقت هم که اینها نگفتند که با مصدق بد هستند. ” بنابراین بنده ابداً حاضر نیستم این حرفهای شما را بشنوم.” ” خانم این حرفها. من میخواهم اینجا نماز بخوانم والان وقت تنگ است. قبله کجاست؟” گفتم: ” دم تور ایفل. همین تور ایفل که نگاه میکنی قبله است.” و ایستاد نمازش را بخواند، گفت: ” خانم اینجا مسجد هست من گرسنه هم هستم. نهاری؟”
گفتم: ” بفرمایید. هرچه داریم نهاری میل کنید.” ” خانم نمیشود. من آمدهام که شما را ببرم.” گفتم: ” بنده نمیآیم. شما آمدید بنده نمیروم. ” این بار بود و یک بار دیگر تصمیم شخصی برای فحشکاری. برای اینکه دیدم دیگر چاره ندارم، برای اینکه همینجور مینشینم و هر روز میبینم هر روز از این بری میرسد و دارند واقعاً همه چیز را به صورت مذهبی و به صورت اسلامی و کمکم. .. آقای بنیصدر دید معرکه است، خیلی بد است. تلفن کرد که خانم من آنجا میآیم. یک روز با غرضی و منتظری و آیتاللهی و یک دسته از این قبیل. بنده هم به آن احمد فروغی، همین خسرو نراقی اینها گفتم که شما هم بیایید بنشینید. آمدند صحبتمان شد. حکومت اسلامی. گفتیم آقا ما قبول نداریم، اصلاً و ابداً. غرضی گفت: ” چرا حکومت اسلامی؟ ” گفتم آقا جان حکومت نمیتواند با مذهب داخل بشود. من با مذهب هیچ دعوایی ندارم. در آن مملکت ما فقط اسلام نیست، انواع مذاهب هست یکیش هم اسلام. اسلام به علتی رسمیت پیدا کرده است به درد من نمیخورد. مسئله این است که فرنگی از وقتی توانست حقیقتاً تمدن پیدا کند و به همهچیز برسد ، آن وقت بود که مذهب را کنار گذاشت، کلیسا باید کار خودش را بکند و مسجد کار خودش را. آقای بنیصدر خیلی از این حرف من دلتنگ شد و گله کرد و گفت تا من با. .. تا خبرها. به هرحال یک روزی، یک روزنامهنگاری “النهار” میخواست برود آنجا و با بنده هم دوست بود. گفت خواهش میکنم. گفتم حاضرم. رفتیم آنجا. اولاً روزنامۀ النهار عربی حرف زد آقا نمیدانست. انگلیسی حرف زد که آقا نمیدانست. صدا کردند و آقای بهشتی آمد و با آقای بهشتی صحبت کردند. آنها حالا مسائلی است که خودش طولانی که بنده وارد نمیشوم. آقای خمینی توی اتاق و در اتاق هم باز بود. من هم شروع کردم به فریاد زدن که آقا شما مملکت را میخواهید برگردانید و به قرن هفتم ببرید، فکر کردید اسلام اولیه را انجام میدهید یعنی این خواهد کشید به کشتن و از بین بردن و خرد کردن تمدن. من ابداً حاضر نیستم قبول کنم به نام یک ایرانی به قدر یک آجری که آنجا مالکم و مدافعش هستم، اجازۀ چنین اعمالی را بدهم. آقای یزدی آمد جلوی من که: ” خانم چه خبر است که اینجا دادوبیداد راه انداختی، ادب خوب چیزی است.” گفتم: ” تو، پسر سیدمحمد قزوینی که هم تو من را میشناسی و هم من تو را، تو میخواهی به من ادب یاد بدهی؟ ادب اگر آمده است از خانۀ من آمده بیرون نه از خانۀ تو. تو چه ادبی میخواهی به من یاد بدهی؟ اینقدر ابلهی که هنوز قزوین هست و می گویی یزدی هستم. تو فارسی را با لهجۀ آمریکایی حرف میزنی برای اینکه چند سالی رفتهای آنجا و به من هم دستورالعمل میدهی. بنده مخالفم. با هر مذهبی مخالفم. برای من مذهب تریاک است.” گفت: ” آهان! بله کمونیستها.” گفتم: ” کمونیست یا غیرکمونیست. هرکس حرف درست زد آن حرف درست است، من این حرف را میپذیرم. من مصدقی هستم نه کمونیست. ” گفت: ” من لاییکم. لاییکم. لاییک.” بنده هم میگویم: ” من لاییکم، لاییکم، لاییک. آمدم امروز هم داد بزنم و بگویم دروغ میگوید این مرد. یک عده هم آنجا ایستادهاند. دروغ میگویند اینها. و من آمدم به شما بگویم که دیگر گول نخورید، دیگر فریب نخورید.” یکی گفت: عایشه بس است. دیگر من آنچه دلم میخواست گفتم. روزنامه النهار هم که فارسی نمیدانست، هاجوواج مانده بود از دادوبیداد و فریاد من. تمام شد و من آمدم بیرون و او هم آمد بیرون. کار شماست و این مرد خیلی ابله است. حرفهایی که میزند خیلی چرت است، این سیاست سرش نمیشود، چیزی نمیداند. این چه بازی است؟ وتو چهت بود؟ من برایش شرح دادم. او گفت خانم خوب کردی. اجازه میدهی من این را بنویسم؟ گفتم هر کاری میخواهی بکنی بکن. صحبتهایی که من کردم میتوانی ترجمه کنی. گفت اقلاً این… گفتم اقلاً اینکه یک خانمی مخالف است و میگوید من لاییک هستم نه مذهبی. گفت اسمت را بده. گفتم مختاری. من اسمم را از او پنهان نمیکنم. هر کاری میخواهد بکند.
س- این را منتشر کرد؟
ج- چه عرض کنم. من اتفاقاً خبری از او ندارم چون همانموقع میرفت بیروت. من در حقیقت از او، اسمش هم تکیالدین بود، چیزی ندیدم. خیال میکنم برای اینکه آدم خیلی پیشرفتهای بود و مترقی بود.
خلاصۀ مطلب، دیدار ما با ایشان یک بار دیگر هم با یک فرانسوی که باز به همین جنگ مبدل شد. دیگر ندیدم و دیگر هم نرفتم و در آنجا هم اسم عایشه را به من داده بودند. من هم گفتم من خیلی خوشحال هستم برای اینکه اگر در اسلام یک زن جالب و قابل توجهی هست، عایشه است. من نمیخواستم چیز دیگری باشم و اگر هم میگویید عایشه، بگویید عایشه.
س- این کمیته برای دفاع از حقوق بشر و پیشبرد آن در ایران، کارش بالاخره به کجا کشید؟
ج- این تا بعد از خمینی هم، تمام مدت که البته کار کرد. خمینی که رفت ما اولین اعدامی را که کردند، از نصیری و از هویدا و نادر جهانبانی و ربیعی و غیره بود. بنده با رفقا صحبت کردم، البته دیگر بنیصدر اینها رفته بودند. بنیصدر نبود، سلامتیان نبود ولی رفقای دیگر ما بودند و یک جلسۀ مفصلی گذاشتیم و جمعیت کثیری هم آمد و این طرز کشتار را محکوم کردیم. یعنی واقعاً دیوان بلخ. ولو که نصیری سرتاپا گناه، این حق دارد. بر طبق کار ما، بر طبق کار حقوق بشر وکیل داشته باشد. حق است که هیئت منصفه حضور داشته باشد. یعنی چه؟ نخستوزیر ۱۴ سالۀ یک مملکت که هزاران اسرار در دلش هست آدم با یک تیر خلاص کند. این مسئله علاوه بر آنکه حقوق بشر اجازه نمیدهد سیاست ما هم میگوید توی این بازی است. خواستید افرادی را، دستور بود. شما خواستید افرادی را که. ..این یک جلسۀ مفصل بود که خیلی هم جمعیت آمد که من هم آنشب صحبت کردم. عرض کنم حضور مبارکتان، امیر پیشداد هم بود از رفقا.
جلسۀ بعدی گذاشتیم از برای اولین حقوق مجاهدین، باز جلسه گذاشتیم. بعد برای نزیه گذاشتیم وقتی که نزیه و آن قضیۀ نفت…
س- بله.
ج- برای نزیه یک جلسه گذاشتیم. بعد برای چادر زنان که واقعاً از جمعیت دیگر نمیتوانم برایتان بگویم که چه خبر بود که مجبور شدیم جایی را که گرفته بودیم کوچک بود، برویم به سانسیه که اصلاً یک جای وسیعی است و مدرسه است و روی نیمکتها نشستند. بعد آن آقا در حقیقت اعضای ما رفت. در حقیقت اعضای حقوق بشر، عدۀ زیادیش که قابل توجه بودند. آقای سلامتیان که در آن دستگاه غرق شد، هیچی دیگر که یکی از آنهایی بود که کار میکردند. بنیصدر که تا اندازهای، از شما چه پنهان، منبع پولی بود برای اینکه پنج درصد حقامام دست او میآمد، چاپخانه دست او بود، برای اینکه آنها برای کتابهای اسلامیشان، ما برای تمام کارهایمان از آن چاپخانه استفاده میکردیم…
Leave A Comment